بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > زبان ادب و فرهنگ کردی

زبان ادب و فرهنگ کردی مسائل مربوط به زبان و ادبیات و فرهنگ کردی از قبیل شعر داستان نوشته نقد بیوگرافی و .... kurdish culture

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 09-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض چیشتی مجیور ( غذای خادم مسجد )



چیشتی مجیور ( غذای خادم مسجد )




کمتر کسی است که درکردستان ایران وحتی بیرون از مرزهای کشورمان با نام استاد هه ژار واثار گرانبهای این فرزانه کرد ایرانی آشنا نباشد ؛ چیشتی مجیور ( غذای خادم مسجد)یکی از آثار برجسته شادروان هه ژار است که بوسیله آقای بهزاد خوشحالی به فارسی ترجمه شده که با رخصت گرفتن از دوست عزیزو گرامی آقای خوشحالی بدون هیچ دخل تصرفی به دوستاران این سایت تقدیم میشود.

قبل از هر چیز باید معنی چیشتی مجیور را حضورتان عرض کنم وچرا میگویند چیشتی مجیور؟

سابق خادمین مساجد ( مجیورها ) در روستاها هرچند روز یکبار به خانه روستائیان میرفتند وغذای مجیور ( خادم مسجد ) را از صاحب خانه میگرفتند.
مردم داخل ظرف (قابلمه و... )ویا توبره ای که خادم مسجد بهمراه داشت غذا میریختند؛ بدیهی است داخل ظرف یا توبره انواع غذا ریخته میشد مخلوط میگشت؛این نوغذا هارا چیشتی مجیور ( غذای خادم مسجد )میگفتند.

حال نوشته شادروان هه ژار چون در رابطه باخاطرات و شعر وداستان و..... میباشد الحق بایدگفت نام بامسمایی
رابرای کتابش انتخاب کرده.

روانش شاد

احمد




سخنی با خواننده ی گرامی

برگردان این کتاب به زبان فارسی، در سال85خورشیدی به پایان رسید اما برخی مشکلات مربوط به حروفچینی و... سپس تیغ تیز ممیزی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، امکان چاپ آن را کاملا از میان برد.
شنیدنی ها در مورد"چیشتی مجیور" و "هه ژار"-این ثروتمندترین ادیب کرد- و خبر ترجمه ی آن منجر به یادآوری بسیاری"بایدها" و "نبایدها" از سوی دوستان و شد که ذکر آن خالی از لطف نخواهد بود.
بیگمان معدودی از دوستداران ادبیات کردی، صمیمانه از این کار استقبال و به پذیره امدند و در ایام سه ماهه ی ترجمه و یک سال انتظار اجباری، هرچند، یکبار، خبری از روند آماده سازی آن می گرفتند اما در این میان، بسیاری از بزرگان و اصحاب قلم و اهل فن، یا راه احتیاط در پیش گرفتند و یا سفارش به عدم ترجمه ی کتاب نمودند و دلیل ها بسیار آوردند تا مگر از ترجمه ی کتاب صرفنظر کنم.
ویژه گی کمابیش مشترک بسیاری از این دوستان برای ترجمه نکردن کتاب،پرهیز از آگاهانیدن سایر ملت ها بر احوال این ملت از زبان "هه ژار"-این سرور ادبیات ملت کرد بود چراکه به زعم ایشان، بسیاری از رویدادها و بازیگران رونمایی شده در این تابلو، یا به لحاظ محتوایی ناگوار و به اصطلاح کردی"دوژمن خوشکه ر" هستند و برخی بازیگران آن دوران، بزرگ مردان این دوران هستند و سخن گفتن از گذشته ی ایشان موجب کسر شان این ملت نزد سایر ملت ها خواهد شد...
با آن "خرد پیشینی" که من"خرد سلفی"اش می نامم، چنین ادعاها و درخواست هایی پربیراه هم نیست چون تا آن جا که به یاد می اورم ما -پدران، فرزندان و نوه های این ملت-همواره از به یاد آوردن و یادآوری آنچه خود تاریخ نامیده ایم و می نامیم همواره بیمناک و هراسان بوده ایم مبادا "غرور تاریخی" و "تاریخ غرور" ما دچار نقصان شود غافل از آن که تنها خود بر درد خود چشم فروبسته ایم و از پذیرش آنچه کرده ایم و نمی بایست می کردیم گریزانیم تا اکنون و در هزاره ی سوم نیز شناسنامه ی هویت این ملت را از "دیگری" گدایی کنیم یا به عاریت بگیریم و هنوز هم سرافکنده ی بار سنگین"بزرگترین ملت بی دولت" این گستره ی خاکی باشیم.
واقعیت آن است که ما از"چیشتی مجیور" می هراسم چون از "خود واقعی" خود واهمه داریم. ما نمی خواهیم پرده از "هویت کاذبی" که برای خود آفریده ایم برداشته شود..."چیشتی مجیور" زبان حال و عمل کردار اکنون ما نیز هست و آینه ی تمام نمایی است که ما را دگرباره و دوصدباره به خودمان می
نمایاند.
"هه ژار" این خزانه دار ادبیات ملت کرد، در شرح اندیشه، گفتار و کردار این مردمان، چنان بر این احوال این ملت حدیث ناگفته می سراید و چنان بی پروا پرده از رازهای سربه مهر روان انسان کرد برمی دارد که "خرد سلفی" را ناگزیر می سازد به فرزندان و نوه های خود پیام "انذار" دهد که مبادا ببینند و بخوانند که این ملت، چگونه دایره وار اندیشیده، چه سان دایره وار عمل کرده و از چه روی در دریای دایره نگری و دایره نگاری خود غرقه شده است.
"چیشتی مجیور" افشره ی ادبی تاریخ یک ملت از زبان مردی است که"دردهای خودساخته" و "خود عادت کرده "ی کرد را به زبانی جاودانه نگاشت."هه ژار" برای ملت کرد، چون"روسو"، "اعترافات" و "امیل" و "رازهای تنهایی" را یکجا در "چیشتی مجیور" گرد آورد تا چون او که "معمار انقلاب فرانسه" لقب گرفت، بنیادگر تغییر ساختار روان ملت کرد باشد.
مگرگروسو" چه کرد که معمار انقلاب فرانسه لقب گرفت؟ آیا او نبود که ساختارشکنی را با کلمات کوتاه به "ذهن ناخودآگاه منجمد" فرانسویان آموخت تا دگرباره تاریخی نو بیافرینند؟ و آفریدند.
"هه ژار" نیز چنین کرد: زیباتر، آهنگین تر و پربارتر.اما او تفاوتی بزرگ با روسو داشت. فرانسویان، روسو و ساخت شکنی او را پذیرفتند اما ملت کرد، مصاق این ضرب المثل فارسی شدند که: گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من/آنچه جایی نرسد فریاد است...
اگر"مندوراس" و "گورویچ" بنیاد استبداد و استبدادپذیری روس ها را به ساختار تربیتی مردمان این سرزمین ربط دادند، هه ژار نیز چنین کرد و ستم پذیری این ملت را نه در توهم توطئه ی ترک و فارس و عرب، بلکه در روان بیمار مردم این سرزمین یافت.
هه ژاز به ما آموخت که با خواندن و از بر کردن چند کتاب فقه در حجره های مساجد کردستان از ششصد سال پیش تاکنون، نمی توان اندیشه ای آفرید که چون"بهود"، دین را به دولت بپیوندد و تاریخ را واژه بافی کند تا "سرزمین موعود" بیافریند. او روان های بیمار را آگاهانید که این ملت با آن ویژه گی های منحصر به فرد، نخواهد توانست "روچیلد" بسازد تا بر امپراتوری اقتصادی جهان تکیه زند و زمین خریداری کند تا کشور بسازد.
او به ما آموخت که هرگاه ملتی از همان ابتدای راه، در ذهن نابالغ خود، برای رهبرانش طناب دار ببافد تا پس از مرگ به او لقب"نه مر" دهد هرگز شاهد آزادی را در آغوش نخواهد کشید.
او بارها در طنزهای تلخ خود یادآوری کرد که تمام رهبران و بزرگان ما خود ناصح این رشته بودند که به دام تزویر دشمنان نیفتید اما هر بار آنکه بیشتر نصیحت کرد بدتر به "دام خون" درغلتید.
او به همه ی ما یادآوری کرد که نزد این ملت، قهرمان واقعی، قهرمان مرده است و....
هه ژار بارها از درد جانسوز کاسه ی داغ تر از آش شدن این"ایسم" و آن"ایست" ناله سرداد و "هویت خواهی" و "بازگشت به خویشتن" را ندا کرد اما این روان های بیمار نشنیدند و نمی شنوند تا امروزه روز نیز نخستین و بهترین قربانیان سرخ ایدئولوژی های وارداتی شوند.
ناگفته پیداست که"هه ژار"، خود نیز فرزند همین جامعه ی"روان نژند" بود و خود نیز به تبع، از نقصان های این ملت، بی بهره، نه.
اما او از خود برخاست و "چیشتی مجیور" را شرح حال خود کرد که شرح حال این ملت نیز هست تا مگر با رونمایی از واقعیت این ملت، غبار از حقیقت بزداید و با خارج کردن این ملت از دایره ی دهشتناک تکرار، مسیر جاودانگی را برای این ملت دست نشان کند.
"هه ژار" را بخوانیم و بکاویم و بجوییم تا خود را بشناسیم ....و نهراسیم از "سرآغاز دغدغه در وجودمان" چراکه کزانتزاکیس گفتنی، "آن گاه که جدال در تن آدمی شروع می شود آن آغاز حرکت به سوی کمال است".
از خود شناسی و خوداندیشی نهراسیم چراکه خودیابی، ثمره ی این والا اندیشی و والانگری است.
قراموش نکنیم: ما هنوز هم در دهه ها حرکت می کنیم اما کاروان بزرگ "انسان ومعرفت" اکنون به پیش می رانند."چیشتی مجیور" را باید خواند تا "خود" را بازیافت.بدرود تا دیداری دگرباره.www.hajarana.blogfa.com

چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی
دير زماني است كه دوستان و آشنايان بر اين مسأله پافشاري مي‌كنند كه سرگذشت خود را بنويسم تا بدانند در اين سالهاي سخت چه بر سرم گذشته است. من همچنانكه مي‌گويند: «گنجشك چيه تا شورباش چي باشه» مي‌دانستم كه زندگي و رويدادهاي حيات من، ياراي مجلس دوستان نيست و به همين خاطر، هرگز نمي‌خواستم دست به چنين كاري بزنم. اما اين انديشه بر من غالب افتاد كه شايد نوشتن اين گذشته‌ي پرفراز و نشيب براي پسرم «خاني» بي‌بهره هم نباشد تا شايد از سرد و گرمي و خوشي و ناخوشي زندگي من تجربه‌اي آموخته يا حداقل به اين قناعت دست يابد كه خوشي‌هاي روزگار هرچند خوش، پايدار نيست و ناخوشي‌هاي زندگي نيز هر قدر ناخوش، ديرزماني نخواهد پاييد.
به همين خاطر داستان زندگي خود را براي او مي‌نويسم. اگر چه ممكن است بسيار پراكنده بنمايد اما بر اين باورم كه حاوي نكات چندي نيز هست كه تجربه‌اي براي او و آينده‌ي پيش رويش باشد. اگر دوستان نيز آن را بخوانند حداقل‌دقايقي از مطالعه‌ي آن حظ خواهند برد. داستان زندگي من، بازگويي خاطراتي چند براي فرزندم است كه بدون تكلف نگاشته شده و نمي‌خواهم بگويند اين مطلب، ادبي نيست و آن يك، غير علمي است، نبايد اين خاطره را تعريف مي‌كرد و آن يك را به گونه‌اي ديگر مي‌نگاشت يا از اين واژه‌ي عربي يا آن كلمه‌ي فارسي در نگارش خود استفاده كرده است. راستش را بخواهيد آن را به گونه‌اي كاملاً خودماني و به دور از آرايه‌هاي ادبي و دستوري نوشته‌ام و اصلاً هدفم خلق يك اثر ادبي نبوده است. آنچه توانائي‌هاي ادبي را براي خلق يا ترجمه‌ي يك اثر مي‌بايست، در كتاب «شرفنامه» به كار بسته‌ام و اينجا را مكان مناسبي براي اينگونه تكلفات و تقيدات ادبي نمي‌بينم. اكنون كه سرگذشت خود را مي‌نويسم شصت و سه سال خورشيدي از زندگيم گذشته و به مرز شصت و چهار نزديك شده‌ام. هنگامي كه از بلنداي حيات كهولت شصت و چند ساله به پائين مي‌نگرم در مي‌يابم اقتضاي ايام كهولت، بسياري از خاطراتم را به ورطه‌ي فراموشي در فروفكنده و همچنانكه چشمانم ديگر بدون عينك نمي‌بينند، چشم ذهنم نيز از توان افتاده است. افسوس كه عينكي براي آن سراغ ندارم. برايم كاملاً روشن است كه از هزار و يك خاطره و رويداد، حتي صد سرگذشت را نيز كاملاً به ياد نمي‌آورم. خاطرات من «مشتي است از نمونه‌ي خروار» يا همچنانكه كردها مي‌گويند « ذره‌اي است از يك مشت » (هه شتيك له مشتيك ضرب­المثل معادل «مشت نمونه‌ي خروار» است.)
دوران كودكي من در منطقه‌ي «مكريان» رسم بود كه روز عيد فطر پس از برگزاري خطبه و نماز نمازگزاران پس از طلب حلاليت و روبوسي، در مجلس نشسته و صبحانه­ي عيد را با يكديگر صرف كنند.
پس از پايان نماز عيد از منزل هر يك از اهالي، صبحانه‌ي روز عيد، با تشريفات خاص به مسجد آورده مي‌شد. براي ثروتمندان پلو و زرد آلوخشكه يا آبگوشت و براي فقرا هم رشته پلو يا غذاي ساده مي‌آوردند. پس از آن تمام غذاها را كنار يكديگر بر سفره گذارده و ثروتمند و فقير، بدون توجه به نوع و كيفيت، از آن اطعمه‌ي گوناگون تناول مي‌كردند. خادم مسجد نيز قابلمه‌ي خود را مي‌آورد و غذاهاي مانده را كه به نوعي عيدي او هم بود در قابلمه مي‌ريخت كه آن را اصطلاحاً «چيشتي مجيور» مي‌گفتند (معناي تحت اللفظي اين واژه «غذاي خادم» است) معجوني عجيب و غريب بود. درون قابلمه، برنج به رشته چسپيده، كشمش لهيده و تكه­هاي استخوان در گوشه و كنار ديده مي‌شد. فكر مي‌كنم داستان زندگي من هم پس از شصت و چند سال، حكايت همين«چيشتي مجيور» است.
نه زمان وقوع رويدادها را به خاطر مي‌آورم و نه توان ترتيب پيشامدها را به لحاظ تاريخي دارم. همه‌ي آنچه بر من و دوستانم گذشته را مي‌توانم با عناويني چون« قانگه لاشك بادبرگ» «بابرده­له بر براد رفته» و «بوت بريم» وصف كنم، اما تصور مي‌كنم «چيشتي مجيور» مناسب‌ترين واژه است.
مي‌خواهم يكبار هم كه شده چيزي در مورد خودم به صورت كلي بگويم. در مورد شاعران قديم و جديد بسيار خوانده‌ام و بسيار هم شنيده‌ام. به نظر خودم در شرق، يعني در ميان فارس و عرب و كرد من مانند يك شاعر- شايد وضعيتم از همه بهتر باشد. در كتاب‌ها خوانده‌ام كه فلان شاعر در مدح فلان خليفه، قصيده‌اي سروده و بعضاً هزار و صد هزار سكه هم پاداش گرفته‌است. اما حال شاعر چگونه بوده است؟ فكر كنيد صد شاعر، هركدام چندين شب متوالي، زندگي را بر خود حرام و قصيده‌اي مملو از دروغ‌هاي بزرگ به اندازه‌ي قد و بالاي جناب خليفه يا حضرت والا سروده‌اند. پرسيده‌اند:
-امروز خليفه يا شاه سرحال است؟ تند مزاج نيست؟ مي‌شود به پابوسشان رفت؟
-بله بفرمائيد . شعرتان را بخوانيد.
شاه و خليفه هم از الاغ، الاغتردر ميان تمام اشعار، يكي را انتخاب و شاعر آن را خلعت مي‌كنند. سر آن ديگران نيز بي‌كلاه مي‌ماند. «نظامي » كه خداوند شعر بوده به حاكم وقت مي‌‌گويد:« من سگ درگاه توأم. چشم به تكه­استخواني دارم كه از جانب تو، سوي من مي‌آيد». «فردوسي» شاهنامه­سرا در برابر «محمود غزنوي» چنان از گدائي خود ناله مي‌كند كه هنوز هم پس از هزار سال دل انسان را به درد مي‌آورد.
بسياري از شعراي بزرگ زندگاني را با فقر به سر آورده‌اند. آنهايي كه من خود ديده‌ام و از خودم نيز شاعرتر بوده‌اند مانند «ملا مارف كوكه‌يي» قصيده‌اي صد بيتي براي يك بازرگان سرود كه مقام او را به عرش مي‌رساند اما سهم او تنها نيم كيلو گوشت به بهاي دو تومان بود كه از جانب آن جناب برايش فرستاده شد.
من هم كه تازه شعر سرودن آغاز كرده بودم فكر مي‌كردم بايد براي بازرگانان بيتي بگويم. چند شعري در مدح «احمد آقا حاجي بايز آقا» سرودم. جايزه‌ام همين بود كه مي‌گفت: «اون خره خوب شعري گفته».
اين جمله براي من درس عبرتي شد تا ديگر هرگز براي جايزه و خلعت، نه شعري بگويم و نه نظمي بسرايم و تنها و تنها براي عشق خود بگويم. عاشق آزادي كردستان بودم و هر چيزي كه به نظرم مي‌آمد در خدمت آزادي ملتم است الهام بخش شعر و سروده‌هايم بود خواه استالين و خواه روسيه. همه‌ي آنچه در زمان خود سروده‌ام و در وصف هر كس كه گفته‌ام، براي من رمز آزدي كردستان بوده اند و هرگز چشم به راه اخذ وجهي به عنوان جايزه‌اي مدح اين و آن نبوده­‌ام. براي خود و عشق خود مي‌سروده‌ام و اشعارم هديه‌اي براي ملت كرد بوده است.
يادم مي‌آيد يك بار در مجلسي، قطعه شعري خواندم، قاضي محمد احسنتي گفت و امر كرد صد تومان به من ببخشند. در همان مجلس گفتم: «آن صد تومان را براي خريد دفتر و قلم جهت براي دانش‌آموزان كم بضاعت هزينه كنيد.» حتي هنگامي كه «ئاله كوك» در «روابط فرهنگي ايران و روس» چاپ شد گفتند: «چهار هزار تومان حق تأليف داريد.» هر چند حق خودم و گدائي هم نبود، اما نخواستم. دوران دربدري در عراق نيز با عرق جبين و كد يمين، امرار معاش مي‌كردم و اشعارم را به آزادي كردستان پيشكش مي‌كردم. همين امر، هم محبوبيتي ويژه نزد مردم به من بخشيده بود و هم در سرودن اشعار، مرا رها مي‌گذاشت تا در بند تقليد هيچ چيز و هيچ كس نباشم. هرگز با شعر گدايي نكردم اما اگر قرض يا كمكي از كسي خواستم مضايقه نمي‌كرد و با طيب خاطر مي‌پذيرفت.
بسياري كسان بودند كه به لحاظ سياسي، مرا دوست نداشتند و بسيار هم هتاكي و توهين كرده‌اند. اما هرگز به خود اجازه ندادند بگويند شاعري گدا مسلك و گردن كج است. هميشه با سربلندي زندگي كرده‌ام. بسياري اوقات اگر ديده‌ام كسي از من رنجشي پيدا كرده است پيش خود گفته‌ام اگر چيزي به من داده پس بگيرد. روشن است اگر توانسته‌ام ديوان شعر خود را با مساعدت «بارزاني» چاپ كنم و از قِبَل فروش آن، پولي فرا چنگ آورم، «بارزاني» را بزرگ خود دانسته به خدمتگزاري او افتخار نموده‌ام و از اين كه ياريم كند شرمي نداشته و ندارم زيرا اواز نگاه من، مردي بوده است كه در تمام دنيا همتاي او را كمتر مي‌توان يافت. يكبار «حافظ مصطفي قاضي» و دوست «رشيد عارف سقا» ميليونر كرد گفت: «كاك رشيد رباعيات خيام ترا كه به زبان كردي ترجمه كرده‌اي ديده است. مي‌گويد با هزينه‌ي شخصي آن را چاپ مي‌كند. فرصت مناسبي است اجازه بده آن را چاپ كنيم». گفتم : «حاضر نيستم نام مام رشيد عارف روي كتاب من باشد و بگويد كتاب با كمك او چاپ شده است. اين افتخار را به او نخواهم بخشيد».
در كسب و كار نيز فراز و نشيب بسياري ديده‌ام گاهي نان شب نداشتم اما نا اميد نشدم از كار خسته نشدم هميشه توانسته‌ام جايي براي خود باز كنم و اندوخته‌اي فراچنگ آورم اما بسياري اوقات نيز با درد فقر و گرسنگي سوخته‌ام و ساخته‌ام.
آنچه مي‌دانم و ياد گرفته‌ام و اديب فرهيخته‌ام مي‌نمايد در سايه‌ي تلاش و مساعي و شب زنده‌داري به دست آورده‌ام . اوايل، از مطالعه و يادگيري طولاني مدت خسته مي‌شدم اما انسان هنگامي كه بر مسأله‌اي پاي مي‌فشارد و دست بردار نيست، آن مسأله بتدريج ملكه‌اش شده و به ضرورت حيات او متحول مي‌شود. مطالعه و كسب معلومات، درست مانند دوران نمو و بالندگي انسان است به اين معنا كه انسان چون نمي‌داند دوران كودكي، نوجواني و جواني را چگونه به دروان كهولت مي‌رساند در مطالعه و كسب علم نيز مي‌داند هر آنچه ذره ذره مي‌اندوزد تدريجاً به دريايي از دانش تبديل مي‌شود و شخص علو تدريجي آن را در نمي‌يابد.
بسياري اوقات كتابي را كامل خوانده‌ام اما پس از مدتي، حتي نام نويسنده‌اش را هم از ياد برده­ام شگفت آنكه وقتي از آن كتاب يا از محتواي آن سخن به ميان آمده مطالب را مجدداً به خاطر آورده‌ام گويا مغز انبار بسيار بزرگي است كه همه چيز در آن انبار مي‌شود و به وقت مقتضي، موجودي خود را رو مي‌كند. كتاب دوست واقعي و بي‌منت انسان است كه داستان‌هاي كهن و نو را برايت باز گو مي‌كند پرسش‌هايت را پاسخ مي‌دهد و منتي هم سرت نمي‌نهد.
از زندگي پرفراز و نشيب خود چنين آموخته‌ام كه از هزار دوست و يار صميمي، در هنگام بروز مشكل و دردسر، حتي يكي هم به دادت نخواهد رسيد. نبايد انتظار داشته باشي كه در روز مبادا كسي فريادرست باشد. نبايد هم از دوستي آنها بگذري چون واقعاً تنها نمي‌ماني و انسان نيز تنها نمي‌تواند زندگي كند. شايد هم شانس بياوري و در تمام دوران حيات، دو يا سه دوست خوب پيدا كني كه يار غار و دوست دوران خوشي و ناخوشي باشند آنگاه بخت يارت خواهد بود.
ايامي كه در بغداد بودم و در اوج فقر و فاقه زندگي مي‌كردم، بودند كساني كه گاهگاه نزدم آمده و پيشنهاد كمك مالي مي‌كردند. من نيز ضمن رد پيشنهاد آنها مي‌گفتم: «تنها برايم كاري دست و پا كنيد.» ايشان نيز متأسفانه با سوء استفاده از سخنان من نزد دوستان مي‌گفتند: «آدم كله شقي است پول مي‌دهيم قبول نمي‌كند».
هنگامي كه دوباره «بارزاني» را ملاقات و نزد او احترام و عزتي يافتم، همان كساني كه مدعي بودند مي‌خواهند يا خواسته‌اند كمكي كنند و من نپذيرفته‌ام باز هم كم آوردند. از چند نفري پرسيدم : « فلاني چند ديناري لازم دارم.» باز هم كم آوردند. از چند نفري پرسيدم:« فلاني چند ديناري لازم دارم. دم دستت هست؟» يا «مي‌تواني فلان چيز را برايم بخري؟» و آنگاه هزار بهانه و سوگند كه «دستم تنگ است و از اين حرف­ها .... .»
يكبار در «توپزاوه­ي «كويه» بارزاني گفت : « عمر دبابه مي‌گويد هه‌ژار پيش از اين، چيزي نمي‌خواست، اكنون قلم و لباس مي‌خواهد. جريان چيست؟» گفتم: «آقا پيش همه‌مي‌گفت اگر هه‌ژار قبول كند او را شريك مال خود مي‌كنم چون مي‌دانست كه چيزي نمي خواهم. الآن كه وضعم بد نيست مي­خواهم صداقتش را امتحان ‌كنم نه قلم6 مي‌خواهم نه لباس، فقط مي‌خواهم دروغ­هايش ثابت شوند.»
بسياري بودند كه براي چند ساعت هم كه شده تظاهر به دوستي كردند تا پول ميزشان را حساب كنم يا در سفر و تاكسي، مخارج آنها را بپردازم. خيلي وقت‌ها براي امتحان كردن هم كه شده گفته‌ام: «مخارج امروز با تو». رفتن همان و ديگر نيامدن همان.
خلاصه بسياي مرا ساده پنداشته و خواسته‌اند به خرج من زندگي كنند،آنگاه به سادگي و خوش باوريم بخندند. واقعيت هم آن است كه من بسيار ساده و صاف دل و خيلي هم زود باور بودم. اما مي دانم كه تنها سادگي و صداقت، انسان را نجات مي‌دهد و اگر حرمتي نزد كرد و عرب دارم به خاطر همين سادگي‌هاست.
جمله‌ي زيبايي به يادم آمد كه نمي‌دانم چه كسي گفته است: «انسان بايد دوبار به دنيا بيايد يكبار براي تجربه‌اندوزي و يك بار براي به كار بردن تجربه‌ها.» زندگي هم كه يك بار است و بس.
تجربه هاي تلخ فراوان از مردماني ديده‌ام كه در لباس دوستي، نارفيقي كرده‌اند، گرگهاي گوسفند پوستين بسياري ديده‌ام كه بر من ستم كردند و به سادگيم، پوزخندها زده‌اند. هرگز نخواسته‌ام مانند اين نارفيقان نااهل، به خدعه و فريب روي آورم. خداوند هميشه پاداش راستيم را به راستي داد. اي كاش زيركتر از آن بودم كه ديگران با زبان خوش فريبم دهند و از من سوءاستفاده كنند اما افسوس! پس از هزاران تجربه‌ي تلخ، پشيماني را چه سود؟
مي‌گويند: «نه آنقدر تلخ باش كه تفت كنند نه آنقدر شيرين كه قورتت دهند». سعدي هم مي‌گويد : «چوپاني پسرش را پند مي‌داد: پسر خوبي باش اما نه آنقدر خوب كه طعمه‌ي گرگ شوي».
متأسفانه بسياري اوقات، طعمه‌ي گرگ‌ها شدم. دوست دارم تو پسرم، خوش‌باور و صاف­دل نباشي. دوستانت را امتحان كني. همچنانكه آنها از تو انتظار دارند تو هم ببين آيا آنها حاضرند از خود، برايت مايه بگذارند يا تنها مي‌خواهند از آب گل‌آلود سادگي­ها ماهي بگيرند؟
به فكر مال دنيا باش و از اندوختن ثروت خسته نشو اما نه به بهاي فروختن آبرو. وقتي پول و ثروت داشته باشي حرمت هم داري اما بدون ثروت و در فقر و فاقه، كسي سراغي از تو نخواهد گرفت. باز هم مي‌گويم، در تمام زندگي آبرو و شرفت را به هر قيمت نگاه دار. هر زمان ديدي كار به آبرو ريزي و فروختن ناموس ملي رسيد از كاري كه داري دست بكش و به سراغ كار ديگري برو هر چند درآمد كمتري داشته باشد.
از كاهلي و تنبلي بپرهيز و خام نباش. تنبلي و تن‌پروري يعني نداري و بي‌آبرويي و سر در برابر نامردان فرود آوردن. اين را بدان هر گاه افتادي و براي دست‌يابي به هدفت، ناگريز از التماس به كسي شدي، ديگر همه چيز تمام شده است. به همين خاطر معناي اين دعا كه «خدايا محتاج دست نامردم نكن» يعني « محتاج دست هيچ كسم نكن، است.»
هنگامي كه تازه به عراق رفته بودم مي‌ديدم كساني كه دورادور، عاشق نام و آوازه‌ام بودند وقتي با تقاضاي دادن يا پيدا كردن شغل و كار از سوي من مواجه شدند در نهايت نامردي تنهايم ‌گذاشتند در حالي كه در مجالس خود در وصف شعر و هنر من، مبالغه­ها مي‌كردند.
هرگز خود را با نام پدر و نياكان خود، به ديگران معرفي نكن. كوشش كن مردم بگويند فلاني، پدر آن پسر است. به خودت متكي باش. روي پاي خودت بايست. هرگاه كسي هم به ياريت شتافت و از خود مايه گذاشت، بسيار سعادتمند خواهي بود. زماني در دوران جواني پيرمردي فارس زبان خطاب به من گفت: « هر كسي را ديدي تصور كن دشمنت است و مي‌خواهد زياني برساند. اگر خدا كمك كرد و اينگونه نبود و به خوبي با تو تا كرد يا هيچ آزاري نرساند خود را خوشبخت و سعادتند بدان». افسوس كه در دوران كهولت و ناتوني پندآموز اين گفتار نغز شدم.
هر كس را به عنوان دوست انتخاب كردي، به سادگي خودت را تسليم او نكن. هميشه آماده باش و گوش به زنگ و هوشيار. اگر واقعاً دوستدار تو بود دوستش داشته باش اما اگر ديدي انسان درستي نيست با زبان خوش با او سخن بگو اما مراقب جيب و دهانت باش. دوستان ظاهري را به تندي از خود نران شايد سبب آزارت شوند اما كم‌كم خود را از آنها دور كن و كاري نكن كه از در دشمني درآيند. هزار دوست كم و يك دشمن زياد است.
تا هنگامي كه زحمت بكشي و تنبلي نكني همه تو را دوست دارند و خود نيز با سربلندي، زندگي خواهي كرد. روزها هر قدر بلند و مشقت‌بار باشند شب‌ها فرصت مناسبي براي آساييدن فراهم مي‌آيد. كار براي تأمين معاش هرگز ذلت بار نيست. اگر نتوانستي وزير شوي كارگري و باركشي عيب نيست، مهم بيكار نبودن و بيكار نماندن است. اگر مشغول كاري هستي كه مخارج زندگيت را تأمين مي‌كند تا زماني كه كار بهتري پيدا نكرده‌اي، شغل اول خود را رها نكن. نبايد هرگز بيكار بماني چرا كه حتي دو روز تنبلي هم، انسان را تنبل و تن‌پرور مي‌كند، پشت انسان را از كاركردن سرد و اوقات او را تلخ و طولاني مي‌كند.
نه خسيس باش نه بسيار گشاده دست. پدرم مي‌گفت: «ثروتمند خسيس و ندار سخي را پدر بايد عاقل كند.» اگر دارا هستي ببخش اما به اندازه. فرداي روز را پيش چشم بياور، دنيا بي‌اعتبار است، اگر بتواني پس اندازي براي فردا‌ها و دوران نداري داشته باشي محتاج نخواهي بود. در هنگام نداري و فقر از كار كساني كه ثروتمند و گشاده‌دست هستند تقليد نكن.
پندهاي كوچك من، بسيار زياد شدند. كتاب خوب را زياد بخوان و به ويژه فراموش نكن كه ادبيات و سرگذشت پيشينيان، گنجينه‌هاي ارزشمندي در باب تمام موضوعات به شمار مي‌آيند. مي‌تواني برنامه‌ي زندگي آبرومندانه را از ايشان بياموزي و به كار ببندي. در دوران طفوليت، «گلستان سعدي» مي‌خوانديم. پدرم مي‌گفت: « مي‌گويند گلستان را در مدت هفت سال مي‌خوانند اما پس از هفتاد سال مي‌آموزند.» شايد بگوئي: « اگر به هفتاد سالگي نرسيدم ديگر به چكارم مي‌آيد؟ » به راستي سعدي سخني براي نگفتن باقي نگذاشته است. بخشش و سخاوت دو گونه است: « هرگاه دست فقير و تنگدستي را بگيري، يتيمي را بپوشاني و بيوه‌ي صاحب يتيمي را ياري رساني بخششت مردانه است اما اگر بادهوايي، مثلاً در يك ميهماني زياد شاباش كني يا در يك رستوران، انعامي فراتر از حد معمولي به پيش خدمت بدهي اين كار، نه بخشش كه حماقت است. يكبار با «سيد ابراهيم آزاده» در تبريز موهايمان را كوتاه كرديم. سيد ابراهيم به جاي دو تومان كه دستمزد دلاكي بود، پنج تومان داد.
-چرا زياد دادي؟
- آخر دو تومان كم بود.
- يعني فردا صبح عكسي از جنابعالي در روزنامه چاپ مي‌كنند و تيتر مي­زنند: يك كرد كه نامش را هم نمي‌دانيم انعام بيشتري داد؟
در «ترغه» خنجري داشتم كه به نظر خودم بسيار ارزشمند بود. گفتم آن را به «كاك رحمان حاجي بايز آقا» پيشكش كنم. خنجر را نزد او بردم. حتي حاضر نشد آن را از من بگيرد. به پيشكار خود گفت: «آن را تحويل بگير و به كمر خود ببند». خيلي دلم به حال خودم سوخت و قول دادم ديگر از اين غلط‌ها نكنم. فقير و ندار نمي‌توانند شانه به شانه‌ي ثروتمندان حركت كنند. آن خنجر اگر چه نزد من بسيار ارزشمند بود اما «حاجي بايز» آن را تنها شايسته‌ي نوكر خود دانست.
براي صرف غذا كسي را به ميهماني سفره­ات دعوت كن كه سپاسگزار پذيراييت باشد. كساني كه نوكرانشان از تو سيرتر و سفره‌هايشان هميشه از سفره‌هاي تو رنگين‌تر است دعوت نكن يعني « اگر مرغي براي تخم‌گذاشتن اداي غاز در نياور ».
دنيا مملو از انسانهاي حقه‌باز و فريبكاري است كه نان خود را از ساده دلي ديگران تأمين مي‌كنند. آدم‌هايي هستند هم شكل تو- شايد هم از توجوانتر و آراسته‌تر- كه با عباي بلند و عمامه‌ي بزرگ و تسبيح و سجاده و با وعده‌ي بهشت، مردم را مي­فريبند يا فلان افندي عينك به چشم، با تظاهر به سواد و معلومات، هيبت خود را به رخ اين و آن مي‌كشد و با فريب جماعتي ساده دل و بي‌تجربه مي‌گويد: « بياييد حزبي تأسيس كرده‌ام، اين كار را مي‌كنم و . . . .». در اين موارد بسيار مراقب خود باش. تصور كن انساني كه مدعي شيخ بودن است ريشش را بتراشد، شورتي به پا كند، پاي بي‌كفش را ه برود يا «چخوف گفتني»، در حمام لخت شود چه ميموني از آب در خواهد آمد؟ مي‌تواني بگوئي: « تو چيزي بده تا من ترا به بهشت ببرم؟ چون وعده‌ي هر دوي ما حواله‌‌ي بعد مردنه. يا مردك سياسي صاحب حزب! اگر تو در سنگر، كنار من باشي قبول، اما خدا را خوش نمي‌آيد كه تو در خوشي زندگي كني و من هم در راه تو كشته شوم . . . »
يكبار در شعري (كه چاپ هم نشده است) گفته‌ام: هرگز انتر مردي نشو كه تو برقصي و پلوش را به او بدهند (هه‌رگيز مه به عه‌نته‌ري پياوي تو هه‌لپه‌ري به‌و بده‌ن پلاوي)
جوان، همه‌ي جوانان، چشمشان به داشتن زن زيباروي است. حق هم دارند چون آرزو و ميل جنسي غالب است و تا همسر زيباتري داشته باشند سرحال‌تر و شاداب‌تر هستند. اما بايد اين را بداني كه زيبايي زن، تنها دو ماه و حداكثر شش ماه يا يكسال و نه بيشتر است. پس از آن تو نيازمند اقوام و خويشاوندان دلسوز هستي. همسرت بايد كسي باشد كه در خوشي و نا خوشي، همراهت باشد و به همسري تو افتخار كند. فرزند هم كه به دنيا بيايد ديگر محبت و عشق از همسر به فرزند منتقل مي‌شود و دوستي مشترك از اين پس، در علاقه‌ي مشترك به فرزندان جستجو خواهد شد. . .اگر مرد نيت ازدواج كرد بايد همسري اختيار كند كه به لحاظ شأن اجتماعي از او سرتر نباشد چون اگر زني خود را برتر از همسرش دانسته و تصور كند با اين ازدواج موقعيت او افت كرده است زندگي را بر همسر خود تباه خواهد كرد.
با زني ازدواج نكن كه چشمش به ثروت و دارايي تو باشد دنيا فراز و فرود بسيار دارد . اگر روزي سايه‌ي فقر بر سرت سنگيني كند همسرت تو را در كنار خواهد گذارد. زن خوب، رحمت خداوند است چه فقير چه ثروتمند دنيا را برايت بهشت خواهد كرد. زن بد حتي اگر حوري بهشت هم باشد با رفتار ناشايست خود، زندگي را به جهنم تبديل خواهد كرد. عاشق يكي از دختران «شيخ محمد خانقاه» شده بودم. مطلب را از طريق «دختر قاضي» (زن بابام) به پدرم گفتم. پدر گفت: «پسرم اگر به جاي سه زن، با يك زن ازدواج كني بهتر است.» جمله­ي عجيبي بود. روشن­تر برايم گفت: «دختر شيخ، خود را از تو سرتر مي‌داند. بايد يك خدمتكار براي او و يك خدمتكار هم براي خودت اختيار كني. اگر توانستي با يك دختر ساده‌ي روستايي ازدواج كن چون وقتي به شهر مي‌آيد و به واسطه‌ي تو با مدنيت شهري آشنا مي‌شود قدر عافيت را مي‌داند اما دختران شهري، هميشه طالب شرايط بهتر و بالاتر هستند و كمتر قناعت مي‌كنند. من خود زندگي مشترك زنان و مردان شهري و كارمند را ديده‌ام كه از صبح اول وقت تا غروب، دور از يكديگر كار مي‌كنند و فرزندان خود را به بيگانگان مي‌سپارند. اگر همسر مرد در خانه بماند هم براي زندگي، بهتر و هم براي تربيت فرزندان، مناسب­تر خواهد بود.
مرد هنگامي كه بيرون از خانه كار مي‌كند ممكن است با شرايطي مواجه شود كه صاحبكار يا مسئول وي، مشكلاتي براي او ايجاد و اعصاب او را به هم بريزد. اين وضعيت ممكن است او را در خانه نيز همچنان ناآرام و عصباني نگاه دارد. زن نجيب بايد با دلخوشي تمام، همسر خود را آرام كند و تلاش كند در محيط خانه، همسر، ناراحتي و عصبيت را به فراموشي بسپارد نه اينكه او نيز با خلق ناخوش، زندگي و خانه را بر مرد حرام گرداند. مرد نيز در مقابل مشكلات خانه، تربيت فرزندان و ساير مسايل شريك زندگي بايد باتدبير عمل كرده و با دلخوشي دادن به همسر، غم از دل او بزدايد. به هنگام اختلاف در زندگي زناشوئي نيز يكي از طرفين بايد با نرمش بيشتري برخورد كرده و به آرامي با مسأله كنار بيايد چون عصبانيت، دائمي نيست و اندك زماني بعد فروكش خواهد كرد.
كردها مي‌گويند: «زن و خانه» يعني اگر زن نباشد خانه‌اي هم وجود خواهد داشت. كرد مي‌گويد: «مرد گل كار و زن بناست». مرد هر چه كار كند و درآمد داشته باشد اگر همسر خوش سليقه و دلسوز نداشته باشد آباداني به زندگي مشترك رو نخواهد كرد. زني كه براي زندگي خود دل مي‌سوزاندهميشه در تلاش است تا خانه‌ي خود را از هر خانه‌ي ديگري آبادتر و باصفاتر كند. ترس و خست اگر براي مرد نقصي به حساب مي‌آيد براي زن فضيلت است.«علي بن حسين توغراسي»در «لاميه العجم» مي‌گويد: «دختران ترسو و خسيس، همسران خوبي از آب درخواهند آمد».
مرد بايد گشاده دست اما زن بايد خسيس و هميشه در انديشه‌ي اندوختن باشد.
ترس و شجاعت هم دوگونه‌اند: تواگر همواره به دنبال درگيري و نزاع باشي اين ديگر شجاعت نيست، بي‌اخلاقي است. اما اگر كسي آشكارا حقت را ضايع كرد بايد از حق خودت دفاع كني. اگر اين كار را نكني ترسو هستي و دل و جرأت نداري. داستاني در «الاغاني» به اين مضمون هست كه « مردي را براي قصاص به قتلگاه مي‌بردند. يكي از دوستانش پرسيد: چرا اين كار را كردي؟ او پاسخ داد: من بي‌گناه بودم آن مرد بر من ستم روا مي‌داشت. گفتند: نزد خداوند نفرينش كن. ديدم خدا به من گفت: او هم انساني است مانند تو. چرا از خودت دفاع نمي‌كني و حق خود را نمي‌گيري؟ » خلاصه، بي­دليل با ديگران وارد درگيري مشو اما از حق خودت نيز صرف­نظر نكن سعي كن با حمايت قانون و كمك دوستان از خود رفع ستم كني.
هميشه خوش اخلاق و خوش سر و زبان باش. از فحاشي و سخنان ركيك كوچه بازاري پرهيز كن.با زبان و خلق خوش، حتي دشمنان نيز به دوستي روي مي‌آورند. اگر كسي سخني از سر ناراحتي بر تو بست يا تهمتي يا غيبتي كرد نگران نشو. صداقت و راستي، بالاخره پاداش خود را مي‌گيرند و خلافكار، سرانجام شرمسار خواهد شد. صبر و خونسردي در زندگي، دو بنياد اساسي هستند. از نظر من آرامش و خونسردي و عجله نكردن در كارها، نيمي از حيات سعادتمند و بسا بيشتر است. همچنانكه مي‌گويند: «مرد با حوصله، خرگوش را به سادگي شكار مي‌كند». در گفتگو با مردم شرم نكن اما در كلام خود از واژگان زيبا و ادبي استفاده كن.
اگر از كسي تقاضاي كار كردي بايد با خونسردي و ادب تمام رفتار كني. هرگاه به مرادت رسيدي شكرگزار باش اما اگر كاري برايت انجام نشد نبايد از آن شخص به بدي ياد كني. «مار هم با زبان خوش از سوراخ بيرون مي‌آيد». هيچگاه فريب زبان خوش افراد و كلماتي چون «فدايت شوم»، «در خدمت هستم»، . . . را نخورو تنها به عمل و كردار افراد بنگر. من از قِبَل اين گونه تعارفات كلامي، بسيار متضرر شده‌ام. با برادران و خويشاوندان خود تا مي‌تواني مهربان باش. آنها از خون خود تو هستند هيچگاه به خاطر مال دنيا دچار اختلاف و تفرقه نشويد. برادري من و «صادق» و «عبدالله» به همراه «زينب» خواهرم بسيار گرم و صميمي بوده است اما فراموش نكن كه همه‌ي خواهري­ها و برادري­ها اينگونه نيست. بسياري از برادران، از دشمن نيز بدترند.
اما يك نكته كه دوباره به آن مي‌پردازم مسأله‌ي دوستي‌هاست. بسياري دوستان، از برادر، بهتر و دلسوزترند اما بهترين دوستان، پس از كتاب، هرگاه چيزي بخواهي تنها جيب خودت است كه بدون منت در اختيارت خواهد گذارد.
زياد كار كن و بسيار خود را خسته كن. بگذار تنها رهين منت جيب خود باشي. اگر بتواني از دسترنج خود، زندگي مناسبي بسازي دوست و فاميل بيشتري هم داري. كرد مي‌گويد: «تا دود از دودكش آشپزخانه پيدا است دوستي ما همچنان پابرجاست.» تا جواني و مي‌تواني، از تلاش دست برندار. روزگار پيري را از ياد مبر و فقر را نيز فراموش نكن. اگر فقير باشي هيچكس تو را نخواهد شناخت. براي ايام نداري، هميشه پيشه­اي را بلد باش حتي اگر پينه دوزي باشد. مي‌گويند: «گرسنگي دور خانه‌ي صنعتكار مي‌گردد اما جرأت ندارد وارد شود».
همچنانكه گفتم بسياري از اين پند‌ها اضافي هستند. زياد كتاب خواندن دانسته‌هاي گرانبهايي در اختيارت خواهد گذارد اما بزرگترين معلم و آموزگار انسان، همان تجربه‌است. اميدوارم مردي شوي كه بسيار سربلند وشرافتمند زندگي مي‌كند. به انسانهاي نيازمند ياري برساني و به خوبي از مادر پيرت مراقبت كني.
اكنون ديگر اين خودت و اين هم «چيشتي مجيور». شايد درس‌هايي چند از سرگذشت زندگيم كه سفري دور و دراز و پرفراز و نشيب و خونين و غمبار بوده است بياموزي و از خواندن برخي مطالب آن لذت برده و براي همسر و فرزندانت بخواني. تصور هم نكني كه تمام سرگذشت من، همان است كه در اين كتاب آمده است. بسياري را ننوشته‌ام و بسياري ديگر را نيز كلاً از ياد برده‌ام اما مشت، نمونه‌‌ي خروار است. قطره‌اي از دريا كه بسيار شگفت‌انگيز مي‌نمايد و براي تو تعجب آور خواهد بود كه چگونه يك مرد، سي‌سال در آوارگي زندگي كرده و دردهاي بسياري را پشت سر گذارده و اكنون نيز در آوارگي و در شهر «كرج» چونان انسان تنهايي در يك جزيره، بيكس و تنها، دوران كهولت را پشت سر مي‌گذارد و پس از شصت و چهار سال، نمي‌داند چه هنگام، فرشته‌ي مرگ بر بالينش خواهد آمد . . .
پروردگارا به اميد تو
يادم نمي‌آيد نخستين بار، چه هنگام به دنيا آمدم، اما چنانكه تعريف مي‌كنند و پدرم در خاطرات خودنوشته بود، روز ششم شعبان 1339 هجري قمري، اوايل بامداد كه يك روز باراني بود به دنيا آمدم و اي كاش هرگز به دنيا نمي‌آمدم. . . . پدر و مادرم بسيار خوشحال از اينكه خداوند پسري به آنها ارزاني داشته است. قابله، ناف پسر را بريد و دستمزد خود را از پدر گرفت. روز هفتم، زماني مناسب براي نام يكي يك دانه است. پدر هنگامي كه مژده‌ي تولد پسر را داده‌اند در حال مطالعه‌ي كتابي جالب بوده است: «پس نام نويسنده‌ي اين كتاب را براي پسرم انتخاب مي‌كنم». . . نويسنده‌ي كتاب «عبدالرحمن سيوطي» مورخ و شاعر معروف بوده است.
پيامبر فرموده است: « بهترين نام‌ها عبدالله و عبدالرحمن است. » حالا اجازه دهيد اين نوزاد در حال گريه‌و زاري و شير خوردن را تنها گذاشته و سري به شجره­ي خانوادگي بزنيم:
