عاشقانه
مگر کور باشد نقاشی
که به ديدن تو چهره تصوير کند
که انگشت به دهان ميماند
که گر اين کار از بشری ساخته بود
نه سنگی بود يارای به دوش کشيدن بار تصوير تو
نه قلمی اين چنين توانا
به نقش زدن
*
بازدم سحر گاهيت بشارت بهاران است
نسيمی (ا)ست که جهان را مينوازد
خوشا خزانی که از آه سرد تو آغاز ميشود
باران به لبخند تو مانند است
شکوهناک ميبارد و
دلگير ميانجامد
و صدايت آنی (ا)ست
که به آزادی و عشق بدل ميکند شعر را
*
آه اگر تاب تحمل ات در من بود...
توان ايستادن به زير نگاهت
توان شنفتن سکوتت
که آرامش بعد از طوفان بدان مانند است.
آه اگر در حضورت فکرم يخ نميزد و
زبانم در التهاب جنبيدن بند نميامد
آه اگر به ديدارت
دست هايم به گرفتن دستهای تو
وا نميماند و
سراسر وجودم درمانده نميشد
از گفتن دوستت دارم