شهریار در نیشابور با استاد کمال الملک که او نیز در تبعید بود، آشنا گردید
و اکثر اوقات خویش را در محضر استاد می گذرانید
و سروده های خویش را برای او می خواند..
در سال 1313 خبر فوت پدرش به او رسید
و چون اجازه ی برگشت نداشت در غربت دچار افسردگی شد
که نهایتا منجر به بیماری سخت شهریار شد ..
و چون درمانهای محلی موثر نیفتاد
به او اجازه دادند که برای معالجه به تهران برگردد
و از آنجاییکه تیمورتاش دو سال پیش در زندان رضاشاه مرده بود
مانعی نیز برای برگشت او وجود نداشت..
پری که از جریان مریضی و بازگشت او خبردار می شود
برای عیادتش به بیمارستان می رود
و عشاق دیرینه یکدیگر را در آغوش کشیده و اشک می ریزند
خلق سروده ی بی نظیر «حالا چرا» یادگاری ماندنی از این دیدار است:
☼☼☼☼
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بى وفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر مى خواستی، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام، فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب ِشیرین، جواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود من، لالا چرا؟
آسمان چون شمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من، نمى پاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
خامُشی شرط وفاداری بُود، غوغا چرا؟
شهریارا» بی حبیب خود نمى کردی سفر»
این سفر راه قیامت مى روی، تنها چرا؟