بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 05-18-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صل ۵: قسمت سوم
زری مخالفت نکرد.خشکش زده بود و چشم دوخته بود به قاب پنجره اتاقش.
در مقابل نگاه حیرت زده عمو و زن عمو و مرتضی از خانه عمو منصور زدم بیرون.مادر پرسید(اومدی پریا؟))
گفتم: دوباره میرم.با زری کار دارم.
گلهای یاس را با نخ و سوزن به سرعت به شکل گردن بند در آوردم و داخل تسبیح عقیقم کردم و توی دستمال پیچیدم و مخفی کردم توی جیبم.صدای مادر از آشپزخانه پیچید(کجا میری دختر؟))
گفتم(زود بر میگردم مامان))
رفتار شبهه بر انگیزم پروانه راکه یک لنگه پا پشت حصیر ایستاده بود و زاغ سیاه من را چوب میزد بی تردید گیج کرده بود.هنگام ورود به منزل عمو منصور،مرتضی داشت بیرون میآمد.در حالیکه پشت کفشش پاشنه کش انداخته بود،شگفت زده نگاهم کرد و مدتی طولانی ایستاد و زل زد به راه رفتنم. یکسر ه رفتم اتاق زری که هنوز بهت زده محو قاب پنجره اتاقش بود.
از صدای در تکانی خورد و پرسید(معلوم هست شماها چیکار میکنید؟))
_کی؟
_تو و محمد .انگار یادتون رفته اینجا کجاست و کجا دارین زندگی میکنین؟
_تو که از کار همه سر در میاری ،خودت حدس بزن؟
در نگاهش یک دنیا نگرانی موج میزد.
_میترسم آخرش اتفاق بدی بیفته.
خودم هم نگران بودم،ولی انگار آب از سرم گذشته بود.عشق محمد به من شجاعت و توانی ویژه میداد که قادر بودم دنیا را به خاطر او به هم بریزم.پرسیدم(برای کی نگرانی؟من یا ...))
نگاه خشمگینش باعث شد بقیه حرفم را قورت بدهم.
_پریا بهت بر نمیخوره راستشو بگم؟گمان نمیکنی زیاده روی کار دستت میده؟
هر دو سکوت کردیم.زری میخواست حرف بزند،اما مردد بود.سکوت مرموزش گیجم کرد.گفتم(زری هرچی به نظرت میرسه بگو،من مثل تو با هوش نیستم.))
_بگذریم.میدونم مغز تو و محمد در حال حاضر مثل فولاد شده که هیچ میخی توش فرو نمیره.اصلا میدونی من برای همه مون نگرانم.
_زری من عاشق صداقت کلام تو هستم.پس طفره نرو.تو دنیایی از معرفتی و با هیچ کس رو در وایسی نداری.چرا حرف دلتو رک و پوست کنده نمیزنی؟
حرف دلم اینه که نگران محمد هستم،البته،نه اینکه خیال کنی نگران تو نیستم،اما احساس محمد خیلی لطیف و دست نخورده است درست مثل خود تو.دو تا آدم مثل هم کمتر اتفاق میافته سرنوشتشون به هم گره بخوره.
دلم لرزید.دست گذشتم روی لبش((خواهش میکنم ادامه نده.))
سپس بلند شدم(من میرم،حالم خوب نیست.چند شبه نخوابیدم.))
از لایه در به راهرو خیره شدم.زن عمو توی آشپزخانه بود.با عجله رفتم اتاق محمد.دستمال را از جیبم در آوردم و یکجا گذشتم داخل جا نماز و سجاده را تا کردم و سر جای اولش گذشتم.دلم نمیآمد از اتاق بیرون بیایم.صدای پای زری را که شنیم بلند شدم.
_کجایی پریا؟
به سمت در رفتم و پرسیدم(محمد کتاب برام نذاشته؟))
لبخند زد و پرسید(تسبیهو گذاشتی تو سجاده آاش؟))
_گذاشتم.
فصل ۵:قسمت آخر
در حالی که غرق نگاهم بود و سعی میکرد عصبانی نشود آهسته گفت(پریا حالا که این بازی رو شروع کردی،باید تا آخرش با محمد باشی.فهمیدی؟محمد کسی نیست که بشه با احساسش بازی کرد.))
زن عمو که سینی چای را گذشته بود روی میز،گفت(صبح که نشدبا هم چای بخوریم.من نمیفهمم این دو تا برادر چشون شده.تا یه ماه پیش هیچ مشکلی باهم نداشتن،اما هر روز که میگذره بد تر میشن.تعجب میکنم امروز چرا انقدر به هم گیر میدادن!))
زری خندید و گفت(زن میخوان!نره قول شدن اما هنوز نون خور بابا هستن،باید برای خودشون خونه زندگی درست کنن.))
_وقتش نشده مادر.کی زن این بچهها میشه!اسمشه که مرد شدن اما هنوزم بچه آن.
_بچه آن یا آقا بزرگ فرمون ندادن؟
_یواش حرف بزن صدات نره بیرون.
_مامان دیگه داره حالم از این خونه به هم میخوره.
_واسه چی؟نونت نیست،آبت نیست!سقف بالای سرت سوراخه!
_نه مامان جان،واسه اینکه آب هم باید با اجازه اون پیرمرد بخوریم.بی خود نیست که بعضی شبها مرتضی خونه نمیاد.خبر داری کجا میره!همه از این خونه فرارین.
_صبر داشته باش دخترم.همه چی درست میشه.آقا بزرگ بده هیچ کدومتونو نمیخواد.
_آقا بزرگ!آقا بزرگ!کاشکی یه تفنگ داشتم و خلاصش میکردم.
زن عمو وحشت زده و زری عصبانی بود و من از خنده داشتم ریسه میرفتم.زن عمو غضبناک به زری نگاه کرد و گفت(دختر زبونتو گاز بگیر،پاک دیونه شدیا...حرارت تابستون خورده تو مخت نمیفهمی چی میگی!))
هر دو رفتیم توی حیاط.هنوز عصر نشده بود،باد و طوفان پاییزی داشت شروع میشد.پوریا پشت پنجره اتاقش وایساده و حصیر را بالا زده بود.لبخند زد و سلام گفت.صدای پروانه از پشت حصیر ساختمان بقلی آمد.
_پوریا ،حیف تو نیست که با این اشغالها هم کلام بشی؟
رنگ زری پرید.پوریا از پنجره سر بیرون آورد و فریاد کشید(پروانه،خفه میشی یا خودم بیام خفت کنم!؟))
صدای عمه منصوره از راه رو آمد(چی شده؟باز که شماها دعواتون شد؟))
پژمان، به پشتیبانی از ما وارد معرکه شد(پروانه،این قدر از پشت حصیر چشم چرونی نکن.شب تا صبح که هی میری و مییائی و نمیذاری بخوابیم،بس نیست؟))
پویا فریاد کشید(بابا من درس دارم.تو رو خدا سر و صدا نکنین.همین جوریش هم ریاضی نمیره تو کلم.))
عمه منصوره اومد لب پنجره و در جواب عمه طاهره که پرسیده بود چه خبره گفت(خواهر،این دختر و پسرها هار شدن،خوش به حال همون قدیما که ما رو زود شوهر میدادن.)) زری ا رام از پلههای ساختمان عمه منصوره بالا رفت.هرچه دستش را کشیدم،جلودارش نشدم.انگار تصمیم گرفته بود برای همیشه روی پروانه را کم کند.رسید پشت در اتاق به شیشه مشت کوبید و فریاد زد(عروسک پشت پرده،چرا مثل موش قایم شودی!بیا بیرون ببینم چی زر میزانی؟))
عمه طاهره در را باز کرد و گفت(عمه جان ،خوب نیست شما دخترها باهم دعوا کند.بیا تو،یه کم آروم تر.))
پوریا فرصت را غنیمت شمرد و آهسته پرسید(پریا،معدلت چند شد؟))
زری،همان تور که داشت جواب عمه طاهره را میداد،حواسش به پوریا هم بود و فریاد کشید(پوریا به تو چه مربوطه معدل پریا چند شده؟برو اطاقت خودتو قاطی دخترا نکن.))
پژمان و پویا از در بیرون آمدند و فریاد زدند(پریا خودش زبون داره،تو چرا قاشق نشسته شودی و دائم میفتی وسط ما؟))
صدای افسانه کم بود ،آن هم اضافه شد بر جنجال(نگو قاشق نشسته بگو لنگ ه کفش کهنه،خدا شانس بده.معلوم نیست پریا مهره مار داره که همه دنبالش موس موس میکنن؟))
زری به یک چشم به هم زدن سراغ افسانه رفت و تا آمدم سر بجنبانم پروانه هم وارد معرکه شد.جواهر از ترس درگیر شدن بقیه بچه ها،رفت دنبال عزیز.عزیز لنگ لنگان آمد ایوان شاه نشین و فریاد کشید(زهره،پریدخت.))
مادرم و زن عمو زهره آمدند به ایوان.عزیز گفت(بچهها تونو جم کنین سرم رفت.))
در مقابل نگاه متعجب مادر که از هیچی خبر نداشت همراه زن عمو وارد منزل عمه طاهره شدم.زری با موهای پریشان،نفس نفس میزد و در کنار سر سارا وا رفته بود.عمه طاهره و افسانه و پروانه سمت دیگر راهرو نشسته بودند و به زری چشم قرعه میرفتند.به محض دیدن زری اشکم سرازیر شد.عمه طاهره نگاه غضبناکی به سر تا پایم انداخت و زیر لب گفت(ببین چه آتشی به پا کردی پتیاره خانوم؟))
از حرف عمه رنگم پرید.هر چه فکر کردم نفهمیدم گناهم چیست.زن عمو دست زری را گرفت و همراه من از خانه عمه طاهره آمدیم بیرون
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 05-18-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۶:قسمت اول
از نظر آقا بزرگ،دو سال پیاپی رد شدن در یک کلاس مساوی بود با ترک تحصیل،به محمد که سال دوم دانشگاه بود،اما او تصور میکرد هنوز دیپلم نگرفته،چندین بار نصیحت کرد(دست از درس خوندن بکش بابا،نون تو کاسبیه.چند سال میخوای کلاس دوازده رو بخونی و روفوزه بشی،وردست عموت یه سال کار کنی،مثل مرتضی که عقل کرد و رفت وردست عموش کار یاد گرفت و حالا طراح جواهر شده و چند روز دیگه واسه خودش مغازه میخره،واسه خودت میشی یه پا طلا ساز.نگذار بچههای عمت،خدا نکرده،از تو هم که فامیل خودمی،جلو بیفتن.واسه بابا بزرگت افت داره بابا.))
پوریا با آنکه دو سال در آزمونهای ورودی دانشگاه شرکت کرد و قبول نشد،مردانگی کرد و جلوی آقا بزرگ حرف از دانشگاه رفتن محمد نزد،اما از شدت غصه و حسادت،مدتها توی اتاقش منزوی بود و با هیچکس حرف نمیزد.همهٔ خانواده نگرانش بودند به جز آقا بزرگ که خوشحال میشد اگه میفهمید همه نوهها دست از درس خواندن کشیده اند و راه کاسبی در پیش میگیرند.اگر بعد به گوش آقا بزرگ میرساند که نوههایش فکر دانشگاه رفتن به سرشان افتاده،دمار از روزگار همه در میآورد.بنابر این همه سکوت کرده بودند و اسمی از درس خواندن نمیآوردند.معلوم بود که همه از قبول شدن محمد و دانشگاه رفتنش خبر دارند،اما ترجیح میدهند لب تر نکنند.آقا بزرگ هر چه پیر تر میشد ،هوش و زکاوتش کمتر میشد و خشونتش بیشتر.
در حالی که همه داشتند کلاه سرش میگذاشتند،من و زری از محمد جزوه میگرفتیم و مخفیانه درس میخوندیم.به عقیده آقا بزرگ من و زری که از سن ازدواجمان گذشته بود و داشتیم ترشیده میشودیم.خیلی عزت سرمان گذاشته بود که اجازه داده بود دیپلم بگیریم.هرچه به اعلام نتایج سال آخر دبیرستان نزدیک میشودم،وحشتم از سکوت آقا بزرگ و خیالاتی که در سر داشت و هنوز به کسی نگفته بود،بیشتر میشد.زری اطمینان داشت که آقا بزرگ برای او و پوریا نقشه نمیکشد،چون بارها در بحثهای خانوادگی گفته بود که(مرد باید چند سال از زن بزرگ تر باشد.قدیما یه ضعیفه،ده پونزده سال از مردش کوچکتر بود.همین عزیز،پنج سال از من کوچک تره.پدر خدا بیامرزم میگفتم،واسه من بزرگه،اما چون دختر عموم بود مجبور شدم بگیرمش!حالام که میبینید زوارش در رفته و به ما نمیرسه.))
حرف هایی که زمانی مایع شوخی و خنده میشد،حالا کم کم داشت نگرانم میکرد.میترسیدم از تصمیمی که ممکن بود زندگی ام را به باد فنا دهد.
روز گرفتن نتایج،همه به من تبریک گفتند و من،مضطرب از اتفاقات پیش بینی ناپذیر،یکسر رفتم اتاقم و در را محکم بستم.آرزو میکردم جای زری بودم که یک سال مخفیانه درس خوانده و منتظر بود آقا بزرگ بمیرد.هیچ خطری او را تهدید نمیکرد،چون آقا بزرگ منتظر خواستگار غریبه بود.اما من در معرض خطر جدی بودم که مدتها خواب راحت نداشتم و آنقدر لاغر شده بودم که همه شک به بیماری مهلکی برده بودند.روی تختم دمار افتاده بودم که مادر نگران وارد اتاق شد.
_چی شده پریا؟نتیجه تو گرفتی؟چرا در رو بستی؟
سرم توی بالش بود و بغضم را فرو داده بودم.در کنار تختم نشست و نوازشم کرد(غصه نخور عزیزم ساله دیگه هم وقت داری.))
صورتم خیس از اشک بود و عراق کرده بودم.
_پاشو بریم آشپزخونه...یه شربت خنک حالتو جا میاره.
آهسته گفتم(نمیخورم میل ندارم مامان.))
مهرداد در نزده وارد اتاقم شد(پریا چی شده؟کارنامت کو؟))
رفت سر کیفم،کارنامه را بیرون آورد و فریاد کشی(شاگرد اول شدی؟))
بعد رو به مادر کرد و پرسید(این دختر چشه؟چرا گریه میکنه؟گریه خوشحالیه؟دختر،تو افتخار خانواده طلا چی هستی.یادته پارسال زری با چه معدل افتضاحی قبول شد؟))
پا شدم لب تخت نشستم(داداش،تو نباید زری یا هر کس دیگهای رو تحقیر کنی یادت باشه،هر کسی به اندازه زحمتی که میکشه نمره میاره.))
_من نمیفهمم حالا چته که گریه میکنی!مادر شما چیزی بهش گفتی؟
مادر حدس میزد چرا نگرانم،ولی باور نداشت.هرگز زبان به اعتراض نگشوده و پشت سر هیچ کس بعد گویی نکرده بود.همیشه مطیع و تسلیم حوادث بود و ما نیز یاد گرفته بودیم،خواستههای قلبی من را مخفی نگاه داریم.
شب آقا بزرگ آمد به ایوان شاه نشین و به ترتیب سن از بزرگ تا کوچک پسرنش را صدا زد(منصور،محمد،کریم،امیر،� � ?رحیم،علی))
سپس آرام برگشت به تالار.چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که درهای ساختمانها باز و بسته شد و عموها و پدرم همگی رفتند توی اتاق .آن شب اضطرابم را چند برابر کرد.
همه جا ساکت بود و دل من پر از آشوب که صدای زری توی راه رو پیچید(سلام زن عمو،پریا تو اتاقشه؟))
_خوب شد اومدی زری جان.
_چند دفعه اومدم در اتاقش بسته بود فکر کردم خوابه.
_حالش اصلا خوب نیست.
زری آمد به اتاقم و نشست در کنارم لب تخت.
_کارنامت کو؟خبرش رسید که شاگرد اول شدی.حالا چرا ماتم گرفتی؟
زری به چهره رنگ پریدهام خیره شد و گفت(خره الان باید از خوشحالی برقصی،نه اینکه مثل پیرزنها بچپی کنج اطاقت.))
_دلم شورمیزنه زری،یعنی آقا بزرگ برای چی جلسه گذاشته؟
_چه میدونم.لابد در باره خرید و فروش طلا دارن با هم بحث میکنن.
_چرت و پرت نگو،درباره کار که تو بازار فرصت حرف زدن دارن.
_حالا چیه؟میخوای یه موضوع جدید گیر بیاری و خون به جیگرمون کنی؟اینقدر ترسو نباش.
چشمم که به چشمش افتاد هر دو زدیم زیر گریه.داشتیم در آغوش هم گریه میکردیم که سایه کسی افتاد پشت پنجره اتاقم.
______________________________________
فصل۶:قسمت دوم
زری بلند شد در اتاقم را بست،پنجره را باز کرد و پرسید(محمد تو اینجایی؟چی میخوای؟))
نگاهم پر کشید به قاب پنجره.هر جا غم بود،محمد به فریادم میرسید.می آمد و دلم را پر از شادی میکرد.حس میکردم او فقط منجی من است که به پشت گرمی آاش میتونم تا آخر عمر در آرامش زندگی کنم.صدای محمد مثل همیشه،شیرین و دلچسب بود.سرش از توی تاریکی حیاط خلوت آمد داخل قاب پنجره و گفت(زری شد یه دفعه ما بخوایم یواشکی یه کاری بکنیم و تو موی دماغمون نشی؟))
سایه محمد ،در حیاط خلوت تاریک،سیاه بود اما صدایش میآمد و قلبم را میلرزاند.
حس اینکه دارد نگاهم میکند به هیجانم آورد.موهای آشفتهام را مرتب کردم.زری یک چشم به من داشت و یک چشم به حیاط خلوت.غم و اندوه چهره آاش را پر کرد و چشمهایش از نم اشک خیس شد.
از اتاق که رفت بیرون،بدنم به لرزه افتاد.صدای آرام و متین محمد بوی بهشت میداد.بی اختیار رفتم به سمت در و از پشت قفلش کردم.با تردید و شرم به پنجره نزدیک شدم.غیر از چند باری که اتفاقی در کنار هم قرار گرفته بودیم،تا آن شب هرگز به قصد دیدارم به پنجره اتاقم نزدیک نشده بود.
حرم نفسهایش به صورتم میخورد.هیجان داشت اما به روی خود نمیآورد.آهسته گفت(مزاحم شدم که کارنمتو ببینم.))
کارنامه روی تخت افتاده بود.برداشتم دادم دستش.در حالی که سعی میکرد کوچکترین تماسی با دستم پیدا نکند،دو انگشتی از دستم گرفتش.با چراغ قوه از بالا تا پایین خواند.زیر لب گفت(آفرین...تبریک میگم...تو از همه نظر کاملی درست همون تور که تصورش رو میکردم.))
شوق و ذوق شنیدن صدایش وجودم را یک پارچه شاد و هیجان زده کرد.اشکم سرازیر شد.دلم داشت میترکید و احتیاج به داد و دل کردن داشتم.گفتم(محمد...))
_جانم...چیه؟حیف این چشمهای سبز نیست که اشک توش جم بشه؟محمد مرده که تو داری گریه میکنی؟
وجودم از حرفهایش به آتیش کشیده شد.بغضم ترکید.با دو دست صورتم را پوشاندم و زدم زیر گریه.
دستپاچه شد و گفت(استغفرله.چی شده پریا؟چرا حرف نمیزنی،کسی اذیتت کرده؟))
_محمد من میترسم.
_یعنی من انقدر وحشتناکم پریا؟
با چشم پر از اشک خندهام گرفت.پرسیدم(خونه آقا بزرگ چه خبره؟))
_هر خبری باشه نباید نگران باشی.فعلا که بد نشد.من و تو داریم بی سر خر حرف میزنیم،اون هم بد از مدتها که درست و حسابی ندیدمت و آرزو داشتم باهات تنها باشم و توی چشمات نگاه کنم.
از لحن صدایش غم میبرید.معلوم بود مثل من نگران بود.گریه امانم نمیداد.عصبی شد و گفت(بسه پریا،به خدا اگه گریه کنی میرم.))
جعبه کوچک شبیه جعبه جواهر دستش بود.لب پنجره گذشت و گفت(میدونستم با نمرههای عالی دیپلم میگیری.از فردا شروع کن به تست زدن،بازم برات کتاب میارم.اگه اشکالی هم داشتی...))
_خیلی راحت میام از تو میپرسم.
خندید...
_اگه ناراحتی،موقع تمرین تار میتونم ،اشکالات درسی تو رفع کنم.
جعبه را برداشتم(چی برام خریدی؟))
_بندازش گردنت،خیلی کوچیک و ناا قابله.
با عجله بازش کردا.شمایل حضرت محمد بود که پشتش اسم خودم حک شده بود.
_بمیرم الهی.از کجا این همه پول آوردی؟
_خیال نکن بی عرضه هستم.این یه یادگاریه.بعدآ برات بهترشو میخرم.
گردنبند را بوسیدم و آهسته گفتم(بهترین هدیه ای که تو عمرم گرفتم.ولی چطور بندازم گردنم؟
به گردنم نگاه کرد و گفت(بنداز زیر لباست.توری که با بدنت تماس پیدا کنه.))
شادی آن لحظه را هرگز فراموش نمیکنم.وقتی رفت دوباره مضطرب شدم.انگار قسمت کوچکی از قلبم که برای خودم باقی مانده بود ،نیز به دنبالش رفت.لب تخت نشسته بودم که صدای پای زری را شنیدم.پاک فراموشش کرده بودم.گردنبند را انداختم زیر لباسام.در قفل بود.وقتی باز کردم زری با حالتی معترض پشت در ایستاده بود و چشم قرعه میرفت.زری گفت(خجالت بکش دختر.هیزم جهنم به تنت حلال شد.با پسر عموت از پنجره اطاقت تو تاریکی حرف میزانی و درد دل میکنی؟))
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 05-18-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۷:قسمت اول:
[font=]از روزی که زری به علاقه من و محمد پی برد،شد جاسوسی که دائم به من چسبیده بود و کوچکترین رخدادهای روزمره را به محمد گزارش میداد.روزها تمام وقت در کنارم بود و شبها که محمد میآمد،غیب میشد.رابطه پریسا و پوریا هر روز بد تر میشد.
[font=]چند بار صدای پچ پچشان از حیاط خلوت آمد و کم کم داشت به دعوا میکشید که مجبور شدم با دوز و کلک زری را ببرم توی حیاط.نمیخواستام شاهد التماس کردن پریسا باشد و از کارشان سر در آورد.
[font=]عصر روزی پاییزی بود که هوا کم کم داشت تاریک میشد و نم نم باران میبارید.با زری نشسته بودیم کف اتاق و داشتیم تست میزدیم که از پنجره حیاط خلوت یک جلد کتاب پرت شد بر روی تخت.زری پرید لب پنجره و سرش را در قاب پنجره به چپ و راست گردند و گفت(چه غلطها!یعنی پوریا هم اهل مطالعه بود و ما نمیدونستیم؟پریا تو ازش کتاب خواستی؟))
بلند شدم رفتم سمت تخت و کتاب را برداشتم.به نظرم رسید پوریا،توی تاریکی پنجره اتاق من و پریسا را عوضی گرفته.داشتم کتاب را زیر و رو میکردم که زری از دستم گرفتش(بذار ببینم این پسر عمه مرموز ما به چه نویسندهای علاقه داره.))_تو که سر از کار همه در میاری،چطور پوریا رو هنوز نشناختی؟]
آخه تو خطش نبودام،ولی با این کار ابلهانه آاش از این به بعد روش کار میکنم
زری داشت کتاب را ورق میزد که نامهای از لایه کتاب افتاد بیرون.رنگش پرید.خام شد نامه را از کاف اتاق برداشت و آهسته گفت(ای مارمولک منو بگو که خیال کردم پخمه اینامه را از دستش گرفتم.دلم نمیخواست از کار پریسا سر در آورد.قیافه کنجکاو زری هر لحظه تماشایی تر میشد.با عصبانیت گفت(بلند بخونش!))[/
[font=]_نه زری بذار پاره آاش کنم پس بعده خودم میخونمش.باید بفهمم پسر عمه عزیزم انشا آاش خوبه یا بد!اصلا بلده نامه بنویسه که این غلطها ازش سر زده![/font]
[font=]تا آمدم به خودم بجنبم،نامه دست زری بود.خط به خط که به آخر صفحه نزدیک میشد،رنگش بیشتر به سفیدی میزد و کم کم مثل گچ شد.از نگاه مرموزش که زًل زده بود توی چشمهایم ضربان نبضم بالا رفت.داشتم پاس میافتادم که گفت(پسره مزخرف.حالیش میکنم با کی طرفه.))[/font]
[font=]هنوز از متن نامه خبر نداشتم و تصور میکردم که نامه برای پریسا بوده.از آن همه عصبانیت زری سر در نمیآوردم ،نفهمیدم چرا از دهانم پرید و التماس کردم که(زری،جونه مادرت به محمد نگو.دلم نمیخواد عصبانی بشه.))[/font]
[font=]نگاهی خشمگین به سر تا پیام کرد و پرسید(نامه چندمشه؟راستش رو بگو.))[/font]
[font=]_هیچی بخدا زری...یعنی این اولین نامه است.اصلا برای کی نوشته؟[/font]
[font=]نامه را پاره کرد و ریخت زمین.از اتاقم با عصبانیت بیرون رفت.دنبالش تا حیاط دویدم.بدون اینکه خداحافظی کند وارد ساختمان شد و در را محکم به هم کوبید.کلافه شدم.چند با دور حوض قدم زدم.دلشوره داشتم.آنقدر نگران بودم که سر جایم بند نمیشدم.پوریا در پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و از پشت حصیر نگاهم میکرد.چراغ مطالعه اتاقش روشن بود و سایه بدنش افتاده بود پشت شیشه.توی دلم آقا بزرگ را لعنت کردم که دستور داده بود پنجرهها حصیر کشی شود.اگر همه مثل آدم همدیگر را میدیدیم،آنقدر به حرکات یکدیگر حساس نمیشدیم.تصمیم گرفتم برگردم اتاقم و نامه را بخوانم،ولی زود پشیمان شدم.رفتم پشت حصیر سر سارا و چراغ را خاموش کردم.چشمم داشت سیاهی میرفت که محمد آمد.صدای قدمهایش مثل همیشه دلگرمم کرد.از کنار حوض گذشت و پلهها رو تک تک زیر پا گذشت.دلشوره و اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد.حالت تهوع پیدا کردم و رفتم سمت دستشویی.مادر از آشپزخانه صدای استفراغ کردنم را شنید و فریاد زد(پریا چی شده؟چته؟))[/font]
[font=]دل و رودهام داشت از گلویم بیرون میآمد.نفهمیدم چند دقیقه گذشت که صدای باز و بسته شدن در آمد.سابقه نداشت کسی سرزده وارد خانه شود به جز زری که دائم میرفت و میآمد.[/font]
[font=]صدای قدمهای محمد را شناختم.با خشونت حرف میزد.وارد راه رو شد و فریاد زد(زن عمو پریا کجاست؟))[/font]
[font=]مادر وحشت زده پرسید(چی شده محمد آقا؟چرا انقدر عصبانی هستی پسرم؟))[/font]
[font=]سر و صدای من به کنار دست شویی کشاندش.از خجالت داشتم آب میشودم.از پشت به من نزدیک شد. یک لحظه نفسم بند آمد.داشتم خفه میشودم.موهایم ریخته بود توی دست شویی و خیس شده بود.محمد نفس نفس میزد و عصبانی بود.مادر پشتش ایستاده بود و دیده نمیشد.قد محمد آنقدر بلند بود که سرش به چهار چوب در میرسید.چند نفس عمیق کشید و این پا و آن پا شد.مادر پرسید(چی شده محمد آقا؟))[/font]
[font=]_هیچی زن عمو.اجازه بدین دو کلمه با دخترتون صحبت کنم.پریا،خواهش میکنم با اعصاب من بازی نکن.خواهش میکنم،خواهش میکنم...[/font]
[font=]هر خواهشی که میکرد، صدایش ملایم تر میشد.همانطور که سرم پایین بود و داشتم شر شر عرق میریختم،از لایه موهای خیسم نگاهش کردم.مادر که از حرکات هر دوی ما متعجب بود،پرسید(من نباید بفهمم اینجا چه خبره؟))[/font]
محمد برگشت به سمت مادر (ببخشید گستاخی کردم.اگه حرفمو به پریا نمیزدم تا صبح خفه میشودم.))
________________________________________
فصل ۷:قسمت دوم
مادر سکوت کرد.تا سرم بالا بیاید محمد رفته بود.مادر حولهای دوره سرم پیچید. خیس عرق بودم و رنگم پریده بود.داشتم از ضعف بی هوش میشودم که تکیه دادم به بدن لاغرش رفتم به اتاق.مادر کمک کرد بخوابم.از لایه مژههای خیسم به مادر که هنوز گیج رفتار محمد بود،خیره شدم.منتظر توضیح من بود.گفتم(مادر من هیچ کار بدی نکردم.))
تا بغضم ترکید مادر رفته بود.دلم میخواست در کنارم مینشست و درد دلم را میشنید.احساس بی کسی و بی همدمی به دلم فشار میآورد.دلم پر میزد برای زری که هم از او لجم گرفته بود برای جاسوسی آاش ،و هم از حسادت محمد لذت برده بودم.جمله آخر محمد و خواهش کردنش توی ذهنم تکرار میشد.چشمهایم را بستم و از حال رفتم.نیمه شب که بیدار شدم یاد نامه افتادم.بلند شدم و اتاق را زیر و رو کردم از نامه پاره پاره شده خبری نبود.به فکرم رسید شاید وقتی خواب بودم زری آماده و نامه را برداشته بود.از دلشوره تا صبح پلک نزدم.محمد توی زیر زمین تار میزد و من با آهنگ غم انگیزش اشک میریختم.روی رفتن به زیر زمین را نداشتم.تا صبح نگران گم شدن نامه پوریا بودم که صدای شلپ شلپ آب حوض آمد.محمد داشت وضو میگرفت و زًل زده بود به پنجره اتاق پوریا.همان تور که استینهایش بالا بود،برگشت و پلهها بالا آمد.دل توی دلم نبود.از دیدن بازوهای مردانه آاش حس مطبوعی در جانم پیچید که گیج شدم.نگاه عجیبش به پنجره تنم را لرزاند.نفسم بند آمد.آنقدر به شیشه نزدیک شد که حس کردم صورتم چسبیده به صورتش.آهسته گفت(پریا،باور نمیکنم که تو از پوریا کتاب خواسته باشی.همین امروز نقره داغش میکنم که اعصابمو به هم ریخت!دیشب تا صبح خوابم نبرد.))
خجالت کشیدم.خشکم زده بود و حرکت نمیکردم که آبرو ریزی نشود.با شنیدن صدای مادر پلک هایم باز تر شد.محمد رفته بود.آه کشیدم و برگشتم به اتاقم.لب تخت نشستم و داشتم به حرفهای محمد فکر میکردم که مادر آمد توی اتاقم.
((پریسا هنوز بیدار نشده؟مگه مدرسه نداره؟))
یک هو دلم فرو ریخت.پرسش مادر و سکوت پریسا از وقوع حادثهای خبر داد که پیشاپیش داشتم حسش میکردم.ملافه دورم پیچیدم و همراه مادر رفتم به اتاقش.پیش از آنکه به اتاق پریسا برسم مادر جیغ زد و غش کرد.وقتی رسیدم به در اتاق خشکم زد.به چشمهایم اعتماد نداشتم.چیزی که میدیدم وحشتناک و باور نکردنی بود. سر پریسا از تخت آویزان و چشمهایش باز بود.نامه پاره کف اتاق ریخته و شیشه خالی قرصهای عزیز در کنار تختش افتاده بود.انگار لال شدم و فلج.نه صدایم در میآمد و نه میتوانستم تکان بخورم.خشکم زده بود که محمد وارد اتاق شد.فریادی از ته گلو کشید(ای خدا چه فاجعه ای.))
نامه پاره شده را برداشت و گذاشت توی جیبش.خم شد،دست گذاشت روی پیشانی و گردن پریسا نبضش را گرفت،رنگش پرید.برگشت به سمت من و به چشمهایم خیره شد.لبهایم داشت میلرزید و اشکم بی صدا پایین میریخت.به جز او هیچ کس فریاد رسم نبود.نالهام را شنید که به غیر از نام او کلامی به زبانم نمیآمد.پرسیدم(چی شده محمد؟...))
آهسته گفت(جانم پریا...نترس،برو بیرون.))
_نمیتونم.پاهام قدرت نداره،دارم میافتام.
از روی ملافه دستم را گرفت.با هم از اتاق بیرون رفتیم.مادر کف اتاق افتاده بود و کف از دهانش بیرون زده بود.از ترس داشتم میلرزیدم.جلوی چشمهایم را گرفت که مادر را نبینم.
_نترس..نترس عزیزم.
صدای پدر که تازه بیدار شده بود توی راه رو پیچید.به سرعت دستم را رها کرد.پرسید :میتونی بری اطاقت؟
_اره میتونم.تو برو پیش مامان و پریسا.
از کنار دیوار آهسته رفتم به سمت اتاقم.محمد داشت میرفت به سمت راه رو که صدای فریاد مهدی و مهرداد و پدرم توی سر سرا پیچید.برگشت دم در اتاقم.به سختی تا کنار تخت رفته بودم.توی چهار چوب در ایستاد و نگاهم کرد.
_پریا،نگران هیچی نباش.
_محمد پریسا مرده؟
کمک کرد روی تخت خوابیدم.بغضم ترکیده بود و نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم.نگران به چشمهایم نگاه کرد.چشمش از نم اشک برق میزد.همان لحظه که نبض پریسا را گرفت،فهمیده بود که کار از کار گذشته.فریاد مهدی که کمک میخواست توی راه رو پیچیده بود،آهسته گفت(مواظب خودت باش.استراحت کن.))
در اتاقم را بست و رفت.خودم را مقصر میدانستم.نباید از نامه غافل میشودم.استفراغ کردن بی موقع و حرکات عصبی زری،حواسم را پاک پرت کرده بود.باید نامه را از بین میبردم.آنقدر به خودم فشار آوردم و گریه کردم که از حال رفتم.با صدای فریاد آقا بزرگ چشم باز کردم که ستونهای خانه داشت میلرزید و صدا از هیچ کس به جز او نمیآمد.
آقا بزرگ تهدید میکرد(وای به حالتون اگه این ماجرا از در و دیوار این خونه به بیرون درز کنه!این دختر مرده و چه خوب شد که مورد.لیاقت زنده بودن نداشت و تا قیامت روحش سرگردون میمونه.شما هم خیال کنین اصلا چنین کسی تو خونواده طلا چی نبوده.هیچ کس حق نداره اسمشو ببره.نه ختم داریم،نه گریه زری!منصور ده تا سکه ور دار ببر پزشکی قانونی، حاجی تقی دولت خواه سفارش کرده،پرونده زیر دست دکتر اراقیه.بهش بگو خبر به روز نامهها درز نکنه.))
عصای آقا بزرگ با ضرب اهنگی تند تر از همیشه کف ایوان شاه نشین کوبیده میشد و فریاد میکشید و اهل و عیالش را سرزنش میکرد(من ابرومو از تو جوب آب لجنی پیدا نکردم که با کثافت کاری شما نوههای بی چشم و رو بریزه!از امروز به بعد،وضع صد و هشتاد درجه توفیر میکنه.این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست.اگه خیال کردین به این آسونی دست از سر جوونهای چش سفیدتون ور میدارم که جوشون زیاد شده و دارن کف بالا میارن،خطا رفتین.))[/FONT]
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 05-18-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۷:قسمت سوم
سر و صدای زن عموها و عمهها و گریه مادرم که در آمد و توی مجتمع ولوله بر پا شد فهمیدم آقا بزرگ رفته است تالار.رفت و آمدهای مشکوک کلافهام کرده بود. قدرت نداشتم بلند شوم.زری لایه در را باز کرد و آمد توی اتاقم،نفس عمیق کشید و لبخند زد.لباس سیاهش تنم را لرزاند.همین که نگاهم افتاد به چشمهای ورم کرده آاش ،بغضم ترکید.به سویم آمد و بغلم کرد.هر دو گریه کردیم. از شدت ناراحتی و بغض داشتم خفه میشودم.صدای ناله مادرم سقف اتاق را میلرزند.مهدی و مهرداد هم نبودند و رفته بودند تالار.پدرم معلوم نبود کجاست.خانه سوت و کور بود.همه چیز فرق کرده بود.زری گفت(پریا سعی کن به خودت مسلط باشی.چند روزه که بی هوشی.))
گذشت زمان را فراموش کرده بودم.
_ساعت چنده؟چند روز گذشته؟
بخواب،استراحت کن.
فریاد کشیدم(مگه میشه؟پریسا مرد؟))
از صدای جیغ و دادم محمد آمد پشت پنجره حیاط خلوت.((چه خبره؟چرا جیغ میزانی؟زری،مگه آرام بخش بهش ندادی؟نبزشو بگیر،تنش سرده یا گرم؟))
_حول نشو محمد.حالش خوبه.تنش هم گرمه.آقا بزرگ چی کار داشت؟مته گذشت رو مختون؟
_این پسره مزخرف،پوریا،زد زیر گریه و داشت کار رو خراب میکرد.یه جور ماست مالیش کردیم.
_آخه چی گفت؟
همون مزخرفت همیشگی.پریا...پریا...نگاه کن ببینمت.
مات زده،چشمم خشکیده بود به سقف که مانند پرده سینما،تصویر پریسا با سر آویزان و چشم باز بر آن نقش بسته بود.محمد با نگرانی فریاد کشید(پریا چته؟حرف بزن.زری یه نگاه به راه رو بنداز.اگه کسی نیست من بیام تو...))
_از کجا دیونه؟لابد از پنجره.
_باهاش حرف بزن.دستشو تکون بده.پریا حالت خوبه؟
آهسته گفتم(پریسا مرده محمد.انتظار داری من چه حالی داشته باشم.همهٔ ما تو خود کوشی پریا مقصریم.))
_زری بهش گفتی چه حال خرابی داشته؟قرص هاشو به موقع دادی؟ الان میام فشار خونشو میگیرم.
_محمد برو تورو خدا کار دستمون نده.همین مونده که از پنجره بیای اتاق و همه بفهمن.
_محمدو میترسونی؟چرا از پنجره بیام؟از در میام.
محمد غیبش زد.چند دقیقه نگذشته بود که چند ضربه به در خورد و وارد اتاقم شد. بر روی تخت نیم خیز شدم.سرم سنگین بود.زری برگشت سمت در.
_محمد تویی؟
_برو کنار.
_محمد!
_برو بیرون با پریا کار دارم.
_محمد ترو خدا برو کار دستمون نده.
_زری،داری گندشو در میاری.گفتم برو بیرون،بگو چشم.اینقدر هم تو کار من دخالت نکن.
نزدیک شدن به محمد گریه کردن آهستهام را به فریاد تبدیل کرد.زری از اتاق بیرون رفت و محمد در را پشت سرش قفل کرد.آمد لب تختم نشست.
_پریا بس کن دیگه.اگه خدای نکرده دوباره حالت به هم بخوره...
مچ دستم را گرفت.نبضم کند میزد.خم شد و دستگاه فشار خونش را از زیر تخت بیرون آورد.در کنار تختم زانو زد و استینم را بالا کشید.خجالت کشیدم و چشمم را بستم.صدای خنده ملایمش متعجبم کرد.چش باز کردم دیدم به جای اینکه به عقربه دستگاه نگاه کند،به من خیره شده.
_چرا چشمتو بستی؟از دستگاه میترسی یا از من؟
حوصله شوخی نداشتم.
_فشارت خیلی پایینه،چقدر بگم گریه نکن،ویتامین هاتو خوردی؟
_یادم نمیاد دارو خورده باشم.اصلا قرص و ویتامین میخوام چی کار؟دلم نمیخواد یه لحظه زنده بمونم.خوش به حال پریسا که مرد و از این زندگی زجر آور خلاص شد.
به چشمهایم خیره شد.رنگش پرید.((پریا،یه کار نکن بزنم به سیم آخر و تا صبح بمونم تو اطاقت!))
بلند شد و رفت دم پنجره.پشتش به من بود و دستهایش فرو رفته در جیبش.
_ببین پریا،تو این ماجرا هیچ کس مقصر نبود به جز این پسره مزخرف که به موقعش حالشو جا میارم.
نشستم و تکیه دادم به دیوار.
برگشت نگاهم کرد:چرا پآستوریزه
شودی؟دراز بکش.
_خوبه،راحتم.
آمد لب تختم نشست(پریا،یه علمه حرف تو دلم دارم که باید در اولین فرصت بهت بگم.من عادت نکردم که حرف دلمو راحت بزنم.))
به چشمهایم زًل زده بود و مات شده نگاهم میکرد.از سکوتم کلافه شد.
_حرف بزن پریا،تو هم یه چیزی بگو.
_تو حرف بزن.چی میخواستی بگی .یه کم از اون یه عالم حرف دلتو بزن.نترس.
فصل ۷:قسمت چهارم
خندید(نترس!من ترسو نیستم.راستش چند بر،تصمیم گرفتم درباره آینده مون صحبت کنم،اما به نظرم رسید هنوز وقتش نشده.))
درونم هم چون جهنم بود.آتیش گرفته بودم.آنقدر بغض توی گلوم بود و از سکوت همیشگی آاش دلگیر بودم که دلم نمیخواست حرف بزنم.
پرسید(چته؟جاییت درد میکنه؟سر درد داری؟))
_نه محمد،چیزیم نیست.فقط دلتنگم.
_خدا منو بکشه.چرا؟
_پریسا خواهرم بود.در حقش کوتاهی کردم.هرگز خودمو نمیبخشم.
دستهایم رفت توی صورتم و زدم زیر گریه.یاد روزی افتادم که پریسا گفت(تو همش فکر شعر نوشتن و کتاب خوندنی!))خبر نداشت که عشق محمد کور و کرم کرده بود و هیچ کس را نمیدیدم.محمد کلافه شد.بلند شد و رفت کنار اتاق و به دیوار تکیه دادا و زًل زد به پنجره.((پریا ،انقدر بی راه نباش،یه کم هم به من فکر کن.))
لا به لایه گریههایم پرسیدم(یه کم به تو فکر کنم؟متاسفم ،تو هیچی نمیدونی.))
آه کشید و گفت(ممکنه ندونم توی سر تو چی میگذره،ولی از دل خودم که خبر دارم.))
بی اختیار فریاد کشیدم(تو دلت چیه که انقدر خوب میتونی مخفیش کنی؟))
آمد لب تختم نشست.((تو از من دلخوری؟کار بدی کردم؟بگو حرف بزن بدونم جرمم چیه.))
به چشمهای مهربانش خیره شدم.دلم نمیآمد اذیتش کنم،ولی آنقدر دلتنگ بودم که اختیار از دستم رفته بود.
_محمد، تو میدونی چشم انتظاری چقدر سخته!تو خونسردی،صبوری،مردی،اما من...یه عمره که چشم به راهم.همیشه مثل دزد تعقیبت کردم.گوشه و کنار دنبالت گشتم که احساستو بفهمم احساسی که از بچگی مخفیش کردی.کاشکی اصلا فکرت توی سرم نبود و آزاد بودم.از این سالهای طلایی عمر،از جوونیم هیچی نفهمیدم به جز چشم انتظاری.
صورتش سرخ شده و لبهایش میلرزید.گفت(فکر نکن من راحت و بی خیال بودم.من هم دوست داشتم همیشه با تو باشم.اما چطوری؟پریا،من حتی از زری خجالت میکشم،که موضوع رو فهمیده.باور کن دلم نمیخواد ذره ای ناراحتت کنم.خیال کردم با اون کارهای احمقانه و دست پاچه شدنم حتما خودت فهمیدی چقدر دوستت دارم.مثل روز برای همه روشنه که تا سر حد جنون میخوامت.))
غرق نگاه همدیگر شدیم.آنقدر صادق و راستگو بود که با نگاهش حرف میزد.کلامش شیرین بود و از تک تک جملههایش بوی عشق میآمد.
((پریا،به عقیده من ما به اندازه کافی وقت برای فکر کردن داشتیم،میخوام همین جا به هم قول بدیم.نه دوباره ازت میپرسم،نه فرصت میدم دوباره فکر کنی.من آدم کله خری هستم.مجبور نیستی پیشنهادمو قبول کنی،ولی اگه دوستم داشته باشی،باید همین الان قول بعدی که تحت هیچ شرایطی تنهام نزاری!این چرت و پرتهای ،من میخوام بمیرم و حالا دیگه پریسا مرده چرا من زنده بمونم و حرفهای ناراحت کننده را هم بریز دور.من به تو احتیاج دارم.عهد ما برای یک عمر زندگی همینجا بسته میشه.میفهمی عزیزم؟))
_پریا،جواب بعده،هستی یا نیستی؟
نگاهم با نگاهش تلقی کرد.تغییر حالت داده بود.شرم پوست صورتش را سرخ کرده بود.
_پریا،دوستت دارم،به خدا تاحالا هیچ کس قلبمو به جز تو نلرزونده.تا حالا به جز تو به هیچکس فکر نکردم.
_محمد نترس،من خودمو نمیکشم.
_گفتم که حرفهای ناراحت کننده نزن.
_خیال میکنی من هم مثل پریسا شهامت خود کشی دارم؟این همه سال از عشق تو پر پر زدم و چشم به راه موندم.همیشه تردید داشتم و تو میتونستی زودتر از اینها خوشبختم کونی.دیگه طاقت دوریتو ندارم.حالا که خواهرم مرده و از زندگیم غم میباره،فقط دستهای تو میتونه آرومم کنه.
برای اولین بر دستهایمان به هم گره خورد.چشمهایش را بست و آهسته گفت(خدا شاهد عهد من و توست.عهدی که هیچوقت شکسته نمیشه.پریا،محمد بدون تو میمیره.پریا،هیچوقت تنهام نظر.))
زری محکم کوبید به در.محمد پا شد رفت سمت در.گوشی هنوز دور گردنش بود.برگشت و نگاهم کرد.در باز شد و زری بر آشفته آمد تو.
_محمد،مهدی و مهرداد توی راهرو هستن.
برگشت سمت من(پریا،یادت باشه که تو هیچی نمیدونی.من رفتم،مواظب خودت باش.))
توی راه رو ایستاد و با مهدی صحبت کرد.مهدی رنگ و رو پریده آمد توی اتاقم و پشت سرش مهرداد یک سره آمد لب تختم نشست.زری گفت:شب میام پهلوت میخوابم.فعلا.
زری که رفت،بغض مهرداد ترکید.داشتم از حال میرفتم.سور خوردم توی رخت خوابم و چشمهایم چبسید به سقف.غم و اندوه خانواده روی قلبم سنگینی میکرد،اما قولی که به محمد داده بودم سنگین تر بود.پرسیدم(مهدی بابا کجاست؟))
_نمیدونم با عمو منصور رفتند بیرون.
گفتم(مهرداد بسه داداش!انقدر گریه نکن طاقت ندارم اشک هیچ کدومتون رو ببینم.))
_اگه حالش رو داری بریم پیش مامان.
دو تایی زیر بغلم را گرفتند و از تخت آمدم پایین.سرم گیج میرفت.مادر توی اتاق پریسا داشت روسری قرمز رنگ او را بو میکرد.به محض دیدن من بغضش ترکید.قش کردم توی بغل مهدی.چشمم سیاهی رفت و هیچ نفهمیدم چه توری رفتم سر جم.وقتی چشم باز کردم،محمد بالای سرم ایستاده بود و داشت با مهدی دعوا میکرد
فصل ۷:قسمت پنجم
_شما که میدونستینین طفلک حالش خوب نیست،غلط کردین بردینش اتاق پریسا.اصلا نباید از تخت پایین میاوردینش.کسی که زیر سرم بوده و فشارش پایینه باید تخت بخوابه و حرکت نکنه.به زری گفتم که شب بیاد پهلوش.هروقت سرمش تموم شد،بیاین خبرم کنین.تا صبح چشم ازش بر ندارین
سرم دستم را جا به جا کرد و آهسته گفت
(از جات بلند نشو تا خودم از تخت بیارمت پایین.))

چند روزی بستری بودن حالم را جا آورد.به خصوص که پزشکم محمد بود و هر بار که میآمد و میرفت کلی خودم را برایش لوس میکردم.یک هفته چشم از من بر نداشت و حتی از خانه بیرون نرفت.راحت جلوی دیگران میآمد تو اتاقم حالم را میپرسید و میرفت.چند روز از شب هفت گذشته بود که رفت و آمدهای مشکوک شروع شد.یک روز عصر که آقا بزرگ هنوز از بازار بر نگشته بود،محمد چند تا تلنگر به اتاق مهدی زد که مثل برق آمد به سراغ مهرداد و هر دو رفتند توی حیاط با زری رفتیم پشت حصیر سر سرا.مرتضی چند ضربه به در اتاق پوریا.پوریا پنجره اتاقش را باز کرد و وحشت زده آن را بست.محمد و مهدی با عصبانیت دور حوض میچرخیدند و منتظر پوریا بودند.مرتضی مجبور شد در خانه عمه منصوره را بزند.در که باز شد رفت داخل و چند دقیقه بد با پوریا آمد بیرون.یقه پوریا را گرفته بود و کشان کشان به سمت زیر زمین میبرد.محمد و مهدی پشت سرش رفتند زیر زمین.مهرداد دوید سمت عمه و گفت:عمه نظر بچههات دخالت کنن.
عمه،مضطرب و نگران جلوی پژمان و پویا را گرفت و فریاد زد
(اینجا چه خبره؟پوریا رو کجا میبرین؟باقر،عزیز جان...!))

سر و صدای زد و خورد توی زیر زمین وحشتناک بود.کتک کاری تا بد از ورود باقر به زیر زمین ادامه داشت.از زری پرسیدم
(تو خبر داری تو زیر زمین داره چه اتفاقی میافته؟))

_آره،بچهها دارن فک پوریا رو پیاده میکنن.
رنگم پرید.با لکنت گفتم
(الان میکشنش.))

_به جهنم دلت به حال اون کثافت میسوزه؟
پا در میانی باقر هم نتیجه نداد،که پایه چشم خودش هم مثل بادمجان سیاه شد.به جز پوریا،بقیه پسرها نفس نفس زنان از پلههای زیر زمین بالا آمدند.چشم عمه به پلهها بود که با صدای ناله پوریا قش کرد.عزیز که از سر و صدا آماده بود به شاه نشین فریاد کشید
(زهره خانوم دستت درد نکنه با این دو تا قول چماقی که پروروندی.آقا بزرگ تو راهه،برو تن پسرها تو چرب کن.))

زن عمو زهره،همان تور که زیر بغل پوریا را گرفته بود ،محمد را صدا زد.محمد به عزیز نزدیک شد و گفت
(عزیز جان،عصبانیت برای شما خوب نیست.))

عزیز غضب الود نگاهش کرد.محمد خم شد و دست عزیز را بوسید و گفت
(میشه چند دقیقه بریم شاه نشین؟))

افسانه و پروانه داشتند زار میزدند و چشم از پوریا بر نمیداشتند که وسعت حیاط ولو شده بود.محمد آمد توی ایوان،لب نرده تکیه داد و گفت
(خانومها گریه نکنید.ارایشتون پاک میشه.))

بد آرام وارد ساختمان شد.افسانه و پروانه داشتند جیغ و داد میکردند که عزیز آمد توی ایوان فریاد زد
(برین اتاقتون پتیاره ها.))

عمه طاهره با عصبانیت گفت
(عزیز ،شما حق ندارید به دخترهای من توهین کنین.))

فصل ۷:قسمت ششم
عمه منصوره در حالیکه کف حیاط نشسته بود و سر پوریا روی زانویش بود فریاد کشید
(معلوم نیست چی گفت که عزیزمو از این رو به اون رو کرد.))

همه برگشتند داخل ساختمان ها.عمه منصوره پوریا را بلند کرد و در حال بالا رفتن از پلها خط و نشان کشید
(زهره،این بچه هایی که تو تربیت کردی از این بهتر در نمئان!بذار آقا بزرگ پا شو بذاره خونه،یه آشی واسه همتون بپزم که یه وجب روغن کرمون شاهی روش باشه.))

از آن روز به بد اختلافات بیشتر شد.همه به هم چپ چپ نگاه میکردند و روابط گرم و صمیمانه نبود.مادرم تنها بود و هیچ کس حوصله نداشت به درد و دلهایش گوش کند.تنها کسی که پا به پایش گریه میکرد من بودم.مهدی از وضعیت پیش آماده انقدر پریشان بود که از اتاقش بیرون نمیآمد.خود کشی پریسا همه برنامه ها را به هم ریخت.
از روزی که آقا بزرگ برای پسرها خط و نشان کشید،هیچ کدام جرات نمیکردند توی حیاط آفتابی شوند غیر از محمد که دائم دور و بر مهدی میپلکید که شاید از افسرده گیش کم شود.مادر حوصله کار کردن نداشت.مهرداد همیشه عصبی بود و من و زری ستم کش خانواده بودیم.برای چهلم پریسا مراسم نگرفتیم.جواهر مخفیانه یک بشقاب حلوا توی آشپزخانه عمو رحیم پخت که بویش به مشام آقا بزرگ نرسد.آقا بزرگ گریه کردن مادر را هم ممنوع کرده بود.بی سر و صدا و بی خبر رفتیم سر خاک و برگشتیم.
اواخر شب بود که آقا بزرگ فرستاد دنبال پدرم.دلم شور افتاد.زری مثل همیشه جور کش تنهایم بود.پدر که رفت هر دو رفتیم لب ایوان.محمد از شدت نگرانی داشت دور حوض قدم میزد.او تنها دلگرمی من در آن زندان غم انگیز بود.جلسه که تمام شد،محمد شتاب زده رفت داخل ساختمان و زری هم بدون خداحافظی غیبش زد.رفتار مشکوکشان هر لحظه نگران ترم میکرد.وارد خانه که شدم پشت سرم پدرم اما تو.نگاهی به چشمهای پرسشگرم کرد،سر تکان داد و رفت اتاق مادر.کنجکاو شدم.خزیدم پشت اتاق و گوش ایستادم از این کار پست متنفر بودم،ولی چارهای نبود،باید میفهمیدم موضوع از چه قراره.
وقوع حوادث غم انگیز را ز پیش حدس زده بودم.صدای نالههای مادر به فریاد تبدیل شد،به توری که پچ پچ پدر در آن گم شده بود.گیج شدم.صدای محمد که از دیوار عبور کرد،مرا بی اندازه ترساند،انگار با مرتضی درگیر شده بود.صدای زن عمو زهره و عمو منصور توی فریاد زد و خورد دو برادر گم شده بود.
محمد فریاد کشید
(اون پیرمرد حق نداره واسه زندگی ما تصمیم بگیره.))

مرتضی با خشم و نفرت گفت
(تو خفه شو!رو حرف بزرگ ترحا حرف نزن.))

صدای گریه زن عمو افراد خانواده را پشت پنجرهها کشند.سراسیمه رفتم پشت حصیر سر سرا.محمد داشت پا برهنه میدوید سمت شاه نشین.هم همه افتاد توی ساختمان ها.صدای فریاد محمد از همه بلند تر بود.افراد خانواده همگی هجوم بردند به شاه نشین تا جلوی محمد را بگیرند.محمد فریاد میکشید و آقا بزرگ را تهدید میکرد.آقا بزرگ سکوت کرده بود.هیچ کس جلو دار محمد نبود و او آن شب هرچه هر داشت همه را یکجا نثار آقا بزرگ کرد.محمد بر آشفته از شاه نشین بیرون آمد.انگار هنوز همه حرفهایش را نزده بود.میلرزید و فریاد میکشید
(یک بار برای همیشه روشنت کردم پیرمرد.اگه این بد بختها ملاحظه موی سفید تورو کردن،خیال نکن کسی زورش به تو نمیرسه.من زیر بر زور گویی هیچ کس نمیرم.میخوای بیرونم کنی؟ میرم مهم نیست.جلوی همه میگم که پریا مال منه ،هیچ کس حق نداره اسمشو بیاره!نه برادرم،نه کس دیگه.))

صدای عصای آقا بزرگ آمد که داشت به ایوان شاه نشین نزدیک میشد.به قدمهای تند و نفس نفس زدنهای محمد نگاه میکرد و رنگ به رو نداشت.محمد در مقابلش ایستاد و خیره شد به چشم هایش.((خیال کردی کی هستی؟حکم متلق؟مستبد؟به چه حقی برای همه تصمیم میگیری؟میخوای همه مثل گوسفند دنباله روی تصمیمهای مسخره تو باشند؟تا کی آقا بزرگ؟چند ساله خوابی؟چشماتو باز کن و دور و برتو نگاه کن.خیال میکنی چند سال دیگه زنده میمونی؟))

ویرایش توسط گمشده.. : 05-18-2012 در ساعت 06:07 AM
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از گمشده.. به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #15  
قدیمی 05-19-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۷:قسمت هفتم
آقا بزرگ با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش میکرد و هیچ نمیگفت.محمد دست بردار نبود.هرچه حرف داشت همان شب توی دائره ریخت و آرام رفت داخل ساختمان.دلم گر گرفته بود.بارها و بارها جمله محمد در ذهنم جا به جا شد((پریا مال منه!))دلم شور افتاد.مگه قرار بود مال کی باشم؟همه سلولهای تنم او را میخواست.احساس فخر میکردم که با شهامت،بدون واهمه،جلوی همه افراد خانواده از آقا بزرگ خواستگاریم کرده بود.غافل از اینکه گستاخی محمد وقوع فاجعهای سنگین تر را رقم میزد.
آقا بزرگ،در مقابل حیرت افراد خانواده و خجالت عمو منصور که دلش نمیخواست هیچ کس به پدرش توهین کند رفت توی اتاقش.عموها و عمهها و محسن و پیمان شوهر عمهها همگی برگشتند به خانه ها و سکوت وهم انگیزی بر در و دیوار مجتمع آقا بزرگ حکم فرما شد.از خجالت خزیدم کنج اتاقم.فکر کردم چه خیالاتی که همه در باره من و محمد میکنند.ولی هیچ کدام مهم نبود.مهم محمد و عشقش بود.هرگز تصورش را هم نمیکردم که این اسودگی خیال آرامش قبل از طوفان است.
صبح آنقدر اضطراب داشتم که نماز ۲ رکعتی را سه رکعتی خواندم.تمرکز نداشتم.در حال سجده کردن بغضم ترکید و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم مهرداد و مهدی توی اتاق هستند.مهدی با دستمال اشکم را پاک کرد.مدتها بود به هم نگاه نکرده بودیم.نگاهش مات زده و نگران بود.سر بر روی سینه آاش گذاشتم و بغضم را خالی کردم.مهدی نوازشم میکرد و آرام آرام اشک میریخت.مهرداد کنار در اتاق چمباتمه زده بود و خیره به گلهای قالی ،نم نم اشک از گوشه چشمهایش سرازیر بود.لحظاتی بعد لب باز کرد و گفت
(پریا،بسه دیگه دلم خون شد.))

سر بالا آوردم و نگاهش کردم.سراسیمه آمد و در آغوشم گرفت.دستهای مردانه دو برادر آغوش گرمی برای دل شکسته من بود.مهدی آهسته گفت
(از امروز به بعد باید منتظر واکنشهای غیر منطقی آقا بزرگ باشیم.به هر دوتون هشدار میدم،اگه جلوش در نیاییم،یعنی اینکه با محمد مخالف هستیم.روشن شد؟))

کلامش قاطع و دلگرم کننده بود.از همه بهتر میدانستم که عاشق محمد است.احساس غرور وجودم را گرم کرد و از دیدن دو برادر قوی در کنار خانواده آرام شدم.هنوز هوا روشن نشده بود و کسی از در بیرون نرفته بود که آقا بزرگ آمد لب ایوان و اعضای خانواده را احضار کرد.با عجله رفتم سر سارا.به چهره پر غرورش خیره شدم.پیر مرد انگار جان گرفته بود.پیدا بود که شب قبل را یکسره نخوابیده،تا صبح به حرفهای محمد فکر کرده و حالا آماده پاسخ دادن شده بود.
نگران بودم و دلم شور محمد را میزد.میدانستم آن همه حرف،آن روز با اندیشه و فکر از پیش طراحی شده پاسخ داده میشد.تنها من و محمد و نوههای کوچک که هنوز خواب بودند نرفتیم داخل حیاط.
پدر بزرگ انگار نه انگار که ما نیستیم.بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب((دیشب خیلی نیش و کنایه شنیدم.همه را قورت دادم و تا صبح فکر کردم که کجای کارم اشتباه بوده.))
دلم فرو ریخت،لحظهای فکر کردم که عاقبت آقا بزرگ به فکر اشتباهاتش افتاد و چه خوب شد که محمد از خواب غفلت بیدارش کرد.
در حالی که صدایش رسا تر میشد ادامه داد
(هر چی فکر کردم،دیدم اشتباه از من نبوده.یه عمر زحمت کشیدم و خون دل خوردم که چی؟یه الف بچه بیاد وایسه جلوم و هرچی از دهانش در میاد بهم بگه؟حتما همتون دیشب تا صبح به ریشم خندیدین که جواب محمد رو ندم،ولی این تو بمیری از اون تو بمیریهای همیشگی نیست،یه پا پاسی از مالمو الکی حرومتون نمیکنم.بچه پس ننداختم که حالا سنگ رو یخ تولهها شون بشم.پسر هم یه عمر حرمت نگاه داشتن،قدمشون رو چشمم.اما تو کتم نمیره گوشه کنایه نوهها رو لا سیبیلی در کنم.اوضاع از امروز به بعد توفیر میکنه،جای محمد دیگه توی این خونه نیست.همین امروز باید گورشو گم کنه بره گدایی.باباش هم حق نداره یه قرون کمکش کنه که از ارث محرومش میکنم و میندازمش زیر دست پسر حروم لقمه آاش.میخوام ببینم اگه من نباشم کدومتون میتونین نون در آرین.))

همه ساکت و وحشت زده چشم دوخته بودند به لبهای آقا بزرگ که باز و بسته میشد و وحشت میآفرید.عزیز در کنج شاه نشین کز کرده بود و مادرم نم نم داشت اشک میریخت.آقا بزرگ از سکوت جمع احساس فخر میکرد.اسم محمد که آمد عمو منصور دوید داخل ساختمان،شاید میترسید محمد واکنش نشان بدهد.چشمم به زن عمو زهره افتاد که وقتی گفت محمد باید برود،آهسته رفت در کنار مادر نشست و هر دو زدند زیر گریه.دل هر دو مادر خون بود.
از تصمیم آقا بزرگ بیش از همه من خوشحال بودم،چون اطمینان داشتم محمد بدون من جایی نمیرود.حرفهای آقا بزرگ تمامی نداشت.تا زهر همه را سر پا نگاه داشته بود و منت یک عمر زندگی برده ور را بر سر آنها گذشت.
اوضاع اگرچه در ظاهر آرام به نظر میرسد.زیر سقف و میان دیوارهای چسبیده به هم بلوایی بر پا بود.همه منتظر اقدام بعدی آقا بزرگ بودند که عزیز باقر را فرستد دنبال من و پدرم.تا باقر رفت مادرم زد زیر گریه.وحشت زده رفتم به اتاقم.شنیدم که پدر آهسته گفت:زهره چرا گریه میکنی؟بد تر پریا وحشت میکنه.هنوز که چیزی نشده.
لب تخت نشستم و داشتم پس میفتادم که پدر آمد تو اتاقم.کنارم نشست و گفت
(دخترم،عزیز دلم،میدونم که توی این ماجرا هیچ تقصیری نداری،ولی بابا...))

به چشمهایم خیره شد،از خجالت سرم را به زیر انداختم.نفس عمیقی شبیه آه از گلویش خارج شد
(پریا،من نمیتونم رو حرف پدرم حرف بزنم.میفهمی چی میگم بابا؟))

به خودم جرات دادم نگاهش کنم.هزاران گله داشتم که حتی یکی از آنها هم بر زبان اوردنی نبود.بابا حرف میزد و من نگران چشم دوخته بودم به لبهایش.
_میدونم که محمد پسر خوبیه.میدونم هیچ رابطهای بین شما دو تا نیست.محمد نماز خونه و از جانماز از پاک تره،تو هم مثل قرآن میمونی عزیزم،ولی چه کنم.محمد میره بابا،چارهای نداره،باید بره!تو هم بهتره فکر زندگی خودت باشی.میفهمی چی میگم بابا؟))
فصل ۷:قسمت هشتم
جملات ناقص پدر توی سرم جا به جا میشد،بدون اینکه بفهمم از من چه میخواهد.حرفهای پدر بوی ناا امیدی میداد.همان لحظه فهمیدم که هیچ ارادهای از خود ندارد و من تنها باید به محمد و قدرت مندیش متکی باشم.سکوت کرده بودم که پدر گفت
(پاشو بریم ببینیم آقا بزرگ چه کارمون داره!حرفهای آقا بزرگ هیچوقت بی ربط نبوده.شاید سالها طول بکشه تا بفهمی هر چی امروز گفته به نفع همه است.))

در مقابل چشمهای گرین مادرم با پدرم همراه شدم.مهدی که دم در ایستاده بود،بدون توجه به پدر گفت
(یادت نره چی گفتم!محمد رو سنگ رو یخ کنی،خواهر برادریمون به هم میخوره.))

پدر خشمگین نگاهش کرد.مهرداد دستم را فشار داد و گفت
(محکم باش پریا،خدا بزرگه.))

وارد تالار شدیم.عمو منصور و مرتضی در کنار آقا بزرگ و عزیز در پایین تالار نشسته بودند.عمو منصور رنگ به رو نداشت و مرتضی،سر به زیر پشت داده بود به دیوار.جواب سلامم را هیچ کس نداد.عزیز گفت
(بشین ننه.))

در کنار عزیز نشستم.پدر رفت در کنار عمو منصور نشست و آقا بزرگ شق و رگه تکیه داده بود به پشتی و گفت
(باقر برو بیرون ،تا نگفتم هیچ کس نیاد توی تالار.))

چهره مرتضی خونسرد و بی اعتنا بود.صدای آقا بزرگ با ملیمتی بیش از همیشه در فضای تالار پیچید
(امروز حاجتمو به همتون تموم کردم.فقط یه موضوع مونده که باید خصوصی بگم.نمیخوام پرده چشم کوچک ترها

پاره بشه.میفهمی منصور چی میگم؟))عمو منصور رنگ و رو پریده،مثل برق گرفتهها تکانی به خود داد و گفت:بله آقا جون.
فضای تالار از سکوت حاضری سنگین شد.به جز صدای استکان نعلبکی مرتضی هیچ صدای دیگری نمیآمد.آقا بزرگ به مرتضی رو کرد و گفت
(همان تور که گفتم تو و پریا باید باهم ازدواج کنین.گفت و گوی زیادی باعث معتلیه.رختای عزاتونو در بیارین.از امروز به بعد نبینم کسی واسه اون گیس بریده عزداری کنه.توی این خونه باید همش مجلس شادی باشه.))

انگار آب یخ روی سرم ریختند.یک لحظه روح از بدنم پرید.نفسم بند آمد و داشتم بی هوش میشودم که مرتضی استکان را محکم توی نعلبکی کوبید و فریاد زد
(من با دستمالی شده داداشم عروسی نمیکنم.تا دیشب خبر نداشتم این دختر چه کسافتیه!حالا وضع فرق کرده.با هرکی بگین ازدواج میکنم الا این بی همه چیز.))

اشکم مثل سیل بر صورتم پهنا گرفت.لرزهای عجیب بر بدنم افتاد.دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و میبلعیدم.از شرم داشتم شو شر عراق میریختم و زیر چشمی به پدرم نگاه کردم که انگار داشت سکته میکرد.عمو منصور که تا آن لحظه از جایش تکان نخورده بود،بلند شد،سیلی محکمی به مرتضی زد.سپس سریع برگشت ،سر جایش نشست و رو به آقا بزرگ گفت
(ببخشید آقا جون،لازم داشت.))

مرتضی خشمگین و عصبانی بلند شد و غر غر کنن از تالار بیرون رفت.سرم افتاد روی زانوی عزیز.صدای حق حق گریههایم در و دیوار تالار را میلرزند که محمد صحنید.انگار از مدتها پیش پشت در تالار ایستاده بود که به محض دیدن مرتضی باهم گلویز شدند.صدای فریاد محمد و نعرههای خشن مرتضی با گریه و زاری زری و زن عمو زهره در کشمکش و پا در میانی افراد خانواده گم شد.آقا بزرگ ،آرام و بی دغدغه،برخاست،عصایش را برداشت و از تالار بیرون رفت.صدای عصایش را شنیدم که از شاه نشین گذشت و وارد ایوان شد.به سختی راه افتادم و رفتم شاه نشین.صدای عصا که قطع شد ،سر و صدای اعضای خانواده هم فروکش کرد.فقط صدای محمد میآمد.
آقا بزرگ فریاد کشید
(مرتیکه مزخرف کی گفته این طرفها پیدات بشه؟مگه قرار نبود گورتو گم کنی؟تو دیگه از این خونواده نیستی.زود بزن به چاک تا ندادمت دست پلیس.))

تا آن روز هرگز محمد را آن تور خشمگین و بر آشفته ندیده بودم.انگار یک نفر نبود،که روح جعد و آباد پدر و مدرمن هم به کمکش آماده بودند.
آقا بزرگ فریاد کشید
(یه کلمه حرف زیادی بزنی،جلوی همه میزنم تو گوشت که تا عمر داری نتونی تو چشم کسی نگاه کنی.دیگه نمیخوام چشمم تو چشمت بیفته.میری گم شائ یا این عصا رو تو سرت خورد کنم؟))

محمد در حالی که نفس نفس میزد آرام رفت سر حوض.سر و گردنش را توی آب فرو کرد و بیرون آورد.پوست صورتش سرخ شده بود و میلرزید.آمد نزدیک نردههای شاه نشین.از پایین به آقا بزرگ که بالا سرش ایستاده بود و تکیه داده بود به نردههای ایوان،نگاهی معنا در انداخت نفس عمیقی کشید و لبخندی بی رنگ زد.آقا بزرگ با چشمهایش قدمهای محمد را تا داخل ساختمان تعقیب کرد و متعجب از سکوت محمد،برگشت به جمعیت حاضر در حیاط .زیر لب غر غر کرد و برگشت به سمت شاه نشین.صدای گریه زری و زن عمو زهره از دیوار میگذاشت و مثل خنجر به قلبم فرو میرفت.
از پدرم و عمو منصور خبری نبود.انگار آب شدند و فرو رفتند توی زمین.هیچ کس نفهمید کجا رفتند.مادرم کز کرده بود کنار سر سارا و مهدی از عصبانیت روی پا بند نبود.راه میرفت و غر میزد و برای مرتضی خط و نشان میکشید.هیچ کدام متوجه حضورم نشدند از جلوی چشمشن گذشتم و رفتم اتاقم و شروع کردم به جم کردن لباس هایم.گیج و منگ بودم و هیچ نمیفهمیدم.آنقدر احمق بودم که خیال میکردم دارم از زندان خلاص میشوم.چمدان کوچک برداشتم و داشتم لباسهای تا شده را در آن جا سازی میکردم که از حیاط خلوت صدای محمد آمد.رفتم لب پنجره.آرامش عجیبی داشت.لبخند میزد و سکوت کرده بود.سرخی چشمهش دلم را سوزند.بی اراده اشکم سرازیر شد.آهسته گفت
(چرا گریه میکنی؟آسمون که به زمین نرسیده،در اتاقو ببند.))

در را از پشت قفل کردم و برگشتم لب پنجره.پرسیدم:محمد سرت درد نمیکنه؟
_نه چیزیم نیست.
اشکم تمامی نداشت.گفتم((چقدر من و تو بد بختیم محمد))
_بسه دیگه پریا.گریه که دردی رو دارمون نمیکنه.
_پس باید چه کار کرد.
_فعلا هیچی.
_نشنیدی که چطور برادرت به من تهمت زد؟دیگه آبرو برام نمونده.
به چشمهایم خیره شد و پرسید
(تا حالا دست من به تو خورده؟به غیر از اون روز که به هم قول دادیم و تو با میل و رغبت خودت دست منو گرفتی،تا حالا بی احترامی از من دیدی؟))

_نه محمد ،تو پاکترین مرد دنیایی.
_تقصیر من چیه که مرتضی احمقه و دهانش لقه،دیدی که به خاطره همین حرف چه قدر کتکش زدم.پریا یه وقت خیال نکنی ،من وحشی و خشن هستم.من باید واکنش نشون میدادم که همه حساب کارشونو بکنن.چشم خیلیها دنبال توست.نمیتونم تنهات بذارم،مگر اینکه همه،همه چیزو بین من و تو تموم شده بدونن.معذرت میخوام که باعث ناراحتیت شدم این احمقها فقط به تماس جسمی فکر میکنن.نمیدونن که من و تو سالهاست روحمون به هم چسبیده.
_هر چی گفتن تحمل کردم فقط به خاطره تو.با تو تمام ناراحتیهای دنیا قابل تحمل محمد.
چهسمهایش پر اشک شد.((پریا ازت خواهش میکنم انقدر دل نازک نباش.من همش نگران تو هستم.یه کم محکم باش.))
_محمد.
_جانم.
_تا وقتی تو باشی از هیچی نمیترسم.
_وقتی نیستم هم باید قوی باشی.میفهمی چی میگم عزیز دلم؟
_بی تو،نه... محمد اصلا حرفشم نزن محمد،دیگه طاقت ندارم.
_ولی پریا خودت که میدونی من باید برم.
اشکم بند نمیآمد.مثل سیل راه افتاده بود.از جیبش دستمال در آورد و داد دستم.
بگیر اشکتو پاک کن.دارم دیونه میشم از این وضعیت،اگه شلوغ بازی در نمیآوردم بیرونم نمیکردند ولی ممکن بود اتفاق بد تری بیفته.اتفاقی که میتونه راحت منو بکشه.مرتضی باید میفهمید چقدر دوستت دارم.راه دیگهای نبود.انقدر گریه نکن.کار رو برام سخت تر نکن.اگه همش حواسم به تو باشه چطور میتونم درسمو بخونم!نمیدونی چقدر درس هم سنگین شده ،میترسم از پسش بر نایام.باید به من ارست بعدی پریا،بذار این دم آخری با لبخند از هم جدا بشیم.
دلم فرو ریخت فریاد زدم
(بازم جدایی؟من

طاقت ندارم محمد.من میمیرم.))
_چرا دادا میزانی؟جدایی موقت نه برای همیشه.مگه میتونم؟خودم از الان دارم دق میکنم.چند روز باید دنبال جا بگردم بعد میم و میبینمت.
نگاهش گوشه و کنار اتاقم را کوید.خشمم هر لحظه بیشتر میشد و داشتم منفجر میشودم که گفت
(یادش به خیر،حد آقل توی این اتاق اتفاق شیرینی افتاد که هیچوقت فراموش نمیکنم.چمدون بستی؟پریا واقعا فکر نمیکنی که من کجا میتونم تورو ببرم؟آخه یه خرده فکر کن دختر.))

با تمام قدرت جلوی اسبنیتم را گرفتم.در چشمهایش خیره شدم و گفتم
(محمد،محمد من.))

_جانم...حرکت نکن که غرق دریای چشات هستم.میخوام همین الان بمیرم پریا.میفهمی؟خیال نکن رفتن برام آسونه!اگه نرم پدر و مادر بد بختم آواره میشن.سر به سر این پیرمرد نمیشه گذاشت.پریا بفهم که وضع من الان بد تر از توست.
فصل ۷:قسمت نهم
انگار عقدههای سرکوب شده یک عمر زندگی در سحر چوب عقید بزرگ ترحا فرصتی مناسب برای گشوده شدن پیدا کرده بود.ابراز محبت و عشق صمیمانه آاش تا عمق وجودم را مشتاق زندگی با او میکرد.مرگ بهتر از جدایی از او بود.با ناله و زاری گفتم
(محمد تو نمیتونی منوقانع کنی.هر جا بری دنبالت میام.))

چهره اش تغییر حالت داد.وحشت در چشمهایش موج میزد.ترس برام داشت.
_محمد تو بی انصافی.اینجوری نگام نکن.حق نداری بدون من جایی بری.
_پریا واقعا خیال نمیکردم انقدر بی منطق باشی.حداقل تو یکی درک کن که چرا میرم.
_تو وضعیت منو درک میکنی؟
_صبور باش پریا،اگه تو منو بخوای هیچ کس نمیتونه...
فریاد زدم
(صبرم تموم شده.دارم سکته میکنم.تو حال منو نمیفهمی.همین امروز از دیدن قیافه مرتضی داشتم سکته میکردم.

_تو داد کشیدن هم بلدی پریا؟فاصله گوش من تا دهان تو یه بند انگشت بیشتره؟چرا داد میزنی؟من از زن جنجالی و زندگی شلوغ پلوغ متنفرم!یه کم آهسته صحبت کن.اگه این چند روزه فریاد کشیدم و کتک کاری کردم لازم بود.بعدها میبینی که من حتی با کسی بلند هم حرف نمیزنم.انقدر هم به مرتضی بد بین نباش.اون بد بخت هم میدونه که من چقدر دوستت دارم،هیچوقت در حق من نامردی نمیکنه.حرفهایی که زده اگرچه توهین آمیز بوده ،میشه یه جور فرار باشه برای کسی که نمیخواد به میل دیگران تن به ازدواج بده.
دلم میخواست فریاد میکشیدم و هرچه خشم داشتم بر سرش خالی میکردم.آرام گفت
(خیال کردی خوشبختی یک جعبه شیرینی خوشمزست که راحت پولشو بعدی و بشینی بخوریش؟))

با عصبانیت فریاد زدم
(تو عاشق نیستی محمد،وگرنه دلت نمیاومد من رو تنها بذاری و بری.قول اون روز هم چرت و پرت بود.میترسیدی خود کشی کنم،قول الکی به من دادی که به زندگی مزخرفم ادامه بدم.))

هر لحظه عصبانی تر میشد .هرچه من پا فشاری میکردم او تغییر عقیده نمیداد و سر جای اولش بود .سعی میکرد بلند حرف نزند.
(من عاشق نیستم پریا؟واقعا همچین تصوری میکنی؟فقط تو بلا و سختی میشه عشق رو محک زد عزیزم.این رو فقط یک بر گفتم و دیگه تکرارش نمیکنم.تو هم مثل دخترهای خوب پیش پدر مادرت بمون تا من یه خاکی به سرم بریزم و بیام رسما خواستگاریت کنم.فقط یک بار دیگه آزت خواهش میکنم نگو که قول اون شب چرت و پرت بوده،اگر توهین کنی،مجبور میشم واکنش شدید نشون بدم.اونوقت دل تو میشکنه و بغضت میترکه.من نمیخوام ناراحتت کنم.بدون که هیچ کس تا حالا انقدر به من بد و بی راه نگفته بود که تو گفتی.من آدم دروغ گویی نیستم و از هیچ کسم نمیترسم.اگه دوستت نداشتم با این همه حرف مفتی که الان زادی ،ولت میکردم و میرفتم پی کارم.

از عصبانیت گر گرفتم.دستهایم بی اراده به هم کوبیده میشد و دلم میخواست به سر و صورتش بکوبم.از فکر جدا شدن از محمد جنون گرفته بودم.کلافه بودم و او حالم را نمیفهمید.فریاد کشیدم
(تو منو دوست نداری محمد.همش بازی بود.یه بازی احمقانه .حالا داری فرار میکنی.یه قول دادی که توش موندی.نه راه پس داری و نه راه پیش.بهتره حقیقت را همین الان بگی و خلاصم کنی.خوب،راحت باش.برو دنبال درس و زندگیت.من هم مطمئن باش عرضه ندارم مثل پریسا خودمو بکوشم.وقتی رفتی،با اولین خواستگارم ازدواج میکنم.هر کی باشه مهم نیست.مهم اینه که خیال تو از جانب من راحت بشه و عذاب وجدان نکشی.برو محمد.به سلامت!))

خشم و نفرت در عرض چند ثانیه،از چشمهایش فوران زد.با مشت محکم کوبید به شیشه پنجره و خردش کرد.رگهای دستش بورید و خون از پشت دستش سرازیر شد.ناا سلامتی من و تو به هم قول دادیم که تا آخر عمر با هم باشیم،حالا تو حرف از خواستگار و کس دیگه ای میزنی؟خیال میکنی محمد کیه؟نه تو،نه هیچ کس دیگه،حق نداره با احساسات من بازی کنه!من که مسخره تو نیستم.مگه اون روز نگفتم فکر هاتو بکن و تو گفتی که یه عمره با فکر من داری پوست میندازی.ما به هم قول دادیم و قرار شد تا لحظه مرگ با هم بمونیم،حالا کی داره زیر قولش میزانه،من یا تو؟))
از پنجره فاصله گرفت.خون از دستش به حیاط خلوت میریخت.راه میرفت و حرص میخورد.دلم میسوخت و کاری از دستم بر نمیآمد.یک لحظه ایستاد و برگشت طرف من
(نه مثل اینکه واقعا حوصله منتظر موندن نداری.چه کار کنم پریا،وضع من اینه که میبینی.به قول خودت بد بختم،راست میگی حق با توست.شاید با یکی دیگه خوش بخت بشی ...انصاف نیست منتظر یه آدم دروغ گو بمونی که همش رنجت داده.برو هر کار دلت میخواد بکن.فکر کن محمد مرده.))

روسری تا شده را از لایه لباسهایم در آوردم و پیچیدم دوره دستش.با خشم نگاهم کرد و گفت
(ولم کن!فهمیدم چه قدر دوستم داری!دارم عذاب میکشم که عشقمو خالصانه تقدیمت کردم.کاشکی هنوز خیال میکردی که دوستت ندارم.اون وقت که به هم قول نداده بودیم ،خیلی خوش بخت تر بودیم.خیالت راحت،وقتی من رفتم،آزادی هر کاری دلت میخواد بکنی.مطمئن باش دیگه رنگ منو نمیبینی.))

روسری رو پرت کرد توی حیاط خلوت.داشت میرفت و از غصه دلم ریش بود.سرم رو از وسط شیشهها بردم بیرون و فریاد زدم
(محمد...!))

ایستاد.بدون اینکه برگردد پاسخ داد
(چیه؟))

دلم فرو ریخت.فهمیدم که واقعا دل شکسته است.گفتم
(معذرت میخوام محمد.))
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 05-19-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۷:قسمت دهم
آرام راهش را کشید و رفت.از پشت سر نگاهش کردم،انگار همه وجودم را با خودش برد.دلم زیر و رو شد،حالت تهوع داشتم.دویدم سمت دست شویی.مهرداد و مهدی پشت در اتاقم بودند.مغزم سبک بود و تو خالی.همه سلولهای بدنم محمد را طلب میکرد،کسی که از سالها پیش،تپیدن قلبم را با او احساس کرده بودم.او همه وجودم بود و حالا داشت ترکم میکرد و کاری از دستم بر نمیآمد.حالم از خودم به هم میخورد.از خودم مایوس شدم.چرا باید دلش رو میشکستم.
صدای مهدی را شنیدم که با قدمهای تند محمد در هم آمیخت.((صبر کن محمد،منم میام.))
از پشت حیاط خلوت داشتند به حیاط میرفتند.محمد چمدان به دست داشت و مهدی ساک و کم کم دور میشدند.از پشت به هر دو چشم دوختم.نگاهم شبیه کسی بود که بریایه آخرین بر وداع میکرد.تنها چند سباع از این زندگی با شادی و لذت همراه بود،آن لحظاتی که در کنار محمد بودم و با یادش سر مست از عشق میشدم.به او نیاز داشتم.دلم پر میکشید برای فضایی که او در آن نفس میکشید.
بدون او همه جا دوزخ بود که باید تا آبد در آتیش آن میسوختم.پشیمانی از رفتاری که با او کرده بودم فایده ای نداشت.محمد،سرشار از غرور،چندین بار اتمام حجت کرده بود که حرف از مرد دیگری نزنم.به دست خودم عشقم به باد فنا رفت.عشق صداقت میخواهد و از خود گذشتگی که من دومی را نداشتم.از خودم بدم آمد.در مقابل بزرگواری چون او احساس پوچ بودن میکردم.همه تلاشهایم بی نتیجه مانده بود،او باورم داشت اما من روی باورش خط بطلان کشیده بودم.گناهم ناا بخشودنی بود.
مجتمع سوت و کور ،شد گوری تنگ و تاریک.مدت کوتاهی سر و صداها به ظاهر خوابید.هزار سال طول میکشید تا روز به شب برسد و سپری شود.در آن آشفتگی روحی که به هیچ کس اعتماد نداشتم،قهر زری بزرگترین مصیبت زندگیم بود.چشم امیدم مهدی و مهرداد بودند که فاجعه تکان دهنده دیگری اتفاق افتاد.
شبی که مهدی در مقابل پدرم ایستاد و گفت که تصمیم دارد مستقل شود،پدر تا سر حد جنون خشمگین شد و فریاد کشید
(تا با آقا بزرگ مشورت نکنی،حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری.))

همین جمله کافی بود که مهدی را دیوانه کند.در حالی که چمدانش را میبست و سعی میکرد در مقابل پدر فریاد نکشد گفت
(پدر میدونین که دلم نمیخواد از شماها جدا بشم،یه ساک که قبلا بردم و حالا هم بقیشو میبرم که بفهمم تو زندگی چه غلطی باید بکنم.شما که میدونید من تصمیم دارم درس بخونم.چند ماه دیگه باید برم سربازی.اگه اینجا بمونم این پدر از خود راضی شماهمه برنامه های زندگی منو به هم میریزه.))

پدر با عصبانیت فریاد کشید
(محمد را آقا بزرگ بیرون کرده!تو چرا میری پسر؟مادرت از غصه میمیره.))

مهدی چمدانش را محکم به زمین کوبید وگفت
(محمد عقل داشت که رفت.شما همه رو بد بخت آقاتون کردید.من میرم و امیدوارم که شما رو هم بیرون کنه
)

پدر از شدت ناراحتی به حالت سکته افتاده بود.
چمدنش دستش بود و داشت لباس هاش رو تا میکرد و داخل اون میگذاشت.رفتم تو اتاقش،دلم میخواست از حال و روز محمد میپرسیدم ،اما خجالت میکشیدم.مهدی گرم جمع کردن لباسهایش بود که چشمش افتاد به من.
_چته پریا؟تو هم میخوای جلو مو بگیری؟
_نه داداش.تو هم برو.
لباس هاش رو پرت کرد کف اتاق و گفت
(یادته بهت گفتم ما همگی باید از محمد پشتیبانی کنیم؟))

_آره داداش،یادمه.
_هیچ کس توی این خونه قدر محمد رو ندونست.حتی تو خواهر.تو که بهت اون همه امید داشت.پریا،تو پدر محمد رو در آوردی...محمد دیگه آدم بشو نیست.
گریهام گرفت.دلم میخواست به پایش میافتادم.آهسته گفت:گریه نکن.گذشتهها گذشته.فکر آینده باش.
_داداش من اون روز عصبانی بودم.تو بهم حق نمیدی؟
_نه خیر،حق نمیدم!محمد آسمون و زمین رو به هم دوخت به خاطر تو.هر چی گفت باید قبول میکردی.
_یعنی باید هیچی نمیگفتم و میذاشتم که بره؟
در اتاق رو بست و آهسته گفت
(محمد مجبور شد که بره...مردونگی کرد که آقا بزرگ جول و پلاس خانوادشو بیرون نریزه.به نفع خانوادش کنار رفت.

_یعنی من آدم نبودام؟نباید فکر منو میکرد؟با اون همه ادعا یی که داشت؟
_کدوم ادعا؟مگه نگفت صبر کن؟چرا بهش گیفتی با اولین خواستگارت ازدواج میکنی؟خودم دیدم انقدر پاپیچ شدی که جونشو به لب رسوندی.اینه معنی دوست داشتن؟
_داداش من میخواستم جلشو بگیرم.
_گرفتی؟تونستی بگیری؟
بغضم گرفته بود.از ترس مهدی صدایم در نمیآمد و بی صدا اشک میریختم.مهدی گفت
(غصه نخور،همین روزا یه کار گیر میاریم،و اوضاع میشه مثل اون اولش.محمد نامرد نیست.الان هم بیشتر از همه نگران وضع توست.))

_خودش گفت که نگران منه؟
_اصلا از هیچ کس حرف نمیزانه.از اولش هم زیاد اهل حرف نبود، ولی من میفهمم که خیلی به هم ریختست.
در حالی که رنگ به رنگ میشودم پرسیدم:داداش مرتضی چی؟من ازش میترسم.اگه آقا بزرگ به زور مجبورم کنه که زنش بشم!
صورتش تغییر رنگ داد((با اون مزخرفی که گفت،اگه دارت هم بزنن نباید حتی توف تو صورتش بندازی.فهمیدی چی میگم؟))
موقع خداحافظی رفت پشت در اتاق پدر.در قفل بود و هرچه به در کوبید پدر جواب نداد.مهرداد در حالیکه به پهنای صورتش اشک میریخت گفت:داداش منم بیام؟
مهدی گفت: نه داداش تو بمون مواظب مادر و پریا باش.تا به موقعش بیایی پهلوی خودمون.
آن روز یکی از روزهای آخر دنیا بود که عزیزانم رفتند و من تنها ماندم

ویرایش توسط گمشده.. : 05-19-2012 در ساعت 11:29 PM
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 05-19-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۸:قسمت اول
رفتن مهدی بدون خداحافظی و با صلاح دید آقا بزرگ خشم پدر را بر انگیخت.در عرض یک هفته که خود خوری کرد و حقیقت را پنهان کرد ،شد پوست استخوان.آنقدر لاغر شد که چین و چروک صورتش دست کم دها سال پیر تر نشانش میداد.بیشترین آسیب روحی به مهرداد وارد آمد که یکه و تنها پاسخ گوی بزرگ و کوچک شد.دلم خون بود و کاری از دستم بر نمیآمد.نگاه افراد خانواده سرد و غیر دوستانه بود.کم کم به این باور رسیدم که دیگر محمد را نخواهم دید.هر روز نا امید تر از روز پیش میشدم.احساس زن بیوهای را داشتم که شوهرش بیخبر طلاقش داده.
یک روز صبح،سر و صدا بیش از روزهای دیگر بود.از قرار آقا بزرگ از ترس ترشیده شدن زری،خواستگاری پول در برای او دست و پا کرده بود و همه در رفت و آمد بودند،که با سر و صدای مهمانان غریبه از خواب پریدم.از پچ پچهای دیگران فهمیدم که نظر آقا بزرگ مثبت بوده و زری هم بعله را گفته.صورتم مثل هر روز پف داشت و مجبور بودم ساعتها توی اتاقم بمانم.مادر،مثل هر روز بی حوصله بود و از بیکاری داشت گلدوزی میکرد.اتفاقات اخیر باعث شده بود که عموها و عمهها و حتی عزیز پشت سرم حرف بزنند.
تنها کسی که سر جای اولش باقی مانده بود و پس از رفتن محمد و مهدی ،شجاع و گستاخ،با مرتضی و پسرهای دیگر سر من دعوا میکرد،پوریا بود که همان روزها با استفاده از آشفته بازار مجتمع،چند تا نامه دیگر از پنجره اتاقم پرت کرده بود روی تخت.آنقدر بی حوصله بودم که همه را ناخوانده،ریختم توی سطل اشغال.
آقا بزرگ که برای اولین بر تیرش به سنگ خورده و آن طور که نقشه کشیده بود،سر نخ ازدواج به دست مرتضی باز نشده بود،حال خوشی نداشت.نگران از دست دادن خواستگار زری،مجبور شده بود سهراب را به عنوان اولین داماد خانواده بپذیرد.غیبت وقت و بی وقت مرتضی که بیشتر شبها خانه نمیآمد مشکوک میزد و صدای جنجال عمو منصور و زن عمو زهره میپیچید توی راه رو.نگران بودم و چشم انتظار و چهار دیواری اتاق مثل خوره میخوردم.کتابهای محمد که کنج اتاق تلنبار شده بود و خاک میخورد،مثل خوره از درون متلاشی ام میکرد.روزگار غصه خوردن من تمامی نداشت.در حالی که در خانه عمو منصور شادی و هل هله زنان ستون های مجتمع را میلرزند و سر و صدای دائره و تنبک توی شاه نشین میپیچید.چه آرزوها که برای عروسی زری نداشتم.نه زری به سراغم آمد و نه من حال و حوصله سر و صدا را داشتم.
روز عقد کنان زری مجتمع رنگ و بوی دیگری گرفت.همه بچهها لباس نوع پوشیدند و جواهر و باقر در تهیه و تدارک پذیرایی از مهمانان خانه را گذشته بودند روی سرشان.زهره خانوم مشکوک غیبت من بود.فکر نمیکرد در آن شرایط در کنار زری نباشم ،آمد به اتاقم و از ظاهر آشفتهام و به هم ریختگی آنجا جا خورد.بلند شدم نشستم و سلام کردم.زن عمو گفت
(خیال نمیکردم انقدر بی معرفت باشی عروسکم.))

سرم افتاد پایین و زًل زدم به گلهای رنگ و رو رفته قالی.زیر لب گفتم
(زن عمو حالم خوب نیست.))

_هر طور باشی باید بیایی اون طرف.راحت اینجا نشستی و زری داره میره.
چشمهای پر اشکم به نگاهش دوخته شد.مدتها بود از نزدیک ندیده بودمش.نشست در کنارم و در آغوشم گرفت.مثل من هوای گریه داشت،ولی میترسید بد شگون باشد.بغض توی گلویش صدایش را تغییر داده بود
(باشو انقدر خودتو لوس نکن. بیا اون ور زری منتظرته.))

طاقتم تمام شد.بدنم لرزید و زدم زیر گریه.پرسید
(چرا گریه میکنی عروسکم؟زری از نبودنت ناراحته،صبر کرده ببینه میایی اون طرف یا نه.))

_متاسفم زن عمو،اتفاقهای پشت سر هم گیجم کرده،من تا امروز خبر نداشتم عقد کنون داریم.
ما هم ناراحتیم اما چه میشه کرد؟
دل به دریا زدم و پرسیدم
(شما ازشون خبر دارید؟))

زن عمو نگاه غریبانه به چشمهای اشک الودم انداخت و دوباره بغلم کرد((دست رو دلم نظر عروسکم که دارم دق میکنم.محمد پاره تنم بود،از وقتی رفت بی کس شدم.مرتضی بچم از خونه فراری شده.نمیدونم این چه بالایی بود به سرمون اومد.))
فصل۸ :قسمت دوم
زن. عمو میگفت و من اشک میریختم.جوابم را نداده بود و فقط داشت از خوبیهای محمد میگفت و غیبت بی دلیل مرتضی.چیز هایی که برایم تازگی نداشت.طاقت زن عمو هم تمام شد و بغضش ترکید.لا به لایه گریه هایش ناله میکرد که
(نمیدونم بچم کجاست؟چی میخوره؟کجا میخوابه؟تا حالا یه شب هم بچه هام بیرون از خونه نخوابیده بودن.چشمم بر نمیداره برم اتاقش.جاش خالیه.نه محمد هست و نه مرتضی.زری هم که داره میره.من میمونم و تنهایی و بی کسی.))

بااعصبانیت پرسیدم
(حالا زری راضیه یا به میل آقا بزرگ ازدواج میکنه؟))

زن عمو به سرعت اشک هاشو پاک کرد
(دعا کن خوش بخت بشه عروسکم.به امید خدا تو هم زود بختت باز میشه و سفید بخت میشی.))

غرق در افکار مغشوش بودم که زن عمو گفت
(پاشو لباستو عوض کن بیا اون ور.زری داره از غصه محمد دق میکنه.))

مثل برق گرفتهها از جا پریدم
(مگه محمد چی شده؟))

_پیغام داده پاشو تو این خونه نمیذاره.میدونی که زری چقدر دوسش داره.آرزو داشت فقط محمد سر عقدش بود و هیچ کس دیگه نبود.
انگار خنجر به قلبم فرو کردند.گمان میکردم مراسم زری بهترین موقعیت برای تجدید دیدار و معذرت خواهی است.در حالی که بدنم سست شده بود و حس نداشتم حرف بزنم پرسیدم
(زن عمو،پیغام محمد رو کی آورد؟))

با نگاه عجیبش قلبم از جا کنده شد.دست و پایم را گم کردم و با لکنت گفتم
(آخه...میدونین،دلم...بر� �� �ی...برای مهدی شور میزنه.))

اشک در چشمان قهوهای رنگش پر شد
پریا،تو این دل و موندهام هزار تا غصه و غم دارم که نمیتونم دهنمو وا کنم.آخه عروسکم تف سر بالاست.مرتضی به اصرار من رفت دنبال محمد که برای بله برون زری بیاد،خوب شد داداشت بود،واگر نه خون راه میافتاد.مرتضی خیلی لجبازه،از روزی که محمد جلوی همه گفت که خاطر خواه توست،زندگیمون شد جهنم.))

دلم گرفته بود.صد بار خواستم بپرسم به مرتضی چه مربوط که محمد خاطر خواه من هست،اما شرم مانعم شد.
_پاشو یه برس به این موهای قشنگت بکش و لباس هاتو عوض کن بیا اون طرف.زری به جز تو کسی رو نداره.میدونی که بقیه سیاهی لشکرن.

بهانه آوردم که
(مادر حالش خوب نیست.بهتره بمونم و مواظبش باشم.))

_من مادرتو میبرم.
_مهرداد تنهاست.
_پریا بهانه نیار.زری فقط یه دفعه عروسی میکنه.اگه نیایی پشیمون میشی.
از فکر رفتن زری تنم میلرزید.هنوز باور نمیکردم که به زودی او را هم از دست میدهام.به اجبار لباس عوض کردم و رفتم به سراغ مهرداد که در کنج اتاقش قنبرک زده بود.هنوز وارد اتاقش نشده بودم که پرسید
(چیه؟چیکار داری؟))

گفتم:من میرم اون طرف داداشی تو کاری نداری؟
_چه طور میخوایی تو روی اون همه آدم احمق نگاه کنی؟
سکوت کردم و او گفت
(به خاطر زری میری دیگه؟پاس حق نداری با هیچ کدومشون حرف بزنی.))

_باشه داداشی.هرچی تو بگی.
در که باز شد ،سر و صدای خنده و شادی مهمانان هجوم آورد به ساختمان.زری مات زده به گوشه شاه نشین خیره شده بود.به محض دیدن من مثل برق گرفتهها تکان شدیدی خورد و بلند شد آمد سمت من.در میان بهت افراد خانواده مدت زیادی در آغوش هم گریه کردیم.صدای غر غر زدنه عزیز از هم جدایمان کرد.زری لباس صورتی خوش رنگی پوشیده بود و موهایش را پشت سر جمع کرده بود.رفتارش با گذشته فرق داشت و به پختگی زنان متاهل نشست و برخاست میکرد که بی اندازه متعجب شدم.در کنار هم نشستیم.حرفی برای گفتن نداشتیم.هیچ حرفی با هم نزدیم و چشم دوختیم به مهمانان جدید.
خاطره ازدواج غم انگیز زری و رفتنش از مجتمع که مثل برق اتفاق افتاد و خانه عمو منصور هم شد ماتم سرا،هیچ وقت از یادم نمیرود.پوریا،پس از کم محلی من به نامه هایش،خیلی عصبی بود و به پر و پای همه میپیچید.آقا بزرگ علت اتفاقهای عجیب و قریب را میدانست.جسته و گریخته از عمه و عزیز شنیده بود که پوریا عاشق من شده و دست از سرم بر نمیدارد.بنا بر این،عرصه را بر مرتضی تنگ کرد و عمو منصور را زیر فشار قرار داد که من و مرتضی با هم ازدواج کنیم.این بحث کهنه که هیچ کس تصورش را هم نمیکرد که دوباره نوع شود،شد مصیبتی بزرگ که بعد از رفتن محمد و زری بزرگترین ضربهای بود که من را از پا در آورد.
آخرین گرد هم آیی در مجتمع با حضور عزیز،مرتضی،پدرم و عمو منصور تنم را لرزاند.هنوز باور نمیکردم که مرتضی به این ازدواج مسخره تن در بده که پدرم با قیافهای شبیه ارواح از جهنم بر گشته وارد اتاقم شد و پرسید
(بیداری بابا؟))

از چیزی که قرار بود بشنوم وحشت داشتم،فاجعهای در حال وقوع بود که بدون شک به من هم مربوط میشد.دلم شور افتاد و پرسیدم
(چیزی شده بابا؟چرا انقدر ناراحتی؟))

چشمهایش پر اشک شد.دنبال واژهای بود که منظورش را شفاف به ذهنم منتقل کند
(نمیدونم چطور آزت خواهش کنم که نه،نگی.))

با تعجن پرسیدم
(بابا چی شده؟چرا حرف نمیزنین؟))

لبهایش میلرزید و قدرت نداشت اصل قضیه را بگوید.به زور نفس میکشید.گفتم
(من به چی باید بله بگم؟))

صدایی از ته گلویش در آمد که همان لحظه به قعر جهنم سوقم داد
(به مرتضی بابا.))

سرم گیج رفت و بی حس شدم.داشتم از حال میرفتم که پدر در آغوشم گرفت.نفهمیدم چطور لحظهای بعد در اتاقم خوابیده بودم.اویز یادگاری محمد روی گردنم سنگینی میکرد.لمس آن یاد آور قولی بود که به هم داده بودیم، که به گفته او توسط من شکسته بود.همان لحظه نیمی از وجودم از او متنفر شد.اگر او بود،هرگز این اتفاق نمیافتاد.همه چیز سریع اتفاق افتاد.تا چشم باز کردم بر سر سفره عقد نشسته بودم.نه مهدی به سراغم آمد و نه محمد.تنها مهرداد بود که بابت تصمیم شتاب زده دیگران به من فحش میداد و لعنتم میکرد.چه کسی گفته بود که من به میل خودم زن محمد میشوم که مهرداد دیوانه شده بود،خدا میداند.نفهمیدم مرتضی چه طور راضی به این کار شده بود که هیچ حرفی میان ما رد و بدل نشد به جز خط و نشانی که که پیش از مراسم عقد برای من بد بخت کشید
(پریا یه کار نکن که مجبور بشم طور دیگه ابروتو بریزم!اون وقت مجبور میشی مثل آبجیت خود کوشی کنی.))

زن عمو سر سفره عقد گردن بند گران بهائی گردنم انداخت.یادگاری محمد هنوز به گردنم بود،چون فراموش کرده بودم بازش کنم.زن عمو گفت
(دیگه برای خودت خانم شودی!خوب نیست این چیزای سبک گردنت باشه.))

بازش کردم و دادم دستش
(زن عمو لطفا اینو بدین محمد.))

چشمهای زهره خانوم از حدقه بیرون زد.به سختی گفتم
(خواهش میکنم مرتضی نفهمه.))

زود گذاشت توی کیفش و لبخند زد
(خوش بخت باشی دخترم.))

تا وقتی محمد دوستم داشت عروسک زن عمو بودم،اما از وقتی زن مرتضی شدم،عروس معمولی بودم.باز کردن گردن بند محمد،رها شدن از همه قید و بندها بود و شکستن عهدی که بر گردنم سنگینی میکرد.تنها یادگاری محمد که دلم نیامد دور بیندازم،یک تسبیح بود به رنگ چشم هایم.مرتضی برای لجبازی با آقا بزرگ،خانه کوچک دور از مجتمع خرید که بعد از مراسم عقد با اثاثیهای مختصر وارد زندگی مشترک جهنمی شدیم

ویرایش توسط گمشده.. : 05-19-2012 در ساعت 11:59 PM
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 05-20-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۹:قسمت اول
تنها زنان درک میکنند احساس تازه عروسی را که از عشقش دل میکند و راهی حجله گاه بیگانه ای نامهربان میشود.اوج فاجه زمانی است که مردش او را در حسرت نوازشی نه چندان گرم و صمیمانه میسوزاند و انتقام عشق سابقش را از خودش و او میگیرد.در شب یکی شدن در بستر روحانی زناشویی ،مرتضی از نیمه شب تا سحر گاه به چشمان گریان من زًل زد و کلامی بر زبان نیاورد.حسی از خوشی و سر مستی در نگاهش نبود.بی قراری نداشت و از بی چارگیم لذت میبرد.میخواستم همان شب از تمام افکاری که سالها بد بختم کرده بود رها شوم.حتی هم آغوشی خشونت بارش ممکن بود مستی چندین ساله عاشق بودن را از سرم به در کند.پرپر میزدم برای فراموش کردن گذشته و او میتوانست فریاد رسم باشد.به اکراه نگاهش میکردم،شاید نگاه محبت امیزش به آیندهای روشن دلگرمم کند.او فقط تصویری بی جان بود.از سرخی صورتش،از خطوط چهره آاش که تا آن لحظه هرگز به آنها فکر هم نکرده بودم چندشم میشد.برق نگاهش وحشت میآفرید و نامهربان بود.
یک ماه از ازدواج من و مرتضی گذشت،اما هنوز هیچ ارتباط عاطفی،احساسی،جسمی و روحی میان ما بر قرار نشده بود.رفت و آمد با اقوام از همان اول ممنوع شد ،به جز چند تلفن به مادرم و سیمین دوستم که مخفیانه بود.در حالی که با همه وجود به فکر رو به راه کردن احساسم نسبت به زندگی با مرتضی بودم و سعی میکردم توجهش را به آیندهای روشن جلب کنم،با خشونت و سردی رفتارش پس میراندم.
صبرم داشت تمام میشد و از آن همه بی مهری او به تنگ آماده بودم و خدا خدا میکردم که در گیری لفظی بینمان پیش نیاید.منتظر بودم که دست از لجبازی بردارد تا به زندگی زهرماری مان سر و سامان دهیم که حادثهای خیلی کوچک و معمولی رخوت چند ماهه آاش ا بهم ریخت.یک روز که از بی کاری مشغول مطالعهٔ بودم آمد به اتاقم و پرسید
(چه کار میکنی؟بازم که رفتی سر کتابات.))

پس از مدتها نگاهم به چشمانش افتاد که حتی حوصله نداشت با من رو در رو هم کلام شود.هر وقت کاری پیش میآمد بدون اینکه نگاهم کند تند و سریع میگفت و از کنارم رعد میشد.لبخند زدم و گفتم
(حوصلهام از بی کاری سر رفته.))

رنگ به رنگ شد و گفت
(زن شوهر در باید فقط به شوهرش برسه.))

کتاب را بستم.بالای سرم ایستاده بود.انگار آقا بزرگ بود که از بالا داشت نگاهم میکرد.سکوت کردم.گفت
(چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟))

_داشتم فکر میکردم که این همه وقت چطور این حرفها رو نزدی و حالا که اومدم سراغ کتاب هام متوجه من شودی.))
صورتش سرخ شد و فریاد کشید
(لعنتی من یه عمر متوجه تو بودم و تو حواست پرت محمد بود.حالا ببین چقدر بعده به آدم کم محلی بشه!داری میسوزی یا نه؟))

از لرزش صدایش قلبم درد گرفت.دلم میخواست فریاد بکشم و اقرار میکردم که حتی از نگاهش متنفرم،چه رسد به اینکه دستش با بدنم تماس پیدا کند.دلم میخواست میگفتم که میخواهم با تماس او زجر بکشم تا عشق محمد از سرم دور شود.حالا او تصور میکرد که من از دوریش کلافه هستم.بر خلاف میلم بلند شدم و نوازشش کردم.((مرتضی تو میخوای انتقام گذشته رو از من بگیری؟تا وقتی دوران کودکی رو فراموش نکنی،نمیتونی دوستم داشته باشی.تو منو نمیبینی در حالی که من کاملا متوجه تو هستم.
دستم را با نفرت کنار زد و فریاد کشید
(این کتابهای مزخرف که همش ماله محمد بود،گذشته سیاه تو رو یادم میاره.؟؟))

با عجله جمعشان کردم و گفتم
(ببخشید نمیدونستم ناراحتت میکنه،فردا میرم و کتاب جدید میخرم.))

_غلط میکنی،تو فقط باید ظرف بشوری و گرد گیری کنی.مثل مادرم و مادرت.
کتابها را از پنجره پرت کرد تو حیاط.گل سرخ لای کتاب پر پر شد و ریخت کنار حوض.مرتضی از عصبانیت میلرزید.دیدن شاخه گل سرخ دیوانه آاش کرد.فریاد کشید
(ببین هنوز گلشو نگاه داشتی.خدا مرگت بده تا من راحت بشم.))

از ترس داشتم پس میافتادم.در حالی که به پهنای صورتم اشک میریختم به پایش افتادم
(مرتضی تورو خدا با من مهربون باش.این رفتار تو زجرم میده.بذار دوستت داشته باشم.))

_مگه میشه؟تو منو از هرچی زن تو دنیاست متنفر کردی.تو روحمو کشتی.خدا نگذاره از آقا بزرگ که مجبورم کرد بگیرمت.
تا سر حد مرگ خشمگین شدم.طاقتم تمام شد.اگر بغضم را خالی نمیکردم بی شک قلبم از حرکت میایستاد.فریاد زدم
(بی انصاف،چرا با من ازدواج کردی؟مرگ بهتر از این زندگی مزخرفه.))

انگشتش تا نزدیک چشمم آمد.جلوی چشمانش را پردهای از خون گرفته بود.
_آخه چی بهت بگم بی همه چیز!اگه با تو لجن عروسی نمیکردم،آقا بزرگ بی ناموس خودمو و بابامو از خونه و مغازه پرت میکرد بیرون!)).
فریاد کشیدم
(یعنی تو عرضه نداشتی خونه بخری و بابا تو از جهنم آقا بزرگ بکشی بیرون؟همین خونه میتونست مشکل همه تونوو حل کنه.من بد بخت چرا باید پا سوز ترسو بودنتون میشودم؟اینا بهانست مرتضی،بگو ترسیدی از ارث محروم بشی.))

سکوت کرد و رنگ به رنگ شد.،بی مقدمه از من فاصله گرفت و گفت
(آاه!...خانم وهم ورش داشته بود چه غلطی بکنه؟خیال کردی!اگه نمیگرفتمت هم مطمئن باش داقتو به دل محمد که انقدر سنگتو به سینه میزد ،میذاشتم.))

فصل ۹:قسمت دوم
کلافه بودم.نشستم زمین و زدم زیر گریه.لا به لایه گریهام سعی میکردم با کلام محبت آمیز نرمش کنم
(مرتضی من و تو میتونیم خوش بخت باشیم.من گذشته مو ریختم دور.میخوام زندگی کنم.))

فریاد کشید
(دروغ میگی...تو هیچ وقت نمیتونی گذشته رو دور بریزی.من زخم غرور خوردم.من عاشق تو بودم و تو عاشق محمد.حالا هم بهتره دوستم نداشته باشی.تو باید از من متنفر باشی و تحملم کنی.فهمیدی؟همون تور که من سالها شاهد عشق تو و محمد بودم و خون جیگر خوردم.))

جیغ زدم
(این همه کینه توزی برای چیه؟ما دو تا آدمیم.باید با هم مهربون باشیم.من به امید تو دارم زیر این سقف زندگی میکنم.مثل حیوون با من رفتار نکن.از دستت دارم دق میکنم مرتضی.))

خونسرد دستهایش را در جیبش کرد و رفت پشت پنجره.به کتابها زًل زده بود و فکر میکرد.خشمش رو به فرو کش میگذاشت.زیر لب زمزمه کرد
((روزی صد دفعه باید آرزوی مرگ بکنی.من دارم دق میکنم پریا،تو نمیفهمی چه آتشی تو دلمه!کاشکی میفهمیدی.))

آنقدر اشک ریختم که نفهمیدم کی از در بیرون رفت.وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود.پلکهایم ورم کرده و باز نمیشد.از همان شب که تا صبح به خانه باز نگشت ،فهمیدم سیاه بختم.مادر گاه گاه میآمد به من سر میزد و نیامده میرفت.دلش نمیخواست با مرتضی رو به رو شود.همه افراد خانواده از ما گریزان بودند.
هیچ کس حتی نمیپرسید چطور زندگی میکنیم و چرا رفت و آمد نداریم.شاید همه خبر داشتند زندگی جهنمی من و مرتضی آخر و عاقبت خوبی ندارد.
ازدواج سیمین تنها اتفاقی بود که بعد از مدتها افسردگی،شادم کرد.فریبرز و سیمین زوج خوش بختی بودند.از شنیدن خبر ازدوجشن تا چند روز سر حال بودم که باعث تعجب مرتضی شد و پرسید
(خیلی خوشی،خبری شده؟))

_مرتضی حیف شد که عروسی سیمین نرفتیم.
_پس عروسی دوستت انقدر خوشحالت کرده!
_آره...خوش به حالشون.کلی عکس باهم انداخته بودند.کاشکی ما هم عکس داشتیم.
با دیدن نگاه غضب الودش،لبهایم خود به خود جم شد و خنده چند لحظه پیش جایش را با بیم و هراس عوض کرد.
خشمگین نزدیکم آمد.دستهاش را به کمرش زد و گفت
(حالا دیگه خوش به حالشون...!اون قدر میچزونمت که دیگه به زندگی مردم غبطه نخوری.اصلا چه معنی داره که عکسشونو ور داشته آورده نشونت داده؟))


نفسم بند آمد.به چشمهای مضطربم زًل زد و گفت
(ترسیدی؟خوبه،عشق و عاشقی از سرت میپره.))

خونسرد رفت همان.ادکلن را زد،موهایش را برس کشید،لباسش را که اوتو کرده بودم،از روی تخت بر داشت و پوشید.توی آیینه سر و وظش را وارسی کرد و گفت
(من میرم بیرون.ممکنه شب دیر بیام.))

لب فرو بسته گوشه حال نشستم و همان طور که میرفت خدا خدا میکردم که تا بیرون نرفته فریاد نکشم که دم در ایستاد.برگشت،نگاهم کرد و لبخند زد.از در که بیرون رفت،همچون بمب ساعتی که لحظه انفجارش رسیده باشد،فریاد کشیدم.آنقدر جیغ زدم که از شدت خستگی از حال رفتم.تا نزدیک صبح روی زمین افتاده بودم و افکار مالیخو لیایی ذهنم را انباشته کرده بود.از محمد هم متنفر بودم و کم کم داشتم باور میکردم عمل بد بختی من از ابتدای زندگی او بوده،کسی که از ابتدا با عشق نابودم کرد و بعد با رفتنش جانم را گرفت و حالا زیر دست جلاد رهایم کرده بود.تا اینکه سپیده دمید و صدای در آمد.از جایم تکان نخوردم.از شکل و قیافه ابوسش متنفر بودم.برای اولین بر موقع تو آمدن مرسدسش را به در و دیوار زد.کنجکاو شدم.پا شدم رفتم پشت پنجره.پشتش به من بود و داشت میرفت در را ببندد.تلو تلو میخورد و تعادل نداشت.پلهها رو یکی در میان بالا آمد تا رسید دم در.حرکت عجیب و غریبش وحشت زده ام کرد.در اتاق را قفل کردم.صدایش تغییر حالت داده بود و شل حرف میزد و صدایم میکرد.همه اتاقها را یکی یکی گشت.رفته بودم به اتاق خودم و در را قفل کرده بودم با این همه میترسیدم.دستگیره که چرخید ترسم بیشتر شد.
فریاد کشید
(اینجایی؟خوابی؟در رو باز کن کارت دارم.))

سکوت کردم.قلبم داشت از گلویم بیرون میزد.مشت به در کوفت و فریاد کشید
(مگه نمیگم در رو باز کن!))

دلم نمیخواست در حالت ناا هوشیاری به من نزدیک شود.به هر سؤ نگاه میکردم جز یاس و نه امیدی نمیدیدم.سکوت سنگین فضای خانه را تحمل ناا پذیر کرده بود.صدا از مرتضی در نمیآمد.از زیر در نگاه کردم،دیدم از حال رفته و به زمین افتاده بود.نفس راحت کشیدم و نشستم زمین و همانجا خوابم برد.یکی دو ساعت گذشته بود که بیدار شدم.با احتیاط لایه در را باز کردم.مرتضی رفته بود.


ویرایش توسط گمشده.. : 05-20-2012 در ساعت 12:39 AM
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 05-20-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۰:قسمت اول
دو روز میشد که از مرتضی خبر نداشتم.نگران بودم و عصبانی که چرا حتی یه زنگ هم نزده.سیمین از پشت تلفن یک ساعت تمام نصیحتم کرد و من هنوز سر جای اوّلم بودم که صدای در آمد.با عجله خداحافظی کردم و گوشی را گذشتم رفتم پشت پنجره.مرتضی با چهرهای عبوس داشت مرسدسش را پارک میکرد.نگرانی چند لحظه گذشته به ترس بدل شد.با حرکتی کند تر از همیشه از پله ها بالا آمد.رفتم استقبالش .جواب سلامم را نداد،رفت نشست رو مبله چرمی جلوی تلویزیون.پرسیدم(این دو روز کجا بودی؟معنی زن و شوهری اینه که بی خبر بذاری بری و حتی یک تلفن هم به من نزنی؟))
برگشت سرد نگاهم کرد و گفت
(نه خیر،معنی زن و شوهری اینه که زن شوهر مسمو مشو تو اتاق راه نده.))

دلم فرو ریخت.مقابلش نشستم،سعی میکرد نگاهم نکند،دستهایش را گرفتم و پرسیدم
(مرتضی تو مسموم شده بودی؟))

_برام تازه گی نداره که نسبت به من انقدر بی تفاوت باشی!میدونم که از من متنفری.
_من خیال کردم که تو...
_من چی؟ولم کردی که بمیرم دیگه نه؟شاید هم خودت مسمومم کردی!
عصبانی شدم.گریهام گرفت.((مرتضی،اون شب رفتی با دوستات بیرون غذا خوردی.یادته؟گناه من چیه که باید این حرفهای ترو تحمل کنم؟))
در چشمانم خیره شد و گفت
(راستشو بگو،چرا انقدر از من میترسی؟من که کاری به کارت ندارم.))

با شرم سرم را زیر انداختم
(راستش،اون شب خیال کردم مستی.))

چهره آاش سرخ و بر افروخته شد.با لحنی معترض گفت(خجالت بکش بی همه چیز،من و عرق خوری؟خیال کردی من کیم؟جاهل و چاقو کش محله که عرق بخورم و عربده بکشم؟))
سرم هنوز پایین بود و خجالت میکشیدم که نگاهش کنم.زیر لب آهسته گفتم(ببخشید مرتضی.))
برای اولین بر قاه قاه خندید.تا آن روز چهره خندان مرتضی را ندیده بودم.دست انداخت دور گردنم و سرش سور خورد روی شانه ام(پریا،شاید بد نبود اگه یک دفعه هم شده مست میکردم که راحت ناا مردی کنم.))
سکوتش دلم را لرزاند.نخستین باری بود که دلم برایش میسوخت.نوازشش کردم و آهسته گفت
(تا حالا با خودم مبارزه کردم،اما دیگه نمیتونم.پریا،بگو که مال معنی.))

_مرتضی این همه مدت من و تو زن و شوهریم،تازه داری میپرسی که من مال توام یا نه؟))
_همیشه خیال میکنم که از من متنفری و منتظر هستی که بمیرم.
_این حرفها چیه مرتضی؟بهتر نیست با هم مهربون باشیم و راحت زندگی کنیم؟
_اگه تهدید من نبود زنم میشدی؟به گوشم رسید که راضی نیستی.
_مرتضی،گذشته ها گذشته.فعلا که زنت هستم و تو هنوز با من غریبه ای.
_دوستم نداشته باشی هم مجبوری تحملم کنی.من شوهرتم میفهمی پریا؟شوهرت.
خندیدم
(تازه یادت افتاده که شوهرمی؟))

از من فاصله گرفت و چند دقیقه زًل زد به چشم هایم.رنگ صورتش سرخ شد
(پریای از خود راضی،گیر مرتضی افتاده که نه شعور داره و نه معرفت .حالا هم باید نامردی کنه تا به مراد دلش برسه.خیلی صبوری کردم که محرومیت بکشی و به من قانع بشی.))

دلم گر گرفت.صبر و تحملم تمام شد.مرتضی به من احتیاج داشت و از من دوری میکرد.تحقیر شده بود و تحقیرم میکرد.حرف از نامردی میزد و من از کارش سر در نمیآوردم.پرسیدم
(مرتضی ،این همه کله شقی برای چیه؟حرفات و کارهات دل من رو میسوزونه.اگه دوستم داری،چرا انقدر رنجم میدی!این اذیت و آزار تو باعث شده از زندگی سیر بشم.یه کم مهربونی دوای درد هر دوی ماست.

_پریا،خیال میکنی زن واسه من پیدا نمیشه؟اشاره کنم صد تا زن و دختر به پام میافتن.
_چرا حرف بی ربط میزانی؟کسی که زن میگیره،فقط باید با زنش باشه.
مچ دستم را گرفت و فریاد کشید:تو حق نداری به من دستور بدی!باید ،بی باید.هر کاری دلم بخواد میکنم.تو هم تا آخر عمرت زنم باقی میمونی.فهمیدی؟
چشمهایم پر از اشک شد.در حالی که دستم را از دستش بیرون میکشیدم گفتم میدونم برای تو هزار تا زن پیدا میشه و آقا بزرگ مجبورت کرده منو بگیری.حالا تکلیف چیه؟تا آخر عمرت میخوای با من بجنگی؟این زندگی به مفت نمیارزه.هم خودتو از بین میبری هم منو.اگه تحمل دیدن منو نداری تلاقم بده.))
از جا بلند شد و سیلی محکمی به گوشم زد.باور نمیکردم آنقدر بی رحم باشد.زیر لب غر غر کرد
(تو آدم بشو نیستی.سر کش و پر رویی!خودم به زانو در میارمت پست فطرت.))

چشم چپم از ضربهای که خورده بود ملتهب و اشکم سرازیر شده بود.گفتم
(برو سراغ همون دخترهایی که واست میمیرن.من که برات تره هم خورد نمیکنم احمق کثافت.))

هنوز جملهام تمام نشده بود که که زیر دست و پایش له و لورده شدم.در عرضه چند ثانیه چنان مشت و لگدهایی به من زد که قدرت بلند شدن نداشتم.پهلوهایم چنان درد گرفت که آه از نهادم بر آمد.همان لحظه جریان رقیقی از کنار بدنم به سمت پاهایم سرازیر شد،انگار کلیه هایم ترکیده بودند.بی حس و هال افتادم وسطت هال.مرتضی آرام به سمت آشپزخانه رفت و یک فنجان چای برای خودش ریخت.وقتی چای خوردن پر سر وصدایش تمام شد بر خواست و آرام آمد سمت من
(کجایی پریا؟حالت خوبه؟بیا کارت دارم.))

تنم لرزید.باور کردم که هرگز نباید سر به سرش بگذارم.پشت مبلی مخفی شدم.آمد بالای سرم.لحظهای سکوت کرد.دست برد لایه موهایم و نوازشم کرد.صدایش گرفته بود
(عزیزم،انقدر سر به سر من نظر.گفتم بیا ،باید بیایی .میفهمی پریا؟))

همچنان که شر شر اشک میریختم با التماس گفتم
(مرتضی بذار به هال خودم باشم.))

خم شد.صورتم را بوسید.اشکهایم را پآک کرد.چشمم افتاد به نگاه مظلومانه آاش.یک ریز حرف میزد
(بمیرم الهی!بشکنه دستم،بشکنه دستت مرتضی.مرتضی که آنقدر عاشق پریا بود و حالا جرات پیدا کرده دست روش بلند کنه.خدا باعث و بانیشو لعنت کنه.))

حیرت زده اشک میریختم و نگاهش میکردم._پریا،نمیدونی چقدر میخوامت.فقط خدا میدونه چه به روزم آوردی!من وحشی و بی معرفت نیستم،تو به خاک سیاه نشوندیم.توی بد مخمصهای گیر کردم.هم نامردی در حق محمد کردم و هم میخوامت.با اینکه از شدت درد داشتم به خودم میپیچیدم لبخندی مصنوعی زدم
(مرتضی،تو شوهرمی،ولی حالا بهتره راحتم بذاری،فعلا حالم خوب نیست.برو یه کم فکر کن،وقتی گذشته رو فراموش کردی بیا سراغم.))

پرسید
(تو میتونی گذشته رو فراموش کنی؟))

دستم رفت تو موهایش و نوازشش کردم
(آره عزیزم،من گذشته رو خیلی وقته دور ریختم.))

لبش چسبیده بود به انگشتان دستم.نفسش گرم بود
(بگو تو بمیری.))

بی اراده خندیدم.آنقدر بازیم داده بود که خوشحالی و ناراحتیش را نمیفهمیدم.باید زندگیم رو به راه میشد.گفتم
(به جون تو دوستت دارم.))

_خوب حالا بگو محمد برات مرده.
دلم لرزید.با آنکه هر لحظه که مرتضی بیشتر آزارم میداد بیشتر از محمد متنفر میشودم تا مرتضی.اما دلم نمیآمد چنین کلامی را بر لب آورم.با ترس و لرز گفتم
(من راضی به مرگ هیچ کس نیستم.حالا دیگه محمد برادرمه مثل مهدی...))

_________________________________________
فصل ۱۰:قسمت دوم
هنوز حرفم تمام نشده بود که چشمهایش قرمز شد و فریاد کشید
(محمد باید برای پریا بمیره،فقط یه کلمه بگو و راحتم کن.))

_قول میدی مزاحمم من نشی؟مرتضی خواهش میکنم کاری به من نداشته باش.یه مدت بذار به حال خودم باشم،نه محمد،نه هیچ مرد دیگهای برای من زنده نیست.اصلا میدونی چیه؟من خودم هم با مرده فرقی ندارم.فقط دارم ادای زندگی کردن رو در میارم.
لحظهای مات زده نگاهم کرد.((نا سلامتی زن منی!یعنی چی نباید مزاحمت باشم؟مگه من تا حالا مزاحمت شدم؟))
_مرتضی تو باید پریا رو از جون و دل بخوای،میفهمی چی میگم؟این موش و گربه بازی داره منو میکشه.همش از من بهانه میگیری که اذیتم کنی.اینه معنی خاطر خواهی؟
سکوت کرده و در نگاهم غرق شد.همان تور که نگاهم میکرد زیر لب چیزی میگفت که نمیشنیدم.پرسیدم
(ناهار خوردی؟))پاسخ نداد.بلند شد و رفت لباس پوشید و بدون خداحافظی از در بیرون زد.تا دیر وقت منتظرش نشستم و غذا نخوردم.در مدتی که نبود تصمیم گرفتم به محض اینکه از در بیاید لبخند بزنم و تقریبا همه چیز را فراموش کنم.یکی دو ساعت پس از نیمه شب آمد.سرش به بالش نرسیده خوابش برد و صبح زود بدون صبحانه رفت بازار.چند روز باهم قهر بودیم.به توصیه سیمین پیش از آمدنش آرایش میکردم و لباس مرتب میپوشیدم و عطر میزدم و غذای باب طبع و خوشمزهای که دوست داشت درست میکردم.بی سر و صدا میآمد و شام میخورد و بدون هیچ حرفی میخوابید.هر روز هزار بار خودم را لعنت میکردم و هزار بار مرگم را از خدا میخواستم.برای حفظ و بقای زندگی زنا،شویی ام حاضر بودم تا آبد به دروغ گوییم ادامه بدم،شاید مرتضی دست از لجبازی بردارد.نخستین کاری که انجام دادم جا به جا کردن اثاث منزل و تغییر دکوراسیون بود.چند شاخه گل سرخ از باغچه چیدم و گذاشتم توی گلدان وسط حال.حیاط را تر و تمیز و باغچه را آب دادم و حوض پس از مدتها تمیز شد و برق میزد که صدای ماشین را شنیدم.رفتم دم در.چهره اخم الودش به صورت تغییر حالت داد.از پشت شیشه حالت متعجب نگاهش شادم کرد.لبخند زدم و سلام کردم.پیاده شد و پرسید
(چه خبره؟))

در حالی که فواره را میبستم و شلنگ را جم میکردم لبخند زدم
(امروز هوا خوب بود ،هوس کردم حیاط رو بشورم.))

_بی خود کردی ،برو تو الان همسایه ها میگن چه خبره؟
پشت سرم آمد توی حال.از تغییر شکل تزیینات خانه جا خورد.به اطراف چرخی زد و پرسید
(چه کار کردی؟))

_خوب شد؟از مدل خونمون خوشت میاد؟
_نه زیاد.مثل قبل بود راحت تر بودم.
_باشه فردا دوباره مثل قبل میشه.
عزمم را جزم کرده بودم که هیچ بهانهای دستش ندم.هر جا نگاه میکرد ایرادی میگرفت که زود تاییدش میکردم و میگفتم حق با تو است.آن شب ،پس از مدتها آرامشی ساختگی بر خانه حکم فرما شد.مرتضی سکوت کرده بود و مرموز نگاهم میکرد.هر طرف میچرخیدم چشمش دنبالم بود.خوشحال بودم که توجهش جلب شده بود.اواخر شب تلفنی مشکوک تعادل خلق و خویش را به هم زد.کنجکاو شدم و پرسیدم
(کی بود؟))

رنگش کمی پرید.پاسخی نداد.به فکر فرو رفته بود که دوباره پرسیدم
(مرتضی چیزی شده؟))

برگشت و زًل زد به چشم هایم.حواسش کاملا پارت بود.گفتم
(مثل اینکه خیلی خسته ای.))

به چشمانم خیره شد.مانند بچهای که از مادرش دور مانده و ترسیده باشد،چشمهایش پر اشک شد.پرسیدم
(تو حالت خوبه؟مرتضی چرا حرف نمیزنی؟))

آه کشید و گفت
(نه اصلا حالم خوب نیست.))

رفتم نزدیکش،دلم به حالش سوخت.انگار از من کمک میخواست ولی قادر به گفتن نبود.گفتم
(پسر عمو،به دختر عموت بگو چته.))

سرش بی اراده رفت روی شانه ام
(نمیتونم پریا،خیلی سخته.))

شب روی کاناپه خوابش برد و من از شدت ناراحتی تا صبح نخوابیدم.
صبح آفتاب زده بود که بلند شد و گفت :دیرم شده.
پرسیدم
(به این زودی کجا میری؟))

نگاهی مشکوک به چشمهایم کرد و گفت
(به تو مربوط نیست.))

.

ویرایش توسط گمشده.. : 05-20-2012 در ساعت 01:05 AM
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 05-20-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل یازدهم
سکوت مرتضی در طول راه،سنگینی فضای اتومبیل را بیشتر کرده بود.حالم داشت به هم میخورد.شیشه را پایین کشیدم.آرام پرسیدم
(چند ساله فرهاد رو میشناسی؟))
تکانی شدید خورد.برگشت نگاهم کرد و گفت
(به تو ربطی داره؟))
مثل همیشه پاسخ دندان شکنی داد که از پرسش بعدی جلوگیری کند،اما من که دست بردار نبودام گفتم
(تعجب میکنم مرتضی،اگه دوستی تو با این خانواده به من ربط پیدا نمیکنه،چرا منو دنبال خودت آوردی؟))
با خشونت فریاد کشید
(بد کردم آوردمت بیرون؟))
منطق مزخرفش با طرز فکر من فرسنگا فاصله داشت.پرسیدم
(تو بلد نیستی حرف بزنی؟حتما باید داد بکشی که من خفه بشم؟))
با نگاهی عجیب و قریب به چشمهایم زًل زد و گفت
(اگه بهت رو بدم،میشم زنت و تو میشی شوهرم.))
همیشه آخر بحثمان به کوتاه آمدن من میانجامید و او پیروز مندانه بادی به قب قب میانداخت.آن شب هم سکوت کردم و او،به محض رسیدن به اتاق،شئم نخورده خوابش برد.تا صبح توی بستر غلط زدم و خوابم نبرد.به توری که مجبور شدم با قرص آرام بخش بخوابم.نزدیک ظهر چشم باز کردم دیدم مرتضی رفته است.مثل هر روز خواستم از خلوتی خانه استفاده کنم و درس بخوانم که نشد.با خودم کلنجار میرفتم و کتابها رو بی هدف ورق میزدم کهسدی زنگ در آمد.رفتم پشت در و گفتم کیه؟
مردی آرام گفت
(فرهادم.لطفا باز کنید خانم طلا چی.))
در را که باز کردم فرهاد پاکت به دست در چاهر چوب در ایستاده بود .
_سلام خانم طلا چی.ببخشید مزاحم شدم.این امانتی مال مرتضی است.
بسته را تحویل داد و رفت سمت اتومبیلش از لایه در نگاهش کردم که استرت زد و چند لحظه به در خیره ماند و سپس حرکت کرد.بسته را بردم به اتاق مرتضی و گذاشتم روی میز و برگشتم سر کتاب هایم.
حواسم کاملا پارت بود و تمرکز نداشتم.دوباره رفتم سر بسته مشکوک.درش باز بود.داخل باکت مقدار زیادی دلار بود و تکه کاغذیه که رویش نوشته بود:ببخشید مرتضی از این بیشتر گیرم نیومد.
تا شب هزار فکر به سرم زد تا آنکه صدای باز شدن در حیاط آمد.شم به روی میز آماده بود که مرتضی با سگرمههای در هم آمد توی هال.سلام کردم.زیر لب جوابی کوته داد و رفت سمت دستشویی.پرسیدم
(مرتضی حالت خوبه؟
جوابی نداد.گفتم:آقا فرهاد یه بسته آورد گذاشتم روی میزت.
از دستشویی حوله به دست بیرون آمد و با عجله رفت سمت اتاق.قر قر کرد:چه ساعتی این بسته رو آورد؟
_گمان کنم در حدود دو یا سه بعد از ظهر بود.
فریاد زد:گوه خورده مرتیکه اومده در خونه من.تو بازار منتظرش بودم،راه افتاده اومده اینجا چی کار؟
انگار وزنهای سنگین از قلبم کنده شد.دلم شور افتاد.از اتاق آمد بیرون و نگاهی مشکوک به سر تا پایم انداخت و برگشت اتاقش.گفتم:غذا سرد میشه.
فریاد زد
(من اشتها ندارم،خودت بخور.))
حرکاتش بی اندازه کنجکاوم کرده بود.چند لحظه بیشتر طول نکشید که رنگ پریده از اتاق بیرون آمد و گفت:این بار هر کس در زد وا نمیکنی.فهمیدی یا با کتک حالیت کنم؟
_مرتضی معلوم هست چی میگی؟
_آره من میفهمم چی میگم.تو هم میفهمی!
_آخه یه وقت ممکنه...
داشت عصبانی میشد که حرف را عوض کردم و پرسیدم
(راستی مرتضی از زری چه خبر؟))
_هیچ خبر.
خیلی دلم براش تنگ شده.
_بی خود.
_من و زری سالها باهم دوست بودیم.یادت که نرفته؟
خم شد ،زًل زد به چشم هام
(ببین،من هیچی نمیخوام یادم بیاد.تو هم بهتره همه رو فراموش کنی،واگر نه کلامون میره تو هم.))
_مرتضی من دارم توی این خونه میپوسم.
_نکنه دلت بچه میخواد؟
مثل برق گرفتهها جواب دادم
(نه))
_چیه؟بچه منو نمیخوای؟که چی؟مرتضی انقدر بده؟
گفتم:من هنوز آمادگی مادر شدن ندارم.
فریاد کشید:حالا که این حرفو زادی،یه بچه میزارم تو دامنت که حسابی سرت گرم بشه و نق نزنی.
تنم لرزید.بی شک بچه مرتضی بد بختترین بچه دنیا میشد که من باید به تنهایی جور نه مهربانی او را هم میکشیدم.لجبازی مرتضی ممکن بود کار دستم بدهد.تصمیم گرفتم در اولین فرصت با یک پزشک زنان مشورت کنم.
عصر همان روز زنگ زدم به سیمین تا نشانی دکتر زنان را بگیرم که شک بارش داشت و فریاد کشید:پریا چه خبر خوبی،خیلی خوشحالم.
قاه قاه خندیدم و او که فکر میکرد به خاطره حامله بودنم خوشحالم همراهم خندید.
عصر روز بعد رفتم دکتر.وقتی که مشکلم را با او مطرح کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت:شما بهتره به یک روان پزشک مراجعه کنی.
توصیه بدی نبود.حرفهای ضد و نقیزم برای خودم هم غیر عادی بود.دوباره زنگ زدم به سیمین و این بار نشانی یک روان پزشک را از او خواستم.نگران شد و پرسید
(معلومه کچت شده؟نکنه خول شودی؟
خندیدم و گفتم:از اول عمرم تا حالا انقدر عاقل نبودام.
روان پزشک خانم جا افتادهای بود که بعد از گوش دادن به حرف هم پرسید:حالا میخوای زندگیتو درست کنی یا اینکه صورت مساله رو پاک کنی؟
پس از کمی فکر گفتم:اگه راه حل داره،ترجیح میدم درستش کنم.
_خیلی عاقلی،بنا بر این بهتره فعلا دوره بچه در شدن رو خط بکشی.
دستورهایی داد که تقریبا خیالم را راحت کرد.شب که مرتضی آمد خونسرد تر از همیشه بودم.پرسید:چی شده پریا؟تو فکری،ساکتی!
_آدمهای ساکت نمیتونن بی فکر باشن؟خوشحالم که در حال حاضر به هیچی فکر نمیکنم.
از جوابم جا خورد.نشست رو به رویم و پرسید:برای تنهاییت چه فکری کردی؟
_برنامه ریزی کردم دو روز در هفته برم دیدن مامانم.بقیه وقتم هم به خانه داری و مطالعهٔ بگذره.
عصبانی شد و فریاد کشید:حق نداری بدون من جایی بری.
با تعجب گفتم:تو که از صبح تا شب خونه نیستی.چه فرقی میکنه که من کجا برم و چیکار کنم!
_مثل اینکه یادت رفته من شوهرت هستم!رفتارت خیلی مشکوکه ،چه خیالی تو سرت داری؟
با خونسردی نگاهش کردم و گفتم:اگه قراره کسی مشکوک باشه ،منم باید به رفت و آمدهای تو شک کنم که معلوم نیست کجا میری و کجا میایی و چیکار میکنی!
بلند شد و فریاد کشی:غلط میکنی به من شک داری.اصلا به تو چه مربوط که من چه کار میکنم و کجا میرم!هرچی هیچی نمیگم مثل اینکه هر روز توقعت بالا تر میره.
به خودم جرات دادم و پرسیدم:موضوع دلارها چی بود؟تا کی میخوای با من غریبه باشی؟ناا سلامتی من و تو زن و شوهریم.
انگار جرقه به انبار باروت زدم.مانند تیری که از چله کمان رها شود،به سمتم آمد و سیلی محکمی به گوشم زد:عوضی حالا دیگه واسه من شودی مفتش؟
به کتکهایش عادت کرده بودم.آنقدر سیلی خورده بودم که پوست صورتم کلفت شده بود.اما دست مرتضی خیلی سنگین بود و وقتی سیلی میزد،حسابی میزد.اشکم توی چشمم جمع شد اما نگذشتم سرازیر شود.نگاهی غضب الود بهش انداختم و او شرمنده از در بیرون زد.آن شب باز نگشت و شصتم خبر دار شد که خانه دیگری دارد که در هنگام لزوم به آنجا پناه میبرد.
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم ،تصمیم گرفتم از نو شروع کنم.با شهامت باشم،پر قدرت باشم،و به خدا توکل کنم.اما به محض دیدن مرتضی تمام قدرتی که داشتم به یک باره ناا پدید شد.باید دل به دریا میزدم و دریا دل میشودم و آن میکردم که درست است.تا کی میتوانستم مرعات حالش را بکنم و در عین حال کتک هم بخورم.
جای انگشتهایش که روی صورتم مانده بود ،زودتر از همیشه خوب شد.یک روز صبح که از در بیرون رفت،تاکسی گرفتم و رفتن دیدن مادرم.هنوز عموها و آقا بزرگ به بازار نرفته بودند.پدرم از دیدنم جا خورد و پرسید:اتفاقی افتاده بابا؟این طرفها!...خیر باشه!
لبخند تلخی زدم و گفتم:شما منو فراموش کردید،اما من هنوز یادم نرفته که پدر و مادر دارم.
تا بعد از زهر پیش مادر بودم و به دیدار عزیز و عمهها و زن عموها رفتم.عصر که مهرداد از مدرسه بر گشت ،خشکش زد.انگار انتظار نداشت بدون مرتضی،آن هم آن وقت روز،آنجا باشم؟در آغوش گرفتم و بوسیدمش.تور عجیبی نگاهم میکرد و لبخند میزد.پرسیدم:خیلی قیافم تغییر کرده؟
با استینش اشک چشمش را پاک کرد و گفت:خوشگل تر شودی.
پشت سرش رفتم به اتاقش و پرسیدم:داداش از مهدی چه خبر؟دلم براش پار میزنه.
نگاهی غم انگیز به چشمهایم کرد و گفت:داداش خیلی گرفتاره.
_یعنی چی؟کی دیدیش؟اینجا سر میزنه؟
_گاهی اوقات اگه وقت کنه میاد به مادر سر میزنه و زود میره.هفته پیش دیدمش.خیلی لاغر شده.
_برای چی لاغر شده؟
شکش سرازیر شد.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.با لحن ملتمس گفتم:داداش بگو چه بالایی سر مهدی اومده.دارم سکته میکنم!
_چیزی نشده.دلم هاواتو کرده بود،بغضم ترکید.
شکایتی که مدتها تو دلم محبوس شده بود به یکباره سر باز کرد:من از همه تون گله دارم.هیچ کس به من سر نمیزانه،انگار وقتی با مرتضی دست به دستم دادید خاکم کردین و همتون رفتید سر کار و زندگی خودتون.انگار نه انگار که دو تا برادر دارم.تصورش رو هم نمیکردم انقدر ناا مهربون باشید.
_ما ناا مهربونیم یا شوهر کثافت تو که برای همه خط و نشون کشیده که پامونو در خونه ات نذاریم؟
عقدههای سر نگوشوده این مدت غربت و تنهایی و شکنجه روحی شدن یک مرتبه سر گشود و فریاد کشیدم:این لقمهای بود که بزرگ ترها برام گرفتن و شما هم دست رو دست گذاشتین تا سیاه بخت بشم.
در حالیکه تا حد جنون عصبی شده بود ،فریاد میزد:خودت خواستی زنش بشی،تقسیرش رو به گردن هیچکس نانداز که همه شاهد بودن تو همه ما رو بد بخت کردی،محمد بد بخت هم تا آخر عمر تو آتیش دروغ گویی و هوس بازی تو میسوزه.
اسم محمد که آمد از شدت ناراحتی دندانهایم کلید شد. آن همه حرف معلوم نبود از کجا آماده بود و از دهان مهرداد جاری میشد که همچون خنجر توی قلبم فرو میرفت.
وقتی چشم باز کردم مادر بالای سرم بود و مهرداد داشت گریه میکرد.به سختی نفس میکشیدم.پرسیدم:چرا گریه میکنی داداشی؟پریا سگ جونه و حالا حالاها نمیمیره.کاشکی من جای پریسا مرده بودم.
هوا داشت کم کم تاریک میشد که حالم کمی جا آمد و از مجتمع زدم بیرون.همه دردهای گذشته را از یاد برده بودم،چون زخم جدیدی برد علم نشسته بود .بی خبری از مهدی و حرفهای دو پهلوی مهرداد درد تازهای بود که غمهای گذشته را کم رنگ میکرد.
آن شب مرتضی دیر آمد و از شدت سر درد پیش از آمدنش آرام بخش خوردم و خوابیدم.نیمه شب از تکان خوردن شانههایم از خواب بیدار شدم.داشتم خواب میدیدم و گریه میکردم.مرتضی که همچنان دست بر شانهام گذشته بود پرسید:پریا،چته؟
گفتم:ولام کن،خوابم میاد.
وقتی بیدار شدم رفته بود.یادداشتی نوشته بود و گذاشته بود جلوی آیینه میز توالت.
((چند روز میرم مسافرت،خرید کردم گذاشتم آشپزخونه.بیرون نرو،زنگ میزنم.))
نفس راحتی کشیدم و رفتم سر کتابهای درسیم که زنگ زدند.مهرداد بود.از دیدنش آنقدر خوشحال شدم که ناراحتیهای روز گذشته را از یاد بردم.سر و صورتش را غرق بوسه کردم.در حالی که از هیجان زدگی من لذت میبرد پرسید:مرتضی هست؟
_نه داداش،بیا تو،چه عجب!
نگاهی به حوض لجن گرفته انداخت و گفت:معلومه که پریشون احوالی.
_حیاط رو ولش کن بیا بریم تو.چطور شد یاد خواهرت کردی؟
_کنایه میزانی؟
_مهرداد به جون بابا از دست همه تون دلخورم.شما همه در باره من اشتباه کردین.حالا هم میخواین گناهتونو گردن من بندازین؟من که اعترزی نکردم،اما انتظار دارم هر چند وقت یک بر در خونمو بزنید.به مرتضی چه کار درین؟اون صبح میره شب بار میگرده.
_اگه دیروز ناراحتت نمیکردم،الان اینجا نبودم.از مرتضی متنفرم.
_مهرداد،با اون همه و بستگی که ما به هم داشتیم...
پرید وسط حرفم:دیروز خیلی حرف داشتم که نشد جلوی مادر بگم.مدتهاست خفقان گرفتم و دارم دق میکنم.برای مهدی نگرانم.برای تو دلم پره پره است.اگر چه گفتن تو خودت راضی شودی با مرتضی عروسی کنی،اما من هنوز نمیتونم باور کنم که تو محمد رو کنار بگذاری و زن مرتضی بشی.
شنیدن اسم محمد خونم را به جوش آورد.رنگم سرخ شد و با عصبانیت گفتم:میشه اسم اون پسر عموتو نیاری؟حالم از خودش و برادرش و خونوأه آاش بهم میخوره.
_چرا عصبی شودی؟
_برای اینکه عامل همه بد بختی هم اون بوده،تا آخر عمرم نمیبخشمش.
فریاد کشی:من چه گونهی کردم که باید بار همه بد بختیهای خونواده رو به دوش بکشم.بابا که حس و حال حرف زدن نداره،مامان هم روانی شده و از صبح تا شب با خودش حرف میزانه!پریا.دارم دیونه میشم و آخرش سر میزنم به بیابون.
_حاشیه نرو داداش،بگو چه بالایی سر مهدی اومده!نترس من دلشو دارم و خوب میتونم به حرفات گوش بدم.زندگی با مرتضی مثل سنگ سخت جونم کرده،به گریه هم اهمیت نده.از بی خبری از شمست که دارم داغون میشم.
_میدونم حال و روز خوبی نداری،ولی میترسم بپرسم و...
مهرداد یک بند اشک میریخت.از دیدن چهره جوان آکنده از اندوهش دلم خون شد.یک لیوان آب دادم دستش ،آه کشید و گفت:نمیدونم چشه آنقدر لاغر و ضعیف شده که وقتی دیدمش وحشت کردم.
_مگه با اون زندگی نمیکنه؟
__اون هم دست کمی از مهدی نداره.نمیدونم چطوری زندگی میکنن.من بچهام که آدم حسابم نمیکنن دو کلمه باهم حرف بزنن.دفعه پیش که مهدی رو دیدم خواستم پول تو جیبی خودمو بذارم تو جیبش که بدش اومد.گمان میکنم زندگی سختی دارن و به هیچکس نمیگن.هر دوتاشون توی آژانس شب کاری میکنند.کار محمد سخت تره،چون درسش سنگین تره.مهدی رفته دفترچه خدمت گرفته،اما به من نگفت کی میره سربازی.فعلا که داره درس میخونه و کار میکنه تا بعد...
در حالی که از بغض داشتم خفه میشودم،خودم را خونسرد نشان میدادم تا مهرداد راحت حرف بزنه.او غرق درد دل کردن بود و من غرق در افکار ناراحت کننده.از بی دست و پا بودن خودم حالم به هم میخورد.چرا نباید مثل همه زنهای دیگر ،پولی پس انداز داشته باشم تا در هنگام لزوم به عزیزانم کمک کنم؟
مهرداد که از سکوتم کلافه شده بود پرسید:حواست پیشه منه یا جای دیگه است؟
_حواسم پیش شماهست .نمیدونم چطور باید کمکتون کنم.اون قدر بی عرضه هستم که یه قرون پول از خودم ندارم.
_خیال میکنی کسی از تو پول میگیره؟
_اگه نتونم کمک کنم،به درد لایه جرز میخورم.
_خیال نکنی اومدم خونت گدایی!
توی چشمهای قهوهای رنگش یه دنیا غم و غصه بود.صداقت گفترش اشکم را سرازیر کرد:پریا احمق نیست.هنوز کمی از شعور ذاتی توی وجودم زنده است.بگو راحت باش.
_من درد دلهامو کردم،بهتره حالا تو حرف بزنی.بگو ببینم طرف آدم شده یا نه!
_دلم نمیخواد درباره آاش حرف بزنم.
_جوابمو گرفتم.اگه بدونم کی تو رو مجبور کرد زنش بشی، به خدا میکشمش.
_شمشیرتو غلاف کن عزیزم.سرنوشت من این بود که وارد جهنم بشم.تقصیر هیچ کس نبود به جز خودم.
یک هفته بی خبری از مرتضی پاک کلافهام کرده بود.به خصوص که هیچ پولی نداشتم که خرج کنم.هیچ کس نفهمید با چه مصیبتی شب هم به صبح رسید ،و صبحا تمام وقت چسبیده بودم به تلفن،اما هیچ خبری از مرتضی نشد.روز هشتم،در حالی که نمیدانستم تکلیفم چیست و کجا باید دنبالش بگردم،صدای زنگ در آمد.به خیال اینکه مرتضی برگشته کلید نبرده،سر و پا برهنه دویدم و در حیاط را باز کردم.فرهاد پشت در بود که به محض باز کردن در چند تا سرفه کرد و سرش را بر گرداند.هنوز سلام نکرده شروع کرد به پوزش خواهی.در حیاط را بستم و دویدم طرف ساختمان.چادر سر کردم و بر گشتم.رفتم سمت در.
_ببخشید که موزهم شدم.مرتضی کجاست؟
_هنوز بر نگشته.منم نگرانشم.
تا بنا گوش قرمز شد و با عصبانیت پرسید:شما اصلا میدونید شوهرتون کجاست خانم؟
بی اراده به چشمهایش زًل زده بودم که چشم هام پر از اشک شد.
رفت سر اتوموبیلش و چند دقیقه بعد برگشت.دست توی جیبش فرو برد و پاکتی در آورد.:کوتاهی منو ببخشید خانم طلا چی.باید زود تر میآوردمش.
_بازم دلار؟
_خرجش کنید.
غیبت مرتضی که به دها روز رسید مجبور شدم خرجش کنم.افکارم مغشوش بود.شبها از ترس خوابم نمیبرد و روزها چشم انتظار بودم.بی کسی و تنهایی اعصابم را به کلی به هم ریخته بود.نگرانی مهدی کم بود که دلواپسیهای مرتضی هم به آن اضافه شد.از مهرداد نشانی محل سکونت مهدی را گرفته بودم.تصمیم داشتم در اولین فرصت که خیالم از مرتضی راحت شد به سراغش بروم که دوباره سر و کله فرهاد پیدا شد.
این بار بی اندازه عصبانی بود و سعی میکرد آرام حرف بزند.پرسید:هنوز نیومده؟
_خیر بفرمایید تو.
_موزهم نمیشام.
_اینجا بعده،میترسم همسایه ها...
یاد مرتضی افتاده بودم که قد قانع کرده بود در حیاط را باز کنم.فرهاد وارد حیاط شد و در را بست.پرسیدم:شما خبر دارید مرتضی کجاست؟
برای اولین بار به چشمهایم خیره شد و گفت امیدوارم دیگه بر نگرده.
شگفت زده نگاهش میکردم ،از حرفهایش سر در نیاورده بودم.دست توی جیبش کرد و یک پاکت در آورد.این بار میدانستم که به من ترحم میکند.
_بگیرید...میدونم که پای همه رو از زندگیتون بریده.
_از کجا میدونید؟
_یه روزگاری با مرتضی دوست بودم.آدم ناآ مردیه.دلم نمیخواد پشت سرش حرف بزنم.آخرش خودتون یه روز متوجه میشین با کی دارین زندگی میکنین.
پاکت رو گذشت روی پله و رفت.همان لحظه در دل نیت کردم اگر پول باشد ببرم برای مهدی.باید با همان پول بخور و نمیری که داشتم زندگی میکردم تا مرتضی برگرددپکت را برداشتم باز کردم،دیدن پانصد هزار تومان کمی دست پاچهام کرد.با خودم گفتم:توی این دوره زمونه هیچ کس کمک بلا عوض نکرده که فرهاد به فکر من باشد.حتما از مغازه مرتضی در آورده یا بهش بدهکار بوده.
دل به دریا زدم.پاکت را گذشتم توی کیفم و تاکسی گرفتم و یک سره رفتم به خانه مهدی.وقتی دم در رسیدم،زنگ زدم.کسی نبود.توان ایستادن نداشتم.بر روی پله خانه قدیمی نشستم و تکیه دادم به دیوار.هوا کاملا تاریک شده بود که سایه مردی را زیر نور چراغ بالا سرم دیدم.بلند شدم گفتم:مهدی اومدی؟
صدای محمد که انگار از ته چاه در میآمد،چهار ستون بدنم را لرزاند.متعجب بود و دست پاچه.پرسید:پریا تویی؟
هول شده بود و سوراخ کلید را پیدا نمیکرد.دستهایش میلرزید و سعی میکرد کلید را داخل سوراخ قفل فرو کند.چند بار زیر چشمی نگاهم کرد که سفت و سخت رو گرفته بودم و به جز چشم هایم،هیچ جای صورتم پیدا نبود.دلم از دیدنش سوزشی ناآ محسوس داشت.
سر انجام موفق شد در را باز کند.محمد در کناری ایستاد تا من وارد اتاق شوم.چراغ که روشن شد ،دیدم چشمهایش خیس اشک بود.تار در گوشهای از اتاقش بود،همین تور مقدار زیادی کتاب قطور دانشگاهی.پرسیدم:مهدی کجاست؟
بدون اینکه نگاهم کند،به سمت پنجره رفت و گفت:سر کره.
تحملش را نداشتم.تا سر حد مرگ ازش متنفر بودم.پرسیدم:اینجا اتاق شماست؟
از لحن کلامم رنجید.بر گشت و نگاهی غریبانه به چشمهایم کرد .سرش را مأیوسانه تکان داد و گفت:اتاق مهدی بالاست.
از پلهها رفتم بالا.دیدن اتاق محقر مهدی دلم را به درد آورد.همه جای اتاق بوی کهنگی میداد.روی زمین نشستم و زدم زیر گریه.محمد چند بار تا پا گرد پلهها بالا آمد و برگشت پایین.پس از مدتها یک دل سیر گریه کردم.وقتی خوب گریه کردم و عقدههای دلم خالی شد پاکت را روی طاقچه گذاشتم و رفتم پایین.به سرعت از حیاط گذشتم.محمد تا پشت در حیاط دنبالم آمد.کوچه تنگ و تاریک را تا خیابان اصلی دویدم
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:58 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها