رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نگاهي به اطراف كردم و با اشاره دست گفتم برود داخل و پنجره را ببندد. فرياد زد
- نمي فهمم چي مي گي؟
و به قهقهه خنديد. به طرف اتومبيلم رفتم، صداي فرياد آرش دوباره به هوا برخاست:
- من شب به موبايلت زنگ مي زنم.
و كلمه موبايل را چنان با تاكيد گفت كه سرم سوت كشيد با عصبانيت به عقب برگشتم و با حركات دست تهديدش كردم.
- چرا تهديد مي كني موبايل داشتن كه اينهمه كلاس نداره
زير لب غريدم:
- ديوونه پسر الكي خوش احمق
در اتومبيل را باز كردم و بي توجه به هياهوي آرش كه فرياد مي زد
- دارم باهات اختلاط مي كنم...
سوار ماشين شدم و رد را بستم استارت زدم نگاهي به پنجره انداختم، آرش فرياد مي كشيد و دستهايش را در هوا تكان مي داد. پايم را روي پدال گاز فشردم و حركت كردم
سر در گم و گيج در خيابان ها سرگردان بودم. كوچه ها و پس كوچه ها را زير پا مي گذاشتم. نمي دانستم چه بايد بكنم . خواهر من! هضم اين كلمه برايم دشوار بود با خود انديشيدم او خوب خواهد شد و اين تصادف براي هميشه به خاطره ها خواهد پيوست اما حالا ... و مسئول تمام اين بدبختي ها من بودم. هر لحظه بر سرعتم افزوده مي شد. من تمام عصبانيتم را سر پدال گاز خالي مي كردم و انگار كه زندگي را زير پا دارم. بر گلويش فشار مي آوردم تا از هستي ساقط شود.
براي يك لحظه يك سايه ديدم محكم روي ترمز زدم بر جا خشمك زده بود. زني همراه بچه اش در مقابلم ايستاده بود. عرق روي پيشاني ام نشست. زن ، فرزندش را در آغوش كشيد و شروع كرد به فحاشي كردم:
- هي يابو مگه سوار گاري شدي مستي يا عاشق نزديك بود زيرمون كني. مرديكه با توام
دستهايم مي لرزيد توان حركت نداشتم زن روي كاپوت مي كوبيد و ناسزا مي گفت. فرزندش گريه مي كرد و من مات و مبهوت نگاهش مي كردم
مردم در اطراف ما جمع شده بودند و سعي مي كردند زن را ارام كنند
- اي بابا الحمدالله كه به خير گذشت خانم ديگه نفرماييد
- من بايد اين پسره رو آدمش كنم اگه مي زد مي كشتمون چي؟
- خواهر حالا كه چيزي نشده شمام خدا رو شكر كن
- بابشون ماشين مي گيرن مي ندازن زير پاشون تا اينا تو خيابونا ويراژ بدن و مزاحم آسايش مردم بشن
- اگه پول باباهاشون نباشه بايد برن سر چهارراه گدايي
- من پدرت رو در مي آرم مي خواست مارو بكشه چرا نشستي تكون نمي خوري؟
به آرامي دنده عقب گرفتم زن شروع كرد به هوار كشيدن كه:
- نذاريد فرار كنه مي خواست من و بچه امو بكشه حالا داره فرار مي كنه جلوش رو بگيريد
فرمان را چرخاندم و دور زدم از آيينه كه به عقب نگاه كردم زن را ديدم كه اين طرف و آن طرف مي دويد و از مردم مي خواست مانع فرار من شوند. ماشين ها به سرعت از كنارم رد مي شدند و برايم بوق مي زدند. من بي توجه به آنها به ارامي حركت مي كردم ديگر جسارت تند رفتن را نداشتم حتي از خودم مي پرسيدم با كدام جراتي پشت رل نشسته ام.؟
شش دانگ حواسم به رانندگي بود حتي مي ترسيدم پلك بزنم.
خيابان ها را پشت سر مي گذاشتم و بي اختيار به طرف خيابان انديشه كشيده مي شدم حوالي ظهر بود كه به خيابان انديشه رسيدم در گوشه اي پارك كردم. خيابان خلوت بود سراسر كوچه را تحت نظر داشتم اميدوار بودم مامور پليسي يا رفت و آمد مشكوكي ببينم و يقين كنم كه اينجا خانه شان است. همه جا در سكوت مرگ فرو رفته بود انگار كسي در اين خانه ها و در اين محله زندگي نمي كرد
دري باز شد و پيرزني عصازنان از در بيرون آمد. خودم را پشت فرمان قايم كردم عصا زنان به طرف اتومبيل امد نگاهش به من دوخت شده بود. صاف نشستم و ظاهري عادي به خودم گرفتم. كنار پنجره ايستاد.
شيشه را پايين كشيدم و گفتم:
- سلام.
- سلام شما با كسي كار داريد؟
- بله؟
- من الان بيشتر از بيست دقيقه است دارم از پنجره نگاتون مي كنم اينجا كاري داريد؟
- نه خير الان مي رم
ماشين را روشن كردم ترمز دستي را ازاد كردم نگاهي به پيرزن كه به حركات من چشم دوخته بود انداختم چيزي درذهنم درخشيد خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- عذر مي خوام خانم تو اين كوچه اتفاق خاصي نيفتاده؟
- مثلا چه اتفاقي؟
- مثلا ...كسي...گم... نشده؟
به من خيره شد سر به زير اداختم پرسيد:
- مثلا كي؟
- نمي دونم هر كسي
- فكر نكنم امروز كه از پنجره نگاه مي كردم همه دختر و پسرها مثل هميشه بودند اون زن و مردايي كه سركار مي رفتن بودند بچه كوچولوهايي هم كه مهد كودك مي رفتن بودن، بقيه ام...
انگار با خودش حرف مي زد سر بلند كرد و نگاه خيره اش را به من دوخت چشمهايش را ريز كرد و گفت
- اينجا ديروز يه اتفاقي افتاد
رنگم پريد و قلبم از حركت باز ايستاد به ارامي ترمز را رها كردم
همانطور به من خيره شده بود ادامه داد
- يه دختر كه مال اين محله نبود...اره ...من اولين بار بود كه مي ديدمش ....
سر تكان داد و ادامه داد:
- تو بودي آره، تو بودي، مي گم كجا ديدمت ، تو ديروز بهش....
روي گاز فشار اوردم و به سرعت از انجا دور شدم.
ماشين را پارك كردم و پياده شدم. پير بابا لنگ لنگان به طرفم امد چهره در هم كشيد سلام كردم.
- سلام اقا ، خوش اومديد
- چه خبر پير بابا؟
- خبري نيست آقا
- كي خونه است
- خانم و خانم كوچك
- خانم كوچك؟
- غزل خانم آقا
- بابا رفته سر كار.
- بعد از رفتن شما ايشونم تشريف بردن
- حال خانم كوچيك چطوره؟
- من خبر ندارم آقا
به طرف خانه به راه افتادم پير بابا گفت
- آقا خانم باهاتون كار داشتن
سر تكان دادم و گفتم:
- مي رم پيشش
وارد خانه شدم خانه ارام در خواب نيمروزي فرو رفته بود صدا زدم
- بي بي.... بي بي.....
لحظاتي بعد منصوره از آشپزخانه بيرون امد
- سلام آقا
- بي بي كجاست؟
رفتن بخوابن
- مادرم كجاست؟
- ايشونم رفتن استراحت كنن آقا غذا آماده اس
- ميل ندارم
- مادرتون امر كردن حتما بخوريد
- چيه چرا اينجوري با من حرف مي زني؟
- چه جوري آقا
- چرا همتون اينجوري شديد؟ با من مثل ارباباي بدجنس صحبت مي كنيد
- نه آقا شما اينطور فكر ميك نيد
روي مبل افتادم منصوره گفت
- آقا غذا رو بيارم اينجا؟
- ميشه لطفا اينقد كلمه آقا رو تكرار نكني
- چشم غذا رو اينجا مي خوريد؟
- نه تو اتاقم مي خورم
- نمي شه آقا ، غزل خانم اونجا هستن
- يادم نبود
به منصوره چشم دوختم و با لحن ملايمي پرسيدم
- حالش چطوره؟
- خوبه خيلي بهتره
بي بي سلانه سلانه وارد پذيرايي شد سلام كردم به سنگيني جواب سلامم را داد و خطاب به منصوره گفت
- غذاي باربد خان رو بيار
- چشم
پرسيدم:
- بي بي از دست من ناراحتي؟
- آره
- چرا؟
- صبح نبايستي با بابات اونجوري حرف مي زدي. ببينم اين كارا رو اين حرفا رو من يادت دادم؟
- بي حوصله ام بي بي اونام سر به سرم مي ذارن
- اونا بي حوصله ان ، تو هم عوض تشكر كردن چوب لاي چرخشون مي ذاري
به بي بي نگاه كردم موهاي سفيدش از زير روسري بيرون زده بود
- بد كردن نذاشتن بري زندان؟
- حوصله موعظه ندارم بي بي
- يهويي بهم بگو خفه شو
- بي بي من كي اين حرف رو زدم
با گريه گفت
- ديگه چي مي خواستي بگي
با عصبانيت گفتم
- مسخره اش رو در آوردين
به سرعت از پله ها بالا رفتم. منصوره گفت
- غذاتون
فرياد زدم
- بريزش جلوي سگ
به طبقه دوم كه رسيدم آرام شدم. آهسته آهسته پشت در اتاقم رفتم. گوشم را به در چسباندم و گوش دادم. صدايي نمي آمد در را باز كردم و به داخل سرك كشيدم. نگاهش را به من دوخت و با لبخند گفت
- سلام
قلبم هري ريخت لبخندي از سر عجز زدم و گفتم:
- بيدارت كردم
- نه خوابم نمي اومد ، حوصله ام داشت سر مي رفت بيا تو
- مزاحمت نمي شم
- بيا تو مزاحم چيه
وارد اتاق شدم و در را بستم كمي روي تخت جابجا شد . روي صندلي نشستم سعي كردم كمتر نگاهش كنم. صدايش تاروپود وجودم را مي لرزاند
- خيلي سخته ادم از گذشته اش چيزي يادش نياد
- من متاسفم
خنديد و گفت
- من حواسم جمع نبوده از پله ها افتادم تو متاسفي؟
نگاهش كردم چقدر دلم مي خواست حقيقت را برايش بازگو كنم.گفت
- داداش....
كمي مكث كرد و با ترديد پرسيد
- قبلا هم داداش صدات مي كردم؟
سر تكان دادم خنديد و گفت
- اين كلمه به نظرم خيلي نا اشناست
از روي استيصال خنديدم و گفت:
- همه واسه ام گفتن تو هم بگو
- از چي؟
- از گذشته از بچه گيا از چند روز پيش
- چي واسه ات بگم
- هر چي كه مربوط به ما دوتاست
بلند شدم و گفت:
- چي شد
سر تكان دادم و گفتم
- هيچي ، هيچي!
- اتفاقي افتاده؟
- نه كوچولوي من
خنديد و گفت:
- پس تو هميشه من رو كوچولوي من صدا مي كردي.
رنگم پريد لبخندي تصنعي زدم و گفتم:
- گاهي وقتا
- مامان مي گه ما با هم خيلي جور بوديم
با تعجب گفتم:
- مامان؟!
- چيزي شده؟!
- نه نه مي گفتمي
- ما با هم جور بوديم؟
نگاهش كردم، چشمان خوش حالتش را به من دوخته بود و لبانش را غنچه كرده بود. چشم بستم و گفتم:
- حق با مامانه
- چرا ايستادي؟
- الان مي شينم هر چي شما بگين
چند ضربه به در اتاق خورد با تغير گفتم:
- بيا تو منصوره
منصوره وارد اتاق شد غزل با تعجب نگاهم كرد و پرسيد
- از كجا مي دونستي كي پشت دره
- از در زدنش چيه؟
- ناهارتون اقا
- نمي خورم
غزل گفت:
- بيارش اينجا
پرسيدم:
- تو چيزي نخوردي؟
- چرا ولي تو هنوز چيزي نخوردي درسته؟
سر به زير انداختم و ادامه داد:
- بياريدش اينجا مطمئنم خواهش منو رد نمي كنه
منصوره ايستاده بود و نگاهم مي كرد گفتم
- بيارش اينجا
- بله آقا
منصوره از در بيرون رفت غزل گفت
- مامان خيلي نگرانت بود
- واسه چي؟
- مي گفت دير كردي چرا نمي آي نمي دونم از اينجور حرفا
- مهم نيست از دلش در مي آرم
- ديديش
- هنوز نه خوابيده
چهره در هم كشيد با نگراني پرسيدم:
- چي شد؟
پيشاني اش را چسبيد و گفت
- گاهي يه دردي تو سرم مي پيچه و خوب مي شه
- مي خواي به دكتر زنگ بزنم؟
- نه خوب مي شه.
در باز شد و منصوره سيني به دست وارد اتاق شد سيني را روي ميز گذاشت و گفت
- اقا مادرتون گفتن بعد از ناهار مي خوان شما رو ببينن
غزل با شعف گفت
- مامان بيدار شده؟
- بله خانم
- داداش....
ريز خنديد من هم به خنده افتادم و پرسيدم
- به چي مي خندي؟
- هر وقت بهت مي گم داداش خنده ام مي گيره انگار تو هر كسي هستي به جز داداشم
لبخند روي لبهايم ماسيد سر به زير انداختم و گفتم
- بهش عادت مي كني
- هوم
سر بلند كردم و گفتم:
- منصوره به خانم بگو زود مي آم
غزل گفت
- بگو منم مي آم
- نه شما بايد استراحت كنيد
- اولا شما خودتي در ثاني مي خوام يه گشتي بزنم شايد يه چيزايي يادم بياد هميشه كه نمي شه چشمم به دهن شما باشه و گوشم به خاطراتي كه برام تعريف مي كنين
با تحكم گفتم
- منصوره مي توني بري
- بله آقا
به سرعت از در بيرون رفت غزل با گلايه گفت
- چيكارش داري؟
- با اين دختره بايد اينجوري حرف زد
- بد اخلاق
نگاهش كردم شكل بچه هاي لوس شده بود لبخند زدم گفت
- به چي مي خندي
- خيلي با نمك شدي
خنديد بلند شدم و سيني را از روي ميز برداشتم به طرف تخت رفتم و گفتم:
- اينو بگير
و سيني را به طرفش دراز كردم روي تخت جابجا شد و سيني را از من گرفت صندلي را جلو كشيد و نشستم. سيني را گرفتم و گفتم
- خب شروع كن
من غذا خوردم
دوباره بخور
نمي تونم
اگه بخواي مي توني
0 سيني را از دستم گرفت و گفت
- تو بخور
سيني را چسبيدم و گفتم
- نه تو...
- يه پسر خوب رو حرف خواهرش حرف نمي زنه
- چشم سيني رو بده به من اذيت مي شي
- نه خواهش مي كنم بذار دستم بمونه دوست دارم اينجوري غذا بخوري
چشمانش در هاله اي از اشك مي درخشيد خنديدم و گفتم
- اطاعت
قاشق و چنگال را برداشتم نگاهش كردم با اشتياق و علاقه خاصي نگاهم مي كرد. نگاهش دلم را لرزاند قاشق را بالا آوردم و به طرفش گرفتم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
-دهنتو باز كن.
- نمي خورم
دست من رو رد مي كني؟
- هيچوقت
دهانش را باز كرد . قاشق را در دهانش گذاشتم چيزي در من به غليان آمد به خودم نهيب زدم، خجالت بكش و احساس نو شكفته ام را در نطفه خفه كردم
لقمه اش را بلعيد و گفت
- به چي نگاه مي كني؟
- هان...به هيچي
قاشم را دوباره پر كردم و به طرفش گرفتم
- ديگه جا ندارم.
- با لحن ملايمي گفت
- خودت بخور مي خوام غذا خوردنت رو تماشا كنم
قاشق را به دهان گذاشتم غزل نگاه مشتاق ونگرانش را به من دوخته بود
چشم به زير انداختم صدايش پشتم را لرزاند
- احساس مي كنم هميشه دلم خواسته يه برادر بزرگتر داشته باشم
نگاهش كردم. گفت
- مي دونم تو هميشه بودي اما نمي دانم چرا حس مي كنم دلم مي خواسته يه برادر داشته باشم بهش برسم واسه اش حرف بزنم خوشگلش كنم و پزشو بدم هر وقتم هر كي اذيتم كرد بهش بگم كه حسابشو برسه
لقمه ام را به زحمت بلعيدم قاشم و چنگال را در بشقاب انداختم غزل گفت
- چي شده؟
- سير شدم
- از حرف من ناراحت شدي؟
- معلومه كه نه مگه مي تونم از تو ناراحتم باشم؟
- پس غذاتو بخور
- واقعا سير شدم اين لقمه رو به خاطر تو خوردم
- خواهش مي كنم مي خوام غذا خوردنتو تماشا كنم
نگاه ملتمسش را به من دوخته بود مطيعانه قاشق و چنگال را برداشتم غزل به ارامي گفت
- ديگه هيچ حرفي نمي زنم فقط نگات مي كنم
لبخندي زدم و مشغول خوردن شدم غزل تمام مدت ساكت بود و با اشتياق نگاهم مي كرد غذايم كه تمام شد دستمال كاغذي برداشت و گوشه لبم را پاك كرد در نگاهش شوقي وافر نشسته بود با صدايي گرفته گفتم
- لوسم مي كني؟
خنديد چقدر ناز مي شد خنديدم و گفتم:
كوچولوي من
با اخمي تصنعي گفت
- لوسم مي كني؟
سيني را از دستش گرفتم و گفتم:
- من اينجوري بيشتر ازت خوشم مي آد
رنگم پريد چيزي گفته بودم كه نبايد مي گفتم نگاهش كردم انگار متوجه نشده بود خنديد و گفت
- پس من هميشه واسه ات لوس مي شم
نفسي راحتي كشيدم و گفتم
- حالا وقت خوابه
- مي خوام باهات بيام
اخم كردم از تخت پايين امد و گفت
- بي فايده اس من مي خوام بيام
غريدم
- لجباز
به راه افتاد و گفت
- خودتي
خنديدم و پشت سرش به راه افتادم سر پله ها كه رسيديم فرياد زدم
- منصوره
و خطاب به غزل گفتم
- چند لحظه وايستا
چيكارش داري؟
سيني را روي زمين گذاشتم زير بازويش را چسبيدم و گفتم
- آروم برو پايين
خنديد و گفت
- حواسم جمعه در ضمن اگه بيفتم بهتره شايد گذشته رو به ياد بياره
بي اختيار گفتم
- من تريج مي دم يادت نياد
با تعجب گفت
- چرا؟
به سرعت خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- واسه اين كه آينده بهتري رو بسازي
به بازويم تكيه داد و به نرمي از پله ها سرازيز شد هر قدم كه بر مي داشت حس مي كردم قدم بر روي قلب بي تاب من مي گذارد نمي خواستم اينگونه باشد مي خواستم از اين احساس فرار كنم مدام به خودم تلقين مي كردم او را خواهرانه دوست مي دارم اما مي دانستم اينگونه نيست
من او را خواهر خود نمي دانستم و مثل يك غريبه غريبه اي به غايت آشنا در موردش قضاوت مي كردم
به پذيرايي رسيديم گفت:
- به خير گذشت
منصوره چپ چپ نگاهم كرد بازوي غزل را رها كردم ظاهري خشك و جدي به خودم گرفتم و گفتم:
- سيني بالاست
غزل به من خيره شده بود منصوره راه طبقه دوم را در پيش گرفت
زير چشمي نگاهي به غزل انداختم و پرسيدم
- چيه؟
- هميشه انقدر بد اخلاقي؟
- گاهي وقتا
مادرم روي مبل نشسته بود غزل شادمانه سلام كرد مادرم ايستاد و با تعجب نگاهش كرد
- تو چرا از تخت بيرون اومدي؟
و با اخم به من نگاه كرد غزل مدفعانه گفت
- خودم خواستم حوصله ام سر رفته بود
- بهتر بود استراحت مي كردي تو هنوز حالت خوب نيست
غزل روي مبل نشست و گفت
- خيلي خوبم
در كنار مادر نشستم و گفتم:
- عين بابا لجبازه
مادرم همانطور كه مي نشست گفت
- ديگ به ديگ مي گه روت سياست
غزل با شعف كودكانه اي گفت
- پس ما هر دوتامون به بابا شباهت داريم؟
بي بي سرآسيمه از آشپزخانه بيرون آمد و گفت
- خاك بر سرم واسه چي اومدي پايين؟ باربد واقعا خجالت داره
- تقصير من نبود خودش اصرار كرد
- تو چرا عقلت رو دادي دست اين
غزل با تعجب نگاهش كرد مادرم گفت
- بي بي خانم كه يادت مي آد؟
غزل سر تكان داد و گفت
- نه نه خيلي زياد يه نفر غرغرو يادم مي آد ولي....
بي بي مثل فنر از جا پريد
- من غرغرو هستم؟
خنده ام را به زحمت فرو خوردم و گفتم:
- بي بي جان غزل خانم منظورش ....
بي بي با عصبانيت گفت
- تو ديگه نمي خواد از اون حمايت كني
و خطاب به غزل افزود
- اصلا تو با اين سرو وضع واسه چي اومدي پايين؟
غزل نگاهي به خودش كرد با تعجب سر بلند كرد و با شرمندگي گفت
- لباساي من ايناست؟
لباسهاي كهنه و مندرس غزل به تنش گريه مي كرد به فكر فرو رفت و گفت
- من واقعا دختر شمام؟
مادر به بي بي اخم كرد و اشاره كرد برود بي بي شرمنده به آشپزخانه برگشت مادر گفت
- يادت نمي آد ديروز رفته بودي بالماسكه؟ گفتي لباس خدمتكارا رو مي خواي؟
چشمانش را ريز كرد و گفت
- نه چيزي يادم نيست
نفسي به راحتي كشيدم مادرم كه تيرش را به هدف نشسته مي ديد ادامه داد
- وقتي اومدي از پله ها افتادي و ديگه وقت نشد لباساتو عوض كنيم
و با اخم به من نگاه كرد سر برگرداندم گفت:
- پس الان مي تونم عوضش كنم
مادرم با ترديد گفت:
- الان؟
و با عجز به من نگاه كرد دلم نمي خواست به غزل دروغ بگويم اما خود را ناچار ديدم گفتم
- الان نه
- چرا؟
- كليد اتاقت دست باباست بابام سر كاره مي شه خواهش كنم تا شب صبر كني؟
سر تكان داد و گفت
- حتما
مادرم لبخندي تصنعي زد و گفت
- باربد مي شه بري تو اتاق من كيفم رو برام بياري؟
- من
با سر اشاره كرد بروم بلند شدم و با لبخندي كه به غزل زدم به راه افتادم
وارد اتاق خواب پدر و مادر شدم و همانجا ايستادم چند دقيقه بعد مادرم وارد اتاق شد و با بدخلقي گفت
- كجا بودي از صبح تا حالا تلفنتم كه خاموشه؟
- گوشي همراهم نبود چيكار دارين؟
- بابات گفت بريم واسه اش وسايل بخريم ديدي الانه نزديك بود ابرومون بره؟
- جالبه
- چي؟
- حالا من بايد چه كار كنم؟
- آماده شو بريم خريد بايد تا قبل از اومدن بابات همه چيز رو بخريم
از اتاق بيرون رفت صدايش را شنيدم كه گفت
- دخترم چطوره؟
و صداي اسماني غزل كه جواب داد:
- خوبم.
از اتاق بيرون رفتم مادرم را ديدم كه وارد آشپزخانه شد روي مبل افتادم و سرم را به پشتي مبل تكيه دادم
- چيزي شده؟
صاف نشستم از چشمان غزلخجالت مي كشيدم جواب دادم:
- نه
- اگه يه ساعتي تنها بموني كه ناراحت نمي شي؟
- مي خواي بري بيرون؟
- من و مامان
- حتما منم بايد تو خونه استراحت كنم
- دقيقا تازه تو كه نمي توني با اين لباسا بياي بيرون
نگاهي به استين هاي پاره اش انداخت و گفت
- مثل هميشه حق با توئه
- مثل هميشه؟؟؟
چشمانش درشت شد نگاهم كرد وبا خوشحالي گفت
- يه چيزي يادم اومد
قلبم از حركت ايستاد زبانم سنگين شده بود بي توجه به حال من ادامه داد:
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قلبم از حركت ايستاد زبانم سنگين شده بود بي توجه به حال من ادامه داد:
-قبلا هم هر چي كه تو مي گفتي درست بود
نفسي راحت كشيدم . گفت:
- مگه نه؟
سر تكان دادم و گفتم:
- آره
دستهايش را به هم كوبيد و گفت
- درسته يادم اومد
ناگهان چهره اش در هم مچاله شد و سرش را چسبيد. با نگراني به طرفش رفتم و گفتم:
- چي شده؟
- چيزي نيست سرم درد گرفت
- بهت گفتم از تخت پايين نيا
زير بازويش را گرفتم و بلندش كردم و گفت:
- حالم خوبه
- ولي من اينجوري فكر نمي كنم
او را به طرف پله كشيدم و گفتم:
- حتي فكرشم نكن
مادرم از آشپزخانه بيرون آمد و گفت
- باربد آماده شو بريم
سر تكان دادم و گفتم
- آماده باشيد اومدم
و غزل را از پله ها بالا بردم او را روي تخت خواباندم پتو را تا زير چانه اش بالا كشيدم و گفتم
- سعي كن بخوابي
مي ترسم تو ازم جدا شي
چشم برگرداند و گفت:
- انگار براي اولين باره كه برادر دارم
بي اختيار باند سرش را بوسيدم و گفتم:
- من هيچ وقت تنهات نمي ذارم
قدر راست كردم و به سرعت از اتاق بيرون دويدم و از پله ها سرازير شدم. وسط پذيرايي فرياد زدم
- مامان!
از اتاق بيرون آمد و گفت
- چه خبرته هوار مي كشي؟
- آماده اين؟
- مگه تو آماده اي؟ با اين سر و وضع ؟ تو ايينه به خودت نگاه كردي؟
- آماده اين يا نه؟
- من اينجوري باهات بيرون نمي آم
روي مبل نشستم و گفتم
- باشه تنها برين
مادرم كه قافيه را با خته بود و گفت:
- پاشو حداقل يه شونه به سرت بزن
با بي ميلي بلند شدم و به اتاق مادرم رفتم روبروي اينه ايستادم رنگم پريده بود پاي چشمانم گود رفته بود لبهايم بيرنگ و چشمانم بي رمق شده بود شانه را برداشتم و همانطور كه موهايم را مرتب مي كردم احساس كردم چند سال بزرگتر از حد معمول نشان مي دهم
سنگيني نگاه مادرم را احساس كردم نگاهش كردم به سرعت نگاه از من دزديد و گفت
- بريم؟ دير شد
و از اتاق خارج شد در ايينه نگاهي بهخودم انداختم و از اتاق خارج شدم از كنار مادرم كه رد مي شدم شنيدم به منصوره سفارش مي كرد
- يادت نره ها اتاق مهمون رو مرتب كن ما كه اومديم كاري نداشته باشيم فقط وسايل رو جابجا كنيم و غزل رو ببريم تو اتاق خودش
- بله خانم
از در پذيرايي خارج شدم پيربابا با گلدان ها سرگرم بود صدايش كردم و گفتم
- پير بابا در رو باز مي كني؟
بلند شد و به طرف در رفت پشت فرمان نشستم و بوق زدم دقايقي بعد مادرم از خانه بيرون امد سوار شد و گفت:
- درم مي آم ديگه
- ديرمون شد
- چقدرم تو به فكري
روي گاز فشردم چرخ ها از جا كنده شد از كنار پيربابا رد شدم بوق زدم دستش را در هوا تكان دادو گفت:
- به سلامت
مادرم گفت:
- برو مركز خريد خودمون
- بله خانم بزرگ
با اخمي تصنعي گفت
- مامان بابات خانم بزرگه
خنديدم و گفتم:
- بله حق با شماست خانم بزرگ
لبخند از روي لبهايش محو شد و گفت
- يه سرم بايد بريم خيابون انديشه
چهره در هم كشيدم و جواب دادم
- صبح رفتم
- رفتي؟
- آره
- خب
يه پرس و جويي كوچولويي كردم بچه اون خيابون نيست حتي كسي اونجا نديده بودتش
نيم نگاهي به مادرم انداختم دلواپسي در نگاهش موج مي زد پوزخندي زدم و اضافه كردم
- به آرزوتون رسيديد به قول آقاي دكتر صافپور مفتي مفتي صاحب دختر شديد
- باربد قدرشناس باش
- نمي تونم درك كنم بايد براي چي ممنون باشم
- يعني تو نمي فهمي همه اين كارا برا خاطر توئه. واسه اينه كه ما از دستت نديم اگه تو دوست داري واسه ات يه پرونده قطور درست كنن و هر روز بكشنت پاي ميز محاكمه و روزنامه ها چپ و راست دروغ سر هم كنن و ازت يه غول بسازن همين الان مي ريم كلانتري. ولي همه اينا هيچ دردي رو از اون دختر دوا نمي كنه
مي دانستم حق با مادرم است اما دلم آرام نمي شد مادرم ادامه داد:
- اما اينجوري تو مي توني با محبت كردن بهش گناه البته نكرده خودت رو جبران كني.
به مادرم نگاه كردم خونسردي اش را به دست اورده بود انگار با حرف هايش خودش را بيشتر دلداري داده بود نگاهم كرد و گفت:
- تو با نظر من موافق نيستي؟
چهره در هم كشيدم و گفتم:
- چرا
- خب پس ديگه در موردش حتي يك كلمه هم حرف نزنيم به خواهرت فكر كن اونم مثل يه برادر خوب و آقا
كلمه خواهر مثل نيشتري در قلبم فرو مي رفت
يه كم تندتر نمي توني بري
خجالت كشيدم بگويم مي رتسم اما كمي روي پدال گاز فشار اوردم. مادرم بي خيال در كنارم نشسته بود و ليست واسيل مورد نياز غزل را تهيه مي كرد و من در اين انديشه بودم كه چرا نمي توانم او را خواهر خود بدانم در حالي كه بايد او را ا چشمي برادرانه نگاه مي كردم از چيزي كه از ذهنم گذشت پشتم لرزيد لب به دندان گزيدم وبه خودم نهيب زدم. ديگه فكرشم نكن
- كجا داري ميري؟
به مادرم نگاه كردم و گفتم:
- مركز خريد خودمون
- خسته نباشي داري رد مي شي يه گوشه وايستا
اتومبيل را كنار كشيدم و پارك كردم و گفتم
- منم بايد بيام؟
مادرم نگاهي از سر غضب به من انداخت و پياده شد زير لب غريدم:
- اين يعني بيا ديگه
پياده شدم و پشت سرم مادرم به راه افتادم. هياهوي در هم جمعيت مرا به خود به اين سو و آن سو برد همهممه زندگي شور بودن بوي لباسهاي نو و رنگ نگاههاي نو انسان را به خلسه مي برد صاحبت مغازه هايي كه با تملق سعي در فروش اجناسخود داشتند و مشتري هايي كه با جديت در صدد پيدا كردن ايراد بودند
وارد هر مغازه كه مي شديم با دست پر بيرون مي آمديم مادر انتخاب مي كرد و من پولش را مي دادم مادر لباس مورد نظرش را انتخاب كرد. پولش را دادم و ارام به مادرم گفتم
- بيرون منتظرم
بسته ها را برداشتم و بيرون آمدم نگاهي به ويترين ها كردم پشت يك ويترين بلوز زيبايي نظرم را جلب كرد مادرم بيرون آمد و گفت
- ديگه تموم شد بريم
بي توجه به حرفش پرسيدم
- اون چطوره
- اون بلوز مغازه سوم اون بلوز ابيه ساده است
- قشنگه
- بگيريمش
چشمانم درخشيد مادرم خنديد و گفت
- بگيريمش
به سرعت به راه افتادم و وارد مغازه شدم
- خسته نباشيد اقا
- سلامت باشيد قربان امرتون
- اون بلوز ابيه پشت ويترين مي شه لطفا ببينمش
- بله قربان از اين بود
- بله بله
بلوز را در مقابلم روي ميز پهن كرد در ذهنم لباس را بر تن غزل تصور كردم احساس كردم چقدر زيباتر مي شود لبخند بر روي لبم نشست
- لطفا بپيچيدش
- چشم قربان
مادرم گفت
- خريديش
با خنده گفتم
- چشمم را گرفته بود؟
- مطمئنم خيلي بهش مي آد
بسته را گرفتم و پولش را دادم و گفتم
- خب فكر مي كنم حالا ديگه مي تونيم بريم
- البته
به راه افتاديم احساس رضايت مي كردم سوار كه شديم مادرم گفت
- زود باش كه قبل از بابات خونه باشيم
- چشم قربان
اتومبيل را روشن كردم و با سرعتي متعادل راه خانه را در پيش گرفتم وارد خانه شديم منصوره منتظرمان بود اتومبيل را كه پارك كردم به طرفمان امد
- سلام
- سلام
- خانم منتظرتون بودم الان ديگه اقا پيداش مي شه
مادرم بسته ها را به دستش داد چند تايي هم خودش برداشت و گفت
- اتاقش اماده اس؟
- بله خانم فقط مونده لباسسا كه بايد بچينيم تو كمد
همانطور كه مي رفتند مادرم گفت:
- علي الحساب يه چيزي براش درست كنيم كه قابل قبول باشده و به شكش نندازه بايد حالش كه بهتر شد ببرمش و بقيه وسايلشو به سليقه خودش براش بگيرم
وارد پذيرايي شدم
سلام بي بي
- سلام بي بي ج ان
مادرم و منصوره بالاي پله ها بودند به خودم جرات دادم و پرسيدم:
- حالش چطوره؟
بي بي با تعجب نگاهم كرد گفتم:
- غزل
- نمي دونم بي بي وقت نكردم بهش سر بزنم
از مقابلم گذشت و از پله ها بالا رفت دلم براي ديدنش بي تاب بود مي خواستم مقاومت كنم مي خواستم به ديدنش نرم اما دلم طاقت نداشت و خودش را به سينه ام مي كوبيد به ارامي راه طبقه بالا را در پش گرفتم. رنگم پريده بود دستهايم مي لرزيد بلوزي را كه برايش گرفته بودم محكم در دستم فشردم پشت در كه رسيدم صداي قلبم را به وضوح مي شنيدم در را باز كردم روي تخت نشسته بود با شنيدن صداي در سر برگرداند لبخند زد و گفت
- سلام بالاخره اومدي؟
نگاهي به دستهايم كرد سر بلند كردم غروب در هواي اتاق جاري بود. فضاي نيمه تاريك اتاق صورت مهتابي رنگ غزل و صداي گرم و گيرايش مرا در جا ميخكوب كرد گفت:
- نمي خواي بياي تو؟
قدم به داخل اتاق گذاشتم و سعي كردم عادي باشم
- سلام حالت خوبه؟
- عالي ام!
نگاهش به بسته افتاد خنديدم و ان را به طرفش گرفتم
- قابل نداره
- مال منه؟
- تقديم به كوچولوي من
دستهايش را براي در آغوش گرفتنم باز كرد رنگ پريد خودم را عقب كشيدم با تعجب نگاهم كرد به سرعت به خودم امدم خنديدم و گفتم
- تو هنوز حالت خوب نشده نمي خوام اذيت بشي
دستهايش را رها كرد بسته را به طرفش گرفتم و گفتم:
- از من ناراحتي؟
خنديد و گفت:
- اصلا
- پس بگيرش
آن را گرفت و گفت
- ممنون واقعا ممنون
روي صندلي نشستم و گفتم
- بازش نمي كني؟
نگاهم كرد چشمانش مي درخشيد
- همين الان
ان را باز كرد و بلوز را در مقابل صورتش در هوا نگه داشت نگاهش از روي ان به صورتم لغزيد
- چطوره؟
- عاليه عالي مي تونم بپوشمش؟
- خريدم كه بپوشيش
بلند شدم و گفتم
- بذار منصوره رو صدا كنم كمكت كنه
- نمي خوام خودم مي پوشم مي شه پشتت رو كني؟
- بيرن منظرم مي شم
لبخندي زد و گفت:
- ببخشيد
اخمي تصنعي كردم و گفتم
- با من اينجوري حرف نزن كه دلخور مي شم
به راه افتادم صدايش در گوشم پيچيد:
- داداشي....
سر برگرداندم و نگاهش كردم. گفت
- قد يه دنيا دوستت دارم
دلم هري ريخت به سرعت از اتاق خارج شدم پشت ديوار تكيه دادم و چشم بر هم گذاشتم از اين كه او بازيچه بازي هاي ما شده بود و به ما اعتماد كرده بود و از اينكه ما از اين اعتماد سو استفاده مي كرديم از خودم بيزار بودم دلم مي خواست بروم و همه چيز را به او بگويم اما خوب مي دانستم كه اين كار از من ساخته نيس
صدايش مرا از خود به در اورد
- داداشي اونجايي؟
وارد اتاق شدم از ديدنش بر جا خشكم زد مقابل پنجره ايستاده بود موهايش را به روي شانه رها كرده بود روشنايي كمرنگ غروب او را در خود فرو گرفته بود لبخند به لب داشت هاج و واج مانده بودم كه اين انسان است يا فرشته پرسيد:
- چطوره؟
به زحمت دهان باز كردم و گفتم:
- مثل ماه شدي حتي از اونم خوشگل تر
كمي به چپ و راست مايل شد و گفت:
- بخاطر سليقه توئه
به طرفم امد و روبرويم ايستاد
- مرسي
توان حركت نداشتم دستهايش را به دور كمرم حلقه كرد و سرش را بر روي سينه ام گذاشت و من خودم را به دست نفس هاي داغ او كه روي پوستم مي دويد سپردم.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دكتر قد راست كرد . گوشي را از گوشش بيرون آورد و گفت
- سردرد سرگيجه تاري ديد كه نداري؟
غزل به نشانه نه سرش را تكان داد
- بلند شويد راه برو ببينم
غزل از تخت پايين آمد و شروع كرد به قدم زدن زير چشمي نگاهي به دكتر انداختم نگاه حريضش را به اندام موزون غزل دوخته بود چهره در هم كشيدم پدرم پرسيد:
- به نظر مي آد كاملا خوب شده باشه
دكتر بي توجه به حرف پدر گفت
- هزار ماشاالله دخترتون واقعا برازنده اس اقاي ايماني
غزل با لبخند نگاهم كرد اما با ديدن چهره در هم فرو رفته خنده روي لبهايش ماسيد دكتر گفت:
- اگر سرگيجه ، تهوع، خشكي دهان داشتي بايد فورا خبرم كني
پدر پرسيد:
- دارو نمي خواد دكتر جان؟
دكتر نگاهش را به صورت غزل دوخت و گفت:
- ايشون ماشا الله خودشون دواي دردن دارو نمي خوان
با تشر گفتم
- غزل بهتره استراحت كني
به طرف تخت به راه افتد گفتم:
- اگه دوست دراي اتاقتو بهت نشون بدم اگه ناراحت نمي شي مي خوام امشب اتاقم بخوابم
- نه بريم
گفتم:
- با اجازه آقاي دكتر
- خواهش مي كنم
دوشادوش غزل به راه افتادم چهره ام در هم بود و به شدت عصبي بودم عزل دستم را گرفت پشتم لرزيد خم شد و به صورتم چشم دوخت سر برگرداندم گفت:
- قول مي دم ديگه نذارم دكتر صفاپور معاينه ام كنه
- مي دوني كه اين كار رو مي كنه
- به بابا مي گم دكتر مونو عوض كنه
نگاهش كردم و گفتم
- خيلي ساده اي غزل، خيلي
در اتاق را باز كردم پرسيد
- اينجاست
- آره
منتظر بودم داخل شود اما او ايستاد بود نهيب زدم
- نمي ري تو؟
چشمان به اشك نشسته اش را به من دوخت و گفت
- خيلي بد اخلاق شدي تقصير من كه نيست
چهره ام باز شد با دلجويي گفتم:
- حق با توئه معذرت مي خوام حالا برو تو اتاقت قول مي دم ديگه بد اخلاقي نكنم
وارد اتاق شد با كنجكاوي به همه جا سرك كشيد من در گوشه اي ايستاده بودم و نگاهش مي كردم روي لبه تخت نشست و گفت
- واقعا اينجا اتاق منه؟
- بله
نگاهم را به اطراف چرخاندم منصوره در تزيين اتاق تا حد توان چيره دستي كرده بود تخت در وسط اتاق بود ميز توالت در راست و قفسه كتابها در سمت چپ تخت قرار داشت كمد لباس ها در گوشه پايين اتاق و چند عروسك به ديوارها اويزان شده بود
پرسيدم
- خب نظرت چيه؟
- مگه اينجا هميشه اتاق من نبوده؟
خرابكاري كرده بودم گفتم
- چرا يعني منظورم اين بود كه چيزي يادت نيومد؟
سر تكان داد و گفت:
- نه، يادم نمي ياد اما اگه تو مي گي اتاقمه پس اتاقمه
بي اختيار گفتم:
- كوچولوي من تو چقدر ساده دلي
خنديد طاقت ايستادن نداشتم گفتم:
- تو اتاقت بمون دكتر كه رفت صدا ت مي كنم
به طرف پنجره رفت و گفت
- زود بيا بالا من حوصله ام سر مي ره
چشم بر هم گذاشتم و گفتم
- چشم قربن
و از اتاق بيرون آمدم هنوز در را كاملا نبسته بودم كه صدايم كرد
- باربد
سرم را داخل اتاق كردم و گفتم:
- جان دلم
- شايد به نظرت عجيب بياد اما فكر مي كنم
سر به زير انداخت گفتم:
- فكر مي كني چي؟
روي لبه تخت نشست و گفت
- فكر مي كنم هيچوقت اتاق نداشتم همونجوري كه....
با نگراني پرسيدم:
- چيزي يادت اومده؟
سر تكان داد به داخل اتاق برگشتم كنار پايش نشستمو گفتم:
- پس چي؟
- ذهنم پر از خاطراتيه كه ديگرون واسه ام تعريف كردن اما نمي دونم چرا نمي تونم چيزايي مثل....
نيم خيز شدم گفتم:
- بشين
با تعجب نگاهم كرد سعي كردم ارام باشم با مهرباني گفتم
- بشين و ادامه بده مثل چي؟
- بهم نمي خندي؟
- قول مي دم كه نخندم
من و من كرد و گفت:
- احساس مي كنم چيزايي مثل پدر مادر برادر يه اتاق شخصي عروسك...
سر برگرداند و به پنجره نگاه كرد و ادامه داد:
- روشنايي مهتاب خيلي برام غريبه است
ايستادم او هم ايستاد چشمانش به اشك نشسته بود سر انگشتانش را گرفتم و گفتم
- به هيچ چيزي به جز خاطراتي كه واسه ات تعريف مي شه فكر نكن سعي كن تمام چيزايي رو كه بهم گفتمي از ذهنت دور بريزي مي خوام هيچ چيز بدي از گذشته ها يادت نياد
سر به زير انداخت سرم را پيش بردم و زير گوشش گفتم:
- نمي خوام چشماتو گريون ببينم
لبخند زد و گفت
- وقتي داداشي مثل تو دارم هيچ وقت گريون نمي شم
قلبم فشرده شد دستش را رها كردم و گفتم
- زود دكتر رو دست به سر مي كنم و مي آم دنبالت
چشمانش مشتاق را به من دوخت و گفت
- منتظرتم
در را بستم در دل به خودم گفتم، لعنت بهت باربد ببين چه آشي پختي به طرف اتاقم رفتم گوشم را تيز كردم صدايي نمي امد وارد اتاق شدم كسي در اتاقم نبود. همه جا ريخت و پاش بود دلم نمي خواست تنها باشم اما بايد براي بيرون كردم دكتر صفاپور هم كه شده مي رفتم پايين از اتاق بيرن آمدم و از پله ها سرازير شدم
پدرم خنده كشداري كرد و گفت
- عجب شما چه عكس العملي نشون داديد؟
دكتر نگاهي به من كه از پله ها پايين مي امدم انداخت و گفت
- نه يعني نمي تونستم عكس العملي نشون بدم
وارد پذيرايي شدم دكترخطاب به من پرسيد
- خوابش كردي؟
و خنديد پدرم هم خنديد شرمزده سر به زير انداخت م وگفتم
- متوجه نمي شم
حسابي بهش عادت كردي
روي مبل نشستم و گفتم
- خودمو مسئول مي دونم
دكتر با كنايه گفت
- البته برادرانه
سيني را از روي ميز برداشتم و با خونسردي گفتم
- كاملا برادرانه
- پيش پاي تو داشتم با اقاي ايماني در مورد شما صحبت مي كردم
تيز نگاهش كردم منصوره ليوان شربت را در مقابلم گذاشت اهسته گفتم
- لطفا برو اتاق من رو تميز كن
و با صداي بلند پرسيدم
- مامان كجاست؟
تو اتاق داره به مادر بزرگت گزارش مي ده
دكتر ادامه داد:
- ما فكر كرديم بايد يه سفر بري
روي مبل جابجا شدم و گفتم
- ضرورتي نمي بينم
پدرم گفت:
- البته كه ضرورت داره
به پشتي مبل تكيه دادم و گفتم
-سر در نمي آرم
دكتر گفت:
- اجازه بده من واسه ات توضيح بدم تو دست اين خواهر جديدت رو مي گيري ويه هفته اي مي ري شمال
چهره در هم كشيدم و گفتم
- كه چي بشه؟
پدرم گفت:
- تا من بتونم يه فكري واسه اين دست گلي كه جنابعالي به اب دادين بكنم مادرم از اتاق بيرون امد و چون قسمت اخر حرف هاي پدر را شنيده بود گفت
- آقاي ايماني باز شروع كردين؟
با عصبانيت از روي مبل بلند شدم پدر با تحكم گفت:
- فردا صبح حركت مي كنيد
ايستادم رو به پدر كردم و گتم
- من چه جوري بايد ازش مراقبت كنم؟
سر برگرداند و گفت:
- منصوره هم باهاتون مي اد
- من كار دارم تازه امروز كه بدون مرخصي خونه موندم
- خودم بهت مرخصي مي دم
دكتر خنديد به تندي نگاهش كردم گفت:
- شرمنده ام اما اصلا بهونه جالبي نبود
مادرم با نگراني نگاهم مي كرد وگفتم:
- ظاهرا من چاره اي ندارم
پدرم گفت:
- من فقط به فكر تو هستم
با كنايه گفتم
- بله متشكرم
بي توجه به كنايه من گفت
- تا شما برگردين من شرايط اينجا رو مي پزم
چيزي از ذهنم گذشت گفتم
- فعلا كه غزل حال نداره هر وقت بهتر شد...
دكتر به ميان حرفم دويد و گفت
- به نظر من اون حالش خوبه يه خراش روي سرشه كه نگران كننده نيست كبودي ها و خراش هاي بدنشم كه اصلا مهم نيست و تا چند روز اينده خوب مي شه اگرم خيلين گراني من حاضرم با كمال ميل باهاتون بيام
از شدت عصبانيت نزديك بود منفجر شوم با غضب گفتم
- اگه شما مي گيد خوبه پس خوبه
و راه طبقه دوم را در پيش گرفتم به اتاقم سرك كشيدم منصوره مشغول تميز كردن اتاق بود قد راست كرد وارد اتاق شدم كمي اين پا و ان پا كردم و پرسيدم
- تو از قضيه شمال خبر داشتي؟
وقتي دكتر با پدرتون صحبت مي كرد شنيدم
- تو راضي هستي؟
سر به زير انداخت و جواب داد
- خيلي وقته مسافرت نرفتم بدم نمي اد
به فكر فرو رفتم نمي خواستم با غزل تنها باشم مي ترسيدم بيشتر از اين اسيرش شوم سر برگرداندم منصوره صدايم كرد برگشتم موبايلم را به طرفم گرفت و گفت
- زير تخت بود
ان را از دستش گرفتم با نگراني گفت
- آقا بيشتر مراقب خودتون باشيد از ديروز تا حالا خيلي لاغر شديد
نگاهش كردم مشغول كارش شد با چهره اي متفكر از در بيرون رفتم با اين اميد كه غزل با اين سفر مخالف باشد سلانه سلانه به طرف اتاقش رفتم در زدم صداي گرمش در گوشم طنين انداخت
- در بازه
وارد شدم روي تخت دراز كشيده بود با نگراني پرسيدم
- حال نداري؟
نشست و گفت
- خوبم حوصله ام سر مي ره
- ببخش تنهات گذاشتم
سر تكان داد و گفت:
- مهم نيست تو كه نمي توني هميشه پيشم باشي فكر مي كنم اين اتفاق يه خورده لوسم كرده
پشت پنجره ايستادم و با لحني محزون گفتم:
- اتفاقا اينطوري نازتر مي شي
- ناراحتي؟
بي انكه نگاهش كنم جواب دادم
- مي خوايم فردا بريم شمال
با تعجب گفت
- فردا
- نظرت چيه؟
- خوبه همگي؟
- من و تو منصوره
- سه تايي؟
- مامان و بابا چي؟
- بابا كار داره مانم كه بايد پيشش بمونه
- خيلي خوبه اگه اونا بودن كه عالي بود اون چيه تو دستت
- گوشيمه
- ببينمش
- چه بامزه اينو يادم نمي اد اما باهاش احساس غريبي هم نمي كنم
لبخندي زدم و گفتم:
- جاي اميدواريه تو بالاخره با يه چيز غريبه نبودي
- باهاش يه زنگ مي زني؟
- به كي؟
- به هر كي مثلا زنگ بزن خونه
- زنم مي نم به ....آرش
نگاهش كردم از حالت چهره اش خنده ام گرفت توضيح دادم
- دوستمه از بهتريناش امروز بهش قول دادم شب بهش زنگ بزنم
موبايل را روشن كردم و مشغول گرفتن شماره شدم و در همان حال گفتم
- باعث خير شدي يادم رفته بود پوستم رم مي كنه
غزل خنديد زير چشمي نگاهش كردم دلم مي خواست از دهانم بيرون بزند
- گرفت
بعد از سه بوق كسي گفت:
- بله؟
- سلام خانم شكوهي باربدم
- سلام باربد جان حالت چطوره مامان چطوره
- خوبم ايشونم خوبن سلام دارم
- صبح چرا اينقدر با عجله رفتي
- شرمنده كار داشتم ارش خان هستن
- بله گوشي ارش.... چند لحظه صبر كن
چند ثانيه بعد صداي ارش در گوشي پيچيد:
- مامان گوشي رو بذار
غزل با شادماني نگاهم كرد روي لبه تخت نشستم
- سلام چطوري؟
- سلام خوب تو چطوري؟
- اي نيومدي
- كجا؟
- پاتوق
- آخ شرمنده درگير بودم
- بله بابا درگيري سرت شلوغه صبحم كه قهر مي كني
- جون تو كار داشتم
- امشب بيا اينجا
- نمي تونم
- اومدي نسازي ها
- فردا دارم مي رم سفر
- كجا
- شمال
- شمال چه خبره؟
- سلامتي شما بابائه امر فرموده بنده هم اطاعت
- بابات از اين ناپرهيزيا نمي كرد كه تنها بفرستت
- از دستش در رفته
- پس ما هم هستيم
- شرمنده
- شوخي نكن
- نه ولي....
- بگو
غزل به رويم خنديد ارش كه سكوت مرا ديد ادامه داد
- نكنه داري با......
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- اه ارش صالا من اينجوريم؟
خنديد و گفت:
- اصلا بميرم واسته ات
- دارم با خواهرم مي رم
با تعجب گفت:
- خواهرت........؟؟؟؟؟
- بله
غزل بازيم را چسبيد لبخندي به رويش زدم ارش ناباورانه گفت:
- برو خودتو رنگ كن
- زنگ بزن از مامانم بپرس
- تو و خواهرت....
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
به ميان حرفش دويدم و گفتم:
- بعدا مي بينمت فعلا خدا حافظ
صدايش در گوشي پيچيد:
- الو .... باربد... الو
گوشي را قطع كردم غزل خنديد و گفت
- مرسي
دستش را گرفتم و آن را به لبم نزديك كردم اما پيش از انكه ان را ببوسم چند ضربه به در خورد و منصوره گفت
- آقا اتاقتون اماده اس
گفتم:
- بيا تو
و از لبه تخت بلند شدم در به ارامي باز شد و منصوره در استانه در استاد پرسيدم:
- رفت؟
با كنجكاوي نگاهم كرد گفتم:
- دكتر صفاپور؟
- ايشان شام اينجا هستن
- كي دعوتش كرده؟
- پدرتون
با عصبانيت گفتم:
- ديگه كنده هم نمي شه
منصوره با من و من گفت:
- پدرتون گفتن شما و خانم سر ميز شام بايد حتما حاضر باشين
- غزل واسه چي؟ اون كه هنوز حال نداره بدنش كوفته اس
غزل گفت:
- خوبم مي تونم بيام
- تو مثلا ديروز تصادف كردي چطور مي توني به راحتي سر ميز....
جمله ام را نيمه كاره رها كردن رنگم پريد و عرق روي پيشاني ام نشست
منصوره هاج و واح مونده بود غزل گفت:
- تصادف؟!؟!
منصوره به ميان حرف ما دويد و گفت
- منضور اقا اينكه شما ديروز او نصادف يعني افتادن از پله ها وسه تون اتفاق افتاد
- ولي داداشم گفت تصادف كردي
توان ايستادن نداشتم روي لبه تخت نشستم و گفتم
- منظورم افتادنت بود اونم يه تصادف بود ديگه يه حادثه درسته؟
با شك و ترديد گفت
- مي شه گفت اينجوريه
بلند شدم و گفتم
- حتما اينجوريه بگو چشم
- چشم
خطاب به منصوره گفتم:
- من مي رم تو اتاقم ، خانم رو تنها نذار
و به سرعت از اتاق بيرون رفتم وارد اتاقم كه شدم زير لب گفتم:
- تو اون رو به شك انداختي اخه اگه نمي توني اصلا حرف نزن كسي كه مجبورت نكرد
صداي زنگ تلفن بلند شد گوشي را برداشتم
- بله
- سلام باربد
- سلام چيزي يادت رفته؟
- فكرم مشغوله بگو جون ارش با خواهرم مي رم
روي صندلي نشستم و گفتم
- به جون ارش با خواهرم مي رم
- به جون عمه خانمت
- چرا باور نمي كني؟
- آخه اگه تو بودي باورت مي شد؟ تو گورت كجا بود كه كفنت كجا باشه، تو خواهرت كجا بود؟
- گمش كرده بوديم حالا پيداش كرديم
- تو گفتي و من باور كردم خودتي رفيق
- تو چرا اينقدر به من شك داري؟
- واسه اين كه تو مشكوك مي زني
- ميل خودته مي خواي باور كن مي خواي نكن
- اخه هيچ حرفي در موردش نزده بودي
- فكر نمي كردم لزومي داشته باشه
- شايد داشت
- مثلا
- مثلا شايد يه داماد تر و تميز و شيك پوش و سر زنده و ...بازم بگم
- خب؟
- خب ديگه
- نمي خواي به هم معرفيمون كني؟
- ارزوني بابات
- بي ادب ادم در مورد دوست عزيزش اينجوري صحبت مي كنه؟
- بسه ديگه ارش
- اوه اوه چه داداش غيرتي اي اصلا نخواستيم هنوز عروس رو نديده داره چشم من رو در مي آره فردا پس فردا سر خونه و زندگيمون نمي تونيم به خانم از گل نازك تر بگيم
- مسخره بازي رو بس كن مي خوام برم حموم با من كارين داري؟
- به خاطر فردا؟
- خفه شو مسخره
به قهقهه خنديد و گفت:
- خوش بگذره
- مي گذره
- اما باربد خان خودتي ما رو ديگه سياه نكن
- بازم كه..
- خداحافظ
گوشي را قطع كرد لبخندي زدم و گفتم:
- پدر سوخته كلاه سرش نمي ره
موبايلم را روي تخت انداختم به سراغ كمد رفتم لباس مناسبي انتخاب كردم ان را روي صندلي انداختم و به طرف حمام رفتم زير دوش كه ايستادم احساس ارامش كردم دلم مي خواست ساعت ها در همان حال بايستم مي خواستم وقتي از حمام بيرون مي روم مثل ديروز صبح باشم اسوده و ارام
تصوير غزل هر لحظه بزرگتر و بزرگ تر مي شد مي دانستم دوستش دارم اما نمي خواستم به اين احساس اجازه رشد بدهم مدام با خودم مي گفتم او خواهر من است من در قبالش مسئولم اما نمي توانستم بپذيرم او را خواهرانه دوست دارم برايم قابل درك نبود چرا بايد در عرض يك روزه چنين شيفته اش شوم شيفته انساني كه در موردش هيچ چيزي نمي دانم و حتي خودش هم چيزي نمي دانست و همين ندانستن بود كه مرا به خواستن او ترغيب مي كرد
دوش را بستم در ايينه بخار گرفته حمام به تصوير مات خودم نگاه كردم و گفتم:
- خدا اونو واسه من فرستاد و گر نه چه دليلي داره كه اون با اين وضعيت تو اين خونه باشه دستي به ايينه كشيدم به خودم نگاه كردم و گفتم:
- خدا اونو واسه من فرستاده واسه من
به ارامي ازپله ها سرازير شدم صداي خنده در پذيرايي پيچيده بود من كه به اخر پله ها رسيدم دكتر نگاهم كرد و گفت
- ايشونم بالاخره تشريف اوردن
نگاهم به غزل افتاد سر برگرداند ارايش ملايمي صورت پريده رنگش را زينت داده بود از نگاهش پشتم لرزيد با پاهايي لرزان به طرفشان رفتم. غزل مشتاقانه نگاهم مي كرد كنار مادرم نشستم دكتر پرسيد:
- نظر تو در مورد سفرمون به شمال چيه؟
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
- مگه قراره شما م بياييد؟
- فكر كردم اگه تنهاتون نذارم بهتره اقاي ايماني هم موافقن
به غزل كه بي خيال نشسته بود نگاه كردم نگاهم روي صورت پذر سر خورد گفت
- ما فكر كرديم غزل ممكنه به دكتر نياز پيدا كنه
غزل گفت:
- البته من به بابا گفتم حالم خوبه
دكتر پيشدستي كرد و گفت
- منظورت اينه كه نيام
غزل خجالت زده سر به زير انداخت و گفت
- البته كه نه ما خيلي هم خوشحال مي شيم
فكرم كار نمي كرد احساس ناتواني مي كردم به زحمت دهان گشودم و گفتم
- مي تونم با ارش بگم باهامون بياد
نگاهم را به دهان پد دوختم كمي تامل كرد و گفت
- اين يه سفر خانوادگيه
جراتي يافتم و گفتم
- نه چندان زياد
- حالا چه لزومي داره؟
- بهم قوت قلب مي ده مي ترسم پشت فرمون بشينم
دكتر گفت
- من كه هستم
با كنايه گفتم
- براي سن و سال شما رانندگي كردن تو جاده شمال خطرناكه
غزل ريز خنديد نيم نگاهي به غزل انداختم دكتر با خونسردي گفت
- اتفاقا برعكس تو اين راه تجربه لازمه و گر نه گاهي وقتا تو كوچه پس كوچه هاي خلوتم ادم تصادف مي كنه
چهره در هم كشيدم مادرم براي اين كه مسير صحبت را عوض كند گفت
- مي شه لطفا از چيز ديگه اي صحبت كنيم
غزل پرسيد
- دكتر براي شمال كه حتما خانمتون رو مي آريد؟
- من هنوز ازدواج نكردم
غزل پرسيد
- پس با كي زندگي مي كنيد؟
- خواهرم و دخترش
- ديگه داره دير مي شه ها
با غضب به غزل نگاه كردم خودشم را جمع و جور كرد و ساكت شد دكتر خنده اي كرد و گفت
- يه تصميماتي گرفتم
پدرم گفت:
- عاليه نگفته بودي
صداي بي بي همه را ساكت كرد
- شام اماده اس
به سرعت بلند شدم و زير بازوي غزل را گرفتم و گفتم:
- بهتره شام رو دريابيم كه واقعا گرسنمه
چند قدم بيشتر نرفته بودم كه ايستادم و گفتم
- به ارش زنگ بزنم ديگه؟
پدر دستش را در هوا تكان داد و گفت
- هر كاري دلت مي خواد بكن
زير گوش غزل گفتم
- اين يعني تو كه بالاخره زنگ مي زني از من چرا مي پرسي؟
صندلي را برايش عقب كشيدم نشست در كنارش نشستم دكتر صافپور روبروي غزل نشست ميز با ظرف سالاد و بشقاب ها و ليوان ها تزئين شده بود وسط ميز يك ديس گرد برنج بود و ظرف هاي خورش در مقابل هر صندلي قرار گرفته بود بشقاب غزل را برداشتم و برايش غذا كشيدم پدر و دكتر در مورد روزمرگي ها صحبت مي كردند مادرم غذا تعارف مي كرد غزل به ارامي غذا مي خورد و من با غذايم بازي مي كردم
صداي دكتر مرا به خود اورد
- گرسنه نيستي؟
- نه ميل ندارم
- شما كه همين الان مي گفتيد گرسنه ايد
- اون مال چند دقيقه پيش بود
از پشت ميز بلند شدم پدرم با تحكم گفت
- بهتره چند لقمه بخوري
- اونقدر كه ته دلم رو بگيره خوردم
- شايد كافي نبوده كه مي گم بخور
دكتر پادرمياني كرد و گفت
- بهتره راحتش بذاريد اون الان در شرايطي نيست كه راحت بتونه غذا بخوره
- چرا؟
- مسئله مهمي نيست خانم
پدرم با دلخوري گفت
- اون نگران چيه؟
- اون نگران نيست شوكه شده
به تندي گفتم
- نيازي به تشخيص شما ندارم
مادرم گفت
- باربد؟!
دكتر گفت:
- اشكالي نداره اين رفتارها عاديه
صدا زدم
- منصوره يه فنجون قهوه
و از ميز دور شدم روي مبل افتادم گوشي تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم دقايقي بعد صداي ارش در گوشي پيچيد:
- بله
سلام ارش
با تعجب گفت:
- سلام
- بي مقدمه شروع كنم؟
- بگو
- فردا چيكاره اي
- مثل هر روز
- خب يعني بيكار، وسايلتو ببند كه يك هفته مي ريم شمال
- حالت خوبه
- حرف نداره هستي؟
- كور از خدا چي مي خواد دو تا چشم بينا
- صبح اماده باش هشت نه حركت مي كنيم
- از همين الان اماده ام
با تمسخر گفت
- خواهرتم مي آد؟
با قاطعيت جواب دادم:
- البته
و گوشي را قطع كردم غزل در كنارم نشست صداي پدر و دكتر صفاپور بلند بود با نگراني پرسيد
- از دست من ناراحتي
سر برگرداندم وگفتم:
- نه
- من نتونستم مانع بابا شم
غريدم
- من نمي فهمم بابا چرا خودشو سپرده سدت اين
- فقط يه هفته اس
- وقتي اونجوري بهت زل مي زنه مي خوام خفه اش كنم
خنديد با غضب پرسيدم
- به چي مي خندي
- ببخشيد
سرم را به پشتي مبل تكيه دادم سكوتم را كه ديد ادامه داد
- حس مي كنم هميشه جاي يه غيرت و تعصب برادرانه تو زندگيم خالي بوده مي دونم تو هميشه بودي اما...
نگاهش كردم دلم براي ساده دلي اش براي صداقت و محبتش سوخت
- كوچولوي من
منصوره فنجان قهوه را در مقابلم گذاشت پرسيدم:
- وسايلتو جمع كردي؟
- اخر شب ساكم رو مي بندم
- وسايل خانم رو چي؟
- بعد شام مي بندم
غزل گفت:
- خودم مي بندم.
- منصوره كمكت مي كنه ممكنه جاي وسايلو فراموش كرده باشي
سر تكان داد و گفت
- حق با توئه مثل هميشه
لبخندي زدم و گفتم:
- مثل هميشه
دكتر در كنار غزل نشست و گفت
- واقعا بايد از باربد خان تشكر كرد
مصنوره براي جمع كردن ميز شام رفت نگاه تندي به دكتر انداختم پدرم خنديدد و گفت:
- به خاطر سفر فرداست
و زير چشمي به غزل نگاه كرد بلند شدم و با عصبانيت گفتم
- پس بهتره بريم وسايلمونو ببنديم
و با تحكم ادامه دادم
- غزل تو هم بلند شو
دكتر گفت
- چقدر عجله داري تازه ساعت نه و نيمه
- بايد زود بخوابيم تا فردا زود بيدار شيم شب بخير
غزل هم ايستاد و گفت
- شب بخير
- شمام مي ريد
- بايد وسايلمو جمع كنم
پدر چشم غره اي به من رفت بي توجه به نگاهش به راه افتادم غزل خودش را به من رساند و دوشادوش من به راه افتاد از پله ها كه بالا مي رفت صدا زدم
- مصنوره كارت كه تموم شد برو به خانم كمك كن
سر تكان داد و ظرف ها را از روي ميز بلند كرد غزل گفت
- تو كمكم كن
چهره ام از هم شكفت با خوشرويي جواب دادم
- من بايد وسايل خودم رو ببندم
- پس تا منصوره بياد من بيام به تو كمك كنم
كمي نگاهش كردم لبخندي زدم و گفتم
- خوشحال مي شم
غزل بازويم را چسبيد احساس كردم گرمايي سوزنده وجود مرا در بر گرفت در اتاق را باز كردم و گفتم
- بفرماييد:
لبخند زنام وارد اتاق شد با دست به صندلي اشاره كردم و گفتم
- بشين
- اومدم كمك
- مي توني به كارام نظارت كني
روي صندلي نشست و ان را به حركت در اورد سري به اطراف چرخاند چمدانم را از زير تخت بيرون اوردم و گفتم
- دنبال چيزي مي گردي؟
نگاهم كرد خنديد و گفت
- نه
سر به زير انداخت و گفت
- راستش يه احساس عجيبي دارم انگار تمام اين چيزا رو اولين باره كه مي بينم هيچ خاطره اي حتي محو و گنگ تو ذهنم نيست بعضي مسايل برايم خيلي نا آشناست ميخ وام باورشون كنم اما برام سخته
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چمدان را روي تخت انداختم و با خوسنردي ساختگي گفتم:
- تو به من قول دادي ديگه به اين مسايل فكر نكني
- سعي مي كنم اما برام سخته
- به طرف كمد لباسهام رفتم و گفتم:
- هيچ چيزي به صورت مطلق سخت نيست
از روي صندلي بلند شد و به طرف پنجره بزرگ اتاق رفت لباس ها را روي تخت ريختم با شگفتي گفت:
- واي حياط چقدر در شب قشنگه
دست از كار كشيدم و به طرفش رفتم گل ها زير نور چراغ هاي رنگي مي درخشيد و درخت ها با قامتي كشيده با پيچكهايي كه به دورشان حلقه شده بود با غرور ايستاده بودند و سر به اسمان مي ساييدند
نگاهم كرد چشمانش از خوشي مي درخشيد
- بريم پايين دو دقيقه؟
چشم بستم و گفتم:
- بريم
راه افتاد لباسش را گرفتم و گفتم:
- از همين جا تو كه نمي خواي دكتر رو دنبالمون راه بندازيم؟
- مگه از اينجا به پايين راه داره؟
در را باز كردم و گفتم:
- چي خيال كردي اينا واسه يكي يكدونه شون همه كار كردن اين پله هارم ساختن كه راحت رفت و آمد كنم
غزل ايستاد و به من خيره شد لباسش را كشيدم و گفتم
- چرا نمي آي؟
- مگه من بچه اشون نيستم؟
رنگم پريد باز هم خرابكاري كرده بودم. سعي كردم خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم:
- منظورم پسر يكي يكدونه بود
و جالت قهرآلودي به چهره ام دادم و گفتم:
- البته واسه دختر لوس و ننرشون بيشتر از اين كارا كردن
- من لوس و ننرم؟
دختراي يكي يكدونه همگي لوسن و خل و ديوونه
لباسش را رها كردم و به سرعت از پله ها سرازير شدم غزل چشمهايش را درشت كرد و گفت:
- حسابتو مي رسم پسراي يكي يكدونه همه ازگيلن و خرمالو و هندونه
كنار پله ها ايستادم و گفتم:
- بهتره تو ايينه به خودت نگاه كني
پايش به پله گير كرد او را بين زمين و هوا گرفتم و گفتم:
- مواظب باش
- سرم گيج رفت
- تو هنوز حالت خوب نشده بهتره برگرديم
دستم را كشيد و گفت:
- هيچ وقت اينقدر خوب نبودم
به راه افتاد و مرا به دنبالش كشيد هر دو ساكت بوديم غزل با نگاهي كنجكاوانه همه جا را نگاه مي كرد در كنار هر گل خم مي شد و ان را مي بوييد دستش را روي پيچكهاي دور درخت ها مي كشيد و لبخند مي زد
روي نيمكت چوبي كنار باغچه نشستم و نگاه خيره ام را به غزل دوختم با خود مي انديشيدم موجودي به اين زيبايي و شيرين رفتاري در اين شهر بوده و من..... به اسمان پر ستاره شب چشم دوخته بود از خودم پرسيدم : چون سالها دور از او بودم و نفس مي كشيدم؟ چگونه زندگي مي كردم؟ چگونه زنده بودم؟
منصوره سرآسيمه وارد حياط شد از روي نيمكت بلند شدم و به طرفم آمد غزل هم به طرفم امد گفت
- آقا اينجاييد نگرانتون شدم
- مگه من بچه ام
سر به زير انداخت و گفت
- رفتم بالا به خانم كمك كنم نبودند فكر كردم تو اتاق شمان اومدم ديدم نيستي يه كم...
با غضب گفتم:
- خب
غزل دستم را كشيد و گفت:
- ا ، بد اخلاق
و رو به منصوره ادامه داد
- مغذرت مي خوايم نگران شدي نه؟ همش تقصير من بود حالا بهتره بريم بالا
دست منصوره را گرفت و به راه افتاد من هم به راه افتادم وارد اتاق كه شديم گفت
- بهتره اول چمدون تو رو ببنديم
- نه خودم تمومش مي كنم
منصوره گفت
- اقا عادت دارن خودشون چمدونشون رو مي بندن اونجوري احساس ارامش بيشتري مي كنند
غزل متعجب نگاهم كرد خنديدم و گفتم:
- چون مطمئن مي شم تمام چيزهاي مورد نيازم رو برداشتم
سر تكان داد و گفت
- باشه فردا صبح مي بنمت ديگه
- البته
- شب بخير
- شب بخير كوچولوي من
به همراه منصوره از در خارج شد و مرا با دنيايي از احساسات غريب تنها گذاشت در را كه بست لحظاتي بر جاي ايستادم و به در بسته چشم دوختم سر برگرداندم و مشغول جمع كردن وسايلم شدم
لباسهايم را داخل چمدان جابجا كردم و در ان را بستم صداي اتومبيل دكتر به گوشم خورد از پنجره نگاهش كردم پير بابا در را برايش گشود و او رفت. به سرعت از پله ها پايين رفتم پدرم گفت
- امروز حسابي خسته شدم
قدم به پذيرايي گذاشتم پدرم نگاهم كرد
- هنوز نخوابيدي؟
بي توجه به سوال او گفتم:
- نمي دونستم جا رو به دممون بستي اقاي ايماني بزرگ
مادر لب به دندان گزيد پدر گفت:
- خودش خواست من كه نمي تونستم بگم نه
- بابا عوض شدي
- تو عوض شدي خيلي مشكوكي
- فكر مي كردم با هم دوستيم
- معلومه كه با هم دوستيم
صدايش را پايين اورد و گفت
- تو تنها اميد بابايي پسر گل من
روبرويش نشستم و گفتم
- من از اين مرتيكه خوشم نمي ياد
چهره در هم كشيد و گفت
- يادت دادم قدر شناس باشي
پوزخندي زدم و جواب دادم
- سلام گرگ بي طمع نيست
- باربد ديگه داري ناراحتم مي كني
- بابا ما دختر مردم رو اورديم نگه داشتيم يه سري مزخرفات به خوردش داديم حالا مي خوايم ببريمش سفر
و با كنايه اضافه كردم
- حتما فردا هم شوهرش مي ديم به دكتر مملكت
- و مسبب تمام اينا تويي هيچ كس مسئول نيست باربد اينو درك مي كني؟
- چون درك مي كنم نمي خوام پاي اين دكتر تو اين خونه باز شه
تو بدبين شدي بهتره طرز رفتارت رو درست كني
بابا من بچه نيستم اگه كسي بگه الف من تا ياي آخرشو رفتم
- به فكر سفرتون باش به فكر اين كه كاري كني كه به همه خوش بگذره
- ببين باربد تو اونجا صاحبخونه اي و بقيه مهمون بهتره رسم مهمون نوازي رو درست بجا بياري تنها به اين مسئله فكر كن
- حالا نمي شه كنسلش كرد؟
- دكتر مي گه لازمه تازه منم وقت دارم ذهن فاميلو براي درك اين مسئله اماده كنم
زير لب غريدم
- اين مسئله شما هم مارو كشت
- چيزي گفتي؟
- نه شب بخير
- شب بخير
مادرم به طرفم امد و گفت
- سخت نگير مامان همه چيز درست مي شه
نگاهش كردم
- تو عزيز مايي اينا همه اش به خاطر تو ئه
به تندي از جا بلند شدم و گفتم
- مردم از بس منت سرم گذاشتيد
و به سرعت راه اتاقم را در پيش گرفتم
روي تختم كه افتادم بغضي كه در گلويم جمع شده بود فرو ريخت سر در بالش فرو بردم و به چشمانم اجازه دادم دور از نگاه ديگران مرهم بر زخم دلم بگذارد
نمي دانم كي خوابم برد چشم كه باز كردم تصويرهايي از مادرم ديدم كه بالاي سرم ايستاده بود نور افتاب چون نيشتر در چشمم فرو رفت چشم بر هم فشردم صداي مادرم در گوشم پيچيد
- پاشو تنبل خان ساعت هشته
- به بابا بگين بره خودم مي رم
- كجا
- شركت
- بابا رفته
- پس زنگ بزنيد بگيد دير مي رسم
- كجا
چشم باز كردم و با عصبانيت گفتم:
- شركت
بالش را از زير سرم كشيد و گفت
- شما يك هفته مرخصي داريد قربان
روي تخت نشستم و با تعجب به مادرم نگاه كردم ناگهان همه چيز به يادم امد مادرم بالش را در اغوشم انداخت و گفت
- زود باش دكتر صفاپور زودتر از تو اماده اس
- زنگ زد
- پايين نشسته
- آتيشش تنده
مادرم سر خم كرد و اهسته زير گوشم گفت
- پس مواظب باش بال و پرت رو نسوزونه
نيم نگاهي به مادرم انداختم و گفتم
- اول بايد مواظب باشه كه اتيش نگيره
قد راست كرد و گفت:
- حرف هاي بابات يادت نره
- اگه پاشو از گليمش بيشتر دراز كنه....
- تو هيچي نمي گي زود بيا پايين همه منتظرت هستن
- غزلم بيدار شده؟
- نشسته بياي با هم صبحونه بخوريد
- همين الان مي آم
- باربد تو.....
- من چي؟
- زود بيا خواهرت منتظرته
و كلمه خواهرت را چنان محكم ادا كرد كه دلم به درد امد جواب دادم
- مي آم
مادر به سرعت از در بيرون رفت كمي بر جا ايستادم وبه جمله مادر انديشيدم دستي به موهايم كشيدم و براي شستن دست و صورتم به دستشويي رفتم اب سرد كه به صورتم خورد احساس سرشار بودن كردم در ايينه نگاهي به خودم انداختم چشمكي زدم و گفتم
- برو پسر كه بايد حال اين اقاي دكتر رو بگيري
دست و صورتم را خشك كردم و از اتاق بيرون زدم به پذيرايي رسيدم
دكتر پشت ميز نشسته بود و با غزل صحبت مي كرد چهره در هم كشيدم و سلام كردم دكتر با صورتي خندان نگاهم كرد و گفت
- سلام باربد خان يه كم مي خوابيدين
غزل سر به زير انداخت و سلام كرد به سردي جواب سلامش را دادم و پشت ميز نشستم رو به دكتر گفتم
- شما سحر خيز هستيد
- اونقدر كه اتيش شما تند بود من گفتم رفتيد
منصوره سيني صبحانه ر روي ميز گذاشت ليوان شير را برداشتم و گفتم
- خواهش مي كنم دكتر
از منصوره پرسيدم
-آرش زنگ نزد
- نه آقا
غزل بلند شد و گفت
- دكتر من اماده ام
- همين جا عوضش مي كنم البته اگه از نظر باربد خان ايرادي نداره؟
بدون اينكه سر در بيارم در مورد چه چيزي صحبت مي كنند جواب دادم
- ايرادي نداره
غزل نشست فنجان چاي را برداشتم دكتر مشغول باز كردن باند سر غزل شد سعي كردم نگاه نكنم باند را باز كرد زخم را معاينه كرد حالت تهوع داشتم به زحمت لقمه ام را بلعيدم گفت:
- پوست خوبي داري زخم داره جوش مي خوره
دكتر نگاهم كرد و گفت:
- ناراحتت كردم؟
- نه مي رم وسايلمو بيارم
- منصوره وسايلمو ببر بيرون
و بي ان كه به غزل نگاه كنم گفتم
- چمدونتو اوردي پايين
تو ماشين دكتره
دكتر خنديد و گفت
- مثل اين كه تنها كسي كه هيچ عجله اي براي رفتن نداره شماييد
- ماشين دكتر؟
دكتر مشغول بستن زخم شد و گفت
- با ماشين من مي ريم
- واسه چي؟
- به نظر من و پدرت اين طوري بهتره
نگاهي عصبي به مادرم كردم لب به دندان گزيد به سرعت از پله ها بالا رفتم دلم مي خواست سرم را به ديوار بكوبم. مي خواستم فرياد بزنم رو در روي دكتر بايستم و بگويم نمي خواهم همراه ما باشد چمدانم را برداشتم موبايلم را به كمر اويختم سري به اطراف چرخاندم. درب ايوان را امتحان كردم از در بيرون آمدم وبا چهره اي بر افروخته از پله ها سرازير شدم
غزل صورتي بشاش با باند كوچكي كه روي پيشاني اش بود روي پله ها ايستاده بود. از ان بالا كه نگاهش مي كردم احساس مي كردم چقدر زيباتر شده چهره ام باز شد لبخند به لب اوردم و روبرويش ايستادم نگاه مستقيم را به چشمانش دوختم و گفتم:
- خوبي؟
- خيلي زياد البته اگر تو خوب باشي
- وقتي با تو باشم خوب خوبم
- بريم؟
- هر چي خانم بگن
- داداش
- جان داداش
- به دكتر فكر نكن نمي خوام شمال....
- حتي بهش فكر نمي كنم قول مي دم
مادرم صدايم زد
- باربد
از بالاي سر غزل نگاهش كردم اشاره كرد بروم چمدان را روي زمين گذاشتم لبخندي به غزل زدم وبه طرف مادرم رفتم وارد اتاق خواب شد به دنبالش رفتم و گفتم
- بله؟
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سه بسته اسكناس به طرف گرفت و گفت:
-سيصد تومنه بابات داد
- احتياج نيست
دستم را پيش كشيد و پول را در كف دستم گذاشت و گفت:
- خودتو لوس نكن بخطار غزله شايت احتياج شد
با اكراه قبول كردم مادرم اهسته گفت:
- برو بالا به خودت برس با اين قيافه كه ادم سفر نمي ره اونم پيش اين دكتر كه دنبال بهانه اس.
در ايينه نگاهي به خودم انداختم
- مگه چيه؟
گونه ام را بوسيد و گفت:
- پسر من بايد بهترين باشه مثل يه ستاره بدرخشه
- چشم
از اتاق بيرون امدم غزل و چمدانم نبودند منصوره در حال بيرون رفتن از در بود پرسيدم:
- غزل رفت؟
- بله آقا
- چمدونم؟
- دكتر برد
به طرف پله ها رفتم با تعجب گفت
- نمي اييد؟
مادرم به جاي من جواب داد
- بگو چند دقيقه ديگه مي اد
و با تشر به من گفت
- زود باش ديگه
خنده كنان از پله ها بالا رفتم و گفتم:
- همين الان مي ام
وارد اتاق شدم بيشتر وسايلم را در چمدون ريخته بودم موهايم را شانه كشيدم و روغن زدم دستي به لباسم كشيدم راضي ام نمي كرد به طرف كمدم رفتم بيشتر لباسهاي خوبم را برداشته بودم همانطور كه مي گشتم چشمم به بلوز آبي رنگي كه روز تصادف فقرار بود بپوشم و به خانه عمه خانم بروم خورد ان را برداشتم خاطرات بدي را برايم زنده مي كرد و بهترين خاطره را برايم به ارمعان اورده بود لباسم را عوض كردم عطر زدم كيف كمريم را بستم و پولها را داخل ان گذاشتم روبروي ايينه ايستادم دستي به صورتم كشيدم به دستشويي رفتم و صورتم را ماشين كردم نگاهي به ساعت انداختم نزديك به يك ربع بود كه بالا بودم براي اخرين بار در ايينه نگاهي به خودم انداختم راضي كننده بود از اتاق بيرون آمدم و در را بستم به حالت دو از پله ها پايين رفتم مادرم منتظر بود با ديدنم لبخندي زد و گفت
- حالا شدي باربد هميشگي خودم
كليد اتاقم را به مادر دادم و گفتم
- داد همه اشون دراومد
به همراه مادر از خانه بيرون رفتم غزل در كنار اتومبيل منتظرم بود با ديدن ما به طرفمان امد و گفت
- زود باش ساعت نه شد
مادر را در اغوش كشيدم و گفتم
- رسيديم زنگ مي زنم
- منتظرم
از اغوشش بيرون امدم و به طرف اتومبيل به راه افتادم غزل او را در اغوش گرفت و گفت
- كاش مشام مي اومديد مامان
- شايد اخر هفته اومديم
پير بابا در را باز كرد كنار اتومبيل ايستادم و به غزل چشم دوختم از آغوش مادر جدا شد داد زدم
- زود باش خانم
- خودت چرا اونقدر معطل كردي؟
سر برگرداند و با لبخند اضافه كرد
- البته براي اين كه دل دختراي شمال رو ببري بايدم اينقدر معطل مي كردي
غرور را در چشمان مادرم ديدم با تشر گفتم
- چاپلوسي ممنوع زود باش
در اتومبيل را باز كردم و سوار شدم دكتر بي انكه نگاهم كند گفت
- دير كرديد؟
- شرمنده ام
از ايينه به عق نگاه كردم منصوره در صندلي فرو رفته بود غزل به طرف اتومبيل امد و سوار شد دكتر بوق زد و راه افتاد مادرم دست تكان داد و كنار باغچه ايستاد دكتر گفت
-رفتيد خوشگل كرديد؟
به عقب برگشتم و همانطور كه به غزل لبخند مي زدم گفتم
- آدم پيش خانماي خوشگل بايد خوشگل باشه
رو به دكتر كردم و با كنايه گفتم
- نظر شما غير از اينه؟
- منطقيه
- لطفا بريد به اين ادرس
- واسه چي؟
- بايد ارشم برداريم
- اه دوستت بابا راضي شد؟
- اونقدر دوستم دارن كه رو حرفم حرف نزنن
با نيشخند گفت:
- قبلا برام ثابت شده بود
آدرس خانه ارش را دادم و در صندلي فرو رفتم دكتر گفت
- خانم ها راحت هستن؟
صداي غزل روي پوستم كشيده شد
- بله
- رنگتون چرا پريده؟
به عقب برگشتم لبخند كمرنگي زد و گفت:
- هيجان زده ام
- بهتره اروم باشين
با نگراني پرسيدم:
- حالت خوبه؟
- البته
اخم شيريني كرد و گفت
- جاي نگراني نيست
دكتر گفت:
- نگران نباش اون خوبه
به جلو برگشتم و زير لب گفتم
- اميدوارم
منصوره به ارامي پرسيد
- خانم به چيزي احتياج نداريد؟
- خوبم به خدا خوبم
- دست چپ دكتر يه كم جلوتر
دكتر پيچيد گفتم:
- ساختمون سفيده
غزل گفت
- نزديكن!
- رانندگي دكتر خوبه من خودم هميشه بيست دقيقه بيشتر طول مي كشه بيام اينجا
- خيابونا خلوته و منم كوچه پس كوچه ها رو خوب مي شناسم اينجام زياد دور نيست
اتومبيل متوقف شد پياده شد خم شدم و گفتم:
- زود مي آم
دكتر گفت
- اگر مثل زود اومدن قبليتون نباشه
در را بستم و به راه افتادم زنگ را فشردم برگشتم و به غزل كه نگاهم مي كرد لبخند زدم
= كيه
- سلام خانم شكوهي باربدم
- سلام بفرماييد
- آماده اس؟
- بفرماييد
- منتظر مي مونم
- الان بهش مي گم
گوشي را گذاشت براي غزل دست تكان دادم صداي ارش در ايفون پيچيد:
- سلام
- سلام اماده اي؟
- بيا بالا
- بيا بريم منتظرمون هستن
با كنايه گفت
- خانم ايماني ؟
اضافه كردم
- و دكتر صفاپور و منصوره
- اينا ديگه كي هستن
- بيا پايين باهاشون اشنا مي شي
- بيا بالا
- عجب ادمي هستي مي گم داريم حركت مي كنيم
- تو كه انتظار نداري من تنهايي همه وسايلمو بيارم
- مگه چقدر لباس برداشتي
- اختيار داري من فقط دو تا چمدون مايو مي ارم در انواع و اقسام مختلف
- ارش
- بيا بالا
در باز شد دستي براي غزل تكان دادم و وارد خانه شدم سوار اسانسور شدم در ايينه نگاهي به خودم انداختم كمي موهايم را مرتب كردم اسانسور از حركت ايستاد پياده شدم در باز بود زنگ زدم خانم شكوهي گفت
- بيا تو بازه
وارد خانه شدم و با صداي بلند سلام كردم خانم شكوهي از اشپزخانه بيرون امد و گفت
- سلام تو اتاقشه
- ممنون
به طرف اتاق ارش رفتم در باز بود وارد شدم ارش موهايش را شانه مي كرد
- سلام
از ايينه نگاهم كرد و سوت كشيد
- زهر مار ادم حسابي نديدي؟
- همه وقتي ابجي بخرن اينقدر خوش تيپ مي شن؟
- حسوديت مي شه؟ برو بخر
- نه بابا ما پولمون به اين چيزا قد نمي ده
با غضب گفتم
- خوشم نمي آد باهام در مورد غزل شوخي كني
- پس اسمش غزله من ديدمش؟
- اون خواهرمه ارش واقعا
چمدان را از دستم گرفت و روي زمين گذاشت به چشمانم خيره شد و گفت
- خودتي؟
- الان وقت ندارم تو شمال همه چيز رو بهت مي گم فقط جون هر كسي كه مي پرستي سوتي نده اون فكر مي كنه كه خواهر مه خواهري كه حافظه اش رو از دست داده از همون فيلمايي كه بلدي جلوش بازي كن از همونا كه سر همه در مي اري
با ناباوري نگاهم كرد و گفت
- متوجه نمي شم
- من الان نمي تونم چيزي بهت بگم تو شمال واسه ات تعريف مي كنم ببين اين غزل خانم كه تو ماشينه فكر مي كنه دختر اقاي ايماني بزرگه كه دو شب پيش از پله ها افتاده و حافظه اش رو از دست داده حالا همه دارن واسه اش خاطره سازي مي كنن جون ارش مردونگي كن و ما رو خراب نكن
- گيجم كردي
چمدان را برداشت و گفتم:
- تو كه گيج بودي ما رو خراب نكن تو شمال بهت مي گم اين خانم از كجا اومده و چرا فكر مي كنه دختر باباي منه
كنار در ايستادم و گفتم
- نمي اي؟
- چرا چرا اومدم
از جا كنده شد به راه افتادم ارش در را قفل كرد خانم شكوهي از اشپزخانه بيرون امد گونه ارش را بوسيد خداحافظي كرديم و از در بيرون امديم سوار اسانسور كه شديم ارش گفت
- حالا چرا باباي تو
- قصه اش طولانيه
- حسابي كنجكاوم كردي
به شوخي گفتم
- من اصلا نمي دونستم تو حس كنجكاويم داري
- اين تازه يه چشمه اشه
آرش گفت:
- شمال ما اومديم
به ارامي گفتم
- غزل اونه
چمدان را در صندوق عقب گذاشتم غزل خودش را كنار كشيد سوار شدم ارش هم كنار دكتر نشست و سلام كرد همه جواب سلامش را دادند گفتم:
- معرفي مي كنم دكتر صفاپور دكتر خانوادگي ما ارش از دوستان عزيز من
دكتر دست او را فشرد و گفت
- خوشوقتم
- به همچنين
رو به غزل گفتم:
- ارش رو يادت مي اد؟
- متاسفانه بجا نمي ارم
آرش به عق برگشت و گفت
- باربد گفت چه اتفاقي افتاده متاسف شدم اميدوارم حالتون زودتر خوب بشه
- ممنون
دكتر حركت كرد ارش پرسيد
- منصوره خانم چطورن؟
- خوبم ارش خان
- بي بي غرغرو چيكار مي كنه؟
با لحني تهديد كننده كه رنگي از شوخي داشت گفتم:
- اوه مواظب حرف زدنت باش
- خب بي بي خانم سخن پراكن چطورن؟
خنديدم و گفتم
- تو درست بشو نيستي
دكتر گفت:
- شور و سر زندگي شما قابل تحسينه
- خدا رو شكر يه چيزي تو ما قابل تحسينه باربد يادت باشه پيش بچه ها بگي از منم تعريف شد
غزل به ارامي گفت
- چقدر خوشه
زير گوشش گفتم
- بهتره بگيم الكي خوشه
ارش كمي به جلو خم شد و گفت
- دكتر جان يه دلنگ و دلنگي راه بنداز ماشينت ضبط داره؟
دكتر ضبط را روشن كرد صداي نرم موسيقي گوشنوازي در اتومبيل پخش شد زير چشمي به غزل نگاه كردم صورتش از خوشحالي مي درخشيد متوجه نگاهم شد به سرعت چشم چرخاندم ارش گفت
- تا شمال كه نمي شه اينجور مثل مرده ها نشست
غريدم
- تو نوارتو گش كن
- ببين من اومدم يه هفته خوش باشم چه تو بخواي چه نخواي
مي خواستم دهان باز كنم كه غزل دستم را چسبيد نگاهش كردم با ابرو اشاره كرد چيزي نگويم سر تكان دادم و گفتم
- چشم
آرش گفت:
- بايد با هر ترانه اي كه خونده مي شه يه نفر اونو با صداي بلند بخونه
- آرش جون عمه ات بس كن
بي توجه به من گفت
- خب دكتر جان شروع كن
دكتر كمي پشت فرمان جابجا شد و گفت
- بنده صداي خوبي ندارم
آرش گفت:
- اگه مثل نگاهتون باشه كه عاليه
لبخند روي لبهايم دويد دكتر با دستپاچگي گفت:
- بله؟
آرش با خونسردي جواب داد:
- مي گم شكسته نفسي مي فرماييد مگه مي شه صاحب چنين كمالاتي از صداي خوب محروم باشن
منصوره به داد دكتر رسيد و گفت:
- آرش خان حواس آقاي دكتر رو پرت نكنيد ايشون دارن رانندگي مي كنن
- خب رانندگي كنن من كه نگفتم برقصه كه حواسش پرت شه گفتم بخونه
غزل ريز خنديد ارش به عق برگشت دستش را روي سينه اش گذاشت سرش را خم كرد و گفت:
- چاكر ابجي باربد خان.
و غزل با لحني داش مشتي جواب داد
- سرور مايي
آرش چشمانش گرد شد به من نگاه كرد من نگاه متعجبم را به غزل دوختم سر به زير انداخت و گفت
- مگه حرف بدي زدم؟
آرش هم با همان لحن گفت
- نه ابجي فقط چشم ما رو روشن كرديد
دكتر تكه سرفه اي كرد و گفت
- اين طرز حرف زدم با يه خانم مناسب نيست
آرش قهقهه اي زد و گفت
- تو دبيرستان كه بودم ناظم ما هر وقت كه مي خواست به اصطلاح نصيحت كنه مثل شما تك سرفه مي كرد يه بار اومد تك سرفه كنه يهو ببخشيد خانما شرمنده كار من نبودا ، كار ناظمه بود از پايين..... بعله ديگه، به قول بچه ها دو طرفه سرفه كرد. دكتر جان مواظب باش. به روز ناظم ما گرفتار نشي
دكتر سرخ شده بود من و غزل و منصوره به قهقهه مي خنديديم و ارش همچنان كه روي پايش مي كوبيد مي خنديد دكتر روي پدال گاز فشرد و گفت
- بنده مي تونم مراقب خودم باشم
آرش با لحني جدي گفت
- بنده هم خواستم تاكيد بيشتري كنم كه بيشتر مراقب خودتون باشید.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دكتر با كنايه گفت
- هميشه اين قدر زود خودموني مي شيد ارش خا؟
- از اينم زودتر سر سه ثانيه شماره تلفنشم تو جيبمه
غزل با شعف دست زد و گفت
- مثل داداش من
با تعجب به غزل نگاه كردم و گفتم
- چرا تهمت مي زني؟
صداي خنده ارش بلند شد و با تمسخر گفت
- البته ماشاالله اقا داداش شما كه دختر كشن
با لودگي نگاهم كرد و گفت
- مخصوصا امروز
دكتر با تشر گفت
- ما دختر جوون تو اين ماشين داريم درست نيست حرف هاي مردونه بزنيم
ارش با لحني جدي گفت
- اينا حرفهاي پسرونه اس
نگاهي به غزل كردم و با تشر گفتم:
- دوست ندارم اين مرديكه از تو ايينه ديدت بزنه
سر به زير انداخت و چيزي نگفت صورت گرفته دكتر عصبانيت درونش را اشكار مي كرد
دكتر غريد
- فكر كنم بهتره ساكت باشيم و حواسمون به رانندگي باشه
آرش جواب داد:
- منم موافقم ادمي كه نتونه حرف بزنه ساكت باشه بهتره
منصوره غرغر كرد
- داريم مي ريم خوش باشيم
آرش كه انگار مي خواست همه چيز را به روال عادي برگرداند با لحني شوخ گفت
- پيش بي بي خوب درس ياد گرفتي منصوره جنون
دكتر پوزخندي زد و گفت
- ظاهرا براي شما ادمش فرق نمي كنه فقط بايد جنس ، جنس از ما بهترون باشه
كنايه دكتر منصوره را شرمزده كرد غزل نگاهم كرد نزديك بود منفجر شوم ارش خنديد و گفت:
- دلم صافه دكتر جان خدا دلت رو صاف كنه
كم نمي اورد و من اين را در وجودش بيش از هر چيز مي ستودم همه ساكت بودند از پنجره نگاه كردم زيبايي جاده مثل هميشه مرا محو خويش كرد صداي موسيقي ادم را به خلسه مي برد تصاوير به سرعت ازمقابل چشمم مي گريختند گاه سر بر مي گرداندم تا صحنه اي را كه نگاهم را خيره كرده بود تا انجا كه گردش چرخ ها اجازه مي داد تماشا كنم غزل به ارامي زير گوشم گفت
- ناراحت شد؟
و با ابرو به ارش اشاره كرد به همان اهستگي جواب دادم
- اهل اين حرفا نيست
اما خودم مي دانستم او رنجيده است خم شدم و به منصوره نگاه كردم با چهره اي در خود مچاله شده بيرون را تماشا مي كرد در دل دكتر صفاپور را لعنت كردم كمي در صندلي فرو رفتم و به بيرون خيره شدم چيزي را بر شانه ام حس كردم سر برگرداندم غزل سر بر شانه ام گذاشته بود بوي موهايش در بيني ام پيچيد. دلم لرزيد سر برگرداندم و از پنجره به بيرون خيره شدم دنيا برايم به اندازه اتومبيلي كه ما را با خود مي برد كوچك شده بود دكتر در جاده پيش مي راند و من در كوره راه خيالات
وارد تونل شديم ارش كه تا ان لحظه ساكت بود گفت
- مواظب باشيد لولو نبرتتون
غزل صاف نشست در تاريك و روشن تونل نگاهش كردم مزگان بلندش چشمان كشيده اش را مقدس تر كرده بود با شعف گفت:
- شمال رو به خاطر اين تونلاش دوست دارم
ارش شيشه را پايين كشيد و فرياد زد غزل به من تكيه داد و شيشه را پايين كشيد اما پيش از ان كه به فرياد برسد از تونل بيرون امده بوديم دكتر لبخندي زد و گفت
- غزل خانم هر بچه بازي رو كه نبايد تقليد كرد
غزل قاطعانه جواب داد:
- كار با مزه ايه
آرش ريز خنديد من هم خنديدم دكتر حسابي بور شده بود پرسيد
- تا تونل بعدي خيلي مونده؟
سرم را به علامت نه به چپ و راست تكان دادم ارش شروع كرد به خواندن غزل شادمانه مي خنديد و من از ديدن خوشحالي او شادمان بودم
كاملا شاد بوديم وارد هر تونل كه ميشديم هر چهار نفر فرياد مي زديم و دكتر كلافه مي شد از اين كه او را مي رنجاندم خوشحال بودم نمي دانم چرا ولي بسيار از او نفرت داشتم در حالي كه مطمئن بودم پيش از غزل هيچ گاه هيچ احساسي نسبت به او نداشتم او دكتر خانوادگي ما بود و من دليلي نمي ديدم احساسي نسبت به دكتر خانوادگي داشته باشم منصوره كمي جابجا شد و گفت
- خدا رو شكر بالاخره رسيديم
غزل گفت
- حيف شد خيلي خوش گذشت
ارش گفت:
- مي خوايد يه بار ديگه بريم تهران و از نو برگرديم
با نيشخند به دكتر نگاه كردم زير لب چيزي گفت مشغول راهنمايي دكتر براي رسيدن به ويلا شدم غزل با دقت گوش مي كرد از ديدن صورتش خنده ام گرفت نگاهم كرد و گفتم:
-به چي اينقدر دقيق شدي؟
آدرش مي خوام ببينم يادم مي آد
انگشت روي باند پيشاني اش كشيدم و گفتم
- قربون سر شكسته ات بشم زياد به خودت فشار نيار
آرش پقي زد زير خنده به خودم امدم و بسيار شرمنده شدم دكتر هم پوزخندي زد غزل با تعجب نگاهشان كرد نهيبت زدم
-آرش
دستهايش را به نشانه تسليم بالا اورد و گفت
- يه بستني مهمون من
- آخ جون يه بستني افتاديم
- البته پول ميز رو باربد خان حساب مي كنن
- يه شامم من مي ذارم روش و مي گم چشم
آرش يقه اي صاف كرد و گفت
- از اين خوشم مي آد كه حرفم رو زمين نمي مونه
- همين جاست دكتر در كرمه
دكتر مقابل در نگه داشت من و ارش پياده شديم در را باز كردم و اتومبيل وارد شد ارش تفرج كنان در طول جاده شني كه از دو طرف با درختهاي پرتقال زينت شده بود پيش مي رفت در را بستم و به راه افتادم صداي دريا به گوش مي رسيد و بوي ان مشامم را نوازش مي كرد ريه هايم از هوا پر كردم ارش ايستاد به سرعتم افزودم و به او رسيدم پرسيدم:
- خوش مي گذره؟
غزل و منصوره پياده شده بودند دكتر چمدان ها را از پشت مشاين بيرون مي گذاشت ارش پرسيد
- اين كيه
- دكتر صفاپور دكتر خانوادگي اذيت شدي
- اين نه بابا دختره كيه
دستي به شانه اش كوبيدم و گفتم
- خواهرمه غزل غزل خانم
و از كنارش رد شدم و به طرف اتومبيل رفتم با صداي بلند گفتم
- همگي خسته نباشيد
منصوره ساك خودش و چمدان غزل را برداشت و گفت
- آقا در رو باز مي كنيد؟
غزل گفت
- بوي دريا آدمو گيح مي كنه
و روي پنجه پا ايستاد و سرك كشيد با خنده گفتم:
- آرش رو هم گيج كرده
آرش چمدانش را برداشت و گفت:
- چه جورم
غزل به طرف دريا رفت چمدانم را برداشتم و به طرف ويلا به راه افتادم يك اشپزخانه دو اتاق خواب و پذيرايي و يك دستشويي و حمام در طبقه پايين و سه اتاق خواب و يك دستشويي و يك هال كوچك در طبقه دوم قرار داشت دو اتاق خواب رو به دريا كه به وسيله تراس مشتركي به هم وصل شده بود و يك اتاق خواب رو به جنگل
اتاق كنار اشپزخانه مخصوص خدمتكاران بود چمدانم را روي زمين گذاشتم و گفتم:
- آرش برو بالا اومدم
به طرف پله ها رفت خطاب به منصوره گفتم
- تو كه اتاقت معلومه
سر تكان داد ادامه دادم
- چمدون خانم رو ببر بالا
به طرف ددكتر رفتم و گفتم
- بفرماييد اين طرف اقاي دكتر
و او را به اتاق خواب راهنمايي كردم در را برايش باز كردم و در استانه در ايستادم و گفت
- اميدوارم راحت باشه
پرسيد:
- غزل كجا مي خوابه
به راه افتادم و گفتم
- بالا اتاقش بالاست
چمدانم را برداشتم و به طرف پله ها به راه افتادم اثار نارضايتي بر چهره دكتر مشهود بود و همين تسلي وجود مشتعل من بود منصوره و ارش وسط هال ايستاده بودند ارش گفت
- تكليف ما چيه؟
به اتاقي كه پنجره اش رو به جنگل باز مي شد اشاره كردم و گفتم
- اتاق هميشگيت
خنديد و گفت
- بيخود دلمو صابون ماليدم من نمي خوام اتاق من تراس نداره
چشم غره اي رفتم و گفتم
- نا شكري نكن جاتو با دكتر عوض مي كنم ها
منصوره خنديد و ارش گفت
- چرا غيظ مي كني من كه حرفي نزدم
و به طرف اتاقش رفت و به منصوره گفتم
- وسايل غزل رو بچين
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مدانم را برداشتم و وارد اتاق سمت راست شدم چمدان را روي تخت انداختم و روي تراس رفتم. غزل كنار دريا ايستاده بود. دلم مي خواست ساعت ها بايستم و همانطور نگاهش كنم در اتاق كناري باز شد و منصوره روي تراس آمد. به عقب جهيد و گفت:
- آقا ترسيدم.
گفتم:
- زنگ مي زنم ناهار بيارن.
- به مادرتونم زنگ بزنيد
همانطور كه به اتاق بر مي گشتم گفتم:
- برو دنبال غزل حالش اونقدرا خوب نشده كه كنار دريا وايسته
- بله آقا
تلفن را برداشتم و شماره اي گرفتم
- بله
- سلام آقاي صباحي
با ترديد گفت:
- سلام
- باربدم ايماني اشتراك 247
- به باربد خان چطوريد قربان ؟ كجاييد؟
- زير سايه شما ، آقاي صباحي قربون دستت پنج تا پيتزا بفرست پيتزا مخصوص آقاي صباحي
- روي چشمم
- چشمتون بي بلا
- آقاي ايماني هم اومدن
- نه
حوصله حرف زدن نداشتم گفتم
- آقاي صباحي مي رسه ديگه
- زود مي فرستم امر ديگه اي باشه
- خواهش مي كنم
- خداحافظ
- خداحافظ
قلاب تلفن را فشار دادم بوق ازاد كه زد شماره خانه را گرفتم بعد از سه بوق مادرم گوشي را برداشت
- سلام
- سلام مامان رسيديد؟
- آره زنگ زدم بگم نگران نباشيد
- قربون دستت
- كاري نداري مامان؟
- خوش بگذره مامان جان
- قربونت خداحافظ
- خداحافظ
تلفن را قطع كردم نگاهي به چمدان انداختم يا علي گفتم و بلند شدم در چمدان را باز كردم و وسايلم را جابجا كردم صداي زنگ امد از اتاق بيرون زدم ارش در اتاقش را باز كرد و گفت
- كيه
همانطور كه از پله ها سرازير مي شدم گفتم
- فكر كنم غذا اومد بيا پايين
منصوره زودتر از من گوشي ايفون را برداشت
- كيه؟
به غزل كه وسط سالن ايستاده بود گفتم
- خوبي؟
سر تكان داد گفتم
- اتاقت بالاست برو لباست عوض كن
منصوره گفت
- الان مي آم دم در
ايفن را قطع كرد و گفت:
- غذا رسيد
آرش كه به آخر پله ها رسيده بود با خوشحالي گفت
- آخ جون غذا
غزل لبخند زد گفتم:
- نمي ري لباستو عوض كني؟
مانتويش را در آورد و گفت
- بعد از ظهر مي رم حموم و لباسمو عوض مي كنم
كمي به اين طرف و ان طرف نگاه كرد وگفت
- دستامو كجا بشورم
با سر به دستشويي اشاره كردم و گفتم
- دستشويي اونجاست
به طرف دستشويي رفت ارش گفت:
- پس غذا چي شد؟
صدا زدم
- آقاي دكتر غذا رسيد
از داخل اتاقش جواب داد
- الان مي آم
آرش صدايش را پايين اورد و گفت
- نگران نباش واسه خاطر شكمش هم كه شده مي آد
آخم كردم ارش شانه بالا انداخت و گفت
- به من چه
خنده ام را به زحمت فرو خوردم منصوره با جعبه هاي پيتزا و دو بطري نوشابه وارد خانه شد و گفت
- آقا منتظره پولش رو بگيره
به طرف ايفون رفتم گوشي را برداشتم و گفتم
- اونجاييد؟
- بله آقا
- بياييد تو لطفا
گوشي را گذاشتم و از در بيرون رفتم دست در جيب پشت شلوارم كردم و كيفم را بيرون آوردم پسري بلند قد و لاغر اندام روي جاده شني پيش مي آمد از پله ها پايين رفتم سلام كرد جوابش را دادم و گفتم
- صباحي چيكار مي كنه
- سلام رسوندن اقا
پول را كف دستش گذاشتم و گفتم
- سلام برسون
پول را در جيبش چپاند و گفت
- چشم آقا
- رفتي بيرون درم ببند
- بله آقا
وارد ساختمان شدم كيف كمري ام را باز كردم. به اشپزخانه رفتم منصوره ميز را مي چيد كيف را به طرفش گرفتم و گفتم
- يه جا قايمش كن بعدا ازت مي گيرم
به پذيرايي رفتم غزل در كنار ارش نشسته بود و ارش برايش خاطراتي خيالي مي بافت و غزل با ولع همه را مي پذيرفت نگاهم را به صورتش دوختم ارش سر بلند كرد و نگاهم كرد سر به زير انداختم به قهقهه خنديد غريدم
- پاشيد بياييد منصوره ميز رو چيد
غزل گفت
- داداش من واقعا با دوست دختر تو اشنا شدم
چشمانم گرد شد گفتم:
- آرش چي داري تو مغزش مي كني؟
غزل به ارش نگاه كرد ارش مي خنديد و من از شدت عصبانيت نزديك بود منفجر شوم در اتاق دكتر باز شد و دكتر در استانه در نمايان گرديد لباس راحتي پوشيده بود احساس كردم موهاي جو گندمي اش سفيد تر به نظر مي ايد ارش گفت
- ماشا الله دكتر از همه اتون زرنگ تره
دكتر بي توجه به كنايه اي كه در عمق جمله ارش خوابيده بود به راه افتاد و به طرف اشپزخانه رفت ارش پشت سرش دهان كجي مي كرد غزل ريز خنديد و من به هر دو چشم غره رفتم ارش به راه افتاد و گفت:
- زود باشيد و گرنه نمي تونم قول بدم دكتر چيزي برامون مي ذاره
دست غزل را گرفت و او را هم به دنبال خود كشيد
آرش مدام شيطنت مي كرد و دكتر عصبي مي شد غزل مي خنديد و من چشم غره مي رفتم روزها مي رفتند در يك خوشي مواج شناور بودم به غزل كه نگاه مي كردم لبريز از بودن مي شدم هر غروب كنار ساحل مي نشستيم و غروب دريا را تماشا مي كرديم دزدانه به نيم رخ غزل نگاه مي كردم و سرشار از غرور مي شدم هر روز بيشتر از روز پيش دوستش مي داشتم تصور ديوار به ديوار بودن با او ارامم مي كرد تا نزديكي هاي صبح روي تراس مي نشستم و طرح صورت زيبايش را با ستاره ها ترسيم مي كردم دكتر با غزل صحبت مي كرد و او به احترام من هم كه شده بود از دكتر رويگردان بود
براي چندمين بار پياپي كانال تلويزيون را عوض كردم حوصله ام حسابي سر رفته بود منصوره از اشپزخانه بيرون آمد و گفت:
- آقا بايد بريم خريد
روي كاناپه دراز كشيدم و گفتم
- چقدر بايد بدم
- گوشت نداريم ماهي مي خوايم نون نداريم مرغ بايد....
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- بيست تومن بسه؟
- فكر كنم بسه
كيفم را از جيب بيرون آوردم پول ها را بيرون كشيدم روي ميز انداختم و گفتم
- بشمرش ببين چقدره
تلويزيون براي خودش برنامه پخش مي كرد منصوره خم شد و پول ها را برداشت دستم را در مقابل چشمانم حايل كردم گفت:
- بيست و دو تومن
- ما كه بايد دو روز ديگه بريم اصلا خريد واسه چي؟
- تا دو روز ديگه كه نمي شه از گشنگي مرد
در باز شد و غزل خنده كنان وارد شد بلند شدم و نشستم ارش روي رانش مي كوبيد و مي خنديد دكتر بغ كرده ايستاده بود غزل با ديدن من خنده اش را فرو خورد حالت صورتش مثل بچه هايي شده بود كه شيطنت كرده اند و منتطر توبيخند بلند شدم و با مهرباني به طرفش رفتم
- دريا چطور بود
با لبخند نگاهم كرد
- اگه تو مي اومدي اروم تر بود
دهان باز كردم اما پيش از ان گه چيزي بگويم منصوره گفت
- من اماده ام بريم اقا
با تعجب نگاهش كردم و گفتم
- من؟
- شما كه انتظار نداريم من تنها برم؟
نگاه ملتمسم را به ارش دوختم از كنارم رد شد روي مبل افتاد و گفت
- عجب برنامه قشنگي من عاشق اين برنامه ام
غريدم
- لعنتي
- شنيدم، خودتي
غزل خنديد من هم به خنده افتادم دكتر به دادم رسيد و گفت
- اگه اجازه بديد من برم
در حالي كه قلبا خوشحال بودم گفتم
- نه اقاي دكتر باعث زخمت شما نمي شيم مي رم
- تعارف نمي كنم خودمم تو شهر كار دارم
آرش گفت:
- حالا كه اصرار م كنه دلش رو نشكن
شم بر هم نهادم و گفتم
- ممنون مي شم
غزل گفت:
- حوصله ام سر مي ره منم برم؟
به جاي زخمش كه روي پيشاني مي رقصيد نگاه كردم چند ساعتي مي شد كه باندش را برداشته بود پرسيدم
- حالت خوبه؟
نيم نگاهي به دكتر انداخت و گفت
- خوبم دوست دارم از بازار روز خريد كنم
آنقدر دوستش داشتم كه در مقابل خواسته اش مقاومت نكنم گفتم
- منصوره مواظب خانم باش
چشماني از خوشي درخشيد لبخندي گوشه لب دكتر نشست به غزل نگاه كردم شادمانه براي پوشيدن لباس از پله ها بالا مي رفت دلم نيامد دلش را بشكنم روي مبل نشستم ارش تلويزيون را خاموش كرد
پرسيدم:
- چي شد؟ اين كه برنامه مورد علاقه ات بود
- اين اوني نبود كه فكر مي كردم
به طرف پله ها رفتم و از همان پايين فرياد زدم
- غزل
لحظاتي بعد بالاي پله ها ايستاده بود گفتم:
- از تو كشوي ميز پول بردار
سر تكان داد و رفت دكتر براي اماده شدن به اتاقش رفت به منصوره گفتم
- از هر چي خوشش اومد براش بخر
- بله اقا
كنار ارش نشستم غزل از پله ها پايين امد و گفت
- بيست تومن بسه
ارش به جاي من جواب داد
- نه،بيست تومن چي مي شه
غزل نگاهم كرد گفتم:
- مسخره
و خطا ب به غزل اضافه كردم
- ولش كن
خنديد و پول را در كيفش چپاند دكتر از اتاقش بيرون امد تا دم در ساختمان همراهش رفتم و به غزل سفارش كردم مراقب خودش باشد
اتومبيل كه حركت كرد به داخل برگشتم ارش با سيني چاي از اشپزخانه بيرون امد و گفت
- تو اين ويلا هر كسي بايد به فكر خودش باشه و گرنه از بي غذايي مي ميره
با نگراني روي مبل نشستم و گفتم:
- كاش خودم ميرفتم
- اينقدر غيرتي نباش
تيز نگاهش كردم چاي را سركشيد و گفت
- حالا خوبه خواهر خودت نيست
سر به زير انداختم و گفتم:
0 غزل عاشقانه زندگي منه
آرش نگاهم كرد و خنديد
- پس دوستش داري
محكم گفتم:
- نه!!!!
در حالي كه مي دانستم اين دروغي بيش نيست ارشگفت
- نگفتي از كجا پيدا شد؟
و با هيجان گفت:
- راستي تو اصلا نگفتي چطور شد كه خواهر دار شدي
گفتم:
- خيلي اتفاقي اتفاقي....
چشم بر هم گذاشتم و گفتم:
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زدم بهش من باربد ايماني تصادف كردم تو كوچه انديشه يه دختر رو زير كردم و از ترسم بردمش خونه وقتي هم كه به هوش اومد شد خواهرم
چشم باز كردم آرش مات و مبهوت نگاهم مي كرد گفتم:
- باورت نمي شه؟
كمي جابجا شد و گفت:
- چرا نشه خودش چي؟
پوزخندي زدم و گفتم:
- فكر مي كنه خواهرمه كه از پله ها افتاده و حافظه اش روئ از دست داده
- چرا بهش نمي گي؟
- نمي تونم نبايد بگم
نگاه ملتمسم را به ارش دوختم خنديد و گفت:
- من كه بچه نيستم بين خودمون مي مونه و دكتر؟
با عصبانيت گفتم:
- تمام نقشه ها مال اونه
- واسه همينه كه خودش رئيس مي دونه؟
- دلم مي خواد سرشو بكوبم به طاق
- تصادف روت تاثير منفي گذاشته خشونت زير پوستت دويده
خنديدم و گفتم:
- بچه شدم
- اگه از من بپرسي مي گم عاشق شدي
از روي مبل بلند شدم و گفتم:
- ولي كسي از تو نپرسيد
- مي خواين جواب فك و فاميل افاده اي و فضولتونو چي بدين؟
شانه بالا انداختم و گفتم
- بابا گفته با خودم.
- خانوادگي شجاع شدين
سر تكان داد و گفت
- هي پسر فكرش رو نكن درست مي شه
- چشمم اب نمي خوره دنبال خانواده اش هستن، اما
با لحني دلداري دهنده گفت:
- فكرشم نكن
روي مبل نشستم و گفتم:
- احساس گناه مي كنم
- روزنامه ها رو مي خوني ، شايد عكسي ، خبري ، چيزي ،بالاخره يه سرنخي پيدا بشه
- دكتر گفته تو كلانتري اشنا داره ما هم كه اعزام شديم اينجا و من نتونستم پيگرش باشم
- روزنامه خريدين كه پيگير شدن نداره
سر تكان دادم و گفتم:
- به محض اين كه برگرديم مي افتم دنبالش
خنده شيطنت اميزي كرد و گفت:
- نرفتي هم نرفتي ارزشش رو داره
چپ چپ نگاهش كردم خنده اش را فرو خورد از روي مبل بلند شد و همانطور كه به طرف اشپزخانه مي رفت گفت:
- اصلا به من چه ببر تحويل ننه باباش بده مژدگوني هم دريافت كن
پسره ديوونه ثوابم نمي شه واسه اش كرد
روي كاناپه دراز كشيدم و به سقف خيره شدم ذهنم پر بود از راه حل هاي عجيب و غريب كه دلم مي خواست همه را به سرعت ازمايش كنم و خودم را از شر اين احساس خفقان اور برهانم
نگاهم روي شعله هاي اتش به رقص در آمد صداي امواج دريا كه روي ماسه هاي ساحل پا مي كشيدند و دوباره به آغوش دريا باز مي گشتند مرا به خلسه برده بود زانوهايم را بغل كرده بودم سر بر زانو داشتم نگاه از اتش بر گرفتم و به دل تاريكي ها دوختم غزل با لحن محزوني گفت
- حيف چه زود تموم شد
ارش خنديد و گفت
- خيلي بهت خوش گذشته
سر برگرداندم و به صورت گلگون غزل چشم دوختم لبخندي زد و با چوبي كه در دست داشت اتش را فروزان تر كرد ارش سرفه كرد و گفت
- زغال رو به هم نريز، خفه ام كردي
دكتر پوزخندي زد و گفت:
- بادمجون بم افت نداره
ارش به من نگاه كرد با ابرو اشاره كردم چيزي نگويد غزل براي اين كه مسير بحث را عوض كند گفت
- من حاضرم با بابا صحبت كنم يه هفته ديگه واسه ات مرخصي بگيرم.
- من خيلي كار دارم
آرش با كنايه گفت
- كاراش غزل خانم توجه كردن، كاراش
دكتر گفت
- اين شجاعت شما قابل تحسينه
- تهمت نزنيد دكتر
آرش گفت:
- من شاهد دارم
نگاه تندي به ارش كردم گفت
- اينم شاهد همچنين نگاه مي كنه انگار قاتلش رو ديده
- زياد حرف مي زني
دكتر با خونسردي گفت
- با اين حرف شما موافقم
زير چشمي نگاهي به غزل كردم لب به دندان گزيد ارش ايستاد و با خنده گفت
- من دليل دارم جانم
غزل پرسيد
- واسه چي؟
- واسه اين كه ثابت كنم داداش جنابعالي.....
نگاهم كرد وخنديد غزل نگاه معصومش را به من دوخت و گفت
- راست مي گه؟
- تو حرفاي اينو باور مي كني؟
دكتر گفت
- دوست داشتن كار بدي نيست كه بخاطرش خجالت بكشي
نگاهش را به غزل دوخت و ادامه داد
- من خودم عاشقم باور مي كنيد بعد از سال ها كه واقعا از تنهاييم راضي بودم عاشق شده باشم
خون در رگم به جوش امده بود دلم مي خواست خرخره اش را بجوم غزل سر به زير انداخت دكتر نگاهم كرد و گفت
- چرا بايد خجالت بكشي
- كسي اينجا نيست كه ازش خجالت بكشم
ارش چرخي زد و در كنارم نشست بازويم را چسبيد و گفت
- تماشاي غروب احساسات عميق قلبي رو تو وجود همه اتون زنده كرده به قهقهه خنديد غزل هم به لحن مسخره و حالت صورت او خنديد خودش را روي ماسه ها كشيد و بازويم را چسبيد و گفت:
- داداشي قول مي دي اگه يه روز عاشق شدي اول از همه به من بگي
آرش فشار كوچكي به بازويم اورد به غزل نگاه كردم پر از تمناي دوست داشتنش بودم جواب دادم:
- قول مي دم
سرش را به بازويم تكيه داد دلم مي خواست موهايش را ببوسم و او را نفس بكشم صداي دكتر كاخ ارزوهايم را در هم كوبيد:
- غزل خانم چي؟ شما تا حالا عاشق شديد؟
غزل سر از بازويم برداشت به صورتم چشم دوخت رنگش پريده بود با صدايي لرزان گفت
- نه البته كه نه
دلم لرزيد احساس كردم دروغ مي گويد بلند شد و گفت:
- به هيچ وجه
و به طرف دريا به راه افتاد دكتر لبخند زد به ارش نگاه كردم لبخندي زد و رو به دكتر گفت:
- دكتر جان غروب كه همه رو مثل شما هوايي نمي كنه
دكتر ايستاد و گفت
- ولي من رو چيز ديگه اي هوايي كرده
به طرف غزل رفت تكاني خوردم ارش محكم بازويم را چسبيد و اهسته گفت
- ديوونگي نكن فردا از شرش خلاص مي شيم
با عصبانيت گفتم
- دلم مي خواد دماغشو تو صورتش پهن كنم
- اونجا كه افتابگير نيست
نگاه تندي به ارش كردم لحن جدي به خود گرفت و گفت
- تو مگه بهش قول ندادي اولين كسي باشه كه مي فهمه بهش بگو
نگاهش كردم دكتر به ارامي با او صحبت مي كرد نگاهم را به اتش دوختم و گفتم:
- بهم مي گه داداش
- اگه بهش بگي بهت داداش نمي گه
- دلم نمي اد سخته
- از اين عذابي كه مي كشي سخت تر؟ مي خواي من بهش بگم
به تندي نگاهش كردم
- نه قول بده ارش
غزل به عقب برگشت در صورتش درماندگي موج مي زد انگار با نگاه از من كمك مي خواست و از اين كه با دكتر تنهايش گذاشته بودم گله مي كرد.
دست ارش را فشردم و گفتم:
- تا روزي كه خودش نفهمه من هيچ حرفي بهش نمي زنم
بلند شدم ارش گفت:
- اشتباه مي كني شايد اون روز خيلي دير باشه
شانه بالا انداختم و گفتم
- اصلا برام مهم نيست
و به طرف غزل رفتم دكتر ساكت شد غزل لبخند د و خودش را به من چسباند گرماي تنش زير پوستم دويد دكتر سرفه اي كرد و گفت
- واقعا روزهاي قشنگي داشتيم
به غزل نگاه كردم به عقب برگشت و گفت:
- آرش تنها مونده
به ارش نگاه كردم بي خيال كنار اتش نشسته بود نگاهم از روي سر غزل گذشت به صورت دكتر افتاد چشم چرخاندم و به دريا خيره شدم احساس مي كردم غزل مي لرزد با نگراني پرسيدم
-سردته؟
- آره
بريم كنار اتش
انگشتانش را گرفتم و كنار اتش نشستيم ارش نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
- چيزي به طول نمونده چرا منصوره صدامون نمي كنه؟
و فرياد كشيد:
- مردم از گشنگي
غزل به ساعتش نگاه كرد و گفت
- ساعت تازه نه ائه مي گه تا طلوع چيزي نمونده
آرش به خنده افتاد و گفت
- اينو باورش شد
لبخند زدم غزل با حالت قهر آميزي گفت
- بي مزه منو مسخره مي كنه
دكتر هم به كنار اتش برگشت و همانطور كه مي نشست گفت
- آرش خان اصلا طرز رفتار با خانما رو بلد نيست
آرش با خونسردي جواب داد
- شما كه بلديد چرا تا حالا عذب اوغلي موندين؟
صداي منصوره در طول ساحل پيچيد:
- باربد خان
آرش مثل فنر از جا پريد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 02:38 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|