بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دروازه ی شهر بلخ، به روی رابعه و همراهانش به آسانی گشوده شد، با آن که چند سالی بود که یعقوب دلاور از بلخ دور شده بود، هنوز هم او را می شناختند، کمابیش از کارهایش در میدان جنگ خبر داشتند، به همین جهت محافظان دروازه بر آنها سخت نگرفتند، نهایت همکاری را به عمل آوردند تا مسافران به شهر در آیند و راه قصر بلخ را پیش گیرند.
هنگامی که محافظان دروازه ی شهر خبر شدند دختر رعنایی که به شهرشان آمده است، امیرزاده است، بر احترام و تکریم شان افزودند، دو تن از چابک سواران را مأمور کردند تا به قصر بروند و خبر ورود رابعه را به کاخ نشینان برسانند.
رابعه زمانی که به قصر رسید، استقبال ها دید و محبت ها. دایه اش عفیفه او را با خود به خوابگاهی برد که به وقت کودکی به رابعه تعلق داشت، شبستان به همان شکل مانده بود، عفیفه به او گفت:
ـ شاید باور نداری در غیابت تنها یک کس به خوابگاهت می آمده است، آن هم من بودم، به اینجا می آمدم تا گرد و غبار را از روی آنچه که در شبستانت نشسته است بزدایم.
کاخ بلخ، خاطره ی گذشته های دور را در رابعه زنده کرد. کاخی که هر گوشه و کنارش، هر زاویه اش برای دختر زیبا، خاطره انگیز بود. اگر او در موقعیتی خاص قرار نداشت، بی شک تن به استراحت می سپرد و دل به خاطرات می داد، اما رابعه را در آن زمان فرصت چنین کاری نبود، او از عفیفه خواست:
ـ دایه، من به دیدار پدرم آمده ام، پیش از هر کاری باید به نزدش بروم، مرا یاری ده تا غبار سفر را از سر و تنم بزدایم و جامه، دیگر کنم و به نزدش بشتابم.
جای چون و چرا نبود، وقت تنگ بود و این را عفیفه به خوبی می دانست، او بی درنگ از خوابگاه رابعه بیرون رفت و چون بازگشت تنها نبود، دو تن از خواجه سرایان را به همراه آورده بود، با تشتی به دست، یک تشت تهی و دیگری لبالب از آبی نیمه گرم. خواجه سرایان تشت ها را بر زمین نهادند، به سرعت رفتند تا دیگر لوازم استحمام را بیاوردند، از سنگ پا گرفته تا کیسه و لگن، از گل سرشوی گرفته تا مایعی که از آمیزه ی گل های سرخ و یاس به عمل آمده بود و رابعه در زمان کودکی اش با آن بدنش را می شست.
خواجه سرایان رفتند، ولی عفیفه ماند، رابعه او را نیز مرخص کرد:
ـ تنهایم بگذار دایه، پشت در شبستان منتظر بمان تا فرایت بخوانم برای شانه کشیدن بر موهایم.
رابعه بار دیگر خواسته اش را بر زبان آورد:
ـ آن زمان گذشته است، کودکی از جسم و جانم پای به گریز نهاده است، من خود قادرم بدنم را بشویم، تو به آنچه گفتم عمل کن، پشت در شبستان منتظر بمان تا بخوانمت.
پس از رفتن عفیفه، دختر جوان جامه را از تن گرفت و به درون تشت تهی رفت، نشست و دست به کار شست و شوی سر و تن خود شد.
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جامه ی سپید و بلند که از گردن تا پنجه ی پاهای رابعه را در خود گرفته بود، به او می برازید، در آن جامه، او چون فرشته ای به نظر می آمد که به تازگی از گرمابه در آمده باشد، هنوز نم آب بر موهایش بود، موهایی بلند که آبشار وار تا نزدیکی کمرش افشان بود، در جامه ی سفید، پوست سفید چهره اش، با موهایی سیاه، مصداقی از آشتی شب و روز بود.
دختر جوان به چشمانش سرمه کشید، چشمان فتنه انگیزش را گیراتر کرد، دیگر به هیچ آرایشی نپرداخت، نیازی هم به این کار نبود، همه ی اعضای چهره اش به قاعده بود، مویی نا بجا و ناروا بر صورتش نروییده بود، ابروان باریکش ، روی پیشانی ، در حد فاصل دو چشمش چنان به هم پیوسته بود که گویی نگارگری همه ی هنر و ظرافتش را نثار او کرده بود؛ گذشته از این، رابعه به عیادت پدر می رفت، به دیدار یک بیمار، حاجتی به وسواس گونه آراستن نبود و دست در صورت بردن.
معصومیت چنان زیبایی و جلوه ای به رابعه داده بود که نیازی به هیچ گونه آرایش نداشت معصومیت و پاکی در چهره اش، حرف اول و آخر را می زد، همین ها به او زیبایی خاصی بخشیده بود، پرده ای از صفا و متانت بر او کشیده بود.
عفیفه متحیر و مبهوت از آن همه زیبایی، شانه را به سویی نهاد و زبان به ستایش گشود:
ـ اگر بگویم در همه ی عمرم دختری به زیبایی، رعنایی و دل آرایی تو ندیدم، سخنی به گزافه نگفته ام، امیدوارم همچون جامه ات سفیدبخت شوی.
لبخند امتنان بر لبان رابعه نقش گرفت:
ـ مرا با تو بسی صحبت ها است، ولی اینک وقت آن نیست، مرا به نزد پدرم ببر، به من بگو بسترش را در چه شبستانی گسترده اند.
دایه اش برایش توضیح داد:
ـ با این که در کاخ، شبستان های متعددی وجود دارد، امیر کعب به شبستان کوچکی قناعت کرده است، همان شبستانی که پیش از سفر تو از آن استفاده می کرد.
و به دنبال مکثی مختصر بر کلامش افزود:
ـ هیچ چیز در این کاخ تغییر نکرده است، به جز این که پیرها پیرتر شده اند و کودکان پای به وادی جوانی نهاده اند... راه خوابگاه پدرت را می دانی، خودت به تنهایی می توانی به دیدار امیر بروی...
اما به ناگاه تغییر عقیده داد و پیشنهاد کرد:
ـ تصور می کنم اگر ناگهانی چشمان پدرت بر تو بیفتد، شدت ذوق به جانش آورد، او بیمار است و بیمارتر شود... بگذار بروم و او را برای دیدارت آماده کنم.
رابعه این پیشنهاد را پسندید، حرف عفیفه کاملاً منطقی بود:
ـ بسیار خوب، با هم به آنجا خواهیم رفت، تو به درون شبستان می روی و من در پشت در منتظر می مانم تا خبرت را برسانی و باز گردی.
رابعه جمله ی آخر کلامش را هنگامی بر زبان آورد که به راه افتاده بود تا به سوی خوابگاه امیر بلخ برود، عفیفه به دنبالش.
در فاصله ی شبستان رابعه و شبستان امیر کعب، گفت و گویشان ادامه یافت، رابعه پرسید:
ـ دایه، دیگر ساکنان قصر در چه حالند؟ منظورم برادرم حارث است، از چه رو...
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

...او پس از خبر شدن از ورودم به بلخ به استقبالم نیامده است؟
عفیفه سرش را به نشانه ی دریغ جنباند و پاسخ داد:
ـ چه بگویم رابعه، برادرت آفتی شده و به جان مردم افتاده است، همیشه به کارهای نادرست دست می زند پروای حال دیگران را ندارد، مردم از هم اکنون ماتم گرفته اند که اگر روزی امارت به او برسد چه خاکی به سر کنند. شاید زمانی که تو پای به قصر گذاشتی، او با دوستانش مشغول تفریح بوده است.
نگرانی در چشمان دختر رعنا موج انداخت:
ـ باورکردنی نیست فرزند بزرگ مردی چون کعب، چنین رویه ای پیش بگیرد.
زن پیر گفته ی رابعه را تصدیق کرد و افزود:
ـ هیچ کس نمی تواند باور کند از مردی مردم دوست چون پدرت، و زنی بزرگ منش چون مادر از دست رفته ات، چنین فرزندی به هم برسد، حارث در دوسوی کاخ، دو ساختمان وسیع برافراشته است، یکی را به سرخ سقا هدیه کرده است و دیگری را به بکتاش، بیشتر اوقاتش را در سرای آنها می گذراند.
به در خوابگاه کعب رسیدند و گفت و گویشان ناتمام ماند، عفیفه پاپوشش را در آورد و به درون خوابگاه رفت و دقایقی چند بعد، بازگشت و به رابعه گفت:
ـ پدرت بی تابانه تو را منتظر است.
رابعه نیز کفش از پای به در کرد و به درون خوابگاه کعب خرامید، چه خرامشی، خرامش آهویی سرمست از باده ی جوانی. از همان نخستین گام، دختر دلارا سنگینی نگاه پدر را بر خود احساس کرد، نگاهی که به پیشوازش آمده بود؛ نگاهی که از چشمانی مشتاق و بیمار جاری شده بود.
دختر خوب چهره، گل لبخند را بر لبانش شکوفا کرد، آغوش گشود، به سوی پدرش پر کشید و در همان زمان به سخن در آمد:
ـ پدر! رابعه به دیدارت آمده است، رابعه آمده است تا جانش را قربانت کند.
با هر زحمتی که بود، کعب در جایش نیم خیز شد، اما پیش از آن که بتواند کلامی بگوید، در آغوش رابعه فرو رفت، خنکای گیسوان نمناک دخترش را بر سر و سینه احساس کرد، و عطر تن رابعه، مشامش را انباشت، دستان رابعه دور گردن کعب حلقه شد، دختر جوان، سر پدرش را بر سینه گرفت، تا تپش منظم دلش در گوش او بنشیند.
امیر بلخ تا پیش از دیدن رابعه، این توان را نداشت که در جایش نیم خیز شود، با نخستین نگاهش به رابعه، انگار نیرویی مرموز به تنش دوید، جان گرفت، دست هایش این قدرت را یافت که بر موهای حریر گون دختر دلارام به نوازش درآید و چشمان خشکیده و در قعر چشمدان ها افتاده اش، سعادت گریستن را به دست آورد، سعادت اشک شوق جاری کردن.
همه ی زجرهایی که کعب در فراق رابعه بر خود هموار کرده بود، جایش را به خرسندی داده بود، خرسندی از یک سو، اشک به چشمانش آورده بود و از سویی دیگر خنده را بر لبان چروکیده اش نقش داده بود، این گریه آمیخته به خنده، دقایقی به درازا کشید و به تصدق رفتن آمیخت:
ـ جانم به فدایت رابعه، چه خوب کردی آمدی، همه ی ترسم از این بود که چشمانم به در سفید شود و تو نیایی، از آن می ترسیدم که بمیرم بی آن که تو را ببینم.
حالت غریب کعب، بر دختر زیبا اثر گذاشت، رقتی در قلبش به وجود آورد؛ و شبنم اشک در چشمان درشت و سرمه کشیده اش نشاند:
ـ از مرگ سخن مران پدر، بلخیان به تو نیاز دارند، امیری چون تو دادگر و با انصاف، و بیش از همه من به تو نیازمندم، به بلخ بازگشته ام تا به تو بنمایانم که رابعه چقدر دگرگونی به خود پذیرفته است.
کعب سر از سینه ی دختر برگرفت، رابعه او را نگریست، خود ندانست چه عاملی این احساس را در او بر انگیخت:
ـ مرگ بر وجود پدرم جاری شده است، مشکل بتوان به فردایش امید داشت، شاید او نور خورشید روزی دیگر را نبیند.
رابعه از چنین احساسی بر خود لرزید، نمی خواست مرگ پدر را باور بدارد. اما پدرش چنان در هم شکسته شده بود، چنان تکیده شده بود، که جایی برای خوش بینی و امید باقی نمی گذاشت، مع الوصف رابعه خوش گفتاری را از زبانش نزدود:
ـ تو زنده می مانی پدر، زندگی هزاران بلخی به وجود گرانمایه ات وابسته است، وابسته و پیوسته، اینها گسستنی نیستن.
سر کعب به آرامی بر بالش افتاد، او را قدرت آن نبود که بیش از این نیم خیز بماند، او سر بر بالش داشت و دیده به رابعه؛ به دختری که دیدارش پس از سال ها برایش میسر شده بود، هنگامی که رابعه به هرات رفت، خُردینه دختری بود و اکنون زیبارویی در اوج زنانگی، در بهترین دوره ی شکوفایی جسم، در آغاز بهار جوانی.
هر دو همدیگر را می نگریستند، نگاه یکی مشتاقانه بود و نگاه دیگری دلسوزانه، در چشمان یکی تحسین موج می زدو در چشمان دیگری نگرانی. رابعه بر لب تخت نشست، تا نگاه هایشان برای دیدن یکدیگر مسافت کمتری بپیماید.
ساعت ها کار آن دو صحبت داشتن با هم بود، سخنان شان تمامی نداشت، انگاری می خواستند حرف هایی را که با سال ها فراق در قلب شان تلنبار شده بود، ابراز بدارند.
روز به شب پیوست، به فرمان کعب، در همان شبستان برای رابعه بستری گستردند، امیر بلخ، دیگر طاقت جدایی نداشت.
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب و روز سوار بر توسن زمان می گذشتند، هفته ای سپری شد و حارث سراغی از پدرش نگرفت و به دیدار خواهرش نیامد. کعب از این بی اعتنایی و بی مهری تنگ دل بود، اما حضور رابعه در کنارش، پرستاری دختر جوان ، سخنان آهنگینش، امید به زندگی را در دل او پرتوافشان کرده بود.
بعد از یک هفته، کعب برای حارث پیغام فرستاد:
ـ پسرم، دل از بزم هایت برگیر، ساعتی به نزدم بیا، ملاقاتی با خواهرت داشته باش، تو را برای به بزم نشستن، بسی فرصت هست.
و حارث، دعوت پدر را اجابت کرده بود، به شبستانش آمده بود، با حالی خراب، به گونه ای که سر از پا نمی شناخت، کعب پسرش را به نشستن در کنارش فراخواند، در یک سوی تخت رابعه نشسته بود و بر لبه ی دیگر تخت، حارث نشست و نگاهی به رابعه انداخت، به خواهر زیبا و رعنایش.
شب زنده داری و تفریح بیش از اندازه، حارث را به مرز بیماری کشیده بود اگر حارث، حال درستی داشت، بی شک رابعه مهر خواهرانه اش را نثارش می کرد، او درس مهر ورزیدن را در مکتب عمید آموخته بود، ولی چنان حارث از خود بی خود بود که رابعه مصلحت را در آن دید که به گلایه ای محبت آمیز اکتفا کند:
ـ چه نامهربانی برادر! یک هفته از آمدنم می گذرد و تو به دیدارم نیامده ای.
گلایه ی رابعه ، برادرش را بر آن داشت که در مغزش به دنبال بهانه ای بگردد، بهانه ای که اهمال و بی توجهی اش را توجیه کند، حارث هیچ بهانه ای در اختیار نداشت، برای لحظه ای چند ساکت ماند، کعب سکوت را شکست و با لحنی بیمارگونه به حرف در آمد:
ـ پسرم حارث، به خود بیا، تا به کی بی اعتنایی به همه کس و همه چیز...
حارث جایز ندید، بیش از این سکوت کند، او می دانست اگر مُهر خاموشی بر لب داشته باشد، پدرش باز زبان به اندرزش خواهد گشود، سرزنشش خواهد کرد، بی مسؤولیتش خواهد خواند...
... و حارث خوش نمی داشت شنیدن چنان سخنانی را. از این رو کلام پدر را برید:
ـ من می خواستم رخوت از خود دور کنم، کسالت و ملالت را از خود برانم، تا بر رابعه هنگام دیدنم، تأثیر ناگوار نگذارم، مطمئن باش پدر که از این پس، همه روزه به دیدار خواهرم خواهم آمد.
حارث چنین کلامی را بر زبان آورد، بی آن که خود را به انجامش پای بند بداند، کعب نیز اعتمادی به صحت گفتار پسرش نداشت، با این وجود کوشید خوش باوری را گردن نهد و به پذیرش عقل خود برساند که شاید این بار بر خلاف گذشته، پسرش به عهدش عمل می کند، هم از خواهرش مراقبت می کند و هم دست از هرزگی می کشد، امیر بلخ گفت:
ـ هر چیز اندازه ای دارد، هر چه از اعتدال بگذرد خطرناک است، حتی تفریح تو تا کی می خواهی با بکتاش و سرخ سقا اوقات تان را هدر دهید، باز بکتاش در میان غلامانت، بهتر از بقیه است، متانت و نجابتی دارد، اما دیگران دون همت و بد نهادند، از آنان بپرهیز؛ امر حکومت شوخی بر نمی دارد، خزانه را با خرج های بیهوده تهی مکن، چه ضرورتی در کار بود که برای بکتاش و سرخ سقا، دو عمارت بر پا کنی، آن هم در دو سوی قصرمان؟
کعب بی وقفه و شتابناک سخن می راند، پنداری وقت را تنگ می دید و مسایل را برای ابراز بسیار. حارث برای آن که مکالمه با پدرش را کوتاه کند، یک بار دیگر با وعده ای تسلا آمیز به میان کلامش آمد:
ـ اطمینان داشته باش پدر، بعد از این اشتباهاتم را تکرار نمی کنم و هر چه تو فرمایی انجام می دهم، و برای آن که بدانی بر سر حرفم باقی می مانم، حاضرم با سوگند آن را مؤکد کنم.
امیر بلخ لبخندی رضایت آمیز بر لب آورد:
ـ من همین را از تو می خواهم ، می دانم شمع وجودم به خاموشی می گراید، پس از من تو بر تخت حکومت خواهی نشست، امارت خواهی کرد، امارت کم از پادشاهی نیست، اگر پروای جان و ناموس مردم را داشته باشی، حکومت بقا می یابد در غیر این صورت مردم سر به شورش بر خواهند داشت.
حارث بار دیگر به پدرش اطمینان خاطر داد:
ـ پیمانم را باور بدار، از این پس لقمه ای حرام از گلویم به زیر نخواهد رفت. در رفتارم دگرگونی پدید خواهم آورد، راه تو را در پیش خواهم گرفت.
کعب آخرین کلامش، منظور و مقصودش را ابراز کرد:
ـ پیش از آن که سر بر بالین مرگ نهم، تمنایی از تو دارم، می خواهم عهدی دیگر به من بسپاری، به من قول دهی از رابعه به خوبی نگهداری خواهی کرد، نازک تر از گل به او نخواهی گفت، از او مراقبت خواهی کرد و او را چون نور دیده ات گرامی خواهی داشت.
حارث بی چند و چون و بی تأمل چنین پیمانی به پدرش سپرد:
ـ اگر چنین توصیه ای به من نمی کردی هم، من وظیفه ی خود می دانستم جانم را قربان رابعه کنم، شک مکن پدر، رابعه همیشه سایه ام را بر سر خواهد داشت، از حمایتم برخوردار خواهد بود و قطره ای خون از بدنش ریخته نخواهد شد.
گفت و گویشان برای مدتی دیگر ادامه یافت، گفت و گویی که به تدریج رنگ صمیمیت به خود گرفته بود، چون ساعتی گذشت، حارث از شبستان پدرش به در آمد تا تفریحاتش را پی گیرد و رابعه را با کعب تنها بگذارد تا تلخ ترین ساعات زندگی اش را تجربه کند.



***

پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب هنوز به نیمه نرسیده بود که مرغ روح از کالبد کعب گریخت و مرگ بر وجودش سایه گسترد، کعب در حالی که سر بر زانوی رابعه داشت، در برابر دیدگان رابعه، جان سپرد، قلبش از تپش افتاد، دم و بازدم از سینه اش گریزان شد، و برودت مرگ همه ی وجودش را در خود گرفت؛ رابعه خود را آماده نکرده بود که مرگ پدر را به چشم ببیند، این مصیبت فراتر از تحملش بود؛ او چند باری شانه های پدر را تکان داد و او را صدا زد:
ـ پدر، پدر، با من صحبت بدار... مرا تنها مگذار...
ولی هیچ واکنشی در کعب پدید نیامد، هیچ جنبش و حرکتی به نشانه ی زنده بودن.
صدای رابعه به فریاد تبدیل شد، فریادی درد آمیز؛ فریاد دختر جوان از شبستان بیرون زد و به گوش تنی چند از ساکنان قصر رسید؛ فریادی که لحظه به لحظه بیشتر اوج می گرفت و تکرار می شد.
اشک ره شناس چشمان زیبای رابعه شده بود و غمی جانسوز به دلش پا گشوده بود، رابعه اشک می ریخت، مویه می کرد، زار می زد، شیون می کرد، اگر عفیفه و دیگر ساکنان قصر به حضورش نمی آمدند و برای آرام کردنش نمی کوشیدند، معلوم نبود که چه بر سرش می آمد.


9

مگر انصاف


چه غمگین روزی بود، روزی که بلخیان از مرگ امیر و حاکم شان خبر شدند.
اندوهی جانکاه به دل مردم راه برده بود، اشک بی دریغ به چشمان شان می آمد، از هر گوشه و کنار صدای هق هق گریه می آمد، بلخیان، کعب را چنان دوست می داشتند که فرزندی پدرش را، و آن روز به ناچار مردم مرگ کسی را پذیرفتند که دادگرانه بر آنان حکومت می کرد.
بلخیان بی پدر شده بودند و مصیبت در رگ های شهر به جریان افتاده بود، در قصر، رابعه و دیگر زنان، اشک به چشم داشتند، زار می زدند، از حال می رفتند، مدهوش می شدند، خدمه به تسلای دل آنان می کوشیدند، گلاب در برابر بینی زنان هوش از دست داد می گرفتند تا به حال خود آیند، اما هنوز یکی هوش خود را کاملاً به دست نیاورده بود، دیگری از هوش می رفت.
جسد کعب را در تابوتی قرار دادند، بر او گل افشاندند و چهار تن تابوت را بر شانه گرفتند و راهی گورستان شهر شدند و خیل عظیم مردم به دنبال شان.
شایسته و روا نبود جسد امیر بلخ بر زمین بماند، بلخیان آخرین دیدارشان را با حاکم انسان دوست و عادل شان به عمل آوردند و کعب را به گورستان بردند تا در خوابگاه دایمی اش بیارامد؛ در حالی که مردم این اضطراب را به دل داشتند:
ـ پس از کعب چه بر سرمان خواهد آمد؟ ... حارث چه بلایی بر سرمان خواهد آورد؟
آن گاه که تابوت را از قصر خارج می کردند، رابعه به بام قصر رفت، تا واپسین نگاه هایش را به بدرقه ی پدر بفرستد. دختر جوان، یکی از دلایل زنده ماندنش را از دست داده بود، از زندگی سیر شده بود.
رابعه از روی پشت بام مردم گریان را می نگریست، مردمی که فغان در گلو داشتند و اشک بر چشم، مردمی صمیمانه سوگوار. برای مدتی رابعه صدایشان را می شنید، ولی به تدریج مردم و تابوتی که جنازه ی پدرش را می بردند از میدان دید او خارج می شدند و صدای استغاثه شان تخفیف می یافت، با این همه دختر زیبا، از بام قصر فرود نیامد، دقایقی به تماشا ایستاد، با چشم جان...سپس در حالی که اشک بر چشمانش پرده کشیده بود، گشتی بر بام زد، به اطرافش نظر کرد، به سرای سرخ سقا و بکتاش نگاهی انداخت، بی هیچ مقصود و منظوری. به ناگاه رابعه از خود پرسید:
ـ راستی چرا حارث در خیل مشایعت کنندگان جنازه ی پدرم نبوده است؟...
او را برای چنین پرسشی، هیچ پاسخی نبود.

پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حارث به بزم نشسته بود، به اتفاق سرخ سقا و دیگر دوستان و غلامانش، بزمی بی ساز و سرود، بی رقص و آواز، چرا که نمی خواست در زمانی که بلخیان در سوگ مرگ کعب بودند، نوای دل انگیز ساز از کاخ به در رود، او به مدت هفت شبانه روز عزای عمومی اعلام کرده بود، به فرودستانش دستور داده بود که در دکان ها را بر بندند، مردم را به عزاداری وادارند، ولی خود او در مراسم سوگواری شرکت نمی کرد، حارث از حضور در میان مردم، بیمناک بود، او به قدری بر مردم شهرش جفا کرده بود که حدی نداشت، حارث می دانست بلخیان به خون او تشنه اند؛ و اگر در مکانی حضور یابد که مردم ازدحام کرده اند، ای بسا ممکن است گزندی به او برسانند و قصد جانش کنند.
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... از این رو بود که حارث در میان مردم ظاهر نمی شد، مانند پدرش با آنان نشست و برخاست نمی کرد؛ در روزهای سوگواری بلخیان می گریستند و داغ به دل داشتند و حارث و دوستانش، پنهانی به تفریح می پرداختند.
سومین روز عزا فرا رسیده بود و حارث همچنان در بزم بود. در آن روز او از سرخ سقا پرسید:
ـ چه کنیم که کارمان به تکرار نگراید؟
و برای آن که سرخ سقا و دیگر حاضران در بزم را بیشتر متوجه مقصودش کند، در مقام توضیح بر آمد:
ـ من همیشه از یکنواختی و تکرار بیزار بوده ام.
سرخ سقا و بکتاش، دو دوست و غلامی بودند که اجازه داشتند سخنان شان را بی هیچ پرده پوشی ابراز دارند، دیگر افراد می بایست تشریفات را رعایت می کردند، در برابر حارث دست ادب به سینه می نهادند و کلام خود را به احترام می آمیختند و بر زبان می آوردند، سرخ سقا جامی از شراب آکنده کرد و در برابر حارث نهاد:
ـ با این رویه ای که پیش گرفته ای ، دیری نمی گذرد که زن و دختری خوب رو در بلخ باقی نخواهد ماند که به بزم هایت پای ننهاده باشد و حلاوتی به کامت نبخشیده باشد.
حارث جام شراب را برداشت، به لب برد، جرعه ای در دهانش ریخت، شراب را در دهانش گرداند تا بهتر جذب بدنش شود، آن گاه روانه ی معده اش کرد و گفت:
ـ باکی نیست، من عده ای را به استخدام خود در خواهم آورد که از شهرهای دور و نزدیک برایمان زنان و دختران جمیله بیاورند؛ هر گلی به یک بار بوییدن می ارزد، نه بیشتر!
و خود از ظرافتی که به خرج داده بود، به خنده افتاد، تکلیف دیگر حاضران روشن بود، آنها نیز می بایست می خندیدند تا حاکم جدید بلخ را خوش آید، حارث سخنانش را پی گرفت:
ـ مشاطه ها چندان در کارشان مهارت دارند که زنان را با آرایش های مختلف به هیأتی در می آورند که چهره ی واقعی شان قابل شناسایی نیست.
امیر بلخ شادمانه خندید:
ـ در میان دوستان و غلامانم، بد ذات تر از تو یافت نمی شود، ابلیس باید به نزدت بشتابد و از تو درس بگیرد.


***

یک ماه از حضور رابعه در بلخ گذشت، ماهی که با غم و افکار پریشان به سر آمده بود، دختر جوان بارها از برادرش خواسته بود که به او اجازه ی بازگشت به هرات را بدهد، اما حارث این خواسته را اجابت نمی کرد، عذر می آورد، گاهی به رابعه می گفت:
ـ بگذار دیدارت برایم مکرر شود، دوری از تو چندان برایم آسان نیست، پدرم تو را به من سپرده است. اگر بخواهی ترتیبی خواهم داد تا استاد بابایت به اینجا بیاید.
و گاهی به کلامش رنگ مهربانی می زد:
ـ در کنارم بمان رابعه، در امارت و حکومت یاورم شو، مرا به دانش تو نیاز است، به میان مردم برو، از دردها و مشکلات شان خبرم کن تا من هم روش پدر را دنبال گیرم، وقتی امور حکومت به سامانی رسید، خودم برای سفرت به هرات تدارک لازم را خواهم دید.
و رابعه ناگزیر شد، به ماندگاری در بلخ رضایت دهد، او بعضی روزها سوار بر اسب در کوچه باغ های شهرش ظاهر می شد، چادر بر سر و مقنعه بر چهره، با مردم به گفت و شنود می پرداخت و برای آن که دانش را از زندگی اش حذف نکند، ساعاتی از شبانه روزش را به مطالعه اختصاص می داد.
اغلب به بام قصر می رفت، کتاب می خواند و سخنان دلش را به رشته ی شعر می کشید، کار رابعه در یک ماه گذشته، همین بود. زندگی اش رنگ یکنواختی به خود گرفته بود، تا این که روزی به سرای بکتاش نظر کرد، به سرای غلام برادرش.
بکتاش نشسته بر تختی چوبین، با دوستانش صحبت می داشت، رابعه او را نگریست نگاهی دقیق و موشکافانه ، جذب زیبایی مردانه بکتاش شد، از آن پس، هر زمان که بر بام قصر قدم می نهاد، پنهانی سرای بکتاش را زیر نظر می گرفت، منتظر می ماند تا غلام خوب رو به حیاط بیاید و او فرصتی بیابد برای سیاحت در چهره اش.
نگریستن به بکتاش، ابتدا برای رابعه یک شیطنت دخترانه بود، اما پس از مدتی تبدیل به عادت شد، عادتی دلپذیر.
ماه دوم اقامت رابعه در بلخ آغاز نشده بود که عادت دلپذیرش، به عشق گرایید؛
پرتو عشقی سوزنده بر دلش افتاد و عشق بر همه ی وجودش خیمه زد و سایه گسترد. دیگر، نگاه های رابعه به بکتاش، عادت نبود، نیاز بود، دیگر رابعه نمی خواست با نگریستن به چهره و اندام بکتاش، چشمانش را نوازش دهد، بلکه آرزو می کرد که در کنار غلام برادرش باشد، بکتاش را از برادرش بستاند و مال خود کند.
رابعه که از هنگام ورودش به بلخ کار شاعری را سرسری گرفته بود، دیگر بار اسیر شعر شد، شعر همراه عشق در سینه اش به جوشش در آمد. یاد بکتاش دمی دست از سر رابعه بر نمی داشت، چهره اش دایماً در برابر دیدگانش مجسم می شد. شب ها وقتی می خواست پلک هایش را بر هم نهد و تن به خواب بسپارد، ساعتی و پاره ای اوقات ساعت ها، خاطره ی بکتاش در مغزش زنده می شد و بامدادان که دیده از خواب می گشود، باز اولین صحنه ای که به نظرش می آمد، تصویر بکتاش بود، با آن نگاه روشنش، با آن اندام ورزیده اش، با همه ی زیبایی های مردانه اش.
رابعه در آغوش خیال بکتاش، شب هایش را به روز پیوند می زد، و روزهایش را با کمین کردن در پشت بام قصر بلخ به شب می کشاند؛ با سخن داشتن با غلام ترک در عالم رویا.
احساسی ناشناخته و غریبه در وجود رابعه جاری شده بود، او برای نخستین بار در زندگی اش با عشق آشنا شده بود، رابعه آن احساس حرارت بخش را قبلاً نمی شناخت، با هر نگاهی که به غلام برادرش می انداخت، گرمای دلش افزون تر می شد. گرمایی که از قلبش سرچشمه می گرفت و در چشم بر هم زدنی در همه ی وجودش به جریان می افتاد.
بی قراری و بی تابی، دست در دست هم نهادند و به جان دختر جوان افتادند، آرامش خاطرش را به هم ریختند. کسوت عشق بر قامت رابعه استوار شده بود.
یک بار، روزی چند بر بام کاخ در آمد، بر سرای بکتاش نظر کرد و مرد محبوبش را ندید. شرنگ انتظار کامش را زهر آگین کرد، بی قراری و بی تابیش راه اوج پیش گرفت؛ در آن روزها بود که رابعه با خیال بکتاش، طولانی ترین دیباچه را بر دفتر عشقش نوشت و با او صحبت ها داشت:
« کجایی بکتاش؟ از چه رو، روی نهان کرده ای؟ از غرفه ات، از شبستانت به در آ، مرا از دیدارت بی نصیب مگردان.
قلب من، پیش از دیدارت، به صحرا می مانست، تو آمدی و در این صحرا خیمه زدی، آبادش کردی، به همه ی زوایایش نور افشاندی، انصاف نیست بار دیگر ظلمت را به زندگی ام راه دهی.»
سرانجام در پی روزها انتظار، توفیق دیدار یار نصیب رابعه شد و این بیت بر زبانش آمد:
تُرکم از در درآمد خندانک
آن ماهروی چابک مهمانک
[ شمس قیس رازی در کتاب المعجم فی معابیر اشعار العجم، نوشته است رابعه با استفاده از وزن « مفعولُ فاعلاتن مفعولن ـ مفعولُ فاعلاتن مفعولن » بحری جدید بر بحور اشعار فارسی افزوده است .]
با دیدن بکتاش، روح رابعه تازه شد، آن قدر بر بام ماند تا آسمان به سیاهی نشست، آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی دختر جوان بود، زیرا یک بار به ناگاه بکتاش سر بالا گرفت و رابعه را دید. نگاه آن دو در هم گره خورد، گل شرم بر چهره ی دختر خوش چهره شکوفه کرد، می خواست پای به گریز بگذارد، خود را از تیررس نگاه نافذ بکتاش دور کند، ولی او را پای رفتن نبود، فقط مسحور و مات، سرش را به زیر انداخت؛ رابعه در شطرنج عشق مات شده بود. [ شه مات یا شاه مات در بازی شطرنج به معنای شکست است و نداشتن راه فرار از مخمصه. ]


پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به یاد ندارم هیچ گاه بلخ چنین نا امن شده باشد برادر، هر دو سه روز یک بار خانواده ای به کاخ حکومتی می آیند و زبان به شکایت می گشایند، خودت بگو هرگز پیش از این، چنین اتفاقاتی در شهرمان روی می داده است؟... مال مردم را به یغما می برند، دختر و زن شان را به باغی مجهول در دوردست ها می کشانند، بی آبرویشان می کنند، بعد، هم داغی بر شانه شان می نهند، و هم زبان شان را می برند، از ته قطع می کنند.
قبل از حضور بر پشت بام ، رابعه به نزد برادرش شتافته بود تا او را در جریان وقایعی قرار دهد که در بلخ روی می داده، او پس از بر زبان آوردن شکایت مردم، بر کلامش افزود:
ـ این وضع اگر ادامه یابد، دودمان ما به باد خواهد رفت؛ ما باید کاری کنیم که شهرمان از هر حیث برخوردار از امنیت شود.
حارث برای آن که گفت و گو را کوتاه کند، گفت:
ـ حق با تو است رابعه، نمی دانم چه کسانی با آبرو و اعتبار ما به دشمنی برخاسته اند، من برای آن که اوباشان برای زنان مزاحمتی ایجاد نکنند، در حوالی گرمابه های بلخ، عده ای محافظ گماشته ام، و فرمان خواهم داد در همه ی شهر، نگهبانانی، شبانه روز به مراقبت از جان و مال مردم بپردازند.
دختر جوان، گفته ی برادرش را با پیشنهادش تکمیل کرد:
ـ مراقبت از جان و مال مردم، وظیفه ی ما است، باید کاری کنیم که دیگر کسی جرأت این را نیابد که به ناموس و مال مردم با دیده ی بی احترامی بنگرد به غیر از این ما را وظیفه ای دیگر بر عهده است، و آن دستگیری خلافکاران و مجازات آنان است.
حاکم بلخ این پیشنهاد را پذیرفت و به خواهرش امید داد:
ـ چنان خواهم کرد که می گویی، من خلاف کاران و خیانت پیشگان را به سختی مجازات خواهم کرد. سرب مذاب در کام شان خواهم ریخت. تا دیگر هوس دست درازی به مال و ناموس دیگران را در دل نپرورند.
رابعه با کلامی دیگر، برادرش را اندرز داد:
ـ طریقه ی پدرمان را پیش گیر تا مخالفی در شهر ظهور نکند تا به مجازات کسی اجبار نیابی، چه حاصل از سرب گداخته ریختن در کام مخالفان؟ از آنان برای خود دوستانی بساز تا به وقت ضرورت به یاریت برخیزند.
دختر زیبا از کارهای پنهانی برادرش خبر نداشت، او نمی دانست ربایندگان زنان و دختران، حارث است و تنی چند از یاران و مشاورانش؛ نمی دانست که همه ی خلافکاری ها به فرمان برادرش رنگ تحقق به خود می گیرند، او نمی دانست هر چه رذالت و نامردمی است توسط برادرش و دوستان بد طینتش به اجرا در می آید، آنان با رویی پوشیده در نقاب، دختران و زنان را به اسیری می گرفتند و زبان شان را می بریدند تا قادر به بازگویی آنچه که بر ایشان رفته است نباشند، بریدن زبان آخرین تدبیری بود که به مغز سرخ سقا خطور کرده بود. در آن زمان، بلخیان به زنان و دختران اجازه نمی دادند که به دانش روی آورند، مگر برخی از خانواده های آزاده اندیش. این واقعیت بر سرخ سقا پوشیده نبود و می دانست با بریدن زبان زیبارویان، امکان بازگویی حوادثی که بر آنان رفته است، از بین می رود.
تا آن هنگام دختران و زنان فقط زمانی از سرایشان به در می آمدند که نیازی به استحمام داشتند، آن هم نه به صورت تنهایی بلکه به صورت گروهی.
از روزی که به فرمان حارث، عده ای ظاهراً به مراقبت حوالی گرمابه ها پرداختند، مردم بلخ را خوش آمد، این اقدام را نخستین کار مثبت امیرشان به شمار آوردند، غافل از این که جایگاه اصلی همه ی خطاکاری ها، در چنان جاهایی بود و توسط محافظان حکومتی.
رابعه چند باری در آن روز به برادرش هشدار داد، او را به مقابله با هرزگان ترغیب و تشویق کرد، سپس از نزدش رفت، تا با حضور یافتن بر پشت بام قصر، ساعتی چند را با دل خود خلوت کند، شعر و سرود را در خود به جوشش در آورد، نگاهی به کتاب های مورد پسندش بیندازد، مطالب و مفادشان را به خاطر بسپارد و در عین حال به حیاط سرای بکتاش دیده بدوزد و انتظار بکشد تا محبوبش به مناسبتی به حیاط پای بگذارد، تا او دورادور در دل با محبوبش سخن بدارد.
شب پیشین، دو احساس متضاد به جانش افتاده بود، یکی احساسی که او را در لفافه ی عشق می پیچید، و دیگری احساس گناه بود، گناه عاشقی. خود دختر جوان و رعنا می دانست مجاز نیست پنهانی به مردی دیده بدوزد، خیال او را در قالب آرزوهایش جای دهد، میل به تملک او داشته باشد و به خود بگوید:
ـ بکتاش مال من است، باید او را به انحصار عشقم در آورم، کاری کنم که به غیر از من به روی هیچ زنی نگاه نکند، به خلوت هیچ زنی راه نبَرد.
عرف و سنت، چنین عشقی را تجویز نمی کرد، زنان و دختران را در آن زمان، حق این نبود که از عشق سخن برانند، دلبستگی شان را به مردان ابراز کنند. رابعه شب گذشته بارها خود را به باد ملامت گرفته بود:
ـ چشم دلت روشن رابعه؛ همه ی آموزش های استاد بابایت را از یاد برده ای، پاکی و صفای روحت را از دست داده ای، به وادی بلاخیز گناه گام نهاده ای. همه ی زحماتی را که استاد بابایت برای به کمال رساندنت، برای تلطیف افکارت کوشیده است، به باد داده ای، شرم کن دختر، این احساسی که در تو پدید آمده است، احساسی پاک و منزه نیست.
بعد برای خود استدلال کرده بود:
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من در مکتب محبت عمید درس عشق گرفته ام، عشقی پاک، از او آموخته ام که همه را دوست داشته باشم، غم مردم را بخورم، دردهایشان را به جان بخرم؛ بکتاش هم یکی چون دیگران است، اگر به او علاقه می ورزم، اگر دوستش دارم، خلاف نیست، گناه نیست، من به او عشقی پاک دارم؛ پاک ترین عشق ها.
سخنانی که آن شب رابعه به خود گفته بود، آشفته و درهم بود، سرشار از تضاد، گاه خود را ناگزیر به پرهیز از عشق می یافت، عشق به یک غلام، و گاه می کوشید بذر عشقی پاک را در دل خود بیفشاند و بارورش سازد.
در کشاکش و گیر و دار دو احساس متفاوتی که در او پدید آمده بود، سرانجام پیروزی از آن عشق شده بود و اکنون رابعه به روی بام می رفت تا بختش را بیازماید و با محبوبش دورادور دیداری داشته باشد.
رابعه دریافته بود که معمولاً بعد از نیمروز، بکتاش به سرایش می آید، اندک زمانی می آساید و ساعتی به غروب خورشید مانده، از سرایش می رود، یا در بزم های برادرش حضور می یابد ، یا اوقاتش را با دوستانش می گذراند.
این آگاهی ها، سبب شده بود که دختر زیبا بر برادرش حسد بورزد، چرا که او را بیش از رابعه، امکان دیدار بکتاش بود، امکان در کنارش نشستن، با او سخن داشتن، دست در یک سفره بردن.
اول باری که رگه های حسد در دلش پدید آمد، رابعه خود را شماتت کرد:
ـ دیگر هنری مانده است که به آن آراسته نشده باشی؟! عاشق می شوی، حسد ورزی، به گناه دل می بندی، خیال بکتاش را به آغوش می کشی و با او زمزمه می کنی.
شماتت و ملامت هایی که رابعه بر خود روا می داشت، خیلی زود در برابر عشق به زانو در می آمدند، باز رابعه به دامان عشق پناه می برد و در رویاهایش غرقه می شد.
رابعه بر بام در گوشه ای می نشست، درست در جایی که بتواند حیاط بکتاش را کاملاً زیر نظر داشته باشد.
تا به میان آسمان آمدن خورشید، زمانی مانده بود، هوا گرم بود ولی نه چنان که آدمی را رنجه بدارد، نه چنان گرم که، آدمی را کلافه کند، آخرین روزهای تابستان بود و بلخ همواره اندکی زودتر از دیگر شهرها به استقبال پاییز می رفت.
دختر جوان، کتابی را گشود، همان کتابی را که استاد بابایش عمید به خط خود نوشته بود، کتابی که حاوی چکیده ی اندیشه های بلند ادبیات عرب و عجم بود. همیشه مطالعه به او لذتی خاص می بخشید، مطالب کتاب ها او را به اوج سرخوشی می رساند و بر لوح ضمیرش نقش می شد، اما آن روز، مطالعه ی کتاب برایش لذت همیشگی را نداشت، عشق حضور ذهنش را از بین برده بود، در صفحات کتاب به جای واژه های اندیشه انگیز، چهره ی بکتاش را می دید، او به هر جا که نظر می کرد، بکتاش در برابرش ظاهر می شد، در حالات مختلف،... تا به جایی می رسید که او را در زمانی بر پرده ی خیالش به تصویر می کشید که همدیگر را نگریسته بودند نگاه هایشان در هم گره خورده بود؛ رابعه نزد خود اندیشید:
ـ هنگامی که بکتاش نگاه دزدانه ام را غافلگیر کرد، آیا متوجه شد که بر او عاشقم؟ یعنی دانسته است فقط برای دیدنش به بام می آیم؟... ای چشم من، لعنت بر تو ! هر چه می کشم از تو می کشم، اگر نگاهت را به پرواز در نمی آوردی و به سرای همسایه نمی دوختی، من همان رابعه ی سابق بودم، همان دختری که زندگی اش مطالعه بود و علم اندوزی؛ نگاهت مرا رسوا کرد، خانه خرابم کرد؛ حتماً او پنداشته است من دختری سبک سرم، حال آن که مرا با گناه، سر سازگاری نیست، من باید رفتارم را تغییر دهم تا دیگر هیچ کس جرأت نیابد درباره ی من به غلط بیندیشد.
چنین اندیشه ای لرزه بر (؟) انداخت، او نمی خواست هیچ کس درباره اش، خیالی باطل به خود راه دهد
.


***
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


از روزی که نگاه رابعه و بکتاش به هم آمیخته بود، مرد خوش قد و بالا به واقعیتی پی برده بود، واقعیتی به گستردگی عشق، او در نگاه رابعه ستایش را ملاقات کرده بود و محبت را؛ دو عامل عشق آفرین زندگی.
به همین جهت ساعاتی را که در سرایش به سر می برد، بیشتر در حیاط می گذراند، از خدمتکارانش می خواست برایش در حیاط فرشی بگسترند، در حیاط بزرگ سرایش؛ چاشت و خوراکش را به آنجا بیاورند، اگر گاهی دوستانش به نزدش به مهمانی می آمدند، از آنان در حیاط خانه اش پذیرایی می کرد.
بکتاش همه ی این کارها را برای آن انجام می داد که دختر جوان را مجال آن باشد ، به او نظر بدوزد و او را نیز امکان آن باشد که در حریر نگاه های نوازشگر دختر زیباروی و آفتاب نگاه پیچیده شود.
یک مطلب بر بکتاش روشن بود، او احتمال می داد اگر سر بالا گیرد، نگاه های دزدانه ی دختر کاخ نشین را پاسخ گوید، ای بسا آن دختر دچار شرم شود و دیگر بر بام نیاید برای پنهانی نگریستن به او. از این رو در همه حالی می کوشید سر به زیر داشته باشد، تا از نگاه های ستایش آمیز رابعه بی بهره نماند.
بکتاش از آمدن رابعه خبر داشت، درباره ی زیبایی او بسی حرف ها شنیده بود، و نیز درباره ی ذوق و دانشش، درباره ی استعداد و مهارتش در سخنوری و سخن سرایی.
او حدس می زد که آن دختر رابعه باشد، اما دلیلی در اختیار نداشت که صحت حدسش را باور بدارد، مرد جوان چند باری رابعه را سوار بر اسب، در کوچه خیابان های شهر دیده بود، که با مردم صحبت می داشت، به مشکلات شان گوش فرا می داد و به کارهایشان رسیدگی می کرد، ولی چنان اوقاتی، رابعه ایازی به سر داشت و مقنعه بر چهره،فقط دو چشمش به نظر می آمدند، دو چشم زیبا و آهو وَش.
آن دو چشم، هر چند این پندار را در بینندگان بر می انگیختند که در چهره ای چون فرشتگان جای گرفته اند، بر صحت حدس غلام جوان دلالت نمی کردند.
بکتاش آرزو می کرد دختر جوانی که بر بام قصر می آمد و به او دیده می دوخت، رابعه نباشد، خواهر حارث نباشد، اگر چنین بود کار دل مشکل می شد، او این واقعیت را فراموش نکرده بود که غلامی بیش نیست، اگر به مقام و منصبی رسیده است، اگر یکی از همدمان حاکم بلخ شده است، و اگر سرای و زندگی مرفهی یافته است، به خاطر طرف توجه حارث قرار گرفتن بوده است.
تشریفات، فاصله ی طبقاتی، درست در زمانی عرض اندام می کنند که عشق به مرحله ی جدی اش وارد شده باشد؛ این واقعیت بر بکتاش پوشیده نبود، از این روی، بازی پر خطری را آغاز کرده بود و به انتظار ثمره اش نشسته بود، آغاز کردن بازی عشق، و خود را به دختر آفتاب نگاه نمایاندن، زیر چشمی او را پاییدن و از نگاه مستقیم به او پرهیز کردن.
غلام جوان این سعادت را به دست آورده بود که یک بار رابعه را ببیند، چهره ی متینش را نگارگر طبیعت تناسب یافته بود و ... نگاهش را، همان نگاهی که با نگاهش تلافی کرده بود برای بکتاش کفایت می کرد تا هم به زیبایی استثنایی دختر قصر نشین پی ببرد، و هم به شخصیت او.
اگر چنان که بکتاش آرزو می کرد، دختر آفتاب نگاه، رابعه نبود، کارش بس آسان تر می شد، می توانست باب گفت و گو را با او بگشاید، اگر دختر به خانواده ی حاکم تعلق نداشت، امکان دست یابی به او، افزون تر بود، و بکتاش همین را می خواست؛ خواسته ای که به تحقق نپیوست.
چند باری یاران بکتاش به نزدش به مهمانی آمدند تا دست در سفره اش ببرند، سفره ای که در حیاط سرایش گسترده می شد؛ در چنان مواردی رابعه به اوج خرسندی اش می رسید، چرا که می توانست دلدارش را ببیند، او را با دیگر مردان در ترازوی سنجش قرار دهد و به این نتیجه دست یابد:
ـ آه باید با شخصیت باشد، صلابت و متانتی داشته باشد، حیف از تو است که به سبکسران خدمت می کنی، حیف از تو است که قدر دل پاکت را نمی دانی و صفای وجودت را به هیچ می انگاری.
از برادرم دست بردار بکتاش، از او پرهیز کن، بیا تا فاصله ها را در نوردیم، من از خانواده ی حکومتی کناره می گیرم و تو هم دوستی با حارث را با عشق من مبادله کن، در این داد و ستد مسلماً زیانی متوجه ات نخواهد شد.
علاوه بر این، هر گاه بکتاش مهمان داشت، رابعه را این فرصت به دست می آمد تا صدای دلدارش را بشنود، صدایی مردانه که در قلبش رسوخ می کرد، بند بند وجودش را از هم می گسست، صدایی بم، گیرا و نافذ، در عین حال مهربان، از آن صداهایی که هیچ شنونده ای در برابرش نمی توانست بی اعتنایی پیشه کند و تحت تأثیر قرار نگیرد.
وقتی که بکتاش با یارانش سخن می گفت، رابعه گوش می خواباند ، همه ی حواسش را در گوش هایش گرد می آورد تا فاصله ها را از بین ببرد و صدای محبوبش را بشنود و جذب دلش کند، و زمانی که بکتاش می خندید، صدای خنده اش بر گوش جان رابعه می نشست.
... در آن روز رابعه این خوش اقبالی را نداشت که صدای سخن گفتن و خندیدن بکتاش را بشنود، ناچار بود به نگریستن به او قناعت ورزد؛ رابعه او را نگریست، سراپایش را از نظر گذراند، به ناگاه تمایلی در وجودش جوشید، تمایل بار دیگر به هم نگاه کردن، و نگاه ها را در هم گره زدن، رابعه زیر لب به زمزمه پرداخت، زمزمه ای در شدیدترین مرحله ی ویرانی دل:
ـ سر به زیر مگیر بکتاش، سرت را بالا کن، به بام نگاه کن. ببین رابعه چسان تو را می نگرد، ببین شراره ی چه عشق سرکشی به جانش زده ای، تو غلامی بکتاش و من یک امیر زاده.
امیر زاده ی زیبایی که عشق خود را به ارمغان نزد تو فرستاده ، این وجود چون برگ گلم مال تو، بکتاش این رابعه است که دارد در دل با تو سخن می دارد. سرت را بالا کن و عشقم را بپذیر، تا من کنیزت شوم، کنیز عشق یک غلام؛ تو را از بازار برده فروشان خریده اند، به من بگو بازار عشق کجاست؟ تا من عشقت را خریدار شوم؟ نا مهربان من! با کنیزت مدارا کن. مگذار در کاخی سرد و مجلل، قلبش منجمد شود، یخ بزند.


11

***
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:30 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها