15 فروردین 88 - 18:23
حال من بد نیست غم كم میخورم.
كم كه نه! هر روز كم كم می خورم
آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم كجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نكردی آفتاب!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ایی نا مرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شكست
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس كن ای دل نابسامانی بس است
كافرم! دیگرمسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد از این با بی كسی خو می كنم
هر چه در دل داشتم رو می كنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم بت پرستی كار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می كنم
طالعم شوم است باور می كنم
من كه با دریا تلاطم كرده ام
راه دریا را چرا گم كرده ام؟؟؟
قفل غم ، بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمی گویم كه خاموشم مكن
من نمی گویم فراموشم مكن
من نمی گویم كه با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش ،
دستِ کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه ! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای ! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد ،مجنون می چكد
خسته ام
خسته ام از قصه های شوم تان،
خسته از همدردی مسموم تان
این همه خنجر،دل كس خون نشد
این همه لیلی ، كسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهاد تان
كوه كندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ كس دست مرا وا كرد ؟ نه!
فكر دست تنگ مارا كرد ؟ نه!
هیچ كس از حال ما پرسید ؟نه!
هیچ كس اندوه ما را دید؟ نه!
هیچ كس اشكی برای ما نریخت
هر كه با ما بود از ما می گریخت
هیچ كس چشمی برایم تر نكرد
هیچ كس یك روز با من سر نكرد
اولین باری كه طوفانی شدم
پیش پای عشق قربانی شدم
یك دوگام ازخویشتن بیرون شدم
واقف از اسرار پنهانی شدم
عشق غیر از تاولی پر درد نیست
هر كس این تاول ندارد مرد نیست
آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
یشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
گفته بودند عشق طوفان می كند
هر چه می خواهد دلش آن می كند
گفته بودند عشق درد بی دواست
علت عاشق ز علت ها جداست
آری اكنون آگه از آن می شوم
زان همه جستن پشیمان می شوم
فاش می گویم به آواز بلند
وارثان دردهای ارجمند
آی مردم شوق هوشیاری چه شد؟
آن همه موسیقی جاری چه شد؟
درد ها نابالغ و دلواپسند
خنده ها در عین پیری نارسند
گفتم آخر عشق را معنا كنم
بلكه جای خویش را پیدا كنم
آمدم دیدم كه جای لاف نیست
عشق غیر از عین و شین و قاف نیست
چند روزیست حال من بس دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یك غزل آمد كه حالم را گرفت
" ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم "