بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 9
تو سکوت شب، پشت پنجره نشسته و به آسمون خیره شده بودم. بر عکس ساعتی قبل، اصلا خیال خوابیدن نداشتم. ذهنم اونقدر درگیر بود که اگر هم می خواستم، خواب به چشمام نمی اومد. خاطره ها مثل یه موجی توی ساحل ذهنم پرسه می زدن و مدام تکرار می شدن. دلم می خواست می توستم همه ی گذشته رو با موج فراموشی به قعر دریای ذهنم بفرستم و فقط با حال پیش برم.
گذشته دیگه برام تکرار نمی شه. پس چرا من همش به یاد اونها زندگی می کردم، به یاد خاطره های گذشته، من باید با آدم های این خونه سر می کردم، نه با یه مشت خاطره ی قدیمی، ولی ... .
نتیجه ی کشمکش بین عقل و احساسم، چیزی نبود جز مرور گذشته. مرور خاطره هایی که با همه ی تلخی، بازم برام جذاب و فراموش نشدنی بودن.
شب تولد شراره بود. همه اون پایین مشغول شادی بودن، ولی من تو اتاق به یاد مامان اشک می ریختم و نمی دونم ساعت چند بود مه خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، دیگه از شلوغی و سر و صدا خبری نبود. معده ام از گرسنگی داشت ضعف می رفت. از جا بلند شدم و تا برم آشپزخونه و شده با یه لقمه نون و پنیر، از گرسنگی دربیام.
آهست و پاورچین رفتم پایین. چراغ آشپزخونه روشن بود و نورش کمی از حال و سالن رو روشن کرده بود.آهسته رفتم جلو و سرک کشیدم تو آشپزخونه. صدای صحبت آهسته ی پدرام و شراره می اومد. پشت دیوار پناه گرفتم. صدای شراره غمگین و ماتم زده به گوشم خورد:
-نمی دونم پدرام، دیگه نمی دونم باید چی کار بکنم که نکردم. از هر دری وارد شدم جواب نداد، اگه بدونی توی این یکی دو ساله چه به روزم آورده و من دم نزدم. جواب نداد، اگه بدونی توی این یکی دو سال چه به روزم آورده و من دم نزدم. می دونی اگه یکی از کارهاش رو به مسعود خبر می دادم، چه به روزش می آورد. اینجوری به مسعود نگاه نکن، خیلی بد اخلاقِ، وقتی عصبانی می شه هیچ کس حریفش نیست.
-پس این طور که معلومه، تو خوب رگ خوابش رو پیدا کردی؟
خنده ی تلخی کرد و گفت:
-درسته، حق با توئه! من از دری وارد شدم که می دونستم مسعود رو رام می کنه.
-خوب، داشتی از اون می گفتی.
-آره، نمی دونی تو این مدت چی کارا کرده. مثلا همین امشب قطع برق کار اون بود.
-چه طور؟
-چایی ساز رو اون زده بود به برق، حتی آب هم توش ریخته بود تا اتصالی کنه.
حندید:
-چه جونوریه این دختر.
-کجاشو دیدی؟ من می دونم، فرو رفتن کله ی الناز تو کیک هم کار اون بوده. پارسال هم روز تولدم از این فیلم ها داشتیم.
بعد آه عمیقی از سینه بیرون داد و با صدای غم گرفته اش ادامه داد:
-پدرام، می دونم اشتباه کردم و نباید از اول پا تو خونه می ذاشتم. من نباید پا، رو جا پای مادرش می ذاشتم، ولی تقصیر من چیه؟ تا کی می تونستم تو اون خونه بمونم و تا کی می تونستم کار کنم و حاصل زحمت و دسترنج خودم رو ببرم و و تقدیم زن عمو کنم. کاش نصف اون پول خرج خودم می شد، اونجوریگله نداشتم، ولی من حتی یه هزاری از اون پول رو نمی دیدم. اگه مسعود حقوقم رو زیاد نمی کرد، تو خرج لباس و خوراک خودم می موندم. گاهی فکر می کنم اگه یه پدر و مادری داشتم، یا حداقل تو اینجا بودی، وضع فرق می کرد؛ اون وقت منم می تونستم مثل هر دختر دیگه ای ازدواج کنم و بچه دار شم، ولی ... .
الآنم شکایتی ندارم. اوایل چرا، خیلی از کاراش کفری می شدم، ولی الآن دیگه عادت کردمو با همه ی این سختی ها عاشق زندگی و شوهرمم. پری رو هم دوست دارم. اگه یه روز اذیتم نکنه دلم براش تنگ می شه.
من درکش می کنم، خودم طعم بی مادری رو کشیدم. روز اول با خودم عهد کردم چیزی براش کم نذارم، ولی اون لجباز تر از این حرفاست.
-تا حالا شده بشینی و باهاش حرف بزنی؟ شاید دلیل لجبازی هاشو بفهمی؟
-یه چیزی می گی پدرام، اون جواب سلام منو نمی ده، حتی گاهی اصلا به روی خودش نمی آره که منو دیده. من تا حالا اطاقش رو ندیدم، حالا که خوبه، اوایل درش رو قفل می کرد و می گفت تو دزدی، نو عقل بابام رو دزدیدی.
-واقعا؟ این طوری برخورد می کرد؟
دوباره آه کشید:
-آره، اون وقت تو اگه جای من بودی چه کار می کردی؟
-نمی دونم. فقط این مدت که این جام، دیدم چه جوری باهات برخورد می کنه.
-تازه اویل خیلی بدتر از الآن بود. اون موقع تا وقتی من تو خونه بودم، اصلا از اتاقش بیرون نمی اومد. به غذاهایی که من می پختم لب نمی زد. غذا می پختم، جلوی روم زنگ می زد پیتزا براش بیارن یا یه ماهی تابه برمی داشت و واسه خودش تخم مرغ می پخت.
هر شب باید به لنگه جورابشو از تو آکواریوم بیرون می کشیدم و یکی دیگه شو از تو جارو برقی. همیشه باید در به در دنبال کنترل تلویزیون می گشتم. هنوزم اینجوریه، یه روز اونقدر با مسعود دنبالش گشتیم که کلافه شدیم. آخرش می دونی از کجا پیداش کردم؟
-کجا بود؟
-تو یخچال.
غش غش خندید.
-از اون به بعد همیشه اسیر کنترل بودم، آخرش رفتم و سه تا کنترل خردیم و هر وقت مسعود سراغ کنترل رو می گرفت فوری یکی از تو اتاق بر می داشتم و می دادم دستش . کب گفتم: داشتم با تلفن حرف می زدم بردمش تو اتاق. این کارا رو می کردم تا مسعود با اون درگیر نشه.
-خوب تقصیر تو هم هست، اگه می ذاشتی دوبار دعواش کنه، بار سوم این کار رو نمی کرد.
-من نمی خواستم تو خونه ام آشوب و تشنج داشته باشم. می خواستم محبت ها و فداکاری های مو بفهمه و درک کنه و بدونه من بدش رو نمی خوام.
-خوب اشتباه تو همین جا بود.
-نه پدرام، فکرشو بکن اگه دوبار به مسعود گزارش می دادم جاسوسی هم به خصوصیاتم اضافه می شد و بیشتر لجبازی می کرد.
-خوب تعریف کن ببینم دیگه چه شاهکار هایی کرده، از قرار معلوم این ماجرا ها به همین جا ختم نمی شه و سر درازی داره.
-هیچی دیگه، چی برات بگم. ظرف می شستم، می اومدم می دیدم همه رو ریخته تو ظرفشویی و داره دوباره از نو می شوره. باغچه ها رو آب می دادم نیم ساعت بعد می دیدم آب رو باز کرده و همه ی باغچه ها رو گل کرده، از بس آب پاشیده پای درخت ها. لباس می شستم، می دیدم رفته تو حموم و داره همه رو از نو با دست می شوره. لباسش رو اتو می کردم، همه رو مچاله می کرد و می ریخت رو زمین. اون موقع بود که حسابی کفری می شدم و دلم می خواست به مسعود بگم تا حسابی گوشمالش بده، ولی وقتی فکر می کردم، می دیدم کتک و دعوا فقط گشتاخ ترش می کنه. همش دندون رو جیگر گذاشتم و گفتم بالاخره درست می شه.
یه روز داشتم لباسام رو اتو می کردم و شب قرار بود بریم عروسی. همون موقع تلفن زنگ زد، یکی از دوستام بود. گرم صحبت شدیم، که یه آن به خودم اومدم و دیدم داره یه بوی شدید می آد، بویی مثل سوختگی. رفتم دیدم لباسی که قرار بود شب بپوشم، اندازه ی یه اتو سوخته.
اون می دونست من به مقتضیات شغلیم، باید بیشتر به سر و وضعم برسم و ظاهرم مرتب باشه، واسه همین درست دست گذاشت بود رو همون نقطه. یه روز مانتو نو خریدم و فرداش که خواستم بپوشم، دیدم یه آدامس چسبیده پشتش، آخه نو بگو این کارا ناراحتی نداره؟
صدای خنده ی پدرام، منو هم به خنده انداخت.
-می دونی تقصیر خودم هم هست. اونقدر نرمش نشون دادم و بی خیال بودم که جراتش بیشتر شد و فکر کرد هر کاری که بخواد می تونه بکنه. مثلا همین زمستون پارسال، یه پالتو و شال و کلاه خیلی گرون خریدم، ولی وقتی تو سرما خواستم بپوشم پیداش نکردم. غروب که برگشتم خونه، دیدم یه آدم برفی درست کرده و لباسای من تنشه. به خیال خودش منو درست کرده بود. یا همین چند وقت پیش قبل از اومدن تو، یه مدت بود بوی بدی تو خونه پیچیده بود. هر چی می گشتم منشا اونو پیدا نمی کردم. اونم هی می رفت و می اومد می گفت: ( پیف پیف، خونه ای که صاحاب نداشته باشه بهتر از این نمی شه. از در و دیوارش کثافت می باره. وقتی خانوم و آقا فقط فکر یللی و تللی باشن نباید بهتر از این انتظار داشت. ) نمی دونم فهمیدی یا نه، اون دیگه مسعود رو بابا صدا نمی کنه و فقط می گه آقا. اصلا هفته به هفته همیدیگرو نمی بنن. یه مدت عادت داشت واسه خودش بلند بلند حرف می زد. به من فحش می داد و با خودش حرف می زد و می خندید. یه روز از جلوی اتاقش رد می شدم، از لای در دیدم داره با عکس مامانش حرف می زنه و می گفت: ( فکر می کنم مامان و بابام با هم مردن. )
در مورد اون بوی بد، خلاصه اینقدر گشتم تا دیدم زیر یکی از مبل ها دوتا جعبه پیتزای نمی خورده گذاشته. معلوم نبود مال کی بود، چون حسابی کپک زده بودن.
صدای خنده ی پدرام همچنان گرمابخش وجودم بود.
-امشب هم که دیدی، انگار اومده بود مراسم ختم من. با اون قیافه و لباس سر تا پا مشکی.
-ولی خوب آخرش، که لباسش رو عوض کرد.
-آره، ولی هیچ کس نفهمید چرا.
-یعنی تو فهمیدی؟
-آره اون خراب کاری رو کرد و سریع رفت بالا تا کسی بهش شک نکنه.
-واقعا؟
-آره پدرام، من تو این مدت اونو شناختم. خراب کاری که می کنه، ترجیح می ده تو صحنه ی جرم نباشه.
عجب جنس خرابی داشت شراره، فکر نمی کردم تا این اندازه روی کارای من دقیق شده باشه.
-اشکال نداره، تو که تحمل کردی یه مدت دیگه هم تحمل کن، شاید عاقل بشه. کاراشو بذار به حساب بچگب، شاید چند سال دیگه درست شد.
-چی می گی پدارم، اون بیست و یک سالشه.
-واقعا، اصلا به حرکات و قیافش نمی یاد. آدم فکر می کنه با یه دختر بچه ی پونزده شونزده ساله طرفه.
تازه فهمیدم چرا اون گاهی منو خانوم کوچولو صدا می زنه، یعنی کارای من تا این حد سبک و بچه گانه بود.
-می ترسم زنده نباشم تا اون روزی رو ببینم که اون درست شده باشه. خیلی برام زور داره، که گاهی تاوان کارای اونو پس می دم. مثلا چند هفته پیش ازش خواستم قبض تلفن شرکت رو پرداخت کنه، چون چند روز بود نگهبان شرکت مریض بود و فرصت نداشت بره بانک. بعد از دو روز تلفن قطع شد. زنگ زدم مخابرات گفتن قبض پرداخت نشده. به مسعود گفتم: (خط های مخابرات خرابه ) و پول قبض رو دوباره از جیب خودم دادم. به خدا اگه من به مسعود، حرفی از کارای اون می زدم روزگارش سیاه بود. اگه هم حرفی بهش می زنه به خاطر این نیست که من شکایت می کنم، اون خودش چشم داره و می بینه، والا من هیچ وقت بهش حرف نمی زنم. هر وقت هم ازم می پرسه رفتار پریا باهات چطوره، می گم ( خیلی خوبه، خیلی بهتر از قبل )
-شاید به خاطر توجه بیش از حد مسعود به توئه.
-من هیچی از مسعود نمی خوام، اونه که دوست داره بهم محبت کنه. گرفتن جشن تولد ایده ی اون بود. من حتی بهش گفتم احتیاجی نیست می ریم بیرون یه جشن کوچولوی خودمونی می گیریم، می دونستم اون ناراحت می شه. حدسم هم درست بود.
-اون از هدیه ای که بهت داد ناراحت شد.
-خودش گفت؟
-آره، می گفت زمین اون ویلا مال مادرش بود.
-به خدا قسم من نمی دونستم. فقط می دیدم مسعود هفته ای می ره شمال، ولی بهم نمی گفت چرا، منم عادت نکردم تو کاراش دخالت کنم.
-قبول کن، اون بخوای نخوای روی تو حساس شده، اون زوم کرده رو کارای تو و حالا هر اتفاقی بیفته همه رو به حساب تو می ذاره.
آهسته خم شدم و تو آشپزخونه رو نگاه کردم، شراره پشت به من نشسته بود. نگام افتاد تو نگاه پدرام، فوری سرم رو عقب کشیدم، ولی مطمئن بودم که اون منو دیده.
-زیاد خودتو ناراحت نکن، من مطمئنم که اون خیلی زود متوجه اشتباهاتش می شه.
این حرفش بیشتر رو به من بود تا شراره، به در می گفت تا دیوار بشنوه.
-نمی دونم، من که باورم نمی شه اون بخواد درست بشه. گاهی می زنه به سرم که جمع کنم و برگردم خونه ی عمو، به خدا خفتی که اونجا می کشیدم می ارزید به اینجا.
صدای گریه ی آهسته اش دلم رو ریش کرد. حس کردم دوستش دارم. انگار همه ی کینه ای که ازش داشتم از دلم بیرون رفت. از خیر غذا خوردن گذشتم و برگشتم تو اتاق، در حالی که دیگه مثل گذشته دلم پر از نفرت نبود. شاید حق با اون بود، فقط جنبه ی منفی همه چیزو می دیدم، اونقدر ازش متنفر بودم که خوبی هاش به چشمم نمی اومد. اگه یه کم منطقی تر فکر می کردم، می دیدم بابا از اول هم علاقه ای به من نداشت. اون اصلا به بچه علاقه ای نداشت. خودم بار ها شنیده بودم که می گفت: ( بچه دست و پای آدم رو می بنده) ، ولی آخه مگه من چه کار به کار اونها داشتم. مانع استراحت، گردش یا مهمونی های شبونه بودم. اون شب هایی که تا دیر وقت مهمونی و عروسی و گردش و مسافرته به فکر من هست؟
از فردای اون شب، دیگه کمتر به پر و پای شراره می پیچیدم، دیگه به طور کل بی خیالش شده بودم. واسه خودم زندگی می کردم، دیگه دغدغه ی خاطرم کم شده بود، دیگه دنبال این نبودم که یه جوری حالش رو بگیرم. ذهنم آزاد تر شده بود و دیگه درگیر نقشه نبودم. دیگه از کنار سلام کردنش بی توجه نمی گذشتم و جواب سلامش رو می دادم و بدون تحقیر و کنایه باهاش برخورد می کردم. غذاهاشو با اشتیاق و اشتها می خوردم و انگار که یه وزنه سنگین از رو قلبم برداشته باشن، احساس سبکی می کردم. شاید حرف های پدرام بود که روم تاثیر گذاشته بود، شاید دوست داشتم دیگه فکر نکنه بچه ام و دوست داشتم کارام سنگین و متین باشه. دلم می خواست اون طوری باشم که اون می خواست.
داشتم میز شام رو می چیدم، که شراره گفت:
-پری جون، می ری سارا و پدارم رو صدا کنی؟
آخرین بشقاب رو روی میز گذاشتم و گفتم:
-باشه.
با اشتیاق از پله ها بالا رفتم و پشت در چند ضربه به در زدم، ولی کسی جواب نداد. هیچ صدایی از تو اتاق نمی اومد. دوباره آهسته به در زدم و وقتی جوابی نشنیدم، آهسته در رو باز کردم و با کمال ناباوری با صحنه ای رو به رو شدم که برام خیلی عجیب بود.
پدارم رو به قبله روی سجاده ی زیبایی ایستاده بود و نماز می خوند، سارا هم کنارش ایستاده بود و حرکات اونو با چشمای قشنگش دنبال می کرد؛ با هر سجده ی اون خم می شد زمین و اونم سجده می کرد. به چهار چوب در تکیه زدم و محوش شدم، من چه طور تا حالا متوجه نماز خوندن اون نشده بودم. راستش برام باور نکردنی نبود، مردی که ده سال خارج از کشور زندگی کرده و با عقاید و رفتار و رسوم اونها خو گرفته، چطور هنوز سنت پیامبرش رو فراموش نکرده.
-بفرمائید تو، دم در زشته.
با طعنه اش به خودم اومدم.
-ببخشید، قصد مزاحمت نداشتم. چند بار در زدم ولی ... بازم معذرت می خوام.
سجاده رو جمع کرد و گفت:
-بیا تو، اینقدر هم معذرت خواهی نکن.
جرات کردم و چند قدم جلوتر و با دقت به اطرافم نگاه کردم. همه چیز نظم خودش رو داشت، فکر نمی کردم یه مرد که یه بچه ی کوچیک هم همراهشه، اینقدر نظم و ترتیب رو رعایت کنه. با دست به تخت اشاره کرد و گفت:
-چرا نمی شینی؟
آهسته رو تخت نشستم. سارا اومد بغلم و گفت:
-خاله ببین چی دارم.
به تسبیح تو دستش نگاه کردم:
-آره خاله، خیلی قشنگه.
-چیه خانوم کوچولو، چرا با تعجب نگام می کنی؟
می خواستم بهش بگم دیگه نباید منو خانوم کوچولو صدا بزنه، ولی به جاش گفتم:
-آخه ... آخه ... ندیده بودم نماز بخونید.
-جدی؟! یعنی باید صدات می کردم و می گفتم، بیا می خوام نماز بخونم.
-معذرت می خوام، ولی بهتون نمی آد اهل نماز و عبادت باشید.
ابرو هاشو بالا انداخت و برعکس تصور من که فکر می کردم ناراحت می شه، با لحن شوخی گفت:
-چرا مگه نمازخون ها چه شکلی ان؟
-هیچی، ولی ... شما مدت ها خارج از کشور بودید، با یه فرهنگ دیگه زندگی کردید.
-یعنی تو فکر می کنی توی اون کشور ها مسلمون زندگی نمی کنه و در ضمن دور بودن یه مسلمون از وطنش دلیل خوبی واسه ترک واجبات نیست، هر چند تو کشور خودمون خیلی از واجبات ترک شده.
حس کردم تو حرفش یه دنیا طعنه ست، یا من اینجوری تصور کردم.
-با من کار داشتی؟
با این حرفش تازه یادم افتاد، واسه چی اومده بودم اونجا.
-آهان، اومدم بگم شام حاضره بیائید، ولی ...
-ولی اونقدر تعجب کردی که فراموش کردی.
-درسته، حق با شماست.
سارا از تو بغلم پرید پایین و گفت:
-آخ جون غذا، من رفتم بابایی.
-برو بابایی، منم دارم می آم.
پدارم پشت سرش قصد رفتن کرد، ولی من نشسته بودم و مدام یه سوال توی ذهنم تکرار می شد:
-آقا پدارم؟
به عقب برگشت:
-بله؟!
-می تونم یه سوالی بپرسم.
برگشت و روی صندلی نشست .
-هر سوالی هست، می دونم بدجوری ذهنت رو به بازی گرفته.
چقدر خوب ذهنم رو خوند:
-اگه ناراحت نمی شید، می خوام در مورد همسرتون بشنوم. چه جور زنی بود؟
آشکارا جا خورد، انگار انتظار این سوال رو نداشت. آهی کشید و بلند شد، رفت طرف پنجره و دست هاش رو توی جیب های شلوارش فرو برد و به بیرون خیره شد.
-چرا این سوال رو پزسیدی؟
از جام بلند شدم و گفتم:
-معذرت می خوام فکر نمی کردم ناراحت بشید.
-نه ناراحت نشدم، دوست داری چی درباره اش بدونی؟
-کجایی بود؟
-فرانسوی.
-مسلمون؟
-نه، مسیحی.
-پس چطور باهاش ازدواج کردید؟ تا اون جا که من می دونم ...
-درسته، سوزان مسیحی بود، ولی مسلمون شد.
-اسمش سوزان بود؟
-آره.
-خوشگل بود؟
-دوست داری عکسش رو ببینی؟
-بله لطفا. اگه ایراد نداشته باشه.
برگشت و از بالای تخت یه کتاب برداشت و از لای اون یه عکس بیرون کشید و گرفت طرفم. حس کردم دارم به یه کارت پستال نگاه می کنم. زن توی عکس، درست شبیه سارا بود، چشمای آبی و صورت سفید، بینی قلمی خوش فرم و لبانی کوچک و زیبا. می دونستم موهایی که زیر اون شال آبی پنهون کرده، مثل موهای سارا طلایی و پر چین و شکنن.
-مسلمونی فقط یه چادر سر کردن و نماز خوندن نیست. این روزا تو خیابون می بینی دخترا چادر شرشونه، ولی یه وجب از موهاشون بیرونه. و اونقدر سبک سری می کنن که می شن مرکز توجه همه، ولی سوزان اینجوری نبود. اونم مرکز توجه مردم بود، ولی به خاطر حجاب و طرز لباس پوشیدنش بود. من دیگه هیچ زنی رو مثل اون ندیدم، از زیبایی و نجابت و اخلاق هیچی کم نداشت. مثل یه فرشته بود، یه فرشته ی زمینی. دلم می خواد سارا هم مثل اون بشه.
بی اختیار خودم رو با اون مقایسه کردم و یه آن از خودم خجالت کشیدم، بیشتر از اینکه بی حجاب و با موهای پریشون رو به روش نشسته بودم. به لباسام نگاه کردم، یه بلوز تنگ و شلواری که یه وجب کوتاه بود،پوشیده بودم. ناخن هام هم مثل همیشه لاک داشت. خودم رو جکع و جور کردم، پس حالا می فهمم چرا اون شب توی تولد شراره اینقدر معذب بود. چرا همش سرش پایین بود و به مریم که اونقدر وراجی می کرد، نگاه نمی کرد. چرا وقتی لباسم رو عوض کردم خوشش نیومد. یعنی اون به من اهمیت می داده و دوست نداشته من اونجوری تو جمع مختلطی که اون پایین بود حاضر بشم. یعنی اون ... از فکری که کردم صورتم سرخ شد و گرمی محسوسی تو تنم حس کردم. پس من براش ... .
سرم رو بلند کردم تا بپرسم سوزان چرا مرد، ولی نگام روی دیوار رو به روم نشست. اون نبود، رفته بود تا من توی خلوت به حرفاش فکر کنم.
سر میز با بی اشتهایی تمام، فقط با غذام بازی کردم و در آخر بلند شدم و گفتم:
-ممنون.
-تو که چیزی نخوردی.
-مرسی، اشتها ندارم.
حسادت همه ی وجودم رو گرفته بود. من به زنی حسادت می کردم که دیگه وجود نداشت. جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم. من درست نقطه ی مقابل سوزان بودم، زنی که اون یه روزی دوستش داشت.من نه موهای طلایی داشتم و نه چشم های آبی. موهام مشکی بود، درست مثل شب، مشکی و بلند. خوب حد اقل مثل مو های سوازن حالت داره. چشمام هم مشکی و کشیده بود. با مژه های بلند و برگشته و گونه های برجسته و لبایی کوچک و بینی قلمی و سر بالا. روی هم رفته قشنگ بودم، حداقل همه اینو می گفتن. قدم هم که بلند و کشیده بود، درست مثل مانکن ها. پس اون چرا فکر می کرد که من بچه ام؟ شاید به خاط ابرو های پر و پیوسته ام بود، شاید اگه یه کم دست ببرم توش ...
سرم رو تکون دادم، نه. اینجوری بهتره. اونقدرا هم پر و بی ریخت نیست، کشیده و بلنده. خیلی دلم می خواست شبیه اونی باشم که پدرام می خواست، ولی چه جوری؟ از کجا باید شروع می کردم؟
چند روز گذشت، تو این مدت سعی کردم کمتر باهاش رو به رو شم. اکثر مواقع به گوشه نشسته بودم و فکر می کردم. کتاب نماز خریده بودم و می خواستم شروع کنم، به نماز خوندن. تازه یادم اومد مامان خودم هم نماز می خوند. چرا هیچ موقع سعی نکردم ازش یاد بگیرم.
روی تاب نشسته بودم و بازم مثل همیشه تو رویای خودم بودم. بابا و شراره طبق معمول رفته بودن گردش و پدرام و سارا هم نمی دونم کجا رفتن. فقط موقعی که پدرام لباس سارا رو عوض کرد و گفت:
-ما داریم می ریم بیرون، شما چیزی احتیاج ندارید؟
و من در جواب فقط سرم رو به دو طرف حرکت دادم.
و اون رفت. همین! حتی تعارف نکرد باهاش برم.
صدای زنگ تلفن دنیای تخیلاتم رو به هم ریخت. بلند شدم و به حالت دو دویدم تو خونه. به اتاق که رسیدم، گوشی رفته بود رو پیغام گیر. از وقتی آرش گوشی رو برام خریده بود دیگه به تلفن ها جواب نمی دادم، فقط وقتی حوصله داشتم و یا آرش پشت خط بود بر می داشتم و حرف می زدم:
-الو! پریا! خونه ای؟ گوشی رو بردار دیگه.
آرش بود، چقدر دلم براش تنگ شده بود:
-سلام.
لحن صداش تغییر کرد:
-سلام پریا! حالت خوبه؟
-خوبم تو خوبی؟
-مرسی خانومی! چه عجب! دیگه داشتم نا امید می شدم.
-ببخشید معطل شدی، تو حیاط بودم تا بیام بالا طول کشید.
-مهم نیست! مهم اینه که بالاخره گوشی رو برداشتی.
-اینجایی یا اون جا؟
خندید:
-اونجا!
-شوخی نکن آرش شیرازی یا تهران؟
-شیراز.
-نمی آی این طرفا؟
-خیلی دوست دارم بیام، دلم برات تنگ شده، ولی چاره ندارم ... تا امتحانام تموم نشه نمی تونم بیام، تو چی! دلت برام تنگ نشده؟
من من کردم:
-خوب ... چرا.
خندید:
-معلومه، از بس زنگ می زنی نمی ذاری درس بخونم.
خودمو لوس کردم:
-آرش، من که هفته پیش زنگ زدم.
-یه هفته! هر روزش مثل یه قرن گذشت.
-خوب کی بر می گردی؟
-گفتم که، وقتی امتحانات پایان ترم تموم بشه دیگه، ادایل بهمن می آم.
-سر و گوشت نجنبه. درست رو بخون.
بازم خنددید:
-مگه تو می ذاری خانوم؟
-اِ، مگه من چه کارت دارم؟ من که اینجا دارم زندگیمو می کنم. خوبه اونجا نیستم.
زمزمه کرد:
-نیستی، ولی خیالت که اینجاست.
-چی شده، مثل شاعرا حرف می زنی! شاعر شدی؟!
-بله شاعر شدم و هم یه جورایی ... عاشق شدم.
-ای ول، پس یه شیرینی تپل افتادیم. ناقلا از کجا پیداش کردی؟ شیرازیه؟
-پریا خودت رو نزن به اون راه.
-کدوم راه؟
حرفاش یه رنگ و بوی دیگه گرفته بود. اولین بار بود که داشت از دل تنگی حرف می زد. همیشه فقط درباره ی دانشگاه و دوستاش و درس هاش یا اگه خیلی حرف کم می آورد درباره ی آب و هوا حرف می زد، ولی اون روز ...
-ببخش پریا مزاحمت شدم.
حس کردم ناراحت شده، ولی سعی نکردم تا از ناراحتی بیرون بیارمش. نمی خواستم فکر کنه منم نسبت بهش علاقه مند شدم.
-نه خواهش می کنم، خوشحال شدم صداتو شنیدم.
-منم همین طور، مواظب خودت باش.
-تو هم همین طور.
-وقتی برگشتم می آم دیدنت.
-منتظر می مونم.
-واقعا پریا! منتظرم می مونی؟
متوجه منظورش شدم و با زیرکی گفتم:
-البته! منتظر اینکه برگردی و بازم سوغاتی بیاری.
خندید و گفت:
-چشم خانوم، اونم به چشم.
-مزاحمت نباشم.
-این چه حرفیه، من مزاحمت شدم.
-ممنون که زنگ زدی.
-خواهش می کنم، دیگه باید برم، کار نداری؟
-نه خداحافظ.
-به امید دیدار.
گوشی رو گذاشتم و متفکر به سمت حیاط برگشتم. حالا می فهمیدم دلیل تماس های وقت و بی وقت و هدیه و کادو و سوغاتی هاش چی بود.
توی حیاط که رسیدم، پدرام داشت ماشنیش رو می آورد تو. سارا با عجله دوید طرفم:
-خاله پری، عروسک رو ببین! بابا برام خریده.
یه عروسک قشنگ تو بغلش بود. جلوی پاش زانو زدم:
-آره خاله، خیلی قشنگه، درست مثل خودت.
-تازه بازم بزام خریده، یه عالمه اسباب بازی، همه اش تو ماشینه. تازه لباس هم خریده.
-خوش بحالت، چه بابای خوبی داری.
-تازه قول داده برام دوچرخه هم بخره.
-او او ، خوش به حالت.
پدرام با یه بغل جعبه و نایلون رسید. بلند شدم و دستم رو دراز کردم.
-اجازه بدید کمکتون کنم.
خم شد و من دو تا از جعبه ها رو از دستش برداشتم.
-شما انگار هر چی پول در می آرید، خرج سارا می کنید.
خندید:
-خرج دیگه که ندارم، نه غصه کرایه خوونه دارم، نه خورد و خوراک.
رسیدیم توی سالن، بسته ها رو روی میز گذاشت، منم ازش تبعیت کردم و بسته ها رو گذاشتم روی میز و چند قدم عقب رفتم رو روی مبل نشستم. سارا با ذوق و شوق کودکانه اش مشغول باز کردن بسته ها شد:
-خاله بیا عروسکامو ببین.
-آره خاله، خیلی قشنگه، مثل خودت.
-راستی خاله، واسه تو هم یه چیزی گرفتیم.
با حیرت پرسیدم:
-واسه من؟!
تا حالا سابقه نداشت پدرام برای من خرید کنه. اون جلو اومد و دستپاچه یه بسته ی کوچیک، که یه کاغذ کادوی قشنگ دورش بود رو گرفت طرفم:
-قابل نداره.
به دست لرزونش و هدیه ی دستش نگاه کردم، یه حسی مثل شادمانی به دلم چنگ انداخت.
-نمی خوای قبولش کنی؟
به خودم اومدم و دستم رو واسه گرفتنش دراز کردم و با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفتم:
-ممنون.
با شادی وصف ناپذیری که قصد پنهان کردنش رو داشتم و با دست هایی که از خوشحالی می لرزید، آهسته کادوی دورش رو باز کردم. یه روسری آبی خیلی ملیح و قشنگ توی دستام ظاهر شد. مردد به روسری و به پدرام نگاه کردم.
-خوب چه کارش کنم؟
از کلامم جا خورد. اومد جلو و روسری رو از دستم گرفت:
-بلند شو، تا بهت بگم.
بی اراده ایستادم. با وسواس خاصی روسری رو تا زد و انداخت روی سرم و بعد یه گره ی شل بهش داد و موهامو زیر اون مرتب کرد و بعد چهره مو با دقت از نظر گذروند. لبخند شیرینی از رضایت، چهره شو رنگ کرد. آهسته گفت:
-حدس می زدم رنگش به صورتت بیاد.
بعد شونه هامو گرفت و چرخش نود درجه بهم داد. رو به روی آینه قرار گرفتم. نگام به خودم افتاد. دخترِ توی آینه شباهتی به پری نداشت، شرمی دخترانه چهره اش رو رنگ کرده بود. چطور تا حالا متوجه نشده بودم. چرا قبل از این سعی نکردم این کار رو بکنم؟ اون که تو حرفاش اشاره کرده بود سوزان با حجاب بوده. اون با این کارشچی رو می خواد بهم ثابت کنه.
***
از اون به بعد روسری سر کردن جلوی پدرام، برام به صورت یه عادت دراومد. از اون شب نماز خوندن رو هم شروع کردم. هر روز صبح با صدای زنگ ساعت برای نماز بیدار می شدم و یا عشقی وصف ناپذیر نماز می خوندم.
بابا و شراره با تعجب به روسری سر کردن و حجاب گرفتنم نگاه می کردن ، ولی هنوز از نماز خوندنم اطلاع نداشتن. نا رضایتی توی برخورد های بابا مشخص بود و گاهی با گفتن: ( اون گونی چیه سرت کردی یا اون چارقد چیه رو موهات کشیدی، درش بیار دلم گرفت. ) نارضایتی خودش رو اعلام می کرد.
برام عجیب بود، به نظرم رفتار بابا با برخورد پدر های دیگه فرق داشت. نمی دونم مامان چطور با اون ازدواج کرده بود و چطور چند سال رو با اون زیر یه سقف گذرونده بود.
برعکس مامان، شراره درست همون چیزی بود که بابا می خواست، با همون اعتقادات و به قول خودم بی اعتقادی. خیلی عجیب بود، دو خواهر و برادر درست نقطه ی مقابل هم. یکی معتقد، ولی دیگری از هفت بند آزاد.
یه هفته ی دیگه هم گذشت. من آدم دیگه ای شده بودم، انگار دوباره متولد شده بودم. خوندن نماز یه حس خوبی بهم می داد، انگار سبک شده بودم. یه احساس آرامش عجیبی داشتم و اونو مدیون پدرام بودم. اون با حضورش، یه برگ تازه تو زندگیم ورق زد. با اومدن اون انگار سیاهی ها رفته بودن. احساس تازه ای که تو وجودم پا گرفته بود، انگار همه ی نفرت ها و کینه ها رو از دلم شسته بود. اوایل دی ماه بود و دیگه سرمای هوا اجازه بازی تو حساط رو به ما نم داد. سارا رو بغل کرده بودم و براش کتاب می خوندم، که یک دفعه صدای رعد و برق و بعد بارونی بی امان که خودشو به پنجره می کوبید نگاهم رو به آسمون دوخت.
دوباره صدای غرش آسموم تکرار شد. سارا جیغ کوتاهی کشید و سرش رو تو بغلم پنهان کرد. بلند شدم و در حالی که سارا رو ر آغوش داشتم پشت پنجره ایستادم:
-نترس عزیزم، چیزی نیست.
-می ترسم.
-نترس خانومی من اینجام. تازه بارون که ترس نداره.
به قطره های درشت بارون چشم دوختم. من همیشه عاشق بارون بودم، همیشه عاشق این دو فصل خاموش بودم، پائیز و زمستون یه ابهت خاصی برام داشتن. اگه سارا کنارم نبود، الآن زیر بارون راه می رفتم و خودم رو به دست های بخشنده ی آسمون می سپردم تا وجودم رو شستشو بده. صدای زنگ تلفن نگاهمو از آسمون جدا کرد:
-بله؟
-سلام پریا خانوم.
-علیک سلام! شما؟
-خوب هستید؟ خانواده خوبند؟
-به جا نمی آرم، شما؟
-من، پسر بابام.
از لحنش معلوم بود مزاحمه:
-چی شده، چرا ساکت شدی؟
-چون حرفی واسه گفتن ندارم.
-چرا عروسک من.
تن صدام رفت بالا:
-کی هستی؟
-نوکر شما، چاکر شما.
-خفه شو احمق.
-خوب گوشاتو واکن پری خانوم، تا حالا نشده بهمن چیزی بخواد و به دست نیاره.
-می خوام سر به تنت نباشه.
-چرا عزیزم، من که کاریت ندارم، می خوام چند صباحی با هم خوش بگذرونیم.
-خفه شو احمق، تو دستت به من نمی رسه.
صدای خنده ی چندش آورش تو گوشی پیچید، با نفرت گوشی رو کوبیدم رو دستگاه.
-برو به جهنم.
-کی بود خاله؟
-دوستم عزیزم، حالا پاشو بریم پایین شیر و کیک بخوریم.
دستاشو باز کرد، بغلش کردم از پله ها رفتیم پایین. پام رو که تو آشپزخونه گذاشتم تلفن زنگ زد. با وحشت گوشی رو برداشتم. صدای چندش آور بهمن تو گوشی پیچید:
-چی شد عسلکم.
-خفه شو بهمن، خفه شو.
گوشی رو گذاشتم، دلم می خواست از دو شاخه جداش کنم، ولی می ترسیدم پدرام یا شراره زنگ بزنن و وقتی جواب ندم نگران بشن.
در یخچال رو باز کردم و ظرف شیر رو بیرون آوردم. زنگ دوباره ی تلفن، مثل سوهان روحم رو خراشید. تموم عصبانیتم رو تو صدام ریختم و گوشی رو برداشتم:
-چرا دست از سرم بر نمی داری عوضی، از جون من چی می خوای؟ من اونی که تو فکر می کنی نیستم، پس برو گم شو، برو به همون جهنمی که ازش اومدی.
گوشی رو کوبیدم رو دستگاه و بعد نفس عمیق کشیدم، تا حالم سرجاش بیاد.
-خاله دعوا کردی؟
-نه خاله، داشتم با دوستم شوخی می کردم، آخه... .
صدای زنگ دوباره ی تلفن اعصابم رو ریخت به هم. سارا با گفتن: ( منم می خوام الو کنم) ، به سمت تلفن دوید. قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم، گوشی رو برداشت:
-سلام.
-... .
-آره، خوبم.
-... .
-من و خاله پریا.
نمی دونستم اون طرف خط کیه، که سارا اونقدر راحت باهاش حرف می زنه. رفتم طرفش و دست دراز کردم تا گوشی رو ازش بگیرم، گفت:
-نه بابایی خاله داشت با دوستش دعوا می کرد.
-... .
-زود بیا خونه، آسمون یه صداهای وحشتناک می ده، من می ترسم.
-... .
-باشه، ولی زود بیا.
بعد گوشی رو گرفت طرفم:
-بیا خاله، بابا با تو کار داره.
یه دفعه از ذهنم گذشت: " نکنه دفعه ی قبل که داد زدم اون بوده. " سرم رو تکون دادم و گفتم: " نه اگه اون بود که حرفی چیزی می زد." گوشی رو گرفتم و با صدایی که لرزش اون به وضوح معلوم بود گفتم:
-بله؟
با صدای خشکی سلام کرد.
-سلام آقا پدرام.
-چه خبرا؟
-هیچی، ما خوبیم، سارا کمی می ترسید، اومدیم پایین بهش شیر و کیک بدم.
-ممون. اتفاقی افتاده، مزاحم تلفنی داشتی.
من و من کردم و با دست پاچگی گفتم:
-نه داشتم با دوستم حرف می زدم، یه کم شوخی کردیم سارا فکر کرد دارم دعوا می کنم.
-با کدوم دوستت؟ همون هایی که اکثرا زنگ می زنن و برات پیغام می ذارن؟
وا رفتم، روی زمین نشستم و گفتم:
-متوجه منظورتون نمی شم.
-خوب اگه دوست نداری، در این مورد حرف نمی زنیم.
-نه، ولی ...
-متاسفم، من قصد فوضولی یا دخالت تو کار های خصوصیت رو ندارم، صدای گوشی اونقدر بلند هست، که از دیوار های نازک اون خونه عبور کنه.
-... .
-چی شده، چرا حرف نمی زنی؟
سکوت من بیشتر بهش جرات داد:
-فکر نکن جاسوسی تو رو میکنم یا این که هنوز هیچی نشده می خوام تو کارات دخالت کنم نه، من به طور اتفاقی متوج شدم. فقط چند شب پشت سر هم صدای پیغام هایی که بران گذاشتن شنیدم. من فقط می خوام به عنوان یه بزرگتر راهنماییت کنم. اگه اون شب من نرسیده بودم، خدا می دونه الآن کجا بودی. درست می گم؟
به سختی آب گلوم رو فرو دادم و گفتم:
-حق با شماست.
-بازم می گم، من خیال ندارم تو کارات دخالت کنم، ولی برات نگرانم... می خوام کمکت کنم. بگو این کیه که مزحمت شده، این کیه که نمی خواد دست از سرت برداره؟ به من بگو تا خودم حسابش رو برسم. نکنه همونی که اون شب... .
دیگه اجازه ندادم بیشتر از این ادامه بده و با دست هایی لرزون گوشی رو گذاشتم. با خودم فکر کردم که " دیگه همه چی تموم شد، اون الان فکر می کنه که من ... که من... اون وقت از اونجا و دوباره من می موندم و تنهایی، من می موندم و علاقه ای که به سارا داشتم و حس تازه ای که به بودن اون در کنارم به من می داد. دوباره به حجم سنگین سکوت خونه رو در بر می گرفت و من دوباره زیر سنگینی بار تنهایی له می شدم. "
صدای زنگ تلفن بازم فضای ساکت خونه رو پر کرد. دو شاخه رو گرفتم و از پریز بیرون کشیدم.
-خاله چی شد؟
-هیچی خاله، بشین پای تلویزیون تا برات کارتون بذرم.
-باشه خاله. به شرطی که شیر تاتائو هم بهم بدی.
صورتش رو بوسیدم و تلویزیون رو روشن کردم و ارتونی که خیلی دوست داشت براش گذاشتم. یه لیوان شیر کاکائو و یه ظرف کیک هم کنار دستش گذاشتم و وقتی محو تلیزیون شد آهسته از کنارش بلند شدم و رفتم تو حیاط. سرمو رو به آسمون گرفتم، قطره های بارون به صورتم خورد و با لا به لای قطره های اشک گم شد. زیر لب گفتم:
(( ببار ای نم نم بارون که امشب قصه ها دارم ))
روی پله ها نشستم و تمام زاوایای حیاط رو از نظر گذروندم. می دونستم اون همیشه کنارم حضور داره. چقدر محتاج حضورش بودم، می خواستم سرم رو روی زانو هاش بذارم و براش حرف بزنم. دلم می خواست بهش بگم، دوست دارم اونی بشم که آرزو داشت، می خوام دختری باشم که بتونه بهم افتخار کنه، که حضورش رو احساس می کردم. اون همیشه حضور داشت، خیلی بیشتر از بابا.
دیدمش. زیر درخت خرمالو با یه سبد داشت قدم می زد، در حالی که زیر لب یه ترانه ی قدیمی رو زمزمه می کرد. ایستاد و سرش رو برگردوند طرف من. به روش لبخند زدم، لبخندم رو پاسخ داد و گفت:
-پری بیا این خرمالو ها رو ببین. ببین چقدر خوش رنگ و قشنگن.
دستم رو، روی زمین گذاشتم تا بلند شم و برم طرفش، ولی فبل از اینکه حرکت کنم، دختری رو دیدم که دوان دوان خودشو رسوند بهش و گفت:
-مامانی، تو که می دونی من خرمالو دست ندارم.
کنار دختری که می دونستم تصویری از خودمه زانو زد و گفت:
-نمی گم بخور، می گم نگاشون کن ببین چقدر قشنگن.
-آره راست می گی مامان، آدم دوست داره دست دراز کنه و بچینه.
-خوب حالا به این نگاه کن.
و با دست به خرمالویی که روی زمنی افتده بود اشاره کرد:
-اون چطور؟ به نظرت کدوم قشنگ نره، اون که اون بالاست و به نظر غیر قابل دسترسه یا این که روی زمین خوراک کرم ها و مورچه ها شده؟
-اینکه معلومه، ولی منظور شما رو نمی فهمم.
-ببین دخترم، تو دیگه بزرگ شدی و باید خیلی چیزا رو بفهمی. تو میوه ی زندگی منی، تو همه وجود منی، دلم می خواد مثل اون خرمالوی بالای درخت باشی، زیبا و غیر قابل دستر. نمی خوام خوراک کرم ها بشی می فهمی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-می فهمم مامان.
زیر لب گفتم: " ببخشی مامان، منو ببخش که نتونستم اونی باشم که تو می خواستی، ولی خودت می دونی من فقط لج کردم؛ با دنیا، با زندگی، با اونی که تو رو از من گرفت، با بابا، با اون روزگار هزار رنگ. ولی مامان من هنوز خوراک کرم ها نشدم. من هنوزم می تونم غیر قابل دسترس باشم. " سرم رو روی زانو هام گذاشتم و اجازه دادم همونطور که بارون جسمم رو شستشو می داد و گناهانم رو می شست، اشکام هم دلم رو پاک کنن. با حس سنگینی دستی روی شونه هام، با وحشت از جا پریدم. تصویر تاری از پدرام جلوی چشمام نقش بست. فکر کردم دارم خیال می کنم و اون مثل همه ی رویاهایی می مونه، که شب ها واسه خودم ترسیم می کنم. مطمئنا رویا بود، وگرنه اون الآن باید شرکت باشه. چشمامو رو هم گذاشتم، تا حداقل چهره اش رو واضح تر ببینم.
-خوبی پریا؟
چشمام رو باز کردم، دو قطره اشک از چشمام افتاد رو گونه ام. رنگ نگاهش تغییر کر:
-داری گریه می کنی؟ پری؟ از حرف های من ناراحت شدی؟
بی اختیار لبخندی رو لبم نقش بست، اون منو پری صدا زد. لحن صمیمی و بی ریاش دلم رو پر از امید کرد. حس کردم، زیر نگاش دارم ذوب می شم. قبل از اینکه متوجه حال خرابم بشه برگشتم و دویدم طرف خونه.
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از deltang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

«قسمت دهم»

از امام زاده که برگشتم احساس سبکی می کردم . مامان مثل همیشه به حرفام گوش کرد و اجازه داد سرم را روی سنگ سردش تکیه بدم و زیر لب براش درد دل کنم ، اشک بریزم و زار بزنم تا سبک بشم . وقتی قدم به خونه گذاشتم ، حس کردم با پریایی که دو ساعت پیش از خونه بیرون رفتم ، زمین تا آسمون فرق دارم.
ماشین پدرام تو حیاط ، خبر از حضورش می داد . کتابی که واسه سارا گرفته بودم رو تو دستم جا به جا کردم رفتم طرف ساختمان .
درو که باز کردم ، موجی از هوای گرم صورتم رو نوازش داد. شراره روی مبل ، کنار شومینه نشسته بود وکتاب می خوند . صدای درو که شنید نگاش رو از روی کتاب گرفت و گفت :
اِ ، تویی پری ، سلام .
سلام کردم ونگاه جستجو گرم رو توی سالن پرواز دادم :
سارا کجاست ؟
خیلی بدعنق شده بود ، پدرام برد بالا خوابوندش . صدای زنگ تلفن نگاهم رو به پله ها دوخت. رفتم طرف پله ها ، شراره گفت :
-بدو پری ببین کیه ، از وقتی تو رفتی ده بار زنگ زده .
پله ها رو دو تا یکی دویدم بالا ، ولی دیگه صدای زنگ قطع شده بود . سرپله ها ایستادم و نفس تازه کردم و بعد آهسته در حالی که زیر لب آهنگی رو زمزمه می کردم رفتم طرف اتاق . پشت در صدای پدرام رو شنیدم ، که داشت با کسی حرف می زد . تعجب کرددم ، اون تو اتاق من چی کار داشت . آهسته درو هل دادم تا کامل باز شد ، تعجبم وقتی بیشتر شد ، دیدم داره با تلفن حرف می زنه . وا رفتم ، کیفم از دستم در رفت و افتاد کنار پام . به دیوار تکیه دادم ، تا متوجه نشه که پاهام سست شده حتی جرات اینو نداشتم که از نگاهش فرار کنم ، می دونستم پشت خط یکی از همون دوست های کذائیه . آخه من حتی یه دوست دختر هم نداشتم .
-باشه من بهشون می گم ، امر دیگه ای باشه .
سرم رو پایین انداختم و سعی کردم مغزم رو به کار بندازم و یه چیزی سر هم کنم ، تا بهش بگم . نمی ونم چقدر گذشته بود که سنگینی نگاهشو حس کردم . سرمم رو که بلند کردم ،نگاهم تو نگاهش نشست تو چشماش یه چیزی بود ، مثل سرزنش ... مثل ... زل زدم تو چشاش و آماده رگبار سرزنشش شدم ، ولی اون فقط با حسرت سرش رو تکون داد و از کنارم عبور کرد . نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بلندی بود ، کشیدم و از دیوار فاصله گرفتم . داشتم دگمه های مانتوم رو باز می کردم ، که صداش نگام رو به سمت در سوق داد:
- پریا خانوم .
سرم رو پایین انداختم و با صدایی که انگار از چاه بیرون می اومد ، گفتم :
- بله ؟
-آرش بود .
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ، ولی اون نگاهش رو به پشت سرم دوخت و با صدایی رسمی ، مثل روزهای اول حضورش ادامه داد:
می گفت تهرانه . کار مهمی باهات داشت ، باهاش تماس بگیر .
هیچی نگفتم ، فقط تو بغض و اشک هایی که چشمام رو تار می کرد نگاش کردم .
در ضمن ببخش که من بی اجازه اومدم تو اتاق سارا به سختی خوابید ، ترسیدم بیدار شه .
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بشه رفت . نگاهش سخت ترین مجازات بود ، سرزنشی که تو نگاهش بود از هر حرف ونصیحت و سرزنش و حتی تهدید و کتک بدتر بود .
با مشت کوبیدم رو میز :
لعنتی
دستم درد گرفت و با دست دیگه ام شروع کردم به مالش دادن انگشت هام :
ارش لعنتی ، آخه الان وقت تلفن زدن بود ، اونم چند بار ! مرده شور اون کار واجب رو ببرن .
رو تخت دراز کشیدم .
اصلا به آرش چه ؟ تقصیر پدرامه ، می خواست بی اجازه وارد اتاقم نشه .
سرم را تکون دادم :
نه ، تقصیر خودمه ، فقط تقصیر خودم.
بغضم ترکید و اشک هام از چشمام سر خوردن و ریختن رو بالش زیر سرم
من چقدر بد شانسم
دو هفته گذشت .توی این مدت به جز سلام و خداحافظی ، حرفی بن ما رد وبدل نشده بود ، درست مثل یه غریبه از کنار م عبور می کرد . وقتی من رفتم پایین ، به یه بهونه بلند می شد و به اتاقش می رفت . وقتی سر میز شام یا نهار دور هم جمع می شدیم ، مشغول غذا دادن به سارا می شد و سعی می کرد نگاهمون به هم تلاقی نکنه .
صدای شراره که واسه خوردن شام دعوتم می کرد نگاهم رو از عکس مامان جدا کرد از روی سجاده بلند شدم و همین طور که با دست اشکام رو پاک می کردم ، با دست دیگه چادرم رو از سرم برداشتم از پله ها که پایین می رفتم ، صدای شراره رو شنیدم که رو به پدرام گفت :
نمی دونم چش شده پدرام چند وقته همه اش تو خودشه ، خیلی غمگینه ، انگار یه چیزی رو دلش سنگینی می کنه . چیزی که بهش اجازه نمی ده مثل قدیم بخنده و یا با سارا بازی کنه .دو هفته است از خونه بیرون نرفته ، براش نگرانم ، دیگه حتی منو هم اذیت نمی کنه . من حاضرم اون بازم منو اذیت کنه و مثل اون روزا حرصم رو در بیاره ولی این طوری غمگین و گرفته نباشه .
چرا باهاش حرف نمی زنی .
راستشو بخوای می ترسم . می ترسم بگه به تو چه مربوط
خوب اینم حرفیه
خدا کنه راضی بشه فردا شب بیاد عروسی . تو که می آی ؟
آره حتما . فقط باید فردا ، یه لباس واسه سارا پیدا کنم .
نمی دونم پریا لباس مناسب داره یا نه .
فکر کنم در این مورد با هاش صحبت کنی ، بد نباشه .
ولی آخه ...
چیه نکنه بازم می ترسی ؟
خواهر و بردر هر ود با هم خندیدند ، صدای بابا خنده شون رو قطع کرد
چیه خواهر و بردار خوب دارن گل می گن و گل می شنون
روی پله ها نشستم وفکر کردم « شراره اونقدرها هم که من فکر می کردم بد نیست ، اون حتی واسه من اظهار نگرانی هم می کنه»
صدای شراره به دنیای خیالاتم پایان داد:
پری جون ! چرا اینجا نشستی ؟ بیا شام حاضره .
بلند شدم و یه لبخند مهمونش کردم .
شما برو ، منم می آم .
لبخندم رو پاسخ داد رفت طرف آشپزخانه ، منم بلند شدم و پشت سرش رفتم . سلام کوتاهی کردم و بدن اینکه به صورت پدرام یا بابا نگاه کنم ، رفتم طرف صندلیمو نشستم .
مثل دو هفته قبل بازم روی صندلی خودش ننشسته بود ، من می دونستم به خاطر چی جاشو عوض کرده ، فقط واسه اینکه روبه روی من نباشه . این کارش نشون می داد ، هنوز صلح نکرده .
بدون اینکه چیزی به روی خودم بیارم ، پشت میز نشستم وبی توجه به حرف ها و طعنه های گاه بی گاه بابا و پدرام ، سرم به خوردن گرم کردم .
دوباره گیتارم تو آغوشم بود وداشتم تنهایم رو با اون قسمت می کردم ، صدای شراره دست هایم از حرکت باز داشت .
پشت در ایستاده بود و صدام می زد . به خودش این اجازه رو نداده بود که وارد اتاقم بشه . بلند شدم و درو باز کردم :
اوا ، تو هنوز آماده نشدی ؟
تازه ساعت چهاره چه خبره ؟
اومدم اگه کمک خواستی کمکت کنم نمی خوای موهاتو بپیچی یا سشوار بکشی ؟
سرم را حرکت دادم :
نه احتیاجی نیست شال سرم می کنه .
مهمونی که نیست ، عروسیه .
مختلط هست یا نه ؟
سرش راپایین انداخت :
خوب چرا .
من اینطوری راحتترم .
هر جور مایلی ، من دارم می رم آریشگاه ، تو هم حاضر شو ساعت هفت با بابات بیاین دنبالم .
فقط سرم رو تکون دادو به ظاهر حرف هایش رو تایید کردم ، ولی تو سرم دنبال یه بهونه بودم که از رفتن شونه خالی کنم .
صدای زنگ تلفن افکارم رو به هم ریخت . سرم رو بالا گرفتم ، شراره نبود ، اصلا نفهمیدم کی رفته بود که متوجه نشدم . در رو بستم و برگشتم تو اتاق . تلفن بی وقفه زنگ می خورد . تازه یک ساعت بود که دو شاخه رو به پریز وصل کرده بودم ، تموم این دو هفته خاموش بود ، به زنگش حساس شده بودم . همین تلفن باعث شد که رفتار اون با من عوض بشه با بی میلی گوشی رو برداشتم :
بفرمائید
سلام
سلام آرش ، خوبی ؟
چه خوبی ؟ مگه تو واسه آدم جای خوب بودن باقی می ذاری ؟
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از deltang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #13  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

«قسمت یازدهم »


خودم رو لوس کردم :
آرش ! مگه من چی کار کردم ؟
-هیچی ، معلوم هست این پانزده روز کجا بودی ؟چراجواب تلفن ها رو نمی دادی ؟ حتی برات پیغام گذاشتم ،داییت بهت نگفت ؟
-داییم؟
اره ،همون موقع که زنگ زدم یه آقای جوونی گوشی رو برداشت گفت نیستی گفت من دایی پریام ،اگه پیغامی چیزی دارید بگید تا بهش بگم .
-اره ،نه من هنوز دایی رو ندیدم .
یعنی اون خودشو دایی من معرفی کرده . دایی ... یعنی اون خودش رو به عنوان دایی ناتنی ،تو زندگی من حساب می کنه . یعنی ...نه .... این حرف کاخ آروزهایم رو خراب کرد .
-الو پریا ... پریا ... حالت خوبه ... هنوز اونجایی ؟
-بله ببخشید .
-حواست کجاست ؟
-همین جا ! چی داشتی می گفتی ؟
-پرسیدم کجا بودی ؟ یه دنیا نگرانت شدم .
خندیدم :
-تو هنوز عاقل نشدی ؟ هنوزم شاعرانه حرف می زنی ؟
اونم خندید :
-نه ، تازه بدترم شدم .نگفتی کجا بودی ؟
-یه چند روزی رفته بودیم شمال .
با تعجب فریاد زد :
-شمال ؟ اونم تو این فصل ، جا قحط بود ؟
ای وای ، بازم خراب کردم .
-خوب باباست دیگه ، دلش هوای دریا رو کرد .
-خوب چطور ود ؟هوا خوب بود ؟ خوش گذشت .
نه هوا سرد بود ف مرتب بارون می اومد . تو چطوری ؟ کجایی ؟ اینجایی یا اونجا ؟
خندید :
-اونجا .
-راست می گی ؟
-آره خانومی ،دو هفته همش زنگ زدم کلی برات پیغام گذاشتم ،گوش ندادی ؟
-پیغام ، من که پیغامی ندیدم .
یه فکر مثل جرقه از ذهنم عبور کرد .
لعنتی ، کار خودشه ، اون پیغام ها رو پاک کرده ف همون روز که اومده بود تو اتاقم !
چیزی گفتی ؟
-نه ، یعنی چیز ، می دونی من تازه رسیدم ، هنوز پیغام ها رو چک نکردم .
-واسه تعیطلات میان ترم اومده بودم تهران ، خیلی دوست داشتم ببینمت ، یعنی بیشتر به بهونه دیدن تو اومده بودم ، ولی خوب دست از پا درازتر برگشتم .
-متاسفم .
-مهم نیست . اصلا ناراحت نیستم از اینکه دو هفته هر روز غروب دور و بر خونه تون پرسه زدم تا ببینمت یا انگشت هام درد گرفت بس که شمارت رو گرفتم . با اینکه موفق به دیدنت نشدم ، ولی مهم نیست . مهم اینه که تو حالت خوبه ، نمی دونی چقدر نگرانت شده بودم .
-معذرت می خوام ، من باید باهات تماس می گرفتم ، ولی خوب به خاطر بارندگی تلفن ویلا قطع بود .
-مهم نیست طلا خانم . خودتو ناراحت نکن.
با اینکه احترام زیادی واسش قایل بودم ، ولی اصلا حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم . گوشی رو کمی اون ور تر گرفتم و فریاد زدم :
-بله بله ، دارم می آیم .
-چیزی شده طلا ؟
- آخ معذرت می خوام ، نه چیزی مهمی نیست . می خواهم بریم عروسی . پایین منتظر منن.
-الهی بمیرم . معطل شدی ؟
- نه خدا نکنه . مهم یست ، دیر نمی شه ؟
-ساعت تازه چهاره ، این چه عروسیه که از الان شروع شده .
تو دلم گفتم « آرش امروز گیر دادی ها »
-آخه عروسی کرج تا برسیم ساعت شده هشت ، اونم با ترافیک های این ساعت
-پس مزاحمت نمی شم ، برو عزیزم ، امیدوارم بهت خوش بگذره .
ممنون ، خودم باهات تماس می گیرم .
-بی صبرانه منتظرم .
-خداحافظ .
-به امید دیدار .
گوشی رو گذاشتم و خوشحال شدم از دست به سر کردنش شروع کردم به لباس پوشیدن .داشتم دکمه های مانتوم رو می بستم ، که نگام افتاد تو آینه . بازم وجدان خفته ام بیدار شد .
-هی دختر ، مگه قسم نخورده بودی دیگه به هیچ تلفنی جواب ندی ؟
- آخه آرش با بقیه فرق می کنه .
- چه فرقی ؟ اونم هم جنس اونهاست ، فراموش کردی به خاطر اون بود که پدرام رفتارش با تو عوض شد .
- چه فرقی ؟ اونم هم جنس اونهاست فراموش کردی به اطر اون بود که پدرام رفتارش با تو عوض شد .
دوباره یه غم سنگین به دلم چنگ انداخت . رفتم طرف تلفن و دو شاخه رو از پریز بیرون کشیدم ، حس کردم وجدانم آروتر شد . کیفم رو برداشتم ، جلوی آینه یه بار دیگه خودم را برنداز کردم ، روسریم رو کمی جلوتر کشیدم واز در خارج شدم .
بابا وپدرام کنار شومینه نشسته بودن و شطرنج بازی می کردن. سارا با دیدن من ، از جلوی تلویزیون بلند شد و دوید طرفم :
-کجا می ری خاله ؟
بابا وپدرام هم نگاهشون رو از صفحه شطرنج جدا کردن . بابا با طعنه گفت :
-حالا تشریف داشتید ، کجا باز بارو بندیل بستید ؟
دندون هام رو فشردم ، تا از خشمم کم بشه ؟
-می رم پیش مامانم .
-بیخود ، مگه نمی دونی می خواهیم بریم عروسی .
- می دونم ، ولی دو هفته ست نرفتم پیشش .
- دوهفته نرفتی ، امروزم نمی ری ، ... فردا جمعه ست ، فردا برو .
اومدم جوابش رو بدم ، که پدرام پیش دستی کرد :
-عیب نداره مسعود خان ، من می برمش .
-ولی آخه ، این دلیل نمی شه که هر وقت دلش خواست راه بیفته و سر خود بره هر جا دلش خواست .
- هر جا نمی رم ، می رم پیش مامانم . من برعکس بعضی ها معرفت انسانیت یادم نرفته .
-تو اگه شعور داشتی ، می فهمیدی با بزرگ ترت چطوری حرف بزنی اون وقت دم از معرفت می زنی ! تو هنوز نمی فهمی من باباتم و چه جایگاهی دارم.
پوزخندی زدم و گفتم :
-ادم ها خودشون ، با رفتارشون جایگاه خودشون رو نشون می دن آقا !
از جا بلند شد و گفت :
-لازم نکرده بری برو بالا .
-من می رم ، وگرنه عروسی بی عروسی ، خودتون تشریف ببرید .
با عصبانیت دستش رو لای موهایش فرو برد . پدرام جلوش ایستاد وگفت :
-خودتون رو عصبانی نکنید ، چیزی نشده که .
-چیزی نشده ! تو خودت شاهد بودی دختره زبون دراز ...
-بذارید به حساب بچگی و نادونیش . اجازه بدید من می برمش . خود منم باید خرید کنم ، سارا لباس مناسب نداره . شما برید ، من قول می دم سر ساعت هشت تو باغ باشیم .
-ولی آخه ...
-گفتم که ما خودمون رو می رسونیم .
سرجایش نشست و با دست اشاره کرد:
-برو، زود از جلوی چشمام دور شو دختره چشم سفید .
خیلی خونسرد از کنارش گذشتم و رفتم طرف در . دیگه برام عادت شده بود که در مقابل این طور رفتارهاش خودم رو نبازم ، دیگه در مقابل اون ، دلم مثل یه سنگ سخت شده بود .
به حیاط که قدم گذاشتم ، یه نفس عمیق کشیدم و لبخندی از سر رضایت به لب آوردم . وقتی این طوری در مقابلش جبهه می گرفتم ، از خودم خوشم می آومد . من به جای مامان ، در مقابل زور گویی هاش می ایستادم.
به درخت خرمالو تکیه دادم و نگام رو به اسمان به پرواز در آوردم .سوز سردی که می وزید ، وادارم کرد شالم رو بیشتر به خودم بپیچم . زیر لب غریدم آخه یکی نیست بگه تو این سرما چه وقت عروسی گرفتن بود . چقدر دلم هوای بارون رو داشت .
باصدای در ماشین ، از جا پریدم . پدرام سارا رو توی ماشین گذاشته بود و داشت می رفت طرف در . جلوتر از اون رفتم به سمت در و گفتم :
-من باز می کنم .
زیر لب چیزی شبیه ممنونم زمزمه کرد وبرگشت به سمت ماشین . منم با عجله به سمت در دویدم و بازش کردم وقتی ماشین رو بیرون بره . اونم بدون اینکه تعارف کنه رفت بیرون . منم پشت سرش رفتم و درو بستم . داشتم فکر می کردم باید جلو بنشینم یا عقب . که با باز کردن در جلو ، خیالم رو راحت کرد . با تشکری کوتاه نشستم و اون درو بست . ماشین رو دور زد و خودشم نشست وهمین طور سوئیچ رو می چرخوند پرسید :
-کجا باید برم ؟
خیلی مختصر ادرس رو بهش گفتم و اون با تکون سر ، نشون داد که کاملا به مسیر اشنایی داره . سارا از پشت دستشو حلقه کرد دور گردنم و گفت :
- خاله پری .
-جونم خاله
-نانای می ذاری ؟
خندیدم و گفتم :
- به بابات بگو .
چشمای قشنگش رو به طرف پدرام چرخوند :
-آره بابایی ، برام نانایی می ذاری؟
-آره دخترکم .
بعد دست برد و دگمه ضبط رو فشار دادو صدای خواننده تو فضا پیچید . سارا خودشو کشید جلو و اومد تو بغلم . همیشه همین طوربود . با صدای موسیقی آروم می شد . تو سکوت گوش می کرد و بعد از ساعتی آروم خوابش می برد .
چوآهوی تشنه پی تو گشته ام از مه و مه نشان گرفته ام بوی تو را زگل شیده ام دامن گل از آن گرفته ام تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی تو ای پری ...
دست پیش برد و ضبط خاموش کرد و با این کار صدای اعتراض سارا بلند شد :
-اِ ... بابایی خاموش نکن .
دستشو رو موهای دخترش حرکت داد و گفت ک
- باشه گلم روشن می کنم ، ولی اول می خوام با خاله حرف بزنم باشه ؟
مثل همیشه زود قانع شد با گفتن : باشه ، سرش رو برگردوند و مشغول تماشای خابان شد .
یه چیزی تو دلم فرو ریخت . اون می خواست با من حرف زنه .در مورد چی ؟حتما بازم می خواست نصیحتم کنه .
-حاضر شدن شما چقدر طول می کشه ؟
-متوجه منظورتون نمی شم .
-می گم چقدر طول می گشه ، تا لیاستون رو عوض کنید و آمده رفتن به عروسی بشید ؟
-دقیقا صفر ثانیه
خندید :
سرعت عمل خوبی دارید .
-من خیال ندارم بیام .
دنده رو عوض کرد و گفت :
-لجبازی نکن وضع رو بدتر می کنه .
-من لجبازم یا اون
- درست حرف بزن ، اون هر چی باشه پدرت محسوب می شه .
پوزخندی زدم :
-محسوب می شد . بهتره از فعل ها درست استفاده کنید .
بدون اینکه لحن صداش عوض بشه با همون ارامش ادامه داد :
-اینجوری بیشتر خودت رو آزار می دی ، چه فرقی برات می کنه ، تو می خوای تا نزدیک صبح ، تنها تو اون خونه چه کار کنی ؟
-مثل همیشه .
-بهت خوش می گذشت ؟
هیچی نگفتم و به ماشین ها خیره شدم . دوباره تکرار کرد :
-پرسیدم بهت خوش می گذشت ؟
نگاهش کردم ف نیم رخش هم زیبا بود .برگشت طرفم و با نگاهش غافلگیرم کرد . قبل از اینکه نگاش تو چشمم بنشینه ، رو دلم نشست و بیشتر زخمیش کرد :
-سوالم جواب نداره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-نه ، همیشه تا صبح از ترس می لرزیدم .
-پس می بینی که لجبازیت ، فقط به خودت ضرر می رسونه .
زیر لب زمزمه کردم :
حق با شماست .
-کار امروزت درست نبود.
برگشتم طرفش :
-کار اون درست بود ؟
-می تونستی ملایم تر وخوش برخوردتر باشی .
-نمی تونم .
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از deltang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #14  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

«قسمت دوازدهم »

-خودت نمی خوای
-شما این طوری فکر می کنید ؟
-اصلا فراموش کن ، فکر می کنم حرف زدن با تو دراین مورد اصلا فایده نداره نگفتی چقدر طول می کشه حاضر بشی .
لحظه ای سکوت کردم و بعد آهسته گفتم :
-حدود نیم ساعت ، شایدم کمتر .
لبخندی زد و گفت :
-خیلی عجیبه .
متوجه منظورش شدم ، ولی چیزی نگفتم و ادامه داد:
-ساعت الان پنج . ساعت شش اگه بتونیم از امامزاده بیرون بیایم ، هم خریدمون می رسیم و هم عروسیمون .صورتش رو به طرفم برگردوند و پرسید :
-یک ساعت برات کافیه .
-خوب سعی می کنم زوتر بلند شم .
-نه نمی خوام ، هر وقت حس کردی سبک شدی پاشو .
دیگه ادامه ندادو فکر کردم ، اون چقدر خوب درک می کنه ، درست برعکس بابا ، سارا نگاهش رو از بیرون گرفت و برگشت طرف پدرام :
-بابا کجا می ریم ؟
-داریم می ریم دیدن مامان خاله پریا .
-مگه مامان خاله پریا کجاست ؟
گونه نرم و لطیفش رو بوسیدم و گفتم :
تو آسمونا .
-درست مثل مامان من .
- آره عزیزم ، مثل مامان تو .
-خاله ف مامان من چه جوری رفته اونجا .
اولین بار بود که می دیدم سراغ مادرش رو می گیره . مادری که هیچ وقت ندیده و هیچ وقت نمی تونه ببینه . مادری که فط از روی قصه ای که پدرام براش تعریف می کنه اونو می شناسه . از روی عشقی که تو کلام باباشه . برعکس مامان من ، که واسه همیشه اسم و یادش توی ذهن بابام مرده . درست مثل خودش .
پدرام تو جواب دادن کم آورد . بوسه ای روی موهای سارا زدم و گفتم :
-مامان تو ومامان من با هم سوار هواپیما شدن و رفتن اون بالا ، ولی اشتباهی به جای اینکه بیان پایین پیش ما ، رفتن یه جای دیگه پیاده شدن . ولی همیشه منتظرن که یه روزی ما هم بریم پیش اونها .
-یعنی منم نمی تونم ، مثل تو برم دیدن مامانی ؟
نمیدونستم چی باید بگم تا ذهن کوچکش قادربه درک اون باشه . پدرام که درموندگم رو دید گفت :
-بس کن دیگه سارا
با بغض گفت :
-خوب مامانی رو می خوام ، چرا همه بچه ها مامان دارن ، ولی من ...
-خوب تو یه بابا داری عزیزم ، یه بابای مهربون .
ولی من می خوام مثل همه کارتون ها هم بابا داشته باشم هم مامان .
پدرام با صدای بلند و تقریبا عصبی گفت :
-گفتم بسه .دیگه نمی خوام چیزی بشنوم .
سارا سرش توی سینه ام فرو برد و هیچی نگفت . رو به پدرام آهسته گفتم :
-چرا سرش داد زدید ، هر چی باشه بچه است ، باید یه جوری این مسایل رو براش حل کرد .
هیچی نگفت ف حتی نیم نگاهی بهم نکرد . حرصم گرفت :
« دیدی ، دیدی حتی نگاهتم نکرد .پس دهنتو ببند وکارایی که بهت ربطی نداره ، دخالت نکن .»
نزدیک امام زاده جلی گل فروشی نگه داشت و بدون اینکه حرفی بزنه رفت پایین . سر سارا رو بلند کردم و زیر گلوشو قلقلک دادم وگفتم :
-ببینمت ؟ سارا؟ داری گریه می کنی ؟
با بغض جواب داد :
بابایی دعوام کرد .
- عیب نداره ، همه باباها بچه ها شونو دعوا می کنن .
-اره ، دیدم امروز بابای تو هم دعوات کرد . چرا خاله ؟
خوشحال از اینکه ذهنش رو منحرف کردم گفتم :
-چون بچه بدی بودم .
-یعنی منم بچه بدی بودم ؟
- نه تو بابات بد بود .
-نه ، بابا پدرام من خیلی خوبه .
-آره ، ولی امروز بد شده بود .
-خاله اونجا رو نگاه کن ، بابا رو ببین چقدر گل خریده .
دوباره سرش را تو سینه ام فرو برد . برگشتم طرف پدرام ، در باز کرد و نشست . یه دست گل سرخ تو دستش بود . بی معطلی گل ها رو گرفت طرفم :
-اینم گل .
گلها رو گرفتم و بوئیدم :
-ممنون ، راضی به زحمت شما نبودم .
-دلم نمی خواست واسه اولین بار ، دست خالی برم اونجا .
فقط تونستم بگم : ممنون
لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد .گل ها رو به طرف صورتم بردم . از عطرشون مست شدم ، انگار یه عطر دیگه داشتن . نگاهی به سارا که سرش رو روی سینه ام تکیه داده بود و چشماشو به بیرون دوخته بود انداختم . چهره اش گرفته بود. توی پارکینگ پارک کرد . برگشتم و نگاش کردم .ماشین رو خاموش کرد و نگاهم رو غافلگیر کرد . با دستپاچگی نگاهمو دزدیدم .و آهسته گفتم :
-فکر کنم یه معذرت خواهی بدهکار شدید ؟
ابروهاشو بالا برد با تعجب گفت :
-لابد به شما ؟
مثل خودش جواب دادم :
- نخیر
بعد با چشم و ابرو به سارا اشاره کردم . نگاهش ازروی صورتم سر خورد روی دخترش آهیی کشید و دستش رو کشید رو موهاش :
-سارا ... بابایی .
سارا اصلا حرکتی به خودش نداد:
-عروسک بابا ؟هنوز قهری ؟
سرشو بلندکردم و گفتم :
-سارا ، بابا داره با تو حرف می زنه .
دوباره سرش رو برگردوند و گفت :
-نمی خوام ، می خواد دعوا کنه .
پدرام دست هاشو جلو آورد و به زور بغلش کرد وکشید طرف خودش :
-نه عسل بابا ، چرا دعوات ، یه کم عصبانی بودم .حالا بیا تا با هم آشتی کنیم ، خوب؟
چشمای آبیش رو به صورت بابا دوخت و گفت :
-به شرطی که یه عروسک خوشگل برام بخری .
-تو که اون همه عروسک داری ، ولی باشه تو آشتی کن من بازم برات می خرم صورتش رو بوسید و گفت :
- باشه بابایی قول می دم .
درو باز کردم واز ماشیین بیرون رفتم . پدرام هم در حالی که سارا هنوز تو بغلش بود پیاده شد و دزدگیر ماشین رو روشن کرد وکنارم شروع به قدم زدن کرد .
مثل همیشه کنار سنگش نشستم . سنگ سیاهی که مثل روزگارم سیاه بود ، مثل دفتر آرزوهام .
گل ها رو روی اسم قشنگش گذاشتم و مثل همیشه زیر لب شعر روی مزارش رو خوندم ک
این منم اون مسافری ف هک بسته کوله بارشو منم همون پرنده ، که فلک شکسته بالشو
اون تموم زندگی ف تنها بود و بی هم نفس اون که تو اوج بی کسی ، هیچ کی نشد براش نفس
با دست گرد وغبارش رو پاک کردم ، که صدای پدرام منو به خودم آورد .
-اجازه می دی؟
سرم رو بلند کردم ، بدون اینکه نگام کنه خم شد و ظرف آبی رو که دستش بود روی سنگ ریخت و بعد نشست . سارا هم کنارش قرار گرفت آهسته گل ها رو جدا کرد و روی سنگ چید و بعد فاتحه ای خوند وبا گفتن خدا رحمتش کنه سکوت کرد .
زیر لب تشکر کردم ونگاه ابریم رو پایین انداختم و تو دلم خطاب به مامان گفتم :
-مامان ببین این پدرام همون که برات گفتم ، همون که دنیای تاریکم رو روشن کرده همون که منو به خودم برگردونده . این ساراست دختری که چشماش دریایی تو رو یادم می یاره .
اشک هایم بی اختیار جاری شدن ومن تلاشی واسه مهار کردنشون نکردم . دلم پر بود از گلایه ها ، از غم هایی که انگار هیچ وقت تمومی نداشت ، با پشت دست اشکامو پاک کردم .
پدرام یه دستمال گرفت جلوم ، سرو را بلند کردم و نگاه اشکیم تو نگاه ابریش نشست . یه چیز دیگه تو نگاش بود . نه ترحم ، نه سرزنش ، رنگ نگاهش یه رنگ دیگه بود، یه رنگی مثل ...
دستمال رو گرفتم و در حالی که اشکامو پاک می کردم ، به سارا چشم دوختم نشسته بود و با دست های کوچکش گل ها رو پر پر می کرد .
خم شدم و آهسته روی اسم مامان بوسه زدم . سرم رو بلند کردم دیدم دستش رو زده زیر چونشو داره نگام می کنه . نمی دونم از رنگ نگاهش بود یا از غم وجودم ، که دوباره چشمه اشکم جوشید :
-بسه دیگه ، چقدر خودتو عذاب می دی .
اشکامو پاک کردم و سعی کردم با یه نفس عمیق ، بغضی که تو گلوم نشسته بود رو آزاد کنم .
قصه غصه های من ، انگار تمومی نداره
- اگه دیدت و نسبت به مسایل اطرافت عوض کنی ، می بینی اونقدر ها هم که فکر می کنی مشکل و به قول خودت غصه دور وبرت نیست .
-مامان همه زندگی من بود ، معنب بودنم .
- تو هنوز باباتو داری .
سرم را تکان دادم :
-نه ، همیشه شک داشتم که اون بابام همیشه فکر می کردم یا یه بچه سر راهی ام ، یا یه بچه پرورشگاهی ، ولی محبت های مامان و خاطراتی که اون برام تعریف می کرد یه خط نفی روی تصوراتم می کشید .
اومد چیزی بگه ، اجازه دنادم دستم رو جلوش گرفتم و گفتم :
-سعی نکنید با حرف های همیشگی این رابطه رو بهبود بدید . من واسه اون وجود خارجی ندارم ، اون گاهی اصلا منو نمی بینه . نمی دونم اصرارش واسه اینکه امشب تو این مجلس حضور داشته باشم به چه دلیل ، قبل از این ترجیح می داد بدون حضور من همه جا باشه .
-خوب شاید واسه اینکه تو خودت هیپچ وقت دوست نداشتی کنار اون یا شراره باشی .
-این درخواست قلبی من نبود خودش دوست نداشت منو ببینه . اون ازم متنفره
-اشتباه می کنی .
-نه، باورتون می شه اگه بگم هیچ یادم نمی آد ، تا حالا منو بغل کرده باشه یا حتی بوسیده باشه ! من به سارا حسودی هم می کنم .
-یتیمی سارا حسودی هم داره؟
- این چه حرفیه می زنید ، اگه اون مادر نداره عوضش یه پدر مهربون داره، که می تونه همه کمبودهاش رو جبران کنه .
-خوب تو هم ...
-خواهش می کنم ادامه ندید .
-چرا سعی نمی کنی باهاش حرف بزنی ، چرا این حرفا رو بهش نمی گی .
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از deltang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #15  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

« قسمت سیزدهم»

دستم روروی سنگ مزار مامان حرکت دادم و بی اراده آه حسرت باری کشیدم
-وقتی مامان رفت ، انگار همه خوشی های منم رفت . همه خنده هایم همه بی خیالی هایم و آسودگی ها . همه عزت نفسی که کنار اون احساس می کردم . اون موقع بود که فکر بابا افتادم . من هنوز یه بابا داشتم ، هر چند توی اون هیجده سال هیچ وقت محبت یا لبخندش رو ندیدم ، ولی دلم به حضورش خوش بود . به خودم می گفتم حالا که من دیگه پشتیبانی به نام مادر ندارم ، اون به فکرم می افته و اجازه می ده بهش تکیه کنم و این درد مشترک رو یه جوری با هم تحمل کنیم . اونجوری دیگه سنگینی این درد روی شونهایم یکی نبود .ولی او برعکس همه تصورات من عمل کرد .اون با ازدواجش با شراره بهم فهموند ، کسی نیست که بتونم بهش تکیه کنم . کسی نیست که بتونه بار سنگین این مصیبت رو از شونه هایم کم کنه . از اون موقع دیگه نتونستم بهش بگم بابا . اون دیگه هیچ نسبتی با من نداشت توی ذهنم اول فقط همسر مادرم بود ، زنی که عاشق اون بودم و بعد از اون ما با هم هیچ نسبتی نداشتیم و اون فقط حضور مزاحم وار منو تحمل می کرد بی محلی ها و بی توجهی های اون به من هم ، به این تصورات دامن می زد .
اوایل فکر می کردم شاید رفتن مامان اونو به خودش بیاره و حضور من براش مهم بشه ، ولی اون با ازدواجش بعد از دو ماه یه درد تازه به دردام اضافه کرد .برام مهم نبود طرف مقابل کی هست ، یا چند سالشه ؟ جوونه ؟ پیره ؟ این برام مهم بود که اون منوآدم حساب نکرد ، اون می تونست یه مدت دیگه صبر کنه ، می تونست جلوی من چیزی بروز نده ، می تونست شراره رو به اون زودی تو این خونه نیاره ، می تونست داغم رو تازه نکنه . ولی تنها کاری که کرد این بود که نمک روی زخم تازه ام پاشید . اون دست یه زن رو گرفت و آورد تو خونه نشوند جای مادرم و بهم دستوردادبهش احترام بذارم و مامان خطاب کنم .
اون شب چقدر خندیدم . اونقدر خندیدم که اشکم در اومد و اونها فکر کردن دیوونه شدم . خوب راست راستی تا مرز جنون رفته بودم ، اون ازم خواست زنی رو مامان خطاب کنم که باهاش هشت سال اختلاف سنی داشتم . اون موقع بود که از هر دوشون متنفر شدم .از همه مردها بدم اومد ، از شراره بیزار شدم و سعی کردم عکس اون چیزی که می خواست عمل کنم . ولی این کافی نبود . راضیم نمی کرد . خیلی ها باید تو آتیش نفرت من می سوختن . اون موقع بود که زندگی تازه ام شروع شد . از چیزی نمی ترسیدم،نه مادری داشتم که با دیدن کارام ناراحت بشه نه بابایی بالای سرم بود . تا به من و زندگی خیابونی تازه ام باشه . بود ونبودش برام فرقی نداشت ،همین طور که بود ونبود من .
فکر می کردم همه مرده ها نامردن و فقط مهر مردونگی رو پیشونیشون خورده . وقتی می دیدم واسه یه لحظه دیدنم یا یه نگاه به ظاهر دلباخته ، یه لبخند یا یه حرف محبت آمیز چه جوری التماس می کنن و با یه شاخه گل یا هدیه ای که از یکی مثل خودشون گرفته بودم یا یه حرف معمولی ، چه جوری خرکیف می شن ، دلم خنک می شد و احساس می کردم موفق شدم . من دلم می خواست اونها رو خار و ذلیل ببینم که موفق هم شدم . همشون یه جوری جلوم به زانو دراومده بودن ، ولی خودشون خبر نداشتن خودشون روی این بازی مسخره اسم عشق رو گذاشته بودن . من نمی خواستم با این کارا تلافی بی محلی وبی خیالی بابا در آورده باشم ، ولی خودم روز به روز توی لجن فرو می رفتم و اون ، نمی دونم فهمید و به روی خودش نیاورد یا نفهمید و خنواست بفهمه ولی وقتی شما وارد زندگیم شدین یه دفعه همه چیز عوض شد وقتی دیدم که بعد از چهار سال که از فوت همسرتون می گذره ، هنوزم به اون وفا دارید و با یاد اون زندگی می کنید ، وقتی دیدم چه جوری با عشق و احترام از اون صحبت می کنید فهمیدم همه مردا نمی تونن مثل بابای من نامرد و بی وجدان باشن . شاید اگه شما رو نمی دیدم ، هیچ وقت به خودم نمی اومدم و معلوم نبود آخر کارم به کجا می کشید .
حرفام تموشد سربلند کردم نگام تو نگاش نشست ، منتظر بود نصیحتم کنه یا بازم سرزنش بارونم کنه ، ولی اون فقط نگام کرد .انگار ذهنش با من نبود . برق اشک چشماشو براق کرده بود ، نمی دونم به خاطر من گریه می کرد یا دوباره به یاد سوزان افتاده بود ؟ سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم :
-متاسفم نمی خواستم ناراحتتون کنم .
انگار تازه به خودش اومده باشه ، سرش رو تکون دادو گفت :
-به نظر من فکر کردن به گذشته ها هیچ منفعتی نداره غیر از آزار وا ذیت خودت .
و بعد نگاه جستجوگرش رو به اطرف چرخوند و صدا زد :
-سارا ؟!
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم . سارا روی پنج شیش تا از مزارهای اطراف ما ، گل چیده بود .وقتی متوجه صدای باباش شد ، رگشت وبا خنده گفت :
-بابایی ببین ، واسه همه گل گذاشتم .
عابرها با لبخند به سارا نگاه می کردن . پدرام بلند شد و رفت طرفش .
-کار خوبی کردی بابا ، ولی اون گل ها مال مامان خاله پریا بود .
-خوب من می خواستم اونها رو خوشحال کنم .
سارا رو بغل کرد وگونه اش رو بوسید :
-سردته ؟!
-یه کم دماغم یخ زده ، نگاه کن .
صورتش رو چسبوند به گونه پدرام .
خندبد و گفت :
-الان می ریم تو ماشین ، زودی گرم می شی .
بعد برگشت طرف من وگفت :
-بلند شو خاله پری ، بدو که حسابی کار داریم هم دختر کم یخ زده ، هم باید خرید کنیم .
طرز صحبت کردنش ، بی اختیار لبخند رو مهمون لبم کرد .صمیمیتی تو حرفاش بود ، اومد وکنارم زانو زد . فاتحه ای خوند و دوباره نگاشو به صورتم دوخت :
-بریم ، نمی خوام بد قول از آب در بیام ، به مسعود قول دادم که ه موقع می رسیم .
فاتحه ای خوندم و بلند شدم و بعد از خداحافظی بامامان ، به اونها که چند قدم اون طرف تر ایستاده بودن ملحق شدم .
-عجله کن خوب نیست بعد از غروب آفتاب اینجا باشیم .
خندیدم :
-خیلی عجیبه
-چی ؟
-فکر نمی کردم شمام به این چیزا اعتقاد داشته باشی .
ایستاد و نگام کرد :
-ببینم تو انگار فراموش کردی من ایرانی ام .
سرم رو تکون دادم وگفتم :
- - نه فراموش نکردم ، ولی شما سال ها از اینجا دور بودید
شروع به حرکت کرد . منم کنارش قرار گرفتم و سعی کردم قدم هام رو با اون هماهنگ کنم .
-درسته من سال ها از کشورم دور بودم ولی اجازه ندادم فرهنگ بیگانه جایفرهنگ و رسوم خودم رو بگره . به نظر من ، ادم ها اگه به چیزی از ته قلب ایمان داشته باشه ، هیچ چیز نمی تونه پایه های اعتقاد و ایمانش رو سست کنه . نمی دونم متوجه شدی یا نه ! سارا با اینکه چهار سال تو اون کشور زندگی کرده ، حتی یک کلمه انگلیسی بلد نیست ، چون من نخواستم دوست داشتم به جای ددی یا پاپا ، بهم بگه بابا .
با زیرکی گفتم :
-مطمئنید ؟
برت و نگام کرد :
-به حرفام ایمان دارم .
-پس اسمش چی ؟چرا اسمش ایرانی و فارسی نیست ؟ فراموش کردید سارا اسمیه که از همون فرهنگ به قول شما بیگانه ارد زبان ما شده .
-این دیگه دسن من نبود ، خواست پدر ومادرش بود .
«پدر ومادرش ! منظورش مادرشه ! حتما می خواد بگه در این مورد نتونسته فرهنگ خودشو تحمیل کنه .»
-پس شما هم بله ؟
در ماشین رو باز کرد و سارا رو گذاشت روی صندلی عقب :
-متوجه منظورت نمی شم .
در ماشین رو باز کردم و با خنده گفتم :
-شما هم جزو گروه زی زی ها شدید . در مورد اسم سارا می گم .
-گروه زی زی ها چه جور گروهیه ؟
نشستم روی صندلی و گفتم :
-زن ذلیل ها
یه لحظه اخمی به پیشونی آورد ، ولی بعد لب هایش به خنده باز شد و همون طور درو می بست گفت :
- هر چی دل بگو ، ولی نوبت منم می شه .
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از deltang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #16  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت چهاردهم


جلوی آینه ایستادم و دوباره خودم رو از نظر گذروندم . دامن بلند و تنگی به پام کرده بودم ، که درست هم رنگ کت نقره ای رنگم بود . دامن تا زانو تنگ بود و زانو به پایین مدل باد بزنی می شد . کتم آستین های بلند داشت و کوتاه بود ، درست تا روی کمرم لباس درست سایز تنم بود . لب آستین و دور یقه و پایین دامن با نوار و نگین های نقره ای تزئین شده بود . کفش های پاشنه بلند نقره ای رنگم رو پوشیدم ، قدم بلندتر از معمول شد . آرایش کم رنگی هم کرده بودم ، که صورتم رو از حالت دخترونه بیرون آورده بود .
توی کمد دنبال شال هم رنگ لباسم گشتم و در عوض شال نقره ای که مطمئن بودم وجود نداره ، یه شال سفید سر کردم . پالتویم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم .
هم زمان با خروج من ، سارا و پدرام هم از اتاق بیرون اومدن . نگام رو سارا ثابت موند ، این دختر درست مثل عروسک بود . اگه لحظه ای بی حرکت می موند ف فکر کی کردی یه عروسک جلوت ایستاده ، عروسکی با موهای مجعد طلایی و چشمایی ابی که یه لباس عروس خوشگل تنش کردن .
-خاله بیا ببین لباسمو .
یه چرخ جلوم زد ، دامن لباسش رو هوا بلند شد و همراه با خودش چرخید بی اراده جلو رفتم و بوسیدمش و محکم تو بغلم فشارش دادم .
-وای خاله ، خفه شدم .
دوباره صورتش رو بوسیدم و گفتم :
-خوب خاله چه کار کنم ، تو خیلی خوشگل شدی .
حرکتی به صورتش داد و با ناز گفت :
-من خوشگل بودم .
-آره عسلم .
صدای پدرام تازه منو به خودم آورد ومتوجه حضورش شدم .
-کاش یکی هم بود ، ما را تحویل بگیره .
سرم را بلند کردم و گفتم :
-لباسش خیلی بهش می آد .
-سلیقه خاله پریا شه دیگه
بلند شدم و ایستادم . نگام که تو نگاهش افتاد ، حرفی که می خواستم بزنم فراموشم شد . حس کردم ضربان قلبم شدت گرفت و انعکاسش صورتم رو سرخ کرد .دلم می خواست چشماش یه دریا بود و من می تونستم واسه همیشه خودم رو توش غرق کنم .
اونقدر بهش خیره موندم تا نگاهش رو ازم دزدید . تازه اون موقع بود که خودم اومدم و فهمیدم بی دلیل خیلی بهش خیره شدم . سرم رو پایین انداختم ، ولی حس کردم داره نگاهش سر تا پایم رو برانداز می کنه . واسه اینکه سکوت سنگین ایجاد شده رو بشکنم ، گفتم :
-من آماده ام ف می تونیم بریم
-چند لحظه صبر کن ، الان می آم .
سر را بلند کردم و اون برگشت طرف اتاق یه نفس عمیق کشیدم و عطر خوشش رو به ریه کشیدم و مست شدم . از پشت نگاهش کردم . قامت برازنده اش توی کت و شلوار کرم رنگ و خوش دوختش ، خوش ترکیب تر از همیشه بود .تو دلم آرزو کردم :«کاش می شد اصلا به این عروسی نمی رفتیم ، یا حداقل مریم اونجا نبود .»
یاد مریم ، دوباره دلم رو چنگ انداخت .
-خاله پریا ، ببین بابایی برات کادو آورده .
سرم را بلند کردم . پدرام جلوم ایستاده بود و یه بسته کادویی دستش بود نگام از روی کادو و دستش سر خورد روی صورتش لبخندی به روم پاشید و گفت :
-قابل نداره ، اینو از اصفهان برات گرفته بودم ولی ...
جمله اش رو کامل کردم :
-ولی اونقدر از دستم عصبانی بودید که ترجیح دادی بهم ندیدنش ؟
سرش را تکون داد :
-نه موقعیتش نبود . ولی الان دیدم بهترین فرصته .
-ممنون ... حالا می تونم بازش کنم .
-البته هر جور مایلی ، متعلق به خودته .
آهسته روبان دورش راباز کردم . داخل کادو ، یه شال نقره ای بود جیغی از خوشحالی کشیدم و گفتم :
-وای ... چقدر به موقع بود .
و بعد برگشتم طرف اتاق جلوی آینه قدی روی در کمد ایستادم و شالم رو در آوردم و شال کادویی پدرام رو انداختم رو سرم . شال درست هم رنگ لباسم بود و لبه های اون با نگین ونوار های نقره ای به زیبایی تزیین شده بود . شال سنگینی بود ، به نظر می رسید پول زیادی بابت اون پرداخت باشه . زیر لب گفتم :
«ممنون پدرام ، هدیه قشنگی رو بهم دادی تا آخرین لحظه زندگی به یادم می مونه »
از ماشین پیاده شدم و منتظر شدم تا اونم پیاده شه . انتظارم زیاد طول نکشید ، پیاده شد و دزد گیر ماشین رو روشن کرد . با اشاره به سارا که روی صندلی عقب خوابیده بود ، گفتم :
-پس سارا چی ؟
کنارم ایستاد و گفت :
-بذار بخوابه ، بهش سر می زنم .
-طفلی خوابش برده ، خیلی ذوق عروسی رو داشت .
-بخوابه براش بهتره ،یه ساعت دیگه می یام و می آرمش تو . اینجوری تا آخر شب بیداره و بهونه نمی گیره .
بعد آهسته به راه افتاد و منم سعی کردم خودم رو با گام هایش هماهنگ کنم .
-سخت نیست ؟
-چی ؟
به لامپ های رنگارنگی که بین درخت ها چشمک می زدن ، نگاه کردم و گفتم :
- نگه داری و تربیت بچه .
آهی کشید و گفت :
-خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی . گاهی وقت ها واقعا نمی دونم باید به سوال هایش چه جوابی بدم ، مخصوصا وقتی سراغ مادرش رو می گیره .
اومدم بگم که یه فکری باید بکنید که هم خودتون از تنهایی در بیایید و هم اون ، که پاشنه کفشم روی سنگ زیر پام لغزید و تعادلم رو از دست دادم ؛ ولی قبل از اینکه زمین بخورم دستش دور بازویم گره زد و منو عقب کشید و بعد صدای گرمش توی وجودم طنین انداخت :
-مواظب باش . خانم کوچولو .
برگشتم نگاش کردم . چشماش یه برق عجیبی داشت . زبونم نچرخید که حتی ازش تشکر کنم ، از تماس دستش یه حس عجیبی بهم دست داد ، اونجا بود فهمیدم بیشتر از اونچه که فکر می کردم به وجودش نیاز دارم . چند قدم که رفتم ، آهسته دستش رو از بازویم جدا کرد زیر چشمی نگاش کردم ، خیلی معمولی یا شاید بی تفاوت به جلوش خیره شده بود وتو چهره اش از التهاب من خبری نبود . تپش قلبم تحلیل رفت وگرمی گونه هایم با سرمای چهره اش فروکش کرد .
هر چی به سالن نزدیک تر می شدیم صدای موسیقی بلند تر می شد . جلوی در سالن دو نفر ایستاده بودن و با تعظیم و سلامی کوتاه ادای احترام می کردن ، درست عین ضیافت های اشراف زاده ها . کمی جلوتر ، آقایی با لباس فرم جلو اومد و اجازه خواست پالتو هامونو بگیره . پدرام پالتوی خودش رو به دست اون سپرد و من دودل ایستاده بودم که اومد طرف من و یقه پالتوم رو از پشت گرفت و اجازه دادم تا اونو از تنم خارج کنه . زیر لب تشکر کردم . پاسخم رو با لبخندی دادو پالتویم رو به دست اون آقا سپرد .
چند قدم جلوتر ، پدرام با دست به قسمتی از سالن اشاره کرد و گفت :
-اونجا می تونی آماده شی .
من اماده ام مممنون
ابروهایش رو به نشونه تعجب بالا اندخت و گفت :
- مطمئنی ؟
توی آینه مقابلم شالم رو سرم مرتب کردم و گفتم :
-کاملا
خودش رو کنار در عقب کشید وبا دست اشاره کرد :
-خانوم ها مقدم ترن
-ممنون
قدم که به سالن گذاشتم ، لحظه ای چند ماتم برد ف یه عروسی مختلط که بیشتر شبیه سال مد بود تا عروسی تا حالا چنین مجلسی ندیده بودم . زیر لب گفتم :
-چه خبره؟
زیر گوشم زمزمه کرد :
- چیه ، خوشت اومده؟
نگاش کردم ، چشاش شیطون شده بود :
-تا حالا همچین ندیده بودم
-پس حالا فهمیدی که تا حالا سرت کلاه می رفته .
خندیدم :
-دقیقا اگه می دنستم که اینا شب تا صبح تو همچین مجلسی سیر می کنن ، مطمئنا یه جوری خودم را بهشوم بند می کردم .
خندید ، یه لبخند زیبا که جذاب ترش می کرد . دلم براش ضعف رفت . نگام رو به جمعیت دوختم تا متوجه تغییر حالم نشه . دلم عجیب تو قفسه سینه ام غوغا کرده بود .
سالن اصلی ، سه پله پایین تر از سطح زیر پای ما بود . پدرام آهسته دستش رو زیر بازوم حلقه کرد و بی مقدمه گفت :
- امشب ، ملکه زیبای این جشنی .
برگشتم و نگاش کردم . نگاه بی قرارم تو نگاه سوزانش نشست . لبخندی زد و گفت :نمی بینی چطور همه با حسرت به من نگاه می کنن ؟
-شاید نگاه سحرت باذشون به من باشه .
نگاهشو به سمت جمعیتی که وسط سالن مشغول رقص و و پایکوبی بودن دوخت و گفت :
-بریم ببینم آشنایی پیدا می کنیم یا نه .
صدای جیغ و فریاد دختراو پسرا حاضر در جشن ف نمی ذاشت صدا به صدا برسه و اگه پدرام اونطور کنار گوشم حرف نمی زد مطمئنا شنیدن صداش مشکل بود . ته دل از این امر راضی بودم ، چون می تونستم برای لحظاتی حضورش رو کنارم و با فاصله اندک حس کنم .
در کنارش ، آهسته از سه پله مقابل پایین رفتم ورودمون با صدای بلند اعلام شد ، درست مثل فیلم ها و مجلس های شاهانه . همه نگاه ها به سمت ما حرکت کرد . حس کردم زیر اون همه نگاه معذبم صورتم رو به سمت اون همچنان دستش دور بازوم حلقه کرده بود وآهسته کنارم قدم بر میداشت برگردوندم ، ولی اون دور ار عر دغه غه و اضطرابی وجودم رو احاطه کرده بود و خونسردانه با نگاه در جستجوی یه اشنا بود و من می دونستم منظرش از آشنا ، شراره یا باباست .
سعی کردم مثل اون ، بی تفاوت به نگاه های کنجکاوی که سر ت پام رو می کاویدند ، قدم بردارم . می دونستم همه به خاطر شالم رو سرم بود بود .اولین بار بود که با حجاب کامل نوی مجلس ، اونم عروسی آنچنانی قدم می گذاشتم . ولی نگاه های دخترا قبل از اینکه به من باشه ، به پدرام بود .اون شب پدرام ، چشم های خیلی از دخترا یا حتی مادرها رو به خودش خیره کرده بود .
با همه تلاشی که سعی می کردم داشته باشم خودم رو بی تفاوت نشون بدم ، ولی بعضی نگاهها و حرف ها بازم آزار دهنده بود شاید اگه لباسم یه مقدار گشادتر بود واین طور سخ اندامم رو به هم نمی فشرد ، از شدت این نگاه ها کم می شد و این طور جلوی نگاه هرزه اونها احساس خفگی نمی کردم . آهسته کنار گوشش گفتم :
- اینا چرا این طوری به ما نگاه می کنن.
-به من نگاه نمی کنن ، به تو نگاه می کنن.
-این همه دختر خوشگل و لخت و پتی دورشون ریخته .
برگشت و زل زد تو صورتم :
-پسرا همیشه دنبال دخترای زیبایی می گردن که دور از دسترس همه باشن و تو امشب یکی از همین دخترایی .
نگاهم رو دزدیم و به زمین دوختم :
«یعنی من دختری دست نیافتنی بودم .همو که مامان می خواست ؟»
حس کردم تنم گر گرفت . بازم ضربان قلبم رفت بالا :
اون از من تعریف کرد اون...
دیگه حال خودم را درک نمی کردم بدجوری دلم رو دستخوش هیجان کرده بود . چند قدم جلوتر ، آهسته و به نرمی دستش رو از دور بازوم جدا کرد و به رویای شیرینم خاتمه داد.
سرم رابلند کردم . دستش رو به سمت مردی که جلومون ایستاده بود دراز کرد و گفت :
-سلام آقای منصوری
-به به ، سلام آقای مهندس دهقان .
بعد از سلام و تعارف با پدرام ، نگاهش رو به سمت من چرخوند :
-سلام عرض شد خانوم ، خیلی خوش اومدید
و بعد دستش رو به طرفم گرفت ، با تردید نگاهی به پدرام و بعد دستی که به طرفم دراز شده بود انداختم و گفتم :
-سلام ، خیلی ممنون .
پدرام که متوجه معذب بودنم شده بود با گفتن خوب چه خبر مهندس منصوری )منواز مخمصه ای که ناخواسته گرفتارش شده بودم نجات داد وخوشبختانه آقای منصور متوجه موضوع شد و فهمید خیال دست دادن ندارم . به چهره اش نگاه کردم ، تقریبا پنجاه ساله بود ، درست مثل بابا ولی موهاش بر عکس بابا ریخته بود وسط سرش تقریبا خالی شده بود . یه عینک خوش فرم هم روی چشماش بود . قدش از پدرام کوتاه ر بود وشکم برآمده اش خبر از اشتهای خوبش می داد.
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت پانزدهم

پدرام رو به من گفت :
-با ایشون آشنایی داری ؟ ایشون پدر داماد هستند ؟
- دورادور می شناسمشون ،ولی تا حالا سعادت دیدارشون نصیبم نشده بود .
انگار از حرفم خوشش اومده باشه خندید و گفت :
-اختیار دارید ، کم سعادتی از ماست .
بعد رو به پدرام ادامه داد :
-مهندس ، نگفته بودی خانومی به خوشگلی داری . پس بگو چرا تا حالا نشون ما نمی دادی .
با خجالت سرم رو پایین انداختم ولی زیر چشمی اونو زیر نظر داشتم . دلم می خواست بدونم اونم مثل من با شنیدن این حرف هیجازده شده یا خیلی بی تفاوت پاسخش رو می ده . بی اختیار آه می کشیدم او خواسته قلبی منو به زبان آورده بود .
«خواسته قلبی ! هی پری حواست رو جمع کن ، تو کجا و اون کجا ؟یعنی تااین اندازه بهش دل بستی ؟ نه ، نه مطمئن باش اون مثل تو فکر نمی کنه . اون دوازده سال از تو بزرگتره »
« دوازده سال چیزی نیست ، مگه شراره و بابا نبودن . بابا بیست وپنج سال از شراره بزرگتره ، ببین چقدر قشنگ کنار هم زندگی می کنن .»
«خوب سارا چی ؟اون یه بچه داره ، فراموش کردی یه بار ازدواج کرده ؟»
«مگه بابا بچه نداشت . تازه سارا سنی نداره ، من نتونستم شراره رو به عنوان مادر قبول کنم ولی اون می تونه »
دوباره اون همزاد توی وجودم بیدار شده بود و داشت منو محاکمه می کرد ، که صدای مردانه پدرام که با شرمندگی سعی داشت ، آقای منصوری رو متوجه اشتباهش بکنه ، به محاکمه بین احساس و عقلم خاتمه داد .
-نه نه اشتباه نکنید ، ایشون دختر مهندس مهربانن.
آقای منصوری که تازه متوجه اشتباه خودش شده بود ، سرشرو تکون دادو گفت :
-معذرت می خوام پدرام جان ، چون تا حالا ایشونن رو زیارت نکرده بودم فکر کردم که ...
خندید :
-ایشاالله ... که در آینده ...
اجازه نداد حرفش را کامل کنه :
-شما مهندس مهربان رو ندید ؟
دوباره لبخندی چهره اش رو پر کرد و با دست انتهای سالن اشاره کرد :
- چرا اونجاست ، با همسر جوانش رو با لحن خاصی ادا کرد.
- انگار پدرام هم متوجه این موضوع شد ، چون دیدم خشمی گذرا از چهره اش عبور کرد و به آقای منصوری گفت :
-فعلا بااجازه
وبعد رو به من کرد وگفت :
-بیابریم .
از کنار آقای منصوری فاصله گرفتیم و همین طر که به سمت انتهاس سالن پیش می رفتیم ، زیرلب غرید :
-واقعا شرم آوره . نمی دونم این دو تا چرا می خوان آبروی منو همه جا ببرن ؟ نمی تونن این سبک بای ها رو بذارن واسه خونه . اگه اون زمان من اینجا بودم هیچ وقت اجازه نمی دادم شراره اینکار رو بکنه .
تو دلم خدارو شکر کردم اون موقع پدرام ایران نبود .درسته که این ازدواج دل خوشی نداشتم ، ولی هر چی بود من پدرام رو به واسطه شراره پیدا کردم . اگه اون نبود من هیچ وقت پدرام رو نمی دیدم ، هیچ وقت
- هیچ وقت ...
-بله هیچ وقت .
برگشتم طرفش و تازه فهمیدم بدون اینکه متوجه باشم ، افکارم رو به زبون آوردم :
-ببینم آقای منصوری اطلاع ندارن ، شراره خواهر شماست .
سرش رو تکون داد:
-فکر نکنم شرکت ما فقط در حد خرید و فروش با آقای منصوری رابطه داره ، این دعوت هم فقط به خاطر منافع هر دو طرفه .
پوزخندی زدم :
-واسه همین به خودش اجازه داد اینجوری جلوی شما اونارو به باد تمسخر بگیره ؟
نفس عمیقی کشید وگفت :
-بهش حق می دم . به نظر من اونها نباید به مردم اجازه بدن براشون حرف در بیارن .
سرم رو در تایید حرف هایش تکون دادم وگفتم :
-حق با شماست .
بیابریم اون طرف ، مسعود رو دیدم ، اونجا کنار پنجره ایستادن .
همین طور که کنارش قدم برمی داشتم ، نگاهم رو جستجوی اونها پرواز دادم و بعد از لحظه ای جستجو نگاهم کنار پنجره ثابت موند . دیگه نتونستم حرکت کنم ایستادم و با چشمایی که یه پرده از اشک اونو تار می کرد ، نگاهشون کردم . شراره تو لباس شب قرمز رنگش واقعا معرکه شده بود . پایین پیراهن حاشیه های نقره ای داشت و روی سینه اش هم با همون طرح و رنگ کار شده بود . موهای مش شده و خوش رنگش رو شینیون کرده بود و لا به لای اون از گل های لباسش کار کرده بود .
ارایش صورتش هم واقعا معرکه شده بود . اگه لباس سفید تنش بود بی شک اونو با عروس اشتباه می گرفتن . نگاهم از روی صورتش غلتید رو چهره بابا یه لیوان دستش بود که حدس می زدم محتویات اون چی می وتنه باشه .دستش رو حلقه کرده بود دور کمر شراره و بعد خم شد و اون بوسید . انگار یه سطل آب رو سرم ریخته باشن ، یخ کردم .
این بابای من بود ، همون که حتی برای رد شدن از خیابان هم دست مامان رو نمی گرفت ..
پدرام متوجه حال من نشد ، آهسته از کنارم عبور کرد و رفت طرف شراره نگاهم رو دزدیم و سعی کردم با یه نفس عمیق بغضم رو فرو ببرم . می ترسیدم اشکام جاری بشه و آرایش صورتم رو به هم بزنه و بهد دوباره سوال و جواب شروع بشه . تغییر مسیر دادم ویه گوشه رو به نظر خلوت تر از همه جا بود انتخاب کردم .
-پس بگو چرا هیچ وقت واسه اومدن من اصراری نمی کردن . معلومه ، واسه همین جلف بازی ها ، واسه همین تا صبح خونه نمی آن ، به خاطر مستی و بی هوشی !
روی صندلی نشستم و بی توجه به جمعیت بیکار و سرگردون سالن ، سر به زیر انداختم و با گوشه شالم مشغول بازی شدم . دستم حرکت می کرد و شال دور انگشتم می پیچیوندم ، ولی ذهنم در گیر بود ، کاش هیچ وقت نمی اومدم . دوباره داغ دلم تازه شد .وزخم کهنه ام سرباز کرد .
-به به ، ببین کی اینجاست . ستاره سهیل شدی پریا خانوم ! تو آسمون ها دنبالت می شگتم روی زمین پیدات کردم ! کجایی دختر خبری ازت نیست ؟
سرم رو بلند کردم و با دیدن چهره داریوش ، خنده رو لب هام جون گرفت :
- سلام آقای منجم ، چیه از پزشکی راضی نبودی ، رفتی سراغ ستاره شناسی ؟
-سلام ستاره خانوم ، نه بابا پزشکی چیه ، اوضاع اخترشناسی بهتره ، اونم وقتی ستاره هایی مثل تو تحت نظر باشن .
خندیدم :
-تو هنوز درست نشدی ؟
چرا ، دیگه مراحل آخر رو می گذرونم . دو روز دیگه کامل می شم و آماده ام برای فروش .
-اخه کی عتقیه می خره ، مجسمه ابوالهول .
خندید و گفت :
-تو در مقابل من کم نمی اری ، اجازه هست ؟
خواهش می نم ، اجازه ما هم دست شماست .
همون طور که می نشست گفت :
-انگار فقط به ما افتخار نمی دید .
-می شه درست حرف بزنی تا منم متوجه بشم .
-عرض شد خدمت عالی ، چرا همه جا قدم رنجه می فرمائید ، ولی منزل ماروقابل نمی دونید .
چی باید می گفتم ؟می گفتم من حتی از مهمونی خونه شما باخبر هم نشدم ، چه برسه به دعوت ؟باید می گفتم چون بابام از تو خوشش نمی آد ، حتی به من نگفت که خونه شما مهمونی دعوت شدم ؟سر در نمی اورم چرا ؟ چرا جایی که دوست داشتم نمی تونستم برم وجایی که دوست نداشتم باید حضور داشته باشم ؟
لبخندی زورکی زدم داشتم سعی می کردم یکی از همون دورغ های رو تحویل بدم ، که پیش دستی کرد وگفت :
-بی خیال ، مهم نیست ، مهم اینه که بالاخره دیدمت . واقعا دلم برات تنگ شده بود .
بعد آهی کشید و گفت :
-خدابیامرزه خاله لیدا رو ، تا وقتی بود ما هم واسه خودمون دنیایی داشتیم ، اون موقع هر وقت اراده می کردم می تونستم ببینمت ، ولی الان ....
حق با اون بود ، تا وقتی مامان بود من وداریوش خیلی راحت می تونستیم همدیگه رو ببینیم ما با هم بزرگ شده بودیم ، با اینکه اون شش هفت سال از من بزرگتر بود ولی همیشه مثل یه دوست و برادر کنارم بود . واین رابطه رو ، دوستی مامان با سوینا خانوم مادر داریوش محکمتر می کرد .
سونیا همسر پسر عموی بابا میشد . اونم مثل مامان پر از عشق محبت بود همیشه می گفت لیدا مثل خواهرش منه والحق که در خواهری براش کم نذاشت تو تمام اون روزهایی که بهش احتیاج داشتیم کنار من ومامان حاضر بود وبعد از اون بود که اختلافش بابابا شروع شد . اون یکی از مخالف های سرسخت ازدواج بابا باشراره بود .
اون معتقد بود بابا باید با کسی ازدواج کنه ، که حداقل از لحاظ سنی با همدیگه سنخیت داشته باشن . ولی بابا که اون روزا هم مثل الان شیفته شراره بود ، بعد از یه دعوا و بحث رابطه ای بین سونیا و بابا نیست و رابطه عمو ایرج بابا ، فقط به خاطر شغل و کارشون .
-حق توئه ...اگه الان می بینی اینجام ،به خاطر اصرار زیاد باباست . والا ترجیح می دادم تموم شب تنها تو خونه سر می کردم و بین این همه آدم سرگردون و بی عار و بیکار نمی نشستم .
-خوب به نظر خانوم ، ما جزو این ادمهای سرگردونیم دیگه .
-نه بسته به خودتونه . یا می رین وسط این جمع وبا ورجه ورجه الکی سرتون رو گرم می کنین ،یا خیلی متین و سنگین می شنین و تماشا می کنین و تو دلتون بهشون می خندیدن .
-یعنی درست مثل تو متین و سنگین !
-ودقیقا بر عکس تو !
از ته دل خندید و گفت :
-می بینم که هنوزم اون زبونت رو داری ، فکر می کردم حتما تا حالا یکی کوتاش کرده ، که دیگه سراغ مارو نمی گیری .
-نخیر ، هنوز سر جاشه ، چون هنوزم لازمش دارم باید حالا حالاها جواب بعضی ها رو بدم .
مسیر صحبت رو عوض کرد وگفت :
-از خودت بگو ،چه کارا می کنی ؟ چرا اینقدر کم پیدایی ؟
-من معلومه چه کار می کنم ، یه مشت کارای تکراری بهم چله افتاده . از این بیمارستان در می آیم می ریم تو اون بیمارستان . دیدی تولد شراره خانوم هم نتونستم بیام . نمی دونم این دوره کی می خواد تموم بشه .
پاشو انداخت رو پاش و ادامه داد :
-اینم که می بینی سراغت رو نمی گیرم ازترس مهندسه . می ترسم بلایی که سر سوینا آورد ، سر من هم بیاره .
خندیدم و گفتم :
-نترس زبون تو درازتر از این حرفاست . ببینم تو هنوز یاد نگرفتی به مامانت مثل بچه آدم بگی مامان . هنوزم حسرت داره مامان صداش کنی نه ؟
غش غش خندید و گفت :
-این طوری بهتره ، خیلی باهاش احساس نزدیکی می کنم .
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-نمی دونم ، خودت بهتر می دوونی .
بدون توجه به دلبری دخترای اطرافش که هر کدوم به نحوی سعی داشتن جلب تو جه کنن ، تمام حواسشو معطوف من کرد و گفت :
می دونی پریا ، وقتی از دور دیدمت ، یه لحظه به چشمای خودم شک کردم . با خودم گفتم یعنی اون که مثل مرغ یه گوشه کز کرده و بی توجه به همه کس و همه چیز تو فکر وخیال غرق شده پریاست ؟گفتم بیام تا کاملا غرق نشدی نجاتت بدم .
خندیدم و دوباره ادامه داد :
-جدی می گم پریا ، اول نشناختمت . خیلی عوض شدی ، بعدش این شالی که سرت کردی ..
خودم رو زدم به اون راه :
-آره می دونم خیلی قشنگه .
خندید و با دست زد به شونه ام :
- تو هنوز مثل قدیم زبون درازی ، گذشت زمان نتونسته تغییرت بده .
-مگه تو تغییر کردی ، انتظار داری دیگران هم تغییر کنن . نو هم مثل قدیم ها کله پوکی .
بازم خندید :
- هنوزم یادته ، همه اش بهم می گفتی کله پوک
-هنوزم هستی ، فقط نمی دونم چه جوری دکتر شدی .
-نمی خواستم دکتر بشم ، ولی اونقدر اومدن و بهم التماس کردن تا راضی شدم فکه دنبال اسم شریف خودم ، عنوان پزشکی رو یدک بکشم .
-خوشحالم که دوباره می بینمت و عوض نشدی ، مثل همیشه روح آدم رو زنده می کنی :
قیافه اش جدی تر شد :
-ولی تو عوض شدی .
سرم رو انداختم پایین و گفتم :
-تتازه معنی زندگی رو فهمیدم میشه گفت تازه راه راست رو پیدا کردم .
سوتی کشید و با همون لحن شوخ خودش گفت :
او او ، پس می شه من رو هدایت کنی .
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

« قسمت شانزدهم»

با اخم نگاش کردم . دست هایش رو به نشونه تسلیم بالا برو و گفت :
-ببخشید ، معذرت می خوام ، لطفا شلیک نکن .
زدم زیر خنده :
چی رو شلیک نکنم .
-یه اخم قشنگ و چهار تا حرف قشنگ تر .
بازم خندیدم :
-بس کن داریوش ، اینقدر لودگی نکن ، ناسلامتی دکتر این مملکتی .
-کدوم دکتر ، به قول معروف چه کشکی چه پشمی ، تو خودت حاضری بیای پیش من .
-عمرا ، مگه اینکه جنازه مو بیارن پیش تو ، علت مرگ و تشخیص بدی
-خوب بیا ، وقتی تو که بهترین ونزدیک ترین دوست منی ، حاضر نیستی واسه درد و مرضت به من مراجعه کنی و این حرفو می زنی ، من چطور از غریبه انتظار داشته باشم بیاد مطب من وجیب منو آباد کنه .
-خوب من تورو می شناسم و جونم رو دوست دارم ، دیگران که تورو نمی شناسن .
-حالا هی بزن ، نوبت منم میشه .
بازم خندیدم .
-خوشحالم که از اون حالت بیرون اومدی گرچه من میزبان این جشن نیستم ، ولی در هر حال بهت خوش آمد می گم امیدوارم تو جمع این آدم های سرگردون بهت خوش بگذره.
-ممنون ، با بودن تو مسلما بد نمی گذره . امشب برام جهنم می شه .
-نظر لطف شماست . بانو ، محفل آدم های سرگردان رو با تشریف فرمایی خود روشن فرمودید .
بعد شروع کرد به خندیدن . با خنده از ته دلش من هم خندیدم . قتی خنده هامون تموم شد گفت :
-امیدوارم یه روزی منزل ما رو هم روشن کنید .
-چیه مگه خودتون نمی تونید چراغ هاشو روشن کنید ؟ شایدم از خساست صاحب خونه اس ، خوب چرا شمع نمی خرید به صرفه هم هست .
-یه کار دیگه می خوام بکنم .
-چیه ، نکنه می خوای مشعل روشن کنی ؟
- نه می خوام زن بگیرم .
چه ربطی به جریان داشت ؟
-خوب مگه نشنیدی می گن زن چراغ خونه ست ، خوب من می خوام خونه رو چلچراغ کنم .
-بی غیرت بی وفا ، همه می گن خدا یکی ، زنم ...
حرفم رو قطع کرد :
-زنم یکی یکی .
-او ... او ... بگیر منو .تو اول برو ببین اولی بهت می دن ، بعد برو دنبال سی و نه تا دیگه .
سرش رو نزدیک گوشم برد و گفت :
-من امشب اشاره کنم ، پنجاه تا برام صف می کشن . نمی بینی چطوری دارن جلوم عشوه می آن تا یه نگاه بهشون بکنم .
-خوب پس معطل چی شدی بلند شو همین امشب چلچراغو جمع کن .
-چیه فکر کردی منتظر اشاره شما می شینم . فعلا تحت نظر گرفتم تا ببینم چی پیش می آد .
مسیر صحبت رو با گفتن ، راستی مریم کجاست ؟ نمی بینمش ، عوض کردم .
نگاهش رو توی سالن پرواز داد :
- باید همین دور و برا باشه . منتهی دنبال کیه نمی دونم ، احتمالا داره رو مخ یکی کار میکنه.
-هنوزم شاهزاده با اسب سفیدش نیومده ؟
-نه بابا ، خیلی بد پسند . والله اگر من جای اون بودم تا حالا صد باره شوهر کرده بودم .ولی خانوم هنوز مونده بیخ ریش ایرج بیچاره . همین چند روز پیش یه خواستگار اومده بود سراغش ، نمی دونم دکتر بود مهندس بود ، خلاصه سرتو درد نیارم ... یک کلام گفت : نه دماغش کوفته ست . لنگاش درازه چرا چشماش سبزه ، آبی نیست ؟ موهاش فره ، نمی دونم عینکی یا خلاصه هزار تا ایراد بنی اسرائیلی می گیره . هر سری هزار تا چرت وپرت پشت سر هم ردیف می کنه ، تا اخرش بگه نه .فقط امیدوارم هر چه زودتر شرش از سر ما کم بشه که دیگه اصلا حوصلشو ندارم .
-اِ...مثلا خواهرته . یه خورده روشن فکر باش ، مثلا پزشک مملکتی .
خندید :
-روشن فکر بودم ، ولی یه چند روزیه خاموشش کردم آخه هر چیزی یه اندازه ای داره ، از قدیم گفتن دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست .
-اون مال قدیم بوده الان سن ازدواج رفته بالا .
-اون دیگه کارش از گریه گذشته ، باید به حالش زار زد . می دونی چند ماه دیگه می ره تو چند سال ؟
-ببینم تو امشب کور خودت شدی ، بینای مردم . فراموش کردی خودت چند سال از اون بزرگتری .
-فراموش نکردم . دختر وپسر با هم خیلی فرق دارن .
-بله در صورتی که همسن باشن . تو چندسال بزرگتری یادت رفته ؟
بادست پشت سرش رو خاراند و گفت :
-راست می گی ها .باشه بعدا روش فکرمی کنم .
خندیدم :
-مرسی داریوش ، امشب خیلی بهم خوش گذشت . خیلی وقت بود این طور نخندیده بودم .
نگاه پرمحبتش رو به صورتم دوخت :
-همیشه بخند تا دنیا هم بهت بخنده . اینجوری سختی های روزگار رو هم حس نمی کنی .
-خیلی وقت دنیا بهم نخندیده ، در عوض این منم که دارم به رسم کثیفش می خندم اون فقط بلد ه با من لج کنه .
-خوب حتما تو هم باهاش لج می کنی ؟
اومدم حرف بزنم که صدام تو صدای مخملی و ظریفی گم شد نگاهم رو به طرف صاحب صدا برگردوندم ، داریوش هم همین کار رو کرد .
دختری حدودای بیست سال ، با لباسی بی نهایت کوتاه و تنگ و آرایشی غلیظ رو به رومون ایستاده بود وقتی نگاه داریوش رو متوجه خودش دید ا لحنی پر از عشوه گفت :
-داریوش جون فقط وقتی به ما می رسی ، رسمی و عصا قورت داده می شی ؟ واسه غریبه ها خوب غش وضعف می ری و بساط خنده و شادیت به راهه .
-من به ظاهر ادم ها نگاه می کنم و ارزششون رو با پوشش و ظاهرشون می سنجم .
-متوجه منظورت نمی شم .
بادست اشاره به لباس تنش کرد و گفت :
-جلوی آینه وایستی خودت می فهمی .
-چطور ، مگه از لباسم خوشت نیومد ؟
پوزخندی زد وگفت :
-لباس ؟ مثلا این لباسه تنت کردی ؟دامنش که یه وجب بیشتر نیست ، این بالایی هم که استغفرا..
-وا چرا به بقیه نگاه نمی کنی ، از من بدتر هم هستن .
-من با بقیه کار ندارم . فعلا طرف صحبتم تویی . هر چند بقیه هم مثل خودت می مونن .. همه افسار گیسخته ، امشب می خوان جلوه نمایی کنن و خودشون رو به زور به یکی بند کنن .
حرف های داریوش حسابی کفریش کرد :
-حواستو جمع کن داریوش خان ، ببین کی تلافی این کار رو سرت در می ارم .
برگشت و داشت می رفت که داریوش صداش کرد و با لبخند برگشت و گفت :
-می دونستم خیلی زود پشیمون می شی .
داریوش نیش خندی زد و گفت :
-فقط می خواستم بگم ، یه وقت ماجرای پارک ملت رو فراموش نکنی .
رنگش پرید و با خشم برگشت و رفت . نم با کنجکاوی چشم به داریوش دوختم . خیلی دوست داشتم بدونم جریان پارک ملت چی بوده که اونو تا این حد عصبانی کرد . داریوش آهسته دستش رو پشت سرم رو صندلی گذاشت وگفت :
-باورت می شه این می خواست زن من بشه ؟
-کی ؟
-همین تحفه مانلی رو می گم .
ابروهایم رو به نشونه تعجب بالا رفت :
-راستی ؟
-دورغم چیه !خوشبختانه یا بدبختانه قسمتون نبود .
بهصورت متعجبم خندید و ادامه داد :
-اصلا خود تو حاضری با این دختره لوس و جلف و از خودراضی سبک سر ازدواج کنی ؟ اصلا ...
لحظه ای روی حرفش فکر کرد و بعد هر دو خندیدیم .
-می دونی این کیه ؟دختر یکی از دوستای ایرج ، هفته گذشته واسه خودشون قرار ،مدار گذاشته بودن که بریم خواستگاری بدون اینکه با من هماهنگی کنن . خوشون شسته بودن بریده بودن و دوخته بودن و یهو به من گفتن بیا تنت کن .
-خوب تو چه کار کردی ؟
-هیچی ، گفتم واسم گشاده .
-جدی ؟ همین جوری ؟
-پس نه ،پا شدم و یه دسته گل گرفتم و رفتم خواستگاری .
خندیدم وادامه داد :
-صبح سونیا صدام زد وگفت امشب زودتر بیا خونه بریم خونه آقای ماجدی ، منم گفتم چشم . تا ساعت هفت بیمارستان بودم ، ساعت هفت ونیم زدم بیرون تو خیابان تا ساعت هشت هر چی هم موبالیم زنگ می زد جواب نمی دادم . یه ربع بعد خودم زنگ زدم خونه و گفتم تصادف کردم و حالا حالا هم پام گیره .
-واقعا ؟ تصادف کرده بودی ؟
-نه دیوونه تو هم ساده تر از سونیا باور کردی ؟گفتم با ماشین زدم به یه دختره و حالا تو کماست تا اون به هوش نیاد نمی تونم بیام خونه . هر چی هم اصرار کردن بیان بیمارستان ، گفتم لازم نیست و من بیمارستان خودمون نیستم هر کاری کردن ، آدرس ندادم و خاصه تا ساعت دو نصفه شب واسه خودم گشت زدم و شام خوردم و رفتم خونه . تا رفتم تو سونیا پرید جلوم و گفت ، حالت خوبه ، خودت که سالمی ، دختره چی شد ، زنده موند ؟
حالا منم داشتم با سوت ، یه اهنگ معروف رو می زدم ، تا چشم ایرج خورد به من بلندشد و داد زد :
-ولش کن خانوم ، تو چقدر ساده ای ؟هنوز نفهمیدی این پسره تورو فیلم کرده ؟
بازم خندیدم
-خدا خفه ات کنه داریوش ، بعدش چی شد؟
-هیچی فهمیدن که همه اینها فیلم بوده . منم گفتم تقصیر خودتون بود باید نظر من رو هم می پرسیدین . دختر قحط بود یا من کور و کچلم و روی دستتون موندم .
داشتم می خندیدم ، که صدای آشنایی نگاه هر دومون رو به خودش معطوف کرد :
-سلام پریا جون .
مریم در حالی که سارا رو در آغوش داشت ، دوشادوش پدرام ایستاده بود بلند شدم و رو به روش ایستادم :
-سلام مریم جون خوبی ؟
جلو اومد و صورتم رو بوسید در حالی که نگام به پدرام بود صورتم رو جلو بردم . دلم تو هم فشرده شد حس کردم نگاهش اون نگاه شاد و خندانی نیست که وارد مجلس شد غمی آشکارا توش موج می زد . صدای داریوش نگام رو از چهره اش جدا کرد :
-افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم پریا خانوم ؟
نگام رو دوباره به چهره پدرام دوختم و زمزمه کردم :
-آقا پدرام برادر شراره . ایشونم داریوش مقدم ، دکتر مقدم .
داریوش با لبخند دستش رو جلو برد ، اما پدرام به سردی باهاش دست داد . دلیل این رفتارش رو نمی فهمیدم . به صورت مریم نگاه کردم شاید اون حرفی زده ، که ناراحتش کرده باشه ولی تو چهره مریم هیچ نشونی از عصبانیت یا ناراحتی نبود .
دستام رو به سمت سارا بلند کردم :
-بیا ببینم سارا جون ، تو کی بیادر شدی ؟
پرید بغلم و سرشو تو سینه ام فرو کرد و گفت :
-این بیدارم کرد .
و با دست مریم اشاره کرد . مریم خندید و گفت :
-با آقا پدرام رفتیم ببینیم بیدار شده یا نه ، بس که دلم براش تنگ شده بود رفتم و بوسیدمش که بیدار شد .
سارا سرشو رو شونه ام گذاشت و گفت :
-خاله من خوابم می آد .
چشمای قشنگش رو بوسیدم و گفتم :
- تو بغل من بخواب .
- چشماشو بست هیچی نگفت . دستم لا به لای موهای جمعش فرو بردم و سرش رو نوازش دادم می دونستم چقدر از این کار خوشش می آد .
داریوش با دست به صندلی ها اشاره کرد وگفت :
-جناب مهندس ، چرا نمی شنید ؟
پدرام با بی میلی نشست و قبل از اینکه من فرصت کنم سر جام بشینم ، مریم فوری کنارش نشست ودوباره حرصم رو درآورد .
داریوش هم سمت دیگه اش رو اشغال کرد وبه ناچار کنارش نشستم . دقایقی تو سکوت ، به دخترا و پسرای وسط سالن چشم دوختیم که داریوش سکوت رو شکست
-خوب مهندس ، تعریف کن ببینم چه خبرا ؟
پدرام پاشو روی پای دیگه اش انداخت و گفت :
-سلامتی
داریوش با صمیمیت دستش انداخت روی شونه اش وگفت :
-خیلی مشتاق دیدارتون بودم از شب تولد شراره خانوم به این ور روزی نبود که مریم از شما صحبت نکنه .
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

« قسمت هفدهم»


پدرام نیم نگاهی به مریم که کنارش نشسته بود و با نگاه شیفته اش سر تا پاشو برانداز می کرد انداخت و گفت :
-ایشون به من لطف دارن .
سارا سرش رو از روی شونه ام برداشت .گفت :
-خاله جیش دارم .
بلند شدم و با نگاه جستجو پرداختم . مریم بلند شد واومد جلوم ایستاد :
-چی پریا جان ؟
-دنبال دستشویی می گردم .
-واسه سارا ..آخی خوب خاله چرابه من نگفتی ، بیا بغلم تا با هم بریم .
سارا هم انگار مثل من نمی تونست بیشتر از این وجود اونو تحمل کنه ، دست هاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت :
- نمی خوام ، برو کنار ازت بدم می آد .
مریم آشکارا جا خورد و در حالی که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه گفت :
-خواب زده شده .
پدرام بلند شد و با خشم به سارا گفت :
-سارا این چه حرفی بود زدی ، زود معذرت خواهی کن .
ولی سارا هیچ تلاشی واسه دوباره به دست آوردن دل باباش نکرد . با یه معذرت خواهی کوتاه از جمع جدا شدم و به دنبال دستشویی ، سراغ یکی از خدمه رفتم .
-پری ، چرا روسریت رو در نمی آری ؟ حیف اون موهات نیست که قایمشون می کنی ؟ فکر نمی کنی لباست یه کم رسمی و بلنده ؟ معمولا تو این جور مراسم ...
پدرام حرفش رو قطع کرد :
-به نظرم این طوری سنگین تر ، شکیل تر و با شخصیت تر از دیگران شدن . لباسش هم سنگینه و هم زیبا . این طوری به نظر من بیشتر از بقیه تو چشمه ، و در عین حال هیچ نگاه هرزه ای هم نمی تونه روحش رو خش بندازه .
مریم سرخ شد وسرش رو پایین انداخت و با دست دامنش رو گرفت و سعی داشت پاییتر بکشه ، تا حداقل زانوهایش رو بپوشونه .
به صورت آرایش شده و موهای شینیون شده اش نگاه کردم . روی هم رفته قشنگ بود ولی نمی دونم چرا تا این سن هنوز ازدواج نکرده بود .اوایل بهونه درس و دانشگاهش رو می آور ولی بعد ...
- چیه پریا ، خسته شدی ؟
سرم را بلند کردم و به نگاه منتظر داریوش خندیدم :
-نه حوصله ام سر رفت .
مریم خندید :
- همه کارات عجیبه . این همه تنوع دور وبرت ریخته ، اون وقت تو می گی حوصله ام سر رفت .
پدرام با گفتن :
- به نظر من شخصیت ایشون اصلا مناسب این جلف بازی ها نیس ، نگاه کنید ببیند چطور مثل مار تو هم می لولن .
برای بار دوم خوشحالم کرد .
-خوب مریم خانم ، دو به هیچ به نفع من .
لبخندی چهره ام رو پر کرد .مریم حسابی خیط شده بود ، ترجیح داد سکوت کنه .
پدرام بلند شدو با گفتن :
-برم سارا رو پیدا کنم ، از ما فاصله گرفت .
مریم همین طور که با چشم مسیر رفتنش رو دنبال می کرد و گفت :
-می بینی این دختر چه وروجکیه ، وقتی گفتم بیا بغل من ، می گه خوابم می اد ، ولی واسه ورجه ورجه ...
-ول کن مریم ، چه کار داری به اون ، آخه اون بچه به چه زبونی حالیت کنه ازت خوشش نمی آد ، دست از سرش برداری ؟
-مگه دست اونه . اصلا من به اون چه کار دارم .
-ببینم این همه آدم مجرد ریخته تو این سالن ، اون وقت تو بند کردی به این پدر و دختر و یک ریز مثل کش دنبال اونها راه می ری .
پس حدسم درسن بود ، داریوش هم متوجه موضوع شده بود تا قبل از اینکه داریوش این حرف رو بزنه ، فکر می کردم به خاطر حساسیتی که رو پدرام دارم این طور فکر می کنم ، ولی با حرف های داریوش دیگه مطمئن شدم که اشتباه نمی کنم و مریم واسه عشق من دندون تیز کرده
صدای مریم مثل سوهان روحم رو خراشید :
-وای داریوش ، نمی دونی پدرام چه مردیه ، روز به روز بیشتر شیفته اش می شم .
داریوش دستش رو بالا آورد و گفت :
-صبر کن ، صبر کن خواهر من ، اینقدر تند نرو می ترسم بخوری زمین پیاده شو با هم بریم
بعد در حالی که صداشو نازک می کرد ، سعی کرد ادای اونو در بیاره
-روز به روز بیشتر شیفته اش می شم . آخه دختر ، یه نگاه به خودت بکن ، تو کجا و اون کجا ، از تو رویا بیا بیرون ، اون ازریخت و قیافه تو خوشش نمی آد ،دیدی چطور ضایع شدی ؟
-این چیزا مهم نیست ، مهم اینه که ما تو خیلی چیزا تفاهم داریم .
داریوش زد زیر خنده :
- چه جالب ، عجب خواهری دارم من اون وقت بینم تو همین دو جلسه ای که ایشون رو دیدی فهمیدی با هم تفاهم دارید اونم تو همه چی ؟
-خوب آره ایراد داره ؟
سرش رو تکون دادو گفت :
-نه مشغول باش ، شاید بالاخره خدا راضی شد و تورو از سر من وا کرد .آخه اینجوری که تو داری پیش می ری ، پس فردا دستش رو هم می گیری می بری محضر ، عقدش هم میکنی
مریم خنده کنان بلند شد و گفت :
-خالت راحت ، کار تقریبا تمومه .
یخ کردم . یعنی اون تا این حد خودش روبه پدرام نزدیک کرده بود ؟ و دوباره خودم به خودم جواب دادم :
خوب معلومه ، ندیدی به خاطر خانوم چه جوری سر سارا داد زد .
کجا بودم پریا ؟
سرم رو بلند کردم و در حالی که سعی می کردم لبخندی زورکی بزنم ، گفتم :
-تو جریان خواستگاری .
-آهان ! اون که تموم شد و رفت ولی فرداش دوباره یه قاراش میشی شد که نگو .
-باز چه دسته گلی به آب دادی ؟
-همین مریم به آب داد صبح فردای اوروز فرشید اومد سراغم . فرشید رو که می شناسی ؟
سرم رو تکون دادم :
-پسر خاله ات رو می گی ؟
-آره همون پسر خاله کودنم .
-کودن ؟ اونم که داشت پزشکی می خوند ، درست می گم ؟
یه پرتغال گذاشت تو دهنش و سرش رو تکون داد ، یعنی آره
-آره اونم الان با من تو یه بیمارستان خلاصه اومد تو اتاق و گفت داریوش جون من ، یه کاری برام می کنی ، گفتم : تو جون بخواه ، کیه که بده . گفت : امشب تولد دیاناس ، می خوام ببرمش رستوران . گفتم : خوب یعنی منظورت اینه که منم بیام . گفت : نه فقط تو یه لطفی کن ساعت 8 شب زنگ بزن به موبایل من وبگو می خوام تولد دیانا رو تبریک بگم . گفتم : ولی من که نمی خوام این کار رو بکنم . گفت : خوب به خاطر من ، تو به خاطر من این کار رو بکن . گفتم : خوب چی به من می رسه . گفت : خوب به خاطر من ، تو به خاطر من این کار بکن . گفتم: خوب چی به من می رسه . گفت : اگه این لطف رو بکنی ، یه جا دیگه از خجالت در می آم . این طوری دیانا می فهمه چقدر واسه من ارزش داره ، که حتی بهترین دوستم هم یادش هست . خلاصه با اینکه از این رابطه سر در نمی اوردم ، ولی از قبول کردم . راستی دیانا یکی از پرستارهای بیمارستانمونه . جونم برات بگه ساعت شد هشت و من یادم رفت ، که خود فرشید ساعت هشت و نیم یه تک زنگ زد وقطع کرد . تازه یاد قرارم افتادم و شمارشو گرفتم هنوز سلام نکرده بودم که تند تند شروع کرد به حرف زدن :
-سلام خوبی داریوش جون مرسی خوم اونم خوبه سلام می رسونه . خوب چه کارا می کنی ؟ چی یا دیانا کار داری ؟ باشه پس من خداحافظی می کنم گوشی رو می دم به اون . خانومی که شما باشی ، گوشی رو داد به دیانا و منم تو اون شلوغ که صدا به صدا نمی رسید آخه چند تا تصادفی آورده بودن ، داشتم با اون که انگار از ته چاه صحبت می کرد سلام علیک می کردم و تولدش رو تبریک می گفتمو ، تو همین گیرودار یهو مریم خانم مثل اجل معلق جلوم ظاهر شد . موندم چه کار کنم ؟ اون دیانای پرچون ام که مثل جودی ابوت مرتب فک می زد و تشکر می کرد مریم رسید وگفت :
-سلام ، با کی صحبت می کنی ؟
موندم چی بگم ، یک دفعه از دهنم پرید :
-سونیاست .
یکدفعه پرید و گوشی رو گرفت از دستم :
-ا ، راستی بده من ، کارش دارم .
شروع کردم به خندیدن . داریوش سرش رو با تاسف تکون داد و گفت :
-آره دیگه ، خودت حساب کن بعدش چی شد . خانوم گزارش داد بنده یکی رو تو آب نمک خوابوندم و... اصلا بی خیال بقیه اش رو نگم بهتره .
با خنده گفتم :
- خدا خفت نکنه داریوش . خیلی زشته ، این طوری اینجا نشستیم و می خندیم .
-نه ، چی زشته ؟ زشت اونان که لخت اومدن وسط جمع و خجالت نمی کشن .
استغفرا... و نگاشو ازشون گرفت . صدای مریم نگامو از داریوش جدا کرد ،بازم دوشادوش پدرام ایستاده بود.
- تو خسته نشدی فکت درد نگرفت ؟
-نه عزیزم تو به فکر خودت باش و اون مخی که داری روش رژه می ری
اخمی به داریوش کرد و رو به پدرام گفت :
-بفرمائید ، خواهش می کنم .
پدرام کنارم نشست وبا طعنه گفت :
-فکر کنم امشب باید شمارو به زور از اینجا بیرون ببریم .
و با چشم به داریوش اشاره کرد .
مریم کنار داریوش نشست و اجازه نداد جوابش رو بدم .
-بفرمائید آقا پدرام ، از خودتون پذیرایی کنید .
داریوش دکمه کتش رو باز کرد و گفت :
-بالاخره یه کار مثبت کردی .
وبعد رو به پدرام ادامه داد :
-بفرمائید تعارف نکنید .
.وخودش مشغول پوست کندن موزش شد . واسه اینکه سر صحبت رو باز کرده باشم گفتم :
سارا کجاست ؟
به جای پدرام ، مریم گفت :
-اونجاست داره بابچه ها بازی می کنه .
لجم گرفت ، تو دلم گفتم :« مگه من با تو حرف زدم ترشیده »
-راستی آقا پدرام باید قول بدید یه روز حتما تشریف بیارید خونه ما . می دو نید که من رشته ام گرافیک بوده ، دوست دارم یه پرتره از سارا بکشم . گذشته از اون من خیلی دوست دارم دوباره شما رو ببینم . همین طور سارا رو آخه من خیلی دوستش دارم .
داریوش ابروهایی بالا رفته و چشمای گرد شده ، با تعجب به مریم نگاه کرد و بعد سرش رو به نشونه تاسف حرکت داد و زمزمه کرد :
-نخیر ، این آدم بشو نیست .
پدرام بدون اینکه متوجه حرف داریوش بشه ، گفت :
-نظر لطفتونه . چشم تو یه فرصت مناسب حتما مزاحم می شیم .
-خواهش می کنم ، شما مراحمید . نمی دونید ، چند روزه می خوام یه موضوعی رو باهاتون در میون بذارم ، یعنی می خواستم بگم من عاشق بچه هام ،به سارا هم علاقه دارم ، سارا هم که معلومه از من خوشش اومده .
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 04-05-2011
kabootarnaz2001 kabootarnaz2001 آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2010
نوشته ها: 12
سپاسها: : 0
در ماه گذشته یکبار از ایشان سپاسگزاری شده
پیش فرض

سلام لطفا بقيه اشو بنويسين...
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها