گفتم به دل سلامي از جان به دوست دادن
گفتا خوشـــــا جوابي از لعل او شـــــنيدن
گفتم گذر زكويش ما را ســـــــعادت آرد
گفتا كرم زايــــشان خواهد به ما رســـــيدن
گفتم ستم فراوان از هر طرف بيــــــامد
گفتا كه درد وغمها بايـد بـــسي كشــــــيدن
گفتم زهجرجانان از درد وغــم خميدم
گفتا عجب صــــــفايي بايد كه آرمـــــيدن
گفتم شود زماني چشمم كنم ســــرايش
گفتا نما دعـــــايي خواهد به او رســــيدن
گفتم كه عـــشق يارم لبريز كرده جــانم
گفتا زنور ايشـــــــان ما را چو آفريـــــدن
گفتم فــــداي نازت نازم به تو عـــزيزم
گفتا برتر زجــــانست نازي زاو خـــــريدن
گفتم به انتظارم من جــان نثــــار يارم
گفتا زاو اشـــــــارت ازما به سردويــــــدن
گفتم كه در نهايت شايد كند نگاهـــــي
گفتا خوشست آن دم از اين قفس پريــــدن
گفتم كه روي ماهش يك لحظه گرببينم
گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پركــشيدن
گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم
گفتا نشين به راهش رخســار او بديـــــدن