پدر، آخوندي است كه در روز به دنيا آمدن پسر، چهل و هشت بهار از زندگيش گذشته است، اما چگونه زندگي كرده است: پدر و مادر او نيز آخوند و آخوند زاده بودند. پس از به دنيا آمدن پدرم مقداري زمين و ملك در روستاي « شرفكند » داشته‌اند اما به فقر و فاقه افتاده‌اند. پدر پس از مدتي مرده و پسر ارشد كه « محمد » نام داشته و كمي هم «بور» بوده است به «حمه بور» معروف شده است. در آغوش مادري بيوه و ندار بزرگ شده و هم نزد او مدتي درس خوانده است. در سن چهارده سالگي، مادرش او را جهت آموختن فقه به مسجد مي‌فرستد. از پدرم شنيدم كه مي‌گفت:« وقتي مادرم مي‌گفت بروم فقه بخوانم بسيار غمگين و افسرده بودم. » گفت: «در دل، چه داري؟» گفتم: «مادر اي كاش شلوار تازه‌اي داشتم. اين شلوار پاره است. » گفت: « پسرم هزينه‌ي خريد يك شلوار دو قران است. به خدا سوگند حتي چهار شاهي هم ندارم. برو براي خودت مرد شو و پول پيدا كن. »
در دوران فقاهت به مقام «مستعد» رسيده اما اجازه نگرفته است. دائيش كه «مولاناصادق» خليفه‌ي «شيخ برهان » بوده او را خدمتكار خود كرده است. «مولانا» نائب و وكيل «شيخ» و ناظر املاك شيخ بوده و به دلسوزي و فعاليت، شهره‌ي خاص و عام بوده است.
«پل قره قشلاق» «جاده بسري»، «پل قلاتاسيان» همه توسط «مولانا» ساخته شده است.
در سال گراني( 1336 هجري قمري) مردم فقير منطقه‌ي سردشت را اطعام و آنها را از گرسنگي و مرگ در امان داشته است. «مولانا» يكبار از «شيخ » رنجيده و به همراه پدرم رو به سوي شهر «وان» در سرزمين تركان نهاده و در مسجدي سكني گزيده است. در حياط مسجد، درخت توتي بوده است كه اين دو با نان و آب توت سد جوع كرده‌اند. «مولانا» خواهر زاده‌ي خود را به بازار مي‌فرستد تا كار و كاسبي فراگيرد.
مي‌گفت: «در بازار «وان» با يك ارمني آشنا شدم. يك روز گفت: صد ليره مي‌دهم با آن كسب و كار كن، سود نصف به نصف. گفتم : اجازه بده با دائيم مشورت كنم. دايي گفت: گويا ايمانتان به هم نزديك است. مشكلي نيست.»
«محمد» بتدريج به قاچاق فروشي رو ‌آورد و ميان ايران و روس و عثماني، اسلحه و فرش و جواهرات مبادله مي‌كرد. طولي نكشيد كه دايي، ثروتمند شد و در روستايي به نام «خورخوره» حانقاهي بيناد نهاد و چند باغچه و زمين نيز در اطراف «وان» خريد. مي‌گفت: «روزي چند نفر مسلح جلو راهم را گرفتند و مرا به روستايي بردند. مالك آبادي مسلمان و بيشتر رعايا «ارمني» بودند. «خوان» گفت: با كشيش ده بحث كن اگر موفق شدي مالت آزاد اما اگر توفيقي به دست نياوري همه‌ي مالت متعلق به ما خواهد بود. با خود گفتم: خدايا كشيش آنقدر دانا نباشد كه از پس او بر نيايم؟ مجلس آماده و بحث شروع شد:
-اگر عزيزي از ما با اسلحه‌اي كشته شود ديگر چشم ديدن آن اسلحه را نداريم اما صليبي كه مسيح با آن به دار آويخته شد نزد شما مقدس است كه در برابر آن به خاك مي‌افتد و طلب مغفرت مي‌كنيد.
- مثل اينكه آدم ناداني هستي. صليب به شكل آدم است. به همين خاطر به آن احترام مي‌گذاريم. نگاه كن (كشيش دراز روي زمين افتاد و خود را به شكل صليب درآورد.)
- راست مي‌گوئي جناب كشيش اما زنان هم به شكل صليب هستند چرا با آنها همخوابه مي‌شويد؟
حضار از اين جواب خنده سر دادند و كشيش هم ساكت شد. مالم را پس گرفتم.
يكبار ديگر نيز مالم را غارت كردند، اما هنگامي كه خواستند بروند، گفتم: من خواهر زاده‌ي شيخ «خورخوره» هستم. مالم را باز پس خواهم گرفت. به محض شيندن نام «شيخ» ، مالم را پس دادند. «محمد» پيش از آنكه آواره شود همسري اختيار كرد كه نامش «آمنه» بود. آن زن نيز در آوارگي شريك زندگيش بوده و در همان دوران، دختري برايش آورده است.
پس از هفت سال زندگي در آوارگي، شيخ در پي مولانا فرستاد و دوباره او را نزد خود برده. از آن پس «حمه بور» كه اكنون «ملا محمد بور» نام دارد. دست همسر و فرزند خود را گرفته و از «شرفكند» به «مهاباد» مهاجرت مي­كند. در اين ميان هنگامي كه هنوز «طلبه » بوده است مادرش چشم از جهان فرو مي­بندد. يك روستايي به شهر آمده با تمام اسباب و وسايل روستايي، به دنبال خانه‌اي در مهاباد مي‌گردد. «حاج سيد مصطفي كوليجي» (پدرش سيد محي‌الدين شينه و جد سيد عبدالله كوليجي) يك كاهداني در اختيار ملا مي‌گذارد كه آن را براي زندگي آماده و اجاره­ا‌ي هم نپردازد.
پدرم مي‌گفت: «آمنه» آنقدر به اين خانه دلبسته بود و آن را خوش مي‌داشت كه هيچ پادشاهي اينگونه به تاج و تخت دل خوش نبود. . . . نبايد اين را هم از ياد برد كه «مولانا» به خواهرزاده‌ي خود گفته است: «حمه بور» پس از پايان دوران طلبگي به «ملا محمد بور» تغيير نام داده و پس از سفر مكه نيز «حاج ملا محمد بور» شده است.
ملا در شهر كار و كاسبي آغاز مي‌كند و در مدتي كوتاه خانه‌اي خريده و سر و ساماني مي­گيرد. در جنگ جهاني اول كه روس‌ها مردم مهاباد را قتل عام مي‌كنند مالش به يغما مي‌رود اما از مرگ رهايي مي‌يابد. همسر اول او مي‌ميرد، دخترش نيز در چهاده سالگي با مرگ خود، پدر را داغدار مي‌كند. همسر ديگري اختيار مي‌كند كه دختر «سلمان آقا» يكي از بازرگانان ورشكسته‌ي مهاباد است كه همسر خود را به خاطر بي‌حجابي طلاق داده و فرزندي ندارد.
در كار و كاسبي بسيار فعال و كاردان بوده و پس از تاراج مهاباد توسط روس‌ها، دوباره وارد فعاليت شده و ثروتي به هم زده است. با دختر «حاج سيد محمد امين ساربان» ازدواج كرده كه تنها شانزده سال سن داشته و دختري بسيار زيبا روي بوده است. اگر چه تفاوت سني زن و مرد سي و دو سال بوده است اما چون زر بر سر فولاد نهي نرم شود.
پس از يك سال، خداوند پسري به آنها ارزاني مي‌دارد كه پدر را از اجاق كوري و مادر را از بي‌فرزندي مي‌رهاند: «مال دنيا براي امروز نباشد براي كي باشد؟ براي هفتم پسر قابلمه‌ي چهار قفله‌ي زنجيرداري مي‌خرم و هر كه را مي‌شناسم دعوت مي‌كنم. «ملاطاها» بايد بانگ بر گوش فرزندم بخواند. نام او را «عبدالرحمان» خواهم گذارد.
مي‌گويند كودك بسيار ناآرام و هميشه گرياني بوده‌ام اما همه چيز و همه كس پدر و مادر، بوده‌ام و بس. گويا مادرم پس از نماز هميشه اين دعا را مي‌خوانده است: «خداوندا پسر ديگري به من عطا نكن تا شريك محبت عبدالرحمن نشود».
هنگامي كه به دنيا آمدم اواخر بهار 1300 شمسي بود و در شناسنامه‌ام كه هفت سال پس از تولدم گرفته شده تاريخ تولدم هجدهم تيرماه است.
در پاييز همان سال، لشكر «اسماعيل آقا سمكو» براي جنگ با عجم، مهاباد را اشغال و با ورود «شكاك» به شهر، اهالي را غارت مي‌كنند. گويا «اسماعيل آقا» همچنانكه خواسته است كردها را از شر عجم برهاند خواسته است مال و سامان كردها را هم از تعدي آنها مصون دارد.
حال اگر مردم شهر بعضي اموال خود را در جايي خارج از شهر پنهان كرده‌اند تا از تاراج شكاك مصون بماند، پدرم به اميد آنكه «كاك حمزه» برادر «قرني آقا مامش» دوست نزديك او و مشاور اسماعيل آقا است و اين نسبيت، گزندي متوجه او نخواهد كرد از پنهان كرد اموال خودداري مي‌كند. اما از بد حادثه، برادر، همراه لشكر «اسماعيل آقا» نيست و تمام دارايي پدر، حتي كهنه‌هاي من نيز به يغما مي‌رود. پدر به مادرم مي‌گويد: « نگران مال دنيا نباش همه چيز درست مي‌شود. » و مادرم فرياد مي‌زند: « نگران مال دنيا نيستم اما حتي تكه‌پارچه‌اي ندارم كه دور فرزندم بپيچم.»
ماجراي غارت مهاباد نيز داستاني غريب و شگفت‌انگيز است: زنان را لخت كرده‌اند اما روي برگردانده و گفته‌اند : «خواهر شلوارت را در بياور و خودت بده. من اين كار را نمي‌كنم، خدا را خوش نمي‌آيد. مردان شهر را نيز به بيگاري گرفته‌اند تا اموال غارت شده را برايشان جابجا كنند. «ملا عارف» شاعر در اين باره مي‌گويد:

پيراهن دختران و زنان و بانوان شهر
ئاوال كراسي كيژ و ژن و خانمي وه‌ته‌ن
غارتگران پدر سگ گوزو به تاراج بردند
دايان رنين ئه‌واني سه‌باباني قون ترول
قاضي و ملا و تاجر و اصناف شهر هم
قاضي و مه‌لا و تاجر و ئه‌سنافي خه‌لكي شار
زير كتك به بيگاري برده شدند
گيران به سوغره‌كه وتنه ژيرباري داروكول



شكاك، كردهاي مهاباد را تنها غارت كردند اما ترك زبان­هاي ساكن منطقه را كشتند. يكي از اين تركهاي آذري دوست پدرم بود. او و همسرش به خانه‌ي پدرم پناه آوردند و در امان ماندند. همسر «كربلايي فتح‌الله زنگاني» كه خود كودك شيرخواره داشت به من هم شير داده است. تا اوان جواني هم هرگاه مرا مي‌ديد چون پسر خود گرامي مي‌داشت و اشك شوق مي‌ريخت.
مادر در سن هفده سالگي به بيماري سل مبتلا و مدتي بعد ديده از جهان فرو بست و يگانه فرزند دو ساله‌ي خود را تنها گذاشت. خانمي به نام «شرافت خاتون»، مدتي وظيفه‌ي شير دادن مرا بر عهده گرفت. سپس خانمي ديگر به نام «رقيه خاتون» سرپرستي مرا پذيرفت. تا اينكه پدرم براي چهارمين بار ازدواج كرد و اينبار با دختري از خاندان قاضي‌هاي سردشت به نام مريم كه من او را به نام «دختر قاضي» مي‌شناختم وصلت كرد. پس از دو سال زندگي با «رقيه خاتون» دوباره يتيم افتادم و به مادر سوم سپرده شدم.
خدا خواست و پس از مدتي كوتاهي صاحب خواهري شدم كه هم از تنهائيم رهانيد و هم مونسم شد يعني تنها پنج سال تنها ماندم. پدرم با اين ديدگاه كه «بچه اردك بايد ملوان باشد» از همان پنج سالگي، تدريس الفبا و عم جزء را آغاز كرد. در س خواندن چه سخت و ناگوار بود. هر چه ياد مي‌گرفتم ساعتي بعد فراموش مي‌كرم. در درس خواندن سواركاري تنبلي بودم. پدرم مي‌گفت: « به مجرد اينكه عم جزء را روان كردي مي‌فرستمت نزد ملاي «بالكي» در «خانقاه شيخ برهان» كه خواندن كامل قرآن را بياموزي. مردي مبارك و قرآن خواني برجسته است. اين آرزو هرگز محقق نشد چون به محض خواندن يك سوره، نه تنها سوره‌ي پيشين، بلكه الفباي آن را نيز از ياد مي‌بردم. «خدايا از دست اين پسر دبنگ و نازيرك چكار كنم؟ الله اكبر الله اكبر. . . به خدا بفرستمش نزد ملا «طلبگي» بخواند بهتر است. از من نمي‌ترسد اما به خاطر ترس از درس مي­خواند.»
يادم مي‌آيد روزي بازويم را گرفت و از خانه بيرون رفتيم. وارد مكاني تاريك شديم . چند تكه حصير پهن شده و حدود بيست كودك هم سن و سال خودم، روي آن نشسته بودند. يك آخوند عمامه به سر كه دو تكه چوب در دست داشت برخاست و با صداي كلفت، به پدرم خوشامد گفت. پدرم گفت: «ماموستا دستت را بده»
دست من را در دست آخوند گذاشت و گفت: « پسرم را آورده‌ام. گوشتش مال تو استخوانش مال من. شرايط طلبگي چيست؟»
ماموستا فرمود: «ماهي يك قران،هزينه‌ي غذا دوشاهي و يك حصير براي نشستن. اگر درس نخواند و هاروهاجي كند حسابي تنبيه مي‌شود.»
معامله انجام شد: خيرشو ببيني. از آن روز به بعد، مي­بايست از اول وقت به مكتب مي‌رفتم و درس مي‌خواندم و بعدازظهر در كوچه‌ها ول بگردم و بازي كنم. جيره‌ي روزانه‌ام نيز دو شاهي در روز يعني يك صدم تومان بود كه از سرم مي‌آمد و از پايم در مي‌رفت. يك شاهي نخود و كشمش در جيب مي‌ريختم و دنيا را روي سرم مي‌گذاشتم.
«ملا عبدالرحمن» همسري به نام «خاتو امان» داشت كه در و همسايه او را «امان ملا عبدالرحمن» مي‌گفتند. روزها از صبح تا بعدازظهر در تنور خانگي وسط مكتبخانه نان مي‌پخت و مي‌فروخت. از صبح تا تنگ ظهر فقط دود بود و سياهي تنور. اما وقتي از نورگير اتاق نور خورشيد و دود به هم مي­آميختند، ستوني از نور و دود درست مي‌شد كه بسيار لذت مي‌برديم.
ملا صداي بمي داشت و با صداي بلند حرف مي‌زد، اما تن صدايش در برابر «خاتوامان»، صداي بال يك مگس در برابر نعره‌ي شير بود. هميشه هم دعوا و فحش و ناسزا گفتن به همديگر ماهم عاشق دعواي اين دو.
ماموستا در قسمت بالاي اتاق يعني نزديك دودكش (كه نورگير هم بود) مي‌نشست و با دو چوبي كه در دستانش داشت چشم از ما بر نمي‌داشت. هر طلبه‌اي كه حواسش پرت مي‌شد با چو ب ماموستا تنبيه مي‌شد. چوب فلكي هم پشت سر ماموستا بود كه هز از چند گاهي يكي از بچه‌ها به خاطر عدم رعايت مقررات مدرسه، پايش را به چوب ماموستا مي‌سپرد. اگر شاگردي مي‌خواست رفع حاجت كند بايد انگشتانش را بلند مي‌كرد و اجازه مي‌خواست. پس از گرفتن اجازه هم بايد يك چوب از ماموستا مي‌خورد تا بتواند بيرون برود. ما هم كه كف دستهايمان پس از مدتي به چوب ماموستا عادت كرده بود، روزي دو سه بار به بهانه‌ي رفع حاجت از اتاق خارج مي‌شديم تا براي لحظه‌اي هم كه شده از درس خواندن رها شويم.
همينكه ماموستا به دستور «خاتوامان» جهت خريد مايحتاج روزانه به بازار مي‌رفت فرصت مناسبي براي درس نخواندن و شيطنت مهيا مي‌شد. بهترين بازي‌هاي ما مگس پراني بود و مگس هم آنقدر زياد بود كه هرگز تمامي نداشت. مگس‌ها را با انواع و اقسام شيوه‌ها گرفته و پس از فرو كردن چوب در ماتحتشان، آن ها را پروار مي‌داديم. تا ماموستا بر مي‌گشت صدها موشك مگسي در آسمان اتاق جولان مي دادند. البته بابت اين مگس پراني ها نيز چه كتك‌ها كه نخورديم و چه فلك‌ها كه نشديم.
يك روز زمستاني و پر برف،‌موقع ناهار بود كه براي نخستين بار در زندگي، صداي توپ و آتشبار به گوش ما بچه­ها خورد. آن وقت‌ها مسلسل را «شيستير» (شصت تير) مي‌گفتند. رنگ از روي ماموستا پريد و مرتباً آب دهن قورت مي‌داد. خاتوامان بر سر و سينه مي‌زد و گريه مي‌كرد. ما هم به تبعيت ا زآنها مانند گروه سمفونيك شروع به گريستن كرديم. ماموستا با صدايي گريه‌آلود فرمود: « به خانه هايتان برويد.» ما هم بدون آنكه بدانيم براي چه گريه مي‌كنيم همگي به خانه‌هايمان بازگشتيم.
موضوع را براي پدرم تعريف كردم. خنديد و گفت:
« لشكر «ملا خليل» عليه دولت شوريده است. ملا نمي‌خواهد مسلمانان، كلاه پهلوي بر سر بگذارند و كافر شوند. نيروهايشان به بلندايي اطراف شهر رسيده‌اند و دولت با توپ و مسلسل به استقبال آنها آمده است. خدا ملا خليل را موفق گرداند انشاءالله شكست نخواهد خورد.»
پدرم و بسياري از دوستانش كه به ميهماني ما آمده بودند براي سربلندي «ملا خليل» دعا مي‌كردند و مي‌گفتند : «خدا به مسلمانان رحم و از كفارمان برهاناد.» اما پدرم به خاطر اينكه يكبار در لشكركشي شكاك، هست و نيستش بر باد رفته بود فقط به خاطر مبادا و نه از ترس ملاخليل- مال و نقدينه‌اش را پنهان كرده بود. آن دم، من هفت ساله بودم. به خاطر سخنان پدر و دوستانش كه از رشادت ملا خليل بسيار مي‌گفتند، «ملا خليل كرد» را دوست داشتم و از دولت متنفر بودم.
در گوشه­ي خانه، گردو بازي مي‌كردم، هر گردويي كه مي‌شكست با خودم مي‌گفتم: «سرباز عجم شكست خورد.» و دعا مي كردم: «خداوند لشكر عجم را در هم بشكن و ملا خليل را ياري رسان.» متأسفانه ملا خليل و منگور نتوانستند مقاومت كنند و ارتش به ياري عشاير «گورگ» و «مامش» ، سپاه «ملا خليل» را در هم شكستند، مال و سامانشان را به تاراج بردند، چند نفر سران «منگور» را زنداني و كتابخانه‌ي «ملا خليل» را در بازار «مهاباد» به حراج گذاشتند. پدرم بسياري از كتابهاي ملا خليل را دوباره خريد و به خانواده اش بازگردانيد.
در آن كتابخانه، كتاب هايي چون«عم جزء و تبارك»، «اسماعيل نامه » ، «عقيده‌ي شيخ سميع» و «احمد شيخ مارف نودي» را خواندم.
«قاضي محمد» كه آن روزها «ميزرا محمد قاضي» نام داشت به صورت افتخاري و بدون دريافت حقوق و مزايا به عنوان مدير معارف (آموزش و پرورش ) مهاباد برگزيده شده بود.
«قاضي محمد» به عنوان نماينده دولت، بايد با سركشي به مدارس سطح شهر، كيفيت آموزش آنها را مي‌آزمود. قرار بود به بازرسي مدرسه ما هم بياد. ماموستا به من گفت: «پسرم اگر گاهي تنبيهت كرده‌ام نبايد ناراحت شوي . تنها به خاطر ياديگري خودت بوده است. دوست دارم تو را به مدير معارف بشناسانم. اگر سئوالي پرسيد خوب جواب بده.»
اي بخت! بد چرا من؟ تو گوئي مدير، چگونه مردي باشد؟ چه سئوالي بپرسد؟ . . . .
يك روز مدير ناگهان وارد اتاق پر از مگس و دود شد. ماموستا من را نشان داد. و گفت: «قربان! اين پسر را امتحان كن.» مدير فرمود: «چيزي بخوان»، «احمديه بور» را خواندم:

(ره‌ئس سه‌ره، عه‌ين چاوه)
رأس سر است، عين چشم است
بدن قالب و اسم، نام است
به‌ده‌ن قالب، ئيسم ناوه
جين و جهت، پيشاني
جه‌بين و جه‌بهه‌ت «تويله»
مكروكيد و حيله، فريب است
مه‌كر و كه‌يد و حيله «فيله»


گفت : آفرين! اما چرا گفتي «فيله و تويله». بايد با لام «تفخم» تلفظ مي‌كردي؟
(در گويش كردي شيوه‌ي قرائت برخي كلمات بسيار مهم است به گونه‌اي كه تلفظ يك واژه به صورت تفخم يا ترقق، ممكن است معناي واژه را به كلي دگرگون سازد).
من آفرين گرفتم و ماموستا نيز از اينكه دل مدير را به جاي آورده‌ام لبخندرضايتي بر لب داشت. مدير هم فراموش كرد بپرسد «تويل» و «فيل» يعني چه؟ تا مثل خر در گل گير كنم. چون همه چيز را طوطي واري ياد گرفته‌و نمي‌دانستم چه خوانده‌ام. بالآخره مدرسه بسته نشد، آن هم در سايه‌ي زيركي من.
هشت ساله بودم كه برادر ديگري به جمع خانواده مان اضافه شد. تعداد فرزندان خانواده به سه رسيد: «عبدالرحمن» ، «زينب» ، «عبدالله» دوران كودكي، جداي از درس خواندن در مدرسه، با گردوبازي، تيله بازي، فلاخن بازي و . . . . از پيش از نماز ظهر تا غروب، با پاي پتي جست و خيز مي‌كردم و آن نمي­دانستم چقدر سعاتمند هستم. شب‌ها پس از خوردن شام به كوچه مي‌رفتم و تا نيمه‌هاي شب با بچه‌هاي محله بازي مي‌كردم. بازي هاي شبانه‌‌ي ما هم اينها بودند: «مه‌لا ته‌ق ته‌تقين»، «كه‌ري سووري پشت دريژ»، «كلاوين»، «هه‌يجو»، «چاوشاركينه»، «همزه‌لبو». چون مادرم به مرض سل از دنيا رفته بود و پدرم بيم آن داشت كه من نيز به اين بيماري مبتلا شده باشم تمام هم و غم او استفاده‌ي من از هواي پاك به حد كافي بود از يكسو و از سوي ديگر نمي‌خواست مانند كودكان شهري، لوس و بچه‌ننه بار بيايم. از اين رو بهاران و تابستان مرا به روستاي «ماسوي دايماو» نزد «مام سيد» كه «سيد محمد لاجاني» نام داشت (و من او را مامه سه‌يد مي‌گفتم) يا روستاي «ساره‌وانان» نزد دايي‌هايم مي‌فرستاد. به واقع ، زندگي كودكان روستايي را هيچ كودك شهري نمي تواند درك كند. كودكان روستا، پادشاهان بي‌تاج و تخت جهان هستند. از بوق سحر تا غروب آفتاب در ميان دشت و كوه به گشت و گذار و بازي مي‌پرداختيم. لانه‌ي پرندگان را پيدا كن، دام پهن كن، تخم‌هايش را بدزد، ازدرخت آويزان شو . . . طرفهاي غروب هم كه نگو. منتظر باش تا گله به روستا باز گردد آنگاه برو و الاغي پيدا كن و بر پشتش سوار شو و مراقب باش كه نيفتي. شايد بيش از بيست بار در الاغ سواري سرم شكسته باشد اما سر شكستن در راه الاغ سواري چه خلعتي و چه نعمتي است. در ميان پسر دايي‌هايم «محمد امين» و «مامه‌رحمان» همسن و سال و دوست صميمي خودم بودند.
ديدن جاهاي بلند تحريكم مي­كرد مي­خواستم ببينم آن سو چه خبر است. بسياري اوقات تنها به سوي قله‌ي كوهها حركت مي‌كردم. يكبار كه مي‌خواستم به نوك كوه «هومام» در «ماسوي» بروم مدت زمان زيادي طول كشيد. خانواده‌ي «مام سيد» تصور مي‌كردند مار نيشم زده است. چند نفر را در پي­ام فرستاده و پس از نااميدي از يافتنم، باز گشته بودند. . . .
با چوپان منزل «مام سيد» به چوپاني مي‌رفتم، نام گياهان را از اين و آن مي‌پرسيدم و از پيرمردها مي‌خواستم برايم داستان تعريف كنند. در شناختن حيوانات، يكپا استاد شده بودم، با چوپانان نان و شير مي‌خوردم و روي زمين مي‌خوابيدم. زندگي شهر نشيني را به كلي از ياد برده بودم.
پس از پايان دوره‌ي مكتبخانه، مرا جهت شروع دوران فقاهت به حجره‌ي «مسجد عباس آقا» فرستادند. آخوندي كه مرا به او سپردند مردي بلند بالا، ريش پهن و سياه مو، با چشمان برآمده و بيني بلند بود كه «ملا سعيد شيته» نام داشت. طلبه‌ي ديگري هم نزد او درس مي‌خواند با هيكلي گوشتالو و چشمان روشن كه «فه‌قي بايز» نام داشت. نخستين كاري كه بايد ياد مي‌گرفتم رفتن به در خانه‌ي مردم پس از غروب آفتاب و درخواست غذا بود. «نان طلبه! رحمت خدا بر شما باد». نان محله را جمع مي‌كردم و به حجره مي‌آوردم. پس از چند روز شرمندگي و من و من كردن، اين كار را ياد گرفتم. قرار شد «گلستان سعدي» بخوانم و پس از آن تعريف و معنا كنم. قرآن خواندن هم كه جاي خود داشت. بايد هر ختمي را روان مي­كردم. ملا سعيد تنها عربي مي دانست و حتي نمي توانست نام خود را هم به خوبي بنويسد. خط و زبان فارسي از وظايف « فه‌قي بايز» بود.
يك روز چون بلاي ناگهان، پسري را به حجره آوردند كه از من قد كوتاهتر اما سرحال­تر بود. پسري با چشمان تيز كه حكم عيزرائيل را براي من داشت. او نيز بايد گلستان مي‌خواند و آنقدر زيرك بود كه نمي‌توان وصفش كرد. من با هزار بدبختي دو بيت حفظ مي‌كردم اما او ابيات را در مدت كوتاهي قورت مي‌داد. حالا بيا و از ماموستا سيلي و كتك بخور كه چرا او آنقدر باهوش است و تو كم هوش و حواس. هميشه پيش خودم او را نفرين مي‌كردم كه خدايا او را بكش و شرش را از سرم كم كن. نام او هم «عبدالرحمن» پسر «صوفي مينه» بود كه بعدها به نام «ذبيحي» شناخته شد. ذبيحي مانند من طلبه‌ي دايمي و رسمي نبود، درس مي‌خواند و آخر وقت به خانه بر مي‌گشت. كم‌كم با هم آشنا شديم و در خواندن گلستان هم كمك حالم شد. اين آشنايي پيش از پنجاه سال ادامه داشت و اكنون نيز ادامه دارد.
درست يادم نمي‌آيد چه سالي بود كه دولت فرمان داد به استثناي «آخوندها» و «طلبه­ها». همه‌ي مردان بايد كلاه پهلوي بر سربگذارند و استفاده از لباس كردي ممنوع شد.
آخوندها و فقها نيز براي معافيت از اين مساله بايد مجوز اخذ مي­كردند. اين فرمان براي امنيه­ي دكان و بازار بهانه­ي مناسبي شده بود كه هر كس را با لباس كردي در سطح شهر‌ها و روستاها آمد و رفت مي‌كرد يا تنبيه جدي و چوبكاري مي­كردند يا با اخذ رشوه از رها مي‌كردند.
خدايا پس «ماموستا ملا سعيد» و «ما» چكار كنيم؟ پس از جر و بحث بسيار قرار شد نزد حاكم رفته و در خواست مجوز كنيم. «ملا علي» مؤذن نابيناي مسجد هم گفت: «مبارك است من هم با شما مي‌آيم.»
بعد از ظهر يك روز گرم، «ماموستا» و «فه‌قي بايز» و «ملا علي» و من راه افتاديم. پرسان پرسان، نشاني منزل حاكم را پيدا كرديم. چرا به محل كارش نرفتيم؟ نمي دانم.كولون يك دروازه­ي بزرگ را زديم، كسي جواب نداد. ناچار ملا سعيد با يك قطعه سنگ و ملا علي باعصاي خود بر درب كوفتند، در حالي كه آن دروازه، درب پشتي بود و رو به طويله باز مي‌شد و اساساً رفت و آمدي از آن صورت نمي‌گرفت. آخر سر به دنبال سنگ و عصا كوفتن فراوان بر درب، حاكم بيچاره ديوانه‌وار از خواب نيمروز پريد و به سوي ما آمد تا بداند چه اتفاقي افتاده است. در باز شد. مردي با هيكل درشت كه بيشتر به گراز مي‌مانست پس از باز كردن درب به زبان فارسي پرسيد: چه مي‌خواهيد؟
من از ديدن حاكم آنقدر ترسيده بودم كه مي‌لرزيدم، ديگر يادم نمي‌آيد آن سه فارسي نابلد، چگونه پاسخ دادند. فقط مي‌دانم حاكم با صداي بلند فرياد زد: «برويد از جلو چشمانم گم شويد». در را تند بست و ما دست از پا درازتر پشت در مانديم. پس از آن، فحش و ناسزاي ما به حاكم شروع شد و به سوي مسجد بازگشتيم. «ماموستا ملا سعيد» كه بسيار افسرده بود گفت:
-به جهنم كه بيرونمان كرد. از وقتي كه قيافه‌اش را ديده‌ام قساوت سراسر وجودم را فراگرفته است.
مرتب دعا مي‌خواند و آروغ مي زد تا قساوت خود را بيشتر نشان دهد. قساوت به صورت آروغ از وجودش بيرون مي‌ريخت. تنها چاره اين است كه مهاباد را به سوي «خانقاه شرفكند» ترك كنيم تا توطئه­ي كفار به پايان آيد.
پدرم خيلي دوست داشت كه با آنها به خانقاه كه مكان مقدس و متبركي بود و درس خواندن در آنجا بركت داشت بروم. بقچه و وسايل سفر پيچيده و تخم مرغ پخته و نان آماده شد. صبح يكي از روزها مهاباد را به مقصد شرفكند ترك كرديم.
معلوم شد كه حاكم در داستان سرايي يد طولاني دارد. از روزي كه ما نزد او رفته و حضرتش ما را بيرون رانده بود به هر كس مي‌رسيد ماجرا را تعريف مي‌كرد:
خيلي عجيب بود. من خسته از كار اداره، ناهار خورده و خوابيده بودم. با سر و صداي كوبه­ي درب پشتي از خواب پريدم. فكر كردم كسي براي دستگيريم آمده است. با هزار ترس و لرز در را باز كردم. چي ديدم؟ يك دراز ريش گزي، يك جاق گوشتالو، يك كور عصا به دست و يك كودك خردسال كه آمده بودند اجازه دهم كلاه بر سر نگذارند. هرگز چنين منظره­اي را نديده و هرگز هم اين چنين نترسيده بودم.
در خانقاه در يك حجره‌ي چهارمتري مستقر شديم دگرباره و درس خواندن آغاز شد. گلستان را به پايان رسانده و بوستان را آغاز كرده بودم و در كنار آن درس عربي را از كتابهاي «تصرف زنجاني» و «عوامل» و «نموذج» و «حمديه» فرا مي‌گرفتم. هر درسي را كه مي خواندم بايد از بر مي‌كردم. اما آيا محتواي مطالب را واقعاً مي‌فهميدم؟ خدايا تو شاهدي كه نه.
اجازه بدهيد در مورد «خانقاه شرفكند» كه چند بار از آن نام برده‌ام برايتان بگويم، چگونه ساخته شده و نخستين بار كه من آن را ديدم چگونه بود؟
«يوسف» نامي، پسر يك كشاورز از اهالي «قه‌شان و ماوه‌ت» منطقه‌ي كردنشين تحت سلطه­ي عثماني پيشين و عراق امروز، پس از پايان دوره طلبگي و كسب اجازه نزد «شيخ عثمان سراج‌الدين» به «تويله» رفته و از «مديري» به «خلافت» رسيده سپس به «برهان» كه يكي از روستاهاي منطقه‌ي «مكريان» است نقل مكان كرده است. در آنجا مريدان بسياري پيدا كرده و از محل كمك اين و آن، مريدان جوان را تربيت و خود نيز مرد بسيار شريفي بوده كه بدون ادعاي كشف و كرامات، همه چيز را به شرع مقدس احاله داده است. ملاهاي منطقه نيز بتدريج مريد او شده و اهالي منطقه نيز به دنبال ملاهاي خود، مراد خود را برگزيده‌اند. در اين ميان درخواست‌هاي فراوان مردم براي تأسيس يك تكيه سرانجام به تأسيس خانقاهي در «قشلاق شرفكند» انجاميده است.
اكنون علاوه بر صوفي و تارك دنيا، طلبه و آخوند بسياري در شرفكند به عبادت و درس مشغولند و هزينه‌ي نگهداري خانقاه از محل موقوفات و عطاياي مردم تأمين مي‌شود. بزرگ خانقاه «شيخ محمد» پسر شيخ است كه «آخوندي» پر آوازه است اما طالب «شيخ شدن» نسيت. فقه تدريس مي‌كند و فتواي شرعي مي دهد. مي‌گويند زماني اين خانقاه مملو از صوفيان و تاركان دنيا بوده است اما زماني كه من به آنجا رفتم خبري از آنها نبود. گويا مانند «ماموت» ها نسل ايشان نيز رو به انقراض گذاشته است. مي‌گويند يكبار، يك نفر «شكاك» كه به خانقاه آمده و تاركان بسياري در آنجا ديده پس از ترك خانقاه، گذارش به دير مسيحيان افتاده كه مملو از دختران زيباروي تارك دنيا بوده است. رو به سوي دير مسيحيان با صداي بلند مي‌گويد: «چند نفر از نرينه‌هاي محمد پيغمبر در خانقاه هستند اجازه دهيد با مادينه‌هاي عيسي وصلت كنند... .»
«عزيز رابيه شه‌ل» كه دزد و راهزن بود، پيش از نماز عشاء، حدود يك ساعت مي‌خوابيد و در اين باره، مي‌گفت: خواب پس از غروب، خواب شبانه را از سرم مي‌پراند و براي دزدي به كار مي‌آيد. از اين جمله‌درس بسياري گرفتم، چرا كه نوشتن شبانه، همين بهره را داشت.
«شيخ محمد» براي هر كس، نامي انتخاب كرد و به من گفت: «جوجه». «ملا محمد امين نامي» را «فه‌ريكه‌كه‌ر» نام گذارده بود. سري گنده با بيني بزرگ داشت و در خانقاه همه را مي‌خنداند. خودش مي‌گفت: «خدا انسان را آفريده است كه خسته نشود و جماعتي را نيز آفريده است كه با شوخي‌هاي خود، خستگي را از تن‌آنها بگيرند.» داستانهاي عجيبي تعريف مي‌كرد. يكبار گفت: «پيامبر را به خواب ديدم كه فرمود: «ملا تا زنده­اي در حال حيات باش». از كساني كه در خانقاه زندگي مي­كردند و نام آنها را به ياد دارم، «مام جعفر و محمد يار» «ملا رسول سلطاني»، «ملا حسين كاك ملا زاده»، «حاج مام حسين منگور»، «كاك شخلي»، «شيخ شامي»، «سيد رشيد» شاعر بودند. مردان تنبل و بيكاره هم در خانقاه بسيار بودند كه با نان و دوغ سد جوع مي­كردند، بيكار مي‌آمدند و بيكار مي‌رفتند. به قول مام هيمن: «خانقاه مانند كشتي نوح است هر چه بخواهي در آن پيدا مي‌كني.»









__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:43 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها