آمد سحري ندا ز ميخـانهء ما
كـاي رنـد خـراباتـي ديوانهء ما
برخيز كه پر كني پيمانهء مي
زان پيش كـه پر كنند پيمـانهء ما
تا دست به اتفاق بر هم نزنيم
پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش ازدم صبح
كين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم
اي كاش كه جاي آرميدن بودي
يا اين ره دور را رسيدن بودي
يا از پس صد هزار سال از دل خاك
چون سبزه اميد بر دميدن بودي
از من رمقي به سعي ساقي مانده است
از صحبت خلق بي وفائي مانده است
از باده دوشين قدحي بيش نماند
از عمر ندانم كه چه باقي مانده است ...