بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بدین ترتیب خواستم به دیگران تو دهنی زده باشم تا دیگر در امور داخلی زندگیم دخالت نکنند . همان اقوام و آشنایان دلسوز ! در بحرانی ترین لحظات زندگی مرا تنها رها ساختند و به دنبال کارشان رفتند . بعد از گذشت دو سال خدمت سربازیش که بر من قرنی گذشت ، او مجددا به تهران باز گشت و یکسره به خانه خودشان رفت . این بار سعی کردم به طریقی خود را به او نزدیک کنم . به نزد دائیش که نقش میانجی را در ازدواج ما به عهده داشت رفتم . او به من قول داد که ترتیبی دهد تا ما بتوانیم زندگی شیرین خود را آغاز نماییم . مدتی گذشت ولی خبری از او نشد . بار دیگر به سراغش رفتم . با دیدنم با تاسف سری تکان داد و گفت :
- متاسفانه شوهرت حاضر نیست به هیچ قیمتی و تحت هیچ شرایطی با تو زندگی کند . پیغام داده که اگر می توانی برای همیشه این وضع را تحمل کنی حرفی نیست ، در غیر اینصورت بهتر است از همدیگر جدا شویم . . . او سپس گفت :
- دختر جون ، ناراحت نباش . بهتر است که از او جدا شوی . تو هنوز خیلی جوانی و برای آینده فرصت زیادی داری . او هنوز بچه است و معنی زندگی را نمی داند . زمانی به اشتباه خود پی خواهد برد که خیلی دیر است . نصیحت مرا قبول کن و تا دیر نشده از او جدا شو . . .
دیگر به سخنانش توجهی نکردم . با چشمانی پر از اشک به منزل برگشتم . چند ماه دیگر نیز سپری شد . در این فاصله چند نفر را به عنوان واسطه فرستادم تا با او و مادرش صحبت کنند ولی همیشه جواب شوهرم یکی بود ، ( یا طلاق بگیر یا این وضع را به همیبن صورتی که هست بپذیر . )
مادرش هم تنها سکوت کرده و هیچ اظهار نظری نمی کرد .
یک روز در گوشه ای نشستم و با خود خلوت کردم . ساعتها از اتاق خود خارج نشدم تا تصمیم بگیرم . بالاخره تصمیم گرفتم که کار را یکسره کنم . فهمیدم که تنها راه همانا طلاق است . بنابراین در اولین فرصت به او پیغام دادم که برای طلاق آماده شود .
خیلی زود پاسخ مثبت را دریافت داشتم . روز بعد به اتفاق به دادگاه رفته ، در آنجا گواهی عدم سازش گرفتیم و من مهریه ام را بخشیدم تا هر چه زود تر ورقه خلاصی هر دو نفر امضا شود . آن روز ما تنها زن و شوهری بودیم که با لبهای متبسم ولی قلبی آکنده از درد از یکدیگر جدا می شدیم . بعد از ظهر همان روز به محضر رفتیم و پس از سه سال که از تاریخ ازدواج ما می گذشت ، از هم جدا شدیم .
سه سالی که فقط یک ماه آن را ، در کنار هم بودیم و بعد از آن هر چه بود تلخی بود و مرارت . . .
نمی دانم چرا در سراسر زندگیم همیشه نا کام مانده ام . شاید علتش کمبود محبت بود . در زندگی خانوادگی کمبود داشتم و می خواستم که این خلاء را با ازدواج کردن و در آغوش همسر خود پر نمایم . نمی دانستم که در قمار زندگی همیشه بازنده خواهم بود . شوهر را سنگری می دانستم برای مقابله با تنهایی و اندوه . بازوان شوهر را چون پناهگاهی مطمئن و امن می پنداشتم . افسوس که همه چیز پایان یافت . حالا من یک بیوه زن 20 ساله بودم که خیلی زود مهر طلاق پیشانیم را رنگین ساخت . تاسف می خورم که چند سال از بهترین سالهای جوانیم را به خاطر او تباه ساختم و باید به خود و حماقت محض خود بخندم . فکر می کنم که من در تمام این مدت دیوانه بوده ام . آخر چرا باید در مقابلش این همه از خود گذشتگی نشان می دادم ؟ ! اکنون خوشحالم که از دست گرگی چون او رهایی یافته ام . خوشحالم که دیگر کسی نیست که تا این حد عذابم دهد . گویی که از کابوس وحشتناکی نجات یافته ام . حس می کردم کابوس زندگیم به پایان رسیده ، اما با وجود این باز هم مضطرب و نگران بودم . نگران از آینده ای که تباه شده بود . با خود می گفتم من تا همین چند لحظه قبل زن ، شوهر داری بودم ، اما حالا بیوه زنی هستم تنها و درمانده . گویی که خود را ناگهان در دنیای تنهایی ها یافته ام و کسی را پاسخگوی دست نیازمندم نیست . احساس ضعف و بی ارادگی می کردم . می پنداشتم که طرد شده هستم و از همه جا رانده ، قطرات اشک چون سیلاب از گونه هایم روان بود . پرده اشک مقابل دیدگانم را گرفته و مانع از دیدن اطرافم می شد . بلافاصله سوار تاکسی شدم و به منزل برگشتم ، تا شاید محیط آرام و ساکت خانه تسکینی جهت اعصاب خرد شده ام باشد . وقتی به اتاقم رفتم انگار که از طبقه هفتم جهنم بیرون آمده ام . به اطرافم نگاه کردم ، همان تختی که شبها را تا صبح روی آن اشک ریخته بودم . همان اتاقی که من و حسین بار ها در آن به گفتگو نشسته بودیم . حالا این میعاد گاه عشق ما ، بوی نفرت می داد . بوی تعفن و بیزاری می داد .

* * *
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(12)
روز و شب در گوشه ای می نشستم و اشک می ریختم . مادرم در کنارم می نشست و سعی می کرد دلداریم دهد . قطرات اشک را با نوک انگشتان مهربانش ، از چهره ام می زدود و می گفت :
- شهره جان ، عزیز دل مادر ، تو باید گذشته ها را بکلی دور بریزی . ورق سرنوشتی را پاره کنی و آن را از نو دوباره بسازی . تو باید سازنده باشی . به فردای خود امیدوار باش . . .
اما من در ویرانه های عشقم همچو بوفی سرگردان می گریستم و آوای شوم مرگ سر می دادم . احتیاج به هوای پاک و بی غباری داشتم تا ریه هایم را از آن پر سازم . ریه هایی که در طول زندگی خفقان آورم ، از هوای مسموم پر شده بود . ناله های سردم در دل سیاه شب مدفون می گشت . هیچکس نبود که تسکین دهنده آلام و درد هایم باشد . می دیدم که در این میان باعث رنج و عذاب روحی پدر و مادرم نیز شده ام . نمی خواستم آنها همچون من متحمل این همه عذاب شوند . سعی داشتم خونسرد باشم و خود را تسلیم تقدیر سازم ، زیرا فهمیده بودم که سرنوشت دست نیرومندی دارد و پر قدرت تر از من است . آری خود را به دست تقدیر سپردم تا او به هر سو که خود اراده کند راهیم سازد . در جستجوی دستاویزی بودم تا بتوانم گذشته ها را به فراموشی بسپارم ، و چون در منزل احساس کسالت می کردم ، خیلی زود به فکر دست و پا کردن شغلی افتادم . پس از چند ماه تلاش توانستم در یکی از سازمانهای نظامی استخدام شوم . از آن روز به بعد ، من دیگر سربار خانواده ام نبودم . داشتن یک شغل مناسب برایم الزامی بود ، تا بتوانم ساعات زندگیم را بیهوده هدر ندهم . رفته رفته احساس آرامش می کردم . در محیط کار کمتر به گذشته ها فکر می کردم . سعی داشتم با گذشته خود نجنگم و تا حدودی نیز موفق شده بودم . در این فاصله چند نفر به خواستگاریم آمدند ، ولی من تصمیم داشتم به این زودی تن به ازدواج ندهم . هنوز در اعماق قلب و روح خود احساسی مبهم نسبت به گذشته ها در خود حس می کردم . این بار می خواستم با چشمانی باز و دیدی وسیعتر در مورد آینده بیاندیشم .
یک سال و اندی از آن زمان گذشت . در این فاصله زمانی نسبتا کوتاه نا پدریم منزلشان را فروخت و از آن خانه به جای دیگر نقل مکان کردیم و من تمامی خاطراتم را در آنجا مدفون ساختم و از آنجا به خانه جدید رفتم . پس از گذشت چند ماه ، بطور کلی گذشته ها را فراموش کرده بودم و به فکر ساختن آینده بهتری بودم .
در یکی از روز ها ، بار دیگر حادثه ای برایم رخ داد ، که مسی زندگیم را عوض کرد . آن روز یکی از سرد ترین روز های زمستان بود . وقتی از خواب برخاستم به ناگاه متوجه شدم که برف سفید ، سراسر زمین را پوشانده است . چون چند دقیقه ای دیر شده بود ، بیدرنگ لباس پوشیده و جهت رفتن به اداره از خانه بیرون رفتم . از بخت بد ، با کمبود وسیله نقلیه مواجه شدم . به علت سرما و یخبندان ترافیک سنگینی ایجاد شده بود . در گوشه ای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که اتومبیلی در چند قدمی من توقف نمود . وقتی خوب دقت کردم از لا بلای شیشه بخار کرده اتومبیل ، راننده را شناختم . یکی از همکاران بود . خیلی خوشحال شدم و فورا سوار شده و از او تشکر کردم .
در مورد این همکار باید بگویم که او افسر جوانی بود که به تازگی به اداره ما منتقل شده و در همان دفتری که من کار می کردم ، در مقابلم می نشست . چند بار او را دیده بودم ، ولی تا کنون فرصت نشده بود از نزدیک با او صحبت کنم . ساعتی بعد وقتی به اداره رسیدیم ، پیاده شدم و بار دیگر از او به خاطر کمکی که به من کرد تشکر کردم . او وقتی به این مطلب پی برد که هیچ سرویس اداری از مسیر منزلم به اداره رد نمی شود ، پیشنهاد کرد که چون مسیر هر دو یکی است ، این افتخار را داشته باشد که صبحها مرا به اداره برساند . من نیز در جواب از او سپاسگزاری کردم و به طرف محل کارم روانه شدم .

پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

13)
آن روز و روز های بعد گذشتند . مدتها بود که صبحها ، همراه او به اداره می رفتم . در تمام این مدت بیشتر اوقاتی را که در ماشین کنارش نشسته بودم ، به سکوت می گذشت . او جوان با وقار و مودبی بود . ماهها بدین منوال سپری شد ، تا اینکه یک روز هنگامیکه در محل کارم نشسته بودم ، متوجه شدم که او کنجکاوانه رفتارم را زیر نظر دارد . هر تلفنی که به من می شد . او فورا حواسش را متوجه ام می ساخت و مواقعی که مشغول انجام کار ها بودم ، مراقب رفتار و حرکاتم بود و لحظه ای چشم از من بر نمی داشت . کم کم دریافتم که مورد توجه او قرار گرفته ام ، ولی عجیب اینجا بود که هنگامیکه با او تنها بودم هرگز صحبتی پیش نمی آمد که نشان دهنده علاقه او نسبت به من باشد . کاملا مطمئن بودم که نظر خاصی نسبت به من دارد ، زیرا هر وقت نگاهش می کردم ، می دیدم ، به من خیره شده و وقتی نگاهمان با هم تلاقی می کرد او لبخندی می زد و خجالت زده نگاهش را از من می دزدید و سرش را پایین می انداخت . آن روز در قیافه اش دقیق شدم ، به نظرم جوان برازنده ای آمد . صورت زیبا و بچه گانه ای داشت . وقتی که می خندید گودی زیبایی در صورتش روی گونه به وجود می آمد و نگاهی نافذ و مهربان داشت بطوریکه در یک آن حس می کردم که دارد از او خوشم می آید . اما همینکه به یاد گذشته تلخ خود که همچون زنجیری بهم پیوسته از مقابل دیدگانم رژه می رفت افتادم ، سعی کردم خونسرد و بی تفاوت باشم .
بعد از آن ، فصل تابستان آمد و من جهت تغییر آب و هوا چند روزی را مرخصی گرفته و به مسافرت رفتم . پس از مراجعت از مرخصی ، متوجه شدم که رفتارش کاملا عوض شده و نوعی بیتابی و سر در گمی در او دیده می شد . بیش از حد پریشان و آشفته بود . اطرافیان خیلی زود متوجه این تغییر شده بودند . زیرا او معمولا آدمی ساکت و گوشه گیر بود . چندان با همکاران نمی جوشید . حالا دیگر تمامی نگاهها متوجه من و او شده بود . من کاملا خونسرد و بی اعتنا بودم ، چون هنوز مسئله برایم محرض نشده بود . اما او شدیدا آشفته به نظر می رسید . عکس العملهایش از دید تیز بین و کنجکاو همکاران مخفی نمی ماند . زمزمه ها و سخنان در گوشی آغاز شد . چند نفر از خانمهای همکارم که صمیمیتی بین ما بود برایم تعریف کردند که در طی مدتی که مرخصی بوده ام ، او لحظه ای آرام و قرار نداشت . گویی مدام در جستجوی گمشده ای است . هر روز رنگ پریده تر و غمگین تر می شد . وقتی نامی از من برده می شد او تا بنا گوش قرمز شده و دست و پای خود را گم می کرد .
یکی دیگر از همکاران افزود : او چند روز پیش از بچه ها پرسید خانم امیدی چه موقع از مرخصی بر می گردد ؟ و وقتی که فهمید تو دوشنبه باز می گردی آن روز را خیلی آراسته و شیک به اداره آمد . من تمامی این سخنان و اظهار نظر ها را با اشتیاق می شنیدم اما در ظاهر با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداخته و از آنها فاصله می گرفتم . هیچکس از گذشته من اطلاعی نداشت . کسی نمی دانست که همان یک شکست ، بقدر کافی پایه های زندگی و آینده ام را همچو موریانه زده ای ، سست کرده است . نمی خواستم بار دیگر با طعم تلخ شکست آشنا شوم . سعی داشتم دیگر به دنبال عشق و عاشقی نباشم ، بنابراین از فردای آن روز خودم به تنهایی و با وسیله نقلیه دیگری به اداره رفتم و مسیرم را تغییر دادم . نمی خواستم در مسیر شایعات قرار بگیرم . همانطوریکه از عشق گریزان بودم ، از شایعات بی اساس نیز فراری بودم .
یک روز بعد از ظهر هنگامیکه از اداره خارج شدم ، او را در چند قدمی خود به انتظار دیدم . فورا به جانبم آمد و از من خواست که چند دقیقه ای وقتم را در اختیارش بگذارم . من نیز دعوتش را اجابت نمودم و سوار ماشینش شدم . او در سکوت مطلق کنارم نشسته و در خیابانهای شلوغ شهر رانندگی می کرد . مدتها بود که همچنان ساکت و صامت نشسته و سخنی بر لب نمی راند . برای اینکه به سکوت کسالت آور آن محیط خاتمه دهم رو به کردم و گفتم :
- مثل اینکه می خواستید مسئله ای را با من در میان بگذارید ؟
او لحظه ای دیگر سکوت کرد و آنگاه با تردید گفت که ، بله می خواستم در مورد مسئله ای با شما مشورت نمایم . . . سپس شروع کرد به صحبت کردن پس از مقدمه چینی های فراوان پی به مقصودش بردم . او در واقع از من خواستگاری کرده بود و از من می خواست که بدون فوت وقت پیشنهادش را پاسخ گویم .
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

)
نمی دانستم چه بگویم . لازم دیدم که فکر کرده و سپس به او جواب بگویم . به همین جهت از او اجازه خواستم تا مدتی بیاندیشم .
او به ناچار پذیرفت که در فرصت مناسبتری در این باره سخن بگوییم . وقتی به منزل رسیدم ساعتها درباره این موضوع فکر کردم . من هیچگونه احساسی نسبت به او نداشتم . از همه مهمتر ، او از گذشته من اطلاعی نداشت . نمی دانست که من بیوه هستم و از همسرم متارکه کرده ام . نمی دانم چرا نخواستم یا شاید نتوانستم صراحتا به او بگویم آنطوری که او می پندارد نیست ، بلکه من بیوه زن بدبختی هستم که با خوشبختی فرسنگها فاصله دارم . . . به هر جهت سعی کردم در دیدار های بعدی اول این مسئله را روشن کنم و در صورت تمایل مجدد به ازدواج ، آنگاه در مورد مسئله انتخاب شریک آینده تصمیم بگیرم .

* * *
دیدار بعدی ما سه روز پس از آن روز انجامید ، و من جریان ازدواج اولم را برایش باز گو کردم . ابتدا قیافه اش در هم شد . گویی اصلا انتظار چنین چیزی را نداشته است . پس از کمی تفکر اظهار داشت که گذشته ام برایش مهم نبوده و چون از نجابت و پاکی من آگاه است ، حاضر است با من در سخت ترین شرایط موجود زندگی کند . تنها مسئله من بودم که باید تصمیم نهایی خود را ابراز می داشتم . من نیز اظهار تمایل نمودم و بدین ترتیب به عشق او جواب مثبت دادم ، قرار بر این شد که در آینده همراه مادرش رسما به خواستگاری من بیایند .
آن روز مقابلش نشستم و به او گفتم که عشق را باور ندارم و می ترسم از اینکه بار دیگر با نا کامی مواجه شوم ، ولی او گفت :
- ما با هم هستیم . تو و من ، برای همیشه ، می فهمی ؟
- کاش می تونستم حرفاتو باور کنم .
- باور کن حقیقت را می گویم . آینده نشان خواهد داد .
از آن روز به بعد سعی کردم که او را دوست بدارم . سخنانش به من قوت قلب می داد و من حس می کردم که در قلب تاریک و خاموشم نور ضعیفی روشن گشته ، که لحظه به لحظه روشناییش رو به فزونی می رود . حالا دیگر تنها نبودم . لااقل کسی بود که در لحظات تنهایی ، به او بیاندیشم . آری ، وجود او چون یک صاعقه در زندگی سرد و خالیم درخشید و به من نوید تازه ای بخشید . یک بار دیگر دلم را باختم و پنداشتم که در کنار او می توانم طعم واقعی خوشبختی را بچشم . . . یک بار دیگر عشق را با همه عظمت و شکوهش ، به مراتب زیبا تر از پیش حس کردم . پس از آن ، اکثر اوقات فراغت را در کنار هم می گذراندیم . چند ماهی سپری شد و من می دیدم که اطرافیان با نگرانی به آینده نا معلوم ما چشم دوخته اند ، هر روز در اداره ، چون عشاق افسانه ای ، واله و شیدا ، مقابل یکدیگر می نشستیم و به یکدیگر نگاه می کردیم و بعد از فراغت از کار هم ، تا پاسی از شب در کنار هم از آینده خوبی که در انتظارمان بود سخن می راندیم . پس از گذشت چند ماه ، یک روز مادرم از من خواست که در مورد آینده تصمیم بگیرم . مادرم عقیده داشت که به صلاح هر دوی ماست که یا ازدواج کنیم و یا از هم جدا شویم . حتی پدر و نا پدریم نیز در این مورد متفق القول بودند و من مجبور شدم برای اولین بار با او در مورد خواستگاری سخن بگویم . او کنارم نشست و با صبر و حوصله به سخنانم گوش داد سپس گفت :
- من هم تصمیم داشتم دیر یا زود در این باره با تو گفتگو کنم . البته مشکلی در زندگی دارم که فقط با صبر و بردباری برطرف خواهد شد .
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(15)
- خواهش می کنم همه چیز رو بهم بگو . نمی خواهم چیزی رو از همدیگر پنهان کنیم . اگر مشکلی است شاید من بتوانم در رفع آن بکوشم .
- چند بار تصمیم داشتم این موضوع را به تو بگویم ولی ترسیدم که مبادا ناراحت و نا امید شوی .
وحشتزده پرسیدم :
- چه موضوعی رو جمشید ؟ ! ! . . . طوری حرف می زنی که انگار اتفاقی افتاده ؟
- چند روز پیش جریان آشنایی خودمان را به مادرم گفتم و از او خواستم که برای خواستگاری از تو ، خودش را آماده نماید . متاسفانه . . . متاسفانه مادرم مخالفت کرد .
- آخه چرا ؟ ! اون که هنوز منو ندیده چطور می تونه از من بیزار باشه که اینطور بیرحمانه به تو جواب رد بده .
- نه شهره ، اشتباه نکن . او اصلا با تو مخالف نیست ، بلکه مسئله این است که ما در خانواده خود سنتی داریم که همه باید از این سنت قدیمی پیروی کنند . و آن این است که تا وقتی که خواهر یا برادر بزرگتر در خانواده ازدواج نکرده ، برادر و خواهر کوچکتر حق ازدواج ندارند ! در غیر اینصورت به جرم تمرد از این سنت ، برای همیشه از خانواده و فامیل طرد خواهند شد !
- موضوع جالب و شنیدنیه ! خوب مشکل تو چیه ؟
- در واقع باید بگویی مشکل هر دوی ما ، من برادر بزرگتری از خود دارم که هنوز ازدواج نکرده ، اما با دختری نامزد شده و قرار است که تا 6 ماه دیگر ازدواج کنند . ما باید تا آن زمان صبر کنیم و وقتی مراسم ازدواج آنها انجام پذیرفت ، آنوقت ما در مورد فراهم نمودن مقدمات عروسی خودمان اقدام خواهیم کرد .
- آیا مشکل تو فقط همین بود ؟ !
- آره . . . چطور ، مگر . . .
- اگه تنها اشکال کار همین باشه ، اصلا مهم نیست . این چند مدت را هم صبر خواهیم کرد .
با خوشحالی و نا باورانه گفت :
- تو . . . تو واقعا حاضر هستی تا آن تاریخ منتظر بمانی ؟ ! !
- آره چرا که نه .
- تو واقعا یک انسان به تمام معنا هستی . حالا می فهمم که زن زندگی خود را یافته ام .
- میدونی ، باور کن اگه بدونم تو روزی واقعا منو خوشبخت می کنی بیشتر از اینها حاضرم به خاطر تو صبر کنم .
با قاطعیت پاسخ داد :
- من تو را خوشبخت خواهم کرد . خواهی دید .
- و من نیز در انتظار آن روز خواهم بود .
* * *
آن روز به خود قبولاندم که باید چند ماه دیگر نیز منتظر طلوع خوشبختی باشم . پس از آن دیگر در این باب ، سخنی بین ما رد و بدل نشد و من در انتظار فرا رسیدن موعد مقرر بودم . در این میان ، او لحظه ای مرا رها نمی کرد . بیشتر ساعات روز را در کنار یکدیگر بودیم . او همچون مجنون ، دیوانه وار به دورم می گشت و مرا چون معبودی پرستش می کرد . گاهی از اوقات ، سرش را روی پا هایم می نهاد و برایم از روز های خوش آینده می گفت و از شادی و شعف همچو کودکی ، اشک می ریخت و من مو هایش را نوازش کرده همراه او اشک می ریختم . عشق ما ورد زبانها شده بود و شهره آفاق .
کمتر کسی بود که به راز عشق ما پی نبرده باشد . او دیوانه وار مرا می پرستید . شب را با اشک و آه از یکدیگر جدا می شدیم و صبح روز بعد در تاریک و روشن هوا ، او سوار بر ماشین شده به کنار کوچه ما می آمد . ساعتها درون اتومبیل به انتظار می ماند تا من از منزل خارج شوم . اکثر روز ها به قدری زود می آمد که در داخل ماشین خوابش می برد من او را از خواب بیدار می کردم و راهی اداره می شدیم . هر کجا که من بودم او نیز بود و هر کجا که او نبود خاطراتش با من همراه بود . به تدریج شش ماه نیز گذشت و من همچنان در انتظار بودم . جمشید می دانست که مهلت تعیین شده تمام شده بنابراین یک روز با نگرانی و ناراحتی به من گفت : که برادرم نامزدیش را با آن دختر بهم زده و ما باید حالا منتظر بمانیم که او با دختر دیگری ازدواج کند ، ولی من به خاطر تو حاضر هستم با خانواده ات صحبت کنم تا تو خیالت از بابت من آسوده باشد .
من نیز پذیرفتم . قرار شد روز پنجشنبه به دیدن پدرم بیاید .
* * *

پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

)
بعد از ظهر پنجشنبه او آمد . خیلی شیکتر و زیبا تر شده بود . نمی دانم کلمه زیبا برازنده یک مرد است یا نه ؟ ! ولی چیزی در وجودش بود که قدرت فکر کردن و به دنبال کلمات مناسب گشتن را از من سلب می نمود . او را به پدرم معرفی کردم . ساعتها با هم صحبت کردند و اولین جمله ای که به پدرم گفت این بود :
- من دختر شما را خوشبخت خواهم کرد . می خواهم با او ازدواج کنم و می دانم که شما هم مخالفتی ندارید .
پدرم گفت که تنها آرزوی من خوشبختی دخترم است و بس ، اما لازم است که شما پدر و مادرتان را رسما به خواستگاری بیاورید . و جمشید هم پذیرفت .
آن روز پس از رفتن جمشید ، پدرم مرا نزد خود خواند و از من خواست که در مورد آینده بهتر بیاندیشم . پدرم با تردید اضافه کرد :
- دخترم نمی توانم قبول کنم که او مرد زندگی باشد . در رفتار و گفتارش نوعی تردید و دو دلی وجود دارد . شاید از چیزی وحشت داشته ، اما شهامت ابراز کردنش را ندارد .
- پدر ، او به من علاقمند است . این را هر کسی می تواند از نگاهش بخواند .
- دخترم ، یک اشتباه قابل جبران است ، اما دو اشتباه را نمی توان جبران کرد . سعی کن در انتخابت اشتباه نکنی .
- مطمئن باش پدر . او تنها مردی است که می تواند مرا خوشبخت کند .
- امیدوارم . . . امیدوارم .
در لحن کلام پدر ، تردید و بد بینی دیده می شد ، اما من عاشق بودم . عشق او چشمانم را کور کرده بطوریکه قادر به تشخیص حقایق نبودم . او تنها امید زندگانیم بود . بنابراین باید فقط در کنار او می ماندم .
باز هم ماهها گذشت با این حساب دو سال و اندی از مدت آشنایی ما می گذشت . در این مدت بار ها ، چون زن و شوهر های حسود ، با هم دعوا می کردیم ، قهر می کردیم ، ولی بلافاصله صلح و صفا برقرار می شد . دقیقه ای حاضر به جدایی از یکدیگر نبودیم . تا اینکه حس کردم به تدریج از علاقه اش به ازدواج کاسته می شود . برادرش هنوز ازدواج نکرده بود و ما ، در بلا تکلیفی بسر می بردیم . تحمل نیش و کنایه دوستان و فامیل را نداشتم . به هر کسی که برخورد می کردم به من می گفت که او خیال ازدواج ندارد بلکه تنها هدفش سوء استفاده از قلب پاک من است .
نمی خواستم حرفهایشان را بپذیرم ، اما ناچار بودم قبول کنم که او دارد مرا بازی می دهد . بک روز بالاخره از این وضع خسته شدم و اعتراض کنان گفتم :
- جمشید ، من دیگر از این وضع خسته شدم . خواهش می کنم دیگر به دیدن من نیا . از زندگی من برو بیرون . می دانم که تمام حرفهایت دروغ و ریا بود ، اما باز هم تو را می بخشم . برو و هر زمان که تصمیم به ازدواج گرفتی بیا . در غیر اینصورت ، دیگر مرا نخواهی دید .
در حالیکه اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت :
- من تو را دوست دارم . خودت هم این را می دانی !
- بسیار خوب ، هر دو همدیگر را دوست داریم ، ولی تو باید تصمیم بگیری . سه سال ، مدت کمی نیست . سه سال تحمل کردم . تمام زخم زبانها و نیشخند ها را به جان خریدم . دیگر حاضر نیستم مورد تمسخر و مواخذه اطرافیان قرار بگیرم . در عرض این مدت نسبتا طولانی ، پاکی و صداقتم را به تو ثابت کردم ، حالا زمان انتخاب رسیده ، یا مرا انتخاب کن ، یا آداب و رسوم خانوادگی را . من نمی خواهم خودم را به تو تحمیل کرده باشم بنابراین حق انتخاب را به عهده خودت می گذارم . . .
سپس با گریه از کنارش گریختم . چند روزی گذشت و در طول این مدت ، لحظه ای اشک دیدگانم خشک نگردید . یک بار دیگر او به دیدنم آمد و این بار ، باز هم از من خواست که منتظر آینده بمانم ، ولی من او را از خود راندم و گفتم :
- من دیگر نمی توانم به این وضع ادامه دهم . حیثیت و آبرویم در شرف نابودیست . خواهش می کنم راحتم بگذار .
او بدون گفتن جمله ای ، فقط گریه کرد و گریه کرد . چنان سوزناک گریه می کرد که دل سنگ نیز برایش به رحم می آمد ، اما من دیگر به این اشکهای دروغین عادت کرده بودم . حاضر نبودم بازیچه او باشم . او نیز به هیچ قیمتی حاضر نبود دست از سرم بردارد . به عناوین مختلف مزاحمم می شد . سر راهم قرار می گرفت و همانند کودکی بی پناه ، گریه می کرد . در ظاهر طوری وانمود می کرد که مرا چون بت می پرستد .
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


(17)
از آن روز به بعد سعی کردم دیگر سر راهش قرار نگیرم . روز ها ، گاهی زود و گاهی هم دیر تر ازساعات اداری ، به اداره می رفتم و چند روزی را در منزل یکی از دوستان بسر بردم ، تا او از دیدن من قطع امید کند . اما او وقتی می دید که دسترسی به من ندارد لجوجتر می شد . نا گفته نماند که او چندین بار به من پیشنهاد کرد که پنهانی و به دور از چشم خانواده هایمان ، با هم ازدواج کنیم و آنها را در مقابل عمل انجام شده قرار بدهیم .
اوایل من مخالفت می کردم ، اما سرانجام ، نا گزیر شدم بپذیرم که به جز این راه چاره ای نداریم . مشکل دیگری هم وجود داشت و آن اینکه ، شناسنامه او به گفته خودش ، نزد مادرش بود . به ناچار جمشید با کمک چند نفر از آشنایان ، توانست شناسنامه المثنی برای خود تدارک ببیند .
بهانه هایش همیشه این بود که مادرش مخالف سر سخت این ازدواج است و اصلا نمی تواند وجود ما را در کنار یکدیگر تحمل نماید و تنها راه چاره همان ازدواج پنهانی است .
مدتی طول کشید تا شناسنامه دومش آماده گردید و پس از آن چندین بار جهت ازدواج به محضر مراجعه کردیم ، ولی هر بار او فقط چند پله بالا می رفت و سپس نادم و پشیمان از تصمیمی که گرفته بود ، از آنجا مراجعت می نمود و مرا در بلا تکلیفی رها کرده از آنجا دور می شد . هرگز نمی توانست درست تصمیم بگیرد و در آخرین لحظه از ترس مادرش ، پشیمان گشته و دست خالی ، به خانه هایمان باز می گشتیم . در دستهای او چون یک برده ، اسیر بودم و کور کورانه به دنبالش روان می گشتم تا گوش به فرمانش باشم . ولی دیگر نمی خواستم بیش از این شخصیت مرا به بازی بگیرد . یک روز پدر و مادرم جهت خرید از خانه بیرون رفته بودند و من در منزل تنها بودم که صدای در برخاست . به جانب در رفتم ، وقتی آن را گشودم با کمال تعجب ، او را در مقابل خود دیدم . بسیار عصبی شده و خواستم که اعتراض کرده و در را به رویش ببندم ، ولی او به من فرصت اعتراض نداد . بلافاصله داخل شد و با همان سرعت به درون اتاق رفت . نا گزیر از پی او روان شدم . وقتی وارد اتاق شدیم ، مقابلم ایستاد و در حالیکه اشک از گوشه چشمانش جاری بود گفت :
- آمده ام با تو صحبت کنم !
با همان خشونت ظاهری گفتم :
- ولی ما حرفهایمان را قبلا به همدیگر گفته ایم و دیگر حرفی برای گفتن نداریم .
نگاه خیره اش را به دیدگانم دوخت و گفت :
- آیا هنوز هم دوستم داری ؟
سرم را پایین انداخته و با انزجار پاسخ دادم :
- به حال تو چه تاثیری دارد که بدانی ؟ !
با لحن التماس آلودی گفت :
- من باید بدانم ، به خاطر آینده هر دوی ما ، باید . . .
به تندی کلامش را بریدم و با لحن تحکم آمیزی گفتم :
- ما دیگر آینده ای با هم نخواهیم داشت .
او که می دید در تصمیم خود مصمم تر از پیش هستم به گریه افتاد . التماس کرد . تضرع و زاری نمود . اما من همچنان به ظاهر خونسرد ، نگاهش می کردم ، ولی در درونم طوفانی بر پا شده بود .
او به ناگاه دستش را به درون جیب خود فرو برد و شناسنامه دومش را خارج ساخت و گفت :
- من تصمیم خودم را گرفته ام . این هم شناسنامه ، همین حالا می رویم و با هم ازدواج می کنیم !
با تردید و نا باوری گفتم :
- نه تو دروغ می گویی ، باز هم مثل دفعات قبل می خواهی مرا تا دم پله های محضر کشانیده بعد آنجا بلوا به راه اندازی ، نه دیگر فریب وعده و وعید هایت را نخواهم خورد . حماقت ، کافیست .
- باور کن این بار واقعا تصمیم خود را گرفته ام . هیچ چیز ، مانع از انجام کارم نخواهد شد .
- باور ندارم ، تو مدت سه سال مرا بازی دادی و به من دروغ گفتی .
- بیا برویم تا برایت ثابت کنم که حقیقت را می گویم . فقط کافیست که شناسنامه ات را برداری و همراه من بیایی ، آنگاه خواهی دید که تا چه حد راست می گویم .
با تردید و دو دلی بر او نگریستم و احساس کردم که این باربر خلاف همیشه از سخنانش بوی حقیقت به مشام می رسد . چشمان متورم و گریانش از حقیقت گویی ، حکایت می نمود .
الزاما بدون تامل و با عجله شناسنامه و دیگر مدارک ضروری را برداشته هر دو از خانه خارج شدیم .
آن روز را به خوبی به خاطر دارم ، زیرا تقدیر در آن روز برایم سرنوشت شومی را رقم زده بود که خاطره تلخ آن همیشه در ضمیرم باقی ماند . اواسط آبان ماه بود ، بله درست 14 آبان بود . آسمان نم نم می بارید . بی خبر از اینکه آسمان برای آینده شوم من ، و حماقت ابلهانه ام می گرید ، من نیز همراه آسمان اشک شوق می ریختم !
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

18)
پس از طی چند خیابان ، وارد اولین محضری شدیم که در مسیرمان قرار داشت ، و در آنجا مقابل آقا نشستیم . وقتی آقا خطبه عقد را می خواند ، جمشید لرزش پیکرم را به وضوح مشاهده می نمود . بعد از آن هر دو شاد و خرسند با قلبی مالا مال از عشق و امید به خانه باز گشتیم . او در مقابل درب خانه ایستاد تا از من خداحافظی کند . دستش را به گرمی فشردم و او نیز پیشانیم را بوسید و گفت :
- سعی کن خونسرد باشی . فعلا هیچکس نباید از جریان ازدواج ما با خبر شود ! فردا صبح منتظرت هستم .
من که تازه به سر شوق آمده بودم گفتم :
- جمشید ، من باورم نمی شه ، یعنی حالا ما زن و شوهر هستیم ، خدایا باور کردنی نیست ! یعنی تو شوهر منی ؟ !
آره عزیزم ، تو زن من هستی .
با نگرانی دستش را گرفتم و گفتم :
- ببینم ، تو نسبت به من وفا دار خواهی بود ، اینطور نیست ؟
- چرا عزیزم همینطوره .
دستش را بر قلب هیجانزده ام نهادم و با اشتیاق گفتم :
- عزیزم ، شوهرم ، قلب من مرده بود و تو مرا دوباره زنده کردی . آیا این رویای شیرین ، جاودان خواهد ماند ؟ !
- بله ، بله ، به تو قول می دهم که در کنار هم زندگی ایده آلی را خواهیم داشت .
- جمشید ، من می ترسم . می ترسم ما را از هم جدا کنند .
- نترس عزیزم . هیچ قدرتی نمی تواند ما را از هم جدا کند به جز مرگ !
- عزیز دلم ، شوهر من ، به من قول بده که هرگز ترکم نکنی ، قول بده فقط مال من باشی ، قول بده که تحت هیچ شرایطی مرا تنها نگذاری .
- آرام باش عزیزم . به تو قول شرف می دهم که همیشه با هم باشیم فعلا باید این وضع را همینطوری که هست تحمل کنیم . حالا برو استراحت کن . خداحافظ .
- خدانگهدار شوهرم .
آن شب را تا سحر دیده بر هم ننهادم و تا صبح گریه می کردم . خودم هم علت گریه هایم را نمی دانستم . هم شاد بودم و هم افسرده و رنجور . سرانجام سپیده دمید و من به دیدار همسرم شتافتم . طبق معمول درون اتومبیل در انتظارم بود . آن روز او ساعتها در خیابانها اتومبیل راند و من برایش از عشق سخن گفتم . می پنداشتم شاید تمام این اتفاقات شیرین ، رویایی بیش نباشد ، به همین سبب او را مخاطب قرار داده و می پرسیدم :
- جمشید ، خواهش می کنم به من بگو که خواب نیستم ! بگو که همه چیز حقیقت داره ! آه یعنی ما واقعا زن و شوهریم ؟
او در حالیکه عاشقانه نگاهم می کرد نیشگانی از دستم گرفت و گفت :
- ببین اگر خواب باشی درد رو احساس نمی کنی . پس باور کن که حقیقت داره .
روز های خوش ما همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز سرانجام اختیار زبانم را از دست دادم . قبل از همه چیز پدرم را به خانه مادرم دعوت کرده و آنگاه همه چیز را صراحتا در نزدشان اعتراف نمودم . . .
آنها وحشتزده و با نا باوری چشم به دهانم دوخته و تصور می نمودند که قصد شوخی و تهدید کردنشان را دارم . اما زمانیکه برای اثبات گفته هایم ، سند ازدواج را مقابلشان نهادم . حقیقت بر ملا گردید و باورشان شد که دختر یکی یکدانه و خود سرشان ، دست به چه حماقت بزرگی زده است . رنگ از رخسار مادرم پریده بود و مثل جن زده ها گوشه ای نشسته و به تماشایم پرداخت . واقعا شوکه شده بود . پدرم با نگاهی شماتت بار دیده بر من دوخته و آنگاه در حالیکه انگشت اشاره اش را به حالت اعتراض و تهدید به سویم نشانه گرفته بود ، لب به سخن باز کرد .
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


(19)
- این چه کار احمقانه ای بود که انجام دادی ؟
بی محابا فریاد کشیدم :
- کار من به هیچوجه احمقانه نبود . شما نمی خواهید من سعادتمند شوم . چرا نمی گذارید راهم را خودم برگزینم ؟ !
نا پدری و مادرم ساکت و صامت نگاهم می کردند و پدرم فریاد کشید :
- ازدواج پنهانی شما ، از نظر من کار درست و بجایی نبود . چرا منطقی فکر نکردی ؟ در جواب فامیل و آشنایان چه بگویم ؟ مردم چه خواهند گفت ؟
- پدر چند بار این مطلب را بگویم که من به خاطر خودم زندگی می کنم ، نه برای مردم و جلب رضایت آنها .
- تو خیلی خود سرانه این کار را انجام دادی . بدون اینکه با کسی مشورت کنی . می دانی چه آینده تلخی در انتظار توست ؟ می دانی اگر پدر و مادر جمشید از جریان آگاه شوند ، زندگی زناشویی شما به مخاطره خواهد افتاد . فکر می کنی آنها حاضر به گذشت و اغماض خواهند بود ؟ نه هرگز ، بلکه زندگی شما نبود خواهد شد . آه خدایا ، خدایا حتی تصورش نیز برایم مشکل است . چرا این کار را انجام دادی ؟
- پدر جمشید مرا دوست دارد و این برایم کافیست . همین مسئله به من نیرو می دهد و قدرت مقاومتم را در برابر کوه عظیم مشکلات چند برابر خواهد ساخت .
- متاسفنه جمشید هم ، همانند همسر اول تو مرد بی اراده ایست که نمی تواند در مقابل خانواده اش قد علم کرده و حق خود را باز ستاند .
- شما فقط یکی دو جلسه با او برخورد کرده اید ، چطور می توانید اینقدر بیرحمانه در مورد او قضاوت کنید ؟
- همان چند برخورد کوتاه ، کافی بود که او را بشناسم و مورد ارزیابی قرار دهم . تو هنوز تجربه چندانی نداری . جمشید سه سال فرصت داشت تا با خانواده اش مبارزه نماید و دیدی که در این میان با شکست مواجه گردید . وقتی او نتواند در مقابل پدر و مادرش ایستادگی کند ، چگونه می تواند مرد زندگی باشد ؟
- شما اشتباه می کنید . جمشید در عشق و زندگی کاملا صادقه . او می توانست تن به این ازدواج خطرناک ندهد ، اما آنقدر شهامت داشت که چنین کار مهمی را انجام دهد .
پدرم با لحن سرزنش آمیزی پاسخ داد :
- تا کنون ندیده ام که انسانی تا بدین حد ، طاغی و خود سر باشد و سرنوشت و آینده خود را به مخاطره بیافکند . حتی گذشت زمان و شکست های پیاپی هم قادر نبود تو را به جاده درستی و حقیقت رهنمون سازد . افسوس که باید شاهد و ناظر شکست بعدی تو باشم .
- ولی من مطمئنم که قضاوت شما کاملا نا درست و عجولانه است .
- افسوس می دانم که اشتباه می کنی . به هر حال کاری است که شده . و پشیمانی و ندامت سودی ندارد . باید منتظر آینده بود . اگر خوشبخت شوی ، زهی به سعادتت ، در غیر اینصورت ، من هرگز دختری نخواهم داشت . دیگر اسمی از پدرت نخواهی برد و من هرگز حاضر نخواهم بود کمکت کنم .
- ولی من خوشبخت خواهم شد ، به شما قول می دهم که جمشید مرا خوشبخت می نماید .
- ای کاش اینطور می بود ولی من چندان به اقبال تو امیدوار نیستم .
آن روز ها بعد از این گفتگو های سرزنش آمیز ، چنان از پدرم دلگیر شده بودم که حتی آرزوی مرگش را نمودم که چنین بیرحمانه ، با تازیانه کلمات ، بر من و عشق پاکم می تازد . اما پس از گذشت سه ماه همه چیز بر من روشن گردید . بعد از مدتها که عمرم به نا امیدی و تلخی سپری شده بود ، خوشی ایام و شادی دوران ، دیری نپایید و زندگی سیرت واقعی خود را باز بر من نشان داد و مرا در گردابی از سیاهی و نا امیدی و حرمان فرو برد و جمشید چهره کریه خود را به من نمایاند . در طول مدت سه ماه زندگی زناشویی با وجودیکه او را کمتر از پیش می دیدم ، اما شادمان بودم . دنیا را از آن خود می پنداشتم . می خواستم به زمین و زمان ، فخر بفروشم ، اما صد دریغ و درد که به ناگاه همه چیز واژگون گردید . خانواده جمشید ، به راز ازدواج پنهانی ما پی بردند و پس از آن ناگهان بدبختی ها آغاز گشت . . .
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(20)
ابر های تیره بختی در آسمان سینه ام باریدن گرفت . آری ، عشق او نیز چه زود به دروغ و نیرنگ آلوده گردید . دیری نپایید که من به ابتذال روح این مرد حقیر پی بردم و دانستم که چه اشتباه فاحشی را مرتکب گشته ام . می پنداشتم که کمال مطلوب خود را یافته ام . . .
درست چند روز مانده به سال نو ، یک روز جمشید به خانه آمد . قیافه اش گرفته و نگران بود . شعله های خشم از چشمانش زبانه می کشید . لبهایش لرزان بود ، نمی دانستم چه واقع شده . او در مقابل سوالات بیشمارم ، سکوت اختیار کرده بود و پاسخی نمی داد . بالاخره لب به سخن گشود و گفت که خانواده اش به طریقی نا معلوم ، از ازدواج پنهانی ما آگاه شده اند .
سعی کردم خونسرد باشم به او گفتم :
- خوب ایرادی ندارد ، آنها دیر یا زود باید حقایق را می فهمیدند . برای همیشه که نمی شد موضوع را از آنها پنهان کرد .
اما بر خلاف انتظارم شوهرم نگران و عصبی گفت :
- اینقدر خوش بین نباش ، متاسفانه خبر های نا گواری برایت دارم ! آنها تهدیدم کرده اند که باید هر چه زود تر از تو جدا شوم . می فهمی ؟ !
لرزشس سراپایم را فرا گرفت . تا لحظاتی گیج و منگ بودم با تردید و نگرانی پرسیدم :
- تو چه جوابی بهشون دادی ؟
- هیچ چیز !
- هیچ چیز ؟ ولی . . . ببینم تو که نمی خواهی بگی حرفاشونو قبول کردی درسته ؟
- متاسفانه چاره دیگه ای نداریم . ما باید از همدیگه جدا بشیم .
اگر در مواقع دیگری این سخنان را از دهان جمشید می شنیدم ، آن را حمل بر شوخی و مزاح می نمودم ، ولی حالا بقدری کلمات را جدی و خشن ادا می نمود که من وحشتزده فریاد زدم :
- چطور می تونی به این راحتی این جمله را ادا کنی ؟ ! !
با زبونی خاصی ، که تا به حال در او سراغ نداشتم نالید .
- آه . . . تو که اونا رو نمی شناسی . نمی دونی چقدر سر سختی نشون می دن .
- بهم بگو اونا چطور موضوع را فهمیدن ؟
- نمی دونم هیچ سر در نیاوردم . مادرم وقتی قضیه رو شنیده بود ، اولش باور نمی کرد . نمی دونم چه کسی جریان رو براش تعریف کرده ، صبح وقتی رفتم خونه همه ناراحت و عصبی بودند . شانس آوردم که پدرم خونه نبود و از جریان اطلاعی نداشت . مادر و برادر هام از من در مورد تو سوالاتی کردند . بهشون گفتم که خیال دارم با تو ازدواج کنم . مادرم که فکر می کرد اون خبر شایعه و دروغ محض بوده ، با تهدید به من گفت که باید این خیالات خام رو از سرت بیرون کنی ، من دختر خاله ات را برایت در نظر گرفته ام بهتر است که هر چه زود تر مقدمات عروسی را آماده کنیم . . .
من پس از ساعتها کلنجار رفتن و مخالفت کردن ، به ناچار موضوع ازدواجمون را به آنها گفتم . آه خدایا ، عکس العملشون بعد از شنیدن این خبر خیلی وحشتناک بود . مادرم وحشتزده شیون می کرد و مو هایش را می کشید . برادر هایم نگهان بر سرم ریختند و کتکم زدند . نمی دونی در اون خونه چه محشری بر پا بود . داشتم زیر مشت و لگد اونا از بین می رفتم که مادرم مرا از دستشان نجات داد و آمد کنارم نشست و در حالیکه به شدت گریه می کرد گفت :
- از امروز تو دیگه پسر من نیستی . حق نداری پاتو ، توی این خونه بذاری . تو رسم و رسومات خانوادگی ما رو بهم زدی . چظور بدون اجازه ما ، سر خود ازدواج کردی ؟ هیچ به فکر برادر بزرگتر از خودت بودی ؟ اگه با دشنه قلبشو سوراخ می کردی بهتر بود که اینطوری شخصیت او را در هم بکوبی . آه که چه آرزو ها برایت داشتم . تو همه چیز را نابود کردی . از این خونه برو بیرون و تا زمانیکه زنت رو طلاق ندادی حق نداری به دیدن من بیایی . . .
و بعد من یکسره به اینجا آمدم .

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:09 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها