تو مرا باور کن
لغزش اشک پریشان شده از چشم مرا باور کن
که نداند به کدام سوی روان است روان
من ندانم که چرا غرق تمنای توام
وتو پرسیدی چرا؟
آتشی هست که در سینه نهان است نهان
لحظه هایی که کنارت پر دیدار تو بود
شوق دیدار تو بود
گر بدانی که چه آید به سرش بی تو دلم
نبض رگ های دلم خشک تر از برگ خزان است خزان
کاش می شد که مرا بشناسی
آشنایی که غریبم غریب
نامم از لیلی بپرسی گویدت مجنون است
یا ز شیرین، گویدت فرهاد است
عاشقی پیشه ی من ، تویی اندیشه من
نسب وریشه مندر همان باغچه ای است
که ندانسته به آن آب محبت دادی
ومنم آن گل پیچک که به پایت پیچم وبه صد گریه وزاری گویم
تومرا ترک مکن وتو دریاب مرا
دین من دلدادگی مذهبم همدلی و یک رنگی
کاش می شد که بدانی به چه اندازه غزال،دوستت می دارم
به همان اندازه که دلم می کوبد
یا به اندازه اشکی که سرازیر شد از چشمانم
من از آن می ترسم که بیایم به درون کوچه آغوشت
وصد افسوس ببینم کوچه اش بن بست است
ودر آن هنگام است که از خدامی خواهم بدهد مرگم را
کاش می شد امشب که به خوابم آیی
واندر آن رویاها فارغ از هر جایی خوش وخرم باشیم
شاد وخوشبخت شویم
و در آن خواب گران برای هم
زیر وبم ترانه زندگی آغاز کنیم
ودر آن هنگام است که از خدا می خواهم
که نیاید صبحی نشوم من بیدار
کاش امشب باشد، کاش امشب باشد
شعر از:اسماعیل منصوری