بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل یازدهم

به پدرم نگاه کردم، ولی هر چه سعی می کردم پدر جدی و کم حرفم را بی قرار و عاشق تصور کنم، موفق نمی شدم. هیچ وقت موفق نشدم. عمو منصور را راحت می توانستم تصور کنم که از شادی روی پایش بند نبوده یا چطور محبتش در رفتار و حرکات و سکناتش معلوم بوده ولی پدر را اصلا. پدرم با آن قامت بلند و هیکل درشت و چهارشانه با موهایی که تقریبا دیگر کاملا به سفیدی می زد و خطوط عمیق چهره و چشم هایی تیره با نگاهی نافذ همیشه در ذهنم تصویری خشک و جدی و قاطع و شاید بداخلاق داشت. کم حرف بود و توضیحی نمی داد، حتی با همکارهایش هم کوتاه و مختصر و به قول عمو یک کلام حرف می زد، ولی عمو این طور نبود. تصویر عمو با وجود شباهتی که به پدرم داشت در ذهن من فردی آرام، خونسرد و خوش اخلاق بود و همیشه برای حرف زدن وقت و حوصله داشت، در خانه با همه از بچه های خودش گرفته تا ماها و حتی بعدها نوه ها حرف می زد. بچه هم که بودیم پدرم همین طور بود، نهایت توجه اش لبخندی کوتاه و گذرا، یا نگاهی پرتوجه بود و یکی – دو کلام سوال و جواب. در حالی که عمو وقتی کوچکتر بودیم هر قدر هم که خسته بود، بالاخره یک ربع وقت می گذاشت و با ما سر به سر می گذاشت و من چقدر عمو را دوست داشتم و با او احساس راحتی می کردم ولی با پدرم نه.
عمویم هیچ وقت دعوایمان نمی کرد. از پدر خیلی حساب می بردیم، کافی بود توی اوج سر و صدا و شلوغی ما، فقط یک کلمه با صدای نه چندان بلند بگوید:
-چه خبره؟!
آن وقت بود که هرکس از یک طرف فرار می کرد و به قول عمه دیگر نتق نمی کشیدیم و هرچه من از این حالت بدم می آمد، عمه لذت می برد. حتی سال ها بعد که دیگر برای خودم زنی شده بودم با آن همه مصائبی که از سرگذرانده بودم، با پدرم رودربایستی داشتم و یک جوری احساس غریبگی می کردم، حتی موقعی که داشتم طلاق می گرفتم نه پدر مستقیما با من حرف می زد، نه من رویم می شد با او حرف بزنم. و حالا احساس می کردم چقدر با تمام محبتی که به پدر داشتم، همیشه جای خالی ارتباطی دوستانه با او آزارم می داد و در قلبم همیشه از آن ها گلایه داشتم، گلایه ای که حتی به خودم هم نخواستم اعتراف کنم. هرچند مادرم را هم خیلی دوست داشتم، از نرمش بیش از اندازه اش همیشه می رنجیدم، از این که در زندگی شلوغ ما با همۀ زحمتی که می کشید، با همۀ محبتی که از دل و جان به ما می کرد همیشه آن قدر ساکت و بی صدا بود و حضوری کمرنگ داشت. عمه با افتخار می گفت:
-محمود از جوانیش هیبت داشت.
با این که همه می گفتند حرف اول و آخر را در خانوادۀ ما پدر می زند و هیچ کس روی حرف او حرفی نمی زند، با این که مادرم زنی خوشخو و زبانزد همه بود، من همیشه آرزو می کردم که این محاسن آن ها، دیوار حایل بین ما نبود و می توانستیم در عین راحتی و صمیمیت با پدرم حرف بزنیم، همان طور که با عمو می توانستیم، می توانستیم روی مادرم برای مواجهه با مشکلاتمان حساب کنیم نه این که همیشه پیشاپیش بدانیم که مادر، هرچند همپای ما ناراحت می شود، در نهایت ما را دعوت به سکوت و صبر خواهد کرد. و این صبوری کردن درهر حالتی به من احساسی حماقتی می داد که از آن فراری بودم.
رشتۀ افکارم را صدای چای هم زدن عمه پاره کرد و نگاهم به سوی او برگشت که داشت با دقت چای نباتش را هم می زد. باز بدون این که بخواهم به گذشته ها برگشتم، به روزهایی که با همین صدا از خواب پریده بودم، صدای بلندی که از برخورد قاشق و استکان بلند می شد و عمه با چنان شدتی این کار را می کرد که انگار به جای شکر، قلوه سنگ توی چایی اش ریخته بودند. یاد آن روزهایی افتادم که این کارش آزارم می داد و فکر می کردم عمه مخصوصا لجبازی می کند که هرروز ساعت چهار و نیم – پنج صبح ما بچه ها را که آن موقع ها پایین و پیش عمه می خوابیدیم از خواب می پراند و بعد با صدایی ناهنجار چایش را طوری هورت می کشید که حال آدم بد می شد و بعد از تمام شدن چایش تازه شروع می کرد به خودش و زمین و زمان غر زدن و از همه چیز ایراد گرفتن و تا جایی که حوصله داشت سر و صدا می کرد و وقتی خوب همه را بد خواب و عصبی می کرد، دوباره می خوابید. شکنجه ای که این کارش به اعصابم وارد می کرد، باعث می شد هر روز با خشم بیدار شوم و به جبران آزاری که دیده بودم، بالاخره یک جوری عمه را اذیت کنم.
آن وقت ها به نظرم می آمد تنها کسی که عمه با او سرسازش دارد زنی به اسم عالم است که از فامیل های دور پدرم بود، ولی به واسطۀ فضولی از احوال نزدیک ترین فامیل های عمه هم خبر داشت و همیشه خبرهایی دست اول و باب میل عمه داشت و من هر قدر از عمه خشمگین بودم، از او بدم می آمد. یادم است وقتی می آمد، عمه در آن کمد چوب گردوی کذایی اش را باز می کرد و خوراکی هایی که در آن پنهان کرده بود جلوی این زن حراف و سخن چین می چید و ساعت ها غرق لذت گفتگو شنیدن حرف های صد تا یک غاز او می شد و در حالی که مدام از اسرار زندگی دیگران حرف می زدند، وقتی بالاخره قصۀ یکی تمام می شد و می خواستند به زندگی بخت برگشتۀ دیگری بپردازند، هر دو با هم می گفتند:
-لا اله الا الله
بعد عمه می گفت:
-آدم چه چیزها می شنوه، پناه بر خدا، ولش کن عالم خانوم جون، بیا حرف خودمون رو بزنیم.
و این حرف « حرف خودمون » دوباره منجر می شد به اسرار زندگی کس دیگری که عالم خانم با آب و تاب می گفت و ....
بی اختیار لبخند زدم، چون به یاد آوردم هر وقت که عالم خانم می خواست برود یک جوری آن خوشگذرانی را به کام او و عمه تلخ می کردم و همیشه یا عالم خانم لنگه کفشش را باز از حوض پیدا می کرد یا با بدبختی گره های کور بندهای کفشش را باز می کرد یا کفشش را از نمک هایی که در آن خالی کرده بودم تمیز می کرد، نمک هایی که از خود عمه شنیده بودم که قدیم ها وقتی مهمان زیاد می نشست و می خواستند از دستش خلاص بشوند در کفشش می ریختند.
منتها نگفته بود چقدر، و من به عقل خودم، فکر می کردم هر قدر مقدارش بیش تر باشد، مهمان زودتر می رود. این بود که هر وقت عالم خانم از خانۀ ما می رفت. جنجال به پا می شد ولی نه ناله و نفرین های عمه می توانستند جلوی تکرار این وضع را بگیرند، نه دعواهای مادر، نه تنبیه های پدر، چون لذت این کار برای من که دستم برای تلافی کارهای عمه به جایی بند نبود، آن قدر زیاد بود که پیه تمام عواقبش را به تنم می مالیدم ....
صدای نالۀ عمه که به سختی از جا بلند می شد باز مرا به زمان حال برگرداند. هنوز بیش تر از یک ساعت به ظهر مانده بود و عمه می رفت که مطابق معمول بعد از یک ساعت آب و آبکشی وضو بگیرد. پیش خودم فکر می کردم یعنی عمه می تواند باور کند که با کارهایش باعث دور شدن لااقل من از نماز خواندن شده؟
بدون شک اگر این حرف هر زمانی از دهانم درمی آمد برای عمه تهمتی غیرقابل قبول و کشنده بود، چون نمی توانست باور کند چقدر رفتارهای نادرستش در بچگی روی من اثر گذاشته بود. آن وقت هایی که با صدایی خشن و عصبانی ما را به زور برای نماز صبح بیدار می کرد یا روزی چندین بار با لحنی تند و عصبانی گوشزد می کرد:
-نمازت دیر شد، نماز خوندی؟! آدم کاهل نماز، جایش ته جهنمه.
یا بعد از چغلی مفصلی که هر شب برای پدرم از کارهای ما می کرد یا تلخ زبانی و طعنه و بداخلاقی اش با مادرم و ما وقتی می گفت:
-آدم بدجنس، رنگ بهشت رو نمی بینه!
همیشه فکر می کردم اگر عمه می رود بهشت همان بهتر که من بروم جهنم! یا وقتی سجاده اش را پهن می کرد و بعد از یکی – دو ساعت مدام تکان خوردن و خواندن دعاهای جورواجور، دستش را رو به آسمان بلند می کرد که:
-خدایا درهای آسمان رحمتت را به روی من نبند!
همیشه بلافاصله فکر می کردم خداوند همان موقع که عمه سجاده اش را پهن می کند، درهای آسمان را می بندد و چقدر دوست داشتم این حرف را به خودش بزنم و بعد قیافه اش را ببینم ....
بی اختیار خندیدم. خنده ای که از یادآوری گذشته ها و افکار بچگانه ام بهم دست داده بود که صدای متعجب مهشید به زمان حال برم گرداند:
-ماهنوش جان، خواهر! می گم نزدیک آتیش نشین، گرما برایت خوب نیست، گوش نمی دی.
نگاهش کردم، با خنده ای با نمک گفت:
-حتما که نباید گرما از بالا توی سرآدم بخوره، برای بعضی ها از بغل هم کفایت می کنه، مثل تو که معلوم نیست به چی داری این طوری می خندی؟
و باز از ته دل خندید، من هم خندیدم و فکر کردم اگر می توانستم برایش بگویم به چه می خندم، مطمئنا از خنده منفجر می شد، ولی چیزی نگفتم و تنها در جواب اصرارش که برویم کنار ساحل، گفتم که وقتی کیمیا بیدار بشود همراه او و رعنا می آیم. آن وقت غرغرهایش را نشنیده گرفتم و باز بی اختیار، تمام روز، توی دریای درهم و برهم افکارم غوطه ور شدم.
روز بعد به سمت تهران راه افتادیم.
ااز این سفر یک دنیا خاطره همراه عکس های بی شماری از رعنا و کیمیا و بقیه خانواده یادگاری ماند. عکس هایی که با نگاه کردن به آن ها می شد شادی و آرامشی را که در چشم همه موج می زد دید و خوشبختی را حس کرد. عکس هایی که خاطرات روزهای رفته را تداعی می کرد، روزهایی که مثل برق و باد گذشت. مثل فروردین ماه آن سال که به سرعت گذشت و ماه اردیبهشت به نیمه رسید.
******
بیست و یکم اردیبهشت عروسی مهرنوش بود و سی و دو روز بعد رعنا می رفت و من تا به آن زمان فکر می کردم، دلم فرو می ریخت. حالا فکر دوری کیمیا بیش تر از رفتن رعنا عذابم می داد و مرا به فکر فرو می برد، فکری که هیچ وقت کیمیا نمی گذاشت عمیق بشود و من خواسته یا ناخواسته همراه زمان جلو می رفتم. برای عروسی مهرنوش که به قول حسام آخرین کلاهبرداری خاندان یزدان ستا بود، همه در تکاپو و تلاش بودند و این اوضاع همیشه شلوغ خانۀ ما را دو برابر آشفته کرده بود.
حسام راست می گفت. دیگر هیچ جور نمی شد آبروداری کرد و گفت:
-هتل یزدان ستا!
خانه کاملا شده بود کاروانسرا، همه در رفت و آمد و خرید و تدارک بودند و من فارغ از هیاهو و دلشوره های دیگران همۀ وقتم با کیمیا پر می شد که بیش تر روز را با هم بودیم. صبح ها وقتی با صدای کیمیا بیدار می شدم و بعد صدای شلوغی و هیاهوی خانه توی گوش هایم می پیچید، چنان احساس آرامش می کردم که هر بار بی اختیار چشم هایم به آسمان دوخته می شد و باز از اعماق وجود خدا را شکر می کردم که آن جا بودم، کنار عزیزانم و در آرامشی که سال ها بود رنگش را ندیده بودم. و حالا حرف دکتر محمودی را باور می کردم، من زنده و سالم بودم،
خانواده ام را داشتم و از آن مهم تر دوباره احساس محبت وجودم را پر کرده بود. حالا که از خلا و بی تفاوتی نجات پیدا کرده بودم، این را می فهمیدم که دوست داشتن و به چیزی یا کسی علاقه پیدا کردن چقدر برای آرامش روح لازم است.
و فکر می کردم کیمیا فقط برای مادرش زندگی دوباره نبود، این موجود عزیز، زندگی دوبارۀ من هم بود، عزیزی بود که با دست های کوچکش آرام آرام مرا دوباره به زندگی گره زده بود و این گره را روز به روز با محبتش محکم تر می کرد.
ده روز بیش تر به عروسی نمانده بود که یک شب دیر وقت که دور هم نشسته بودیم و همه در مورد کم و کسری هایی که داشتند حرف می زدند، یکدفعه مهشید گفت:
-آخ آخ ماهنوش! تو هم که هنوز لباس نخریدی؟
خونسرد و بی تفاوت گفتم:
-می خرم.
-پس کی؟ ایشالا واسه حموم زایمونش دیگه! نه؟!
حسام همان طور که روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد، بدون این که رویش را برگرداند، گفت:
-چیه؟ واسه دویدن توی خیابون نفر کم آوردی/
مهشید با شکلکی بامزه گفت:
-می خواستم ببینم فضولش کیه؟ تو تلویزیونت رو نگاه کن، چیکار به کار خانم ها داری؟
حسام سرش را بلند کرد و گفت:
-به کار کی؟
مهشید با اشاره به خودش با لحنی غلیظ گفت:
-خانم ها!
-حرفی که می گی درسته ها، منتها اشاره رو اشتباه کردی.
مهشید براق شد و رو به خاله گفت:
-خاله اگه کلۀ در دونه ت رو کندم، نگو چراها؟
حسام غش غش خندید:
-تو چرا تا کم می آری می ری با ولیت می آی؟ این عادت از مدرسه روت مونده ها. اون وقت ها هم یادته؟ یک روز در میان واسه گندهایی که بالا می آوردی، از مدرسه می گفتن بر با ولیت بیا.
-هه هه خندیدم، بنده خدا، خودت رو یادت نیست هر روز عمو رو می خواستن که ....
رعنا لبخند زنان رو به من کرد و آهسته گفت:
-باز شروع شد.
بعد بلند ادامه داد:
-ماهنوش، راست می گه، بیا فردا بریم هم تو لباس بگیر، هم برای کیمیا خرید کنیم.
-من حوصله خرید ندارم بالاخره یک چیزی می پوشم.
مهشید با حرص گفت:
-همچین لجم می گیره. انگار حالا سه تا کمد لباس شب داره. یه چیزی یعنی چی؟ می خوای با همین بلوز و شلوار جین بیا، راحت باشی.
حسام دوباره سرش را بلند کرد:
-اگه خواستی منم کاپشن جینم رو می دم بپوشی رسمی باشه.
مهشید فوری گفت:
-کاپشنت رو بده ....
که رعنا حرفش را قطع کرد و گفت:
-حسام جان، داداش ....
حسام فوری گفت:
-من نوکرتم، دور من یکی رو قلم بگیر.
رعنا رنجیده گفت:
-من که هنوز نگفتم.
-بله لازم به گفتن نیست، نگفته می دونم چی می خوای بگی. از حسام جان گفتنت پیداست. من حوصله این رو ندارم که دنبال شماها راه بیفتم توی این خیابونا.
مهشید گفت:
-آره ما که خواهر دوستاش نیستیم، دست حیرون، پاچه حیرون، دنبالمون خیابونا رو متر کنه.
حسام از جا پرید و گفت:
-اصلا من دارم با خواهرم حرف می زنم، تو این وسط چیکاره ای؟ دیدی حالا فضول کیه؟
مهشید با لحنی بامزه گفت:
-فضول یا غیر فضول، حرف حساب را باید زد، آقا!
حسام گفت:
-حالا که این طوره خواهر جان، من فردا از هر ساعتی که تو بگی چاکرت هم هستم، به شرطی که این « اشاره به مهشید » نباشه.
مهشید در حالی که چشم و ابرویش را مثل عمه کرده بود با لحن عمه گفت:
-واه واه رعنا، از کی تا حالا چاکر و نوکرها شرط و شروط هم می ذارن، چه دوره و زمونه ای شده.
و این قدر این کار را بامزه کرد که همه زدند زیر خنده. حسام همان طور که از پله ها بالا می رفت گفت:
-از من گفتن بود رعنا، اگه فردا اینم بیاد فقط می شه ما دو تا اره بدیم و تیشه بگیریم، خود دانی.
و واقعا هم فردا تمام مدت آن دو مشغول بگو و مگو با همدیگر بودند، ولی با تبحری که مهشید در خرید داشت تقریبا سریع کارمان انجام شد و در عین حال با تمام اختلاف نظری که مهشید با حسام داشت تقریبا سلیقه شان در خرید یکی بود و خیلی چیزهایی که حسام در نگاه اول به ویترین ها نشان می داد همان چیزی بود که مهشید هم می پسندید، منتها بعد از این که مطمئن می شد در مغازه های دیگر چیری بهتر از آن نیست. و این بود که به قول رعنا ما دو تا دنبال آن ها، تسلیم راه افتاده بودیم.
خرید های رعنا و کیمیا سریع انجام شد ولی من چون نمی توانستم تصمیم بگیرم، بیش تر از دیگران کارم طول کشید و تازه می فهمیدم چقدر تغییر کرده ام. مدت ها بود که خرید نکرده بودم و لباس رسمی و پیراهن اصلا نپوشیده بودم، فکر می کردم کاش واقعا می شد با همان بلوز و شلوار می رفتم. حوصله نداشتم به ویترین های شلوغ و لباس های پر زرق و برق و رنگ و وارنگ حتی نگاه کنم، چه برسد به انتخاب و پوشیدن.
این بود که، آنچه من انتخاب می کردم، مطمئنا آن ها قبول نمی کردند. تا بالاخره حسام یک لباس مشکی ساده پیدا کرد، با این که مهشید و رعنا اول سخت مخالف بودند، وقتی پوشیدم، نظرشان عوض شد، چون با وجود سادگی به خاطر نوع پارچه و خوش دوختی اش، توی تن لباس قشنگی بود. دیگر کسی نظر مرا نپرسید، مهشید انگار که برای بچه خرید می کرد، آن لباس را همراه یک کت و دامن شیری رنگ برش دار تنگ که من از دیدنش هم نفسم می گرفت، برداشت و باز هم بی آنکه که حرف مرا گوش کند، دو جفت کفش پاشنه دار به سلیقه خودش خرید، و وقتی خیالش از بابت لباس راحت شد، موقع برگشتن، تمام مدت در مورد رنگ و مدل موی سرم چانه زد ...
او می گفت و از حرف هایش من باز ناباورانه می فهمیدم که چقدر از دنیای علایق زنانه فاصله گرفته ام. چرا و چطور مدل لباس و موی سرم دیگر برایم مهم نبود؟ من که یک موقع عاشق آرایش و خرید و لباس های جورواجور بودم، من که یک زمانی خودم هم خودم را بدون آرایش تحمل نمی کردم. راستی تاثر گذشت زمان بود یا نوع زندگی ام؟ صدای حسام حواسم را پرت کرد:
-ببینم، مگه خودت کار و زندگی نداری؟ شاید این اصلا دلش بخواد موهایش رو از ته بزنه، به تو چه مربوطه؟ از صبح تا حالا سر لباس مغز من رو گذاشتی تو فرقون. حالا نوبت موهاش شد؟
مهشید فوری حرفش را قطع کرد و گفت:
-همچین لجم می گیره تو وسط دعوا نرخ تعیین می کنی، آخه یه مثقال مغز تو احتیاج به فرقون داره! الکی حرف می زنی؟!
حسام که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد، گفت:
-مهشید به خدا می ندازمت پایین، پیاده تا خونه گز کنی بفهمی دنیا دست کیه ها!
مهشید باز عمه شد، با لحن و قیافه عمه و ابروهای بالا کشیده گفت:
-واه واه، خدا به دور چه دوره زمونه یی شده، نمی شه یک کلام حرف حق زد، دورۀ آخر زمونه!
و بعد با شکلکی با مزه دوباره با لحن و صدای خودش ادامه داد:
-بعد از اون هم، این که شما می فرمایین چه کار به کارش دارم، خواهرمه، خواهر کوچک ترم هم هست که من چشمم کور و دنده م نرم، وظیفمه، هر کاری می تونم براش می کنم.
حسام خندان گفت:
-از این همه صغرا کبرا که چیدی من فقط با تیکۀ یکی مونده به آخرش موفقم و بس.
مهشید پرسان با خودش تکرار کرد:
-یکی مونده به آخرش؟
-آره دیگه همون که مربوط به چشم و دنده و این حرف ها می شد.
و قاه قاه زد زیر خنده. از خنده اش حتی خود مهشید هم خندید و جوابی نداد و من لبخند زدم و در دلم به روحیه شاد و با نشاط آن ها خصوصا مهشید، غبطه خوردم، به این که هیچ چیز برایش جدی و تلخ و آزار دهنده نبود، که دنیا را با چشمی شاد نگاه می کرد و این شادی را به دیگران هم منتقل می کرد. فکر می کردم من حالا دیگر حتی در اوج شادی هم از ته دل نیست که می خندم و نمی توانم احساسی مثل مهشید داشته باشم، حسی صاف و زلال نسبت به هر چه در اطرافم هست.
و این کدری روح و حس آزار دهندۀ آن بود که عذابم می داد. در این افکار دست و پا می زدم و دیگر چیزی از حرف های بقیه نمی شنیدم که کیمیا از صندلی جلو به سمت عقب خم شد وخندید.
دیدن صورت و صدای خنده اش چنان شیرین بود که تمام آن احساس های بد، یکدفعه از وجودم کنار زده شد و بی اختیار فکر کردم، چرا، من هم می توانم از ته دل بخندم، منتها نه مثل مهشید که به همه چیز می خندد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل دوازدهم

بالاخره روز عروسی مهرنوش رسید و با این که ما به خاطر اوضاع به هم ریخته و شلوغ خانه و برای این که به قول مهشید به کارهایمان برسیم، از روز قبل رفتیم خانه مهشید و صبح هم از اول وقت رفتیم آرایشگاه، باز هم نتوانستیم سر موقع یعنی ساعت پنج بعدازظهر که عقد بود برسیم. وقتی رسیدیم که خطبۀ عقد را می خواندند و سگرمه های عمه گرۀ کوری خورده بود که به قول مهشید، موهای آدم با وجود آن همه پوش و تافت باز هم از نگاه عمه سیخ می شد.
خانه پر از مهمان بود و تقریبا از جلوی در تا توی سالن پر از سبدهای گل بزرگی بود که همه جا را رنگارنگ و زیبا کرده بود. وسط پذیرایی سفرۀ عقد بزرگی پهن کرده بودند که خیلی قشنگ تزئین شده بود و مهرنوش در لباس عروسی مثل همیشه با وقار کنار شوهرش نشسته بود. و من همان طور که مهرنوش را نگاه می کردم فکر کردم او خواهر من است، کوچکترین خواهرم.
من تنها اذیت های بچگی اش را به یاد داشتم و دیگر هیچ، از او هم مثل خواهرهای بزرگم تصویر روشنی در ذهنم نبود. غیر از این که دختری جدی و کم حرف بود و همیشه رفتارش مرا یاد پدر می انداخت و حتی مثل همۀ بچه های ته تغاری لوس هم نبود، از بچگی نبود. رفتارش به قول مهشید آن قدر خانم بزرگ مآبانه بود که به نظر می آمد از ما بزرگ تر است .... و مهرنوش چقدر از این لحاظ خانم بزرگ که مهشید در موردش به کار می برد، بیزار بود.
لبخند روی لب هایم نشست و با دقت « خانم بزرگ » را نگاه کردم و احساس کردم چقدر دوستش دارم. خانم بزرگ بودن و نبودنش فرقی نداشت. به هر حال خواهرم بود و من دوستش داشتم.
از آن جا که داشتند خطبه می خواندند همه ساکت بودند و می شد در آرامش همه چیز را تماشا کرد. من کنار ستون هال ایستاده بودم و غرق تماشای این آخرین عروس خانواده یزدان ستا بودم که صدایی مردانه با احترام و آهسته گفت:
-ببخشید، معذرت می خوام ....
رویم را برگرداندم، حسام بود که همراه آقایی که دفتر بزرگی در دست داشت می خواست از کنارم بگذرد، با این خیال که حسام چون همراه آن آقاست و جلوی مهمان ها آن قدر محترمانه حرف زده، با لحن خودش گفتم:
-خواهش می کنم!
و از سر راه کنار رفتم.
حسام در حالی که با حیرت نگاهم می کرد گفت:
-ماهنوش! تویی؟
من که علت تعجبش را نمی فهمیدم، سرم را به نشانه تایید آهسته تکان دادم. حسام با همان قیافۀ مبهوت سرش را جلو آورد و توی گوشم آهسته گفت:
-دست مهشید درد نکنه، چی کار کرده!
و بعد سریع برگشت و همراه آن آقا به سمت سفرۀ عقد رفت، آن وقت بود که تازه فهمیدم که آن لحن محترمانه برای این بود که من را با مهمان ها اشتباه گرفته. چشمم در آینه روبرویی به خودم افتاد، به خودم که رنگ عوض کرده بودم. موهایی زیتونی تیره و صاف که توسط یک تکه از موهایم که مثل تل روشنی شده بود، روی شانه هایم ریخته بود، ابروهایی نازک و صورتی که به دستور مهشید کاملا رنگ و نقاشی شده بود. خنده ام گرفت، راست می گفت دست مهشید درد نکنه، پس آن همه تواضع و احترامش به خاطر این رنگ و روغن ها بود، نه خود من؟ زنی که توی آینه جلوی من بود ماهنوشی بود که برای خودم هم غریبه بود، بی چاره حق داشت، روح نخ نمایم زیر این ماسک جدید پنهان بود. بی اختیار فکر می کردم، هر قدر بزک و رفو کردن روح سخت است، آرایش جسم آسان است، آن اولی که از دستم برنیامد چه عیبی دارد به این دومی که شدنی است اکتفا کنم؟
عکس العمل دیگران هم کم و بیش مثل حسام بود. حتی عمه هم برای اولین بار ایراد نگرفت هیچ، بعد از چند دقیقه دقت، با دهان باز به من گفت:
-به به! چه کلاه گیس قشنگی سرت گذاشتی؟
و در چشم پدر و مادرم همراه برق تحسین، سایه ای از اندوه و حسرت با همدیگر درخشید که مانع اظهارنظرشان شد و مادر با نم اشکی در چشمش پیشانی ام را بوسید و پدر، دسته ای اسکناس که برای شاباش در جیبش بود، توی سر و صدایی که حسام و مهشید می کردند بر سرم ریخت و من نمی دانم چرا هم خجالت کشیدم، هم دلم گرفت. از قشنگ شدن، از تحسین و از نگاه دیگران، فقط در عذاب بودم نه مسرور. مطمئن بودم همه بلافاصله این فکر از ذهنشان می گذرد که در بین این خواهرها فقط این بی چاره ....
برای همین دوست داشتم کنار بایستم، جایی که جلوی چشم نباشد و برای این کار، کیمیا بهترین بهانه بود و پناه بردن به آشپزخانه پیش بانو خانم که او هم بیش تر از سه بار زیر گریه زده بود و برایم اسپند دود کرده بود و مدام پشت سر هم می گفت:
-الهی بمیرم.
او تنها کسی بود که از نگاه و دلسوزی اش پریشان نمی شدم و احساس آرامش می کردم. از بچگی در این آشپزخانه و کنار بانو خانم احساس خوبی داشتم، حسی که هنوز با گذشت سال ها از بین نرفته بود.
ولی عزا گرفته بودم که شب توی سالن کجا پنهان شوم. بعد از طلاقم این اولین مجلسی بود که با همۀ فامیل و دوست های خانوادگی روبرو می شدم و این احساس که فکر می کردم احتمالا امشب توجه ها خیلی بیش تر از مهرنوش به من است، کلافه ام می کرد. ولی اشتباه می کردم، به خاطر وجود رعنا و کیمیا در کنارم، سالن حال و هوای دیگری برایم داشت چون لااقل خودم فرصت نداشتم به حالت های دیگران دقیق شوم. آن شب وقتی از سالن برگشتیم، با اولین کسی که روبرو شدم شهاب بود که نگاه مشتاق و پر از تحسینش باز مثل همیشه باعث شد ابروهای رعنا مثل عمه بالا برود و نگاهش شیطنت بار و خنده دار شود و من به جای دستپاچه شدن از نگاه شهاب از رفتار رعنا دست و پایم را گم کنم و نفهمم چطوری جواب شهاب را می دهم.
همیشه همین طور بود، هر جا که شهاب بود من از نگاه رعنا بود که دست و پایم را گم می کردم نه از وجود شهاب. ولی این چیزی بود که به هیچ وجه نمی توانستم به رعنا ثابت کنم. و چنین بود که آن شب هم از شوخی های رعنا بیش تر از نگاه های شهاب فرار می کردم. ولی با این همه بعد از سال ها خیلی بهم خوش گذشت.
دوست های حسام که خودشان یک ارکستر کامل بودند، با این که تقریبا غیر از اعضای دو خانواده و فامیل های نزدیک کسی نبود، چنان مجلسی به راه انداختند و مخصوصا شهاب این بار واقعا سنگ تمام گذاشت که حتی عمه هم به وجد آمد. حسام همه را مجبور به رقص کرد، حتی پدر و مادر و عمو خاله را و بعد یکدفعه همراه رعنا ومهشید به سمت من آمد که با کیمیا گوشه ای ایستاده بودم و کیمیا را از بغلم گرفت و به رعنا داد و آن وقت بود که اتفاق عجیبی افتاد.
ناباورانه دیدم که بعد از سال ها باز احساس سال های دورم را پیدا کرده ام، انگار خون گرم و زندۀ ماهنوش قدیم توی رگ هایم دوید، دعوت حسام را نه با اکراه، با حسی آشنا که مدت ها بود در وجودم دفن شده بود قبول کردم، در حالی که به وضوح هیجان و بهت را در شادمانی و ابراز احساسات و نگاه تمام اطرافیانم می دیدم، ولی یکدفعه در اوج آن حالت هیجان زده ای که داشتم، نمی دانم چه شد، از نگاه کسی بود یا حسی درونی که یکدفعه احساس بدی پیدا کردم. حس پشیمانی یا شرم یا خجالت بود نمی دانم، یک آن احساس کردم که دیگر ماهنوش سابق نیستم. با خودم گفتم:
-حالا دیگران همراهی ام با حسام یا شادی و شعفم را چطور تعبیر می کنند؟ نکند دارم کار بدی می کنم؟ نکند کسی فکر بدی بکند؟ نکند ... ؟
تمام این افکار در یک آن و مثل همان حس سرکش یکدفعه به ذهنم هجوم آورد و سریع آن خونگرم را توی رگ هایم منجمد کرد. ایستادم، در میان هلهلۀ مهشید و صدای کف زدن دیگران، همان طور که سرم را پایین انداخته بودم، سریع چرخیدم و از جمع دور شدم و به اتاقم پناه بردم. پشیمان و شرم زده.
احساس بدی داشتم که حتی نمی توانستم برای خودم حلاجی کنم. انگار مدام یکی در مغزم فریاد می کشید:
-تو دیگر بیوه ای، نه ماهنوش سابق. یک زن بیوه! ....

دوران احساس های مختلف و افکار جورواجور عصبی و دیوانه ام می کرد.
از اتاق بیرون نرفتم، برای این که مادر و خاله و رعنا هم قطع امید کنند، لباس هایم را عوض کردم و کیمیا را پیش خودم خواباندم و این طور بود که نه رفتن مهرنوش را از خانه مان دیدم نه به قول رعنا، نگاه چشم به راه شهاب را که به راه پله ماسیده بود! ....
نمی دانم شاید به قول رعنا به خاطر همین چشم براهی بود که دو هفته بعد از عروسی مهرنوش، شهاب من و رعنا را همراه حسام به یک مهمانی دعوت کرد و من مجبور شدم به خاطر اصرارهای رعنا که نمی خواست تنها برود در آخرین لحظه ها همراهشان بروم، به این شرط که کیمیا را که من به بهانۀ نگه داشتنش می خواستم نروم هر دویمان بهانه کنیم و زود برگردیم و آن وقت بود که رعنا که از رفتنم مطمئن شده بود دوباره شوخی هایش شروع شد که:
-من که می دونم این دعوت به خاطر توست و من بهانه م.
یا
-اصل کار شمایی، مگه می شه نیای ....
به این ترتیب، در کشمکشی پنهان که حسام از آن سر در نمی آوردم وارد خانه شهاب شدیم.
خانه شان یک آپارتمان نه چندان بزرگ بود که خیلی قشنگ دکور شده بود. همه جا می شد از سلیقه و ظرافت نشانه ای دید. دیوارهای روشن که پر از تابلوهایی با نقاشی های ملایم آبرنگ بود و هماهنگی وسایل و طرز چیدنشان من را یاد خانه ای می انداخت که همیشه در ذهنم برای خودم می ساختم.
از در که وارد شدیم، همراه شهاب، خانمی میانسال و بسیار خوشرو به استقبالمان آمد، خانمی که شهاب معرفی اش کرد و گفت مادرش است. خانم معتمدی زنی متین و موقر و شیک پوش بود که برخوردش در عین این که به دل می نشست آدم را به احترام وامی داشت.
هنوز داشتیم جواب خوشامدکویی خانم معتمدی را می دادیم که دختری ظریف و سبزه که همان لحظۀ اول از شباهتش می شد فهمید خواهر شهاب است، با روی باز به سمت ما آمد و خودش را معرفی کرد:
-من شراره ام، خوش آمدید.
رعنا که گفت:
-خوشوقتم، منم رعنا.
قبل از این که من حرفی بزنم شراره رویش را به من کرد و با لبخندی خاص گفت:
-و شما، ماهنوش خانم هستید، نه؟ خوشوقتم.
دستم را به طرفش دراز کردم، نگاهم با تحیر به سمت رعنا برگشت و از شیطنت چشم هایش خنده ام گرفت و خدا را شکر خنده ام توی هیاهوی خندۀ دیگران که از شوخی های حسام با شهاب و شراره می خندیدند گم شد.
توی چند دقیقۀ اول ورودمان خانم معتمدی به رسم میهمان نوازی پیش ما نشست، فهمیدیم که خانم معتمدی، هم نویسنده است، هم نقاش، و بعد با لبخندی ملیح اضافه کرد:
-متاسفانه یا خوشبختانه بچه ها هر دو به من و پدرشان رفته ن و هر دو اهل هنر شده ن. شراره گرافیک می خونه و نقاشه، شهاب هم که عاشق موسیقیه، حتما می دونین؟
رعنا پرسید:
-آقای معتمدی هم هنرمندن؟
خانم معتمدی با لبخندی کمرنگ گفت:
-بود
و بعد اضافه کرد:
-پدر شهاب دو سال پیش توی تصادف فوت کرد.
همان موقع آمدن دیگر مهمان ها باعث شد خانم معتمدی با عذرخواهی از پیش ما برود. اما بلافاصله شراره جای مادرش را گرفت و شروع به صحبت کرد. دختری خونگرم بود که درست مثل مادرش خیلی راحت سر صحبت را باز و ارتباط برقرار می کرد.
روی هم رفته دختری دوست داشتنی بود که فقط تاکید مدامی که توی صحبت هایش در مورد شهاب و رو به من داشت کلافه ام می کرد. چون مجبور بودم از نگاه های خنده دار رعنا فرار کنم و نگذارم قیافه ام حالت عادی خود را از دست بدهد. این بود که وقتی شراره عذرخواهی کرد و برای کمک به مادرش از جا بلند شد، کلی در دلم از او تشکر کردم. فکر می کردم نکند شوخی های رعنا، شوخی شوخی جدی شود و حدس رعنا درست باشد. ولی رقصیدن کیمیا که توی بغل حسام و همراه او با آهنگ شهاب می رقصید زود حواسم را پرت کرد و دلم برایش ضعف رفت، برای آن صورت قشنگ که از شادی می درخشید و همراه صدای کف زدن و سوت و آهنگ با ناز و آهسته دست هایش را تکان می داد و چشم از چشم های حسام که همراهش می رقصید برنمی داشت.
آن شب به قول همه کیمیا شریک دائمی رقص حسام شده بود و من و رعنا فقط تا می توانستیم از او عکس گرفتیم.
آن وقت در میان سر و صدا و شلوغی یکدفعه صدای شراره که مدام اصرار داشت که شهاب یک آهنگ خاص را بخواند همه را متوجه شهاب کرد و باعث شد دیگران هم بهش برای خوندن شعری که از قرار غیر از شهاب و شراره کسی نمی دانست، اصرار کنند. وقتی بالاخره شهاب شروع به خواندن آهنگی شاد و لطیف کرد، از بس رعنا با آرنجش آهسته به پهلویم فشار آورد و خنداندم که صدای خنده نگذاشت درست بشنوم و از موسیقی لذت ببرم.
به محض این که شهاب بیت اول را خواند که:
تو دوست داشتنی هستی، برام خواستنی هستی
همون لحظۀ اول توی دلم نشستی

فشار آرنج رعنا شروع شد و حواسم را پرت کرد.
ولی شهاب آن قدر با احساس و قشنگ این شعر را می خواند که ناخودآگاه همه با هم با او زمزمه می کردند و این بیت:

قشنگه زندگی قشنگه زندگی
به هر کی عاشقی باید بهش بگی

را با صدای بلند همراهش می خواندند و من از ترس این که چشم هایم به چشم های رعنا و شهاب بیفتد، سرم را زیر انداخته بودم و به جای دست های خودم دست های کیمیا را به هم می زدم تا این که یک جا که همه با هم با صدای بلند این تکه را تکرار می کردند:

یک احساسه دوباره تو قلبم پا می ذاره
تو رو هر جا که هستم به یاد من می آره

از صدای هیاهویی که کف زدن ها به راه انداخت، سرم را بلند کردم و دیدم حسام همراه خانم معتمدی سعی می کند شهاب را وادار به رقصیدن کند. وقتی بالاخره موفق شد، همراه شراره و خانم معتمدی به سمت رعنا آمد و رعنا که نتوانست مقاومت کند، از جا بلند شد. آهنگ و شعر و در عین شادی و ریتم تند، لطافت خاصی داشت و این باعث می شد که آدم را به وجد بیاورد، حتی کیمیا با شادمانی برای حسام و رعنا ابراز احساسات می کرد. این بود که من در حالی که توی بغلم نگهش داشته بودم همراه تکان های شادمانه کیمیا آن قدر حواسم به او بود که حسام و رعنا فراموشم شد، مخصوصا با این قسمت شعر که:

نه یک بار نه صد بار دوستت دارم هزار بار
حس کردم این شعر چقدر برای این صورت قشنگ و چشم های زندۀ براق و حال من مناسب است. که دوباره صدای کف زدن و سوت و آمدن خانم معتمدی و شراره به سمتم همراه حسام و رعنا مرا ناباورانه از حالی که بودم بیرون کشید. مبهوت و متعجب دلم می خواست کلۀ هر چهر تایشان را برای این اصرار مسخره بکنم.
صدای دست ها کلافه ام می کرد و معذب.
ولی از پس هر کس می شد برآمد، از پس حسام که دست هایم را گرفته بود و با دست های خودش بالا نگه داشته بود و تکان می داد، برنمی آمدم. این بود که به التماس افتادم. وقتی بالاخره از دستش نجات پیدا کردم، باز برای یک لحظه چشمم به چشم های شهاب افتاد.
خدایا، توی این نگاه چه بود؟ توی دلم به حالت عصبی، خودم سر خودم فریاد کشیدم، نمی دانم، نمی دانم، اصلا نمی خواهم بدانم! و این بار وقتی که رعنا موقع نشستن توی گوشم گفت:
-این شعر به افتخار شما بود ها! خانم متوجه شدین؟
زیر چشمی نگاهی عصبانی و چپ چپ بهش کردم، اما رعنا با لبخندی با نمک توی گوشم دوباره گفت:
-خدا شانس بده، می بینی؟ واسه مردم شعر می گن، شعر می خونن. مادر ما که از این شانس ها نداشتیم، ای روزگار!
دوباره عمه شده بود و این همیشه من را به خنده می انداخت. این بار هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خندیدم و رو برگرداندم. از قرار این بحثی بود که پایانی نداشت. بحث خنده داری که به هیچ وجه با عقل جور در نمی آمد.
به هر حال آن شب به رغم تصمیم قبلی، من و رعنا مجبور شدیم تا دیر وقت بمانیم و بهانۀ من برای فرار از نگاه های شهاب و متلک های رعنا فقط کیمیا بود که پشتش پنهان می شدم. خودم هم از حالتم تعجب می کردم، نمی فهمیدم چه باعث معذب بودن و دستپاچگی ام می شد و چرا مثل دختر بچه ها خجالت می کشیدم. اصلا خجالت می کشیدم؟ یا نه، از هر چیزی که تداعی کنندۀ گذشته بود فراری بودم؟ یا شاید تداعی کنندۀ موقعیتی بود که در آن قرار داشتم؟ نمی دانم. شاید چون حس می کردم که شهاب از گذشته اطلاعی ندارد و خبر ندارد که من .... با خودم گفتم:
-اصلا بدونه یا ندونه به حال من چه فرقی می کنه؟
قضیه در ذهن هر کس جدی بود، در ذهن من فقط یک شوخی خنده دار بود، نه چیزی بیش تر. تنها چیزی که آن موقع برای من جدی بود و پر معنی، وجود رعنا و کیمیا بود که بهم آرامش شیرین غیر قابل وصفی می دادند که مدت ها آرزویش را داشتم. پیش خودم گفتم:
-پس هر کس به کار خود! بگذار آن ها با هر افکاری که دارند خوش باشند. همین طور که من کنار این دو عزیز خوشحالم و خوشبخت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشت–فصل سیزدهم

روزها به سرعت باد می گذشت و زمان رفتن رعنا نزدیک می شد و من باز هم تنها راه آرامش را فرار می دیدم. فرار از فکر کردن به این که این آخرین روزهاست.
رعنا هنوز چند هفته به رفتنش مانده بود که روزی به خاطر درد یکی از دندان هایش مجبور شد پیش دندانپزشک برود. به اصرار ما تصمیم گرفت به خاطر درد تهیگاه سینه اش هم پیش دکتر برود. دکتر برخلاف تشخیص دیگران و درد تشخیص داده بودند، به رعنا گفت که برجستگی سینه اش ممکن نیست از شیر باشد و برایش یک سری عکسبرداری و آزمایش نوشت. رعنا به خاطر زمان کمی که داشت، پشیمان شد ولی باز به خاطر پافشاری ما مجبور شد آزمایش ها و ماموگرافی را که دکتر برایش نوشته بود انجام دهد.
روزی که جواب ها آماده بود، روزی بود که رعنا پیش دندانپزشک وقت داشت. برای این که کارش باز عقب نیفتد، قرار شد جواب ها را حسام برای دکتر ببرد. حسام موقع رفتن، چون مطب دکتر زنان بود، گفت:
-بابا یکی دنبال من بیاد، من تنهایی چطوری جواب آزمایش زنانه رو ببرم دکتر؟
مهشید موافق رفتن بود ولی خودش با رعنا وقت دندانپزشکی داشت. مادر و خاله یک خروار سبزی برای رعنا گرفته بودند که عمه و بانو خانم تنهایی از پس پاک کردن آن برنمی آمدند. و بالاخره قرار شد من و کیمیا برویم آن ها را برسانیم و بعد برویم مطب دکتر پرتو جواب ها را نشان بدهیم و برگردیم دنبال رعنا و مهشید.
وقتی رسیدیم، تا توی راهرو مریض ایستاده بود و ما برخلاف انتظارمان که چون کارمان نشان دادن جواب آزمایش بود، زود راه می افتیم، انتظارمان یک ساعت و نیم طول کشید و تمام این مدت را هم به خاطر ناآرامی کیمیا، به نوبت مجبور شدیم توی راهرو قدم بزنیم.
زمانی که بالاخره منشی اسم ما را صدا زد، حسام جلوی مطب بود و من ته راهرو کیمیا را که تازه خوابش برده بود، راه می بردم. با اشارۀ دست حسام فهمیدم نوبتمان شده، منتها چون می ترسیدم کیمیا بیدار شود، نمی توانستم تند راه بروم. برای این که نوبت نگذرد گفتم:
-تو برو، من اومدم.
عاقبت، حسام برخلاف میل خود مجبور شد تنهایی برود. من دو – سه دقیقه بعد نفس زنان رسیدم. وارد که شدم دکتر داشت عکس ها را به دقت نگاه می کرد. چند بار عکس ها و آزمایش ها را نگاه کرد، بعد سرش را بلند کرد، نگاهی به حسام و بعد به من کرد و گفت:
-خانم یزدان ستا؟
حسام به جای من توضیح داد:
-خانم یزدان ستا خواهر من هستن و چون مسافر هستن و وقت دندانپزشکی داشتن، نتونستن خودشون بیان، من و ایشون خدمت رسیدیم.
دکتر سر تکان داد و با نشان دادن صندلی گفت:
-خواهش می کنم بفرمایین.
و همان طور که سرش را زیر می انداخت و ورقه ها را زیر و رو می کرد گفت:
-خب شایدم بهتر شد که شما و خانمتون اومدین.
-خانمتون؟
به سمت حسام برگشتم، ولی صدای دکتر دوباره حواسم را سر جایش آورد:
-قبلا باید توضیح بدم که در این مرحله هیچ چیز هنوز مشخص و صد در صد نیست، در حد حدس و گمانه و ما امیدواریم که به امید خدا حدس ما خطا باشه ....
روی صندلی تقریبا نیمخیز شدم و گفتم:
-ببخشین، می شه منظورتون رو واضح تر بگین.
دکتر عینکش را جابجا کرد و بعد نگاهی به هر دوی ما انداخت و دوباره به ورقه ها خیره شد و گفت:
-داشتم عرض می کردم که در این مرحله هیچی مشخص نیست، تا وقتی که نمونه برداری کنیم.
حسام هم حرف دکتر را قطع کرد و پرسید:
-منظور ما همون جواب نمونه برداریه ....
این بار دکتر حرف حسام را برید:
-اجازه بدین مرحله به مرحله جلو بریم. شاید اصلا نیازی به توضیحی که شما الان می خواهید، به امید خدا نباشه.
حسام گفت:
-من اینو برای اطلاع خودم می خوام، با توجه به این که خواهر من مسافره و شاید اصلا قبول نکنه برای ادامه کار بیاد، من می خوام بدونم که اگه خطری خواهرم رو تهدید می کنه، برای موندنش مصر باشم؟
دکتر دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
-من باز هم تاکید می کنم که در این مرحله هیچی مشخص نیست و من امیدوارم در مرحله بعد هم خطری نباشه ولی ...
نفسی کشید و ادامه داد:
-به هر حال این توده ها از دو حالت خارج نیستن یا خوش خیم هستن یا بد خیم. منتها من مجبورم تاکید کنم که این نمونه برداری هر چه سریع تر انجام بشه بهتره.
حس کردم که گلویم خشک شده، انگار دیگر دست هایم قدرت نگه داشتن کیمیا را نداشت و نمی توانستم وزنش را تحمل کنم. سست و بی حال به صندلی تکیه دادم. چون سعی می کردم حرف های دکتر را در ذهنم مرور کنم، دیگر باقی حرف های دکتر و حسام را نشنیدم. مدام کلمه های « بد خیم و خوش خیم » را در ذهنم تکرار می کردم.
حسام از جا بلند شد، همان طور که کیمیا را از من می گرفت، کمکم کرد که از جا بلند بشوم. بعد برگۀ معرفی به بیمارستان را از دکتر گرفتیم و از مطب بیرون آمدیم. قدم هایم را با زجر و کندی برمی داشتم، احساس می کردم دو وزنۀ آهنی به پاهایم بسته شده. حسام رو برگرداند و عصبی گفت:
-ماهنوش، زود باش. الان اونا هم می آن بیرون سرگردون می شن.
همۀ پریشانی ام انگار در چشم هایم ریخت و با نگاه حسام گره خورد. حسام نفس عمیقی کشید و به عقب برگشت و با من همقدم شد و گفت:
-بابا تو چرا این جوری می کنی؟ مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت هیچی معلوم نیست. شاید اصلا این فکرهایی که من و تو می کنیم به قول دکتر بیخود باشه. الان ما فقط باید یک کار بکنیم. بدون این که بگذاریم کسی چیزی بفهمه، بگیم دکتر گفت احتمال داره همون شیر توی سینه ش مونده باشه و یک روزه توی بیمارستان عملش می کنه. منتها حتما باید عمل کنه چون ممکنه اگه بمونه مسئله ساز بشه.
به ماشین رسیدیم. حسام در را باز کرده بود و من هنوز منگ ایستاده بودم و به حرف هایش فکر می کردم که حسام عصبی گفت:
-ای بابا، ماهنوش؟ این جوری حتما هیچ کس نمی فهمه.
نگاهش کردم که معطل ایستاده بود و سوار شدم. وقتی کیمیا را توی بغلم گذاشت، بی اختیار محکم او را به سینه ام فشردم و با خودم گفتم:
-غیر ممکن است دکتر درست بگوید.
حسام نگاهم کرد و باز آه کشید و گفت:
-کاش خودم تنها اومده بودم. ماهنوش اصلا گوش می کنی چی می گم یا نه؟
سرم را تکان دادم.
-نه، این جوری نه. منو نگاه کن.
سرم را برگرداندم، گفت:
-منو نگاه کن و گوش کن.
نگاهش کردم، نیم نگاهی به من کرد و شمرده شمرده گفت:
-ببین، تو روحیۀ مامان اینا و رعنا رو می شناسی، نمی شناسی؟ الان از همین چند تا کلمه حرف، مثل تو می تونن یک فاجعه درست کنن، قبول نداری؟ خوب حالا اگه بخواهیم این حرف رو بهشون بزنیم مطمئن باش پیشاپیش غده رو شناسایی می کنن و جواب رو می دن و واویلا ... در صورتی که ممکنه واقعا هیچی نباشه، هیچی. به خدا اگه فکر می کردم ممکنه همچین چیزی رو بگه، تو رو نمی آوردم. من فکر کردم ممکنه یک سوال زنانه بپرسه، گفتم یک زن همراهم باشه. حالا هم فقط یک خواهش دارم، تو اصلا فراموش کن چی شنیدی. به خاطر مامان اینا و به خاطر خود رعنا، تا جواب این آزمایش لعنتی معلوم بشه، خودت رو کنترل کن، باشه؟ .... قبول؟
داشتم به حرف هایش فکر می کردم. باز سرم را تکان دادم.
-این جوری نه! با این قیافه که تو گرفتی، قولت به درد عمه ت می خوره.
دست خودم نبود. به جان کندن دهان باز کردم:
-باشه، سعی می کنم.
با لحنی تند گفت:
-قربون شکلت، اگه سعی ت اینه که من می بینم، سعی نکن. از راه که رسیدیم خودشون می فهمن یه خبری شده!
نگاهش کردم. راست می گوید باید درست رفتار کنم. از کجا معلوم که دکتر درست تشخیص داده باشد. مگر می شود رعنای به آن سالمی بیمار باشد؟ هزار دفعه تا حالا مگر ندیده ای دکترها اشتباه کرده اند. همین دکتر محمودی مگر سرانجام توانست درد خود تو را بفهمد و درمان کند؟
به جلو و خورشید در حال غروب خیره شدم و با تمام قدرتم هراس را اضطراب را پس زدم و کیمیا را محکم تر به سینه ام فشردم. نه، غیر ممکن است، حسام راست می گوید، برای « هیچ » نباید شلوغ کرد.

*****
دو روز بعد رعنا به اصرار همه رفت بیمارستان تا طبق گفتۀ دکتر که به سفارش حسام قرار شده بود همان مسئله شیر را عنوان کند، عمل یا در حقیقت نمونه برداری کند. برای من و حسام از عصر همان روز که رعنا به خانه برگشت، شمارش معکوسی پر از زجر و اضطراب شروع شد. با تمام توانم سعی می کردم افکار منفی را پس بزنم. هیچ کس نمی دانست که این عمل در اصل آزمایشی است که جوابش پانزده روز بعد معلوم می شود.
در فاصلۀ آن چند روز، تولد یک سالگی کیمیا بود و رعنا تصمیم گرفت برایش جشن مفصلی بگیرد که هم مهمانی خداحافظی اش باشد، هم تولد کیمیا. و چقدر سخت بود با آن حال زار، همراه شدن با رعنا برای انجام کارهایش. من که از دلهره و اضطراب دیوانه می شدم فقط با حرف های حسام بود که سرپا بودم.
دنبال رعنا رفتم، بدون این که فکرم سر جایش باشد. تمام تلاشم پنهان کردن هیجانی بود که داشتم. برای کیمیا یک لباس سفید خرید که کمر پهنی از نوار ساتن صورتی داشت و یک گل سر از روبان صورتی با یک کیک سفید که رویش با گل های صورتی و یک عروسک قشنگ تزئین شده بود. از دوست های حسام هم دعوت کرد و .... من فرسوده و منگ و گیج مثل خوابگردها دنبالش می رفتم، بدون این که واقعا چیزی بفهمم.
فقط وحشت زده از این که حالت های گذشته ام داشت دوباره شروع می شد، دست و پا می زدم و با خودم می جنگیدم تا جلوی وسوسۀ مداومی را که تشویقم می کرد باز به قرص و خواب پناه ببرم بگیرم، ولی موفق نشدم. این بود که شب قبل از تولد برای این که بتوانم روز بعد به خودم مسلط باشم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و برای فرار از اضطرابی که بیچاره ام می کرد به قرص هایم پناه بگیرم. فکر نمی کردم که بدنم عادتش را به آن قرص ها از دست داده باشد و اثرش قوی تر از آن باشد که فکر می کردم. برای مطوئن شدن از میزان اثرشان، از هر کدام دو تا خوردم و همین باعث شد تقریبا تا ظهر روز بعد گیج و منگ باشم. و بعدازظهر با اصرار مهشید و رعنا همراهشان برای درست کردن موهایم به آرایشگاه رفتم. آشکارا احساس می کردم بدنم جنازه ای سنگین است که قدرت کشیدنش را ندارم. این بود که به محض رسیدن به خانه به جای پوشیدن لباس و حاضر شدن توی هیاهوی اعتراض های مهشید و مادر و رعنا باز به جای خوابیدن، بی هوش شدم.
وقتی چشم هایم را به زور تکان دست های مهشید باز کردم، هوا کاملا تاریک بود و سر و صدای ساز و آوازی که از پایین می آمد نشان می داد که مهمان ها هم آمده اند. از چشم های متعجب و عصبی مهشید نزدیک صورتم که با حیرت نگاهم می کرد و می گفت:
-ماهنوش مردی؟
خنده ام گرفت ولی حتی حس خندیدن هم نداشتم. مهشید دوباره گفت:
-می دونی این دفعۀ چندمه و من چندمم که دارم صدات می کنم؟ جان خواهر، جنازه هم بود الان بلند شده بود. پاشو دیگه، رعنا اون قدر از دستت ناراحته که نگو!
دست های مهشید را گرفتم و نشستم. باز گفت:
-تو رو خدا نگاه کن، انگار نه انگار موهایت رو سشوار کشیده ای!
صدای غرغرهای مهشید که یکروند مشغول توبیخ کردن بود همراه تکان دست هایش که انگار بچه ای را آماده می کرد لباس هایم را تنم پوشاند و موهایم را مرتب و صورتم را آرایش کرد، کلافه ام کرده بود ولی حتی حس این را که جواب بدهم یا اعتراض کنم نداشتم. باز گفت:
-اصلا معلوم هست تو باز چه مرگته؟ مامان طفلکی دوباره داره کارش می شه گریه، رعنا هم که ...
نگاهش کردم و حرفش را قطع کردم و گفتم:
-هیچیم نیست فقط اشتباهی به جای یک قرص دو تا خوردم، همین.
از صدای سست و بی حال خودم بدم آمد.
مهشید چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-خوب غلط کردی! اصلا یک بارکی چی شد تو دوباره فیلت یاد هندستون کرد؟
نگاهش کردم و فکر کردم کاش می توانستم به او بگویم. کاش می شد برای کسی از آن اضطراب دیوانه کننده و انتظار مرگ آور حرف بزنم ولی .... نمی دانم حالت نگاهم چطور بود که مهشید چشم هایش گردتر شد و گفت:
-این جوری مثل عاقل هایی که از یک موضوع درست و حسابی ناراحتن نگاه نکن، آبجی جان! الحمدلله از این بابت مطمئنم، چون خواهر خودمی و خاطر جمعم که اون بالا « اشاره ای به پیشانی من کرد » هیچ خبری نیست! پاشو، مهمانی تموم شد.
از جا بلند شدم، باز هم مردد و کرخ و سست. مهشید که دستش به دستگیرۀ در بود و نگاهش به من یکدفعه با لحنی نرم که جدی بود، گفت:
-می دونم خواهری، می دونم دلت برای این گرفته که رعنا داره می ره، ولی قربونت برم مگه مهشید مرده؟
و باز لحنش شوخ شد و ادامه داد:
-هیکلی هم که حساب کنی از من کم کم سه تا رعنا در می آد، نمی آد؟ من این جام خواهری، قربونت برم، غصه برای چی؟ مگه من مرده م؟
به چشم های مهربانش نگاه کردم و لبخند زدم و سرم را به علامت تایید تکان دادم. دستش را دراز کرد و دستم را گرفت و همراهش رفتم و از پله ها که پایین می رفتیم، دیدم که پایین خیلی شلوغ است، سر و صدای آهنگ و آواز شیشه ها را می لرزاند و وسط پذیرایی حسام همراه کیمیا و رعنا و بچه های ماهرخ و رویا می رقصید. نگاهم به رعنا افتاد و مثل برق فکر کردم چقدر قشنگ تر شده و بعد به کیمیا که صورتش مثل فرشته ها توی آن لباس سفید از شادی و هیجان برق می زد. حالا پایین پله ها به نرده ها تکیه داده بودم و با تمام نیرویی که داشتم سعی می کردم افکار مسمومی را که به ذهنم فشار می آورد کنار بزنم. نگاهم یک به یک لا به لای صورت ها گشت و مادر، خاله، عمو، پدر، خواهرهایم، دخترخاله هایم و ..... را پیدا کردم. همه شاد بودند و سر حال و بی دغدغه، غافل از مصیبتی که ممکن بود ... خفه شو، ماهنوش. کدام مصیبت؟ چرا مثل جغد شوم شده ای؟ تو دیوانه شده ای بی چاره، دیوانه! نگاهم باز دنبال رعنا می گشت و برای یک لحظه با نگاه حسام که کیمیا توی بغلش بود تلاقی کرد. چقدر نگاه هایمان با هم فرق می کرد. مطمئن بودم که نگاه من کدر و مات و بی حس است برعکس نگاه حسام ... آهنگ قطع شد و صدایی گفت:
-به افتخار خالۀ تولد!
نگاهم باز از چهرۀ رعنا گذشت و به سمت صدا برگشت، حسام بود که به طرف من می آمد. گیج و مبهوت نگاه می کردم. خالۀ تولد؟! منظورش من بودم؟
حسام همراه کیمیا به طرفم آمد و صدای آهنگ و سوت و کف زدن، حتی فرصت مبهوت بودن هم به من نمی داد. بی اراده دست هایم را دراز کردم تا کیمیا را ازش بگیرم ولی حسام با یک دست دستم را گرفت و همراه خودش که عقب عقب می رفت مرا وسط دایره ای که درست شده بود برد. صورت هایی که از جلوی چشم هایم می گذشت، آشنا و ناآشنا، آزارم می داد و می خواستم فرار کنم که رعنا دست هایم را گرفت و گفت:
-نمی خواهی با کیمیا برقصی؟
حالا کیمیا توی بغل رعنا بود و دست های من هنوز با دست های حسام توی هوا تکان می خورد. چشمم به صورت شاد رعنا افتاد و چشم های هیجان زده کیمیا، که از ته دل می خندید و ذوق می کرد، و باز فکری مثل برق از ذهنم گذشت « احمق، رعنا اینه، سالم و سرزنده و شاداب، این فکرهای احمقانه را دور بریز، غیر ممکنه این همه شور زندگی و سلامتی بیمار باشه. غیر ممکنه.
صدای شهاب توی گوشم می پیچید:
« قشنگه زندگی، قشنگه زندگی. »
لبخندی پر از آرامش صورتم را پوشاند، کیمیا رابغل کردم و با شعر قشنگ شهاب که همه با صدای بلند می خواندند همراه شدم و این بار وقتی که خواند:
« نه یک بار، نه صد بار، دوستت دارم هزار بار»
نگاهم به صورت رعنا برگشت و حس کردم چشم هایم از نم اشکی که از سوزش قلبم به چشمم راه باز کرده خیس می شود. پس رو برگرداندم، کیمیا را محکم تر توی آغوشم فشردم و باز با خودم تکرار کردم، نه، دروغ است، رعنا سالم است. نگاهم به چشم های مادرم افتاد که دوباره مثل گذشته با نگرانی نگاهم می کرد. دلم برایش می سوخت، چون حالا با تمام وجودم مفهوم نگرانی و رنجش را می فهمیدم. در حالی که آرزو می کردم می توانستم از نگرانی درش بیاورم و به او بگویم:
-مادرم برایم نگران نباش، فقط دعا کن این طوفانی که ذهنم را آشفته کرده گذرا باشد ....
صدای رعنا که توی شلوغی تقریبا فریاد می زد توی گوشم پیچید:
-تو چقدر بدی، چرا لااقل یه نیم نگاه به این بی چاره نمی کنی؟
دست و پا می زدم که خودم را از قعر افکار تلخ بیرون بکشم، گیج نگاهش می کردم که دوباره با لبخند خم شد و توی گوشم گفت:
-این آهنگ بازم به افتخار شما بود، خانم! یک ساعته داریم بهش اصرار می کنیم، نخوند اما همین که شما تشریف ....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
-رعنا.
خندید و گفت:
-هان؟
نگاهم بی اختیار به سمت شهاب برگشت و نگاهم با نگاهش که سر خم کرده بود و سلام می داد، گره خورد و بلافاصله باز چشم های شیطنت بار رعنا روبرویم قرار گرفت که لبخندی با نمک به لب داشت. سر تکان دادم، برگشتم و به آشپزخانه، پیش بانو خانم، پناه بردم. کلافه بودم.
از این که باز نگاه هایم مثل گذشته شده بود ولی فکرم هزار جای دیگر سرک می کشید، احساس خفقان داشتم و بدتر این که از هجوم فکرهای درهم و برهم و منفی و اثر قرص ها بدنم درهم شکسته و خرد و خسته بود و سرپا ایستادن برایم سخت.
خودم را به دست بانو خانم و مادر سپردم که می گفتند رنگم پریده و حتما سردیم کرده. چای نبات غلیظ بانو خانم و خرما و مغز گردویی که مادر به زور به خوردم داد هنوز نصفه بود که حسام سر و کله اش پیدا شد و مسخره کنان گفت:
-پیرزن چایی نباتت تمام نشده هنوز!
بعد به زور از جا بلندم کرد و همراه مادر از آشپزخانه بیرونمان آورد و گفت:
-مثل این که تولد کیمیاست ها، ماهنوش خانم!
نگاهش کردم، لازم نبود چیزی بگویم، هر دویمان از نگاه هم می فهمیدیم آن یکی چه می خواهد بگوید سرم را تکان دادم و پلک هایم را به هم زدم که بداند منظورش را فهمیده ام و رو برگرداندم و سعی کردم هر طوری شده خودم را از این حالت نجات بدهم. راست می گفت تولد کیمیا بود. هنوز هیچ چیز معلوم نبود و من قول داده بودم.
در حالی که هنوز سستی خواب و قرص ذهنم را گیج و مات کرده بود به قولم فکر می کردم و به رعنا و کیمیا و باز قلبم فشرده می شد. انگار تونلی نامرئی، توی آن فضای شلوغ، مرا از بقیه جدا می کرد. این شد که از تولد یک سالگی کیمیا هیچ چیز نفهمیدم، هیچ چیز ....
آن شب، موقع خواب که باز رعنا در مورد شهاب سر به سرم می گذاشت، خبر نداشت توی دل و مغز من چه می گذرد. او می گفت و من با لبخندی محو نگاهش می کردم تا این که بالاخره صدایش درآمد. بالش کوچک کیمیا را به طرفم پرت کرد و گفت:
-بی مزۀ لوس دارم باهات حرف می زنم، اصلا گوش می کنی؟
دراز کشیدم و بی حوصله گفتم:
-ببخشین این هایی که تو می گی حرف نیست پرت و پلاست.

بعد دست های کیمیا را بوسیدم و گفتم:
-مگه نه، خاله جون؟
رعنا گفت:
-آره، تو همیشه هر چیزی رو که نخوای بفهمی و باور کنی همین کارو می کنی و خودتو می زنی به اون راه.
چیزی نگفتم ولی ناخودآگاه از ذهنم گذشت:
-رعنا درست می گوید؟ یا من درست فکر می کنم؟ نکند رعنا درست بگوید؟ یعنی واقعا این طوره؟ نه، خنده دار است، آخر پسری با موقعیت شهاب با آن همه دختر که دور و برش هستند؟ نه خنده دار هم نیست، مسخره است.
و بی اختیار خودم به خودم گفتم:
-مگر فیلم هندی است؟ به صرف یک نگاه و چند تا برخورد؟
از صدای رعنا جا خوردم که در جوابم گفت:
-بندۀ خدا فیلم هندی را از روی این اتفاق ها درست کرده ن، نه اتفاق ها را از روی فیلم هندی!
تازه فهمیدم که فکرم را با صدای بلند گفته ام، نه توی ذهنم. خدایا هنوز گیجم؟!
رعنا دوباره گفت:
-شنیدی؟
نگاهش کردم و گفتم:
-خانم مهندس، شما که آرشیتکت با تجربۀ امور مهندسی عشق هستین لطف کنین پس یادتون نره که اگه عشقی باشه که به نظر من نیست و فقط تصورات شماست یک طرفه ش باعث دردسره!
و بعد غلت زدم و رو به کیمیا که کنارم با اسباب بازی هایش بازی می کرد گفتم:
-مگه نه، خانم خوشگله؟ راستی شما امشب چرا خوابتون نمی آد؟ فرشته خانم؟
رعنا خندید و گفت:
-برای این که امروز کنار شما که بی هوش بودین دخترم تا ساعت شش خوابیده بود. بعد از اون هم اون سوال ها را از مادرش بکن که صاحب تجربه س خودت می بینی تصوره یا واقعیت. حاضری شرط ببندی؟
خسته و بی حال گفتم:
-رعنا تو رو خدا دست بردار، من نمی دونستم سناریونویسیت هم بد نیست. به جای شعر، فیلمنامه هم نویسی موفق می شی. مطمئن باش. حالا لطفا چراغ رو خاموش کن بخوابیم.
از جا بلند شد آمد بالای سرم و با چشم هایی شوخ گفت:
-بد هم نیست، چون حالا یک سناریوی واقعی هم دارم، مگه نه؟
جواب حرفش بی اراده توی مغزم نقش بست و از ذهنم گذشت که واقعی یا غیر واقعی چه فرقی می کند؟ اگر به فرض محال هم واقعی باشد و چنین اتفاق دور از ذهنی افتاده باشد مگر چه شده؟ غیر از این که شهاب اشتباه کرده و ناشیانه به کاهدان زده؟ عشق دیگر برای من فقط یک کلمه بود، یک کلمۀ بی معنا و پوچ که هیچ حسی را در وجودم ایجاد نمی کرد، مخصوصا از نوع احمقانۀ عشق در یک نگاهش، این سوراخی بود که از آن یک بار سخت گزیده شده بودم .... اصلا فکر کردن به چنین موضوعی هم بهم حس حماقت می داد، حس حماقتی که با آن همه فکرهای جورواجور هیچ جوری تحملش را نداشتم. تماس انگشت های کیمیا با چشم هایم که بی اختیار بسته شده بود، من را به زمان حال برگرداند.
چشم هایم را باز کردم و صورت قشنگش را که از باز شدن چشم هایم شادمانی می کرد نگاه کردم، دلم ضعف رفت و فکر کردم عشق یعنی این موجود نازنین کوچولو که حرارت دست ها و نگاه هایش برای من یک دنیا آرامش است، عشق یعنی وجود رعنایی که فقط کنار من بودنش برایم ... نگاهم باز وحشت زده شد و فکرم مغشوش .... رعنا چراغ را خاموش کرد و من در تاریکی و عذاب غرق شدم. قرار بود هفت روز دیگر جواب آزمایش رعنا آماده شود و از فردا دوباره آن شمارش معکوس لعنتی با شدتی کشنده تر از قبل شروع شود.
هر چه به روز گرفتن جواب آزمایش نزدیک تر می شدیم، دلهرۀ من بیش تر و غیر قابل تحمل تر می شد و هر بار که چشمم به چشم های حسام می افتاد، احساس می کردم تمام وحشتم آمیخته به التماس می شود و از حسام کمک می خواهم تا شاید با نگاه و لبخند او اندکی از آرامش از دست رفته ام را بازیابم .....
__________________
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 09-01-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشت– فصل چهاردهم

روز کذایی رسید. قرار بود ساعت چهار و نیم برویم پیش دکتر. با این که از قبل از حسام قول گرفته بودم که برای گرفتن جواب مرا هم ببرد، باز دلم شور می زد که بدون من برود و چیزی را از من پنهان کند.
برای همین تصمیم گرفتم منتظر حسام نشوم. نبودن کیمیا را که همراه رعنا برای خداحافظی به خانۀ عمۀ بهرام رفته بود بهانه کردم و از خانه بیرون زدم، بی آن که به ساعت دقت کنم. این بود که از وقتی رسیده بودم، یعنی ساعت سه، پشت در بستۀ مطب قدم می زدم و با خودم حرف می زدم و با هزار فکر جورواجوری که در سرم بود نبرد می کردم. هر چه به ساعت چهار و نیم نزدیک می شدم، اضطراب و تشویش دیوانه کننده تر می شد که ناگهان صدایی طلبکار از جا پراندم:
-من نگفتم می آم دنبالت؟!
برگشتم، حسام بود، عصبی و ناراحت. بی اعتنا به حرفش گفتم:
-چرا این در لعنتی رو باز نمی کنن؟
انگار حرفم را نشنیده باشد، دوباره شمرده تکرار کرد:
-پرسیدم مگه نگفتم می آم دنبالت؟
سرسری و عصبی گفتم:
-ترسیدم نیای.
-نمی تونستی یه تلفن بزنی؟
بی حوصله فکر کردم حالا چه موقع درس آداب معاشرت دادن است؟ آن قدر کلافه بودم که حوصله چانه زدن نداشتم. بی آن که جواب بدهم رویم را برگرداندم و دوباره شروع به قدم زدن کردم که صدای حسام را شنیدم که عصبی تر از قبل گفت:
-خیلی ممنون از احترامی که قائل شدین، جواب به این مفصلی لازم نبود، یک جواب سرسری هم می دادین کافی بود!
صدایش در راهروی بزرگ و خلوت می پیچید. خدایا چه موقعی را برای گله گذاری انتخاب کرده بود. رو برگرداندم که همین را بگویم ولی وقتی چشمم به صورت ناراحتش افتاد و دیدم به ستون کنار راهرو تکیه داده و عصبی پک های محکمی به سیگارش می زند، یک لحظه فکر کردم حتما از این که بیخودی تا خانه رفته ناراحت است. از این گذشته حق با او بود، چون تلفن نکرده بودم. چرا به فکرم نرسیده بود تلفن کنم؟ نزدیک رفتم و همان طور که انگشت های دستم بی اختیار درهم گره می خورد، گفتم:
-این قدر دلم شور می زد که ...
توی حرفم پرید:
-که نمی تونستی یک تلفن بکنی، نه؟
آشفته و تند گفتم:
-نه، نمی تونستم چون اصلا به فکرم نرسید. من فقط فکرم توی این مطب لعنتی و ساعت چهار و نیم بود، ترسیدم که یادت بره.
باز حرفم را قطع کرد و با طعنه گفت:
-نه که تا حالا ده دفعه یادم رفته بود.
راست می گفت تا به حال هیچ وقت بدقولی نکرده بود ولی با این همه من هم با لحن خودش، عصبی و شمرده گفتم:
-امروز فرق می کرد.
پک محکمی به سیگارش زد، با اخم هایی درهم چند لحظه توی چشم هایم نگاه کرد و بعد این بار او رویش را به سمت بیرون برگرداند و قدم زنان به سمت دیگر راهرو رفت. کفرم در آمد، با خودم گفتم:
« توی این اوضاع و احوال به من درس اخلاق می ده، فکر می کنه من هم عمه ام برای اخم های درهمش ضعف کنم، اصلا به جهنم که ... »
صدای چرخیدن کلید در قفل حواسم را پرت کرد، درست بود، منشی مطب بود که در را باز می کرد. عصبانیت و حسام فراموشم شد. تنم یخ کرد و بی اختیار انگار در جهنم باز شده باشد، وحشت وجودم را گرفت. با صدایی که به ناله بیش تر شبیه بود، گفتم:
-حسام.
صدای پای حسام که نزدیک شد، مثل کسی که می خواهد فرار کند سریع رو برگرداندم و دوباره بدون این که بخواهم با التماس گفتم:
-حسام.
حالا روبرویم ایستاده بود، نفس عمیقی کشید، کلافه دستی به سر و صورتش کشید و بعد شمرده گفت:
-بله؟ حسام چی؟
با درماندگی فقط ملتمسانه نگاهش کردم، بی چاره حسام انگار خوبی و بدی جواب دست او بود. آهسته و شمرده گفت:
-می خوای تو همین بیرون بمونی؟ می خوای برت گردونم خونه؟
لبم را گاز گرفتم و سرم را به علامت نه تکان دادم.
-با من می آی؟
با اشاره سر پذیرفتم.
با دستش در مطب را نشان داد و کنار ایستاد و انگار با خودش حرف بزند، زیر لب گفت:
-اگه یادم هم می رفت به خاطر همین بود.
نگاهی گذرا به حسام کردم و فکر کردم حدسم درست بود، قصد نداشته بیاید دنبالم که این قدر عصبانی است. راه افتادم، با قدم هایی کند و سست. چه کسی گفته ترس برادر مرگ است؟ ترس از مرگ وحشتناک تر است. بعد از چندین روز اضطراب این لحظات آخری کشنده بود. و من آن روز فهمیدم هیچ انتظاری دردناک تر و کشنده تر از وقتی نیست که تو به انتظار بنشینی تا یک ورق کاغذ، یک نوشته یا یک کلام کسی سرنوشت عزیزت را برایت مشخص کند. و من آن روز، توی آن مطب دردناک ترین انتظار عمرم را تجربه کردم. وقتی بالاخره دکتر آمد و نوبت ما شد، دوباره حسام آهسته در گوشم گفت:
-می خوای بمونی بیرون؟
نتوانستم جواب بدهم فقط سرم را بلند کردم، تمام توانم را جمع کردم، از جا بلند شدم و جلوتر از حسام وارد اتاق دکتر شدم. اتاقی که تا آخر عمرم تصویرش را فراموش نمی کنم. کنار حسام روی صندلی، روبروی میز نشستم و سرم را بالا گرفتم. به کاغذ های روی میز خیره مانده بودم، کاغذ هایی که قرار بود سرنوشت یک انسان را که عزیزترین کسم بود معلوم کند. بعد صدای دکتر را شنیدم که داشت حاشیه می رفت.
از پیشرفت علم می گفت و از درمان به موقع و .... خدایا چقدر حرف می زد، حرف های اضافی .... داشتم خفه می شدم. که دکتر نفس عمیقی کشید و دوباره ورقه ها را زیر و رو کرد، باز سرش را بالا گرفت. شنیدم که به حسام می گفت:
-متاسفانه بیماری خواهر شما از آنچه ما فکر می کردیم حادتره ...
باز حاشیه رفت و بعد لا به لای اسم های قلنبه سلنبه ای که به کار می برد این جمله را شنیدم:
-بهتره که بدون فوت وقت عمل بشن و بعد شیمی درمانی را ....
دست هایم چنان مشت شد که ناخن هایم تا اعماق گوشت فرو رفت.
شیمی درمانی یعنی سرطان. نفسم به شماره افناد، صدای گفتگویشان در سرم می پیچید بدون این که معنایشان را بفهمم. احساس می کردم که خونم آرام آرام از سرم پایین می آید و سرم یخ می کند. دکتر همچنان حرف می زد. سرم سنگینی می کرد. یکدفعه صدای دکتر را شنیدم که گفت:
-مثل این که حال خانمتون خوب نیست؟
دستی بازویم را گرفت. می خواستم بگویم من خانم کسی نیستم، من دختر خالۀ رعنایم، رعنا، مادر کیمیا، رعنا که برای من خواهر که نه عزیزترین کس است. ولی نمی شد. نمی دانم چرا نمی توانستم سرم را بالا نگه دارم. تقلا می کردم تا بتوانم. دستی سرم را به جایی تکیه داد. مطب نبود، توی ماشین نشسته بودم و همه جا شلوغ بود و پر از رفت و آمد. هیچ کس از آنچه اتفاق افتاده با خبر نبود، همه انگار عجله داشتند. ماشین ها و آدم ها تند تند از جلوی چشمم رد می شدند و من فکر می کردم میان این همه آدم در حال تلاطم و حرکت و رفت و آمد چند نفر غمی به این سنگینی به سینه دارند؟ از کجا معلوم آن خانم سرنشین ماشین کناری یا آن آقایی که با کمر خمیده دارد پیاده می رود یا ... نتوانستم ادامه دهم. توی دلم گفتم:
« نه نه، خدا نکنه! »
خدا کند که هیچ کس، هیچ وقت کمرش از بار غصه خم نشود. ولی مگر می شود زنده بود و غصه نداشت؟ هنوز نفهمیده ای که رنج شرط اصلی زندگی است؟ تصویرها تند از جلوی چشمم می گذشت و صدای حسام که یکریز و بلند بلند صدایم می زد مثل مته تا عمق مغزم فرو می رفت.
کاش ساکت می شد، ولی نمی شد. حالا دیگر صدایش فریاد شده بود و من داشتم دست و پا می زدم تا از افکاری که بی اختیار از مغزم می گذشت نجات پیدا کنم. مثل آن روز شده بودم که در دادگاه، فرید جلوی چشم همه بهم حمله کرده بود، مثل دو سال پیش، مثل آن وقت ها که تازه طلاق گرفته بودم، مثل آن روزها که پیش دکتر محمودی می رفتم. دکتر محمودی که می گفت نباید بغض کنم، باید گریه کنم، نباید سکوت کنم، باید حرف بزنم، اگر شده داد بزنم ولی سکوت نکنم. آره باید داد می زدم، باید ....
تکان های محکم دستی کلافه ام کرده بود و از سیلی محکمی که توی صورتم خورد، گونه ام سوخت. حسام را دیدم که با حالت عصبی فریاد می زد. وحشت کردم، توی خیابان، جلوی مردم؟ ولی اطراف انگار خلوت بود، چرا؟ الان که همه جا شلوغ بود. سیلی محکم دیگری به صورتم خورد و صدای لرزان و عصبی حسام را شنیدم:
-لعنتی حرف بزن!
می خواستم فریاد بزنم که « لعنتی خودتی » می خواستم من هم توی گوش او بزنم، که چشمم توی چشم هایش افتاد، توی چشم های مضطرب و پریشان حسام.
آرام شدم، این حسام بود نه فرید. حسام ... پسر عمویم ... پسر خاله ام .... برادر رعنا .... رعنا؟ مادر کیمیا ... رعنا که .... سرطان .... لب هایم تکان می خورد. تمام تنم را لرز گرفته بود. بی اختیار از لا به لای دندان های کلید شده ام به جان کندن گفتم:
-چرا، رعنا؟
-ماهنوش، ماهنوش جان، حرف بزن، حرف بزن، خواهش می کنم.
خدایا چقدر دلم می خواست بفهمد که دوست دارم، حرف که هیچی، فریاد بزنم. دلم می خواست سوزش لعنتی گلو و چشمم اشک بشود، بلکه سنگ سنگینی که روی قلبم افتاده بود کنار برود و نفسم بالا بیاید. داشتم خفه می شدم .... دستم به سمت گلویم رفت که از خشکی داشت خفه ام می کرد و با زجر فقط گفتم:
-آب.
*****
لیوان آب خنکی دستم بود و روبرویم را نگاه می کردم. ته یک خیابان، کنار یک پارک خلوت ایستاده بودیم و حسام پریشان و نگران روبروی من بود. بدنم سست بود. به سختی قرصی از کیفم در آوردم و به جان کندن گفتم:
-حالم خوبه.
حسام که آشفته کنار در باز ماشین ایستاده بود و نگاهم می کرد، با حالتی عصبی و حرص انگار حرف ها را می جوید، با طعنه و تندی گفت:
-آره می بینم! .....
رویم را برگرداندم، سرم را به پشتی تکیه دادم و چشم هایم را بستم و با باقیماندۀ نیرویم آهسته و بریده بریده گفتم:
-دوباره لال نشدم، نترس.
نفس عمیقی کشید، صدای فندکش را شنیدم، بوی سیگار فضای ماشین را پر کرد و بعد صدای قدم هایش را که دور می شد، شنیدم.
چشم هایم را باز کردم. نگاهش کردم. فکر کردم خدا را شکر که می رود. دلم می خواست تنها باشم، می خواستم از اول به همه چیز فکر کنم، به همه چیز و به آینده، ولی تلاش بی حاصل بود.
توی سرم مدام فقط یک سوال چرخ می خورد، خدایا، چرا؟ چرا این بیماری را من نگرفته ام که چیزی برای از دست دادن ندارم؟ که اصلا دلیلی برای بودن ندارم؟ منی که تا قبل از آمدن رعنا و کیمیا خودم مرده بودم، منی که بود و نبودم هیچ تاثری در زندگی هیچ احدی ندارد، منی که سر رشته زندگی چنان از دستم در رفته است که از خدا می خواهم ولش کنم، منی که بارها در این چند سال مرگ را از تو خواسته بودم، منی که مرگم شاید برای خودم و اطرافیانم عروسی باشد، منی که نه به کسی وابسته ام نه کسی به من وابسته است؟
خدایا، چرا رعنا؟ چرا رعنا که وجودش سرشار از عشق است، که می داند از زندگی چه می خواهد. چرا رعنا که تمام ابزار خوشبختی را دارد، که وجودش پر از آرامش است، که دنیا را دوست دارد، که به جای زشتی های دنیا قشنگی ها را می بیند، که .... خدایا، چرا؟ چرا؟
آن قدر توی غرقاب چراها دست و پا زدم که حسام برگشت، سرش را بالا گرفته بود. به چشم هایش نگاه می کردم که پریشان بود و عصبی، ولی معلوم بود تکلیفش را با خودش روشن کرده، چون لحنش مثل همیشه مصمم و آرام بود. پرسید:
-حالت خوبه؟
آهسته سرم را به نشانۀ آره تکان دادم، پرسید:
-بهتر شدی؟ می خوای پیاده بشی، یکخورده راه بری؟
-نه.
-بریم؟
باز هم سرم را به نشانۀ موافقت تکان دادم. ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. بعد از چند لحظه آرام آرام شروع کرد به حرف زدن و من مثل مجسمۀ سنگی، ساکت و صامت نشسته بودم و همان طور که می شنیدم، با خودم می گفتم خدا را شکر که کسی هست که فکر کند و تصمیم بگیرد. همۀ سعی ام را برای متمرکز کردن حواسم می کردم تا معنای حرف های او را بفهمم. حسام می گفت و می شنیدم که تصمیم گرفته به بهرام زنگ بزند و موضوع را بگوید و فعلا باز هم رعنا و مادر و دیگران چیزی نگوید. راست می گفت اول باید بهرام را قانع می کرد که به جای رفتن رعنا خود بهرام برگردد و بعد تا آمدن بهرام مدارک را به چند دکتر دیگر هم نشان می داد و در این میان از من می خواست که فقط سکوت کنم. سرم را به نشانۀ موافقت تکان می دادم که گفت:
-بگذریم که تو بر خلاف زن های دیگه یی ...
و انگار به خودش می گفت، اضافه کرد:
-به تو باید گفت جان مادرت سکوت نکن.
آرام گفتم:
-من رو نزدیک خونه پیاده کن.
-چرا؟
-می خوام قدم بزنم.
-والله قیافه ت که بیش تر شبیه اون هاییه که می خوان بخوابن.
-خوابم نمی آد. بی حالیم به خاطر قرصیه که خوردم. پیاده م کن، مامان اینا فکر می کنن که تنها رفته م قدم بزنم، نمی شه با هم بریم خونه.
-ا ، شما ورزشکارین که از ساعت دو تا هشت شب قدم می زنین؟
می دانستم که به خاطر خودم می خواست مرا وادار به حرف زدن کند ولی چقدر دلم می خواست پیاده م کند و تنهایم بگذارد. دوباره بی جان و خسته تکرار کردم:
-پیاده م نمی کنی؟
قاطع و بلند « نه » گفت و بعد شمرده و آرام اضافه کرد:
-نه، اونم به چند دلیل، اول این که نمی بینی ساعت چنده؟ الان دیگه وقت قدم زدن نیست. دوم این که خاله الان حتما از دلواپسی کلافه شده، سوم این که رعنا و کیمیا هم برگشته ن و چهارم هم این که عشقت، عمه هم مطمئن باش همه را خل کرده، بس که غرغر کرده.
و رو به من کرد و پرسید:
-درسته یا نه؟
نگاهش کردم و باز همان طور بی جان سرم را تکان دادم. داشتم به حرف هایش فکر می کردم که یکدفعه ماشین را نگه داشت. گیج و منگ اطراف را نگاه می کردم، سر کوچۀ خودمان بودیم. حسام گفت:
-این یه خورده رو قدم بزن که هم دم در همدیگه رو ببینیم، هم یه هوایی به سرت بخوره از این خواب آلودگی در بیای.
داشتم در باز می کردم تا پیاده شوم که گفت:
-تند بیا، من دم در وایستادم.
ولی من که سست و گیج قدم برمی داشتم، هر چه سعی کردم نتوانستم تند بروم.
آن شب بعد از ماه ها از شب هایی بود که فقط دلم می خواست بخوابم، خوابی که مرا از آن کابوس و هراس جدا کند، خوابی که بیداری نداشته باشد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 09-01-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشت- فصل پانزدهم

نمی دانستم چه روزهای وحشتناکی در راه است. مثل کسی که توی گردونه ای دوار افتاده باشد گیج بودم و نیمه جان، فقط نگاه می کردم و از زبان حسام از قضایا باخبر می شدم. خبرهایی که فقط سرگیجه ام را بیش تر می کرد و دلهرۀ عذاب آورم را تحمل ناپذیرتر.
به هر حال حسام با بهرام تماس گرفت و قرار شد که یک نسخه از مدارک را سریع برای بهرام بفرستد و از طرفی خودش هم این جا به چند دکتر دیگر مراجعه کند.
و بهرام، دو روز بعد، یعنی چهار روز مانده به رفتن رعنا زنگ زد و گفت که تصمیم گرفته حداکثر تا دو هفته دیگر بیاید ایران تا با رعنا برگردد. رعنا و بقیه از این تصمیم ناگهانی خوشحال شدند، اما من!؟
در این مدت حسام به چند دکتر متخصص دیگر مراجعه کرد که همه فقط راه های درمانی پیشنهادیشان فرق داشت ولی نظرشان در مورد بیماری یکی بود. بالاخره حسام تشخیص دکتر فوق تخصصی را که همه تاییدش می کردند قبول کرد و نظرش را به بهرام گفت و آن وقت بود که خبردار شدیم دکترهای آن جا هم همان نظر را دارند. بهرام اصرار داشت که رعنا برگردد و آن جا دنبال معالجه برود ولی بعد از چند بار گفتگو بالاخره حسام قانعش کرد که ماندن رعنا هم به صلاح بچه است و هم خود رعنا و هم خود او.
دو هفته بعد بهرام آمد و بدون اطلاع رعنا همراه حسام پیش دکتر رفت و متقاعد شد که تشخیص و شیوۀ درمانی دکتر شبیه شیوۀ درمانی بهترین دکتر آن جاست.
دکتر تصمیم داشت اول رعنا را عمل کند و سینه اش را بردارد و بعد بنا به نیازی که تشخیص می داد، بین شش تا ده جلسه، ماه به ماه، شیمی درمانی و رادیو تراپی را ادامه بدهد.
تحمل رنج این مدت که برای من مثل جان کندنی بی صدا بود، یک طرف، تحمل رنج گفتن حقیقت به خود رعنا به صلاحدید دکتر برای برداشتن سینه اش، یک طرف. غصه و رنج این سی – چهل روز چنان به جسم و روحم فشار آورده بود که طاقت این آخری را نداشتم.
تشویش و دلهره از پا درم آورد و دچار تب و لرز شدم. تب و لرز شدیدی که یک هفته تمام مرا از پا انداخت و تنها کسی که فهمید سرما نخورده ام و فشار عصبی به این روزم انداخته، حسام بود که یکراست به جای دکتر عمومی، بردم پیش دکتر محمودی. و این بار آمپول های آرامبخش دکتر محمودی واقعا به دادم رسید.
وقتی حالم بهتر شد که دیگر همه موضوع را فهمیده بودند و رعنا فردای آن روز قرار بود برای عمل برود بیمارستان. روحیه اش به نظرم حداقل از خود من بهتر آمد. از قرار، بهرام و دکتر با هم موضوع را برای رعنا توضیح داده بودند و حسام برای بقیه. حالا غم و دلهره و تشویش تمام فضای خانه را پر کرده بود ولی در این وضعیت انگار دست کم فشاری را که رویم بود با دیگران قسمت کرده بودم.
دیگر مجبور نبودم عذاب پنهان کردن اضطرابی را که به من حال خفقان می داد تحمل کنم. درهم شکسته و پریشان از جا بلند شدم تا کیمیا را نگه دارم، چون رعنا به خاطر بیماری من و این که کیمیا پیش کس دیگری راحت نیست، وقت مراجعه به بیمارستان را عقب انداخته بود. من که دیگر جرئت نمی کردم به چشم های رعنا نگاه کنم، هر طور بود خودم را سرپا نگه می داشتم تا رعنا مطمئن شود که می توانم از کیمیا مراقبت کنم. در حالی که واقعا اگر حسام و بهرام نبودند، نمی توانستم کیمیا را که اولین بود از رعنا جدا می شد و بی قراری می کرد، نگه دارم. پریشانی دیگران، بی قراری و گریه های کیمیا و حال وخیم روحی خودم باعث شد که این بار خودم از حسام بخواهم من را پیش دکتر محمودی ببرد.
و آن روز توی راه بود که با حرف های حسام به خود آمدم:
-دکتر چی کار می کنه؟ فقط می تونه بهت قرص خواب آور بده که بخوابی، ولی آرامشی که تو دنبالشی با خواب به دست نمی آد. تا کی می تونی بخوابی؟ وقتی بیدار بشی باز اوضاع همینه. اگه قرار باشه ماهام حالا دنبال آرامش خودمون باشیم، تکلیف این بچه و تکلیف رعنا چی می شه؟
سرم را پایین انداختم، به کیمیا که در بغلم خوابیده بود نگاه کردم. هنوز اشک هایش روی صورتش بود. بغضی سنگین به گلویم چنگ انداخت. باز صدای حسام را شنیدم:
-ماهنوش، تو الان برای رعنا ناراحتی، می خوای اونو نجات بدی یا خودت رو؟
با تعجب نگاهش کردم:
-منظورت چیه؟
-ببین این بچه الان بعد از مادرش فقط به تو انس گرفته. رعنا هم که می بینی همۀ زندگیش اینه. تو اگه برای رعنا ناراحتی، باید کمکش کنی دلش شور نزنه، آرامش داشته باشه. خودت که دیدی همۀ دکترها می گن مهم ترین چیز روحیه شه و بقیه ش هم دست خداست. تو خدا رو قبول داری یا نه؟
سرم را به نشانۀ تایید تکان دادم و گفتم:
-ولی .....
-نه دیگه نشد، وقتی قبول داری دیگه اما و اگر، معنی نداره، داره؟
راست می گفت کدام اما و اگر؟ پس عاجزانه از خدا کمک خواستم و به خانه برگشنم، بدون این که پیش دکتر محمودی بروم.

*****
رعنا چند روز بعد از بیمارستان برگشت، ضعیف شدن روحیه اش بعد از عمل به وضوح پیدا بود. با وجود سفارش های فروان حسام، همان روز اول وقتی خاله و مادر خواستند لباس هایش را عوض کنند، خاله ضعف کرد و از حال رفت و من که جرئت نداشتم به صورت رعنا نگاه کنم چه برسد به بدنش، مجبور شدم به قرص هایم پناه ببرم. از آن روز به بعد چون خاله طاقت دیدن بدن رعنا را نداشت و رعنا هم به بهرام اجازۀ کمک نمی داد، مادر به کمک بانو خانم کارهای مربوط به پاکیزگی رعنا را انجام می داد و بعد از آن ساعت ها اشک می ریخت و دور از چشم خاله مدام می گفت:
-الهی بمیرم چی به سر تن و بدن بچه م آورده ن!
بی تابی های مادر طوری بود که حتی عمه هم دلش به رحم می آمد و برای اولین بار می دیدم عمه، مادر را دلداری می دهد و دعوت به آرامش می کند. رعنا دیگر به سختی می توانست از دست راستش استفاده کند، چون تا زیر بغل و کمی از عضله های بازویش را به خاطر پیشرفت بیماری تخلیه کرده بودند و این بیش تر باعث ضعیف شدن روحیه اش شده بود، چون نمی توانست کارهای کیمیا را انجام دهد، بغلش کند، و مسلم بود با اخلاقی که رعنا داشت این وضع چقدر برایش عذاب آور بود. در این میان، تنها کسانی که رفتارشان طبیعی بود حسام و بهرام بودند که آن ها هم به خاطر روحیۀ بد بقیه موفق نمی شدند جو خانه را از حالت ناراحت کننده ای که بود دور کنند. هر روز بعدازظهر وقتی بهرام رعنا را برای رادیو تراپی می برد، حسام با همه صحبت می کرد، با دلیل و منطق و گاهی توپ و تشر سعی می کرد و به همه بفهماند که گریه و زاری و بی قراری دیگران بیش تر روحیۀ رعنا را ضعیف می کند و این درست برخلاف سفارش دکتر است، ولی باز وقتی رعنا با حالتی رنجور و ضعیف برمی گشت، روز از نو روزی از نو. دوباره دعاهای پرسوز و گداز عمه بود و چشم های اشکبار خاله و مادر و سکوت ناراحت کننده دیگران و چهره های درهم و غمگین پدر و عمو.
توی این اوضاع نوبت اولین شیمی درمانی رسید و وضع از آن هم که بود بدتر شد. داروهای قوی که به رعنا تزریق می کردند اعصاب و وجودش را بیش از پیش تحلیل می برد و حالت های عصبی که رعنا موقع تزریق دارو پیدا می کرد آن قدر ناراحت کننده بود که هر کس همراهش بود بی طاقت می شد. رویا و لعیا که خودشان هم از شدت ناراحتی زیر سرم رفتند. ماهرخ و مادر از بس گریه و بی تابی کرده بودند، دکتر بخش، دیگر به آن ها اجازه نداد همراه باشند. تکلیف خاله هم که معلوم بود. چون بخش زنان بود، بهرام هم با وجود این که توی بیمارستان می ماند نمی توانست پیش رعنا بماند. این بود که مهشید که برای اولین بار آن قدر ساکت و آرام شده بود تمام مدت پیش رعنا بود و من، درهم شکسته و ویران با چه مصیبتی سعی می کردم برای فرار از فشار غمی که وجودم را بی طاقت می کرد سرپا بمانم. من بی چاره حتی اشک هم نداشتم که بتوانم کمی آسوده شوم. این بود که گهگاه مجبور می شدم از قرص هایم استفاده کنم. اوضاع خانه و وضع روحی من و بقیه از این مصیبت ناگهانی چنان به هم ریخته بود که فضا را غیر قابل تحمل می کرد و همه بدون این که جرئت کنند در مورد آنچه ازش می ترسیدند حرف بزنند، در وحشتی مدام به سر می بردند و یک ماه دیگر همین طور گذشت، ماهی که مثل قرنی عذاب آور و کند و تلخ بود.
*****
حدود پانزده روز به شیمی درمانی دوم مانده بود. موهای رعنا به شدت می ریخت و روحیه اش خراب تر از قبل شده بود و در این میان مدام به بهرام اصرار می کرد که برود. تا این که بالاخره بهرام راهی شد. دیگر کاری هم از دست او برنمی آمد، ولی همه حس می کردیم که اصرار بیش از اندازۀ رعنا به رفتن بهرام به خاطر ریزش وحشتناک موهایش بود. بهرام با روحیه ای آشفته و پریشان رفت و گفت سعی می کند حداکثر سه ماه دیگر برگردد. چهرۀ زرد و تکیده اش موقع رفتن هیچ شباهتی با موقع آمدنش نداشت. خداحافظی اش از رعنا بیش تر از یک ساعت طول کشید و وقتی از اتاق بیرون آمد، آن قدر پریشانحال بود که تقریبا از دیگران خداحافظی نکرد، با حالتی درهم شکسته فقط گفت مواظب رعنا باشید. و رفت، حتی صبر نکرد کیمیا را ببوسد.
با رفتن بهرام انگار حال روحی و جسمی رعنا بدتر شد. موها و ابروهایش کاملا ریخت. برای همین، همیشه کلاه بافتنی سرمه ای ظریفی به سرش می گذاشت، ولی چهره اش اصلا زشت و بدمنظر نشده بود. پوست سفید و درخشان و صورت ظریفش هنوز زیبا بود ولی با این همه از وقتی ریزش موهایش شروع شد تا وقتی کاملا موهایش ریخت روحیه اش روز به روز بدتر شد اما بدتر از روحیۀ رعنا، روحیۀ بقیه بود. با تمام سفارش های حسام و سعی ای که دیگران می کردند که جلوی کسی گریه و زاری نکند، چشم های خاله همیشه سرخ و پف کرده بود و عمه مدام با صدای بلند دعا می خواند و گریه می کرد و با دیدن کیمیا و رعنا سر تکان می داد.
عمو و پدر هم با این که بهتر از دیگران رفتار خودشان را کنترل می کردند، بعد از ریختن موهای رعنا، دیگر نمی توانستند رنج و غم و دلواپیسیشان را پنهان کنند. این شد که برای اولین بار از زمانی که به یاد داشتم، خانۀ ما خلوت شد. همه برای این که رعنا آرامش داشته باشد، رفت و آمدشان را محدود کردند و در این خانۀ ساکت و ماتم زده هر چه مهشید و حسام سعی می کردند دیگر نه تنهاجوی شاد که حتی آرام هم نمی توانستند به وجود بیاورند.
این بود که وقتی توی آن اوضاع رعنا پیشنهاد رفتن به مشهد را مطرح کرد، با استقبال همه، خصوصا مادر و خاله روبرو شد و حسام هر طور بود ظرف دو روز بلیت تهیه کرد و چهار روز مانده به شیمی درمانی دوم، من و خاله و حسام و رعنا، یک سفر دو روزه رفتیم مشهد و به محض رسیدن هم به اصرار رعنا رفتیم حرم. من و خاله به رعنا کمک می کردیم و حسام کیمیا را می آورد. در طول راه تا حرم، رعنا چشم از گنبد برنمی داشت، بدون این که مژه بزند، گنبد را نگاه می کرد و اشک می ریخت. خاله هم پا به پای رعنا اشک می ریخت و زمزمه می کرد. من حال عجیبی داشتم، بعضی وحشتناک راه گلویم را گرفته بود و رعشه ای بی امان از هیجانی ناشناخته بهم دست داده بود.
آخ، کاش من هم اشک داشتم. کاش این چشم های لعنتی خیس می شد. کاش می توانستم به جای گریه، زار بزنم، ولی نمی توانستم. با تمام فشاری که به روح و جسمم می آمد، حسی غریب باعث می شد ظاهری آرام بگیرم. می ترسیدم پریشانی ام رعنا را متوجه وخامت حالش بکند.
تمام مدتی که رعنا و خاله زار می زدند، من نگاهم به ضریح خیره مانده بود. هر چه سعی می کردم حواسم را جمع و فکرم را متمرکز کنم، نمی شد.
آن شب وقتی کیمیا خوابید، رعنا با آرامش خاصی، بعد از مدت ها، چند لحظه توی چشم هایش خیره شد، بعد آهسته و شمرده گفت:
-ماهنوش، من دیگه خوب نمی شم.
خواستم حرفی بزنم، دستش را آرام تکان داد و ادامه داد:
-گوش کن! شاید بعدا دیگه این حال الانم رو نداشته باشم، دوست دارم تو بدونی ....
چند لحظه ساکت شد و بعد باز آهسته ادامه داد:
-ماهنوش، یادته همیشه عمه می گفت خدا هر وقت بخواد حاجت آدم رو بده، اول به دلش می ندازه که چی بگه بعد به دلش می ندازه که دعا کنه؟
دلم لرزید. ولی با این حال با عجله پریدم وسط حرفش:
-از عمه معتبرتر سراغ نداشتی!
باز حرفم را قطع کرد، انگار فکرش جای دیگر بود، بدون توجه به حرف من ادامه داد:
-ماهنوش، من امروز اصلا نتونستم بخوام که خوب بشم، توی تمام مدت فقط بی اختیار کیمیا جلوی چشمم بود، وقتی زار می زدم فقط به آیندۀ کیمیا فکر می کردم، ولی یکدفعه دلم آروم شد. آخرش فقط تونستم بگم خدایا بچه م رو حفظ کن.
ساکت شد. توی چشم هایم خیره شد و با آرامشی عجیب گفت:
-بچه م رو به آقا سپردم.
او می گفت و من لحظه به لحظه احساس می کردم حال خفقانی که از عصر داشتم غیرقابل تحمل تر می شود، گلو و چشم ها و قلبم می سوخت، سوزشی غیرقابل وصف.
دیگر نه جای تظاهر بود، نه حرفی برای دلداری و نه توان تحمل، طاقتم طاق شده بود. رویم را برگرداندم، از جا بلند شدم، خودم هم نمی فهمیدم چه کار می کنم و چرا. کیفم را برداشتم و فرار کردم. دیگر نمی توانستم حتی نیم نگاهی به چشم رعنا بیندازم.
-ماهنوش، ماهنوش کجا؟
-برمی گردم.
-ماهنوش!
از اتاق بیرون زدم. چیزی در وجودم می خروشید و حرف های رعنا را پس می زد. حال غیر عادی وصف ناپذیری بهم دست داده بود. تنم می لرزید، احساس می کردم تمام عضلات صورتم هم می لرزد و چشم هایم می سوزد. در آسانسور که باز شد، خاله و حسام را دیدم. خاله هراسان پرسید:
-چی شده خاله؟ رعنا کو ...
-توی اتاقه، خوبه. خاله شما پیشش بمونین تا من بیام.
متحیر پرسید:
-کجا می ری؟
-حرم.
نمی دانم صورتم بود یا صدایم یا حالتم، هر چه بود، خاله بی حرف کنار رفت ولی حسام گفت:
-من باهاش می رم.
دلم نمی خواست بیاید، دلم می خواست تنها باشم. در آسانسور که بسته شد، بدون این که سرم را بلند کنم، گفتم:
-من تنها می رم.
-این موقع شب؟
-تو بمون پیش رعنا.
-گفتم می آم!
آن قدر قاطع گفت و من حالم آن قدر خراب بود که ساکت شدم. از در هتل که بیرون آمدیم، حرم درست در انتهای خیابان روبرویمان بود، می درخشید و احساس می کردی که آن گنبد غرق نور، در سکوت و آرامش دارد صدایت می زند. و این بار من بودم که نمی توانستم چشم از گنبد بردارم.
در وجودم غوغا بود، غوغایی وصف ناپذیر، و در گوشم فقط صدای رعنا می پیچید:
« ماهنوش، من دیگه خوب نمی شم. »
و چشم های معصوم و پر از اشکش، چشم هایم را پر می کرد.
صدای بوق ماشینی آمد و صدای بلند حسام و دستی که محکم مرا عقب کشید.
-ماهنوش!
برگشتم. چرا حسام را درست نمی دیدم؟ چرا تصویر حسام در چشم هایم می رقصید؟ پلک می زدم. صورتم خیس شده بود. رو برگرداندم، رو به گنبد، رو به نور. انگار بی آن که راه بروم وجودم بی اختیار به آن طرف کشیده می شد. تقریبا با شتاب شروع شروع کردم به دوین. بند بند وجودم انگار فریاد می کشید:
-خدایا، رعنا، خدایا، کیمیا.
چقدر گذشت، نفهمیدم، کی از حسام جدا شدم و کی به حرم رسیدم، نفهمیدم، فقط وقتی به خودم آمدم که پنجه هایم در ضریح قفل بود و با صدای بلند زار می زدم:
-خدایا، رعنا، خدایا، کیمیا.
کم کم قلبم آرام شد، آرامشی غریب که باعث شد پنجه هایم سست و از ضریح جدا شود و بتوانم سرم را بالا بگیرم و حالا تازه با آرامش اشک بریزم. ناگهان تازه فهمیدم چه شده. من گریه کرده بودم، بعد از مدت ها بالاخره اشک راه خودش را باز کرده بود. یاد گفته ای از دکتر محمودی افتادم که می گفت:
-اشک یعنی رقت قلب، رقت قلب یعنی سبک شدن دل و سبک شدن دل یعنی خلاصی روح و خلاصی روح یعنی شفا! شفا! شفا! رعنا!
وجودم می لرزید، وحشت زده دوباره محکم به ضریح پنجه انداختم، با ناتوانی زانو زدم و سرم را به ضریح کوبیدم. وحشت داشت داغانم می کرد. خدایا، چرا من هم مثل رعنا نتوانستم خواسته ام را به زبان بیاورم؟ دستی به شانه ام خورد و صدای مهربانی گفت:
-خدا صبرت بده. التماس دعا.
سرم را بلند کردم، پیرزنی گریان، حایل بین من و جمعیت بود. لرزان از جا بلند شدم، دل شکسته صورتم را به ضریح فشردم و با تمام قدرتم خدا را صدا زدم. آرامشی که این بار به دلم مستولی می شد، آرامشی دردناک بود، آرامشی که برای من شیرین نبود، چون غمی سنگینی به قلبم فشار می آورد و من هم با تمام توان می خواستم احساسی را که داشتم پس بزنم و به خودم بقبولانم که اشتباه می کنم ولی ...
خسته و دهم شکسته از حرم بیرون آمدم و حسام را دیدم که دست به سینه با چشم هایی سرخ، چشم به گنبد دوخته و ایستاده. به نظرم آمد از ته دل مشغول راز و نیاز است. به خدا التماس می کردم ای کاش او توانسته باشد! نزدیک شدم، نگاهمان که به هم افتاد، دلم لرزید، چشم هایش پر از غم بود. یعنی او هم نتوانسته بود؟
کنار هم راه افتادیم، ساکت و خسته.

*****

ُُُُُُُُُُُُ
از مشهد که برگشتیم، در آن یک ماه مانده به شیمی درمانی سوم، حال روحی رعنا همراه حال جسمی اش به مراتب بدتر شد و روحیه تاآرام و پر از تشویش همه جو خانه را تحمل ناپذیرتر از قبل کرد. این بود که به اصرار حسام قرار شد قبل از شیمی درمانی سوم برای دو – سه روز برویم شمال. رعنا که حالش خوب نبود، هر چه گفت که راه دور است و نمی تواند آن همه وقت بنشیند، حسام قبول نکرد و بالاخره شب راهی شدیم. با این که حسام صندلی عقب را با پتو و بالش آماده کرده بود و آهسته حرکت می کرد تا رعنا بتواند بخوابد، ولی معلوم بود که عذاب می کشد و راحت نیست.
وقتی نزدیک صبح رسیدیم، هر سه از خستگی توی هال و جلوی شومینه بی هوش شدیم.
نزدیک ظهر با صدای آهستۀ حسام بیدار شدم، کیمیا توی بغلش بود و می خواست برای خرید به شهر برود. رعنا هنوز خواب بود. کیمیا را برداشتم و همراه حسام برای خرید به شهر رفتم تا رعنا در سکوت بخوابد. این بار برخلاف دفعه قبل، طبیعت شمال به جای زیبایی به چشمم غمگین بود و دلگیر، و حال و هوای پاییزی جنگل ها به جای آرامش، اضطرابم را بیش تر می کرد. بیرون را نگاه می کردم، بدون این که واقعا چیزی ببینم و فقط به این فکر می کردم که چند ماه پیش که این جا بودیم چقدر همه چیز فرق می کرد و حالا ... ؟ چطور توی این مدت کوتاه همه چیز به هم ریخته بود؟ خدایا، چطور فاصله و مرز بین بدبختی و خوشبختی این قدر ناچیز است؟
صدای حسام که گفته بود « چیزی نمی خوای؟ » در ذهنم می پیچید. گیج نگاهش کردم.
دوباره گفت:
-می گم چیزی نمی خوای برای خودت، برای بچه یا رعنا؟
گنگ نگاهش کردم و فقط سرم را تکان دادم. حسام چنگی به موها و پک محکمی به سیگارش زد و پیاده شد. کیمیا از بغلم درآمد و رفت پشت فرمان، همان طور سردرگم نگاهش می کردم، به صورت قشنگ و معصومش، به دست های تپل و کوچکش و به چشم هایش که سرشار از زندگی بود و آرامش. یاد رعنا افتادم و این فکر کشنده بی اختیار از مغزم گذشت که اگر رعنا خوب نشود؟ ... اشک چنان به چشم هایم هجوم آورد که کیمیا را ندیدم، لبم را گاز گرفتم و چشم هایم را بستم، ناگهان صدای گریه کیمیا بلند شد، با وحشت توی چشم های من نگاه می کرد و گریه می کرد. بغلش کردم و زار زنان گفتم:
-گریه نکن، قربونت برم، گریه نکن.
ولی صدای گریانم بیش تر او را می ترساند و گریه اش شدیدتر می شد. فقط محکم بغلش کردم و تکانش دادم و خودم هم زار زدم، یکدفعه در ماشین باز شد و صدای حسام را شنیدم که حیرت زده می گفت:
-ماهنوش!
دستم را دراز کردم و کیمیا را که وحشت زده گریه می کرد، به او دادم. صورتم را پوشاندم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و زار زدم. حسام سوار ماشین شد و با سرعت حرکت کرد و چند لحظه بعد نگه داشت، ضبط را خاموش کرد و پیاده شد. سرم را بلند کردم، انتهای یک خیابان فرعی کنار ساحل بودیم. حسام از ماشین دور شده بود و سعی می کرد کیمیا را ساکت کند. سرم را به پشتی تکیه دادم و چشم هایم را بستم و با خیال راحت زار زدم و بی اراده گفتم:
-خدایا، آخه چرا؟ چرا رعنا؟!
اسم رعنا آتش به جانم کشید و امانم را برید. غصه ای را که تمام وجودم را له کرده بود، فقط سعی می کردم با هق هق بی اختیاری که می دانستم از دور هم شنیده می شود. و اشکی به پهنای صورت آرام کنم، اشکی که در تمام بدبختی هایم این طور روان نشده بود و حالا می فهمیدم همیشه شرایطی حتی بدتر از آنچه ما به آن فکر می کنیم وجود دارد.
دو – سه سال پیش چیزهایی را مصیبت می دانستم که در مقابل غم این روزها سر سوزنی ارزش نداشتند. صدای فریاد حسام را شنیدم که دست هایش را دو طرف دهانش گذاشته بود و از نزدیک دریا صدایم می زد. فوری با نگاه گشتم تا کیمیا را پیدا کنم. کنار پای حسام ایستاده بود و به موج ها نگاه می کرد. معلوم بود گریه اش بند آمده و حواسش پرت شده. از ماشین پیاده شدم. حسام با دست اشاره می کرد که بیا. سرم را تکان دادم که نمی آیم. باز فریاد زد و با حالتی آمرانه چندین بار با دست اشاره کرد. مجبور شدم که به سمتشان بروم. صورت خیسم را پاک کردم. اما اختیار چشم هایم دست خودم نبود، اشک هایم نمی خواست آرام بگیرد. نزدیک شدم، ولی با سر زیر انداخته که حسام گفت:
-منو نگاه کن.
رویم را برگرداندم.
-گفتم منو نگاه کن!
لحنش پرخاشگر و توبیخ کننده بود. پشتم را به او کردم تا برگردم، که گفت:
-ماهنوش، باتوام! بس کن! می شنوی؟
و من بیش تر از لحنم با صدایم پرخاش کردم، بلند فریاد زدم:
-نمی تونم، نمی تونم، نمی فهمی؟
باز کیمیا زیر گریه زد. بغلش کردم و این بار حسام فریاد زد:
-ماهنوش خانم! این بچه و رعنا الان به جای اشک های تو و بقیه احتیاج به روحیه دارن، می فهمی؟ من رعنا رو آوردم این جا که یکسره چشمش به آبغوره گرفتن های دم به دم بقیه نباشه که پیشاپیش براش ختم گرفته ن. تو هم اگه عرضه این کار رو نداشتی، نمی اومدی. می فهمی؟ می فهمی یا نه؟
فریاد می زد. حس کردم صدایش از بغض است که دو رگه شده نه از خشم، و داد می زند که گریه نکند. چقدر حالمان با هم فرق می کرد، من گریه می کردم که فریاد نزنم و او ....
رویش را برگرداند و این بار من مجبور شدم برای آرام کردن کیمیا دور شوم. وقتی برگشتم داشت سیگار می کشید. با چهره ای مچاله و درهم، چهره ای که من خیلی کم از او دیده بودم. بدون حرف به سمت ماشین رفتم. او هم چند دقیقه بعد ساکت و بی صدا سوار شد و حرکت کرد و سر راه بقیه خریدهایش را کرد و به سمت ویلا آمدیم. وقتی جلوی در ایستاد و خواست پیاده شود، بی آن که نگاهش کنم، آرام گفتم:
-دست خودم نبود، داشتم خفه می شدم.
برگشت و آهسته گفت:
-منم دست خودم نبود.
در را باز کرد، پیاده شد و قبل از این که در رابندد، خم شد و گفت:
-ببخشین ...
حالا دلم برای او هم می سوخت، برای او که سعی می کرد به تنهایی این همه بار را به دوش بکشد. چطور تا حالا فکر نکرده بودم رعنا خواهر او هم هست؟ واقعا اگر او هم می خواست روش من را در پیش بگیرد، به سر رعنا چه می آمد؟
__________________
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 09-01-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشت-فصل شانزدهم
دو روز بعدی، چون به خاطر حال رعنا روزها بیرون نمی رفتیم، سخت می گذشت، ولی برعکس شب ها که کنار شومینه تا نیمه شب می نشستیم و از گذشته ها حرف می زدیم، با شوخی های حسام و یادآوری خاطرات بچگی هایمان، که حالا شیرینی اش را بیش تر از هر زمانی احساس می کردیم، با زوایای مختلفی از روح یکدیگر آشنا می شدیم که تا به آن روز برایمان پنهان بود، مثلا من برای اولین بار آن جا شنیدم که زمانی حسام هم شعر می گفته و از رعنا برای تصحیح آن ها کمک می گرفته. قبلا هر بار چیزی در این مورد شنیده بودم و به شوخی بود و من هم شوخی بودن آن را باور کرده بودم و حالا شنیدن این حرف آن قدر برایم عجیب بود که حسام با اعتراض گفت:
-چیه؟ چرا این جوری نگاه می کنی؟
رعنا به جای من گفت:
-خب براش عجیبه.
حسام با لحنی بامزه گفت:
-چی؟ قیافۀ من یا شعر گفتنم؟
این بار به جای رعنا خودم با تعجب گفتم:
-شعر گفتن تو.
-چرا؟ چیش عجیبه؟
خندیدم و گفتم:
-من اصلا نمی تونم فکر کنم تو شعر بگی.
-چرا؟ مگه شاعرا شاخ و دم دارن؟
رعنا گفت:
-خب راست می گه حسام. با روحیه یی که از تو می شناسه، تصور شعر گفتن ....
حرف رعنا را قطع کرد و گفت:
-ببینم مثلا اگه من همین الان هم شعر می گفتم، باید همیشه یک دفتر و قلم دستم بود، یه گوشه نشسته بودم، آه می کشیدم و لفظ قلم حرف می زدم تا بهم بیاد که شعر می گم؟
گفتم:
-نه، آخه ....
باز نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:
-آخه، چی؟
مانده بودم چه بگویم، دلیلی که بتوانم بازگو کنم نداشتم. برای همین به جای جواب دادن، پرسیدم:
-خب، پس چی شد که دیگه شعر نگفتی؟
دراز کشید، سرش را روی پای رعنا گذاشت و گفت:
-هیچی، از دست همجنس های شما، از هرچی شعر بود حالم به هم خورد.
به جای او از رعنا پرسیدم:
-یعنی چی؟
که خودش گفت:
-یعنی این که از بس به هر کی گفتم سلام، فوری طومار طومار شعر و معر برایم از چشم و ابرو و پروانه و عشق و گل و بلبل نوشت، حالم از شعر به هم خورد.
حرف حسام توی ذوقم خورد، آن قدر که ساکت شدم، چون یاد کار احمقانه ای افتادم که خودم هم زمانی کرده بودم، و برای فرار از آن حس حماقت سعی کردم مسیر صحبت را عوض کنم، در حالی که هنوز هم نمی توانستم تصور کنم که حسام حتی از شعر سر در بیاورد، چه برسد به این که شعر بگوید.
همان شب بود که رعنا گفت:
-حسام، کاش امشب دوست هات هم این جا بودن.
حسام یکدفعه سرش را بلند و با تعجب گفت:
-ا ، نه بابا، چشم آقا بهرام روشن!
رعنا با معصومیت خندید و گفت:
-کاش الان بودن و شهاب « امشب در سر شوری دارم » رو می خوند.
حسام گفت:
-فقط واسه همین؟ خب خودم برات می خونم تا بفهمی شهاب قارقار می کنه، آواز نمی خونه!
و آن وقت در میان تعجب من و رعنا شروع کرد به خواندن:

امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم ........

صدایش شاید به گرمی صدای شهاب نبود، ولی برخلاف انتظار هر دوی ما گیرا بود و واقعا ما را وادار به سکوت کرد و آرام آرام من همان طور که زانوهایم را بغل کرده و به آتش خیره شده بودم، از غم سنگینی که به دلم چنگ می زد احساس کردم اشک به چشم هایم هجوم می آورد. این بود که کنار کیمیا دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم، که حسام خواندنش را قطع کرد و گفت:
-خیلی ممنون از ابراز احساسات غلیظی که به خرج دادین! آدم وسط خوندن دیگران پتو می کشه سرش؟ پنبه بدم خدمتتون شاید پتو افاقه نکنه. با شمام ماهنوش خانم!
دوست داشتم به او بگویم چرا صورتم را پنهان کرده ام و از او بخواهم که باز هم بخواند، که رعنا به جای من این کار را کرد و حسام غرغرکنان دوباره شروع کرد. آن شب با صدای حسام و در حالی که آرام آرام اشک می ریختم و به آینده فکر می کردم، خوابم برد و نفهمیدم آن ها تا کی بیدار ماندند.
صبح که چشم باز کردم، رعنا همان طور که نیمخیز به مبل تکیه داده بود و زیر دستش یک ورق کاغذ بود، خوابش برده بود. نمی دانم چرا یکدفعه دلم لرزید. یعنی چی نوشته بود؟ آهسته از جا بلند شدم و با احتیاط سعی کردم کاغذ را از زیر دستش در بیاورم که چشم هایش نیمه باز شد و گفت:
-ماهنوش، دوباره شعر گفتم.
برگه را به دستم داد و دوباره خوابید. تا وقتی که با صدای کیمیا هر دوی آن ها چشم باز کردند، من جلوی شومینه نشسته بودم و این چند خط شعر را می خواندم و به مفهومش فکر می کردم:

پای ارادتم بر ریگ، دست عبادتم بر سنگ
قلب نیاز من کوبان، آسیمه این چنین دلتنگ
در زیر نم نم باران، در این طلوع زرین فام
با پای شوق می آیم، بر این حریم زرین بام
چشم امید من پویا، بس قطره قطره دیدن را
لب های تشنه ام پرسان، بس جرعه جرعه گفتن را
در می گشاید یک زن، رو می گشاید یک مرد
دستم به کوبه ماسیده، پایم مردد و دلسرد
به دلیلی نامعلوم احساس می کردم که حسی آمیخته با اضطراب و یاس و امید و ناامیدی در واژه ها موج می زند. در این فکر بودم که صدای رعنا حواسم را پرت کرد، با لبخندی شیرین به حسام می گفت:
-تو دیشب اون قدر قشنگ خوندی که من بعد از سالها دوباره تونستم شعر بگم.
حسام که نیم خیز شده بود، دستش را دراز کرد و گفت:
-بده ببینم.
و کاغذ را گرفت و چند بار خواند و چند تا آفرین بلند گفت و اضافه کرد:
-نه، حالا فهمیدم خواهر خودمی!
و دیگر هر چه من اصرار کردم، کاغذ را به من برنگرداند و گفت:
-مگه نشنیدی آبجی خانمم چی گفت؟ گفت با آواز خوندن بنده شعر گفته، نه واسه پتو سر کشیدن شما، سرکار خانم. تو که اصل سرمایه رو داری. رعنا همین طوری مفتکی حاضره واست دیوان دیوان شعر بگه. این چهار تا خط نوبرانه س و حاصل تلاش بنده. مال خودمه.
آخر هم برگه را نداد، نه به من و نه به خود رعنا. همان روز به طرف تهران حرکت کردیم. ده روز بعد، رعنا برای شیمی درمانی سوم وقت داشت ....
*****
حال رعنا روز به روز وخیم تر می شد. این درد طاقت فرسا را حرف ها و سفارش های رعنا در تنهایی برای من تحمل ناپذیرتر می کرد. قلبم پاره پاره می شد. تمام توانم در این عذاب فرساینده که راه فراری نداشت، تحلیل می رفت. ولی چه کار می شد کرد؟
وقتی رعنا از کیمیا و از آینده می گفت و با چشم هایی آکنده از درد برای اطمینان از این که حرف هایش را درک کرده ام به چشم هایم خیره می شد، از غصه دیوانه می شدم، غصه ای که شاید هیچ دردی در این دنیا با آن برابری نکند. حتی وقتی خود آدم دودر روی مصیبتی باشد و پنجه در پنجه مرگ، آن قدر عذاب نمی کشد که ببیند عزیزش در مقابل چشمانش قطره قطره آب می شود و رو به فنا می رود و هیچ کاری از دست آدم برنمی آید، غیر از نگاه کردن به آن ویرانی.
اوایل، اشک هایم را پنهان می کردم. حتی سعی می کردم تمام رنج و ترسی را که در وجودم هست از نگاهم پاک کنم، در چنین مواقعی بود که از حرف ها و رفتار تصنعی ام کلافه می شدم و از نگاه های رعنا خجالت می کشیدم، آن قدر که فرار می کردم، کجا؟ بیرون از اتاق چشم های هراسان و پر از درد دیگر عزیزانم بود و بیرون از خانه نگاه معصوم کیمیا. بعضی وقت ها از فشار غم و فرو خوردن بغض های سنگینی که گلویم را می سوزاند، به شدت احساس خفگی می کردم، خفگی ای که فکر می کردم نه با اشک که با فریاد هم از بین نمی رود، و بالاخره زمانی رسید که دیگر نتوانستم تحمل کنم.
یک روز جمعه بعدازظهر، موقع خواب کیمیا، بردمش تا مثل همیشه پیش رعنا بخوابد. رعنا آرام بغلش کرد، دستی به موهایش کشید، بوسه ای طولانی به گونه اش زد و بعد یکدفعه گفت:
-ماهنوش، ببرش.
متحیر نگاهش کردم، چشم هایش پر از اشک شد، رویش را به دیوار کرد و آهسته گفت:
-ببرش. دیگه باید عادت کنه پیش تو بخوابه، نه من ....
صدایش از رنج و غم می لرزید، ولی در عین حال لحنش مصمم بود. می خواستم حرفی بزنم، می خواستم مخالفت کنم، اصلا می خواستم فریاد بزنم که خدایا به کدام گناه مرا با این عذاب وحشتناک مدام تنبیه می کنی؟ ولی نتوانستم. او که رو به دیوار می گریست و بچه اش را با دست هایش از خود رو به من دور می کرد، عزیزی بود که دردش را به جان می خریدم و نمی توانستم غصه ام را با او تقسیم کنم. کیمیا را بغل کردم و از اتاق بیرون آمدم. از شدت رنج حال جنون داشتم. از پله ها سرازیر شدم. می خواستم به جایی بیرون از این خانه فرار کنم، جایی که بشود فریاد زد، اشک ریخت و ضجه زد. حسام روی مبل راحتی دراز کشیده بود و خاله و مادر، دو تایی، آهسته حرف می زدند و آرام اشک می ریختند.
چانه ام چنان می لرزید که نمی توانستم درست حرف بزنم، خواستم کیمیا را به مادر بدهم که گریه کنان محکم به گردنم چسبید. خاله دستپاچه و هراسان پرسید:
-چیه خاله؟ چته؟ چی شده؟
-هیچی می رم بیرون، الان می آم.
از صدایم خودم هم ترسیدم. مثل صدای آدم هایی که لرز دارند، جویده جویده و مرتعش، انگار از ته چاه می آمد.
مادر گفت:
-الان؟ سر ظهری؟ وایسا ماهنوش.
فقط توانستم با دست اشاره کنم که ساکت شود، و بعد اتاق بالا را نشان دادم و باز رو به در راه افتادم. یکدفعه همه چیز به هم ریخت. خاله، مادر، حسام، عمه و بانو خانم دورم جمع شدند. تمام سعی ام را کردم تا صدایم درنیاید، گفتم:
-بابا به خدا هیچی نیست.
اشک توی چشمم حلقه زد:
-دارم خفه می شم.
و صدایم توی هق هق شکست:
-می خوام برم بیرون ....
و از در بیرون زدم. صدای گریه آن ها را می شنیدم و صدای حسام را که با همان لباس راحتی، سوئیچ به دست، از خانه بیرون آمد و در ماشین را باز کرد و گفت:
-صبرکن، بچه رو بده به من.
کیمیا را بغل کرد و راه افتاد. جلوی دهانم را گرفته بودم که صدایم در نیاید و رویم را به سمت خیابان برگردانده بودم که کیمیا صورتم را نبیند، ولی وقتی که صدای گریه کیمیا، که سعی داشت بیاید بغل من، بلند شد و مجبور شدم رویم را برگردانم، دیگر نتوانستم خودم را خفه کنم، صدایم به زاری و التماس بلند شد.
-تو رو خدا ببرش!
دو دستی سرم را گرفتم و از شدت رنج خم شدم و دوباره به التماس گفتم:
-حسام، ببرش!
بی چاره حسام ایستاد، از ماشین پیاده شد و همراه کیمیا که گریه می کرد، دور شد. آن روز در آن خیابان خلوت آن قدر زار زدم که احساس کردم دیگر اشکی برایم نمانده و نفسم بالا نمی آید. چقدر گذشت، نیم ساعت؟ یک ساعت؟ نمی دانم. وقتی به خودم آمدم که حسام با کیمیا که در بغلش خواب بود، برگشت.
و این بار وقتی کیمیا را در آغوش می گرفتم، احساس غریب دیگری داشتم، حسی مثل عذاب وجدان. خدایا، چطور می توانم مادر بچه ای باشم که مادرش عزیزترین عزیز من است؟ چطور در مقابل چشم های این عزیز، جگرگوشه اش را به خودم عادت بدهم. خدایا، از این درد با که می شود حرف زد، به کجا می شود پناه برد؟ اشک هایم بی صدا می ریخت و لب هایم از گزش دندان هایم می سوخت.
-رعنا چی گفت؟
صدای حسام بود، رو به من، و منتظر. او تنها کسی بود که حضورش که می توانستم این درد نگفتنی را به زبان بیاورم، و من می خواستم بگویم تا شاید کمی از این اندوه کم شود. لحظاتی نگاهش کردم، فکر کردم بی رحمی نیست که او را هم در این رنج سهیم کنم؟ ولی مغزم منتظر نشد، بغض گلویم را گرفت، باز صدایم لرزید، صورتم را برگرداندم و گفتم که رعنا در تمام این مدت، حتی در مشهد با اصرار از من خواسته سرپرستی کیمیا را قبول کنم. گفتم از بهرام قول گرفته بعد از او، تا سن قانونی، کیمیا را از ما جدا نکند و .... لرزیدم و اشک ریختم و گفتم، اختیار زبانم دست خودم نبود، می خواستم ساکت شوم. اصلا دلم می خواست خفه شوم، اما نمی توانستم. فشاری که بر من می آمد بیش تر از توانم بود. انگار دلم می خواست با گفتن این حرف ها سبک شوم یا دلداری شوم. دلم می خواست حسام بگوید که اشتباه می کنم، که رعنا اشتباه می کند، که همۀ این چیزها می گذرد، که ....
ولی حسام ساکت و بی صدا فقط سیگار می کشید، با پک های محکمی که انگار می خواست دود را تا اعماق وجودش فرو ببرد. بعد، از کلافگی دستی محکم به صورتش کشید، مثل این که او هم می خواست تمام شنیده ها را از مغزش بیرون بکشد. آه عمیقی کشید و فقط یک جمله گفت:
-ماهنوش، رعنا خیلی درد می کشه. نذار دلش برای بچه ش هم شور بزنه.
دنیا دور سرم چرخید، با حالتی درمانده و نگاهی ملتمسانه به حسام خیره شدم و بی اختیار فکرم به زبانم جاری شد:
-اگه نتونم چی؟
حسام نگاهی به کیمیا کرد، دستی آرام و پر از محبت به موهایش کشید و بعد دوباره نگاهش را به چشمانم دوخت و شمرده و آرام گفت:
-می تونی ماهنوش، می تونی. یادته توی شمال چی گفتم؟ وقتی فقط به این فکر کنی که این بچه و رعنا با اون حالش، به تو احتیاج دارند، می تونی. همان طور که تا حالا تونستی.
نفس عمیقی کشید، سیگاری دیگر روشن کرد و گفت:
-به خودت نگو اگه نتونم، مدام بگو باید بتونم. همان کاری که من مدام می کنم.
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
-اگه نتونم مال وقتیه که راه دیگه یی هم باشه، وقتی هیچ راهی نیست، فقط باید بگی می تونم.
رویم را برگرداندم و به حرف هایش، و به تلخی دردناک حقیقتی که در آن ها بود، و به راهی که غیر از ادامه اش چاره ای نداشتم، فکر کردم. کیمیا را محکم به سینه ام فشردم و با چشم هایی خیس از اشک به آسمان دلگیر عصر جمعه خیره شدم، .وبا تمام وجودم از خدا یاری طلبیدم. حسام راست می گفت، چاره ای نبود. بایست از عهده اش برمی آمدم. ملتمسانه به آسمان خیره شده بودم و خدا را صدا می زدم تا کمکم کند که بتوانم .... و آن وقت با درهم شکستگی به خانه برگشتم تا مصممانه تلاش کنم.
*****
اواخر آذر بود و رعنا سه روز بود که برای سومین شیمی درمانی بعد از عمل به بیمارستان رفته بود، سه روزی که هوا جور بدی گرفته و تیره و تار بود و مدام باران ریز و تندی می آمد و من به خاطر کیمیا نمی توانستم از خانه بیرون بروم.
دلم بدجور گرفته بود، انگار تشویش دائمی ام با این هوا بیش تر شده بود، ولی آن روز تصمیم گرفتم وقتی حسام خاله را می برد بیمارستان تا جایش را با مهشید، که از شب قبل در بیمارستان مانده بود، عوض کند، من هم همراهشان بروم. وقتی رسیدیم کیمیا را که خواب بود، در ماشین پیش خاله گذاشتم و با عجله همراه حسام رفتم که تا بیدار نشده برگردم. جلوی آسانسور آن قدر شلوغ بود که هر دویمان تصمیم گرفتیم از پله ها برویم. طبقۀ سوم که رسیدیم نفسم هم مثل پاهایم دیگر بالا نمی آمد. به هر بدبختی بود، به ضرب متلک های حسام، دو طبقۀ دیگر هم بالا رفتم. هنوز وارد بخش نشده بودیم که صدای جیغ جگرخراش زنی مو بر تنمان راست کرد. هر دو خشکمان زد و ایستادیم. وحشت زده اطراف را نگاه کردم و چند پرستار را دیدم که به طرف اتاقی ته راهرو دویدند. یکدفعه حسام شروع به دویدن کرد. ناخواسته با قدم های لرزان دنبال حسام و صدای جیغ جلو رفتم. توی شلوغی راهرو و آدم هایی که جلوی در جمع شده بودند. به سختی راهی باز شد و من مهشید را دیدم که در میان دست های حسام فریاد می زند و به سر و صورتش می کوبد.
مسخ شده جلو رفتم، چند قدم که برداشتم، در آن اتاق نیمه تاریک رعنا را دیدم که زیر آن همه سیم و دستگاه و لا به لای چند دکتر و پرستار، با چشم های آبی نیمه باز، آرام به دیگران نگاه می کند.
مهشید همچنان جیغ می زد، با خودم گفتم:
-کاش یکی خفه ش کند.
صدایش که مدام تکرار می کرد « رعنا مرد! » دیوانه ام می کرد. با بدنی یخ کرده و خیس از دانه های عرق سردی که روی پیشانی و مهره های پشتم نشسته بود، فقط به آن چشم های آرام و صورت قشنگ نگاه می کردم.
از میان تنه هایی که به من می خورد به تخت رسیدم، دستم را روی دست سفید و ظریف رعنا که پر از سوزن و چسب و سیم بود گذاشتم و توی دلم گفتم:
« این رعناست؟ »
دستی را که دستم را گرفت با خشونت پس زدم، پیشانی بلند و صافش را بوسیدم. کی باور می کرد این همه جوانی و زیبایی زیر خاک برود؟ کی باور می کرد که رعنا بدون دیدن کیمیا چشم هایش را ببندد؟
می خواستم به مهشید بگویم که خفه شود، بگویم که رعنا زنده است، مگر چشم هایش را نمی بیند. می خواستم به رعنا بگویم که کیمیا را آورده ام آن پایین، اگر سرش را از پنجره بیرون ببرد، می تواند توی بغل خاله ببیندش که چه راحت خوابیده ....
ولی دست هایی کشان کشان از او دورم کردند، دست های بی رحمی که نمی گذاشتند لااقل از او خداحافظی کنم. نگاهمان همچنان در چشم های همدیگر بود که دستی ملافه ای روی صورت قشنگش کشید و با تخت از اتاق بیرون بردندش.
صدایش در گوشم می پیچید و حرف هایش درهم و برهم در سرم می چرخید:
-ماهنوش، من دیگه خوب نمی شم ... بچه م را به آقا سپردم ... باید عادت کنه بدون من بخوابه ....
یاد کیمیا افتادم، یاد صورت قشنگش که کپی برابر اصل رعنا بود. یاد رعنا و دلشورۀ او برای بچه اش و .... رعشۀ عصبی بدنم را گرفته بود و به شدت می لرزیدم و از لای دندان های کلید شده ام دلم می خواست فقط فریاد بزنم خدایا، چرا؟ چرا رعنا؟ آن دست های لعنتی رهایم کرد و نگاهم به مهشید افتاد که بی تاب اشک می ریخت، و در حالی که داشت دست های من را در دست هایش می گرفت وحشت زده و زار زنان گفت:
-ماهنوش، گریه کن، الهی فدات شم، گریه کن، ماهنوش! به خودت فشار نیار خواهرم گریه کن.
ولی من که دندان هایم از لرز به هم می خورد، ساکت و صامت به او خیره شدم، یکدفعه نگاهش وحشت زده شد و از ته دل ضجه زد و به التماس گفت:
-به خاطر امانت عزیزی که داری گریه کن، ماهنوش!
امانت؟ صورت معصوم کیمیا جلوی چشمم آمد، احساس کردم قلبم آتش می گیرد. حرف های رعنا در مغزم می پیچید. یادآوری حرف هایش چنان آتشم زد که از صدای ضجه ای که از گلویم خارج شد خودم هم وحشت کردم. دست هایم را روی صورتم گذاشتم و در حالی که صدای گریه های مهشید فضا را پر کرده بود، باز مثل آدم های مصروع فقط لرزیدم. در همین لحظه صدایی گفت:
-خانم این جا بیمارستانه!
و دستی بازویم را محکم فشار داد تا از جا بلندم کند. سرم را بلند کردم تا ببینم همان دست بی رحمی است که من را از رعنا دور کرد؟ نه، حسام بود که پریشان و بی صدا اشک می ریخت، و با صدای لرزان گفت:
-ماهنوش، کیمیا اون پایین منتظره.
با دیدن اشکش بغضم ترکید و توان باقیمانده ام را از دست دادم و رنجور و درمانده سرم را به سینه اش تکیه دادم و زار زدم. صدای هق هق مردانه اش را که دیگر نتوانسته بود غصه اش را بی صدا قورت بدهد، می شنیدم. آره رعنا! آوار رفتن تو خیلی سنگین تر از آن است که بشود بی صدا له شدن زیر آن را تحمل کرد. باز صدایی گفت:
-این جا بیمارستانه، ملاحظۀ مریض های دیگه رو بکنین.
و من در حالی که کمرم زیر بار غصه خمیده بود، در میان دست های حسام و مهشید، به اجبار از اتاق رعنا بیرون رفتم. آخ، کاش می شد گریخت. بعضی وقت ها آدم حتی از خودش هم می خواهد فرار کند. اما ....
*****
روزهای پس از رفتن رعنا مثل این بود که آسمان هم عزا گرفته بود، ابری، تیره و سیاه بود و باران بی وقفه می بارید. و من به قولم عمل کردم، توی هیچ مراسمی نبودم، همراه کیمیا یکراست از بیمارستان به خانۀ مهشید رفتم و در تمام آن روزهای نفرین شده، تنهایی اشک ریختم و تازه در آن روزها عظمت قولی که به رعنا داده و به مسئولیتی که به گردن گرفته بودم پی بردم. کیمیا را در آغوش می گرفتم، به آینده فکر می کردم و اشک می ریختم و تازه حس سنگین قبول امانت عزیزی که از عزیزی دیگر به یادگار مانده بود دیوانه ام می کرد. من همراه کیمیا، در تنهایی، در سوگ رعنا به ماتم نشستم و به خاطر او و به خاطر کیمیا بغض و اشکم را فرو خوردم و بی صدا رنج بردم و درد کشیدم و این بار نه با رعنا که با خودم عهد کردم تا زمانی که زنده ام از کیمیای او، همان طور که می خواست نگهداری کنم.
در آن مدت، با این که از خانه دور بودم، هر شب از زبان مهشید که تا آن موقع آن قدر رنجور ندیده بودمش، از اوضاع خانه باخبر می شدم. خبر آمدن بهرام را هم از مهشید شنیدم. بهرام چهار روز بعد از رفتن رعنا آمد و به محض رسیدن، یکراست از فرودگاه سر خاک رعنا رفت. مهشید حتی وقتی تعریف می کرد، مثل باران اشک می ریخت:
-ماهنوش، نمی دونی چه جوری بی صدا زار می زد، توی عمرم ندیده بودم مردی این طوری گریه کنه. فقط هم مدام می گفت: « رعنا جان، پس کیمیا چی؟! » از قبل هم ساکت تر شده و اون قدر در خودش غرقه که دل آدم کباب می شه.
می شنیدم که سراغ کیمیا را می گیرد، ولی برای دیدنش نمی آمد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 09-01-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشت- فصل هفدهم

حسام را اما، پنج روز بعد بعد دیدم، با لباس سیاه و چهره ای آشفته و ریش نتراشیده، آمده بود مهشید را برساند. باورم نمی شد که حسام است، آن قدر پرشان و شکسته و غمگین بود که حتی جواب سلامش را هم نتوانستم بدهم چه برسد به گفتن تسلیت، دیدن آشفتگی اش مثل پریشانی رعنا عذابم می داد. این بود که به جای آن که حرفی به زبانم بیاید. اشک به چشم هایم آمد. کیمیا را به او دادم و قبل از این که اشک هایم سرازیر شود رو برگرداندم و رفتم توی آشپزخانه و دیگر در نیم ساعتی که حسام آن جا بود، بیرون نیامدم. فقط صدایش را می شنیدم که با کیمیا بازی می کرد. صدایی که دیگر سرحال و شاد نبود و این قلبم را به درد می آورد. وقتی می خواست برود صدا زد:
-ماهنوش بیا کیمیا رو بگیر، دارم می رم.
مهشید اصرار می کرد برای شام نگه اش دارد و من ساکت ایستاده بودم، بی آن که بتوانم به صورت حسام نگاه کنم. حسام رو به من کرد و گفت:
-چیزی لازم نداری؟ اگر چیزی خواستی زنگ بزن.
از غمگینی صدایش دوباره انگار کسی دلم را چنگ زد. رعنا، غم تو با ما چه کرده بود؟ این حسام بود که این قدر درهم شکسته و خرد به نظر می رسید؟ باز چشم هایم به اشک نشست. بدون این که نگاهش کنم سعی کردم کیمیا را از او بگیرم، اما به هیچ عنوان از بغلش پایین نمی آمد. وقتی هم به زور این کار را کردم چنان گریه ای سر داد که حسام فوری برگشت و گفت:
-بیا دایی جون، بیا، گریه نکن.
و بعد رو به من گفت:
-ماهنوش، لباسشو تنش کن، ببرمش یک دور بزنه، بیارمش.
وقتی با کاپشن کیمیا برگشتم پرسید:
-تو نمی آی؟
-من؟
-آره، با تو راحت تر برمی گرده خونه، من بیام باز همین وضعه.
مهشید گفت:
-راست می گه برو، خودتم یک بادی به سرت بخوره، این چند روز تنهایی توی خونه پوسیدی.
لباسم را پوشیدم و راه افتادم، هر چند فکر می کردم پوسیدگی ام از روحم است، و با این چیزها خوب نمی شود.
سوار ماشین که شدم، بوی آشنای سیگار و ادوکلن حسام که همیشه فضای ماشینش را پر می کرد، به طرز غریبی، باز مرا یاد رعنا انداخت. قبل از آمدن رعنا، شاید ماهی یک بار برای رفتن به مطب دکتر، سوار ماشین حسام می شدم. بعد از آمدن رعنا بود که ..... مثل فیلمی تند، گردش ها، خریدها، مسافرت ها و .... در ذهنم جان گرفت و وجودم را به آتش کشید، که تویش غرق بودم بیرونم کشید. برگشتم و نگاهش کردم. همان طور که کیمیا توی بغلش نشسته بود، آرام رانندگی می کرد. به نیمرخش دقیق شدم، با ریش نتراشیده، صورتش چقدر شبیه پدر و عمو بود، به نظرم آمد چقدر خسته است. گفت:
-دوباره رفتی سراغ قرص هایت؟
همراه نفس عمیقی که از سینه ام بیرون آمد گفتم:
-نه.
سریع برگشت و نگاهم کرد، حتما می خواست مطمئن شود راست می گویم، و من برای اولین بار در نگاهش، مهربانی ای را دیدم که شبیه نگاه عمو بود، نه نگاه شیطان و شوخ حسام. برای همین هم احساسم به زبانم آمد و گفتم:
-حسام، خیلی خسته یی، زیاد دور نرو. ما را بگذار، زودتر برو خونه.
توی صورت خسته اش لبخندی کم رنگ پیدا شد و گفت:
-چیه باز چشام مثل نخود شده؟
نفس عمیقی کشید و اضافه کرد:
-خسته نیستم.
ماشین را نگه داشت، پیاده شد و گفت:
-خوردم، خورد!
بعد سریع در ماشین را بست و همراه کیمیا دور شد.
آن طرف خیابان یک مغازۀ بزرگ اسباب بازی فروشی بود. می دیدمش که با تمام خستگی با چه محبتی کیمیا را در آغوش گرفته، و باز دلم گرفت و اشک به چشمم هجوم آورد. حسام توی ذهنم همیشه مثل پدرم بود، استوار محکم، و حالا این پریشانی و درهم شکستگی اش چقدر آزار دهنده بود. راستی کشش خونی چه چیز عجیبی است. چطور آدم از رنج یک همخونش طاقت از دست می دهد و رنج می برد؟ همان طور که من حالا برای اولین بار بعد از رعنا حس می کردم که جدای درد خودم چقدر رنج و عذاب نزدیکانم طاقت فرساست، مثل گریه های مهشید، مثل دیدن بی تابی خاله و عمو و مادرم، و مثل دیدن حسام که نمی توانستم آشفتگی اش را تحمل کنم.
همان طور که دستم را ستون چانه ام کرده بودم و سرم را به شیشۀ ماشین تکیه داده بودم، خیره به آدم ها و ماشین ها نگاه می کردم و اشک هایم را که آرام آرام سرازیر شده بود پاک می کردم و با خودم می گفتم خدایا این چه مصیبتی بود که بر ما نازل شد؟ خدایا چه مصیبتی بود؟ با باز شدن در ماشین از جا پریدم و با عجله اشک هایم را پاک کردم. نگاهم به صورت خندان کیمیا افتاد. با عروسکی تقریبا اندازۀ خودش که محکم توی بغلش نگه داشته بود، با صدایی که از بغض و گریه، خش دار و گرفته بود، به کیمیا که ذوق زده نگاهم می کرد، گفتم:
-چه عروسک قشنگی!
حسام گفت:
-می خوای یکی هم برای تو بخرم؟
کیمیا را توی بغلم گرفتم و پرسان نگاهش کردم. گفت:
-که دیگه گریه نکنی!
لحنش رنگی از لحن شیطنت بار حسام همیشگی داشت، ولی چشم هایش نه. لبخندی محو زدم و گفتم:
-نمی دونم، ولی اگه خوبه، برای خودت هم یک ماشینی، تفنگی، چیزی بخر!
این بار با خنده ای توی صدایش گفت:
-باشه من برای تو عروسک می خرم، تو برای من، هر چی صلاح می دونی.
و بعد بلافاصله گفت:
-بریم شام بخوریم؟
نگاهش کردم و گفتم:
-نه، مهشید منتظره.
-خوب، برای اونهام می گیریم.
-دیگه الان حتما یک چیزی درست کرده.
نمی دانم چرا ادامه می دادم:
-اگه به خاطر تفنگه، وایسا، من بدون شام برات بخرم.
این بار با صدای بلند خندید و من از شنیدن خنده اش تعجب کردم، برای چند لحظه آن حالت غمگین چشم ها و صورتش عوض شد، احساس خوشحالی و آرامش و رضایت کردم از این که توانسته بودم برای چند ثانیه هم شده روحیه اش را عوض کنم. وقتی رسیدیم، موقع خداحافظی گفت:
-مرسی.
نگاهش کردم و گفتم:
-ما باید بگیم مرسی که بردیمون بیرون، مگه نه کیمیا؟
گفت:
-نه، به خاطر تفنگه، مرسی!
باز نگاهش کردم و فکر کردم پس حدسم درست بوده، برای یک لحظه فکرش عوض شده. برای همین لبخند زدم و گفتم:
-خواهش می کنم. اگه پسر خوبی باشی، شاید ماشین هم برات خریدم.
از ته دل خندید، سرش را تکان داد و در حالی که در خانه را می بست گفت:
-برین تو، سرما می خورین.
و من در را بستم. دلم از قبل هم بیش تر گرفته بود، خیلی بیش تر.

*****
اولین بار که سر خاک رعنا رفتم سیزده روز بعد از رفتنش بود، یک عصر جمعه دلگیر و سرد که هوا بین باریدن برف و باران بلاتکلیف بود. همراه حسام و کیمیا و مهشید بودم. وقتی رسیدیم، مهشید پیش کیمیا، که خواب بود، ماند و حسام همراه من آمد که لا به لای آن همه قبر، خاک رعنا را نشانم بدهد. در آن گورستان خلوت و دلگیر و ساکت با حالی زار به سمت مزار عزیزی می رفتم که هنوز نمی توانستم با واقعیت تلخ رفتنش کنار بیابم. لرزه بی امانی که به استخوان هایم افتاده بود قدم برداشتن را برایم مشکل می کرد. یک لحظه حس کردم دوست دارم برگردم. از آمدنم پشیمان شده بودم. لا به لای این همه سنگ خاموش و سرد دنبال چه می گشتم؟ کاش اصرار نکرده بودم، کاش .....
حسام ایستاد، نگاهی به من و سنگی سفید و بلند انداخت و بعد زانو زد. به دست های حسام که با گلاب سنگ سفید را می شست، خیره شدم و بعد به گل هایی که روی آن سنگ کنار هم گذاشت. و چشم هایم شعری را که با حروفی طلایی حک شده بود از زیر دست های حسام خواند:
« در غمت ای گل خندان من ای هستی من .... »
ادامه اش را ندیدم. نگاهم بالاتر رفت: « بانو رعنا یزدان ستا ... » نگاهم به آن اسم خوش خط طلایی خیره ماند و تار شد و حس کردم چشم هایم هم به شدت قلبم می سوزد. زانوهایم که خم شد دیگر گورستان ساکت نبود، انگار همۀ آن سنگ ها با هم این اسم را در گوشم فریاد می زدند:
« بانو رعنا یزدان ستا. »
و بغضم ترکید و فقط صدای خودم بود که ضجه زنان رعنا را صدا می زدم و به جای صورت قشنگ و سفیدش سنگ سفیدی را می بوسیدم که درست مثل قلب خودم یخ کرده و سرد بود. وقتی دست های حسام من را از آن سنگ سرد جدا کرد، با این که تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید، احساس کردم درون وجودم آتش گرفته و می سوزد. سرم را که بلند کردم، آسمان هم انگار تصمیم خودش را گرفته بود، چون آرام آرام برف ریزی می بارید که فضا را دلگیرتر از پیش می کرد.
-ماهنوش، سرده، بریم؟
صدای حسام بود. سرم را بلند کردم، ولی چشم هایم چنان لبریز از اشک بود که نمی دیدم.
-سرما می خوری، لباست خیس شد.
راست می گفت، دندان هایم به هم می خورد، ولی لرزشم از سرما نبود. همان طور لرزان و بریده بریده گفتم:
-نه، سردم نیست.
-باشه، سردت نیست، ولی برف گرفته.
و سعی کرد از جا بلندم کند. دوباره سر بلند کردم و این بار التماس کردم:
-تو رو خدا حسام، خواهش می کنم برو، می آم.
سرم را که زیر انداختم، صدای عصبی اش را شنیدم که گفت:
-خدایا چه گیری کرده ایم ما.
بعد گرمای کاپشنش را که روی سرم انداخت حس کردم و باز شنیدم که گفت:
-ماهنوش، اومدی ها!
و رفت و من اشک ریزان و ساکت به سنگ سفید خیره شدم. خدایا، رعنا، تنها و غریب دور از کیمیا در این گورستان خاموش سفید از برف چه می کرد؟ چطور ممکن بود آن همه زیبایی و محبت و آرامش را زیر این همه خاک سرد دید و باور کرد؟ چطور باور می کردم آن همه عشق اسیر این زندان سرد شده؟ چطور رعنا که ساعتی از کیمیا دور نمی شد الان سیزده روز بود که ....
صدای بوق ماشین به یادم آورد که کیمیا چند قدم دورتر است، می خواستم برای رعنا بگویم که جگرگوشه اش را همراهم آورده ام، که تمام سعی ام را می کنم تا مثل خودش مواظبش باشم، که نمی گذارم هیچ وقت هیچ کس از من جدایش کند، که تمام سفارش هایش را به یاد دارم و خیالش راحت باشد، ولی باز دلم گرفت. کدام مادر است که از سپردن جگرگوشه اش به دیگری خیالش راحت شود؟ چطور می توانستم بگویم که من جای توام؟ یک مادر برای کیمیا؟ جای رعنا، با آن همه وسواس؟ ...
باز بی اختیار صورتم را روی سنگ و اسم رعنا گذاشتم و زار زدم، روی سنگی که عطر گلاب و گل مریم با هم معطرش کرده بود، و از او معذرت خواستم و گفتم که همه سعی ام را خواهم کرد تا کیمیایش تنها نباشد، و ملتمسانه خواستم تا کمکم کند که بتوانم ...
این بار وقتی دست های حسام من را از جا کند، دیگر مهلت نداد، فقط توانستم با صدای بلند رعنا را صدا کنم. قلبم از این که زیر آن برف تند و ریز در آن گورستان خلوت تنهایش می گذاشتم پاره پاره بود. به ماشین که رسیدیم هر دویمان از برف سفید و خیس شده بودیم. حسام عصبانی غرغر می کرد و مهشید با چشم هایی پر از اشک کاپشنش را به طرفم گرفته بود:
-ماهنوش لباست رو عوض کن، سرما می خوری.
و من به آن سنگ سفید که زیر برف مانده بود خیره شده بودم، و وقتی که از آن جا دور شدیم، باز بی اختیار با خودم گفتم خدایا، چرا؟ چرا رعنا؟ و باز این آرزو که کاش آن سنگ سفید، خانۀ من بود و رعنا کنار بچه اش می ماند، وجودم را احاطه کرد، آرزویی محال.
وقتی از سر خاک برگشتیم، فضای خانه دلگیرتر و غمناک تر از گورستان به نظرم آمد. رعنا، از خانۀ خودمان هم غریبی می کنم. خانه ای که در تمام خاطراتش همراهم بودی، حالا من همراه بچۀ تو برگشته ام تا بدون تو، آن طور که تو می خواستی، از کیمیا نگهداری کنم و چه سخت است این برگشتن. رعنا، نمی دانی چقدر سخت است. در هال که باز شد، خاله و مادر و عمه با دیدن کیمیا و من از دیدن صورت درهم شکسته آن ها زیر گریه زدیم. خاله چنان پریشان با دیدن کیمیا توی سر و صورتش می زد که من فقط توانستم برای ممانعت از صدای گریه ام با دست جلوی دهانم را بگیرم و کیمیا را به حسام بدهم و بعد زار زنان صورتم را در آغوش مادر و خاله پنهان کنم و بغض فرو خوردۀ این مدت را بی اختیار از سینه ام بیرون بریزم. حرف های خاله که بی تاب برای رعنا زبان گرفته بود، وجودم را به آتش می کشید و قلبم را می سوزاند. این بود که وقتی عمو گریه کنان جلو آمد و من را در آغوش گرفت و گفت:
-عمو جان، خوش آمدی، گریه نکن.
با دیدن صورت مهربان و خیس از اشک او، از غصه قلبم گرفت و حس کردم نفسم بالا نمی آید. بی اختیار دستم به طرفم گلویم رفت و صداها توی گوشم درهم و برهم شد.
وقتی چشم هایم دوباره باز شد، در میان دست هایی بودم که سعی می کردند از جا بلندم کنند، چنان احساس خفگی کردم که فقط دست ها را کنار زدم و به مادرم که با چشم هایی خیس و دست هایی لرزان سعی می کرد آرام آرام آب قندی را که دستش بود توی دهانم بریزد، بریده بریده گفتم:
-مامان ... دارم ... خفه ... می شم ...
خاله با صدای رنجور و گریه کنان گفت:
-قربونت برم خاله، گریه کن، گریه کن سبک شی.
ولی من از شدت ضعف حس می کردم دارم می میرم، توان گریه کردن نداشتم. صدای گریۀ کیمیا توی گوشم می پیچد و صدای عصبانی حسام که معلوم نبود به کی پرخاش می کند:
-ببین چه زندگی ای برای ما درست کرده این! آخه این چه وضعیه؟! هی گفتین برو بیارش، برو بیارش برای این؟!
آن وقت صدای دیگری را شنیدم که گفت:
-تقصیر منه، کاش من رفته بودم آن جا.
صدای بهرام بود و چقدر خش دار و گرفته.
و حسام با صدای عصبی تر جواب داد:
-نه بابا الن سیزده روزه این وضعه، تقصیر تو نیست.
دست های چروکیده عمه، مهر تربت خیسی را جلوی بینی ام گرفت و بوی خوش خاک توی مشامم پیچید. همان بوی دوست داشتنی که وقتی نم نم باران می آمد، هوا را با ولع فرو می دادیم و رعنا می گفت بوی خاک خیس، خوش ترین بوی دنیاست.... یادته رعنا؟! ...
دست هایم دور دست عمه چنگ شد و با تمام توان عطر خاک را بلعیدم و آن وقت نگاهم به عمه افتاد که سر تکان می داد و گریه می کرد. برای تو گریه می کرد یا من؟ نمی دانم، ولی آن قدر چشم هایش مهربان بود و لب برچیدنش مثل بچه ها که دلم برای اولین بار واقعا برایش سوخت. حس می کردم عمه را دوست دارم. سرم را به زحمت بالا گرفتم و با چشم هایم دنبال کیمیا گشتم که دیگر صدایش را نمی شنیدم، و این بار صورت پدرم را دیدم که با ریش سفید چهره ای آشفته داشت، چقدر به چشمم پیر و شکسته می آمد، خطوط چهره اش عمیق تر شده بود، چشم هایش پر از غم و رنج بود، در حالی که دستش پشت شانۀ مادر بود پرسید:
-بابا، حالت خوبه؟
چشم هایم را آهسته بستم، از دیدن آن صورت های شکسته و درهم و غصه دار، که با لباس های سیاه ایستاده بودند، طاقتم را باز از دست دادم. رعنا، غم تو با ما چه کرده بود؟ چانه ام می لرزید و چشم هایم می سوخت و نمی دانم چرا همۀ رنجم توی صدایم می پیچید. با التماس گفتم:
-مامان.
مادرم با صدای رنجور و گریان گفت:
-جانم، جان مامان.
اما دست هایی که در آغوشم گرفت، دست های بزرگ و مردانۀ پدرم بود. وقتی سرم را روی سینۀ پدرم گذاشتم. بعد از سال ها چنان احساس آرامش کردم که ناگهان حس کردم که قلبم سبک شده. تازه می فهمیدمچقدر گرمای این آغوش برایم آشنا و دوست داشتنی است، و آن وقت همۀ غصه هایم هق هق بی امانی شد که توی آرامش این آغوش گرم از اختیار خودم هم خارج شده بود. نوازش دست های پدرم، انگار به من، نیاز سرکوب شدۀ تمام این سال ها را یادآوری می کرد و من با چه آرامشی توی این آغوش گرم، صورتم را پنهان کرده بودم و زار می زدم. رعنای خوبم این آرامش را هم از تو داشتم، از تو عزیزی که حتی اشک هایم را هم از تو دارم.
وقتی بالاخره آرام گرفتم و سرم را بلند کردم، در حالی که صورت های گریان همه در برابر چشمانم بودند، قلبم آرام گرفته بود، انگار بعد از سال ها دوباره پدرم را پیدا کرده بودم، و شاید رعنا، این آرامش بود که به من توان داد تا پا توی اتاقمان بگذارم، اتاقی که سال ها اتاق هر دویمان بود، اتاقی که قبل از آمدن من، تمام لباس ها و وسایل تو را، خدا می داند، چه کسی، چطوری و با چه حالی جمع کرده بود ولی رعنا، آن ها اشتباه می کنند، چون تو این جا هستی، با همان آرامش همیشگی.
من می بینمت که هستی، این جا، توی این اتاق و کنار من. توی همان اتاقی که سال ها پیش پنهانی جایی از دیوارش را تخته کلاس کرده بودیم و معلم بازی می کردیم. همان اتاقی که کمدش را همیشه تو مرتب می کردی، همان اتاقی که من از دیوانگی هایم برایت می گفتم و تو می خندیدی. همان اتاقی که تو خودت، بچه ات را به من عادت دادی و ازم برای نگهداری کیمیا قول گرفتی و سفارش کردی و نفهمیدی من چطور قلبم پاره پاره می شود و دم نمی زنم.
رعنا تو آن جا هستی، روی همان تختی که همیشه به خاطر مرتب نکردنش از دستم عاصی بودی. همان تختی که این اواخر در حالی که دراز کشیده بودی برایم حرف می زدی، از کیمیا می گفتی و آرزوهایی که برایش داشتی و من خون جگر می خوردم و از نگاهت فرار می کردم.
تو این جایی با همان چشم های آبی قشنگ که این اواخر پر از غم و درد به پنجره نگاه می کرد و به دور دست ها خیره می ماند ...
رعنا تو هستی، توی قلب من، توی چشم هایم، توی این خانه و این اتاق و در وجود کیمیا ... نه، تو نرفته ای!
پس من وسایلت را برمی گردانم تا باز به زور لباس هایت را توی کمدی که حالا دیگر برای وسایل هر دوی ما کوچک است، جا بدهم تا عطر تنت باز توی این فضا بنشیند و من و کیمیا را آرام کند ... این جا روزی اتاق ما دو نفر بود، اتاق من و تو و از این به بعد اتاق ما سه نفر می شود، تو، کیمیا و من .... قبول است رعنا؟
چشم هایم را بستم و باز کردم تا پردۀ اشک کنار برود و او را ببینم، ولی نشد، باز هم چشم هایم تار بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 09-01-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشت- فصل هجدهم



شب، وقتی برای شام پایین آمدم، تازه با بهرام روبرو شدم. بهرام رنگ پریده و خسته و پریشان که هیچ شباهتی به بهرام اتو کشیدۀ همیشگی نداشت. هیچ کدام نتوانستیم غیر از سلامی آهسته حرفی بزنیم، و من با تمام فشاری که به خودم آوردم، نتوانستم بهش تسلیت بگویم، او هم حرفی نزد. خاموش و ساکت بود. آن قدر در خودش غرق بود که حس می کردی نه چیزی می بیند، نه می شنود، و وقتی کیمیا را توی بغلش نگاهش کنی. اما بالاخره بعد از شام همان طور که کیمیا توی بغلش بود به سختی شروع به صحبت کرد. اول از همه، و بعد تک تک از خاله، مادر، عمو، پدر، حسام و من تشکر و عذرخواهی کرد. آن وقت چند لحظه ساکت شد و بعد رو به من کرد و با صدایی که هر لحظه منتظر بودم توی هق هق گریه بشکند باز تشکر کرد و گفت:

-ماهنوش خانم، شما بهتر از من می دونین که رعنا چی می خواست. اگه من این زحمت را به دوش شما گذاشتم، به خواست رعناست که اصرار داشت کیمیا تا وقتی خودش بتواند انتخاب کند، از شما و مادر این ها جدا نکنم، ولی با این همه اگر رعنا مطمئنم نکرده بود که شما هم پذیرفته ین هیچ وقت جسارت تحمیل چنین وظیفۀ سنگینی را به شما نداشتم ... من از شما، از پدر و مادر، از آقا حسام و از بقیه، هم ممنونم، هم شرمنده ....

سرش را زیر انداخت و ادامه داد:

-برای من سخته که هردوشون را با هم از دست بدم، ولی برای کیمیا این طوری بهتره، تا مثل من تنها نباشه ....

بغض صدایش لحظه به لحظه سنگین تر می شد و وحشت من از این بود که نتواند جلو خودش را بگیرد. از طرفی فکر می کردم این مصیبت باعث شده که بهرام به چیزهای دیگری غیر از فرمول های توی کتاب هایش فکر کند. این مرد خرد و درهم شکسته نمی توانست بی احساس باشد، نمی توانست حتی اگر می خواست. بهرام ادامه داد:

-من می دونم که هیچ جوری نمی تونم محبت همۀ شما را جبران کنم و نمی دونم به چه زبانی باید ....

عمو حرفش را قطع کرد و دستی به شانه اش زد و با حالی خراب تر از خود بهرام گفت:

-بابا جان، این حرف ها چیه؟ این حرف ها رو نزن. رعنا دخترم بود، تو پسرمی، کیمیا هم بچه م. این جا هر کس هر کاری کرده از روی رضایت بوده بابا جان، نه اجبار. قدم بچۀ بچه م مثل قدم های خود تو که پسرمی همیشه روی تخم چشم ماست، از الان تا صد سال دیگه این جا خونۀ خودته، پسرم! آدم با خانوادۀ خودش که غریبی نمی کنه ....

صدای عمو هم می لرزید و حس می کردم همین حالاست که هم عمو و هم بهرام زیر گریه بزنند و من نمی دانم چرا دلم نمی خواست بهرام گریه کند.

نگاهم با نگاه حسام گره خورد و نمی دانم چشم هایم چه حالتی داشت که حسام سرش را آهسته تکان داد و با اشاره پرسید:

-چیه؟

نگاهم بی اختیار به سمت بهرام برگشت و حسام که منظورم را اشتباه فهمیده بود، رو به من با صدای بلند پرسید:

-وقت خواب کیمیاست؟

بهرام سریع سر بلند کرد و متوجه من شد. یک لحظه به من نگاه کرد و بعد به کیمیا و آن وقت همان طور که سرش زیر بود گفت:

-ماهنوش خانم، ببخشین که باز تکرار می کنم، ولی فکر می کنم وظیفمه که دوباره بگم ....

ساکت شد و چند لحظه بعد ادامه داد:

-من به خواست رعنا ست اگه ....

این بار من نگذاشتم حرفش را تمام کند، به کیمیا نگاه کردم و گفتم:

-نه آقا بهرام، لازم به تکرار نیست، خواهش می کنم. مطمئن باشین کیمیا نه فقط به خواست رعنا .... به خواست همۀ ما این جاست.

از لرزش صدایم ساکت شدم، ولی باز انگار کسی غیر از من باقی افکارم را به زبان آورد و گفتم:

-من باید از شما ممنون باشم که این اجازه رو به من دادین که به قولم به رعنا ....

لرزش صدایم بیش تر شد و چشم هایم سوخت و فقط توانستم همراه آه عمیقی که برای فرو دادن بغضم می کشیدم بگویم:

-عمل کنم.

لب هایم را به دندان گزیدم و از جایم بلند شدم تا زودتر از اتاق بروم بیرون، ولی بهرام هم سریع بلند شد و گفت:

-من واقعا نمی دونم چی باید بگم؟

و بعد اضافه کرد:

-اجازه بدین من کیمیا رو می آرم.

ایستادم و در حالی که عضلات گردنم از فشاری که به فک هایم می آوردم تا بتوانم بدون لرزش حرف بزنم درد گرفته بود، گفتم:

-نه، عیبی نداره. امشب یک کم دیرتر می خوابه.

بهرام فقط یک لحظه باز نگاهش با نگاهم تلاقی کرد و گفت:

-خیلی ممنون من هنوز وسایلم رو جمع نکرده م، دیگه دارم زحمت رو کم می کنم. عمه منتظرن.

و من یادم آمد که بهرام شب حرکت می کند. همان طور که کیمیا بغلش بود به سمت عمو و خاله رفت و دوباره از گریۀ خاله، وقتی بهرام دست گردنش انداخت تا خداحافظی کند، همه زیر گریه زدند و این بار بغض بهرام هم شکست و من آن قدر منقلب شدم که فقط توانستم فرار کنم، بی آن که بتوانم رو برگردانم و کیمیا را که حالا توی بغل حسام بود بگیرم.

این بود که حسام همان طور که دنبالم از پله ها بالا می آمد با زبان بچگانه و صدای بلند برای پرت کردن حواس کیمیا گفت:

-خاله ماهنوش، کیمیا خانم رو نمی بری؟

نمی توانستم رویم را برگردانم. دوباره گفت:

-خاله ماهنوش می شنوی؟ می گم این کیمیا خانم گل بغض کرده، می شنوی؟

اشک هایم را پاک کردم، لب هایم را گاز گرفتم و بالای پله ها برگشتم. می خواستم گریه نکنم، ولی اشک هایم دوباره سرازیر شدند. صدای هق هق گریۀ خاله و بهرام و بقیه فضا را پر کرده بود و کیمیا با این که حسام همان طور که از پله ها بالا می آمد، بالا و پایینش می انداخت و با سر و صدا و بچگانه با او حرف می زد، بغض کرده و لب برچیده بود. درمانده سر تکان دادم و دوباره رویم را برگرداندم و به سمت اتاق رفتم، در حالی که باز صدای حسام را می شنیدم که با لحنی بچگانه، که سعی می کرد شاد باشد، رو به کیمیا و در حقیقت به من می گفت:

-یکی نمی خواد فکر این بچه باشه؟ آخه بابا این خانم خوشگل ناز داره نگاهتون می کنه ....

حالا توی اتاقم پشت در بودم و داشتم سعی می کردم با فشار دادن دستمال به چشم هایم جلوی اشک گرمی را که خیال بند آمدن نداشت بگیرم. و باز صدای حسام که کیمیا را سردست تا نزدیک لوستر بالا برده بود توی گوشم نشست:

-ماهنوش خانم، لطفا بس کن.

بچگانه عصبی بودن و کلافگی حسام را پنهان نمی کرد.

لحظه ای رعنا را دیدم که به بالش های روی تخت تکیه داده بود. انگار عصر روزی بود که تازه از شمال برگشته بودیم. رعنا داشت برای من که دیگر نتوانسته بودم جلوی گریه ام را بگیرم، می گفت که بعد از او چه کار کنم؟ خواهش می کرد نگذارم کیمیا از این بغل به آن بغل برود و هی گریه و زاری و دلسوزی های مرسوم را ببیند و همه به گمان دلسوزی با جزع و فزع آزارش بدهند ....

دستمال را با چنان شدتی به چشمم فشار دادم که زجر و درد را ببلعد به سختی بغضم را فرو خوردم. رو برگرداندم، به زحمت لبخندی به کیمیا زدم و رو به کیمیا و با لحنی بچگانه، ولی در جواب حسام گفت:

-بیا کیمیا جون، خاله ماهنوش دیگه خفه شد، بیا عزیزم.

حسام کیمیا را یک بار دیگر تا نزدیک سقف انداخت بالا و گرفت و بعد همان طور که دستش را به سمت من دراز می کرد گفت:

-من این رو که تو می گی نگفتم. گفتم؟

نگاهش کردم و سرم را تکان دادم. یکدفعه گفت:

-لباس هاتون رو بپوشین با هم بریم بهرام رو برسونیم.

-بهرام رو برسونیم؟

گیج و منگ حرفش را تکرار کردم.

از اتاق بیرون رفت، ایستاد و برگشت و گفت:

-آره شاید بهرام تا یک سال دیگه م نتونه بیاد. یک ساعت هم یک ساعته، من که دارم می رم فرودگاه، بگذار کیمیا رو هم ببریم.

-خوابش می آد.

-عیبی نداره. خوابش هم ببره، توی بغل باباش برده دیگه!

در را بست، ولی بلافاصله باز کرد و گفت:

-اما اگر می خوای باز آبغوره گیری راه بندازی، نیای سنگین تری!

نگاهش کردم. باز نگاهش مثل نگاه عمو شده بود، نگاه مهربان عمو و در عین حال نگاه توبیخ کنندۀ پدرم. با ریش نتراشیده، قیافه اش هم درست شبیه پدرم شده بود، مردانه و پخته.

رعنا یادت است که می گفتی فکر نمی کنم حسام در پنجاه سالگی هم مردی عاقل و بالغ مثل پدر بشود؟

کاش بودی و می دیدی که چطور به خاطر تو و به خاطر کیمیای تو، تمام سعی اش را می کند تا این پازل به هم ریخته را مرتب کند و به اوضاع سر و سامان بدهد و خیلی بیش تر از آنچه فکر کنی عاقلانه رفتار می کند ....

لباس های کیمیا را تنش کردم و آماده شدم تا کیمیا را برای بدرقۀ پدرش ببرم. باز به یاد رعنا افتادم و باز چشم هایم تار شد، سرم را بالا گرفتم تا اشک هایم سرازیر نشود، با خودم گفتم:

« بگذار رنج توی جانم بشینه، من به تو قول داده ام، رعنا! »

پس خفه شدم تا اشک تبدیل به سنگ بزرگی شود و روی قلبم فشار بیاورد.

« عیبی ندارد، تو نترس رعنا، من قولم یادم نرفته. »



*****



از فرودگاه که برگشتیم از سرمایی که آن روز زیر برف تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود سرمای سختی خوردم که در تمام عمرم سابقه نداشت. تب شدیدی داشتم که روز بعد سرفه های وحشتناکی هم که گلو و ریه ام را خراش می داد به آن اضافه شد، ولی وحشتناک تر از بیماری ام اوضاعی بود که بیماری ام پیش آورد. وضع من دیگر مثل گذشته نبود که بتوانم تا هر وقت که خواستم رو به قبله دراز بکشم. کیمیا به من احتیاج داشت و پیش دیگران آرام نمی گرفت و این باعث می شد برای سرپا ماندن تلاش کنم، ولی تمام تقلایم دو روز طول کشید، چون احمقانه تلاش کرده بودم.

بین یک مادر و جانشین او، تفاوت از کجاست تا کجا!

کیمیا بیماری را از من گرفت و هر دو بیمار شدیم و برای اولین بار حسی جدید را تجربه کردم، وقتی کیمیا سرفه می کرد مثل این بود که ریه های من هم می سوخت. با این که خودم گاهی از فرط سرفه احساس خفگی می کردم، سوزش و دردی که از سرفه های او احساس می کردم به مراتب بیش تر بود.

این اولین بیماری کیمیا بعد از رفتن رعنا بود و من واقعا درمانده شده بودم. این حسی که خودم باعث بیماری او شده ام دیوانه ام می کرد و در این میان بی چاره حسام تقریبا سه شب تا صبح نخوابید، چون کیمیا به خاطر تب تند و بیماری بی تاب بود و بغل هیچ کس آرام نمی گرفت، و من که خودم در تب می سوختم توان نگهداری اش را نداشتم.

این بود که حسام همراه خاله و مادر بیدار می ماند و کیمیا را که تنها توی بغل او آرام می گرفت، راه می برد.

آن موقع بود که یاد گرفتم مادر به خاطر بچه اش هم شده باید به سلامتی اش اهمیت بدهد تا سر پا بماند. و این اولین اصل مادر بودن را از وضع بغرنجی که خودم به وجود آورده بودم یاد گرفتم.

کیمیای رعنا عزیزی بود که وجود از پا افتاده ام را از حقارت، بی هدفی و لاقیدی به زندگی پیوند زده بود و من دیگر نعش بی مصرف معلق در روزمرگی هایم نبودم. محبت رعنا و ارزش امانت عزیزش دوباره زنده ام کرده بود ..... آری کیمیا زندگی دوبارۀ من هم بود .... و من این زندگی دوباره را فقط مدیون رعنا بودم .... که هیچ وقت فرصت جبران محبت هایش را پیدا نکردم.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 09-01-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشت- فصل نوزدهم

یکی – دو ماه طول کشید تا اوضاع تقریبا حالت عادی پیدا کرد و توانستم خودم را جمع و جور کنم. البته، شاید در آن دو ماه حسام بود که بیش تر از همه، حتی خود من، کمک کرد و با وقت زیادی که برای گذاشت و صبر و حوصله ای که واقعا از او بعید بود، تقریبا تمام بعدازظهر کیمیا را سرگرم کرد، اگر هوا زیاد سرد نبود، بیرون، اگر نه در خانه، چون من با این که تمام کارهای معمول و مربوط به کیمیا را می کردم، ولی واقعا دل و دماغ بازی و جست و خیز و سر کله زدن با او را نداشتم و بقیه هم از من بدتر. اگر من اشک هایم را برای شب ها و بعد از خواب کیمیا نگه می داشتم، دیگران این کار را هم نمی توانستند بکنند، خصوصا خاله و مادر. این بود که حسام بیش تر کیمیا را از خانه بیرون می برد و به اصرار حسام و به خاطر کیمیا، من هم به اجبار با آن ها می رفتم و در آن روزها بود که ناباورانه فهمیدیم مهشید حامله است، آن همه بعد از نه سال انتظار.
با این که به طور طبیعی حامله شده بود، دکتر برای هفت ماه بهش استراحت مطلق داده بود. این بود که قرار شد در خانۀ ما بستری شود و از آن جا که خودش با سکوت و آرامش میانه ای نداشت، یک تخت کنار هال برایش گذاشتند. شاید به قول خودش از بس همیشه از عمه فرار کرده بود، خدا این طوری تنبیهش کرده بود که هفت ماه تمام در تیررس عمه باشد، بدون راه فرار!
وجود مهشید و رسیدگی به کارهایش خانه را از آن حالت مغموم و ناراحت کننده دور کرد و هیجانی که وضعیت او به وجود آورده بود تا حدی فکر همه را از مصیبتی که اتفاق افتاده بود، منحرف کرد. به قول مهشید در پیشانی نوشتش بود که تمام مسائل مربوط به او خنده دار باشد. او که هیچ وقت قرار و آرام نداشت، حالا حتی برای غذا خوردن هم اجازه نشستن نداشت و مجبور بود تمام جنب و جوشش را محدود کند به حرف زدن و سربه سر عمه گذاشتن، و به همین دلیل هم حال و هوای خانه تغییر کرده بود و این تغییر فضا چقدر برای همه لازم بود. چون بعد از رفتن رعنا برای اولین در طول زندگیمان خانه رنگ سکوت گرفته و خالی شده بود. اگر کسی هم می آمد یک سر زدن کوتاه بود که بی سر و صدا انجام می شد. آن موقع بود که من تازه در کمال تعجب فهمیدم این آروزی من و رعنا برای داشتن خانه ای ساکت، اصلا دوست داشتنی نبوده، چون فضای بی روح و خالی از جنب و جوش و آرام خانه و حتی کم تر غرغر کردن عمه به جای آرامش، دلتنگی و دلمردگی به همراه داشت. من و رعنا اشتباه می کردیم که خانه مان را غیر از آنچه بود می خواستیم. خانۀ ما با همان فضا دوست داشتنی بود و مایۀ آرامش.
همان روزها بود که از حسام شنیدم مادر بزرگ شهاب، یعنی مادر پدرش فوت کرده و حسام ازم خواست به خاطر این که خانم معتمدی و دخترش توی تمام مراسم و مجالس رعنا شرکت کرده بودند همراهش برای ختم بروم، چون نمی خواست خاله را که هنوز روحیۀ خوبی نداشت ببرد. قبول کردم و همراه حسام رفتم. وقتی خانم معتمدی جلوی پایم بلند شد و با محبتی خاص جواب تسلیت گویی ام را داد یا وقتی شراره از جایش بلند شد و تمام مدتی که آن جا بودم کنارم نشست، همه اش انگار رعنا توی گوشم زمزمه می کرد و حالم را دگرگون می کرد. موقع بیرون آمدن شهاب را دیدم که کنار حسام ایستاده. حسام کیمیا را با خودش برده بود تا گریه و زاری توی مراسم زنانه اذیتش نکند.
ایستادم تا تسلیت بگویم. انگار برای اولین بار بود که صورت شهاب را می دیدم، با ته ریش و صورت خسته چهره اش دلنشین تر از قبل بود. وقتی از من به خاطر شرکت در مراسم تشکر می کرد، انگار چشم های رعنا با آن نگاه های معنی دارش که هر بار شهاب را می دید رو به من می کرد و هر رفتار او را تغییر خاصی می کرد، جلوی چشمم جان گرفت، نگاهی پر از شیطنت و شادابی و سرزندگی.
بی اختیار وقتی خواستم تسلیت بگویم چشم هایش به اشک نشست و طفلک شهاب که تصور می کرد این اشک به خاطر همدردی با اوست با دستپاچگی تشکر کرد و دنبال ما به رغم اصرار حسام تا دم ماشین آمد و صبر کرد تا حرکت کردیم. با حال پریشان توی گذشته و خاطراتی که از رعنا در رابطه با شهاب داشتم، غوطه می خوردم که صدای حسام که با لحنی پر از طعنه حرف می زد به زمان حال برم گرداند:
-من نمی دونستم تو این قدر به مادر بزرگ شهاب ارادت داری.
بی حوصله و با تعجب گفتم:
-من؟
و اضافه کردم:
-من اصلا مادر بزرگش رو دیده بودم؟
-والله چه می دونم؟ اون تسلیت پرسوز و گدازی که تو گفتی، گفتم شاید دیده یی و من خبر ندارم.
-من؟ من یک کلمه گفتم تسلیت می گم، سوز و گدازش کجا بود که تو فهمیدی و من نفهمیدم؟
پوزخندی زد و گفت:
-توی چشم هاتون.
یاد اشکی افتادم که توی چشمم حلقه زده بود و لحن پر از کنایه اش باعث شد دوباره رعنا را پیش رویم ببینم، با همان ابروهایی که وقتی می خواست طعنه بزند بالا می رفت، و حس کردم دلم برایش پر می زند، برای آن صورت دوست داشتنی و ظریف، برای آن چشم های زیبا و زنده که نگاهش حتی در اوج شیطنت هم وقارش را از دست نمی داد. رویم را به سمت خیابان برگرداندم تا این بار حسام نتواند به قول خودش سوز و گدازی را که حالا دیگر از چشم هایم سرازیر شده بود ببیند، ولی دست بردار نبود.
-چی شد؟ بالاخره نگفتی این ارادت از کجا حاصل شده که ما بی خبریم.
سکوت کردم. حرفی برای زدن نداشتم. چطور ممکن بود توضیح داد که شهاب یادآور چه خاطراتی از رعنا بود؟ باز صدای حسام را می شنیدم که با لحنی پر از کنایه گفت:
-من عاشق این جواب های مفصلم که تو به سوال های آدم می دی.
رو برگرداندم و دستم را دراز کردم تا یک دستمال کاغذی بردارم و همان طور فکر می کردم کاش حسام راست می گفت و حق با او بود و سوز و گداز من به خاطر مادربزرگ شهاب بود، نه رعنا. اگر می شد، اگر این طور بود من دیگر غمی هم داشتم؟ حسام هم یک لحظه رو برگرداند و نگاهمان به هم افتاد. یکدفعه با تعجب گفت:
-ای بابا، باز چی شد؟ ما غلط کردیم یک سوال کردیم، خوبه؟
آهسته کیمیا را که روی شانه ام خوابش برده بود توی بغلم خواباندم، که دوباره گفت:
-هی می گم یادم بنداز برات یک عروسک بخرم، گوش نمی دی. ببین آخرش نه تو برای من تفنگ خریدی، نه یادم انداختی من برای تو عروسک بخرم. بابا من که می بینی حواسم پرته، تو یادم بنداز.
با همان چشم های پر از اشک در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم گفتم:
-من مشکلم با عروسک حل نمی شه، ولی تو یادم بنداز برات تفنگ بخرم.
خندید و گفت:
-دست شما درد نکنه، یعنی مشکل من این جوری ها حل می شه دیگه. آره؟
-وقتی برای دیگران این نسخه رو می پیچی، حتما از نتیجه ش مطمئنی که تجویز می کنی دیگه.
خندید و گفت:
-خودمونیم تو هم زبونت از مهشید چیزی کم نداره ها، ها!
با همان صدای بغض آلود گفتم:
-هر چی باشه خواهریم.
-بر منکرش لعنت.
یکدفعه ایستاد و خواست از ماشین پیاده بشود، با تعجب پرسیدم:
-کجا می ری؟
-می خوام از خجالت این که به خاطر دوست من آمدی ختم در بیارم.
دور بر را نگاه کردم. از او بعید نبود بخواهد برود اسباب بازی فروشی. انگار خودش فهمید. همان طور که می خندید گفت:
-عروسک رو بعدا می خرم، می خوام یک شیرقهوه گرم بگیرم. بگیرم یا چیز دیگه می خوری؟
-مرسی.
-مرسی نداره. اگه چیز دیگه می خوری، بگو همونو بگیرم.
نگاهش کردم و از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم:
-من شیر کاکائو می خورم.
-آب نبات چوبی و شکلات هم داره ها!
-بی مزه، اصلا خیلی ممنون نمی خوام.
قاه قاه خندید و از صدای خنده اش چشم های کیمیا نیمه باز شد. گفت:
-خوب بابا می خرم، دو تا هم می خرم، ولی شیر کاکائو مال بچه هاست. اون وقت می خوام برات عروسک بخرم، بهت برمی خوره!
و در را به هم زد و رفت. فکر کردم راست می گوید.
رعنا، من هنوز مثل بچگی هایمان همان شکلات و شیرکاکائو را دوست دارم. همان که آن وقت ها برای بیش تر خوردنش به لیوان تو دهن می زدم و تو قهر می کردی .... یادت است رعنا؟
زمان مثل برق گذشت و حالا من دارم سعی می کنم، همان طور که تو دوست داشتی، به کیمیا یاد بدهم که از لیوانی که کسی دهن زده یا شکلاتی که دهن خوردۀ کسی است نخورد و هر بار به یاد می آورم که خودم بارها و بارها این کار را با مادرش کرده ام ... وای رعنا، رعنا، رعنا، به جبران تمام بدی هایی که کردم، روزگار چه سخت و تلخ تنبیهم کرد ... این تنها چیزی است که فکر می کنم حتی تو هم هیچ وقت نفهمیدی، رعنا ... هیچ وقت.
حسام برگشت. با دو تا شیرکاکائو که حالا دیگر دلم نمی خواست بخورم.
دلم می خواست رویم را برگردانم و تو عقب ماشین نشسته باشی و این بار هر دویش را به تو تعارف کنم و فقط از نگاه کردن به تو لذت ببرم نه از قاپیدن و هول هولکی خوردنشان ... ولی ...
آهسته دستی به موهای کیمیا کشیدم و بوسیدمش، و آرام آرام بیدارش کردم.
اگر تو نیستی، کیمیا هست، رعنا، کیمیای تو، پس اول او.

*****
اواخر زمستان بود و نزدیک عید، ولی نه در خانۀ ما حرفی از عید بود و نه در خانۀ دلمان. حدود سه ماه از رفتن رعنا می گذشت. در این مدت، کیمیا دو – سه بار سرمای شدید خورده و مریض شده بود.
عمه می گفت از غصه است و من مدام خودم را سرزنش می کردم که لابد نمی توانم آن طور که باید به او رسیدگی کنم. ولی دکترش دلیلش را سردی هوا و ضعف بنیۀ کیمیا می دانست. حسام و مهشید می گفتند از بس لباس تنش می کنی و مواظبش هستی، با یک باد سرما می خورد و ... و من مانده بودم کدام درست می گویند. مادر بودن یک هنر غریزی است و خودجوش. ولی وقتی بخواهی خودت را جای مادر کسی بگذاری باید معجزه بشود تا بتوانی کاملا مثل یک مادر عمل کنی. در تمام این مدت همۀ تلاشم این بود که سرسوزنی بین کارهای من و آنچه رعنا می کرد و می خواست تفاوتی نباشد، ولی هیچ وقت راضی نشدم. هر بار که کیمیا مریض می شد، آن قدر خودم را سرزنش می کردم که تقریبا بعد از او یا با او، خودم هم بیمار می شدم، ولی نمی گذاشتم هیچ کس کارهای او را انجام بدهد. دیگر طوری شده بود که حتی برای چند دقیقه هم نمی توانستم از او دور باشم. البته باز هم روحیۀ خود کیمیا بود که بیش تر به این حالت دامن می زد. با این که بیش تر از یک سال بود که کنار ما بود، تنها به من و حسام کاملا انس گرفته بود.
پیش هیچ کس دیگر حتی خاله و مادر با وجود تمام محبتی که به او می کردند تنها نمی ماند و غیر از من با تنها کسی که می ماند یا بیرون می رفت حسام بود. حسام حالا خیلی آرام تر از قبل شده بود و در این مدت با تمام توان برای نگهداری از کیمیا و عادت دادنش به وضع جدید و برای تسلی دادن به بقیه، خصوصا خاله کمک می کرد.
روزها همان طور که رعنا می خواست، حتما یک ساعت کیمیا را بیرون می بردم. شب ها سر ساعت می خواباندمش و حتما، غیر از مواقعی که مریض بود، روزی یک بار حمامش می کردم و باز مثل خود رعنا لباس هایش را فقط خودم با دست و صابون می شستم و می گذاشتم عمه یکریز غرغر کند که این چه مدل بچه داری است که در این خانه باب شده!
اتفاق عجیبی افتاده بود، من که روزها و فکرم با کیمیا پر شده بود، بدون کوچک ترین فشاری در مقابل عمه صبوری می کردم. چه اهمیتی داشت که عمه چه می گوید؟ مهم این بود که من داشتم آن طوری رفتار می کردم که دلم می خواست و در این خانۀ شلوغ، کنار کیمیا، برای خودم یک زندگی مستقل داشتم و حالا دیگر آن قدر عاقل شده بودم که قدر این موهبت را بدانم و تازه یک کشف مهم هم کرده بودم و آن این که در یک خانۀ شلوغ هم می شود زندگی مستقل داشت و خوشبخت بود.
مثل الان که در همان خانه و در همان اتاق خودم به واسطه کیمیا زندگی مستقلی داشتم و خوشبخت بودم. رعنا، عجیب است، ولی باور کن که من بالاخره فهمیده ام که بدون فرار از این خانۀ شلوغ هم می شود خوشبخت بود. خوشبختی حسی است که در درون ما جریان پیدا می کند، نه جایی بیرون از ما!
رعنا، این حس حالا در وجود من جاری شده با کمک تو و کیمیای تو .....

*****
بهار از راه رسید، اولین بهار بدون رعنا. در خانۀ ما خبری از عید و سال نو نبود. اولین روز سال، همه با هم رفتیم سر خاک رعنا، ولی برای این که کیمیا شاهد گریه های دیگران نباسد، من و کیمیا بعدا همراه حسام رفتیم، با یک گلدان بزرگ شب بو و یک سبزۀ کوچک که در دست های کوچک کیمیا بود. وقتی کیمیا همراه حسام خم می شد تا با دست های کوچکش گل و سبزه را روی آن سنگ سفید بگذارد من هرچه با خودم جنگیدم، نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. این بود که رو برگرداندم و خیلی دورتر از آن ها برسر مزاری دیگر نشستم و زار زدم.
این تلخ ترین عید دیدنی همۀ عمرم بود. همان طور که تلخ ترین عیدی بود که بهارش برایم به سردی زمستان و دلگیری پاییز بود.
از آن به بعد هوا خوب شده بود، تقریبا هر هفته همراه کیمیا و حسام سرخاک رعنا می رفتم، و طبق قراری ناگفته، حسام همراه کیمیا می ماند و من تنها کنار رعنا می نشستم و اشک ریزان برایش از همۀ آنچه گذشته بود می گفتم و بعد اشک هایم را پاک می کردم و دور می شدم. هیچ وقت نمی توانستم به کیمیا که با کمک حسام گل ها را روی آن سنگ سفید می چید، نگاه کنم. این بود که روبرگرداندم و دور می شدم و باز اشک بود و اشک که این درد تلخ را مرهم می گذاشت، مرهمی که خود رعنا دوباره به من باز گردانده بود.
اواخر فروردین بود. کیمیا حالا خیلی بهتر حرف می زد و رابطه اش با حسام آن قدر نزدیک و خوب شده بود که بیش تر شب ها توی بغل حسام می خوابید و بعدازظهرها کاملا معلوم بود که چشم براه به قول خودش « اسام » است. بهرام هر هفته یا حداکثر ده روز یک بار زنگ می زد ولی کیمیا نمی توانست یکی – دو کلمه بیش تر تلفنی با او حرف بزند. آن یکی – دو کلمه را هم وقتی می گفت که فکر می کرد حسام آن طرف خط است.
مهشید که حالا پنج ماه کامل از حاملگی اش می گذشت، آن قدر از خوابیدن کلافه شده بود که با غصه می گفت حتی سرکار گذاشتن مداوم عمه یا جنگ لفظی اش با حسام هم دلش را خنک نمی کند و حالا داشت به من که قرار بود کیمیا را همراه حسام برای زدن واکسن ببرم، می گفت:
-کاش جای تو بودم و می توانستم فقط یکی – دو ساعت بروم بیرون، یک گشتی بزنم و برگردم.
که صدای ناله های عمه حرفش را قطع کرد. صدایی که تقریبا از ناله گذشته و به فریاد نزدکتر بود، و خاله را صدا زد:
-ناهید خانم به دادم برس! مردم از پا درد، به خدا دیگه نمی تونم پا از پا بردارم.
مهشید همان طور که خوابیده بود، رو به من که داشتم موهای کیمیا را مرتب می کردم، گفت:
-حالا وقتی هم که پا از پا برمی داره، مگه غیر از توالت و آشپزخانه کجا می ره، همچین ناله می کنه انگار قهرمان ماراتن بوده.
سعی کردم نخندم و گفتم:
-مهشید! گناه داره بی چاره، مسخره نکن.
مهشید چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-نه این که حالا خودم روی پاهام مثل فرفره می چرخم، دارم اونو مسخره می کنم!
-بابا تو می تونی، نمی خوای راه بری، بی چاره می خواد ولی نمی تونه.
-خب خواهر من، وقتی نتونی از چیزی استفاده کنی، فرقی نمی کنه بخوای یا نخوای که! عمه تازه باید دلش رو بذاره پیش دل بدبخت من که پا دارم و نمی تونم راه برم، نه که واسه چیزی که نداره هی سر و صدا کنه!
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
مادر از اتاق عمه بیرون آمد، داشت بلند بلند می گفت:
-چشم، الان زنگ می زنم، اگه راه نیفتاده باشه، بهش می گم.
و بعد از من پرسید:
-مامان، حسام گفته کی می آد؟
-ساعت پنج و نیم.
مادر گوشی را برداشت و شنیدم که به حسام زنگ می زند و من که حواسم به حرف های مهشید و سرو صدای کیمیا بود از جا بلند شدم، ساعت چهار و نیم بود. بایست حاضر می شدم. یک ساعت بعد وقتی من و کیمیا منتظر آمدن حسام بودیم، هنوز صدای ناله های عمه بلند بود و من کنار تخت مهشید از حرف هایش می خندیدم که صدای زنگ باعث شد از جا بلند شوم و در حالی که به طرف در می رفتم، با صدای بلند خداحافظی کنم که ناگهان چشمم از پشت شیشه به در باز حیاط افتاد و حسام را دیدم که در باز کرده بود و به خانمی که توی ماشین نشسته بود، تعارف می کرد. جا خوردم و از فکر این که با یکی از دوست هایش آمده دنبال ما، کفرم درآمد. با حالت عصبی ساک کیمیا را پیش مهشید گذاشتم و همان طور که از پله ها سریع بالا می رفتم و به مهشید گفتم:
-بهش بگو خودش کیمیا رو ببره، من نمی رم.
صدای مهشید را که می گفت:
-ا ، مگه چی شده؟
صدای بلند سلام حسام و جیغ شاد کیمیا قطع کرد و من که در اتاق را محکم می بستم صدای سلام مادر و خاله و بفرمایید محترمانۀ حسام را شنیدم. در عین عصابنیت و خشم، تعجب کردم که چرا برای این چند دقیقه دوستش را آورده توی خانه. مدت ها بود که حسام دیگر حرفی از به قول خودش « خواهر دوست هایش » نزده بود و ما کسی را همراهش ندیده بودیم. حتی مثل قبل، دیگر با دوست های خودش هم در ارتباط نبود. بیش تر وقتش بعد از کار، صرف کارهای کیمیا می شد و در خانه بود و این همان چیزی بود که بارها بارها عمه به عنوان اهل شدن حسام از آن نام برده بود، درست مثل خوب شدن من که بهش می گفت « شفا » و هر وقت می خواست خودش یا خاله را دلداری بدهد، می گفت:
-توی هر کار خدا حکمتیه، خودش خواسته بچه م، بودنش که نعمت بود، رفتنش هم نعمت باشه و یک یادگاری ازش بمونه که هم این بچه رو اهل کنه، هم این دختره شفا بگیره.
و حالا بعد از این مدت برایم خیلی عجیب بود که یکدفعه سر و کلۀ یکی از دوست هایش پیدا شده بود، آن هم وقتی که قرار بود بیاید دنبال ما، می توانست لااقل تلفن بکند و بگوید که من خودم بروم. نمی دانم شاید هم اشتباه از من بود که عادت کرده بودم همۀ کارها را حتما با حسام انجام بدهم. چه لزومی داشت حتما او ما را ببرد؟ من باید ....
صدایش همان طور که از پله ها بالا می آمد و صدایم می زد، مرا تا پشت در آورد:
-ماهنوش! کارت واکسن کیمیا کجاست؟
از همان پشت در گفتم:
-توی جیب ساکش گذاشته م.
-کو؟ نیست.
-بگرد، پیدا می کنی.
چند ضربه دیگر به در زد، صدایش را پایین آورده بود و دهانش را به شکاف در چسبانده بود:
-در رو باز کن، باهات کار دارم.
باز گفتم:
-کارت توی جیب ....
دو تا مشت محکم به در زد. مجبور شدم در را باز کنم.
-این بچه بازی ها چیه درمی آری؟ من نمی تونم تنهایی بچه رو ببرم.
-خب بده خودم می برمش.
-لازم نکرده شما زحمت بکشین. حالا که اومدم، از کارم زدم، خودم می برمتون.
-خب می گم برو به کارت برس، من خودم می برمش.
-ماهنوش، به ارواح خاک رعنا از این پنجره پرتت می کنم پایین ها! تو چرا یه دفعه می زنه به سرت.
-ا ، چرا زور می گی؟ من هیچ وقت مثل طفیلی های سرخر با شما نمی آم.
-طفیلی؟ سرخر؟
گیج مرا نگاه کرد. گفتم:
-حسام، تو چرا یه دفعه خنگ می شی. یعنی چی، وقتی این دختره همراهته، اومدی دنبال ما! من که خودم چلاق نیستم، ماشین می گیرم می رم. مثل احمق ها سربار شما بشم که چی؟
-دیوونه! این دختر خانم غفاریه، آمپول زنه. اومده آمپول عمه رو بزنه، تو فکر کردی کیه؟ من دوست دخترمو آوردم همراهم، که با شما برم دکتر. زده به سرت؟
حالا من گیج نگاهش می کردم و حرف هایش را مزه مزه می کردم:
-دختر خانم غفاری؟
-نخیر، دختر عمۀ بنده! مگه تو کر بودی، نشنیدی خاله زنگ زد، سر راه برم اینو بیارم.
یادم آمد که وقتی مادر با تلفن حرف می زد از خلال سرو صدای کیمیا، اسم آمپول و عمه و .... را شنیده بودم.
-حالا زود باش، بجنب، دیر شد. یه ساعت باید بریم غرغرهای منشی کج و کولۀ دکتر رو گوش بدیم.
و غرغرکنان از اتاق بیرون رفت. در حالی که با عجله لباس هایم را می پوشیدم از اشتباهی که کرده بودم می خندیدیم. سئار ماشین شدم، و آن وقت حسام که معلوم بود هنوز عصبانی است، با حرص به محض این که حرکت کرد، گفت:
-کی گفته زن ها یه تخته شون کمه؟ هرکی گفته خودش یه تخته ش کم بوده، زن ها به کل تخته ندارن!
خونسرد گفتم:
-اینم یه حرفیه. اگه عقلی در کار بود و تخته یی، وجود شما مردها رو چطوری می تونستن تحمل کنن؟ یک کمبودی این وسط هست که زن ها این بار بی خاصیت و کشنده رو به دوش می کشن دیگه! شاید به قول تو همون عقله باشه.
احساس کردم درست به هدف زده ام، پرید هوا:
-ا ، نه بابا، پیاده شو با هم بریم! اگه تحمل کردنی هم باشه مال مردهاست. شما زن های جیغ جیغو که فقط غرغر و قهر و ناز و ادا بلدین و مدام مثل موریانه مغز آدم رو می خورین، تحملتون سخته یا ما مردهای بدبخت، که دلمون رو خونۀ آخرش به یک داد زدن خوش کردیم، که اونم بعد بابتش صد دفعه باید بگیم غلط کردیم تا سرکۀ هفت سالۀ قیافه تون قابل تحمل بشه؟
-حضرت آقا، مرد اگه مرد باشه سرزن داد نمی زنه که مجبور باشه بگه غلط کردم.
-نخیر خانم خانما، زن اگه زن باشه کاری نمی کنه که مرد سرش داد بزنه.
-اون وقت فکر نمی کنی دنیا این جوری زیادی به کام شما از خودراضی ها می گشت؟
-نه، نترس. به خداوندی خدا با وجود زن ها، دنیا سرتاسرش ناکامیه، تو نگران کامروایی مردها نباش. بابا مردها یه خورده انصاف هم خوب چیزیه!
به طعنه و خونسرد گفتم:
-آره، تو یکی که با عملت اینو ثابت کردی.
با تعجب گفت:
-من؟ با کدوم عملم؟ چه جوری؟
-آره دیگه این که اندازۀ موهای سرت دنبال ناکامی دویدی و داری می دوی، گواه صادق حرفاته.
غش غش خندید:
-من دویدم؟ من می دوم؟! بنده خدا من کافیه سرمو بچرخونم، برام صف کشیده ن. همجنس های تو می گذارن شاخ شمشادی مثل من به خودش زحمت بده که بدوه؟!
به مسخره گفتم:
-عاقلان دانند!
-اون که آره، اون ها که می دونن، من دارم برای شما می گم که اصل سرمایه رو نداری!
چنان از ته دل خندید که کیمیا هم از خنده او خندید و من هم بی اختیار از خندۀ کیمیا به خنده افتادم و عصبانیتم یادم رفت و جوابش را ندادم. ولی باز چند دقیقه بعد دوباره آهسته گفت:
-به تو می گن زن فهمیده و با کمالات.
با تردید روبرگرداندم و پرسیدم:
-برای چی؟
در حالی که چشم هایش سرشار از شیطنت بود گفت:
-همین رو که حرف حق رو انکار نکردی می گم دیگه.
متعجب گفتم:
-من؟
-آره دیگه، همون اصل سرمایه که ندارین و این حرفا دیگه!
دندان هایم را به هم فشردم و با غیظ نگاهش کردم، حالت صورتش طوری شد که احساس کردم و از حرص من بیش تر غرق لذت می شود، یکدفعه فکرم عوض شد و با لحنی که تمام سعی ام را برای خونسردی اش می کردم گفتم:
-خب، آخه حرفت یه جورایی درسته.
تقریبا از جا پرید، تمام چشمش سوال شد:
-مرگ حسام راست می گی؟ جان من یک بار دیگه این رو که گفتی بگو.
تا آن جا که می توانستم با آرامش و شمرده گفتم:
-آره دیگه، وقتی از این دید نگاه کنیم که جنابعالی مثل اکثر همجنس هات عادت داری در مورد مسائل قیاس به نفس کنی، دیگه لزومی به اثبات و انکار نیست، حضرت آقا!
حالا او دندان هایش را به هم فشرده بود و من خندان بودم که منشی صدایمان زد:
-آقای یزدان ستا.
از جا بلند شدم و خندان گفتم:
-بریم؟
همان طور که از جا بلند می شد و چشم از چشم های من برنمی داشت، زیر لب گفت:
-یکی طلب شما باشه تا بعد. بریم.
و من که به سختی جلوی خنده ام را می گرفتم، جلوتر از او وارد مطب شدم و در همان حال فکر می کردم چقدر ازش ممنونم، از خوش خلقی اش، از روحیۀ شادش و از این همراهی و همدلی اش. واقعا اگر حسام نبود، چطور می توانستم به تنهایی از عهدۀ این مسئولیت سنگین برآیم؟ به خودم اعتراف کردم که وجود حسام، نوع برخوردش و روحیۀ سالم و سرحال اوست که مستقیما روی من و کیمیا اثر می گذارد و هر دوی ما را شاداب و سرزنده نگه می دارد.
هیجانی که از سربه سر گذاشتن با او در من به وجود می آمد آرام آرام ماهنوش شیطان و حاضرجواب گذشته را در وجودم زنده و بیدار می کرد. ماهنوشی را که مدت ها زیر آوار ناملایمات مرده و از یاد رفته بود، حالا حسام آهسته آهسته دوباره به یادم می آورد و این برایم لذت بخش بود. شاید من به تنهایی می توانستم سلامت جسم کیمیا را تامین کنم ولی مطمئنا هر دوی ما و شاید بیش تر از کیمیا خود من سلامت روحم را مدیون حسام بودم، که در تمام این مدت تنهایم نگذاشته بود و بدخلقی و بی حوصلگی هایم را تحمل کرده بود. او درست مثل مهشید و عمو بود. کنارش بودن احساس شادمانی و آرامش را با هم به انسان منتقل می کرد و این چیزی بود که من سال ها محتاجش بودم. بی نهایت هم محتاج بودم.
« کارت واکسن لطفا »
با صدای دکتر به خود آمدم. بی اختیار نگاهم به سمت کیمیا و حسام برگشت و لبخندی گرم بر صورتم نقش بست و فکری مثل آذرخش از مغزم گذشت:
« چقدر خوشبختم که آن ها را دارم. آن ها را؟ آره آن ها را .... »
انگار کسی غیر از من، محکم و قاطع جواب داد و من فقط توانستم با تاییدی ناخودآگاه دوباره لبخند بزنم و کیمیا را محکم تر توی آغوشم نگه دارم. هیچ احساسی در این دنیا شیرین تر از این نیست که خوشبختی را در آغوش داشته باشی. هیچ احساسی. رعنا، حالا من خوشبختم، خیلی خوشبخت. چون خوشبختی را در آغوش دارم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 09-01-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشت- فصل بیستم

ماه خرداد رو به پایان می رفت و روز تولد کیمیا در راه بود و از طرفی، شش ماه از رفتن رعنا می گذشت. با وجود این که خودم و بقیه روحیۀ خوبی نداشتیم، تصمیم گرفتم برای کیمیا همان طور که رعنا دوست داشت جشن بگیرم. این بود که اول بی آن که به دیگران بگویم همراه حسام چیزهایی که لازم داشتم خریدم. یک دست لباس درست مثل لباس پارسال، پیراهن سفیدی که کمرش با روبان صورتی پهنی جمع می شد و یک روبان مخمل صورتی تا با آن دسته ای از موهایش را که حالا دیگر تا روی شانه هایش بود، روی سرش جمع کنم و یک کیک دو طبقه سفید با رزهای صورتی و یک عروسک قشنگ سفارش دادم تا به قولم به رعنا عمل کرده باشم که می گفت تا شانزده سالگی می خواهد همیشه روزهای تولد کیمیا موها و لباسش یک مدل باشد تا وقتی عکس ها را کنار هم می گذارد تغییرات سال به سال را بشود تشخیص داد. بعد از همۀ این کارها، به همه گفتم که می خواهم جشن بگیرم و آن وقت با این که خاله به هیچ عنوان راضی نبود و عمه سخت مخالفت می کرد و بقیه هم هر کدام به نوعی اکراه نشان می دادند، مثل همیشه حسام حرف آخر را زد و با دعوت کردن چند نفر از دوست هایش و این بار واقعا خواهر دوست هایش جای مخالفتی نگذاشت. شراره و خانم معتمدی و دو نفر از دوست های دیگر خود را هم همراه خواهرهایشان دعوت کرد.
در این میان من فقط تنها فکرم این بود که اگر رعنا بود چه کار می کرد. نمی خواستم حتی سر سوزنی بین آنچه می کردم اختلاف باشد. و حسام انصافا از خرید گرفته تا انجام کارها بدون این که خم به ابرو بیاورد کمک کرد و با خوش خلقی و شوخی ها و بگو و بخندش سعی کرد جو را از حالت غمگین دربیاورد و در عین حال به کسی اجازه نمی داد حالتی محزون داشته باشد و این میان فقط مهشید که دیگر می توانست بنشیند با او همراهی می کرد و من چقدر از هردویشان ممنون بودم. چون برای دیگران هیچ تلاشی نمی توانستم بکنم، تمام سعی ام صرف این می شد که چهرۀ خودم در هم نرود یا اشک به چشمم نیاید. حتی خود من را هم حرف های حسام سرپا نگه می داشت، ولی با تمام تلاشی که همه می کردند انگار مصنوعی بودن فضا و شادی حس می شد. و من که از جشن تولد سال قبل کیمیا هم گرفته تر بودم، همۀ سعی ام را می کردم که ظاهرم غوغای درونم را نشان ندهد، و مطمئن بودم رعنا تو می فهمی با چه زجری پریشانی ام را پنهان می کنم.
آن شب وقتی شهاب و مادرش وارد شدند، دوباره گرمای نگاه رعنا را روی چهره ام حس کردم و باز نتوانستم درست جوابش را بدهم یا به صورتش نگاه کنم.
ته دلم مثل بچه ها آرزو کردم کاش رویم را برگردانم و رعنا با ابروهایی شبیه به ابروهای عمه نگاهم کند اما گرهی را که به ابروهایم افتاده بود هیچ جوری نمی توانستم باز کنم و وقتی بعد از بریدن کیک یکدفعه اخم های حسام هم بعد از پچ پچ در گوشی عمه درهم رفت، وضع بدتر شد. به نظرم آمد که همه اوقاتشان از کار بیخودی که به آن اصرار کرده بودم تلخ است، این را هم نمی دانستم عمه چه گفته بود که حسام هم از این رو به آن رو شده بود. فقط با این فکر که کاری را که رعنا دوست داشت کرده ام، خود را دلداری می دادم و با هر زحمتی بود، ظاهرم را آرام و سرحال نشان می دادم، ولی سکوت ناگهانی حسام آن قدر فضا را سنگین کرده بود که حس می کردم تمام سعی من و دوست های خودش، مخصوصا شهاب، برای به وجود آوردن فضایی راحت و شاد بی فایده است.
این بود که وقتی یکی از دوست هایش که مطمئنا سنگینی فضا را حس کرده بود به شوخی گفت:
-شهاب، دیگه ای یار مبارک رو بخون، زحمت رو کم کنیم، بچه خوابش گرفت.
و به کیمیا اشاره کرد، ته دل از او بی نهایت ممنون شدم. شهاب که کنار شراره و خانم معتمدی نشسته بود گفت:
-به جای ای یار مبارک، یک آهنگ آرام می خونم که کیمیا به جای لالایی گوش کنه، قبوله؟
و من مشتاق تر از همه کیمیا را بغل کردم و نشستم. آهنگ این بار با تمام آهنگ هایی که از آن ها شنیده بودم، فرق داشت، محزون و غمگین بود و دل آدم می گرفت، شاید هم چون خودم کلافه و غصه دار بودم روی من این تاثیر را داشت. به هر حال دل تنگم را شنیدن آن آهنگ بی قرارتر کرد و وقتی شهاب با صدایی پر از سوز و احساس این چند بیت شعر را خواند:

هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت بر نیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می رود سر
کآن که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد

انگار رعنا روبرویم ایستاد و دیگر نتوانستم اشک هایم را مهار کنم.
صورتم را در موهای کیمیا پنهان کردم و چند لحظه بعد بلند شدم و به بهانۀ گریۀ کیمیا که از دیدن اشک من زیر گریه زده بود، از پله ها بالا رفتم که در میانۀ راه صدای دست زدن و بعد صدای حسام را که شعر خواندن شهاب را قطع کرد، شنیدم:
-شهاب، قرار شد ملایم بخونی نه نوحه.
با تمام سعی ای که کردم نتوانستم به خاطر کیمیا هم شده جلوی گریه ام را بگیرم و حتی جلوی گریۀ کیمیا را هم نگرفتم. همان گریۀ کیمیا را هم بهانه کردم و برای خداحافظی از میهمان ها پایین نرفتم، فقط آرام آرام کارهای کیمیا را انجام دادم و خواباندمش، و بعد کنار تختش نشستم و، نگاهش کردم و همان طور آرام آرام اشک می ریختم با رعنا حرف زدم.
دخترش یک سال بزرگ تر شده بود و من همۀ سعی ام را کرده بودم که همه چیز آن طور که او می خواست باشد، ولی آخرش را خراب کرده بودم و نتوانسته بودم .... غرق فکر بودم که مادرم صدایم زد.
در آینه به چشم هایم که از گریه قرمز بود نگاه کردم و فکر کردم عجب جشن تولدی شد. بهتر است جواب ندهم. ولی وقتی چند بار دیگر صدایم زد، مجبور شدم بیرون بیایم. بی آن که پایین بروم از بالای پله ها گفتم:
-بله مامان.
اول صدای عمه را شنیدم:
-وا، بعد دو ساعت تازه می گه، بله!
و بعد صدای مادر را که:
-مامان جان، بیا پایین.
چند پله پایین رفتم، مادر پایین نرده ها ایستاده بود و عمه و خاله کنار تخت مهشید نشسته بودند. صدای بلند پدرم که طبق معمول در مورد حساب و کتاب هایشان با عمو صحبت می کرد از اتاق عمه می آمد و حسام روی مبل همیشگی اش رو به تلویزیون نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود و سیگار می کشید. دوباره گفتم:
-بله؟
و چشمم به عمه افتاد که با چشم هایی براق مثل وقت هایی که خبرهای مهیج داشت یا می خواست شری به پا کند، چهارزانو نشسته بود و دست هایش را درهم قلاب کرده بود و دو انگشت شستش را مدام دور هم می چرخاند.
-بیا پایین مادر، عمه جون کارت دارن.
متحیر گفتم:
-من رو؟
و باز نگاهم به عمه افتاد و تحیرم بیش تر شد. چون نگاهش مثل همیشه، عیبجو و ایرادگیر نبود، انگار به یک بستنی خامه ای یا غذایی اشتهاآور نگاه کند، براندازم می کرد. متعجب از پله ها پایین آمدم و نزدیک تخت شدم و بی آن که بنشینم گفتم:
-بله؟ بفرمایین.
مادرم گفت:
-خب بنشین.
-نه، می ترسم کیمیا بیدار بشه.
و فکر کردم، مگر دیوانه ام بنشینم و غرغرهایی را که حتما عمه می خواست بکند گوش کنم، که عمه گفت:
-نترس، بیدار نمی شه. اون الان هلاکه، این قدر پا به زمین زده که توپ هم در کنن بیدار نمی شه.
همان سرمبل با حالت عجله نشستم. عمه دوباره گفت:
-وا، خب چرا نسیه می شینی؟
-راحتم.
از رفتارها و نگاه ها، هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود و برای این که عمه بیش تر طولش ندهد، رو به مادر گفتم:
-خب؟
مادر با ابرو به عمه اشاره کرد، به خودم فشار آوردم:
-بله عمه؟
وقتی عمه شروع کرد، اول نمی فهمیدم اصلا منظورش چیست و از چه حرف می زند، تا این که بالاخره از مقدمه چینی با آب و تابی که کرد، فهمیدم که مادر شهاب در شلوغی تولد از عمه خواستگاری کرده و گفته:
-شهاب الان چند ماهه که خواسته ما بیاییم خواستگاری، منتها به خاطر رعنا خانوم دست نگه داشتیم و ترسیدیم بی احترامی بشه، حالا هم چون شما بزرگتر هستین، خواستم صحبت کنین و از طرف ما مسئله را خدمت خانم و آقای یزدان ستا مطرح کنین و ....
بیش ترین چیزی هم که عمه رویش تاکید می کرد این بود که مادر شهاب زنی فهمیده است که تشخیص داده که عمه بزرگ تر است و همه کاره. و من متعجب بودم که زنی با شخصیت خانم معتمدی چطور آن قدر مسخره و ناشیانه عمل کرده.
مات و حیران خشکم زد. تازه علت آمدن خانم معتمدی را که به خاطر عزادار بودن فکر نمی کردم بیاید می فهمیدم. صدای عمه که یکریز حرف می زد، مثل وزوز مگسی مزاحم در سرم می پیچید و من که انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم غیر از این که شنیده بودم، با بهت نگاهم اول از همه به سمت حسام برگشت که در این مدت عادت کرده بودم از او کمک بخواهم، ولی هنوز مفهوم نگاه جدی و عصبی و کاونده اش را نفهمیده بودم که باز صدای عمه که با ولع و ذوق زدگی حرف می زد و مرا مخاطب قرار داده بود، باعث شد رویم را برگردانم، منتها این بار نه با تحیر، با خشمی که آرام آرام در وجودم جمع می شد. از این که با آن لحنی که انگار برای یک جنس بنجل و انداختنی یک طالب پیدا شده، ذوق زده حرف می زد و از تاکید مدامی که یک در میان روی کلمۀ پسر می کرد تا ازدواج نکردن او و لابد بیوه بودن مرا به خودم یادآوری کند، حالم به هم می خورد. چنان از کوره در رفتم که به جای بلند شدن، تقریبا از جا پریدم و با لحنی گزنده و تند، رو به عمه گفتم:
-شهاب غلط کرده با مادرش!
اما ته قلبم از توهینی که به خانم معتمدی می کردم ناراضی بودم.
بعد پشت کردم و با قدم هایی سریع و بلند به سمت پله ها رفتم که عمه مثل همیشه یک وای بلند بالا گفت و مادر و خاله با هم گفتند:
-ماهنوش جان!
ولی حسام محکم و بلند صدا زد:
-ماهنوش!
در صدایش مثل صدای پدرم آن قدر تحکم بود که بی اختیار بدون این که بایستم رو برگرداندم و با همان لحن تند و تلخ گفتم:
-بله؟
چشم های حسام حالا پر از سوال بود، برعکس چشم های مادرم که پر از التماس بود، لابد برای این که به عمه توهین نکنم. حسام که گفت:
-عمه داشت باهات حرف می زد!
می خواستم کله اش را بکنم ولی رویم را برگرداندم و همان طور که از پله ها سریع بالا می رفتم، بی آن که به پشت سر نگاه کنم با همان لحن تند گفتم:
-همین قدر که شنیدم کافی بود. بقیه ش رو شماها گوش کنین که براتون جالبه.
و دیگر با این که هم مادر صدایم زد، هم مهشید و هم حسام. جواب ندادم. آن قدر عصبانی بودم که دلم می خواست عمه را خفه کنم و حالا که نمی شد، در ذهنم هر چه بد و بیراه بلد بودم، نثارش می کردم. رعنا، تو شاهد باش! حالا که من تصمیم گرفته ام به عمه به چشم گذشته نگاه نکنم خودش نمی گذارد و باز با رفتارش احساس های گذشته را در من زنده می کند. چقدر به غرور آدم برمی خورد که مثل یک جنس انداختنی، جوری رفتار کنند که گویی توجه دیگران معجزه ای باور نکردنی است. انگار این که کسی داوطلب ازدواج با من شده بود معجزه ای غیرقابل باور بود. این درست رفتاری بود که عمه می کرد و باعث می شد غرورم جریحه دار شود. ولی وقتی عصبانیتم فروکش کرد، وقتی بالاخره خسته شدم، رعنا یکدفعه جلوی رویم ظاهر شد و یاد گذشته افتادم.
یاد سال قبل و شب تولد کیمیا. یک سال گذشته بود و شوخی های رعنا به وضوعات جدی بدل شده بود و او نبود. آن شب هم همین موقع ها بود که آمد بالای سرم و گفت « خودت می بینی تصوره یا واقعیت » گفت:
-حالا یک سناریوی واقعی هم دارم
و .... اشک مثل آب سردی خشمم را خاموش کرد و به جای آن حسرت را به دلم نشاند، حسرتی که قلبم را آتش زد ... رعنای من، عزیز پیشگوی من، کجایی؟ یاد طعنه ای که به او زده بودم افتادم، به مسخره گفته بودم « آرشیتکت با تجربۀ امور مهندسی عشق . » اشک مثل پرده ای ضخیم بین من و تصویر قشنگ صورتش حایل شد و افسوسی کشنده قلبم را به آتش کشید، رعنا شرط را برده بود، سناریواش کامل شده بود، مثل فیل های هندی.
همراه اشک هایم که مثل باران سرازیر بود لبخند زدم، حاضر بودم هرچه داشتم بدهم تا رعنا کنار من باشد و این بار هرچه بگوید، بگویم چشم.
در آن شرایط حتی از کیمیا هم به رعنا محتاج تر بودم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و زار زدم. وقتی بالاخره از نفس افتادم و پیش کیمیا دراز کشیدم و چشمم به صورتش افتاد، یکدفعه غمی سنگین همراه ترس به وجودم چنگ زد. با خود گفتم، آن ها چطور می توانند با وجود کیمیا و نبود رعنا به این چیزها فکر کنند؟
تازه احساس می کردم کیمیا برای من سپری شده که پشتش پنهان بشوم و حتی در درون خودم هم به خیلی مسائل فکر نکنم.
چقدر دلم گرفته بود از این که با تمام آنچه گذشته و با وجود کیمیا باز هم برای دیگران شوهر کردن من می توانست این قدر مهم باشد. نمی دانستم از چی یا کی شاکی هستم، فقط می دانستم از این احساس و این اوضاع رنج می برم. ولی بالاخره به این نتیجه رسیدم که من کیمیا را دارم، بگذار دیگران هر فکری می خواهند بکنند. آنچه مهم است تصمیم من است نه حرف آن ها! من می دانم باید چه کار کنم!
از فردای آن روز بی آن که بخواهم اخم هایم درهم رفت، انگار از همه دلگیر بودم، ولی عمه که اصل قضیه بود، بیدی نبود که با این بادها بلرزد. به محض این که چشمش به من می افتاد، رو به دیگران بلند بلند غرغر می کرد و با این کارش باز احساس سال های دور مرا زنده می کرد. همان حسی که همیشه در مقابل عمه سر جنگ داشت، با این تفاوت که حالا من دیگر آن دختربچۀ شیطان قدیم که زیرزیرکی مبارزه می کرد، نبودم. دیگر احساس می کردم زنی هستم با تجربه و درکی از زندگی، برای خودم افکاری دارم و زندگی ام به خودم مربوط است. این بود که برای ابراز مخالفت با نظر دیگران دلیلی به ملاحظه کاری نمی دیدم و در عین حال فکر می کردم دلخوری دردی را دوا نمی کند و باید درست رفتار کنم. این زندگی من بود که یک روزی خودم خرابش کرده و تاوانش را هم داده بودم و حالا هم می خواستم خودم بقیه اش را درست کنم. پس، از همین مرحله بایست تکلیفم را با همه و اول با عمه روشن می کردم، ولی اولین چیزی هم که دستگیرم شد این بود که از قرار، دیگران هم همین تصمیم را گرفته بودند، چون تقریبا اوقات همه تلخ بود، از عمه گرفته تا خاله و مادر و حتی حسام.
احساس کردم لابد آن ها فکر کرده اند همین جا باید جلوی من بایستند که من فکر نکنم این من هستم که تصمیم گیرنده ام، و این حس چنان برایم گران آمد که حتی از آنچه می خواستم خلقم تنگ تر و رفتارم تند تر شد. در این میان چیزی که بیش تر از همه برایم عجیب بود رفتار غیرقابل توجیه حسام بود. رفتار عمه که جای سوال نداشت، خاله و مادر را هم می توانستم بفهمم که به خیال خودشان می خواستند من با آینده ام بازی نکنم و برای خودم ناراحت بودند، ولی حسام کجای این معادله بود؟
مدام به خودم می گفتم مهم نیست، اما بی فایده بود چون نمی توانستم بی تفاوت از کنار این سول بگذرم و کنجکاوی رهایم نمی کرد. تا این که سه – چهار روز بعد، از زبان عمه که طبق معمول داشت به در می گفت که دیوار بشنود، شنیدم:
-هرچی سر آدم می آد از چشم سفیدیه! خدا نکنه آدم چشم سفید باشه، اگه بود این سر صد دفعه به سنگ بخوره به هوش نمی آد، آخه پس واسه چی گفته ن هر سری عقلی داره؟ یکی بد می گه، دو تا بد می گن؟ یعهنی عالم بیجا می کنن، شما درست می گی؟ این دختر یه خورده ملاحظه هیچ کس رو نمی کنه. همین حسام هیچی که نمی گه بچه م، ولی معلومه بهش برخورده. حق هم داره. ناسلامتی پنج – شش سال بزرگتره، جای برادر بزرگ این هاست. بعد از اونم بالاخره پسره رفیقش بوده، نه گذاشت نه برداشت، گفت یارو غلط کرده. این رو برات بگم این غلط کرده رو به اون ها نگفت به ماها گفت.
با این که می دانستم این برداشت خود عمه است نه حرف حسام، ولی باز برایم گران تمام شد و از طرفی دوست داشتم یک جوری حرفم به گوش حسام برسد. این که قیافه گرفتنش را همه فهمیده بودند، حالا علتش هرچه بود، مرا از کوره درمی برد.
این بود که همان طور که کیمیا را بغل می کردم که از پله ها بالا بروم، بی اراده دوباره ماهنوش قدیم شدم. با تندی و صدای بلند رو به عمه گفتم:
-بسه دیگه، دیوار شنید!
عمه جا خورد و با چشم های متعجب رو به من برگشت. حق داشت چون مدت ها بود از ماهنوش قدیم خبری نبود. مادر و خاله هم به سرعت تا جلوی آشپزخانه آمدند و مهشید که نیمخیز شده بود سعی می کرد با دست اشاره کند که ساکت! بانو خانم که همان طور به دسته سبزی توی دستش خشکیده بود، نگاهش بین من و عمه سرگردان بود. ادامه دادم:
-از این به در بگو تا دیوار بشنوه هاتون خسته شده م. من نه کرم، نه کورم، نه احمق. می بینم، می شنوم و می فهمم.
مادرم جلو آمد و با التماس گفت:
-مامان جان، حالا چرا ...
-چرا چی؟ چرا عصبانی می شم؟ برای این که عصبانیم می کنین مادرجون!
و بی آن که رویم را از عمه برگردانم با صدای بلند ادامه دادم:
-چرا نشم؟ من دیگه دختر بچه نیستم، وکیل و قیم و بزرگ تر هم نمی خوام. من حالا زنم، یک زن بیست پنج ساله که خودش می تونه برای خودش تصمیم بگیره. اینو حالا، هزار دفعه دیگه م پیش بیاد می گم که دیگران بیجا می کنن برای من تصمیم بگیرن، بدون این که من رو به حساب بیارن. شما، حسام یا هرکسی دیگه م که بهش بربخوره مهم نیست. من مال حراجی نیستم که برای خوشامد دوستان پیشکش بفرستین. پس لطفا هرکس می خواهد بهش برنخوره، حد خودش رو بشناسه.
دندان هایم را از حرص به هم فشردم و تند از پله ها بالا رفتم. لباس های کیمیا را تنش کردم، دیگر توی خانه نمی توانستم بمانم، با خودم گفتم:
-امروز یک کم زودتر می رویم پارک.
ساعت حدود پنج بود که از خانه بیرون آمدم. هنوز توی مغزم کسی فریاد می کشید، کسی که، بی آن که بخواهم، وجه غالبش حسام بود. چرا؟ خودم هم نمی فهمیدم. آن قدر توی ذهنم بر سرش فریاد کشیدم که خسته و وامانده به رعنا پناه بردم. چقدر دلم می خواست در این دنیای به این بزرگی من هم یک چهار دیواری مستقل برای خودم داشتم تا با کیمیای او در آرامش زندگی می کردم. حالا بیش تر از هرزمانی احتیاج به یک زندگی مستقل داشتم. می دانستم که عمه بعد از رفتنم چه بلوایی به پا خواهد کرد. می دانستم که اول از همه این شر، دامن مادرم را می گیرد، بعد هم پدرم را و از الان هرکسی که از در خانه وارد بشود، عمه هربار از اول، با تمام جزئیات، این نمایشنامه را با آب و تاب اجرا خواهد کرد تا یاغی گری مرا اثبات کند. ولی برای من مهم نبود. آب را از سرچشمه باید می بستم تا عمه بین این که به قول خودش برای شفا گرفتنم خدا را شکر کند یا این که باز دعا کند مثل قبل شوم تا زبانم بند بیاید، مردد بماند! من باید تکلیفم را روشن می کردم.
آن شب برخلاف همیشه تا ساعت هشت و نیم بیرون ماندم.
مخصوصا می خواستم پدرم و بقیه هم آمده باشند، عمه روضه را برای آن ها هم خوانده باشد و من سنگم را با همه وا بکنم. ولی وقتی رسیدم، برخلاف انتظارم پدر و عمو نبودند، حسام بود که روی مبل روبروی تلویزیون پشت به در با یک جاسیگاری پر از سیگار نشسته بود. خاله و مادر که از چشم هایشان نگرانی می بارید تا جلوی درآمدند و مهشید همان طور که روی تختش نیمخیز شده بود، سرک می کشید. بی آن که بخواهم تمام تلخی افکار و خشمم به چشم ها و کلام و رفتارم راه باز کرد. با اخم های درهم سلام تندی کردم و بی آن که حتی نیم نگاهی به عمه که علیک سلام گفت بکنم به سمت پله ها رفتم. کیمیا دستش را از دستم بیرون کشید و به سمت حسام دوید. بی آن که به حسام نگاه کنم، گفتم:
-کیمیا، بریم لباس هات رو عوض کن.
-سلام.
حسام بود، نگاهش کردم. به نظرم آمد برخلاف چند روز گذشته قیافه نگرفته. مطمئن بودم عمه با آب و تاب برایش همه چیز را گفته، برای همین فکر کردم حتما خودش فهمیده و رفتارش بیجا بوده که دیگر طلبکار نیست. ولی حالا دیگر این بودم که طلبکار بودم. سلام سردی کردم، خواستم کیمیا را بغل کنم که گفت:
-برو خودم می آرمش.
بدون این که جوابی بدهم رو برگرداندم و چشمم به مهشید افتاد و بی اختیار به عمه نگاه کردم که با چشم هایی عصبانی خیره خیره نگاهم می کرد.
نگاهم را به سردی از عمه برگرداندم و از پله ها بالا رفتم. ده دقیقه بعد حسام با سر و صدا کیمیا را که روی شانه اش گذاشته بود آورد و باز برخلاف دو – سه روز قبل با خوش خلقی گفت:
-ماهنوش، لباسش رو عوض کن، ببرمش.
خیلی جدی و خشک همان طور که سعی می کردم کیمیا را راضی به پایین آمدن از شانه اش کنم، گفتم:
-باید حمام کند.
با همان لحن قبلی گفت:
-حالا نیم ساعت دیگه حمامش کن.
-نه خوابش دیر شده، شام هم نخورده.
یکدفعه یک قدم به عقب برداشت، دست کیمیا از دست ها من درآمد و چشم هایم به چشم های خودش افتاد که این بار با لحنی جدی گفت:
-اینو وقتی تا این ساعت توی خیابون ها بودین باید فکر می کردین.
از این که مثل آقا بالاسرها حرف زد، حرصم بیش تر شد، بی این که جوابش را بدهم با عصبانیت گفتم:
-کیمیا! گفتم بیا پایین تا عصبانی نشده م.
کیمیا را از شانه اش برداشت. در حالی که می بوسیدش، گذاشتش روی تخت و به طعنه گفت:
-ببخشید، یادم رفته بود دخالت بیجا توی کار شما نکنم.
و از اتاق بیرون رفت. هنوز در را نبسته بود که با صدایی بلند و لحنی تند گفتم:
-خواهش می کنم، توی این خونه رسمه.
دوباره در را باز کرد:
-چی؟
حوله کیمیا را روی شانه ام انداختم و از کنارش گذشتم و همان طور که به سمت حمام می رفتم با تندی گفتم:
-دخالت بیجا، اونم با طلبکاری.
نفس عمیقی کشید و بدون این که چیزی بگوید، رفت و من در حالی که دلم خنک شده بود، فکر کردم حالا بعد از این دیگر یاد می گیرند که با من مثل دختربچه ها رفتار نکنند. عجیب بود، چرا رفتار حسام آن قدر برایم آزاردهنده بود که حالا از او حتی از عمه بیش تر حرص داشتم؟ خودم هم نمی فهمیدم، ولی به همین دلیل و ناخواسته تا چند روز بعد هم به همان رفتار خشک و عصبی ادامه دادم. تا این که چند روز بعد، یک رور غروب که با کیمیا از پارک برمی گشتم، نزدیک خانه با صدای بوق گوشخراشی که درست پشت پایم به صدا درآمد از جا پریدم. وقتی برگشتم تا به رانندۀ بی ملاحظه اش یک چیزی بگویم، حسام را دیدم که سرش را از شیشه ماشین بیرون آورده بود و در حالی که می خندید، سلام کرد، عصبانی گفتم:
-این چه طرز بوق زدنه، قلبم وایستاد.
با لبخند گفت:
-اولا سلام کردم، دوما ماشین من یک مدل بوق بیش تر نداره. نمی دونستم واسه صدا زدن یا احوالپرسی یا سلام کردن باید بوق های مدل به مدل داشت. شما به بزرگواری خودتان ببخشین. سوما دوباره سلام.
باز بدون این که جواب سلامش را بدهم، گفتم:
-حالا که یک مدل بوق بیش تر ندارین، لطف کنین پشت پای دیگران دستتون رو روی بوق نذارین.
از ماشین پیاده شده، زانو زد تا کیمیا را بغل کند و دوباره با همان لحن شوخ گفت:
-ماهنوش، من یک سلام کردم، یه جواب کافیه. چرا آدمو شرمنده می کنی؟ دیگه این همه عزت و احترام و احوالپرسی برای چیه؟
خنده ام گرفت و مثل برق از مغزم گذشت چقدر دلم برایش تنگ شده بود، ولی جلوی خودم را گرفتم و رو به کیمیا گفتم:
-کیمیا، با دایی حسام می ری یا با من می آی؟
به جای کیمیا، حسام که کیمیا را بغل کرده بود و به سمت ماشین می رفت، گفت:
-نخیر، با خاله ماهنوش و دایی حسام می ره، سوار شو.
« سوار شو » ی آخر را طوری آمرانه گفت که بهم گران آمد، برای همین با لحنی که حالا تمام سعی ام را می کردم که جدی باشد گفتم:
-من قدم زنان می آم.
-ا ، باشه. پس من و کیمیا از این جا تا خونه با بوق دنبالت می آییم که تنها نباشی. باشه کیمیا؟
بعد دوباره با همان لحن آمرانه ولی نرم گفت:
-لطف کنین سوار شین. این که دیگه جواب سلام نیست که سخت باشه.
سوار شد و در سمت دیگر را باز کرد. می دانستم که کاری که گفته می کند، برای همین با همان قیافۀ درهم سوار شدم، قیافه ای که به زور سعی می کردم درهم باشد و در را بستم. که باز گفت:
-سلام عرض کردم خانم، حال شما؟
تنها راه فرار برای من نگاه نکردن به او بود. برای همین رویم را به سمت خیابان کردم، ولی حسام همان طور که حرکت می کرد به کیمیا گفت:
-کیمیا یه خورده با این خاله ماهنوش کار کن.
هرچه سعی کردم نتوانستم بی تفاوت باشم و جواب ندهم. این بود که با لحنی که به زور سعی می کردم عصبی باشد گفتم:
-با من کار کنه؟!
-آره دیگه. این جور که پیش می ره روز به روز تاثیر ایشون روی شما بیش تر می شه، سلام که یادت رفته، قهر که می کنی، غریبی ....
حرفش را بریدم و فقط گفتم:
-خیلی ممنون.
و رو برگرداندم. گفت:
-به خدا شوخی نمی کنم. خودت نمی فهمی چقدر اخلاقت شبیه بچه ها شده.
همان طور که روبرو را نگاه می کردم، با لحنی که سعی می کردم خونسرد و بی تفاوت باشد گفتم:
-تا اون جا که من شنیده م و دیده م، همه دنیا می گن این مردهان که مثل بچه های کوچیک هستن ....
و به طعنه اضافه کردم:
-نمی دونم، شاید همۀ دنیا اشتباه می کنن.
برخلاف انتظارم حسام هم با خونسردی گفت:
-نه، فقط اگه این جوریه، پس زن ها یا اصلا به دنیا نیومده ن یا قنداقی ان.
بعد نیم نگاهی به من کرد و از ته دل خندید.
با حرص گفتم:
-بی مزه!
-چیه؟ باز جواب نداشتی، لجت گرفت؟
-من جواب نداشتم؟ جواب مال حرف حسابیه آقای محترم، نه حرف ناحسابی.
حسام با همان لحن شوخ و بامزه، همان طور که می خندید، گفت:
-آهان، اون وقت حرف های حسابی هم فقط اون هاییه که شما و همجنس هاتون می فرمایین دیگه، نه؟ همینه دیگه، بی جنبه ین. به شما خانم های محترم، تا وقتی بگی بله، بله شما درست می گی، همه چی روبراهه و دنیا در صلح و صفا، خدا نکنه یکی جرئت کنه بگه، آقا جان، خانم من، عزیز من، دو دو تا می شه چهار تا، نه پنج تا. اون وقته که خر بیار و باقالی بار کن.
هرچه سعی کردم جواب ندهم نشد، این بود که با لحنی که سعی داشتم حرصم را مخفی کنم گفتم:
-آهان، لابد شما مردها هم این قدر مظلومین که از ترس این که صلح و صفا به هم نخوره مدام می گین، بله، نه؟
و با تمسخر نگاهش کردم. گفت:
-خب البته ما از روی بزرگواری بیش تر مواقع گذشت می کنیم ولی به هر حال یک موقع هایی هم .... آره دیگه.
حرفش را قطع کرد، نیم نگاهی به من کرد که با حرص داشتم نگاهش می کردم، و چنان از ته دل خندید که با تمام سعی ام، از شیطنتی که در چشم هایش موج می زد نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. مخصوصا که کیمیا هم از خنده های حسام، بدون این که بفهمد چه خبر است، از ته دل می خندید.
به هر حال، به خانه رسیدیم، و بعد از چندین روز، اخم هایم باز شد و احساس آرامش کردم. از طرفی فکر می کردم این آرامش به این خاطر است که با این کارم اشتباه دیگران را به آن ها فهمانده ام، مخصوصا که شنیدم حسام گفته خودش جواب خانم معتمدی را می دهد و دیگر من حرفی در این مورد از دهان هیچ کس نشنیدم. ولی اشتباه می کردم و طولی نکشید که به اشتباهم پی بردم.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:12 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها