نقل قول:
نوشته اصلی توسط آريانا
در آن سحر گاه غريب كه جز نور نبود جز او نبود ...من نبودم ....من نرفتم خود آمد ....فقط صدايش كردم بيا
|
واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب
کاندر خرابه دل من آید آفتاب
بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی
گفتم که چهره دیدم و آن بود خود نقاب
از نور آن نقاب چو سوزید عالمی
یا رب چگونه باشد آن شاه بیحجاب!!!!!
هنوز هم بر سر آن ناكجا آباد ايستاده ام
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear