رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
صداي منصوره در طول ساحل پيچيد:
- باربد خان
آرش مثل فنر از جا پريد.
- اين دختر عجب حنجره اي داره پاشيد كه مثل اين كه دعاي من مستجاب شد و شام بالاخره اماده شد و با قدم هايي سريع به طرف ويلا به راه افتاد به غزل نگاه كردم به ارش چشم دوخته بود در عمق نگاهش چيزي نشسته بود كه پشتم را مي لرزاند به دكتر نگاه كردم نگاهمان به هم گره خورد به سرع چشم چرخاندم احساس كردم او هم چيزي را كه من دريافته ام احساس كرده است بلند شدم و گفت
- بهتره عجله كنيد و گرنه ارش واسه مون چيزي نمي ذاره
غزل دستم را گرفت و بلند شد و پرسيد:
- دكتر نمي آييد؟
انگار به زمين چسبيده بود جواب داد
- شما بريد الان مي ام
غزل دتم را كشيد و گفت
-بريم
راه افتاديم ارش دم در ورودي ايستاد و برايمان دست تكان داد غزل هم برايش دست تكان داد و گفت
- اون ديوونه است
- به همين خاطر ديوونگياش كه دوستش دارم حس مي كنم نيمه گمشده منه اون چيزي كه مامان و بابا به عقب هلش دادن
نگاه مشتاقش را به صورتم دوخت و گفت
- خدا رو شكر كه اين كار رو كردن تو اينجوري هزار تا بيشتر دوست داشتني هستي
دلم لرزيد بي اختيار پرسيدم
- تو چي؟ دوستم داري؟
چرخيد و روبرويم ايستا د گفت:
- بيشتر از تمام دنيا
نفسم بند امده بود چشم بر هم گذاشتم صدايش مثل پتك بر سرم اوار شد
- تو داداش خوب مني
چشم باز كردم بازويم را كشيد و گفت
- الان داد منصوره در مي آد زود باش
به سنگيني به حركت در امدم در حاليكه اخرين جمله غزل در مغزم صربان داشت
پشت ميز نشستم ارش پرسيد:
- دكتر نمي اد؟
غزل جواب داد:
- جگفت شما بريد بعدا مي ام
ارش بشقابش را پر كرده و گفت:
- بهتر خدا كنه اصلا نياد
نگاهم كرد
- تو چته؟
به خودم امدم پرسيد:
- چته؟
- نگران دكتري؟
- برو بابا دلت خوشه
قاشقش را پر كرد و گفت
- اصلا به من بگو فضولي؟
غزل نگاهم كرد سر تكان دادم و گفتم
- خوبم اينو ولش كن
منصوره ظرف خوشت را مقابلم گذاشت و پرسيد:
- به خانم زنگ زدين؟
- طبق امر شما يه بار صبح يه بارم پيش از رفتن كنار دريا براي تماشاي غروب
آرش لقمه اش را بلعيد و گفت:
- آخرين غروب عاشقانه دريا
كمي روي صندلي جابجا شد و ادامه داد
- تو اين چند روزه كلي شاعر شدم
در باز شد و دكتر سلانه سلانه وارد شد ارش غريد
- لعنتي اومن گفتم يه شكم سير مي خورم
غزل ريز خنديد و به ارامي گفت
- چقدر حرص مي زني؟
- اينا مثل گرگ مي مونن ولشون كني تير و تخته رو هم مي خورن
گفتم:
- بميرم واسه تو كه اصلا اينجوري نيستي
منصوره گفت
- آقاي دكتر عجله كنيد شام سرد شد
- الان مي آم
رو به منصوره پرسيدم
- خودت چي ؟ چرا نمي شيني
- گرسنه بودم پيش از شما خوردم
آرش گفت
- مي گم رون هاي مرغه كو نگو قبلا دخلش اومده
منصوره گفت
- نه آقا به خدا....
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- عقلت رو دست اين نده منصوره
سر به زير انداخت و به اشپزخانه رفت دكتر روبروي غزلنشست
بشقابش را به طرف غزل گرفت و گفت
- مي شه لطفه
غزل نگاهم كرد سر برگداندم بشقاب را گرفت و براي دكتر غذا كشيد ارش بي خيال غذا مي خورد من اصلا اشتها نداشتم دكتر پرسيد
- با پدرت صحبت كردي؟
نگاهش كرد
- در مورد چي؟
- مادرتون چيزي نگفتن؟
- اتفاقي افتاده؟
- نه بر عكس همه جا امن و امانه
زير چشمي به غزل نگاه كردم وگفتم
- متوجه نمي شم
- در مورد اون دوستم
هاج و واج ناهش كردم به ارامي با ابرو به غزل اشاره كرد گفتم
- بله؟
- هيچ خبري نشده
سر به زير انداختم و گفتم
- جاي تاسفه
ارش با تشر گفت
- فارسي صحبت كنيد ما هم بفهميم
دكتر عامرانه جواب داد
- اين مسئله خصوصيه
و رو به من ادامه داد
- فكر مي كردم خوشحال بشي
به خودم امدم قاشق را در بشقاب رها كردم و گفتم
- نه
- من با پدرتون صحبت كردم
- در مورد چي؟
- مدارم
- مدارك شناسايي
- شناسنامه
به دكتر خيره شدم غزل پرسيد
- براي كي؟
آرش با كنايه گفت
- مسئله خصوصيه
رنگم پريده بود گفتم
- تازه يه هفته است شما چرا اينقدر عجله داريد؟
بي ان كه نگاهم كند گفت
- اگه زود اقدام كنيم زودتر به نتيجه مي رسيم
- احمقانه اس
- واقع بين باش چرا موضوع رو اونجور كه اتفاق افتاده قبول نكنيم
- احمقانه اس اقاي دكتر
بي توجه به جمله ام گفت
- ما بايد به يه درك درست برسيد بايد واقعيت رو قبول كنيم
از پشت ميز بلند شدم و گفتم:
- چرا شما و پدرقوبلش نمي كنيد
- اين جا جاي بحث در اين مورد نيست فقط يك اشاره مي كنم شما بايد خدا رو شكر كنيد بعد از اين همه سال يهو صاحب ،ق متوجه هستيد كه
پوزخندي زدم و گفتم
- البته
ارش گفت:
- خوش به حال بقيه چون انگار نفع بيشتري مي برن
غزل با دلخوري گفت
- چرا هيچ كس به من نمي گه چي شده؟
آرش گفت
- چيزي كه به درد من و تو بخوره نيست
عزل با نگراني گفت
- غذات رو نمي خوري؟
با بدخلقي جواب دادم
- بايد برم چمدونم رو ببندم فردا صبح زود حركت مي كنيم
راه افتادم و گفتم
- شب بخير
غزل پرسيد
- بر نمي گردي پايين
بي انكه نگاهش كنم جواب دادم
- خسته ام مي خوام استراحت كنم
- حداقال يه چيزي بخور تو كه لب به غذات نزدي
به سرعت بالا رفتم صداي غزل چون خنجري در قلبم نشست
- داداش چرا ناراحت بود
وارد اتاق شدم و در را بستم احساس خفقان مي كردم از اين كه پدر اين قدر ساده با مسئله برخورد مي كند به شدت عصباني شدم و از اين كه اين طور بازيچه دكتر صافپور شده بود عصباني تر . من تازه مي خواستم به دنبال خانواده اش باشم و پدر سعي مي كرد به نام خود براي او شناسنامه بگيرد روي تراس رفتم مهتاب دامن سفيدش را روي زمين پهن كرده بود صداي موج هاي بازيگوش در روح انسان چنگ مي انداخت وري صندلي افتادم سرش را به پشتي صندلي تكيه دادم و اسمان پر ستاره شب چشم دوختم فكرم كار نمي كرد گيج شده بودم ضرباتي به در خورد توان حركت نداشتم در با صداي نرمي باز شد غزل را از صداي پايش شناختم صدا زد
- داداش داداش كجايي؟
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
وارد اتاق شدم و در را بستم احساس خفقان مي كردم از اين كه پدر اين قدر ساده با مسئله برخورد مي كند به شدت عصباني شدم و از اين كه اين طور بازيچه دكتر صافپور شده بود عصباني تر . من تازه مي خواستم به دنبال خانواده اش باشم و پدر سعي مي كرد به نام خود براي او شناسنامه بگيرد روي تراس رفتم مهتاب دامن سفيدش را روي زمين پهن كرده بود صداي موج هاي بازيگوش در روح انسان چنگ مي انداخت وري صندلي افتادم سرش را به پشتي صندلي تكيه دادم و اسمان پر ستاره شب چشم دوختم فكرم كار نمي كرد گيج شده بودم ضرباتي به در خورد توان حركت نداشتم در با صداي نرمي باز شد غزل را از صداي پايش شناختم صدا زد
- داداش داداش كجايي؟
هر كلمه اش جان را آتش مي زد زبانم سنگين شده بود صدايي آمد نمي توانستم نگاه از اسمان بر گيرم صدا زد
- باربد جان داداش گلم
صدايش نزديك تر مي شد پرده را كنار زد و گفت
- اينجايي؟ چرا جواب نمي دي؟
به صورت مهتابي رنگش چشم دوختم روبرويم ايستاد و گفت
- نمي خواي باهام حرف بزني؟
چشمانم اشك نشست سر برگرداندم و به اسمان خيره شدم و پرسيد
- با من قهري؟
به زحمت سر تكان دادم به نرده ها تكيه كرد و گفت:
- پس چرا باهام حرف نمي زني؟
نگاهش كردم از مقابلم گذشت دلم هري ريخت با خود انديشيدم شايد مي رود به خودم فشار اوردم تا چيزي بگويم يا حركتي بكنم اما نمي توانستم چه بايد كنم صدايش پايش كه نزديك مي شد ارامم كرد با يك سيني به تراس بازگشت خنديد و گفت
- شامت رو واسه ات اوردم
- ميل ندارم
سيني را در مقابل پايم روي زمين گذاشت و نشست و گفتم:
- رو زمين نشين سرده
- نه به سردي بعضي ها
به تلخي لبخند زدم و گفتم
- دلم گرفته
نيم خيز شد قاشق را در مقابلم گرفت و گفت:
- خودم تمام گره هاي دلت رو واسه ات باز مي كنم
سر برگرداندم و گفتم:
- گره دل من باز شدني نيست
قاشق را در مقابل دهانم گرفت و گفت
- هيچ گره كوري تو دنيا نيست مگه اينكه خودمون اونو سفتش كرده باشيم بخور
سر تكان دادم صدايش پشتم را لرزاند
- به خاطر من
نگاهش كردم چشمانش مي درخشيد نگاهم به جاي زخم روي پيشاني اش افتاد
- خيلي اذيتت كردم
- مخصوصا الان كه غذاتم نمي خوري
سر پيش بردم و لقمه اي كه برايم گرفته بود خوردم با خوشحالي گفت
- پس واقعا باهام اشتي هستي
لقمه را بلعيدم و گفتم:
- هيچ وقت باهات قهر نبودم
قاشق ديگري را در مقابلم گرفت و گفت
- مي دونم
سرم را عقب كشيد و گفتم
- ديگه دارم لوس مي شم
- مگه من تو دنيا چند تا داداش دارم يكي بذار اونم لوس باشه
قاشق را از دستش گرفتم و گفتم:
- تو كه از ديوونه ها خوشت نمي آد
خنديد و گفت:
- نه از هر ديوونه اي اما ديوونه اي مثل تو رو نمي شه دوست نداشت
با صداي بلند خنديد از اين كه مي ديدم او شادمان است احساس رضايت مي كردم روي زمين خزيدم با نگراني گفت
- رو صندلي بشين زمين سرده
قاشق را به طرفش گرفتم و گفتم
- اگه سرده واسه توام سرده
قاشق را در دهانش گذاشتم لبخند زد به اسمان نگاه كردم يك ستاره در دوردست ترين نقطه سوسو مي زد غزل پرسيد
- به چي نگاه مي كني؟
با انگشت به ستاره اشاره كردم و گفتم
- به اون ستاره كوچولو اون كه داره چشمك مي زنه
از روي سيني رد شد و در كنارم نشست و به مسير انگشتم چشم دوخت
- ديدمش
سرش را در اسمان چرخاند با شعف گفت
- اونم يكي ديگه اونجا رو دب اكبر .... اوناها يه ستاره ديگه كه داره چشمك مي زنه
نگاهش كردم از اين كه او در كنارم نشسته بود احساس ارامش مي كردم نگاهم كرد لبخند زدم و به اسمان چشم دوختم
در كناراو زمان را گم كرده بودم و گذر ان را احساس نمي كردم ستاره ها را به هم نشان مي داديم با طرح ستاره ها شكل مي كشيديم و براي هر كدام افسانه اي مي بافتيم
غزل به قهقهه خنديد
- اين ديگه باور نكردنيه
- ما هم كه نمي خوايم چيزي رو باور كنيم
- ولي اين واقعا شاخدار بود اين دليل نمي شه بگي اون ارابه پدر اوليه ماست كه باهاش به سرزمين ايران اومده و ديو هفت سر رو شكست داده و با ايرانهانه عروسي كرده و اين ارابه مقدس به شكل ستاره در اومده تا هميشه مركب پدر بزرگ ايران بمونه اقرار كن دروغه
- منم نگفتم راسته مثل اون ستاره ها كه تو ميگي شبيه ميمونه و اولين انسانه كه هنوز تكامل پيدا نكرده بود
- منم نمي گم راست گفتم
- منم ادعا نكردم راست مي گم
- تو دروغگوي بزرگي هستي
خنده روي لبهايم ماسيد جواب دادم
- البته خيلي زياد
با لحني جدي پرسيد
- ناراحتت كردم؟
نگاهش كردم خنديدم و گفتم
- اون ستاره ها رو ببين شبيه صورت ادمه
به اسمان چشم دوخت و گفت:
- كوش ؟ نشونم بده
به صورتش چشم دوختم و با هيجان گفتم:
- اين ستاره رو ببين از ماه هم خوشگل تره
- كوش كجاست؟ نشونم بده
خنديدم نگاهم كرد هيجانش را فرو خورد و گفت
- خب نشونم بده تو فقط مي گي اون ستاره رو اين ستاره رو اوني كه گفتي بزرگه كوش؟
خنده ام قطع شد به چشمانش خيره شدم و اهسته گفتم:
- روبروي من نشسته
چشم به زمين دوخت و گفت:
- لوسم مي كني
- مگه من تو دنيا چند تا خانم خوشگله دارم يكي بذار اونم لوس باشه
خنديد به اسمان نگاه كرد و گفت:
- اون ستاره رو ببين چقدر پر نوره
دلم نمي خواست جز او ستاره ديگري را ببينم نگاهم كرد
- به چي زل زدي؟
زير لب گفتم:
- كوچولوي من
لبخندي زد و بلند شد من هم ايستادم و با نگراني پرسيدم
- كجا؟
- بايد چمدونم رو ببندم
- منصوره رو صدا كن
- نمي خوام
هنوز جمله اش را تمام نكرده بود كه چند ضربه به در خورد وارد اتاق شدم و گفتم:
- در بازه
دستگيره در به طرف پايين چرخيد و منصوره در استانه در پديدار شد
- بله
- اومدم سيني رو ببرم آقا
غزل سيني به دست از تراس امد و گفت
- باربد تو كه چيزي نخوردي
- يخ كرد ديگه نمي خورم
- گرمش كنم آقا؟
- نه برايم كيك و شير بيار ميلي به غذا ندارم
سيني را از غزل گرفت و به راه افتاد پيش از خارج شدن از اتاق صدايش زدم و گفتم
- به غزل تو بستم وسايلش كمك كن
غزل گفت:
- خودم مي تونم
تيز نگاهش كردم شانه بالا انداخت و گفت
- خب بد اخلاق منصوره لطفا بيا كمكم كن
منصوره از در بيرون رفت هنوز در بسته نشده بود كه ارش سرش را تا گردن از لاي در رد كرد و گفت
- صابخونه اجازه هست؟
- تو كه اومدي بيا تو
وارد اتاق شد و گفت
- خوب خلوت كردين
صدايش را پايين اورد و گفت
- خون خون دكتر رو مي خوره
غزل پرسيد
- واسه چي؟
- نگران شما بود
غزل خودش را به من چسباند و گفت
- بيخود كرد من با داداشم بودم
ارش روي تخت نشست و گفت
- اي پدر بعضي چيزا بسوزه
و زير چشمي نگاهم كرد به قهقهه افتاد چشم غره اي رفتم غزل گفت:
- پدر چي؟
- اون چيزي كه هميشه مي گن پدرش بسوزه
غزل با حالتي گنگ نگاهم كرد و گفت
- متوجه نمي شم
آرش گفت
- از بس كه خنگي
نگاه تندي به ارش كردم دستپاچه شده بود صورتش سرخ شده بود غزل با لحن گلايه اميزي گفت
- هر چي دلش مي خواد مي گه
همانطور كه چپ چپ نگاه ارش مي كردم گفتم:
- به دل نگير ارش عادت داره رو هوا حرف بزنه
و ارش با لحني توجيه كننده گفت:
- واسه اينه كه واقعا خنگم اگه خنگ نبودم كه بلد بودم حرف بزنم
غزل لبخندي زد و گفت
- بخاطر همين خنگيته كه ازت خوشم مي اد
سرم داغ شد غزل رنگ باخت ارش سر به زير انداخت به زحمت نفس مي كشيدم غزل با صدايي لرزان گفت:
- منظورم اينه كه .... كه ازت برادرانه خوشم مي آد
دستم را به صندلي گرفتم تا تعادلم را حفظ كنم ارش خودش را به سرعت بازيافت و گفت
- واسه همين سادگيته كه من دوست دارم زن دادشم بشي
غزل پرسيد
- مگه برادرم داري تو كه گفتي تك بچه اي
خنديد و گفت
- من و اين داداش باربدم عين هم هستيم يكه و يالغوز
حالت تهوع داشتم روي صندلي نشستم ارش كه تازه متوجه شده بود حرفي كه نبايد از دهانش بيرون امده لبخندي تصنعي زد و گفت
- فقط فرقمون اينه كگه اون يه خواهر داره من اونم ندارم.
صورت غزل از هم شگفت. با ابرو به ارش اشاره كردم تا بيشتر از اين خرابكاري نكرده برود سر برگرداندم چند ضربه به در خورد و منصوره وارد شد سيني شير و كيك را روي ميز گذاشت و رو به غزل گفت:
- شب بخير
هاج و واج نگاهش مي كردم ارش جوابش را داد در كه بسته شد، احساس كردم دارم بالا مي اورم بلد شدم و به سرعت به دستشويي پناه بردم احساس كردم هر بار كه عق مي زنم دلم و روده ام از دهانم بيرون مي زند حالم كه بهتر شد ابي به صورتم زدم و از دستشويي بيرون آمدم غزل با نگراني چشم به در دوخته بود ارش به ديوار تكيه داشت و سر به زير انداخته بود و منصوره در استانه در اتاق غزل ايستاده بود غزل به طرفم امد و گفت
- حالت خوبه؟
سر تكان دادم ارش گفت:
- تو يهويي چت شد؟
غزل بازويم را چسبيد و جواب دادم:
- چيز مهمي نيست
منصوره گفت:
- دكتر رو بيدارم كنم؟
- نه اصلا استراحت كنم بهتر مي شم
با كمك غزل به اتاقم برگشتم و روي تخت دراز كشيدم.
-بايد وسايلمو جمع كنم
بايد استراحت كني
و رو به ارش و منصوره كرد و گفت
- شما بريد من اينجا مي مونم تا حالش بهتر بشه
منصوره گفت
- اجازه بديد دكتر رو صدا كنم معاينه اش كنه
با تاكيد كفتم
- نمي خوام
و زير لب غريدم
- نمي خوام اون عوضي بهم دست بزنه
غزل اشاره كرد كه بروند و به منصوره گفت
- لطفا بقيه وسايلم رو تنها ببند
- بله خانم
آرش كنار تخت ايستاد و گفت:
- كمك مي خواي؟
سر تكان دادم. غزل گفت
- خودم مراقبشم
ارش سر تكان داد و از اتاق بيرون رفت تكاني خوردم غزل با نگراني گفت
- حالت بده؟
- نه مي خوام بلد شم وسايلمو جمع كنم
- احتياجي نيست خودم اين كار رو مي كنم
- تو نمي توني
با تحكم گفت
- تو هم نمي توني من بهت اجازه نمي دم از تخت پايين بيايي
سر برگرداندم و نگاهش كردم با چهره اي در هم كشيده نگاهم مي كرد
لبخندي زدم و گفت
- اطاعت مي شه
او هم لبخندي زد و گفت
- حالا چشمات رو ببند وسعي كن بخوابي
- دلم نمي اد
با دست چشمهايم را بست و گفت
- خودتو لوس نكن
چشم بستم غزل نوك انگشتانم را در دست گرفت قلبم مي خواست از جا كنده شود لبخند زدم با تشر كفت
- بخواب
- خوابم نمي آد
- مي خواي مثل بچه ها واست لالايي بخونم
چشم باز كردم نگاه مشتاقم را به صورتش دوختم تمام انچه دقايقي پيش اتفاق افتاده بود از نظرم محو شد باز هم من و او بي ان كه غريبه اي حايل باشد در كنار هم بوديم با دست چشمانم را بست و گفت
- بخواب
با اينكه دلم مي خواست او ساعت ها در كنارم باشد گفتم
- خسته مي شي بهتره تو هم بري استراحت كني
- مگه اون موقع كه من حال نداشتم و تو كنارم مي شستي خسته مي شدي فقط به فكر استراحت باش اگه يه وقت خداي نكرده حالت بد شد نمي خوام مامان بگه من چه جور....
نمي خواستم اين كلمه را بشنوم به ميان حرفش دويدم و گفت
- تو بهتريني بهترين
- پس به حرفم گوش كن
- چشم كوچولوي من
ملحفه رويم كشيد و گفت
- بايد بيشتر مراقب خودت باشي
- لالايي يادت نره
- شيطون ، باشه
ساكت شدم پرسيدم:
- چي شد؟
- دارم فكر مي كنم هوم لالايي رو كه مامان واسه ام مي خوند بخونم؟
قلبم ريخت چشم باز كردم و نگاهش كردم به تندي گفت
- چشما بسته
چشم بسته گفتم:
- مامان مي خوند
- آره ديگه قشنگ يادمه صورت مامان يادم نيست اما شعر لالايي قشنگش تو ذهنمه
- بخون
و او شروع كرد به خواندن
لالا لالا گل گندم
امان از حرف اين مردم
لالا لالا گل باغم
بابات رفته پر از داغم
لا لا لالا گل لاله
كه حرمت ها چه پاماله
لالا لالا گل پونه
خراب شد پايه خونه
بابات رفته به اون دنيا
دلم از زندگي خونه
لالا لالا گل پونه
كوچولوي بي گلدونم
منم با تو تو اين صحرا
تو ليلي و من مجنونم
نذار تنها تو مامانو
كه من زنده نمي مونم
صداي گرم غزل روحم را نوازش مي كرد از بين ابيات لالايي اش به سر نخ هايي دست يافتم مي خواستم بيدار بمانم و بيشتر بدانم. اما پلك هايم سنگين شده بود و صداي غزل برايم دور و دورتر مي شد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
به سنگيني تكان خوردم صداي ارش در گوشم پيچيد
- الحمدالله زنده اس
چشم باز كردم غزل به رويم لبخند زد چشم چرخاندم و نيم نگاهي به صورت خندان ارش انداختم و چشم بر هم گذاشتم. ارش گفت:
- پاشو وقت خواب نيست
به زحمت جواب دادم
- بيدارم
غزل پرسيد
- حالت خوبه؟
چشم باز كردم در نگاهش نگراني موج مي زد به سختي نشستم و گفتم
- خوبم
ارش با نيشخند گفت
- خانم من كه گفتم كه اين هيچ طوريش نمي شه
لفظ خانم كه به غزل گفت چندشم شد چپ چپ نگاهش كردم بي خيال از روي صندلي بلند شد و گفت:
- بهتره زودتر بياي همه معطل تو هستند
از مقابلم كنار رفت نگاهم به چمدانم وسط اتاق افتاد يادم امد امروز به تهران بر مي گرديم نگاهي از روي عجز به غزل كردم قدمي پيش نهاد و گفت
- صبحونه ات رو بيارم بالا؟
سر تكان دادم و گفتم:
- چيزي نمي خورم
- پاشو خودتو لوس نكن مي بينه نازكش داره هي ناز مي كنه
غزل اخمي به ارش كرد و رو به من گفت
- تا لباساتو بپوشي يه چيزي واسه ات اماده مي كنم
پيش از ان كه چيزي بگويم بلند شد و گفت
- تا صبحونه نخوري از اين ويلا بيرون نمي ريم
آنقدر جدي بود كه جاي بحث نمي گذاشت لبخند زدم و گفتم
- اطاعت مي شه
غزل به طرف اتاق به راه افتاد ارش به طرفم امد و روي تخت نشست
غزل كه در را بست با شيطنت گفت
- دكتر داره مي تركه
از تخت پايين امدم و با خونسردي پرسيدم:
- واسه چي ؟
- بخاطر غزل
به تندي به ارش نگاه كردم بلند شد و همانطور كه تختم را مرتب مي كرد گفت
- به من چه چرا به من اينجوري نگاه مي كني
- واسه چي؟
- اينو بايد از تو پرسيد
- گه چرا دكتر بخاطر غزل داره مي تركه؟
- كه چرا تو اينجوري به من نگاه مي كني؟
غريدم :
-آرش
خب بابا از بس اين دختره دور و بر تو مي پلكه
خب؟
صندي را سرجايش گذاشت و گفت
- دكتر جون شما نمي تونه تحمل كنه
و با لودگي ادامه داد:
- بهش مي گن رگ حسادت
وارد دستشويي شدم و همانطور كه در را مي بستم گفتم
- دكتر جون
در ايينه نگاهي به خودم انداختم رنگم پريده بود وضعيت ژوليده ام توي ذوق مي زد از دستشويي بيرون امدم ارش با تعجب گفت
- چه زود دستشويي كردي
به طرف چمدانم رفتم و گفتم:
- رفته بودم دست و صورتم رو بشورم
- شستي؟
لباس ها و حوله ام را از چمدان بيرون آوردم و گفتم:
- مي شورم
- مي ري حموم
- با اجازه
- پايين منتظر تواند
- ده دقيقه ديرتر به تهران برسن چيزي رو از دست نمي دن
وارد حمام شدم و در را بستم صداي ارش در گوشم پيچيد
- كمك نمي خواي؟
لباسهايم را در اوردم و زير دوش ايستادم احساس ارامش مي كردم به ياد لالايي ديشب غزل افتادم وهجوم افكار مثل ابي كه بر سرم مي باريد به مغزم فشار اورد براي مقابله با پدر و دكتر صفاپور اماده بودم
براي اخرين بار در ايينه نگاهي به خودم انداختم سري به اطراف چرخاندم و با خودم تكرار كردم:
- درها رو كه بستم شير ابم كه بستم همه چيزم كه مرتبه
به طرف چمدانم رفتم و گفتم
- كاري نيست
چمدانم را برداشتم و از اتاق بيرون امدم به اتاق ارش و غزل سرك كشيدم همه چيز مرتب بود از پله ها سرازير شدم همه در پذيرايي نشسته بودند غزل با لبخند به طرفم امد و گفت
- عافيت باشه
- سلامت باشي
آرش سوتي زد و گفت
- پسر تو كه هر چي دختر تو جاده باشه هلاك مي كني
غزل دستم را كشيد و گفت
- چشم حسودا كور
و آرش قاطعانه گفت
- بهش باد
غزل صدا زد
- منصوره صبحونه اقا رو بيار
دستش را كشيدم ايستاد و با تعجب نگاهم كرد گفتم
- ميل ندارم
با ملامت گفت:
- سر ميلت مي ارم
توان مقاومت نداشتم مرا پشت ميز نشاند منصوره سيني به دست از اشپزخانه بيرون امد غزل در كنارم نشست تحسين در نگاه منصوره موج مي زد منصوره سيني را در مقابلم گذاشت و گفت:
- ماشاالله امروز چقدر خوشگل شديد اقا جاي مادرتون خالي شما رو ببينه
ارش در طرف ديگرم نشست و گفت
- جاي باباش خاليك ه ببينه چه دسته گلي كاشته
و دست در سيني برد و مشغول خوردن شد غزل با غرور نگاهم كرد سر پيش اورد و زير گوشم گفت
- به دختري كه دل تو رو ببره حسوديم ميشه اگه يه روز يه دختر دل تو رو ببره ديوونه مي شم
و من اهسته در گوشش گفتم
- به مردي كه دل تو رو هم ببره حسوديم مي شه اگه يه روزي مردي دل تو رو ببره من مي ميرم
به رويم لبخند زد و زير گوشم گفت
- دوستت دارم
دلم لرزيد رنگم پريد گردش خون را در زير پوستم احساس كردم صداي تپش قلبم را اشكار مي شنيدم زير گوشش خواندم
- دوستت دارم
چشماش درخشيد سر پيش اورد و دوباره زير گوشم گفت
- تو داداش خوب مني
تمام كاخ روياهايم ويران شد گوشش را به طرف دهانم گرفت و منتظر ماند تا چيزي بگويم به سويش برگشتم و با علاقه بسيار نگاهش كردم غزل خنديد ارش محكم به پايم كوبيد و لب به دندان گزيد و دكتر را نشان داد شانه بالا انداختم و گفتم
-بره به جهنم
غزل برايم لقمه گرفت مشتاقانه و با ولع مشغول خوردن شدم ارش سقلمه اي به پهلويم زد و گفت
- هول نزن اروم تر
لقمه ام را بلعيدم و گفتم
- ديرمون شد
دكتر از روي مبل بلند شد و با چهره اي در هم كشيده نگاهي به ساعتش انداخت و گفت
- خيلي هم دير شد
غزل لقمه اي را كه گرفته بود در دهانم گذاشت و گفت
- ما عجله نداريم بهتره صبحونه ات رو تموم كني
دكتر با تشر گفت
- آرش خان اگه مي شه كمك كنيد وسايلو بذاريم تو ماشين
آرش با بي ميلي از پشت ميز بلند شد و گفت
- فكر مي كنه نوكر باباشم
استكان چاي را سر كشيدم و بلند شدم غزل گفت
- كجا
- سير شدم
لقمه كوچكي را كه گرفته بود به طرفم گرفت و گفت
- اينم بخور ديگه تموم
لقمه را گرفتم و در دهان چپاندم وبراي بردن چمدانم به راه افتادم چمدان را از كنار پله ها برداشتم ارش وارد پذيرايي شد و خطاب به من پرسيد:
تموم شد؟
سر تكان دادم و از كنارش گذشتم منصوره صدا زد
- آرش خان اين ساكم ببريد
از در بيرون رفتم دكتر مشغول جابجا كردن چمدان ها بود چمدانم را پشت ماشين گذاشتم زير چشمي به صورت سرخ و در هم دكتر نگاه كردم بي انكه نگاهم كند چمدان را جابجا كرد به طرف ساختمان به راه افتادم ارش هن هن كنان از در بيرون امد ساك را روي زمين گذاشت و گفت
- توش فولاد پر كرده
دستي به شانه اش كوبيدم وگفتم:
- زنده باشي نبينم عرق كني
- اين ساك عرق ادم رو در مي اره
نگاهي به ساك انداختم و گفت
- اينقدر سنگينه
- وحشتناكه
خم شدم ان را امتحان كردم به سختي تكان مي خورد زير لب پرسيدم
- چي توشه
آرش به لحني جدي گفت
- حتما يه نفر رو دزديده
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
با تعجب به آرش نگاه كردم ادامه داد:
- اونقدر واسه اش شوهر پيدا نكردين يكي از اين ماهيگيراي بدبختو تور زده حتما رفته جلوش گفته من پري دريايي هستم. اون بيچاره هم گول خورد و خب ديگه بقيه اشم از اين ساك معلومه
- ساكو ببر بده دكتر خيالبافي هم بسه
بي توجه به حرف من گفت
- بازش كنيم؟
از كنارش رد شدم و گفتم
- ببر بذارش تو ماشين
- وقتي تو تهران از تو ساك پريد بيرون و گفت اين عروس دريايي من كجاست بهت مي گم
وارد ساختمان شدم منصوره از اشپزخانه بيرون امد غزل سري به اطراف چرخاند و گفت
- همه چيز مرتبه
و خطاب به منصوره پرسيد
- شير گاز رو بستي
- بله خانم
- شير آبم كه چكه نمي كرد
نه خانم
لبخندي به رويم زد و گفت
- مي تونيم بريم
منصوره گفت
- آقا بايد خودشون امتحان كنن و گرنه خيالشون راحت نمي شه
همانطور كه به چشمان غزل چشم دوخته بودم جواب دادم
- ايبار ديگه نه خيالم راحته
غزل به رويم لبخند زد قدرداني در نگاهش نشسته بود منصوره با تعجب نگاهم كرد و گفت
- اولين باره اقا اين خيلي عجيبه
- هر كاري بايد از يه جا شروع بشه
غزل لب به دندان گزيد و گفت
- خب بريم؟
سري به اطراف چرخاندم و گفتم
- بريم
و دو شادوش هم از در خارج شديم از روي ايوان پرسيدم
- چيزي جا نمونده
آرش جواب داد
- نه
- مي خوام در رو ببندم
- ببند
رو به غزل و منصوره گفتم
- شما چيزي جا نذاشتيد
- نه همه جا رو نگاه كردم
- پس بريد سوار شيد
آنها به راه افتادند در را بستم و به طرف دريا سرك كشيدم اتومبيل به حركت در امد ارش پرسيد
- مي خواي بموني؟
از پله ها پايين رفتم و همانطور كه در كنار ارش به راه مي افتادم جواب دادم:
-دلم تو اون ماشينه
اتومبيل دكتر از در ويلا بيرون رفت ارش گفت:
- نرفته دلم واسه اينجا تنگ شد
- واسه اينجا يا دريا؟
- واسه اينجا دريا كه نزديكمه
- كجا؟
با بي خيالي گفت
- يه كاسه اب پر مي كنم بهش فوت مي كنم موج مي زنه فكر مي كنم كنار دريام؟
- مسخره لياقتت همون كاسه اب
با شيطنت گفت
- همه كه اقيانوس نصيبشون نمي شه
دكتر بوق زد با خنده گفتم
- كور شود هر انكس كه نتواند ديد
ارش با خنده گفت
- بذار برسيم تهران اونقت يه وقت خداي نكرده تو جاده اتفاقي واسه مون مي افته خودش به جهنم ما باهاش مي ريم ته دره
از در بيرون رفتيم ان را بستم ارش سوار شد نگاهي به در بسته ويلا انداختم در ماشين را باز كردم و در كنار غزل جا گرفتم دكتر با لحني عصبي گفت
- ظاهرا قصد برگشتن نداريد
به خشكي جواب دادم:
- اتفاقا براي ديدن پدرم عجله دارم
- نگران نباشيد به زودي بهش مي رسيم
لحن دكتر به قدري تند و زننده بود كه همه را به سكوت واداشت با چهره اي در هم كشيده به بيرون خيره شدم و حرفهايي را كه بايد به پدر مي گفتم در ذهنم مرور مي كردم غزل سر به شانه ام گذاشت سر برگرداندم عطر موهايش در بيني ام فرو رفت نفس عميقي كشيدم مي دانستم او را بيشتر از هر چه دوست داشتني است دوست مي دارم منصوره با ارامي گفت
- خانم خيلي خسته شدن
به منصوره نگاه كردم ارش به عقب برگشت دكتر روي پدال گاز فشار اورد ارش پرسيد
- خوابيد؟
به غزل نگاه كردم صورتش را نمي ديدم جواب دادم
- نمي دونم
منصوره با تشر گفت
- ساكت باشيد بذاريد بخوابه ديشب تا صبح پلك رو هم نذاشته
با تعجب به منصوره نگاه كردم ارش گفت
- بالاي سر تو نشسته بود
و در حالي كه زير چشمي به دكتر نگاه مي كرد ادامه داد
- خيلي خاطر تو مي خواد
به ارامي روسري اش را بوسيدم و در حالي كه به پشت سر دكتر چشم دوخته بودم جواب دادم
- منم خيلي خاطرشو مي خوام
دكتر هيچ عكس العملي نشان نداد ارش چشمكي زد و برگشت كمي در صندلي فرو رفتم دستم را دور بازوي غزل حلقه كردم سرم را به پشتي صندلي تكيه داد م و به مناظر سبز و مسحور كننده بيرون چشم دوختم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان شب تقدیر
به ارامي صدا زدم:
- غزل خانم بيدار نمي شي؟
به نرمي تكان خورد سري به اطراف چرخاند لبخند زدم و گفتم:
- رسيديم نمي خواي بيدار شي؟
صورت خواب الودش را با كف دو دست مالش داد نگاهي به من كرد و گفت
- ارش كجاست؟
از سوالش يكه خوردم اما به روي خودم نياوردم غزل هم متوجه شد سوالش بي مورد بوده با خونسردي جواب دادم
- دم در خونه اشون پياده اش كرديم
در را باز كردم و پياده شدم خم شدم و به غزل گفتم:
- پياده نمي شي؟
خنديد و گفت
- هنوز خوابم
دكتر چمدان ها را كنار ماشين گذاشت و در صندوق عقب را بست مادر به طرفمان امد آغوشش را باز كرد غزل به سرعت به طرفش رفت و در آعوشش جاي گرفت مادرم از بالاي شانه او نگاهم كرد با سر سلام كردم موهاي غزل را بوسيد وبا بستن چشم جواب سلامم را داد غزل را از اغوشش كند و به طرفم امد او را در آغوش كشيدم
- سلام
- سلام خسته نباشي
دكتر هم سلام كرد مادر از اغوشم بيرون امد و مشغول احوالپرسي با دكتر شد چمدانم را برداشتم و به راه افتادم پير بابا با اشتياق نگاهم كرد
- سلام پيربابا
- سلام اقا خوش اومدين
- حالت چطوره
- زنده ام شكر خوش گذشت
- جات خالي بود دفعه بعد با هم مي ريم دوتايي
غزل از پشت سرم گفت
- سه تايي منم بايد ببري
از گوشه چشم نگاهش كردم و گفتم
- سه تايي مي ريم
- ايشاالله اقا
- بي بي چطوره
دستش را در هوا تكان داد و گفت
- مشغول غرغر كردن
مادرم گفت
- حالا يه چايي مي خوريدين خستگي در مي گردين
دكتر جواب داد
- واقعا برام مقدور نيست چند روزه كه از خونه بي خبرم نگران خواهرم و خونه و بچه ها هستم
به راه افتادم وارد پذيرايي شدم بي بي با خنده گفت
- خوش اومدين
- سلام بيبي
- سلام بي بي جان سلام
غزل پشت سرم وارد شد و سلام كرد بي بي جواب سلام او را هم با گرمي خاصي داد چمدانم را كنار در رها كردم روي مبل افتادم غزل هم چمدانش را كنار چمدان من گذاشت و روبرويم نشست سري به اطراف چرخاندم و خطاب به بيبي پرسيدم
- هم جا امن و امانه؟
- امن و امان
- منصوره كجا غيبش زد؟
غزل با نگراني پرسيد
- جاش نذاشته باشيم
خنديدم و گفتم
- اورديمش
بي بي جواب داد
- تو اتاقشه الان مي اد
غزل گفت
- ولش كنيد خسته اس بذاريد استراحت كنه
صداي روشن شدن اتومبيل دكتر را شنيدم در قلبم احساس رضايت كردم مادرم وارد سالن شد روي كاناپه دراز كشيدم و گفتم:
- بي بي ناهارت كه اماده اس؟
- بله
مادرم گفت
- بي بي جان زحمتش رو بكش
- چشم خانم
بالاي سرم نشست و گفت
- خوش گذشت
- خيلي جاتون خالي بود
پنجه در موهايم فرو برد و گفت
- دلم داشت پرپر مي زد
به غزل نگاه كردم مادرم متوجه شد خطاب به غزل پرسيد:
- حال خانم خانماي خودم چطوره
- خوب خوبم
- سرت كه بهتر شده؟
- جز اين جاي زخم چيزي نمونده
- خدا رو شكر اونم به زودي از بين مي ره و راحت مي شي
قلبم فشرده شد روي كاناپه نشستم و پرسيدم
- بابا شركته
- مگه قرار بود جاي ديگه باشه؟
منصوره با پارچ اب از اشپزخانه بيرون امد غزل با تعجب پرسيد
- تو چه جوري رفتي تو اشپزخانه
- از راه پشتي
مادرم گفت
- اتاقش اون طرفه پشت اشپزخانه به هم راه دارن
غزل سر تكان داد و گفت
- هوم. يادم نبود
آنقدر اين جمله را صادقانه گفت كه دلم گرفت به سرعت از جا بلند شدم و به بهانه شستن دست و صورت از اتاق خارج شدم اب خنك كه به صورتم خورد احساس ارامش كردم در كمتر از چند ثانيه كارهاي بعد از ظهرم را برنامه ريزي كردم در ايينه نگاهي به خودم كردم موهايم را مرتب كردم و از دستشويي بيرون امدم ميز چيده شده بود غزل مشغول صحبت در مورد سفر بود خاطراتي را تعريف مي كرد و منصوره با ولع گوش مي داد و گاه خاطرات را جرح و تعديل مي كرد و گاه رشته سخن را به دست مي گرفت و اجازه حرف زدن به غزل را نمي داد پشت ميز نشستم و با حرص مشغول خوردن شدم مادرم با تشر گفت
- يكم يواشتر
لقمه ام را بلعيدم و گفتم
- كار دارم
- كجا؟
- بايد برم شركت
غزل گفت
- واسه چي؟
- كار دارم
مادرم گفت
- از فردا مي ري
غزل هم حرف او را تاييد كرد و گفت
- مامان راست مي گه
- نزديك دو هفته اس شركت نرفتم اصلا نمي دونم چه بلايي سر كارام اومده بايد حتما يه سر برم شركت
مادرم گفت
- پرونده هات مي تون تا فردا منتظرت بشن
از پشت ميز بلند شدم و گفتم
- با بابا هم كار دارم
و به راه افتادم بي بي گفت
- حداقل غذاتو تموم كن
زياد گرسنه نبودم
چمدانم را برداشتم وبه سرعت از پله ها بالا رفتم
در اتاقم را باز كردم همه جا مرتب و تميز بود چمدانم را روي تخت انداختم پشت پنجره رفتم پرده را كنار زدم و به حياط نگاه كردم پير بابا زير سايه درخت بيد وسط حياط لميده بود به ارامش و سكوتي كه سرتاسر زندگيش را در چنته داشت حسادت مي كردم نگاهي به ساعتم كردم نزديك سه بود بايد پيش از تعطيل شدن شركت پدر را مي ديدم روبروي ايينه ايستادم و مشغول مرتب كردن موهايم شدم چند ضربه به در خورد همانطور كه سرم را شانه مي كردم گفتم
- در بازه
در باز شد از ايينه مادرم را ديدم كه وارد شد بي انكه نگاهش كنم گفتم
- بفرماييد؟
وارد شد و در را بست به طرفش برگشتم نگراني صورتش را در خود مچاله كرده بود با دلواپسي پرسيد
- داري اماده مي شي؟
- اگه بامن كاري ندارين
- بذار واسه فردا
- بايد با بابا حرف بزنم تو خونه نمي شه
- بعدا حرف بزن و امروز رو استراحت كن شبم مهمونيم
- كجا؟
- خونه عمه بزرگ
- مگه امروز پنج شنبه است
- نه مي خوايم غزل رو ببريم اونجا
- بهش گفتين
- بابات رو كه مي شناسي
روي صندلي نشستم و گفتم
- متاسفانه بله
- قرار شد هر وقت اومدين بريم دست بوسي
بلند شدم و گفتم
- بذاريدش واسه فردا
- نمي شه بابات قبلا قرارش رو گذاشته
شانه بالا انداختم و گفتم
- مثل هميشه بهتره بي من بريد
- در مورد پدرت اينجوري صحبت نكن در ضمن بدون تو نمي شه گفته تو هم بايد باشي
- حتما م خواد توبيخم كنه
- ما چيزي بهش نگفتيم
به مادرم چشم دوختم سكوتم را كه ديد ادامه داد
- گفتيم دختر يكي از كارگراس كه باباش از داربست افتاده اونم بهش شوك وارد شده به هر كلكي بود سرش كلاه گذاشتيم
پوزخندي زدم و گفتم
- پس كلامون پس معركه اس امشب عمه خانم دستتون رو رو مي كنه
- بابا حسابي بهش سفارش كرده
- اوه اوه چقدرم ايشون حرف گوش كنن
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان شب تقدیر
لباسم را عوض كردم و آماده رفتن شدم مادرم پرسيد:
- بازم كه داري اماده مي شي چه اصراري داري؟
به طرف ايوان رفتم و در همان حال گفتم
- از طرف من از عمه خانم بزرگتون عذر خواهي كنيد
مادرم به دنبالم امد صدايش با صداي گام هاي محكمم بر روي پله ها مخلوط شد
- تو امشب مي آي
دستم را در هوا تكان دادم و به طرف اتومبيلم رفتم مادرم فرياد كشيد
- به خاطر مامان
سوار اتومبيل شدم پير بابا به زحمت دل از سايه خنك كند و براي باز كردن در رفت روي گاز فشردم و به طرف شركت به راه افتادم در طول مسير براي چندمين بار متوالي انچه را كه بايد به پدر مي گفتم و جواب هاي احتمالي او را در ذهن مرور مي كردم روبروي شركت كه ايستادم مي دانستم كه پدر را مجاب مي كنم
وارد ساختمان شدم نگهبان با ديدنم به پا خواست و سلام كرد جوابش را دادم و راه اتاق پدر را در پيش گرفتم كارمندان با ديدنم مي ايستادند به سرعت احوالپرسي مي كردم و مي گذشتم سنگيني نگاهشان را بر پشتم احساس مي كردم پشت در اتاق پدر ايستادم از منشي اش پرسيدم
- هستن؟
- بله اقا اجازه بدين اطلاع...
اجازه ندادم حفش را تمام كند چند ضربه به در كوبيدم و وارد شدم پدر با ديدنم از پشت ميز بيرون امد و براي در اغوش كشيدنم دستهايش را باز كرد يخم اب شد لبخندي زدم و با قدم هايي بلند به طرفش رفتم و در اغوشش جاي گرفتم
- سلام بابا
- سلام خوش اومدي
از اعوشش بيرون امدم با غرور نگاهم كرد و پرسيد:
- خوش گذشت؟
- جاي شما خيلي خالي كاش مي اومدين
- اشناالله تو يه فرصت مناسب
سري تكان دادم و گفتم
- ايشاالله
پشت ميزش نشست و با دست اشاره كرد بنشينم روي مبل افتادم پرسيد
- كي اومدين
- يه ساعتي مي شه
- تو شركت كاري داشتي
- اومدم شما رو ببينم
- اينقدر دلت واسه ام تنگ شده بود
حالتي جدي به خودم گرفتم و گفتم
- بايد باهاتون حرف بزنم
- اتفاق خاصي افتاده
- در مورد غزل
- خب
- موضوع چيه؟
- من بايد از تو بپرسم
- دكتر گفت مي خوايد واسه اش شناسنامه بگيريد
- فكر مي كردم خوشحال مي شي
- ما بايد دنبال خانواده اش باشيم
- اونا بايد دنبال بچه اشون باشن
- از شما بعيده بابا
- من تلاش خودم رو كردم هيچ ردي از شون به دست نيومد
- هنوز دو هفته ام نشده
- دوست دكترم كه تو نيرو انتظاميه معتقد بود گشتن بي فايده اس
پوزخندي زدم و گفتم
- بازم دكتر
بي توجه به كنايه من گفت
- هيچ كس مشخصاتش رو به كلانتري نداده عكسشم تو روزنامه نزدن
- بابا تازه دو فته اس دو هفته
- پس بهتره زودتر اقدام كنيم
- كه زودتر به نتيچه برسيم
- درسته
- مثل دكتر صحبت مي كنيد
- اگه نظر اونم اينه پس حق با دكتره
- شما مثل اينكه متوجه نيستيد اون خانواده داره
- هر وقت پيدا شدن تحويلشون مي ديم اگرم پيدا نشدن صاحب يه خواهر شدي به همين سادگي
- بابا
- من دارم دسته گل جنابعالي رو رفع و رجوع مي كنم
از روي مبل بلند شدم و با عصبانيت گفتم
- شما فقط عذابم رو بيشتر مي كنيد
به طرف در به راه افتادم با بي تفاوتي گفت
- شب خونه عمه خانم دعتيم دير نكني
ايستادم و گفتم
- به مامانم گفتم من معذورم
- از اين خبرا نيست جلسه معارفه اس تو هم بايد باشي
به طرف پدر برگشتم و گفتم
- فكر مي كردم با عمه خانم از قبل اشنا شدم
- معارفه غزل
- مگه احتياجي هم هست
- عاقل باش باربد مثل بچه ها رفتار مي كني
- بابا جان تصور شما چي بوده امشب عمه بزرگ شما پته همه اتون رو روي اب مي ريزه
- قبلا پختمش جاي نگراني نيست اون مي خواد با دختر ما اشنا شه
با تعجب گفتم
- دختر ما؟
كمي خيره به پدر نگاه كردم
بي انكه چيزي به پدر بگويم از اتاق بيرون رفتم تحمل فضاي شركت برايم زجر اور بود با عصبانيت در طول راهرو به راه افتادم چشمم به در بسته اتاق كارم افتاد بي اختيار به طرفش كشيده شدم در را باز كردم و وارد اتاق شدم سكوت سنگيني بر همه جا حكمفرما بود پشت ميزم رفتم خاك روي ميز نشسته بود روي صندلي گردان افتادم چرخي زدم و به پرده كركره اتاق خيره شدم فكرم كار نمي كرد احساس كردم جريان زندگي مرا با خود مي برد و من اسير دست حوادثم دسته هاي صندلي را چسبيدم و به كركره ابي رنگ چشم دوختم زمان مي گذشت و من در سكوت اتاقم به دنبال راه حلي بودم نمي خواستم عزل خواهرم باشد و نمي توانستم بگويم كه نيست حوادث روز اول ديدارمان را بارها و بارها در ذهنم مرور كردم سعي كي ردم تمام چيزهايي را كه روزها به عقب پس زده بود زنده كنم و ببينم در گوشه كنار كسي را از قلم نينداخته ام
زنگ تلفنم مرا به خود اورد دست به كمر بردم و گوشي را برداشتم
- بله
- باربد جان
- سلام مامان
- سلام مامان جان كجايي
- شركتم
- اونجا چه كار مي كني
صداي پدرم را شنيدم كه مي پرسيد
- كجاست
مادرم گفت
- مامان جون ما منتظريم
با بي حوصلگي گفتم
- واسه چي؟
صداي غزل به گوشم خورد كه گفت
- كجاست
مادرم جواب داد
- شركته
- نمي آد؟
به مادرم گفتم
- حوصله اش رو ندارم
- يعني چي؟
غزل دوباره پرسيد
- نمي اد
- مي گه نه
صداي غزل در گوشم پيچيد
- سلام
- سلام
- مامان چي ميگه
- از طرف من از عمه عذر بخواه
- من بدون تو نمي رم
- اشتباه مي كني
- من كسي رو اونجا نمي شناسم
- مامان و بابا هستن
- حالت خوبه
- اره
- به نظر نمي اد
- غزل خانم خانم خانمما من خوبم
- باربد جان مي آي؟
- نه
- پس منم نمي رم
مادر گوشي را گرفت و گفت
- مامان جان...
جمله اش تمام نشده بود كه پدرم گوشي را گرفت و با قاطعيت گفت
- تا نيم ساعت ديگه خونه اي
و گوشي را قطع كرد با عصبانيت از جا بلند شدم و راهي شدم نگهبان با ديدنم تعجب كرد و گفت
- شما تو شركت بوديد
بي ان كه جوابش را بدهم از شركت بيرون رفتم و سوار اتومبيل شدم سوئيچ را چراخانم ماشين روشن شد نمي خواستم با صبانيت رانندگي كنم سرم را به فرمان تكيه ددم و چند نفس عميق كشيدم سر بلند كردم و از ايينه نگاهي به خودم انداختم سر تكان دادم و گفتم
- شدم عروسك دستشون باشه باشه ولي از فردا پام رو از اين بازي بيرون مي كشم بذار هر كاري دلشون مي خواد بكنن اگه اونا مي خوان يه دختر داشته باشن قبوله اونا به دنيام اوردن بزرگم كردن با كلي دوا درمون صاحب بچه شدن و واسه ام كلي كارا كردن منم جبران كردم واسه شون يه دختر اوردم چيزي كه مادرم هميشه ارزوشو داشته و پدرم با حسرت در موردش حرف زده ما بي حسابيم امشب حرف حرف اونا ولي از فردا ما ديگه هيچ تعهدي در قبال هم نداريم
روي پدال گاز فشار اوردم و راه خانه را در پيش گرفتم تا براي اخرين بازي درجشن عروسكي خانه دير نكنم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان شب تقدیر
غزل خودش را به من چسباند و زير گوشم گفت
- دلم داره مي تركه
زير چشمي نگاهش كردم رنگش پريده بود با لحني دلداري دهنده گفتم
- نگران چيزي نباش
- با اينجا احساس غريبي مي كنم
- همه چيزش مثل عمه خانم مي مونه قديمي و غبار مرگ گرفته
مادرم تك سرفه اي كرد كه مانع ادامه صحبت ما بشود غزل لب به دندان گزيد و سر به زير انداخت روي مبل جابجا شدم و نگاه سردم را به پدر دوختم چشم از من برگرفت پيشخدمت ليوان شربت را روي ميز گذاشت و گفت
- خانم گفتن اساعه تشريف مي ارن
پدرم لبخندي زد و گفت
- بله بله
غزل آهسته گفت
- دارم غش مي كنم
پوزخندي زدم گفتم
- عمه خانم از دختراي غشي خوشش نمي اد
مادر اخم كرد و من و غزل ساكت شديم حوصله ام سر مي رفت بيخ گلويم خشك شده بود اما جرات دست زدن به ليوان را نداشتم لحظات به كندي مي گذشت به ساعتم نگاه كردم سر بلند كردم و نگاه به مادرم دوختم با چشم و ابرو مي خواست تحمل كنم به پشتي مبل تكيه دادم و نفس عميقي كشيدم پدر به تندي نگاهم كرد غزل سقلمه اي به پهلويم زد صاف نشستم و چهره در هم كشيدم صداي عصاي عمه خانم كه به گوشم خورد پشتم لرزيد احساس دلشوره غريبي بر جانم نشست نگاهي به غزل انداختم حال و روزش بهرت از من نبود با نگراني نگاهم كرد سعي كردم لبخندي بزنم عمه خانم عصا زنان وارد سالن شد بلوز سفيد و دامن مشكي كوتهاي پوشيده بود موهاي سپيدش را از پشت سر جمع كرده بود طلاهاي براقش توي ذوق م زد ارايشي كه كرده بود چند سالي جوانترش مي كرد اما نه انقدر كه با ديدنش به خودت نگويي اين عزرائيل رو جواب كرده ماشاالله به قدش سلام كرديم به صورتهايمان خيره شد و جواب سلامهايمان را تك به تك داد روي صندلي بزرگش نشست پيشخدمت صدنلي كوچكي زير پاهايش گذاشت سر به زير ايساده بودم عمه خانم با صداي شكسته اي كه مي خواست هنوز سر پا بايستد گفت
- بنشينيد
در مبل فرو رفتم از پدرم پرسيد
- حالت چطوره
- خوبم عمه جان
- تو چطوري
سر بلند كردم مادرم لبخندي زد و گفت
- خوبم عمه خانم
- دخترت اينه
عزل خودش را به من چسباند پدرم جواب داد
- بله عمه خانم
- به من سر نمي زني
نگاهش كردم چشمهاي بي فروغش را به من دوخته بود به زحمت لبخندي زدم و گفتم
- از دور جوياي حالتون هستم
- دور دور اينجا نمي اي؟
مادرم به دفاع از من گفت
- كاراش زياده عمه خانم
بي انكه نگاه از من برگيرد گفت
- اون يه مرده بذار خودش حرف بزنه
- حق با مادرمه كاراي شركت زياده منم در گيرم
- جوابي كه مي خواستم بشنوم اين نبود
سر تكان دادم و گفتم
- بله از اين به بعد بيشتر خدمت مي رسم
- درسته اين بهتره
و خطاب به غزل پرسيد:
- تو چطوري بهتر شدي؟
غزل با صدايي لرزان گفت
- بهترم متشكرم
- هنوز چيزي يادت نيومده؟
- نه خير عمه خانم
- شناسنامه رو چيكار كردي؟
رنگم پريد مادر لب به دندان گزيد غزل با تعجب نگاهم كرد پدر گفت
- دنبالش هستم
- براي جلسه معارفه چيكار كردي
- تو فكرش هستم
- زودتر بهتره خيلي زود اقدام كنيد به هر حال بايد فاميل رو با اين موضوع اشنا كرد
- حق با شماست
هاج و واج مانده بودم نگاه پرسشگرم را به مادر دوختم نگاه از من برگرفت غزل با تعجب نگاهم مي كرد و در صورت من به دنبال جواب مي گشت پدر سعي داشت مسير گفتگوها را به سوي ديگري بكشد اما عمه خانم در مورد ميهماني ميهماني كه بايد دعوت شوند و نوع پذيرايي كه بايد بشود حرف مي زد و دست و پاي پدرم را بسته بود مادر سر تكان مي داد و من با چشمهاني گرد شده سعي مي كردم انچه را كه مي شنوم و انچه را كه حدس مي زنم هضم كنم عمه خانم گفت:
- حتما خيلي خوشحالي؟
- بله
- حواست كجاست
- معذرت مي خوام
- مي گم حتما خيلي خوشحالي
- براي چي
- براي خواهرت درست حدس زدم
نگاهي به غزل انداختم سر به زير داشت سر بلند كردم گفتم
- بله
- بله اين كه بعد از سال ها صاحب خواهر شدي جاي خوشحالي هم داره
پدر با دستپاچگي گفت
- عمه خانم اگر اجازه بدين ما مرخص بشيم
عمه نگاهي به ساعتش انداخت و گفت
- هنوز دو ساعت نشده
- عمه جان ملاقاتاي هفتگي ما يك ساعته اس
و با خنده اضافه كرد
- مگه اينكه واسه شام دعوت باشييم
عمه از پيشخدمتش پرسيد
- براي شام دعوتن
- نه خانم
عمه خانم گفت:
- پس مي تونيد بريد
از جا بلند شدم پدرم فت و صورت عمه را بوسيد و ما از دور سر خم كرديم عمه خطاب به مادرم گفت
- مهموني اين هفته پنج شنبه با احتساب پنج شنبه پنج روز وقت داري
مادرم من و من كنان گفت
- اگه عمه خانم اجازه مي دم بندازيم هفته اينده تا زمان كافي داشته باشيم
پدرم حرف مادر را تاييد كرد و گفت
- بله عمه جان حق با فهيمه است مي دونيد كه اينجور مهمونيا احتياج به تداركات زيادي داره
عمه كمي فكر كرد و گفت:
هفته اينده پنج شنبه
پدر سر تكان داد و گفت
- چشم عمه جان
خداحافظي كرديم و به راه افتاديم در حالي كه در مغزم يك سوال بزرك مدام تكرار مي شد مناسبت اين مهماني براي چيست ان هم در اين وضعيت
در كنار غزل جاي گرفتم اتومبيل كه حركت كرد غزل نفس عميقي كشيد و گفت
- داشتم از ترس مي مردم
مادر به عقب برگشت و گفت
- منم بعد از اين همه سال هر وقت مي بينمش مي خوام قبض روح بشم
پدرم با تحكم گفت
- در مورد عمه خانم اينطوري حرف نزنيد
با بي تفاوتي گفتم
- اون ديگه فسيل شده
پدرم تشر زد
- باربد
شانه بالا انداختم و از پنجره بيرون خيره شدم غزل گفت
- چه ارايشي كرده بود
- ماشاالله دل زنده اس
مادرم خنديد و حرف مرا با تكان سر تاييد كرد غزل خنديد و گفت
- آرش حق داشت مي خواست بگيرتش
چشمانم گرد شد نگاه تندي به غزل كردم پدر با عصبانيت گفت
- آرش غلط كرد با شما دو نفر
غزل از روي عجز نگاهم كرد اشاره كردم چيزي نگويد پدر گفت
- اينا همه اش تقصير توئه تو اجازه دادي دوستات در مورد اقوام اينجوري حرف بزنن من از اولم از اين پسره خوشم نمي اومد اون چه طور به خودش اجازه داده در مورد بزرگ فاميل ما اينجوري حرف بزنه باربد
مادر با لحني ارام كننده گفت
- حرص نخورين واسه تون خوب نيست
- باربد يادت باشه با هم صحبت كنيم
- بله
غزل دستم را گرفت به رويش لبخند زدم و دستش را فشردم به صندلي تكيه داد دستهايش را در هم گره كرد و به بيرون چشم دوخت
با رسيدن به خانه ديگر هيچ كس لب نگشود وارد خانه كه شديم از پلكان داخل حياط راه اتاقم را در پيش گرفتم نمي خواستم با كسي حرف بزنم حوصله جر و بحث با پدر را هم نداشتم مي خواستم افكارم را متمركز كنم و به اينده اي كه بالاجبار برايم رقم مي زدند بينديشم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان شب تقدیر
با صداي زنگ تلفن كتاب را روي ميز گذاشتم و گوشي را برداشتم
- بله
- باربد غذا اماده اس
- اومدم
گوشي را قطع كردم نگاهي به تلفن همراهم انداختم و گفتم
- مزاحم هميشه در دسترس
گوشي را روي ميز گذاشتم و براي شام از اتاقم خارج شدم از پله ها كه پايين مي رفتم بوي اشتها آمور خورش قورمه سبزي مشامم را نوازش مي كرد همه دور ميز جمع بودند به روي غزل لبخند زدم و پشت ميز نشستم در صورت پدر از عصبانيت چند ساعت پيش خبري نبود بشقابم را پر كردم و در سكوت مشغول خوردن شدم نگاهم هر از چند گاهي با نگاه غزل گره مي خورد و وجودم را مرتعش مي كرد مادرم به ارامي گفت
- اشتهات باز شد
- بله بوي غذا حسابي تحريكم كرده
غزل گفت
- تو شمال كه تقريبا هيچ چيزي نمي خورد
- اين ديگه اغراقه
- واقعيته انگار روزه بود
پدر گفت
- باربد هميشه تو سفر از اشتها مي افته
مادرم خنده ريزي كرد و گفت
- درست بر عكس شما
- هر كي يه اخلاقي داره
غزل خنديد و گفت
- پس منم مثل پدر جون هستم چون اشتهام حسابي زياد شده بود
پدر گفت
- اون بخاطر دوره نقاهت بوده
غزل شانه بالا انداخت و گفت
- شايد نمي دونم
نگاهم به جاي زخم روي پيشاني اش افتاد متوجه شد دستي به پيشاني اش كشيد و گفت
- ديگه خوب شده
ديگر ميلي به خوردن نداشتم مادر متوجه حالم شده بود قاشق را در بشقاب رها كردم نگاه نگران مادر عذابم مي داد عذر خواهي كردم و بلند شدم غزل با تعجب پرسيد
- چي شد
- سير شدم
- تو كه داشتي با اشتها مي خوردي
لبخند تصنعي زدم و گفتم
- يه شكم دارم درست به اندازه اونم خوردم
از ميز دور شدم و روبروي تلويزيون نشستم ان را روشن كردم و به ظاهر مشغول تماشاي تلويزيون شدم حضور مادر در كنارم احساس كردم و وانمود كردم مشغول تماشاي تلويزيون هستم اهسته گفت
- خودتو بخاطر مسئله اي كه گذشته و تموم شده عذاب نده
چشم به زمين دوختم و گفتم
- احساس عذاب مي كنم
- به نوع ديگه جبران كن
نگاهش كردم ابروهايش را بالا كشيد و گفت
- از غصه خوردن بهتره
- مثلا چه كاري من چه كار مي تونم واسه اش بكنم
نيم نگاهي به پدرم انداخت و گفت
- كمك كن گذشته اش را يادش بياد
با تعجب به مادرم نگاه كردم ادامه داد
- واسه اش بسه نزديك دو هفته اس كه اون پيش ماست دلم براي پدر و مادرش مي سوزه
نگاهم كرد و گفت
- چرا اينجوري نگام مي كني؟
لبخندي زدم و گفتم
- شما بهترين هستيد
- سعي كردم تو هم بهترين باشي
چهره در هم كشيدم و گفتم
- من نمي تونم بهش بگم خواهرم نيست توانش رو ندارم
مادر سر به زير انداخت و گفت
- منم واسه همينه كه تا حالا هيچ حرفي بهش نزدم
نگاه مهربانش را به من دوخت و ادامه داد
- نگران تو هم هستم با خودم مي گم هر طوري شده خانواده اش را راضي مي كنم اما ته دلم هميشه مي ترسم مي ترسم اونا سر لج بيفتن گاهي وقتا فكر مي كنم حق با پدرته
از ترديد مادر دلم لرزيد با خود انديشيدم دقايقي پيش از اشكار كردن حقيقت مي گفت و حالا از پدر طرفداري مي كند مادر ادامه داد
- بعد از مهموني ديگه همه چيز تموم مي شه
انگار كه با خودش حرف مي زند گفت
- نمي دونم شايد اينجوري برايش بهتر باشه يه خانواده خوب و مرفه كه همه نوع امكانات در اختيارش مي ذارن به هر حال از لباساش معلوم بود كه از خانواده چندان مرفه اي هم نبوده چي مي گم كاملا مشخص بود كه از يه خانواده سطح پايينه البته اينم دليل خوبي نيست كه ما نخوايم بچه اشون رو بهشون پس بديم نمي دونم واقعا نمي دونم
به ميان حرف مادرم دويدم و گفتم
- قضيه اين مهموني چيه؟
نگاهم كرد و با حالتي تسليم گونه گفت
- مي خوايم خواهرت رو به فاميل معرفي كنيم
دلم لرزيد گفتم
- خواهرم؟
مادر نگاهم كرد ناليدم
- اون خواهر من نيست
- تا پنچ شنبه ديگه خواهرت مي شه رسما تو كه اين فاميل رو مي شناسي به پدر نگاه كردم سر به سر غزل مي گذاشت غزل شادمانه مي خنديد گونه هايش گل انداخته بود چشمهايش مي درخشيد و موهاي ابريشميش روي شانه پخش شده بود
- - تصميمي بابا چيه
- راهنمايي عمه خانمه
- اونو چطور راضي كردين
- مي دوني كه رگ خوابش دست باباته
به مادرم چشم دوختم و گفتم
- رگ خواب بابا دست كيه؟
مادرم لب به دندان گزيد سر تكان دادم مادرم گفت:
- اينا بخاطر توئه ما دوستت داريم
- بله متوجه شدم
- باربد
- كاش حداقل بهم مي گفتين برنامه اتون چيه
- به هر حال تصميمات گفته شده بود
با عصبانيت فرياد زدم
- پس سهم من تو اين ماجرا چي بوده بايد به منم مي گفتين
غزل با تعجب نگاهم كرد پدر با خونسردي گفت
- الان فهميدي خب فرق داره/؟
- نه مسلما نه
به طرف پله ها به راه افتادم پدر گفت
- ما فقط مي خوايم اشتباهات تو رو رفع رجوع كنيم
به طرف پدر برگشتم و گفتم
- مطمئن باشيد از فردا ديگه هيچ اشتباهي نخواهم كرد كه شما بخاطرش تو دردسر بيفتيد
به سرعت از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم در را به شدت بستم و روي تخت افتادم به سقف خيره شدم دلم مي خواست فرياد بكشم به شدت عصبي بودم صداي زنگ تلفن مثل اوار روي سرم خراب شد دلم مي خواست گوشي را به ديوار بكوبم كوچكترين صدايي عصبي ترم مي كرد گوشي را برداشتم و گفتم
- بله
صداي ارش ارامم كرد
- سلام رفيق گشت و گذار
- سلام
- خبريه؟
- نه
- صدات كه يه چيز ديگه مي گه
- چيز خاصي نيست از خستگي ايه
- كجايي
- خونه
- پس قطع مي كنم تو زنگ بزن
و با شيطنت اضافه كرد
- پول تلفنمون زياد مي شه
و پيش از عكس العمل من گوشي را قطع كرد اصلا حوصله نداشتم غريدم
- لعنتي
گوشي را قطع كردم و روي سينه ام گذاشتم دست دراز كردم و گوشي تلفن را از كنار تختم برداشتم و شماره خانه ارش را گرفتم با اولين بوق گوشي را برداشت
- سلام
- سلام
- چطوري
- مگه تو دكتري
- بداخلاق چه خبر
- سلامتي ياد چاق سلامتي افتادي
- بابا اين تلفن همراه تو پوست ادم رو مي كنه اما حالا خيالم راحته تو پول مي دي
- جون به جونت كنن خسيسي
- اينم يه هنره كه هر كسي نداره
- خب
- خب كه خب
- كاري باهام داشتي
- زن زدم بخاطر شمال ازت تشكر كنم
- قابل نداشت
- بعدم....
- بگو گوشم با توئه
- هيچي ولش كن
- هر چور ميلته
دلم مي خواست زودتر خداحافظي كنم مي خواستم با خودم تنها باش
آرش پرسيد
- حالت چطوره
- چند بار مي پرسي
- مگه قبلا پرسيده بودم
- خوبم
- غزلت چطوره
يخم اب شد جواب دادم
- خوبه
- اوه نبينم صدات بلرزه
- مواظب باش دلت نلرزه صدا كه سهله
- پاك از دست رفتي
- نه اون خواهرمه
و به تلخي ادامه دادم
- از پنج شنبه هفته ديگه اون رسما خواهرم مي ش
بغض گلويم را به سختي فشرد ارش گفت
- منظورت چيه
- ولم كن ارش
- باربد
گوشي را قطع كردم اشك از گوشه چشمم جاري شد دلم براي خودم مي سوخت صورت غزل در نظرم بزرگ و بزرگتر شد و مي ديدم ، او را چه ساده مي بازم صداي زنگ تلفنم بلند شد مي دانستم ارش است گوشي ام را خاموش كردم سرم را در بالش فرو بردم نمي خواستم صداي هق هق گريه ام به گوش كسي برسد
غلتي زدم و به سقف خيره شدم احساس ارامش مي كردم بغضم را فرو خوردم نمي خواستم بيشتر از اين گريه كنم در ذهنم خطاب به خودم گفتم اروم باش مرد مگه چي شده تو واسه يه زن گريه مي كني اونم كي يه كسي كه از راه رسيده و همه زندگي ات و به هم ريخته عاقل باش و خوب بهش فكر كن خوشگله ؟ مهربونه؟ خودت پيداش كردي كه چي هزار تا دختر مثل اون هست نه از اون خوشگل تر از اون نازتر كه با يه اشاره واسه ات هلاك مي شن تو كه اهل اينجور برنامه ها نبودي شيطنت مي كردي اما دل نمي دادي واسه پسر اقاي ايماني افت داره عاشق يه دختر ناشناس بشه خوب فكر كن با يه بار ديدن كه ادم عاشق نمي شه كه چي نشستي و تو غروب كلي تماشاش كردي چشم كه باز كرد تو ني ني چشاش اتيش ديدي حرف كه زد صداش تو رو به اسمون برد ببين همه اينا دليل خوبي واسه دوست داشتن مي شه عاقل باش پسر خوب عاقل
بغض فرو خورده ام به صورت دو قطره اشك از گوشه چشمم بر روي شقيقه هايم لغزيدند مي دانستم به خودم دروغ مي گويم من غزل را دوست داشتم با تمام غريبه بودنش چشمانش را صدايش را و وجودش را مي پرستيدم با همان يكبار ديدن عشق كه تزريقي نيست تحقيقي هم نيست تلفيقي هم نيست عشق عشق است دوست داشتن حق است غزل زندگي است ان هم براي تمام لحظات
نيمه غلتي زدم و به پهلو افتادم شقيقه ام را با انگشت فشردم و اهسته ناليدم:
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان شب تقدیر
نيمه غلتي زدم و به پهلو افتادم شقيقه ام را با انگشت فشردم و اهسته ناليدم:
- اون خواهر من نيست
نور كمرنگ خورشيد از لابلاي پرده دزدانه سرك مي كشيد چشم باز كردم به شدت احساس خستگي مي كردم . دوباره چشم بر هم گذاشتم حوادث ديروز مثل برق از سرم گذشت روي تخت نشستم و نگاهي به ساعتم انداختم نزديك شش و نيم بود از تخت پايين پريدم صحنه اي نو در زندگيم ورق مي خورد و من مي خواستم اين صحنه را خودم پر كنم
در كمتر از نيم ساعت اماده شدم تلفنم را به كمر اويختم كيفم را برداشتم و از پله هاي منتهي به حياط پايين رفتم نمي خواستم كسي را ببينم پير بابا مشغول رسيدگي به باغچه بود با تعجب نگاهم كرد سلامي سرسري كردم و پشت فرمان نشستم هاج و واج مانده بود شيشه را پايين كشيدم و گفتم:
- نمي خواين در رو باز كنين؟
به خودش امد و گفت
- الان اقا
و سلانه سلانه به طرف در رفت اتومبيل را روشن كردم بي بي از در بيرون امد و با صدا بلند گفت:
- كجا/؟
بي توجه به او حركت كردم فرياد زد
- صبحونه نخوردي
شيشه را بالا كشيدم پير بابا كنار در ايستاده بود و نگاهم مي كرد به سرعت از در بيرون رفتم و راهي شركت شدم
مي دانستم بدجنسي است اما تصور صورت بهت زده و نگران پدر و مادرم سر ميز صبحانه دلم را خنك مي كرد خيابان هاي خلوت را پشت سر مي گذاشتم نگاه پرسشگر پير بابا هنوز هم در نظرم بود و سوالي بزرگ در قلبم كه ايا اين شيوه اي درست است؟
نگهباني شركت از ديدنم تعجب كرد سلام سردي كردم با بهت جوابم را داد و گفت
- اقا هنوز كسي نيومده
بي انكه چيزي بگويم از مقابلش گذشتم و وارد ساختمان اصلي شركت شدم همه جا در سكوتي مبهم فرو رفته بود انعكاس صداي پايم در راهرو به من قوت قلب مي داد گلدانهايي كه در طول راهرو خوابيده بودن دبا صداي پايم بيدار مي شدند و مشتاقانه به من خوش امد مي گفتند و سبزي وجودشان را به رخم مي كشيدند پشت در اتاقم ايستادم كف دستم را روي در گذاشتم ناگهان تصور اين كه امروز غزل را نديدم بر جانم نيشتر زد نفس عميقي كشيدم و سرم را به شدت تكان دادم تا اين فكر را از ذهنم بيرون كنم بايد به هر نحوي شده اين مسئله را براي خودم حل مي كردم كه نسبت به او بايد احساسي برادرانه داشته باشم هر چند اين كار بغايت برايم مشكل بود
در را باز كردم و وارد شدم كيفم را روي ميز گذاشتم و پرده را كنار زدم تمام وسايل در خلسه روشنايي خورشيد فرو رفت پشت ميزم نشستم دستم را به ميز حايل كردم و سرم را به مشتهاي در هم گره كرده ام تكيه دادم مي خواستم تمركز لازمه را براي كار پيدا كنم قلبم مالامال از عشق غزل بود به صندلي تكيه دادم دست و دلم به كار نمي رفت چرخي زدم و از پنجره به شهري كه در بي خبري تمام دست و پا مي زد خيره شدم زير لب گفتم:
- خوش به حال همه اتون
چند ضربه به در اتاق خورد چرخي زدم و گفتم
- بفرماييد
در باز شد نگهبان در استانه در پديدار شد و سر به زير ايستاد پرسيدم
- بله
- اتفاقي افتاده قربان
- واسه چي؟
- شما صبح به اين زودي اومدين
- نه مي خوام به كارام برسم خيلي عقب افتاده ان
- بله قربان
پيش از ان كه از در بيرون برود پرسيدم
- چطور مگه
- هيچي قربان فضولي كردم ببخشيد ولي من وظيفه دارم مواظب تمام ورود و خروج ها باشم
- به ميان حرفش دويدم و گفتم
- متوجه هستم بفرماييد
با تعجب نگاهم كرد از خودم بدم امد تا به امروز با هيچ كس اينطور صحبت نكرده بودم بيرون رفت و در را بست كمي به در بسته نگاه كردم و خطاب به خودم گفتم:
-بهتره شروع كني نگار زندگي شروع شد
در كيفم را باز كردم پرونده اي را كه پدر يك ماه پيش به من داده بود بيرون كشيدم و مشغول كار شدم
انقدر در كار غرق شدم بودم كه گذر زمان را احساس نمي كردم مي نوشتم حساب مي كردم مي خواندم و باز از نو شروع مي كردم به شدت سرگرم بودم كه در اتاقم باز شد سربلند كردم پدرم با چهره اي برافروخته در استانه در ايستاده بود ايستادم و سلام كردم در را بست و گفت
- اين مسخره بازي ها چيه بچه شدي باربد؟
- متوجه نمي شم
- قهر كردي اومدي شركت
نگاهي به پوشه اي كه در مقابلم باز بود انداختم و گفتم
- كارام عقب افتاده بود
- چرا داري با من و مادرم لجبازي مي كني؟
- اشتباه مي كنيد
- چرا متوجه نيستي ما هر كاري ميك نيم به خاطر توئه بخاطر پسر عزيزمون
در حالي كه با خودكارم بازي مي كردم با لحني بي تفاوت گفتم
- منم از تون ممنونم
- باربد اين كارا چيه؟
- من فقط مي خوام به كاراي عقب افتاده ام برسم
- گوشي ات رو واسه چي خاموش كردي
- نمي خواستم كسي مزاحمم بشه
سر تكان داد و گفت
- باشه باشه به كارات برس قول مي دم كسي مزاحمت نشه
از در بيرون رفت و در را به شدت به هم كوبيد روي صندلي افتادم و گفتم
- اميدوارم
روي پرونده خم شدم و مشغول محاسبه شدم
زمان مي گذشت و من سرگرم كار خويش بودم از اين كه محاسبات پيچيده رياضي باعث شده بود به مسائل اطرافم فكر نكنم احساس رضايت مي كردم گذر زمان را نمي فهميدم و در خودم غرق بودم صداي زنگ تلفن مرا از روي صندلي جدا كرد از ترس خودم خنده ام گرفت گوشي را برداشتم و با لحني جدي گفتم:
- بله
صداي گرم غزل بر جانم نشست
سلام داداشي
يخم اب شد اما زود خودم را جمع و جور كردم و با همان لحن جدي گفتم
- سلام
- خوبي؟
- بله
- چرا نموندي تا بيدار شم؟
- من كار دارم نمي تونم معطل تو بشم
- اتفاقي افتاده
- نه
- به نظر ناراحتي
- كارم زياده وقت سر خاروندن ندارم
- مزاحمت شدم
دلم مي خواست بگويم نه تو هستي مني چگونه مزاحم باشي اما با لحني خشك جواب دادم
- نه نه زياد
با لحني غم گرفته پرسيد
- كي مي اي خونه
- هر وقت كارام تموم شد
- منتظرتم
- خداحافظ
نمي خواستم خداحافظي كردنش را بشنوم پيش از ان كه چيزي بگويد گوشي را قطع كردم قلبم به سختي فشرده مي شد اما چاره ديگري نداشتم ديگر حوصله كار كردن نداشتم نگاهي به ساعت انداختم نزديك ظهر بود احساس گرسنگي كردم بلند شدم براي فرار از خودم بهانه خوبي به دست اورده بودم تا شب خودم را به انواع و اقسام راه ها سرگرم كردم شب ديرتر از هميشه به خانه رفتم از پلكان حياط به اتاقم رفتم همه جا مرتب و تميز بود به شدت خسته بودم روي تخت افتادم هزاران فرمول رياضي در مغزم رژه مي رفتند برجهاي چند طبقه روي هم اوار مي شدند و من مجبور بودم ده واحد ساختماني را در زميني به مساحت هشتصد متر جا بدم انقدر حساب كرده بودم زير بناي هر ساختمان چقدر بايد باشد تا زميني كمتري ببرد كه مغزم ديگر كار نمي كرد ضرباتي به در اتاقم خورد به طرف در چرخيدم گفتم
- در بازه
در با صداي نرمي باز شد و هيكل پري سان غزل در استانه ان پديدار شد
- سلام خسته نباشي
ترديد در صدايش موج مي زد لبخندي زدم و گفتم
- سلام بيا تو
كمي نگاهم كرد انگار مي ترسيد وارد شود گفتم
- بيا تو
قدم به داخل اتاق گذاشت خستگي روزمرگي ازتنم بيرون رفت روي تخت نشستم و پرسيدم:
- امروز چطوري؟
و با دست به صندلي اشاره كردم و نشست و گفت
- اگه تو هميشه اينجوري مهربون باشي بهترم مي شم
- معذرت مي خوام
دستش را در مقابل بيني اش گرفت و گفت
- هيس حرف نزن
چشم بر هم نهادم و گفتم
- اطاعت مي شه سرور من
- مامان نگرانته
- واسه چي
- اون از صبح رفتنت اينم از شب برگشتنت
سر به زير انداختم و گفتم
-كارام زياده
بهونه نيار
نگاهش كردم ، چقدر زيباتر شده بود لبخندي زدم و گفتم
-رنگ گل به اي چقدر بهت مي آد
- بحث رو عوض نكن
چهره در هم كشيدم و گفتم
- تا يكي دو روز ديگه بهتر مي شم
- و تا اون روز
- بايد تحملم كنيد
بلند شد و گفت
- پس سعي كن زودتر خوب بشي ديگرون رو نمي دونم اما من تحملم كمه
از قاطعيتي كه در كلامش بود خنده ام گرفت و گفتم
- چشم حتما
- به جاي خنده پاشو بريم پايين
و با مهرباني اضافه كرد
- شام اماده اس
همانطور كه خنده بر لبانم نشسته بود گفتم
- چشم
از تخت پايين امدم و گفتم
- من اماده ام
- بهترين داداش دنيايي
دلم لرزيد به تلخي سر تكان دادم و گفتم
- تو هم بهترين غزل دونيايي
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان شب تقدیر
دوشادوش هم از اتاق بيرون رفتيم جلوتر از من مي رفت نگاهش كه مي كردم لبريز از عشق مي شدم وارد پذيرايي شديم چهره در هم كشيدم و سلام كردم مادرم مهربانانه نگاهم كرد و جواب سلامم را داد اما رفتار سرد پدر باعث شد خودش را كنترل كند غزل اخمي كرد و ارام گفت
- اخمتو باز كن
روي مبل نشستم و روزنامه اي را كه روي ميز بود برداشتم به صفحه روزنامه چشم دوختم و بي ان كه حواسم متوجه آن باشد وانمود كردم مشغول مطالعه هستم پدر پرسيد:
- كار اون پرونده به كجا رسيد؟
روزنامه را كمي پايين اوردم و گفتم
- حساباش تموم شد فردا مي اورم دفترتون
- خب چطور شد؟ چند تا ساختمون مي شه؟
- الان نقشه ها همرام نيست بايد رو اونا توضيح بدم
مادرم گفت
- تو رو خدا در مورد كاراتون اينجا بحس نكنيد حوصله ام سر مي ره
بي بي روبروي مادر ايستاد و گفت
- خانم شام اماده اس
مادر به ارامي گفت
- دكتر الان ديگه پيداش مي شه
با تعجب به مادر نگاه كردم و گفتم
- دكتر؟
صداي زنگ تلفن مادرم را نجات داد به رف تلفن رفت به غزل نگاه كردم سر به زير انداخت مادرم رو به من كرد و گفت
- با تو كار دارن
- كيه؟
- ارش خان
با طمانينه از جا بلند شدم و گوشي را از مادرم گرفتم
- سلام
- سلام و زهر مار اصلا معلومه كدوم گوري هستي؟
- زير سايه شما
- تو كجايي از صبح تا حالا هر چي زنگ مي زنم خاموشي؟
- گوشي رو داشته باش از بالا بر مي دارم
- صبر كن صبر كن قطع مي كنم خودت زنگ بزن
- خسيس
- باباته
گوشي را قطع كرد لبخندي زدم اما ان را به سرعت فرو خوردم گوشي را گذاشتم و گفتم
- مگه دكتر شام اينجاست؟
پدر پيشدستي كرد و به جاي مادرم گفت
- بله من دعوتش كردم
با لحني نيشدار گفتم
- كار خوبي كردين
مادرم با لحني دلجويانه گفت
- دكتر مي اد در مورد مهموني باهامون صحبت كنه
- فكر مي كردم من پسرتون هستم
- باربد
- براي خودم متاسفم
نگاهي به غزل كردم و به سرعت از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم و در را قفل كردم روي تخت نشستم به شدت عصبي بودم دلم مي خواست خرخره دكتر را بجوم چند ضربه به در اتاقم خورد روي تخت افتادم دستگيره در به طرف پايين كشيده شد سرم را در بالش فرو بردم صداي غزل در جانم چنگ انداخت
- باربد... باربد جان در رو باز كن
تاب مقاومت نداشتم بلند شدم و گفتم
- چي مي خواي؟
- در رو باز كن بخاطر غزل
- مي خوام تنها باشم
در دلم دعا كردم بماند و دوباره بگويد در رو باز كن صدايش دنيا را به من بخشيد
- بخاطر غزل
رفتم و در را به رويش باز كردم نگاهم كرد و گفت
- بيام تو؟
از مقابل درك نار فتم روي صندلي نشستم وارد شد و در را بست امد و روبرويم بر روي زمين نشست و گفت
- از دست منم ناراحتي؟
سر تكان دادم و گفتم
- نه تو كه گناهي نداري
- ببخش
- واسه چي؟
سر به زير انداخت دستم را روي سرش گذاشتم اما ان به سرعت عقب كشيدم نگاهم كرد لبخندي زدم روي زمين نشستم و گفتم
- تو منو ببخش
- واسه چي؟
- به خاطر اين كه
صداي زنگ تلفن بلند شد غريدم
- لعنتي
غزل نگاهم كرد گفتم
- ولش كن
اخم كرد بلند شدم و گوشي را برداشتم
- بله
- بله و بلا مگه نگفتي زنگ مي زني
- يادم رفت
- منم اگه جاي تو بودم دوستام يادم مي رفت
- حرف بيخودي نزن
- بازم كه داغوني
- چيزي نيست
غزل ارام پرسيد
- كيه؟
- ارش
ارش گفت
- جونم كي با من كار داره؟
- خودتو لوس نكن
- تو صدام كردي
- غزل پرسيد كيه گفتم ارش
- اونجاست
- اره
- مي گم ما رو فراموش كردي د واسه همينه ديگه
با تشر گفتم
- آرش
- سلام برسون
رو به غزل گفتم
- سلام مي رسونه
دستش را دراز كرد و گفت
- حالش خوبه؟
كمي خيره نگاهش كردم گوشي را به طرفش گرفتم و گفتم
- خوبه
گوشي را از من گرفت و مشغول احوالپرسي شد با تعجب نگاهش كردم متوجه سنگيني نگاهم شد سر بلند كرد رنگش پريد احساس كردم از من شرمنده شده است چيزي كه از ذهنم گذشت پشتم را لرزاند نمي توانستم وزن بدنم را تحمل كنم روي تخت نشستم به سختي نفس مي كشيدم صداي غزل مي لرزيد به سرعت خداحافظي كرد نگاهش مي كردم گوشي را به طرفم گرفت با دستي لرزان گوشي را گرفت سرم گيج مي رفت صداي ارش را به خوبي نمي شنيدم به زحمت لب گشودم و گفتم
- به مامانت سلام برسون
- يعني قطع كنم
- بعدا بهت زنگ مي زنم
- الو
گوشي را قطع كردم غزل بلند شد دستپاچه به نظر مي رسيد توان حرف زدن نداشتم گفت:
- واسه شام مي اي؟
خيره نگاهش كردم به راه افتاد در را كه بست تنهايي مشمئز كننده اي را در قلبم احساس كردم احساس خفقان مي كردم بلند شدم به در بسته اتاق نگاه كردم سلانه سلانه به راه افتادم از پله ها پايين رفتم سوار اتومبيلم شدم چند بوق زدم پير بابا از اتاقش بيرون امد دوباره بوق زدم پير بابا مشغول باز كردن در شد مادرم از ساختمان بيرون امد روي پدال گاز فشار اوردم چرخ هاي اتومبيل از جا كنده شد نمي دانستم به كجا مي روم مي خواستم از همه دور باشم از خودم دور باشم به ياد صورت غزل كه مي افتادم قلبم فشرده مي شد اسم ارش دگرگونش كرد نمي خواستم باور كنم. نمي خواستم به چيزي كه در ذهنم جان گرفته بود اجازه پرورش بدهم اما نمي توانستم اين تصور را از ذهنم بيرون بريزم به خودم كه امدم در خيابان انديشه بودم جايي كه براي اولين بار غزل را ديدم در گوشه اي تاريك پارك كردم و به وسط خيابان چشم دوختم ذهنم كار نمي كرد سرم را به صندلي تكيه دادم و به وسط خيابان چشم دوختم صورت پريده رنگ غزل را با ان موهاي پريشان و پيشاني شكسته در مقابلم جان مي گرفت و من همچنان به خيابان چشم دوخته بودم براي فرو خوردن اشكم چشم بستم و اهي از بين دندان هاي كليد كرده ام بيرون امد لب به دندان گزيدم و با صدايي لرزان گفتم
- عاشقانه زندگي من دوستت دارم دوستت دارم
سري تكان دادم و گفتم
- كاش اينو مي فهميدي غزل .... غزل....غزل..... كاي مي فهميدي.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 01:42 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|