شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
01-26-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شاه و درویش..
درویشی زاهد، درگوشۀ صحرائی گوشه نشینی اختیار کرده بود.
بر حسب اتفاق پادشاهی از آنجا گذشت. از آنجا که درویشان پروردۀ مکتب قناعت اند، سرش را بلند نکرد.
شاه هم از آنجا که شکوه و هیبت شاهان ایجاب می کند از حرکت درویش رنجید و گفت:
درویشها مشتی حیوانند و از انسانیت بوئی نبرده اند.
وزیر رو به درویش کرد و گفت:
ای جوانمرد، هنگام عبور شاهنشاه روی زمین از کنار تو، چرا به وی اعتنا نکردی و احترامی نگذاشتی؟ "
درویش پاسخ داد که :
به شاه بگو از کسی توقع احترام داشته باشد که از او چیزی خواسته باشد.
او باید بداند که شاه برای نگهبانی از مردم و منافع آنان به این کار گمارده شده است نه مردم برای اطاعت از او.
( شاه نگهبان مردم فقیر است، اگرچه نعمت در سایه دولت او به دست می آید.
گوسفند برای چوپان خلق نشده بلکه این چوپان است که برای حفظ منافع خودش از گوسفندان نگهداری می کند.)
پادشه پاسبانِ درویش است
گرچه نعمت به فرّ دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت اوست
شاه دید که درویش بسیار محکم و قاطع است. گفت: از من چیزی بخواه.
گفت: این که دیگر مزاحم من نشوی.
شاه گفت: مرا نصیحتی کن.
گفت:
امروز که نعمت در دست توست قدر آن را بدان و به زیر دستان کمک کن که این نعمت و قدرت برای کسی تا ابد نمی ماند و همچنان دست به دست خواهد گشت
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کاین نعمت و ملک می رود دست به دست
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
01-26-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یکی در کُشتی گرفتن مهارت بسیار داشت و سیصد و شصت فنّ با ارزش از کُشتی می دانست و هر روز با یکی از آن فنون کُشتی می گرفت.
به یکی از شاگردان مورد علاقه اش سیصد و پنجاه و نه فن را آموخت و در آموختن فنّ آخر تأخیر می کرد و هر بار بهانه ای می آورد.
پسر در قدرت و نیرو، سرآمد زمان خود شد و کسی توان مبارزه با او را نداشت.
تا جائی که نزد شاه رفت و ادعا کرد که استاد هیچگونه برتری به من ندارد.
فقط از نظر سن و زحماتی که برای من کشیده مورد احترام است وگرنه، من از نظر قدرت ازاو برترم.
این ادعا به نظر شاه بعید آمد و دستور داد تا با هم کشتی بگیرند.
مکان وسیعی را برای مسابقه آماده کردند و سران دولت، بزرگان مملکت ، پهلوانان و مردم از تمام نقاط جمع شدند.
پسر مانند فیل مست وارد میدان شد با هیبتی که کوه را با یک ضربه از جا می کَند.
استاد متوجه شد که جوان از نظر زور و بازو از او قوی تر است.
با آن فنّ ناشناخته به جنگ او رفت.
جوان دفاع آن را نمی دانست و اسیر دست استاد شد.
استاد هم او را به بالای سر برد و به زمین کوبید.
فریاد شادی از مردم برخاست.
شاه دستور داد به استاد هدیه و پاداش فراوان دادند و جوان را سرزنش و نکوهش نمود و گفت:
(با استادت مبارزه کردی و نتوانستی ادعایت را ثابت کنی.)
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز بر نخیزد
جوان گفت:
او با نیرو بر من پیروز نشد بلکه از کُشتی فنّی می دانست که از آموختن آن به من دریغ می کرد و امروز با همان فن برمن پیروز شد.
استاد گفت:
آن فن را برای چنین روزی گذاشته بودم که دانایان گفته اند:
( به دوست آنقدرقدرت نده که اگر دشمن شد بر تو چیره شود.)
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس دراین زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیرازمن
که مرا عاقبت نشانه نکرد
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-26-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اه مظلومان..
حکایت می کنند که ستمکاری، هیزم فقرا را ارزان میخرید و به ثروتمندان با قیمت گزاف و کم ، می فروخت.
صاحبدلی به او برخورد کرد و گفت:
( تومانند مار، هر کس را که می بینی میزنی و مانند جغد هرجا که لانه کنی آنجا را ویران می کنی.)
زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعائی بر آسمان نرود
ظالم، ازاین سخن رنجید و آن را جدی نگرفت تا شبی،جرقۀ آتش از آشپزخانه، به انبار هیزمش افتاد و تمام دارائیش را سوخت و از بستر نرم، به خاکستر گرم نشست.
اتفاقاً همان شخص اورا دید که به دوستانش می گوید:
نمی دانم این آتش از کجا در زندگی من افتاد. گفتش:
ازآه دل مظلومان.
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سرکند
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-26-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خدمات شایسته..
یکی از امیران عرب دستور داد تا حقوق یکی از افراد دیوان را دو برابر کنند،
چون خدمات شایسته ای انجام می داد و همیشه گوش به فرمان بود.
دیگر کارکنان بیشتر وقتشان را به عیاشی وخوشگذرانی میگذراندند ودر انجام کارهای محوله سستی می کردند.
صاحبدلی این سخن را شنید و گفت:
بندگان هم همین گونه نزد خدا دسته بندی شده اند.
( اگر کسی دوبار نزد شاه برود، دیگر بار به او با نظر لطف می نگرد. عابدان مخلص هم امید وارند که از درگاه حق نا امید باز نگردند. بزرگی به تسلیم شدن در برابر خداست و انسانهای درستکار هم سر تسلیم در مقابل حق فرود می آورند.)
مهتری در قبول فرمان است
ترک فرمان، دلیل حرمان است
هرکه سیمای راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-26-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حق شناسی
یکی از حاکمان زوزن، کارگزاری داشت که انسان بخشنده و خوش برخوردی بود.
به همۀ اطرافیانش احترام می گذاشت و پشت سر همه از آنها تعریف می کرد.
اتفاقاً، روزی حرکتی کرد که به نظر شاه خوشایند نبود.
دستور داد اموالش را مصادره کردند و او را به زندان انداختند.
سرداران شاه، به واسطۀ نیکی هائی که از این مرد دیده بودند، در زندان با او خوشرفتاری می کردند تا اینکه روزی یکی از شاهان ممالک بیگانه، پنهانی برایش پیغامی فرستاد که در آن گفته بود، شاه کشور شما، ارزش انسانهای لایق و بزرگواری چون تو را درک نمی کند و با بی احترامی نسبت به شما رفتار می نماید.
اگر نسبت به ما التفات و توجهی دارید به درباره ما بیائید که همۀ بزرگان کشور، در آرزوی دیدار شما لحظه شماری می کنند و منتظر جواب شما هستند.
مرد پس از خواندن نامه، بر پشت آن جواب مختصری نوشت و آن را پس فرستاد.
یکی از نزدیکان شاه، از ماجرا با خبر شد و شاه را مطلع کرد که فلان زندانی با شاهان بیگانه در تماس است.
شاه از این خبر، به شدت خشمگین شد و دستور داد هر چه سریعتر در این باره تحقیق کنند.
در پی این تحقیق، قاصد را گرفتند و نامه را خواندند. در پشت نامه، مرد چنین پاسخ داده بود:
بزرگان کشور، بیش از اندازه به من لطف دارند وبه همین جهت قبول درخواست شما برایم مقدور نیست.
من نمک پروردۀ این خاندان هستم و با این مسئلۀ جزئی که پیش آمده، نمی توانم به ولی نعمت خود خیانت کنم.
آن را که بجای توست هر دم کرمی
عذرش بِنِه ار کند به عمری ستمی
شاه حق شناسی او را پسندید و به او ثروت زیادی بخشید و عذر خواهی کرد و گفت:
اشتباه کردم که تو را بی گناه به زندان انداختم.
مرد پاسخ داد :
من از شما خطائی ندیدم بلکه این مشیت الهی بود که من عقوبت شوم . پس چه بهتر که این امر خدا توسط شما اجرا شد.
گر گزندت رسد زخلق مرنج
که نه راحت رسد زخلق نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
که دل هردو در تصرف اوست
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-26-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزی یکی از غلامان عمرولیث گریخت. عده ای را به جستجویش فرستادند تا اورا یافتند و بازگرداندند.
وزیر با او دشمنی داشت.
از شاه خواست تا دستور قتل اورا صادر کند که برای دیگر غلامان درس عبرت شود.
غلام به دست و پای سلطان افتاد و گفت: هرفرمانی که شما صادر کنید، باید بی چون و چرا اجرا شود.
هرچه رود بر سرم
چون تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند
حکم، خداوند راست
اما به خاطر اینکه من نمک پروردۀ درگاه شما هستم و نمی خواهم در روز قیامت، خون من دامان شما را بگیرد،
از شما می خواهم که به من اجازه دهید تا وزیرتان را بکشم و سپس به خاطر قتل او مرا قصاص کنید تا هم عدالت اجرا شود وهم درقیامت عقوبتی متوجه شما نشود.
شاه به حرف او خندید و رو به وزیر کرد و گفت:
مصلحت چیست؟
وزیر با ترس روبه شاه کرد و گفت:
ای سلطان، به خاطر خدا ، تا این گستاخ بی شرم بیش ازاین مرا به دردسر نینداخته، و به خاطر شادی روح پدرتان او را آزاد کنید.
گناهکار اصلی منم.
حکما گفته اند:
چو کردی با کلوخ انداز پیکار
سر خود را به نادانی شکستی
چو تیر انداختی در روی دشمن
حذر کن، کاندر آماجش نشستی
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-26-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد.
گروهی از پزشکان یونان گفتند، که این درد هیچ داروئی به جز زهرۀ انسان ندارد که باید دارای فلان ویژگی ها باشد.
شاه دستور داد که به دنبال فردی با آن مشخصات بگردند و به نزد او بیاورند.
در نهایت، پسر دهقانی را یافتند که دارای آن ویژگیها بود.
پدر و مادرش را خواستند و آنان را با پول راضی کردند که به کشتن فرزندشان رضایت دهند.
قاضی هم حکم داد که اگرخون کسی به خاطر سلامتی پادشاه ریخته شود مانعی ندارد.
جلاد پیش رفت تا سر پسر را از تن جدا کند.
در این حال، پسر سر به سوی آسمان کرد و خندید.
سلطان از این کار او متعجب شد و پرسید:
حالا چه وقت خندیدن است؟
پسر گفت:
پدر و مادر کسانی هستند که ناز فرزندشان را می خرند و قاضی کسی است که مردم از ظلم و جور به او شکایت می برند و شاه هم فریاد رس مردم است.
اکنون پدر و مادرم برای مال دنیا مرا به جلاد سپردند و قاضی هم فرمان کُشتنم را صادر کرد و شاه هم زنده ماندن خود را در گرو کُشتن من می بیند.
حال، به جز خدا باید به چه کسی پناه ببرم.
شاه از این سخن به شدت غمگین شد و گریست.
آنگاه گفت: همان بهتر که من بمیرم ولی جان بیگناهی را نگیرم.
پسر را به نزد خود خواند، سر و چشمش را بوسید و به او مال فراوان بخشید.
نقل کرده اند که هنوز بیش از هفته ای نگذشته بود که او نیز بهبود یافت.
( هنوز آن یک بیت شعررا به خاطر دارم که روزی فیل بانی درکنار رود نیل برایم نقل کرد. او می گفت، حال یک مورچه در زیر پای تو، مانند حال تو در زیر پای فیل است.)
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیل بانی بر لب دریای نیل
زیر پایت گر ندانی حال مور
همچو حال توست زیر پای پیل
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-26-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کمک به ستمکار..
حکایت می کنند که وزیری نادان، برای پُر کردن خزانۀ سلطان، دست تعدّی به اموال مردم دراز کرد و آنقدر مالیات از آنان گرفت که مردم، خانه خراب شدند.
( کسی که ستمکاری را یاری کند، خداوند، همان ستمکار را بر وی چیره خواهد کرد تا با رنج و مشقت او را از بین ببرد.
آه مظلومان کاری می کند که آتش با اسفند نمی کند.
می گویند سلطان همۀ حیوانات شیر است و بی ارزشترین آنان خر.
اما خر باربر، از شیر که مردم را می درد بهتر است.)
مسکین خر اگر چه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است
گاوان و خران بار بردار
به ز آدمیان مردم آزار
برگردیم به داستان وزیر نادان.
شاه ازرفتار ناپسند وزیر با مردم آگاهی یافت و دستور داد که او را شکنجه کنند و بکشند.
( تا مردم راضی نباشند، رضایت شاه تأمین نمی شود. اگر می خواهی مورد عفو خدا قرار بگیری، با بندگان خدا خوشرفتاری کن.)
می گویند، در همان حالت ضعف و ناتوانی وزیر، یکی از ستمدیدگان بر او گذر کرد و گفت:
هرکس به مقام و قدرت رسید نباید اموال مردم را به زور بگیرد.
استخوان درشت را می توان فرو برد ولی وقتی وارد معده شد شکم را می درد.
نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-26-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مردم ازار..
حکایت می کنند، روزی مردم آزاری، سنگی بر سر درویشی صالح و پاکدامن زد.
درویش، درآن هنگام کاری از دستش ساخته نبود زیرا آن مرد از افراد سپاه سلطان بود و همه از او می ترسیدند.
درویش، سنگ را برداشت و منتظر فرصت مناسب نشست.
از قضا، روزی شاه از آن مرد سپاهی به خشم آمد و دستور داد او را در چاه بیندازند.
درویش، سنگ را برداشت و بر سر چاه رفت و آن را بر سر او زد.
مرد پرسید:
تو کیستی و چرا این سنگ را بر سر من زدی؟ درویش گفت:
من فلان کس هستم و این سنگ همان سنگی است که در فلان تاریخ بر سر من زدی.
مرد پرسید:
پس تا حالا کجا بودی؟
درویش پاسخ داد:
تا امروز از جاه و مقامت می ترسیدم.
اکنون که تو را در چاه دیدم، فرصت را غنیمت شمردم تا کارت را تلافی کنم.
هرکه با فولاد بازو، پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش برآر
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-26-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مقرری...
چند درویش که ظاهری آراسته داشتند با من همنشین بودند.
یکی از بزرگان که نسبت به آنان ارادتی داشت، برای این جماعت، حقوق و مقرری تعیین کرده بود تا اینکه روزی یکی از درویشان حرکتی انجام داد که مناسب شأن آنان نبود.
آن شخص نسبت به آنان بدگمان شد و دستور داد حقوقشان را قطع کردند.
من تصمیم گرفتم تا در این مورد وساطت کنم تا به هر نحوی شده دوباره مقرری آنان را بپردازند.
به همین خاطر، به منزل آن شخص رفتم.
در بان از ورود من ممانعت کرد و مرا آزار و اذیت نمود.
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن
تا اینکه نزدیکانش از ماجرا با خبر شدند و مرا با عزت و احترام نزد وی بردند و در صدر مجلس نشاندند.
من با فرو تنی درجای پایین تری نشستم و گفتم بگذارید در صف خدمتکاران بنشینم چون در این مجلس جزو زیر دستان هستم.
گفت: این چه سخنی است. تو بر چشم ما جا داری.
گر بر سر و چشم ما نشینی
بارت بکشم که نازنینی
به هر حال نشستم و از هر دری سخن گفتیم تا نوبت به مسئلۀ بی مهری به آن دوستان رسید.
پرسیدم از این دوستان چه خلافی دیدید که نعمت خود را از آنان دریغ نمودید؟
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار می دارد
خدای راست مسلم بزرگواری و حکم
که جرم بیند و نان برقرار می دارد
حاکم، سخنانم را پسندید و دستور داد، مقرری را چون گذشته بپردازند و آنچه را هم پرداخت نشده باز پس دهند.
من هم تشکر کردم و شرط احترام به جای آوردم ودر پایان گفتم:
چو کعبه قبلۀ حاجت شد از دیار بعید
روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ
تو را تحمل امثال ما بباید کرد
که هیچکس نزند بر درخت بی بر سنگ
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 12:33 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|