روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب
که از آن جام شود تازه ام این جان خراب
جان من از هوس آن به لب آمد اکنون
به لب آرم قدح و جان نھم اندر شکر آب
روزه داری که گشادی ز لبش نگھت مشک
این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب
می حلالست کنون خاصه که از دست حریف
در قدح می چکد آب نمک آلود کباب
هر که رابوی گل و می بدماغ است او را
آن دماغی است که دیگر ندهد بوی گلاب
بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین
دست همت زد و پیچید طناب اطناب
تاب زلفت سر به سر آلوده ی خون من است
گرنخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب
گل چنان بی آب شد در عھد رخسارت که گر
خرمنی ازگل بسوزی قطر هیی ندهد گلاب
خط تو نارسته می بنماید اندر زیر پوست
بر مثاب سبز هی نورسته اندر زیر آب
مست گشتم زان شراب آلوده لب های تنک
مست چون گشتم ندانم چون تنک بود آن شراب
گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تو
نیمه یی در سایه ماندو نیمه یی در آفتاب
چون شدی در تاب از من داد دشنامم رقیب
سگ زبان بیرون کند چون گرم گردد آفتاب
شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشید
خواست بر خسرو و زندگی در میان بگرفت خواب
زهی نموده از آن زلف و خال و عارض خواب
یکی سواد و دوم نقطه و سیم مکتوب
سواد و نقطه و مکتوب اوست بردل من
یکی بلاو دوم فتنه و سیم آشوب
بلا رفته و آشوب او بود ما را
یکی مراد و دوم مونس و سیم مطلوب
مراد و مونس و مطلوب هر سه از من شد
یکی جداو دوم غالب و سیم مغلوب
جدا و غالب و مغلوب هر سه باز آید
یکی غلام و دوم دولت و سیم مرکوب
غلام و دولت و مرکوب با سه چیز خوش است
یکی حضور و دوم شادی و سیم محبوب
حضور و شادی و محبوب من بود خسرو یکی شراب و دوم ساقی و سیم رخ خوب
نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد
تا روشنی دیده بیابد زغبارت
ای قبله ی صاحب نظران روی چو ماهت
سر فتنه ی خوبان جھان چشم سیاهت
هر گه که ز بازار روی جانب خانه
چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت
نزدیک توام چون نگذارند رقیبان
دزدیده بیایم کنم از دور نگاهت
خسرو چکنی ناله و هردم چه کشی آه
آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت
ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است
عالم به مراد دل و اقبال غلام است
صیدی که دل خلق جھان بود بدامش
المنته لله که امروز بدامست
ازطاق دو ابروی تو ای کعبه ی مقصود
خلقی بگمانند که محراب کدامست
چشم تو اگر خون دلم ریخت عجب نیست
او را چه توان گفت که او مست مدامست
خسرو که سلامت نکند عیب مگیرش
عاشق که ترا دید چه پروای سلامست
نسیما آن گل شبگیر چون است؟
چسانش بینم و تدبیر چون است؟
دل من ماند در زلفش که داند
که آن دیوانه از زنجیر چونست؟
نگویی این چنین بھر دل من
که آن بالای ه مچون تیر چون است؟
ز لب آید همی بوی شرابش
دهانش داد بوی شیر چون است؟
من ازوی نیم کشت غمزه گشتم
هنوزم تا به سر تدبیر چون است؟
اگر چشمش به کشتن کرد تقصیر
لبش در عذر آن تقصیر چون است؟
نپرسد هرگز آن مست جوانی
که حال توب هی آن پیر چونست؟
ز زلفش سوخت جان مردم آری
بگو آن دام مردم گیر چون است؟
زهی نموده از آن زلف و خال و عارض خواب
یکی سواد و دوم نقطه و سیم مکتوب
سواد و نقطه و مکتوب اوست بردل من
یکی بلاو دوم فتنه و سیم آشوب
بلا رفته و آشوب او بود ما را
یکی مراد و دوم مونس و سیم مطلوب
مراد و مونس و مطلوب هر سه از من شد
یکی جداو دوم غالب و سیم مغلوب
جدا و غالب و مغلوب هر سه باز آید
یکی غلام و دوم دولت و سیم مرکوب
غلام و دولت و مرکوب با سه چیز خوش است
یکی حضور و دوم شادی و سیم محبوب
حضور و شادی و محبوب من بود خسرو یکی شراب و دوم ساقی و سیم رخ خوب
نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد
تا روشنی دیده بیابد زغبارت
ای قبله ی صاحب نظران روی چو ماهت
سر فتنه ی خوبان جھان چشم سیاهت
هر گه که ز بازار روی جانب خانه
چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت
نزدیک توام چون نگذارند رقیبان
دزدیده بیایم کنم از دور نگاهت
خسرو چکنی ناله و هردم چه کشی آه
آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت
نمی دانم چه محفل بود ، شب جایی که من بودم
به هر سو رقص بسمل بود ، شب جایی که من بودم
پری پیکر ، نگار سروقدی، ماه رخساری
سراپا آفت دل بود ، شب جایی که من بودم
رقیبان گوش بر آواز و او در ناز و من خاموش
سخن گفتن چه مشکل بود ، شب جایی که من بودم
خدا خود میر مجلس بود اندر لامکان خسرو
محمد شمع محفل بود ، شب جایی که من بودم
امیر خسرو دهلوی
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست
مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست
غمزه ی پنھان ساقی جلوه ی پیدای جام
فتنه ی پیدا و پنھان است گویی نیست هست
صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست
رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست
تا صبا شیراز هی زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دل ها پریشان است گویی نیست هست
دیده تا چشم فروغی جلوه ی رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست
هیچ سری نیست که با زلف تو در سودا نیست
هیچ دل نیست که این سلسل هاش در پا نیست
چون سر از خاک بر آرند شھیدان در حشر
بر سری نیست که از تیغ تو من تها نیست
می توان یافتن از حالت چشم سیھت
که نگاه تو نگھدار دل شیدا نیست
تو ندانم ز کدامین گلی ای مایه ی ناز
زان که در خاک بشر این همه استغنا نیست
دیده مستوجب دیدار جمالت نشود
ذره شایسته ی خورشید جھان آرا نیست
پس چرا سرو چمن از همه بند آزاد است
گر به جان بند هی آن سرو سھی بالا نیست
گفتمش چشم تو ای دوست هزاران خون کرد
گفت سر مستم و زین کرده مرا حاشا نیست
من به تحقیق صنم خانه ی چین را دیدم
صنمی را که دلم خواسته بود آنجا نیست
گاه کافر کندم گاه مسلمان چه کنم
عشق بی قاعده را قاعده ای پیدا نیست ساغری خورده ام از باده ی لعل ساقی
که مرا حسرت امروز و غم فردا نیست
مگر آن ماه به شھر از پی آشوب آمد
که فروغی نفسی فارغ ازین غوغا نیست
دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد
بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد
شمه ای از خط سبز تو بیان باید کرد
گوشمالی به همه سبزخطان باید داد
یا نباید خم ابروی تو شمشیر کشد
یا به یاران همه سر خط امان باید داد
به هوای دهنت نقد روان باید باخت
در بھای سخنت جان جھان باید داد
چشم بیمار تو با زلف پریشان م یگفت
که به آشفته دلان تاب و توان باید داد
خون مردم همه گر چشم تو ریزد شاید
در کف مرد چرا تیر و کمان باید داد
گر نمودم به همه روی تو را معذورم
قبله را بر همه ی خلق نشان باید داد
به زیان کاری عشاق اگر خرسندی
هر چه دارند سراسر به زیان باید داد
پنجه در چنبر آن زلف دوتا باید زد
تکیه بر حلقه ی آن مو یمیان باید داد
همه جا دیده بدان چاه ذقن باید دوخت
همه دم بوسه بر آن کنج دهان باید داد
آخر ای ساقی گل چھره فروغی را چند
می ز خون مژه و لعل بتان باید داد
اين جناب امیر خسرو دهلوی ارادت خاص دارن به « ساقي »
کم کم دارم دلباخته شعراش ميشم ، هيچکي آدرسي چيزي
از خودش نداره ......
گدایی از در می خانه باید دم به دم کردن
سفالین کاسه ی می را خیال جام جم کردن دمادم کار ساقی چیست در می خانه می دانی
به مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردن
صبا ای کاش می گفتی بدان آهوی مشکین مو که بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردن
زلیخا را محبت کرد رسوای جھان آخر
که بی تقصیر یوسف را نباید متھم کردن زبان تیشه با فرهاد گفتا در دم رفتن
که راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردن
فلک از کعبه ی کویش مرا بیرون کشید امشب
که نتوان قتل صید محترم را در حرم کردن
پی تعظیم ابروی کجش برخاستم از جا
که زیر تیغ او باید به مردن قد علم کردن
پس از کشتن به فریادم رسید آن خسرو خوبان
که داد کشتگان را می دهد بعد از ستم کردن
اگر در روضه ی رضوان خرامی، حور می گوید
که باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردن
نھادم تا به کویت پا، نرفتم بر سر کویی
که بعد از کعبه نتوان شجره ی بیت الصنم کردن من آن روزی که دیدم خیل مژگان تو را گفتم
که تسخیر دل شاهان توانی بی حشم کردن
نمی شاید به جرم عاشقی کشتن گدایی را
که نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردن
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
که می باید به هر حکمی وجودش را حکم کردن
شھنشاها بھر شعری مگر نامت رقم کرده که اشعار فروغی را به زر باید رقم کردن
ماه غلام رخ زیبای تو
سر و کمر بسته بالای تو
تن همه چشم است به صحن چمن
نرگس شھلا به تماشای تو
مجمع دل های پراکنده چیست
چین سر زلف چلیپای تو
زاهد و اندیش هی گیسوی حور
دست من و جعد سمن سای تو
گر تو زنی تیغ هلاکم به فرق
فرق من و خاک کف پای تو
روی من و خاک سر کوی عشق
رای من و پیروی رای تو
تیر من دیده ی کج بین غیر
تیغ من و تارک اعدای تو
چه فشاند نمکم بر جگر
لعل شکرخند شکرخای تو
دیر کشیدی ز میان بس که تیغ
مرد فروغی ز مداوای تو
کسي ميتونه براي من توضيح بده چرا « دهلوي » بيتهاي آخر
بعضي از اشعارش از « فروغي » ياد کرده ..... من که در شرح
زندگيش فقط ديدم ايشون به نظامی گنجوی اعتقادی تام داشت.!
فکر ميکنم اشتباهي شده باشه