شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
02-12-2008
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زندگی همین است
استادي در شروع كلاس ليوان پر از آبي را و آن را بالا گرفت تا همه ببينند.
سپس از شاگردان پرسيد:به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟شاگردان جواب دادند 50 گرماستاد گفت:من بدون وزن كردن نمي دانم دقيقا وزنش چقدر است.اما سوال من اين است اگر من اين ليوان اب را چند دقيقه همين طور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟شاگردان گفتند:هيچ اتفاقي نمي افتد.
استاد پرسيد:خوب اگر يك ساعت همين طور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟يكي از شاگردان گفت :دستتان درد مي گيرد.استاد گفت حق با توست.
حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟شاگرد ديگري گفت :دستتان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار مي گيرند و فلج مي شوند و مطمئنا كارتان به بيمارستان خواهد كشيدوهمه شاگردان خنديدند.
استاد گفت خيلي خوب است.ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟ شاگردان جواب دادند:نه استاد ادامه داد:پس چه چيزي باعث درد و فشار روي عضلات مي شود؟ شاگردان گيج شدند.
يكي از آنها گفت:ليوان را زمين بگذاريد.استاد گفت:دقيقا مشكلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد اشكالي ندارد.اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد درد مي كشيد.اگر بيشتر از آن نگه شان داريد فلجتان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود.
فكر كردن به مشكلات زندگي مهم است.اما مهم تر آن است كه در پايان هر روز و پيش از خواب آن را زمين بگذاريد وبه اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيريد.
هر روز صبح سر حال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مساله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد بر آييد.
دوست من يادت باشد ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري.
زندگي همين است
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
02-15-2008
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Oct 2007
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,411
سپاسها: : 8
68 سپاس در 39 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي ميکنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي خانوادهاي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمههاي راه پدر از فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خيلي خوب بود پدر.
- پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي ميکنند؟
- بله پدر، ديدم...
- بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟
- من ديدم که:
ما در خانه ي خود يک سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخري داريم که تا نيمههاي باغمان طول دارد و آنان برکهاي دارند که پاياني ندارد، ما فانوسهاي باغمان را از خارج وارد کردهايم، اما فانوسهاي آنان ستارگان آسمانند. ايوان ما تا حياط جلوي خانهمان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمين کوچکي داريم که در آن زندگي ميکنيم، اما آنها کشتزارهايي دارند که انتهاي آنان ديده نميشود. ما پيشخدمتهايي داريم که به ما خدمت ميکنند، اما آنها خود به ديگران خدمت ميکنند. ما غذاي مصرفيمان را خريداري ميکنيم، اما آنها غذايشان را خود توليد ميکنند. ما در اطراف ملک خود ديوارهايي داريم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستاني دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن ميگفت و پدر سکوت کرده بود و سخني براي گفتن نداشت. پسر سپس افزود: متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!
با تشکر فریبا
__________________
من هنوز ایمان دارم مادرم را خواهم دید
وقتی تمام دیوار بیمارستان تیتر زده اند : آی ... سی .... یو
این فشار ها که به خونت می آیند ،
تمام رگ هایم از بهشت متنفر می شوند
که زیر پایت را خالی می کنند ...
" هومن شریفی "
|
02-19-2008
|
|
مدیر کل سایت کوروش نعلینی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382
7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چهار شمع يكي بود ، يكي نبود، چهار شمع به آهستگي مي سوختند و در محيط آرامي صداي صحبت آن ها به گوش مي رسيد.
شمع اول گفت: "من «صلح و آرامش» هستم، اما هيچ كسي نمي تواند شعله مرا روشن نگه دارد. من باور دارم كه به زودي مي ميرم." سپس شعله «صلح و آرامش» ضعيف شد و به كلي خاموش شد.
شمع دوم گفت: "من «ايمان» هستم. براي بيشتر آدم ها، ديگر در زندگي ضروري نيستم. پس دليلي وجود ندارد كه روشن بمانم." سپس با وزش نسيم ملايمي، «ايمان» نيز خاموش شد.
شمع سوم با ناراحتي گفت: "من «عشق» هستم ولي توانايي آن را ندارم كه ديگر روشن بمان. انسان ها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده اند و اهميت مرا درك نمي كنند. آن ها حتي فراموش كرده اند كه به نزديك ترين كسان خود عشق بورزند." طولي نكشيد كه «عشق» نيز خاموش شد.
ناگهان كودكي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد. چرا شما خاموش شده ايد؟ شما قاعدتا بايد تا آخر روشن بمانيد. سپس شروع به گريه كرد. آنگاه شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زماني كه من وجود دارم ما مي توانيم بقيه شمع ها را دوباره روشن كنيم. من «اميد» هستم!"
کودک با چشماني كه از اشك شوق مي درخشيد، شمع «اميد» را برداشت و بقيه شمع ها را روشن كرد.
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|
02-19-2008
|
|
مدیر کل سایت کوروش نعلینی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382
7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از دودکش بخاري که پايين مي اومد حسابي مراقب لباسهاي قرمز و تميزش بود ، به خصوص با اون کلاه دراز منگوله دارش خيلي دوست داشتني شده بود ، بين راه يه بار ديگه ليست کارهاي اون شب رو مرور کرد ، دقيقا 1532 بچه اون شب منتظرش بودن ، بايد کادوهاي سال نوي همه رو تا صبح به دستشون مي رسوند ، شب پرکاري بود ، ديگه بيشتر از اين معطل اش نکرد ، از دودکش پايين اومد و از اتاق ها آروم و بي صدا عبور کرد تا به اتاق مورد نظر رسيد ، دستش رو توي کوله ي قرمز و سنگينش فرو برد و به دنبال چيزي که مي خواست گشت ، بعد آروم و بي صدا جعبه اي کوچيک رو توي کفش دخترک گذاشت و از خونه خارج شد ، سوار درشکه شد و گوزن ها رو هي کرد ، حالا بايد به 1531 خونه ي ديگه سر مي زد ، خونه ها رو يکي يکي مي گشت و توي کفش ها آرزوهاي کودکانه ي بچه ها رو مي ذاشت ...
و مي گشت و مي گشت و مي گشت ...
* * *
کم کم هوا داشت روشن مي شد و پايان کار پاپانوئل فرا مي رسيد ، اما هنوز يه هديه ي ديگه مونده بود ، يعني کسي رو از قلم انداخته ؟! نه ، ممکن نبود ، تو هر خونه اي که بچه اي زندگي مي کرد و کنار هر تختي که کفشي جفت شده بود هديه اي قرار داشت ، اما هنوز يه هديه باقي مونده بود ، پس پاپانوئل معطل اش نکرد و دوباره به تموم خونه ها سرک کشيد ...
* * *
ـ سلام پاپانوئل ، چرا اينقدر دير اومدي ؟ از اول شب تا الان منتظرتم ، ديگه داشت کم کم خوابم مي برد ...
پاپانوئل نگاهي به پسرک انداخت ، بعد در حالي که سعي مي کرد خودش رو آروم و مهربون جلوه بده پرسيد :
ـ پس کفشهات کو ؟ چرا جفتشون نکردي ؟ آخه فکر نکردي چه جوري پيدات کنم ؟
ـ چيزي رو که مي خواستم آوردي ؟
پاپانوئل که از خستگي توان ايستادن نداشت ، ديگه نتوست بيشتر از اين جلوي خودش رو بگيره :
ـ جواب منو بده ، پرسيدم چرا کفشهاتو کنار تختت جفت نکردي ؟ تو اين همه سالي که مشغول اين کارم پسري به بي انظباطي تو نديده ام ، آخه چرا فکر منو نمي کني ؟ چقدر دنبال تو بگردم ؟ تازه اونم شب عيد ... اصلا تقصير من بود که اين شغل رو انتخاب کردم ، هيچ چيز سخت تر از کار کردن با بچه ها نيست ، اونم بچه هاي بي انظباطي مثل تو ... دوست دارم هرچه زودتر بازنشسته بشم تا از شر همتون راحت شم ، من پيرمرد با اين سن و سالم از بس راه رفتم نمي تونم روي پاهام بند شم ...
پسرک که تا اون لحظه سرش رو پايين انداخته بود ، ناگهان بغضش ترکيد و وسط حرف پاپانوئل پريد :
ـ بازم خوش به حالت که پايي براي راه رفتن داري ...
سپس در حالي که زير پتو دراز کشيده بود ، تکوني به خودش داد ، پتو رو کنار زد و پاپانوئل از خجالت بر جاش خشک شد ...
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|
02-19-2008
|
|
مدیر کل سایت کوروش نعلینی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382
7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک بستنی ساده
پسر بچهای وارد یک بستنیفروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوهای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج سنتی و پنچ سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|
02-19-2008
|
|
مدیر کل سایت کوروش نعلینی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382
7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود:نابینا هستم، کمکم کنید! یک روز گذشت،اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد.پسر با این سکه ها یک نان کوچک برای خودش خرید و روز دوم همچنان در کنار خیابان نشست معلم دانشگاه از کنارش گذشت، با همدردی در کلاه پسر پولی انداخت. وقتی که نگاهش به جمله روی تخته سیاه افتاد، چند دقیقه با خود فکر کرد و جمله قبلی را پاک کرد و کلمات دیگری نوشت بعد از آن، پسر نابینا متوجه شد که افراد بیشتری به او برای تهیه غذا لباس و غیره کمک می کنند .روز دوم با شنیدن صدای قدم زدن مرد صدای پایش را شناخت و از او پرسید:جناب آقا، می دانم شما کیستید ؟ دیروز به من کمک کردید. از شما تشکر می کنم. اگر ممکن است بگویید چه اتفاقی افتاده است ؟ مرد خندید و گفت:تغییرات کوچکی روی تخته سیاه دادم و نوشتم :ا مروز روز زیبایی است.اما من نمی توانم آن راببینم…
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|
02-19-2008
|
|
مدیر کل سایت کوروش نعلینی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382
7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک
در
چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید
پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش
در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد
کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده
و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید
کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا
لمس کن و بگذار تو را
بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد
ولی کودک بالهای پروانه را
شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از
آنجا دور شد
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|
02-19-2008
|
|
مدیر کل سایت کوروش نعلینی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382
7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
... EYES & TEARS ...
There was a blind girl who hated herself because of being blind.
She hated everyone except her boyfriend.
One day, the girl said that if she could only see the world,
she would marry her boyfriend.
One lucky day, someone donated a pair of eyes to her!
Then she saw everything including her boyfriend....
Her boyfriend then asked her, Now that u can see, will you
marry me?"
The girl was SHOCKED when she saw that her boyfriend was
blind!
She said, I am sorry but i can't marry you because u are blind."
Her boyfriend walked away with tears...
and said,
"Please just take care of my eyes...."
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|
02-19-2008
|
|
مدیر کل سایت کوروش نعلینی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382
7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نمونه ی فارسی پست بالا رو حتما تا حالا دیدید قصه ی آن دختر را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را
ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا
بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
ویرایش توسط دانه کولانه : 02-19-2008 در ساعت 06:26 PM
|
02-19-2008
|
|
مدیر کل سایت کوروش نعلینی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382
7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش برود و یا پسر خا له اش با ان همه احساس و ابراز محبت و انوقت او عاشق بی احساس ترین ادم دنیا شده بود در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 06:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|