شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
08-13-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آخرین جرعه این جام
آخرین جرعه این جام
همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
فريدون مشيري
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
08-13-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در مورد عشق و عاشقی:
در مورد عشق و عاشقی:
·عشق بهزیباییرا باید رشحه ای از رشحات تجلی جمالیه خداوند دانست، نه دامگه شیطان و منشا پلیدی و مایه شهوت انگیزی.
·عشق پاک و سالم عشقی است که همراه با آگاهی ، احساس مسئولیت ،انضباط نفس و دیگر فضیلتها باشد.
·نكته مهم آن است كه، در عشق ورزيدن به كسي خاص، فقط محبتي كه بالقوه در سراي دل آرميده بوده در شخصي واحد تمركز ميابد و فعليت پيدا مي كند. بر خلاف پندار رومانتيكها، حقيقت اين نيست كه تنها يك تن در عالم وجود دارد كه مي توان دوست داشت و شانس بزرگ زندگي در پيدا كردن آن يك نفر خلاصه مي شود و عشق به او سبب مي گردد كه آدمي از همه كس پاي پس كشد. عشقي كه نمي تواند جز به يك نفر متوجه شود خودش دليل آن است كه عشق نيست، بلكه يك بستگي ناشي از ساديسم و مازوخيسماست. در محبت، صفات و كيفيات بشري در قالب معشوق پيكر مي يابد و به اين سبب جنبه ي اثباتي كه در بن عشق نهفته به سوي او روان مي شود.عشق به يك نفر دليل عشق به آدمي است، و به خلاف پندار غالب،عشق به آدمي تصور انتزاعي نيست كه به دنبال دل سپردن به كسي خاص به وجود آيد و تجربه اي را كه با يك «موضوع» پديدار شده تعميم دهد. گرچه از لحاظ تكوين، عشق به بشر به طور اعم حاصل برخورد با افراد خاص است، اما پس از اين مرحله، بنيان عشق به معشوق را عشق به بشر تشكيل مي دهد.[1]
·كسي كه نمي تواند خود را دوست داشته باشد و فقط مي تواند ديگران را دوست بدارد. دوست داشتن در توان او نيست.
·عناصر تشكيل دهنده ي اساس آرزوها عشق است.
·مانوني: لازمه عشق واقعي و حقيقي بسيج شدن انگيزه هاي نفساني است كه بكلي از قيد تعارضات ناهشيار رها شده باشند، و عشق واقعي و حقيقي آن است كه ما آنچه را براي خود قائل هستيم براي ديگران هم قائل شويم. و ارزشهاي دائمي واقعيت انساني را نيز مشمول اين قاعده بدانيم ص 42-41
·سعيد اردوبادي: «عشق بيماريست، و مثل هر بيماري ديگر، دوره ي معيني
دارد كه بايد سپري شود. هيچ داروئي نيست كه آن را وسط دوره، درمان كند، اين دوره، بايد با تمام تلخيها و خوشيهايش مدت زماني، ادامه داشته باشد»
·لازمه ي تلافي محبت و احترام، احترام متقابل است، نهعشق و دلباختگي، شايسته نيست كه اظهار محبت و حرمت كسي را با عشق خود تلافي كرد.
·دخترها معمولا از محبت و علاقه و گرفتاريها و دردسرهاي آن ـ هرچقدر هم سخت باشدـ باز لذتي معنوي مي برند.
·يكي از خصوصيات عشق و عاشقي، پيدايش فكر و خيالات زياد توام با شك و ترديدهاست، عشق گاهي يك احساس كوچك را بزرگ جلوه مي دهد و آن را به شكل ناهنجار و آزار دهنده اي در مي آورد.
·دو دسته از جوانان معني عشق را نمي فهمند اما عاشق ميشوند، دسته اول آنهائي هستند كه مي توانند فرد مورد نظر خود را دوست بدارند اما دوست داشتن آنها مبتني بر شناخت و اراده ي شخصي شان نيست، بلكه ناشي از اراده و خواست عوامل ديگر و واسطه هاي بيگانه از علايق معنوي آنهاست، مشخصا عشق اين افراد فاقد اصالت است. و انگيزه هاي ديگري آنها را ترغيب مي كند ، هدف اوليه و اساسي اين افراد به ويژه دختران تامين رفاه ظاهري است، و بدون ترديد منشا اصلي اين گونه تفكر، درك نادرست از فلسفه ي زندگي است. براي اين قبيل جوانان مهم نيست كه طرف مقابل كيست و شخصيت باطني او چگونه است اين افراد شايستگي انتخاب فرد دلخواه زندگي خود نيستند و فقط در فكر تامين نيازهاي ظاهري خويش هستند. دسته ديگر افرادي هستند كه عشقشان يا علاقه و كشش آنها زائيده شهوتاست لذا آينده و سرانجامي ندارداين افراد كمتر در اجتماعات زندگي كرده اند و معمولا تصور ميكنند هر فردي را كه ديدند و از ظاهر او خوششان آمد مي توانند دوستش بدارند و با او ازدواج كنند لذا تصور ميكنند كه عاشق و دلباخته شده اند.
·يكي از خصوصيات عشق و عاشقي، پيدايش فكر و خيالات زياد توام با شك و ترديدهاست، عشق گاهي يك احساس كوچك را بزرگ جلوه مي دهد و آن را به شكل ناهنجار و آزار دهنده اي در مي آورد.
·خود خواهي با خويشتن دوستي سرو كار ندارد، بلكه با عكس آن يكي است. خود خواهي نوعي طمع و آز است و چون ديگر انواع اين صفت، سيري نمي پذيرد و به اين سبب هرگز رضايت نمي شناسد.... ريشه خود خواهي در فقدان محبت براي خويش تن است. كسي كه در خود موردي براي محبت و تحسين نمي يابد دائما از خود در اضطراب است. .. نگران خويشتن است، و چون از يك ايمني و رضايت اساسي بهره نمي برد، حريص است كه همه چيز را براي خودش محفوظ دارد. اين نكته در مورد افراد «خود شيفته» نيز صادق است، با اين تفاوت كه آنچه ايشان را مشغول مي دارد ستايش خود است، نه تحصيل اشياء ... به عقيده فرويد خود شيفته كسي است كه عشق خود را از ديگران بريده و متوجه خويشتن كرده است. قسمت اول اين عقيده صحيح، اما قسمت دوم آن نادرست است: خود شيفته نه خود را دوست دارد . نه ديگران را.[2]
· عشق از نگاه آنتونی رابینز: عشق احساسی سرکش و بی قاعده است زیرا تعادل در آن نیست. عاشق ترازنامه ای تنظیم نمی کند تا صفات خوب و بد معشوق را در ستون های بستانکار و بدهکار بنویسد و سپس اعداد و ارقام را به کامپیوتر بدهد تا ببیند نتیجه چه می شود.(بسوی کامیابی ص 105)
·عشق و اهانت: عشق اهانتها را بدست فراموشی نمی سپارد، عشق تنها هنگامی که تا مرحله رسوایی رسیده باشد، می تواند تلخی تحقیر و اهانتها را به فراموشی بسپارد، و گرنه هیچ عاشق شریف نمی تواند اهانتها را نادیده بگیرد. چون شرافت انسان است که اهانت را احساس می کند. 4ص 1818 تبریز مه آلود
·دوستی: دوستی تا زمانی که در آن صمیمیت و یکرنگی و صداقت مقدم بر همه چیز باشد، ادامه می یابد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-13-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آزادی و آزادی خواهی:
آزادی و آزادی خواهی:
·مانوني: به راستي آنچه بايد كرد اين است كه انسان را رهائي بخشيد.
·منشور سازمان ملل متحد: هر خلق حق تعیین سرنوشت خود را دارد.
·ی: ...آرمان هاي مخدوش شده اي چون آزادي، مساوات، برادري...مفاهیمی انتزاعی بیش نیستند. و باید جهارچوب و تعریف مشخص از آنها ارائه شود که این چارجوب برای برخیها خوشایند و برای برخیها محدود کننده است، اما بدون آن چارچوب آزادی، و حتی عدالت، مصیبتی بیش برای جوامع نخواهد بود.
·موج سوم از نظر هانتینگتون: موج اول دموکراسی بین سالهای 1828 تا 1926 موج دوم بین سالهای 1943 تا 1962 ادامه یافت و موج سوم از سال 1974 آغاز گردید هر دوره یک موج برگشت نیز در پی داشت . یعنی وی سال 1973 را پایان عمر حکومتهای استعماری و آغاز موج سوم دموکراسی خوانده است.
·فرانسیس فوکویاما: تحول برچیده شدن نظم «دو ابر قدرتی» و پیدایش نظم نوین «جهان تک ابر قدرتی» را پایان تاریخ نامید.
·عظيم ترين و با شكوهترين موهبت زندگي انسان چيزي جز آزادي نيست (تبريز مه آلود)
·مفهوم آزادی فارغ و رها بودن از تمام اصول راهبر نیست، بلکه آزادی یعنی رشد طبق قوانین شالوده هستی انسان (محدودیت آزادی) و گردن نهادن بهقوانین نیک انجام تکامل بشری هرقدرتی که این مقصود را پیش به برد «اقتدار منطقی» است، بشرط آنکه در راه یاری به جوان در جهت بکار انداختن فعالیت،تفکر انتقادی و ایمان او به زندگی باشد. فروم ص111-110
·باید فکر «آزادی از» به «آزادی به» تغییر یابد
·لئونيد برژنف دبير كل كميته ي مركزي حزب كمونيست اتحادشوروي در گزارش خود به كنگره بيست و پنجم حزب كمونيست در 1976 تاكيد كرد: «هرزمان تهديدي جدي براي سلطه ي سرمايه داري انحصاري و عوامل سياسي اش پيش آيد. امپرياليسم ماسك دمكراسي را از چهره بر مي دارد و هيچ عاملي جلوداررش نيست. امپرياليسم آماده است تا حاكميت دولت ها و قوانين را پايمال كند و خصائل انساني را به گور فراموشي بسپارد. افترا، فريب مردم، محاصره اقتصادي، خرابكاري، ايجاد گرسنگي، بي خانماني، رشوه، تهديد، تروريسم،قتل رهبران سياسي، قتل عام فاشيست مآبانه...چنين است سلاح عملكرد و سلاح رايج امپرياليستها...»[1]
·منشور جهاني در زمينه ي حقوق اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي با اين كلمات آغاز مي شود: «مردم سراسر كره ي زمين با بهره برداري از حق خودمختاري خلق ها مي توانند آزادانه موضع سياسي ومسير پيشرفت اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي خود را تعيين نمايند.همه خلق ها مختارند تا ثروتها و منابع طبيعي خويش را در راه نيل به اهداف ملي خود صرف نمايند.»[2]
·وقتي فرديت انسانها از ميان برداشته مي شود، مخدرها در خدمت تجربه كردن يك نوع خويشتن نگري قرار مي گيرند. (خطر اجتماعی شدن محض)
·حمله اي كه به نام ضد فاشيسم بر آزادي وارد شود به همان اندازه خطرناك است كه حمله فاشيسم..
·آنچه به هستي انسان كيفيتي خاص مي بخشد آزادي است. {اما} معناي آزادي به حسب درجه ي آگاهي و تصور آدمي از خويش به عنوان موجودي مستقل و جدا، متغيير است.
·بر خلاف حيوانات در انسان نيز محرك وجود دارد اما نوع رضايت وابسته بهانتخاب است... انسان هر چندجزئي از طبيعت است اما مي خواهد بر آن فائق آيد.
·حل مسئله رابطه ي بين طبيعت و انساني كه اكنون فرد شده تنها به يك راه ممكن است و آن همبستگي فعال فرد با همه ي آدميان و فعاليت خودانگيخته وي با عشق ورزيدن و كار است كه او را نه با علايق نخستين بلكه به عنوان فردي مستقل و آزاد با دنيا اتحاد مي دهد. اما اگر شرايط اقتصادي، اجتماعي و سياسي ـ كه همه سير تفرد انساني بدانها وابسته است ـ اساسي براي تحقق فرديت بدان معني كه هم اكنون گفتيم به دست ندهند، و مردم نيز آن علايق را كه به ايشان ايمني مي بخشيد از دست داده باشند، اين خلا آزادي را مبدل به بار غير قابل تحملي خواهد ساخت كه در اين حال با شك، با يك نوع زندگي بي معني و بدون جهت تفاوتي نخواهد داشت. گرايش نيرومندي در افراد پديد مي آيد كه از اين نوع آزادي بگريزند و به تسليميا نوعي رابطه بين آدمي و دنيا پناه برند كه به آنان نويد نجات از عدم يقين و شك مي دهد، هرچند كه اين جريان آزادي ايشان را مي ربايد. ص55 - 56
·عظيم ترين و با شكوهترين موهبت زندگي انسان چيزي جز آزادينيست.
·«مفهوم آزادي فارغ و رها بودن از تمام اصول راهبر نيست، بلكه آزادي يعني رشد طبق قوانين شالوده هستي انسان (محدوديت آزادي) و گردن نهادن به قوانين نيك انجام تكامل بشري ، هر قدرتي كه اين مقصود را پيش ببرد «اقتدارمنطقي» است ، بشرط آنكه در راه ياري به كودك در جهت بكار انداختن فعاليت، تفكر انتقادي و ايمان او به زندگي باشد.» (گریز از آزادی. اریک فرومص110)
·دانز اسكوتوس بر نقش اراده تكيه میکند. به اعتقاد وي اراده آزاد است. كسي كه اراده ي خويش را از قوه به فعل مي رساند نفس فردي را متحقق مي كند، و اين تحقق نفس بالاترين رضايتي است كه آدمي مي تواند به دست آورد. چون به فرمان خدا اراده يكي از افعال نفس فردي است. بنابر اين حتي خدا نيز بر تصميم انسان اثر مستقيم ندارد.
·اعلاميه شوراي ترنت[3]: در اين اعلاميه اين نكته مصرح است كه مياناراده ي آزاد و رحمت خداوند تعاون برقرار است، ولي اراده مي تواند از اين همكاري خودداري كند.
·... معناي آزادي به حسب درجه ي آگاهي و تصور آدمي از خويش به عنوان موجودي مستقل و جدا، متغيير است.[4]
·نخستين شرط تحقق مردمي و اعتلاي آدمي آزادي است... اما تركتازي خودكامان و هياهوي عوامفريبان و شگفت كاري عياران و ساده دلي مردمان در طي قرون چنان بوده كه كشف معناي راستين آزادي، اگر محال نباشد، به دقت و امانت بسيار نيازمند است. شنعتي در نگرفته و شعبده اي به پا نخاسته كه خطيبان و نويسندگان و طراران به حساب فرشته ي نافرجام آزادي نگذاشته باشند به طوري كه اگر سنجش قضايا را به نتايج آنها وابسته بدانيم، پس از عشق بايد از آزادي به عنوان سيهكارترين دزدان سعادت آدمي نام ببريم. [5]
·برخي از آشفتگيهايي كه در معناي آزادي درآميخته معلول بدانديشي و بعضي نتيجه استعمال وسيع و گاه نابجاي اين لفظ است. عارف و سياستمدار و روانشناس هر سه از آزادي نام ميبرند و همه از ظن خود يار آن مي شوند.[6]
·حمله اي كه به نام ضد فاشيسم بر آزادي وارد شود به همان اندازه خطرناك است كه حمله فاشيسم.[7]
·سوخدئو، روانپزشك دانشكده نيوجرسي بعد از مصاحبه با بازماندگان خودكشي دسته جمعي جونزتاون و مطالعه ي نوشته هاي اعضاء «معبد مردم» چنين نبيجه گيري ميكند: « معمولا جامعه امروزي ما آنقدر آزاد و باز است و آنقدر به افراد آزادي و اختيار مي دهد كه آنان نمي توانند به تنهائيي تصميم بگيرند، از اين جهت مي خواهند كه ديگران به جاي آنان تصميم بگيرند و خود از آنان پيروي كنند. (موج سوم آلوین تافلر)
·آزادي پيش از آنكه مفهومي فلسفي باشد، امري احساسي است؛ يعني يك ملت، ولو ديگران او را آزاد نبينند، همين اندازه كه خود احساس آزادي كرد آزاد است، ولي عدم آزادي از زماني شروع مي گردد كه اين ملت باور دارد كه چيزهاي ديگري در زندگي هست كه به سود اوست و از او پنهان يا دريغ مي دارند. اگر دولت نتواند او را مجاب كند كه اين چيزها به سود او نيست، آزادي اعتراض و بيان خواست را از او سلب كرده است، يعني بر حق مسلم ابراز انسانيت او پا نهاده.[8]
[1] توطئه سركوب ناراضيان آمريكا. ايگورگي يوسكي، ويكتور اسميلوف. مجيد عمراني.انتشارات آلفا چ اول 1358. ص190
[2] توطئه سركوب ناراضيان آمريكا. ايگورگي يوسكي، ويكتور اسميلوف. مجيد عمراني.انتشارات آلفا چ اول 1358. ص 176
[3] منظور اعلاميه اي است كه در پايان شوراي كليساي كاتوليك در شهر ترنت در سال 1564 صادر شد
[4] گريز از آزادي . اريك فروم. ترجمه عزت الله فولاوند. انتشارات مرواريد. چ نهم 1381 ص44
[5] مترجم كتاب: گريز از آزادي . اريك فروم. ترجمه عزت الله فولاوند. انتشارات مرواريد. چ نهم 1381 ص9
[6] مترجم كتاب: گريز از آزادي . اريك فروم. ترجمه عزت الله فولاوند. انتشارات مرواريد. چ نهم 1381 ص9
[7] گريز از آزادي . اريك فروم. ترجمه عزت الله فولاوند. انتشارات مرواريد. چ نهم 1381، ص25
[8] كارنامه سفر چين.محمد علي اسلامي ندوشن.مؤسسه انتشارات امير كبير .چ اول ص543
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-13-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حیدر بابا ترجمه فارسی ( 1 )
(١)
حيدربابا ، ايلديريملار شاخاندا
سئللر ، سولار ، شاققيلدييوب آخاندا
قيزلار اوْنا صف باغلييوب باخاندا
سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !
منيم دا بير آديم گلسين ديلوْزه
(٢)
حيدربابا ، کهليک لروْن اوچاندا
کوْل ديبينَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چيچکلنوْب ، آچاندا
بيزدن ده بير موْمکوْن اوْلسا ياد ائله
آچيلميان اوْرکلرى شاد ائله
(٣)
بايرام يئلى چارداخلارى ييخاندا
نوْروز گوْلى ، قارچيچکى ، چيخاندا
آغ بولوتلار کؤينکلرين سيخاندا
بيزدن ده بير ياد ائلييه ن ساغ اوْلسون
دردلريميز قوْى ديّکلسين ، داغ اوْلسون
(٤)
حيدربابا ، گوْن دالووى داغلاسين !
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسين !
اوشاخلارون بير دسته گوْل باغلاسين !
يئل گلنده ، وئر گتيرسين بويانا
بلکه منيم ياتميش بختيم اوْيانا
(٥)
حيدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
دؤرت بير يانون بولاغ اوْلسون باغ اوْلسون !
بيزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !
دوْنيا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ايتيمدى
دوْنيا بوْيى اوْغولسوزدى ، يئتيمدى
(٦)
حيدربابا ، يوْلوم سنَّن کج اوْلدى
عؤمروْم کئچدى ، گلممه ديم ، گئج اوْلدى
هئچ بيلمه ديم گؤزللروْن نئج اوْلدى
بيلمزيديم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار
ايتگين ليک وار ، آيريليق وار ، اوْلوْم وار
(٧)
حيدربابا ، ايگيت اَمَک ايتيرمز
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بيتيرمز
نامرد اوْلان عؤمرى باشا يئتيرمز
بيزد ، واللاه ، اونوتماريق سيزلرى
گؤرنمسک حلال ائدوْن بيزلرى
(٨)
حيدربابا ، ميراژدر سَسلننده
کَند ايچينه سسدن - کوْيدن دوْشنده
عاشيق رستم سازين ديللنديرنده
يادوندادى نه هؤلَسَک قاچارديم
قوشلار تکين قاناد آچيب اوچارديم
(٩)
شنگيل آوا يوردى ، عاشيق آلماسى
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسى
داش آتماسى ، آلما ، هيوا سالماسى
قاليب شيرين يوخى کيمين ياديمدا
اثر قويوب روحومدا ، هر زاديمدا
(١٠)
حيدربابا ، قورى گؤلوْن قازلارى
گديکلرين سازاخ چالان سازلارى
کَت کؤشنين پاييزلارى ، يازلارى
بير سينما پرده سى دير گؤزوْمده
تک اوْتوروب ، سئير ائده رم اؤزوْمده
(١١)
حيدربابا ، قره چمن جاداسى
چْووشلارين گَلَر سسى ، صداسى
کربليا گئدنلرين قاداسى
دوْشسون بو آج يوْلسوزلارين گؤزوْنه
تمدّونون اويدوخ يالان سؤزوْنه
(١٢)
حيدربابا ، شيطان بيزى آزديريب
محبتى اوْرکلردن قازديريب
قره گوْنوْن سرنوشتين يازديريب
ساليب خلقى بير-بيرينن جانينا
باريشيغى بلشديريب قانينا
(١٣)
گؤز ياشينا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان اوْلان بئلينه تاخماز
آمما حئييف کوْر توتدوغون بوراخماز
بهشتيميز جهنّم اوْلماقدادير !
ذى حجّه ميز محرّم اوْلماقدادير !
(١٤)
خزان يئلى يارپاخلارى تؤکنده
بولوت داغدان يئنيب ، کنده چؤکنده
شيخ الاسلام گؤزل سسين چکنده
نيسگيللى سؤز اوْرکلره دَيَردى
آغاشلار دا آللاها باش اَيَردى
(١٥)
داشلى بولاخ داش-قومونان دوْلماسين !
باخچالارى سارالماسين ، سوْلماسين !
اوْردان کئچن آتلى سوسوز اولماسين !
دينه : بولاخ ، خيرون اوْلسون آخارسان
افقلره خُمار-خُمار باخارسان
(١٦)
حيدر بابا ، داغين ، داشين ، سره سى
کهليک اوْخور ، داليسيندا فره سى
قوزولارين آغى ، بوْزى ، قره سى
بير گئديديم داغ-دره لر اوزونى
اوْخويئديم : « چوْبان ، قيتر قوزونى »
(١٧)
حيدر بابا ، سولى يئرين دوْزوْنده
بولاخ قئنير چاى چمنين گؤزونده
بولاغ اوْتى اوْزَر سويون اوْزوْنده
گؤزل قوشلار اوْردان گليب ، گئچللر
خلوتليوْب ، بولاخدان سو ايچللر
(١٨)
بىچين اوْستى ، سونبول بيچن اوْراخلار
ايله بيل کى ، زوْلفى دارار داراخلار
شکارچيلار بيلديرچينى سوْراخلار
بيچين چيلر آيرانلارين ايچللر
بيرهوشلانيب ، سوْننان دوروب ، بيچللر
(١٩)
حيدربابا ، کندين گوْنى باتاندا
اوشاقلارون شامين ئييوب ، ياتاندا
آى بولوتدان چيخوب ، قاش-گؤز آتاندا
بيزدن ده بير سن اوْنلارا قصّه ده
قصّه ميزده چوخلى غم و غصّه ده
(٢٠)
قارى ننه گئجه ناغيل دييَنده
کوْلک قالخيب ، قاپ-باجانى دؤيَنده
قورد گئچينين شنگوْلوْسون يينده
من قاييديب ، بيرده اوشاق اوْلئيديم
بير گوْل آچيب ، اوْندان سوْرا سوْلئيديم
(٢١)
عمّه جانين بال بلله سين ييه رديم
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومى گييه رديم
باخچالاردا تيرينگَنى دييه رديم
آى اؤزومى اوْ ازديرن گوْنلريم !
آغاج مينيپ ، آت گزديرن گوْنلريم !
(٢٢)
هَچى خالا چايدا پالتار يوواردى
مَمَد صادق داملارينى سوواردى
هئچ بيلمزديک داغدى ، داشدى ، دوواردى
هريان گلدى شيلاغ آتيب ، آشارديق
آللاه ، نه خوْش غمسيز-غمسيز ياشارديق
(٢٣)
شيخ الاسلام مُناجاتى دييه ردى
مَشَدرحيم لبّاده نى گييه ردى
مشْدآجلى بوْز باشلارى ييه ردى
بيز خوْشودوق خيرات اوْلسون ، توْى اوْلسون
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْى اولسون
(٢٤)
ملک نياز ورنديلين سالاردى
آتين چاپوپ قئيقاجيدان چالاردى
قيرقى تکين گديک باشين آلاردى
دوْلائيا قيزلار آچيپ پنجره
پنجره لرده نه گؤزل منظره !
(٢٥)
حيدربابا ، کندين توْيون توتاندا
قيز-گلينلر ، حنا-پيلته ساتاندا
بيگ گلينه دامنان آلما آتاندا
منيم ده اوْ قيزلاروندا گؤزوم وار
عاشيقلارين سازلاريندا سؤزوم وار
(٢٦)
حيدربابا ، بولاخلارين يارپيزى
بوْستانلارين گوْل بَسَرى ، قارپيزى
چرچيلرين آغ ناباتى ، ساققيزى
ايندى ده وار داماغيمدا ، داد وئرر
ايتگين گئدن گوْنلريمدن ياد وئرر
(٢٧)
بايراميدى ، گئجه قوشى اوخوردى
آداخلى قيز ، بيگ جوْرابى توْخوردى
هرکس شالين بير باجادان سوْخوردى
آى نه گؤزل قايدادى شال ساللاماق !
بيگ شالينا بايرامليغين باغلاماق !
(٢٨)
شال ايسته ديم منده ائوده آغلاديم
بير شال آليب ، تئز بئليمه باغلاديم
غلام گيله قاشديم ، شالى ساللاديم
فاطمه خالا منه جوراب باغلادى
خان ننه مى يادا ساليب ، آغلادى
(٢٩)
حيدربابا ، ميرزَممدين باخچاسى
باخچالارين تورشا-شيرين آلچاسى
گلينلرين دوْزمه لرى ، طاخچاسى
هى دوْزوْلر گؤزلريمين رفينده
خيمه وورار خاطره لر صفينده
(٣٠)
بايرام اوْلوب ، قيزيل پالچيق اَزَللر
ناققيش ووروب ، اوتاقلارى بَزَللر
طاخچالارا دوْزمه لرى دوْزللر
قيز-گلينين فندقچاسى ، حناسى
هَوَسله نر آناسى ، قايناناسى
(٣١)
باکى چى نين سؤزى ، سوْوى ، کاغيذى
اينکلرين بولاماسى ، آغوزى
چرشنبه نين گيردکانى ، مويزى
قيزلار دييه ر : « آتيل ماتيل چرشنبه
آينا تکين بختيم آچيل چرشنبه »
(٣٢)
يومورتانى گؤيچک ، گوللى بوْيارديق
چاققيشديريب ، سينانلارين سوْيارديق
اوْيناماقدان بيرجه مگر دوْيارديق ؟
على منه ياشيل آشيق وئرردى
ارضا منه نوروزگوْلى درردى
(٣٣)
نوْروز على خرمنده وَل سوْرردى
گاهدان يئنوب ، کوْلشلرى کوْرردى
داغدان دا بير چوْبان ايتى هوْرردى
اوندا ، گؤردن ، اولاخ اياخ ساخلادى
داغا باخيب ، قولاخلارين شاخلادى
(٣٤)
آخشام باشى ناخيرينان گلنده
قوْدوخلارى چکيب ، ووراديق بنده
ناخير گئچيب ، گئديب ، يئتنده کنده
حيوانلارى چيلپاق مينيب ، قوْوارديق
سؤز چيخسايدى ، سينه گريب ، سوْوارديق
(٣٥)
ياز گئجه سى چايدا سولار شاريلدار
داش-قَيه لر سئلده آشيب خاريلدار
قارانليقدا قوردون گؤزى پاريلدار
ايتر ، گؤردوْن ، قوردى سئچيب ، اولاشدى
قورددا ، گؤردوْن ، قالخيب ، گديکدن آشدى
(٣٦)
قيش گئجه سى طؤله لرين اوْتاغى
کتليلرين اوْتوراغى ، ياتاغى
بوخاريدا يانار اوْتون ياناغى
شبچره سى ، گيردکانى ، ايده سى
کنده باسار گوْلوْب - دانيشماق سسى
(٣٧)
شجاع خال اوْغلونون باکى سوْقتى
دامدا قوران سماوارى ، صحبتى
ياديمدادى شسلى قدى ، قامتى
جؤنممه گين توْيى دؤندى ، ياس اوْلدى
ننه قيزين بخت آيناسى کاس اوْلدى
(٣٨)
حيدربابا ، ننه قيزين گؤزلرى
رخشنده نين شيرين-شيرين سؤزلرى
ترکى دئديم اوْخوسونلار اؤزلرى
بيلسينلر کى ، آدام گئدر ، آد قالار
ياخشى-پيسدن آغيزدا بير داد قالار
ترجمه فارسی
(١)
حيدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان
سيلابهاى تُند و خروشان شود روان
صف بسته دختران به تماشايش آن زمان
بر شوکت و تبار تو بادا سلام من
گاهى رَوَد مگر به زبان تو نام من
(٢)
حيدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روى خاک
خرگوشِ زير بوته گُريزد هراسناک
باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک
ممکن اگر شود ز منِ خسته ياد کن
دلهاى غم گرفته ، بدان ياد شاد کن
(٣)
چون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار
نوروزگُلى و قارچيچگى گردد آشکار
بفشارد ابر پيرهن خود به مَرغزار
از ما هر آنکه ياد کند بى گزند باد
گو : درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد
(٤)
حيدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب
رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب
يک دسته گُل ببند براى منِ خراب
بسپار باد را که بيارد به کوى من
باشد که بخت روى نمايد به سوى من
(٥)
حيدربابا ، هميشه سر تو بلند باد
از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد
از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
دنيا همه قضا و قدر ، مرگ ومير شد
اين زال کى ز کُشتنِ فرزند سير شد ؟
(٦)
حيدربابا ، ز راه تو کج گشت راه من
عمرم گذشت و ماند به سويت نگاه من
ديگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
هيچم نظر بر اين رهِ پر پرپيچ و خم نبود
هيچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
(٧)
بر حقِّ مردم است جوانمرد را نظر
جاى فسوس نيست که عمر است در گذر
نامردْ مرد ، عمر به سر مى برد مگر !
در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ايم
ما را حلال کن ، که غريب آشيانه ايم
(٨)
ميراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشين
شور افکند به دهکده ، هنگامه در زمين
از بهر سازِ رستمِ عاشق بيا ببين
بى اختيار سوى نواها دويدنم
چون مرغ پرگشاده بدانجا رسيدنم
(٩)
در سرزمينِ شنگل آوا ، سيبِ عاشقان
رفتن بدان بهشت و شدن ميهمانِ آن
با سنگ ، سيب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !
در خاطرم چو خواب خوشى ماندگار شد
روحم هميشه بارور از آن ديار شد
(١٠)
حيدربابا ، قُورى گؤل و پروازِ غازها
در سينه ات به گردنه ها سوزِ سازها
پاييزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها
چون پرده اى به چشمِ دلم نقش بسته است
وين شهريارِ تُست که تنها نشسته است
(١١)
حيدربابا ، زجادّة شهر قراچمن
چاووش بانگ مى زند آيند مرد و زن
ريزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن
بر چشمِ اين گداصفتانِ دروغگو
نفرين بر اين تمدّنِ بى چشم و آبرو
(١٢)
شيطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ايم
کنده است مهر را ز دل و کور گشته ايم
زين سرنوشتِ تيره چه بى نور گشته ايم
اين خلق را به جان هم انداخته است ديو
خود صلح را نشسته به خون ساخته است ديو
(١٣)
هرکس نظر به اشک کند شَر نمى کند
انسان هوس به بستن خنجر نمى کند
بس کوردل که حرف تو باور نمى کند
فردا يقين بهشت ، جهنّم شود به ما
ذيحجّه ناگزير ، محرّم شود به ما
(١٤)
هنگامِ برگ ريزِ خزان باد مى وزيد
از سوى کوه بر سرِ دِه ابر مى خزيد
با صوت خوش چو شيخ مناجات مى کشيد
دلها به لرزه از اثر آن صلاى حق
خم مى شدند جمله درختان براى حق
(١٥)
داشلى بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس
پژمرده هم مباد گل وغنچه يک نَفس
از چشمه سارِ او نرود تشنه هيچ کس
اى چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدى
چشمى خُمار بر افقِ آسمان شدى
(١٦)
حيدربابا ، ز صخره و سنگت به کوهسار
کبکت به نغمه ، وز پيِ او جوجه رهسپار
از برّة سفيد و سيه ، گله بى شمار
اى کاش گام مى زدم آن کوه و درّه را
مى خواندم آن ترانة « چوپان و برّه » را
(١٧)
در پهندشتِ سُولى يِئر ، آن رشک آفتاب
جوشنده چشمه ها ز چمنها ، به پيچ و تاب
بولاغ اوْتى شناورِ سرسبز روى آب
زيبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند
خلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند
(١٨)
وقتِ درو ، به سنبله چين داسها نگر
گويى به زلف شانه زند شانه ها مگر
در کشتزار از پىِ مرغان ، شکارگر
دوغ است و نان خشک ، غذاى دروگران
خوابى سبک ، دوباره همان کارِ بى کران
(١٩)
حيدربابا ، چو غرصة خورشيد شد نهان
خوردند شام خود که بخوابند کودکان
وز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان
از غصّه هاى بى حدِ ما قصّه ساز کن
چشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن
(٢٠)
قارى ننه چو قصّة شب ساز ميکند
کولاک ضربه اى زده ، در باز مى کند
با گرگ ، شَنگُلى سخن آغاز مى کند
اى کاش بازگشته به دامان کودکى
يک گل شکفتمى به گلستان کودکى
(٢١)
آن لقمه هاى نوشِ عسل پيشِ عمّه جان
خوردن همان و جامه به تن کردنم همان
در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !
آن روزهاى نازِ خودم را کشيدنم !
چو بى سوار گشته به هر سو دويدنم !
(٢٢)
هَچى خاله به رود کنار است جامه شوى
مَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده روى
ما هم دوان ز بام و زِ ديوار ، کو به کوى
بازى کنان ز کوچه سرازير مى شديم
ما بى غمان ز کوچه مگر سير مى شديم !
(٢٣)
آن شيخ و آن اذان و مناجات گفتنش
مشدى رحيم و دست يه لبّاده بردنش
حاجى على و ديزى و آن سير خوردنش
بوديم بر عروسى وخيرات جمله شاد
ما را چه غم ز شادى و غم ! هر چه باد باد !
(٢٤)
اسبِ مَلِک نياز و وَرَنديل در شکار
کج تازيانه مى زد و مى تاخت آن سوار
ديدى گرفته گردنه ها را عُقاب وار
وه ، دختران چه منظره ها ساز کرده اند !
بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند !
(٢٥)
حيدربابا ، به جشن عروسى در آن ديار
زنها حنا - فتيله فروشند بار بار
داماد سيب سرخ زند پيش پاىِ يار
مانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من
در سازِ عاشقانِ تو دارم بسى سخن
(٢٦)
از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها
از هندوانه ، خربزه ، در کشتزارها
از سقّز و نبات و از اين گونه بارها
مانده است طعم در دهنم با چنان اثر
کز روزهاى گمشده ام مى دهد خبر
(٢٧)
نوروز بود و مُرغ شباويز در سُرود
جورابِ يار بافته در دستِ يار بود
آويخته ز روزنه ها شالها فرود
اين رسم شال و روزنه خود رسم محشرى است !
عيدى به شالِ نامزدان چيز ديگرى است !
(٢٨)
با گريه خواستم که همان شب روم به بام
شالى گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام
آويخته ز روزنة خانة غُلام
جوراب بست و ديدمش آن شب ز روزنه
بگريست خاله فاطمه با ياد خانْ ننه
(٢٩)
در باغهاى ميرزامحمد ز شاخسار
آلوچه هاى سبز وتُرش ، همچو گوشوار
وان چيدنى به تاقچه ها اندر آن ديار
صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند
صفها به خط خاطره ام خيمه بسته اند
(٣٠)
نوروز را سرشتنِ گِلهايِ چون طلا
با نقش آن طلا در و ديوار در جلا
هر چيدنى به تاقچه ها دور از او بلا
رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران
دلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران
(٣١)
با پيک بادکوبه رسد نامه و خبر
زايند گاوها و پر از شير ، بام و در
آجيلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر
آتش کنند روشن و من شرح داستان
خود با زبان ترکىِ شيرين کنم بيان :
قيزلار دييه ر : « آتيل ماتيل چرشنبه
آينا تکين بختيم آچيل چرشنبه »
(٣٢)
با تخم مرغ هاى گُلى رنگِ پُرنگار
با کودکان دهکده مى باختم قِمار
ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار
من داشتم بسى گل وقاپِ قمارها
از دوستان على و رضا يادگارها
(٣٣)
نوروزعلى و کوفتنِ خرمنِ جُوَش
پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش
از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش
ديدى که ايستاده الاغ از صداى سگ
با گوشِ تيز کرده براى بلايِ سگ
(٣٤)
وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب
در بندِ ماست کُرّة خرها به پيچ و تاب
گلّه رسيده در ده و رفته است آفتاب
بر پشتِ کرّه ، کرّه سوارانِ دِه نگر
جز گريه چيست حاصل اين کار ؟ بِهْ نگر
(٣٥)
شبها خروشد آب بهاران به رودبار
در سيل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار
چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار
سگها شنيده بويِ وى و زوزه مى کشند
گرگان گريخته ، به زمين پوزه مى کشند
(٣٦)
بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه اى است
وان کلبة طويله خودش گرمخانه اى است
در رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه اى است
سِنجد ميان شبچره با مغز گردکان
صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان
(٣٧)
آمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا
با قامتى کشيده و با صحبتى رسا
در بام شد سماور سوقاتيش به پا
از بختِ بد عروسى او شد عزاى او
آيينه ماند و نامزد و هاى هايِ او
(٣٨)
چشمانِ ننه قيز به مَثَل آهوى خُتَن
رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن
ترکى سروده ام که بدانند ايلِ من
اين عمر رفتنى است ولى نام ماندگار
تنها ز نيک و بد مزه در کام ماندگار
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-13-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حیدر بابا ترجمه فارسی ( 2 )
(٣٩)
ياز قاباغى گوْن گوْنئيى دؤيَنده
کند اوشاغى قار گوْلله سين سؤيَنده
کوْرکچى لر داغدا کوْرک زوْيَنده
منيم روحوم ، ايله بيلوْن اوْردادور
کهليک کيمين باتيب ، قاليب ، قاردادور
(٤٠)
قارى ننه اوزاداندا ايشينى
گوْن بولوتدا اَييرردى تشينى
قورد قوْجاليب ، چکديرنده ديشينى
سوْرى قالخيب ، دوْلائيدان آشاردى
بايدالارين سوْتى آشيب ، داشاردى
(٤١)
خجّه سلطان عمّه ديشين قيساردى
ملا باقر عم اوغلى تئز ميساردى
تندير يانيب ، توْسسى ائوى باساردى
چايدانيميز ارسين اوْسته قايناردى
قوْورقاميز ساج ايچينده اوْيناردى
(٤٢)
بوْستان پوْزوب ، گتيررديک آشاغى
دوْلدوريرديق ائوده تاختا-طاباغى
تنديرلرده پيشيررديک قاباغى
اؤزوْن ئييوْب ، توخوملارين چيتدارديق
چوْخ يئمکدن ، لاپ آز قالا چاتدارديق
(٤٣)
ورزغان نان آرموت ساتان گلنده
اوشاقلارين سسى دوْشردى کنده
بيزده بوياننان ائشيديب ، بيلنده
شيللاق آتيب ، بير قيشقريق سالارديق
بوغدا وئريب ، آرموتلاردان آلارديق
(٤٤)
ميرزاتاغى نان گئجه گئتديک چايا
من باخيرام سئلده بوْغولموش آيا
بيردن ايشيق دوْشدى اوْتاى باخچايا
اى واى دئديک قورددى ، قئيتديک قاشديق
هئچ بيلمه ديک نه وقت کوْللوکدن آشديق
(٤٥)
حيدربابا ، آغاجلارون اوجالدى
آمما حئييف ، جوانلارون قوْجالدى
توْخليلارون آريخلييب ، آجالدى
کؤلگه دؤندى ، گوْن باتدى ، قاش قَرَلدى
قوردون گؤزى قارانليقدا بَرَلدى
(٤٦)
ائشيتميشم يانير آللاه چيراغى
داير اوْلوب مسجديزوْن بولاغى
راحت اوْلوب کندين ائوى ، اوشاغى
منصورخانين الي-قوْلى وار اوْلسون
هاردا قالسا ، آللاه اوْنا يار اوْلسون
(٤٧)
حيدربابا ، ملا ابراهيم وار ، يا يوْخ ؟
مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، يا يوْخ ؟
خرمن اوْستى مکتبى باغلار ، يا يوْخ ؟
مندن آخوندا يتيررسن سلام
ادبلى بير سلامِ مالاکلام
(٤٨)
خجّه سلطان عمّه گئديب تبريزه
آمما ، نه تبريز ، کى گلممير بيزه
بالام ، دورون قوْياخ گئداخ ائمميزه
آقا اؤلدى ، تو فاقيميز داغيلدى
قوْيون اوْلان ، ياد گئدوْبَن ساغيلدى
(٤٩)
حيدربابا ، دوْنيا يالان دوْنيادى
سليماننان ، نوحدان قالان دوْنيادى
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنيادى
هر کيمسَيه هر نه وئريب ، آليبدى
افلاطوننان بير قورى آد قاليبدى
(٥٠)
حيدربابا ، يار و يولداش دؤندوْلر
بير-بير منى چؤلده قوْيوب ، چؤندوْلر
چشمه لريم ، چيراخلاريم ، سؤندوْلر
يامان يئرده گؤن دؤندى ، آخشام اوْلدى
دوْنيا منه خرابه شام اوْلدى
(٥١)
عم اوْغلينان گئدن گئجه قيپچاغا
آى کى چيخدى ، آتلار گلدى اوْيناغا
ديرماشيرديق ، داغلان آشيرديق داغا
مش ممى خان گؤى آتينى اوْيناتدى
تفنگينى آشيردى ، شاققيلداتدى
(٥٢)
حيدربابا ، قره کوْلون دره سى
خشگنابين يوْلى ، بندى ، بره سى
اوْردا دوْشَر چيل کهليگين فره سى
اوْردان گئچر يوردوموزون اؤزوْنه
بيزده گئچک يوردوموزون سؤزوْنه
(٥٣)
خشگنابى يامان گوْنه کيم ساليب ؟
سيدلردن کيم قيريليب ، کيم قاليب ؟
آميرغفار دام-داشينى کيم آليب ؟
بولاخ گنه گليب ، گؤلى دوْلدورور ؟
ياقورويوب ، باخچالارى سوْلدورور ؟
(٥٤)
آمير غفار سيدلرين تاجييدى
شاهلار شکار ائتمه سى قيقاجييدى
مَرده شيرين ، نامرده چوْخ آجييدى
مظلوملارين حقّى اوْسته اَسَردى
ظالم لرى قيليش تکين کَسَردى
(٥٥)
مير مصطفا دايى ، اوجابوْى بابا
هيکللى ،ساققاللى ، توْلستوْى بابا
ائيلردى ياس مجلسينى توْى بابا
خشگنابين آبروسى ، اَردَمى
مسجدلرين ، مجلسلرين گؤرکَمى
(٥٦)
مجدالسّادات گوْلردى باغلارکيمى
گوْروْلدردى بولوتلى داغلارکيمى
سؤز آغزيندا اريردى ياغلارکيمى
آلنى آچيق ، ياخشى درين قاناردى
ياشيل گؤزلر چيراغ تکين ياناردى
(٥٧)
منيم آتام سفره لى بير کيشييدى
ائل اليندن توتماق اوْنون ايشييدى
گؤزللرين آخره قالميشييدى
اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر
محبّتين چيراخلارى سؤنوْبلر
(٥٨)
ميرصالحين دلى سوْلوق ائتمه سى
مير عزيزين شيرين شاخسِى گئتمه سى
ميرممّدين قورولماسى ، بيتمه سى
ايندى دئسک ، احوالاتدى ، ناغيلدى
گئچدى ، گئتدى ، ايتدى ، باتدى ، داغيلدى
(٥٩)
مير عبدوْلوْن آيناداقاش ياخماسى
جؤجيلريندن قاشينين آخماسى
بوْيلانماسى ، دام-دوواردان باخماسى
شاه عبّاسين دوْربوْنى ، يادش بخير !
خشگنابين خوْش گوْنى ، يادش بخير !
(٦٠)
ستاره عمّه نزيک لرى ياپاردى
ميرقادر ده ، هر دم بيرين قاپاردى
قاپيپ ، يئيوْب ، دايچاتکين چاپاردى
گوْلمه ليدى اوْنون نزيک قاپپاسى
عمّه مينده ارسينينين شاپپاسى
(٦١)
حيدربابا ، آمير حيدر نئينيوْر ؟
يقين گنه سماوارى قئينيوْر
داى قوْجاليب ، آلت انگينن چئينيوْر
قولاخ باتيب ، گؤزى گيريب قاشينا
يازيق عمّه ، هاوا گليب باشينا
(٦٢)
خانم عمّه ميرعبدوْلوْن سؤزوْنى
ائشيدنده ، ايه ر آغز-گؤزوْنى
مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنى
دعوالارين شوخلوغيلان قاتاللار
اتى يئيوْب ، باشى آتيب ، ياتاللار
(٦٣)
فضّه خانم خشگنابين گوْلييدى
آميريحيا عمقزينون قولييدى
رُخساره آرتيستيدى ، سؤگوْلييدى
سيّد حسين ، مير صالحى يانسيلار
آميرجعفر غيرتلى دير ، قان سالار
(٦٤)
سحر تئزدن ناخيرچيلار گَلَردى
قوْيون-قوزى دام باجادا مَلَردى
عمّه جانيم کؤرپه لرين بَلَردى
تنديرلرين قوْزاناردى توْسيسى
چؤرکلرين گؤزل اييى ، ايسيسى
(٦٥)
گؤيرچينلر دسته قالخيب ، اوچاللار
گوْن ساچاندا ، قيزيل پرده آچاللار
قيزيل پرده آچيب ، ييغيب ، قاچاللار
گوْن اوجاليب ، آرتارداغين جلالى
طبيعتين جوانلانار جمالى
(٦٦)
حيدربابا ، قارلى داغلار آشاندا
گئجه کروان يوْلون آزيب ، چاشاندا
من هارداسام ، تهراندا يا کاشاندا
اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلارى
خيال گليب ، آشيب ، گئچر اوْنلارى
(٦٧)
بير چيخئيديم دام قيه نين داشينا
بير باخئيديم گئچميشينه ، ياشينا
بير گورئيديم نه لر گلميش باشينا
منده اْونون قارلاريلان آغلارديم
قيش دوْندوران اوْرکلرى داغلارديم
(٦٨)
حيدربابا ، گوْل غنچه سى خنداندى
آمما حئيف ، اوْرک غذاسى قاندى
زندگانليق بير قارانليق زينداندى
بو زيندانين دربچه سين آچان يوْخ
بو دارليقدان بيرقورتولوب ، قاچان يوْخ
(٦٩)
حيدربابا گؤيلر بوْتوْن دوماندى
گونلريميز بير-بيريندن ياماندى
بير-بيروْزدن آيريلمايون ، آماندى
ياخشيليغى اليميزدن آليبلار
ياخشى بيزى يامان گوْنه ساليبلار
(٧٠)
بير سوْروشون بو قارقينميش فلکدن
نه ايستيوْر بو قوردوغى کلکدن ؟
دينه گئچيرت اولدوزلارى الکدن
قوْى تؤکوْلسوْن ، بو يئر اوْزى داغيلسين
بو شيطانليق قورقوسى بير ييغيلسين
(٧١)
بير اوچئيديم بو چيرپينان يئلينن
باغلاشئيديم داغدان آشان سئلينن
آغلاشئيديم اوزاق دوْشَن ائلينن
بير گؤرئيديم آيريليغى کيم سالدى
اؤلکه ميزده کيم قيريلدى ، کيم قالدى
(٧٢)
من سنون تک داغا سالديم نَفَسى
سنده قئيتر ، گوْيلره سال بوسَسى
بايقوشوندا دار اوْلماسين قفسى
بوردا بير شئر داردا قاليب ، باغيرير
مروّت سيز انسانلارى چاغيرير
(٧٣)
حيدربابا ، غيرت قانون قاينارکن
قره قوشلار سنَّن قوْپوپ ، قالخارکن
اوْ سيلديريم داشلارينان اوْينارکن
قوْزان ، منيم همّتيمى اوْردا گؤر
اوردان اَييل ، قامتيمى داردا گؤر
(٧٤)
حيدربابا . گئجه دورنا گئچنده
کوْراوْغلونون گؤزى قارا سئچنده
قير آتينى مينيب ، کسيب ، بيچنده
منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام
ايوز گليب ، چاتميونجان ياتمارام
(٧٥)
حيدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگينان
نامردلرين بورونلارين اوْغگينان
گديکلرده قوردلارى توت ، بوْغگينان
قوْى قوزولار آيين-شايين اوْتلاسين
قوْيونلارون قويروقلارين قاتلاسين
(٧٦)
حيدربابا ، سنوْن گؤيلوْن شاد اوْلسون
دوْنيا وارکن ، آغزون دوْلى داد اوْلسون
سنَّن گئچن تانيش اوْلسون ، ياد اوْلسون
دينه منيم شاعر اوْغلوم شهريار
بير عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار
ترجمه فارسی
(٣٩)
پيش از بهار تا به زمين تابد آفتاب
با کودکان گلولة برفى است در حساب
پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب
گويى که روحم آمده آنجا ز راه دور
چون کبک ، برفگير شده مانده در حضور
(٤٠)
رنگين کمان ، کلافِ رَسَنهاى پيرزن
خورشيد ، روى ابر دهد تاب آن رسَن
دندان گرگ پير چو افتاده از دهن
از کوره راه گله سرازير مى شود
لبريز ديگ و باديه از شير مى شود
(٤١)
دندانِ خشم عمّه خديجه به هم فشرد
کِز کرد مُلاباقر و در جاى خود فُسرد
روشن تنور و ، دود جهان را به کام بُرد
قورى به روى سيخ تنور آمده به جوش
در توى ساج ، گندم بوداده در خروش
(٤٢)
جاليز را به هم زده در خانه برده ايم
در خانه ها به تخته - طبقها سپرده ايم
از ميوه هاى پخته و ناپخته خورده ايم
تخم کدوى تنبل و حلوايى و لبو
خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو
(٤٣)
از ورزغان رسيده گلابى فروشِ ده
از بهر اوست اين همه جوش و خروشِ ده
دنياى ديگرى است خريد و فروش ده
ما هم شنيده سوى سبدها دويده ايم
گندم بداده ايم و گلابى خريده ايم
(٤٤)
مهتاب بود و با تقى آن شب کنار رود
من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود
زان سوى رود ، نور درخشيد و هر دو زود
گفتيم آى گرگ ! و دويديم سوى ده
چون مرغ ترس خورده پريديم توى ده
(٤٥)
حيدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند
ليک آن همه جوانِ تو شد پير و دردمند
گشتند برّه هاى فربه تو لاغر و نژند
خورشيد رفت و سايه بگسترد در جهان
چشمانِ گرگها بدرخشيد آن زمان
(٤٦)
گويند روشن است چراغ خداى ده
داير شده است چشمة مسجد براى ده
راحت شده است کودک و اهلِ سراى ده
منصور خان هميشه توانمند و شاد باد !
در سايه عنايت حق زنده ياد باد !
(٤٧)
حيدربابا ، بگوى که ملاى ده کجاست ؟
آن مکتب مقدّسِ بر پايِ ده کجاست ؟
آن رفتنش به خرمن و غوغاى ده کجاست ؟
از من به آن آخوند گرامى سلام باد !
عرض ارادت و ادبم در کلام باد !
(٤٨)
تبريز بوده عمّه و سرگرم کار خويش
ما بى خبر ز عمّه و ايل و تبار خويش
برخيز شهريار و برو در ديار خويش
بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد
هر گوسفندِ گم شده ، شيرش برآب شد
(٤٩)
دنيا همه دروغ و فسون و فسانه شد
کشتيّ عمر نوح و سليمان روانه شد
ناکام ماند هر که در اين آشيانه شد
بر هر که هر چه داده از او ستانده است
نامى تهى براى فلاطون بمانده است
(٥٠)
حيدربابا ، گروه رفيقان و دوستان
برگشته يک يک از من و رفتند بى نشان
مُرد آن چراغ و چشمه بخشکيد همچنان
خورشيد رفت روى جهان را گرفت غم
دنيا مرا خرابة شام است دم به دم
(٥١)
قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو
اسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو
خوش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو
اسب کبودِ مش ممى خان رقص جنگ کرد
غوغا به کوه و درّه صداى تفنگ کرد
(٥٢)
در درّة قَره کوْل و در راه خشگناب
در صخره ها و کبک گداران و بندِ آب
کبکانِ خالدار زرى کرده جاى خواب
زانجا چو بگذريد زمينهاى خاک ماست
اين قصّه ها براى همان خاکِ پاک ماست
(٥٣)
امروز خشگناب چرا شد چنين خراب ؟
با من بگو : که مانده ز سادات خشگناب ؟
اَمير غفار کو ؟ کجا هست آن جناب ؟
آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟
يا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار ؟
(٥٤)
آميرغفار سرورِ سادات دهر بود
در عرصه شکار شهان نيک بهر بود
با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود
لرزان براى حقِّ ستمديدگان چو بيد
چون تيغ بود و دست ستمکار مى بريد
(٥٥)
مير مصطفى و قامت و قدّ کشيده اش
آن ريش و هيکل چو تولستوى رسيده اش
شکّر زلب بريزد و شادى ز ديده اش
او آبرو عزّت آن خشگناب بود
در مسجد و مجالس ما آفتاب بود
(٥٦)
مجدالسّادات خندة خوش مى زند چو باغ
چون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ
حرفش زلال و روشن چون روغن چراغ
با جَبهتِ گشاده ، خردمند ديه بود
چشمان سبز او به زمرّد شبيه بود
(٥٧)
آن سفره هاى باز پدر ياد کردنى است
آن ياريش به ايل من انشا کردنى است
روحش به ياد نيکى او شاد کردنى است
وارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار
خاموش شد چراغ محبت در اين ديار
(٥٨)
بشنو ز ميرصالح و ديوانه بازيش
سيد عزيز و شاخسى و سرفرازيش
ميرممّد و نشستن و آن صحنه سازيش
امروز گفتنم همه افسانه است و لاف
بگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بى گزاف
(٥٩)
بشنو ز مير عبدل و آن وسمه بستنش
تا کُنج لب سياهى وسمه گسستنش
از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش
شاه عبّاسين دوْربوْنى ، يادش بخير !
خشگنابين خوْش گوْنى ، يادش بخير !
(٦٠)
عمّه ستاره نازک را بسته در تنور
هر دم رُبوده قادر از آنها يکى به روز
چون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور
آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود
سيخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !
(٦١)
گويند مير حيدرت اکنون شده است پير
برپاست آن سماور جوشانِ دلپذير
شد اسبْ پير و ، مى جَوَد از آروارِ زير
ابرو فتاده کُنج لب و گشته گوش کر
بيچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر
(٦٢)
مير عبدل آن زمان که دهن باز مى کند
عمّه خانم دهن کجى آغاز مى کند
با جان ستان گرفتنِ جان ساز مى کند
تا وقت شام و خوابِ شبانگاه مى رسد
شوخى و صلح و دوستى از راه مى رسد
(٦٣)
فضّه خانم گُزيدة گلهاى خشگناب
يحيى ، غلامِ دختر عمو بود در حساب
رُخساره نيز بود هنرمند و کامياب
سيد حسين ز صالح تقليد مى کند
با غيرت است جعفر و تهديد مى کند
(٦٤)
از بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان
غوغا به پاست صبحدمان ، آمده شبان
در بندِ شير خوارة خود هست عمّه جان
بيرون زند ز روزنه دود تَنورها
از نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها
(٦٥)
پرواز دسته دستة زيبا کبوتران
گويى گشاده پردة زرّين در آسمان
در نور ، باز و بسته شود پرده هر زمان
در اوج آفتاب نگر بر جلال کوه
زيبا شود جمال طبيعت در آن شکوه
(٦٦)
گر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه
شب راه گم کند به سرازيرى ، آن گروه
باشم به هر کجاى ، ز ايرانِ پُرشُکوه
چشمم بيابد اينکه کجا هست کاروان
آيد خيال و سبقت گيرد در آن ميان
(٦٧)
اى کاش پشتِ دامْ قَيَه ، از صخره هاى تو
مى آمدم که پرسم از او ماجراى تو
بينم چه رفته است و چه مانده براى تو
روزى چو برفهاى تو با گريه سر کنم
دلهاى سردِ يخ زده را داغتر کنم
(٦٨)
خندان شده است غنچة گل از براى دل
ليکن چه سود زان همه ، خون شد غذاى دل
زندانِ زندگى شده ماتم سراى دل
کس نيست تا دريچة اين قلعه وا کند
زين تنگنا گريزد و خود را رها کند
(٦٩)
حيدربابا ، تمام جهان غم گرفته است
وين روزگارِ ما همه ماتم گرفته است
اى بد کسى که که دست کسان کم گرفته است
نيکى برفت و در وطنِ غير لانه کرد
بد در رسيد و در دل ما آشيانه کرد
(٧٠)
آخر چه شد بهانة نفرين شده فلک ؟
زين گردش زمانه و اين دوز و اين کلک ؟
گو اين ستاره ها گذرد جمله زين اَلَک
بگذار تا بريزد و داغان شود زمين
در پشت او نگيرد شيطان دگر کمين
(٧١)
اى کاش مى پريدم با باد در شتاب
اى کاش مى دويدم همراه سيل و آب
با ايل خود گريسته در آن ده خراب
مى ديدم از تبار من آنجا که مانده است ؟
وين آيه فراق در آنجا که خوانده است ؟
(٧٢)
من هم به چون تو کوه بر افکنده ام نَفَس
فرياد من ببر به فلک ، دادِ من برس
بر جُغد هم مباد چنين تنگ اين قفس
در دام مانده شيرى و فرياد مى کند
دادى طَلب ز مردمِ بيداد مى کند
(٧٣)
تا خون غيرت تو بجوشد ز کوهسار
تا پَر گرفته باز و عقابت در آن کنار
با تخته سنگهايت به رقصند و در شکار
برخيز و نقش همّت من در سما نگر
برگَرد و قامتم به سرِ دارها نگر
(٧٤)
دُرنا ز آسمان گذرد وقت شامگاه
کوْراوْغلى در سياهى شب مى کند نگاه
قيرآتِ او به زين شده و چشم او به راه
من غرق آرزويم و آبم نمى برد
ايوَز تا نيايد خوابم نمى برد
(٧٥)
مردانِ مرد زايد از چون تو کوهِ نور
نامرد را بگير و بکن زير خاکِ گور
چشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور
بگذار برّه هاى تو آسوده تر چرند
وان گلّه هاى فربه تو دُنبه پرورند
(٧٦)
حيدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !
شَهد و شکر به کام تو ، عمرت زياد باد !
وين قصّه از حديث من و تو به ياد باد !
گو شاعرِ سخنورِ من ، شهريارِ من
عمرى است مانده در غم و دور از ديارِ من
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-13-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
1)ازدواج رشوه ای است که به کلفت خانه می دهی تا تصور کند خانم خانه است(تورنتون وایلدر)
2)مرد اهل خطر و بازی است و زن خطرناک ترین اسباب بازی(نیچه)
3)آن چه سبب خوشحالی یک زن می شود زشتی دوستش هست(ضرب المثل هندی)
4)کسی که مشروب بخورد چاق می شود٫ کسی که عشق بورزد تن درست می گردد و کسی که زنش را بزند رستگار می شود(ضرب المثل نروژی)
5)به قلب زن و آفتاب زمستان اعتماد نکن(ضرب المثل بلغاری)
6)وقتی خدا به مردی غضب می کند یگانه دختر یک خانواده را به زنی به او می دهد(لرد لوچستر)
7)مردان احمق به زنشان می گویند:«ساکت باش حرف نزن» اما عاقلان می گویند:«وقتی که دهانت بسته است خوشگل تر به تظر می رسی»(ناشناس)
8)مرد دو بار خوشحال میشود، وقتی که زن می گیرد و وقتی که زنش را به خاک می سپارد(ضرب المثل لاتینی)
9)یک زن چیزی جز شوهر نمی خواهد ولی وقتی به او رسید همه چیز می خواهد(شکسپیر)
1۰)مردها از طریق چشم هایشان عاشق می شوند و زن ها به وسیله ی گوش هایشان(وودرو وایت)
11)ازدواج معامله ای است که در نهایت،زن چیزی که انتظارش را داشت به دست نمی آورد و مرد گرفتار چیزی می شود که اصلا انتظارش را نداشته(ناشناس)
۱2)زن ها وقتی پسر می زایند برای این خوشحال می شوند که فتنه و بلا را از دل خود بیرون کرده اند(توفیق)
۱3)آن فرقه ای که بی زن و فرزندند.......در زندگی، به چه خرسندند؟(نوائی اصفهانی)
۱4)هیچ زنی عاشق مردی نمی شد اگر زنان مردان را بسیار بهتر از آن چیزی که هستند تصور نمی کردند(ناشناس)
۱5)چرا مردان حق دارند که تمام دل مشغولی شان، کارشان باشد ولی زنان باید تمام فکر و ذکرشان شوهرشان باشد؟(باربارااستریزاند)
۱6)قبل از ازدواج مرد ادعا می کند حاضر است برای خدمت به شما از زندگی اش دست بکشد اما بعد از ازدواج حاضر نیست برای دو کلمه حرف زدن با شما از روزنامه اش دست بکشد(هلن رولند)
17) ۹۹درصد جنس مرد را خرده شیشه تشکیل می دهد و یک درصد مابقی را هم شیشه خرده(توفیق)
18)من تا وقتی شوهر نکرده بودم نمی دانستم خوشبختی واقعی چیست و متاسفانه الان دیگر خیلی دیر است(ناشناس)
19)مردها می گویند استقلال زن ها را دوست دارند اما در خراب کردن آجر به آجر آن لحظه ای درنگ نمی کنند(کاندیس برگن)
20)این که زنی تقاضای ازدواج مردی را رد کند،همیشه برای مردان غیر قابل درک است(جین آوستن)
21)عشق، تاریخ زندگی یک زن است ولی در زندگی مرد تنها یک حادثه ی فرعی.(آنالوئیز)
22)من گمان می کنم مرد آن موجودی که خدا می خواست از آب درنیامد به همین خاطر زن را آفرید(ناشناس)
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-13-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عشق چيست ؟
عشق چيست ؟
عشق دانش است . دانش و فرهنگ است توامان و آن كس كه از اين دو بي بهره است تواناي عشق ورزيدن ندارد عشق دلپذير ترين جهان بيني آدمي است آن جهان بيني نجيب و جليل كه از آغاز تاريخ انسان تا كنون جانهاي شيفته بسياري براي بر پاداشتن جهاني شايسته و بايسته ي آن كوشيدند و جان باختند براي :
روزي كه كمترين سرود بوسه است
و هر انسان
براي هر انسان
برادريست
روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند
قفل افسانه اي است و قلب براي زندگي بس است
قوای خفته را بیدار و نیروهای بسته و مهار شده را آزاد می کند؛ نظیر شکافتن اتمها و آزاد شدن نیروهای اتمی. الهام بخش است و قهرمان ساز. چه بسیار شاعران و فیلسوفان و هنرمندان که مخلوق یک عشق و محبت نیرومندند. عشق، نفس را تکمیل و استعدادات حیرت انگیز باطنی را ظاهر می سازد. از نظر قوای ادراکی الهام بخش و از نظر قوای احساسی، اراده و همت را تقویت می کند. عشق، آنگاه که در جهت علوی متصاعد شود کرامت و خارق عادت به وجود می آورد. روح را از مزیجها و خلطها پاک می کند. به عبارت دیگر عشق تصفیه گر است. صفات رذیله ناشی از خودخواهی و یا سردی و بی حرارتی را از قبیل بخل، امساک، جبن، تنبلی، تکبر و عجب را از میان می برد. حقدها و کینه ها را زائل می کند و از بین برمی دارد؛ گو اینکه محرومیت و نا کامی در عشق ممکن است به نوبه خود تولید عقده و کینه ها کند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-13-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چند بيت شعر در مورد خدا شناسي ونماز از شعراء بزرگ
مولوي نوشته است:
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز
چه شكر گويمت اي كارساز بنده نواز
زمشكلات طريقت عنان متاب اي دل
كه مرد، را نينديشد ازنشيب و فراز
طهارت ارنه به خون جگر كند عاشق
به قول عشقش درست نيست نماز
*********************
مولوي در ابيات ديگر ميگويد:
ذره ذره از وجودم عاشق خورشيد توست
هين كه با خورشيد دارند ذره ها كار دراز
پيش روزن ذره ها بين خوش معلق مي زنند
هر كه را خورشيد شد قبله چنين باشد نماز
********************
سعدي ميگويد:
نبيند مدعي جز خويشتن را
كه دارد پرده ی پندار درپيش
گرت چشم خدا بيني ببخشيد
نبيني هيچ كس عاجز تر از خويش
***************************
رودكي نوشته است:
روي به محراب نهادن چه سود ؟
دل به بخارا وبتان طراز!
ايزد تو وسوسه عاشقي
از تو پذيرد نپذيرد نماز
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-13-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
برگي از هبوط در كوير استاد شريعتي
"خدايا درست زندگي كردن را به من بياموز كه درست مردن را خودم خواهم آموخت"
"آري،باش و زندگي كن...كه دوست داشتن از عشق برتر است ومن هرگز خود را تا سطح بلندترين قله هاي عشق هاي بلند، پايين نخواهم آورد"
"عشق جنون است وجنون چيزي جز خرابي وپريشاني در فهميدن وانديشيدن نيست، اما دوست داشتن در اوج معراجش، از سرحد عقل فراتر مي رود وفهميدن وانديشيدن را نيز از زمين مي كند وبا خود به قله اي بلند اشراق مي برد"
"عشق زيباي هاي دلخواه را در معشوق مي آفريند ودوست داشتن زيباي هاي دلخواه را در دوست مي بيند ومي يابد"
"عشق يك فريب بزرگ وقوي است ودوست داشتن يك صداقت راستين وصميمي،بي انتها ومطلق است ."
"عشق در دريا غرق شدن است ودوست داشتن در دريا شنا كردن است ،عشق عشق بيناي را ميگيرد و دوست داشتن مي دهد "
"عشق خشن است وشديد ودر عين حال نا پايدار ونامطمئن ودوست داشتن لطيف است ونرم ودر عين حال پايدار وسر شار از اطمينان"
"عشق همواره با شك آلوده است ودوست داشتن سراپا يقين است وشك ناپذير"
"از عشق هرچه بيشتر مي نوشيم،سيراب تر مي شويم و از دوست داشتن هر چه بيشتر ، تشنه تر، عشق هر چه ديرترمي پايد كهنه تر مي شود ودوست داشتن نوتر،"
"دوست داشتن ايمان است وايمان يك روح مطلق است، يك ابديت بي مرز است از جنس اين عالم نيست،"
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-13-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جبران خلیل جبران هم در مورد عشق خوب نوشته:
.... اگر از روی ترس تنها در جستجوی آرامش و لذت عشق هستید
همان بهتر که برهنگی خود را بپوشانید و از وارسی عشق بگریزید
عشق هیچ هدیه ای نمی دهد جز خودش و هیچ هدیه ای نمی گیرد جز خودش
عشق مالک هیچ چیز نیست و مملوک نیز نیست
زیرا عشق به تنهایی برای عشق کافی است
زمانی که عاشق می شوید مگوئید خدا در قلب من است بگوئید من در قلب خدا هستم
و میاندیشید که می توانید عشق را هدایت کنید برای عشق اگر ارزشمند باشید شما را هدایت خواهد کرد
عشق هیچ آرزویی جز تکمیل کردن خویش ندارد
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 09:30 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|