بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



اولین بار که سر خاک رعنا رفتم سیزده روز بعد از رفتنش بود، یک عصر جمعه دلگیر و سرد که هوا بین باریدن برف و باران بلاتکلیف بود. همراه حسام و کیمیا و مهشید بودم. وقتی رسیدیم، مهشید پیش کیمیا، که خواب بود، ماند و حسام همراه من آمد که لا به لای آن همه قبر، خاک رعنا را نشانم بدهد. در آن گورستان خلوت و دلگیر و ساکت با حالی زار به سمت مزار عزیزی می رفتم که هنوز نمی توانستم با واقعیت تلخ رفتنش کنار بیابم. لرزه بی امانی که به استخوان هایم افتاده بود قدم برداشتن را برایم مشکل می کرد. یک لحظه حس کردم دوست دارم برگردم.

از آمدنم پشیمان شده بودم. لا به لای این همه سنگ خاموش و سرد دنبال چه می گشتم؟ کاش اصرار نکرده بودم، کاش .....

حسام ایستاد، نگاهی به من و سنگی سفید و بلند انداخت و بعد زانو زد. به دست های حسام که با گلاب سنگ سفید را می شست، خیره شدم و بعد به گل هایی که روی آن سنگ کنار هم گذاشت. و چشم هایم شعری را که با حروفی طلایی حک شده بود از زیر دست های حسام خواند:

« در غمت ای گل خندان من ای هستی من .... »

ادامه اش را ندیدم. نگاهم بالاتر رفت: « بانو رعنا یزدان ستا ... » نگاهم به آن اسم خوش خط طلایی خیره ماند و تار شد و حس کردم چشم هایم هم به شدت قلبم می سوزد. زانوهایم که خم شد دیگر گورستان ساکت نبود، انگار همۀ آن سنگ ها با هم این اسم را در گوشم فریاد می زدند:

« بانو رعنا یزدان ستا. »

و بغضم ترکید و فقط صدای خودم بود که ضجه زنان رعنا را صدا می زدم و به جای صورت قشنگ و سفیدش سنگ سفیدی را می بوسیدم که درست مثل قلب خودم یخ کرده و سرد بود. وقتی دست های حسام من را از آن سنگ سرد جدا کرد، با این که تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید، احساس کردم درون وجودم آتش گرفته و می سوزد. سرم را که بلند کردم، آسمان هم انگار تصمیم خودش را گرفته بود، چون آرام آرام برف ریزی می بارید که فضا را دلگیرتر از پیش می کرد.

- ماهنوش، سرده، بریم؟

صدای حسام بود. سرم را بلند کردم، ولی چشم هایم چنان لبریز از اشک بود که نمی دیدم.

- سرما می خوری، لباست خیس شد.

راست می گفت، دندان هایم به هم می خورد، ولی لرزشم از سرما نبود. همان طور لرزان و بریده بریده گفتم:

- نه، سردم نیست.

- باشه، سردت نیست، ولی برف گرفته.

و سعی کرد از جا بلندم کند. دوباره سر بلند کردم و این بار التماس کردم:

- تو رو خدا حسام، خواهش می کنم برو، می آم.

سرم را که زیر انداختم، صدای عصبی اش را شنیدم که گفت:

- خدایا چه گیری کرده ایم ما.

بعد گرمای کاپشنش را که روی سرم انداخت حس کردم و باز شنیدم که گفت:

- ماهنوش، اومدی ها!

و رفت و من اشک ریزان و ساکت به سنگ سفید خیره شدم. خدایا، رعنا، تنها و غریب دور از کیمیا در این گورستان خاموش سفید از برف چه می کرد؟ چطور ممکن بود آن همه زیبایی و محبت و آرامش را زیر این همه خاک سرد دید و باور کرد؟ چطور باور می کردم آن همه عشق اسیر این زندان سرد شده؟ چطور رعنا که ساعتی از کیمیا دور نمی شد الان سیزده روز بود که ....

صدای بوق ماشین به یادم آورد که کیمیا چند قدم دورتر است، می خواستم برای رعنا بگویم که جگرگوشه اش را همراهم آورده ام، که تمام سعی ام را می کنم تا مثل خودش مواظبش باشم، که نمی گذارم هیچ وقت هیچ کس از من جدایش کند، که تمام سفارش هایش را به یاد دارم و خیالش راحت باشد، ولی باز دلم گرفت. کدام مادر است که از سپردن جگرگوشه اش به دیگری خیالش راحت شود؟ چطور می توانستم بگویم که من جای توام؟ یک مادر برای کیمیا؟ جای رعنا، با آن همه وسواس؟ ...

باز بی اختیار صورتم را روی سنگ و اسم رعنا گذاشتم و زار زدم، روی سنگی که عطر گلاب و گل مریم با هم معطرش کرده بود، و از او معذرت خواستم و گفتم که همه سعی ام را خواهم کرد تا کیمیایش تنها نباشد، و ملتمسانه خواستم تا کمکم کند که بتوانم ...

این بار وقتی دست های حسام من را از جا کند، دیگر مهلت نداد، فقط توانستم با صدای بلند رعنا را صدا کنم. قلبم از این که زیر آن برف تند و ریز در آن گورستان خلوت تنهایش می گذاشتم پاره پاره بود. به ماشین که رسیدیم هر دویمان از برف سفید و خیس شده بودیم. حسام عصبانی غرغر می کرد و مهشید با چشم هایی پر از اشک کاپشنش را به طرفم گرفته بود:

- ماهنوش لباست رو عوض کن، سرما می خوری.

و من به آن سنگ سفید که زیر برف مانده بود خیره شده بودم، و وقتی که از آن جا دور شدیم، باز بی اختیار با خودم گفتم خدایا، چرا؟ چرا رعنا؟ و باز این آرزو که کاش آن سنگ سفید، خانۀ من بود و رعنا کنار بچه اش می ماند، وجودم را احاطه کرد، آرزویی محال.

وقتی از سر خاک برگشتیم، فضای خانه دلگیرتر و غمناک تر از گورستان به نظرم آمد. رعنا، از خانۀ خودمان هم غریبی می کنم. خانه ای که در تمام خاطراتش همراهم بودی، حالا من همراه بچۀ تو برگشته ام تا بدون تو، آن طور که تو می خواستی، از کیمیا نگهداری کنم و چه سخت است این برگشتن. رعنا، نمی دانی چقدر سخت است. در هال که باز شد، خاله و مادر و عمه با دیدن کیمیا و من از دیدن صورت درهم شکسته آن ها زیر گریه زدیم. خاله چنان پریشان با دیدن کیمیا توی سر و صورتش می زد که من فقط توانستم برای ممانعت از صدای گریه ام با دست جلوی دهانم را بگیرم و کیمیا را به حسام بدهم و بعد زار زنان صورتم را در آغوش مادر و خاله پنهان کنم و بغض فرو خوردۀ این مدت را بی اختیار از سینه ام بیرون بریزم. حرف های خاله که بی تاب برای رعنا زبان گرفته بود، وجودم را به آتش می کشید و قلبم را می سوزاند. این بود که وقتی عمو گریه کنان جلو آمد و من را در آغوش گرفت و گفت:

- عمو جان، خوش آمدی، گریه نکن.

با دیدن صورت مهربان و خیس از اشک او، از غصه قلبم گرفت و حس کردم نفسم بالا نمی آید. بی اختیار دستم به طرفم گلویم رفت و صداها توی گوشم درهم و برهم شد.
__________________

ویرایش توسط SonBol : 10-07-2009 در ساعت 08:24 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


اواخر زمستان بود و نزدیک عید، ولی نه در خانۀ ما حرفی از عید بود و نه در خانۀ دلمان. حدود سه ماه از رفتن رعنا می گذشت. در این مدت، کیمیا دو – سه بار سرمای شدید خورده و مریض شده بود.

عمه می گفت از غصه است و من مدام خودم را سرزنش می کردم که لابد نمی توانم آن طور که باید به او رسیدگی کنم. ولی دکترش دلیلش را سردی هوا و ضعف بنیۀ کیمیا می دانست. حسام و مهشید می گفتند از بس لباس تنش می کنی و مواظبش هستی، با یک باد سرما می خورد و ... و من مانده بودم کدام درست می گویند.

مادر بودن یک هنر غریزی است و خودجوش. ولی وقتی بخواهی خودت را جای مادر کسی بگذاری باید معجزه بشود تا بتوانی کاملا مثل یک مادر عمل کنی. در تمام این مدت همۀ تلاشم این بود که سرسوزنی بین کارهای من و آنچه رعنا می کرد و می خواست تفاوتی نباشد، ولی هیچ وقت راضی نشدم. هر بار که کیمیا مریض می شد، آن قدر خودم را سرزنش می کردم که تقریبا بعد از او یا با او، خودم هم بیمار می شدم، ولی نمی گذاشتم هیچ کس کارهای او را انجام بدهد. دیگر طوری شده بود که حتی برای چند دقیقه هم نمی توانستم از او دور باشم. البته باز هم روحیۀ خود کیمیا بود که بیش تر به این حالت دامن می زد. با این که بیش تر از یک سال بود که کنار ما بود، تنها به من و حسام کاملا انس گرفته بود.

پیش هیچ کس دیگر حتی خاله و مادر با وجود تمام محبتی که به او می کردند تنها نمی ماند و غیر از من با تنها کسی که می ماند یا بیرون می رفت حسام بود. حسام حالا خیلی آرام تر از قبل شده بود و در این مدت با تمام توان برای نگهداری از کیمیا و عادت دادنش به وضع جدید و برای تسلی دادن به بقیه، خصوصا خاله کمک می کرد.

روزها همان طور که رعنا می خواست، حتما یک ساعت کیمیا را بیرون می بردم. شب ها سر ساعت می خواباندمش و حتما، غیر از مواقعی که مریض بود، روزی یک بار حمامش می کردم و باز مثل خود رعنا لباس هایش را فقط خودم با دست و صابون می شستم و می گذاشتم عمه یکریز غرغر کند که این چه مدل بچه داری است که در این خانه باب شده!

اتفاق عجیبی افتاده بود، من که روزها و فکرم با کیمیا پر شده بود، بدون کوچک ترین فشاری در مقابل عمه صبوری می کردم. چه اهمیتی داشت که عمه چه می گوید؟ مهم این بود که من داشتم آن طوری رفتار می کردم که دلم می خواست و در این خانۀ شلوغ، کنار کیمیا، برای خودم یک زندگی مستقل داشتم و حالا دیگر آن قدر عاقل شده بودم که قدر این موهبت را بدانم و تازه یک کشف مهم هم کرده بودم و آن این که در یک خانۀ شلوغ هم می شود زندگی مستقل داشت و خوشبخت بود.

مثل الان که در همان خانه و در همان اتاق خودم به واسطه کیمیا زندگی مستقلی داشتم و خوشبخت بودم. رعنا، عجیب است، ولی باور کن که من بالاخره فهمیده ام که بدون فرار از این خانۀ شلوغ هم می شود خوشبخت بود. خوشبختی حسی است که در درون ما جریان پیدا می کند، نه جایی بیرون از ما!

رعنا، این حس حالا در وجود من جاری شده با کمک تو و کیمیای تو .....

__________________

ویرایش توسط SonBol : 10-07-2009 در ساعت 08:25 AM
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بهار از راه رسید، اولین بهار بدون رعنا. در خانۀ ما خبری از عید و سال نو نبود. اولین روز سال، همه با هم رفتیم سر خاک رعنا، ولی برای این که کیمیا شاهد گریه های دیگران نباسد، من و کیمیا بعدا همراه حسام رفتیم، با یک گلدان بزرگ شب بو و یک سبزۀ کوچک که در دست های کوچک کیمیا بود. وقتی کیمیا همراه حسام خم می شد تا با دست های کوچکش گل و سبزه را روی آن سنگ سفید بگذارد من هرچه با خودم جنگیدم، نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. این بود که رو برگرداندم و خیلی دورتر از آن ها برسر مزاری دیگر نشستم و زار زدم.



این تلخ ترین عید دیدنی همۀ عمرم بود. همان طور که تلخ ترین عیدی بود که بهارش برایم به سردی زمستان و دلگیری پاییز بود.

از آن به بعد هوا خوب شده بود، تقریبا هر هفته همراه کیمیا و حسام سرخاک رعنا می رفتم، و طبق قراری ناگفته، حسام همراه کیمیا می ماند و من تنها کنار رعنا می نشستم و اشک ریزان برایش از همۀ آنچه گذشته بود می گفتم و بعد اشک هایم را پاک می کردم و دور می شدم. هیچ وقت نمی توانستم به کیمیا که با کمک حسام گل ها را روی آن سنگ سفید می چید، نگاه کنم. این بود که روبرگرداندم و دور می شدم و باز اشک بود و اشک که این درد تلخ را مرهم می گذاشت، مرهمی که خود رعنا دوباره به من باز گردانده بود.

اواخر فروردین بود. کیمیا حالا خیلی بهتر حرف می زد و رابطه اش با حسام آن قدر نزدیک و خوب شده بود که بیش تر شب ها توی بغل حسام می خوابید و بعدازظهرها کاملا معلوم بود که چشم براه به قول خودش « اسام » است. بهرام هر هفته یا حداکثر ده روز یک بار زنگ می زد ولی کیمیا نمی توانست یکی – دو کلمه بیش تر تلفنی با او حرف بزند. آن یکی – دو کلمه را هم وقتی می گفت که فکر می کرد حسام آن طرف خط است.

مهشید که حالا پنج ماه کامل از حاملگی اش می گذشت، آن قدر از خوابیدن کلافه شده بود که با غصه می گفت حتی سرکار گذاشتن مداوم عمه یا جنگ لفظی اش با حسام هم دلش را خنک نمی کند و حالا داشت به من که قرار بود کیمیا را همراه حسام برای زدن واکسن ببرم، می گفت:

- کاش جای تو بودم و می توانستم فقط یکی – دو ساعت بروم بیرون، یک گشتی بزنم و برگردم.

که صدای ناله های عمه حرفش را قطع کرد. صدایی که تقریبا از ناله گذشته و به فریاد نزدکتر بود، و خاله را صدا زد:

- ناهید خانم به دادم برس! مردم از پا درد، به خدا دیگه نمی تونم پا از پا بردارم.

مهشید همان طور که خوابیده بود، رو به من که داشتم موهای کیمیا را مرتب می کردم، گفت:

- حالا وقتی هم که پا از پا برمی داره، مگه غیر از توالت و آشپزخانه کجا می ره، همچین ناله می کنه انگار قهرمان ماراتن بوده.

سعی کردم نخندم و گفتم:

- مهشید! گناه داره بی چاره، مسخره نکن.

مهشید چشم هایش را گرد کرد و گفت:

- نه این که حالا خودم روی پاهام مثل فرفره می چرخم، دارم اونو مسخره می کنم!

- بابا تو می تونی، نمی خوای راه بری، بی چاره می خواد ولی نمی تونه.

- خب خواهر من، وقتی نتونی از چیزی استفاده کنی، فرقی نمی کنه بخوای یا نخوای که! عمه تازه باید دلش رو بذاره پیش دل بدبخت من که پا دارم و نمی تونم راه برم، نه که واسه چیزی که نداره هی سر و صدا کنه!

دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.

مادر از اتاق عمه بیرون آمد، داشت بلند بلند می گفت:

- چشم، الان زنگ می زنم، اگه راه نیفتاده باشه، بهش می گم.

و بعد از من پرسید:

- مامان، حسام گفته کی می آد؟

- ساعت پنج و نیم.

مادر گوشی را برداشت و شنیدم که به حسام زنگ می زند و من که حواسم به حرف های مهشید و سرو صدای کیمیا بود از جا بلند شدم، ساعت چهار و نیم بود. بایست حاضر می شدم. یک ساعت بعد وقتی من و کیمیا منتظر آمدن حسام بودیم، هنوز صدای ناله های عمه بلند بود و من کنار تخت مهشید از حرف هایش می خندیدم که صدای زنگ باعث شد از جا بلند شوم و در حالی که به طرف در می رفتم، با صدای بلند خداحافظی کنم که ناگهان چشمم از پشت شیشه به در باز حیاط افتاد و حسام را دیدم که در باز کرده بود و به خانمی که توی ماشین نشسته بود، تعارف می کرد. جا خوردم و از فکر این که با یکی از دوست هایش آمده دنبال ما، کفرم درآمد. با حالت عصبی ساک کیمیا را پیش مهشید گذاشتم و همان طور که از پله ها سریع بالا می رفتم و به مهشید گفتم:

- بهش بگو خودش کیمیا رو ببره، من نمی رم.

صدای مهشید را که می گفت:

- ا ، مگه چی شده؟

صدای بلند سلام حسام و جیغ شاد کیمیا قطع کرد و من که در اتاق را محکم می بستم صدای سلام مادر و خاله و بفرمایید محترمانۀ حسام را شنیدم. در عین عصابنیت و خشم، تعجب کردم که چرا برای این چند دقیقه دوستش را آورده توی خانه. مدت ها بود که حسام دیگر حرفی از به قول خودش « خواهر دوست هایش » نزده بود و ما کسی را همراهش ندیده بودیم. حتی مثل قبل، دیگر با دوست های خودش هم در ارتباط نبود. بیش تر وقتش بعد از کار، صرف کارهای کیمیا می شد و در خانه بود و این همان چیزی بود که بارها بارها عمه به عنوان اهل شدن حسام از آن نام برده بود، درست مثل خوب شدن من که بهش می گفت « شفا » و هر وقت می خواست خودش یا خاله را دلداری بدهد، می گفت:

- توی هر کار خدا حکمتیه، خودش خواسته بچه م، بودنش که نعمت بود، رفتنش هم نعمت باشه و یک یادگاری ازش بمونه که هم این بچه رو اهل کنه، هم این دختره شفا بگیره.

و حالا بعد از این مدت برایم خیلی عجیب بود که یکدفعه سر و کلۀ یکی از دوست هایش پیدا شده بود، آن هم وقتی که قرار بود بیاید دنبال ما، می توانست لااقل تلفن بکند و بگوید که من خودم بروم. نمی دانم شاید هم اشتباه از من بود که عادت کرده بودم همۀ کارها را حتما با حسام انجام بدهم. چه لزومی داشت حتما او ما را ببرد؟ من باید ....
__________________
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


صدایش همان طور که از پله ها بالا می آمد و صدایم می زد، مرا تا پشت در آورد:
- ماهنوش! کارت واکسن کیمیا کجاست؟
از همان پشت در گفتم:
- توی جیب ساکش گذاشته م.
- کو؟ نیست.
- بگرد، پیدا می کنی.


چند ضربه دیگر به در زد، صدایش را پایین آورده بود و دهانش را به شکاف در چسبانده بود:
- در رو باز کن، باهات کار دارم.
باز گفتم:
- کارت توی جیب ....
دو تا مشت محکم به در زد. مجبور شدم در را باز کنم.
- این بچه بازی ها چیه درمی آری؟ من نمی تونم تنهایی بچه رو ببرم.
- خب بده خودم می برمش.
- لازم نکرده شما زحمت بکشین. حالا که اومدم، از کارم زدم، خودم می برمتون.
- خب می گم برو به کارت برس، من خودم می برمش.
- ماهنوش، به ارواح خاک رعنا از این پنجره پرتت می کنم پایین ها! تو چرا یه دفعه می زنه به سرت.
- ا ، چرا زور می گی؟ من هیچ وقت مثل طفیلی های سرخر با شما نمی آم.
- طفیلی؟ سرخر؟
گیج مرا نگاه کرد. گفتم:
- حسام، تو چرا یه دفعه خنگ می شی. یعنی چی، وقتی این دختره همراهته، اومدی دنبال ما! من که خودم چلاق نیستم، ماشین می گیرم می رم. مثل احمق ها سربار شما بشم که چی؟
- دیوونه! این دختر خانم غفاریه، آمپول زنه. اومده آمپول عمه رو بزنه، تو فکر کردی کیه؟ من دوست دخترمو آوردم همراهم، که با شما برم دکتر. زده به سرت؟
حالا من گیج نگاهش می کردم و حرف هایش را مزه مزه می کردم:
- دختر خانم غفاری؟
- نخیر، دختر عمۀ بنده! مگه تو کر بودی، نشنیدی خاله زنگ زد، سر راه برم اینو بیارم.
یادم آمد که وقتی مادر با تلفن حرف می زد از خلال سرو صدای کیمیا، اسم آمپول و عمه و .... را شنیده بودم.
- حالا زود باش، بجنب، دیر شد. یه ساعت باید بریم غرغرهای منشی کج و کولۀ دکتر رو گوش بدیم.
و غرغرکنان از اتاق بیرون رفت. در حالی که با عجله لباس هایم را می پوشیدم از اشتباهی که کرده بودم می خندیدیم. سئار ماشین شدم، و آن وقت حسام که معلوم بود هنوز عصبانی است، با حرص به محض این که حرکت کرد، گفت:
- کی گفته زن ها یه تخته شون کمه؟ هرکی گفته خودش یه تخته ش کم بوده، زن ها به کل تخته ندارن!
خونسرد گفتم:
- اینم یه حرفیه. اگه عقلی در کار بود و تخته یی، وجود شما مردها رو چطوری می تونستن تحمل کنن؟ یک کمبودی این وسط هست که زن ها این بار بی خاصیت و کشنده رو به دوش می کشن دیگه! شاید به قول تو همون عقله باشه.
احساس کردم درست به هدف زده ام، پرید هوا:
- ا ، نه بابا، پیاده شو با هم بریم! اگه تحمل کردنی هم باشه مال مردهاست. شما زن های جیغ جیغو که فقط غرغر و قهر و ناز و ادا بلدین و مدام مثل موریانه مغز آدم رو می خورین، تحملتون سخته یا ما مردهای بدبخت، که دلمون رو خونۀ آخرش به یک داد زدن خوش کردیم، که اونم بعد بابتش صد دفعه باید بگیم غلط کردیم تا سرکۀ هفت سالۀ قیافه تون قابل تحمل بشه؟
- حضرت آقا، مرد اگه مرد باشه سرزن داد نمی زنه که مجبور باشه بگه غلط کردم.
- نخیر خانم خانما، زن اگه زن باشه کاری نمی کنه که مرد سرش داد بزنه.
- اون وقت فکر نمی کنی دنیا این جوری زیادی به کام شما از خودراضی ها می گشت؟
- نه، نترس. به خداوندی خدا با وجود زن ها، دنیا سرتاسرش ناکامیه، تو نگران کامروایی مردها نباش. بابا مردها یه خورده انصاف هم خوب چیزیه!
به طعنه و خونسرد گفتم:
- آره، تو یکی که با عملت اینو ثابت کردی.
با تعجب گفت:
- من؟ با کدوم عملم؟ چه جوری؟
- آره دیگه این که اندازۀ موهای سرت دنبال ناکامی دویدی و داری می دوی، گواه صادق حرفاته.
غش غش خندید:
- من دویدم؟ من می دوم؟! بنده خدا من کافیه سرمو بچرخونم، برام صف کشیده ن. همجنس های تو می گذارن شاخ شمشادی مثل من به خودش زحمت بده که بدوه؟!
به مسخره گفتم:
- عاقلان دانند!
- اون که آره، اون ها که می دونن، من دارم برای شما می گم که اصل سرمایه رو نداری!
چنان از ته دل خندید که کیمیا هم از خنده او خندید و من هم بی اختیار از خندۀ کیمیا به خنده افتادم و عصبانیتم یادم رفت و جوابش را ندادم. ولی باز چند دقیقه بعد دوباره آهسته گفت:
- به تو می گن زن فهمیده و با کمالات.
با تردید روبرگرداندم و پرسیدم:
- برای چی؟
در حالی که چشم هایش سرشار از شیطنت بود گفت:
- همین رو که حرف حق رو انکار نکردی می گم دیگه.
متعجب گفتم:
- من؟
- آره دیگه، همون اصل سرمایه که ندارین و این حرفا دیگه!
دندان هایم را به هم فشردم و با غیظ نگاهش کردم، حالت صورتش طوری شد که احساس کردم و از حرص من بیش تر غرق لذت می شود، یکدفعه فکرم عوض شد و با لحنی که تمام سعی ام را برای خونسردی اش می کردم گفتم:
- خب، آخه حرفت یه جورایی درسته.
تقریبا از جا پرید، تمام چشمش سوال شد:
- مرگ حسام راست می گی؟ جان من یک بار دیگه این رو که گفتی بگو.
تا آن جا که می توانستم با آرامش و شمرده گفتم:
- آره دیگه، وقتی از این دید نگاه کنیم که جنابعالی مثل اکثر همجنس هات عادت داری در مورد مسائل قیاس به نفس کنی، دیگه لزومی به اثبات و انکار نیست، حضرت آقا!
حالا او دندان هایش را به هم فشرده بود و من خندان بودم که منشی صدایمان زد:
- آقای یزدان ستا.
از جا بلند شدم و خندان گفتم:
- بریم؟
همان طور که از جا بلند می شد و چشم از چشم های من برنمی داشت، زیر لب گفت:
- یکی طلب شما باشه تا بعد. بریم.
و من که به سختی جلوی خنده ام را می گرفتم، جلوتر از او وارد مطب شدم و در همان حال فکر می کردم چقدر ازش ممنونم، از خوش خلقی اش، از روحیۀ شادش و از این همراهی و همدلی اش. واقعا اگر حسام نبود، چطور می توانستم به تنهایی از عهدۀ این مسئولیت سنگین برآیم؟ به خودم اعتراف کردم که وجود حسام، نوع برخوردش و روحیۀ سالم و سرحال اوست که مستقیما روی من و کیمیا اثر می گذارد و هر دوی ما را شاداب و سرزنده نگه می دارد.
هیجانی که از سربه سر گذاشتن با او در من به وجود می آمد آرام آرام ماهنوش شیطان و حاضرجواب گذشته را در وجودم زنده و بیدار می کرد. ماهنوشی را که مدت ها زیر آوار ناملایمات مرده و از یاد رفته بود، حالا حسام آهسته آهسته دوباره به یادم می آورد و این برایم لذت بخش بود. شاید من به تنهایی می توانستم سلامت جسم کیمیا را تامین کنم ولی مطمئنا هر دوی ما و شاید بیش تر از کیمیا خود من سلامت روحم را مدیون حسام بودم، که در تمام این مدت تنهایم نگذاشته بود و بدخلقی و بی حوصلگی هایم را تحمل کرده بود. او درست مثل مهشید و عمو بود. کنارش بودن احساس شادمانی و آرامش را با هم به انسان منتقل می کرد و این چیزی بود که من سال ها محتاجش بودم. بی نهایت هم محتاج بودم.
« کارت واکسن لطفا »
با صدای دکتر به خود آمدم. بی اختیار نگاهم به سمت کیمیا و حسام برگشت و لبخندی گرم بر صورتم نقش بست و فکری مثل آذرخش از مغزم گذشت:
« چقدر خوشبختم که آن ها را دارم. آن ها را؟ آره آن ها را .... »
انگار کسی غیر از من، محکم و قاطع جواب داد و من فقط توانستم با تاییدی ناخودآگاه دوباره لبخند بزنم و کیمیا را محکم تر توی آغوشم نگه دارم. هیچ احساسی در این دنیا شیرین تر از این نیست که خوشبختی را در آغوش داشته باشی. هیچ احساسی. رعنا، حالا من خوشبختم، خیلی خوشبخت. چون خوشبختی را در آغوش دارم.




__________________
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ماه خرداد رو به پایان می رفت و روز تولد کیمیا در راه بود و از طرفی، شش ماه از رفتن رعنا می گذشت. با وجود این که خودم و بقیه روحیۀ خوبی نداشتیم، تصمیم گرفتم برای کیمیا همان طور که رعنا دوست داشت جشن بگیرم. این بود که اول بی آن که به دیگران بگویم همراه حسام چیزهایی که لازم داشتم خریدم. یک دست لباس درست مثل لباس پارسال، پیراهن سفیدی که کمرش با روبان صورتی پهنی جمع می شد و یک روبان مخمل صورتی تا با آن دسته ای از موهایش را که حالا دیگر تا روی شانه هایش بود،

روی سرش جمع کنم و یک کیک دو طبقه سفید با رزهای صورتی و یک عروسک قشنگ سفارش دادم تا به قولم به رعنا عمل کرده باشم که می گفت تا شانزده سالگی می خواهد همیشه روزهای تولد کیمیا موها و لباسش یک مدل باشد تا وقتی عکس ها را کنار هم می گذارد تغییرات سال به سال را بشود تشخیص داد. بعد از همۀ این کارها، به همه گفتم که می خواهم جشن بگیرم و آن وقت با این که خاله به هیچ عنوان راضی نبود و عمه سخت مخالفت می کرد و بقیه هم هر کدام به نوعی اکراه نشان می دادند، مثل همیشه حسام حرف آخر را زد و با دعوت کردن چند نفر از دوست هایش و این بار واقعا خواهر دوست هایش جای مخالفتی نگذاشت. شراره و خانم معتمدی و دو نفر از دوست های دیگر خود را هم همراه خواهرهایشان دعوت کرد.

در این میان من فقط تنها فکرم این بود که اگر رعنا بود چه کار می کرد. نمی خواستم حتی سر سوزنی بین آنچه می کردم اختلاف باشد. و حسام انصافا از خرید گرفته تا انجام کارها بدون این که خم به ابرو بیاورد کمک کرد و با خوش خلقی و شوخی ها و بگو و بخندش سعی کرد جو را از حالت غمگین دربیاورد و در عین حال به کسی اجازه نمی داد حالتی محزون داشته باشد و این میان فقط مهشید که دیگر می توانست بنشیند با او همراهی می کرد و من چقدر از هردویشان ممنون بودم. چون برای دیگران هیچ تلاشی نمی توانستم بکنم، تمام سعی ام صرف این می شد که چهرۀ خودم در هم نرود یا اشک به چشمم نیاید. حتی خود من را هم حرف های حسام سرپا نگه می داشت، ولی با تمام تلاشی که همه می کردند انگار مصنوعی بودن فضا و شادی حس می شد. و من که از جشن تولد سال قبل کیمیا هم گرفته تر بودم، همۀ سعی ام را می کردم که ظاهرم غوغای درونم را نشان ندهد، و مطمئن بودم رعنا تو می فهمی با چه زجری پریشانی ام را پنهان می کنم.

آن شب وقتی شهاب و مادرش وارد شدند، دوباره گرمای نگاه رعنا را روی چهره ام حس کردم و باز نتوانستم درست جوابش را بدهم یا به صورتش نگاه کنم.

ته دلم مثل بچه ها آرزو کردم کاش رویم را برگردانم و رعنا با ابروهایی شبیه به ابروهای عمه نگاهم کند اما گرهی را که به ابروهایم افتاده بود هیچ جوری نمی توانستم باز کنم و وقتی بعد از بریدن کیک یکدفعه اخم های حسام هم بعد از پچ پچ در گوشی عمه درهم رفت، وضع بدتر شد. به نظرم آمد که همه اوقاتشان از کار بیخودی که به آن اصرار کرده بودم تلخ است، این را هم نمی دانستم عمه چه گفته بود که حسام هم از این رو به آن رو شده بود. فقط با این فکر که کاری را که رعنا دوست داشت کرده ام، خود را دلداری می دادم و با هر زحمتی بود، ظاهرم را آرام و سرحال نشان می دادم، ولی سکوت ناگهانی حسام آن قدر فضا را سنگین کرده بود که حس می کردم تمام سعی من و دوست های خودش، مخصوصا شهاب، برای به وجود آوردن فضایی راحت و شاد بی فایده است.

این بود که وقتی یکی از دوست هایش که مطمئنا سنگینی فضا را حس کرده بود به شوخی گفت:

- شهاب، دیگه ای یار مبارک رو بخون، زحمت رو کم کنیم، بچه خوابش گرفت.

و به کیمیا اشاره کرد، ته دل از او بی نهایت ممنون شدم. شهاب که کنار شراره و خانم معتمدی نشسته بود گفت:

- به جای ای یار مبارک، یک آهنگ آرام می خونم که کیمیا به جای لالایی گوش کنه، قبوله؟

و من مشتاق تر از همه کیمیا را بغل کردم و نشستم. آهنگ این بار با تمام آهنگ هایی که از آن ها شنیده بودم، فرق داشت، محزون و غمگین بود و دل آدم می گرفت، شاید هم چون خودم کلافه و غصه دار بودم روی من این تاثیر را داشت. به هر حال دل تنگم را شنیدن آن آهنگ بی قرارتر کرد و وقتی شهاب با صدایی پر از سوز و احساس این چند بیت شعر را خواند:



هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت بر نیارد

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می رود سر

کآن که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم

عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد



انگار رعنا روبرویم ایستاد و دیگر نتوانستم اشک هایم را مهار کنم.

صورتم را در موهای کیمیا پنهان کردم و چند لحظه بعد بلند شدم و به بهانۀ گریۀ کیمیا که از دیدن اشک من زیر گریه زده بود، از پله ها بالا رفتم که در میانۀ راه صدای دست زدن و بعد صدای حسام را که شعر خواندن شهاب را قطع کرد، شنیدم:

- شهاب، قرار شد ملایم بخونی نه نوحه.

با تمام سعی ای که کردم نتوانستم به خاطر کیمیا هم شده جلوی گریه ام را بگیرم و حتی جلوی گریۀ کیمیا را هم نگرفتم. همان گریۀ کیمیا را هم بهانه کردم و برای خداحافظی از میهمان ها پایین نرفتم، فقط آرام آرام کارهای کیمیا را انجام دادم و خواباندمش، و بعد کنار تختش نشستم و، نگاهش کردم و همان طور آرام آرام اشک می ریختم با رعنا حرف زدم.

دخترش یک سال بزرگ تر شده بود و من همۀ سعی ام را کرده بودم که همه چیز آن طور که او می خواست باشد، ولی آخرش را خراب کرده بودم و نتوانسته بودم .... غرق فکر بودم که مادرم صدایم زد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در آینه به چشم هایم که از گریه قرمز بود نگاه کردم و فکر کردم عجب جشن تولدی شد. بهتر است جواب ندهم. ولی وقتی چند بار دیگر صدایم زد، مجبور شدم بیرون بیایم. بی آن که پایین بروم از بالای پله ها گفتم:



- بله مامان.



اول صدای عمه را شنیدم:







- وا، بعد دو ساعت تازه می گه، بله!



و بعد صدای مادر را که:



- مامان جان، بیا پایین.



چند پله پایین رفتم، مادر پایین نرده ها ایستاده بود و عمه و خاله کنار تخت مهشید نشسته بودند. صدای بلند پدرم که طبق معمول در مورد حساب و کتاب هایشان با عمو صحبت می کرد از اتاق عمه می آمد و حسام روی مبل همیشگی اش رو به تلویزیون نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود و سیگار می کشید. دوباره گفتم:



- بله؟



و چشمم به عمه افتاد که با چشم هایی براق مثل وقت هایی که خبرهای مهیج داشت یا می خواست شری به پا کند، چهارزانو نشسته بود و دست هایش را درهم قلاب کرده بود و دو انگشت شستش را مدام دور هم می چرخاند.



- بیا پایین مادر، عمه جون کارت دارن.



متحیر گفتم:



- من رو؟



و باز نگاهم به عمه افتاد و تحیرم بیش تر شد. چون نگاهش مثل همیشه، عیبجو و ایرادگیر نبود، انگار به یک بستنی خامه ای یا غذایی اشتهاآور نگاه کند، براندازم می کرد. متعجب از پله ها پایین آمدم و نزدیک تخت شدم و بی آن که بنشینم گفتم:



- بله؟ بفرمایین.



مادرم گفت:



- خب بنشین.



- نه، می ترسم کیمیا بیدار بشه.



و فکر کردم، مگر دیوانه ام بنشینم و غرغرهایی را که حتما عمه می خواست بکند گوش کنم، که عمه گفت:



- نترس، بیدار نمی شه. اون الان هلاکه، این قدر پا به زمین زده که توپ هم در کنن بیدار نمی شه.



همان سرمبل با حالت عجله نشستم. عمه دوباره گفت:



- وا، خب چرا نسیه می شینی؟



- راحتم.



از رفتارها و نگاه ها، هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود و برای این که عمه بیش تر طولش ندهد، رو به مادر گفتم:



- خب؟



مادر با ابرو به عمه اشاره کرد، به خودم فشار آوردم:



- بله عمه؟



وقتی عمه شروع کرد، اول نمی فهمیدم اصلا منظورش چیست و از چه حرف می زند، تا این که بالاخره از مقدمه چینی با آب و تابی که کرد، فهمیدم که مادر شهاب در شلوغی تولد از عمه خواستگاری کرده و گفته:



- شهاب الان چند ماهه که خواسته ما بیاییم خواستگاری، منتها به خاطر رعنا خانوم دست نگه داشتیم و ترسیدیم بی احترامی بشه، حالا هم چون شما بزرگتر هستین، خواستم صحبت کنین و از طرف ما مسئله را خدمت خانم و آقای یزدان ستا مطرح کنین و ....



بیش ترین چیزی هم که عمه رویش تاکید می کرد این بود که مادر شهاب زنی فهمیده است که تشخیص داده که عمه بزرگ تر است و همه کاره. و من متعجب بودم که زنی با شخصیت خانم معتمدی چطور آن قدر مسخره و ناشیانه عمل کرده.



مات و حیران خشکم زد. تازه علت آمدن خانم معتمدی را که به خاطر عزادار بودن فکر نمی کردم بیاید می فهمیدم. صدای عمه که یکریز حرف می زد، مثل وزوز مگسی مزاحم در سرم می پیچید و من که انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم غیر از این که شنیده بودم، با بهت نگاهم اول از همه به سمت حسام برگشت که در این مدت عادت کرده بودم از او کمک بخواهم، ولی هنوز مفهوم نگاه جدی و عصبی و کاونده اش را نفهمیده بودم که باز صدای عمه که با ولع و ذوق زدگی حرف می زد و مرا مخاطب قرار داده بود، باعث شد رویم را برگردانم، منتها این بار نه با تحیر، با خشمی که آرام آرام در وجودم جمع می شد. از این که با آن لحنی که انگار برای یک جنس بنجل و انداختنی یک طالب پیدا شده، ذوق زده حرف می زد و از تاکید مدامی که یک در میان روی کلمۀ پسر می کرد تا ازدواج نکردن او و لابد بیوه بودن مرا به خودم یادآوری کند، حالم به هم می خورد. چنان از کوره در رفتم که به جای بلند شدن، تقریبا از جا پریدم و با لحنی گزنده و تند، رو به عمه گفتم:



- شهاب غلط کرده با مادرش!



اما ته قلبم از توهینی که به خانم معتمدی می کردم ناراضی بودم.



بعد پشت کردم و با قدم هایی سریع و بلند به سمت پله ها رفتم که عمه مثل همیشه یک وای بلند بالا گفت و مادر و خاله با هم گفتند:



- ماهنوش جان!



ولی حسام محکم و بلند صدا زد:



- ماهنوش!



در صدایش مثل صدای پدرم آن قدر تحکم بود که بی اختیار بدون این که بایستم رو برگرداندم و با همان لحن تند و تلخ گفتم:



- بله؟



چشم های حسام حالا پر از سوال بود، برعکس چشم های مادرم که پر از التماس بود، لابد برای این که به عمه توهین نکنم. حسام که گفت:



- عمه داشت باهات حرف می زد!



می خواستم کله اش را بکنم ولی رویم را برگرداندم و همان طور که از پله ها سریع بالا می رفتم، بی آن که به پشت سر نگاه کنم با همان لحن تند گفتم:



- همین قدر که شنیدم کافی بود. بقیه ش رو شماها گوش کنین که براتون جالبه.



و دیگر با این که هم مادر صدایم زد، هم مهشید و هم حسام. جواب ندادم. آن قدر عصبانی بودم که دلم می خواست عمه را خفه کنم و حالا که نمی شد، در ذهنم هر چه بد و بیراه بلد بودم، نثارش می کردم. رعنا، تو شاهد باش! حالا که من تصمیم گرفته ام به عمه به چشم گذشته نگاه نکنم خودش نمی گذارد و باز با رفتارش احساس های گذشته را در من زنده می کند. چقدر به غرور آدم برمی خورد که مثل یک جنس انداختنی، جوری رفتار کنند که گویی توجه دیگران معجزه ای باور نکردنی است. انگار این که کسی داوطلب ازدواج با من شده بود معجزه ای غیرقابل باور بود. این درست رفتاری بود که عمه می کرد و باعث می شد غرورم جریحه دار شود. ولی وقتی عصبانیتم فروکش کرد، وقتی بالاخره خسته شدم، رعنا یکدفعه جلوی رویم ظاهر شد و یاد گذشته افتادم.



یاد سال قبل و شب تولد کیمیا. یک سال گذشته بود و شوخی های رعنا به وضوعات جدی بدل شده بود و او نبود. آن شب هم همین موقع ها بود که آمد بالای سرم و گفت « خودت می بینی تصوره یا واقعیت » گفت:



- حالا یک سناریوی واقعی هم دارم



و .... اشک مثل آب سردی خشمم را خاموش کرد و به جای آن حسرت را به دلم نشاند، حسرتی که قلبم را آتش زد ... رعنای من، عزیز پیشگوی من، کجایی؟ یاد طعنه ای که به او زده بودم افتادم، به مسخره گفته بودم « آرشیتکت با تجربۀ امور مهندسی عشق . » اشک مثل پرده ای ضخیم بین من و تصویر قشنگ صورتش حایل شد و افسوسی کشنده قلبم را به آتش کشید، رعنا شرط را برده بود، سناریواش کامل شده بود، مثل فیل های هندی.



همراه اشک هایم که مثل باران سرازیر بود لبخند زدم، حاضر بودم هرچه داشتم بدهم تا رعنا کنار من باشد و این بار هرچه بگوید، بگویم چشم.



در آن شرایط حتی از کیمیا هم به رعنا محتاج تر بودم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و زار زدم. وقتی بالاخره از نفس افتادم و پیش کیمیا دراز کشیدم و چشمم به صورتش افتاد، یکدفعه غمی سنگین همراه ترس به وجودم چنگ زد. با خود گفتم، آن ها چطور می توانند با وجود کیمیا و نبود رعنا به این چیزها فکر کنند؟



تازه احساس می کردم کیمیا برای من سپری شده که پشتش پنهان بشوم و حتی در درون خودم هم به خیلی مسائل فکر نکنم.



چقدر دلم گرفته بود از این که با تمام آنچه گذشته و با وجود کیمیا باز هم برای دیگران شوهر کردن من می توانست این قدر مهم باشد. نمی دانستم از چی یا کی شاکی هستم، فقط می دانستم از این احساس و این اوضاع رنج می برم. ولی بالاخره به این نتیجه رسیدم که من کیمیا را دارم، بگذار دیگران هر فکری می خواهند بکنند. آنچه مهم است تصمیم من است نه حرف آن ها! من می دانم باید چه کار کنم!



__________________
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

از فردای آن روز بی آن که بخواهم اخم هایم درهم رفت، انگار از همه دلگیر بودم، ولی عمه که اصل قضیه بود، بیدی نبود که با این بادها بلرزد. به محض این که چشمش به من می افتاد، رو به دیگران بلند بلند غرغر می کرد و با این کارش باز احساس سال های دور مرا زنده می کرد. همان حسی که همیشه در مقابل عمه سر جنگ داشت، با این تفاوت که حالا من دیگر آن دختربچۀ شیطان قدیم که زیرزیرکی مبارزه می کرد، نبودم. دیگر احساس می کردم زنی هستم با تجربه و درکی از زندگی، برای خودم افکاری دارم و زندگی ام به خودم مربوط است.

این بود که برای ابراز مخالفت با نظر دیگران دلیلی به ملاحظه کاری نمی دیدم و در عین حال فکر می کردم دلخوری دردی را دوا نمی کند و باید درست رفتار کنم. این زندگی من بود که یک روزی خودم خرابش کرده و تاوانش را هم داده بودم و حالا هم می خواستم خودم بقیه اش را درست کنم. پس، از همین مرحله بایست تکلیفم را با همه و اول با عمه روشن می کردم، ولی اولین چیزی هم که دستگیرم شد این بود که از قرار، دیگران هم همین تصمیم را گرفته بودند، چون تقریبا اوقات همه تلخ بود، از عمه گرفته تا خاله و مادر و حتی حسام.

احساس کردم لابد آن ها فکر کرده اند همین جا باید جلوی من بایستند که من فکر نکنم این من هستم که تصمیم گیرنده ام، و این حس چنان برایم گران آمد که حتی از آنچه می خواستم خلقم تنگ تر و رفتارم تند تر شد. در این میان چیزی که بیش تر از همه برایم عجیب بود رفتار غیرقابل توجیه حسام بود. رفتار عمه که جای سوال نداشت، خاله و مادر را هم می توانستم بفهمم که به خیال خودشان می خواستند من با آینده ام بازی نکنم و برای خودم ناراحت بودند، ولی حسام کجای این معادله بود؟

مدام به خودم می گفتم مهم نیست، اما بی فایده بود چون نمی توانستم بی تفاوت از کنار این سول بگذرم و کنجکاوی رهایم نمی کرد. تا این که سه – چهار روز بعد، از زبان عمه که طبق معمول داشت به در می گفت که دیوار بشنود، شنیدم:

- هرچی سر آدم می آد از چشم سفیدیه! خدا نکنه آدم چشم سفید باشه، اگه بود این سر صد دفعه به سنگ بخوره به هوش نمی آد، آخه پس واسه چی گفته ن هر سری عقلی داره؟ یکی بد می گه، دو تا بد می گن؟ یعهنی عالم بیجا می کنن، شما درست می گی؟ این دختر یه خورده ملاحظه هیچ کس رو نمی کنه. همین حسام هیچی که نمی گه بچه م، ولی معلومه بهش برخورده. حق هم داره. ناسلامتی پنج – شش سال بزرگتره، جای برادر بزرگ این هاست. بعد از اونم بالاخره پسره رفیقش بوده، نه گذاشت نه برداشت، گفت یارو غلط کرده. این رو برات بگم این غلط کرده رو به اون ها نگفت به ماها گفت.

با این که می دانستم این برداشت خود عمه است نه حرف حسام، ولی باز برایم گران تمام شد و از طرفی دوست داشتم یک جوری حرفم به گوش حسام برسد. این که قیافه گرفتنش را همه فهمیده بودند، حالا علتش هرچه بود، مرا از کوره درمی برد.

این بود که همان طور که کیمیا را بغل می کردم که از پله ها بالا بروم، بی اراده دوباره ماهنوش قدیم شدم. با تندی و صدای بلند رو به عمه گفتم:

- بسه دیگه، دیوار شنید!

عمه جا خورد و با چشم های متعجب رو به من برگشت. حق داشت چون مدت ها بود از ماهنوش قدیم خبری نبود. مادر و خاله هم به سرعت تا جلوی آشپزخانه آمدند و مهشید که نیمخیز شده بود سعی می کرد با دست اشاره کند که ساکت! بانو خانم که همان طور به دسته سبزی توی دستش خشکیده بود، نگاهش بین من و عمه سرگردان بود. ادامه دادم:

- از این به در بگو تا دیوار بشنوه هاتون خسته شده م. من نه کرم، نه کورم، نه احمق. می بینم، می شنوم و می فهمم.

مادرم جلو آمد و با التماس گفت:

- مامان جان، حالا چرا ...

- چرا چی؟ چرا عصبانی می شم؟ برای این که عصبانیم می کنین مادرجون!

و بی آن که رویم را از عمه برگردانم با صدای بلند ادامه دادم:

- چرا نشم؟ من دیگه دختر بچه نیستم، وکیل و قیم و بزرگ تر هم نمی خوام. من حالا زنم، یک زن بیست پنج ساله که خودش می تونه برای خودش تصمیم بگیره. اینو حالا، هزار دفعه دیگه م پیش بیاد می گم که دیگران بیجا می کنن برای من تصمیم بگیرن، بدون این که من رو به حساب بیارن. شما، حسام یا هرکسی دیگه م که بهش بربخوره مهم نیست. من مال حراجی نیستم که برای خوشامد دوستان پیشکش بفرستین. پس لطفا هرکس می خواهد بهش برنخوره، حد خودش رو بشناسه.

دندان هایم را از حرص به هم فشردم و تند از پله ها بالا رفتم. لباس های کیمیا را تنش کردم، دیگر توی خانه نمی توانستم بمانم، با خودم گفتم:

- امروز یک کم زودتر می رویم پارک.

ساعت حدود پنج بود که از خانه بیرون آمدم. هنوز توی مغزم کسی فریاد می کشید، کسی که، بی آن که بخواهم، وجه غالبش حسام بود. چرا؟ خودم هم نمی فهمیدم. آن قدر توی ذهنم بر سرش فریاد کشیدم که خسته و وامانده به رعنا پناه بردم. چقدر دلم می خواست در این دنیای به این بزرگی من هم یک چهار دیواری مستقل برای خودم داشتم تا با کیمیای او در آرامش زندگی می کردم. حالا بیش تر از هرزمانی احتیاج به یک زندگی مستقل داشتم. می دانستم که عمه بعد از رفتنم چه بلوایی به پا خواهد کرد. می دانستم که اول از همه این شر، دامن مادرم را می گیرد، بعد هم پدرم را و از الان هرکسی که از در خانه وارد بشود، عمه هربار از اول، با تمام جزئیات، این نمایشنامه را با آب و تاب اجرا خواهد کرد تا یاغی گری مرا اثبات کند. ولی برای من مهم نبود. آب را از سرچشمه باید می بستم تا عمه بین این که به قول خودش برای شفا گرفتنم خدا را شکر کند یا این که باز دعا کند مثل قبل شوم تا زبانم بند بیاید، مردد بماند! من باید تکلیفم را روشن می کردم.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


آن شب برخلاف همیشه تا ساعت هشت و نیم بیرون ماندم.مخصوصا می خواستم پدرم و بقیه هم آمده باشند، عمه روضه را برای آن ها هم خوانده باشد و من سنگم را با همه وا بکنم. ولی وقتی رسیدم، برخلاف انتظارم پدر و عمو نبودند، حسام بود که روی مبل روبروی تلویزیون پشت به در با یک جاسیگاری پر از سیگار نشسته بود. خاله و مادر که از چشم هایشان نگرانی می بارید تا جلوی درآمدند و مهشید همان طور که روی تختش نیمخیز شده بود، سرک می کشید. بی آن که بخواهم تمام تلخی افکار و خشمم به چشم ها و کلام و رفتارم راه باز کرد. با اخم های درهم سلام تندی کردم و بی آن که حتی نیم نگاهی به عمه که علیک سلام گفت بکنم به سمت پله ها رفتم. کیمیا دستش را از دستم بیرون کشید و به سمت حسام دوید. بی آن که به حسام نگاه کنم، گفتم: - کیمیا، بریم لباس هات رو عوض کن. - سلام. حسام بود، نگاهش کردم. به نظرم آمد برخلاف چند روز گذشته قیافه نگرفته. مطمئن بودم عمه با آب و تاب برایش همه چیز را گفته، برای همین فکر کردم حتما خودش فهمیده و رفتارش بیجا بوده که دیگر طلبکار نیست. ولی حالا دیگر این بودم که طلبکار بودم. سلام سردی کردم، خواستم کیمیا را بغل کنم که گفت: - برو خودم می آرمش. بدون این که جوابی بدهم رو برگرداندم و چشمم به مهشید افتاد و بی اختیار به عمه نگاه کردم که با چشم هایی عصبانی خیره خیره نگاهم می کرد. نگاهم را به سردی از عمه برگرداندم و از پله ها بالا رفتم. ده دقیقه بعد حسام با سر و صدا کیمیا را که روی شانه اش گذاشته بود آورد و باز برخلاف دو – سه روز قبل با خوش خلقی گفت: - ماهنوش، لباسش رو عوض کن، ببرمش. خیلی جدی و خشک همان طور که سعی می کردم کیمیا را راضی به پایین آمدن از شانه اش کنم، گفتم: - باید حمام کند. با همان لحن قبلی گفت: - حالا نیم ساعت دیگه حمامش کن. - نه خوابش دیر شده، شام هم نخورده. یکدفعه یک قدم به عقب برداشت، دست کیمیا از دست ها من درآمد و چشم هایم به چشم های خودش افتاد که این بار با لحنی جدی گفت: - اینو وقتی تا این ساعت توی خیابون ها بودین باید فکر می کردین. از این که مثل آقا بالاسرها حرف زد، حرصم بیش تر شد، بی این که جوابش را بدهم با عصبانیت گفتم: - کیمیا! گفتم بیا پایین تا عصبانی نشده م. کیمیا را از شانه اش برداشت. در حالی که می بوسیدش، گذاشتش روی تخت و به طعنه گفت: - ببخشید، یادم رفته بود دخالت بیجا توی کار شما نکنم. و از اتاق بیرون رفت. هنوز در را نبسته بود که با صدایی بلند و لحنی تند گفتم: - خواهش می کنم، توی این خونه رسمه. دوباره در را باز کرد: - چی؟ حوله کیمیا را روی شانه ام انداختم و از کنارش گذشتم و همان طور که به سمت حمام می رفتم با تندی گفتم: - دخالت بیجا، اونم با طلبکاری. نفس عمیقی کشید و بدون این که چیزی بگوید، رفت و من در حالی که دلم خنک شده بود، فکر کردم حالا بعد از این دیگر یاد می گیرند که با من مثل دختربچه ها رفتار نکنند. عجیب بود، چرا رفتار حسام آن قدر برایم آزاردهنده بود که حالا از او حتی از عمه بیش تر حرص داشتم؟ خودم هم نمی فهمیدم، ولی به همین دلیل و ناخواسته تا چند روز بعد هم به همان رفتار خشک و عصبی ادامه دادم. تا این که چند روز بعد، یک رور غروب که با کیمیا از پارک برمی گشتم، نزدیک خانه با صدای بوق گوشخراشی که درست پشت پایم به صدا درآمد از جا پریدم. وقتی برگشتم تا به رانندۀ بی ملاحظه اش یک چیزی بگویم، حسام را دیدم که سرش را از شیشه ماشین بیرون آورده بود و در حالی که می خندید، سلام کرد، عصبانی گفتم: - این چه طرز بوق زدنه، قلبم وایستاد. با لبخند گفت: - اولا سلام کردم، دوما ماشین من یک مدل بوق بیش تر نداره. نمی دونستم واسه صدا زدن یا احوالپرسی یا سلام کردن باید بوق های مدل به مدل داشت. شما به بزرگواری خودتان ببخشین. سوما دوباره سلام. باز بدون این که جواب سلامش را بدهم، گفتم: - حالا که یک مدل بوق بیش تر ندارین، لطف کنین پشت پای دیگران دستتون رو روی بوق نذارین. از ماشین پیاده شده، زانو زد تا کیمیا را بغل کند و دوباره با همان لحن شوخ گفت: - ماهنوش، من یک سلام کردم، یه جواب کافیه. چرا آدمو شرمنده می کنی؟ دیگه این همه عزت و احترام و احوالپرسی برای چیه؟ خنده ام گرفت و مثل برق از مغزم گذشت چقدر دلم برایش تنگ شده بود، ولی جلوی خودم را گرفتم و رو به کیمیا گفتم: - کیمیا، با دایی حسام می ری یا با من می آی؟ به جای کیمیا، حسام که کیمیا را بغل کرده بود و به سمت ماشین می رفت، گفت: - نخیر، با خاله ماهنوش و دایی حسام می ره، سوار شو. « سوار شو » ی آخر را طوری آمرانه گفت که بهم گران آمد، برای همین با لحنی که حالا تمام سعی ام را می کردم که جدی باشد گفتم: - من قدم زنان می آم. - ا ، باشه. پس من و کیمیا از این جا تا خونه با بوق دنبالت می آییم که تنها نباشی. باشه کیمیا؟ بعد دوباره با همان لحن آمرانه ولی نرم گفت: - لطف کنین سوار شین. این که دیگه جواب سلام نیست که سخت باشه. سوار شد و در سمت دیگر را باز کرد. می دانستم که کاری که گفته می کند، برای همین با همان قیافۀ درهم سوار شدم، قیافه ای که به زور سعی می کردم درهم باشد و در را بستم. که باز گفت: - سلام عرض کردم خانم، حال شما؟ تنها راه فرار برای من نگاه نکردن به او بود. برای همین رویم را به سمت خیابان کردم، ولی حسام همان طور که حرکت می کرد به کیمیا گفت: - کیمیا یه خورده با این خاله ماهنوش کار کن. هرچه سعی کردم نتوانستم بی تفاوت باشم و جواب ندهم. این بود که با لحنی که به زور سعی می کردم عصبی باشد گفتم: - با من کار کنه؟! - آره دیگه. این جور که پیش می ره روز به روز تاثیر ایشون روی شما بیش تر می شه، سلام که یادت رفته، قهر که می کنی، غریبی .... حرفش را بریدم و فقط گفتم: - خیلی ممنون. و رو برگرداندم. گفت: - به خدا شوخی نمی کنم. خودت نمی فهمی چقدر اخلاقت شبیه بچه ها شده. همان طور که روبرو را نگاه می کردم، با لحنی که سعی می کردم خونسرد و بی تفاوت باشد گفتم: - تا اون جا که من شنیده م و دیده م، همه دنیا می گن این مردهان که مثل بچه های کوچیک هستن .... و به طعنه اضافه کردم: - نمی دونم، شاید همۀ دنیا اشتباه می کنن. برخلاف انتظارم حسام هم با خونسردی گفت: - نه، فقط اگه این جوریه، پس زن ها یا اصلا به دنیا نیومده ن یا قنداقی ان. بعد نیم نگاهی به من کرد و از ته دل خندید. با حرص گفتم: - بی مزه! - چیه؟ باز جواب نداشتی، لجت گرفت؟ - من جواب نداشتم؟ جواب مال حرف حسابیه آقای محترم، نه حرف ناحسابی. حسام با همان لحن شوخ و بامزه، همان طور که می خندید، گفت: - آهان، اون وقت حرف های حسابی هم فقط اون هاییه که شما و همجنس هاتون می فرمایین دیگه، نه؟ همینه دیگه، بی جنبه ین. به شما خانم های محترم، تا وقتی بگی بله، بله شما درست می گی، همه چی روبراهه و دنیا در صلح و صفا، خدا نکنه یکی جرئت کنه بگه، آقا جان، خانم من، عزیز من، دو دو تا می شه چهار تا، نه پنج تا. اون وقته که خر بیار و باقالی بار کن. هرچه سعی کردم جواب ندهم نشد، این بود که با لحنی که سعی داشتم حرصم را مخفی کنم گفتم: - آهان، لابد شما مردها هم این قدر مظلومین که از ترس این که صلح و صفا به هم نخوره مدام می گین، بله، نه؟ و با تمسخر نگاهش کردم. گفت: - خب البته ما از روی بزرگواری بیش تر مواقع گذشت می کنیم ولی به هر حال یک موقع هایی هم .... آره دیگه. حرفش را قطع کرد، نیم نگاهی به من کرد که با حرص داشتم نگاهش می کردم، و چنان از ته دل خندید که با تمام سعی ام، از شیطنتی که در چشم هایش موج می زد نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. مخصوصا که کیمیا هم از خنده های حسام، بدون این که بفهمد چه خبر است، از ته دل می خندید. به هر حال، به خانه رسیدیم، و بعد از چندین روز، اخم هایم باز شد و احساس آرامش کردم. از طرفی فکر می کردم این آرامش به این خاطر است که با این کارم اشتباه دیگران را به آن ها فهمانده ام، مخصوصا که شنیدم حسام گفته خودش جواب خانم معتمدی را می دهد و دیگر من حرفی در این مورد از دهان هیچ کس نشنیدم. ولی اشتباه می کردم و طولی نکشید که به اشتباهم پی بردم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 10-20-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان برزخ امّا بهشت فصل چهل و هشت

رمان برزخ امّا بهشت فصل چهل و هشت
ده روز بعد، بهرام، بی آن که به کسی خبر بدهد، در یک سفر شش – هفت روزه برای دیدن کیمیا آمد. گفت که تصمیم داشته برای تولد کیمیا بیاید و موفق نشده و در اولین فرصتی که توانسته آمده. با خودش از اسباب بازی و لباس و کفش گرفته تا شامپو و صابون و هرچیزی که مربوط به بچه می شد آورده بود، اما بیش تر لباس ها به خاطر کوچک تر بودن جثۀ کیمیا از سنش برایش بزرگ بود. این بود که بهرام در روزهای بعد اصرار داشت که باز برای کیمیا خرید کند. اولین برخورد بهرام با کیمیا، بعد از این مدت، باز اشک همه را درآورد.

کیمیا اول سریع خودش را توی بغلم قایم کرد. و بعد از چند بار که بهرام صدایش زد « کیمیا، بابایی، منم » رویش را برگرداند و با دقت و اخم هایی درهم نگاهش کرد، ولی به محض این که بهرام دست هایش را جلو آورد، محکم به گردن من چسبید.

اما بعد کم کم درست مثل کسی که چیزی را به خاطر بیاورد، لبخند زد و بغل بهرام رفت. اشک در چشم های بهرام حلقه زده بود. آن وقت بود که دوباره فکر کردم بهرام آن قدر هم که رعنا فکر می کرد بی احساس و خشک نیست، یا شاید بعد از رعنا صورت فرمول های ذهن او هم تغییر کرده بود. به هر حال، در روزهای بعدی به خاطر وقت محدودی که داشت، تقریبا از صبح می آمد پیش کیمیا و بعدازظهرها او را می برد بیرون. بعضی روزها هم خواهش می کرد که من همراهشان بروم تا بتواند مدت بیش تری بیرون بماند و بعد، شب ها تا دیروقت می ماند، ولی شب نمی خوابید. عمه می گفت:

- بدون زنش این جا غریبی می کنه، بی چاره بچه م چه سرنوشتی داشت!

حالا من دلم برای او هم می سوخت. عمه راست می گفت، او مثل من خانواده ای پرجمعیت هم نداشت که دلش را به وجود آن ها گرم کند. این که آدم در این دنیای به این بزرگی فقط یک عمۀ پیر داشته باشد و یک برادر که سال به سال او را نبیند، خیلی سخت است.

شاید اگر پدر و مادرش زنده بودند یا یک فامیل و خانوادۀ گرم داشت آن قدر دلم برایش نمی سوخت. حالا از خودم خجالت می کشیدم، به خاطر این که آن اوایل از این که پدر و مادرش زنده نیستند خوشحال شده بودم، چون فکر کرده بودم اگر مادرش زنده بود حتما بهرام کیمیا را از ما می گرفت.

عمه راست می گفت. این چه سرنوشتی بود که نزدیکان او مسیر طبیعی زندگی را طی نمی کردند. زنش آن قدر ناگهانی در جوانی بایست از بیماری می رفت و پدر و مادرش در تصادف.

یاد عروسی رعنا افتادم و چهرۀ پدر و مادر بهرام که هنوز بهشان نمی آمد پسرشان را داماد کنند. به یادم آمد زن و شوهر آراسته و محترمی بودند که چند ماه بعد از رفتن رعنا خبر تصادف و مرگ آن ها را که پیش رعنا و بهرام می رفتند، شنیدیم. تا مدت ها نمی توانستیم باور کنیم که آن ها مرده اند. به خاطر شناختی که با حرف های رعنا از روحیۀ بهرام پیدا کرده بودم، بهرام برای من غریبه نبود. این بود که وقتی خواهش می کرد به خاطر کیمیا همراهش بیرون بروم، بی آن که احساس بدی داشته باشم یا برایم سخت باشد، قبول می کردم. بهرام مردی موقر و متین بود که وجودش معذبم نمی کرد، در نظر من پدر کیمیا بود و شوهر رعنا، پس محترم بود و آشنا.

شب آخری که ایران بود، باز به خواهش بهرام و به خاطر کیمیا من هم همراهشان رفتم. آن شب چون شام را هم بیرون خوردیم، دیرتر از شب های قبل برگشتیم. وقتی رسیدیم حسام را دیدم که داشت در خانه را باز می کرد. بهرام جلوتر از من به سمتش رفت، دست داد و سلام علیک کرد و من که در تاریک روشن خیابان همراه کیمیا بودم که از شوق دیدن حسام خندان سرش را در سینه ام پنهان کرده بود، آرام آرام نزدیک شدم و با لبخند سلام کردم. ولی حسام بی آن که جوابم را بدهد، با دست در حیاط را به بهرام نشان داد و خیلی جدی گفت:

- بفرمایین، منتظرن.

لبخند رو لبم ماسید، از نگاه و رفتار و برخوردش ماتم برد. چه اتفاقی افتاده بود؟

حسام وقتی بهرام وارد حیاط شد، رو برگرداند و با نگاهی عصبانی به من خیره شد که متحیر ایستاده بودم، و در حالی که به حیاط اشاره می کرد با دندان هایی از خشم به هم فشرده گفت:

- شما سرپرستی این بچه رو با پدرش قبول کرده ین؟!

در کلامش آن قدر خشم و غضب بود که احساس می کردم کلمه ها را لای دندان های به هم فشرده اش می جوید و به کمک رگ های متورم گردنش صدایش را پایین نگه می دارد. هاج و واج پرسیدم:

- چی؟

دو قدم بلند برداشت و رودر روی من قرار گرفت و باز با همان لحن گفت:

- پرسیدم رعنا شوهرش رو هم همراه بچه ش به شما سپرده که هر شب تا بوق سگ دنبال این مرتیکه راه می افتی تو خیابون ها؟

حالا فقط خشم نبود، توهین هم بود که با تک تک کلماتش مثل سیلی توی صورتم می خورد. توهینی تلخ که برای من یادآور موقعیتم بود، من زن بیوه ای بودم که ....

دوست داشتم سیلی محکمی توی صورتش بزنم. سیلی ای که اگر ماهنوش قدیم بودم مطمئنا می زدم.

ولی من حالا ماهنوش قدیم نبودم. قبل از این که خشمم سیلی بشود، بغض شد و به گلویم فشار آورد. دندان هایم را به هم فشار دادم، ولی از میان فک های به هم فشرده ام هیچ صدایی در نیامد، فقط توانستم با دست کنارش بزنم و با قدم هایی سریع، که با حرص به زمین می کوبیدم، از کنارش بگذرم.

در حالی که از شدت غضب نفس هایم به شماره افتاده بود، وارد هال شدم و بدون این که به کسی سلام کنم از پله ها بالا رفتم و همزمان صدای خداحافظی بهرام را شنیدم که با وجود اصرار های مادر و بقیه داشت می رفت. وارد اتاق شدم و در را به هم کوبیدم. مثل دیوانه ها وسط اتاق با قدم های بلند راه می رفتم و با خودم حرف می زدم و از خشم مثل مار به خودم می پیچیدم و با خودم می گفتم:

« چطور جرئت کرد با من این طوری حرف بزند؟! »

ناگهان از صدای فریاد به خود آمدم.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 10-29-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 49

داد می زنم، اصلا هوار می زنم. دارم بهتون می گم این مرتیکه دیگه حق نداره پاش رو این جا بگذاره.

به سمت در اتاق آمدم.

- مادر من، این داماد ماست، شوهر خواهرت بوده، بابای کیمیاست.

- ا ، آن موقع که خواهرم زنش بود، ایشون کار داشتن، پیداشون نبود، حالا ....

مامان حرفش را برید:

- خاله جان قربونت برم، رعنا اصرار داشت که بره. تقصیر این بی چاره چیه؟

حسام که صدایش از خشم دو رگه شده بود با تمسخر جواب داد:

- ا ؟! لابد حالام رعنا وصیت کرده زود عمه ش رو بفرسته ....

خاله با صدایی گریان حرفش را قطع کرد:

- مادر، مگه این بی چاره دلش می خواست این طور بشه؟ مگه تقصیر اینه که زن جوونش پرپر شده؟ اونم داغداره، خدا رو خوش نمی آد.

- خدا رو خوش بیاد یا نیاد، من یک بار دیگه چشمم به اون بیفته ....

باز خاله گریان حرفش را برید:

- مادر من، بچه شه، پس فردا می گه اصلا بچه م رو بدین.

باز فریاد حسام به آسمان رفت:

- بچه ش رو می خواد؟! بندازین جلوش، مرده ببره خودش بزرگش کنه.

این جا عمه حرفش را برید:

- یه لیوان آب بدین بچه م بخوره، ا .... بیخودی کله به کلۀ این می گیرین که چی؟ مادر این قدر جوش نزن، خونت رو کثیف نکن، راست می گی حق با توست، نفهمی از اون هاست، حیا و حجاب هم خوب چیزیه.

خاله عصبی گفت:

- خدا عمرت بده عمه جون، شما که فهمیدین، چرا نفهمی آن ها را می گی، آن هم جلوی همه؟ این را شما به من بگو به نسرین بگو.

حسام عصبی تر از قبل گفت:

- آره به شما بگه که ذوق می کنین، نه؟ خوبه، خیلی خوبه!

عمه با لحنی تند گفت:

- گفتم یه لیوان آب بدین دست بچه م. باز که وایستادین اره می دین تیشه می گیرین که ....

صدای زنگ در و آمدن عمو و پدر حرف ها را نیمه تمام گذاشت. هاج و واج به معنای حرف هایشان فکر می کردم که چند دقیقه بعد خاله عصبی و ناراحت همراه کیمیا آمد و گریه کنان و بی مقدمه گفت که عمۀ بهرام امروز عصر تلفن زده و از قرار، چون گوشی را عمه برداشته مسئله کیمیا و جوانی بهرام را پیش کشیده و آخر سر از من خواستگاری کرده. مثل گیج ها حرف های خاله را زیر و رو می کردم که می گفت:

- آخه خاله، آدم به این مردم چی بگه؟ هنوز آب کفن بچۀ من خشک نشده باید این حرف رو بزنن؟ بچۀ من جوون نبود؟ فقط بچۀ اونا جوونه؟ گفته من روم نمی شه به ناهید خانم بگم بالاخره مادره. خوب آخه اگه خودتون می دونین که درست نیست، چرا مطرح می کنین؟

یواش یواش می فهمیدم چی شده و این میان حتی خاله هم نمی فهمید که حرف هایش مثل سیلی توی صورت من می خورد. باز من مال حراجی شده بودم، آمادۀ فروش! آرام آرام داشتم نه فقط از حسام که از همه عصبانی می شدم و غمی سنگین قلبم را می فشرد. تنها دلیلی که باعث شده بود عمۀ بهرام آن قدر راحت این مسئله را عنوان کند، موقعیت من بود. حتما فکر کرده بود که هم من و هم خانواده ام بابت این لطف آن ها چقدر خوشحال می شویم و در عین حال برای کیمیا هم خوب می شود ....

از شدت رنج احساس می کردم عضلات گردنم هم مثل قلبم درد می کند.

هیچ کس هیچ ملاحظه ای در مورد من نمی کرد، همه به نوعی در فکر احساسات جریحه دار شدۀ خودشان بودند، حسام برای خواهرش، خاله برای دخترش، عمه برای ناراحتی حسام و ... پس من چی؟!

آن شب دوباره مغزم از شدت فشار افکار جورواجور داشت منفجر می شد. از دست همه عصبانی بودم، حس گزندۀ توهینی که هر کدام به من کرده بودند، از عمۀ بهرام تا خانوادۀ خودم و حسام برایم کشنده بود. برای فرار از این رنج فقط به کیمیا پناه بردم. با نگاه به صورت قشنگ و بوییدن موها و فشردن دست های کوچکش به خودم آرامش دادم. این فکر دیوانه ام می کرد که دیگران محبت و وابستگی ام به کیمیا را طوری دیگر استنباط کنند و این طور تصور کنند که با توجه به موقعیتم ازدواج با بهرام را آرزو می کنم. رعنا، باورت می شود من با بهرام ازدواج کنم؟! این هم از آن حرف هایی بود که از شدت خنده دار بودن اشک آدم را در می آورد. این میان توهین مستقیم حسام بیش تر خردم می کرد.

تمام شب را با خودم جنگیدم و صبح خسته و کوفته از جا بلند شدم. فضای خانه برایم سنگین بود و دوست نداشتم در خانه بمانم، وسایلم را برداشتم و به رغم مخالفت خاله و مادر، همراه کیمیا به خانۀ مهشید رفتم، که تازه یک هفته بود به خانه اش رفته بود و اواخر هشت ماهگی را می گذراند. شاید به قول مهشید این هم از محاسن اخلاق سگی من بود که وقتی آن رویم بالا می آمد، دیگر کسی نمی توانست با کارم مخالفت کند، چون در حقیقت اثری نداشت!
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:53 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها