شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روباه و بزغاله
روزی بود روزگاری بود . یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد : « کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است . » روباه در این فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درخت ها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درخت ها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درخت ها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درخت ها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد .
وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت : « برو کنار بگذار من بروم . »
فیل گفت : « تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا از زیر دست و پای من برو . »
شیر گفت : « به تو دستور می دهم ، امر می کنم بروی کنار ، من شیرم و از زیردست و پای کسی نمی روم . »
فیل گفت : « بیخود دستور می دهی ، شیر هستی برای خودت هستی ، من هم فیلم و بزرگترم و احترامم واجب است . »
شیر گفت : « بزرگی به هیکل نیست ، احترام هم مال کسی است که خودش احترام خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودی نمی گذاشتی تخت روی پشتت ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است که اگر اسیر هم بشوم باز هم شیرم و همه ازم می ترسند . »
فیل گفت : « هر چه هست ما از آنها نیستیم که بترسیم . »
شیر گفت : « یک پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاک است . »
فیل گفت : « یک مشت توی سرت بزنم جایت زیر خاک است . »
شیر اوقاتش تلخ شد و پرید به طرف فیل که او را بزند . فیل هم خرطومش را انداخت زیر شکم شیر و شیر را بلند کرد و پرت کرد میان درخت ها و راهش را کشید و رفت .
شیر افتاد توی درخت ها و سرش خورد به کنده درخت و گفت : « آخ سرم » و از حال رفت .
روباه اینها را تماشا کرده بود و جرات حرف زدن نداشت . وقتی شیر بیهوش شد روباه با خود گفت : « آنها هر دوشان خود پسند بودند ولی حالا وقت آن است که من بروم به شیر تعارف کنم و خودم را عزیز کنم . »
چند لحظه بعد شیر به هوش آمد و خودش را از لای درخت ها بیرون کشید و آمد زیر آفتاب دراز کشید و از شکستی که خورده بود خیلی ناراحت بود .
روباه رفت جلو و گفت : « سلام عرض می کنم ، من از دور شما را دیدم و تصور کردم خدای نکرده کسالتی دارید ، انشاء الله بلا دور است . »
شیر ترسید که روباه شکست خوردن او را دیده باشد . پرسید : « تو از کجا می دانی که من کسالت دارم . »
روباه گفت : « من قدری از علم طب خوانده ام و ناراحتی اشخاص را از قیافه شان می خوانم ولی امیدوارم اشتباه کرده باشم و حال شما مثل همیشه خوب باشد . »
شیر پرسید : « تو اینجا ها یک فیل ندیدی ؟ »
روباه گفت : « نه ، تا شما اینجا هستید فیل هرگز جرات نمی کند اینجا ها پیدا شود . »
شیر وقتی دید آبرویش نرفته گفت : « آفرین ، خیلی جوان فهمیده ای هستی ، این را هم خوب فهمیدی ، من مدتی است که حالم خوب نیست و نمی توانم شکار کنم این است که خیلی ناتوان شده ام ، ولی تو اهل کجایی و از کدام خانواده ای ؟ »
روباه گفت : « من در همین جنگل زندگی می کنم ، نام پدرم « ثعلب » است که به خانواده شما خیلی ارادت داشت ، ما همیشه از بقیه شکار شیر ها غذا می خوریم . »
شیر گفت : « بله ، ثعلب را می شناختم ، دوست من بود و خیلی خوب خدمت می کرد . تو هم خوب وقتی آمدی ، حالا که این طور است می توانی یک کاری بکنی ؟ »
روباه گفت : « در خدمتگزاری حاضرم ، سر و جانم فدای شیر . »
شیر گفت : « سرو جانت سلامت باشد . ببین ، من در این حال نمی توانم دوندگی کنم ، اما اگر شکاری ، چیزی این نزدیکی ها باشد می توانم بگیرم اگرچه فیل باشد ! »
روباه گفت : « البته ، شما می توانید ولی گوشت فیل خوراکی نیست . »
شیر گفت : « بله ، به هر حال می گویند روباه خیلی باهوش است ، اگر بتوانی با زبان خوش حیوان ساده ای را به اینجا بیاوری من زحمت تو را خیلی خوب تلافی می کنم ، پدر بزرگوارت هم همیشه همین طور زندگی می کرد . »
روباه گفت : « البته ، من هم وظیفه خودم را خوب می دانم . برای شما گوشت بزغاله خیلی خاصیت دارد ، من الآن می روم هر چه حیله دارم بکار می برم تا بزغاله ای چیزی به اینجا بیاورم . ولی شما باید سعی کنید اگر من همراه کسی برگشتم آرام و بی حرکت باشید و خودتان را به موش مردگی بزنید تا من خبر بدهم . »
شیر گفت : « می دانم ، ولی سعی کن یک گاو هم پیدا کنی و زود هم بیایی . »
روباه گفت : « تا ببینم چه کسی گول می خورد ، عجالتاً خدانگهدار . »
روباه راست آمد تا نزدیک گله گوسفند ها و از ترس جمعیت و سگ و چوپان پشت درخت ها پنهان شد و صبر کرد تا یک بزغاله از گله دور شد و به طرف او پیش آمد . روباه چند تا شاخه به دهن گرفت و شروع کرد به بالا جستن و پایین جستن و دور خود چرخیدن .
بزغاله از دور او را نگاه کرد و از بازی روباه خوشش آمد . نزدیکتر آمد و خنده کنان به روباه گفت : « خیلی خوشحالی ! »
روباه گفت : « چرا خوشحال نباشم ، چه غمی دارم که بخورم ؟ دنیای خدا به این بزرگی است و آب و علف به این فراوانی . می خورم و برای خودم بازی می کنم . اصلاً من از کسانی که زیاد فکر می کنند و یکجا می نشینند غصه می خورند بدم می آید ، دوست می دارم که همه اش بازی کنم و بخندم و خوش باشم . »
بزغاله گفت : « درست است ، بازی و خوشحالی ، ولی آخر در صحرا گرگ هست ، پلنگ هست ، دشمن هست ، فکر زندگی هم باید کرد و بی خیالی هم خوب نیست . »
روباه گفت : « ولش کن این حرف ها را ، این حرف ها مال پیر ها و قدیمی ها و بی عرضه هاست ، این چهار روز زندگی را باید خوش بود ، گرگ و پلنگ کدام جانوری است ، تو تا حالا هیچ گرگ و پلنگ دیده ای ؟ »
بزغاله گفت : « نه ندیدم ، ولی هست . »
روباه گفت : « نخیر نیست ، اصلاً این حرف ها دروغ است ، این حرف ها را چوپان به مردم یاد می دهد که خودش بزغاله ها را جمع کند . »
بزغاله گفت : « یعنی می خواهی بگویی هیچ کس هیچ کس را اذیت نمی کند ؟ »
روباه گفت : « چرا ، ولی ترس زیادی هم خوب نیست ، همان طور که تو شاید از روباه می ترسیدی ولی حالا دیدی که من هم مثل تو علف می خورم و کاری هم به کسی ندارم . »
بزغاله گفت : « راست می گویی و خیلی هم خوش اخلاق هستی . »
روباه گفت : « من همیشه راست می گویم ولی بعضی چیز ها هست که کسی باور نمی کند . »
بزغاله گفت : « مثلاً چی ؟ »
روباه گفت : « من این حرف ها را با همه کس نمی زنم ولی چون تو خیلی بزغاله خوبی هستی می گویم ، مثلاً اینکه من امروز با یک شیر بازی کردم ، گوشش را گاز گرفتم ، دمش را کشیدم ... »
بزغاله پرسید : « شیر ؟ شیر درنده ؟ آخ خدایا ... »
روباه گفت : « البته شیر درنده ، ولی شیر بیمار بود و رمق نداشت که حرکت کند ، من هم دق دلم را از او گرفتم و خوب مسخره اش کردم . او هم قدری غرغر کرد ولی نمی توانست از جایش تکان بخورد ، حالا هم آنجا افتاده است ، می خواهی او را ببینی ؟ »
بزغاله گفت : « نه ، من می ترسم . »
روباه گفت : « از چه می ترسی ؟ می گویم شیر نا ندارد که نفس بکشد ، من که غرضی ندارم ، نمی خواهی نیا ، همین جا بازی می کنیم ، ولی مقصودم این است که اگر بیایی و تو هم گوشش را بگیری آن وقت می توانی میان همه گوسفند ها و بزغاله ها افتخار کنی که تنها کسی هستی که با شیر بازی کرده ای . اگر هیچکس هم باور نکند خودت می دانی که چه کار بزرگی کرده ای و پیش خودت خوشحالی . »
بزغاله هوس کرد که برود و شیر را از نزدیک ببیند و میان همه گوسفند ها سرافراز باشد .
روباه گفت : « یالله بیا با این کدو بازی کنیم و برویم تا نزدیک شیر . اگر هم نخواستی نزدیک بروی ، من خودم همراهت هستم ، بازی می کنیم و دوباره برمی گردیم . »
بزغاله گفت : « باشد . »
روباه کدو را قل داد و آن را به هوا انداختند و خندیدند و بازی کنان رفتند تا جایی که شیر خوابیده پیدا بود . بزغاله وقتی شیر را دید از هیبت آن ترسید و ایستاد .
روباه گفت : « پس چرا نمی آیی ؟ »
بزغاله گفت : « دارم فکر می کنم که این کار از دو جهت بد است : یکی این که شیر حیوان درنده است و من طعمه و خوراک او هستم و باید احتیاط کرد چون اگر خطری پیش آید همه مردم مرا سرزنش می کنند و حق هم دارند . دیگر اینکه اگر خطری هم نداشته باشد و شیر بی حال باشد تازه من نباید مردم آزاری کنم و شخص عاقل بیخود و بی جهت دیگری را مسخره نمی کند . »
روباه گفت : « عجب بزغاله ساده ای هستی ، هیچ کدام از این حرف ها معنی ندارد . اول که گفتی خطر ، اگر خطر داشت من هم نمی رفتم ، من که گفتم خودم تجربه کردم و خطر نداشت . دیگر اینکه گفتی مردم آزاری ، آیا این مردم آزاری نیست که شیر ها گوسفند ها را می خورند پس اگر ما هم یک دفعه شیر ها را مسخره کنیم حق داریم . با وجود این خودت می دانی ، نمی خواهی نیا ، ولی من می روم بازی می کنم ، توی گوشش هم قور می کنم ، تو همینجا صبر کن و تماشا کن . »
روباه این را گفت و رفت نزدیک شیر و آهسته به او گفت : « مواظب باش خودت را به خواب بزن ، من با یک مشت دزد و دروغ یک بزغاله را تا اینجا آورده ام و برای اینکه از چنگمان در نرود باید هر کاری می کنم ناراحت نشوی و بی حرکت باشی تا او نترسد و نزدیکتر بیاید . من در گوشت قور قور می کنم و با دمت بازی می کنم ولی ساکت باش تا نقشه به هم نخورد . »
بزغاله از دور تماشا می کرد و روباه رفت و در گوش شیر به صدای بلند قور قور کرد و خندید . بعد گوش شیر را به دندان کشید و بعد دمش را گرفت و بعد از روی بدن شیر به این طرف و آن طرف جست و خیز کرد ، بعد بزغاله را صدا زد و گفت : « دیدی ؟ »
بزغاله گفت : « حالا فهمیدم که هیچ خطری ندارد . » بزغاله پیش آمد و روباه همچنان جست و خیز می کرد و با دم شیر بازی می کرد . بزغاله رفت جلو و گفت : « من هم می خواهم توی گوش شیر قور قور کنم. »
روباه گفت : « هرکاری دلت می خواهد بکن . »
بزغاله سرش را به گوش شیر نزدیک کرد و گفت : « قور ... » و ناگهان شیر با یک حرکت گردن بزغاله را گرفت و گفت : « حیا هم خوب چیزی است ، حالا من حق دارم تو را بخورم . »
بزغاله فریاد کشید و گفت : « ای وای ، من گناهی ندارم ، روباه مرا آورده ، او به من یاد داد . »
شیر گفت : « روباه کارش همین است ، تو اگر عاقل بودی چوپان و سگ و گله را نمی گذاشتی و تنها نمی آمدی که با شیر بازی کنی . گناهت هم این است که من به تو کاری نداشتم ، تو اول در گوش من قور کردی . مردم آزاری گرفتاری هم دارد . تو اگر نمی خواستی ، با روباه همراهی نمی کردی و همانجا که بودی یک صدا می کردی و چوپان روباه را فراری می داد . روباه تو را نیاورد ، تو خودت با پای خودت آمدی . »
روباه گفت : « صحیح است ، من او را به زور نیاوردم . حرف می زدیم و بازی می کردیم و می آمدیم ، او خودش می خواست بیاید با شیر بازی کند و بعد برود گوسفند ها را مسخره کند . »
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سگ خود خواه
یکی بود یکی نبود .
در یک طویله 5 تا گاو زندگی می کردند . سگی تنبل و خودخواه هم به نام قهوه ای که تازه به آنجا آمده بود در کنار آنها زندگی می کرد . یک روز از این روز ها روی یونجه ها که غذای گاو ها بود نشسته بود و هر گاوی می خواست نزدیک یونجه ها شود ، پارس می کرد و نمی گذاشت که گاو های بیچاره تغذیه کنند . یکی از گاو ها جلو آمد و گفت : ای سگ خودخواه چرا نمی گذاری که ما غذا بخوریم .
قهوه ای گفت : چون که من گرسنه هستم و غذایی برای خوردن پیدا نکردم . بنابراین شما ها هم نباید غذا بخورید مگر این که بروید و برای من غذا بیاورید . گاو ها از گفته سگ خندیدند و به هم نگاه کردند و گفتند چاره ای نیست و بعد از آخور بیرون رفتند و دور و بر مزرعه به گشت و گذار مشغول شدند . یکی از گاو ها ناگهان در یک قسمت از مزرعه علف های تازه و خوشمزه پیدا کرد و بقیه دوستانش را صدا کرد تا همگی به آنجا بیایند . همه مشغول خوردن شدند و پاک سگ تنبل را فراموش کردند . کم کم خورشید داشت غروب می کرد . شکم گاو ها سیر شده بود و قصد کردند به خانه برگردند . در راه یکی از گاو ها یاد سگ خودخواه افتاد و به بقیه گفت : دوستان من ، ما سگ تازه وارد را فراموش کردیم . گاو زرنگ گفت : من سگ را یادم بود ولی او باید ادب شود تا آنقدر خودخواه نباشد . ما که سیر شدیم باید گرسنگی به او فشار بیاورد تا تنبلی و خودخواهی را فراموش کند و به آخور برگشتند و دیدند قهوه ای هنوز روز یونجه ها نشسته بود و پارس می کرد .
قهوه ای گفت : غذا برای من نیاوردید ؟ گفتند : نه ... ما مشغول خوردن علف های تازه و خوشمزه بودیم و پاک تو را فراموش کردیم .
قهوه ای گفت : یعنی شما ها الان سیر هستید و دیگر غذا نمی خواهید ؟
گاو ها با هم گفتند : بله ... خیلی خیلی هم سیر هستیم .
سگ گفت : پس من چی ؟ من چه کار کنم که گرسنه هستم ؟
گاو زرنگ گفت : آن دیگر مشکل خودت هست و به ما ربطی ندارد . تو نگذاشتی که ما غذا بخوریم . چون خودت تنبل و خودخواه هستی نمی خواستی ما هم تغذیه کنیم و حالا خودت باید مشکل خودت را حل کنی و از ما کمکی ساخته نیست .
سگ تنبل از غصه و گرسنگی تمام روز را روی یونجه ها خوابید و دیگر هیچ رمقی برایش باقی نمانده بود . گاو ها هم به او هیچ گونه توجهی نداشتند تا این که بعد از چند روز که سگ تنبل پوست و استخوان شده بود ، نالان به سمت مزرعه حرکت کرد و همه جا را گشت امام هیچ اثری از غذا نبود . تا این که کبوتر سفید را دید که روی درخت نشسته است . کبوتر به سگ قهوه ای گفت : چرا نالانی ... چه شده است ؟ سگ گفت : خیلی گرسنه هستم ، چند روز است که غذا نخورده ام . کبوتر گفت : مگر می شود برای سگ زبر و زرنگی مثل تو غذا وجود نداشته باشد و خندید و گفت : مگر این که تو تنبل خان باشی .
سگ سرش را پایین انداخت و گفت : درست است ، همین که تو می گویی . من از زور تنبلی گرسنه مانده ام و خودخواهی هم باعث شد که از محل زندگی ام هم بیرون نشوم . اما سخت پشیمانم و می خواهم این عادت زشت را ترک کنم .
کبوتر سفید گفت : اگر قول بدهی که دیگر خودخواه نباشی من یک مکانی را می شناسم که در آنجا می توانی غذا های خوشمزه پیدا کنی . قهوه ای گفت : قول می دهم و کبوتر آدرسی را به او داد و سگ قهوه ای رفت و غذا ها را پیدا کرد و هم خودش خورد و هم به دوستان دیگرش داد و این گرسنگی برایش درس بزرگی شد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مورچه
علی کوچلو نقاشی کشیدن رو خیلی دوست داره ، بیشتر وقت ها تنهایی توی اتاقش سرگرم نقاشیه و با مداد های رنگی قشنگش تند تند کاغذها رو رنگ می کنه و می چینه کنارش . یه روز همین طور که داشت کارشو انجام می داد یه دفعه چمشش افتاد به یه مورچه کوچولو که روی یکی از کاغذها راه می رفت . نشست و رو به مورچه گفت : « اهه ؛ تو دیگه از کجا اومدی ، در اتاق که بسته اس ، چطور اومدی اینجا فسقلی ، ها ؟ ! » کاغذ رو بالا آورد ، یه کمی به مورچه نگه کرد ، خیلی دلش می خواست باهاش بازی کنه ، برای همین دستش رو گرفت کنار کاغذ و مورچه آروم اومد کف دستش ، یه ذره قلقلکش اومد اما بامزه بود . یه کمی که با مورچه بازی کرد پیش خودش گفت شاید مورچه گرسنه باشه . برای همین اونو گذاشت روی کاغذ و گفت : « فسقلی همین جا بمون تا من برم برات خوراکی بیارم ! » زودی از اتاق بیرون اومد و رفت پیش مامانش و ازش خواست که بهش خوراکی بده . مامان هم چند تا بیسکوئیت گذاشت توی یه ظرف و بهش داد ، علی کوچولو با ظرف خوراکی برگشت توی اتاق اما مورچه کوچولو رو پیدا نکرد ؛ رفته بود . هر چقدرم این طرف و اون طرف رو گشت پیدایش نکرد . مامامنشو صدا زد و گفت : مامان جون ، مامان ، مورچه منو ندیدی ؟
مادرش اومد اونجا و گفت : چی شده پسرجون ؟
علی که بعض کرده بود ، گفت : مامانی ، مورچه ام نیست !
مورچه ! مورچه دیگه کجا بود ؟
من خودم یه مورچه داشتم گذاشته بودمش اینجا ، اومدم براش خوراکی بیارم اما نیستش .
مامان که تازه فهمیده بود چی شده ، گفت : پسرکم مورچه که اینجا نمی مونه ، حتما رفته .
مامانی شاید گم شده ، بیا به پلیس زنگ بزنیم تا اونو برام پیدا کنه ! مامان که جلوی خندشو نمیتونست بگیره ، گفت : خب زنگ بزنیم چی بگیم ؟
بهشون بگو که مورچه پسرم گم شده .
علی جان عزیزم ، پلیس خیلی کارای مهم تری داره ، برای یه مورچه نمی یاد خونه ما .
پس چیکار کنیم ؟
ببین پسرم ، مورچه اینقدر کوچیک و فسقلیه که الان معلوم نیست کجا رفته ، شایدم رفته باشه خونه خودشون ! تازه بچه ها نباید دستشونو به مورچه ها بزنن ، ممکنه مریض بشن . حالا اگر بهش دست زدی برو اونارو با صابون بشور ؛ بدو باریکلا .
پسرک نگاهی به اون دستش که چند لحظه قبل مورچه روی آن راه رفته بود ، کرد و بعد به مامانش گفت : مامان ، این دستم بود ؛ من به حرف شما گوش می دم ، زودی می رم دستمو می شورم ، مامان من پسر خوبی ام !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
درخت اشک
سروناز کوچولو پشت نرده های ایوان خونه مامان بزرگ رو به حیاط ایستاده بود و داشت دولپی سیب می خورد ولی همین که یک گاز گنده به سیب زد نصفه بقیه ش از دستش افتاد توی حیاط و قل خورد توی خاک و خل باغچه . سروناز های های زد زیر گریه . حالا گریه نکن کی بکن !
از این سر و صدا ، مامان بزرگ عصازنان آمد توی ایوان و گفت : ایوای گریه نکن جونم ! گریه نکن اشکات تلخه ، می ریزن تو باغچه همه گل هام رو خشک می کنن ! سروناز که اشک شره کرده بود روی گونه ش ، یک مرتبه گریه یادش رفت . هق هقی کرد و گفت : اشک که تخل نیست . مامان بزرگ گفت . چرا عزیزم ، اشک برای گل های من تلخه . تازه ، اگه یه چیکه اشکت چکید توی باغچه و درخت اشک سبز شد چی ؟ حالا بیا و درستش کن !
سروناز با تعجب پشت دستی روی گونه ش کشید . ولی ناغافل یک قطره اشک از نوک چونه اش سُر خورد و درست چکید پایین توی باغچه . سروناز نگاه کرد دید مامان بزرگ عینکش به چشمش نیست . پس حتما این قطره اشکی که چکید رو ندیده . پس سرش رو انداخت زمین و یواشکی رفت توی اتاق آُروسی و تا آخر شب صداش درنیومد و به هیشکی هم هیچی نگفت .
هفته بعد باز سروناز با پدرش اومد خونه مامان بزرگ . باز هم خوش خوشک داشت واسه خودش توی حیاط ورجه وُرجه می کرد که یک دفعه چشمش افتاد به گوشه باغچه و دید ایوای یک ساقه نازک از توی خاک جوانه زده . داد زد : مامان بزرگ مامان بزرگ درخت اشک ! مامان بزرگ که کنار حوض کاشی ایستاده بود اومد با تکیه به عصاش خم شد لب باغچه و با نوک انگشت جوانه را ناز کرد و گفت : بعله خودشه ، درخت اشک . بعد از پشت عینک یک نگاه جدی به سروناز کرد و گفت : حالا دیگه کارت سخت شد دخترجون ، از این به بعد هر بچه ای توی این خونه گریه ش بگیره ، چه می دونم بخوره زمین یا مثلا اسباب بازیش بشکنه باید زودی بیاد اشکاش رو پای این درخت بریزه تا یواش یواش رشد بکنه و بزرگ بشه ، فهمیدی ؟ سروناز ماتش برد و دهنش باز موند . مامان بزرگ گفت : حواست هم باشه هیچ بچه ای هم یک وقت دستش نزنه ، چون درخت اشک خیلی نازک نارنجیه . تا بگی اَشَک و مَشَک ، می رنجه و قهر می کنه ! سروناز گفت : بچه های کوچه ؟ مامان بزرگ گفت : بله منظورم بچه های توی کوچه س ، تو که می دونم بچه باادب و ماهی هستی ، به ساقه گل ها و شاخه درخت ها دست نمی زنی ، اصلا توی باغچه نمی ری و گیاه ها رو لگد نمی کنی . سروناز گفت : آخه کفش هام گِلی می شه . مامان بزرگ کمر راست کرد و گفت : آفرین . حالا بیا کمک کن این پیرزن رو ببر توی اتاق . سروناز هم دست مامان بزرگ را گرفت و با هم یکی یکی از پله های ایوان رفتند بالا .
از اون روز به بعد هر وقت سروناز خونه مامان بزرگ گریه اش می گرفت ، گشنه بود یا اسباب بازیش گم می شد و آبغوره می گرفت تندی می دوید توی حیاط که اشک هاش رو بریزه پای درخت ولی تا به لب باغچه می رسید گریه کردن یادش می رفت .
درخت اشک بزرگ و بزرگ تر شد . سالی که سروناز اُرمک پوشید و به مدرسه رفت درخت اشک هم قد خودش شده بود و برگ های زیادی داشت اما دیگه سروناز دختر بزرگی شده بود و کمتر گریه می کرد .
وقتی سروناز کلاس سوم بود ، یک روز غروب اومد خونه و دید مامان و باباش لباس سیاه تنشون کرده اند . پدرش گفت : عزیزم کیف و کتاب هات رو بذار بریم خونه مامان بزرگ . سروناز از دیدن چشم های قرمز باباش خیلی گریه ش گرفته بود اما گریه ش رو توی دلش نگه داشت . وقتی رسیدند خونه مامان بزرگ دید همه عمو ها و عمه هاش هم سیاه پوشیده اند . سروناز دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره ، بغضش ترکید و دوید توی حیاط و نشست پای درخت اشک و شروع کرد به اشک ریختن . وقتی یک دل سیر گریه کرد یهو دید لای شاخه درخت اشک یک سیب کال کوچولو در اومده . باز هم گریه کردن یادش رفت و ماتش برد به اون سیب کوچولو . تا چند هفته بعد هم ، هر وقت می اومد خونه خالی مامان بزرگ رو می دید و گریه ش می گرفت زود خودش رو به پای درخت می رسوند و تا اشک هاش رو پای اون می ریخت گریه یادش می رفت . چهل روز بعد سیب درخت اشک آنقدر بزرگ شد که از شاخه رها شد و افتاد توی دامن سروناز . سروناز سیب رو برد توی اتاق اُروسی و گذاشت پشت عکس قاب گرفته مامان بزرگ توی تاقچه .
پاییز بعد که سروناز کلاس چهارم بود خونه مامان بزرگ فروخته شد . عصر همان روز سروناز رفت کمک باباش که اثاث خونه را جمع کنند . وقتی سروناز قاب عکس مامان بزرگ را از روی تاقچه برداشت سیب رو که حالا چروکیده و خشک شده بود پیدا کرد و توی جیب پیراهن اش گذاشت.
الان سال هاست که هر وقت سروناز به یاد مامان بزرگش می افته دلش هوای اون خونه قدیمی رو می کنه و به یاد درخت پیری که لابد هر بهار جوانه می زنه و تابستان شاخه هاش پر از سیب های درشت و سرخ می شه سیل اشک به چشماش می آد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خورشید و باد روزی خورشید و باد ، با هم گفتگو می کردند . کم کم صحبت شان به یک اختلاف نظر رسید . آنها هر کدام تصور می کردند که از دیگری قوی تر است . هر کدام از کار های بزرگ شان صحبت می کردند و سعی می کردند که دیگری را راضی کند که حرف او را بپذیرد . کم کم این اختلاف نظر بیشتر شد . یکباره مرد رهگذری را دیدند . با هم قرار گذاشتند که از مرد بخواهند تا بین آن دو داوری کند .
مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بیازمایم . او گفت هر کدام از شما ها بتواند کت مرا در آورد ، او قوی تر است . اول باد شروع کرد . خورشید پشت ابر ها رفت تا مزاحم باد نباشد . باد شروع به وزیدن کرد . مرد کتش را محکم گرفت . باد تند تر و بیشتر وزید ، ولی هر چه باد بیشتر می شد . مرد محکم تر لباسش را می گرفت تا باد آنرا نبرد . باد از وزیدن ایستاد ، خسته به کناری رفت .
نوبت خورشید رسید تا خودش را بیازماید . خورشید از پشت ابر بیرون آمد و درخشید . درخشنده تر از همیشه می درخشید . هوا گرم و گرم تر شد . مرد از گرما کلافه شده بود . دیگر نمی توانست در زیر آن آفتاب داغ ، کتش را تحمل کند و مجبور شد که کتش را در آورد .
منبع : koodakaneh.com
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جوجه اردک
یکی از بعد از ظهر های آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده ، خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود . اون پیش خودش فکر می کرد : مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردک ها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوک های قشنگ کوچک شان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پا هایشان بایستند .
بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند . تا اینکه پر هایشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم اردک آمد . به تخم نگاه کرد و گفت : شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود . چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت .
خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صدا های ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد . مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پر های خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد . اما وقتی که به پا هایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست . اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند . بزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند .
سپس مادر جوجه هایش را به حیاط طویله برد . سرش در برابر اردک پیر به نشانه ی احترام خم کرد و گفت : نوار بین پا های این جوجه نشان می دهد که یک جوجه بوقلمون نیست بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود . حیوانات با او رفتار دوستانه ای نداشتند چون او خیلی زشت بود . جوجه اردک های دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند . مرغ ها به او نوک می زدند و همه حیوانات به او می خندیدند . جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود . و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می شد . هر چند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادر هایش فرق دارد .
یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید . بزودی به جنگل رسید . هر چه جلو تر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد . اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردک های وحشی در آنجا زندگی می کردند . جوجه اردک پشت درختی پنهان شد . احساس می کرد که خیلی تنها و خسته است صبح هنگامیکه تعدادی از اردک ها پرواز می کردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند . از او پرسیدند : تو کی هستی ؟ جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده اید که پر های خاکستری داشته باشد . او مدت طولانی به اردک های وحشی که با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد آنها گفتند : یک اردک ؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم . اما مهم نیست . تو می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .
جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درخت ها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند .
سلام دوست داری از ما باشی . ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دور تر است جائیکه غاز های جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند . جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد . یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد . اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزار ها بطرف جوجه اردک آمد سگ لحظه ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد . جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا متشکرم . من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد . او تمام روز در میان نیزار ماند . بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگ ها رفتند و شلیک ها قطع شد . او آشفته خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید . ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید . نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم . بنابر این بزور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه ای شب را گذراند .
زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می کرد . صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید : این دیگه چیه ؟ از کجا آمده ؟ اردک آنجا ماند . اما جوجه بیچاره در گوشه ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد . به مرغ گفت من می خواهم به دنیای وحشی بروم مرغ به او گفت : تو دیوانه هستی . اما من نمی توانم تو را اینجا نگه دارم . جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد . و در زیر نور خورشید شناور شد . روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی را با گردن ها دراز و جذاب در حال پرواز دید .
او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود . او پیش خودش فکر کرد ، کاش می توانستم با آنها دوست شوم . این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می کردن باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد . جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پا هایش پارو بزند . یک روز صبح پا هایش یخ زد کشاورزی که از آنجا عبور می کرد او را نجات داد . او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد . اما بعد بچه های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و چیز های مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظه ای باز شد او بیرون پرید .
خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد . یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد . کش و قوسی به بال هایش داد و به آسمان پرواز کرد . او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد . او سه پرنده سفید زیبا را روی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می کردند . آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قو ها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد . در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید . دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند ، نگاه کن یکی دیگه . این یکی از بقیه زیبا تر است آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود . قلب او پر از عشق به قو ها دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است . و قبلا که یک جوجه زشت بود فکر نمی کرد روزی چنین اتفاقی بیافتد .
منبع : koodakaneh.com
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
راز شکست ناپذیری
پیرمرد احساس می کرد که دیگر روز های آخر عمرش رسیده است و به زودی از این دنیا رخت برخواهد بست . روزی دو پسر جوانش را نزد خود فرا خواند . به آنها گفت : دیگر زمان مرگ فرارسیده است ولیکن باید یکی از مهمترین تجربه های زندگیم را به شما بگویم . بعد دستور داد چند ترکه از شاخه های درخت برای او بیاورند . بعد به هرکدام از پسرانش یک ترکه داد و از آنها خواست تا آن را بشکنند . پسرها از کار پدرشان سر در نیاوردند . ولی بدستور پدر ترکه درخت را در دست گرفتند . اولی گفت : بیینید پدر ، و بعد ترکه را براحتی از وسط به دو نیم کرد . پسر دوم گفت : این که کاری ندارد و خیلی آسان است . و به راحتی شاخه درخت را شکست . بعد پدر چند ترکه را به آنها داد و از آنها خواست که آنها را همزمان بشکنند . این بار کار سخت بود و دیگر آن ترکه های باریک درخت براحتی قابل شکستن نبودند . پدر گفت : شما هر کدام به تنهایی بمانند همین ترکه نازک درخت هستید و هر کسی می تواند به راحتی شما را از بین ببرد ولی اگر شما با هم متحد باشید دیگر هر کسی نمی تواند براحتی شما را در هم بشکند . این پند را همیشه آویزه گوش خود قرار دهید که این برترین تجربه زندگی من ، در این سالیان دراز بوده است .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
كلاه فروش
یكی بود و یكی نبود ، مردی از راه فروش كلاه زندگی می كرد . روزی شنید كه در یكی از شهر ها ، كلاه طرفداران زیادی دارد . برای همین با تمام سرمایه اش كلاه خرید و به طرف آن شهر راه افتاد .
روز های زیادی گذشت تا به نزدیكی آن شهر رسید . جنگل با صفائی نزدیكی آن شهر بود و مرد خسته تصمیم گرفت كه آنجا استراحت كند كلاه فروش در خواب بود كه باصدایی بیدار شد با تعجب به اطرافش نگاه كرد و چشمش به كیسه كلاه ها افتاد كه درش باز شده بود و از كلاه ها خبری نبود مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه كرد تا شاید كسی را ببینند ولی كسی را ندید . ناگهان صدائی از بالای سر خود شنید و سرش را بلند كرد و از تعجب دهانش باز ماند . چون كلاه های او بر سر میمون ها بودند . مرد با ناراحتی سنگی به طرف میمون ها پرت كرد و آنها هم با جیغ و هیاهو به شاخ ها های دیگر پریدند .
مرد كه از این اتفاق خسارت زیادی دیده بود نمی دانست چكار كند ، زیرا بالا رفتن از درخت هم فایده نداشت چون میمون ها فرار می كردند . ناراحت بود و به بخت بد خود نفرین فرستاد . پیرمردی از آنجا عبور می كرد ، مرد كلاه فروش را غمگین دید از او پرسید : گویا تو در اینجا غریبه ای ! برای چه این قدر غمگین هستی . پیرمرد وقتی ماجرا را شنید به او گفت : چاره این كار آسان است آیا تو كلاه دیگری داری ؟
مرد كلاه فروش ، كلاه خود را از سرش در آورد و به پیرمرد داد . پیرمرد كلاه را بر سرش گذاشت و مثل میمون ها چندبار جیغ كشید و بعد كلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آن را بر زمین انداخت .
مرد كلاه فروش خیلی تعجب كرد ولی مدتی گذشت و میمون ها نیز كار پیرمرد را تقلید كردند و كلاه را از سرشان به طرف زمین پرتاب كردند . كلاه فروش با خوشحالی كلاه ها را جمع كرد و از تدبیر و چاره اندیشی مناسب آن پیرمرد تشكر كرد . هدیه ای برای تشكر به پیرمرد داد و به راه خود ادامه داد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فینگیلی و جینگیلی
در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند . اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود .
فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت می کرد و هیچکس از دست او راضی نبود .
اما برادرش که اسمش جینگیلی بود . پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک می کرد . یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های آنجا شروع به بازی کردند . بازی الک و دولک ، طناب بازی و توپ بازی . در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست . بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید . ننه قلی از خانه بیرون آمد . این طرف و ان طرف را نگاه کرد . اما کسی را ندید . ننه قلی به خانه برگشت و کنار حوض نشست . از آن طرف بچه ها وقتی دیدند ننه قلی در را بست دوباره جمع شدند و شروع به بازی کردند . ننه قلی یواش یواش در را باز کرد و صدا زد آی فینگیلی ، آی جینگیلی ، آی بچه ها ، کی بود که زد به شیشه ؟ ننه قلی از فینگیلی پرسید: پس کی بوده ؟ فینگیلی که ترسیده بود به دروغ گفت : کار قلی بوده . قلی با ترس جلو امد و گفت که کار او نبوده . یکی ازبچه ها گفت : اگه کسی که این کارو کرده راستشو نگه ، دیگه اونو بازی نمی دیم . جینگیلی گفت : راست بگو همیشه ، دروغگو چیزی نمیشه . فینگیلی از حرف بچه ها پند گرفت و گریه اش در اومد . جلو رفت و گفت : ننه جان شیشه رو من شکستم. بیا بزن به دستم . ننه قلی مهربون گفت : فینگیلی عزیزم حالا که متوجه اشتباهت شدی تو را می بخشم .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کبری غرغرو و مار بدجنس
یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود .
در روزگار قدیم مردی زندگی می کرد که زنی به اسم کبری داشت که خیلی بداخلاق بود و همیشه سر هر چیزی غر می زد . همه او را به اسم « کبری غرغرو » می شناختند . از بس که شوهرش را اذیت می کرد و غر می زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از غرزدن های او خلاص شود .
تا اینکه روزی به بیابان رفت و چاهی پیدا کرد که برای از بین بردن همسرش مناسب بود . سریع به خانه برگشت و به کبری گفت : « بیا با هم به گردش برویم » .
کبری با خوشحال آماده شد و به همراه شوهرش به بیابان رفت . مرد بدون آنکه کبری بفهمد فرش زیبایی به روی چاه انداخت و به کبری گفت : « همسر مهربانم بیا و بر روی این فرش بنشین » .
همین که کبری روی فرش پا گذاشت ، افتاد توی چاه و شوهرش از شر کبری غرغرو خلاص شد .
دو سه روز بعد شوهر کبری به سر چاه رفت تا ببیند کبری زنده است یا مرده ؟ اما به محض اینکه به سر چاه رسید دید ماری از تو چاه صدا می زند : « تو را به خدا قسم من را از دست این زن خلاص کن . اگر این کار را برای من انجام دهی من پول خوبی به تو می دهم » .
شوهر کبری یک سطل به طناب بست و به چاه انداخت . مار داخل سطل رفت و مرد او را بالا کشید . وقتی که مار نجات پیدا کرد با خوشحالی نگاهی به مرد انداخت و بعد از تشکر گفت : « من پولی ندارم که به تو بدهم اما در عوض کاری به تو یاد می دهم که بتوانی مقدار زیادی پول به دست آوری . من الان حرکت می کنم به سمت قصر حاکم و مستقیم می روم به اتاق دختر حاکم . دور گردن دختر حاکم می پیچم . هر کس که خواست مرا از دور گردن دختر حاکم باز کند من به او حمله می کنم تا تو بیایی و مرا از دور گردن او باز کنی و پول خوبی از حاکم بگیری . » مار رفت و دور گردن دختر حاکم پیچید . هر کس که می خواست دختر حاکم را نجات دهد و به سمت مار می رفت . ما به او حمله می کرد . تا اینکه شوهر کبری غرغرو آمد و گفت : « من هزار سکه طلا می گیرم و مار را از دور گردن دختر باز می کنم » حاکم با تعجب نگاهی به مرد انداخت و گفت قبول است .
مرد جلو رفت و رو به مار گفت : « ای مار به فرمان من از دور گردن دختر حاکم را رها کن و برو » .
مار خیلی سریع از دور گردن دختر حاکم باز شد و جلوی مرد آمد و آرام در گوش او گفت : « تو مرا نجات دادی و من تو را صاحب ثروت کردم پس دیگر با هم کاری نداریم . دیگر نمی خواهم تو رو ببینم . اگر دوباره تو را ببینم نیشت می زنم . »
مار بد جنس در تمام مدتی که دور گردن دختر حاکم بود از غذا هایی که برای دختر حاکم می آوردند می خورد و می خوابید ، طعم غذا های قصر زیر دندانش مزه کرده بود و تن پرور شده بود . به همین خاطر نقشه تازه ای کشید و به سمت شهر دیگری حرکت کرد و مستقیم به سمت قصر حاکم آن شهر رفت و اتاق دختر حاکم را پیدا کرد و دور گردن او پیچید .
چند روز گذشت و هیچ کس جرأت نمی کرد به مار نزدیک شود . حاکم که نگران دختر خودش بود دستور داد همه جا جار بزنند اگر کسی بتواند این مار را از دور گردن دخترم باز کند به او ده هزار سکه می دهم . خبر به گوش شوهر کبری غرغرو رسید و خیلی سریع خودش را به قصر رساند .
جلوی حاکم رفت و گفت مار را به من نشان دهید تا فراری اش دهم . سربازان مرد را به اتاق دختر حاکم بردند . مرد تا مار را دید سریع رفت و جلوی مار ایستاد . مار به به محض اینکه مرد را دید با عصبانیت گفت : « مگر نگفته بودم نمی خواهم دیگر تو را ببینم و اگر ببینمت تو را نیش می زنم ؟ »
شوهر کبری غرغرو گفت : « چرا گفته بودی »
مارگفت : « خوب پس چرا به اینجا آمدی ؟ »
مرد گفت : « اومدم به تو بگویم در راه که می آمدم کبری غرغرو را دیدم که داشت به اینجا می آمد » .
مار تا اسم کبری غرغرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و به سرعت فرار کرد . شوهر کبری غرغرو ده هزار سکه را از حاکم گرفت و به سمت خانه خودش حرکت کرد . در راه بازگشت ، مرد به یاد زنش افتاد و دلش برای او سوخت . برای همین سر چاه رفت و کبری را صدا زد . کبری که از گرسنگی در حال مرگ بود تا صدای شوهرش را شنید بلند شد و شروع کرد به التماس کردن و قول داد که دیگر غر نزند .
مرد طنابی به چاه انداخت و کبری را نجات داد .
از آن پس کبری دیگر غر نزد و در کنار شوهرش با ثروتی که به دست آورده بودند یک زندگی خوب و آرام را شروع کردند . اما خوب مردم دیگر عادت کرده بودند و هنوز هم کبری را صدا می زدند :
« کبری غرغرو »
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 10:36 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|