بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 4


پروانه خانم و مش حسين در آشپزخانه حسابي مشغول بودند پروانه خانمكمي عصباني به نظر مي رسيد كار مي كرد و غر مي زد. مش حسين هم صبورانه دستورات و رااجرا مي كرد و به غر زدن هايش گوش سپرده بود.فقط گاهي به عنوان تاييد سزي تكان ميداد شايد تسكيني براي درد پروانه خانم باشد لا آمدن يلدا به آشپزخانه پروانه خانماز حرف افتاد اما چهره اش نشانگر درونش بود.

يلدا با لبخند پرسيد: پروانه خانم چيزي شده؟ پروانه خانم كه بيصبرانه منتظر همين سؤال بود لبخندي زوركي زد و گفت: نه دخترم چي مي خواستي بشه؟كلفت جماعت كه شانس نداره از صبح تا شب اينجا زحمت مي كشيم اين همه از جون و دلمونمايه ميگذاريم اما هيچي حاج رضا ما رو لايق ندونستند كه بگن مي خوان پسرشون روداماد كنند. يلدا كه گيج به نظر مي رسيد با حيرت فروان گفت: شما از چي صحبت ميكنين؟ من اگه ندونم توي اين خونه چي مي گذره كه براي مردن خوبم. از چي خبر دارين؟معلومه اين جا چه خبره؟ يلدا جون مگه قرار نيست تو عروس بشي ؟ حالا خودت رو زدي بهاون راه؟ يلدا كه چشمهايش از حيرت گشاد شده بودند خنديد و گفت: راستي شما چه جوريفهميديد؟ حاج رضا به من گفت كه به كسي فعلا حرفي نزنيم در ثاني هنوز كه چيزي مشخصنيست عروسي كدومه؟ مش حسين كه با متانت حرف ها را گوش مي كرد با لحن آرامي گفت: يلدا جان ايشون كلا نترند و ار همه چيز هميشه خبردارن.(سپس خنديد) يلدا هم خنديدپروانه خانم هنوز شاكي بود و گله گذاري مي كرد.

يلدا آرام و با متانت در حالي كه لبخندي مهربان بر لب داشت گفت: پروانه خانم خودتون بهتر مي دونيد كه شما و مش حسين تنها افراد مورد اعتماد حاج رضاهستيد و اگر حاج رضا چيزي نگفته براي اينه كه هنوز چيزي نشده و چون معلوم نيست چيميشه حاج رضا هم خواسته كه فعلا حرفي نزنيم تازه شما از كجا فهميديد؟ بايد راستش رابگوييد!

امروز حاج رضا تلفني داشت با پسرش حرف مي زد سه ساعت گوشي تويدستش بود كلي داد و هوار را انداخت معلوم بود كه پسره قبول نمي كنه حاج رضا خيليحرف زد ميون حرفاش فهميدم كه نظرش به توست تو هم كه خودت مي دونستي حالا جواب دادييا نه؟ نه خوب ديگه چي مي گفتند؟ هيچي دخترم حاج رضا حرص مي خورد بعد هم يك جاهاييخيلي يواش حرف مي زد نتونستم بفهمم چي مگه تو چي گفتي؟ جوابت چيه مي خواي پسره روببيني ؟ هنوز نمي دونم دارم فكر مي كنم. پره بدي نيست باباش رو اذيت مي كنه اماخداييش با ما مهربونه هر وقت مي رم خونه اش را تميز كنم كلي به من احترام مي گذارهو احوال مش حسين رو مي پرسه اما خب ديگه زياد خنده رو نيست مثل تو راستش چي بگمدختر؟ آخه مگه حالا وقت شوهر كردن توست مي خواي ما رو تنها بگذاري؟

كلمات آخر پروانه خانم با هق هق گريه آميخته شدند عاقبت بغضپروانه خانم تركيد و اشك هايش روان شد و يلدا را در آغوش گرفت يلدا هم گريه كردهنوز باور نداشت اتفاق خاصي رخ داد است اما گويي چيزهايي در حال وقوع بود و نبايدغافل مي ماند مش حين هم عاقبت دليل بي قراري هاي پروانه خانم را فهميد سري تكان دادو حالتي غم زده به خود گرفت.


.. فصل 5


هجوم قطات آب گرم روي سرو بدن يلدا گويي توام با گرفتن شرماي تنشتمام انديشه ها و دلهره ها را نيز مي شست و با خود مي برد به طوري كه يلدا آن چناناحساس آرامش مي كرد كه دلش مي خواست ساعت ها به همان حالت بنشيند و به چيزهاي خوبفكر كند شور خاصي در وجودش ولوله مي كرد كه دليلش را نمي دانست بارها و بارها اولينديدار و اولين كلماتي را كه بايد در ملاقات با شهاب رد و بدل مي كرد از تصورگذرانده بود با اين همه باز هم با به خاطر آوردن قرار آن روز همان طور كه زير شيرآب ايستاده بود سرش را خم كرد و لبخند زد و گفت :سلام با اين كه حاج رضا به اومتذكر شده بود كه شايد شهاب رفتار توهين آميزي با او داشته باشد اما او همچنان تصورخود را با لخند مجسم مي كرد به هفته اي كه گذشته بود فكر مي كرد.

يك هفته بود كه يلدا حاج رضا را در جريان تصميم خود قرار داده بودو او هم با شهاب قرار تلفني گذاشته بود و با مخالفت شديد شهاب رو به رو شده بود امادر آخر توانست با ميان كشيدن قضيه ي ارثيه و بخشيدن يك سوم از اموالش او را راضي بهاين كار بكند بنابراين قرار شد يلداو شهاب برااي اولين بار همديگر را ببينند و صحبتهايشان را بكنند.

هنوز شيرآب باز بود و يلدا در افكارش غوطه ور و به ملاقات شب سهشنبه مي انديشيد دوباره سرش را خم كرد و گفت: سلام

شب سه شنبه بود يلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشغول بود و هرثانيه كه مي گذشت دل شوره اش بيشتر مي شد دلش مي خواست آن شب زيبايي او اساطيري شوداما هر چه ساعت مقرر نزديك مي شد احساس مي كرد بدتر شده است اعتماد به نفسش را ازدست داده بود براي اين كه خودش را تسكين بدهد مدام جلوي آيينه عقب و جلو مي رفت وهر بار هم سعي مي كرد لبخندي بزند و خود را بهتر ارزيابي كند اما ناخودآگاه از آنههمه ياس لب باز كرد و گفت: لعنتي اين لبخند احمقانه چيه ؟ اصلا لبخند نداشته باشمخيلي بهتره خدايا چي كار كنم اصلا آماديگش ر ندارم آخه چرا من امشب اينطوري شده ام؟چرا چشمام اينقدر پف آلود شده؟
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صداي پروانه خانم از پشت در به او يادآوري كرد كه شهاب چند دقيقهاست كه آمده و بهتر است يلدا عجله كند . دل پيچه گرفته بود حالت تهوع داشت دهانشخشك و بد طعم شده بود به ايينه نگاه كرد مستاصل مي نمود و رنگ پريده با دست هايلرزان به سوي قوطي رژگونه حمله برد و با حركتي سريع گونه هايش را رنگ كرد باز صدايدر بلند شد . پروانه خانم دهانش را به در چسبانده بود و سعي داشت فقط يلدا صدايش رابشنودگفت: يلدا جان زود باش آقا منتظرن اين پسره هم اومده الان مي ره ها! يلداغرغركنان جواب داد: خب خب اومدم ديگه و سريع خم شد و دست هايش را تا جايي كه ممكنبود دراز كرد تا از زير تخت خوابش دمپايي هاي رو فرشي اش را در بياورد عاقبت آنهارا يافت و با نگراني براي آخرين بار سراغ آيينه رفت روسري اش به رنگ صورتي صدفي بودكه با بلوز آستين بلند سفيد و دامن بلندي با گلهاي صورتي و سفيد هماهنگ شدهبود.

يلدا رنگ صورتي را زياد دوست نداشت اما نمي دانست چرا براي آن شببالاخره تصميم گرفته بود آن لباس ها را بپوشد با اين كه اصلا از خودش راضي نبود امابالخره از آيينه دل كند و خود را به خدا سپرد.

پروانه خانم پشت در ايستاده و منتظر بود گويي او هم مضطرب بود باديدن يلدا نفس راحتي كشيد و سر تا پايش را برانداز كرد وگفت: ماشاءالله مثل ماهشدي. يلدا دلش گرم شد و براي اين كه به خود اميد بيشتري بدهد دوباره گفت:راست مي گيپروانه خانم؟ به نظر خودم كه خيلي بيريخت و بد قيافه شده ام. پروانه خانم در حاليكه مجددا او را موشكافانه تماشا مي كرد سري تكان داد و گفت : وا دختر زبانت را گازبگير .. به اين خوشگلي . خيلي هم دلش بخواد.

يلدا بالاخره راهي شد و با پاهايي كه بي اختيار مي لرزيد از پلهها پايين آمد توي دلش پر از تشويش و اضطاب و كنجكاوي بد روي پله چهارم نگاهش به چشمهايي كه مثل يك ببر زخمي به او خيره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد .احساس كردديگر قوايي براي پايين آمدن ندارد چنين حالتي را در خود بي سابقه مي ديد چند لحظهثابت ماند نردد بود كه پايين بياد و يا اصلا باز گردد كه صداي گرم و ملايم حاج رضاترديد را از او گرفت كه مي گفت: دخترم يلدا آمدي ؟ يلدا خودش را جمع و جور كرد وسلامي داد حاج رضا از او دعوت كرد كه روي صندلي كنار او بنشيند يلدا به نرمي ازكنار شهاب رد شد و مقابلش روي صندلي نشست روي صورتش قطرات عرق درست مثل شبنمصبحگاهي خودنمايي مي كرد احساس مي كرد داغ شده است. پروانه خانم با سيني شربت واردشد و در سكوت مطلق شربت ها را تعارف كرد و سريع رفت.

حاج رضا نيز مثل هميشه آرام و موقر بود شربت را از روي ميز برداشتو در حالي كه با قاشق بلندي آن را هم مي زد گفت: همون طور كه خودتان مي دونيد قرارامروز رو طبق صحبت هايي كه با هردو شما داشتم گذاشته ام براي اينكه با هم آشنا بشينو اگه حرفي داريد باهم بزنيد تا بعدا دچار مشكل نشويد باز هم يادآوري مي كنم فقطبايد مطابق همان قراري كه با شما گذاشته ام عمل كنيد. حاج رضا كمي شربت نوشيد ونفسي تازه كرد و ادامه داد: در غير اينصورت ...آه بلندي كشيد و بعد از لحظه اي بهآرامي از جاي برخاست و گفت: من شما رو تنها مي گذارم تا راحت تر صحبت كنيد. همانطور كه به سمت در خروجي مي رفت گفت: امشب آسمان خيلي صاف و دلنشينه مي خوام مهتابرو تماشا كنم.

لحظاتي گذشته بود اما به سكوت نگاه پايين يلدا روي گل هاي قاليماسيده بود و تكان نمي خورد و هنوز چهره ي دقيقي از شهاب در ذهن نداشت اما سعي نميكرد او را دوباره نگاه كند نمي دانست چرا بي دليل خجالت مي كشد.

شهاب راحتر ار يلدا نشان مي داد دست دراز كرد و شربت را برداشتوچرخي به قاشق داد و بي معطلي آن را سر كشيد. نگاه يلدا به ليوان نيمه كه روي ميزنشسته بود خيره شد ناگهان احساس بدي در دلش پيدا شد رگه هايي از رنجشي كه تنها خودشدليل آن را مي دانست به وجود آمده بود. شايد به خاطر آن بود كه دلش مي خواست شهابرا مثل خودش مضطرب و دستپاچه ببيند اما باديدن رفتار معمولي و بيخيال شهاب با آننگاه غضبناك و حق به جانبش از خودش به خاطر آن همه هيجان و اضطراب و خيال بافيمتنفر شد به همان سرعت كه در اعماق افكارش مي دويد چهره اش هم منقبض شد و دلش گرفت. شهاب از جا برخاست ويلدا به خود آمد و نگاه سريعي به قد و قامت شهاب انداخت وقدتقريبا بلندي داشت با هيكلي تنومند و ورزيده شلوار جين و پيراهن چهار خانه ي سفيد وقرمز اسپرتي به تن داشت معلوم بود اين ملاقات چندان برايش اهميتي نداشته كه .. بويتلخ يك عطر مردانه در فضا پيچيده بود كه علي رغم آن محيط براي يلدا آرام بخش و دوستداشني مي نمود. شهاب مثل كسي كه بخواهد به ناگاه مچش بگيرد چرخي زدو نگاهش را بهيلدا دوخت و بعد از لحظه اي بدون اين كه نگاهش را از او بگيرد روي صندلي اش نشست دليلدا هوري ريخت شهاب دست ها را در هم قلاب كرد هنوز يلدا را نگاه مي كرد و عاقبت لبباز كرد و گفت: خب شروع كن.

لحن شهاب سرد و خشن و عصبي بود يلدا حسابي جا خورده بود احساس ميكرد حالش بدتر از قبل شده است اعتماد به نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بودخودش را جمع و جور كرد و به سختي گفت : بله؟! شهاب عصبي مي نمود گويي با موجود دستو پا چلفتي و احمقي رو به رو شده است با لحن توهين آميزش گفت : مثل اين كه شما اصلانمي دونيد براي چي اينجا نشسته ايد؟ يلدا داغ شده بود دلش مي خواست چيزي بگويد اماحس مي كرد صدايش در نمي آيد . شهاب پوزخندي زد و گفت : خب گويا شما حرفي براي گفتننداريد و بدون اين كه منتظر شنيدن جوابي از جانب يلدا باشد ادامه داد: ببين خانممحترم حالا كه شما حرفي نداري پس بهتره خوب خوب به حرف هاي من گوش كني من اگه الاناينجام فقط بنا به درخواست حاج رضا است و قراري كه با هم گذاشتيم يعني راحتت كنم منبراي آينده ام برنامه ريزي كرده ام و براي خودم برنامه هايي دارم درسته كه فعلا بهخاطر قول و قراري كه با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون طوري كه اون مي خواد بايدزندگي كنم اما دليل نمي شه كه حقيقت رو بهت نگم من از همين حالا دارم مي گم كه هيچچيز نمي تونه برنامه هاي من رو تغيير بده من اين پيشنهاد رو قبول كردم به شرط اينكه مدتش همون شش ماه باشه و نه يك ثانيه بيشتر.

شهاب چند ثانيه مكث كرد لب هايش خشك شده بود بعد با لحن هشداردهنده اي كه گويي از پشت پرده خبر دارد گفت: خلاصه اگر با پدر من نشسته ايد و قرارومداري گذاشته ايد به هر اميدي ! بايد بدونيد كه به هيچ عنوان نمي تونيد من رو ازتصميمي كه گرفته ام منصرف كنيد و من هيچ تعهدي نسبت به تو ندارم. شهاب بعد از اينكه آخرين جمله اش را گفت چنگي در موهاي بلند و سياهش زد وآنها را عقب كشيد و بهصندلي تكيه داد نگاهش هنوز روي نگاه مات زدهي يلدا بود. يلدا متلاشي شده بود وازدرون فرو مي ريخت هيچ گاه تا آن اندازه احساس حقارت نكرده بود ذلس مي خواست همه چيزرا روي سر شهاب خراب كند حالا عصبانيت خجالتش را كم رنگ كرده بود و تنمي دانست چهجوابي در برابر آن همه توهين و تحقير بايد بدهد؟!
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

يلدا به دنبال بي رحمانه ترين كلمات مي گشت چهره اش رنگ پريده بودو به سردي مي گراييد در حالي كه از جايش برمي خواست نگاهش را كه سعي داشت حقارت بارباشد به شهاب دوخت و بعد از لحظه اي گفت : من هم فقط به درخواست پدر شما اينجا هستمحرف ديگري هم با شما ندارم چون بي لياقت تر از اون چيزي كه تصور مي كردم هستيد.

يلدا محكم و آرام قدم برمي داشت و درمقابل چشمان بهت زدهي شهاب اورا ترك كرد و از پله ها بالا رفت.
فصل 6
ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيدهبود و حال عجيبي داشت به نقطه ي نامعلومي روي سقف خيره شده بود و به شهاب فكر ميكرد به نظرش بسيار مغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چيزي بود كه فكرش را مي كرد كلافهبود احساسات خوبي نداشت آيا تحقير شده بود؟ آيا جوابي در خور رفتار شهاب به او دادهبود؟ دلش مي خواست بداند شهاب چه فكر مي كند آيا او هم ار جواب يلدا رنجيده يا نهاصلا برايش مهم نبود؟!

يلدا با خود گفت: يعني چي شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته منصرفشده . و دوباره گفت: به جهنم كه منصرف شده پسره ي پر رو اصلا من كه زودتر به حاجرضا مي گم منصرف شده ام مگه با همچين آدمي ميشه شش ماه زندگي كرد؟ پسره ي از خودراضي انگار از دماغ فيل افتاده

يلدا حال عجيبي داشت نمي دانست چه كند هر قدر سعي مي كرد موقعيتخود را ارزيابي كند گويي نمي توانست گويي كسي او را در مسيري نا معلوم هل مي دادنيروي عجيبي كه نمي توانست در برارش مقاومت كند.

صداي زنگ تلفن سكوت اتاق را در هم شكست يلدا سراسيمه به گوشي حملهبرد صداي پروانه خانم را كه با نرگس خوش و بش مي كرد شنيد و گفت: پروانه خانم منگوشي را برداشتم مرسي

پپروانه خانم ار نرگس خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. نرگس از همانابتدا متوجه حالت صداي يلدا شده بود براي همين بدون حاشيه به سراغ اصل مطلب رفت وپرسيد: سلام يلدا چطوري؟ سلام بد نيستم. چي شد؟ ديديش؟ آره بابا لعنتي رو بالاخرهديدم. معلومه كه ديدار خوبي نبوده؟ خوبديگه از اين بهتر امكان نداشت. خب حالا مگهچي شده؟ هيچي هرچي دلش خواست به من گفت و من هم جوابش دادم. حرف حسابش چيه؟ هيچيمنو نمي خواد مي گفت كه به زور پدرش قبول كرده و از اين چرنديات. خب غير اين همنبايد ياشه تو چه انتظاري داري دختر؟ هيچي ولي يك جورايي احاس حقارت مي كنم واعصابم رو بهم ريخته. اين در صورتي درسته كه تو اون رو دوست داشتي اما تو هم كهدقيقا شرايط او رو داري.پس براي چي اين طوري فكر مي كني ؟ شايد تو اين احساس رونداري. منظورت چيه؟ هيچي مي گم كلك نكنه تو ازش خوشت اومده؟ من؟توي زندگي آدمي بهاين نفرت انگيزي نديده بودم. قيافه اش چه شكلي بود؟ نمي دونم راستش زياد بد نبوديعني اصلا ظاهرش بد نبود. آهان پس ظارش دلت رو برده؟ يلدا خنديد و گفت: نه بابا. شوخي مي كنم . خب خيلي هم بد نبود. اين طوري بهتر شد اگه رك و راست حرفاتون رو زدهايد پس مشكل خاصي هم پيدا نخواهيد كرد . يعني تو ميگي ادامه بدم؟ واقعا مي پرسي؟آره به خدا . ولي يلدا به نظر من تو تصميمت رو گرفته اي اما اگر نياز به تاييد داريمي گم ادامه بده خدا با توست. يلدا خنديد و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتري دارم. نرگس خنده اي كرد و گفت: قابلي نداشت عزيزم حالا برو خوب خوب برنامه ريزي كن . يلدامتعجب پرسيد: برنامه ريزي؟ راجب به چي؟ نرگس با لحن خاصي كه خالي از شوخي نبود گفت: راجب زندگي مشترك با آقا شهاب. گويي چيزي در دل يلدا فروريخت احاس ترس هيجان واضطراب شيريني در وجودش جوشيد اما در پاسخ به نرگس فقط گفت: بس كن نرگس و سپسخنديد.

ساعت يازده شب بود و يلدا نمي دانست چرا حاج رضا او را صدا نكردهو هيچ چيز راجع به ملاقات با شهاب از او نپرسيده . خودش هم جرات پايين رفتن و سؤالكردن از وي را نداشت فكر مي كرد شايد شهاب موقع رفتن نظرش رو گفته و ...

يلدا آنشب تا دير وقت بيدار بود و منتظر كه حاج رضا صدايش كند اماخبري نشد فرداي آن روز سرحال تر از هميشه از خواب بيدار شد دلش مي خواست نرگس وفرناز را ببيند اما چند ضربه به در خورد يلدا در را باز كرد پروانه خانم بودكه گفت: يلدا جان بيداري؟آقا گفتند زودتر بيا پايين هم صبحانه حاضره و هم آريالا كارتدارن.

يلدا نگران شد مي دانست حالا ديگر موقع شنيدن نظر شهابه حتما حاجرضا راجع به شب گذشته حرف هايي با عجله روسري اش را برداشت و دامن بلندش را كميپايين كشيد تا مچ پايش و با عجله پله ها را پايين آمد.

حاج رضا توي سالن بود پيراهن سفيدش از هميشه اطو كشيده تر و تميزتر مي نمود گويي براي انجام كاري مدت هاست كه آماده است يلدا سلام كرد و لبخند زناندر حالي سعي مي كرد مثل هميشه عادي نشان بدهد گفت: حاج رضا مي خواين جايي برين. نگاه مهربان يلدا براي حاج رضا لذت بخش و نيرو دهنده بود .حاج رضا هم لبخندي زد وگفت: نه عزيزم صبحانه ات را بخور و بيا توي حياط مي خوام باهات صحبت كنم.

يلدا به آشپزخانه رفت چايش را با عجله سر كشيد دلشوره گرفته بودشايد شهاب از او اصلا خوشش نيومده و حتي حاضر نيست پيشنهاد حاج رضا روبپذيره ميزصبحانه را ترك كرد وبه سرعت وارد حياط شد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حاج رضا متفكرانه قدم مي زد هوا ابري بود و خنك يلدا به حاج رضا پيوست وتا خواست سر حرف را باز كند حاج رض گفت: يلدا جان شهاب زنگ زد.. (يلدا احساس مي كرد متاشي مي شود و هر لحظه ممكن است به زمين بيفتد به هيچ عنوان دلش نمي خواست از جانب آن پسر از خود راضي كه او را رنجانده بود پس زده شود دلش مي خواست فرياد بزند و بگويد من هم او را نمي خوام ) اما حاج رضا ادامه داد: شهاب قرار روز پنج شنبه رو گذاشت يعني پس فردا. يلدا كه هنوز در افكار خودش دست و پا مي زد از حرف حاج رضا چيزي سر در نياورد. حاج رضا پرسيد: خوب نظرت چيه؟ يلدا با گيجي گفت: راجع به چي؟ راجع به روز پنج شنبه به نظرت روز خوبي است؟ براي چي؟ حاج رضا خنده كنان گفت: اي بابا دخترم مثل اينكه اصلا حواست نيست ؟گفتم شهاب تماس گرفت و گفت كه پنج شنبه براي روز عقد بهتره حالا تو نظرت چيه؟ براي پنج شنبه آماده اي؟ زانوهاي يلدا سست شدند با اين كه باورش نمي شد شهاب قبول كرده باشد اما حالا آرزو مي كرد كاش قبول نكرده بود. ايستاد با حالتي متحير و درمانده چشم هاي پر از اضطابش را به حاج رضا دوخت انگار هنوز همه چيز برايش رويايي و غير واقعي شده اند گيج شده بود. حاج رضا كه نگراني را از چشم هاي يلدا شعله فشان مي ديد گفت: ولي من فكر مي كردم تو فكرات رو كرده اي و تصميم خودت رو گرفته اي. يلدا دستپاچه گفت: اما حاج رضا به اين زودي؟ من فكر مي كردم حالا حالا ها وقت داريم. به كدوم زودي عزيزم چند روز بيشتر به باز شدن دانشگاه نمانده من نمي خوام اين كار به خاظر درس و دانشگاهت عقب بيافتد و يا برعكس نمي خوام به درس و دانشگاهت لطمه اي بزند مي خوام شروع سال تحصيلي را در منزل جديد باشي .
يلدا همچنان بهت زده مي نمود و نمي دانست چه بگويد بسيار هيجان زده بود از يك زندگي جديد يك خاتمه ي جديد و يك فرد جديد كه بايد در كنارش زندگي مي كرد حرف مي زدند كه يلدا با آنها كاملا بيگانه بود و اين موضوع او را مي ترساند به شهاب فكر كرد خيالش راحت شد كه شهاب او را پس نزده و پيش خودش گفت: با اون حرفهاي جالبي كه به همديگه زديم خوبه كه منصرف نشده.
موضوع اين بود كه يلدا از چهره و جديت شهاب خوشش آمده بود اما از برخورد دوباره با او به شدت هراس داشت وقتي دوباره پيش خودش قرار شش ماهه ي حاج رضا را يادآور شد احساس بهتري پيدا كرد و از اين كه تمام اينها فقط براي مدت كوتاهي او را مشغول خواهد كرد خوشحال شد و به حاج رضا كه هنوز منتظر ايستاده بود گفت: باشه حاج رضا هر چي شما بگين.
حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره شد گويي مي خواست به او بگويد كه فقط خير و صلاح او را مي خواهد و برايش خوشبختي مي خواهد و دلش براي او تنگ خواهد شد.
يلدا براي اولين بار خود را در آغوش حاج رضا كه هميشه حامي او بود انداخت حاج رضا او را محكم بغل كرد و گونه هايش از اشك خيس شد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز و نرگس گزارش داده بود، حالا احساس بهتری داشت. از آنها خواسته بود تا فردا برای مراسم عقدر در کنار او باشند، وقتی به فردا فکر میکرد دلشوره سراپای وجود را فرا میگرفت.
حاج رضا به اوگفته بود که لوازمش را جمع کند تا فردا صبح پروانه خانم ومش حسین آنها رابه خانه ی شهاب منتقل کنند. یلدا از آنهمه عجله حیران بودو دلش میخواست حالا حالاها وقت داشت تا حسابی رویا پردازی و خیال بافی کند. وقتی چمدانش را میبست لرزش دستهایش را به وضوح میدید، لحظه ای دست برداشت و خیره به دستهایش اندیشید، با خود گفت:« خدایا، چرا اینطوری میلرزم؟! چرا نمیتونم خودم رو کنترل کنم؟ چرا نمیتونم به خودم مسلط باشم؟!یعنی فردا قراره عقدکنم؟ خدایا یعنی واقعاً این اتفاق می افتد؟ آخه چطوری؟! منکه اصلاً اون رونمیشناسم؟ اگه همه ی معادلات حاج رضا اشتباه ازآب در بیاد چی؟! خدایا خودت کمکم کن...یعنی فردا شب بیاد تو ی خونه ی اون برج زهرمار باشم؟! خدایا، چراهمه چیز توی زندگی من با بقیه فرق داره؟»
یلدا هر چه بیشتر فکر میکرد،بیشتر غصه میخورد، به لباس عروسی، به آرایشگاه، به عکاس، به فیلمبردار، به مهمانها و به حلقه ای که خریداری نشده بود! و دوباره بلند گفت:« وای، یعنی دارم عروسی میکنم؟! پس چراهیچ چیز درست نیست؟!»
سپس یلدا دوباره خودش رادلداری داد که همه ی اینها یک بازی است، بازی ایکه پایان خوبی دارد، بازی ای که شش ماه بعد تمام خواهد شد! به سهیل فکرکرد. سهیل یکی از هم کلاسیهایش بود که عاشقانه چندین بار از او خواستگاری کرده بود و با خود گفت:«اگر سهیل بفهمد عقد کرده ام!!!» از این فکر ته دلش مالش رفت، خوشش می آمددیگران را در حیرت ببیند، اما قرار بود کسی نفهمد، زیرا بعد از شش ماه ممکن بود دیگر کسی به خواستگاری اش نیاید!قرار بود فردا با یک نفر عقد بشود که او را نمی شناسد. دوباره از این یادآوری مشوش شد و گفت:« اصلا فکرش رونمیکنم باید به خدا توکل کنم.خدایا، ازت خواهش میکنم کمکم کنی تا از کاری که میکنم، پشیمون نشم، من هم در عوض قول میدهم از فردا شب تا پایان این ششماه قرآن رو یک بار ختم کنم.»
و بعد دلش امیدوارتر شد، اما خوابش نبرد.ساعت 4بعد از ظهر، یلدا آماده شده بود و با دیدن فرناز و نرگس که درون اتومبیل ساسان، برادر فرناز نشسته بودند، خوشحال شد. سعی کرد رفتارش کنترل شده باشد و حداقل پیش برادر فرنازحفظ آبرو کند. همیشه حس میکرد که ساسان نسبت به او بی تفاوت نیست، البته در این مورد به فرناز و نرگس چیزی نگفته بود. آرام آرام قدم برمیداشت تابه اتومبیل ساسان نزدیک شد.
ساسان با حرکتی سریع پیاده شد و خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد.
یلدابا خودش گفت:« وای، یعنی ساسان میدونه؟ فرناز حتماً به خانواده اش گفته!»ته دلش خجالت کشید و ناراحت شد. دوست نداشت کسی فکر بکنه او به خاطر ثروت حاج رضا تن به این ازدواج داده است، هر چند که ظاهراً به جز این چیزی به نظر نمیرسید! در ثانی میترسید شهاب رفتار تحقییر آمیز و اهانت بارش را باردیگر تکرار کند و او را جلوی دوستانش و مخصوصاً ساسان، خراب کند.»
فرناز شیشه اتومبیل را پایین داد و با خنده گفت:« سلام، عروس خانم!»
یلدا لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش را پایین انداخت.
نرگس گفت:« عروس خانم، چرا سوار نمیشی؟!»
- آخه حاج رضا میخواد با اون برم.
فرناز پرسید:« پس داماد کجاست؟!»
- لعنتی! چه میدونم. مثل اینکه خودش میره اونجا!
نرگس پرسید:« عاقد کجاست؟!»
- توی تجریش یک جایی نزدیک امام زاده صالح!
فرناز پرسید:« آشناست دیگه؟!»
- آره، دوست حاج رضاست.
نرگس پرسید:« این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ امروز دیگه باید شاد باشی!»
فرناز در تایید حرف نرگس گفت:« راست میگه، عروس نباید این همه ناراحت باشه.»
- میترسم.
فرناز پرسید:« از داماد؟!»
- فرناز تو رو خدا این قدر عروس و داماد نگو! حالت تهوع گرفتم!
نرگس توصیه کرد:« بی خودی میترسی، بهتره دیگه فکرهای بد به خودت راه ندی.»
نگرانی و اضطراب از چهره های فرناز و نرگس مشهود بود و با این که هر دوسعی میکردند بسیار عادی جلوه کنند و با عث نگرانی بیشتر یلدانشوند،فرناز با تبحر خاصی موضوع را عوض کرد و گفت:« ببین چی آوردم؟!»
- اون چیه؟!
- دوربین فیلمبرداری! مال ساسانه.
- راستی ساسان میدونه؟
- آره، یک کمی!
- چرا گفتی؟!
- به اون که ربطی نداره، نباید میگفتم؟!
- نمیدونم، اصلاً ولش کن.
- راستی، چقدر خوشگل شدی!
نرگس هم گفت:« آره، من هم میخواستم بگم یک عروس تمام عیار شدی!»
یلدا با وسواس خاصی که گویی از خودش مطمئن نیست، پرسید:« راست میگین؟!»
نرگس جواب داد:«آره عزیزم، ماه شدی!»
فرناز گفت:« داماد چه جوری میخواد به قول و قرار هاش پای بند بمونه، بیچاره!»
و بعد موزیانه خندید.
نرگس و یلدا اعتراض کنان توی سرو کله ی فرناز کوبیدند.
یلدا دستهایش را داخل اتومبیل برد و به نرگس گفت:« دستم رو بگیر!»
نرگس گفت:« وای چه یخ کردی، سردته؟!»
سوال نرگس بی مورد بود، میدانست که یلدا هروقت مضطرب و هیجان زده است مثل گلوله ی برفی سرد میشود.
یلدا جواب داد:« دارم میمیرم، نرگس! دلم شور میزنه...»
فرناز گفت:« دیوونه ای بابا، به پولها فکر کن!»
صدای سلام و علیک و احوالپرسی ساسان با حاج رضا که دم در ایستاده بود،آنها رابه خود آورد. یلدا در حالی که میگفت، بچه ها برایم دعا کنید، باعجله آنهارا ترک کرد.
یلدا و حاج رضا سوار شدند و راننده ی حاج رضا، آقای صبوری هم سوار شد.
پروانه خانم اسفند دودکنان کنار شیشه ی اتومبیل ایستاده بود، حسین آقا نیزغم زده و مضطرب کنار در آمد و هر دوی آنها با نگاههای مضطرب یلدا را که گویی به مسلخ میرود، نگاه میکردند. یلدا خداحافظی گرمی با آنها کرده بود ودلش نمیخواست دوباره گریه کند، برای همین کمتر آنها را نگاه کرد.
پروانه خانم سرش را نزدیک یلدا آورد و گفت:« دخترم اتاقت روبا مش حسین چیده ام،هر چی کم و کاست داشتی، زنگ بزن و بگو تا برات بیارم. به اندازه دو سه روزهم غذا برات پخته ام و توی یخچال گذاشته ام. به ما سری بزن،دخترم! مواظب خودت باش. الهی که سفید بخت بشی، ماشاءالله...ماشاءالله.» ودوباره صورت یلدا را بوسید و چشم هایش پر شدند.
نگاه مهربان یلدا که حاکی ازقدردانی و تشکر برای همه ی روزهای خوبی که باآنها گذرانده بود، روی صورتهای مهربان و غمدار پروانه خانم و مش حسین زوم شده بود و بی اختیار دستهایش بالا رفتند و خداحافظی کنان از آنها دور شدند.
اتومبیل ها پشت هم راه افتادند. یلدا خودش را در آیینه اتومبیل نگاه کرد.خوشگل شده بود. شال سفیدرنگی به سر داشت و یک مانتوی آبی بسیار روشن و شلوار جین به رنگ روشن پوشیده بود. آرایش دل انگیزی داشت و عطر ملایمی استفاده کرده بود که درانتخاب آن وسواس زیادی به خرج داده بود. آخر به سلامتی عروس شده بود! به قول نرگس با اینکه همه چیز عجله ای و غیر قابل پیش بینی رخ داده بود، اماباز یلدا یک عروس تمام عیار زیبا شده بود.
بالاخره بعد از دقایقی به محل مورد نظر رسیدند. حاج رضا از راننده خواست اتومبیل را کنار یک ساختمان دو طبقه ی ویلایی بسیار زیبا، متوقف کند. یلداپیاده شد و نگاهی به ساختمان و اطرافش انداخت. شهاب نیامده بود. اتومبیل ساسان خاموش شد و فرناز و نرگس پیاده شدند. گویی یلدا تازه آنها را میدید.حسابی تیپ زده بودند و به خودشان رسیده بودند. ساسان و نرگس دسته گل های زیبایی در دست داشتند.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نرگس به سمت یلدا آمد و گفت:« آن قدر مضطرب نباش، بابا! رنگ خیلی پریده.»
یلدا گویی جایی را نمیدید. فقط سعی میکرد زمین نخورد. مثل کودکی چادر نرگس را از کنارش گرفته بود و آرام قدم برمیداشت. حاج رضا عصبی به نظر می آمد، یلدا دلیلش را نمیدانست، شایدبه خاطر نیامدن شهاب بود.
سپس یلدا با خود فکر کرد:« وای اگر شهاب نیاد، چی؟! آبروم جلوی دوستانم میره..»
صدای ترمز وحشتناک یک اتومبیل او را به خود آورد. یک پاترول مشکی جلوی اتومبیل حاج رضا متوقف شد. لبخند پهنای صورت حاج رضا را فرا گرفت، پس حاج رضا هم نگران نیامدن شهاب بوده است!
اتومبیل خاموش میشود و شهاب به همراه یکی از دوستانش به نام کامبیز پیاده شدند. پیراهن اسپرت و جین پوشیده بود. عینک آفتابی اش را از روی صورت برداشت و اولین نفری که نگاهش با وی گره خورد و سریع دزدیده شد، یلدا بود.
یلدا با خودش گفت:« امروز هم یک لباس رسمی نپوشیده، کاش جلوی دوستانم کمی حفظ آبرو میکرد.» نمیدانست چه طور آن همه اضطراب را پنهان کند و رفتاری معمولی داشته باشد. شب قبل خیلی تمرین کرده بود که شهاب را که دید، مثل او جدی و سرد برخورد کند. اما دوباره با دیدنش مضطرب شده بود و همه ی قول و قرارهایش را فراموش کرده بود. گویی خجالت میکشید که حتی نگاهی به او بیاندازد، مخصوصاً که رفتار شهاب هم طوری بود که گویی اصلاً یلدا وجود ندارد.
کامبیز دوست صمیمی و شریک کاری شهاب هم بود، جلو آمد و سلام و علیک و احوالپرسی کرد. نگاه آشنا و مهربانی به یلدا انداخت و جلوتر آمد و گفت:« سلام، فکر میکنم شما یلدا خانم باشید؟!»
یلدا لبخندی زد و سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:« بله، و...»
- من کامبیزم.
- خوشوقتم.
ساسان و کامبیز هم به هم معرفی شدند و دست دادن. شهاب کنار ایستاده بود و بدون اینکه به شخص خاصی نگاه کند،سلامی به جمع داد و سر را پایین انداخت. نگاه ساسان روی چهره اخمو ی شهاب خیره بود. فرناز و نرگس هم به یلدا چسبیده بودند. انگار آنها هم به نوعی مضطرب بودند و شور و هیجان اولیه شان را فراموش کرده بودند.
فرناز در گوشی به یلدا گفت:« دست راستت زیر سر من! چه شوهر جذابی پیدا کردی!» و ریز ریز خندید.
نرگس که حال یلدا را بهتر می فهمید با آرنج به پهلوی فرناز زد و گفت:« هیس!»
حاج رضا همه را دعوت به ورود به آپارتمان ویلایی سفید رنگی کرد. دفتر ازدواج واقع در طبقه دوم بود. حاج رضا و کامبیز جلوتر از همه داخل شدند. سامان و فرناز پشت سر آنها و بعد نرگس و یلدا.
یلدا احساس میکرد پله ها را نمی بیند، دست نرگس را محکم گرفته بود و با تکیه بر او بالا میرفت و لحظه ای ایستاد و به چشم های نرگس که همیشه به او آرامش میدادند خیره شد و گفت:« نرگس، حالم خوب نیست. نمیدانم چرا دلم میخواهد گریه کنم؟!»
نرگس دست او را فشار داد و گفت:« اِ...، به خدا توکل کن. این همه مضطرب نباش! از چی میترسی؟ مگه نگفتی به حاج رضا اطمینان کامل داری؟! پس به پسرش هم اعتماد کن! با همه ی اینها اگه به دلت بد افتاده و راضی نیستی، یلدا، نرو و همین حالا بگو که منصرف شده ای!»
به ناگاه تردید سراپای وجود یلدا را تسخیر کرد. متفکر و مشوش، ثانیه ای به نرگس چشم دوخت. صدای پایی از پشت سر او را به خود اورد. شهاب از پله ها بالا می آمد. نگاهشان روی هم افتاد. یلدا دست نرگس را فشرد و پله ها را بالا رفت.
حاج آقا عظیمی که از دوستان قدیمی حاج رضا بود که از دیدن آنها ابراز خوشنودی کرد و با استقبال گرمی از آنها دعوت کرد به اتاق عقد بروند.
اتاق تقریباً بزرگی بود. بالای اتاق آیینه و شمعدان از مُد افتاده ای قرار داشت که رو به رویش دو عدد صندلی و یک دست خنچه ی عقد خاک گرفته، چیده شده بود.
آقای عظیمی از عروس و داماد درخواست کرد تا روی صندلی هایشان کنار هم بنشینند. یلدا چادر نرگس را رها کرد و با تردید روی صندلی نشست. چهره ی هر دو توی آیینه اقتاد و با نگاههایی که سریع دزدیده شدند. احساس عجیبی وجود یلدا را متزلزل کرده بود، نمیدانست چرا دلش میخواهد گریه کند. دوست داشت ساعتها با صدای بلند گریه کند. آیا او خیلی بی کس نبود؟! مادر کجا بود؟ پدر کجا بود؟ او در میان آن غریبه ها چه میکرد؟ با کسی که حتی او را نمیشناخت، چطور میتوانست محرم شود؟ چگونه میتوانست حتی دقیقه ای زیر یک سقف با او زندگی کند؟ گویی همه چیز و همه کس را از پشت پرده انبوه مِه و غبار نگاه میکرد و از آنچه میدید در حیرت و شگفتی ناگزیر از باور کردن بود.
فرناز و نرگس به تکاپو افتاده بودند و از درون کیفهایشان چیزهایی بیرون آوردند که یلدا را لحظه به لحظه متحیرتر میساخت.نرگس یک ظرف کوچک محتوی عسل را کنار آیینه و شمعدان قرار داد و بعد کیسه ی نقل و سکه را در دست گرفت و منتظر ایستاد.
فرناز هم با عجله درحالی که از ساسان کمک میخواست، مشغول باز کردن کیف فیلمبرداری شدو کامبیز که با دیدن تدارکات دوستان یلدا تازه متوجه ی قضایا شده بود به سوی شهاب آمد و گفت:« حیف شد، کاش حداقل دوربین عکاسی ام رو آورده بودم!»
شهاب به همان جدیت نگاهش، زیر لب گفت:« تیازی به این مسخره بازی ها نیست.»
یلدا با اینکه سعی میکرد اصلاً شهاب را نگاه نکند، باشنیدن این جمله نگاه سرزنش بارش را نثار او کرد. دلش میخواست بگوید، من هم از برنامه های دوستانم بی اطلاع بودم. من هم دلم نمیخواد که امروز رو به وسیله ی فیلم و عکس در گوشه ای از ذهنم ثبت کنم!
فرناز میخواست فیلم بگیرد که کامبیز جلو رفت و از او درخواست کرد که کنار یلدا و نرگس باشد و فیلمبرداری را به او بسپارد. فرناز با لبخند رضایت مندی درخواست او را پذیرفت.
یلدا حس میکرد کامبیز پسر خوب و مهربانی است و هر بار که به او نگاه میکرد با لبخند کامبیز روبه رو میشد و او هم لبخند میزد.
حاج آقای عظیمی عبای قهوه ای اش را کمی جا به جا کرد و بلند گفت:« برای سلامتی شان صلوات!» صدای صلوات در اتاق پیچید و او ابروها را بالا داد و نگاهی موشکافانه به یلدا و شهاب انداخت و بعد از ثانیه ای سکوت، خطاب به جمع گفت:« ببینم عروس و داماد به این بد اخلاقی تا به حال دیده بودید؟!»
همگی به ظاهر خندیدند، زیرا هر کدام میدانستند که این ازدواج با تمام ازدواج هایی که تا به حال دیده اند ،فرق میکند. پس عروس و دامادشان هم باید متفاوت باشد، اما حاج عظیمی دوباره گفت:« واقعاً نوبر است.» و خطاب به شهاب گفت:« کمی لبخند بد نیست، آقای داماد.»
شهاب نگاهی به جمع انداخت و سری تکان داد و زهر خندی زد. آقای عظیمی ادامه داد:« این لحظه یکی از لحظات بسیار روحانی و الهی است، دلتان را صاف کنید واز خدا بخواهید تا تمام لحظات زندگیتان را در کنار هم باشید و همراه با دلخوشی سپری کنید. پس شاد باشید و لبخند بزنید تا خداوند شادی و لبخند را با زندگیتان عجین کند.»
کامبیز برای اینکه حال و هوای مجلس را عوض کند از فرصت استفاده کرد و گفت:« به افتخار عروس و داماد اَخمو، یک کف مرتب!»
بلافاصله صدای دست های سرد و لرزانی که صاحبان آنها هرکدام به نوعی مضطرب و مردد بودند، سکوت وهم انگیز اتاق را شکست. پروانه خانم به یلدا سفارش کرده بود که حتماً سوره الرحمن را قبل از شروع خطبه عقد بخواند و هر آرزویی دارد همانجا از خداوند درخواست کند. یلدا قرآن کوچکش را از کیف بیرون آورد و شروع به خواندن کرد.
فرناز جستی زد و خود را به یلدا رساند و خنده کنان گفت:« یلدا برای من دعا کن. میگن دعای عروس میگیره!»
شهاب نگاه معنی داری به فرناز انداخت و پوزخندی زد. حاج رضا شناسنامه ها را از جیب در اورد و به آقای عظیمی دارد. یلدا همانطور که در دل دعا میخواند سرش رابلند کرد و نرگس را دید که مثل همیشه ساکت ایستاده بود و نگاهش میکرد. با دیدن نرگس دل یلدا تندتر تپید. دلش میخواتست او را در آغوش بگیرد. نرگس به آرامی کنارش آمد و دست او را گرفت و گفت:« چیزی میخوای؟!»
یلدا سرش را به علامت منفی تکان داد و چشم هایش پر از اشک شدند. نرگس میدانست یلدا چه احساسی دارد. آهسته گفت:« یلدا گریه میکنی؟! خجالت بکش، مگه بچه شدی؟!»
نرگس با اخم نگاهی به شهاب انداخت و دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و جلوی یلدا گرفت و گفت:« یلدا جان، از چی ناراحتی!؟ اگه راضی نیستی هنوز دیر نشده...»
اینبار نگاه شهاب، یلدا و نرگس را غافلگیر کرد. یلدا دستمال برداشت و اشکهایش را پاک کرد. کامبیز که فیلم میگرفت مثل یک برادر به سوی یلدا آمد و با نگرانی پرسید:« یلدا خانم، مشکلی هست؟!»
یلدا سعی کرد لبخند بزند، گفت:« نه،نه، مشکلی نیست.»
نرگس صورت یلدا را بوسید و در گوشش گفت:« من مطمئنم پسر خوبیه، نگران نباش!»
فرناز هم پیش آنها آمد وگفت:« بچه ها چه خبره؟! راستی یلدا بار اول بله نگی ها، باید زیر لفظی بگیری بعد!» و نگاه خنده داری به شهاب انداخت و شکلکی خنده دار تر در آورد.
یلدابه آنهمه نشاط و آرامشی که فرناز داشت غبطه خورد و لبخند زد. بعد از دقایقی صدها خط کج و مآوج توسط یلدا و شهاب روی دفترهای مختلف به عنوان امضا کشیده شد و بالاخره نوبت خواندن خطبه رسید. حاج آقا عظیمی از نرگس و فرناز خواهش کرد که با کله قند آماده ای که آنجا بود، روی سر عروس و داماد قند بسایند. نرگس هم به آرامی شروع به ساییدن قند کرد. حاج آقا عظیمی درحال خواندن خطبه بود . سکوت اتاق را پر کرده بود. تمام دل ها به نوعی در تپش بود. همه چیز فراموش شده بود و فقط هر چه بود، آن لحظه بود. لحظه ای که دو زندگی مختف در هم ادغام میشد. لحظه ای که دو انسان با تمام گذشته شان فراموش میشدند و دو انسان جدید متولد میشدند.
کامبیز فیلم میگرفت. ساسان شمع ها را روشن کرد و عکس انداخت. نرگس و فرناز قند می ساییدند. حاج رضا نیز دعا میکرد حاح عظیمی خطبه میخواند. شهاب متفکرانه سر به زیر انداخته بود و به صدای حاج آقا گوش سپرده بود. یلدا چشم هایش را بسته بود و دعا میکرد. خطبه تمام شد و همگی منتظر شنیدن(بله) عروس خانم شدند. فرناز و نرگس قند ساییدن را فراموش کردند و مدام به یلدا سفراش میکردند (الان بله نگی..!) و بعد فرناز در حالی که میخندید بلند گفت:« عروس زیر لفظی میخواد» و اشاره به ساسان کرد تا کیفش را بیاورد. حاج رضا جلو آمد ودست در جیب کرد و دو عدد جعبه جواهرات بیرون آود که هر دو شامل زنجیرهای بلند و نسبتاً ضخیمی بودند که یک آویز تقریباً بزرگ(الله) به آن زینت بخشیده بود. یکی را به گردن پسرش و دیگر را به گردن یلدا آویخت.
ساسان به اشاره فرناز و نرگس دست در کیف فرناز کرد و هدیه ای را که از جانب نرگس و فرناز تهیه شده بود به دست نگرس داد. نرگس هم با طمانینه هدیه اش را باز کرد، یک دستبند زیبا و شیک بود که در دست زیبایی اش دو چندان شد.
یلدا از دیدن آنهمه ابراز محبت از جانب دوستانش به هیجان آمده بود. کامبیز نیز با دیدن این صحنه ها دست به گردنش انداخت و زنجیر طلایش را باز کرد و برای یلدا آورد و گفت:« ناقابله، از طرف من قبول کنید. انشاالله همیشه خوشبخت باشید.»
شهاب با حیرت فراوان به کامی خیره شد و گفت:« کامی نیازی به این کار نیست!»
یلدا سعی کرد در برابر رفتار متواضعانه کامبیز تعارف کند، اما ناگزیر از دریافت هدیه ی کامی، تشکر فراوان کرد. ساسان دسته گلی که آورده بود را برداشت و در حالی که آنرا جلوی آیینه قرار میداد، یکی از گل ها تازه تر را انتخاب کرد و چید و به دست یلدا داد و برایش آرزوی خوشبختی کرد. نگاه معناداری بین کامبیز و شهاب رد و بدل شد. حاج عظیمی برای بار دوم خطبه را خواند.همه در سکوت منتظر شنیدن صدای یلدا بودند. یلدا نگاهی به آیینه انداخت شهاب را دید که نگاهش میکند. سر به زیر انداخت و آهسته گفت:« بله!» و ناگهان صدای کف فضای اتاق را پر کرد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرناز و کامبیز سوت میزدند و حسابی شلوغ شده بود. فرناز کیسه ی نقل را از دست نرگس گرفت، مشتهایش را پر از نقل و سکه کرد و روی سر عروس و داماد ریخت. نقل ها و سکه ها از سر و روی عروس و داماد سرازیر میشدندو پایین می آمدند. لا به لای موهای شهاب پر از نقل شده بود.
برای لحظاتی یلدا از آن همه ولوله و شور و هیجان به وجود آمد و لبخند قشنگی روی چهره اش نمایان گشت. حتی نگاه عصبی و خشمناک شهاب هم نتوانست خنده را از او بگیرد. شهاب«بله» سردی گفت، اما حالا مجلس آنقدر گرم شده وبود که سرمای «بله» شهاب را کسی حس نکرد. کامبیز جعبه ی شیرینی را باز کرد و یکی یکی تعارف کرد. تنها کسی که دهانش شیرین نشد شهاب بود. فرناز ظرف عسل را جلوی شهاب گرفت.
شهاب با چشمان گرد شده و نگاه حیرت زده اش به فرناز خیره شد و گفت:« چی کار کنم؟!»
فرناز با لبخند گفت:« خب، یک انگشت بزنید وبذارید توی دهن عروس خانم.»
یلدا خجالت کشید و وانمود کرد که چیزی نشنیده است. کامبیز جلو آمد و گفت:« آقا شهاب نگین که از مراسم عقد کنان چیزی نمیدونید!»
شهاب نگاه تهدید آمیزی به کامبیز انداخت و انگشت به عسل زد و بدون اینکه نگاهی بیاندازد آنرا جلوی صورت یلدا گرفت.یلدا با اکراه دهانش را نزدیک برد و کمی ازعسل را خورد. فرناز و نرگس و کامبیز دست زدند و فرناز عسل را جلوی یلدا گرفت و یلدا هم کمی ازعسل را به دهان شهاب گذاشت. بالاخره دهان شهاب نیز شیرین شد.
مراسم رو به پایان بود که حاج رضا به آنها نزدیک شد و دستهای عروس و داماد را گرفت و گفت:« دراین مدت برای هم احترام قایل شوید و همدیگر را آزار ندهید.»
سپس رو به شهاب کرد و ادامه داد:« شهاب جان! این دختر از چشام برام عزیزتره، مواظبش باش!»
شهاب در سکوت بود. انگار از اینکه بالاخره مراسم رو به پایان است، خیالش راحت شده بود، اما برنامه های حاج رضا تمام نشده بود. به پشنهاد او قرار شد ابتدا همگی به زیارت امام زاده صالح بروند و بعد شام را هم میهمان حاج رضا باشندو یلدا و دوستانش هر چند یک بار به امام زاده صالح میرفتند، هم دعا میکردند و هم تفریح و خنده بی بهانه. برای همین از پیشنهاد حاج رضا با روی باز استقبال کردند.
حاج رضا در برابر مقاومت شهاب برای نیامدن و همراه نشدن با بقیه، گفت:« قرار گذاشتیم امروز رو اونجوری که من میخوام، برگزار کنیم.»
با این که مسیر کوتاه بود، اما همگی به سوی اتومبیل ها شتافتند. یلدا که سعی داشت موقعیت فعلی اش را هر چه سریعتر فراموش کند به فرناز و نرگس گفت:« بذارید به حاج رضا بگم که با اتومبیل شما میام!»
حاج رضا در برابر خواسته ی یلدا، گفت:« یلدا جان، بهتر است از همسرت اجازه بگیری»
با شنیدن این جمله دوباره سکوت زینت دهنده جمع گردید. شهاب وانمود که اصلاً داخل بازی نیست و سرش را به صحبت با کامبیز گرم کرد. یلدا از سوالش پیشمان بود، برای اینکه مجبور نباشد تقاضایی از شهاب بکند، رو به دوستانش کرد و گفت:« بچه ها من با حاج رضا میام!»
فرناز خنده ای کرد و گفت:« چرا منصرف شدی؟! میخوایی من از آقا شهاب اجازه بگیرم؟!» و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از سوی یلدا باشد، به سوی شهاب رفت و پرسید:« آقا شهاب، اجازه میدید یلدا با ما بیاد؟!»
شهاب سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد، چانه بالا انداخت و گفت:« هر طور خودش میدونه!»
یلدا برای اینکه پاسخی به بی اعتنایی شهاب بدهد به سوی اتومبیل ساسان حرکت کرد و گفت:« حاج رضا، من با آقا ساسان اینا می آیم.» سپس سوار شد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب عافلگیر شد و سرش را پایین گرفت. در امام زاده خانم ها از یک در داخل شدند و آقایان از سمت دیگر.
یلدا و دوستانش چادرهای سفید را از دست هم می قاپیدند تا چادر نوتری پیدا کنند. نرگس چادر را به سر کرد که سوراخی روی سرش داشت و همین سوژه ای شد برای خنده های غیر قابل کنترل! عاقبت خانمی که مسوول نگهداری از چادرها بود به آنها تذکر داد که سریعتر چادری را بردارند و بروند. یلدا چادر قشنگی سرش انداخت. دوست داشت خوشگل باشد. ابروها را بالا داد ودر حالی که درآیینه ی کوچکش صورتش را نگاه میکرد با حالتی اغراق آمیز گفت:«وای مثل ماه شدم! نا سلامتی عروسم!» و در حالی که قیافه میگرفت از جلوی فرناز و نرگس رد شد.
آن دو بدون معطلی به سرو کله ی یلدا حمله بردند و فرناز خنده کنان گفت:« زهرمار، بدبخت عقده ای، جنبه داشته باش!»
توی محوطه ی خارجی حرم که آمدند، ساسان را دیدند که با عجله به سوی شان میدود. ساسان گفت:«چقدر معطل میکنید. آقایون داخل حرم هستند. شما برید ولی زود برگردید. من همینجا منتظرتون هستم!:
فرناز گفت:« بالاخره تو میری یا میمونی؟!»
- من الان میرم، ولی زود میام همینجا.
حال و هوای عرفانی، بوی عطر خاصی که مادر را به یاد یلدا می آورد، چهره هایی که داخل چادرهای سفید معصومیت خاصی پیدا کرده بودند، لوسترهای بزرگ و چشمگیر، آیینه کاری ها و درهای چوبی بزرگ . همه و همه حال و هوای یلدا را عوض کرد. گویی حالا کسی را یافته است که میتواند تمام اندوه و ترس و دلهره اش را برای او روی دایره بریزد و آرام بگیرد.
فرناز و نرگس هم ساکت بودند. شاید آنها هم حال یلدا را داشتند. واقعاً چه نیرویی در اماکن متبرکه هست که انسان را ناخودآگاه از خودش بیرون میکشد.گویی تنها تویی و او. گویی دنیا با تمام آنچه دارد به فراموشی میرود و فقط تو میمانی با نیازهای روحی و درونی ات. گویی در آن لحظات اشک راحتر از همیشه جاری میشود و نیازها راحتر عنوان میشوند و امید به گرفتن حاجت ها بیشتر میگردد و شاید به همین دلیل است که وقتی از این اماکن خاص خارج میشویم، احساس سبکی خاصی داریم.
اشکهای یلدا هم سرازیر بودند.همانطرو که دور ضریخ میچرخیدند و از ته دل دعا میکردند، یلدا برای هر سه نفرشان دعا کرد و یک اسکناس از کیفش بیرون آورد، نیت کرد و داخل ضریح انداخت و فرناز محکم به پهلویش زد و با لحنی خنده آور گفت:« بابا هنوز چیزی به نامت نشده، خوب داری ولخرجی میکنی.!»
یلدا خندید و گفت:« برای شما دو تا خل و چل هم انداختم!»
- شوخی کردم. آفرین بنداز! قربونت برم، برای ما هم دعا میکردی! دعا کن امسال دیگه محمد بیاد خواستگاری.
محمد یکی از آشنایان دور فرناز اینا بود که وقتی فرناز به زادگاهش برای تفریح و تعطیلات میرود با دیدن محمد برای خودش خیالبافی هایی میکند.فقط به دلیل این که محمد محبت زیادی نسبت به خانواده فرناز ابراز داشته است.
یلدا برای فرناز و نرگس هم دعا کرد. نرگس دوست مهربان اونیز مشکلات زیادی داشت، اما همیشه آرام بود و تنها سنگ صبورش یلدا بود.نرگس پسر عمویش را دوست داشت، اما به دلیل اختلافات و قهر چند ساله ی عمو و پدرش، سالی یک بار هم پسر عمویش را نمیدید.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بعد از راز و نیاز دور هم جمع شدند . یلدا آینه را از دست فرناز کشید و عجولانه چشم هایش را در آن کاوید و گفت:
-ریمل لعنتی ، همش می ریزه !
فرناز گفت :
-اون طوری که تو زار می زدی خب معلومه دیگه ! بدبخت تو که شوهر گیرت اومد دیگه واسه چی زجه می زدی ؟
دوباره شوخی آغاز شد و هر سه به دنیا با تمام زیبایی ها و جذبه هایش باز گشته بودند .
نرگس گفت :
-یلدا زیر چشمت را تمیز کن .
فرناز هم در ادامه ی صحبت نرگس گفت :«کرم می خوای ؟»
-آره ، زود باش .
بعد از چند دقیقه دوباره هر سه تر گل و ورگل شدند .
خوردن غذا در رستوران همیشه برای یلدا لذت بخش بود مخصوصا حالا که دوستانش هم کنارش بودند . یلدا و شهاب دور از هم نشسته بودند .
فرناز گفت :«یلدا ! این شهاب که اصلا شبیه حاج رضا نیست . به کی رفته ؟»
-فکر کنم شبیه مادرشه !
-پس حتما مادر خوشگلی داشته .
یلدا با حالتی معنی دار نگاه خنده داری به فرناز انداخت . حالا برنامه های حاج رضا تمام شده بود . شب بود و همگی خسته . فقط مانده بود که یلدا را تا خانه ی شهاب بدرقه کنند . همگی به دنبال اتومبیل شهاب به راه افتادند . همه سکوت کرده بودند و باز دلشوره به جان یلدا افتاده بود . به آسمان نگاه کرد و در دل گفت :«خدایا ! بازی ها تمام شد ؟ رویاست یا واقعیت ؟ یعنی دارم به خونه ی . . . می رم ؟ خدایا حتما شب سختی را پشت سر خواهم گذاشت . چطور می تونم با اون مرد غریبه توی یک خونه باشم ؟» هر چند که قرار نبود یلدا و شهاب مثل عروس و دامادهای معمولی باشند اما یلدا حتی از بودن با او در یک خانه هم وحشت داشت .
بالاخره اتومبیل ها متوقف شدند . یلدا حس می کرد از شدت اضطراب حالت تهوع دارد . فرناز و نرگس هم خیلی ساکت بودند . نگرانی از چشم های یلدا کاملا مشهود بود . همگی جدی بودند . ساسان اتومبیلش را خاموش کرد و سر برگرداند و رو به یلدا گفت :«یلدا خانوم اگه مشکلی براتون پیش اومد هر ساعت شب که بود فرقی نمی کنه با موبایل من تماس بگیرین !»
فرناز چشماش رو گرد کرد و به ساسان گفت :«چی میگی ساسان ؟ مگه قراره چه مشکلی پیش بیاد ؟ این طوری میگی این بیچاره پس میفته و فکر می کنه چه خبره ! رنگ و روش را ببین ! بابا اون که دیگه جانی و قاتل نیست الان شوهرشه » و سپس رو به یلدا کرد و ادامه داد :«یلدا بیخودمیگه ! هیچ اتفاقی نمیفته بیخود نترس ، راحت میری اتاقت و می خوابی . فردا هم اول وقت به ما زنگ بزن »
ساسان گفت :«چیه شلوغش کردی ؟ من که نمی گم اتفاقی می افتد . من میگم کار از محکم کاری عیب نمی کند »
نرگس گفت :«یلدا جان آقا ساسان درست میگه ، هر وقت کاری داشتی ما رو خبر کن . اصلا هم نترس . شهاب پسر حاج رضاست . این رو فراموش نکن . حاج رضا هم اونو تضمین کرده . در ثانی اون تحصیل کرده و با شعوره و از نگاهش نجابت پیداست . حتی یک ثانیه هم تردید به دلت راه نده .»
ساسان دست در جیب کرد و کاغذی درآورد و شماره موبایل را روی آن یادداشت کرد و به دست یلدا داد .
یلدا نگاه نگرانش را به ساسان و بچه ها دوخت و گفت :«آقا ساسان ، بچه ها ! از همتون متشکرم» و بعد دوباره بغض کرد .
انگشت های کامبیز به شیشه خورد . ساسان شیشه را پایین داد . کامبیز سر را داخل اتومبیل کرد و گفت :«عروس خانم پیاده نمی شوند ؟ بابا این شاه داماد یک ساعته که منتظره »
همگی با سختی و اکراه پیاده شدند . حاج رضا به دیوار تکیه زده بود . آسمان را نگاه می کرد . چقدر نگاهش آرام بود . گویی دیگر هیچ دغدغه ای ندارد . یلدا به سوی او دوید و دست هایش را گرفت و صدایش کرد و به گریه افتاد .
حاج رضا عمق نگرانی یلدا را می فهمید ، برای همین نگاه پرآرامشش را به یلدا انداخت و گفت :«دخترم مطمئن باش که خوشبخت خواهی شد . نگران هیچ چیز نباش» و همان طور که دست های یلدا را در دست داشت شهاب را صدا زد . شهاب به آنها ملحق شد . بقیه هم نزدیکتر آمدند گویی دل همه به نوعی خاص گرفته بود .نیاز به گریستن داشتند .
حاج رضا دست راستش را دور شانه های پهن شهاب انداخت و او را پیش کشید و گفت :«پسرم مواظب باش تا طراوت و تازگی اش را در خانه ی تو از دست ندهد . فکر کن خواهری داری که باید شش ماه با او زندگی کنی و مراقبش باشی . مرد باش و روسفیدم کن . من در مورد تو اشتباه نکرده ام»
سپس او را در آغوش کشید . دست های پیر مرد می لرزیدند و چشم هایش اشک آلود بودند . خیلی وقت بود که دل شهاب برای آغوش پدر تنگ آمده بود . برای همین با دست های قدرتمندش چنان پدر را محکم در آغوش گرفته بود که پیرمرد مچاله شده بود . شهاب فکر کرد چقدر او را دوست دارد و چقدر باعث آزارش بوده است . یلدا هم فرناز را در آغوش گرفت و اشک هایش در هم آمیخت و بعد خود را در آغوش نرگس انداخت . نرگس هم بغضش ترکید و در حالی که خودش اشک می ریخت اشک های یلدا را پاک می کرد و سعی داشت او را آرام کند . هر دو برای یلدا آرزوی خوشبختی کردند و عاقبت سوار اتومبیل ساسان شدند . اوضاع عجیبی بود، با اینکه تک تک این افراد می دانستند این ازدواج یک قرار و مدار شش ماهه است و اعتباری ندارد اما نمی دانستند چرا همه چیز به طرز مرموزی واقعی جلوه کرده بود و گویی همیشگی به نظر می رسید . همه به نوعی مضطرب بودند . نرگس و فرناز اشک ریزان در حالی که برای یلدا دست تکان می دادند لحظه به لحظه دورتر شدند .
حاج رضا هم حرف آخرش را زد و گفت :«دلم برای هر دوی شما تنگ میشه ، اما نمی خوام توی این مدت هیچ کدومتون را ببینم . یلدا جان فقط اگر کار ضروری داشتی با خونه تماس بگیر .»
بالاخره اتومبیل حاج رضا هم دور شد . کامبیز هم جلو آمد و گفت :«خب شهاب جون دیگه کاری نداری ؟»
-نه کامی به خاطر همه چیز مرسی . امروز خسته شدی .
-خفه شو بابا ، من به خاطر تو نیومدم . به خاطر یلدا خانم اومدم !
یلدا که کنار آن دو تنها مانده بود و علاوه بر اضطراب خجالت هم می کشید در میان اشک هایش لبخندی زیبا نشست و گفت :«آقا کامبیز لطف کردید .»
کامبیز گفت :«عروس خانم دیگه اشکاتو پاک کن .» و بعد لحنش به شوخی گرایید و ادامه داد :«درسته که این داماد ما یک خرده کج و کوله و وحشتناکه اما قلبش مهربونه .» و سپس خندید .
یلدا بیشتر خجالت کشید و سرش را پایین انداخت . کامبیز هم شهاب را در آغوش گرفت و توی گوشش گفت :« اذیتش نکنی ها . سوئیچ را بده ماشین رو بذارم توی پارکینگ . تو بهتره درو باز کنی و یلدا خانم را ببری بالا .»
شهاب سوئیچ را به کامبیز داد و گفت :«باشه پس فعلا خداحافظ . یادت نره درو ببندی .» نور اتومبیل که کج و کوله می شد و به داخل پارکینگ می رفت چشم های یلدا را وادار به بستن کرد . وقتی چشم هایش را باز کرد شهاب کنارش ایستاده بود . بدون کلامی در ورودی را باز کرد و به یلدا خیره شد . یلدا مردد مانده بود شهاب نگاهی متعجب به او انداخت و گفت :«برای چی وایستادی ؟» یلدا دستپاچه گفت :«برم تو ؟» شهاب که گویی با یک دست و پا چلفتی به تمام معنا سر و کار دارد با لحن سرزنش باری گفت :«نکنه می خوای تا صبح همین جا وایستی ؟»
یلدا آزرده از لحن شهاب اخم کرد و به داخل خانه قدم گذاشت و راه پله ها را پیش گرفت . آپارتمان شهاب واقع در طبقه ی سوم بود اما چون یلدا این موضوع را نمی دانست روی پله ی پنجم ایستاد . صدای شهاب را شنید که با کامی خداحافظی می کرد و بعد در بسته شد . چشم های شهاب که متعجب می نمود یلدا را کاوید و گفت :«هنوز که وایستادی !»
یلدا که صبرش تمام شده بود با عصبانیت گفت :«اولا من نمی دونم طبقه ی چندم باید برم در ثانی کلید دست توست !» شهاب که گویی مجاب شده بود نگاه خیره ای به یلدا انداخت و پله ها را دوتا یکی کرد و بالا رفت ، یلدا هم به دنبالش دوید . هر دو نفس نفس می زدند . شهاب که او هم کمی دستپاچه نشان می داد ، در را باز کرد . یلدا کنارش ایستاده بود و با خودش فکر کرد که چقدر عطرش خوش بوست ! شهاب به او نگاه کرد و گفت :«برو داخل » یلدا کفش ها را در آورد و داخل شد . با روشن شدن چراغ ها خود را در خانه ای غریبه یافت . سالن تقریبا کوچکی روبروی یلدا قرار گرفته بود با مبلمانی که روکش آلبالویی اش با رنگ پرده ها هماهنگ بود . گوشه ی چپ سالن تلویزیون بزرگی بود . گویی همه چیز از پشت غباری مه آلود خودنمایی می کردند و انگار هیچ چیز وجود خارجی نداشت . با خود گفت :«من اینجا چکار می کنم ؟ یعنی واقعا باید اینجا زندگی کنم ؟ آخه چطوری ؟» احساس خوبی نداشت مشوش و مضطرب می نمود . شهاب که گویی سعی در نمایش قدرت داشت یکی یکی چراغ ها را روشن کرد . دو اتاق خواب گوشه ی راست سالن قرار داشت . شهاب در یکی را باز کرد و گفت :«وسایلت اینجاست البته فعلا!» یلدا با خود گفت :«یعنی اتاق من اون جاست و شاید منظورش اینه که نباید از اونجا بیرون بیام . یعنی زندانی ؟!»
روبروی اتاق های خواب راهروی باریکی قرار داشت داخل راهرو حمام و دستشویی بود و انتهای آن به آشپز خانه ختم می شد . یلدا نمی دانست حالا چه باید بکند . دوست داشت زودتر به اتاقش برود و در را ببندد تا از دست شهاب با آن رفتار تحقیرآمیزش خلاص شود . شهاب نیز کلافه نشان می داد و پنجه ها را داخل موهایش کرد و گفت :«خب هنوز که وایستادی ، بشین کارت دارم .»
یلدا آهسته پیش آمد ، نگاهش به نگاه شهاب بود . شهاب روی کاناپه نشست و در حالی که خم می شد تا کنترل تلویزیون را بردارد گفت :«راستش لازمه که یه چیزهایی بهت بگم ، چیزهایی که باعث می شود این شش ماه که مهمون مایی راحت تر باشی و به زندگی ات لطمه نخوره . . . خب درسته که من یا بهتره بگم هر دوی ما به خاطر منافع شخصیمون راضی شده این چند ماه را یک جا زندگی کنیم اما این را باید بدونی که این موضوع هیچ تاثیری در روند زندگی خصوصی ما نباید بگذاره . تو زندگی خودت را داری من هم زندگی خودم را . دوست ندارم کسی توی کارم دخالت کنه . البته منم کاری به کار تو ندارم . اینها را گفتم که نکند یک وقتی تحت تاثیر مسخره بازی های امروز توی خونه ی دوست حاج رضا قرار بگیری و پیش خودت فکر کنی که حالا چه خبر شده ! یا تغییری توی زندگی ما رخ داده ! نه ! اصلا این طوری نیست . قبلا هم بهت گفتم من برای خودم برنامه هایی دارم . . . »
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ديگر حوصله ي يلدا رو به پايان بود دوست نداشت اين حرف هاي تقريبا تكراري را بشنود دلش مي خواست او هم چيزي بگويد اما چرا نمي توانست ؟ چرا آن همه احساس خجالت مي كرد ؟ چرا در برابر او اين طور خودش را باخته بود ؟ شهاب به مبل تكيه زد و گفت : در ضمن من ، من خودم يك نفر را دوست دارم يعني يك جورايي نامزد دارم.
يلدا خسته بود سرش گيج مي رفت و تحمل تحقير شدن را نداشت نمي دانست چگونه بايد به او حالي كند كه برنامه هاي او برايش اصلا اهميت ندارد حال و حوصله ي بحث كردن هم نداشت اما با اين همه غرور زخم خورده اش نفرت را به همراه آورد و به ناگاه از روي مبل برخاست و در مقابل چشم هاي شگفت زده ي شهاب او را ترك كرد و در اتاقش را محكم بست براي چند لحظه ايستاد و اتاقش را تماشا كرد تمام اثاثيه اش آن جا جمع شده بود كتاب هايش كه در قفسه اي طبقه بندي شده بود لباس هايش كه داخل كمد قرار گرفته بود عروسك مورد علاقه اش كه تنها يادگار پدر و مادر بود و بقيه ي چيزهايي كه به سليقه ي پروانه خانم تميز و مرتب چيده شده بود يلدا به تخت خواب و رو تختي جديدش نگاه كرد يك رو تختي به رنگ بنفش كم رنگ با گل هاي زرد تركيب زيبايي به نظرش آمد آيينه اي قدي رو به روي تخت خواب قرار گرفته بود جلوي آيينه رفت و روسري خود را برداشت صورتش خسته به نظر مي رسيد به سوي تخت خواب رفت و روي آن نشست نمي دانست چرا آن همه غمگين است احساس عجيبي داشت ترس و دلهره رفته بود و جايش تنهايي دلتنگي و ياس آمده بود هنوز نمي دانست چرا در يك لحظه آن همه دلتنگ شده است.
به حرف هاي شهاب فكر كرد و دوباره با خودش گفت: پس شهاب كسي را دوست داره لعنتي چرا از اول چيزي نگفت؟ يعني حاج رضا اين رو مي دونه؟ و بعد فكر كرد : خب كه چي ؟ مگه براي من فرقي مي كنه ؟ در اين صورت نبايد نگران برخورد غير قابل پيش بيني از طرف شهاب باشم اصلا شابد اينطوري بهتر باشه. اما خودش مي دانست كه در دل به چيزهايي كه مي گويد اعتقادي ندارد و باز هم غرورش را جريحه دار مي ديد خسته تر از هميشه بود اما خوابش نمي آمد يادش افتاد كه نماز نخوانده است نگاهي به ساعت انداخت يازده بود.بايد صورتش را مي شست و لباس هايش را عوض مي كرد. چه قدر برايش سخت بود در كنار يك غريبه زندگي كند حتي رفت و آمد در آن خانه برايش بسيار دشوار مي نمود بعيد مي دانست بتواند حتي كارهاي معمول را با آرامش انجام بدهد با خود گفت تازه سختي هاي كار داره شروع ميشه . سپس از جا برخاست و روسري اش را برداشت و در حالي كه آن را روي سرش مرتب مي كرد گفت: همه رو رها كن اين رو بچسب كه حالا مجبورم توي خونه هم روسري سرم كنم.
البته او مي دانست يكي از دلايل عقدشدنشان همين مسئله ي حجاب بود كه يلدا بتواند پيش شهاب راحت باشد اما هنوز خجالت مي كشيد به نظر او خيلي زود بود كه بتواند در حضور يك مرد بي حجاب باشد مخصوصا كه وقتي به حرف هاي شهاب فكر مي كرد به اين كه دل او جاي ديگري است و همه ي اين بازي ها فقط براي شش ماه است.
به محض اينكه يلدا در اتاقش را باز كرد شهاب كه هنوز روي مبل نشسته بود به سرعت برخاست و بدون نگاهي به يلدا به اتاقش رفت.
يلدا در دل گفت: از حالا به بعد همين قايم باشك بازي هم داريم يعني تا اون هست من نبايد باشم و تا من هستم او. البته شايد بهتر هم باشه چون اينطوري ديگه نمي ترسم كه مبادا زير نگاه نكته بين و ايراد گير اين پسره ي از خود راضي زمين بخورم.
يلدا وقتي صورتش را شست و وضو گرفت آرامش خاصي را احساس كرد گويي آب سرد خستگي هايش را تسكين مي داد صورتش را در آيينه نگاه كرد چه زيبا و چه مليح شده بود به خودش لبخند زد بدون آنكه نگاهي به اطراف بياندازد با عجله وارد اتاقش شد و سجاده اش را برداشت و آماده ي خواندن نماز شد چند ضربه به در خورد دلش هوري ريخت يك لحظه نمي دانست چه كند ولي وقتي صداي در را شنيد در را باز كرد.
شهاب يلدا را كه درون چادر و مقنعه ي سفيد مي ديد متعجب نگاه كرد و پرسيد: جايي مي ري؟
يلدا خنده اش گرفت و گفت: نه مي خواستم نماز بخوانم.
شهاب لحظه اي سكوت كرد و بعد انگار مي كوشيد به ياد بياورد براي چه در زده است سري تكان داد وگفت: آهان ، مي خواستم بگم كه از فردا مبلغي رو براي هر ماهت روي ميز مي گذارم البته اين مبلغ براي خرج خودته . من انتظار ندارم چيزي براي اين خونه تهيه كني چون اين كار به عهده ي پروانه خانم و مش حسينه. همين.
يلدا خجالت زده مي نمود سرش را پايين انداخت و گفت: مرسي
شهاب بدون حرف ديگري رفت . يلدا بعد از نماز كلي دعا كرد و سجاده اش را جمع كرد و دفترش را آورد ديوان حافظ را باز كرد و تفال زد.:
خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود به هر درش كه بخوانند بي خبر نروند
يلدا فكرد كه( خوب حالا اين يعني چي؟ اين چه ربطي به من و موقعيت من داره؟ ) با اين كه ادبيات مي خواند و علاقه ي خاصي هم به شعر و متون ادبي داشت اما هيچگاه نمي توانست خودش را گول بزند و ادا در بياورد مثل خيلي ها كه مي ديد چيزي از حافظ نمي دانند و مدام فال حافظ مي گيرند و با ربط و بي ربط به خودشان ربط مي دهند . برايش كمي دور از عقل بود او اعتقاد داشت حافظ موقعي جواب مي دهد كه واقعا با دل شكسته و از اعماق قلب به سويش بروي و از خدا بخواهي تا به وسيله ي حافظ جوابي به تو بدهد.
يلدا حافظ را بست چون اصلا شكسته دل نبود قلم را برداشت و به سراغ دفتر خاطراتش رفت وقتي چيزي در دل داشت آن را مي نوشت چون با اين كار آرامش را حس مي كرد و براي مشكلات ريز و درشتش چندين راه حل پيدا مي كرد پس از نوشتن خاطراتش واقعا نياز به يك نوشيدني مثل چاي داشت ساعت از دوازده گذشته بود و صدايي هم نمي آمد دوباره روسري اش را به سر انداخت و وارد سالن شد تلويزيون روشن بود اما شهاب نبود شايد شهاب هم خجالت مي كشيد توي سالن بنشيند.
يلدا با خود گفت: حاج رضا عجب دردسري براي ما دو تا درست كردي ها.
سپس آرام به آشپزخانه رفت آنجا درهم و برهم بود و به هم ريخته فكر نمي كرد بتواند قوري را پيدا كند يا حتي خود چاي را . از خوردن چاي منصرف شد در يخچال را باز كرد و كمي آب خورد و دوباره به اتاقش برگشت بايد نذرش را ادا مي كرد و از همان شب اول شروع كرد و خواند تا بالاخره پلك هايش سنگين شدند.
يلدا چند دقيقه بود كه بيدار شده بود و روي تخت نشسته بود نمي دانست شهاب در خانه است يا نه . احساس گرسنگي عجيبي مي كرد بايد چيزي مي خورد اما جرات بيرون رفتن از اتاقش را نداشت با اين همه از جا برخاست و لباس مناسب پوشيد و خود را در آيينه ورانداز كرد صورتش پف آلود بود از خودش بدش آمد مي ترسيد شهاب او را با اين قيافه ببيند نمي دانست چرا دوست ندارد در برابرش زشت جلوه كند. به نرمي از جا بلند شد و از سوراخ كليد بيرون را تماشا كرد همه جا ساكت به نظر مي رسيد از سوراخ فقط در دستشويي معلوم بود به هر حال تصميم گرفت بيرون برود به نرمي دستگيره را بيرون كشيد اما در باز نشد و يادش آمد كه شب قبل آن را قفل كرده است كليد را از روي ميز برداشت و در را باز كرد و بيرون خزيد.
نگاهش با سرعت در خانه چرخ خورد انگار كسي داخل خانه نبود از جلوي اتاق شهاب رد شد و موقع رد شدن سعي كرد داخل اتاقش را از لاي در نيمه بازش خوب ببيند اما چيزي معلوم نبود چند ضربه به در دستشويي زد صدايي نشنيد جرات بيشتري پیدا كرد و در حمام را هل داد و نگاهي به داخلش انداخت كسي نبود به آشپزخانه رفت و با خود گفت : خوبه پروانه خانم هفته اي يكبار مياد اين جا والا اين جا مي خواست چي بشه؟ دنبال قوري گشت بي فايده بود از چاي هم خبري نبود كابينت ها به هم ريخته و كثيف بودند . داخل يكي از كابينت ها مقداري بيسكويت پيدا كرد آنها را برداشت و تكه اي به دهان گذاشت مطمئن شد كه شهاب در منزل نيست براي همين بلند بلند شروع به غر زدن كرد: لعنتي من نمي دونم پروانه خانم ديروز اين جا چي كار مي كرد؟ چرا هيچ فكري براي من نكرده؟ بعد يادش اومد كه پروانه خانم گفته بود برايش غذا پخته به سرعت در يخچال را باز كرد چند تا ظرف در بسته را ديد كه از قبل آنها را مي شناخت خيالش راحت شد كه ناهار دارد. از خوردن صبحانه منصرف شد و با حالتي عصبي آشپزخانه را ترك كرد و با خودش گفت: آخه توي اين خونه كه نمي شه زندگي كرد من نمي دونم اين پسره اين جا چطوري زندگي مي كنه.؟
يلدا به سمت تلويزيون رفت و آن را روشن كرد و كمي با سي دي هاي اطراف آن سرش را گرم كرد بيشتر آنها آهنگ هاي انگليسي بود كه يلدا را زياد جذب نمي كرد آنها را رها كرد و ناخودآگاه به سمت اتاق شهاب رفت و با ضربه اي به در را باز كرد و خود را داخل اتاق شهاب يافت يك تخت خواب نا مرتب با لباس هاي متعددي كه رويش ريخته شده بود خودنمايي مي كرد يك كامپيوتر سمت چپ و يك كمد در سمت راست آن قرار داشت يك ميز و ايينه در ضلع شرقي اتاقش قر ار گرفته بود كتابخانه ي كوچكي كه كتاب هاي آن بسيار نا مرتب بود معلوم بود كه با آمدن يلدا و اشغال اتاق كار شهاب توسط او جاي شهاب واقعا تنگ شده است يلدا جلوي آيينه رفت روي ميز پر از ادكلن هاي جور واجور بود همه را يكي يكي امتحان كرد اما بويي كه در اتاق پيچيده بود همان عطري بود كه شهاب استفاده مي كرد يلدا كوشيد تا آن را پيدا كند اما بي فايده بود با ديدن تلفن خوشحال شد مي خواست با نرگس و فرناز حسابي صحبت كند از اتاق خارج شد و در راهمانطور نيمه باز گذاشت و به سالن آمد و گوشي را برداشت و شماره ي نرگس را گرفت . نرگس گوشي را برداشت.
واي يلدا تويي ؟ خوبي؟ چرا از صبح زنگ نزدي از دلشوره مردم؟
خوبم خوبم تو چطوري؟
چي شد؟
چي؟
دیشب رو مي گم ما كه دق كرديم!
يلدا خنديد و گفت : هيچي بابا اصلا طوري كه فكر مي كرديم نشد.
خدا رو شكر البته من كه مطمئن بودم اما اين فرناز بي شعور وقتي تو رفتي نمي دوني چه جوري توي دل من رو خالي كرد امروز هم از صبح زود صدبار تلفن زده تورو خدا يه زنگ بهش بزن تا اون هم از نگراني در بياد.
باشه باشه اما چرا انقدر نگران بودي؟
به خاطر حرف هاي فرناز مدام مي گفت كه اين شهاب اگه امشب يه بلايي سر يلدا بياره چي ؟
يلدا خنديد و گفت: بابا اصلا همچين آدمي نيست
خدا رو شكر راستي الان خونه است؟
نه بابا من كه بيدار شدم نبود بدبخت رو از خونه و زندگيش فراري دادم
اين طوري كه راحت تري. راستي حرف هم زديد؟
نه زياد
پيشش حجاب داري؟
آره فعلا كه دارم
خوب كاري مي كني هرچي باشه بالاخره مرد ديگه
يلدا گفت:آهان از او لحاظ؟ وبعد خنديد و ادامه داد: نه من بيشتر وقتي به آخرش فكر مي كنم نمي تونم مخصوصا كه دلش جاي ديگه اي است.
منظورت چيه؟
آره ديشب مثلا مي خواست گربه رو دم حجله بكشه گفت كه يه جورايي نامزد داره
پس چرا از اول چيزي نگفت؟
نمي دونم البته شاید قصدش پنهان كردن از حاج رضا بوده.
يعني حاج رضا هم نمي دونه؟
مطمئنم كه نه چون در اينصورت اين پيشنهاداو چه مي دونم اين مسخره بازي ها براي چي بوده؟
نمي دونم چي بگم فقط هر چي كه صلاحت هست انشاءالله همون طور بشه
مرسي البته شايد اينجوري بهتر باشه يعني من راحت ترم كه كسي كاري به كارم نداره و بود و نبودم برايش مهم نيست و بالاخره اين شش ماه بدون اصطحكاكي بين من و اون تموم مي شه.
آره درست مي گي خب خونه زندگيش چه طوره؟
بد نيست يك تميزي كلي مي خواد با يك تغيير دكوراسيون اساسي
راستي فردا يادت نره بايد بريم انتخاب واحد
آره حتما ميام مخصوصا كه اينجا بد جور حوصله ام سر مي ره دلم مي خواد زودتر بيام دانشگاه
فردا چه ساعتي كي؟
ساعت يازده توي بوفه
باشه به فرناز زنگ مي زني يا خودم بزنم
فدات شم اگه زنگ بزني خيلي عالي ميشه چون خودت مي دوني الان فرناز مي خواد چي بگه. مي ترسم اين پسره هم بياد ناهار نخوردم و جلوي اون فعلا روم نمي شه بيام توي آشپزخونه و...
باشه باشه شكمو خداحافظ مواظب خودت باش
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

يلدا گوشي را گذاشت احساس بهتري داشت نگاهي به سالن انداخت و گفت: چه بد مدلي چيده اين مبل هاي خوشگل اين طوري اصلا به چشم نمي ياد. ناگهان چيزي در ذهنش درخشيد و با خود گفت: اگه واقعا نامزد داره پس چرا خونه اش اين شكليه ؟ يعني تا به حال نامزدش توي اين خونه نياورده؟
لبخندي زد و دوباره گفت : حتما دروغ مي گه فكر كرده لابد من اين طوري وبال گردنش نمي شم آره حتما دروغ گفته.
يلدا به سمت آشپزخانه رفت و توجهش به ميز بزرگ وسط سالن جلب شد در كنار گلدان خالي از گل مبلغي پول گذاشته شده بود يلدا به ياد حرف ديشب شهاب افتاد پول ها را شمرد از آن چه فكر مي كرد خيلي بيشتر بود دوباره آنها را سرجايش گذاشت. گويي خجالت مي كشيد آنها را بردارد بالاخره بعد از ساعتي كمي غذا گرم كرد و خورد بد جوري حوصله اش سررفته بود خسته شده بود و حوصله ي انجام دادن هيچ كاري نداشت . انگار بلاتكليف بود تنهايي برايش واقعا غير قابل تحمل بود صداي زنگ تلفن سكوت را شكست گوشي را برداشت صداي تقريبا آشنايي آمد كه گفت: به به سلام عروس خانم مزاحم كه نشدم؟
يلدا به خودش فشار آورد تا صاحب صدا را تشخيص بدهد اما صداي آشنا پيش دستي كرد و گفت: به جا نياورديد يلدا خانم ؟ كامبيزم
يلدا كه دستپاچه شده بود خنديد و گفت: سلام آقا كامبيز حالتون چطوره ؟
تشكر شما چه طوريد خوش مي گذره ؟
يلدا باز خنديد و گفت: بد نيست
شهاب خونه است
نه نيست
نمي دونيد كجا رفته؟
نه راستش وقتي بيدار شدم رفته بود
پس از صبح تنهاييد
بله
عجب حوصله تان هم سررفته
راستش بله البته كمي كار دارم اما نمي دونم چرا حوصله ي انجامش را ندارم
طبيعيه بالاخره منزل جديد و كارهاي جديد ممكنه در ابتدا خيلي غافلگير كننده باشه
نمي دونم شايد
راستي يلدا خانم شما دانشجوييد؟
بله
چه رشته اي مي خونيد؟
ادبيات فارسي
به به چه سالي هستيد؟
سال سوم
به سلامتي. پس حسابي اهل شعر و شاعري هستيد
نه اون قدر (سپس خنديد)
چرا ديگه آدم ادبياتي باشه و اهل شعر و شاعري نباشه ؟ پس خيلي خوب شد
از چه لحاظ؟
از اين لحاظ كه شهاب ديوونه را مي تونيد حسابي آدم كنيد
يلداخنده اي كرد و گفت: در اين مورد فكر نكنم كاري از دست من بربياد كار از كار گذشته
با شنيدن اين جمله كامبيز خنده ي بلندي سر داد يلدا هم خنديد و از اين كه با كامبيز حرف مي زد خوشحال بود دوست داشت در مورد شهاب بيشتر بداند از كامبيز خيلي خوشش اومده بود به نظرش پسر مؤدب و با محبتي آمد. بعد از شوخي كردن كامبيز ادامه داد: ولي خارج از شوخي يلدا خانم اين شايد فرصت خوبي باشه تا بهتون بگم كه شهاب اون قدر كه وانمود مي كنه هم بد نيست
يلدا سعي كرد لحن بي تفاوتي داشته باشد گفت: آقا كامبيز شايد شما جريان مارو كامل ندونيد به هر حال بد يا خوب بودن شهاب ارتباطي به من پيدا نمي كنه چون در واقع من براي مدتي اين جا فقط يك مهمونم وطبيعيه كه بعد از اين مدت به سراغ زندگي خودم مي رم
ببينيد يلدا خانم شما از يه جهاتي درست مي گين اما به نظر من شما و شهاب بهترين شانس براي همديگر هستيد من كاري به قول و قرارتون ندارم اما نمي دونم هرچي كه هست حاج رضا از اين كار مقصود مهمي داشته كه در راس اون خوشبختي شما و شهابه براي همين سعي كنيد فقط به قول و قرارتون فكر نكنيد راستش من سالهاست كه شهاب را مي شناسم مثل برادرم شايد هم نزديك تر از برادر اون خيلي خوبه...
يلدا سكوت كرده بود و گوش ميداد اما دوست مي داشت زودتر حقيقتي را كشف كند براي همين بالاخره گفت:آقا كامبيز حرف هاي شما كاملا درست اما مثل اينكه شما اون قدر كه خودتون فكر مي كنيد به شهاب نزديك نيستيد
كامبيز با تعجب گفت: چه طور؟
آخه شهاب كه نامزد داره شما چطور از خوب بودن و شانس بزرگ بودن و زندگي مشترك و... حرف مي زنيد
كامبيز متفكرانه جواب داد : خودش گفته كه نامزد داره؟
بله
عجب بي شعوريه
چي؟
هيچي هيچي اگه اجازه بدين بعدا توي يك فرصت مناسب در اين مورد با شما صحبت كنم
يلدا كه يرخورده به مرادش نرسيده بود اصرار نكرد و سعي كرد هنوز خود را بي تفاوت نشان بدهد كاميز ادامه داد : به هر حال از صحبت با شما لذت بردم اگر كاري داشتيد با من تماس بگيريد شماره ي من رو يادداشت كنيد
بله حتما
يلدا شماره ي كامبيز را يادداشت كرد و با او خداحافظي كرد پس از صحبت تلفني با كامبيز نمي دانست چرا دلش مي خواهد اتاقش را مرتب كند وبه سليقه ي خودش آنجا را تغيير بدهد براي همين به اتاق خودش رفت و چشمش به پنجره افتاد يك پرده ي تور قديمي اما تقريبا نو آن جا را زينت داده بود معلوم بود اين پرده را پروانه خانم از ميان لوازم خودش آورده چون آن قدر وقت براي تزيين اتاق عروس خانم نداشتند. يلدا با خود گفت : بايد پرده ي ضخيم تري براي اين جا تهيه كنم شب ها كه اتاقم از بيرون كاملا مشخصه.
اما پنجره ي خوبي بود هم نورش كافي بودو هم بسيار دل انگيز مي نمود يلدا پرده را جمع كرد و پنجره را باز كرد چه هواي خنكي ديگر عصر شده بود و هوا سردتر از قبل بود. يلدا نفس عميقي كشيد و بلند گفت: ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ و بعد گفت: واي خدا نكنه با اجازه ي سهراب ريه هاي لذت پر اكسيژن زندگي
دوباره نفس عميقي كشيد و روسري به سر كرد و دستمالي آورد تا شيشه را برق بياندازد همان طور كه مشغول تميز كردن بود پنجره ي آپارتمان رو به رو كه درست در مقابل اتاق يلدا بود باز شد وپسري با لباسي نامناسب خودنمايي كرد.
يلدا وانمود كرد بي اهميت است اما ناخواسته دست را به سمت يقه ي لباسش برد تا مطمئن شود چيزي معلوم نيست و دوباره به كارش ادامه داد اما انگار همسايه قصد رفتن نداشت يلدا از ادامه ي كار منصرف شد و پنجره را بست و پرده را انداخت هرچند كه بود و نبودش براي او يكسان بود.
ساعت از 9شب گذشته بود و خبري از شهاب نشده بود يلدا واقعا خسته بود به ساعت نگاهي انداخت و گفت : لعنتي يعني ممكنه اصلا نياد ؟ خدايا آخه تنهايي اينجا چطوري بخوابم ؟ كاش يكي پيشم بودوتازه به واقعيت هاي دردناك زندگي جديدش پي مي برد او حتي كليد خانه را نداشت كه اگر بيرون برود حداقل بتواند به بازگشتش فكر كند با خود انديشيد اگر شهاب به خانه اش برنگردد اصلا به خونه ي حاج رضا برمي گردم و به اون مي گم نمي خوام نمي تونم شما اين شرايط سخت را براي من توضيح نداده بودين. اما باز گفت: ولي حاج رضا به من مهلت داد تا خوب فكركنم خدايا كمكم كن ازت خواهش مي كنم
يلدا مضطرب شده بود به حدي كه ميلي به خوردن شام نداشت از اين جور زندگي كردن متنفر بود دلش مي خواست شهاب مي آمد
چراغ اتاقش را خاموش كرد و پشت پنجره ايستاد ساعت از 11 گذشته بود صداي خنده ي بلند زنانه اي را شنيد كه از طبقه ي بالا مي آمد چه قدر دلتنگ بود كاش او هم كسي را داشت چه قدر بي كس بود پنجره را باز كرد تا صداي خنده ها را بهتر بشنود از صداي خنده ديگران خشنود مي شد. اي كاش آن روزها زودتر تمام مي شد و مهرماه زودتر مي آمد تادوباره به دانشگاه برود دلش براي همه تنگ شده بود براي همه دوستانش همه ي استادانش و همه حتي سهيل چه قدر نياز داشت تا كسي اورا دوست بدارد به ياد كامبيز افتاد و با خود گفت: بهتره باهاش تماس بگيرم . اما مي ترسيد شايد هم خجالت ميكشيد.
لحظات هم سريع مي گذشت هم خيلي كند به جز تيك تاك ساعت صدايي در خانه نبود رعب و وحشت عميقي دلش در دلش ريشه دوانده بود تلويزيون را روشن كرد تا صدايي در خانه باشد و دوباره پشت پنجره ايستاد اغلب چراغ ها خاموش شده بودند صداي خنده ها هم قطع شده بود ساعت از 12 گذشته بود يلدا تاب نياورد و به سراغ شماره ي كامبيز رفت و آن را گرفت.
الو سلام
سلام شما؟
آقا كامبيز من يلدام
كامبيز كه متعجب شده بود دستپاچه جواب داد :يلدا خانم چي شده؟!
آقا كامبيز ببخشيد تورو خدا اين موقع مزاحم شما شدم راستش شهاب هنوز نيومده من هم شماره اش رو ندارم مي خواستم شما اگه براتون زحمتي نيست يك تماس باهاش بگيرن اگه نمي خواد امشب بياد من به دوستانم زنگ بزنم كه بيان دنبالم چون راستش توي اين تنهايي خيلي مي ترسم تا حالا شب تنها نبوده ام اين جا هم براي من غريبه خلاصه..
پسره ي احمق هنوز نيامده؟ آخه تلفنش خاموشه تا چند لحظه پيش من خودم باهاش كار داشتم هر چي شماره اش را گرفتم فايده نداشت دستگاهش خاموش بود حالا شما نگران نباشيد من دوباره سعي مي كنم باهاش تماس بگيرم و اگه جوب نداد ميام دنبال شما و هرجا خواستين مي برمتون
ممنونم
يلدا از اينكه بالاخره به كامبيز زنگ زده بود خوشحال مي نمود ته دلش اميدوار شده بود كه ديگر تنها نخواهد ماند ده دقيقه ي بعد تلفن زنگ زد كامبيز بود كه از يلدا مي خواست كه آماده شود و پايين بياد
يلدا خانم زودتر آماده بشين و بيايين پايين با هم بريم يه جايي كه فكر مي كنم اونجا پيدايش كرد
آقا كامبيز اگه لطف كنيد من رو تا خونه ي دوستم برسونيد ممنون مي شم
يعني نمي خواين دنبال شهاب بگردين
نمي دونم آخه دليلي نداره شايد دلش نمي خواد برگرده
غلط كرده مگه با اونه بالاخره كه چي؟ شايد فردا هم نمي خواد بياد اون وقت تكليف شما چيه؟هرشب كه نميشه خونه ي دوستان بريد.
يلدا كه كامبيز را طرفدار سفت و سخت خودش مي ديد احساس خوبي پيدا كرد و به سرعت آماده شدو پايين آمد و سوار اتومبيل كامبيز شد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ

برچسب ها
رمان, رمان همخونه


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها