24)
نامه هایم هیچگاه به دست او نمی رسید ، زیرا همیشه این مکتوبهای عاشقانه و سوزناک را تنها برای قلب تنهای خود می نوشتم .
* * *
مدتهای مدیدی از او بی خبر بودم تا اینکه یک روز بی خبر به خانه آمد . بر خلاف انتظارم ، با محبت و مهربانی مرا در آغوش گرفت و گفت :
- شهره ، من هنوز هم مثل سابق به تو علاقمندم ! باور کن هرگز زنی را نخواهم یافت که با چنین شرایطی ، با من و در کنار من ، به زندگی ادامه دهد . تو زن مهربان و فداکاری هستی . من در حق تو ظلم کرده ام . و حالا پشیمانم . باور کن خیلی فکر کردم . شب و روز با خود جنگیدم . بالاخره فقط به یک نتیجه رسیدم . می دانم که تو زن با گذشت و فداکاری هستی و خوب می دانی که هنوز عاشقت هستم ! بیا و قبول کن که موقتا از همدیگر جدا شویم ، وقتی که سر و صدا ها خوابید و آبها از آسیاب افتاد ، دوباره با هم ازدواج خواهیم کرد . در این فاصله ، می توانم اموال و دیگر وسایل زندگیم را از چنگ آنها در آورم ، بعدا خواهیم رفت در گوشه ای دور افتاده و دور از چشم آنها به زندگی سرشار از عشق خود ادامه خواهیم داد . من در نزد تو اعتراف می کنم که در زندگی نقطه ضعفی دارم و آن پول است . نمی توانم تحمل کنم که وسایلی را که سالها با زحمت و دسترنج خود به دست آورده ام ، برادر هایم از آن استفاده برده و به ریش ما بخندند . بیا و پیشنهاد مرا بپذیر . این به نفع هر دوی ماست !
- نه جمشید ، یکبار گول حرفهایت را خوردم و با تو ازدواج کردم . گمان می بردم که تو مرد با اراده ای هستی . مردی هستی که می توانم در هنگام گرفتاری و مصائب زندگی به تو تکیه کنم و دوشادوش هم به مقابله با سختی ها برویم . اما دیگر فریبت را نخواهم خورد . من همچو کوهی استوار و پا بر جا ، در مقابلشان ایستادگی خواهم کرد . تو از اولین روز آشنایی ، به من یک زندگی توام با سعادت را وعده دادی ، پس چه شد آن سعادت ؟ چه شد آن وعده های پوچ و تو خالی تو ؟
او قیافه معصومانه ای به خود گرفت و آنقدر گریه کرد و آنقدر در گوش من نجوا های عاشقانه سر داد که من بار دیگر فریب سخنانش را خوردم . و به او قول مساعد دادم تا پیشنهادش را بپذیرم . یک روز با توافق یکدیگر و بنا به قولی که بیم ما رد و بدل گردید ، شانه به شانه هم وارد ساختمان دادگستری شدیم . ساعتی بعد هر دو با ورقه گواهی عدم سازش از آنجا خارج شدیم ، در حالیکه جمشید ، هنوز هم به من نوید زندگی شیرین را می داد و تکرار می نمود که این طلاق موقتی است و تنها به خاطر ساکت شدن آنها و گرفتن وسایل زندگیش از آن خانه ، به این حیله توسل جسته است . . .
آنگاه از من جدا شد تا ورقه فتح و ظفرمندی خود را به خانواده اش نشان دهد . از آن روز به بعد رفتار جمشید تا حدودی بهتر شد . سوگند یاد می نمود که بعد از اینکه اوضاع بر وفق مراد بود ، دوباره مرا به عقد خود در آورد . حدودا یک ماهی از این ماجرا گذشت ، ولی ما هنوز جهت طلاق به محضر مراجعه نکرده بودیم . تا اینکه یک روز به توسط یکی از همکاران و دوست نزدیک او متوجه شدم که تمام سخنانش دروغ و کذب بوده و او قصد زندگی کردن مجدد با مرا ندارد . اولش باور نداشتم ، اما وقتی آن روز در مقابل یکدیگر قرار گرفتیم ، حقیقت را دانستم . بالاخره او آمد و در کمال خونسردی مقابلم نشست و گفت :
- خوب بالاخره چکار می خواهی بکنی ؟ !
لبخند تلخی زدم و گفتم :
- تصمیم گیرنده تو هستی نه من .
- اینقدر سر سخت نباش . می دانی که ما برای همدیگر ساخته نشده ایم . چرا به این ناراحتی ها خاتمه نمی دهی ؟ تو می خواهی چه چیزی را ثابت کنی ؟ می دانی که من نمی توانم از تصمیم خود منصرف شوم . من تنها هستم و آنها مرا در حلقه محاصره خود قرار داده اند و هر لحظه بر فشار خود می افزایند . ازدواج با تو ، تنها یک جهالت محض بود و بس . من تو را دوست می داشتم ، اما به فکر آداب و رسوم خانواده ام نبودم . مادرم هرگز حاضر نیست از سنتهای قدیمی خود دست بردارد .
- ولی آنها اشتباه می کند . باید این سنتها را به دور ریخت . باید آنها را با حقیقت زندگی آشنا کرد .
- حقیقتی وجود ندارد . حقیقت در خواب خرگوشی فرو رفته . هیچگاه ، واقعیت را آنچنن که می پنداری وجود ندارد . آری حقیقت مرده است !
- نه تو اشتباه می کنی . حقیقت همیشه زنده خواهد ماند . چشمان تو ، بینایی دیدن حقیقت را ندارد . شما ها حقایق را می بینید ، اما چشمان خود را بر روی آن می بندید . خداوندا ، تو چگونه نمی توانی دوستم بداری ؟ ! آیا حس ترحم هم در وجود تو مرده ؟ حالا که نمی توانی دوستم بداری ، لااقل ترحمت را از من دریغ مدار .