بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 11-22-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بالاخره ظهر شد و مطمئن شدم نه محترم خانم خیال آمدن دارد، نه زری. توی دلم هی به زری بد و بیراه می گفتم که هر روز تا این موقع لا اقل دوبار به من سر می زد و امروز که آمدنش این قدر مهم است معلوم نیست چه غلطی می کند! مدام گوشم به در بود ببینم این زنگ لعنتی کی به صدا در می آید.و از حرصم مرتب به علی که با حامد پسر خاله ام حیاط را روی سرشان گذاشته بودم تشر می زدم و مادرم با چشم غره به من می فهماند که «ممکنه خاله بهش بر بخوره.» نخیر،خبری نبود. راه افتادم تا همراه مادر وسایل ناهار را آماده کنم که زنگ زدند. خودش بود، محترم خانم.
بالاخره ظهر شد و مطمئن شدم نه محترم خانم خیال آمدن دارد، نه زری. توی دلم هی به زری بد و بیراه می گفتم که هر روز تا این موقع لا اقل دوبار به من سر می زد و امروز که آمدنش این قدر مهم است معلوم نیست چه غلطی می کند!
مدام گوشم به در بود ببینم این زنگ لعنتی کی به صدا در می آید.
و از حرصم مرتب به علی که با حامد پسر خاله ام حیاط را روی سرشان گذاشته بودم تشر می زدم و مادرم با چشم غره به من می فهماند که «ممکنه خاله بهش بر بخوره.» نخیر،خبری نبود. راه افتادم تا همراه مادر وسایل ناهار را آماده کنم که زنگ زدند. خودش بود، محترم خانم.
صدای ضربان قلبم دوباره مثل طبل شده بود. محترم خانم آمد و به هوای خاله نشست و سرشان به حرفهای معمولی گرم شد و مادر صدا زد: «مهناز، مادر، یک لیوان شربت برای محترم خانم بیاور.» باز صورتم گُر گرفت و داغ شد. اصلاً معلوم نیست از دیشب تا حالا چه مرگم شده؟! با خودم گفتم من که روزی دو سه بار محترم خانم را می دیدم، حالا از چی خجالت می کشم؟! راستی سر و وضعم مرتب است؟ تند تند موهایم را مرتب کردم و با سینی شربت رفتم توی اتاق.
- سلام محترم خانم.
- سلام خانم، دیگه حالِ ما هیچی، حال زری رو هم نمی پرسی؟!
خندیدم و گفتم:
- داشتم سجاف یقه رو درست می کردم بیام با زری جا دکمه بزنم.
خانم جون گفت:
- این سجاف هم که ماشاالله الان دو روزه درست نمی شه.
محترم خانم با خنده گفت:
- زری هم آخر لج کرد، گذاشت کنار.
خانم جون گفت:
- لابد سجاف یقه ی اونم بر نمی گرده تو؟
محترم خانم جواب داد:
- چرا برگشته، لایی رو اشتباه چسبونده خراب شده.
خاله گفت:
- حالا اولشه، آدم یه شبه که خیاط نمی شه.
خلاصه بحث درباره ی خیاطی بالا گرفت. حالا چه موقع این جور بحث ها بود؟! این هم شانس من است. یکدفعه خودم به خودم تشر زدم. «خجالت بکش چرا این قدر هولی؟!» هول نبودم، دلم می خواست بدانم آخرش چه می شود؟ این بی صبری و عجولی هم یک جور مرض است که از بچگی گرفتارش بودم.
بالاخره محترم خانم بلند شد و گفت: «دبر شده، پنج شنبه س، حاج آقا این ها زود می آن. برم ناهارو آماده کنم.» از خاله و خانم جون خداحافظی کرد و من و مادر تا دم در برای بدرقه رفتیم که محترم خانم نگاهی با محبت به من کرد و گفت:
- ملیحه خانم، بالاخره ما بیاییم سراغ عروسمون یا نه؟!
سرم را زیر انداختم، ولی نتوانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم و می دانستم صورتم هم باز قرمز شده. مادر جواب داد:
- قدمتون روی چشم. عباس آقا گفت، کی از حاج آقا این ها بهتر؟ اجازه ما هم دست شماست. مهنازم انگار زری جون، محمد آقام انگار امیر خودمون.
- پس اگه عیبی نداره امشب سر شب مزاحم بشیم، هم شب جمعه س شگون داره، هم کار خیره نباید تاخیر کرد.
بعد صورتم را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. چقدر سعی کردم جلوی دیگران نشان ندهم که خوشحالم و ذوق زده. خاله وقتی شنید کلی ذوق زده شد و شلوغ کرد، مدام می گفت: «الحمدالله قدمم خوب بود.» و من خنده ام می گرفت، محترم خانم دیشب آمده بود خواستگاری، چه کار به قدم خاله داشت؟ به هر حال سیل نصیحت های خاله و خانم جون به سوی من روانه شد، بیچاره ها نمی دانستند که من اصلاً حواسم به حرف های آن ها نیست و توی عالم خودمم. نزدیک غروب بود که زری آمد، هول و دستپاچه. تازه فهمیدم چرا از دیشب تا حالا پیدایش نشده. با تعجب و بهت گفت:
- مهناز، می دونی مامانم این ها امشب می خوان بیان خواستگاریت؟!
خندیدم.
- زهر مار، خاک بر سر چرا به من نگفتی؟
- من به تو بگم؟ مثل اینکه برادر توست ها.
- من الان فهمیدم که مامان داشت به محمد می گفت امشب می آن خونه تون. می دونی در جواب من که چرا بهم نگفتین چی می گه؟! گفتیم تا خبری نشده بچه ها نفهمن بهتره!
زری حرص می خورد و من از خنده ریسه می رفتم.
- کوفت، باید هم بخندی. حالا دیگه تو بزرگ شدی و من بچه ام، آره؟!
ولی از دیدن من خودش هم خنده اش گرفت و زد زیر خنده. تازه همدیگر را بغل کردیم و چقدر ذوق زده بودیم که دیگر از هم جدا نمی شویم. زری هم مثل خودم بهت زده بود و گیج، باورش نمی شد که قرار است زن محمد شوم. مدام می گفت: «اصلاً باورم نمی شه. تو باورت می شه؟! حالا می فهمم محمد آقا! چرا این قدر دلسوز شده بود و به درس و مشق هام می رسید، می خواست سر از کار تو در بیاره. من چقدر خرم که نفهمیدم. هی می گفت این هارو با دوستت بخون، دو تا که باشین بهتر می فهمین. یادته یاضی که درس می داد وقتی تو یاد نمی گرفتی چند بار توضیح می داد؟ بعد هم تشرش رو به من می زد که اصلاً معلومه حواست کجاست؟!» زری می گفت و من از ته دل می خندیدم. زری با حرص می گفت: «بله، منم بودم می خندیدم، بایدم بخندی این همه هالوگری خنده هم داره.» ولی بعد خودش هم می خندید و در میان خنده، گیج و مبهوت می پرسید: «تو اصلاً باورت می شه؟! اصلاً فکرشو می کردی محمد تورو دوست داشته باشه؟ من اصلاً فکر نمی کردم، محمد حتی به این چیزا فکر کنه. یادته می گفت تو این گرما نمی شه راه دور برین، یه جا همین نزدیکی اسمتون رو بنویسین. آخرش هم هزار تا دلیل آورد و مادر رو راضی کرد بریم همین آموزشگاه فکسنی سر خیابون! منو بگو فکر می کردم برادرم فکر منه و دلش برای من می سوزه که خسته و گرما زده نشم. نگو، نخیر، گیر کار جای دیگه بوده.»
این حرف ها محبتم به محمد را ذره ذره بیشتر می کرد و خوشحالی ام چند برابر می شد. بالاخره از صدای خنده های ما صدای خانم جون در آمد که:
- برین خدارو شکر کنین که زمونه عوض شده، اگه نه حالا بایست پوست از سرتون می کندن. قدیما اگه دخترا ذوق هم می کردن توی دلشون بود. چه خبره خونه رو گذاشتین رو سرتون؟ زری خانم حالا شدی قوم داماد، باید بشی همبونه ی باد تا عروس حساب ببره.
ولی جواب ما باز هم خنده بود و خنده.
آن شب مثل همه ی شب ها و روزهای خوب، مثل همه ی خوشی های زندگی، مثل خواب و رویا، سریع رسید و گذشت و تمام شد.
خانواده ی محمد که آمدند، قبول نکردند بروند توی مهمان خانه و همان جا توی حیاط روی تخت ها نشستند. محمد سر به زیر و خجالت زده آمد با پدرم روبوسی کرد و نشست. مجلس با شوخی های خانم جون و امیر و بگو بخند های حاج آقا و آقاجون خیلی زود خودمانی شد. ولی من مثل بید می لرزیدم، تنم یخ کرده بود و دستم توی دست زری بود و لرزان با هم از پشت پنجره حیاط را نگاه می کردیم. مستاصل نشستم روی تخت و گفتم:
- زری من رویم نمی شه بیام بیرون.
زری با تعجب گفت:
- دیوونه، مگه عقل از سرت پریده، مامان بابای من یک شبه شاخ در آوردن؟! یا از مامان و بابای خودت خجالت می کشی؟ اصلاً فکر نکن اومدن خواستگاری، فکر کن اومدن مهمونی.
- نمی تونم، به خدا زری خودمم نمی دونم چه مرگمه، این قدر که تنم می لرزه نمی تونم روی پا وایسم.
هرچه اصرار زری بیشتر می شد اضطراب من هم چند برابر می شد. بالاخره خانم جون صدا زد:«مهناز؟ زری خانم.... »
به زری اشاره کردم که جواب بدهد. زری بد و بیراه گویان رفت و چند دقیقه بعد همراه مادرم و محترم خانم برگشت. محترم خانم گفت:
- وا، مهناز جون چرا رنگت این قدر پریده، والله به خدا ما همون آدم های قبلی هستیم. اسم خواستگار رویمون اومده ترسناک شدیم؟!
مادرم گفت: «نه بابا این حرف ها چیه» و من ناچار دستم را به محترم خانم که دست دراز کرده بود دادم و بلند شدم. محترم خانم گفت:
- توروخدا نگاه کن، دستاش انگار از زیر یخ دراومده. بیا با خودم بریم مادر جون. این شتر در خونه ی هر دختری خوابیده، حالا تازه ما غریبه نیستیم، با هم شناسیم. اگه تا حالا چشممون به هم نیفتاده بود چه کار می کردی؟!
پیش خودم فکر می کردم شاید اگر نمی شناختمتان راحت تر بودم. توی حیاط هیچ جوری نتونستم سرم را بالا بگیرم، محترم خانم که گفت: «حاج آقا اینم عروست» همان طور سر به زیر و با صدای لرزان گفتم: «سلام حاج آقا»
- سلام بابا. ما منتظر بودیم عروسمون چایی بیاره ولی خبری نشد!
خانم جون گفت:
- الان حاج آقا، همین الان میاره، دختر ما توی چایی دم نکشیده ریختن استاده.
همه زدند زیر خنده و من همراه زری رفتم که چای بیاورم. وقتی تعارف چای تمام شد، حاج آقا قبل از اینکه من هم بنشینم، گفت:
- خانم جون، با اجازه شما و حاج عباس بهتر نیست تا ما چایی می خوریم بچه ها حرف هاشون رو بزنن؟!
خانم جون گفت:
- دختر و پسر هر دو مال خود شمان، مختارین، اجازه مام دست شما.
بعد با مهربانی و چشم هایی پر از شیطنت رو به من گفت:
- مادر، محمد آقارو راهنمایی کن برین حرفاتون رو بزنین، خدا وکیلی حرف راست به هم بزنین. چاخان نکنین.
باز همه خندیدند و من در حالی که از شدت خجالت احساس می کردم از صورتم بخار بلند می شود گفتم: «با اجازه» و جلوتر از محمد به راه افتادم.
هنوز به روشنی فضای اتاق را می بینم. انگار همین دیروز بود. مبل های مخملی بزرگ با میزِ گردِ گردو که رویش یک ظرف بلور بزرگ پایه دار پر از میوه های تابستانی بود. آینه و شمعدان نقره ی عروسی مادرم و عکس پدربزرگم که سر طاقچه ما را نگاه می کرد. پرده های مخمل زرشکی که تورهای سفید وسط آن با جریان هوا تکان می خورد و بازتاب شیشه های رنگی پنجره، رنگارنگ و زیبایش کرده بود. با صدایی لرزان گفتم «بفرمایید» و خودم روی مبل اولی ولو شدم. محمد هم روبرویم نشست. من که از لرزش بدنم کلافه بودم سرم را آن قدر پایین انداخته بودم که تقریباً چانه ام به سینه ام چسبیده بود. چه سکوت مزخرفی بود. سرم را بلند کردم تا ببینم محمد در چه حالی است که نگاهم برای چند لحظه توی نگاه چشم های مهربان و سیاهش که انگار به من لبخند می زد، گره خورد. دوباره سرم را پایین انداختم، ولی با یک حس خوب، جای اضطرابم را شوقی ناشناخته و خاص گرفته بود. آرام و مهربان گفت:
- شما اول صحبت می کنی یا من بگم؟!
لرزان گفتم: «شما» با لحنی بی نهایت نرم و شمرده گفت:
- اول باید آروم بشی. چرا این قدر می لرزی؟ من هنوزم محمدم، برادر زری که مسئله های ریاضی ات رو حل می کرد. فرقی کردم؟!
چقدر لحن صدایش گرم و آرامش بخش بود. دوست داشتم ساعت ها حرف بزند و گوش کنم، ولی ساکت شد و منتظر بود. نمی دانستم چه بگویم.
دوباره گفت: «مهناز خانم؟!» سرم را بلند کردم و با لبخندی که ناخودآگاه صورتم را پوشانده بود نگاهش کردم. باز نگاهمان برای چند ثانیه توی چشم های هم ماند و این بار او با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت: «خوب حالا بهتر شد» و بعد شروع به صحبت کرد. او می گفت، ولی من فقط محو صدا و لحن حرف زدنش بودم. برای همین هم بیشتر حرف هایش را نمی فهمیدم. فقط توی این فکر بودم که حرف هایش که تمام شد، من چی باید بگویم. واقعاً که آقاجون راست می گفت، هنوز بچه بودم. من به تن صدای محمد گوش می کردم نه حرف هایش. مثل بچه ای ک به آهنگ لالایی گوش می کند نه به مفهومش. من چه می دانستم از شوهرم و زندگی چه می خواهم که حالا بتوانم حرف های محمد را بفهمم و با معیار های خودم بسنجم.
وقتی حرف هایش تمام شد و منتظر ماند، با چه جان کندن و تته پته ای گفتم حرف هایش را فهمیدم و قبول دارم. حرف هایی که شاید نصف بیشترش را نفهمیده بودم! و او هم شاید نارسایی کلام مرا پای خجالتم گذاشت و آن شب گذشت.
در عرض یک هفته بعدی ما دو بار دیگر با هم صحبت کردیم و برای شب جمعه ی هفته ی بعد قرار بله بُران گذاشته شد. توی دل من و خانه ی ما چه شور و شوقی بود. خانم جون از همه خوشحال تر بود و با حرف های با مزه اش همراه صدای خنده های امیر شادی را چند برابر می کرد. زری روی پا بند نبود و حالا که مریم آمده بود، توی جمع سه نفریمان شادی بی نهایت بود و روزها سریع می گذشت.
شب بله بُران آقاجون همه را برای شام دعوت کرد. چه برو و بیا و شلوغ پلوغی بود و در عین حال صفا و صمیمیت دو خانواده که شیرینی همه چیز را چند برابر می کرد. محترم خانم مرتب سر می زد که اگر کاری هست کمک کند و من و زری برعکس از شلوغی استفاده می کردیم و از زیر کار در می رفتیم. آن وقت خانم جون که بیکار بود و حواسش جمع، مچمان را می گرفت.
الان که سال ها گذشته، حاضرم چندین سال از عمرم را بدهم و یک بار دیگر آن روزها برگردد تا من این بار، قدر لحظه لحظه ی آن ساعت ها را بدانم، به هر حال مراسم بله بران بی نهایت راحت و صمیمی برگزار شد، نه علم و اشاره ای نه چک و چونه ای، هیچی. وقتی حاج آقا اختیار را به خانم جون داد و گفت: «هرچی شما بگین» همه ساکت شدند. خانم جون با شیرین زبانی خاص خودش گفت: «دختر مال خودتونه، هر گلی زدید به سر خودتون زدید.» حاج آقا با خوشرویی گفت: «عروسم تخم چشمم هم وزنش طلا هم بگین حرفی ندارم.» ولی خانم جون -آنطور که بعداً خودش گفت- به ملاحظه ی الهه فوری گفت:
- هرچه مهر عروس اولتونه مهر دختر ما، که دو تا جاری با هم حرفشون نشه.
آن وقت صدای خنده و کف زدن همه با هم قاطی شد. من و زری که از پشت پرده ها اتاق را نگاه می کردیم از کار زری که یادش رفته بود یواشکی داریم توی اتاق را نگاه می کنیم و ناخودآگاه محک کف زده بود از خنده ریسه رفتیم. وقتی تقریباً ساکت شد، خانم جون دوباره رو به محترم خانم و حاج آقا کرد و گفت:
- در ضمن حاج آقا، ما وظیفه مونه عیب و ایرادِ دخترمون رو خودمون راست و حسینی بگیم که پس فردا باعث گله گزاری نشه!
با این حرف خانم جون نفس من تقریباً بند آمد.
- دختر ما تا الان پاش به آشپزخونه نرسیده و پخت و پز اصلاً نمی دونه چی هست. از تاریکی و سوسک هم مثل دیو دو سر می ترسه. یک سجاف یقه رو هم سه روز طول می کشه، تا بلکه خدا و پیغمبر کمک کنن و درست کنه.
باز صدای خنده بود و جواب حاج آقا:
- عیبی نداره، مادر شوهرش هم کم غذای سوخته به ما نداده و از خیاطی هم فقط پارچه خریدنش رو بلده.
با اعتراض و خنده ی محترم خانم همه می خندیدند غیر از من، که فکر می کردم «حالا این حرف ها جلوی همه گفتن داره؟!» اما خانم جون دست بردار نبود و ادامه داد:
- خلاصه حاج آقا گفتم که بدونین بچه ی ما ترسوست، اگه یه وقت حرفشون شد، محمد آقا بچه ی مارو شب و شوم تنها نگذاره.
این بار محمد از ته دل خندید و سرش را پایین انداخت و من بیش از حرف های خانم جون این دفعه از محمد حرصم گرفت. به هر حال قرار عقد برای روز نیمه ی شعبان که دو هفته ی بعد بود گذاشته شد و برای اینکه من بتوانم مدرسه بروم، برای عقد دفتردار آشنایی بیاورند که حاج آقا می شناختش، تا اسم محمد وارد شناسنامه ی من نشود. و بعد که درس هردومان تمام شد عروسی کنیم. حاج آقا هم به آقاجون قول داد که اگر محمد خواست برای ادامه ی درسش به خارج از کشور برود، من را هر طوری هست همراهش بفرستند.
وقتی روی کاغذ قرارها نوشته شد و بزرگ تر ها امضا کردند صدای صلوات و دود اسپند فضا را پر کرد و من دیدم که خانم جون سر در گوش حاج آقا و محترم خانم چیزی گفت که با تکان های سر موافقتشان را در مورد چیزی که من نمی دانستم اعلام کردند.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 11-22-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پانزدهِ روز بعدی مثل برق گذشت. دیگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خرید و دوخت و دوز و تدارک مقدمات عقد بودیم. اولین چیزی که خریدیم آینه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. یک آینه بزرگ طلایی با شمعدان های پایه بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت. بعد، حلقه ی نامزدی که بی نهایت دوستش داشتم. حلقه ای ظریف که یک نگین برجسته داشت و حلقه ی محمد که آخر سر باز خودم انتخاب کردم حلقه ای تقریباً پهن بود که رویش سه تا نگین مورب داشت. لباسم را مادر مریم دوخت و الحق خیلی زحمت کشید و من و زری و مریم و مهتاب روی آن مروارید دوزی کردیم. یک لباس بلند سفید با آستین های پفی بود که از بالای آرنج چسبان می شد و به یک هفت روی دستم ختم می شد.
پانزدهِ روز بعدی مثل برق گذشت. دیگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خرید و دوخت و دوز و تدارک مقدمات عقد بودیم. اولین چیزی که خریدیم آینه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. یک آینه بزرگ طلایی با شمعدان های پایه بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت. بعد، حلقه ی نامزدی که بی نهایت دوستش داشتم. حلقه ای ظریف که یک نگین برجسته داشت و حلقه ی محمد که آخر سر باز خودم انتخاب کردم حلقه ای تقریباً پهن بود که رویش سه تا نگین مورب داشت. لباسم را مادر مریم دوخت و الحق خیلی زحمت کشید و من و زری و مریم و مهتاب روی آن مروارید دوزی کردیم. یک لباس بلند سفید با آستین های پفی بود که از بالای آرنج چسبان می شد و به یک هفت روی دستم ختم می شد. سر شانه های لباس باز بود و بالا تنه اش از روی سینه تا کمر چسبان و از روی کمر دامن پفی بلندی بود که دنباله اش روی زمین می کشید. مروارید و منجوق و ملیله های روی لباس توی نور درخششی خیره کننده داشت و من خودم شاید از همه بیشتر از تماشایش لذت می بردم. روزی که لباس تمام شد و پوشیدمش، چقدر زری و مریم هلهله کردند و سر و صدا راه انداختند. مادرم و خانم جون غرق لذت و مهر نگاهم می کردند و محترم خانم و فاطمه خانم با تحسین و اشتیاق. محترم خانم با محبتی مادرانه و ذوق زده در حالی که چندین بار مرا بوسید، زنجیر گردنش را به عنوان شاباش گردنم انداخت و مادرم در حالی که قطره اشکی کنار چشم هایش لانه کرده بود، قربان صدقه ام می رفت و اسپند دود می کرد. زری که روی پا بند نبود التماس کنان گفت:
- مامان توروخدا بگذار محمد را صدا کنم.
ولی محترم خانم گفت:
- نه، باشه روز عقد، یکدفعه ذوق کنه.
راست هم می گفت. محمد آن روز واقعاً ذوق کرد. روز عقد وقتی دنبالم آمد به آرایشگاه، من با آرایش و لباس باز از خجالت و اضطراب سرم را پایین انداختم، اما سلام محمد چنان کشیده و بلند و توام با حیرت بود که ناخودآگاه از آهنگ صدایش سر بلند کردم.
وقتی چادر سفیدی که همراهش بود روی سرم انداخت آن قدر پایین آورد که دیگر جایی را نمی دیدم با خنده پرسیدم: «من جایی رو نمی بینم، چطوری راه بیام؟»
او گفت: «تو صورتت را بپوشان، بردنت با من» و دستم را گرفت.
چه احساس آرامشی از گرمای دست هایش که برای اولین بار حسشان می کردم یکباره به جانم ریخت. توی دست های مردانه و قوی او، دست من مثل دست یک بچه بود و او هم درست مثل اینکه بچه ای را راه ببرد، مرا همراه خودش می برد.
دم خانه مان خیلی شلوغ بود. خانه ی ما مجلس زنانه بود و خانه ی آن ها مردانه. همراه محمد که کمکم می کرد وارد خانه شدم و توی دود اسپند و هلهله و سر و صدای زیاد گم شدم. آن قدر دور و برم شلوغ بود و چشم ها و صورت های خندانِ شاد آشنا و ناآشنا دورم را گرفته بود که گیج گیج مثل آدم های توی خواب باورم نمی شد این منم توی این لباس و کنار محمد و نشسته بر سفره ی عقد!
آقا آمد و قرآن را به دست من و محمد دادند. وقتی خطبه را می خواندند خاله به آرامی سر در گوشم گذاشت و گفت «تا سه بار نخوانده بله نگی!» من که چشمم دنبال خانم جون و مادرم بود چه حال عجیبی داشتم، انگار تازه باورم می شد دارم شوهر می کنم و با این کلمات زندگی ام عوض می شود و به قول خانم جون «همه کسِ من می شه محمد»
یک آن فکر کردم اگر محمد عوض شود. اگر بداخلاق شود، اگر دیگر دوستم نداشته باشد، یا اگر اصلاً خودم پشیمان شوم چه؟! مثل کسی که دارد از جایی پرت می شود دلم می خواست از کسی کمک بخواهم. ناخودآگاه دست محمد را از زیر قرآن محکم گرفتم. می خواستم به کسی پناه ببرم. باز ترسیده بودم. محمد آرام توی گوشم گفت: «چی شده؟» فقط برگشتم و نگاهش کردم. نمی دانم چه حس کرد که تنها آهسته انگشت هایم را فشار داد و من قلبم آرام گرفت. خاله یواش بازویم را فشار داد که یعنی «دفعه ی سومه» و من گفتم: «بله». اما محمد همان بار اول محکم و بلند، بله گفت و صدایش توی هلهله و شلوغی زن ها گم شد.
بدون این که متوجه باشم دست محمد را رها نمی کردم. خانم جون به هوای روبوسی توی گوشم گفت: «ننه این قدر خودتو نچسبون، دستشو ول کن مردم حرف در می آرن» و من متعجب به دست هایمان نگاه کردم. کمی فاصله گرفتم ولی دستش را رها نکردم دیگر مهم نبود، با خودم گفتم «بگذار حرف دربیارن.»
از مراسم عقدم هرچه به یاد دارم انگار پشت مه پنهان است.قوم و خویش های محمد و خودم، غریبه و آشنا، صورت های مربان و خندان و هدیه های مختلف که دست و انگشت ها و گردنم را پر کرده بود، همه مثل فیلمی تند که جزئیاتش یادم نباشد، توی ذهنم، مبهم و تار است. برعکس شب عقد را به وضوح به خاطر دارم. انگار همین دیشب بود. وقتی مهمان ها رفتند، حاج آقا و محترم خانم صورت های ما را بوسیدند، بعد حاج آقا رو به مادرم و خانم جون و آقا جون گفت: «با اجازه شما» و دست مرا توی دست محمد گذاشت و گفت:
- ایشالله که شب عروسیتون هم خودم دست به دستتون بدم. دعا می کنم که به پای هم پیر بشین و من تا زنده ام یک دو جین نوه هایم را ببینم.
بعد سرش را نزدیک آورد و گفت: «فقط یک حرف مونده که خانم جون از قول ما بهتون می گه و ایشالله که رو سفیدمون کنین.» و در حالی که انگار بیشتر منظورش محمد باشد پرسید «باشه آقا؟!» محمد شرمگین گفت: «چشم» و خم شد که دست حاج آقا را ببوسد ولی حاج آقا نگذاشت. محمد را محکم در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و باز دعای خیری کرد و کنار رفت تا محترم خانم و سایرین هم به نوبت از ما خداحافظی کنند.
نمی دانم چرا وقتی آقاجون و مادرم جلو آمدند، و آقاجون خواست صورتم را ببوسد، زدم زیر گریه. هم خوشحال بودم هم غمگین. دلم می خواست از پدر و مادر مهربانم تشکر کنم. با اینکه قرار نبود از آن ها جدا شوم، مثل کسانی که سفری دور در پیش دارند، دلتنگ شده بودم. آقاجون هم در حالی که بغض کرده بود گونه ها و پیشانی ام را بوسید. آرزوی خوشبختی کرد و بعد از اینکه صورت محمد را هم بوسید، دوباره دست مرا توی دست محمد گذاشت و گفت: «فکر کن که من فقط یک چشم دارم که اونم بعد از این دست شما سپردم» و با سرعت رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت و من هیچ وقت نفهمیدم که آن شب آقاجون گریه کرد یا نه؟
مادرم حتی نتوانست حرف بزند، در میان اشک و لبخند چندین بار مرا بوسید و بعد محمد را، و فوری از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه طول کشید تا خانم جون با شوخی هایش و امیر و زری و بقیه با حرف هایشان توانستند جلوی گریه ام را بگیرند. آن ها هم سرانجام خداحافظی کردند و رفتند. آن وقت بود که خانم جون درِ اتاق عقد را بست و گفت:
- محمد آقا مهناز که بچه امه هیچی، شمام مثل امیر بودی و از امروز رسماً شدی پسر ما.
بعد همان طور که دستش را روی دست ما می گذاشت، گفت:
- امیدوارم به حق همین شب عزیز، خیر همدیگه رو ببینین، و سفید بخت باشین. اینم از منِ پیر زن داشته باشین و هیچ وقت نگذارین روتون توی روی هم باز بشه و حرمت هم رو نگه دارین تا همیشهمثل الان برای هم عزیز باشین، مثل من برای اون خدا بیامرز!
بعد از خنده ی هر سه مان خانم جون صحبتش را این طور ادامه داد:
- محمد آقا، گفتم که شما برای ما مثل امیر عزیزی، اما مادر، بین قوم و خویش های ما رسم نیست دختر رو مدت طولانی عقد کرده نگه دارن. منتها حساب شما دیگه جدا بود. حالا بزرگ ترهاتون از من پرروتر پیدا نکردن که این حرف یعنی این شرط رو اول به شما بعد به دختر خودمون بگم. پسرم، مهناز دیگه زن قانونی و شرعی شماست، ولی مادر، از اون جا که قراره دو سال دیگه عروسی کنین.... یعنی می خواستم بگم.... .
چند لحظه ای مکث کرد، بعد صحبتش را ادامه داد:
- آخه می دونی مادر جون.... .
باز ساکت شد. من متحیر مانده بودم که خانم جون چرا این قدر حاشیه می رود، ولی محمد طوری سرش را به زیر انداخته بود که انگار می فهمید و خجالت می کشید. دوباره خانم جون گفت:
- مادر، آخه توی عقد کرده گی اگه.... یعنی می خواستم بگم ایشالله هر وقت عروسی کردین و زنت رو بردی خونه ی خودت.... .
خانم جون باز ساکت شد، کلافه شده بود. دوباره خواست شروع کند که محمد سرش را بلند کرد. مثل اینکه می خواست به خانم جون کمک کند، خیلی آهسته گفت:
- بله، خانم جون متوجه شدم! چشم حتماً.
من هاج و واج محمد و خانم جون را نگاه می کردم و سر از حرف های بی سر و ته آن ها در نمی آوردم، ولی خانم جون نفس راحتی کشید و گفت: «آخیش، خدا عمرت بده مادر، ببین چه کارهایی به من گیس سفید واگذارمی کنند ها.» و بعد با زحمت از جا بلند شد و گفت: «پس من دیگه خاطر جمع از طرف شما قول بدم؟!» و محمد که جواب داد «مطمئن باشین» خانم جونبا همان لحن شیرینش گفت: «مطمئن که اگه نبودیم مادر، بچه مون رو نمی سپردیم دست شما! حاج آقام گفت که از پسر من خاطرجمع باشین، منتها هیچ کس رو از من رو سفت تر پیدا نکردن» و بعد هم خنده کنان صورت ها ما را بوسید و به خدا سپرد و رفت.
من که هنوز سر در نیاورده بودم با تعجب به محمد گفتم: «شما فهمیدین خانم جون چی می گفت؟!» محمد سرش را بلند کرد، صورتش هنوز سرخی شرم داشت، با تحسین و محبت نگاهم کرد. خندید و سرش را به علامت مثبت بودن جوابم تکان داد، و وقتی پرسش را توی نگاهم دید گفت:« تو هم می فهمی خانم مهناز کاشانی» بعد دستم را گرفت و کنار خودش نشاند و همان طور که دستم توی دستش بود با من حرف می زد.
آن شب تا سپیده ی صبح توی اتاق عقد نشستیم و حرف زدیم و من چقدر زود ترسم از محمد ریخت. احساس می کردم این محمد با آن محمد، برادر زری که در فکر من بود چقدر فرق دارد. محمد حرف می زد و من مشتاق گوش می دادم. آن شب به من گفت که مرا از وقتی عقلش رسیده دوست داشته. می گفت: «اوایل، وقتی بچه بودم، فقط دوست داشتممواظبت باشم، اما نمی دونستم چرا. بعد کم کم که بزرگتر شدم و تو بزرگتر شدی، فهمیدم چرا.» برایم از خاطره هایش می گفت و من ذوق زده و با شور و شوق گوش می دادم. از روزهایی می گفت که اصلاً خودم به یاد نداشتم و چقدر لذت می بردم وقتی احساسش را نسبت به خودم از زبان او می شنیدم.
آن شب محمد بود و صدای گرم و خوش آهنگ و حرف های شیرینش و من مبهوت آن همه عشق بودم که یکباره قلبم را در خود غرق می کرد.
صدای اذان که بلند شد هیچ کدام باورمان نمی شد، من با حیرت در حالی که با عجله از جایم بلند می شدم گفتم: «وای محمد صبح شد.» دیگر راحت می گفتم «محمد». برادر زری از من دور شده بود. محمد شوهرم بود که کنارم بود و چقدر دوستش داشتم. محمد گفت:
- کجا می ری؟
- برم لباسمو عوض کنم، الان همه بیدار می شن.
- صبر کن مهناز.
برگشتم.
- بگذار یک خورده دیگه توی لباست ببینمت بعد برو.
خندان پرسیدم:
- از عصر تا حالا ندیدی؟
- نه، تا حالا فقط صورتتو نگاه می کردم.
با طعنه گفتم:
- صورتمم تو این همه سال ندیده بودی؟!
- صورت مهناز رو چرا، صورت زن خودمو نه!
با دست هایم دامنم را گرفتم که از جلوی پایم کنار برود. گفت: «خانم کوچولو، نخوری زمین.» خندان دویدم. چقدر مهرش در دلم جا باز کرده بود. پس خانم جون راست می گفت «صیغه رو که می خونن، آدم عاشق و شیدا می شه؟!»
وارد اتاقم که شدم، نگاهم به خودم توی آینه افتاد. به نظرم آمد چقدر قیافه ام عوض شده و فکر کردم راستی راستی خیلی خوشگل شده ام. چند لحظه محو تماشا شدم، ولی صدای در اتاق خانم جون که آمد، دوباره یاد محمد افتادم. با عجله لباسم را عوض کردم، ته مانده های آرایش صورتم را هم با پنبه پاک کردم. احساس کردم موهایم از ریشه درد گرفته. سنجاق های موهایم را هم باز کردم و با زحمت بالاخره شانه شان کردم. بدون آرایش چقدر صورتم کم سن و سال تر بود.
وقتی برگشتم، دیدم محمد سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشم هایش را بسته. به نظر می آمد در آرامش کامل و راحت خوابیده. فکر کردم از خستگی خوابش برده. پاورچین نزدیکش شدم تا از کنار دستش کتش را بردارم و بیندازم رویش. با این که تابستان بود، ولی نسیم صبح هوای اتاق را کاملاً خنک کرده بود. همین که خواستم کت را بیندازم رویش، چشم هایش نیمه باز شد. سرش را از پشتی برداشت و خندید. نمی دانم چرا؟ به خاطر گرمی لبخندش بود یا محبت بی نهایت چشم هایش که به من می خندید، تمام وجودم گرم می شد.
- ببخشید بیدارت کردم! فکر کردم خوابی، خواستم سردت نشه.
محمد انگار اصلاً حرفم را نشنیده باشد، صاف نشست و همان طور که خیره نگاه می کرد، گفت:
- چقدر خوشگل تر شدی. حیف صورت به این قشنگی نیست که رویش نقاشی می کنن؟!
- دلت می آد؟! معلومه که اون طوری آدم خوشگل تره.
- نه هیچم این طور نیست. اگه قراره من خوشم بیاد و دوست داشته باشم که من صورتتو این طوری دوست دارم، ولی اگه غیر از اینه که هیچ.
حرفش تمام شد و نگاهمان توی چشم های هم ماند. مستقیم که توی چشم هایم نگاه می کرد قلبم فرو می ریخت. انگار جریان خون توی تنم سریع تر می شد، گُر می گرفتم. دوباره احساس کردم گرمم شده. موهایم را با انگشت هایم زدم پشت گوش هایم و همان طور که کتش توی بغلم بود، گفتم:
- برم برایت جانماز بیارم نمازت رو بخونی.
- نه، یکخورده دیگه پیشم بمون. برای نماز می رم خونه خودمون.
بی اختیار یکدفعه گفتم: «نه».
-نه؟! چرا؟!
نمی دانستم چه بگویم. دلم نمی خواست برود. عجیب بود، در عرض یک شب همه چیز چقدر فرق کرده بود، یا من فرق کرده بودم؟! انگار چیزی مثل آهنربای قوی مرا به طرفش می کشید. حسی که نمی توان بیانش کرد. درمانده فقط نگاهش کردم. دوباره پرسید:
- مهناز، نه، چی؟
- نرو.
- چرا؟!
- مگه نماز رو همین جا نمی شه خوند؟
باخنده گفت:
- نه، تو که باشی حواسم پرت می شه.
هم حرصم گرفت که چرا برای او سخت نیست که از من دور شود، هم خواستم خودم را لوس کنم. رویم را برگرداندم و گفتم: «باشه. اگه این طوریه من می رم که حواستون پرت نشه». خودم هم باورم نمی شد این منم؟ این قدر راحت مثل اینکه سال هاست زن و شوهریم سر به سر محمد می گذاشتم؟
صدایم زد: «مهناز؟» شنیدم، ولی جواب ندادم و همان طور به سمت در رفتم. دوباره که صدایم کرد، همزمان بازویم را هم گرفت و نگهم داشت. دوباره صدایم زد. نمی دانم چرا صدایم که می زد تمام وجودم به طرفش پر می کشید. با زحمت به روی خودم نیاوردم. به طرف خودش برم گرداند. سرم را بلند نکردم. «مهناز؟!» دستش زیر چانه ام برد و صورتم را بالا گرفت.
- رسم شما این طوریه که مهمون رو با قهر کردن نگه دارن؟!
در حالی که هنوز به جای چشم هایش به گردنش نگاه می کردم، گفتم:
- نه مهمونی که نخواد پیش ما بمونه به زور نگه نمی داریم.
هیچ نگفت، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم، بالاخره طاقت نیاوردم. نگاهش کردم ببینم چرا ساکت است، که باز نگاهم به چشم هایش که نزدیک صورتم بود، افتاد. چند ثانیه با دقت نگاهم کرد، بعد ناگهان سرش را پایین آورد. وقتی سرش را دوباره بالا گرفت نگاهش چنان ملتهب و سرشار از محبتی ناب و سوزان بود که نفسم به شماره افتاد. شاید هیچ کس باور نکند، ولی با اینکه سن هردومان کم بود، با این که محمد در اوج جوانی بود، ولی نه تماس دستانش، شهوانی بود، نه حالت نگاهش. احساس می کردی یک دنیا محبت با ظرافت در آغوشت گرفته، مثل کسی که گرانبهاترین شی دنیا را در آغوش بگیرد.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 11-22-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دو ماه بعد از نامزدیمان بی نهایت شیرین و سریع گذشت. یک صبح تا ظهر که محمد را نمی دیدم، انگار یک قرن بود و وقتی برمی گشت نگاه مشتاق و صدای گرمش تمام آرامش دنیا را با خودش می آورد. هرچه می گذشت وابستگی ام به محمد بیشتر و بیشتر می شد. من که روز اول ذوق می کردم که با این ازدواج از زری جدا نمی شوم، حالا با زری هم که بودم همه ی حواسم پیش محمد بود، مخصوصاً مواقعی که نبود. وقتی نبود، حوصله هیچ کاری را نداشتم، ولی وقتی بود، حتی اگر پیش من بود و مشغول درس خواندن یا حرف زدن با دیگران یا کارهای خودش بود، همین که احساس می کردم نزدیکم است، خیالم راحت می شد و دلم گرم.
دو ماه بعد از نامزدیمان بی نهایت شیرین و سریع گذشت. یک صبح تا ظهر که محمد را نمی دیدم، انگار یک قرن بود و وقتی برمی گشت نگاه مشتاق و صدای گرمش تمام آرامش دنیا را با خودش می آورد. هرچه می گذشت وابستگی ام به محمد بیشتر و بیشتر می شد. من که روز اول ذوق می کردم که با این ازدواج از زری جدا نمی شوم، حالا با زری هم که بودم همه ی حواسم پیش محمد بود، مخصوصاً مواقعی که نبود. وقتی نبود، حوصله هیچ کاری را نداشتم، ولی وقتی بود، حتی اگر پیش من بود و مشغول درس خواندن یا حرف زدن با دیگران یا کارهای خودش بود، همین که احساس می کردم نزدیکم است، خیالم راحت می شد و دلم گرم.
ماه رمضان آن سال قشنگ ترین ماه رمضان عمرم بود. همه چیز زیبا بود: سفره های افطاری با سلیقه مادرم، دعاهای از ته دل خانم جون که کنار سفره ی افطار دست به دعا بر می داشت، و همه اول باید دعا می کردند و توی استکان های کمر باریک خانم جون آب جوش می نوشیدند و بعد غذا می خوردند، صدای ربّنا که از دورها فضا را معطر می کرد و مرا وا می داشت از ته دل سر به آسمان بردارم و خدا را شاکر باشم، عشق، این تجلی انوار بی نهایت خداوندی که قلبم را به سجود و شکر وامی داشت، و جمع خانواده ی خوشبخت من که محمد را مثل پسرشان دوست داشتند و پذیرفته بودند، شب هایی که تا سحر با محمد بیدار می ماندم و همان طور که سرم روی بازویش بود و دستم توی دستش، برایم از آینده می گفت و من مثل بچه ای که به قشنگ ترین لالایی دنیا گوش کند، احساس امنیت شیرینی می کردم که قابل وصف نیست.
دیگر سحر ها گیج و خواب آلود نبودم، محبت و عشق همراه با جوانی، نیروی مافوق تصور به وجود می آورد و من آن قدر خوشبخت بودم که از هر دوی آن ها صاحب بی نهایت شده بودم. علاقه وافر آقاجون و مادرم به محمد از طرفی و دوستی امیر با محمد از طرف دیگر، موهبت بزرگ دیگری بود.
با اینکه از اول خودشان قرار گذاشته بودند که ما فقط نامزد باشیم و محمد شب ها خانه ی ما نماند، با اصرار خود آقاجون و مادر، تقریباً از شب عقد به بعد محمد دیگر به خانه خودشان نرفت. این بود که محترم خانم گهگاه به شوخی می گفت: «محمد، مادر، اگه وقت کردی یک سر هم بیا خونه ی خودمون مهمونی!»
ماه رمضان به سرعت گذشت. یادم است توی شهریور ماه بود، تقریباً دو ماه از عقد ما می گذشت که یک شب جمعه همه برای شام خانه ی حاج آقا دعوت داشتیم، به پیشنهاد آقا رضا (شوهر خواهر محمد، که معروف بود اهل سفر است و به جاهای خوش آب و هوا علاقه دارد.) قرار شد دسته جمعی به سفر دو سه روزه برویم. وقتی آقا جون و حاج آقا هم موافقتشان را اعلام کردند، همه به این نتیجه رسیدند که برنامه ی سفر هم با آقا رضا باشد.
آقا رضا که در ضمن خیلی خوش مشرب و شوخ هم بود، با اشاره دست همه را ساکت کرد و گفت: «من حرفی ندارم. می برمتون یک جایی که از قشنگی و خوش آب و هوایی لنگه نداره. منتها بیشتر برای حال آقایون خوبه.» صدای اعتراض خانم ها که بلند شد، آقا رضا دستش را بلند کرد، در حالی که حالت چشم هایش حاکی از شیطنت و شوخی بود، گفت: «با عرض معذرت از حاج خانوم ها. این جا که می خوام ببرمتون جایی است در دماوند به نام: دالان بهشت، و بیشتر به درد حال آقایونی می خوره که چند وقته دارن جهنمو مزه مزه می کنن.» و بعد به خودش و محمد و مهدی اشاره کرد. صدای قاه قاه خنده از ته دل مردها و اعتراض خانم ها با هم قاطی شده بود.
فاطمه خانم معترض تر از همه گفت: «حالا که این طوره، ما اصلاً نمی آییم.» صدای جر و بحث و شلوغی بالا گرفته بود که آقاجون میانه را گرفت و گفت: «اصلاً بدون خانم ها بهشت هم فایده نداره، خوبه؟!آقا این قدر سروصدا نکنین سرمون رفت.» خانم جون هم با شیرین زبونی گفت: «آقا رضا فکر یک ساعت دیگه هم که با خانمت تنها می شی باش ها، کاری نکن مادر جون، که همون جهنمو آرزو کنی!» همه و از همه بیشتر آقا رضا زد زیر خنده. به هر حال قرار شد عصر چهارشنبه ی هفته ی بعد راه بیفتیم و جمعه عصر برگردیم.
سر انجام روز چهارشنبه رسید و همه در تدارک آماده کردن وسایل بودیم. خانم جون مرتب سفارش می کرد«ننه عرق نعنا یادتون نره. به مادرت بگو نبات هم بگذاره، لازم می شه، کتری منو یادتون نره، یکخورده هم ترشی بردارین و ....» خلاصه هرچیزی ممکن بود لازم شود و ما فراموش کنیم، خانم جون یادآوری می کرد.
بعد از ظهر بود که محمد برگشت. دم پله های اتاق خانم جون ایستاده بود و داشت در جواب خانم جون که می پرسید ناهار خورده یا نه، می گفت آن قدر خسته و گرما زده است که ترجیح می دهد، اگر کاری نیست، فقط کمی استراحت کند.
امیر با خنده گفت: «گرما که کاری نداره، ببین این طوری خنک می شی.» و از آن طرف حوض با کف دست هایش شروع کرد به آب پاشیدن به من که داشتم شیشه عرق نعنایی را می شستم که از زیرزمین آورده بودم و رویش پر از گرد و خاک بود. من که دمپایی هایم ابری بود، خواستم فرار کنم که پایم روی آب ها لیز خورد و محکم خوردم زمین و بطری خرد شد. خانم جون از دست ما عصبانی بود و من از کاری که امیر کرده بود، دلخور بودم. محمد همان طور که برای بلند شدن کمکم می کرد، با خنده گفت:
- خیله خُب، عیبی نداره، مواظب باش شیشه توی دست و پات نره.
خانم جون با غضب گفت:
- ببین چطوری یک شیشه دربست رو از بین بردین ها. اینو می گن شوخی بی مزه.
امیر خندان گفت:
- نخیر، اینو می گن دختر بی دست و پا.
خانم جون فوری گفت:
- خُب، ببینم حالا می تونی یک شر دیگه به پا کنی یا نه؟! پاشو برو یک شیشه دیگه وردار بیار بگذار دم دستیادمون نره. تو هم مادر، اون شیشه هارو جمع کن توی پای کسی نره.
امیر همان طور که از پله های زیرزمین پایین می رفت هنوز می خندید. یک آن دلم خواست تلافی کارش را بکنم. به جای جارو یک ظرف آب خنک برداشتم و برگشتم. امیر روی دومین پله بود که بی هوا آب را ریختم رویش. امیر که یکه خورده بود، نفس بریده داد زد: « مگر دستم بهت نرسه» و دوید و من جیغ زنان، بی آنکه حواسم به جلوی پایم باشد، فرار کردم. فریاد خانم جون و محمد با هم بلند شد. «مهناز جلوی پات» ولی دیگر دیر شده بود.نیمه ی باریک سر بطری که کف حیاط بود و من به ضرب پایم را رویش گذاشته بودم همرا کف نازک دمپایی سینه ی پایم را شکافت و فریادم از سوزش و درد بلند شد. مادرم که با صدای جیغ سراسیمه از ساختمان بیرون دویده بود با دستپاچگی و امیر و خانم جون با عصبانیت دعوایم می کردند و من که تز درد کلافه شده بودم فقط لبم را گاز می گرفتم که بی صدا گریه کنم.
محمد که با نگرانی و خشم به امیر غر غر می کرد، به مادرم که مرتب پشت دستش می زد می گفت: «مادرجون، یک پارچه ی تمیز بدین پاشو ببندم. فایده نداره باید ببریمش بیمارستان.»
پایم را بست و بغلم کرد و به امیر گفت:
- زود باش دیگه چرا منو نگاه می کنی؟!
مامان دستپاچه و هول می گفت:
امیر بدو. محمد، مادر، تنها بلندش نکن، وای صبر کنین منم بیام.
خلاصه آن روز پایم دوازده تا بخیه خورد و من چقدر اشک ریختم. موقع بخیه زدن،محمد هم سرم را توی سینه اش گرفته بود و هم رویش را برگردانده بود و سعی می کرد مرا که از درد به خودم می پیچیدم، آرام کند. وقتی پانسمان پایم تمام شد، دکتر گفت:
- باید چند روز استراحت کنه و پاش رو روی زمین نگذاره. سینه ی پاس، بهش فشار بیاد دوباره دهن باز می کنه. دو روز دیگه هم برای تجدید پانسمان بیارینش. مخصوصاً تا پانسمان اول پاش رو روی زمین نگذاره.»
طفلک مادرم در اتاق که باز شد، با رنگ و روی پریده و هراسان وارد شد و با دیدن پایم و چشم های اشک آلودم به امیر تشر زد:
- هزار دفعه گفتم شوخی بی معنی نکنین، مگه به خرجتون می ره؟!
محمد که داشت از روی تخت بلندم می کرد، گفت:
- حالا که به خیر گذشت مادرجون، دیگه حرص و جوش نخورین.
من که حالم بهتر بود از اینکه مرا روی دست ببر، خجالت می کشیدم، گفتم:
- محمد بگذارم زمین خودم می آم.
با خنده گفت:
- خودت داشتی می اومدی که این طوری شد دیگه.
امیر فوری رو به مادر گفت:
- بفرمایین، دیدی تقصیره خودشه. خدا به داد این محمد بیچاره برسه با این زن.... .
خلاصه، به خانه رسیدیم. همه نگران و چشم به راه بودند. آقاجون و محترم خانم و خانم جون یکصدا می گفتند که با این اوضاع، دیگر برنامه باشد برای هفته ی بعد. ولی محمد، محکم و قاطع گفت: «نه، شما برین. من پیشش می مونم.»
مامان و آقاجون نه خیالشون راحت بود که بروند نه رویشان می شد بگویند «نه» بحث درگرفته بود و هرکس چیزی می گفت. سرانجام آقا رضا با خنده گفت: «واالله به خدا، به این ها این طوری بیشتر خوش می گذره. نگران چی هستین؟!» همه خندیدند و بالاخره با اصرار محمد راهی شدند.
توی حیاط روی تخت نشسته بودیم که خداحافظی کردند. مادر و خانم جون آخر از همه با دل نگرانی و کلی سفارش رفتند و امیر قبل از اینکه در را ببندد، به شوخی گفت: «محمد ناراحت نباش، عوضش بچه داریت خوب می شه!»
دلم می خواست کله اش را بکنم. تقصیر او بود که نتوانستم بروم. یکدفعه دلم گرفت. دلم می خواست من هم بروم. با خود گفتم «خوش به حالشون. حالا به اون ها چقدر خوش می گذره.»
درد پا را بهانه کردم و دوباره بغض کردم. محمد در حالی که با دقت توی چشم هایم نگاه می کرد، گفت:
- راستش رو بگو، به خاطر پایت ناراحتی یا اینکه نشد بری؟!
مثل بچه ها لب برچیدم و گفتم:
- می خواستم برم.
خندید و دستم را توی دست هایش گرفت:
- اگه قول بدم خودم ببرمت کافیه؟
- کی؟
- هر وقت تو بگی، من فقط قول می دم اگه یک روز از عمرم هم مونده باشه خودم ببرمت تا این دالان بهشت رو ببینی، خوبه؟! حالا دیگه اخم هات رو باز می کنی؟
- خودت چی؟! دوست نداشتی بری؟!
همان طور که دستم توی دستش بود، پیشانی ام را بوسید و گفت:
- من خودم بهشت رو دارم! واسه دالانش حسرت بخورم؟!
الان هم که سال ها گذشته، آن منظره و حرف آن روز محمد از یادم نمی رود. آن دو روز چه شیرین و سریع گذشت و من هم مثل محمد به کلّی دالان بهشت را فراموش کردم. با وجود محمد بهشت در کنارم و در قلبم بود. خوب به یاد دارم، شب که شد، این احساس که در خانه غیر از من و او کسی نیست، باعث شد حال بخصوصی از هراس و اضطراب به من دست دهد. شوخی های سربسته فاطمه خانم و آقا رضا و سفارش های مادر و خانم جون یادم افتاد و دلشوره عجیبی به دلم چنگ زد. محمد اما خونسرد و معمولی پرسید:
- مهناز، توی اتاق خودت بخوابیم یا این جا؟!
- توی حیاط؟!
- آره توی پشه بند، عیبی داره؟!
گرفتار دلهره ای ناشناخته شدم. همان طور که او رختخواب را مرتب می کرد، فکر می کردم کاش مادرم و سایرین بودند. با اینکه تا آن روز متوجه شده بودم که محمد حریمی خاص را بین خودمان رعایت می کند، باز آن شب حس عجیبی داشتم. محمد اما، مثل همیشه بود. یک بالش زیر پایم گذاشت و کنارم دراز کشید، دستم را توی دستش گرفت و بوسید و پرسید:
- پایت بهتره؟!
سرم را تکان دادم که یعنی «آره»
- پس از چی ناراحتی؟!
نیم خیز شده بود و توی صورتم نگاه می کرد. وقتی توی چشم هایم دقیق می شد، احساس می کردم افکارم را می خواند و هول می شدم.
- نه، چیزیم نیست.
- اگه نمی خوای بگی، نگو، عیبی نداره. ولی نگو نه.
بعد دراز کشید. خنده ام گرفت، ولی ترجیح دادم سکوت کنم. محمد هم برخلاف انتظار دیگر چیزی نگفت. دستم در دستش بود که خوابمان برد.
نیمه شب با صدای جیغ گربه از خواب پریدم. سایه ی درخت ها و شاخه ها، تاریکی هوا و این فکر که توی خانه غیر از ما کسی نیست، خواب را از سرم پراند و وحشت برم داشت. آرام صدایش زدم: «محمد، محمد» چشم هایش نیمه باز شد. « می ترسم تورو خدا بیدار شو.» دستش را دراز کرد و آرام مرا گرفت توی بغلش و دست دیگرش را گذاشت زیر سرم. همان طور که پشتم به او بود، خود را توی بازوانش قایم کردم. خواب آلود پرسید:
- از چی می ترسی؟!
- نمی دونم.
با خنده ای که توی صدایش بود، گفت:
- بخواب. من این جام.
چقدر حرارت تن و آغوشش، آرام بخش بود و رفتار آن شب محمد چقدر برایم شیرین بود. او همان طور که آرام آرام روحم را با محبتش آشنا می کرد، جسمم را هم به خودش عادت می داد و این برایم بی نهایت لذت بخش بود.
محمد از این طریق چنان فاتح وجود من شد که سال ها بعد وقتی که دیگر از دستش دادم، فهمیدم قادر نخواهم بود وجودم را غیر از او به کسی تقدیم کنم.
محمد که برای نماز صبح بیدار شده بود، آرام سعی می کرد بازویش را از زیر سرم بردارد که هشیار شدم و محکم دستش را گرفتم. گونه ام را بوسید و پرسید:
- وقت نمازه، بیدار نمی شی؟!
هم خواب هم آغوش محمد برایم بی نهایت شیرین بود. « چرا فقط چند دقیقه» و دوباره خوابم برد. محمد از جایش بلند شده بود که از خواب پریدم «محمد»
- جونم.
- نرو. تاریکه، تنهایی می ترسم.
برگشت، دست هایم را گرفت و بلندم کرد و گفت:
- نمی ترسی. می خوای با من بیایی، نه؟!
خدایا، همان قدر که آن صبح ها و نمازها به دل من می نشست، تو هم قبول می کردی؟! دیگر خواب آلود نبودم. می فهمیدم چه می گویم، تک تک کلمات را با عشق می گفتم. انگار می خواستم از خدا به خاطر گنجی که به من داده بود، تشکر کنم. محمد گران بها ترین گنج زندگی من بود و خدایا، تو می دانی چه پاک و بی آلایش دوستش داشتم.
آن دو روز و دو شب، قشنگ ترین ایام زندگی من بود. نفهمیدم زمان چطور گذشت. حرف های محمد، صحبت هایش و توجهش برایم بی نهایت شیرین بود. شب ها سرم را که روی بازویش می گذاشتم و ضربان قلبش را می شنیدم، احساس امنیت خاطر عجیبی به من دست می داد که برایم بی سابقه بود. توصیف آن حالت ها و حس ها با کلام میسر نیست. حتی شاید سعی در بیان آن ها از قداست و پاکیشان بکاهد، مثل خود عشق. فقط کسی می تواند عشق را بفهمد که خودش این حس ها را لمس کرده باشد. اگر نه، سعی در بیان آن ها ثمری ندارد.
عصر روز جمعه به انتظار برگشتن خانواده مان توی حیاط نشسته بودیم. با اینکه دلم برای همه بی نهایت تنگ شده بود، ولی از این فکر که وقتی برگردند این تنهایی و خوشبختی هم تمام می شود، دلم گرفته بود و بدون اینکه خودم بفهمم اخم هایم توی هم رفته بود.
محمد با خنده پرسید:
- دوباره چی شده خانوم کوچولو؟!
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- هیچی.
- منظورم بیرون از خودت نبود. منظورم توی اون سر قشنگته. چی شده دوباره اخم هایت توی هم رفته؟!
چه می توانستم بگویم؟ اگر می گفتم: «از فکر این که دیگران دارن می آن دلم گرفته»، چه فکری می کرد؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- هیچی پایم درد گرفته.
- چی؟! نشنیدم؟!
سرم را بلند کردم و چشمم توی نگاه نافذ و جدی اش افتاد. دلم هری فرو ریخت. با لحنی آرام و شمرده و در عین حال جدی گفت:
- ببین مهناز، مجبور نیستی همیشه جواب سوال هایم رو بدی. اگه جوابم رو ندی خیلی بهتر از اینه که بخوای جواب سر بالا یا سرسری بدی. منظورم رو می فهمی؟!
دستپاچه و هول گفتم:
- من سرسری جواب ندادم.
یک بار دیگر جدی نگاهم کرد و رویش را برگرداند. عجیب بود با یک نگاه چنان ته دلم خالی می شد که شاید اگر سرم داد می زد، آن قدر حساب نمی بردم. دستش را محکم گرفتم. «محمد» همان طور جدی برگشت. «بله» از لحن جدی اش دلخور شدم و با حرص گفتم:
- با من این جوری حرف نزن. خوب ناراحتی من....
ساکت شدم، باز ماندم، نمی دانستم چه بگویم؟! لبم را گاز می گرفتم و سرم را زیر انداخته بودم. چند لحظه صبر کرد. بعد دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت. «تو، چی؟!» لحنش مثل معلمی بود که با شاگردش حرف می زند. من هم مثل شاگردهایی که می خواهند سر معلمشان کلاه بگذارند، اما نمی دانند چه جوری، گفتم:
- هیچی، یادم رفت.
- مهناز؟!
این طور که صدایم می کرد، حال غریبی می شدم. اشک چشم هایم را پر کرد. فقط گفتم: «الان همه می آن» و اشکم سرازیر شد. محمد با حیرت و تعجب گفت: «چی؟!» درماندم. نمی دانستم آنچه را حس می کنم چطور باید بگویم. فقط سرم را تکان دادم و اشک ریزان رو برگرداندم. به زور صورتم را برگرداند. اشک هایم را با دستش پاک کرد و ناراحت گفت:
- حرف بزن. گریه برای چیه؟ خیلی خوب اصلاً نمی خواد بگی، خوبه؟!
و آن قدر حرف زد و شوخی کرد تا آرام شدم. بعد در حالی که دستم را توی دستش نگه داشته بود، گفت:
- هنوزم مثل بچگی هات فوری گریه می کنی، آره؟!
- تو کی گریه ی منو دیدی؟
- یادت نیست، سر هرچی با زری دعوایت می شد فوری گریه کنان یا از خونه ی ما میرفتی خونه تون پیش مامانت یا از خونه ی خودتون می آمدی پیش مامان من شکایت کنی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- تو چه چیزهایی یادت مونده، خوب اون موقع بچه بودم!
- قهر کردنت هم هنوز یادمه! یعنی دیگه بزرگ شدی و اون عادت ها از سرت افتاده؟!
با تعجب گفتم:
- من کی قهر کردم؟
- اون روز که تو و زری توی حیاط سر ظهر، سروصدا راه انداخته بودین اومدم در خونه تون یادته؟! چقدر اون روز به چشمم دوست داشتنی اومدی. مثل بچه هایی که زیر بارون مونده باشن با اون موهای خیس و پاهای برهنه.
خندیدم و گفتم:
- خوب؟!
- یادت نیست تا مدت ها وقتی من خونه بودم نمی اومدی پیش زری، من رو هم که می دیدی به روی خودت نمی آوردی؟!
- خُب بهم برخورده بود.
با تعجب گفت:
- من که به تو چیزی نگفته بودم؟!
- اِ، تشر زدنت به زری نصفش هم مربوط به من می شد دیگه.
از ته دل خندید و گفت:
- خدا به داد برسه. از تشری که به زری زدم این قدر بهت برخورده، با خودت دعوا کنم چی می شه؟!
رنجیده گفتم:
- مگه قراره با من دعوا کنی؟!
مثل بچه های تخس گفت:
- خوب اگه دختر خوبی باشی که نه....
و از قیافه ی آماده ی پرخاش من چنان از ته دل خندید که خودم هم خنده ام گرفت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 11-26-2008
mary.f آواتار ها
mary.f mary.f آنلاین نیست.
مدیر بخش زمین شناسی
 
تاریخ عضویت: Nov 2008
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,674
سپاسها: : 3,194

2,013 سپاس در 491 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سلام.
من این رمان رو 2 سال پیش خوندم. خوب بود ولی نظر دقیقم رو فعلاً نمی گم تا بقیه هم این داستان رو بخونن.
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 11-27-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه هايي در زندگي هست كه توي ذهن آدم حك مي شود . مثل يك عكس و تصوير هميشه توي ذهن ، دست نخورده و ثابت مي ماند و آدم به گذشته كه بر مي گردد ، درست به روشني روز اول جلوي چشمش نقش مي بندد . خاطرات روزهاي اول من و محمد چنان روشن توي ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگي روز اول را داشت . بعدها ياد آن روزها و لحظه ها كه مي افتادم گرماي دست هاي با محبت ، زلالي نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدايش و عطر تنش چنان توي وجودم مي پيچد كه احساس مي كردم رويم را كه برگردانم باز در كنارم است .

يادم است اولين اختلافمان تقريباً سه ماه بعد از عقد ، اواخر شهريور ، پيش آمد . محمد درگير انتخاب واحد و كارهاي دانشگاهش بود و من براي اول مهر و رفتن به مدرسه آماده مي شدم . قرار بود مادر مريم روپوش مدرسه من و زري را بدوزد. براي همين با زري رفتيم پيش اكرم خانم كه بپرسيم چقدر پارچه لازم داريم. اكرم خانم هم كه اتفاقا همان روز قصد داشت براي خريد برود، گفت:
- اكه دوست دارين مي تونين همين امروز همراه خودم بياين خريد تون رو بكنين . منم تا آ خر هفته روپوش رو آماده مي كنم.
زري چون اجازه نداشت از اكرم خانم خواهش كرد زحمت خريد را بكشد ولي من با غروري خاص احساس كردم ديگر احتياج به اجازه ندارم. ديگر يك زن شوهر دار بودم و با خيال راحت فقط از زري خواستم به مادرم بگويد كه براي خريد همراه اكرم خانم رفته ام. اكرم خانم پرسيد :
مهناز جون به محمد آقا گفتي؟ با خونسردي گفتم: نه براي چه؟ تنها كه نيستم با شما مي رم تازه كارم واجبه. حتي براي يك لحظه هم فكر نكردم بايد به محمد گفته باشم تازه حس خوبي داشتم از اين كه ديگر لزومي ندارد از مادرم هم اجازه بگيرم. به هر حال همراه اكرم خانم و مريم رفتم و چون اكرم خانم خريد هاي ديگري هم داشت كارهايش طول كشيد و تقريبا دو ساعت از غروب گذشته بود كه برگشتيم. حتي به ذهنم خطور نكرده بود كه اشتباه كرده ام. فقط براي محمد دلتنگ شده بودم. همان طور كه داشتم از اكرم خانم براي اين كه تا دم خانه همراهي كرده بود تشكر مي كردم زنگ را فشار دادم كه محمد مثل اين كه پشت در باشد بلافاصله در را باز كرد.
چهره اش آن قدر در هم بود كه لبخند روي لب هر سه ما مخصوصا اكرم خانم ماسيد. من آن قدر جا خورده بودم كه حتي سلام هم نكردم و محمد كه معلوم بود به زحمت سعي مي كند خوشرو باشد جواب اكرم خانم را مي داد كه مرتب عذر خواهي مي كرد و مي گفت اگر دير شده تقصير من بوده. بيچاره اكرم خانم و مريم با عجله خداحافظي كردند و گفتند: دير وقته مزاحم حاج خانوم و اين ها نمي شيم. سلام برسونين. و با نگاهي مظطرب از ما جدا شدند و رفتند.
من كه از رفتار سرد و نگاه هاي غضب آلود محمد جا خورده و گيج بودم بلا تكليف ايستاده بودم و دور شدن مريم و مادرش را نگاه مي كردم كه محمد گفت: نمي فرمايين تو؟ براي اولين بار اين لحن نيش دار را از او مي شنيدم. نگاهش درست مثل روزي بود كه پشت در حياط ما زري را دعوا كرد . با تعجب و مثل آدم هاي گيج وارد خانه شدم. توي حياط كسي نبود. مادرم با نگراني تا دم در رارو آمد و در جواب سلامم با ناراحتي گفت: تا الان كجا بودي؟ فكر نمي كني بقيه نگران مي شن؟
من كه باورم نمي شد اوضاع اين قدر وخيم باشد يعني در حقيقت فكر مي كردم اصلا چيزي نشده گفتم: خوب اكرم خانم چند جا كار داشت دير شد. من كه به زري گفتم بهتون بگه، آقا جون كجان؟ مادر بدون اين كه جوابم را بدهد گفت: حالا برو لباست رو عوض كن محمد آقام هنوز شام نخورده.
بعد هم رفت. رفتم توي اتاق. بعد از نامزديمان اولين بار بود كه دلم نمي خواست با محمد تنها باشم. اما محمد دنبالم آمد در را آرام بست بعد به در تكيه داد و ايستاد . با لبخندي زوركي و در حالي كه سعي مي كردم به صورتش نگاه نكنم پرسيدم: چرا شام نخوردي؟ ببخشيد كه دير شد. ببين اين پارچه اي است كه....
محمد خيلي جدي حرفم را قطع كرد و گفت: بشين باهات كار دارم. به زحمت خود را جمع و جور كردم و نشستم لب تخت. با همان نگاه و لحن جدي پرسيد: يادم نمي آد كه گفته باشي مي خواي جايي بري؟ چقدر صدايش خشك و جدي بود. به زحمت جواب دادم: آخه يكدفعه امروز قرار شد بريم به زري گفتم كه بگه نگفت؟
فكر نمي كنم كه وقتي زن من مي خواد كاري بكنه خبرش رو غير از خودش كس ديگه اي بايد به من بده غير از اينه؟
- خوب من فقط رفتم پارچه بخرم.
به من گفته بودي يا نه؟ زوركي لبخند زدم و گفتم: اخه. دوباره با همان لحن خشك گفت: مهناز سوال كردم!
جواب پس دادن به محمد از جواب دادن به آقا جون و مادرم هم سخت تر بود. محاسباتم اشتباه از آب در آمده بود. من كه پيش خودم فكر مي كردم ازدواج جواز آزادي و اختيار دار شدنم است، مثل كسي كه با سرعت بدود و جلويش يك ديوار قد علم كند، حيران شده بودم. دوباره محمد برادر زري را مي ديدم و زبانم بند آمده بود. نمي دانستم چه بايد بگويم. محمد محكمتر از قبل سوالش را تكرار كرد. دهانم را باز كردم كه حرفي بزنم ، ولي چشمم كه به نگاه چشم هاي عصباني اش افتاد زبانم بند آمد. فقط توانستم بگويم محمد و ساكت شدم. محمد چي؟ مثل بچه هايي شده بودم كه از دعواي مادرشان بيش تر از اين بابت مي ترسند كه مادر ديگر دوستشان نداشته باشد نه از خود دعوا. اشك توي چشم هايم حلقه زد. بغض گلويم را گرفت و فقط براي اين كه اشكم سرازير نشود توانستم لبم را گاز بگيرم . نگاهش كمي مهربان شد ولي با همان لحن جدي آمد نزديكم پارچه را از دستم گرفت و كنار گذاشت و نشست لب تخت.
مهناز من يك سوال كردم اين سوال يا جواب داره يا نداره اگر جواب داره من منتظرم اگه نه....
پريدم وسط حرفش . نمي توانستم اين لحن خشك و غريبه را تحمل كنم. براي من كه جز ناز و نوازش چيزي از محمد نديده بودم اين لحن و كلام از صدا تا سيلي تلخ تر بود با گريه گفتم: من نمي دونستم كار بدي مي كنم. فكر كردم اين طوري تو از اين كه كار خودم رو خودم انجام دادم خوشحال هم مي شي. فكر كردم حالا كه شوهر كردم لابد ديگه عقلم مي رسه. فكر نمي كردم حتما بايد اجازه بگيرم من ، من فكر....
ولي گريه مجالم نداد. حالا او متعجب شده بود. با ناراحتي سرم را روي سينه اش گرفته بود و پشت سر هم مي گفت: گريه نكن. من نمي فهمم گريه براي چه؟ آخه مگه چي بهت گفتم؟ مهناز ؟ خواهش مي كنم . مي شنوي؟
دست هايش كه موهايم را نوازش مي كرد و مهرباني دوباره صدايش قلبم را آرام مي كرد ولي اشك هايم بي اختيار مي ريخت. كمي كه آرام تر شدم دستم را بالا برد و انگشت هايم را بوسيد و همان طور كه دستم را توي دستش نگه داشته بود گفت: از اين كه خواستي كمكم كني ممنونم و از اين كه ناراحتت كردم معذرت مي خوام. ولي آخه عزيزم دلم تو فكر نكردي وقتي من خودم هر جا مي خوام برم حتي ساعت تقريبي رفت و برگشتمو تا اون جا كه ممكنه به تو مي گم، حق اينو دارم كه از تو هم همينو بخوام؟ من نمي خوام ازم اجازه بگيري ولي دوست ندارم سراغ تو رو از اين و اون بگيرم. تو كافي بود كه ديشب بهم مي گفتي كه خريد داري يا من وقت داشتم و چشمم كور خودم باهات مي آمدم يا نه شما خودت اين زحمت رو مي كشيدي ولي نه اين طوري. اين درسته كه من خسته از راه بيام بشنوم كه شما پيغام دادين با مريم اين ها مي ري خريد. تازه اين خريد تا اين موقع شب هم طول بكشه؟ مهناز من اون موقع كه تو زنم هم نبودي دوست نداشتم ازت بي خبر باشم دوست نداشتم تنها جايي بري. تو يك دختر جووني دليلي نداره تا اين موقع شب بيرون از خونه باشي. حرفمو مي فهمي؟ چهار ساعته كه من چهل بار تا سر خيابون اومدم و برگشتم . فقط پنج بار رفتم در خونه مريم اين ها كه ببينم آخه چي شده كه تو تا اين موقع نيامدي . اون وقت حالا كه اومدي به جاي اين كه ناراحتي منو درك كني تازه جواب سوال من اينه؟ بايد اين طوري اشك بريزي؟
راست مي گفت با شرمندگي سرم را بلند كردم و نگاهش كردم. اشك هايم را پاك كرد و آرام چشم هايم را بوسيد و گفت: مثل اين كه گفته بودي ديگه مثل بچگي هات فوري گريه نمي كني! اين همه اشك رو از كجا مي آري؟ من معذرت مي خواستم و او مرا مي بوسيد. اگر پايان همه توبيخ هاي دنيا اين قدر شيرين باشد هيچ كس مشتاق پاداش نمي شود. به هر حال آن شب گذشت و من تازه فهميدم كه خود ازدواج و صرف دوست داشتن محكم ترين دليل است اگر نه براي اجازه گرفتن لااقل براي حريم قائل شدن براي خيلي از مسائل زندگي.


ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 12-28-2008
گندم آواتار ها
گندم گندم آنلاین نیست.
کاربر عادی
 
تاریخ عضویت: Dec 2008
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 21
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لطفا بقیه اش را هم زودتر بگذارید مردم!
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 01-14-2009
مریم و حمید آواتار ها
مریم و حمید مریم و حمید آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Jan 2009
محل سکونت: زنجان
نوشته ها: 6
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با سلام و خسته نباشید
من به صورت میهمان این رمان را خواندم و امروز عضو شدم و حالا سوالم این است که آیا ادامه داستان همینجا هست و یا چند روز باید منتظر ماند؟ خواهش می کنم هرچه سریعتر این کار را انجام دهید.
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 01-14-2009
jackal آواتار ها
jackal jackal آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Jan 2009
محل سکونت: میرداماد
نوشته ها: 12
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یعنی چی؟
من که چیزی نفهمیدم!
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 01-14-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سلام دوستان عزیز
اول باید بگم که شرمنده وقفه ایجاد شد حین گذاشتن داستان
دوم اینکه به ترتیبی که رمان به میل من میومد گذاشته شده و قسمت بندی شده است
ادامه اش رو هم حتما توی همین چند روز میذارم
مرسی از توجهتون

رمان دالان بهشت - قسمت هشتم

مهر ماه با حال و هواي خاص خودش رسيد اما مهر آن سال براي من مثل سال هاي قبل نبود با باز شدن مدرسه محمد را كم تر مي ديم و اين كلافه ام مي كرد. ديگر حوصله كتاب و دفتر و كلاس را نداشتم. پيش خودم فكر مي كردم بي خود نيست كسي كه ازدواج مي كند مدرسه راهش نمي دهند. حواسم اصلا جمع درس نبود و همين مرا خيلي از مريم و زري عقب انداخته بود. بر عكس من محمد كه واحد هاي بيش تري گرفته بود روزها تا غروب كلاس داشت. وقتي هم خسته برمي گشت مدام سرش توي كتاب و جزوهايش بود. مريم و زري هر چه به من فشار مي آوردند فايده اي نداشت. ديگر دل و دماغ كلاس و دفتر و كتاب را نداشتم. مريم مرتب مي گفت: مهناز بيچاره اين محمد از اون مردها نيست كه تو فكر مي كني ها كسي كه به خواهرش براي درس اين قدر سخت بگيره زنش رو ول نمي كنه.

ولي من گوشم بدهكار نبود. براي خانه داري و شوهرداري احتياج به درس نداشتم حدود دوماه از باز شدن مدرسه ها گذشته بود. بعد از ظهر جمعه بود محمد روي ميز خم شده و سرش توي كتاب و دفترهايش بود ومن بيهوده كتاب ها را جلوي خودم روي زمين پهن كرده بودم همان طور كه دست هايم زير چانه ام بود غرق تماشاي محمد بودم. سنگيني نگاهم انگار تمركزش را به هم زد و سرش را بلند كرد. لبخند زنان گفت: دختر خوب تو مگه درس نداري؟ با خونسردي و خيلي راحت گفتم: چرا ولي ديگه حوصله درس خوندن ندارم.
يكدفعه صاف نشست و گفت: ديگه حوصله نداري يا امروز حوصله نداري؟
- چه فرقي مي كنه ؟
- خيلي فرق مي كنه شما اول بگو كدومش ؟ تا فرقش رو بگم. دستهايم را از زير چانه ام برداشتم همان طور كه صاف مي نشستم زانوهايم را بغل كردم و خيلي راحت گفتم: ديگه حوصله ندارم اصلا چيزي از درس ها نمي فهمم حواسم جمع نمي شه . دلم نمي خواد ديگه برم... در حالي كه اخم هايش را در هم كرده بود پريد وسط حرفم و با دست اشاره كرد كه ادامه ندهم. از پشت ميز بلند شد و جلوي من نشست و خيلي جدي گفت: چرا؟
- اصلا اگه ديگه نخوام درس بخونم چي مي شه؟ با چشم هاي عصباني چنان نگاهي كرد كه ترسيدم بعد خيلي محكم و جدي گفت: اين حرفو دفعه آخر باشه كه مي شنوم. تو بايد درس بخوني بايد ديپلم بگيري و بايد بري دانشگاه مي فهمي؟ من از زن هايي كه فكر مي كنن شوهر كردن و بچه آوردن نهايت هنر شونه حالم به هم مي خوره. الان ديگه اون زمان مرده كه دختره كوچيك شوهر مي كرد و پشت سر هم بچه مي آورد و جز بغل شوهر خوابيدن و پخت و پز و بچه داري هيچي نمي فهميد. اگه هم نمرده من همچين زني نمي خوام نمي خوام مادر بچه هايم همچين زني باشه مي فهمي؟ من اين قدر كه توي كله تو و افكارت برايم مهمه زيبايي ظاهريت برايم اهميت نداره. صورت زيبايي كه پشتش فكر و انديشه و شعور نباشه شايد براي خيلي ها جذاب باشه ولي براي من نيست. مهناز همه زيبايي و قشنگي تو وقتي برام ارزش داره كه بدونم پوسته يك معز داناست. نه مثل طبل تو خالي فقط يك صورتك قشنك و خوش آب و رنگ مي فهمي؟ اين كه من با تو زود ازدواج كردم فقط براي اين بود كه خاطرم جمع باشه مال خودمي و با تو دنبال خواسته هام باشم نه اين كه بگم خوب من يك زن جوون خوشگل دارم دوستش هم دارم. باباهامون هم كه وضعشون خوبه پس ديگه زهي سعادت همه چيز تمومه. مهناز اين فكر رو كه من به اتكاي بابام همه چيز دارم از سرت بيرون كن من مي خوام خودم صاحب اونچه دارم باشم.
زندگي اگه پرواز باشه دو تا بال لازم داره كه يكيش عشق است و ديگري عقل و شعور، من اون اوليش رو قويترينش رو دارم و مي خوام دومي هم به اندازه اولي جون دار باشه. نمي خوام زن گرفتن من يا شوهر كردن تو به جاي ترقي ما باعث درجا زدنمون بشه مي فهمي؟ چي باعث شده تو اين فكر رو به سرت راه بدي؟ مگه تو الان غير از درس خوندن چي كار داري؟
خدا رحم كرده ما نرفتيم سر زندگيمون . تو اگه مي ديدي و مي دونستي بعضي ها با چه مشقتي اين راه رو طي مي كنن، چه زحمت ها مي كشن تا اين دوره اي كه توي ناز و نعمت دل جنابعالي رو زده بگذرونن آن قدر راحت نمي گفتي ديگه حوصله ندارم. يك نمونه اش همين دوست خودت مريم تا حالا فكر كردي اون حتي يك دهم آرامش و راحتي تو رو نداره؟
راست مي گفت من اصلا به اين موضوع فكر نكرده بودم. محمد ادامه داد: يا خواهر جواد، ثريا . من بايد تو رو باهاشون آشنا كنم تا خودت....
با كنجكاوي حرفش را قطع كردم و پرسيدم: ثريا كيه؟
خواهر دوستم جواد. همون كه امير هم باهاش دوسته و با هم مي ريم كوه.
دوباره پرسيدم: تو خواهرش رو از كجا مي شناسي؟
بي حوصله گفت: ممكنه اول به اصل مطلب توجه كني بعد به حاشيه ها؟
باورم نمي شد محمد چنين عكس العملي نشان بدهد. پيش خودم فكر كرده بودم، ذوق هم مي كند و حتما پيشنهاد مي كند زودتر عروسي كنيم ولي نخير باز تيرم به سنگ خورده بود و اشتباه فهميده بودم. از آن روز به بعد محمد سختگير تر از هر معلمي حواسش به درس هاي من بود و با صبر و حوصله اول به درس هاي من مي رسيد بعد به كارهاي خودش و بالاخره آن قدر با من سر و كله زد كه از نظر درسي تقريبا همسطح مريم شدم كه هميشه از من و زري درسش بهتر بود. زري مدام سر به سرم مي گذاشت:
مريم خبر نداري محمد چه خود كشاني داره مي كنه تا خانم درسشون رو بخونن. اون وقت جواب سوال هاي منو اگه دو دفعه بگه و من نفهمم دفعه سوم از كوره در مي ره.
مريم گفت: خب اين قراره مادر بچه هاش بشه تو چي؟
خاك بر سر، من هم مثلا عمه بچه هاش مي شم ديگه...
اگر كمي عاقل بودم بايد از آن روز به بعد لااقل يكخورده فكرم مشغول مي شد و سعي مي كردم سر از افكار محمد در آورم و به جاي اين كه راحت از كنار قضيه بگذرم در آن دقيق شوم. منتها همين كه مشكلي حل مي شد فراموشش مي كردم، بدون اين كه حتي ذره اي فكرم مشغول شود يا پيش خودم حرف هاي محمد را تجزيه و تحليل كنم. آدم بايد بداند چه مي خواهد و چرا مي خواهد؟ اگر جز اين باشد، مثل من مي شود تركه اي در مسير باد كه به هر طرفي خم مي شود. من محمد را دوست داشتم بدون اين كه بدانم چرا و چقدر؟ در آن سن و سال نهايت لذتم، احساس عشق بي نهايت او نسبت به خودم بود كه مرا غرق لذت مي كرد. ولي صرف خواستن چيزي، بدون دانستن چراي آن، آدم را گمراه مي كند. من بدون اين كه نياز به خواستن و داشتن را حس كنم، بدون فكر و تعقل و به آساني محمد را در كنار خود ديدم و شايد همين باعث درجا زن ذهن خام من مي شد. چون تشنگي و نياز را نمي شناختم، نياز به دوست داشتن و عشق، نياز به حامي و همفكر، نياز به پناه و همراه و نياز به امنيت خاطر. من بي زحمت صاحب گنجي بودم كه نمي دانستم بايد با آن چه كنم؟ چطور حفظش كنم يا از آن بهره ببرم. و بدبختانه آن قدر به تملكش مطمئن بودم كه لزومي هم براي تقلا كردن و نگهداري اش نمي ديدم. شايد اگر محمد هم مثل من فكر مي كرد قضيه به همان روال معمول و هميشگي پيش مي رفت، عشق سوزان و التهاب، وصل جسماني، فروكش احساس و تمام ... ولي از آن جا كه نه محمد خام بود و كوتاه فكر نه من عاقل و با درايت، اين عدم تعمق و تامل و ساده انگاري و فراموشكاري ها، آرام آرام مرا به بي راهه اي دور برد كه وقتي چشم باز كردم براي بازگشت خيلي دير شده بود.

ادامه دارد ...
__________________

ویرایش توسط SonBol : 01-14-2009 در ساعت 11:44 AM
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 01-14-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان زیبا ی دالان بهشت - خواندن رمان فارسی دالان بهشت از نازی صفوی

رمان دالان بهشت - قسمت نهم و دهم

با كمك و همراهي محمد درس را با جديت دنبال مي كردم و پاييز آن سال براي من كه در قلبم از عشق بهاري شاد داشتم ، قشنگترين فصل ها شد. انگار براي اولين بار پاييز را با تمام خصوصياتش مي شناختم پاييز كه هميشه براي من با بوي مدرسه و كتاب و دفتر همراه و هم معني بود آن سال رنگ آرامش و عشق داشت. غروب هاي سرد پاييز دلگير نبود چون براي من همراه شوق برگشتن محمد بود و عطر وجودش و نگاه گرمش. سوز بادهاي پاييزي و رگبار باران براي من كه وجودم با آتش محبت گرم مي شد، مثل باران هاي بهاري دل انگيز بود. براي اولين بار از ايستادن زير باران و خيس شدن از رسوخ سرما و سرازير شدن قطره هاي آب از سر و رويم در حالي كه محمد نگران بود سرما نخورم بي نهايت لذت مي بردم و شب هاي پر رعد و برق همراه صداي زوزه باد ، براي من كه پناهي گرم مثل آغوش محمد داشتم نه ترسناك بود و نه سرد. همين باعث شد كه آن سال ، تابستان قلب من سردي و دلگيري پاييز را نشناسد. فقط عظمت و زيبايي را ديد كه باعث شد براي هميشه پاييز برايم قشنگترين فصل ها باشد.
همان وقت ها بود كه براي اولين بار ثريا و جواد را ديدم. مدتي بود حرف هاي محمد و امير و تعريف هايي كه از خاطراتشان با جواد و گردش هاي مشتركشان مي كردند و مقيد بودن هر دوشان به اين كه در هر شرايطي هفته اي يك بار با هم كوه بروند كنجكاوم كرده بود كه آن ها را ببينم. دوست داشتم بدانم جواد كيست و شخصيتش چگونه است كه اين قدر دوستش دارند و براي همين وقتي محمد گفت: شب جمعه خونه جواد اين ها دعوت داريم خوشحال شدم. به ياد دارم آن شب از ديدن خانه كوچك و قديمي آن ها كه توي يكي از محله هاي نزديك بازار بود و خود جواد كه با تصورات من خيلي فرق داشت چقدر جا خوردم.
جواد پسري لاغر با قدي متوسط و چهره اي معمولي بود كه در مقابل امير و محمد با آن قدهاي بلند خيلي ريز نقش تر به چشم مي آمد و در نگاه اول من از اين كه مي ديدم اين دوست خيلي عزيز براي محمد و امير اين قدر با تصوراتم متفاوت است حيرت كردم. منتها برخورد و لحن جواد آن قدر مهربان و گرم بود كه زود آدم را تحت تاثير قرار مي داد.
محمد و جواد و امير با سر و صدا و شادماني مشغول سلام و احوالپرسي بودند كه خواهرش هم براي استقبال تا دم ايوان آمد و من براي اولين بار ثريا را ديدم.
در مقابل خانه ما و خانه حاج آقا، خانه آنها مثل قوطي كبريت بود ولي برخورد گرم و روي باز آنها فضا را عوض مي كرد طوري كه آدم به سرعت محيط و اطراف را فراموش مي كرد.
ثريا هم مثل جواد خوش زبان و خوش برخورد بود. صورتش بدون اين كه زيبا باشد. دوست داشتني بود و آهنگ قشنگ صدايش ، آدم را مجذوب مي كرد. با اين كه از من ريز نقش تر بود تسلطش در كلام و برخورد و اعتماد به نفسي كه در رفتارش بود باعث شد كه نا خودآگاه احساس كنم خيلي از من بزرگ تر است، در حالي كه ثريا فقط دو سال از من بزرگتر بود. به هر حال وارد راهروي باريكي شديم كه كنارش اتاقي بود كه ما را به آن راهنمايي كردند.
زير پله ها آشپز خانه بود و روبرو راه پله هاي طبقه بالا. دو چيز خانه در همان ابتدا آدم را مبهوت مي كرد، يكي كوچكي بيش از اندازه و يكي تميزي. انگار همه جا برق مي زد. توي اتاق روي زير اندازي سفيد، خانمي مسن با صورتي بسيار مهربان به زحمت از جا بلند شد و مرا چنان با محبت و گرمي بغل كرد و بوسيد كه نا خود آگاه مهرش در دلم نشست. مرتب مي گفت: ماشاالله، هزاز ماشاالله. مادر، محمد، ايشالله خوشبخت باشين. ايشاالله خير هم را ببينين و به پاي هم پير شين. بي خود نبود ترك مارو كرده بودي. آدم عروس به اين قشنگي داشته باشه بايدم سراغ از كسي نگيره.
محمد خندان با صميميت و مهري فوق العاده كه نشان از آشنايي ديرينه اش داشت گفت: به خدا زهرا خانم، به خاطر زن گرفتن نبود، گرفتار بودم. ولي جواد شاهده ، هميشه جوياي احوالتون هستم.
جواد با لحني شوخ گفت: راست مي گه مامان، هر جمعه كه با هزار زور مي ياد كوه، حال شمارو مي پرسه.
محمد خواست جواب بدهد كه زهرا خانم با محبتي مادرانه گفت: حرص نخورمادر، بازم رحمت به شير تو، بگذار اون دو تا زن بگيرن، اگه اسم بقيه هم يادشون اومد، اون وقت درسته.
با اين كه از زبان امير و محمد خيلي از خاطرات جمع سه نفره شان شنيده بودم ولي باز هم صميميت زيادي كه در رفتارشان موج مي زد برايم تازه و نو بود. من جايي نديده بودم كه محمد اين قدر راحت و صميمي باشد. خصلت هميشگي امير شيطنت و زود جوشي بود، ولي در مورد محمد نه.
موقع شام كه ديدم محمد هم با امير براي كمك به انداختن سفره بلند شد، تعجبم بيش تر شد. آن ها مدام از خاطراتشان مي گفتند و مي خنديدند و گهگاه ثريا هم با آن ها همراه مي شد و من كه تا حالا محمد را اين قدر خوشحال و سرحال در جمعي نديده بودم، سعي مي كردم رفتارم عادي باشد.
وقتي خواستم براي كمك بلند شوم، ثريا و زهرا خانم مانع شدند و گفتند: حالا اين دفعه نه، اين بار پاگشاست، ايشاالله دفعه هاي بعد.
جواد هم به زور محمد را نشاند و گفت: اين بار به خاطر مهناز خانم معافي.
محمد قبول نمي كرد كه زهرا خانم پا در مياني كرد و گفت: بشين مادر، ديگ كه بالا و پايين نگذاشتن. بشين پيش خانمت. هنوز با ما آشنا نشده. غريبي مي كنه.
و بعد در حالي كه حواسش به من بود ادامه داد: محمد آقا خدا مي دونه چقدر دلم مي خواست عروست را ببينم حالا از سرشب آن قدر خوشحالم كه خانمي به اين برازندگي نصيبت شده كه توي پوستم نمي گنجم. الهي شكر هر دوتون شانس آوردين . و رو به من اضافه كرد محمد آقام مثل جوادم مي مونه، ايشاالله خدا عمر با عزت بهش بده، كه فقط خدا مي دونه اين جوون چقدر آقاست.
صداي جواد كه سر سفره دعوتمان مي كرد حرف زهرا خانم را نيمه تمام گذاشت.
جواد همان طور كه ديس پلو را جلوي ما نگه داشته بود، به شوخي به ثريا گفت: ثريا مي خواستي غذا زياد درست كني محمد اون وقت ها كه كم مي خورد عاشق بود حالا ديگه خيالش راحت شده، اشتهاش باز شده. با خود گفتم پس امير و محمد قبلا هم اين جا غذا خورده اند كه جواب ثريا بر تعجبم اضافه كرد كه با طعنه گفت: مگه پسر حاجي هام عاشق مي شن؟
محمد بدون اين كه ناراحت شود با شوخي جواب داد: مگه پسر حاجي ها آدم نيستن؟
ثريا با خنده گفت: ببين جواد شاهد باش. دوباره خود محمد آقا داره حرف توي دهن من مي گذاره ها. من كي گفتم آدم نيستن. منظورم اين بود كه پسر حاجي ها معمولا سرشون توي حساب و كتاب و تجارت و حساب يك قرون دوزاره. حساب يك قرون دوزار كجا و عشق و عاشقي كجا؟
محمد باز هم خندان گفت: خب شايد اون مال پسر حاجي هاي خالص باشه، من ناخالصي دارم.
امير فوري گفت: ا، اون خالص ها هم دل دارن، سنگ كه نيستن.
ثريا در جواب در حالي كه سعي مي كرد مستقيم به امير نگاه نكند گفت: اون كه بله،منتها توي عشق اون ها ، حساب بانكي پدر معشوق هاست كه حرف اول رو اگه نزنه لااقل نصف بيش تر حرف رو مي زنه . امير خواست دفاع كند كه زهرا خانم با دلخوري گفت: گفتم شوخي هم مي كنين حرمت خونه خدا رو نگه دارين.
جواد گفت: مادر جون ما منظورمون از حاجي اون هايي كه رفتن مكه نيست كه. منظورمون بچه پولدارهاس و چون معمولا اون ها بازاري هستن با انگشت و چشم و ابرو اشاره اي به محمد و امير كرد و پدرهاشون حاجي، اينو مي گيم. مادر من چرا حرص بي خود مي خوري؟
معلوم بود زهرا خانم جوش ورده، براي همين بقيه ديگه دنبال شوخي را نگرفتند.
كنايه هاي آن ها برايم تقريبا بي مفهوم بود مي خنديدم ولي از اين كه سر در نمي آوردم منظورشان چيست و در ضمن بيش تر از اين كه مي ديدم محمد با دختري ديگر اين قدر راحت حرف مي زند، ناراضي بودم. لبخند مي زدم خود را خوشحال نشان مي دادم ولي در باطن كلافه بودم. مخصوصا در برابر ثريا كه اين قدر راحت حرف مي زد، بحث مي كرد و جواب مي داد و به نظر مي آمد كه اطلاعات وسيعي دارد،خودم را دست پا چلفتي و معذب احساس مي كردم. اعتماد به نفس ثريا و تسلطش بر محيط و اطرافيان و نگاه هاي تحسين و تاييد ديگران براي من با آن ذهن خام و افكار بچگانه رنج آور بود. مثل آدم هاي ناتوان كه وقتي از چيزي سر در نمي آورند سعي مي كنند نفي اش كنند،من هم در وجودم دنبال بهانه اي براي پس زدن و ناديده گرفتن محاسن ثريا مي گشتم و از دستش حرصم مي گرفت. آن شب وقتي دير وقت از خانه آنها برمي گشتيم امير و محمد سر حال و خوشحال حرف مي زدند و مي خنديدند و از خانواده جواد تعريف مي كردند.
ولي من توي فكر بودم. ناخواسته اخم هايم در هم رفته بود و در سكوت به حرف هايشان گوش مي دادم. محمد آن قدردر حال و هواي خودش غرق بود كه براي اولين بار متوجه حال من نشد. و همان شب بود كه برخلاف انتظارم كه توي ذهنم هميشه فكر مي كردم امير به زري علاقه دارد،از حال و هواي و نگاه هاي امير با ترديد و دودلي حس كردم كه نگاه هاي پر از تحسين امير به ثريا رنگي از محبت دارد. ولي نمي خواستم قبول كنم،يعني باورم نمي شد امير به دختري در شرايط ثريا دل بسته باشد. آن شب همه چيز برايم عجيب و غير منتظره بود.
موقع خواب در حالي كه سعي مي كردم لحن صحبتم معمولي باشد گفتم: فكر نمي كردم اين قدر با جواد اين ها صميمي باشي.
محمد در حالي كه معلوم بود هنوز فكرش مشغول است گفت: من كه برايت ازش تعريف كرده بودم.
تو از جواد گفتي نه خانواده اش،راستي اصلا تو چطوري با جواد دوست شدي؟
قصه اش طولانيه، حالا بخواب خسته اي، بعدا برايت مي گم.
نه خوابم نمي ياد بگو.
بالاخره با اصرار من آرام و شمرده انگار در خيال خودش غرق شد و مثل يك قصه گو شروع كرد:
من جواد اين ها رو خيلي ساله كه مي شناسم. تقريبا از دوازده سالگيم. نمي دونم يادت هست ما تابستونا با بابا مي رفتيم بازار؟ اون موقع جواد سيزده سالش بود و همراه پدرش آقا اسدالله مي آمد بازار.آقا اسدالله باربر بود. با اون جثه لاغر و ضعيف ، فرش ها رو كول مي گرفت و اين طرف و آن طرف مي برد. آقا جون به خاطر چشم و دل پاكيش خيلي آقا اسدالله رو دوست داشت. من مدت ها اصلا جواد رو نمي ديدم،يعني منظورم اينه كه چون مثلا پسر صاحب حجره بودم به جواد مثل اشياي مغازه نگاه مي كردم، مثل فرش هاي آقا جون!
يادمه هر روز ظهر آقا جون از ما مي پرسيد كه ناهار چي مي خوريم. بعد سفارش غذا مي داد و يكي رو مي فرستاد غذا بگيره. جواد و باباش ظهر كه مي شد پشت مغازه غذاشون رو مي خوردن،باورت مي شه من حتي يك بار هم به فكرم نرسيده بود اون ها ناهار چي مي خورن.
يك روز آقا جون نزديك ظهر با مهدي رفت دنبال يك كاري و خيلي دير كرد. سر ظهر بود و من گرسنه،آقا اسدالله پرسيد: آقا چي ناهار بگيرم؟
گفتم نمي دونم بايد آقا جون بياد. آقا اسدالله با مهربوني گفت: ما يك لقمه ناهار ناقابل همراهمون هست. شما بفرمايين تا حاجي بياد. قبول نكردم ولي دلم براي نون خالي هم ضعف مي رفت.
اون ها مثل هر روز رفتن و بقچه شون رو باز كردن و من حيرون پشت ميز آقا جون منتظر نشستم.
چند دقيقه بعد جواد با خجالت اومد و گفت: محمد آقا شايد اومدن حاج آقا طول بكشه يك لقمه از اين بخورين ته دلتون رو بگيره.
آن قدر مهربون و با صفا گفت كه رويم نشد قبول كنم. باورت نمي شه مهناز دو تا سيب زميني پخته بود كه رويش گلپر ريخته بودن، روي يك تكه نان، بعد از صبح تا ظهر كه جواد با اون جسم ريزه وميزه اش كار كرده بود،ناهارش اين بود. از همه عجيب تر اين بود كه اون نون و سيب زميني به دهن من از چلو كباب هر روزه خوشمزه تر بود. اينم خاصيت هاي گرسنگي است كه من تا اون روز نمي شناختم. اين اولين جرقه انسانيت بود كه جواد باعث شد توي ذهن من زده بشه.
فرداي اون روز كه آقا جون فرستاد غذا گرفتن، نا خود آگاه ياد كار ديروز جواد افتادم و اين دفعه من پا شدم غذامو بردم پيش جواد و باباش.
من با تعجب گفتم: يعني آقا جون به اين مهربوني يك تعارف به اون ها نمي كرد؟
محمد با دلخوري گفت: اي بابا مهناز،تو بايد باشي و ببيني تا بفهمي توي محيط كار و بازار و روابط آدم ها چه خبره. آقا جون تازه در فهم و شعور سرآمد شكم سيرهاست آقا جون كمك مي كرد، خرج دوا و درمان زنش رو مي داد. كمك كرد تا آقا اسدالله خونه بخره، واسه درس و مدرسه بچه هاش هم همين طور ولي نه بيش تر!
مي دوني من يك چيزي از آدم ها فهميدم اونم اينه كه شكم كه سير مي شه، چشم ها كور مي شه و گوش ها كر، و ميزان اين كري و كوري هم، ارتباط مستقيم با دو چيز داره، يكي ميزان سيري، ديگري انسانيت طرف. منظورم رو مي فهمي؟
ببين همين باباي من و تو كه جزو خوب ها و انسان هاي شريف و با رحم هستن اندازه همه توانشون كه كمك نمي كنند. اگر همه داراها اندازه توانشون كمك مي كردند به خدا ديگه آقا اسدالله و زهرا خانمي پيدا نمي شد يا آدم مستحق و محتاجي. بيش تر داراها يا به قول ثريا حاج آقاها،بستگي به واجدانشون يك سقفي براي كمك در نظر گرفتن. يكي آن قدر مي ده كه فقط وجدانش راضي باشه. ديگه كاري نداره كه گرهي از كار كسي باز مي شه يا نه؟ يكي از روي چشم و همچشمي ، يكي براي اسم در كردن، بعضي ها هم هر وقت ميلشون بكشه و دلشون بخواد و خلاصه اين وسط ، كسي كه بخواد با تمام توان و براي از ميان برداشتن مشكل كار كنه، انگشت شماره. خاصيت وجودي آدم فراموشيه و اولين چيزي كه آدم ها فراموش مي كنن همون نياز و سختي و درموندگي هاشونه. براي همينه كه با همه سختي كه هر كس ممكنه توي زندگيش بكشه تا به بي نيازي برسه، اولين چيزي هم كه فراموش مي كنه، همونه حال گذشته خودشه و حال فعلي عده زيادي از مردم. اينه كه درك و همدردي رو از آدم ها مي گيره. هر قدر نيازمندي و تنگناي زندگي آدمو هوشيار مي كنه، بي نيازي باعث كوري ذهن و كرختيش مي شه. تو الان ثريا رو ببين، مگه چند سالشه ؟ دختري به اين سن، فكر مي كني چرا اين قدر ذهنش باز و فهميده ست؟
من كه حسادت به دلم نيش مي زد، با كنايه گفتم: به خاطر طعنه هايش مي گي فهميده س؟
محمد انگار منظور كنايه آميزم را نفهميده باشد، فوري گفت: اون طعنه نمي زنه. حقايقي رو كه توي زندگيش فهميده به شوخي بيان مي كنه . تو خودتو جاي اون بگذار. ببين ثريا وقتي كوچيك بوده همراه مادرش بوده كه توي خونه هاي مردم كار مي كرده. فرق دارا و ندار، نياز و بي نيازي، خواستن و نداشتن رو با تموم وجود حس كرده و شناخته. اين ميون شايد معدودي انسان هاي مهربون و فهميده رو هم ديده، ولي اكثريت همون فراموشكارهايي بودن كه برايت گفتم. اين حرف هاش هم برداشت هاي تلخي است كه اون از زندگي داشته.
نمي دانم چرا تعريف هاي محمد از او، مثل خاري به قلبم فرو مي رفت و احساسي ناخوشايند به قلبم چنگ مي زد.
محمد ادامه داد: خلاصه دوستي من و جواد كم كم ريشه دار شد. جواد دريچه اي بود رو به دنيايي كه من ازش بي خبر بودم. شنيدن حسرت ها و آرزوهاي جواد و مقايسه زندگي اون با خودم و جوانمردي هايي كه از آقا اسدالله و خود جواد و مادرش ديدم، باعث علاقه ام به اون ها شد تا الان كه مي بيني.
و چون جواد استعداد زيادي براي درس خواندن داشت با همديگه درس خوندن هم باعث نزديكي بيش ترمون شد. بي چاره آقا اسدالله آرزويش اين بود جواد به جايي برسه، ولي درست همون سالي كه جواد، دانشگاه قبول شد، آقا اسدالله ريه هايش عفوني شد و فوت كرد. خدا رحمتش كنه.
خدا رو شكر ، زهرا خانم مونده كه يك نفس راحت بكشه و لااقل يكخورده از آرزوهايش رو برآورده ببينه. مخصوصا حالا كه ثريا هم دانشگاه مي ره. الان روزهاي خوشبختي و راحتي اون هاست كه ديگه آقا اسدالله نيست.
حرف هايش برايم مثل داستاني قشنگ بود . جواد و مادرش و آقا اسدالله را دوست داشتم، ولي در مورد ثريا، احقانه فكر مي كردم. كاش جواد خواهر نداشت، يا دست كم چنين خواهري نداشت.
آدم وقتي جوان است و خام و مثل من، احمق، فكر مي كند كامل بودن يكي، دليل ناقص بودن خودش است و همين فكر باعث مي شد نظر خوبي به ثريا نداشته باشم.
احساس كردم محمد منتظر است حرفي بزنم. پرسيدم: پس تو چرا براي عقد مون دعوتشون نكردي؟
خوب الان جواد اين ها خيلي سعي كردن از گذشته شون دور بشن و خودشون رو بالا بكشن. حق دارن كه دوست نداشته باشن با كساني كه شايد اون ها رو به چشم قديم نگاه مي كنن، رفت و آمد داشته باشن. البته تا حالا هيچ وقت جواد مستقيم اينو نگفته، ولي خودم خوب مي شناسمش. براي عقد هم دعوتشون كردم اون ها مريضي زهرا خانم رو بهانه آوردن منم اصرار نكردم، همين.
من كه فكر ثريا رهايم نمي كرد ، يكهو بي مقدمه گفتم:
چه خواهر خوبي داره .
خيلي راحت گفت: آره واقعا، من مثل زري دوستش دارم، خيلي دختر ماهيه.
در حالي كه سعي مي كردم لحنم معمولي باشد، گفتم: ماه بودنش به خاطر حاضر جوابيشه؟
يكدفعه از جا پريد نيم خيز شد و در حالي كه توي تاريكي صورتش را نزديك چشم هايم آورده بود گفت: باز توي اون سر كوچوليت چه خبره؟!
با حرص گفتم : سر من كوچولو نيست . و پشتم را به او كردم، ولي صداي رعد و برق يكدفعه چنان مرا از جا پراند كه بلافاصله برگشتم و خود را توي بغلش قايم كردم.
خندان گفت: آهان، اينم جريمه ت كه ديگه بي خودي بد اخلاقي نكني. آسمون جاي من تنبيهت كرد.
آن قدر خسته و خواب آلود بودم و در ضمن فكرم مشغول بود كه ترجيح دادم قضيه را با خنده تمام كنم. آن شب گذشت، اما جرقه فكري پوچ توي ذهنم زده شده بود ، بدون اين كه خودم بدانم كه روزي اين جرقه ، آتشي خواهد شد به دامن هستي و زندگي ام.

ادامه دارد ...



آن روزها بيش تر سرگرمي مادرم شده بود تهيه جهيزيه، كارش شده بود با خاله منصوره بازار رفتن و خريدن و دوختن. بقچه و سجاده ترمه كه كنارش سرمه دوزي ونوارهاي نقده داشت، چادر نماز، پرده اي، لحاف ها ساتن، ظرف و بلور چيني و....
همه را با شوق و شور مي خريد و آقا جون الحق از خرج كردن دريغ نداشت. خانم جون هم تا به چيزهايي كه به خانه مي آوردند انافحتنا نمي خواند و هلهله نمي كشيد نمي گذاشت بازش كنند.
خلاصه يكي از اتاقهايمان به قول امير شده بود بازار شام و من پيش خودم فكر مي كردم، حالا چه عجله اي است؟ هنوز دو سال وقت داريم.
صورت مهربان و دوست داشتني مادرم كه با عشق و علاقه دوخت و دوز مي كرد و خانم جون كه با آن دست هاي چروكيده و لرزان برايم سفره قند و دمكني درست مي كرد و پدرم كه با رويي باز كمبودهاي گوشزد شده مادر را پذيرا مي شد، همه و همه روياي قشنگ خانه پدري من بود.
خانه امني كه سرشار از محبت و عاطفه و مهر بود و من همه چيز داشتم. محبتبي نهايت اطرافيان و زندگي پر از آرامش و رفاهي كه جلوي نيازم را مي گرفت با همه ارزش بالايي كه داشت نتيجه اش براي من خوب نبود. خود نياز و احتياج ذهن را شكوفا و پويا مي كند. بي نيازي بيش از حد باعث تباهي مي شود. چون وقتي همه چيز آماده است و آدم از داشتنش مطمئن است اعتماد به نفس احمقانه اي به وجود مي آورد كه انسان را از بين مي برد . سيري زياد اگر باعث تركيدن نشود لااقل باعث بيماري است. و اين بيماري بلايي بود كه آرام آرام دامن مرا گرفت.
اواخر پاييز همان سال موقع امتحانات ما بود كه يك روز صبح توي مدرسه زري گفت عمه حاج آقا براي پنجشنبه آينده من و مادرم را به مهماني زنانه اي كه هر سال دارد دعوت كرده، و من چون وصف عمه خانم كه اسمش زرين تاج بود و مهماني هايش را بارها از زري شنيده بودم، ظهر كه از مدرسه برگشتم اولين حرفي كه به محمد زدم همين بود. او كه براي رفتن عجله داشت جواب نه محكم و قاطعي داد كه مثل آب سردي شد روي اشتياق بي نهايتم.
وا رفته گفتم: آخه چرا؟ زري هم مي ره!
محمد همان طور كه آماده مي شد گفت: زري بره اون سرش درد مي كنه واسه همين چيزها.
با التماس گفتم: منم مي خوام برم.
برگشت با نگاهي مهربان مثل نگاهي كه پدري به بچه اش مي كند گفت: باشه شب صحبت مي كنيم الان ديرم مي شه.
بعد هم گذاشت و رفت. وقتي به زري گفتم محمد مخالف است، در حالي كه از خودم بيش تر وا رفته بود، پرسيد : چرا؟
نمي دونم گفت شب صحبت مي كنيم.
زري مثل كسي كه فكر خوبي به سرش زده گفت: ولش كن به مامان مي گيم راضيش كنه.
ولي محترم خانم در حالي كه شك داشت گفت: باشه من بهش مي گم. فقط خدا كنه روي دنده چپش نباشه. اگه باشه كه ديگه مرغ يك پا داره، آسمون هم زمين بياد، كسي حريفش نمي شه. چون نه از اين مهموني ها خوشش مي آد نه از عمه اين ها.
زري با حرص گفت: ا، اون خوشش نمي آد به اين چه؟
- مادر جون اجازه زن دست شوهرشه ، بعد از اونم حالا تا پنجشنبه خيلي مونده، از الان نمي خواد عزا بگيرين.
اما من كه بي دليل براي رفتن اشتياق داشتم توي دلم واقعا عزا گرفته بودم. يادم هست آن شب محمد خيلي خسته بود طوري كه حتي به خانه خودشان هم سري نزد. عقلاني اين بود كه آن شب سكوت مي كردم ولي دلم طاقت نمي آورد.
به محض اين كه دراز كشيد از ترس اين كه خوابش نبرد، بي مقدمه گفتم: گفتي شب صحبت مي كنيم ها، يادت رفت؟
خسته پرسيد: در مورد چي؟
مهموني ديگه.
در حالي كه نفس عميقي مي كشيد برگشت سمت من و پرسيد:اين قدر برايت مهمه كه نمي توني تا فردا صبر كني؟
خيلي راحت گفتم: آره، خيلي.
آرام گفت: حالا اگه من خواهش كنم كه بعد حرف بزنيم، چي؟
خودم را لوس كردم: اگه من خواهش كنم كه همين الان بگي آره چي؟
در حالي كه دستم را توي دستش مي گرفت و چشم هايش را مي بست گفت: پس نه من خواهش مي كنم نه تو.
با حرص دستم را از دستش بيرون كشيدم و در حالي كه پشتم را به او مي كردم گفتم: پس منم قهر مي كنم.
بر خلاف انتظارم خيلي جدي گفت: منم با كسي كه به خاطر يك مهموني مسخره باهام قهر مي كنه كاري ندارم.
بعد هم طوري كه اصلا با من تماس نداشته باشد دراز كشيد.
من كه به خيال خودم فقط خواسته بودم خودم را لوس كنم، هم تعجب كرده بودم و هم توي كاري كه كرده بودم مانده بودم. از عكس العمل جدي محمد كه برايم دور از ذهن بود هم رنجيده بودم هم خيلي بهم برخورده بود. تا آن شب هيچ وقت نشده بود كه با هم قهر كنيم. هر چه سعي مي كردم بي اعتنا باشم نمي شد. كلافه و بي قرار، انگار فرسنگ ها دور باشم، دلم قرار نمي گرفت.
با اين كه نزديكم بود، كنارم بود، احساس مي كردم دارم از غصه خفه مي شوم. براي اولين بار هر چه مي كوشيدم به خاطر حفظ غرورم همان طور بخوابم، مي ديدم دور از او خوابم نمي برد.
صداي آه هاي گاه و بي گاهش نشان مي داد كه بيدار است، ولي از رفتارش مطمئن شده بودم كه قصد صدا زدن و آشتي ندارد. با خودم در جنگ بودم كه او هم پشتش را به من كرد. ناراحتي ام چند برابر شده بود.
مثل بچه اي كه از آغوش مادرش دور مانده باشد پرپر مي زدم و مي دانستم كه انتظار هم فايده ندارد اين بار مثل هميشه نيست.
حال بدي داشتم سعي مي كردم خود را قانع كنم كه نبايد پا پيش بگذارم ولي دلم انگار جداي از من تصميم گرفت و وادارم كرد بي اختيار به طرفش برگردم ، بي اعتنايي اش را نمي توانستم تحمل كنم.
صدايش زدم: محمد.
بي آنكه برگردد، جدي گفت: بله؟
حرصم بيش تر شد.
محمد صدايت كردم!
باز همان طور بي اعتنا گفت: منم گفتم ، بله.
يكدفعه انگار خون به مغزم هجوم آورد. عصبي پا شدم، نشستم و با صداي بلند و حرص و بغض گفتم: محمد؟!
آه عميقي كشيد و در حالي كه مي نشست با همان لحن جدي كه حالا عصباني هم بود گفت: لازم نيس صدات رو بلند كني همون دفعه اول هم شنيدم جوابت رو هم دادم. چيه؟ بله؟ بفرمايين!
چانه ام از بغض مي لرزيد گفتم: چرا اين جوري؟
سرد گفت: چه جوري؟
نه خيال كوتاه آمدن نداشت. اين اولين باري بود كه آن قدر سرد و سخت جلويم مي ايستاد و من هم كه اول به خيال خودم با شوخي شروع كرده بودم، حالا نمي فهميدم از چه اين قدر رنجيده است.
درمانده گفتم: خودت مي دوني!
- چي توي اين جور حرف زدن ناراحتت مي كنه؟
با صدايي لرزان همان طور كه سعي مي كردم اشكم سرازير نشود، گفتم: لحنش.
هيچ نگفت. در سكوت در حالي كه شقيقه هايش را با دست هايش فشار مي داد آه كشيد، اما باز هم چيزي نگفت. از لجم، مشتم را با حرص روي بالش كوبيدم و گفتم: يعني يك آره يا نه، اين قدر سخته كه به خاطرش با من اين طوري رفتار مي كني؟
سرش را بلند كرد. توي تاريكي نگاه چشم هايش را نمي ديدم و سر از احوالش در نمي آوردم و اين بيشتر طاقتم را طاق مي كرد. ادامه سكوتش برايم غير قابل تحمل بود و در ضمن بيش از پيش مطمئنم مي كرد كه اين بار قضيه با دفعه هاي قبل خيلي فرق مي كند. او از چيزي كه من خبر نداشتم رنجيده بود و خيال نداشت به هيچ قيمتي كوتاه بيايد. من هم كه درمانده بودم، هيچ جوري نمي توانستم بي اعتنايي اش را تحمل كنم.
بغضم تركيد . خودم را روي بالش انداختم و گريه كنان گفتم: باشه حرف نزن مهم نيست، اگه براي تو مهم نيست برام منم فرقي نمي كنه.
چند لحظه طول كشيد و بعد با صدايي آرام كه همراه آه عميقي از سينه اش بيرون آمد.
صدايم زد: مهناز؟!
خدايا ، توي اين صدا چه بود كه من را اين طور مقهور و اسير مي كرد؟ از ترس اينكه ، مبادا دوباره ناراحت شود، بي اختيار فوري سرم را بلند كردم و موهايم را از صورتم كنار زدم.
نزديك من، در حالي كه روي يك دستش تكيه كرده بود نشسته بود.
دست ديگرش را به طرفم دراز كرد و من مثل ماهي دور مانده از آب به محض اين كه دستم را توي دستش گذاشتم خودم را هم توي آغوشش انداختم و گريه كردم. همان طور كه مثل يك بچه توي بغلش نگهم داشته بود.
آرام توي گوشم گفت: يواش مادر اينا خوابن، صدات مي ره بيرون. اگه من بدونم با اين گريه و اشك هاي تو بايد چه كار كرد، خيلي خوب مي شه.
لب برچيده سر بلند كردم و نگاهش كردم. لبخند به لب و آهسته گفت: يعني من و تو، يك بار هم نمي شه بدون اين كه تو گريه كني با هم حرف بزنيم؟
تقصير خودته، تو كه مي دوني من زود گريه ام مي گيره، چرا اين قدر اذيتم مي كني كه گريه كنم؟!
يعني منظورت اينه كه من هيچي نگم ، همه چيز هميشه هموني باشه كه تو مي گي، حالا چه درست، چه غلط ، تا تو گريه نكني؟!
سرم را تكان دادم و در حالي كه اشك هايم را با پشت دست پاك مي كردم، گفتم: نخير، منظورم اين نبود.
خيلي خب من دارم گوش مي كنم. منظورتو بگو، بفهمم.
مگه من چيكار كردم كه باهام قهر كردي؟
خنديد. سرش را تكان داد و گفت: مثل بچه ها حرف نزن، من باهات قهر نكردم. مثل كار خودت رو بهت نشون دادم، به چند دليل همين.
در حالي كه اخم هايم را درهم كرده بودم، گفتم: كدوم كار؟
تو نمي دوني كدوم كار؟
نخير، نه كارهامو نه دليل هاي جنابعالي رو.
با اين كه مي دونم كه مي دوني، باشه مي گم. مي گم كه بيش تر در موردش فكر كني، باشه؟ تو امروز از من يك سوال كردي، درسته؟ در مورد اين سوال هم من حق داشتم نظرمو، مخالف يا موافق بگم، حتي بي چون و چرا، درسته؟ در حالي كه من به خاطر حق خودم و اين كه شوهرت هستم و اين حرف ها هم نگفتم نه، ولي تو راضي نشدي.
گفتم شب با هم صحبت مي كنيم، درسته؟
سرم را تكان دادم و او ادامه داد: و تو امشب ديدي كه من آن قدر خسته ام كه حتي به مامان اين ها هم سر نزدم ، درسته؟
دوباره سرم را تكان دادم.
ولي با اين همه اين مهمون كذايي اين قدر برايت مهم بود كه مثل بچه ها پشتتو به من بكني ، نه؟ اگر قرار باشه يك مهموني براي تو، حتي از خود منم مهم تر باشه ،حتما زندگي خوبي بعد ها خواهيم داشت مگه نه؟
پريدم وسط حرفش: من فقط خواستم شوخي كنم.
اگه واقعا هم شوخي كردي ، نه شوخي بجايي بود نه درست. اين كه من عين همون كار رو باهات كردم هم، به خاطر همين بود كه زشتي كارت رو بفهمي و از همه اين گذشته دوست دارم يك چيز براي هميشه يادت باشه.
در حالي كه موهايم را از روي پيشاني ام كنار مي زد، با لحني ملايم اما محكم گفت: با همه اين كه خودت مي دوني چقدر دوستت دارم و با اين كه مي دوني اشك هات رو نمي تونم ببينم، ولي چيزهايي هست كه براي من قابل تحمل نيست،بخصوص از سمت تو ، حتي اگه به قول تو به قيمت قهر بين ما تموم بشه، منظورمو مي فهمي؟ پس از اشك هايت هيچ وقت به عنوان سلاح استفاده نكن و از قهر براي به كرسي نشوندن حرفت.
دوباره بهم برخورد. حس كردم منظورش اين است كه من به دروغ گريه مي كنم. رنجيدم و خودم را از آغوشش بيرون كشيدم و گفتم: گريه كردن من دست خودم نيست، وقتي نمي تونم حرفامو بزنم بي اختيار گريه مي كنم.
مهربانانه خنديد: ولي دوست ندارم اين جوري باشه، تو تصور كن با بچه مون بخواي حرف بزني ، مادري كه به جاي جواب منطقي گريه تحويل بچه اش بده ، خنده دار نيست؟!
راست مي گفت ، خودم هم از تصور خودم در آن قيافه خنده ام مي گرفت ولي جلوي خود را گرفتم و با لجبازي گفتم: به خاطر اينم كه شده ديگه جلوي تو گريه نمي كنم.
نه نشد، جلوي من ، نه ، جلوي هيچكس.
نخير ، فقط جلوي تو ، كه ديگه فكر نكني مي خوام سرت كلاه بگذارم.
با لبخند گفت: من همچين حرفي نزدم . در ضمن منظورم اين نبود كه تو اصلا گريه نكني . اون طوري تازه بدتر مي شه كه . اون وقت همه فكر مي كنن ، زن محمد يك دختر بچه لوسه ، مگه نه؟
رويم را برگرداندم و گفتم: خيلي بد جنسي چرا هميشه بايد حق با تو باشه؟
اين بار از ته دل خنديد و گفت: حالا ديدي اگه حرف بزني ، بهتر از گريه س؟!
چه مهارتي توي تغيير فضا داشت. او تنها كسي بود كه از اين كه مغلوبش شوم ، لذت مي بردم. سرم را روي بازويش گذاشت و حس كردم آرامش دنيا به قلبم حاكم شد.
خدايا ، چه قدرتي توي اين وجود بود كه اين طور به تمام هستي من حكومت مي كرد و در كنارش احساس مي كردم به مطمئن ترين پشتوانه دنيا تكيه دارم؟
داشت خوابم مي برد كه محمد با صدايي آهسته گفت: در ضمت در مورد اون مهموني هم ، فردا حرف مي زنيم.

ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي



__________________

ویرایش توسط دانه کولانه : 01-14-2009 در ساعت 05:36 PM
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:31 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها