[IMG]http://*****************/2/1255976338.jpg[/IMG]
--داستان عاشقی گل شقایق از زبان خودش—
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتشحدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمانهرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرادر عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود زآنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرشافتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی کهمن بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزانرا به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکمجدا کرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سررا رو به بالاها
هوا چون کورۀ آتش،زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاولداشت گفت:اما چه باید کرد؟
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگزدوایی نیست
و ازاین گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
و حالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایانکو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من میسوخت
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتمشد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینهرا با سنگ خارایی
صدای قلب او گوییجهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجابود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به منمی داد و بر لب های او فریاد"بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی دوای دلبرمهستی
و نام من شقایق شدگل همیشه عاشق شد
__________________
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )