بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

"دارم ميبينم مادر جان تو رو خدا به پهلوي من رحم كنيد ."
"خيلي خوب تو هم !اه ! نازك نارنجي!"
وقتي پيش خدمت ها كيك را تقسيم كردند . برديا سهم من و خودش را برداشت و مرا با خود به گوشهاي خلوت و دنج برد. در حين خوردن كيك او گفت:"بيست سالگي احساس خيلي قشنگي به آدم مي دهد. مي داني در اين سن آدم فكر مي كند كه همه چيز به او تعلق دارد و بايد بهترين و زيباترين چيزها براي او باشد. راستي تو چند سال داري؟"
"شانزده سال."
"بيشتر به نظر ميرسي ! شانزده سالگي هم سن و سال قشنگي براي دخترها مي باشد اين طور نيست؟"
سرم را كج كردم و لبخند زدم."راستش در اين مورد زياد فكر نكردم.بيشتر حواسم معطوف درس و مدرسه است."
"درس خيلي خوب است ولي نه اينكه همه فكرو ذهن آدم را به خودش مشغول كند. آدم بايد به كارهاي ديگري هم بپردازد...راستي بلدي پيانو بزني؟"
به ياد كارگرها افتادم كه پيانو پدر بزرگ را از پله ها پايين مي بردندو مادر كه اسكناس ها را مي شمرد .
"نه متاسفانه فرصت يادگيري دست نداده ."
"پاريس كه بودم پيش يك استاد بزرگ درس پيانو ياد گرفتم . مي خواهي كمي هنرنمايي كنم؟"
لبخند زدم و گفتم:"البته ! خوشحال مي شوم."
اخرين تكه كيك را به دهان من گذاشت و به رويم خنديد.از حركت رمانتيكش هيجانزده شدم
. دستم را گرفت ومرا به سمتي از سالن برد كه در آن پيانوي سپيد رنگ گرانبهايي وجود داشت.
هيچكس متوجه قصد او نشد . هركس مشغول كار خودش بود . اما يواش يواش سر و صدا خاموش شد و تالار در سكوت غرق شد. وقتي انگشتانش هنرمندانه روي شاستيها قرار مي گرفت نگاهش به من بود و لبخند زيبايي كنج لبش بود . وقتي آهنگ تمام شد صداي كف و براوو بلند شد.ولي من و او هنوز نگاهمان خيره بود . او در نگاهش غرور و افتخار برق ميزد و من با عشق و علاقه نگاهش مي كردم . جمعيت دو باره به ولوله افتاد.
"دوباره دوباره..."
برديا با غرور از جا برخاست لبخند متيني بر لب آورد و رو به جمعيت گفت:"متشكرم! اگر ميبينيد پشت پيانو نشستم به خاطر ماندانا خانم بود والا آمادگي نداشتم ."
تا بنا گوش سرخ شدم . دوباره با لبخند نگاهم كرد . صداي صوت و كف بار ديگر سكوت را شكست.
صدايش را شنيدم كه گفت:"چطور بود؟"
نميدانم چرا از آن همه محبت به گريه افتادم . در چشمانم اشك جمع شد جرات نداشتم به چشمانش نگاه كنم . مي ترسيدم! ناخواسته با قدم هاي بلند از او دور شدم . نميديدمش اما سايه نگاهش را روي خود حس ميكرذم .
"چت شد دختر؟"
"ولم كن ماري! بيا از اينجا برويم دارم خفه ميشوم ."
*فصل پنجم *



"خانم ستايش نمره هاي اين ثلث شما هيچ خوب نيستند . نگاه كن .شانزده هفده سيزده ده ميبيني؟ هرگز انتظار چنين نمره هاي افتضاحي را از تو نداشتم . پيش خودم فكر كردم محال است در درسي نمره كمتر از هجده بياوري اما... تو تمام تصورات مرا به هم ريختي چرا؟"

ميخواستم چيزي بگويم كه متوجه شدم بغض كرده ام . كالج را از دست داده بودم . سميرا را در يونيفورم مخصوص كالج ديدم كه به رويم لبخند ميزند . صداي خانم مدير رشته افكارم را پاره كرد.
"سميرا يوسفي همه درس هايش را بيست گرفته بجز يك هجده كه از رياضي بوده ! اما تو ...خيلي خوب برو ... مرا متاسف كردي."

با قلبي آزرده از دفتر خارج شدم . حال خوشي نداشتم چه كسي مي فهميد كه من اين روز ها چه حالي دارم. چه كسي مي فهميد كه من عاشق شده ام؟هرگاه كتابي را مي گشودم هيچ نوشته را نميديدم . از شب تولد يك ماهي مي گذرد ...چطور اين همه مدت را تحمل كردم ...
جيغ كشيدم و وسط حياط از حال رفتم . همه مي گفتند از بابت نمره هاي كمي است كه آوردم .
ولي خودم خوب مي دنستم كه چه مرگم شده ! بعد از خوردن آب قند در دفتر كمي حالم بهتر شد .
خانم مدير به خانه زنگ زد و مادر را خبر كرد . دبير فيزيك فشارم را گرفت و سرش را تكان داد .
"فشارش خيلي پايين است ! بايد بستري شود."

خانم مدير نگران تر شد . دستي به سرم كشيد."متاسفم كه ناراحتت كردم...مي تواني ثلث بعد جبران كني ... همه كه نبايد به كالج بروند."

مادر آمد . بسيار آشفته بوذ.
"خانم مدير چه بلايي سر دختر من آمده ؟"
سپس شانه هايم را مالش داد .
"ماني دخترم! بگو چت شده! پاشو.. پاشو ببرمت دكتر... واي انگار هوش و حواسش سر جاش نيست ؟!"


دكتر خوب معاينه ام كرد . حالم داشت به هم مي خرد . سرم به شدت درد ميكرد .

"آقاي دكتر دخترم حالش چه طور است؟مدير مدرسه اش گفت يك دفعه توي حياط غش كرد..."
دكتر براي بار دوم فشارم را گرقت ."بله! خيلي پايين است بايد بستري بشه."
"اي واي يعني حالش اين قدر بد است؟"
"آره خانم مگر نميبينيد چطور ناله ميكند."

مادر دستي روي سرم كشيد . سرم گيج مي رفت.
"مادر ... من حالم خوب نيست...اين جا چه قدر سرد است ..."
مادر به گريه افتادو با مهرباني گفت "عزيزم خوب مي شوي ... الان مي گويم برايت يك يك پتوي ديگر بياورند."
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رفت و با پتو برگشت. پتو را به رويم كشيد و گونه ام را بوسيد. پرستار آمپولي را داخل سرم فر كرد و رفت. نميدانم تا چند ساعت در تب و هذيان بودم .

روز بعد اگر چه حالم بهتر نبود . اما ديگر نميلرزيدم. دكتر با خوشرويي حالم را پرسيد .
"از ديروز بهترم ... ولي هنوز سرم گيج مي رود."

"چيزي نيست دخترم چند روز كه اينجا بستري باشي خوب ميشوي !"

"ذكتر مادرم كجاست؟"

"در محوطه هستند. مادرت غذاي بيمارستان را دوست نداشت لابد رفته اند بيرون چيزي بخورند ."

از لبخند معني دارش من هم لبخند زدم . چهره مهربانش به من آرامش بخشيد . ناخواسته

گفتم:"دكتر! ميدانم چرا حالم بد شده است ! به كسي نگفتم ولي به شما ميگويم."

"البته عزيزم به من بگو! خوشحال مي شوم كه مرا امين خودت بداني ."

گفتم همه چيز را به او گفتم. بعد از اينكه در سكوت به حرفهايم گوش داد لبخند بر لب آورد و

دستي روي سرم كشيد و با لحن پر عطو فتي گفت :" همه چيز درست مي شود دخترم يك

عاشق پيش از هر چيز بايد صبور باشد ! اگر بخواهي از خودت بيش از حد بي تابي نشان دهي

از دست ميروي."

" دكتر به مادرم چيزي نگوييد راستش خجالت ميكشم."

ذوباره لبخند پر مهري روي صورتش آمد."عشق به آدم ابهت مي بخشد ! نبايد باعث خجالت

كسي بشود . مادرت بايد در جريان قرار بگيرد. شايد بتواند كاري برايت انجام دهد."

حال چندان خوبي نداشتم كه به حرفهاي دكتر فكر كنم . مادر كه برگشت دوباره تب و لرز كردم.

"ماني وقتي برگشتيم خانه مي خواهم يك مهماني ترتيب دهم. خانواده خانم رزيتا را هم دعوت

ميكنم."

قند در دلم آب شد:" راست مي گوييد مادر؟"

"البته به پدرت هم گفتم حرفي نداشت."

"ولي آخر به چه مناسبتي ؟"

مادر ظرف سوپ را جلوي من گذاشت . از روز پيش سرم را قطع كرده بودند و به من سوپ

ميدادند. دكتر گفت يواش يواش بايد مرخص شوم.

"به مناسبت سلامتي تو ! چه بهانه اي بهتر از اين."

"مادر؟!"

"چيه؟"

"هيچي...فقط...فقط...ممنونم."

به رويم خنديد. سوپ آبكي بيمارستان به نظرم خيلي خوشمزه آمد . تا ته خوردم. مادر گفت

وقتي اشتهايت برگشته معني اش اين است كه به سلامتي كامل رسيده اي .

عاقبت پس از چهار روز بستري دكتر برگه ترخيص را امضا كرد. پدر و ماريا هم آمده بودند. مهبد

برايم گل زنبق آورده بود.
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

*فصل ششم *


"سيما اينقدر مهمان دعوت نكن از پسش بر نمي آييم."

"تو غصه نخور با من!"

"تو چرا هميشه با من مخالفت مي كني فقط آشنايان نزديك را دعوت كن مگر خانم رزيتا را چه

قدر ميشناسي.؟"

"اتفاقا ايشان جزو اولويتها هستند شما دخالت نكنيد آقاي ستايش."

پدر مثل هميشه حريف مادر نشد . سزش را تكان داد و زير لب چيزي گفت و رفت پاي تلويزيون.

از پنجره به خيابا ن خلوت خيره شدم .

"ماني بيا اينجا عزيزم تلفن باهات كار دارد."

"كيه؟"

مادر لبخند بر لب داشت و شانه اش را بالا انداخت و گوشي را به دستم داد . آرام گفتم:"الو."

از آن طرف صداي گيرا و گوشنواز او را شنيدم."سلام حالت چطور است؟"

قلبم تند ميكوبيد و عرق روي پيشاني ام نشست

"نمي دانستم بستري بودي والا بهت زنگ مي زدم."

با طعنه گفتم:"دوستان خوب هيچ وقت از حال هم بي خبر نمي مانند ."

" تو درست مي گويي مي خواهم ببينمت ."

داغ شدم و پرسيدم :"كجا؟"

" با مادرت صحبت كردم بعد از ظهر مي آيم دنبالت بعد تصميم ميگيريم كجا برويم."

قلبم انگار مي خوايت از سينه بزند بيرون. آب دهانم را قورت دادم و به زحمت گفتم :"باشد

منتظرت ميمانم."

"خداحافظ عزيزم."

"خدا...حافظ.!"

صداي بوق مي آمد ولي من گوشي دستم بود. فكر ميكردم در عالم خواب اين تلفن به من شده است .
"ماني باهات قرار گذاشت؟"
به روي مادر نگاهي انداختم."متشكرم مادر."

پدر خانه نبود . مادر پالتويي را كه تازه خريده بود بر تنم پوشاند. ماريا آرايش ملايمي بر صورتم كرد و گفت:"ماني مواظب رفتارت باش!بگذار رفتارت هميشه جذبش كند نه اينكه او را از خودت براني."
"واي انگار آمد صداي ماشينش را شنيدي؟"
"زود باش ماني سلام مارا هم به او برسان . خودت او را براي مهماني شب جمعه دعوتش كن."
از خانه بيرون زدم نمي دانم چه طوري پله ها را پايين آمدم.چقدر پشت فرمان بنز نشستن به او مي آمد . با ديدنم پياده شد . هم زمان با هم سلام كرديم و به هم چشم دوختيم . نگاهم به پنجره طبقه دوم افتاد متوجه مادر و ماريا شدم كه به شيشه پنجره چسبسده بودند. خنده ام گرفت.

"خوب كجا برويم؟"
"نميدانم ! جاي خاصي را سراغ ندارم ."
"خوب مي رويم جايي كه من سراغ دارم."
سوئيچ را چرخاند خيلي آرام و متين رانندگي ميكرد.
جلوي در بزرگ و سبز رنگي تو قف كرد .
"اينجا زماني خانه پدري ام بود..."
ماشين را به داخل راند . باغ بزرگ و درندشتي بود. متروكه به نظر ميرسيد.به يك ساختمان دو طبقه رسيديم.ماشين را خاموش كردو با لبخند به سويم برگشت.

"خوب اين هم يك جاي خلوت و دنج . بدون سر و صدا و مزاحم."
پياده شد.براي پايين رفتن دو دل بودم. براي چي مرا اينجا آورده؟يك لحظه بد گمان شدم . در سمت مرا گشود.

"نمي خواهي پياده شوي؟"
فكر كردم نبايد او را نتوجه ترس و اضطرابم شود.پياده شدم.مرا با خود به سمت ساختمان برد.لوازم زيادي آنجا نبود جز يك دست مبل رنگ و رو رفته و آشپزخانه اي با لوازم ضروري .چند چوب توي شومينه انداخت و آن را روشن كرد. هواي آنجا خيلي سرد بود .

"هيچ كس از اينجا خوشش نمي آيد . بعد از پدر بزرگم اينجا به پدرم ارپ رسيده. فقط من گاهي به اين جا سر ميزنم.گوش كن ....چه سكوتي دارد...آدم حظ مي كند."

خدايا چرا مي ترسيدم او كه با من كاري نذاشت؟

"چرا چيزي نميگويي؟"

به زور توانستم لبخند بزنم و بگويم:"چرا!اگر كمي دست به رويش بكشيد بهتر هم مي شود."
از جا بلند شد و به طرف آشپز خانه رفت."ببينم اينجا چيزي براي خوردن پيدا ميشود يا نه؟آهان!پيدا كردم . فكر نميكردم اينجا قهوه پيدا شود تاريخ مصرفش هم تمام نشده."و بعد خطاب به من گفت:"چرا نشستي بيا به من كمك كن."

از جا برخاستم و به طرف آشپز خانه رفتم.وقتي مرا كنار خودش ديد گفت:"دوستت دارم ماندانا !ميخواهم فقط مال من باشي!"
چقدر شنيدن اين جمله برايم تسكين بخش بود . به خودم جراتي دادم و گفتم:"من هم همينطور ! قول ميدهم فقط مال تو باشم!"

لبخند زد لبخند زدم.از حركات عاشقانه اش به شوق آمده بودم.با همديگر قهوه درست كرديمو كنار شومينه قهوه ها را سر كشيديم.
بعد دوربيني از ماشين در آورد آن را تنظيم كرد و خودش كنارم نشست . اصرار داشت عكس بيندازيم.

خيلي زود هوا تاريك شد . براي رفتن چندان عجله نداشت . من با وجودي كه مي خواستم بيشتر كنارش باشم از جا برخاستم. نگاه خونسردي به من انداخت و به پشتي لم داد.

"به اين زودي از بودن با من خسته شدي؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:"نه!ولي هوا تاريك شده است بهتر است برگرديم."
نگاهي به بيرون از پنجره انداخت و با پوزخند گفت:"خوب بهتر!دلت نمي خواهد شام را با هم بخوريم؟"
احسلس كردم رنگ از چهره ام پريد ."امشب نه باشد براي يك وقت ديگر اينجا كمي سرد است."
از جا برخاست و گفت"خوب اينكه مشكلي نيست . بيرون چوب پر است."

نميدانستم ديگر چه بهانه اي بياورم . لحظه اي ترديد كردم .

"پس شام را با هم مي خوريم ."
نتوانستم جلوي فريادم را بگيرم :" نه ! بر مي گرديم."
با تعجب نگاهم كرد و دوباره روي مبل ولو شد . بت خونسردي به چشمانم زل زد."خوب پس خودت برگرد!من مي خواهم امشب جلوي شو مينه بخوابم."
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

انتظار چنين رفتاري نداشتم. مقابلش زانو زدم و به آرامي گفتم :" بيا برگرديم برديا ! پدرم اصلا

خوشش نمي آيد شب بيرون باشم . شايد هم ديگر اجازي ندهد همراه تو جايي بيايم...خواهش

ميكنم برگرديم."

با حركت تندي زوي مبل نشست و گفت:" خيلي خب برگرديم ولي يك شرط دارد ! اينكه هر موقع اراده كنم تو را ببينم. بدون هيچ محدوديتي. نشاني مدرسه ات را هم مي خواهم."

هيجان زده گفتم:"اين شرط خيلي خوب است . من هم دلم مي خواهد تو را ببينم."سپس به روي هم خنديديم. نشاني مدرسه را به او دادم.

"ماندانا خيلي دوستت دارم مي خواهم هميشه اين يادت بماند."

چشمانم را روي هم گذاشتم خيلي زود به خانه رسيديم. سرم را تكان دادم. دستم را بوسيد و صبر كرد من در را باز كنم . مادر در را به رويم باز كرد . خيلي نگران و عصبي به نظر مي رسيد . معلوم بود تا ـآن لحظه منتظر من بوده . صداي فريادش در گوشم پيچيد.

"تا حالا كجا بودي؟ساعت هشت شب است ! مگر نگفته بودم غروب برگرد."

"شما درست مي گوييد مادر ! وقتي از پارك برگشتيم متوجه شديم بچه ها هر چهار لاستيك ماشين را پنچر كرده اند."

"خيلي خوب..." سپس با دقت نگاهم كرد. ديگر در چهره اش آن خشم نبود . آرام تر از پيش گفت:" بهت خوش گذشت؟"

"خيلي مادر نمي دانيد چقدر به من احساس علاقه كرد."
نرم نرمك لبخند رضايت نقش لبانش شد."خوب اين خيلي خوب است . مواظب رفتارت كه بودي؟"

"بله مادر ! خيلي حواسم بود او خيلي مرا دوست دارد."
***

"خانم ستايش ؟"

....

"خانم ستايش؟"

...

"خانم ستايش حواستان كجاست؟"

پريدم بالا."بله آقاي تاج دار ؟"
نگاه پر از ملامتش را بر جانم افكند "چرا حواستان را جمع نمي كنيد ؟ مي دانيد چند بار صدايتان
كردم؟"

با شنيدن صداي زنگ نفس راحتي كشيدم . با غضب نگاهم كرد . بچه ها كلاس را ترك مي كردند . زنگ آخر بود . همراه الهام از كلاس بيرون آمدم. الهام از در كلاس تا در خروجي مدرسه يكريز حرف زد.

"از وقتي سميرا شاگرد اول كلاس شده ديگه هيچ كس رو تحويل نمي گيره...خوب حق هم

دارد... مي خواهد به كالج برود...من هم بودم به كسي محل نميگذاشتم...راستي ماني! علت

اين همه افت تو چي بود ؟ چرا اين قدر نمره هايت كم شد؟"

" واي برديا..."

"چي؟ چي گفتي ؟"

با ديدن بنز قرمز رنگ برديا بي اعتنا به حرفهاي بي سرو ته الهام به طرف ماشين دويدم.جلوي

پايم ترمز كرد.در جلو را باز كردم و با گفتن سلام روي صندلي نشستم. پولور آبي پوشيده بود و

موهايش برق مي زد. ادوكلن خوشبويي هم زده بود.صداي ضبط بلند بود.

" حالت چطور است؟ كي تعطيل شديد؟"

" همين الان . حدس ميزدم بيايي."

نگاهي گذرا به من انداخت."مي خواهي ناهار را در يك رستوران حسابي و آنتيك بخوريم."

" با كمال ميل..."

با سرعت زياد خيابانها را طي مي كرديم.ذوق زده بودم و احساس خوشبختي مي كردم .

رستوراني كه مي گفت در يكي از بهترين خيابانها قرار داشت.
* فصل هفتم *


"مادر كسي تلفن نزذه؟"

" نه ! راستي لباست آماده است. نمي خواهي پرو كني ؟"

" چرا ! مادر برديا..."

"نه هيچ كس زنگ نزده ."

پيراهن شكلاتي رنگ اندازه تنم بود و مثل لباس قبلي به من مي آمد.

"به به ! چه قدر خوشگل شدي ماني!"

ولي من هيچ حوصله نداشتم . آن روز برديا نيامده بود جلوي مدرسه .

فردا شب مهماني برگزار مي شود. او لابد مي آمد . يعني تا آن وقت طاقت مي آوردم؟

بي حوصله و عصبي به اتاقم رفتم و روي تخت دراز شدم . صدايش در افكارم پيچيد:"

دوستت دارم مي خواهم فقط مال من باشي "

***

" مادر پس چرا كسي نمي آيد ؟"

" مي آيند دختر كمي صبر داشته باش ."

خانواده خاله رويا زودتر از همه آمدند. آرمينا نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت:"خوب خوشگل

خانم ! شنيدم خانم رزيتا يك دل نه صد دل عاشق تو شده؟"

ماريا به جاي من گفت:" درست شنيدي. خوب ديگر ماني لياقتش همين بود."

روي مبل نشست و گفت:" ما كه بخيل نيستيم ولي ماندانا هنوز يك بچه است بايد حواسش را جمع كند يك وقت از سادگي اش سو ء استفاده نكنند."

ماريا عصبي شد و گفت :" كي گفته ماريا ساده است؟"

خاله رويا وسط حرفشان پريد و گفت :" ساده نه خنگ است!"

عاقبت انتظارم به پايان رسيد . قلبم با ديدنش تند مي كوبيد و تمام بدنم گرم شد. دسته گل بزرگي در دستش بود . تا رسيد به من نگاه جذابش را بر ديده من پاشيد و گل را به طرف من گرفت و گفت:" تقديم به عزيز ترين كس زندگي ام."

تمام دل تنگي ام را با نگاهش از بين بردم . گل ها را به سينه ام فشردم و با خوشحالي تشكر كردم .

آرمينا نوار شادي گذاشت . به طرف برديا رفتم .

"ديروز نيامدم دنبالت دلت برايم تنگ نشد؟"

" چرا خيلي هم ناراحت شدم . چرا نيامدي.؟"
"راستش با چند تا از دوستانم به سالن بيليارد رفته بوديم ..." برديا دست كرد در جيبش و بسته قرمز رنگي در آورد . وقتي در آن را گشود چشمانم از فرط تعجب گرد شده بود.گردنبند مرواريدي به گردنم انداخت .
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

در ميان كف و هلهله ي مهمانان دستم را بوسيد . بيش از اندازه احساس كردم كه دوستش

دارم.مادر نتوانست طاقت بياورد و با اشاره چشم و ابرو مرا به آشپز خانه كشاند.ذوق زده

و خوشحال به نظر مي رسيد . مرواريد ها را با انگشتهايش لمس كرد و دو سه تاشان را زير

دندانهايش فشرد و با صداي سرشار از شادي گفت:" اصل اصل است دختر! نگاه كن! وقتي در

چنين مهماني يك گردنبند مرواريد به تو هديه مي دهد معلوم است بيش از حد تو را مي

خواهد...واي ! الان چشم خاله رويا و آرمينا در مياد... بعد از رفتن مهمان ها يادم بنداز اسپند

دود كنم...آخ ....چقدر سربلندم كرد...اين جوان متشخص و از خانواده اصيل."

از آن شب به بعد ما هر روز همديگر را ميديديم . هر بعد از ظهر در مقابل چشمان پر حسد دختران

مدرسه مرا سوار بنز آخرين مدلش مي كرد و تا شب كنار هم بوديم . در چند مهماني دوستانش

هم مرا با خود برد. در يكي از اين مهماني ها كه در يكي از روزهاي عيد نوروز بود اتفاق بدي افتاد.

_ ماني آن دختر و پسر را نگاه كن ! چقدر رفتارشان مضحك به نظر مي زسد .

نگاهم مسير نگاهش را دنبال كرد . چيز غير عادي در رفتار آنها نديدم.بوي الكل و دود سيگار

فضاي اتاق را مسموم كرده بود.

_برديا برويم بيرون!اينجا دارم خفه مي شوم.

_البته عزيزم كمي قدم زدن سر حالمان مي كند .

هنوز جوابش را نداده بودم كه برديا به طرز وحشتناكي آن جوان را زير مشت و لگد هاي خود ش

غرق در خون كرد. هيچ كس نتوانست مانع از اين رفتار جنون آميز برديا شود.چشمانش دو كاسه

خون بود.وقتي خسته شد دست از زدن كشيد . از نفس افتاده بود . من سرا پا وحشت و ترس

بودم . در اين مدت چنين رفتار غير عادي را از او نديده بودم. هنوز اعصابش آرام نشده بود.

_بيا برگرديم تا همه را زير مشت و لگدهايم له نكردم.

وقتي سوار ماشين شديم با سرعت سرسام آوري پشت سر هم دنده عوض مي كرد و گاز

ميداد.به خودم جرات دادم و گفتم:" برديا چرا اين قدر عصبي هستي ؟"


با فرياد پر خشمي گفت:" مگر نگفته بودم فقط مال من هستي؟ چطور جرات كردي...؟"

"ولي خودت ديدي كه من تقصيري نداشتم ... آن جوان خودش..."

" خفه شو ... هيچي نگو...والا..."

و الا را چنان تهديد آميز ادا كرد كه لرزيدم و در خود مچاله شدم ... آري ! آن شب به راستي از

رفتار برديا ترسيده بودم.
* فصل هشتم *


" دانش آموز سميرا يوسفي با پشتكار فروان و نمره هاي عالي به كالج معرفي شد."

سميرا در ميان كف زدنها و تشويق فراوان براي دريافت جايزه و لوح تقدير به بالاي سكو رفت.حس غريبي داشتم.نميشد گفت حسادت.نه! كالج حق مسلم سميرا بود . آن همه تلاش و پشتكار. من چه كرده بودم؟ در طول مدرسه چند بار در پارتي شركت كرده بودم ؟ ميدانم كه يادم نمي آمد.در تمام ساعتها كه من در كنار برديا از عشق و علاقه حرف مي زدم او درس خوانده بود .آري! به حالش غبطه نمي خوردم اما براي خودم متاسف بودم . زنگ كه به صدا در آمد آخرين روز مدزسه هم به پايان رسيد . همراه الهام از صف طويل بچه ها گذشتيم. من متفكرانه
گام بر مي داشتم و او وراجي مي كرد.

"ماني! خيلي دلم مي خواست به جاي سميرا تو امروز تشويق مي شدي ...حيف شد. فكر ميكنم دوستت برديا باعث اين شكست شد. تو ايت طور فكر نمي كني؟"

براي اولين بار دوست داشتم به حرفهاي الهام گوش دهم.

" انگار امروز پيدايش نشد ... واي ! نمي ئاني چه قدر ازش مي ترسم خيلي بد گاز ميدهد . بعضي وقتا هم چپ چپ نگاهم مي كند ."

نه زدم تو ذوقش و نه با بي ميلي به حرفهايش گوش دادم ... چقدر دلم ميخواست بيشتر حرف بزند . انگار حرفهايش را دوست داشتم . انگار داغ دل مرا تازه مي كرد... به ياد برخورد هفته پيشش افتادم كه جلوي مادرش سيلي محكمي زير گوشم خواباند آن هم به خاطر اين كه گفته بودم نمي توانم شب را پيششان بمانم اگر پا در مياني مادرش نبود به همان سيلي اكتفا نمي كرد.

" ماني خداحافظ. . من رفتم...حالا كه مدرسه ها تعطيل شده دلم برايت تنگ مي شود ... راستي تجديدي هايت را چكار مي كني؟"

آه عميقي كشيدم و گفتم:" يك كاري ميكنم گه گاهي به ديدنم بيا"


مادر بزرگ كه در را باز كرد خسته و غمگين داخل شدم . حالم بد جوري گرفته بود .

"نميخواهي ناهار بخوري؟"

" نه مادربزگ اشتها ندارم .... مادر بالاست؟"

" فكر نكنم چون هيچ سرو صدايي به گوشم نرسيده."

"يك كمي حالم گرفته است ! احساس خوبي ندارم."

سرش را به علامت تاسف تكان داد ." خيلي برا سيما متاسفم ! چطور اجازه مي دهد آن مرتيكه
فكلي بهت نزديك شود؟ تو هنوز بچه سالي دختر! چه مي داني عشق يعني چه ؟ اي ... مادر هاي آن دوره زمانه كجا از اين كارها مي كردند ؟"

" مادر بزرگ مي خواهم كمي فكر كنم اگر برديا آمد بگوييد نيست ."

قدر شناسانه به رويم لبخند زد و با خيال راحت به اتاقم رفتم . وقتي بيدار شدم كه هوا تاريك بود .
مادر بزرگ تلويزيون نگاه مي كرد . دو استكان چاي ريختم و كنارش نشستم.

لبخند بر لب گفت:" پسره آمد! از خود راضي و طلبكار هر چي گفتم دست از سر ماني بردار نگاه كينه تو زانه به من كرد و رفت ."

زنگ تلفن به صدا در ْمد. به طرف گوشي رفتم . صداي غضب آلود برديا مثل برق تمام وجودم را به لرزه انداخت.

" خوب پس آن پيرزن خرفت بهم دروغ گفته ؟"

" دروغ نگفت خانه نبودم..."

نعره كشيد و گفت:" خفه شو ! مگر بهت نگفتم هر وقت خواستم بايد ببينمت ؟!"

"خوب حالا چرا عصبي هستي خب فردا بيا دنبالم."

چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد :" خيلي خوب فردا جايي نرو منتظرم باش ."
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

***

" سوارشو چقدر طولش دادي ؟"

" ساعتم را پيدا نمي كردم."

بي آنكه نگاهش كنم در رابستم . مثل هميشه تند مي راند. به باغ رفتيم . به محض اينكه ماشين را خاموش كرد با يك حركت تند و عصبي پياده شد . در سمت مرا گشود و مرا كشان كشان داخل ساختمان برد .

داد كشيدم.:"چه كار مي كني؟ خودم مي آيم چرا اينطوري مي كني؟"

در را بست . چه قدر از ديدن چشمان پر خشم و جنونش هراسيده بودم .بي مقدمه و پي در پي
چند سيلي به گوشم نواخت . به قدري جا خورده بودم كه نقش بر زمين شدم. وقتي ديد افتادم از زدن چند مشت و لگد هم دريغ نكرد.

با گريه گفتم :" آخر چرا مي زني ؟ مگر من چه كار كردم ؟ "

يقه پيراهنم را محكم چسبيد و و به موهايم چنگ انداخت ." حالا ديگر خودت را قايم مي كني ؟ آن پيرزن فس فسو كوكت مي كند تا مرا نبيني آره نشانت مي دهم ."

به هق هق افتاده بودم .و التماسش مي كردم .:" تو را به خدا مرا ببخش ... غلط كردم...ديگر تكرار نمي كنم... اشتباه كردم."

ولي او آرام نمي شد . روي مبل كنار شومينه پرتم كرد . خيره به جشمم نگريست ." همين جا ميماني تا برگردم..."

رفت در را هم از پشت قفل كرد. تمام تنم درد مي كرد . پاي چشمم مي سوخت ... نه! من خواب نيستم . اين واقعيت تلخ زندگي من است . برديا مشكل روحي و رواني دارد . آه ! چرا بايد خودم را گرفتارش مي كردم ؟

ساعت هشت بود . دو ساعتي از رفتنش مي گذشت . اما عاقبت برگشت . دو دستش پر بود . به ترتيب مرغ و نوشابه و نان و ميوه را روي ميز گذاشت . چهره اش آرام به نظر مي رسيد . نه ! خيلي آرام بود...صدايم كرد . نرم و خوش آهنگ ... نه ! اشتباه نمي كردم ...

"ماني من ! بلند شو بيا مرغ براي كباب آماده كنيم الان آتش شومينه را راه مي اندازم ."

با ترديد و دودلي از جا بلند شدم . نگاهم كرد مثل هميشه كه خوش اخلاق بود خواستني و عاشق ! و گفت :" مي داني چه قدر دوستت دارم ؟"

از فرصت استفاده كردم و گفتم :" پس چرا روي من دست بلند مي كني ؟"

انگشتش را روي لبم گذاشت و با لبخند گفت :" همه چيز را فراموش كن ! "

هيچ نفهميدم علت ان رفتار جنون آميز و اين رفتار مهر آميز او چه بود ؟
مثل هر بار چنديد عكس از من گرفت و مثل هميشه دلش مي خواست بيشتر باهم بمانيم . عاقبت راضي به رفتن شد . موقع خداحافظي با لبخند گفت :" فردا مي بينمت."

" خيلي خوب ... شب به خير ."

ساعت يازده شب بود . پاورچين از پله ها بالا رفتم . لابد مادر بزرگ خواب بود . چرا يادش رفته آباژور را روشن كند ؟ كليد چراغ را زدم .كفشهايم را در آوردم و به طرف آشپز خانه رفتم تا آب بنوشم اما با ديدن سايه اي از پشت سر به وحشت افتادم و به عقب برگشتم . چيزي كه مي ديدم سايه نبود . نميتوانستم باور كنم .

مادر بزرگ بود كه از سقف آويزان شده بود ! با چشماني از حدقه در آمده . چند لحظه مات و مبهوت مانده بودم . صداي جيغ خودم را شنيدم و احساس كردم نقش بر زمين شده ام .
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

چشم كه باز كردم چند چشم قرمز و پف كرده به من خيره بود. انگار صبح شده بود . چرا مادر داشت گريه ميكرد ؟

" مادر ! مادر بزرگ كجاست ؟ چه اتفاقي برايش افتاده ؟"

مادر تور مشكي اش را روي لبانش گرفت و با گريه گفت :" يك دزد نامرد تمام جواهرات مادر بزرگ را برده و او را هم ... " نتوانست ديگر ادامه دهد .

چند مامور به اين طرف و آن طرف خانه ميرفتند . يكي از آن ماموران كه انگار رئيس پليس بود به

سوي ما آمد . در يك دستش بي سيم بود و در دست ديگرش يك برگ يادداشت . نگاهي به

سويم انداخت و گفت :" شما براي پاره اي از توضيحات با ما به اداره پليس مي آييد ."

نگاهي پر ترديد به مادر انداختم . مادر روسري مشكي اش را سرم كرد و همراه من از پله ها

پايين آمد .

"نام ؟"

" ماندانا ستايش ."

" نسبت با مقتول ؟"

" نوه دختريشان هستم ."

" چرا ديروز به منزل مادر بزرگ رفته بوديد ؟"

" من با مادربزرگ زندگي مي كردم چون تنها بود مادرم خواسته بود براب مراقبت از ايشان

كنارش باشم."

" پس تا آن موقع شب كجا بوديد ؟"

" با نامزدم بيرون بودم وقتي برگشتم ... " ادامه ندادم.

" با نامزدتان كجا بوديد ؟"

خواستم بگويم در يك باغ بزرگ در يك خيابان خلوت در نياوران اما به ياد گوشزد برديا افتادم كه
ميگفت به كسي نگويم كه به آنجا مي رويم .

" توي خيابا پارك كار هميشگي مان گشتن توي خيابان است ."

" تمام مدت كنار هم بوديد ؟"

ياد خريد شام افتادم كه دو ساعت طولش داده بود . " بله تمام مدت كنار هم بوديم ."

آخرين يادداشت را هم نوشت و سپس به پشتي صندلي تكيه داد .

" خيلي خوب ! از واقعه پيش آمده بسيار متاسفم شما ميتوانيد برويد ."
* فصل نهم *


ماريا در حال پذيرايي كردن بود . سيني خرما را جلوي مهمانان مي گرفت . زير چشمي به من


نگاه كرد و گفت :" برديا آمده بردمش به اتاقت ."

حوصله اش را نداشتم . خاله رويا سيني را به دستم داد و گفت :" بلند شو دختر ! اين مهمانان نبايد پذيرايي شوند ؟"

نگاهش كردم . تكيده شده بود . بدون آرايش چين و چروك صورتش را مي شد شمرد . بعد از پذيرايي با گوشزد دوباره ماريا به طرف اتاق خوابم رفتم . روي تختم نشسته بود . لباس مشكي هم به تن نداشت. با ديدنم از جا برخاست و به طرفم آمد . گونه ام را بوسيد و گفت :" چقدر رنگت پريده ؟"

گله نكردم چرا لباس مشكي نپوشيدي .

" چيزي ميخوري برايت بياورم ؟"

" نه ! آمدم تو را با خودم ببرم."

" ولي نمي توانم بيايم ."

"چرا ؟ يك پارتي خصوصي است . دوستان همه جمع اند ."

"مثل اينكه متوجه نيستي مادر بزرگم را به قتل رسانده اند . تو صحبت از پارتي مي كني !"

پوز خندي زد و گستاخانه گفت :" بله مادر بزرگ شما بيست سال داشتند و جوانمرگ شدند ...بس كن اين ادا ها را ."

داد زدم :" مادربزرگم براي من خيلي عزيز بود ! من هم عزادارش هستم ! خودت تنهايي در ان پارتي لعنتي شركت من ."

موهايم را از پشت كشد و با لحني عصبي گفت :" مثل اينكه لحن خوش حاليت نيست . نگذار دادوقال راه بيندازم مثل بچه آدم لباس بپوش و دنبالم بيا ."
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

نميدانم از درد موهايم بود يا وحشت از داد و بيداد و آبروريزي او بود كه تسليم شدم و گفتم:"

باشد ! باشد ! مي آيم ."

موهايم را ول كرد . از توي كمد لباس راسته بلند م را در آوردم . گريه مي كردم شايدم التماس

مي كردم. " خواهش ميكنم بگذار با همين لباس بيايم بعد لباسم را عوض مي كنم ."

مقابل پنجره ايستاد و گفت :" خيلي خوب ! فقط زياد طولش نده ."

لباسم را تا كردم و توي ساكي گذاشتم . اشكهايم را پاك كردم و گفتم :" ولي آخر بگويم كجا مي

روم ؟"

به طرفم برگشت و گفت :" فكر نكنم به كسي ربطي داشته باشد كه كجا ميرويم ! راضي كردن

مادرت هم با من ."

خجل و غمگين از اتاق بيرون آمدم . فكر مي كردم نبايد سرم را بالا بگيرم چرا كه با رخت عزا مي

خواستم در پارتي شركت كنم... نميدانم چه به مادر گفت كه او مخالفتي نشان نداد .

"
اول مي برمت باغ تا لباست را عوض كني و دستي به سر و رويت بكشي. بعد از يكي دو ساعت

استراحت ميرويم تا به دوستم بد قولي نكرده باشم ."

نگاهش نكردم از دستش دلخور بودم ... نه ! ديگر دوستش نداشتم .


" خوب تا تو توي شومينه آتش بياندازي من با وسايل ناهار برگشتم ."

وقتي رفت نگاهي به شومينه انداختم و چوب ها يكي يكي داخل آن ريختم . سست و بي حال

بودم . چرا قبول كردم همراهش بيايم ؟ نيم ساعت بيشتر طول نكشيد كه آمد . وسايل خريده

شده را روي ميز چيد . مرغ را درسته به سيخ كشيد و كنار من آمد .همانطور كه ذغال چوب را

براي كباب آماده مي كرد پرسيد :" چرا اينقدر پكري ؟ وقتي پيش من هستي ..."

حرفش را قطع كردم:" نميتوانم بي تفاوت باشم آقاي شاهنده ! مادربزرگم..."

اين بار او وسط حرفم پريد :" اينقدر مادربزرگت را بهانه نكن !عمرش را كرده بود ."

" بله ولي به مرگ طبيعي نمرده .به قتل رسده ! اين دلم را ميسوزاند. اگر من كنارش بودم ."

مرغ به سيخ كشيده شده را روي آتش گذاشت و كنارم نشست و گفت " دلت به حال اين چيزها

نسوزد لحظه را درياب . "
دستش را پس زدم و از جا بلند شدم پشت به او ايستادم و گفتم :" تو از من چه توقعي داري ؟ من نمي توانم ..."
صداي فريادش بلند شد " اين اداها را براي من در نياور... حوصله اش را ندارم ." از جا بلند شد و تمام پنجره ها را گشود . صدايم كرد . مي دانستم اگر كم محلي بكنم با واكنش شديد او روبه رو ميشوم . بي ميل و به ناچار به سمت او برگشتم . كنار يكي از پنجره ها ايستاده بود و دستهايش را به سويم كشيده بود . دلم نمي خواست حتي يك قدم به سويش بردارم. نه ! هيچ كششي در من نبود ... به ياد چهره خشمگين و چشمان به خون نشسته ديشبش افتادم.

" ميداني چه قدر دوستت دارم ؟"
نگاهش كرم . دوستم داشت ؟ در نگاهش برقي مي جهيد كه تنم را به رعشه انداخت. سرم روي سينه اش بود . دوستش نداشتم...مطمئن بودم كه ديگر نمي خواستمش . آري! مثل آن وقتها عاشق طرز نگاهش نبودم . دستهايش را نمي پرستيدم . از ترس بود كه در آغوشش فرو رفته بودم .

" بوي سوختگي مي آيد ..."
مرا به همراه خودش به طرف شومينه برد . پس از خوردن ناهار بالشتي روي كاناپه انداخت و خودش دراز كشيد . زير حلقه دستانش به شعله آتش چشم دوخته بودم . او خيلي زود خوابيد اما من نتوانستم پلك روي هم بزارم. به رفتار برديا فكر مي كردم . از ياد آوري رفتار وحشيانه ديشبش قلبم در هم پيچيد . ناخواسته به ياد حرف هاي كاوه افتادم . در يكي از مهماني ها برديا براي انجام كاري رفته بود بيرون . او كنارم نشست . اگرچه مي دانست از او خوشم نمي آيد اما چشم در چشمم دوخت و گفت چيزي را به عنوان يك دوست مي خواهم به شما گوشزد كنم زياد با برديا رابطه برقرار نكن ! او يك كمي مشكل دارد... وقتي چيزي را بخواهد هر كاري ممكن است بكند . كمي هم صبي است. وقتي خشمگين شود برايش مهم نيست چه كار مي كند ...
من كينه توزانه نگاهش كردم و با تمسخر گفتم : اگر فكر مي كنيد با اين حرف ها مي توانيد نظر مرا نسبت به برديا عوض كنيد بايد بگويم سخت در اشتباه هستيد . من با او تا به حال هيچ مشكلي نداشتم بهتر است دو به هم زني نكنيد او با دلخوري ميز را ترك كرد .

با جابه جا شدن برديا روي كاناپه افكارم به هم ريخت . بعد فكر كرده شايذ حق با كاوه بود !
بيدار شد . هوس قهوه كرده بود . خودش قهوه را آماده كرد. ساك را از روي مبل برداشت و به طرفم پرت كرد.
" خوب لباست را بپوش بايد كم كم را بيفتيم ."
ساك را برداشتم و خواستم براي تعويض لباس به يكي از اتاقها بروم كه نگذاشت . " نكند از من خجالت مي كشي ؟" سپس دو گام به سمت من برداشت و گفت " نترس من نامحرم نيستم ."
به موهايم شانه زدم و با اصرار برديا كمي آرايش كردم . وقتي آماده شدم مقابلم ايستاد . لبخند به لب داشت و سرتاپايم را بر انداز مي كرد .
" راستي تو يك عروسك زيبا هستي و فقط مال من هستي ! اين يادت باشد ."
دستم را بوسيد و دوباره برقنگاهش را به ديده مضطرب من پاشيد .

آن مهماني به من خوش نگذشت . نه شام خوردم و نه لب به پيريني و ميوه زدم. وقتي همه مي رقصيدند به من خيره شد . كمي مست كرده بود اما مثل دوستانش رفتارش غير عادي نبود .
"نه عزيزم باشد براي يك مهماني ديگر درست نيس كه من ..."
فشاري كه به بازويم وارد كرد هشداري بود كه بايد اطاعت مي كرم . حال خوشي نداشتم در تمام طول رقص در چشمان روشن و وحشي اش چهره حلق آويز مادر بزرگ را مي ديدم كه به من زل زده بود . سرم گيج مي رفت .ديگر نتوانستم آنجا بمانم . محكم به بازوي برديا چسبيدم و ملتمسانه گفتم :" من را از اينجا ببر برديا ! حالم هيچ خوش نيست ."
انگار متوجه حال بد من شده بود . دستي نوازشگرانه روي صورتم كشيد و مهربان گفت:" باشد عزيزم همين الان از اينجا مي رويم ." سپس كمكم كرد تا از جايم بلند شوم .
روي صندلي ماشين نشستم احساس كردم حالم بهتر شده .

اول اصرا كرد مرا با خود به به خانه شان ببرد . به زحمت توانستم رايش را عوض كنم . ساعت ده شب بود مي دانستم هنوز خاله رؤيا منرلمان است. نميدانستم با آن لباس ها چطور بايد به منزل بروم.
آرمينا اولين نفري بود كه تحقيرم كرد ." خوب ! امشب دنبال اين برنامه ها نميرفتي نمي شد ؟"
خاله رويا تحقير دخترش را تكميل كرد :" مادر بزرگ هنوز توي سرد خانه است ! آن وقت خانم ..."
مادر به موقع به دادم رسيد :" ولش كنيد چه كارش داريد ! آن قدر حالش بد بود كه گفتم برديا ببردش بيرون تا حالش بهتر شود . سپس رو به من به اتاقم اشاره كرد و گفت :" زود باش برو لباست را عوض كن "
لباسم را عوض كردم و روي تخت افتادم . بي اختيار با صداي بلند گريه سر دادم . مادربزرگ ! به راستي امشب شرمنده شدم .
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

* فصل دهم *

مراسم چهلم هم تمام شد . لتاش گروههاي پليس براي پيدا كردن قاتل تا آن موقع به هيچ نتيجه اي نرسيد . خاله رويا در تمام اين مدت مهمان ما بود و با هم بحث مي كرديم . برديا دو هفته پيش براي انجام كاري كه هيچ در موردش با من صحبت نكرده بود به پاريس رفت و من با خيال راحت درس خواندم و توانستم در دو درس رياضي و زبان كه تجديد شده بودم نمرا قبولي كسب كنم .
آن روز خاله رويا هنوز روي حرفش اصرار مي كرد ." ببين خواهر! طبقه اول كه مال من شد . طبقه دوم هم مال تو ... طبقه سوم هم مي فروشيم و تقسيم مي كنيم ."
مادر مخالف فروش طبقه سوم بود ." نه ! اين چه كاري است طبقه سوم را اجاره مي دهيم و اجاره اش را به تساوي تقسيم مي كنيم ."
زنگ خانه به صدا در آمد . گوشي اف اف خراب بود.
" ماني برو پايين ببين كي پشت در است ."
باز هم زورشان به من رسيد . بدون هيچ اعتراضي براي گشودن در رفتم . در را كه باز كردم با دو چهره نا آشنا برخورد كردم . اولي مرد ميانسالي بود با فدي متوسط كه دو پوشه رنگي زير بقلش بود و دومي جواني سي ساله به نظر مي رسيد كه قد بلندي داشت و چهره اش خوش تركيب و جذاب بود . چشمهاي سبز و موهاي خرمايي اش به چهره اش جذبه خاصي بخشيده بود . ابروان مشكي اش كمي به نظزم آشنا آمد ولي هر چه فكر كردم ديدم نمي شناسمش . خيلي طول كشيد تا يادم آمد بايد سلام كنم .
جواب سلام مرا دادند .
" ببخشيد شما ؟"
مرد ميانسال گفت :" من وكيل آقاي بهتاش هستم . " و با دست به همراهش اشاره كرد .
" آقاي بهتاش نوه بهتاش بزرگ يعني پدر بزرگ شما هستند !"
چشمانم قلمبه زدند بيرون ! نمي دانم تا چه حد دهانم باز مانذه بود كه گفتند :" تا كي مي خواهيد ما را پشت در نگه داريد ؟"
پشت سرم از پله ها بالا آمدند . در فكرم هنوز اين معما حل نشده بود .
" كي بود ماني ؟"
مادر تازه متئجه دو مرد نا آشنا پشت سر من شد . منتظر پرسش مادر نماندند خودشان را معرفي كردند. مادر چشمانش را تنگ كرد و گفت :" چي ! نوه پدر من !"
" اگر اجازه بدهيد بيايم تو همه چيز برايتان روشن مي شود ."
مادر كه سخت حيران بود خودش را كنار كشيد . همه از جا برخاستند. ماريا و آرمينا زل زده بودند به جواني كه چشمان سبز داشت . مهبد و آرمين در حال تماشاي تلويزيون بودند.
" پيش از اينكه بخواهم توضيحي بدهم واقعه اسفناك مرگ بانو بهتاش را به شما تسليت عرض مي كنم ..."
مادر نتوانست تا پايان حرفش صبر كند پرسي :" ببخشيد آقاي ...؟!"
وكيل با لبخند خودش را معرفي كرد :" اديبي هستم . وكيل حقوقي آقاي بهتاش ."
مادر زير چشمي به جوان نگاهي انداخت . جذبه اي در رفتارش بود كه احترام همه را بر مي انگيخت .
توضيح داد پدر بزرگ در زمان خدمتش به عنوان فرمانده نيروي دريايي شمال در شهر نوشهر با دختري از يك خانواده كشاورز ازدواج كرده اما با مخالفت و تحقير خانواده اش مواجه مي شود و بر خلاف ميلش آن زن را با پسرا چهار ساله تنها مي گذارد ولي در وصيت نامه اش قيد مي كند كه بعد از مرگ همسر دومش همه ميراث او به پسرش سهراب برسد و تاكيد مي كند تا زماني كه همسر دوم او زنده باشد اين وصيت نامه هيچ ارزش قانوني ندارد...
و در ادامه گفت :" پس از شنيدن خبر قتل بانو بهتاش در صدد بر آمدم تا وصيت نامه را عملي كنم و توانستم ردي از خانواده اول ايشان پيدا كنم كه متاسفانه فهميدم پسرشان سهراب پس از فوت همسرش از دست ميرود و تنها باز مانده شان پسري است به نام فريبرز..."
مادر گفت :" آقاي اديبي ! يعني شما مي خواهيد بگوييد كه اين آقا برادر زاده ناتني من و وارث اين آپارتمان است ؟"
فريبرز با صلابتي كه در نگاهش بود و صراحتي كه در بيانش مي جوشيد رو به مادر گفت :" بله خانم ستايش. اگر چه هيچ وقت پدر بزرگم را نديدم اما كاري كه كرده گوشه اي از فقدان محبتش را نسبت به پدرم پر نمي كند . پدر در تمام سالهاي زندگي اش بدون دستان نوازشگر پدرش بزرگ شده و در تمام مراحلي كه به او احتياج داشته او را نداشتهو از اين نعمت محروم شده است ...من مي خواهم هر چه سريع تر نسبت به وصيت پدربزرگم عمل كنم ."
مادر چندان از لحن صريح برادر زاده اش خوشش نيامد ." معلوم است كه خيلي براي صاحب اين خانه شدن عجله داريد ! ما از كجا بدانيم اين قصه اي ر كه برايمان تعريف كرديد حقيقت دارد ؟ شايد همه اش كلك و نقشه باشد ... شايد قاتل مادر بيچاره ام شما باشيد..."
فريبرز با صداي محكم و قاطعي فرياد كشيد :"بس كنيد خانم ! جاي بسي شرم و افسوس است كه مرا متهم به اين كار ميكنيد . مي توانم به خاطر اين كار از شما شكايت كنم."
مادر عصباني شد و در حالي كه چهره اش پر از خشم بود فرياد زد:"خوب برويد شكايت كنيد شما و وكيلتان معلوم نيست از كدام جهنم دره اي بلند شديد و آمديد اينجا و ادعاي ارث و ميراث مي كنيد ما هم از شما به عنوان دو كلاهبردار كه قصد بالا كشيدن مال مردم را دارند شكايت مي كنيم."
از جا برخواست صورتش از خشم گلگون شده بود . لب پاييني اش مي لرزيد . در اين حالت رنگ چشمان سبزش تيره تر به نظر مي آمد . " خيلي خوب ! هيچ تمايلي ندارم شخصا اين جريان را تعقيب كنم همه چيز را به وكيلم مي سپارم . از رويارويي با شما هم پشيمانم ." سپس رو به آقاي اديبي با لحن پر تحكمي گفت:" برويم آقاي اديبي. از حق خودم نميگذرم . اگر بنا باشد زور بشنوم بايد بگويم به زور گويي بيشتر علاقه دارم ... انتقالي مي گيرم و به تهران مي آيم تا به فاميل ناتني خود ثابت كنم كه كلاهبردار كيست ؟"
براي لحظه اي چشمان مادر و فريبرز در هم خيره ماند . در نگاه هردو كينه و نفرت موج مي زد. وقتي رفتند همه در سكوتي عميق فرو رفتيم. فكر كردم از همان لحظه كه ديدمش يك احساس غريب مي گفت كه آشناست.
نميدانم شايد چشمان سبز و موهاي خرمايي اش كه شبيه من بود كه مادرم و مادر بزرگ هميشه مي گفتند تنها تو چشمان سبز و موهاي خرمايي پدر بزرگ را به ارث برده اي.
مادر مدام در اتاق پذيرايي به اين طرف و آن طرف ميرفت و بلند بلند حرف ميزد.
" مادر بيچاره! تمام سالهاي زندگي اش با پدر چيزي جز صداقت و درستي از خود نشان نداد اما در عوض پدر تلخ ترين حقيقت زندگي اش را از او پنهان كرده بود...آخ... مادر بيچاره! پدر چطور توانست اين كار را بكند؟ چرا اين خانه را به اسم آنها كرد؟ پس ماها چه ؟ ما بچه هايش نبوديم ؟ ماحقي نداشتيم ؟"
ماريا برايش آب آورد اما او با ترش رويي آب را پس زد و گفت :" آّب به چه دردم مي خورد دارم مي سوزم. اين پسر حال مرا بهم ميزند انگار طلبكار است.
خاله رويا دستش را گرفت و در مقام همدردي گفت :" حالا كه اتفاقي نيفتاده . از كجا معلوم كه راست مي گويند؟ شايد همه چيز نقشه باشد. "
مادر چنگي به موهايش زد و گفت :"بهتر است همه چيز را به زمان واگذار كنيم ."
آ» شب هركس در لاك خودش فرو رفته بود و شايد پيش خود اين موضوع را بررسي ميكرد . هيچ كدام از ما به بر ملا شدن چنين حقيقت بزرگي فكر نمي كرديم . نه ! از كجا ميدانستين پدربزرگ پيش از ازدواج با مادربزرگ همسر و فرزندي داشته. از كجا مي دانستيم مادر بزرگ به قتل ميرسد و اين حقيقت فاش مي شود . آيا ميشود حدس زد كه قاتل مادربزرگ صاحب همان چشمان سبز است؟! نه! آن چشمها نمي توانستند قصد جان كسي را بكنند . آن چشمان سبز چه قدر شبيه چشمان من بودند .
ماريا گفت :" به قدري شبيه تو بود كه اگر كسي شما را ببيند فكر مي كند خواهر و برادر هستيد ."
مادر زياد از اين حرف ماريا خوشش نيامد . اخمهايش را در هم كرد و رو به ماريا گفت:"اين قدر حرف هاي بي ربط نزن حوصله داري ها !"
آرمينا هم نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و گفت :" پسر دايي به اين خوش قيافه اي داشتيم و خبر نداشتيم." و غش غش خنديد .
به گمانم متوجه نگاه ملامت آميز مادر نشده بود .
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

آن روز نوبت دادگاهمان بود . تمام شواهد و قرائن نشان مي داد كه ادعاي فريبرز بهتاش چيزي جز حقيقت نيست. آن روز دادگاه راي نهايي را اعلام مي كرد. تلاش مادر و خاله رويا براي متهم ساختن فريبرز بي ثمر بود چرا كه پس از بازجويي هاي به عمل آمده او بي گناه اعلام شده بود و اتهامات به كلي رد شد.
من نمي دانم چرا هنوز به صاحب آن چشمان سبز فكر مي كردم ؟
از دادگاه بيرون آمديم مادر و خاله رويا شكست خورده و متفكر سز به زير انداخته بودند و هيچ حرفي نمي زدند . از آن طرف فريبرز در كنار وكيلش لبخند پيروز مندانه اي زد و حكم موفقيتش در دست راستش به ما دهن كجي ميكرد . وقتي از مقابلمان گذشت پوزخندي زد و خطاب به دو خواهر گفت :" عاقبت حق به حق دار رسيد . حكم تخليه را هم گرفتم مي خواهم كل ساختمان را بفروشم ."
مادر يخ كرد . فريبرز از پله هاي دادگاه پايين رفت مادر آقاي اديبي را خطاب قرار داد ." آقاي اديبي با او صحبت كنيد كه از حكم تخليه استفاده نكند . ما نميتوانيم به اين سرعت خانه پدري مان را ترك كنيم . اصلا فكر كند به ما اجاره داده است ! سر ماه اجاره اش را پرداخت مي كنيم ."
" ببينيد خانم ستايش آقاي بهتاش از برخورد و رفتار شما بسيار ناراحت است و مي خواهد تلافي كند. با او صحبت مي كنم ولي قول نمي دهم كه قبول كند ."
آقاي وكيل با عذر خواهي خداحافظي كرد و رفت . مادر گريه ميكرد.
" يعني امكان دارد ما را از خانه بيندازد بيرون ؟"
مطمئن بودم خاله رويا به حرفي كه ميزند ايمان ندارد .:" نه خواهر ! هيچ غلطي نميتواند بكند . مگر شهر هرت است ."
آرمينا بر خلاف مادرش گفت :"با حكم تخليه اي كه دارد هر زمان كه اراده كند مي تواند اسباب و اثاثيه تان را بيرون بريزد."
خاله رويا به او پريد:" تو خفه شو آرمينا ."
خاله رويا كلاس و فرهنگش گل كرده بود :" پسره دهاتي معلوم نيست از كدام پشت كوهي آمده كه حالا شده صاحب يك ساختمان سه طبقه در بهترين جاي تهران ..."
آرمينا دوباره توي ذوقش زد ." شانس كه دهاتي و شهري سرش نمي شود ."

پدر پس از شنيدن حرفهايمادر به پشتي صندلي تكيه داد و گفت :" خوب عاقبت از داماد سرخانه بودن نجات پيدا كرديم ."
مادر كه حوصله شوخي نداشت با اخم گفت :"به جاي هم فكري با من زخم زبان مي زني ؟"
" چه كاري از دست من ساخته است اگر اين برادر زاده ناتني شما الان با دو تا ماموربه در خانه بيايد ما چه كار كنيم ؟"
مادر با عصبانيت گفت :" نمي دانم اين آكله از كجا پيدايش شد كه زندگي مان را به هم زد ."
پدر گفت:" چاي بريز ماني . خوش رنگ باشد."
پدر زير چشمي به مادر نگاه مي كرد و لبخند كجي روي لبانش بود .
" ولي خودمانيم ها ! فريبرز با آقاي بهتاش بزرگ شباهتي بي مثال داشت. قد بلند چشمان سبز و موهايي خرمايي . حتي ابهت و غرورش را هم از آن خدابيامرز به ارث برده ."
چاي را مفابلش گذاشتم . پوزخندي زد و گفت :" چقدر هم شبيه ماني بود مگر نه سيما."
مادر با اخم نگاهش كرد و پدر بي تفاوت قند را در دهانش گذاشت .
* فصل يازدهم *


هيچ كس در خانه نبود . مادر هم براي خريد بيرون رفته بود . روي كاناپه روبه روي دريچه كولر لم داده بودم چون هوا خيلي گرم و طاقت فرسا بود. برديا تماس گرفته و خبر داده بود تا هفته ديگر به ايران باز خواهد گشت و براي چندمين بار در خلال حرفهايش تكرار كرد كه دلش برايم خيلي تنگ شده است و اينكه وقتي به ايران برگردد براي رفع دلتنگي بايد چند روز بدون وقفه در كنار من باشد . من خوشحال يا ناراحت در جوابش فقط خنديدم .
فكر خاصي نداشتم گه گاهي به ياد مادر بزرگ آه مي كشيدم . چطور قاتل بي رحمش پيدا نشده بود ؟ با شنيدن صداي زنگ بي حوصله بلند شدم. حال باز كردن در را نداشتم دستي روي موهاي ژوليده ام كشيدم و در را باز كردم . با ديدن فريبرز از آن حالت شل و بي حالتي در آمدم و صاف ايستادم.
سلام كردم و به چشمان سبزش زل زدم . تي شرت مشكي و شلوار جين آبي پوشيده بود . موهاي خرمايي اش را دو طرف صورت ريخته بود . كتيرا زده و آراسته بود .

" سلام كسي خانه نيست ؟"
اين مرد مغرور مرا داخل آدم حساب نمي كرد ؟ چقدر تن صدايش دل نشين بود .
" غير از من كسي خانه نيست البته مادرم تا نيم ساعت ديگر بر مي گردد بفرماييد داخل تا شما شربتي بخوريد او هم برگشته ."
زياد بي ميل نبود . لبخند كمرنگي لحظه لبانش را گشود و گفت :" اگر مزاحم نيستم منتظر مادرتان مي شوم ."
خودم را كنار كشيدم و او داخل شد . با عجله آينه و شانه را از روي مبل برداشتم و او را دعوت به نشستن كردم. روي مبل نشست . بدون خضور مادر كمي دستپاچه شدم و نمي دانستم اول برايش شربت ببرم يا چاي ؟ شربت پرتقال را توي ليوان ريختم و همراه با لبخندي به پذيرايي رفتم .
ليوان شربت را از روي سيني برداشت و تشكر كرد . روبه رويش نشستم . ليوان شربت در دستم بود و نگاهم سبزي چشمانش را مي كاويد. او هم عجيب به چشمانم زل زده بود . شايد در دلش مي گفت چقدر شبيه چشمان من است. براي اينكه حرفي زده باشم با اشاره به ليوان گفتم :" بخوريد تا گرم نشده ."
هم زمان با هم ليوان را سر كشيديم .پس از خالي كردن ليوان دوباره نگاه سبزش را به من دوخت و پرسيد :" چند سال داري ؟"
" شانزده سال دارم و سال پنجم دبيرستان هستم يعني مي روم ششم."
" از چه درسي بيشتر خوشت و مي آيد و از چه درسي بدت مي آيد ؟"
نمي دانم چه منظري از اين پرسش ها داشت . شايد چون فكر مي كرد شانزده سال دارم بايئد مثل دختر بچه ها حرف بزندبا اين حال گفتم :" از تاريخ خوشم مي آيد ولي ادبيات را دوست ندارم."
" چرا از ادبيات خوشتان نمي آيد ؟"
به ياد حال و هواي دبير ادبياتمان افتادم كه دلش مي خواست همه آن حال و هوا را داشته باشند ولي لزومي نديدم كه او علتش را بداند . فقط شانه هايم را بالا انداختم .
" من حدود هشت سال است كه تدريس مي كنم و ..."
مثل بچه هاي كو چك شوق زده وسط حرفش پريدم :" وتي ! يغني شمادبير هستيد ؟"
از هيجان زدگي من خنده اش گرفت و با سر تاييد كرد . پرسيدم :" چي تدريس مي كنيد ؟"
وقتي گفت ادبيات سرخ شدم و سرم را پايين انداختم . نمي دانم چرا شروع كردم به توضيح دادن :" راستش از خود درس ادبيات بدم نمي آيد از دبير ادبياتمان ..."
نگاه پر تمسخرش نگذاشت به حرفم ادامه دهم ." در طي اين چند سال هيچ دانش آموزي را نديدم كه از ادبيات خوشش نيايد."
دوباره خجالت كشيدم. عاقبت مادر برگشت . با ديدن فريبرز از روي ناچاري با او سلام و احوالپرسي كرد . برخورد آن دو نفر با همه سردي و خشكي قابل توجه بود . مادر نگاهي زير چشمي به او انداخت و فريبرز گفت :" ببينيد خانم ستايش با انتقالي من موافقت نشده است يعني گفتند تا سال ديگر نميتوانم انتقالي گيرم ..."
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:58 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها