بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آوازِ شبانه برای کوچه‌ها خداوندان ِ درد ِ من، آه! خداوندان ِ درد ِ من!
خون ِ شما بر ديوار ِ کهنه‌ي ِ تبريز شتک زد


درختان ِ تناور ِ دره‌ي ِ سبز



بر خاک افتاد

سرداران ِ بزرگ



بر دارها رقصيدند

و آئينه‌ي ِ کوچک ِ آفتاب
در درياچه‌ي ِ شور
شکست.



فرياد ِ من با قلب‌ام بيگانه بود
من آهنگ ِ بيگانه‌ي ِ تپش ِ قلب ِ خود بودم زيرا که هنوز نفخه‌ي ِ
سرگرداني بيش نبودم زيرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زيرا
که هنوز سيم و سنگ ِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سيم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ايستاده بودم اگر چند،
سايه‌ام


بر لجن ِ کهنه



چسبيده بود.






ابر به کوه و به کوچه‌ها تُف مي‌کرد
دريا جنبيده بود
پيچک‌هاي ِ خشم سرتاسر ِ تپه‌ي ِ کُرد را فروپوشيده بود
باد ِ آذرگان از آن‌سوي ِ درياچه‌ي ِ شور فرا مي‌رسيد، به بام ِ شهر لگد
مي‌کوفت و غبار ِ ولوله‌هاي ِ خشم‌ناک را به روستاهاي ِ
دوردست مي‌افشاند.
سيل ِ عبوس ِ بي‌توقف، در بستر ِ شهرچاي به جلو خزيده بود
فراموش شده‌گان از درياچه و دشت و تپه سرازير مي‌شدند تا حقيقت ِ
بيمار را نجات بخشند و به‌يادآوردن ِ انسانيت را به
فراموش‌کننده‌گان فرمان دهند.



من طنين ِ سرود ِ گلوله‌ها را از فراز ِ تپه‌ي ِ شيخ شنيدم
ليکن از خواب برنجهيدم


زيرا که در آن هنگام



هنوز

خواب ِسحرگاه‌ام



با نغمه‌ي ِ ساز و بوسه‌ي ِ بي‌خبر مي‌شکست.






لب‌خنده‌هاي ِ مغموم، فشرده‌گي‌ي ِ غضب‌آلود ِ لب‌ها شد ــ
(من خفته بودم.)



اروميه‌ي ِ گريان خاموش ماند
و در سکوت به غلغله‌ي ِ دوردست گوش‌فراداد،
(من عشق‌هاي‌ام را مي‌شمردم)



تک‌تيري



غريوکشان

از خاموشي‌ي ِ ويرانه‌ي ِ بُرج ِ زرتشت بيرون جَست،
(من به جاي ِ ديگر مي‌نگريستم)



صداهاي ِ ديگر برخاست:
برده‌گان بر ويرانه‌هاي ِ رنج‌آباد به رقص برخاستند
مردمي از خانه‌هاي ِ تاريک سر کشيدند
و برفي گران شروع کرد.



پدرم کوتوال ِ قلعه‌هاي ِ فتح‌ناکرده بود:
دريچه‌ي ِ بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چيزي زمزمه مي‌کردم)



برف، پايان‌ناپذير بود
اما مردمي از کوچه‌ها به خيابان مي‌ريختند که برف
پيراهن ِ گرم ِ برهنه‌گي‌ي ِشان بود.
(من در کنار ِ آتش مي‌لرزيدم)



من با خود بيگانه بودم و شعر ِ من فرياد ِ غربت‌ام بود
من سنگ و سيم بودم و راه ِ کوره‌هاي ِ تفکيک را
نمي‌دانستم
اما آن‌ها وصله‌ي ِ خشم ِ يک‌دگر بودند
در تاريکي دست ِ يک‌ديگر را فشرده بودند زيرا که بي‌کسي، آنان را به
انبوهي‌ي ِ خانواده‌ي ِ بي‌کسان افزوده بود.



آنان آسمان ِ باراني را به لب‌خند ِ برهنه‌گان و مخمل ِ زرد ِ مزرعه را به
روياي ِ گرسنه‌گان پيوند مي‌زدند. در برف و تاريکي بودند و از
برف و تاريکي مي‌گذشتند، و فرياد ِ آنان ميان ِ همه
بي‌ارتباطي‌هايِ دور، جذبه‌ئي سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابديت ِ زيست گره‌مي‌زدند...







و امشب که بادها ماسيده‌اند و خنده‌ي ِ مجنون‌وار ِ سکوتي در قلب ِ
شب ِ لنگان‌گذر ِ کوچه‌هاي ِ بلند ِ حصار ِ تنهائي‌ي ِ من پُرکينه
مي‌تپد، کوبنده‌ي ِ نابه‌هنگام ِ درهاي ِ گران ِ قلب ِ من کيست؟



آه! لعنت بر شما، ديرآمده‌گان ِ ازيادرفته: تاريکي‌ها و سکوت! اشباح و
تنهائي‌ها! گرايش‌هاي ِ پليد ِ انديشه‌هاي ِ ناشاد!
لعنت بر شما باد!



من به تالار ِ زنده‌گي‌ي ِ خويش دريچه‌ئي تازه نهاده‌ام
و بوسه‌ي ِ رنگ‌هاي ِ نهان را از دهاني ديگر بر لبان ِ احساس ِ استادان ِ
خشم ِ خويش جاي داده‌ام.



ديرگاهي‌ست که من سراينده‌ي ِ خورشيدم
و شعرم را بر مدار ِ مغموم ِ شهاب‌هاي ِ سرگرداني نوشته‌ام که از عطش ِ
نور شدن خاکستر شده‌اند.



من براي ِ روسبيان و برهنه‌گان



مي‌نويسم

براي ِ مسلولين و
خاکسترنشينان،


براي ِ آن‌ها که بر خاک ِ سرد



اميدوارند

و براي ِ آنان که ديگر به آسمان



اميد ندارند.


بگذار خون ِ من بريزد و خلاء ِ ميان ِ انسان‌ها را پُرکند
بگذار خون ِ ما بريزد


و آفتاب‌ها را به انسان‌هاي ِ خواب‌آلوده



پيوند دهد...





استادان ِ خشم ِ من اي استادان ِ دردکشيده‌ي ِ خشم!
من از بُرج ِ تاريک ِ اشعار ِ شبانه بيرون مي‌آيم


و در کوچه‌هاي ِ پُرنفس ِ قيام



فرياد مي‌زنم.

من بوسه‌ي ِ رنگ‌هاي ِ نهان را از دهاني ديگر


بر لبان ِ احساس ِ خداوندگاران ِ درد ِ خويش



جاي مي‌دهم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 10-27-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض در آستانه احمد شاملو

در آستانه


بايد استاد و فرود آمد
بر آستان دري که کوبه ندارد ،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشي دربان به انتظار توست و
اگر بي‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد.

کوتاه است در ،
پس آن به که فروتن باشي.

آئينه‌ئي نيک‌پرداخته تواني بود
آن‌جا
تا آراسته‌گي را
پيش از درآمدن
در خود نظري کني

هرچند که غلغله‌ي آن سوي در زاده‌ي توهم توست نه انبوهي‌ي مهمانان ،

که آن‌جا
تو را
کسي به انتظار نيست.
که آن‌جا
جنبش شايد،
اما جمَنده‌ئي در کار نيست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قديسان کافورينه به کف
نه عفريتان آتشين‌گاوسر به مشت
نه شيطان بهتان‌خورده با کلاه ِ بوقي‌ي منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ي بي‌قانون ِ مطلق‌هاي ِ مُتنافي.

تنها تو
آن‌جا موجوديت مطلقي ،

موجوديت محض،
چرا که در غياب ِ خود ادامه مي‌يابي و غياب‌ات
حضور قاطع ِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ي ناگزير
فروچکيدن ِ قطره‌ي قطراني‌ست در نامتناهي‌ي ظلمات:

«ــ دريغا
اي‌کاش اي‌کاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي
درکار درکار درکار
مي‌بود!»

شايد اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز ِ فروچکيدن ِ خود را در تالار خاموش ِ کهکشان‌هاي بي‌خورشيد

چون هُرَّست ِ آوار ِ دريغ
مي‌شنيدي:

«ــ کاش‌کي کاش‌کي
داوري داوري داوري
درکار درکار درکار درکار...»

اما داوري آن سوي در نشسته است، بي‌رداي شوم ِ قاضيان.
ذات‌اش درايت و انصاف
هياءت‌اش زمان.
و خاطره‌ات تا جاودان ِ جاويدان در گذرگاه ِ ادوار داوري خواهد شد.

بدرود!
بدرود! (چنين گويد بامداد ِ شاعر
رقصان مي‌گذرم از آستانه‌ي اجبار
شادمانه و شاکر.

از بيرون به درون آمدم:

از منظر
به نظّاره به ناظر.

نه به هياءت گياهي،نه به هياءت پروانه‌ئي،نه به هياءت سنگي، نه به هياءت برکه‌ئي،

من به هياءت «ما» زاده شدم
به هياءت پرشکوه انسان

تا در بهار ِ گياه به تماشاي رنگين‌کمان پروانه بنشينم
غرور کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم
تا شريطه‌ي خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خويش معنا دهم

که کارستاني ازاين‌دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بيرون است.

انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود:
توان دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توان شنفتن
توان ديدن و گفتن
توان اندُه‌گين و شادمان‌شدن
توان خنديدن به وسعت دل،
توان گريستن از سُويداي جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شُکوه‌ناک ِ فروتني
توان جليل ِ به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهائي
تنهائي
تنهائي
تنهائي‌ي عريان.

انسان
دشواري‌ي وظيفه است.

دستان بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر کامل و هر پَگاه ديگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان ديگر را.

رخصت زيستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتيم

و منظر جهان را

تنها
از رخنه‌ي تنگ‌چشمي‌ي حصار ِ شرارت ديديم و
اکنون
آنک در ِ کوتاه ِ بي‌کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر!

دالان ِ تنگي را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت مي‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت.

به جان منت پذيرم و حق گزارم!
(چنين گفت بامداد خسته)


...
..
.



دانلود در آستانه احمد شاملو








__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 11-16-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض نگاهی به شعر در آستانه احمد شاملو

نگاهی به شعر در آستانه احمد شاملو




باید ایستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه نداردچرا که اگر به گاه آمده باشی‌ دربان به انتظار توست واگر بی‌ گاهبه در کوفتن ات پاسخی نمی آید.




شاملو اینجا به کدام در اشاره دارد، همانطور که می‌‌دانیم از قدیم تا به امروز همه در‌ها برایشان ابزاری جهت با خبر کردن صاحب خانه در نظر گرفته شده است. از کوبه تا ایفون تصویری امروزی. ولی‌ در مورد نظر شاعر هیچکدام از اینها را ندارد، چرا چون میزبان طبق قرار و برنامه حاضر به پذیرش میهمانانش است. او کاملاً از لحظه آمدن میهمانش آگاه است،پس کوبه یا زنگ لازم نیست. اگر کسی‌ حتی در را بشناسد ولی‌ از راه و به موقع نیامده باشد تقلا و تلاش او فایده‌ای در بر نخواهد داشت.چون کلا احتیاج به تلاش و تقلا نیست اینجا قانون کمترین تلاش حاکم است. از این نوع در‌ها بدون شک در تمامی مکاتب عرفان شرقی‌ وجود دارد. دری که در خوانده میشود ولی‌ وجود خارجی‌ ندارد دری که تنها شباهتش با سایر در ها محلی است برای عبور از بیرونی به درونی. دری که آدرس و نشانی‌ ندارد ولی‌ در صورت آمادگی‌ تو به روی تو باز خواهد شد و دربان در انتظار توست.

کوتاه است در،پس آن به که فروتن باشی‌.

فروتنی، اصلی‌‌ترین مجوز ورود است، باید منیت و خود خواهی‌ را کنار گذاشته باشی‌، یک انسان فروتن خواست همه انسان‌ها را بر خود مقدم می‌‌داند چرا که دیگران هنوز درگیر خواست‌های خود هستند ولی‌ انسان فروتن از هرچه رنگ تعلق داشته باشد آزاد است.
آیینه‌ای نیک پرداخته توانی‌ بود آنجاتا آراستگی راپیش از در آمدندر خود نظری کنی‌آینه نیک پرداخته، یعنی‌ آینه تمام عیاری که همه چیز را تمام و کمال نشان دهد،همه چیز را حتی کوچکترین را که چیزی از قلم نیفتاده باشد. تا همه آنچه را تا به آ‌ن‌ لحظه در انتظارش بودی را ببینی‌ و منعکس کنی‌، در واقع کامل را در خود دیده عین آنرا در پیش آینه ببینی‌ با او یگانه باشی‌.آراستگی،زیبایی محض یک تصویری که تا کنون دیده نشده باشد .

هر چند که غلغله ی آ‌ن‌ سوی در زاده ی توهم توست نه انبوهی مهمانان،که آنجا تو را کسی‌ به انتظار نیست.
که آنجا جنبش شاید،اما جنبنده‌ای در کار نیست:
نه ارواح نه اشباح و نه قدیسان_کافورینه به کفّنه عفریتیان_آتشین گاو سر به مشتنه شیطان_بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارشنه ملغمه ی بی‌ قانون_مطلق‌های متنافی.

شاملو در اینجا از توهّم اتی که برای انسان بخاطر اطلاعات غلطی که به او داده شده سخن می‌‌گوید. هیچ کس آنجا به انتظار نیست چون دیگر دنبال شخصی‌ یا انسانی‌ یا تمامی آ‌ن‌ موجوداتی که تا بحال در مورد آنها شنیده‌ای نباید بگردی چون وجود خارجی ندارند. تمامی آنها متعلق به همان هفتاد و دو ملتی است که همچنان در جنگ بوده اند و خواهند بود تا لحظه‌ای که از افسانه‌های خود دست بر داشته و به حقیقت برسند. حالا آنها را که همگی‌ انسان‌ها با آنها آشنا هستند را نام میبرد، نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان دروغین نه جلادان و مجریان جهنم و دوزخ ساختگی نه شیطان دروغین با آ‌ن‌ شکل و شمایل و خصوصیاتی که به ما معرفی‌ شده بود نه قوانین بی‌ ثباتی که از این دست به خورد انسان‌ها داده شده و داده می‌‌شود.
تنها تو آنجا موجودیت_مطلقی‌،موجودیت_محض،چرا که در غیاب خود ادامه می‌‌یابی‌ و غیاب اتحضور قاطع اعجاز است.

در اینجا شاملو از موجودیت مطلق می‌‌گوید، مجودیتی که برای بودن به هیچ چیزی وابسته نیست. موجودیتی بدون واسطه، لزومی به داشتن هیچکدام از عواملی که شرط وجود باشد نیست.تو موجودیت محض هستی‌ و بجز تو هیچ چیز دیگری وجود ندارد.چون این تو و این جوهر وجودی تو است که در غیاب هر کس با هر لقب و عنوان که بودی آنجا وجود دارد.تمامی‌ نامها و القاب که خوانده می‌شدی را در پشت در بی‌ کوبه رها ساختی. دیگر آنها تو نیستی‌. تو بدون هیچکدام از آنها، تو حقیقی‌ بدون تعلق.این یک حضور بی‌ منظور است، حضوری معجزه آسای، حضوری بی‌ اثبات.

گذارت از آستانه ی ناگزیرفرو چکیدن قطره قطر انی است در نا متناهی ظلمات.
گذشتن تو از راهی که ناچار به عبور از آن هستی تا تکامل خود را به اتمام رسانی .عبور تو از آخرین مرحله، مانند قطره‌ای از قطره‌های چکیده شده در بی‌ نهایت وجود، ظلمات است چون با تمامی شناخت تو از هستی‌ متفاوت است.واضح تر بگوییم قبل از حیات قبل از زمان و قبل از همه چیز. بی‌ نهایت بی‌ همه چیزی. آنجایی که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده، به زبان دیگر قبل از مه بانگ.
دریغا،ای کاش‌ای کاشقضاوتی قضاوتی قضاوتیدر کار در کار در کارمی‌ بود!
اینجا شاعر سه بار از قضاوتی استفاده می‌‌کند، چرا؟ چون می‌خواهد نهایت تاکید را بر گفته اش داشته باشد،همینطور در مورد در کار باز سه بار بکار می‌‌برد تا نهایت تاکید را داشته باشد.

شاید اگر توان شنفتن بودپژواک_آواز_فروچکیدن_خود را در تالار_ خاموش_کهکشان های_بی‌ خورشیدچون هرست_آواز_دریغ می‌‌شنیدی:
آری اگر توانائی شنیدن و فهمیدن داشته باشی‌،توانائی شنیدن صدای پژواک و انعکاس خود را در تالار های بی‌ مثال کهکشان های بی‌ خورشید و تاریک. که باز شاعر اشاره به قبل از هستی‌ یا قبل از زمان و مکان دارد. آواز دریغ هرست گفته شده چون بعد از به صدا در آمدن آ‌ن‌ دیگر هیزم باید آماده سوختن باشد.انسان به حقیقت نرسیده را به هیزم در حال رفتن به سوی آتش مثال زده که از سرنوشت خود نالان است و آواز دریغ سر داده که از سرنوشت خود متأسّف است .

کاشکی‌ کاشکی‌ کاشکی‌داوری داوری داوریدر کار در کار در کار...
اما داوری آ‌ن‌ سوی در نشسته،بی‌ ردای شوم_ قاضیان.
ذاتش درایت و انصافهیات ش زمان.
و خاطره ات تا جاودان_جاویدان در گذرگاه_ادوار داوری خواهد شد.
آرزوی بودن داور را دارد، از این همه بی‌ عدالتی شاکی‌ است ولی‌ در نهایت حقیقت را می‌‌یابد و داور را در پشت در بی‌ زمانی‌ و بی‌ مکانی در پشت در بی‌ کوبه ملاقات می‌‌کند به ذات با درایت و با انصاف ش پی میبرد هیات ش زمان است یعنی‌ تا هستی‌ او نیز هست و تمامی خاطره ات از تمامی دوران ها تا نهایت بی‌ نهایت بررسی‌ خواهد شد، هر پیشینه ای که در خاطره ات بر جای مانده باشد داوری خواهند شد.از ادوار سخن میگوید یعنی‌ ما بیش از یک دوره را داوری می‌شویم در حقیقت به جاودانگی انسان و تعدد زندگی‌‌ها اشاره دارد که همگی‌ زنجیر وار به هم پیوسته اند.

بدرود!
بدرود!(چنین گوید بامداد شاعر
رقصان می‌‌گذارم از آستانه اجبارشادمانه و شاکراز بیرون به درون آمدم:
از منظر به نظاره به ناظر.
نه به هیات_ گیاهی‌ نه به هیئت_پروانه‌ای نه به هیات_سنگی‌ نه به هیات_بر که ایمن به هیات_" ما " زاده شدمبه هیات_پر شکوه انسانتا در بهار_ گیاه به تماشای رنگین کمان_ پروانه بنشینمغرور_ کوه را دریابم و هیبت_دریا را بشنومتا شریطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدر_همت و فرصت_خویشمعنا دهمکه کار ستانی از این دستاز توان _درخت و پرنده و صخره و آبشاربیرون است.
بدرود میگوید باز تاکید بر اتمام حجت دوبار میگوید، شاد است و شکر گزار که این مهم را دریافت کرده است.
از هستی‌ بیرون زده و دیگر از پشت دو چشم خود نگاه نمی کند. نگاهش متفاوت با همیشه، از دید بی‌ موجودی یا به قول بی‌ دل دیدی " بی چگونه ".از دیده مخلوق نمی بیند الان با ناظر یکی‌ شده.
شباهتی‌ به هیچکدام از مخلوقات ندارد،می‌ گوید به هیات ما بدنیا آمدم یعنی‌ یگانگی و وحدت، هیات پر شکوه انسان در اینجا اشاره دارد به متفاوت بودن انسان و جایگاه بزرگی‌ که او دارد، یا همان اشرف مخلوقات.
تا تمامی هستی‌ را به اندازه فرصتی که دارد معنا ببخشد یعنی تا من انسان نباشد دنیا معنا پیدا نمی کند. با وجود انسان است که هستی معنای خود را میابد، که یک همچون کار بزرگی‌ از عهده سایر موجودات خارج است. و فقط ما هستیم که توانائی انجام آنرا داریم. معنا دادن به کل هستی و هر چه که هست.

انسان زاده شدن تجسد_وظیفه بود:

توان_دوست داشتن و دوست داشته شدنتوان_شنفتنتوان_دیدن و گفتنتوان_اندوه گین شدن و شادمان شدنتوان_خند یدن به وسعت_دل، توان_گریستن از سویدای جانتوان_گردن به غرور بر افراشتن در ارتفاع_شکوه ناک_فروتنیو توان_جلیل_به دوش بردن بار_امانتو توان_غم ناک_تحمل_تنهاییتنهاییتنهاییتنهایی عریانانسان بوجود آمد تا وظیفه خطیر ش را به سر انجام برساند این تصمیمی بود که گرفته شده بود.زیرا همانطور که ذکر شد هیچ موجودی توانایی انجام وظیفه انسان را ندارد. آری توانائی دوست داشتن و دوست داشته شدن شنیدن و فهمیدن دیدن و گفتن خند یدن و گریستن از سویدای جان اینها فقط از دست انسان بر میایند. شاملو اینجا از روش خاصی‌ استفاده می‌کند از روش متضاد،غرور داشته باشی‌ در ارتفاع فروتنی که خود نهایت افتادگی است با این کار اعتبار فروتنی را محکم تر بیان می‌‌کند.و سپس به بار امانت اشاره می‌‌کند که در واقع همان بار امانتی است که به کرات دیگران از آ‌ن‌ یاد کرده اند و لزومی به توضیح ندارد. و در نهایت به تنهایی بر میگردد که و باز تاکید تنهایی ، تنهایی عریان یعنی‌ تنهایی نه دور بودن از انسان ها ،بلکه تنهایی مطلق حالتی که منتظر هیچکس نباشیم و بجز ما هیچ کسی وجود نداشته باشد.
انسان دشواری وظیفه است.

دستان_بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر کشمهر نغمه و هر چشمه و هر پرندههر بدر کامل و هر پگاه دیگر هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را.
رخصت_زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم و دست و دهان بسته گذشتیمو منظر_جهان راتنهااز رخنه ی تنگ چشمی حصار_ شرارت دیدیم واکنونآنک در کوتاه بی‌ کوبه در برابر وو آنک اشارت دربان_منتظر!
دالان تنگی را که در نوشته امبه وداعفرا پشت می‌‌نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بوداما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گذارم!
(چنین گفت بامداد خسته)
انسان دشواری وظیفه است، یعنی با تمام این احوال انسان بودن یکی‌ از مشکل‌ترین وظایفی است که بر گردن انسان قرار داده شده است. همانطور که خیلی‌ از انسان‌ها نتوانسته اند آ‌ن‌ را به تمام و کمال به انجام رسانند که امثال آنها در کلّ حضور انسان بر زمین فراوان هستند.

شاعر می‌‌گوید که دستانش در بند بوده و نتوانسته که ارتباط خود را با هستی‌ و موجودات آن و با سایر انسانها برقرار کند و آن‌ها را در آغوش کشد از امکانات هستی به نحو احسن استفاده کند. در ادامه دلیل آ‌ن‌ را توضیح میدهد که فرصت زندگی‌ کردن و لذت بردن از این موقعیت را دست و دهان بسته گذشتیم چون تنها جهان و زیبایی‌های آن را با تنگ نظری دنبال کردیم . هر کسی‌ با قرار گرفتن در مجموعه و مکتب خاصی با چهار چوبی مشخص باعث پدید آمدن دیوار‌های فرضی‌ در بین انسان‌ها شد، و تنها خود و افکار خود را بر حق شمردند و آزادی دیگران را از آن‌ها سلب کردند. که در اصل ادامه همان جنگ هفتاد و دو ملّت می‌‌باشد.

اما حالا او حقیقت را یافته است و خود را در برابر در بی‌ کوبه می‌بیند در مقابل دربان و منتظر اشاره او تا از برون به درون شود. زندگی‌ را به دالانی تشبیه کرده، که اکنون در پشت در بر جای می‌‌گذارد و فقط خاطرات آن را با خود دارد.از کوتاهی سفر می‌‌گوید چرا که برای او که عمر جاویدان دارد در قالب زمان حرکت کردن بسیار سریع اتفاق میافتد.از سختی سفر میگوید یکی از جهت دشواری وظیفه انسان بودن ، و دیگر بخاطر نا محدودی و جودی یا همان خصلت ذاتی، ازلی و ابدی که بودن در زمان و مکان را برای او سخت کرده بود. ولی‌ در پایان اعتراف می‌‌کند که سفر یگانه بوده و هیچ چیزی کم نداشته،یعنی تمامی خواست او در پایان این سفر تامین شده و از این بابت هیچ کم بودی ندارد و از صمیم دل از سفر راضی است . در آخر شاملو از حق گزاری یاد می کند و با این گفته خود را انسانی معرفی می کند که حقانیت را پذیرفته باشد.



5sunland.





..

__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 11-21-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
Exclamation نگاهي كوتاه به زندگي احمد شاملو




نگاهي كوتاه به زندگي احمد شاملو


احمد شاملو در 21 آذر سال 1304 در خيابان صفي عليشاه تهران چشم به جهان گشود.
مادرش كوكب عراقي و پدر او حيدر شاملو بود. او دوره دبستان را در شهرستان‌هاي خاش، زاهدان و مشهد گذراند و از سال سوم به دبستان صنعتي منتقل شد تا زبان آلماني بخواند.
خانواده شاملو در سال 1321 به گرگان و تركمن صحرا كوچ كردند. زندگي در تركمن صحرا بعدها الهام بخش شعر زيباي از زخم قلب آبائي شد.
احمد شاملو بين سال‌هاي 1323 1322 در فعاليت‌هاي سياسي شركت كرد و پس از دستگيري به زندان متفقين در رشت فرستاده شد. سال 1324 از زندان آزاد شد و به رضائيه رفت. سال 1326 براي نخستين بار ازدواج كرد. در سال1327 مجله سخن نو را چاپ كرد. دو سال بعد قصه زن پشت در مفرغي و مجله روزنه را به زيور طبع آراست. شاملو پس از انتشار آهن‌ها و احساس سردبيري مجله خواندنيها را پذيرفت و در سال 1334 رمان‌هاي كشيش، برزخ و زنگار را ترجمه كرد. در سال 1338 قصه نويسي براي كودكان را نيز بر تجربيات خود افزود و حاصل اين تجربه خروس زري پيرهن پري است. شاملو در همين سال فيلم مستندي به نام سيستان و بلوچستان را براي شركت "ايتالكنسولت" ساخت و بين سال‌هاي 2-1340 سردبيري كتاب هفته را عهده دار شد. او در اين سال‌ها گفت و گو نويسي براي برخي از فيلم‌هاي سينمايي را قبول كرد‌. در سال 1343 با آيدا سركيسيان ازدواج كرد. در سال 1345 به انتشار هفته نامه ادبي بارو پرداخت كه به دستور وزير اطلاعات وقت تعطيل شد. كتاب تأليفي حافظ شيراز يكي از كتاب‌هاي مشهور شاملوست كه در سال 1347 هم زمان با ترجمة عروسي خون نوشتة فدريكو گارسيا لوركا به چاپ رسيد. او در اين سال با برنامه كودك و نوجوان به همكاري پرداخت. در سال 1351 دانشگاه صنعتي از شاملو دعوت كرد تا به عنوان استاد زبان فارسي در آنجا تدريس كند.
شاملو در اين سال به هنگام همكاري با اين دانشگاه صفحه‌ها و نوارهايي را به عنوان "صداي شعر” در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان منتشر كرد. سال بعد براي بامداد سالي بسيار پركار بود، چاپ مجموعة ابراهيم در آتش، درها و ديوارهاي بزرگ چين، نوشتن فيلم نامة تخت ابوالنصر و ترجمه و چاپ مرگ كسب و كار من است و همچون كوچه‌اي بي انتها ترجمة نمايشنامه مفت خورها و از كارهاي او در اين سال به شمار مي‌آيد. در سال 1355 از سوي انجمن قلم و دانشگاه پرينستون به آمريكا دعوت شد. او در جلسه سخنراني و شعرخواني همراه با شاعران و نويسندگان آسيايي و آفريقايي چون ياشار كمال، آدونيس، البياتي، وزينشيفسكي و ديگران حضور يافت. وي در اين سال‌ها با هيجان بسيار، كار روي كتاب كوچه را نيز پي گرفت. در سال 1357 قصة دختراي ننه دريا وبارون به صورت كتاب كودكان به چاپ شد. مهتابي به كوچه، شهريار كوچولو، بگذار سخن بگويم، كتاب كوچه آثار منتشر شدة ديگر او در اين سال را تشكيل مي‌دهند. احمد شاملو در سال 1363 كانديداي دريافت جايزه نوبل شد. در سال 1365 كتابي به عنوان عيسا ديگر، يهودا ديگر را بر اساس رمان قدرت و افتخار نوشته گراهام گرين به رشته تحرير درآورد. در سال 1366 به دومين كنگره بين‌المللي ادبيات دعوت شد. در اين مراسم افرادي چون درك والكوت، عزيز نسين، پدرو شموزه، لونا رگوديسون، ژوكوند ابلي و نيز حضور داشتند كه شاهد سخنراني شاملو با عنوان "من درد مشتركم، مرا فرياد كن” بودند. شاملو در سال 1369 از سوي دانشگاه بركلي كاليفرنيا براي حضور در شب شعر دعوت شد. او در اين برنامه دو سخنراني تحت عنوان نگراني‌هاي من و مفاهيم رند و رندي در غزل حافظ ايراد كرد. بامداد در اين سال‌ها در شب شعر دانشگاه‌هاي U.C.L.A. ، شيكاگو، ميشيگان، هاروارد، كلمبيا، راترگز و نيز شركت جست. در سال 1370 شاعر نام آشناي ايراني به نفع آوارگان كرد عراقي سفري را براي شعرخواني به وين تدارك ديد. سال 72 گزينة آثار شاملو توسط انتشارات مرواريد به چاپ رسيد و در سال 1378 جايزه استيگ داگرمن را به خود اختصاص داد. آخرين اثر او در روز 15 تيرماه 1378 در روزنامه نشاط به مردم ايران تقديم شد. احمد شاملو در تاريخ 3مرداد 1379 چشم از جهان فروبست.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 11-21-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

در اين بن بست


احمد شاملو


دهانت را مي‌بويند
مبادا كه گفته باشي دوستت مي‌دارم.
دلت را مي‌بويند
روزگار غريبي‌ست، نازنين
و عشق را
كنار تيرك راهبند
تازيانه مي‌زنند.
عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
در اين بن بست كج و پيچ سرما
آتش را به سوختبار سرود و شعر
فروزان مي‌دارند.
به انديشيدن خطر مكن.
روزگار غريبي‌ست، نازنين
آنكه بر در مي‌كوبد شباهنگام
به كشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد
آنك، قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با كنده و ساطوري خونالود
روزگار غريبي‌ست، نازنين
و تبسم را بر لب‌ها جراحي مي‌كنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
كباب قناري
بر آتش سوسن و ياس

روزگار غريبي‌ست، نازنين
ابليس پيروز مست
سور عزاي ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوي خانه نهان بايد كرد
31 تير 58

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 11-21-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


دل و اطلسي و پروانه و شاعر
براي احمد شاملو



اون دلش خيلي مي‌خواس
بشه اون اطلسي گوشة باغ
خودشو رهاكنه توي يه نور
مٌس بشه از هر نسيم
دل بده
دل ببره
هم ز سرو و هم چمن
هم ز بيد و هم سمن
مرز باد ورد بشه
بره اونجا كه نگاه
وعده داره با دلي
بشينه تا عشق بياد
اونو با خود ببره
حالا هرچي پيش بياد
بادا باد.

اون دلش خيلي مي‌خواس
بشه اين پروانه‌هاي رنگارنگ

بپره تو آسمون
دست بهارو بگيره
بشينه روي يه نور
بره اونجا كه ميرن پروانه‌ها؛
بره اونجا كه خيال
از آدم خسته مي شه
همه درهاي حواس
به روي هرچي غمه بسته مي‌شه
برسه به باغ نور
چند تا خورشيد بكنه
بياره روي زمين
هركجا دلش مي خواد
جاشون بده.
حالا اون رفته و هركس مي دونه
شاعر اما همونه
كه دلش خيلي مي خواد
بشه اون اطلسي گوشة باغ

بشه اين پروانه‌هاي رنگارنگ
همين‌ها كه صُب تا شب
عشقو بردوش شجاعت مي ذارن
غمو از كول حماقت ميندازن
زمينو
- با رنگ سبز دلشون
رنگ مي‌زنن
- زردي رو پس مي‌زنن
حالا اون رفته و هركس مي‌دونه
شاعر اما همونه
كه دلش خيلي مي‌خواد
به آدم نشون بده
راهش اونجاست كه همون اطلسي‌ي
راهش اونجاست كه همين پروانه‌هان.

(شهاب طاهرزاده)
پاريس 25 آگست 2000
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 07-23-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض گـــــر بدين ســـــــان زيست بايد پست

گـــــر بدين ســـــــان زيست بايد پست ....
من چه بي شرمم اگـــــر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم ..
بر بلنده كاج ه خشك ه كوچه ي بن بست ......
گـــــر بدين سان زيست بايد پاك...
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود ،چون كوه ..
يادگاري جاودانه بر تراز ه بي بقاي خـــــــاك ..



احمد شاملو

__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 07-23-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض پس آنگاه زمین...، مدایح بی صله



پس آنگاه زمین به سخن درآمد




پس آنگاه زمین به سخن درآمد...

و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین می‌گفت:

ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ‌های نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
انسان گفت: ــ می‌دانم.

پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمه‌ها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بی‌خبرت می‌یافتم، و به کوسِ تُندر و ترقه‌ی توفان.

انسان گفت: ــ می‌دانم می‌دانم، اما چگونه می‌توانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
ــ نه خود این سهل بود، که پیام‌گزاران نیز اندک نبودند.


تو می‌دانستی که من‌ات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونه‌ی عاشقی بختیار، که زرخریده‌وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست می‌داشتم که چون دست بر من می‌گشودی تن و جانم به هزار نغمه‌ی خوش جوابگوی تو می‌شد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که ناله‌های تن‌آزردگی‌اش به ترانه‌ی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربه‌مُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین می‌گفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونت‌باری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟


انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه می‌توانستم دریابم؟
ــ می‌دانستی که من‌ات عاشقانه دوست می‌دارم (زمین به پاسخِ او گفت). می‌دانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می‌رسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. ــ آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گستره‌ی نامتناهی‌ کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرت‌های جادویی‌ِ تو بودم از آن پیش‌تر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دست‌ها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی.

انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد ناله‌یی کرد. و زمین، هم از آنگونه در سخن بود:

ــ به‌تمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری‌ خانه‌ی کوچکی.
تو را عشقِ من آن‌مایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیرِ پای تو بودم!

تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزاده‌ی دامنِ خود را از عصاره‌ی جانِ خویش نوشاکی دهد.

تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینه‌ی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشنده‌تر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشی‌های خویش بارور کردی.
آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی‌ خویش!
انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی‌یی می‌خواست.


ــ نه، که مرا گورستانی می‌خواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بی‌احساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن می‌گویی که جز بهانه‌ی تسلیمِ بی‌همتان نیست؟

آن افسونکار به تو می‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار می‌بود هرگز ستمی در وجود نمی‌آمد تا به عدالتی نابکارانه از آن‌دست نیازی پدید افتد. ــ آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کَفَت می‌گذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه‌ی گاوآهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویرانِ بی‌حاصلی که منم!





شب و باران در ویرانه‌ها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانه‌به‌هم‌زن و پُرهیاهو.
دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباش‌های پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند.





زمین گفت: ــ اکنون به دوراهه‌ی تفریق رسیده‌ایم.
تو را جز زردرویی کشیدن از بی‌حاصلی‌ خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهاده‌ای مردانه باش!

اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است:
هم‌چون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدست‌رفته‌ی خویش می‌خزد تا بوی او را دریابد، سال‌همه‌سال به مُقامِ نخستین بازمی‌آیم با اشک‌های خاطره.

یادِ بهاران بر من فرود می‌آید بی‌آنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشه‌یی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشک‌های عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید.

جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست:

به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکسته‌ی کهکشان‌ها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛

و ردِّ انگشتانت را
بر تنِ نومیدِ خویش
در خاطره‌یی گریان
جُستجو
خواهم کرد.







تابستانهای ۱۳۴۳ و ۱۳۶۳

__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 07-23-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض شعر نمایش‌نامه‌ای از فدریکو گارسیا لورکا

همچون کوچه‌ای بی‌انتها

شعر نمایش‌نامه‌ای از فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه‌ی احمد شاملو





بـا ز ىِ نـا يـب سـرهـنـگِ گـاردِ ســيـويــل



نايب‌‌سرهنگ:ــ من نايب‌‏سرهنگ گاردِ سيويلم.
وكيل‌باشى:ــ بله قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ كسى منكره؟
وكيل‌باشى:ــ خير قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ سه ‏تا ستاره و بيست‏ تا صليب ‏دارم من.
وكيل‌باشى:ــ بله قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ عالى ‏جناب‏ اسقف با همه‌يِ بيس و چار تا منگوله‌‌ي بنفش‌‏اش، ‏بِمسلام كرد.
وكيل‌باشى:ــ بله قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ من‏ سرهنگم. سرهنگم ‏من. نايب‌‏سرهنگ ‏گاردِ سيويلم من!

رومئو و ژوليتِ لاهوتى، سفيد و طلايى، در توتون زارِ قوطىِسيگار، يك‌ديگر را در آغوش‏ مى‌‏گيرند.
افسر، لوله‌‌ي ‏تفنگى را كه ‏پُر از سايه زيردرياست‏ نوازش مى‌‌كند.

صدايى‏ از بيرون:ــ ماه، ماه، ماه،

ماهِ فصل زيتون.

كازورلا Cazorla بُرجش را نشان مى‌‌دهد
بنامه‏خى Benameji پنهانش‏ مى‏‌كند.

ماه، ماه، ماه، ماه.

خروسى ‏در ماه ‏مى‏‌خوانَد.

آقاى شهردار! دخترهاتان
ماه‏ را تماشا مى‌‏كنند.

نايب‌‏سرهنگ:ــ اين ‏كيه؟
وكيل‌باشى:ــ يه ‏كولى.

نگاهِ نره‌‏قاطرىِ جوانِ كولى تيره مى‌‏شود و چشم‌‏هاى ريزِ نايب‌سرهنگِ ‏گاردِ سيويل را گشاد مى‌‏كُند.

نايب‌‏سرهنگ:ــ من نايب‌‏سرهنگ گاردِ سيويلم.
وكيل‌باشى:ــ بله ‏قربان.
نايب‌‏سرهنگ:ــ تو كى ‏هستى؟
كولى:ــ يه‏ كولى، آقا.
نايب‌‏سرهنگ:ــ خب، يه ‏كولى يعنى چى؟
كولى:ــ هر چى ميل‌‏تون باشه، آقا.
نايب‌‏سرهنگ:ــ اسمت‏ چيه؟
كولى:ــ چه‌‌طور مگه، آقا؟
نايب‌‏سرهنگ:ــ چى ‏گفتى؟
كولى:ــ گفتم كولى.
وكيل‌باشى:ــ پيداش ‏كردم ، ورداشتم آوردمش.
نايب‌‏سرهنگ:ــ كجا بودى؟
كولى:ــ رو پُلِ رودخونه‏ها.
نايب‌‏سرهنگ:ــ كدوم ‏يكى ‏از رودخونه‏ها آخه؟
كولى:ــ همه‏شون.
نايب‌‏سرهنگ:ــ خب، اون‏جا چى ‏كار مى‏‌كردى؟
كولى:ــ دارچينى صفا مى‌‏كردم.
نايب‌‏سرهنگ:ــ وكيل‌‌باشى!
وكيل‌‌باشى:ــ امر بفرماييد جناب‏ سرهنگِ گاردِ سيويل!
كولى:ــ واسه ‏خودم يه‏جُف بال ساخته‌‌‏ام كه ‏بِپَرَم. باشون مى‌‏پَرَم. گوگرد و سورى ‏رو لبام!
نايب‌‏سرهنگ:ــ واى!
كولى:ــ گر چه ‏واسه ‏پرواز احتياجى به‏ اون بال‏‌ها ندارم، ابرهاى‏ غليظ و حلقه‏ها تو خونمه.
نايب‌‏سرهنگ:ــ اى واى!
كولى:ــ تو ژانويه بهارنارنج دارم.
نايب‌‏سرهنگ:ــ واى واى واى!
كولى:ــ زيرِ برف، پرتقال.
نايب‌‏سرهنگ درهم پيچيده:ــ واى واى واى واى! بالام پوم پيم پام.

مى‌‏افتد مى‌‏ميرد.

روحِ توتون و شيرقهوه‌‌يِ ‏نايب‌‏سرهنگ گاردِ سيويل، از پنجره مى‌‌رود بيرون.

وكيل‌‌باشى:ــ اى هوار! به‏ داد برسين!


تو محوطه‏‌يِ سربازخانه‌، سه ‏گاردِ سيويل كولى را به ‏قصدِ كُشت مى‌‌زنند.


ترانــه‌‌ي كــو لــىِ كـتـك خورده


بيست ‏وچهار سيلى
بيست ‏وچهار سيلى.
اون وقت، مادر جون! شبى ‏كه ‏مياد
كاغذِ نقره ‏پيچم مى‌‏كنه.
گاردِ سيويلِ راه‏ها!
يك‏ قورت‏ آب به ‏لبم بِرِسونين.
آبى با ماهى‌‏ها و زورق‏‌ها.
آب آب آب آب.
آخ! فرمانده‌‌ي گاردهاى سيويل
كه ‏اون بالا تو دفترتى!
يه ‏دسمالِ ابريشمى ندارى
كه ‏صورت‏ِِ مَنو باش پاك ‏كنى؟





.shamlou.or

__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 07-23-2010
nae آواتار ها
nae nae آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش سینما
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: بهشهر
نوشته ها: 1,694
سپاسها: : 1

31 سپاس در 27 نوشته ایشان در یکماه اخیر
nae به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

آنکه می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمیگنی ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
.....
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را ای کاش
زبان سخن بود
.....
آنکه می گوید دوستت می دارم
دل اندهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
.....
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گریان
در تمنای من
عشق را ای کاش
زبان سخن بود
__________________
ما خانه به دوشیم
ما خانه به دوشیم
تیم اس اس به دو عالم نفروشیم
سال 89 تو دربی 69
شیث رضایی دنبال فرهاد بدو
آی بدو آی بدو
آی بدو آی بدو
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:00 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها