بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #281  
قدیمی 11-01-2009
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض اسانی عذاب

یکی از پیران طریقت گفت:در بازار بغداد یکی را دیدم که ماموران دولتی به او حمله برده و بی محابا او را می زدند .انها او را زخمی کردند و در اخر او را خواباندند و هزار تازیانه بر وی زدند اما او اه نگفت.به نزد وی رفتم و گفتم :ای جوانمرد ان همه زخم ها بر تو وارد کردند چرا اهی نگفتی و جزع وفزع ننمودی تا شاید بر تو رحم اورند ؟گفت:ای شیخ معذورم که معشوقم برابرم بود واز بهر وی مرا می زدند پس از نظاره وی درد بر من اسان شد
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #282  
قدیمی 11-02-2009
Hiwa آواتار ها
Hiwa Hiwa آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 726
سپاسها: : 0

105 سپاس در 86 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

زن کشاورزی بیمار شد ، کشاورز به سراغ یک راهب بودایی رفت و از او خواست برای
همسرش دعا کند .
راهب دست به دعا بر داشت و از خدا خواست همه بیماران را شفا بخشد.
ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت : " صبر کنید ! از شما خواستم برای همسرم
دعا کنید و شما دارید برای همه بیماران دعا می کنید ! "
راهب گفت : من دارم برای همسرت دعا می کنم
کشاورز گفت : " اما برای همه دعا کردید ، با این دعا ، ممکن است حال همسایه ام که
مریض است ، خوب بشود و من اصلا" از او خوشم نمی آید. "
راهب گفت : " تو چیزی از درمان نمی دانی ، وقتی برای همه دعا می کنم دعاهای
خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند ،
متحد می کنم ، وقتی این دعاها با هم متحد شوند ، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه
خدا می رسند و سود ان نصیب همگان می شود .
دعا های جدا جدا و منفرد ، نیروی چندانی ندارد و به جایی نمی رسد.
__________________
هـمیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است !


نگاه کن ، نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ!


چه سنگبارانی...


گیرم گریختی همه عمر،کجا پناه بری ؟!


" خانه خدا سنگ است "
پاسخ با نقل قول
  #283  
قدیمی 11-02-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشد مي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

پائولوكوئيلو ....
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #284  
قدیمی 11-02-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تغییر تغییر و تغییر !
-1-
باراک آبجویش را سرکشید و به هیلاری چشمکی زد و گفت : به خاطر تلاشهایت مارا پیش بنیامین روسفید می کنی ! امروز میخواهم به پیشواز دوست عربمان مبارک جان بروی و کاری کنی که خیال اعراب تخت تخت شود و با شل کردن سرکیسه ها، هزینه های کوماندوهای ما را که دارد بدجوری سروصدای خانواده های آمریکایی را درمی آورد ، بپردازند! . هیلاری پشت چشمی نازک کرد و بالبخندی که حالت تمسخرداشت و درحالیکه انگشترش را دور انگشتش میچرخاند گفت: آه جناب پرزیدنت! ما همین دو روز پیش از مجمع عمومی که با دوستان یهود داشتیم برگشتیم ، فکرنمیکنید زود است که حالا بعدازمحکومیت دشمنان حقوق بشر توسط ما و دوستان اسرائیلی برویم دورعربها بگردیم و آش اونها رو هم بزینم؟! میدونید ... من بخصوص ازاین مردک شیخ.. کلاه به سر چی چی فی ... باراک به میان حرف هیلاری پرید و پرسید : شیخ نهیان؟ شوخی میکنی او که از خودمان است ... هیلاری اخم کرد: خیر ! قربان... اون شیخ دوبی را نمیگویم او مرد نازنینی است چه ادوکلن هایی هم میزند اوف ! .. منظورم این مردک معمر شیخ لیبی است! باراک قهقه زد : اون کجاش شیخه وزیر بانو؟! هیلاری لبخندی زد و به چشمهای سیاه باراک خیره شد و گفت: پرزیدنت شما مگر چند بار با او تماس داشتید؟ باراک سرش را خاراند و گیلاس آبجو را روی میز گذاشت ازکاسه زیتون یک زیتون سیاه از هدیه های دوست اسراییلی اش که هرکدام اززیتونهایش به اندازه یک نعلبکی بود برداشت و گاز زد بعد پشتش را به هیلاری کرد و گفت : حالا ... درحال حاضر این مهم نیست این مهمه که نظر موافق همه رو برای نابودی جمهوری اسلامی جمع کنیم ... خیلی نرم و خیلی خیلی دیپلماتیک! هیلاری ازجایش بلند شد دکمه کت بنفشش را که سفارش پاریس بود را بست و بعد با حیرت باراک را نگریست و گفت : آه واقعاً شما خیلی استاد فن بیان و ببخشید کلک هستید جناب پرزیدنت!! باراک زیرچشمی اورا نگریست نفسی کشید و سرش را بالا گرفت و بعد لبش را گزید و گفت : شماهم نباید به کاری که بهتون مربوط نمیشه چی میگن خودتون رو قاطی کنید خانم ! و بعد دست چپش را به طرف در دفترش نشانه گرفت و درحالیکه که لبش را جمع میکرد رو به هیلاری گفت : بفرمایید ... خواهش میکنم ...
-2-
بنیامین گوشی را برداشت و شماره اختصاصی موبایل باراک را گرفت و بعد ازاین که مخاطبش سلام بلند بالایی به اوکرد گفت: آه ! دیدی چه شد؟ باراک از آن پشت گفت : چی شده عالیجناب؟ اتفاقی افتاده؟ بنیامین درحالی که صدایش می لرزید و حرص و جوش میخورد با نگرانی گفت: ای بابا نفهمیدی این مرتیکه قاضیه چه میدونم ریچارد گلدستونه دیگه کیه این یه عوضیه دیدی چه خزئبلاتی از پشت تریبون عمومی سازمان ملل بلغور کرد سرش رو انداخت پایین اون چشمهای بی حیاش رو ورقه اش چرخوند و چه قصه های سوزناکی که نگفت ! پس تو چه کاره ای که این گاو چرونها هم واسه من قدعلم میکنن ... فقط اینو کم داشتیم! تازه داشتیم گند دزدیدن اعضای بدن این فلسطینیهای ولگرد رو پاک میکردیم که ...باراک وسط حرف دوست عصبانیش پرید و گفت : اه... خواهش می کنم آروم باش دوست من ! بسپارش به من ... من همه چیز رو درست میکنم مطمئن باش!بنیامین بانگرانی گفت: واقعاً ؟ بگو ببینم چه غلطی می کنی تا این مردک نامرد که نمیدونم ازکجا پول هنگفتی ریختن به حسابش تا این چرندیات رو که هیچ عقل سلیمی باور نمی کنه رو بگه، خفه خون بگیره و صداشو ببره؟باراک یه کم فکر کرد و گفت: فعلاً هیچی ... چون گندش رو زده و به این سرعت که نمیشه صداش رو خفه کرد بذار یکی دو جلسه دیگه جولون بده و خودی نشون بده به دوستان صلح دوستش بعد که گوش زنش رو با زبون دخترش کندیم و تو پاکت مخصوص واسش فرستادیم دیگه میزنه به چاک و خفه میشه اگه اثر نداشت که میدونم داره ، اونوقت خب مگه تصادف خودش و محافظاش تو یه جاده چه اشکالی داره ....؟بنیامین ازپشت گوشی موبایلش پوزخندی زد و گفت : ای کاکا سیاه بدجنس ! تو که درست رو خوب بلدی ببینم چه میکنی ! فعلاً و زود ارتباط رو قطع کرد.
-3-
مرگ بر اولمرت ... مرگ براولمرت ...! مرگ بر خون آشام ! برو بیرون .... کثافت ! زنان و مردان عرب تبار دستانشان رو گره کرده بودند و بعد ازخروج اولمرت از دانشگاه آمریکایی مدام به او فحش و ناسزا میدادند اولمرت با قدمهایی لرزان از میان چندین محافظ جستی زد و سوار بنز سیاه رنگش شد و بعد ازدور شدن از محل تظاهرات به باراک زنگ زد : الو ؟ دیدید چه رسوا شدم؟! دیدید .... این از فرهیختگانت! مرتیکه حقه باز تو گفتی هرچی بگم کسی جز به به و چه چه چیزی نمیگه پس این عربهای کثیف رو کی به اینجا آورد؟ یکی به نعل میزنی یکی به میخ؟ ازآنسوی سیم باراک با نگرانی پرسید: قربان ! چی شده؟ طوریتون شده؟ اولمرت با حرص گفت: نه ! اصلاً! کم مونده بود شلوارم رو ازپام درآورن دیرجنبیده بودم توقبرستون بودم الان ! این بود شعارتغییرت؟! چی رو تغییر دادی حقه باز؟! کی با ماخوب شد؟! و گوشی را قطع کرد .
-4-
باراک مثل مار به خود می پیچید و با کاغذ هایی که پاره کرده بود بازی می کرد ... میشل وارد شد و لبخند زنان جلو رفت : آه عزیزم اینجایی؟ کمی جا خورد چون باراک به طوری که خودش هم ازجا پرید با یک دست به پشت دست دیگرش زد و گفت: آخ ... ای نمک نشناس ! میشل عقب پرید و اخم کرد: چته ؟! دیوونه شدی مرد؟ باراک سرش رو میان دستانش گرفت و تکان داد: آخ این بارباپاپا منو مسخره کرد ... حالا میدونم ... و حرفش رو نیمه کاره گذاشت و به میشله نگاهی کرد و با تعجب گفت: تو اینجا چه میکنی؟ میشل با حیرت به او نگاه میکرد باراک گفت: تو قراربود تو کلوپ هم جنسگرایان باشی که ! چرا اینجا اومدی؟ میشل دستی تو موهای سیاه و زیبایش برد و گفت : رفتم و دو تا مرتیکه رو که میخواستن با هم عروسی کنن رو بهم رسوندم بعد ازشیرینی خورونشون اومدم حضرت آقا ! باراک پرسید: نظرشون درمورد من چی بود؟ راضی بودن؟! میشل لبخندی زد و با حالتی مسخره گفت: هیچی ... گفتن ما تغییرات بیشتری میخواهیم و میخواهیم آزاد باشیم با همسرانمان ! به سفرهای سیاسی و صلح آمیز برویم! و باید به ما هم فرصت وزرات و ومعاونت رئیس جمهوری رو بدید این یه تغییر اساسیه! باراک خندید و به پشت میشل زد: آها ها ها ! و ازاتاق دور شد و میشل لبانش را غنچه کرد و با خود گفت: آره زمان خوبیه واسه تغییر!
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #285  
قدیمی 11-02-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

كلبه كوچك ....

تنها بازمانده يك كشتي شكسته ، توسط جريان آب به جزيره اي دور افتاده برده شد ، او با بيقراري به درگاه خداوند دعا مي كرد تا اورا نجات بخشد ، او ساعت ها به اقيانوس چشم مي دوخت ، تا شايد نشاني از كمك بيايد اما هيچ چيز به چشم نمي آمد .

سرآخر نا اميد شد و تصميم گرفت كلبه اي كوچك بسازد تا از خود و وسايل اندكش بهتر محافظت نمايد. روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت ، خانه را در آتش يافت ، دود به آسمان رفته بود ، بدترين چيز ممكن رخ داده بود.

او عصباني و اندوهگين فرياد زد: " خدايا چگونه توانستي با من چنين كني ؟ "

صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي شد از خواب برخاست ، آن
كشتي مي آمد تا او را نجات دهد .

مرد از نجات دهندگان پرسيد : " چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم ؟ "

آنها در جواب گفتند : " ما علامت دودي را كه فرستادي ، ديديم . "



آسان مي توان دلسرد شد ، هنگامي كه بنظر مي رسد كارها به خوبي پيش نمي روند ، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگي ماست ، حتي در ميان رنج و درد .

دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن بود به ياد آوريد كه آن شايد علامتي باشد براي فراخواندن رحمت خداوند . . .
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #286  
قدیمی 11-02-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مردي از يکي از دره هاي پيرنه در فرانسه مي گذشت ، که به چوپان پيري برخورد. غذايش را با او تقسيم کرد و مدت درازي درباره ي زندگي صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسيد .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم بايد قبول کنم که آزاد نيستم و مسوول هيچ کدام از اعمالم
نيستم . زيرا مردم مي گويند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آينده را مي شناسد.
چوپان زير آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چيز و همه کس . صداي فريادهاي چوپان نيز در کوهها پيچيد و به سوي آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت : زندگي همين دره است ، آن کوهها ، آگاهي پروردگارند ؛ و آواي انسان ، سرنوشت
او . آزاديم آواز بخوانيم يا ناسزا بگوئيم ، اما هر کاري که مي کنيم ، به درگاه او مي رسد و به همان شکل
به سوي ما باز مي گردد .


"خداوند پژواک کردار ماست ."
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #287  
قدیمی 11-02-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

درسي از ملا نصرالدين ....

يکي از شاگردان ملانصرالدين پرسيد : تمام استادان مي گويند که گنج روح ، چيزي است که بايد در تنهائي کشف شود.پس براي چه ما با هميم ؟
ملانصرالدين پاسخ داد : با هميد چون جنگل هميشه نيرومندتر از درختي تنهاست .جنگل رطوبت هوا را
تامين مي کند ، در مقابل توفان مقاوم تر است و به باروري خاک کمک مي کند.
شاگرد گفت : اما چيزي که يک درخت را مقاوم مي کند ريشه است و ريشه ي يک درخت نمي تواند به
ريشه درخت ديگري کمک کند .
ملانصرالدين در جواب گفت : جنگل همين است .هر درخت با درخت ديگر متفاوت است ، هر درخت
ريشه اي مستقل دارد . راه آناني که مي خواهند به خدا برسند همين است: اتحاد براي يک هدف و
همزمان آزاد گذاشتن هر يک اعضاي گروه تا به شيوه ي خود تکامل يابد ....
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #288  
قدیمی 11-02-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مدت زماني پيش در يکي از اتاقهاي بيمارستاني دو مرد که هر دو حال وخيمي داشتند بستري بودند.يکي از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت يک ساعت به منظور تخليه ششهايش از مايعات روي تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشيند.
اما مرد ديگر اجازه تکان خوردن نداشت و بايد تمام اوقات به حالت دراز کش روي تخت قرار گرفته باشد. دو مرد براي ساعاتي طولاني با هم حرف مي زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازي و تعطيلاتشان خاطراتي براي هم نقل مي کردند.
هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت يک ساعت بنشيند؛براي مرد ديگر تمام مناظر بيرون را همان طور که مي ديد تشريح مي کردو آن مرد هر روز به اميد آن يک ساعت که مي توانست دنياي بيرون و رنگهايش را در فکر خود تجسم کند به سر مي برد. پنجره مشرف به يک پارک سرسبز است با درياچه اي طبيعي که چند قو و اردک در آن شنا مي کنندو بچه ها نيز قايق هاي اسباب بازي خود را در آب شناور کرده و بازي ميکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از ميان گل هاي زيبا و رنگارنگ عبور مي کنند .منظره زيباي شهر زير آسمان آبي در دور دست به چشم مي خورد و........
در تمام مدتي که مرد کنار پنجره اين مناظر را توصيف مي کرد؛ مرد ديگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبيعت زيبا را تجسم مي کرد.در يک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازاني که از پايين پنجره عبور مي کردند را براي مرد ديگر شرح دادو مرد ديگر با باز سازي آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را مي ديد.
روزها وهفته ها گذشت يک روز صبح زماني که پرستار وسايل استحمام را براي آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بي جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدي فرو رفته بود؛سراسيمه به مسئولان بيمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بيرون ببرند پس از مدتي همه چيز به حال عادي بازگشت
مردي که روي تخت ديگر بستري بود از پرستار خواهش کرد که جاي او را تغيير داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود پرستار که از اين تحول در بيمارش خوشحال بود اين کار را انجام داد؛و از راحتي و آسايش بيمار اطمينان حاصل کرد مرد به آرامي و تحمل درد و رنج بسيار خودش را کم کم از تخت بالا کشيد تا بتواند از پنجره به بيرون و دنياي واقعي نگاه کند به آرامي چشمانش را باز کرد ولي روبروي پنجره تنها يک ديوار سيماني بود.
مرد بيمار تعجب زده از پرستار پرسيد: چه بر سر مناظر فوق العاده اي که مرد کنار پنجره براي او توصيف مي کرد آمده است؟....پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره اي را براي تو وصف کرده است در حالي که خودش نابينا بود؟او حتي اين ديوار سيماني را نيز نمي توانسته که ببيند. شايد او تنها مي خواسته است که تو را به زندگي اميدوار کند. موهبت عظيمي است که بتوانيم به ديگران شادي ببخشيم عليرغم اين که خودمان در زندگي رنج ها و سختي هاي زيادي را تحمل مي کنيم.در ميان گذاشتن مشکلات زندگي با ديگران شايد کمي از رنج ما بکاهد اما زماني که شادي ها تقسيم شوند. اثري مضاعف را خواهد داشت.
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)



ویرایش توسط رزیتا : 11-02-2009 در ساعت 07:30 PM
پاسخ با نقل قول
  #289  
قدیمی 11-04-2009
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض بهترین موکل

روزی ملک الموت نزد موسی ع امد وقتی چشم موسی به او افتاد پرسید:برای چه امده ای برای دیدار یا برای قبض روح؟ملک الموت گفت:برای قبض روح امده ام .موسی مهلت خواست تا مادر و خانواده اش را ببیند و وداع کند .ملک الموت گفت :این اجازه را ندارم.موسی گفت :ان قدر مهلت بده تا سجده ای .و ملک به او مهلت داد موسی به سجده رفت و گفت خدایا ملک را امر کن مهلت دهد تا از مادرم و و خانواده اموداع کنم .خداوند به عزراییل امر کرد که قبض روخ موسی را به تاخیر اندازد.موسی نزد مادر امد و گفت. مادر جان مرا حلال کن سفری در پیش دارممادر شروع به گریه کرد و موسی ع با او وداع نمود .وپیش زن و فرزند خود رفت .موسی ع فرزند کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود .ان بچه پیراهن موسی ع گرفت در حالی که زار زار گریه می کرد .حضرت موسی ع نتوانست خود داری کند بنا بر این شروع به گریه کرد .خطاب رسید موسی اکنون که پیش مایی چرا اینقدر گریه می کنی .موسی ع عرض کرد :پرورد گارا به خاطر بچه هایم گریه می کنم چون به انها بسیار مهربانم .خطاب رسید :موسی با عصای خودرا به دریا بزن.حضرت موسی عصا را به دریا زد دریا شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت .موسی ع کرم ضعیفی را در دل سنگ دید که برگ سبزی بر دهان داشت و مشغول خوردن بود .خداوند خطاب کرد :ای موسی در میان این دریا و دل این سنگ کرم به این ضعیفی را فراموش نمی کنم ایا اطفال ترا فراموش می کنم >اسوده خاطر باش که من نگهبان خوبی برای انان هستم .موسی ع به ملک الموت گفت:ماموریت خود را انجام بده و سپس قبض روح شد
پاسخ با نقل قول
  #290  
قدیمی 11-04-2009
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض زمان توبه

شخصی خاری بر سر راه مردم کاشته بود .به او گفتند بیا این خار را بکن .ان مرد گفت دیر نمیشود و هر بار که به او می گفتند می گفت دیر نمیشود و وعده اینده را میداد .خار رشد میکرد و ریشه می دوانید و تنه اش کلفت می شد وخارهایش تیز تر وخطرش بیشتر می شد .خار کن هم سال به سال پیر تر می گشت واز نیرو یش کاسته می شد .وی وقتی که خواست خار را بکند نتوانست هرچه زور زد درخت از ریشه در نیامد .زمان توبه نیز بعد از انجام هر گنه است .اگر گناه بماند ریشه می دواند و گاهی غیر قابل جبران است
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 4 نفر (0 عضو و 4 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:05 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها