بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل هجدهم
درها به رویم بسته شد. گربه ای بودم که در دام افتاده باشد، خشمگین، لجباز، وحشی. جرئت نمی کردم با پدرم روبه رو شوم. دایه که بعد از دو روز برگشته بود و نگاه های مشکوکی به من می کرد و حرفی نمی زد، ناهار و شامم را برایم می آورد. مادرم حتی المقدور از دیدن من اجتناب می کرد. هرگاه که به ضرورت از اتاق خارج می شدم و با او روبه رو می شدم، سر به زیر شرمگین، با حجب سلام می کردم. جوابی نمی شنیدم. خجسته واسطه بین من و مادرم بود. انگار منوچهر هم بداخلاق شده بود. نحسی می کرد و شیر نمی خورد. کم می خوابید. روزها هروقت صدای گریه او بلند می شد و بی تابی می کرد، مادرم هم پا به پای او صدای خود را بلند می کرد.


- الهی بمیرم. این بچه از وقتی شیر قهره خورده از این رو به اون رو شده. از بس این دختر تن مرا لرزاند. خدا مرا مرگ بدهد و راحتم کند. عجب ماری زاییده ام. و با این همه باز پستان به دهان منوچهر می گذاشت و باز غر می زد.
پنچ روز، ده روز، بیست روز، زندانی خانه بودم. کلافه بودم. دیوانه بودم. شیدا بودم. هیچ فکری جز او در سرم نبود. این در بستن به روی من آتش درونم را تیزتر کرده بود. باعث شده بود که حالا دیگر هیچ فکری و ذکری جز او نداشته باشم. می خواستم فکر خود را به چیز دیگری معطوف کنم، نمی توانستم. و این دیوانه ام می کرد. بیچاره ام می کرد. هروقت تا نزدیک در بیرونی می رفتم، دده خانم به بهانه ای دنبالم می آمد، یا مادرم صدایم می زد یا دایه خانم به سراغم می آمد.
- جایی نروی ها محبوب جان. آقا جانت غدقن کرده اند.
- نترس. کجا را دارم بروم؟ دارم می روم ته باغ گل بچینم. می خواهم از رویش گلدوزی کنم.
راستی که در گلدوزی مهارت داشتم. رومیزی می دوختم که همه انگشت به دهان می ماندند. گل بنفشه، گل محمدی، گل نرگس را می چیدم و نقشش را روی پارچه می کشیدم. آن وقت به گل نگاه می کردم و از روی رنگ های آن گلدوزی می کردم. می خواستم یک دستمال کوچک بدوزم. برای کسی که از بردن نامش حتی در ذهن خود نیز هراس داشتم. ولی نه، شنیده ام که دستمال دوری می آورد. یک پیش بخاری می دوزم تا بیندازد روی طاقچه بالای سر بخاری. آیینه را رویش بگذارد و هر روز صبح خود را در آن نگاه کند و آن موهای وحشی را شانه بزند.
پدرم گرامافون را جمع کرده بود. صفحه های قمر غیبشان زده بود. نشانی از کتاب لیلی و مجنون و یا دیوان حافظ نبود. ای وای، این ها چرا زندانی شده اند؟ این ها چرا مغضوب شده اند؟ این ها که دوای دل من بودند. پس من روزها تنها و بی کار در این خانه چه کنم؟ فقط مثل مرغ سرکنده پرپر بزنم؟ دلم می خواست سر به تن منصور نباشد.
اواخر مرداد ماه بود. پدر و مادرم در حوضخانه بودند. بعد از ناهار بود. فواره آب نما باز بود و صدای ملایمی آب را به درون حوض کاشی فرو می ریخت. پدرم قلیان می کشید. مادرم چای می خورد. من نوک پا پایین رفته بودم و گوش نشسته بودم. هیچ حرف و نقلی در میان نبود که به من مربوط باشد. انگار من وجود نداشتم. اصولا بعد از جریان آن شب پدرم عبوس و کم حرف شده بود. اغلب سگرمه هایش درهم بود. مادرم با نگرانی به او نگاه می کرد و من اغلب پشت در اتاقی که پدر و مادرم در آن بودند گوش می ایستادم. ولی اصلا صحبتی از من و عشق و عاشقی من در بین نبود. این بدتر از داد و فریاد و سرزنش و کتک بود. کاش حرفی می زدند. کاش پدرم تهدید می کرد و مرا به قصد کشت می زد. اگر نام رحیم را به میان می آورد و از نجاری سرگذر حرف می زد، معنای آن این بود که رحیم در ذهن او وجود دارد و مایه مکافات اوست. مشکلی است که باید به طریقی حل شود. آن وقت من می گفتم طریقی وجود ندارد مگر وصال من و او.
ولی این سکوت چه معنا داشت؟ یعنی اصلا مشکلی وجود ندارد. یعنی حرف های من ارزش هیچ و پوچ را داشته و باد هوا بوده است. یعنی دل دیوانه من باید آن قدر سر به سینه خسته ام بکوبد تا خسته شود، آرام شود، مطیع شود که کاش می شد. ولی هروقت نسیمی می وزید، من به یاد آن زلف های آشفته و آن نگاه شوریده و آن رفتار صوفیانه می افتادم. آیا آن زلف ها هم اکنون با وزش این نسیم می لرزند؟ چه قدر دلم هوای آن دکان کوچک و صدای اره و رنده را کرده بود.
مادرم از حوضخانه بالا آمد و دده خانم را صدا زد. سر و کله دده خانم فس فس کنان پیدا شد. شنیدم که مادرم می گوید:
- به فیروزخان بگو فردا صبح زود کالسکه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشریف می برند باغ برادرشان شمیران.
دلم ریخت. پس چرا آقا جان به قلهک نمی رود؟ به باغ خودش که تازه داشت باغ می شد. چرا به شمیرا می رفت؟ به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تک و تنها؟
آن هم موقعی که همه ما در شهر بودیم و به خاطر زایمان مادرم و اتفاقات بعدی امسال صحبتی هم از ییلاق رفتن در میان نبود. تابستان ها اهل بیت عموجان به باغ شمیران نقل مکان می کردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت می کرد. مادرم طفره می رفت. از او خوشش نمی آمد. زبان خوشی نداشت. پس چه طور شده که امسال بی مقدمه پدرم عازم شمیران است؟ از خجسته خواستم سر و گوشی آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگی بزند و جواب سوالات مرا از زیر زبان مادرم بکشد.
خجسته می گفت:
- خانم جان می گویند عموجان از آقاجانت دعوت کرده. گفته تشریف بیاورید شمیران تا در مورد سرنوشت فرزندانمان تصمیم بگیریم. آقا جان هم می رود تا هر چه زودتر کار تو و منصور را به سامان برساند.
خجسته مکثی کرد و ادامه داد:
- آقا جان گفته دیگر صلاح نیست تو توی این خانه باشی. باید ردت کنند بروی. گفته دختری را که هوایی شده باید زود شوهر داد وگرنه بیشتر از این افتضاح بالا می آورد.
خجسته سرخ شد:
- قرار شده خانم جان هم به خاله جان پیغام بدهند زودتر بیایند، کار مرا هم با حمید تمام کنند ...
خندید و افزود:
- از ترس تو مرا هم دارند هول هولکی شوهر می دهند.
گفتم:
- مبارک است انشاالله خجسته. ولی من منصور را نمی خواهم. چشم ندیدش را دارم. با آن مادر عفریته بی چاک دهنش. اگر زیر بار رفتم، آن درست است! منصور را که می بینم انگار عزرائیل را دیده ام.
- خانم جان می گویند می خواهد بخواهد. نمی خواهد، می زنم توی سرش، می نشانمش پای سفره عقد.
- من خودم را می کشم. تریاک می خورم و خودم را می کشم. حالا می بینی. من زن منصور بشو نیستم.
- بیچاره منصور که بد پسری نیست. دلم برایش می سوزد. تو دیوانه شده ای محبوب، ها!
- آره به خدا، خوب گفتی خجسته، دیوانه شده ام. خودم از همه بهتر می دانم.
صبح زود آقا جان با کالسکه رفت. من هنوز در رختخواب بودم که صدای برو و بیا را شنیدم و راحت شدم. وقتی آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض کرد و خجسته را صدا کرد:
- بیا خجسته، بیا مادر زودتر آماده شو برویم خانه خاله ات.
- نه خانم جان، من دیگر کجا بیایم؟ رویم نمی شود.
صدای خنده مادرم را شنیدم:
- خدا روی خجالت را سیاه کند. پاشو، پاشو! مگر می خواهیم کجا برویم؟ داریم می رویم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته ای؟ کسی به تو کاری ندارد.
چه طور شده که مادرم باز می خندد؟ سرحال است؟ حال شوخی دارد؟
مادر و خواهرم راه افتادند و در میان بهت و حیرت من، دایه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علی جلوتر برود و درشکه برایشان بگیرد تا همه با درشکه بروند. هنگامی که قصد عزیمت داشتند دده خانم با تردید نگاهی به مادرم کرد و گفت:
- محبوبه خانم با شما تشریف نمی آورند؟
مادرم تند شد:
- به تو چه دخلی دارد؟
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل نوزدهم
- آخر اگر محبوبه خانم هم تشریف می آوردند، من هم با اجازه شما می رفتم سری به خواهرم می زدم. در میان شگفتی من و دده خانم و دایه جان، مادرم با خونسردی گفت:
خوب تو برو، به محبوبه خانم چه کار داری؟

من و دده خانم هر دو بی اراده نظری از روی تعجب به مادرم انداختیم. مگر قرار نبود همیشه یک نفر مراقب من باشد؟ چه طور مادرم به این سادگی به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه برای رفتن به مرخصی و دادار از اقوامشان به این راحتی اجازه کسب نمی کردند.

آن هم زمانی که مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبیعتا دده خانم باید مسئول مراقبت از من می شد.
دده خانم من من کنان نگاهی به من کرد و گفت:
- خوب... پس ... پس ... راستی بروم؟
مادرم با بی حوصلگی گفت:
- برو دیگر، چه قدر پرچانگی می کنی! ولی تا قبل از غروب آفتاب برگردی ها. هزار کار داریم. از دیشب غذا مانده. محبوبه خانم یک قابلمه می کشد، برای خواهرت ببر.
مادرم اسم مرا برده بود، آیا معنی آشتی داشت؟ آتش بس اعلام می کرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، وای که این زن چه قدر فس فس می کرد. مثلا می خواست بعد از مدتها یک روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت کردم تا حاج علی یک قابلمه غذا برای خواهر او بکشد. باز آن قدر برای من و خود حاج علی می ماند که لازم نباشد او طباخی کند. با این همه زورش می آمد قابلمه را پر کند. باید با او کلنجار می رفتم.
- حاج علی، این همه غذاست، چرا زورت می آبد بکشی؟
- آخه هر چیزی حساب و کتاب دارد. این دده خانم پررو می شود.
هروقت دیگر بود خنده ام می گرفت، ولی آن روز با بی قراری پا بر زمین می کوبیدم:
- زود باش دیگر! قابلمه را پر می کنی یا خودم بگیرم پر کنم؟
حاج علی غرغرکنان قابلمه را پر کرد:
- بفرمایید، مال بابام که نیست. هرچه قدر که بخواهید می ریزم. آن قدر بخورند تا بترکند.
اتاق حاج علی در بیرونی و نزدیک در حیاط بود. لنگ لنگان به سوی اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت کردن زیر دیگ در هر صبح و شام، همیشه اشک آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن یک دست بر کمر می گذاشت و دولا دولا راه می رفت. پایش می لنگید. از درد استخوان بود یا نقص جسمی نمی شد حدس زد. با این که در آشپزخانه امکان هر نوع سورچرانی را داشت و همیشه علاوه بر سهمیه غذای خود، ته ظروف را هم با اشتها پاک می کرد و می خورد، باز هم لاغر و استخوانی بود و گرچه پیر و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربی داشت. نه تنها به خاطر آشپزی بی نظیرش، بلکه به علت وفاداری کورکورانه ای که داشت.
می دانستم که از موقعیت استفاده می کند و می خوابد. پس چه طور شده که مادرم مرا در خانه تنها می گذارد؟ آیا دلش به حال من سوخته؟ آیا دوران اسارت من به پایان رسیده؟ آیا فکر می کردند بعد از این بیست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ یا چون آقا جان در شهر نیست، قانون بگیر و ببند هم شل شده! به هر دلیل که می خواهد باشد! من می روم به سراغ آن زلف های پریشان، آن دست های محکم و عضلانی، آن شاهرگی که در امتداد آن گردن کشیده از زیر پوست سبزه بیرون زده بود. به سراغ بوی چوب و صدای اره و آن بهشت دودزده ....
چادر به سر کردم و پیچه زدم و به راه افتادم. حاج علی در اتاقش خوابیده بود. کلون در را گشودم و آزاد شدم. در این مدت فقط یک بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در کالسکه پدرم و به همراهی ددده خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار یک قرن می شد که از آن کوچه و آن گذر و آن دکان کوچک دور بوده ام. می دیدم که همه چیز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق می روند و می آیند. هیچ چیز تغییر نکرده. فقط من که پرواز می کردم. سبک بودم. می خواستم به صدای بلند بخندم. پیچه را بالا زدم تا او را بهتر ببینم. تا او مرا بهتر ببیند. کاش می شد همچون گدایی بر در دکان او بنشینم و هر روز آمد و شد او را تماشا کنم. کار کردن او را تماشا کنم. نفس کشیدن او را تماشا کنم.
به پیچ کوچه سوم نزدیک شدم. یک مشت خون داغ به یک باره در دلم سرازیر شد. دلم هری پایین ریخت. دست و پایم سست شد. جرئت نداشتم از پیچ کوچه بپیچم و او را ببینم. ایستادم. ولی طاقت ایستادن هم نداشتم.
نفس تازه کردم و پیچیدم. ناگهان سرد شدم. یخ کردم و درجا ایستادم. در دکان بسته بود. انگار موجی بودم که به صخره خورده باشد. مگر ممکن است؟ این وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با میخ کوبیده شده بود. پس دکان بسته نبود، تعطیل بود. برای مدتی طولانی، برای همیشه. گیج و مات برجای ماندم. با التماس و الحاح به چپ و راست نگاه می کردم. کسی نبود که به من بگوید چه شده؟ از که بپرسم؟ کجا بروم؟ دوباره به در خیره شدم. مثل این که به جسد عزیزی نگاه می کنم. بی اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پایین افتاده بود. انگار استخوانی در گردنم نبود. پس بی جهت نبود که مادرم بند از پای من برداشته بود. بی خود نبود که گفت محبوبه. بی خود نبود که می خندید. می خواست بیایم و با چشم خودم ببینم. هر چه بود، زیر سر پدرم بود. او را حبس کرده اند؟ کشته اند؟ چه شده؟ با او چه کرده اند که هر چه کرده باشند با دل من کرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم می آمد. هر چه خشونت می کردند، هر چه بیشتر سنگ می انداختند، من بی طاقت تر می شدم. ولم کنید. به حال خودم رهایم کنید. خداوندا، دیگر چه طور او را ببینم؟ کجا پیدایش کنم؟ پرش دادند و رفت. به خانه برمی گشتم ولی پاهایم پیش نمی رفتند.
مثل این که به ساق هایم سنگ بسته بودند. بی جان بودم. بی حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمین می کشیدم. دست به دیوار می گرفتم. به سختی نفس می کشیدم. پیر شده بودم. چرا هوا این قدر خشک و سوزان شد. چرا همه چیز تغییر کرد. چرا نور خورشید تیره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگی جدی شد. تلخ شد. چرا عابرین عجول و اندوهگین هستند. چرا از سایه های روی دیوار غم می بارد. به خانه رسیدم. درختان چنار ردیف به ردیف اطراف حیاط صف کشیده بودند. آب حوض آرام بود و تموجی نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روی پشتی انداختم. اشکی هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصیان. نسبت به پدرم. به حیله گری مادرم که غیرمستقیم حقیقت را به من نمایاند. نسبت به منصور. حالا بنشینند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا که این طور است، من هم می زنم به سیم آخر.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل بیستم

حاج علی یا الله گویان نزدیک ساختمان آمد و سینی غذای مرا روی پلّه ها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بی حالی از جا برخاستم و چادر به سر کردم. شاید حالا به سر کارش آمده باشد. بروم ببینم آمده یا نه. اگر چه از طرز تخته کوب کردن در آنچه را باید بفهمم فهمیده بودم. ولی با این همه می رفتم. می رفتم تا جای خالی او را ببینم. در بسته را ببینم و قیافۀ او را در پشت در مجسم کنم. بی حال و بی شور و شوق راه افتادم و دو کوچه را طی کردم و به سر پیچ کوچۀ سوم رسیدم. در به همان صورتی بود که از صبح دیده بودم. بی اراده زیر بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشکل بود. گیج و مبهوت راه می رفتم و نمی دانستم کجا می روم؟ چه می خواهم؟ کنار سقاخانه ایستادم ولی شمعی روشن نکردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه می شدم. راست می گفت مادرم، راست می گفت پدرم، لیلی شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوریده احوال بودم. باید به خانه بر می گشتم. برای چه این جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پریده، باید به قفس خودم برگردم و به درد خود بمیرم.
- ای خانم، محض رضای خدا به من کمک کنید. یتیم هستم...
همین را کم داشتم. پسر بچۀ گدای ده دوازده ساله ای با پای برهنه، یقۀ باز و قبای کهنه و آلوده به دنبالم می دوید. اگر دکان باز بود و من سرحال بودم، بدون شک به یمن دیدار او پولی حسابی به این گدای ژنه پوش می دادم. ولی حالا از سماجت او عاصی بودم. از زمین و زمان کینه داشتم. گوشۀ چادرم را به التماس گرفت:
- یتیم هستم. خانم. جان بچه هایت به من کمک کن.
چادرم کثیف می شد. با خشم او را هل دادم:
- گمشو.
کمی ایستاد و دوباره به دنبالم دوید. همچنان که می رفتم، بدون آن که به پشت سرم نگاه کنم گفتم:
- گفتم برو گمشو.
صدایش را پایین آورد و گفت:
- اون برات کاغذ داده.
درجا میخکوب شدم. پسرک به سرعت جلو آمد و دست خود را باز کرد.
- اون کیه؟
- گفت بگویم همان نجّاره.
به بهانۀ دادن پول به سرعت کاغذ را از کف دست او قاپیدم و راه افتادم. در هشتی خانه کاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود که دیدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشید روشن شد و زندگی به جریان افتاد.

o عمه جان تکّه کاغذ دیگری به دست سودابه داد. گذشت زمان اثر خود را بر آن نهاده و آن را زرد کرده بود. در کاغذ با خطّی خوش نوشته بود: پشت باغ خانه تان منتظر هستم.
o احساس اشتیاق و محبّت از لابه لای کلمات نامه، از میان غبار زمان، به قلب سودابه منتقل شد. عمه جان همۀ یادگارها را حفظ کرده بود. در حالی که دوباره کاغذ را می گرفت و در جعبه در جای خود قرار می داد. ادامه داد.

دیگر آب از سرم گذشته بود. در بندِ آبرو نبودم. می دانستم که پدر و مادرم دیگر غم مرا ندارند. خیالشان از جانب نجّار محلّه راحت است. پس مادرم حتماً دیر باز می گشت و تا غروب چند ساعتی فرصت داشتم. حاج علی هم که به حساب نمی آمد. پیرمرد بیچاره، سرش به کار خودش بود. سبکبال بازگشتم و با قدمهای شمره به سمت چپ کوچ راه افتادم. تا آخر دیوار باغ منزلمان رفتم. در این قسمت بیشتر دیوار باغ هایی بود که جا به جا به یکدیگر نزدیک می شدند. حتی عبر کالسکه که مدتّی به دستور پدرم از آن قسمت انجام می گرفت، به خاطر باریکی کوچه با سختی توام بود. وقتی به ته دیوار باغ رسیدم،باز به چپ پیچیدم. این جا کوچه باغ باریکی بود که از دو طرف آن درختان چنار از پس دیوار باغ ما و باغ همسایۀ مقابل سر برآورده و سایه بر زمین افکنده بودند. بسشتر کوچه پر خاک و خاشاک و پست و بلند بود. مدفوع سگ و انسان جا به جا دیده می شد. آن جا قریباً متروک بود. کوچه باغ بع زمین گستردۀ متروکی منتهی می شد که آن جا نیز خار و خاشاک و چند تک درخت نیمه خشک دیده می شد. هرگز به این معبر یا زمین پشت آن نیم نگاهی نیز نیفکنده بودم. آن روز این معبر متروک بهشت من شد.
اواسط کوچه ایستادم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. در آن گرمای تابستان، احدی در آن حوالی نبود و اگر هم بود مرا در چادر کهنه ای که به سر کرده بودم و پیچه ای که به رو داشتم به جا نمی آورد. پشت به کوچۀ اصلی ایستاده بودم. صدای پای او را شنیدم که از پشت سرم داخل آن معبر باریک و تنگ شد. صدای خش خش خرد شدن خار و خاشاک را می شنیدم و از حقارت آن محل شرمنده بودم. مثل این که من مسئول وضعیت کثیف و آشفته و درهم و برهم آن کوچه بودم. لحظه ای بعد از کنارم گذشت و روبه رویم ایستاد. لبخند شرم آگینی به لب داشت. از زیر کلاه تخم مرغی که کمی جلو کشیده بود، حلقه های زلفش دیده می شد. در پشت گردنش نیز موها از زیر کلاه بیرون بود. باز هم یقۀ پیراهن چلوارش در زیر قبا گشوده بود و گردن و پست تیرۀ او را به نمایش می گذاشت. شالی به کمر بسه بود و من حیران بودم که عمر این لباس ها تا کی خواهد بود؟ اگر این لباس را بر حسب جبر زمان به کنار بگذارد و کت و شلوار بپوشد چه شکل خواهد شد؟
کف دو دست را در مقابل خود بر هم نهاده و گفت:
- سلام.
- سلام.
سایۀ برگ های چنار و نور آفتاب بر صورتش بازی می کردند. پرسید:
- این بیست و سه روز کجا بودی؟
- زندانی بودم.
ابروی چپش به نشانۀ حیرت بالا رفت.
- به پدرم گفتم. او هم غدقن کرد که از خانه خارج شوم. دکان تو چرا بسته؟
همان پوزخند تمسخر آمیز سابق بر گشۀ لبش ظاهر شد. چشمانش رنگی از شیطنت به خود گرفتند:
- نمی دانی؟
- نه.
- از پدرت بپرس.
پس درست حدس زده بودم. کار پدرم بود. ولی چه طور؟
- پدرت دکان را خریده. ده روزی می شود. یک روز صبح ک سرِ کار آمدم دیدم در دکان را بسته اند و میخکوب کرده اند. فوراً شستم خبردار شد. فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد. رفتم پیش اوستا، گفتم چرا دکان را بسته اید؟ گفت بصیرالملک آدم فرستاد و پسغام داد که قیمت دکان را بگ. من گفتم فروشنده نیستم. گفت بصیرالملک فقط از تو قیمت دکان را پرسید. جواب سوالش را بده. من هم قیمتی گفتم که گران تر از قیمت روز بود. فرستاده اش رفت و آمد و گفت بصیرالملک گفته دو برابر مبلغ می خرم به شرط آن که از فردا دیرتر نشود. من هم قبول کردم. همین.
با حیرت پیچه را از روی صورتم بالا زدم وگفتم:
- پس پدرم تو را بیکار کرد؟ تو را از نان خوردن انداخت؟ آخر زهر خودش را ریخت؟
با دیدن چهرۀ من سرخ شد و گفت:
- عوضش این تریاق شفایم را داد.
دوباره تکرار کردم:
- تو را از نان خوردن انداخت؟
- لابد می دانسته که دور از تو نان از گلویم پایین نمی رود!...
و خندید. دندان هایش باز نمایان شد. سفید و ردیف. انگار یک تابلوی نقّاشی. کلاهش را از سر برداشت و آن حلقه های وحشی را آزاد کرد. آن موهای وحشی که آزاد و رها بر پیشانیش افتادند. پر پشت و خوش حالت. انگار درویی بود که می خواست رقص سماع در آید. کلاه را در دست می فشرد و می پیچید. چیزی می خواست بگوید، رویش نمی شد. سر بلند کرد و به نوک درختان نگریست. صورتش جدّی بود و چشمان درشتش اندوهگین. پوزخند تلخی زد:
- از اوّل می دانستم تو را به من نمی دهند.
- بیا خواستگاری. بیا به پدرم بگو می خواهی وارد نظام بشوی. که می خواهی صاحب منصب بشوی. مگر نمی خواهی؟ هان؟
- چرا می خواهم. ولی فایده ندارد. اصلاً نمی گذارد حرف بزنم.
- چرا، چرا. وقتی تو را ببیند...
حرفم را قطع کرد:
- پدرت من را دیده.
- چی؟ کی؟ کجا؟
باز با کلاهش ور می رفت و زمین را نگاه می کرد:
- وقتی پدرت دکان را خرید و در آن را تخته کرد، باز هم یکی دو روز می آمدم دم دکان می ایستادم و کشیک می کشیدم ا تو بیایی و نیامدی. نمی دانستم چه کنم! چه طور تو را ببینم. می ترسیدم به زور شوهرت داده باشند. به همان پسر عمویت... اسمش چه بود؟
- منصور.
به صورتم نگاه کرد و لبخندی کنایه دار و طعنه آمیز زد:
- آهان، برای مان منصور خان. خیلی مالدار است نه؟
چشمانش نیز به طعنه می خندیدند سرزنش می کردند. او م دل و روح مرا هدف گرفته بود. چه شده که همه سر جنگ با مرا دارند؟ همه قصد خون کردن دل مرا دارند؟ من که خود از پا در آمده ام. که قلبم از قبل هزار پاره شده. با لبخند محزونی نگاهش را پاسخ دادم. دوباره سر به زیر انداخت و گفت:
- هر چه منتظر شدم نیامدی. تا این که یک روز درشکۀ پدرت را دیدم که از جلوی دکان رد می شود. کروک آن را عقب زده بودند و آقا جانت در آن لم داده بود. وقتی جلوی دکان رسید، زیر چشمی مرا دید که دست به سینه ایستاده ام. به روی خودش نیاورد. بی اختیار شدم. به خودم گفتم دخترش را کجا پنهان کرده؟ چه به روز او آورده؟ جلو پریدم و دهنۀ اسب ها را که آهسته کرده بودند تا بپیچند، گرفتم و گفتم:
- آقا عرضی داشتم.
بی اراده به صورتم چنگ زدم:
- وای، خدا مرگم می دهد.
باز همان پوزخنده تمسخرآمیز ر لبانش ظاهر شد:
- چرا؟ خدا نکند فرشته ای به وجاهت شما بمیرد. به دنبالش فوج فوج جوان ها فنا می شوند...
ساکت ماند و نگاه خیره اش در من نفوذ کرد. برای این که خود را از آن نگاه سوزان رها کنم، در حالی که صدا به زحمت از گلویم بیرون می آمد پرسیدم:
- خوب؟ بعد؟
- آقا با چنان خشمی به من نگاه کرد که زانوهایم سست شد. اگر تفنگی داشت آتش می کرد. رو به جلو خم شد و با صدای آهسته و بم ولی بسیار خشمناک گفت: بگو. سر جلو بردم. می خواستم هیچ کس نفهمد. درشکه چی نفهمد اهل محل نفهمد. آهسته در گوشش نجوا کردم: چرا اذیّتش می کنید؟ دست از سرش بردارید. من هستم که می خواهد زنم بشود. با من طرف هستید. مثل این که مار پدرت را گزیده باشد، کبود شد. به طوری که به خودم گفتم الان خدای ناکرده جلوی پایم می افتد و تمام می کند. نگاه پر کینه ای به سراپایم انداخت. یکی دوبار خواست نفس بکشد و حرفی بزند، صدایش بالا نمی آمد. بعد، یک دفعه مثل فنر از جا پرید. تا سورچی بیچاره آمد به خود بیاید، شانۀ او را با دست چپ از پشت گرفت و چنان او را به عقب کشید که یک پایش به هوا بلند شد و چیزی نمانده بود به زمین پرت شود. دست راست مرد بیچاره با شلاق به هوا بلند شد. پدرت مثل شیر غرّید: این را بده به من ببینم. او شلاق را از دست سورچی قابید و تا بیابم به خود بجنبم، چنان شلاق را بر بدنم کوبید که از بالای زانو تا سر شانه ام پیچید و همان جا محکم ماند. پدرت می خواست شلاق را بکشد و دوباره بر بدنم بکوبد، ولی شلاق سر جایش چسبیده بود و من هم با آن جلو کشیده شدم، خون از محل شلاق بیرون زد و پیراهنم پاره پاره شد. پدرت که دید شلاق از بدنم جدا نمی شود، به صدای بلند از میان دندان های به هم فشرده اش فریاد زد: «حرامزادۀ مزلّف، اگر یک بار دیگر حرف او را بزنی، می دهم گردنت را خرد کنند، اگر باز این طرف ها پیدایت شود، مادرت را به عزایت می نشانم.» شلاق خود به خود شل شد و از دور بدنم افتاد. پدرت شلاق را جلوی سورچی پرت کرد و گفت: « راه بیفت.» و رفت. ببین چه به روزم آورده!
یک تکّه پارچۀ سفید خون آلود به طرفم دراز کرد و گفت:
- بگیر، پیشت باشد یادگاری. خون ما هم به خاطرت ریخت. با کی نیست.
از دیدن خون او حالم منقلب شد. گفتم:
- آخ.
انگار شلاق به بدن من خورده بود.

o عمه جان تکّه پارچه را که اثر خون بر آن همچون خطّی سیاه باقی مانده بود بیرون آورد و نگاهی از سرِ حسرت بر آن افکند و ادامه داد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل بیست و یکم

از من پرسید: - حالا می گویی چه کنم؟ می خواهم بیایم خواستگاری. سرم هم برود دست بردار نیستم.
- صبر کن خبرت می کنم.
- چه طوری؟
- نشانی خانه ات را بده.
با نگرانی گفت:
- نشانی خانه چه فایده دارد؟ اجاره ای است. اگر پدرت بو ببرد آن جا را هم می خرد.
فکری به خاطرم رسید:


- خوب، از توی حیاط خانه مان می آیم آخر باغ و برایت کاغذ می اندازم. همین جا. کاغذ را می پیچم دور سنگ و از سر دیوار برایت پرت می کنم. گاهی بیا این جا سر و گوشی آب بده!
- گاهی بیایم؟ من هر روز این دوروبرها پرسه می زنم. چه کنم؟ پدرت کارم را گرفته و تو قرارم را.
می دانستم که باید زنش بشوم. هر طور شده زنش می شوم. یک تار موی این شاگرد نجّار را نمی دهم صدتا خان و شازده و فلان الدوله بگیرم. گفتم:
- دیگر باید بروم.
گفت:
- من این همه یادگاری به تو داده ام. زلفم را... خون تنم را... تو به من چه یادگاری می دهی؟
گفتم:
- اوّل که من به تو یادگاری دادم؟
تعجّب کرد:
- چه یادگاری؟
- دلم را.
و افتان و خیزان دویدم. از میان پستی بلندی های پر خار و خاشاک که به چادرم می گرفت، که خاک آلودم می کرد، دست و پایم را خراش می داد، می دویدم و آرزو می کردم ای کاش پاهایم خشک می شدند و تا پایان دنیا همان جا می ایستادم.

**********

یک شب گذشت و خبری از آمدن پدرم نشد. روز دوم نزدیکی های ظهر کالسکۀ پدرم به خانه برگشت ولی پدرم در آن نبود. فیروز خان با عجله به حیاط اندرون آمد و مادرم را خواست. مادرم چادر نماز به سر افکند و به حیاط رفت. فیروز دست به سینه جلویش ایستاد. دایه جان بچه به بغل پشت سر مادرم ایستاده بود.
فیروز خان گفت:
- آقا امر کردند کالسکه را بیاورم خدمتتان و فرمودند خدمت خانم عرض کنم داداش شما را دعوت کرده اند. همین فردا صبح با آقا زاده و دایه خانم و خانم کوچیک همگی تشریف بیاورند باغ شمیران هفت هشت روزی استراحت کنند.
باهوش تر از آن بودم که نفهمم موضوع به من و منصور مربوط می شود. بلافاصله جنب و جوش شروع شد. خجسته به شوق بازی با دختر عموها، مادرم به شوق شوهر دادن من و پایان غائله، و دایه خانم به شوق استراحت در هوای خنک شمیران. هر کس به فکر خویش بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل بیست و دوم

صبح زود سوار شدیم و به قصد باغ شمیران راه افتادیم. کالسکه از طرف راست کوچه می رفت. قرق شکسته بود. سر کوچۀ سوم باز نگاهم به در بستۀ دکان نجّاری افتاد. انگار نه انگار. مادرم که از زیر چشم مرا می پایید، وقتی دید همان طور خونسرد و بی خیال نشسته ام، خیالش راحت شد. شاید از صرافت افتاده باشم. ولی این طور نبود. تازه مصمم تر شده بودم. دیشب تا صبح فکرهایم را کرده بودم و نقشه کشیده بودم. ورود ما به باغ با فریاد و هلهلۀ شادی دختر عموها و پسر عموی کوچک ترم استقبال شد. هوای خنک شمیران، باغ با صفا و پرآب و درخت و بزرگ عموجان که نه سر داشت و نه ته، مرا هم به وجد آورد.
منوچهر هم با وجود آن که با همه غریبی می کرد، آن روز خوش اخلاق شده بود. از ذوق بچه ها جیغ می زد و به خاطر آن که به آغوش آن ها برود، خود را از بغل دایه به جلو پرتاب می کرد و دست و پا می زد. نزدیک ظهر بود. پدرم با عموجان و منصور به شکار کبک رفته بودند. زن عمو که در نیش زبان زدن و غیبت کردن و لُغُز خواندن دست کمی از عمه جان نداشت و زبانزد فامیل بود، این بار با آغوش باز جلو آمد. مرا در آغوش گرفت و بوسید و مرتب مرا دخترم و عروس خوشگلم خطاب می کرد. مادرم از ته دل می خندید و دو دختر عمویم که بیش از دو سه سال با من اختلاف سن نداشتند و از بچگی با هم بزرگ شده و به سر و کول یکدیگر زده بودیم در آن روز به محض ورود من ساکت شدند و با حرمت و احترام جایشان را به من دادند. انگار من جسمی شکستنی بودم که تازه ان را برای نخستین بار میدیدند. در حضور من صدای خود را پایین می آوردند. با احترام صحبت می کردند و آماده خوش خدمتی بودند.
دم ظهر در باغ و ساختمان قدیمی و کهنۀ آن جنب و جوش و برو بیایی بود. ناهار آماده بود و سفره را پهن کرده بودند. از این سوی اتاق بزرگ تا آن سر سفره گستردند و خدمۀ عموجان مشغول دوندگی بودند. آخر این مهمانی پیش در آمدی بود برای ازدواج پسر اربابشان. سبزی خوردن آوردند، دوغ و شربت، خیار تازه، انگور و گلابی که محصول مخصوص باغ عمو جان بود. سفره با ماست و نان دهاتی آرایش شده بود. یکی پشت ساختمان کباب باد می زد و دیگری دیسهای باقلا پلو با گوشت برّه را روی سفره می گذاشت. دایه جان که منوچهر را بغل مادرم داده و به کمک رفته بود، آتش گردان را می چرخاند تا بساط سماور را برای بعد از ناهار آماده کند. تنها تماشای این منظره عزم را سست می کرد و نقشه ام را ابلهانه جلوه می داد. من به این زندگی تعلق داشتم که وجود رحیم در آن وصله ای ناجور بود. فکر او رویایی خام بود. عبث بود. من می خواستم از میان این همه تجّمل و شکوه و جلال، این آداب و رسوم فامیلی، قید و بند اجتماعی، یک تنه علیه همه قیام کنم؟ فکرش هم بچه گانه بود. غیر ممکن بود. از محالات بود.
پدرم، عمو جان و منصور با اسب از راه رسیدند- هر سه شاد و سر حال. یکی دو نفر کوله کش هم همراه آن ها بودند. از دامنه های البرز بازگشته و چندتایی کبک زده بودند. عمو جان گفت برای محبوب. من کبک می خواستم چه کنم؟ حیوان های بی نوا را آش و لاش کرده بودند. فقط یک کف دست گوشت داشتند. کبک سرم را بخورد. عجب معر که ای گیر کرده بودم ها! رفتار منصور از همه بدتر بود. دستپاچه بود. خجالت می کشید. گاهی مرا شما صدا می زد و گاهی مثل ایّام طفولیت تو خطابم می کرد. به من دوغ تعارف می کرد، برایم برنج می کشید، به خواهرهایش تشر می زد که برای من جا باز کنند. آن بیچاره ها هم که هر کدام یک طرف من نشسته بودند از هر طرف نیم متر برایم حریم گذاشته بودند. هر وقت نگاهش نمی کردم می دانستم به من خیره شده و وقتی رو به سویش می کردم سرخ می شد و به سرعت به سوی دیگر نگاه می کرد. در دل می گفتم آن قدر به او بی اعتنایی می کنم تا خودش از رو برود. چه خبر است. با این همه از حق نگذریم، جوان رشید و برازنده و خوش قیافه ای بود. در ادب و متانتش هم جای ایرادی وجود نداشت و وقتی به همۀ این ها ثروت سرشار عمو جان و القاب او هم افزوده می شد، روشن می شد که چرا همۀ دختر های دم بخت آرزوی ازدواج با او را دارند. همه الّا من. به چشم من او مثل مار بود. از دیدنش حالم منقلب می شد. از تماشای دستپاچگی و شرمندگی معصومانه اش که موجب پچ پچ و خنده های مخفیانه خجسته و دختر عموهایم می شد، چندم می شد. این هم از بخت سیاه من بود که او این همه خوب بود. که من این همه بد بودم. که هر کار می کردم در دلم جا بگیرد، نمی شد.
بعد از ناهار به پشتی تکیه داد. پای چپ را به طور قائم تا کرد و آرنج دست راست را بر آن نهاد. حالا جسورتر شده بود. گه گاه وقتی مطمئن بود کسی متوجّه نیست، زیر چشمی نگاهم می کرد و لبخند می زد. لبخندش زیبا بود و به چشم هایش فروغ می بخشید. واقعاً مرا می خواست. نمی دانم از کی! هرگز نگذاشته بود چیزی بفهمم. آن روز این موضوع را خوب می فهمیدم و از درک آن رنج می بردم. انگار نگاه های تحسین آمیز او همچون تیری بر سراپای بدنم می نشست. از دست های نرم و لطیف او، از لباس های گرانقیمتش، از چکمه پوشیدنش، از سبیل های نسبتاً باریک او که گوشه هایش اندکی رو به بالا تاب خورده بود، از موهایش که به خوبی شانه شده بود و هر یک به دقّت در جای خود قرار داشت، از لحن مودبانه و پر طمطراق او و از هر چیزی که در چشم دیگران حسن می نمود، نفرت داشتم و مشمئز می شدم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل بیست و سوم

آنچه بیش از همه مرا خشمگین می کرد، این بود که او تصّور می کرد من نیز نسبت به او احساس تمایل متقابلی دارم. شاید هم با شدّت بیشتر و پر حرارت تر. متعقد بود که باید هم این طور باشد. جای هیچ سوال و گفت و گویی نیست و غیر از این هم نباید باشد. فکر می کرد با خواستگاری کردن من، منّتی بر سر من گذاشته و پاسخ مرا نشیده مثبت تلقی می کرد. این خودپرستی و اعتماد به نفس او بیش از هر چیز برایم زننده بود. نزدیک غروب در سراسر ایوانی که فقط با یک پلّه از محوطۀ چمن جدا می شد که به استخری بزرگ منتهی می شد و دنبالۀ آن چمن به صورت مّرغ در میان ردیف درخت های میوه تا بی نهایت گم می شد، گلیم انداختند.
یک تخت برای پدرم و عمو جان زدند و روی آن را نیز با گلیم پوشاندند. بساط کاهو سکنجبین و حلیم بادنجان و میوه و چای و قلیان و البّته آجیل برقرار بود. زن ها روی زمین نشسته بودند. زن عمو خود پای سماور بزرگ زغالی قرار گرفته بود و چای می ریخت. هر استکان کمر باریک را در نعلبکی دور طلایی در سینی های کوچک برنجی با یک قندان بلور یا برنجی کوچک که چند عدد قند در آن بود قرار می داد. خجسته و بچه های عمو جان همگی مشغول دویدن و شیطنت بودند. گاهی یکی ازآن ها جلو می دوید و ناخنکی به ظرف کاهو سکنجبین و یا آجیل می زد و با دستِ پُر نزد بقیّه بر می گشت و به فریادهای زن عمو و مادرم و یا دایه ها که از آن ها می خواستند بنشینند و مثل بچۀ آدم غذایشان را بخورند و بعد برای بازی بروند، ترتیب اثر نمی دادند.
قنداق منوچهر را باز کرده بودند ولی زیر او پارچۀ آغشته به موم به عنوان مشمع قرار داده بودند و روی آن دو سه تا از کهنه های او را انداخته بودند تا همه جا را خیس نکند. طاقباز خوابیده بود و روی پایش ملافۀ نازکی بود که از فرط دست و پا زدن او به شوق بچه ها، جمع می شد و مرتب کنار می رفت و منوچهر از ذوق جیغ می کشید. پدرم با محبت تمام دوباره ملافه را روی پای او می کشید و می گفت:
- خجالت بکش پسر.
و عمو جان می خندید. چه خانواده خوشبختی بودیم! چه صحنۀ زیبایی بود! اگر خداوند بر من رحمت می آورد و عقل را بر وجودم حاکم می کرد، چه قدر از سعادتی که در شرف به دست آوردن آن بودم خوشحال و شکرگذار می شدم. ولی سرنوشت دیگری برایم رقم زده شده بود. خودم آن جا بودم و دلم جای دیگر.
آب استخر که از آن برای آبیاری چمن و گل و باغ نیز استفاده می شد سبز و لجن بسته بود. دو لاک پشت بزرگ در آن می لولیدند که مایۀ تفریح و بازی بچه ها بودند. دو خرگوش در گوشه ای از باغ در قفس بودند و یک بچه آهو که پای آن را با طنابی بلند به درخت بسته بودند، در باغ رها بود و برای خود می چرخید.
خجسته دوان دوان با یکی از دختر عموها از راه رسید:
- بیا محبوب. بیا آهو را ببین. نمی دانی چه چشمهایی دارد! خیلی قشنگ است!
دختر عمویم گفت:
- دو تا خرگوش هم داریم. خیلی تماشا دارد. پاشو بیا دیگر، تنبلی نکن! بیا ببرم نشانت بدهم.
پسر عمویم کوچکم به دو خواهرش اشاره کرد و گفت:
- دو تا گاو هم داریم.
خواهرش توی سر او زد و خندید. گفتم:
- الان حالش را ندارم. باشد برای بعد.
پدرم از زیر چشم نگاهی به من افکند. از وقتی به ضرورت حفظ ظاهر در باغ با هم رو به رو شده بودیم، به جز سلام من و جواب او کلامی بین ما ردّ و بدل نشده بود. ولی اخم و تَخمی هم در کار نبود. سخت می کوشید تا بر خشم خود نسبت به من فائق آید و حفظ آبرو کند. ولی سرد بود. فقط احساس می کردم که چه قدر سرد و بی اعتنا شده. انگار من طوقی بودم به گردنش. می خواست از شرّ من خلاص شود.
هوا اندک اندک رو به تاریکی می رفت و خدمه چراغ بادی روشن می کردند. زن عمو گفت:
- حالا که شب شده. فردا با منصور جان می روند تماشا...
سپس خنده ای کرد و افزود:
- البتّه با اجازۀ آقا جانش و نازنین خانم.
پدرم به زور لبخندی زد و مادرم از ته دل، با نشاط زنی که دخترش می رود تا عروس شود خندید. از نگاه منصور فهمیدم که چه قدر آرزو داشت شبانه به گردش برویم. بیچاره از دل من خبر نداشت. نمی دانست میل باغ و گشت و گذار را ندارم. دل و دماغ ندارم.
آن شب دوباره تا صبح در اتاقی که با مادرم، دایه و خچسته و منوچهر در آن خوابیده بودیم، نقشه می کشیدم. فرصتی را که از خدا می خواستم زن عمو در دامنم انداخته بود. پس شاید خداوند با من بر سر لطف آمده باشد. شاید بر من دل سوخته ترحم کرده...
من در چه فکر بودم و منصور در چه خیالی؟! دایه جان از توی رختخواب گفت:
- محبوب جان، خدا سفید بختت کند. شانس آورده ای ننه. بدت نیایدها، ماشاالله پسر عمویت مثل شاخ شمشاد است.
بدم می آمد. ولی به روی خودم نمی آوردم. پشت به او کردم و جواب ندادم. خجسته می خندید و مادرم با لفظ کودکانه با منوچهر که هنوز بیدار بود و میل بازی داشت صحبت می کرد. از لحن صدایش، طرز رفتارش و روش صلحجویانه اش فهمیدم که چه قدر شاد است. با دایه هم عقیده بود.
مادرم مثل اینکه فراموش کرده بود من چند ماه است طغیان کرده ام و هر شب و هر روز پا را در یک کفش کرده ام و نجّار محل را می خواهم می گفت:
- شیرینی پختن یک هفته طول می کشد. از طرفی هم هوا رو به پاییز است. دلم می خواست زودتر بجنبیم بلکه بشود توی حیاط میز و صندلی بچینیم. امروز صبح زود زن عمو یواشکی یک انگشتر به من نشان داد. نگینش به اندازۀ یک ناخن شست. گفت گذاشته بودم برای زن منصور. می پسندی یا نه؟ خیلی آرزو دارند. می خواهد برای عروسی پسرش سنگ تمام بگذارد. او هم بدتر از من همه اش هول تهیّه تدارک عروسی را دارد. حق هم دارد.

کم کم دل من هم به شور افتاد... خون خونم را می خورد. مادرم به در می گفت یعنی دیوار بشنود. یعنی باید زن پسر عمو بشوی. مرده ای و مانده ای همین هست که هست. آش کش خالته، بخوری پاته نخوری پاته. در دل گفتم حالا که این طور است، بگذار به همین خیال باشند. راست گفته اند: وصف العیش، نصف العیش.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل بیست و چهارم
صبح روی ایوان مشرف به استخر همگی دور هم صبحانه خوردیم. باز همان شور و حال و برو بپا برپا بود. آفتاب پهن شده بود که عمو جان و آقا جانم که قدمی در باغ زده و برگشته بودند وارد ساختمان شدند و به یکی از اتاق ها رفتند تا به قول زن عمو در مورد کارهای املاک خود با هم صحبت کنند. منصور که تا آن لحظه همان جا می پلکید و بعد روی تخت نشسته روزنامۀ کهنه ای را می خواند، روزنامه را زمین گذاشت و یک راست به طرف من آمد و خطاب به مادرم گفت: -خانم عمو جان، قرار بود امروز من آهو و خرگوش ها را نشان محبوبه بدهم. اجازه می دهید با من بیاید؟


انگار از قبل اجازه شخص مرا هم تحصیل کرده بود. انگار که من هم مشتاق همراهی با او بودم. یک کلمه از من که سر به زیر انداخته بودم و به دست هایم نگاه می کردم، نظر نخواست. مادرم گفت:
-پس چرا نشسته ای محبوبه؟ بلند شو، آقا منصور منتظر هستند.
دست بردم تا چادرم را بردارم و سرم کنم. زن عمو گفت:
-وا، مادر جان چادر لازم نیست. توی باغ که نامحرم نیست. منصور هم پسر عمویت است. عقد پسرعمو و دخترعمو را هم در آسمان ها بسته اند.
من سرخ شدم. نه از خجالت، بلکه از سر خشم. دستی دستی داشتند مرا سر سفره عقد می نشاندند. منصور نگاه تندی به مادرش کرد و پرخاشگرانه گفت:
-خانم جان!
دلم خنک شد. ولی مگر از رو می رفتند. زن عمو و خانم جان دوتایی زدند زیر خنده و غش غش کنان ریسه رفتند.
انگار فرمانی محرمانه بچّه ها را از ورود به باغ و تعقیب ما برحذر کرده بود. فرمانی لازم الاجراء که شوخی بردار نبود. همه جا ساکت و خلوت بود. فقط سر و صدای گنجشک ها بود و هیاهوی نهری که از بریدگی دیوار ته باغ به درون سرازیر می شد. هوای شمیران مانند تهران گرم نبود. در این فصل سال خنکی مطبوعی داشت که با آرامش باغات بزرگ و سرسبز و جویبارهای پیچ در پیچ و خنک آن دست به دست هم می داد و به انسان لذّت بسیار می بخشید. تو گویی باغ بهشت است. در این باغ چند جریبی عمو چان، هر نوع درختی وجود داشت. در قسمتی درختان مو به داربست کشیده شده بودند، در قسمتی کوچک بلال کاشته بودند و ما بچه ها همیشه آفت این بلال ها بودیم. هرچه به انتهای باغ نزدیک تر می شدیم، به تعداد درختان میوه افزوده می شد درخت ها فشرده تر می شدند. درختان سیب و گلاب، درخت های گلابی که عمو جان به خصوص به آن ها افتخار می کرد و بعد هم بوی درختان گردو که من این قدر دوست داشتم.
منصور آرام و ملایم شروع به صحبت کرد. من اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید. تنم از انجام کاری که قصد انجام آن را داشتم می لرزید. صد بار پشیمان می شدم و باز تصمیمم عوض می شد.
منصور با ملایمت پرسید:
-محبوبه، زن عمو با تو حرف زده اند؟
خودم را به آن راه زدم:
-راجع به چه؟
خندۀ متینی کرد:
-خوب می دانی راجع به چه.
ساکت ماندم. با لحن ملایم مثل اینکه بخواهد بچه ای را ریشخند کند گفت:
-هر کار دلت می خواهد بگو برایت می کنم. نمی خواهم فکر کنی همه چیز به میل من یا آقا جان و خانم جانم پیش می رود. اگر دلت بخواهد برایت خانۀ جدا می گیرم. نباید دست به سیاه و سفید بزنی. باید پیانو مشق کنی. برایت معلّم می گیرم. دلم می خواهد زبان فرانسه بخوانی...
-من پیش آقا جانم زبان فرانسه خوانده ام.
-خوب چه بهتر. پس تکمیلش می کنی. گلدوزی می کنی. دلم می خواهد فقط مهمانی بروی و یا از خانم های محترمه ای پذیرایی کنی. مهمان هایی مثل خودت. گرچه نه به وجاهت خودت.
ناگهان دلم به حالش سوخت. او نسبت به من همان احساسی را داشت که من به رحیم نجّار داشتم. بازی مسخره ای بود. لبخند مهربانی زد و نگاه گرمش بر چهرۀ من گردش کرد. او مردی بود که اگر همسر خویش را دوست می داشت واقعاً می کوشید تا او را خوشبخت کند. حرمی را که برای زندگی خانوادگی قائل بود از پدر خویش به ارث برده بود. در یک کلام منصور مرد شرافتمندی بود. یک انسان بود. این حقیقت را حتی من نیز نمی توانستم انکار کنم. همین جا بود که در می ماندم. او را دوست داشتم. بدون شک دوستش داشتم و راضی به بدبختی و تیره روزیش نبودم. همان طور دخترعموهایم را دوست داشتم؛ همان طور که منوچهر را دوست داشتم.
در کنار نهر آب راه رفتیم. منصور یک سیب گلاب را از درخت چشید. حالا به درختان کهن گردو رسیده بودیم. هر یک فقط جلوی پای خود را می دیدیم و از حضور یکدیگر آگاه بودیم. باز لرزشی بی امان مرا فرا گرفته بود. همان لرزی که هر وقت تصمیم می گرفتم پرده از راز موحش و خانمان برانداز خود نزد کسی برگیرم به سراغم می آمد و مرا با وحشت مرگ رو به رو می کرد. یک بار از چنگ غیرت مردانۀ پدرم جان سالم به در برده بودم و این بار باید آمادۀ رویارویی با همان تعصّب و غیرت از جانب پسر عموی خویش می شدم. باید دست رد به سینه اش می زدم و عواقب خشونت بار آن را نیز می پذیرفتم. آن روز ما نه آهویی دیدیم و نه خرگوشی. فقط قدم می زدیم. من با اکراه و بی میلی و او با اشتیاق و حرارتی معصومانه. از حرکت باز ایستادم و روی کندۀ درخت گردویی در کنار آب نشستم. لبخند زنان پرسید:
-خسته شدی؟
از لجم پاسخش را ندادم.
-چرا حرف نمی زنی؟ بچگی ها آن قدر خجالت نمی کشیدی. زبانت را گربه خورده؟
و خنده کنان افزود:
-بیا، این را برای تو چیدم. سیب گلاب دوست نداری؟
-نمی خواهم.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل بیست و پنجم
باز هم ساکت شدم. با گوشۀ دامنم بازی می کردم. جسورتر شد. قدمی جلوتر آمد. با حالتی صمیمی و خودمانی دست راست خود را بالای سر من به درختی تکه داد و دست چپ را به کمر زد. سبی هنوز در دستش بود و بالای سرم خیمه زده بود. با لحنی بی نهایت ملایم که شاید به گوش هر دختر دیگری شیرین می نمود پرسید: - تو هم همان قدر که من تو را می خواهم مرا می خواهی؟
مسلماً در خواب هم نمی دید که پاسخ من منفی باشد. نناگهان صدای خودم را شنیدم. زبانم نمی دانم به فرمان چه کسی به حرکت در آمد و گفت:


- نه. لحنم چنان تند و تلخ و گزنده بود که خودم نیز از آن جا خوردم. بی اغراق مانند تنۀ درختی در معرض تند باد تکان خورد و صاف ایستاد و پرسید:
- چرا؟
- خوب نمی خواهم دیگر.
دستپاچه شد و پرسید:
- آخر چرا؟ کار بدی کرده ام؟ کسی حرفی زده؟ باز خانم جانم دسته گلی به آب داده؟
با التماس سر بلند کردم:
- نه نه، به خدا نه منصور؟
- پس بگو چه شده؟
با کنجکاوی و سماجت به من نگاه کرد. ادامه دادم:
- می خواهم بگویم ولی می ترسم. قسم می خوری که داد و فریاد راه نیندازی؟ قسم می خوری به کسی حرفی نزنی؟ قول می دهی؟ به جان عمو جان قسم بخور.
- گفتم بگو. به جان خانم جان حرفی نمی زنم. چه می خواهی بگویی؟
ترسیدم اگر پیش از این تاخیر کنم، بی تابی او جای خود را به خشم بدهد، گفتم:
- منصور، من... من... نه این که تو را دوست نداشته باشم. تو مثل برادر من هستی. به خدا مثل منوچهر دوستت دارم. ولی...
به درخت تکیه داد. دست ها را به سینه زد و با نگاهی سرد به من خیره شد. انگار چشم هایش دو تکه شیشۀ بی روح بود. گفت:
- مثل منوچهر؟
سرم را به زیر انداختم:
- خوب آره.
- که این طور! حالا می گویی؟
از این که از اوّل باغ تا این جا در گوش من زمزمه کرده و این طور خود را سکّۀ یک پول کرده بود، از خودش ئ از من خشمگین بود. غرور او بیدار شده و جای همۀ احساسات دیگر را گرفته بود. عجیب این که در این حالت به نظر من زیباتر می نمود. پرسیدم:
- پس کی می گفتم؟
- خوب از اوّل می گفتی منصور را نمی خواهم.
- گفتم.
- به کی گفتی؟
حیرت کرده بود. نمی فهمید چه می گویم. سر در نمی آورد.
- به همه گفتم، به خانم جانم، به آقا جانم. ولی گوش نمی کنند. مرتب برای من خواستگار می تراشند. هر چه می گویم به پیر به پیغمبر نمی خواهم، یک گوششان در است و یک گوش دروازه...
- چرا نمی خواهی؟ حالا من هیچ، ولی بقیّه خواستگارهایت، مگر بقیّه چه ایرادی دارند؟ پیر هستند؟ کور هستند؟ کر هستند؟ چه عیبی دارند؟
نگاهی مثل دو تیغۀ کارد سرد و برنده و غضبناک در چشمانم فرو می رفت.
- هیچ، هیچ عیبی ندارند، عیب از من است.
- از تو؟
- آره... از من. من یک نقر دیگر را می خواهم.
به چشمانش نگاه نمی کردم ولی از لحن صدایش غیرت شدید او را که مخلوطی از عرق فامیلی و حسد بود احساس کردم.
- چه غلطها؟
حالتی داشت که گفتم الان کتکم می زند ولی نزد. با شخصیت تر از آن بود که به روی یک زن دست بلند کند. گفتم:
- تو را به خدا داد و بیداد راه نینداز. آقا جانم مرا می کشد. تو قول دادی. به جان زن عمو قسم خوردی.
سکوت کرد. دندان ها را چنان بر هم فشرد که استخوان فکش از زیر پوست بیرون زد. سرخ شد. کمی بالا و پایین رفت. لبش را جوید. در همان حال پرسید:
- عمو جان می داند؟ زن عمو می داند؟
- آره به همه گفته ام. برای همین می خواهند به زور شوهرم بدهند. فکر می کنند از صرافت می افتم.
پوزخند زد.
- همه می خواهند به زور شوهرت بدهند که از صرافت بیفتی؟ احمق تر از من پیدا نکرده اند؟
باز التماس کردم:
- منصور، تو را به خدا داد و بیداد نکن.
- کی هست؟
- باور نمی کنی.
- چرا می کنم. همه کار از تو بر می آید. بگو کی هست؟
نمی دانستم صلاح هست بگویم یا نه. ولی دل به دریا زدم. هرچه بادا باد.نمی دانستم از سر انتقامجویی از پدر و مادرم بود یا می خواستم عقدۀ دل را پیش کسی باز کرده باشم. حتی اگر این شخص خود ذی نفع باشد. در آن لحظه منصور را به چشم برادر بطزرگ تر نگاه می کردم و از سرزنش او واهمه نداشتم.
- یک شاگرد نجّار.
او هم در جا میخکوب شد. او هم مثل بقیّه از شنیدن این حقیقت یخ کرد و در جا خشکش زد. به آرامی به سوی من چرخید و به صدای بلند از سر خشم و تمسخر خندید:
- یک شاگرد نجّار!!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل بیست و ششم
لحظه ای سکوت کرد و به چشمانم نگاه کرد تا اثری از شوخی و تفریح در آن ها پیدا کند. فکر می کرد سر به سرش گذاشته ام و چون چنین نبود با نفرت گفت: -اَه... آدم حالش به هم می خورد. خجالت نمی کشی؟
به سرعت گفتم:
-حالا نجّار است. پول که جمع کند می خواهد برود توی نظام.
به تمسخر خندید:
-آه، پس می خواهد برود توی نظام. کی انشاالله؟


چرا هیچ کس باور نمی کرد؟ چرا وقتی حرف از نظام به میان می آمد، همه می خندیدند؟ مگر چه عیبی داشت؟ مگر ممکن نبود؟ به طعنه گفتم: -وقتی که رفت می بینی. فقط آن هایی که باغ و ملک دارند باید صاحب منصب بشوند؟
چنان غضبناک نگاهمم کرد که ساکت شدم. کمی قدم زد و گفت:
-که اینطور... پس من به قدر یک شاگرد نجّار هم نیستم؟!
حریفش نمی شدم. باز هم می گوید شاگرد نجّار. خواستم دلداریش بدهم:
-چرا به خدا. چه حرفی می زنی؟ خیلی هم بهتر هستی. ولی چه کنم؟ من خودم هم تعجّب می کنم. اسیر شده ام.
خوودم هم مانند او از وقاحت خودم، از صراحت خودم و از رک گویی خودم حیرت کرده بودم. به تندی گفت:
-خوب دیگر، بس است. برگردیم.
-نه، این طور نمی شود. می خواهی بهشان چه بگویی؟
پرسید:
-چه باید بگویم؟ می گویم محبوبه مرا نمی خواهد. تا حالا هم بنده را سر انگشت می چرخاند.
-نه، تو را به خدا این را نگو. آقا جان مرا می کشد.
-پس می فرمایید چه باید بگویم؟
-بگو من محبوبه را نمی خواهم...
حرفم را قطع کرد:
-خودم را که مسخره نمی کنم. تا دیروز می گفتم می خواهم، امروز بگویم نمی خواهم؟ لابد بعد هم باید دستت را بگذارم توی دست جناب نجّار. نخیر خانم، من کلاه بی غیرتی سرم نمی گذارم.
-محض رضای خدا منصور، رحم کن. آبروریزی می شود...
-رحم کنم؟ مگر تو به کسی رحم می کنی؟ بگذار آبرویت بریزد. با کمال وقاحت جلوی روی من می گویی چشمت دنبال یک نفر دیگر است؟ حالا کاش یک آدم حسابی بود. یک نجّار!! چه قدر هم که تو از آبروریزی می ترسی!
باز خشم در وجودم زبانه کشید. حالا باید از این جوانک هم که تازه سبیل پشت لبش سبز شده حساب ببرم؟ بگذارم او هم سرم داد بکشد؟ او که با من بزرگ شده بود. که بر من هیچ برتری نداشت. حقّی نسبت به من نداشت. حالا دیگر این هم می خواهد برای من ادای مردها را در آورد؟ دارد به من امر و نهی می کند. نمی خواهمش زور که نیست.
به تندی گفتم:
-اگر می خواستمت خوب بودم؟ حالا که می گویم نه باید آبرویم بریزد؟ زور که نیست. برو آبرویم را بریز تا دلت خنک شود. برو جار بزن. اگر آبروی من بریزد آبروی تو زودتر می ریزد.
-آبروی من می ریزد؟ به من چه مربوط؟ مگر من خاطرخواه شده ام؟
-نه جانم. من شده ام. دختر عمویت شده. برو به همه بگو محبوبه یک شاگرد نجّار را می خواهد. بگذار همه به ریشت بخندند. بگذار همه سرکوفتت بزنند و به قول خودت بگویند منصور به اندازۀ یک شاگرد نجّار هم نبود؟ بگذار خواهرهایت توی خانه بمانند و گیسشان رنگ دندان هایشان بشود. تف سر بالا بینداز تا برگردد توی صورتت. همه بگویند دختر عموهای محبوبه هم لنگۀ خودش هستند. مگر تو قسم نخوردی؟ ولی عیبی ندارد. برو بگو تا آقا جان و عمو جانم مرا زیر لگد له کنند و به دل سیر تماشا کنی.
سکت بود و گوش می داد. می دید که از کوره در رفته ام و این سرکشی را از من، دختری پانزده ساله باور نداشت. بعد متفکرانه گفت:
-خوب، هر چه دلت می خواست گفتی؟ عجب جانوری از آب در آمده ای! بلند شو برو. ولی به یک شرط. دیگر نمی خواهم چشمم به چشمت بیفتد.
سیب را با نهایت نفرت در آب انداخت و با اشمئزار گفت:
-نمی دانستم این قدر آشغال خور شده ای. عجب پر رو و چشم سفید شده ای. همان بهتر که زودتر فهمیدم.
-حالا می خواهی به آن ها چه بگویی؟
-بالاخره چیزی می گویم.
-سگرمه هایت را باز کن. این قیافه را به خودت نگیر.
-می خواهی دایره و دنبک بزنم؟ می خواهی برایت برقصم.
-نه، ولی این طوری همه چیز را می فهمند.
-نترس، خواب هم نمی بینند که تو چه تحفه ای از آب در آمده ای.
راست می گفت. آهسته برگشت و به راه افتاد. خرد شده بود. بار درد من به سینۀ او منتقل شده بود. دیگر از او نمی ترسیدم. ولی وجدانم ناراحت بود. پیش خودم خجالت زده و شرمنده بودم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل بیست و هفتم
پچ پچی در گرفت. زن عمو از این اتاق به آن اتاق می رفت و مثل مرغ سر کنده دور خودش می چرخید. عاقبت به سراغ مادرم آمد. با هم به اتاقی رفتند و در را بستند. خجسته و دختر عموها و پسر عموی کوچکترم که هنگامی که ما به ته باغ می رفتیم نجواکنان هر هر کر کر می کردند. اکنون ساکت بودند و با نگاه های حیرت زده هر یک از گوشه ای نظاره می کردند. خدمه می کوشیدند بی صدا رفت و آمد کنند و دایه جان برای نخستین بار بر سر منوچهر غر می زد. - اَه بچه، تو هم که چه قدر نق نق می کنی!
مادرم برافروخته از اتاق زن عمو خارج شد و یک سر به اتاق خودمان آمد و با قهر و اخم به دایه گفت:


- جمع و جور کن. فردا صبح زود می رویم. دایه به زانویش کوبید:
- وای خانم جان، کجا یرویم؟ قرار بود هفت هشت روز بمانیم. پس کار محبوبه و آقا منصور چی می شود؟
- هیچی، چی می خواستی بشود؟ به هم خورد.
دایه مثل برق گرفته ها گفت:
- به هم خورد؟
- پسره به مادرش گفته نمی خواهم.
- اِه، چه طور؟ تا دیروز که منّت می کشید!
مادرم با بی حوصلگی گفت:
- خوب، حالا دیگر نمی کشد.
- آخر چی شده؟ چرا؟
- به مادرش گفته محبوبه بچه است. لوس است. ناز نازی است. من زن می خواهم. نمی خواهم عروسک بازی کنم. تا امروز خیال می کردم می خواهم. حالا می بینم نمی خواهم. جلوی ضرر را از هر کجا بگیرید منفعت است. اصلاً مثل خواهرم می ماند. بعد هم با اسب رفته بیرون. بیچاره مادرش هم نمی داند کجا رفته. به شهر رفته یا شکار کبک!
دایه که همچنان اندوگین بر زانو می کوبید و خم و راست می شد، عاقبت رو به من کرد:
- الهی برات بمیرم مادرم، غصه نخوری ها...
نتوانستم جلوی لبخند خود را بگیرم:
- نه دایه جان، غصه که ندارد.
مادرم از پشت سر دایه که مشغول جمع و جور کردن اثاث بود نگاهی تندی به من انداخت.
دم در منزلمان تازه از کالسکه پیاده شده بودیم و من هنوز برای برداشتن چادرم وارد صندوقخانه نشده بودم که صدای مادرم بلند شد که با بی حوصلگی فریاد می زد:
- دده خانم به فیروز بگو برود تون تاب را خبر کند فردا صبح زود بیاید حمّام را روشن کند. خودت هم بدو برو به آغابیگم خبر بده ما فردا حمّام را روشن می کنیم بیاید بچه ها را بشورد. اگر هم خواست ادا و اطوار در بیاورد که مشتری دارم و چنین و چنان، به یکی دیگر از کارگرها بگو بیاید. حالا هر کس که می خواهد باشد. من حوصلۀ ناز کشیدن ندارم.
مادرم از گرد و خاک بسیار بدش می آمد و به خصوص هر وقت که به ده یا باغ می رفتیم این وسواس بیشتر آزارش می داد. شاید حمّام کوچک خانۀ ما بیش از حمّام هر خانۀ دیگری روشن می شد و آغابیگم دلاک که به مهارت در کیسه کشی شناخته شده بود، اغلب برای شست و شو به حمّام سر خانۀ ما می آمد.
خجسته بازویم را گرفت و در حالی که چادر از سر بر می داشتیم مرا به درون صندوقخانه کشید و در را بست. صدای پای مادرم که از حیاط به اندرون بر می گشت و از پلّه های ساختمان بالا می آمد هر لحظه نزدیک تر به گوش می رسید. خجسته عجولانه پرسید:
- چی شده محبوبه؟ چه خبر شد؟ چرا منصور یک دفعه جنّی شد؟
در حالی که چادرم را برداشته با خونسردی تا می کردم گفتم:
- تو هم وقت گیر آوردی ها! حالا که نمی شود حرف زد. الان خانم جان سر می رسد. صبر کن شب موقع خواب برایت...
در صندوقخانه چهار طاق باز شد و محکم به دیوار خورد. مادرم غضبناک و برافروخته از جلو و دایه بچه به بغل از عقب وارد شدند.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها