احمد غزّالي فرمايد كه روح هست نيست نمايست، هر كسي بدو راه نبرد. و سلطان
قاهر و متصرف وي است، و قالب بيچارة وي است. هرچه بيند از قالب بيند و قالب از او
بي خبر. عالم با قيوم همين مثل است و همين مقصود. كه قيوم عالم ، هست نيست
نمايست در حق اكثر خلق عالم، كه هيچ ذره را از ذرات عالم، قوام وجود نيست به خود،
بل به قيوم وي است، و قيوم هر چيزي به ضرورت با وي باشد، و حقيقت وجود وي را
باشد. مقوم از وي بر سبيل: «و هو معكم اينما كنتم» اين بود، ليكن هر كسي معيّت را
نداند الا جسم با جسم، يا معيت عرض با عرض. و اين هر سه در حق قيوم محال بود و
اين معيت فهم نتواند كرد. و معيت قيوم، معيت قسم رابع است، بلكه معيت به حقيقت
اين است، و اين هست نيست نمايست كه اين معيت نشناسد قيوم را مي جويند و باز
نمي يابند. و ماهي كه در دريا غرق آب است، آب را مي جويد ولي نمي يابد. و كساني
كه اين معيت را بشناختند، خود را مي جويند و باز نمي يابند كه همه خلق را مي بينند و
مي گويند نر في الوجود الاالقيوم . پس ما كيستيم و كجائيم؟ و بسيار فرق بود ميان
كساني كه وي را جويند و نيابند، و ميان كساني كه خود را جويند و نيابند. بلكه عين وي
هستي به حقيقت مي طلبد و نمي يابد.
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear