شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد |
07-12-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرداب چشم او
مرداب چشم او
سالی گذشته است
زان ماجرای که عشق من و او از آن شکفت
زان شام ها که شعر فریبای من شنید
در آن شب امید
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود
در گوش من
ترانه نیزار می سرود
آغوش مهر او
گرمای بیکرانه ظهر کویر داشت
زان ماجرای تلخ
سالی گذشته است
با آنکه داستان من و او کهن شده است
با آنکه دوستدار شکارم ، ولی هنوز
هرگاه بر کرانه مرداب می رسم
با تیر سینه سوز
مرغابیان وحشی آن را نمیزنم
........................
در آن شب امید
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود !
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
07-14-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من و تو
من و تو
خنده ای ، خنده ی گل مهتاب
شعله ای ، شعله ی دل خورشید
بوسه ای ، بوسه ی سحرگاهان
نغمه ای ، نغمه ی لب امید
غنچه ای ، غنچه ی بهار حیات
عشوه ای ، عشوه ی نگاه نیاز
مژده ای ، مژده ی شکست فنا
چشمه ای ، چشمه ی نهفته راز
ناله ام ، ناله ی نی آلام
لاله ام . لاله ی دل خونبار
هاله ام ، هاله ی گناه سیاه
واله ام ، واله ی وفای نگار
ژاله ام ، ژاله ی مه رؤیا
باده ام ، باده ای ز ساغر ننگ
بیش از اینم بتر ، که می بینی
شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ
|
07-16-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مینای آرزو
مینای آرزو
من کیستم ؟ ترانه لبهای آرزو
همچون صدف ، نشسته به دریای آرزو
تلخ آب مرگ می خورم و دم نمی زنم
اندر هوای جرعه ی صهبای آرزو
مستان به خواب ناز رفته اند و من
بیدارم از شراره ی مینای آرزو
شبها به یاد روی تو صد بوسه می زنم
بر روی ماهتاب شب آرای آرزو
جز در سرای درد که دیگر حکایتی است
چشم منست و جلوه ی دنیای آرزو
در گلشن حیات که روییده خار غم
ماییم و ما و سایه ی طوبای آرزو
پنداشتم که خواهش دل را کرانه ایست
اما کرانه کو و تمنای آرزو
امروز خون دل خورم و زنده ام که باز
دل بسته ام به وعده فردای آرزو
|
07-16-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نامه سرخ
نامه سرخ
دیشب به یاد آن شب عشق افروز
حسرت ، درون مجمر دل می سوخت
حرمان ، به زیر دخمه ی پندارم
شمع هوس ، به یاد تو می افروخت
یاد آمدم چو بوسه ی آتشگیر
می تافت از لبان تو ، لرزیدم
یا چون به روی دو سنگ پستانم
دندان زدی به گرد تو پیچیدم
در زیر آبشار بلند ماه
گیسوی من به روی تو می خوابید
وز کهکشان دیده ی شتابت
راز نگاه شیفته ، می تابید
«میگون» خموش بود و سکوتی سرد
خوابیده بود در دل صحراها
بر گوش آن سکوت نمی آویخت
جز نغمه ی تپیدن قلب ما
پاینده باد لذت آن لحظه
کز جذبه اش دو دیده چو آتش بود
هوشم رمید و روی تو غلتیدم
سر تا به پام لرزش و خواهش بود
یاد آوری که پیکر عریانم
رنگین ز خون سبز چمن گردید ؟
دست تو بهر شستن رنگ آن
چون مه ، به روی قامت من لغزید ؟
آشفته بود زلفم و می گفتم
خواننده راز شام هوس رانی
خواننده و از ملامت همسالان
گیرد دلم غبار پشیمانی
خندیدی و به طعنه نگه کردی
یعنی که دختران همه می دانند
«سرمگو» ز شیوه ی ما پیداست
راز درون ز حال برون خوانند
«فرخ» سه ماه می گذرد زانشب
دردا ، کنون ز شهر شما دورم
دورم ولی هنوز تو را جویم
دانی که از فریب و ریا دورم
باور بکن مصاحب و همرازم
جز خاطرات عشق تو ، یاری نیست
جانم ازین شکنجه ی تنهایی
بر لب رسید و راه فراری نیست
گاهی به خویش گفته ام ای غافل
با انتحار می رهی از این دام
اما دوباره یاد تو می گوید
آید زمان عشق و وصال و کام
« شیراز « با تمام دل افروزیش
در چشم من ستاره خاموشی است
بیگانه ام ز مردم و حیرانم ، کاین سر نوشت عشق
و همآغوشی است
منظورم از نوشتن این نامه
بشکستن صراحی دردم بود
دردی که سرنوشت پریشانی
دیریست تا به ساعر جان فزود
چرخیده شب ز نیمه و ناچارم
کوته کنم حدیث دل ناشاد
پایان نامه عهد قدیم ماست :
«نوشین» شراب ساغر «فرخ» باد !
|
07-17-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نفرین شده
نفرین شده
تشنه ام چون کویر تبداری
که زبان می کشد به سینه ی آب
نه امیدی که چشمه ای یابم
نه فریبی که ره برم به سراب
در دلم سنگ تیره گون خطا
در گلو عقده های پوزش لال
در سرم خاطرات بی سامان
بر لبم قصه های عشقی کال
دست یک زن که صورتش محو است
در بخور کبود اوهامم
فلس خورشید های سوزان را
می فشاند به دوزخ کامم
چشم من بسته با طلسم شکیب
زانکه شبکور شهر خورشیدم
دیگرم دخمه ایست بستر خواب
چون شبی پیش یار خوابیدم
زیر آن دخمه پشت یک در کور
دیر گاهیست کز نهیب هراس
میکشم ناله باز کن در را
با توأم ای که می سپاری پاس
لیکن از گوشه های دخمه ی ژرف
خسته آهنگ و آشنا به هراس
پاسخ آید که - : باز کن در را
با تو أم ای که می سپاری پاس
|
07-20-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ننگ
ننگ
خندید و روی سینه ی سوزان من فشرد
آن غنچه های سر زده از شاخه ی بلور
غرق غرور گشتم و گفتی نشسته ام
بر بالهای موج خروشنده ی سرور
ما هر دو از نیاز جوانی در التهاب
درمان خود نهفته به پادزهر بوسه ها
سوزانده در شرار عطش توبه ی کهن
افشانده در کویر هوس دانه ی حیا
- مه خفته روی بام شب و تا سپیده دم
بسیار مانده ، خسته شدی ، لحظه ای بخواب
- بیدار مانده ام که بر این غنچه های سنگ
امواج بوسه هدیه کنی چون کف شراب
چون کودکی که طاقت او را ربوده تب
پیچنده بود و از بدنش شعله می جهید
اما ز سکر بوسه و تخدیر چشم و دست
کم کم به خواب رفت و در آغوشم آرمید
وقتی که روز تشنه درون اتاق ما
اشباح تیره را به فروغ سحر شکست
او دیدگان سرزنش آمیز خود گشود
شرمنده وار و غمزده پهلوی من نشست
یک لحظه در خموشی خود بود و ناگهان
آیینه ای برابر چهرم گرفت و گفت :
حک است بر کتیبه ی پیشانی تو : ننگ
خود را بکش که ننگی و نتوانیش نهفت
گویی که بیم سرزنشت نیست ، ای عجب
شستی به آب خیره سری آبروی خویش
سرخاب هرزگی زده ای روی گونه ام
اینست هنر که شهره ی رذلی به کوی خویش
آیینه را گرفتم و افکندم و شکست
گفتم که بگذر از سر جادوی ننگ و نام
کاین داستان کهنه که رنگ فنا گرفت
دامی است در گذرگه مستی و عشق و کام
پرهیز اگر به دیده ی شوخ تو جلوه داشت
دیشب اسیر دام هوسها نمی شدی
وز گیر و دار وسوسه نفس طعمه جوی
راه گریز جسته و رسوا نمی شدی
|
07-20-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نهفته
نهفته
گفته بودی با زن همسایه ات
داستان شاعری و دختری
شاعری دلداده ، پژمان و خموش
دختری ، افسانه ای ، افسونگری :
-« سالها زین پیش او را دیده ام
همچنان با دیدگان پُر غرور
همچنان لب بسته و مات و ملول
دوستی بگسسته از عیش و سرور
شعر جادویش به هر دفتر که بود
بارها با شوق و رغبت خوانده ام
چو شنیدم از لبانش ناله ای
روی آن اشک غمی افشانده ام
در دل شعرش چو می بینم تپش
قلب ِ خاموشم ز شادی می تپد
شعر او چون لذت شام زفاف
دامنم در بحر مستی می کشد
دختری طناز باید آنکه او
عاشقی را این چنین رسوا کند
آتشی افروزد و در سینه اش
شاعری بنشیند و غوغا کند
وه چه مواجست آن گیسوی بور
که به شعرش خوانده : زلف ِ آفتاب
بی گمان مستی به مردان می دهد
آن دو چشم همچو دریای شراب
لیکن او را الفتی با شعر نیست
از چه رو با آشنا نا آشناست
عاشق خود را نمی خواند به مِهر
با خدای خویشتن بی اعتناست
آرزو دارم که بینم روی تو
دختر سنگین دل شاعر پسند
تا بدانم با چه افسون و طلسم
پای مردی را فرو بستی به بند
کاش بهر گیسوان بور من
یک غزل می ساخت این افسانه گو
تا به جانش می پذیرفتم به جان
دل همی انداختم در پای او»
چون زن همسایه این گفت ، ای دریغ
گریه ها کردم چو باران زار زار
وای بر بخت گناه آلوده ام
وای بر این تشنه سوز بی قرار
من ز سوز عشق تو شاعر شدم
این همه شعر و غزل بهر تو بود
تو نمی دانی هنوز این ماجرا
آه می میرم ، حیاتم را چه سود
|
07-21-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نیاز
نیاز
ای عطر بهار زندگانی
ای ماه شکفته ی دل افروز
ای پیک دیار عشق و مستی
ای جام شراب خنده آموز
یک لحظه به پیچ در مشامم
یک شب بنشین بر آسمانم
یک بار بزن در نیازم
یک جرعه بریز بر زبانم
|
07-22-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یار
یار
لغزنده چون اثیر
رخشنده چون شهاب
رقصنده چون فریب
گیرنده چون شراب
پوینده چون امید
گوینده چون نگاه
پاینده چون خیال
سوزنده چون گناه
فرخنده چون شباب
دلزنده چون بهار ...
اینست آنچه من
خوانم به نام : «یار»
|
07-24-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک شب
یک شب
نه ، امشب این خیال از سر به در کن
که بعداً هفته ها امید دیدار
بیایی لیک تا صبحم نمانی
دمی باشی و بگریزی پری وار
خودت گفتی که یک شب پیشت آیم
از امشب فرصتی دلخواه تر نیست
ببین شعری برایت ساختم دوش
بیا نزدیکتر تشویشت از چیست؟
برون کن جامه عریان و هوسناک
برقص و در سرم یادی بیفروز
دوبازو حلقه کن بر گردن من
مرا در کوره ی مهرت ، همی سوز
چرا ترسی زن همسایه بیند
که سر بر سینه ی من می گذاری؟
زنست و فاش سازد از حسادت
هزاران قصه زین شب زنده داری؟
نمی دانی که شب از نیمه چرخید
به هر در رو کنی کس نیست بیدار
و گر بیرون روی افتان و خیزان
تو را با گزمه ها افتد سر و کار!
اگر از پچ پچ زنها هراسی
چرا آواز شعرم را شنیدی؟
چرا هر جا نشستی لب گشودی
که یک معشوق شاعر بر گزیدی؟
بگفتی : نامزد ، او مهربانست
اگر پرسید دیشب با که بودی؟
بگویم سر گذشت عشق پاکم
بسازم بهر عشق او سرودی
در آن گویم اثیر گیسوانت
چو موی آفتاب زرنگارست
نفسهای ترا نوشم که عطرش
چو بوی خنده ی صبح بهارست
تو شعر خامشی ، الهام بخشی
من از عشق تو گشتم نغمه پرداز ...
چو شعر خویش را خوانم به گوشش
مرا می بخشد و می بوسدم باز
چه می فهمد که دیشب با تو بودم
چه می فهمد دل هر جایی من
درون سینه دیشب تا سحرگاه
تپید از عشق آتش ریز یک زن!
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 12:30 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|