بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 05-22-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۲:قسمت اول
هنوز زنگ ساعت به صدا در نیامده بود که صدای زنگ در بیدارم کرد.هوا روشن نشده بود.بلند شدم و به خیال اینکه مرتضی برگشته،رفتم سمت در حیاط.پشت در که رسیدم پرسیدم:کیه؟
_باز کن،مهدی هستم.
نفهمیدم چطور در را باز کردم و خودم را انداختم به آغوش مهدی.انگار بوی او ،بوی زندگی بود که پس از مرگ طولانی به فریادم رسید.موهایم را نوازش کرد و گفت:چرا گریه میکنی؟
به چشمهایش خیره شدم که مثل من هوای گریه داشت و پر آب شده بود.
_تو چرا گریه میکنی داداش؟ناراحتی که چند وقته نیومدی سراغم؟
_آاخ که اگه عاقل بودم،حالا اینجا نبودام.
_شوهر نامردت کجاست؟
_مسافرته.بیا بریم تو.
از دیدنش به اندازهای خوشحال بودم که زبانم بند آماده بود،با لکنت حرف میزدم و در ادای کلمات گیر میکردم.گاه میخندیدم و گاه اشکم سرازیر میشد.مهدی به روی مبل نشست.زیر چشمی نگاهش کردم که محو تماشای من،سرش چرخ میخورد به این سؤ و آن سوی اتاق.سکوت کرده بود و از نگاهش غم میبارید.پلکهایش از شدت خواب آلودگی داشت جفت میشد که بالش گذشتم زیر سرش.آهسته گفت:دستت درد نکنه،من باید برم.
_حالا یه کم بخواب بعد برو.
_کار دارم پریا،نزا زیاد بخوابم.
هرچه فکر میکنم یادم نمیاد اون روز به چه دلیل گریه کردم.همانقدر یادم هست که آنقدر نوازشم کرد که همه غمهای یک سال زندگی نکبت بار با مرتضی از یادم رفت.
چای را خورده نخورده بلند شد،پاکت را از جیبش بیرون آورد و گذاشت بر روی میز.توی چشمهایم زًل زد و گفت:این کار چی بود کردی؟من وضعم بد نیست.
دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم چه قدر نگرانش هستم.از چهره بر افروخته و حالت نگاهم فهمید که چه قدر نگران هستم.گفت:اینجور نگام نکن.من هم درس میخونم و هم کار میکنم.خوب معلومه که ظاهرم با آدمهای رفاه زده فرق داره.اینقدر نگران من نباش.راست بگو این پول از کجا اومده؟مال اون مرتیکه از خدا بی خبره؟
_نه خیر،این پول ماله خودمه دلم میخواد بدمش به تو.
پریا،گمان نمیکردم دروغ گو شده باشی.
_پس انداز کردم.حالا هم بهش احتیاج ندارم.
_دروغ نگو خواهر .میدونم مرتضی آدمی نیست که پول دست تو بده.
_از کجا انقدر مطمئنی؟
_گوش کن پریا،اون پولی که از فروختن طلاهای مادر و زن عمو به دست آوردیم،ددیم دست یکی از بازاریا هر ماه سودشو میگیریم.ما هیچ احتیاجی به پول تو نداریم.پاس بهتره بگذاریش بانک،تا هروقت لازم شد ازش استفاده کنی.
مثل روز برایم روشن بود که مهدی پول را پس میاورد.خوشحال بودم که بهانهای شد تا ببینمش.وقتی رفت نیمی از وجودم را با خودش برد.
مسافرت مرتضی یک ماه طول کشید.وقتی برگشت چند کیلو چاق شده و پیدا بود اضافه وزنش بر اثر خوش گذرانی بیش از حد بوده.عصر بود، حیاط را شسته بودم و داشتم به باغچه ور میرفتم که صدای ماشینش آمد.رفتم و در را باز کردم.آمد داخل حیاط و پیاده شد.در را پشت سرش بستم.پرسیدم:مرتضی کجا بودی؟میدونی چند روزه آزت خبری ندارم؟مگه قرار نبود تلفن بزنی؟
فریاد کشید:به جای رسیدن به خیر،از راه نرسیده،سین جیمم میکنی؟بدو یه سوپ داغ درست کن که سرما خوردگی داغونم کرده.
چندتا عطسه کرد و بینی آاش را خالی کرد توی دستمال.گفتم:سردسیر بودی؟
با لگد چمدان را پارت کرد وسط حیاط و گفت:حالا دیگه مچ گیری میکنی؟
چمدان را برداشتم و رفتم داخل ساختمان.پشت سرم آمد.ولو شد بر روی کاناپه و خوابش برد.سوپ را آماده و چای را دم کردم.رفتم سر چمدنش تا رختهای چرک را بریزم داخل ماشین لباس شویی که جوراب زنانه مچاله شدهای را وسط رختها دیدم.لنگه جوراب را برداشتم و یک لحظه از شدت ناراحتی وجودم آتیش گرفت.شک و تردید باعث شد بقیه چمدان را دقیق تا بگردم.مورد مشکوک دیگری پیدا نکردم.
داشتم لباسها را میریختم داخل ماشین لباس شویی که بیدار شد و فریاد زد:پریا کجایی؟سوپ حاضره؟
لنگه جوراب را برداشتم و رفتم بالای سرش.از لایه پلکهای نیمه باز نگاهی عجیب و قریب به من کرد و پرسید:این چیه؟ به جای سوپ لنگه جوراب برام آوردی؟
_تو باید بگی چیه...توی چمدون تو بود.
نفسش بند آمد،اما آنقدر پرو بود که هیچ کس از پس زبانش بر نمیآمد و نمیتوانست محکومش کند.لبخندی کم رنگ گوشه لبش نشست و گفت:میخوای بهانه بگیری دیگه،نه؟
آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست هر چه دم دستم بود توی سرش خراب کنم.فریاد کشیدم:بهانه چی؟مرتضی چند وقته با زنها رابطه داری؟ناآ سلامتی تو مردی مومن و با تقوی هستی،انتظار این کثافت کاریها رو آزت نداشتم.
فریاد کشید:مزخرف نگو،مگه خلاف شرع کردم؟
_خلاف شرع نکردی؟پس زن گرفتی و من بد بختو یک ماه بی خبر تنها گذاشتی و رفتی خوش گذرونی!
لا به لایه عطسههای پشت سر همش فریاد کشی:بی خود شلوغش نکن.
جوراب را پارت کردم تو صورتش و رفتم به اتاق خودم.برای اولین بار در زد و آهسته وارد اتاقم شد.عصبانی نبود.سرفه میکرد و شر شر عرق میریخت.با احتیاط آمد و کنارم زانو زد.گفتم.برو بیرون،حوصله تو ندارم.
_پریا قربونت برم.تو برای من چیز دیگهای هستی.
حوصله حرف زدن نداشتم.نه گریه میکردم و نه آه میکشیدم.سکوت کرده بودم.
_پاشو دختر خوب دارم از تب میسوزم.این شیشه بخور کجاست؟
پایان فصل 12

ویرایش توسط گمشده.. : 05-22-2012 در ساعت 01:07 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 05-22-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۳:قسمت اول
چهره عزیز،آرامش یافته از مرگ،معصوم و نورانی،در زیر ترمه بته جقه کار دست خودش پنهان بود.تالار که محل برگزاری مراسم مردانه بود و شاه نشین زنانه،پر بود از افراد مشکی پوش که سالها بود یکدیگر را ندیده بودند و دنبال بهانه میگشتند تا غیبت پشت سر یکدیگر را بر گزار کنند.قیافه آقا بزرگ تماشایی تر از همه بود،که چون سرداران فاتح برگشته از رزم،شق و رگه یک دست تکیه بر عصا و دست دیگر لبه نرده شاه نشین ایستاده بود و بار عام میداد.افراد تازه وارد تعظیم کنن از کنارش ردّ میشدند و تسلیت میگفتند.نوه ها،یکی یکی به مجلس زنانه میآمدند و با عزیز وداع میکردند.با ورود هر کسی زنان شیون و زاری سر میدادند و وقتی که میرفت ،نجوا و پچ پچ از سر میگرفتند.
کنج شاه نشین در کنار مادرم نشسته بودم.سنگینی نگاهها به همه وجودم فشار میآورد.مرتضی،با چهره بر افروخته و عصبی،آمد توی شاه نشین و بالای سر عزیز دو زانو نشست.خام شد،ترمه را کنار زد و نگاهی سرسری به صورت عزیز انداخت.چند ثانیه نگذشته بود که ترمه کشیده شد سر جای وولش.برخاست و با دو سه قدم بلند از شاه نشین رفت بیرون.چشم زن عمو زهره چرخید به سمت من که داشتم حرکات مرتضی را با چشم دنبال میکردم.نگاهم که به نگاهش افتاد،رو برگردند.از روزی که مرتضی رفت و آمد با خویشان را قد قانع کرد و پای همه را بورید،هیچ کس چشم دیدنم را نداشت.همه کارهای مرتضی پای من نوشته میشد.زیاد هم به حال من فرقی نداشت که گردنم از مو باریک تر بود.
دلم هوای دیدن اتاقم را داشت،اما میترسیدم که مرتضی توی حیاط باشد.از پشت شیشه شاه نشین حیاط را زیر نظر گرفتم.مرتضی که از پلههای زیر زمین پایین رفت،به سرعت از شاه نشین زدم بیرون.
یک سره رفتم به اتاقم،اتاقی که یاد آور دل تپیدنها و دلواپسیهای وقت و بی وقتم بود.بدون زری،هاتی حال و حوصله گریه کردن هم نداشتم،کنجکاو رفتار پروانه بودم که از وسط مجلس محمد را صدا کرد و هر دو قیبشان زده بود.رفتم سمت پنجره سرسرا که حصیرش بالا بود و همه همدیگر را میدیدند.پوریا وسط حیاط داشت راه میرفت.نگاهش آزارم میداد.برگشتم اتاقم.صدای قدمهایی اشنا پیچید توی حیاط خلوت.پریدم و چراغ را خاموش کردم.صدای پای محمد را، با چشم بسته تشخیص میدادم که داشت از حیاط خلوت ردّ میشد..در کنار پنجره اتاقم یک لحظه ایستاد.چسبیدم به دیوار.دچار حالت تنفر و انزجار بودم و هم بی قرار نگاهش.لحظهای به تاریکی اتاقم زًل زد و به راهش ادامه داد.بی حس افتادم بر روی تخت.صدای مرتضی که داشت سراغم را از همه میگرفت،مثل پتک توی سرم میکوبید.
لبهایم گز گز میکرد و میلرزید که مرتضی وارد اتاق شد.چراغ را روشن کرد و فریاد کشید:مگه مردی که جواب نمیدی؟
فقط نگاهش کردم.مادر سر رسید.صورتش یک پارچه وحشت و ترس بود.با لکنت پرسید:چی شده آقا مرتضی؟
مرتضی بدون اینکه برگردد،زیر لب غرید:زان عمو برو بیرون،تو کار ما دخالت نکن.
مادر رفت.مرتضی یک پا گذاشت لب تخت و خیره نگاهم کرد.با خشم و نفرت پرسید:میشه بگی اینجا چه غلطی میکنی که هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟منتظر کی هستی؟
از پشت پرده اشک چهره آاش را محو میدیدم.لبهایم چفت شده بود و صدایم در نمیآمد.بر آشفته رفت به سمت پنجره و سرش را چند بار به چپ و راست چرخاند.حیاط خلوت را که وارسی کرد با عصبانیت پنجره را بست و برگشت به سمت من.فریاد کشید:کثافت هرزه هنوزم چشمت دنبالشه؟
فشار کلمات سنگینش هر لحظه بیشتر خوردم میکرد.نه جوابی داشتم و نه حس و حال درست حسابی که با او در گیر شوم.با عصبانیت از اتاقم بیرون رفت.مادر آمد توی اتاق.لب تختم نشست با دو دست صورتش را پوشاند و زد زیر گریه.به سختی تکانی خوردم و گفتم:چی شده مامان؟گریه نکن.
نگاه مادر غمگین تر از همیشه بود.زیر لب گفت:بمیرم الهی،لالمونی گرفتی؟
نفسی عمیق کشیدم و چشمانم چسبید به سقف.
پریشانی خود مادر کم بود که مال من هم اضافه شده بود.پرسیدم:زری نیومده؟
_پیش پای شما اومد و رفت.
_حالش خوب بود؟
_انگار حامله است.شوهرش اجازه نداد بیاد بالا سر جنازه.خیلی بی تابی کرد.
_سراغ منو نگرفت؟
_انگار ارث پدرشو از من میخواد.نمیدونم چه کار کردم که به همشون بدهکار شدم؟
_زهره خانم هم منو تحویل نگرفت.
صدای مرتضی توی سرسرا پیچید .مادر سراسیمه از روی تخت بلند شد.مضطرب بود.انگار بیشتر از من از مرتضی میترسید.نگاهی غمگین به صورتم کرد و پرسید:کتکت میزنه؟راستشو بگو.
لبخند زدم.چه فاییده داشت از سیاه بختی من با خبر شود.گفتم:نه مامان اینجوری نگاش نکن،دوستم داره.
نگاه ناباور مادر چند لحظه به صورتم خشکید و بعد به سرعت از اتاق رفت بیرون.وقتی جنازه عزیز را بر میداشتند همه در زیر تابوتش بودند به جز محمد.لبخند شیطانی پروانه از لحظه ورودم همچون خنجر توی قلبم فرو رفته بود و آزارم میداد،که باید تحمل میکردم تا مراسم تمام شود.مرگ عزیز باعث دیدار مجدد محمد و مرتضی شده بود که مرتضی را بی اندازه خشمگین کرده بود.وقتی از سر خاک برگشتیم ،هر چه زن عمو زهره اصرار کرد،وارد خانه نشد و بارها زیر لب غر زد:نباید میومدیم...از سگ پشیمون ترم.عزیز مرد که مرد،خدا بیامرزش.
آقا بزرگ در حال و هوای خودش بود و به کسی تعارف نکرد،اما همه وارد خانه شدند به جز من و مرتضی.وقتی بر میگشتیم با عصبانیت رانندگی میکرد به طوری که چند بار نزدیک بود تصادف کنیم.برای عزیز یک قطره اشک هم نریختم.میدانستم از جهنم وارد بهشت شده.
سر سجاده بودم،منتظر اذان مغرب.دلم پر بود و شکی نریخته بودم.یاد خدا اشکم را همچون سیلی جاری کرد.صدای قدمهای تند و بدون وقفه مرتضی که از لحظه ورود به منزل قطع نشده بود کلافهام کرده بود.داشتم صلوات میفرستدم که آمد توی اتاق تسبیح را با عصبانیت از دستم کشید که پاره شد و دانه هایش پخش شد کاف اتاق.فریاد کشید:تسبیح خودت کجاست؟
_کدوم تسبیح؟
_همون تسبیح عقیق که عزیز بهت داده بود.
با خونسردی جواب دادم:نمیدونم.گمش کردم.چرا تسبیح رو پاره کردی؟ زورت به یه نخ نازک میرسه؟
کلافه بود و از درون میسوخت،هر لحظه عصبانی تر میشد.مشت محکمی به سرم کوبید و فریاد کشید:زنیکه بی همه چیز!همین امشب میکشمت و جنازتو میندازم تو رودخونه.
روی سجاده پهن شدم.درد تا نوک پاهام پخش شد.چشمهایم سیاهی رفت به طوری که برای لحظهای کوتاه نه میدیدم و نه میشنیدم.نفهمیدم چه مدت بیهوش افتاده بودم.
وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود و صدای تلویزیون میآمد.با رخوت بلند شدم.سرم گیج میرفت و تعادل نداشتم.مرتضی روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون دستش بود.پرسید:بیدار شودی؟تازگیها خوب میخوابی و ما رو بی شام میزاری!
عصبانیتش فرو کش کرده بود.خشم و نفرت همچون خوره به مغزم افتاده بود.سکوتم باعث شد برگردد و نگاهم کند.پرسید:چیه؟چرا نمیائ بیرون؟نمازتو خوندی؟
انگار هیچ اتفاقی نیفتده بود.به خودم جرات دادم که در اتاق را قفل کنم.این حرکت ناگهانی به منزله صدور حکم قتلم به دست خودم بود.مثل همیشه پشت در بسته عصابی شد.با مشت به در میکوبید و فریاد کشید:معنی این کارها چیه؟باز کن دیونه بازی در نیار که من از تو دیونه ترم.
صدای فریادهای مرتضی را چند لحظه بیشتر نشنیدم،و بعد سکوت.
وقتی چشم باز کردم به روی تخت بیمارستان بودم.سرم به دستم وصل بود و تنم درد میکرد.لبها تکان میخورد اما من چیزی نمیشنیدم.شبح هولناک مرتضی در میان افراد خانواده نبود.چشمهای مادرم پر از اشک بود.خم
شد صورتم را بوسید.سرش را بالا برد و چیزی گفت که نشنیدم.پدرم بر روی صندلی کنار در نشسته بود که بلند شد آمد کنارم.نگاهش به نگاهم گره خورد.هزاران حرف داشت و سوز دلش آشکار بود.زبانم انگار بعد کرده بود و هیچ تکانی نمیخورد.چشمهایم اشک نداشت.نه کلامی،نه صدایی،فقط سکوت بود.
نیم ساعت نگذشته بود که مرتضی با یک جعبه شیرینی وارد اتاق شد.چشمهایم را بستم.بوی بدنش را احساس کردم که آمده بود بالای سرم.از لایه پلکهایم انگاهش کردم.بر خلاف چند لحظه پیش که با خنده وارد شده بود صورتش آکنده از غم و اندوه بود.راضی بودم بقیه عمرم ناآ شنوا باشم اما نیش و کنایه هایش را نشنوم.هرچه فکر کردم یادم نیامد پیش از بی هوش شدنم چه بالایی بر سرم آورده بود.
.
.
پایان فصل ۱۳

ویرایش توسط گمشده.. : 05-22-2012 در ساعت 01:38 AM
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 05-22-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۴:قسمت اول
آزمیشهای پی در پی،سییتی اسکن از مغز و ادیومتری و ملاقات افراد خانواده که به جز اشک ریختن کاری از دستشان بر نمیآمد،پاک خستهام کرد به توری که بر روی کاغذ برای پزشکم نوشتم:از وضع خودم ناراضی نیستم.بگذارید به حال خودم باشم.تا به سرم نزده ملاقات ممنوعم کنید.
دکتر با تعجب نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.عصر همان روز یک روان پزشک آمد به اتاقم.لبخندش را با لبخند جواب دادم چرا که آرامش عجیبی از سکوت اطرافم داشتم.تخته وایت برد کنار دستم بود .نوشتم:به خدا من دیوونه نیستم.دست از سرم بر دارید.خسته شدم انقدر بالای سرم گریه و زاری کردند.
روانپزشک لبخند زد و گفت:حق با توست.هر طور راحتی.تابلوی ملاقات ممنوع تا حدودی اتاقم را خلوت کرد.قرار شد پیش از ورود هر کسی پرستار بپرسد دوست دارم کسی را ببینم یا نه.این کار باعث شد تا مدتها از شر دیدن مرتضی در امان بمانم و واقعا استراحت مطلق داشته باشم.
عصر روز هشتم بستری شدنم که مهدی و مهرداد آمدند ملاقاتم،مهدی تخته وایت برد را برداشت و نوشت:یک پدری از مرتضی در میآریم که مرغههای هوا به حالش گریه کنند.زود پاکش کردم و نوشتم:مرتضی کاری نکرده،بی خود پاپیچش نشید.حق ندارید اذیتش کنید.
مهرداد خداحافظی کرد و بیرون رفت.مهدی داشت از اتاق بیرون میرفت که پشیمان شد ،برگشت و روی تخته نوشت:محمد بیرون در وایساده.دیشب تا صبح از غصه تو خوابش نبرد.
نوشتم:حالم از خودش و همه خونواده آاش به هم میخوره.خواهش میکنم اسمشو جلوی من نیار.
چهره مهدی در هم فرو رفت و با اخم از اتاق رفت بیرون،چشمهایم را بستم که سایه محمد را هم از لایه در نبینم.انزجاری از او در دلم ریشه دوانده بود که قدرتش از عشقی که به او داشتم کمتر نبود.دلم پر میزد برای دیدن پدر که نمیدام چرا از روز دوم به هوش آمدنم نیامده بود بیمارستان!از هر کس میپرسیدم پاسخ درست و حسابی نمیشنیدم.چهرههای غمگین برادرها و مادرم آنها به دلیل بیماری من نبود.بعدها فهمیدم که همان روز اول به هوش آمدنم که پدر متوجه کر و لال شدنم شده بود از شدت ناراحتی سکته کرده و نیمی از بدنش فلج شده بود.در حالی که از وضعیت خود راضی بودم پدرم در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان قلب بستری بود.
دو روز بعد پرستار روی تخته نوشت:دوستتون برای ملاقات اجازه میخواد.
تنها کسی که تصورش را هم نمیکردم پشت در ایستاده بود.وارد که شد برای لحظهای کوتاه سکوت کرد.چشمهایش پر از اشک شد.قلبم از هیجان درون سینهام پر پر میزد.اگر زبان داشتم همان لحظه فریاد میکشیدم:زری،چه عجب یاد من کردی!
زری که باور نمیکرد در سکوت مطلق مجبور به هم صحبتی با من باشد به پهنای صورتش اشک میریخت.به روی تخت نیم خیز شدم.مانند گذشته آغوشمان پر از یکدیگر شد.تخته وایت برد بالای سرم بود،بر داشتم و نوشتم:زری دوستت دارم.صورتش را با دو دست پوشاند.در زیر جمله من نوشت:باید به من بگی چه بالایی سرت آماده.و من نوشتم:از همون کاسههای زیر نیم کاسه است که خودت باید کشفش کنی.
با آنکه تا حد مرگ از مرتضی تنفر داشتم،تصمیم گرفتم موضوع کتک خوردنم را به کسی نگویم.تصور میکردم هر چه کمتر حرف بزنم راحت ترم.
آن روز با آنکه بیشتر از روزهای دیگر اشک ریختم،بهترین روز زندگیم بود.دیدار با زری روح تازهای به جانم بخشید.تا زمان تمام شدن وقت ملاقات همه پشت در اتاق معطل شده بودند.زری زندگی زناشویی موفقی داشت که با حامله شدنش خوشبختیش کامل شده بود.وقتی ازش پرسیدم از کجا فهمیده که در بیمارستان هستم، جواب داد:مرتضی اومد دنبالم.
بی اندازه شگفت زده شدم.باور نمیکردم ذرهای احساس در وجودش باشد.روز بعد با تلفنی که به زری داده بودم،سیمین آمد ملاقاتم.
روز مرخص شدن از بیمارستان پزشک دست به سرم کشید و به روی تخته نوشت:آزمایشها نشون میده کاملا سالمی و هیچ مشکلی ندری.فقط یک ضربه شدید باعث به وجود آمدن این وضعیت شده،خودت باید به خودت کمک کنی تا معالجه بشی.
بر روی تخته نوشتم:بلد نیستم اینجوری زندگی کنم.دکتر لبخند زد و نوشت:ایمانت قویه.معلومه خیلی رنج کشیدی.اما اگه دلت میخواد شکایت کنی،من کمکت میکنم.
نزدیک بود بغضم بترکه.سکوت کردم.دکتر نوشت:لعنت به کسی که دست روی تو بلند کرد.توی پرونده ات نوشتم که آثار ضرب جرح روی سرت بوده.پدر و مادرت میدونن که شوهرت دست بزن داره؟
فقط نگاهش کردم.دکتر نفسی عمیق کشید و پایین پروندهام نوشت:مرخص.
از سکوتم عصبانی شده بود.روی تخته نوشت:بعضی آدمها حقشونه کتک بخورن.و از اتاق رفت بیرون.
آخرین جمله دکتر دلم را به شدت به درد آورد.بلوایی در وجودم به پا شد که تا چند ساعت به حالت طبیعی بر نگشتم.
روز مرخص شدنم از بیمارستان را هرگز فراموش نمیکنم.مدتها میشد که مرتضی را ندیده بودم.آنقدر لاغر و استخوانی شده بود که تا نیامد جلو نشناختمش.خجالت میکشید توی چشمهایم نگاه کند.رفتارش با همیشه فرق داشت.گرم و صمیمی بود و پشیمان.حسی آزار دهنده در نگاهش وجود داشت که خوب درکش میکردم و همان احساس گناه بود.خوب که فکر میکردم میدیدم هیچ کینهیای از او به دل ندارم،زیرا که علت همه رفتارهایش را اختلافهای ژنتیکی میدانستم،به عکس تا سر حد مرگ از محمد متنفر شده بودم.او آدم با شعوری بود که در بحرانیترین لحاظت زندگی تنهایم گذاشته بود.
وارد خانه که شدیم اصلان باور نمیکردم این خانه همان خانه قبلی باشد.مرتضی زیر بغلم را گرفته بود که زمین نخورم،از وقتی کر شده بودم تعادل نداشتم و تلو تلو میخوردم و مجبور بودم به مرتضی تکیه کنم.مرتضی در کامل مهربانی زیر بغلم را گرفته بود و آرام آرام بردم به سمت پله ها.پیش خود فکر کردم،چه خوب میشد انسانها پیش از رخ دادن حوادث تلخ ،قدر همدیگر را بدانند و حرمت یکدیگر را نشکنند.حالا دیگر چه فرقی داشت مرتضی چگونه باشد و چطور رفتار کند!مهم دل من بود که شکسته بود.مبلمان و دکوراسیون خونه تغییر کرده بود.آن هم به شکلی باور نکردنی که هرگز در خواب هم نمیدیدم مرتضی چنین سلیقهای داشته باشد.کر چه کسی بود؟فکر کردم شاید کار زری باشد.
سیمین با کلیدی که سر خود از روی کلیدم ساخته بود روزی یک مرتبه میآمد به من سر میزد و میرفت.رفتار مرتضی صد و هشتاد درجه با گذشته فرق کرده بود.شده بود ادمی دیگر.با ترحم و دل سوزی نگاهم میکرد و من،بی اعتنا،گوشهای مینشستم و زًل میزدم به دور دستها.بیشتر کارهای خانه را او انجام میداد.لبخند میزد و تر و خشکم میکرد.در نگاهش احساس گناه موج میزد.دم به دم نوازشم میکرد و از تماس دستهایش با بدنم چندشم میشد.دستها همان دستهیی بود که دم به دم سیلی زده بود و نگاه همان نگاه که همیشه خشمگینانه تحقیرم کرده بود.
زندگی سرد و کسل کننده با طلوع آفتاب شروع میشد و تا تاریکی شب جان به لب میشودم که انگار هر روز هزار سال به درازا میکشید تا به پایان رسد.هر روز صبح،پس از رفتن مرتضی،تصمیم میگرفتم از نوع آغازی دوباره داشته باشم،قدرتمند و بخشنده باشم،گذشته را فراموش کنم و هزاران تصمیم دیگر که عمل کردن به هیچکدامشان آسان نبود.خود را فنا شده و از دست رفته میدانستم.خرت و پرتهای خانه را هزار بر زیر و رو کرده و گرد گیری کردم.دانههای تسبیح پاره شده و منگولش آاش پیچیده در دستمال بر روی میز توالت بود.بدون اینکه بازش کنم گذاشتمش توی صندوقچهای که یادگاریهای دوران نوجوانی را نگاه میداشتم.جمعه شب کابوس وحشتناکی دیدم.هرچه جیغ کشیدم صدایم در نیامد.انقدر تکان خوردم که از تخت پرت شدم زمین.بدنم خیس عرق بود.وقتی مرتضی بیدار شد و مرا آنطور وحشت زده دید،سر و صورتم را غرق بوسه کرد.کاری که هرگز نکرده بود.بعد بغلم کرد و برگرداندم سر جایم تا صبح از نگرانی خوابم نبرد.صبح وقتی داشت میرفت بازار مخفیانه لباس مشکی برداشت و گذاشت توی راهرو.پشت پنجره آشپزخانه ایستاده بودم.حرکات مشکوکش آزارم میداد.دقت کردم دیدم چیزی در صندوق عقب گذاشت.به دیوار آشپزخانه تخته وایت برد بزرگی نصب کرده بود.پا برهنه دویدم سمت حیاط.دستش را گرفتم و کشیدمش به سمت آشپزخانه.با روی تخته نوشتم:دیشب خواب بدی دیدم.راستشو بگو چه بالایی سر بابا اومده.
لبخند زد و نوشت:پدر یکی از دوستم فوت کرده،عصر باید برم ختم.
دلم گواهی میداد اتفاق بدی افتاده که این همه مدت پدرم نیامده بود به دیدنم.از مهدی و مهرداد هم خبری نبود.مادر هم آنقدر بی فکر نبود که پانزده روز از من بی خبر بماند.هیچ کاری از دستم بر نمیآمد به جز سیمین هیچ کس را در دسترس نداشتم.دو روز بعد،به طور اتفاقی اطلاعیه فوت پدرم را توی جیب مرتضی پیدا کردم.مرتضی نبود.در حالی که کلمات غم انگیز را چندین بار خواندم و از شدت بغض و ناراحتی داشتم خودم را به در و دیوار میکوبیدم،جیغ بلندی از ته دل کشیدم که انگار همهٔ وجودم به همراهش از گوشهایم زد بیرون.گردبادی توی سرم پیچید و فریادم چندین برابر پژواک ایجاد کرد که مانند بوق ماشینهای سنگین بیابانی داشت پرده گوشم را پاره میکرد.
از حال رفتم.نفهمیدم چه مدت گذشت.نزدیکیهای عصر بود که از سر و صدا بلند شدم.آگهی ترحیم پدرم مچاله شده توی دستم بود.نخستین نتیجه ناشی از هیجان آن حادثه تلخ و تحمل ناپذیر بازگشت شنواییم بود که هر لحظه نسبت به لحظه قبل بیشتر میشد.در حالی که روی زمین پهن شده بودم و قدرت هیچ کاری را نداشتم،سعی کردم زبانم را تکان دهم و چیزی بگویم،که نشد.تا عصر در همان نقطه اتاق افتادم و غریبانه اشک ریختم.
مرتضی بر عکس گذشته شبها زود میآمد خانه.وضع آشفتهام را که دید فریادی بلند کشید که بعد از مدتها صدایش در گوشم طنین انداخت.آگهی ترحیم را به زور از مشتم بیرون کشید و پاره پاره کرد و بر زمین ریخت.از سر سوز دل نگاهی به چهره اشک آلودم انداخت و در آغوشم گرفت.تا آن روز هرگز گریه مردی را به آن شدت ندیده بودم.رفت آشپزخانه و با یک لیوان آب و گلاب برگشت.کمک کرد بلند شدم و دست و صورتم را شستم.را دو رفتیم آشپزخانه.بر روی تخته سیاه نوشت:تسلیت میگم پریا،نباید میفهمیدی.دکتر قدغن کرده بود.
بر روی صندلی آشپزخانه نشستم و زًل زدم به پنجره.حس و حال حرف زدن نداشتم،تصمیم گرفتم تا آخر عمر سکوت کنم و کلمهای بر روی تخته ننویسم.سرم منگ بود.مرتضی داشت ظرف میشست.وقتی ظرفها تمام شد رفت و از بیرون غذا گرفت.اشتها نداشتم.مثل بچه شب و روز از من پرستاری میکرد.و آن شب بیشتر از شبهای دیگر مراقبم بود.قرصهای اعصابم را نخوردم،باید بیدار میماندم و برای پدرم قرآن میخواندم.هنوز چهلم نشده بود.نیمههای شب که برای نماز خواندن بیدار شدم،صدایی شنیدم.مرتضی توی رختخواب نبود.صدایش از یکی از اتاقها میآمد.پشت در ایستادم و به نجویش گوش دادم.انگار سر سجاده نشاسته بود.صدای به هم خوردن دانههای تسبیح چون پتک توی سرم میکوبید.شنواییام هر لحظه که میگذشت فعال تر میشد.هر صدایی چندین برابر توی گوشم میپیچید.مرتضی زار زار گریه میکرد و فریاد میکشید.:خدایا یعنی ممکنه پریا منو ببخشه؟خدایا تو از سر تقصیراتم بگذار و به دل پریا بنداز منو عفو کنه.خدایا طاقت دیدنشو ندارم.یا اونو شفا بده و یا منو بکش.خدایا غلط کردم تا آخر عمر غلامشم!
از شنیدن حرفهایش که صادقانه با خداوند نجوا میکرد و اشک میریخت،موهای بدنم راست شد.هم دلم میسوخت و هم خنک میشد.حال خودم را نمیفهمیدم.گاه دستخوش تنش شدید عصبی،جنون میگرفتم و قصد کشتنش را داشتم و گاه دلم به حال سیه روزیش میسوخت.
دلم میخواست در کنار مادر بودم.عصر که مرتضی با یک سبد گل مریم آمد خانه،صدای قدمهایش همچون پتک به سرم کوبیده میشد،انگار جای دوتا گوش هزار تا گوش داشتم.لبخندش را جواب میدادم که بوسیدم.رفتم کنج آشپزخانه نشستم.مرتضی داشت جمع و جور میکرد که صدای زنگ در آمد.مرتضی رفت و در را باز کرد.از پشت شیشه آشپزخانه نگاه کردم،دیدم فرهاد وارد حیاط شد.مرتضی آمد توی آشپزخانه و روی تخته سیاه نوشت:عزیزم،من مهمون دارم.تو برو تو اطاقت استراحت کن.
تغییر رفتارش آنقدر زیاد بود که نگران بودم آیا این روش بعد از خوب شدنم ادامه میابد یا نه!پشت در اتاقم صندلی گذشتم و نشستم.دلم میخواست گفتگوی آن دو را بشنوم.کنجکاو بودم بیش از گذشته مرتضی را بشناسم که مهربان شده بود و من باید برای یک عمر زندگی با او آماده میشودم.
صدای فرهاد دوستانه نبود.معترظانه پرسید:عزاداریهات تموم شد؟حالا باید به قول و قراری که داشتیم عمل کنی!
_کدوم قول و قرار!یه چیزی گفتم باورت شد؟
فریاد فرهاد توی سالن پیچید:مرتیکه عوضی،تو مرد و مردونه قول دادی تکلیف خواهر منو روشن کنی.
مرتضی فریاد زد:خواهرت زن من هست!هیچ اعتراضی هم به این وضع نداره،تو چرا بی خودی سنگ به سینه میزانی؟
_خواهرم اگه شعور داشت که زن تو نمیشد!
زانوهایم سست شد و شروع کرد به لرزیدن.به چیزی که میشنیدم،به گوش هایم،به حرفهای آن دو اعتماد نداشتم.بی اختیار گوشم چسبید به در اتاق آاه صدای فریاد مرتضی همچون خنجر به قلبم فرو رفت:من و یاسمین از هم جدا نمیشیم.این پنبه رو از گوشت بیرون بیار.اگه چیزی گفتم واسه این بود که دست از سرم برداری.فرهاد درک کن.من این روزها خیلی گرفتارم!
مطمئن شدم که اشتباه نشنیده ام.یاسمین زن مرتضی بود.قلب و روحم یک باره با هم پژمرده شد.احساس زن تحقیر شدهای را پیدا کردم که برای شوهرش هیچ ارزشی ندارد.
صدای فرهاد تنم را لرزاند:آخه مرتیکه بی همه چیز،تو ایند دوره زمونه آخه کی دو تا زن اداره میکنه که تو بتونی از عهده آاش بر بیای،اونم زنی که از زن دیگه خبر داره.اصلا میدونی چیه؟از اول هم دروغ گفتی که به خاطره ثروت پدربزرگت رفتی سراغ دختر عموت.همش بازی بود که خواهر احمق من باور کرد و بازیچه دست تو شد که با دوز و کلک سرش هوو بیاری.
مانند برق گرفتهها از جا پریدم.پاس یاسمین زن اول مرتضی بود.شنیدم که مرتضی میگفت:هر تور میخوای فکر کن.مهم یاسمین خواهرته که بدون من نمیتونه زندگی کنه.
فرهاد با خشم فریاد کشید:حالا که فهمیده چه بالایی سر دختر عموت آوردی،چشم نداره ببینتت.
_اونش به خودمون مربوطه.تو چکاره ای؟چرا تو زندگیمون دخالت میکنی که احترامت از بین بره؟
_با این عوضی بعضیهات ارزش خودتو پایین آوردی.حالا باید تصمیم بگیری یا پریا،یا یاسمین.
_من در حق پریا ظلم کردم.خدا منو ببخشه.با خدای خودم عهد کردم که تا آخر عمر غلامش باشم.اون علیل شده و بدون من از پس زندگیش بر نمیاد.
_پس باید خواهرامو طلاق بعدی.یاسمین دیگه نمیخواد ریخت تو رو ببینه.
_من زنمو طلاق نمیدم.حالا چی میگی؟راضی کردن یاسمین با من.
_مرتضی کاری نکن که همه چیزو به دختر عموت بگم.
_فرهاد اگه لب تر کنی میکشمت.این قدر با اعصاب من بازی نکن.من قسم خوردم دست روی کسی بلند نکنم.اگه پریا بفهمه دق میکنه.
_بد بخت بیچاره تو خیلی وقت دل دختر عموتو شکستی.یعنی اونقدر کاری که فکر میکنی اون هم تو رو بخشیده؟خیال میکنی یاسمین حرفتو به من منتقل نمیکنه؟بی وجدان تر از تو مرد تو دنیا پیدا نمیشه.
بعد از شنیدن حقایق تلخ و رفتن فرهاد انقدر صورتم قرمز شده بود که مرتضی بعد از دیدنم حتما میفهمید.فکر کردم بهترین راه این است که خود را به خواب بزنم تا شاید ابتونم در خلوتی مرگ بار با این حوادث کنار بیایم.
....پایان فصل
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 05-22-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۵:قسمت اول
هنوز با مشکلات کنار نیامده بودم و از مرتضی،به بهانه های گوناگون،کناره میگرفتم که چهلمین روز درگذشت پدرم رسید.مرتضی تخته وایت برد را با سخنرانی دست و پا شکستهای که معلوم نبود از کجا شروع میشه و به کجا ختم میشه پر کرد.از حرفهایش فهمیدم دلواپس من است و نمیخواهد به من فشار بیاید.اما من مدتها بود برادران و مادرم را ندیده بودم.آماده گریستن از ته دل،فقط منتظر دیدن اتاق خالی پدرم بودم.ورود به مجتمع دوزخی آقا بزرگ ،داغ دلم را تازه کرد،به توری که پیش از پیاده شدن از ماشین سیل اشک صورتم را پوشاند و به حق حق افتادم.زبانم سنگین بود و صدایم در نمیآمد،صدا هایی در هم و بر هم و شیون افراد خانواده که مدتها بود ندیده بودمشن،غم درونم را چندین برابر کرد.
مرتضی دست و پایش را گم کرده بود و پشت سر هم به افراد خانواده دستور میداد که گریه نکنند که هیچ کس به حرفاش اهمیت نمیداد.همین که قدم به حیاط گذشتم ،دویدم به طرف ساختمان و یک راست رفتم به اتاق پدرم.مهدی و مهرداد به محض دیدنم،امدند لب ایوان و زیر بغلم را گرفتند.ایوان پر از جمعیت بود و همه سیاهپوش،زًل زده بودند به صورت من.
چانه مادر داشت از ناراحتی میلرزید.سعی میکرد گریه نکند.در آغوشم گرفت.افراد خانواده،برای لحظهای کوتاه سکوت کردند.مادر به چشمهایم خیره شد و گفت:خدایا راهم کن.سلامتی بچمو از تو میخوام.
دلم میخواست زبان داشتم و همان لحظه به مادر میگفتم شنواییم برگشته.مهرداد آهسته گفت:مادر بس کن!
مرتضی،از روزی که بالا به سرم آورد و مریضم کرد،روی نگاه کردن به مهرداد و مهدی و مادرم را نداشت.زیاد آفتابی نمیشد و خود را میان جمعیت گم میکرد.آن روز هم غیبش زد که من با خیال راحت رفتم به اتاق پدرم.بوی او هنوز در فضا شناور بود.هنوز هم باورم نمیشد باعث مرگ پدرم من باشم.روح و روانم آشفته بود.بر روی تخت دراز کشیدم و زًل زدم به سقف.وقت رفتن سر خاک،افراد خانواده،چون اشباح سرگردان ناشناس،از جلوی چشمم عبور کردند.عکس پدرم وسط تاج گل نصب شده بر شیشه اتوبوس تنها تصویری بود که با شفافیت از مردمک چشمم عبور کرد و تنم را لرزاند.انگار داشت نگاهم میکرد.زانوهایم بی اختیار خم شدند.داشتم زمین میخوردم که مهدی زیر بغلم را گرفت.در کنار مادر ،اولین ردیف صندلی اتوبوس وا رفتم.به جز گرمی دستهای مادرم که پهلو به پهلویم نشاسته بود و سرم سور خورده بود روی شانه آاش،هیچ کس آن لحظه به یادم نمیآید.
اتوبوس کنار قطعه خاک آلوده توقف کرد.به کمک مهدی و مهرداد پیاده شدم.صورت قدمهای مادر هر لحظه بیشتر میشد که به سمت کپهای از خاک پیش رفت و خودش را پرت کرد بر روی آن.جیغ و فریادش قبرستان را میلرزند.حالتی شبیه جنون پیدا کردم و به طرف مادر دویدم.تمام قدرتم به پاهایم منتقل شده بود که به محض رسیدن به قبر پدرم،به دهانم منتقل شد.فریادی از اعماق سینه بیرون دادم که بیشتر شبیه نعره بود و بعد...از حال رفتم.پلکهایم باز شدند.در آغوش مهدی بودم.زبانم به همراه لبهایم به حرکت در آمدند و گفتم:مهدی!
چشمهای مهدی از شدت شگفتی،یک مرتبه گشاد شد.ناباورانه به چشمهایم زًل زده بود که قطره اشکی به طور ناگهانی از گوشه چشمش چکید بر روی صورتم افتاد.
با دستپاچگی گفت:جانم...جانم پریا...جانم.و بعد فریاد کشید:خدایا شکرت.
خسته بودم.به اندازه یک کوه سنگینی به زبانم داده بود که دوباره از حال رفتم.این بار وقتی چشم باز کردم،توی اتاق خودم بودم.چشم باز کردم.آهسته مادر را صدا زدم.چراغ اتاق روشن شد و مهدی و مهرداد صورتم را غرق بوسه کردند.نگاهم از لا به لای عزلت پیچیده دو برادر راه باز کرد و پیش رفت تا رسید به مادر که در کنار اتاق نشاسته بود و زمین را سجده میکرد.به خودم جرات دادم و فریاد کشیدم:مامان بیا اینجا...دلم برات تنگ شده.
مادر سر از پا نمیشناخت.تا آمد به تخت برسد،چند بار نزدیک بود به زمین بخورد.در آغوش هم ساعتها با صدای بلند گریه کردیم.مهرداد در حالی که اشک میریخت فریاد زد:فردا گوسفند قربانی میکنم.خودم نذرت کردم پریا.
بی اختیار پرسیدم:زری سر خاک بود؟
مهدی گفت:وقتی فهمید شفا پیدا کردی از خوشحالی غش کرد.
_حالا کجاست؟
_محمد بردش خونه آاش.اگه شوهرش میفهمید اومده سر خاک اوقاتش تلخ میشد.
آن شب را آنجا ماندم.پیش از طلوع کامل آفتاب از چهره خواب آلوده مادر وداع کردم و همراه مهدی راهی منزل شدم.نگران نبودن مرتضی نبودم که میدانستم شب گذشته در کنار یاسمین بوده است.مهدی نگاهی به اطراف کرد و گفت:پریا مطمئنی که تو این خونه خطری تهدیدت نمیکنه؟میخوای پیشت بمونم؟
_نه داداش،برو به کارت برس.مرتضی آزارش به مورچه هم نمیرسه.
آرام و بی دغدغه رفتم به سمت آشپزخانه.مرتضی از رخدادهای بیست و چهار ساعت پیش خبر نداشت.با انرج کامل خانه و اتاقها را جمع و جور کردم و خورشت قورمه سبزی پختم که مرتضی دوست داشت
.نزدیک عصر بود که آمد و آرام وارد اتاق شد.دراز کشده بودم بر روی تخت و داشتم مطالعه میکردم.پیشانیام را بوسید و لبخندی گرم زد.پس از مدتها به چشمهایش خیره شدم.دستم را گرفت کشید و با هم رفتیم آشپزخانه.روی تخته نوشت:سلام عزیزم.چه بوی خوبی!دستت درد نکنه!
آهسته گفتم:مرتضی من خوب شده ام.
برگشت سمت من.صورتش از شدت هیجان سرخ شد و فریاد کشی:پریا،خوب شدی؟خدا رو شکر.
زانوهایش خم شد.نشست روی زمین و سیل اشک بر پهنای صورتش جاری شد.رفتم بالای سرش وگفتم:اگر چه این گریه ها روح تو رو شفاف میکنه،اما من دلم نمیخواد اشکتو ببینم.
بلند شد،سر و صورتم را غرق بوسه کرد و بابت بی مهریهایش بارها و بارها پوزش خواست.بی اختیار از او فاصله گرفتم.هیجان زده نگاهم کرد و پرسید:تو منو بخشیدی پریا؟
پاسخش نه بود.هنوز گوشه دلم چرکین بود،اما نمیخواستام دلش را بشکنم ،گفتم:هر چه بود گذشت.من کینه ای نیستم.
ذوق زده دستهایم را گرفت و گفت:فردا میریم پا بوس امام، رضا.نذرت کرده بودم.میدونستم خدا جوابمو میده.
آهسته گفتم:من با تو هیچ جا نمیام.
پرسید:چرا؟ما باید از نو شروع کنیم.
_مرتضی،در تمام مدتی که با تو زندگی کردم آرزو داشتم با من روراست باشی.
_گذشتهها گذشته،از حالا میدونم چه جوری خوشبختت کنم.
_مطمئنم که راه من و تو از هم جداست.
_پریا چی میگی؟حالا وقت این حرفها نیست.
_مرتضی تو نباید دل یاسمین رو میشکستی.
همچون برق گرفتهها تکان شدیدی خورد و گفت:فرهاد بی معرفت چرت و پرت گفته!
خونسرد پاسخ دادم:من خودم همه چیز رو شنیدم.روزی که با فرهاد حرفت شد گوشهای من شنواییش رو به دست آورده بود اما قدرت تکلم نداشتم.که خدا خواست و دیروز وقتی که رفتم سر خاک بابا از شدت ناراحتی زبونم باز شد.من میدونم با چه نیتی با من ازدواج کردی!
صورتش سرخ و بر افروخته شد،سرش به این سؤ و آن سؤ میرفت و میلرزید:چی میگی پریا؟من دوستت دارم.
_متنفرم از آدمهای دروغ گو.حالا دیگه این کابوس وحشتناک تموم شده،تو مجبور نیستی به این بازی احمقانه ادامه بعدی...برو دنبال زندگی خودت و من رو آزاد کن.
بر آشفته شد،اما بر خلاف گذشته فریاد نمیکشیدوا آرام حرف میزد.
_من از تو دست بر نمیدارم.تازه فهمیدم زندگی کردن چیه.اون روز جلوی فرهاد باید بهانه میآوردم.پریا،تقصیر تو بود که رفتم سراغ یاسمین.میخواستم فراموشت کنم که آخرش هم نشد.
_مرتضی من دیگه حاضر نیستم با تو زندگی کنم.
طاقتش تمام شد و فریاد کشید:من مستحق هم چین مجازاتی نیستم.یه کم رحم داشته باش!
_واقعا خیال میکنی میخوام مجازاتت کنم؟مرتضی،من و تو به اندازه کافی مجازات شدیم.میدونم که به خاطره حکم آقا بزرگ مجبور شدی تابه این وصلت مسخره بعدی که جول و پلاستو نریزه وسط بازار در ضمن پدر و مادرت هم در خطر بودن.تو نا خواسته زیر بار این تصمیم نااآ به جا رفتی و من هم حاضر نبودم زنت بشم.
_پریا،من بیشتر از تو صدمه خوردم.هم دوستت داشتم و هم تو از من متنفر بودی.بعدش هم نمیخواستام در حق محمد نامردی کنم،که کردم.نمیدونی احساس گناه چیه!نمیتونی حس منو درک کنی!حالا زن معنی و دوستت دارم.بهتره گذشته رو فراموش کنی.من باید همه چیز رو جبران کنم.
_چی رو میخوای جبران کنی؟من باید یه مدت تنها بمونم و استراحت کنم.تو نمیدونی چه پدری از من در آوردی!
_قبول دارم که باید موضوع زن داشتنمو بهت میگفتم.
کلامش را قطع کردم:اصلا موضوع سر یاسمین نیست.من نباید وسط شما دو تا قرار میگرفتم.حالا هم خودم هیچ لذتی از زندگی کردن با تو نمیبرم.بهتره تمومش کنی مرتضی.
آه کشید و گفت:من طلاقت نمیدم پریا.میفهمی؟تو زن معنی و تا آبد با من میمونی.
با مشت کوبیدم بر روی میز آشپزخانه:دیگه داری خستهام میکنی...کاری نکن که خودم مجبور بشم اقدام کنم.
_دادگاه آزت دلیل منطقی میخواد.جرم من سنگین نیست.خیلی از مردها چند تا زن دارن.
_یادت رفته کتکم زدی؟من میتونم آزت شکایت کنم.در این مورد دادگاه حق رو به من میده.نزار کار به دعوا مرفه بکشه.بذار بی سر و صدا از هم جدا بشیم.اگه ادا در بیاری برات درد سر درست میکنم.
_مثلا چه درد سری؟چرا آزارم میدی!بابا غلط کردم.پشیمونم از کارهای گذشته ام.
_مرتضی اصلا هیچ فکر کردی اگه به عباس خان بگم که بدون اجازش رفتی زن گرفتی چه بلایی به سرت میاره؟
_گور پدر عباس خان و هفت جد و آبادش.کی از اون حساب میبره.
زورش به تو نمیرسه،به پدر و مادرت که میرسه!
فریاد کشید:تو داری از مهربونی من سؤ استفاده میکنی.کم زحمت کشیدم خوب بشی؟کم خرجت کردم!
_وظیفه ات بود.خودت کتکم زدی.باید خرج درمونم رو هم میدادی.تازه چرا منت رو سرم میزاری؟اگه خدا نمیخواست خوب نمیشدم.
_جواب من همونیه که از اول گفتم.من طلاقت نمیدم.
_مرتضی،میترسی آقا بزرگ بفهمه؟من دهانم چفت و بست داره.قول شرافتمندانه میدم تا وقتی که آقا بزرگ زنده است،هیچ کس نفهمه من و تو از هم جدا شدیم.
_چرا چرت و پرت میگی؟موضوع رو برای خودت تموم شده ندون.حرف سر آقا بزرگ نیست.
_آخه مگه تو زن نداری؟چرا دل اون بیچاره رو میشکنی!
زیر لب گفت:از وقتی جریان بیمارستان رفتن تو رو فهمیده گذاشته طاقچه بالا.رو به من نشون نمیده.
_من با یاسمین حرف میزنم.حتما ترسیده نکنه یه روزی کتکش بزنی!
_پریا بذار زندگی مونو بکنیم.من حال و حوصله جار و جنجال ندارم.
_کدوم زندگی؟مثل اینکه یادت رفته چه بالا هایی سرم آوردی؟من نمیتونم ادامه بدم.بهتره هرکدوم راه خودمونو بریم.
در مدت یک هفتهای که به مرتضی فرصت فکر کردن داده بودم،هیچ رابطهای میان ما نبود ،غیر از پذیرایی ساده و مختصری که از او میکردم و او نیز بابتش تشکر میکرد.هر روز که میگذشت مصمم تر از تصمیمی که گرفته بودم لحظه شماری میکردم تا هفته تمام شود.شب آخرین روز هفته مرتضی با یک دسته گل مریم و جعبه شیرینی بزرگی وارد شد.لبخند زد و کادویی از جیبش بیرون آورد و گذاشت روی میز و گفت:بازش کن،طرحش را خودم دادم.گرون قیمتترین جواهر مغازه است.
_خونه تو عوضی گرفتی؟باید میرفتی دیدن یاسمین!
لبهایش که تا آن لحظه خندان بود خود به خود جمع شد و گفت:پریا اذیت نکن،به اندازه کافی زجرم دادی.امشب من و تو آشتی میکنیم!
_مثل اینکه زبون منو نمیفهمی.خوب طبق قرار قبلی من فردا میرم دادگاه.
بلند شد،دستش رفت بالا،اما نزدیک صورتم بی حرکت ماند.شرمگین نگاهی به دستش کرد و آه کشید.دسته گل را برداشت پرت کرد توی سطل زباله و از آشپزخانه رفت بیرون.شب صدای نالههایش دلم را میلرزند.اما کوچکترین واکنشی نشان ندادم.صبح روز بعد در حال بیرون رفتن از خانه با التماس گفت:خواهش میکنم امروز از خونه بیرون نرو.من میرم و زود بر میگردم.
_مرتضی انقدر اذیتم نکن.
_به خدا زود بر میگردم.میرم مغازه رو بسپرم دست شریکم.چک دارم،گفتام،نمیدونی چقدر کار ریخته سرم.اگه واجب نبود از پهلوت تکون نمیخوردم.
با آنکه اعتمادی به قول و قرارهایش نداشتم،قبول کردم.
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۶:
یک هفته جار و جنجال داشتیم تا مرتضی راضی شد با توافق از هم جدا شویم.به این شرط که تا زنده بودن آقا بزرگ سکوت کنم و قضیه طلاق گرفتنم را به کسی نگویم.خیالم راحت شده بود که پایم از زندگی مرتضی بیرون کشیده میشود.اما برخورد یاسمین چنگی به دل نمیزد به مرتضی بد بین شده بود و حاضر به ادامه زندگی با او نبود.تصمیم گرفتم با یاسمین صحبت کنم.روزی که مرتضی زودتر از روزهای دیگر رفت بازار،تاکسی گرفتم و به نشانی دست و پا شکسته ای که در خاطرم مانده بود رفتم.از برخوردش دستگیرم شد که انتظار برخورد با هر کسی را داشت جز من.تعارف کرد رفتیم اتاق پذیرایی.کودکش که نمیدانستم پدرش مرتضی است یا کس دیگر پایش را گرفته بود و التماس میکرد بغلش کند.یاسمین گذاشتش توی صندلیش و رفت آشپزخانه چای آورد.پرسیدم:شما تنها زندگی میکنید؟
آه کشید و گفت:از وقتی مادرم فوت کرد،خیلی تنها شدم.
_خدا رحمتشون کنه.پدر من هم تازه فوت کرده.
_باید برای تسلیت گویی خدمت میرسیدم.فرهاد گفت مریض احوال هستید و از فوت پدرتون خبر ندارید!
بی اختیار زدم زیر گریه و گفتم:همه خبر داشتند به جز من که باعث مرگش شده بودم.
_چطور؟
_مهم نیست.نیومدم ناراحتتون کنم.راستش،نمیدونم چرا اون شب مرتضی منو آورد اینجا!هیچوقت ازش نپرسیدم،اگر هم میپرسیدم جواب درست و حسابی نمیداد.
_اکثر مردها خود خواه ان.البته همسر شما به نظر نمیرسه هم چین اخلاقی داشته باشه.
دو پهلو حرف زدن وقت گذرانی بود.چای خوردم و رفتم سر اصل مطلب:خانم یاسمین،من همه چیز رو میدونم بهتره با هم روراست باشیم.
شرمگین سرش را پایین انداخت.گفتم:من خبر نداشتم مرتضی زن داره.نمیدونم از اینکه من و مرتضی با میل خودمون با هم ازدواج نکردیم خبر داری یا نه،ولی این مدت هم به جز جنگ و دعوا که همیشه هم به مغلوب شدن من ختم میشد،کاری انجام ندادیم.حتما خودتون خبر دارید که به چه دلیل مرتضی با من ازدواج کرد؛وگرنه رضایت نمیدادید که زن بگیره.
_اوه بله..برای من ثروت مرتضی مهم نبود؛اما مشکل مرتضی پدر و مادرش بودن.
_به هر جهت،خواستم خبر بدم که ما داریم از هم جدا میشیم.
بدون اینکه اعتقادی به حرفاش داشته باشد،گفت:فرقی در اصل قضیه نداره،من دیگه حاضر نیستم با مرتضی زندگی کنم.
_حد آقل با خودتون صادق باشید.شما دو تا همدیگر را دوست دارید.وگرنه ازدواج نمیکردین.
_زمانی که من زن مرتضی شدم شرایط روحی مناسبی نداشتم.همسرم تازه فوت کرده بود و بی اندازه احساس تنهایی میکردم.فرهاد،با اینکه سالها بود خانواده شما را میشناخت،راضی نبود من زن مرتضی بشم.اما مرتضی آنقدر به رفت و آمدهاش ادامه داد تا عاقبت رضایت منو جلب کرد.خیال کردم که حتما میتونه برای بچه ای که در شکم داشتم پدر مهربونی باشه.
اشکش که سرازیر شد،دلم لرزید.پرسیدم:همسرتون چطور...
حرفم تمام نشده بود که گفت:تصادف کرد.اولین بار توی مراسم ختمش مرتضی را دیدم.جوون خوبی به نظر میرسید.
_الان هم هست.من روی ایمان قوی و چشم پاکی مرتضی قسم میخورم.مطمئنم که وجود من مانع خوشبختی شما دو تا شده که این مشکل هم به زودی حل میشه.
_با بلایی که سر شما آورد دیگه دلم نمیخواد ببینمش.بچه من احتیاج به یک پدر مهربون داره.
_چه بلایی؟منظورتون چیه؟
یاسمین آنقدر نجیب و مهربان بود که دلش نمیآمد حرف از کتک خوردن من بزند.گفتم:مریض شدن من هیچ ربطی به مرتضی نداشت.البته با هم درگیر شدیم،اما نه به اون صورت که آسیبی به من برسونه.مرتضی گاهی خشن میشه،اما صدمه به کسی نمیزنه.راستش،باید اعتراف کنم که در تمام مدتی که در بیمارستان بودم،هم میشنیدم و هم میتونستم حرف بزنم.فقط برای تنبیه مرتضی خودمو به مریضی زدم.
یاسمین حیرت زده داشت نگاهم میکرد که گفتم:خیال نکنید ظالم هستم.من به رفتار مشکوک مرتضی شک کرده بودم.این تنها راهی بود که میتونستم از کارهاش سر در بیرم.اگر شما جای من بودید،با شوهری که تلفنهای مشکوک میکرد و هر چند شب یک بار غیبش میزد و هیچ علاقهای به همصحبتی با شما نداشت،چه کار میکردید؟
یاسمین همچنان مبهوت حرفهایم بود.نگاهش مرموز بود.پرسید :دارید فداکاری میکنید؟

_کدوم فداکاری؟شما هیچ زنی را دیدید که به هووی خودش حسادت نکنه؟اگر شما همسر دوم مرتضی میشدید،وضع خیلی فرق میکرد و من تا انتقام نمیگرفتم راحت نمیشدم.
اما حالا که من نخواسته و ندونسته در حق شما ظلم کردم،باید حقیقت رو بدونید و بی خود زندگیتونو خراب نکنید.
سعی خودم را کرده بودم.بلند شدم،صورتش را بوسیدم.وقت خداحافظی لبخندی تلخ زد و گفت:به امید دیدار خانم طلا چی.ممنون که آمدید به من سر زدید.
برگشتم خانه و داشتم وسایلمو جمع میکردم که مرتضی با یک جعبه جواهر وارد اتاقم شد.همه کتابهایم توی کارتون بسته بندی شده بود.ماتم زده نگاهم کرد و یکراست به اتاقش رفت.شام را در سکوت خوردیم.سینی چای را گذاشتم روی میز و پرسیدم:کی میریم دادگاه؟
آه کشید و پرسید:برای چی وسایلتو جمع کردی؟خیال کردی طلاق گرفتن به این آسونیه؟خاطر جمع باش به این آسونیا همه چیز تموم نمیشه.
_مرتضی من توی این خونه راحت نیستم.یه جای کوچیک برام اجاره کن.از کادو هم ممنونم.
_اینجا خونه توست،کجا میخوای بری؟من که کاری به کارت ندارم.
_مرتضی خواهش میکنم موضوع رو سخت تر نکن.من خاطره خوشی از این خونه ندارم.
_پریا،تو به من قول دادی کسی از موضوع با خبر نشه.هنوز که نه به باره و نه به داره،کجا میخوای بری؟اگه دیدن من آزارت میده میرم یه خراب شده دیگه،قول میدم رنگ منو نبینی.
_نترس،من بر نمیگردم خونمون.اگه یه جا رو برام اجاره کنی با مهدی اونجا زندگی میکنم.
رنگ چهره ا ش سفید شد.لبهایش میلرزید و سعی میکرد آرام حرف بزند:مهدی چند روز دیگه میره سربازی.همین جا تنها بمون و فکر بکن.با هم میریم دادگاه اقدام میکنیم،اما از الان میگم که ممکنه هر دوتامون تغییر عقیده بدیم.اگه کسی نفهمه بهتره!ان شا الله نظرت بر میگرده پریا.مثل روز برام روشنه که با من میمونی.
_مرتضی،خواهش میکنم برنگرد سر جای اولت.تو باید با یاسمین زندگی کنی.مطمئن باش تنها نمیمونم.اگه مهدی بره سربازی،مهرداد تنهام نمیذاره.
_یعنی تصمیم داری به مهدی بگی؟
_گمان کنم خانواده ام حق دارن بدونن.
_مهدی به محمد میگه و محمد به مامانم؛بعد هم آبروم پیش همه میره._این قدر بد بین نباش.ما همه به اخلاق آقا بزرگ اشناییم.میدونیم که پدر و مادرت توی اون خونه لعنتی اسیرن.من به تو قول دادم و سر حرفم باقی میمونم.
روی کاناپه رو به رویم نشست و گفت:تو دادگاه میخوای چی بگی؟
_وقتی قراره با توافق جدا بشیم،نیاز به حرف اضافی نیست.فقط کمک کن از این خونه برم.خاطرات گذشته تو در و دیوار این خونه مونده که مثل خوره روحمو آزار میده.
_یه کم به من فرصت بعده.مثلا یه ماه.
_که چی بشه.من آزت توقع هیچ کاری رو ندارم.مهرم حلال جونم آزاد.این قدر هم ماتم زده نگاهم نکن.پاشو یه زنگ به یاسمین بزن،حتما دلش هواتو کرده و روش نمیشه اینجا زنگ بزنه.
تصور میکردم که کار طلاق گرفتن با یک امضا تمام میشود که تصوری کاملا اشتباه بود.در حدود یک ماه طول کشید تا پرونده کاملا تشکیل شد و تازه باید صبر میکردیم تا چهار ماه بگذارد.سر چهار ماه مراجعه کردیم که تاریخ رسیدگی به پرونده را چهار ماه دیگر تعیین کردند.مرتضی راضی به نظر میرسید و من کلافه بودم.
هنوز رسما جدا نشده بودیم که مرتضی یک آپارتمان کوچک در محلهای خوش آب و هوا برایم خرید و گفت:این هدیه کوچک برای همسر مهربونم.خیال نکن به فکرت نیستم.اگه اراده کنی دنیا رو به پات میریزم.فقط باید قول بدی همینجا بمونی.
_مرتضی شروع نکن،من از این خونه بدم میاد.اینجا منو یاد شکنجه گاه میندازه!
_راستشو بگو،از این خونه بدت میاد یا از من؟من که نمیام خونه و ریختمو نمیبینی،دردت چیه؟
_چند دفعه باید یه موضوع رو تکرار کنم؟تو بد بختم کردی و حالا هم داری عذابم میدی.
آهسته گفت:تا وقتی زن قانونی من هستی اجازه نمیدم جایی بری.من نمیام خونه که راحت باشی.به مهرداد بگو شبها بیاد پهلوت.یه مقدار پول هم به حساب بانکیت ریختم.پریا،اگه اجازه بدی جبران میکنم.
_میشه اپارتمانمو ببینم؟
دست کرد جیبش،دسته کلیدی رو در آورد و داد دستم.نشانی را بر روی کاغذ نوشت و گفت:سندش توی کمده فقط برو ببینش و برگرد خونه ات.
_حالا که قراره اینجا زندگی کنم بهتره که اصلا این طرفها پیدات نشه.انقدر هم برام هدیه نیار.
اشک در چشمانش جمع شده بود.به سرعت سوار ماشینش شد و رفت.نفس راحتی کشیدم.باید برای یک عمرم نقشه میکشیدم.هیجان زده تاکسی گرفتم و رفتم آپارتمان.وقتی خودم رو به سرایدر معرفی کردم گفت:مبارک باشه خانم طلا چی.بفرمایید طبقه چهارم.آپارتمان لوکس کوچکی بود که با شیکترین وسایل مبله شده بود.دلم بر نمیداشت دیگر به آن خانه لعنتی برگردم.اما مجبور بودم به دل مرتضی راه بیایم که لجبازی نکند.
زمان کندتر از همیشه میگذشت.یک سال میشد که دنبال کار طلاق را پی میگرفتم اما هنوز نتیجه نگرفته بودم.حسرت زندگی کردن توی آپارتمان خودم توی دلم مانده بود.حتی مهدی هم خبر نداشت که دارم از مرتضی جدا میشوم.
مهرداد اوایل برایش ممکن نبود شبها در کنارم بماند که مجبور شدم حقیقت را بگویم.مثل مردهای جا افتاده فکری کرد و گفت
:پشیمون نمیشی که به من اعتماد کردی.
پایان فصل ۱۶


ویرایش توسط گمشده.. : 05-25-2012 در ساعت 06:36 AM
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۷:قسمت اول
فراموش نمیکنم اولین روزی را که مهدی پا گذاشت به خانهام و پرسید:چرا خونه به اون بزرگی رو فروختین،اومدین تو این قفس؟
_خونه بزرگه هنوز سر جاشه!
با بهت و نگرانی زًل زد به چشمهایم و گفت:بگو چه خبر شده پریا!مادر میگفت مهرداد شده پسر تو و دائم اینجاست!مرتضی کدوم گوری رفته؟
موضوع را دست و پا شکسته برایش تعریف کردم.با دقت به حرفهایم گوش داد.بعد بلند شد رفت سر یخچال یک لیوان آب سرد نوشید و گفت:به همین راحتی دست از سرت برداشت؟کی اقدام کردی که من نفهمیدم؟حداقل یه مشورت خشک و خالی با من میکردی!
حس کردم زیاد هم خوشحال نیست.برخوردش برایم خیلی عجیب بود،گفتم:میخواستم قطعی بشه بعد بهت خبر بدم.اونقدر دنگ و فنگ داره که حالا حالاها باید دوندگی کنیم.
مهدی باور نمیکرد مرتضی طلاقم بدهد،چون از وجود یاسمین بی خبر بود.من هم تصمیم نداشتم موضوع ازدواج مرتضی را به کسی بگویم.گفتم:انگار زیاد خوشحال نشدی!
_راستش یه کم برام عجیبه!
شادی چهرهام لبهایش را خندان کرد و گفت:من که سر در نمیارم چطور این مرتیکه راضی شده طلاقت بعده،ولی مهم نیست،همون بهتر که از شرش راحت شدیم.
_فقط یه مشکل بزرگ داریم.با هم قرار گذشتیم هیچ کس نفهمه از هم جدا شدیم.
پوزخندی زد و گفت:مرتیکه ،با این سن و سال و این همه پول و پله هنوزم از پیرمرد میترسه!آقا بزرگ کمام داره باز نشسته میشه و بابای خودش جانشین گردن کلفتیه که خدا رو بنده نیست.
_مهدی،مرتضی به خاطره پدر و مادرش به آقا بزرگ احترام میگذاره.
به چهشمهایم خیره شد و گفت:خوب ازش دفاع میکنی!
_یادت باشه،تحت هیچ شرایطی،هیچ کس نباید موضوع رو به گوش خونواده هامون برسونه،من به مرتضی قول دادم.میفهمی داداش؟
_نکنه به خاطره محمد اینقدر سفارش میکنی؟
_مهدی میتونی زبونتو نگاه داری؟دلم نمیخواد اون بفهمه دارم از مرتضی جدا میشم!
صورتش سرخ و بر افروخته شد و گفت:که چی؟پریا تعجب میکنم انقدر نسبت به محمد بد بینی!
_قرار نیست اسمشو بیاری داداش،دلم نمیخواد حرفش توی این خونه زده بشه!
با تمسخر گفت:اجازه هست موضوع رو به مامان بگم؟گمان کنم حق داره بدونه.به مهرداد که حتما گفتی،تعجب میکنم چطور به من حرفی نزدین!
_باید هر چه زودتر از اون جهنم بیرون بیان.دلم میخواد با من زندگی کنن.
_نگران اون دو تا نباش،مرگ عزیز باعث شده کرک و پار آقا بزرگ ریخته.با این همه هنوز پشت پیرمرد به خاک نرسیده.چطوری میخوای اونارو بیاری اینجا؟یه روز مامان خونه نباشه آقا بزرگ خواب به چشمش راه پیدا نمیکنه.خیال میکنه حالا که بابا مرده،مامان زیر سرش بلند شده و میخواد شوهر کنه.اونوقت ته توی قضیه رو در میاره و دست آقا مرتضی رو میشه.حتما تا حالا خبر گذاری عمهها خبر شب خونه نیومدن مهردد رو به گوشش رسوندن.نمیدونم چطور سکوت کرده!کارهای این خونواده همه مشکوک به نظر میرسه.من به کار مرتضی شک دارم.نمیدونم چه فکری تو سرشه که انقدر به دل تو راه میاد!
_این قدر بد بین نباش.من و مرتضی توافق کردیم که از هم جدا بشیم و امیدوارم دیگه ریختشو نبینم.در حال حاضر به هیچ کس احتیاج ندارم به جز تو برادر خوبم.
پاس از مدتها سرم را گذاشتم روی سینه پهن و مردانه اش.احساس امنیت وجودم را گرم کرد.هیجان زده پرسیدم:کی وسایلتو میاری؟کدوم اتاقو دوست داری؟
در حالی که موهایم را آرام نوازش میکرد گفت:اثاث زیادی ندارم یه مشت خرت و پرته و یه مقدار کتاب مشترک با همون که گفتی نباید اسمشو ببرم.راستش،نگران همون هستم که اسمشو نباید ببرم.بهتره یه لا قابا بیام پهلوت.حق نیست که تنهاش بذارم.همین الان هم طرف به اندازه کافی منزوی شده!
سرم گیج رفت و فریاد کشیدم:بسه دیگه انقدر روده درازی نکن!یه کلمه حرف که انقدر پشت بند نداره!
به چشمهایم زًل زد و گفت:اعصابت پاک به هم ریخته.توصیه میکنم بری پیش یه روانپزشک.میخوای ازش بپرسم کدوم دکتر اعصاب قابل اعتمده؟
_جون همون که نمیخوام اسمشو بشنوم،انقدر سر به سرم نظر!
از خنده داشت منفجر میشد.داشت از خانه بیرون میرفت که گفت:میرم با اون که نباید اسمشو ببرم مشورت کنم که امشب چه خاکی باید توی سرم بریزم.پیش تو باشم یا ور دل اون بد بخت بمونم!
تشک مبل رو پرت کردم به سمتش.جا خالی داد و در را محکم بست که تشک خورد پشت در.تا شب طول کشید تا همهٔ وسایلم را جا به جا کردم.غذا پختم و منتظر مهدی شدم.خبر داشت مهرداد نمیآید،بنا بر این مطمئن بودم دلش آرام و قرار ندارد که برگردد و با هم غذا بخوریم.دیروقت بود که آمد.دسته کلید خانه را در جیبش گذاشتم و گفتم:به خونت خوش اومدی داداش!
حال و حوصله حرف زدن نداشت.نگاهش با چند ساعت پیش که رفته بود تفاوت داشت.پرسیدم:مهدی اتفاقی افتاده؟حالت خوبه؟
_آاخ که تو خیلی ساده ای خواهر؟
_چطور؟
_مهم نیست،آینده همه چیزو نشون میده...بهتره زودتر بخوابیم دارم از خستگی میمیرم.
_مهدی از اینکه اومدی پیش من ناراحتی؟این خونه امنه.دلم نمیخواد خودتو مجبور کنی...
با بی حوصلگی سر تکان داد و گفت:پریا تو جون و عمر معنی،ولی محمد...ببخشید،قرار بود اسمشو توی این مکان مقدس نبرم.
_مسخره بازی در نیار حرفتو بزن.محمد چی؟مخالف بود بیایی اینجا؟
_بر عکس،وقتی جریانو فهمید،هیچ حرفی نزد،یک سر رفت اتاقش و تا وقتی میاومدم،تار میزد.رفتم تو اتاقش و دیدم تو یه عالمه دیگهای بود ،خواستم پهلوش بمونم،راضی نشد.با جنگ و دعوا انداختم بیرون.حال عجیبی داشت...معلوم نبود غمگینه یا خوشحال!امشب محمد بیشتر از تو به من احتیاج داشت.اگه تنها نبودی،نمیومدم.محمد خیلی تنهاست.با هیچ کس ارتباط نداره و از وقتی رفتم سربازی،تنهاتر شده و دو کلوم حرف هم با کسی نمیزانه.
دلم از حرفهایش داشت به هم میخورد.بی اختیار فریاد کشیدم:بسه دیگه مهدی!اگه قراره اینقدر نگران حالش باشی،بهتره فردا نیایی اینجا.من تا حالا تنها بودم،بعد از این هم میتونم تنها باشم.این دو روز در هفته رو هم برو پیش پسر عموت که از غصه تار نزنه و دلش نپوسه!منم از فردا میرم دنبال کار.شبها هم مهرداد میاد و تنها نمیمونم.
ناگهان دستم را محکم کشید و پرتم کرد روی کاناپه.تا بنا گوشش سرخ شده بود و اعضای صورتش میلرزید:گوش کن پریا،از حالا به بعدتو یه بیوه زن هستی که باید بیشتر از گذشته مواظب حیثیت و آبروت باشی!این کار و این جور مزخرفات هم حرف نزن که اصلا خوشم نمیاد.برادرت گردن کلفت کرده که کار کنه و تو راحت توی خونت زندگی کنی.چشمم کور ،کار میکنم خرجتو میدم.مهرداد هم خریدتو میکنه.از خونه پاتو بیرون نزار خواهر میفهمی؟
_اجازه میدی خواهر بد بختت یه سرگرمی کوچیک برای خودش پیدا کنه آقای پر غرور رگ گردنی؟
_مثلا چی؟
_چه میدونم،مثلا یه کار هنری.
_هر کاری میخوای بکنی،اول با من مشورت کن.
_بدون مشورت تو آب نمیخورم گردن کلفت.
یکباره چهرهاش خندان شد و در آغوشم گرفت.آهسته در گوشم گفت:این همه خوشگلی تو خطرناکه پریا،چشمهای قشنگت آدم کشه،موهات مثل آبشار میمونه .
_خیلی شیرین زبون شودی،نکنه عاشقی.
به چشمهایش که خیره شدم،دیدم نگاهش با گذشته فرق دارد.چشمهای نجیبش دوخته شد به زمین و گفت:فعلا باید به فکر دانشگاه رفتن باشم.چیزی نمونده سربازیم تموم بشه بریم بخوابیم که دارم از خستگی میمیرم.
صبح آفتاب نزده بلند شدم و صبحانه را آماده کردم گذاشتم روی میز.
بدون هیچ دغدغه و نگرانی چای خوردیم و مهدی،پس از حمام کردن رفت.لباسهایش را ریختم توی ماشین لباس شویی و کمی جمع و جور کردم و زدم به کوچه.احساس عجیبی داشتم.نزدیک زهر بود که نون سنگک گرفتم،داشتم برمیگشتم که چشمم افتاد به تابلوی اموزشگاه خیاطی سر کوچه.تصمیم گرفتم در اولین فرصت سر و گوش آب بدم و در صورت امکان ثبت نام کنم.
شب چشم به راه مهدی بودم که تلفن زنگ زد.فریبرز خبر فارق شدن سیمین را با شادی فریاد میکشید و من هم داشتم قهقهه میزدم که مهدی کلید انداخت و وارد خانه شد.به سرعت نام بیمارستان را پرسیدم و خداحافظی کردم.چهره مهدی خسته تر از همیشه بود.بر روی کاناپه ولو شد .چشمهایش را بست و پرسید:کی بود؟
در کنارش نشستم و گفتم:شوهر دوستم بود. سیمین رو یادته؟بچه دار شده.
سکوتش دلم را لرزاند.پرسیدم:چی شده مهدی؟
_هیچی.خیلی خسته ام.
چایی میخوری؟
_اگه آماده است میخورم.
یک فنجان چای داغ گذاشتم جلوش و شانه هایش را کمی ماساژ دادم.پرسیدم:امسال تو امتحانات ورودی دانشگاه شرکت میکنی؟
_با این وضع `درس خوندن و حواس پرتی و وضع پادگان رفتن معلوم نیست بتونم قبول بشم.
_یه خورده بیشتر تلاش کنی تهران قبول میشی.
_خیلی سخته پارسال که نتونستم قبول بشم.
_امسال بیشتر درس خوندی ،حتما موفق میشی.راستی،یه مقدار پول مرتضی به حساب بانکیم ریخته که سودشو هر ماه بگیرم خرج کنم.کسی رو داری بدی باهاش کار کنه؟پول خودتو به کی دادی؟
ناگهان چشمهایش گشاد شد و گفت:گفتی مرتضی به حساب بانکیت پول ریخته؟این همه لطف و محبت از آدم خسیسی مثل مرتضی مشکوک به نظر میرسه.پریا،میترسم کاسه ای زیر نیم کاسش باشه!یه وقت گول نخوری برگردی سر جای اولت!
_بچه شدی؟اگه بمیرم هم بر نمیگردم.
_این همه دست و دل بازی نشون میده که برگردی...من بهتر از تو میشناسمش.
_روز اول که گفتم میخوام طلاق بگیرم زیاد خوشحال نشدی.حالا میبینم همش میترسی نکنه پشیمون بشم برگردم سر خونه و زندگیم.
نگاهی پر معنی به چشمهایم انداخت و گفت:اول که شنیدم یه کم ترس ورم داشت.
_از چی؟خیال کردی تنها زندگی کردن خیلی عجیب و غریبه؟
_عجیب و قریب نیست.توی این شرایط که هیچ کس نباید بفهمه و تو تنها هستی ،یه کم نگران کننده است.
_خیال میکنی وقتی زن مرتضی بودم،تو خونه تنها نمیموندم؟بعضی از شبها که نمیومد تا صبح از ترس خوابم نمیبرد.
_کدوم گوری میرفت؟
_اونش دیگه جز اسراره.نگران من نباش خیلی صدمه خوردم،اما تجربه هم کسب کردم.اگر آسمون به زمین بیاد،طلاقمو میگیرم.برگ برنده دست منه.
_خیلی مرموز حرف میزنی کوچولو.قرار بود برنامه هاتو به من بگی.کدوم برگ برنده دستته که من نمیدونم؟
_مربوط میشه به زندگی خصوصی من و مرتضی.
_یعنی به من مربوط نیست؟
_هروقت زن گرفتی،معنی حرفمو میفهمی!خیلی چیزا هست که زن و شوهر باید تا زمان مرگ پیش خودشون بمونه.تا صدور حکم طلاق خیلی برنامه دارم.میخوام برم کلاس خیاطی.
_مواظب باش چشمات ضعیف نشه.
_از بیکاری دارم میپوسم.
_بهتر نیست فکر ادامه تحصیل باشی؟
_برای درس خوندن هم برنامه ریزی کردم.
_خودم برات تست میارم.
_مهدی خواهش میکنم،نه کتاب،نه جزوه،نه تست،هیچی از اون نگیر که اوقاتم تلخ میشه.
از کوره در رفت و فریاد کشید:دیگه داری شورشو در میاری،یه جوری حرف میزنی انگار همه تقصیرها گردن محمده.
تنم از شنیدن اسمش لرزید.فریاد زدم:لابد تقصیر من بود که تک و تنها ولم کرد و داداشش هم مثل عقاب چنگ انداخت روم.
_خودت خواستی که زنش بشی و حالا گردن نمیگیری!
_این بحث هزار دفعه تکرار شده.خسته شدم از بس توضیح دادم و کسی حرفمو باور نکرد.بابای خدا بیامرز باعث این وصلت شده بود و شما دو تا قیبتون زد.اصلا،بگو ببینم برای تو من مهم ترم یا اون پسر عموی بی معرفتت!حالا بذار هی بشینه تو اتاقش تار بزنه،من ازش نمیگزرم.
برای نخستین بار نگاهش چنان غضبناک شد که ترس برم داشت.گفت:احترام خودتو نگاه دار.محمد تنها کسیه که بهش اعتماد دارم.پاک ترین،نجیب ترین،با غیرتترین و بهترین مرد دنیاست.اگر تو خواهرمی و عزیزمی،اون هم برادرمه،دوستمه،همه کس و کارمه.هر دوتاتون مثل چشم هام عزیزین.آرزو داشتم ازدواج کنین که دست سرنوشت جداتون کرد.حالا تو داری آزاد میشی،اگر خیال میکنی که اینبار دخالت نمیکنم اشتباه کردی!وقتی طلاق گرفتی باید زن محمد بشی.فهمیدی؟
از شدت ناراحتی قلبم توی سینهام پر پر میزد.مهدی هنوز هم داشت حرف میزد که دید حالم به هم خورده.رفت به آشپزخانه و یک لیوان آب سر آورد و داد به دستم.
مهدی خونسرد نگاهم کرد و گفت:هنوز هم مثل بچگی هات ننری!یعنی چی که تا دو کلمه حرف میزنم قش میکنی؟خیال نکن اون حرفی زده،من نظر خودمو گفتم.محمد بیچاره،بعد از شکستی که خورد گوشه گیر شده و حس و حال فکر کردن هم نداره چه برسه به زن گرفتن.
نفهمیدم چطور،ولی کاسه صبرم لبریز شد و گفتم:مهدی چرا مراعات حال منو نمیکنی؟من از اون متنفرم.خواهش میکنم درک کن،اون کاری کرد که تا ابد از هرچی مرده متنفر باشم به جز تو و مهرداد که برادرهام هستین.
این قدر از صفات خوبش نگو،اون منو بد بخت کرد،وگرنه توی این سن و سال نباید بیوه میشدم.من هرگز نمیبخشمش.اون قدر که از اون متنفرم ،از مردی بدم نمیاد.حداقل میدونم با مرتضی تفاهم نداشتم،اما هیچوقت نمیتونم دلیل قانع کنندهای برای بی مهری محمد پیدا کنم.
_تو فرصت دادی قانعت کنه؟چند ساعت لب پنجره التماس کرد!یادته چطوری بی رحمانه تو ذوقش زدی؟
در حالی که شرم داشتم بی پرده حرف بزنم،نگاهم را از نگاهش دزدیدم و سر بسته گفتم:حسی که اون وقت بهش داشتم،اجازه نمیداد منطقی فکر کنم.من فقط هیجده سالم بود،به قدری چشم و گوش بسته بودم که فرق رفتن موقت و دل کندن رو تشخیص نمیدادم.
بلند شد رفت سمت پنجره.به آسمان تیره شب خیره شد و پرسید:حالا میخوای چی کار کنی؟تا آخر عمرت کینه ی ندونسته ها رو خر کش کنی و نزاری اون بیچاره هم راحت زندگی کنه؟پریا،تا وقتی که تو غمگین و ناراحت باشی،محمد هم گرفتاره.
_من فقط میخوام تنها باشم،میفهمی داداش؟تو هم اگر زیاد نگران حال پسر عموت هستی برو پیشش.نگران من نباش،از عهده کارهام بر میام.
با خشونت برگشت به سویم و فریاد کشید:مزخرف نگو!این قدر هم منم نزن.تا آخر عمرت به مراقبت نیاز داری!محمد منو از اون خونه بیرون کرد به خاطر تو.
_نیاز به ترحم هیچ کس ندارم.اون قدر عقل دارم که بفهمم کدوم راه درسته و کدومش غلط.تعجب میکنم هنوز از اون جهنم بیرون نیومده فکر شوهر دادنم افتادی!تا عمر دارم از مردها فرار میکنم.
_به خاطر رفتار مرتضی است که به زندگی و مردها بد بین شدی،اما همه یک جور نیستن.این پسره از اولش هم آدم حسابی نبود.
_همتون سر و ته یه کرباسین!فقط منطق خودتونو قبول دارین و به اسم محبت کردن صد تا بالا سر آدم میارین.
همراه آخرین کلماتم بغضم ترکید.مهدی از حرفهایم دلخور شده بود که رفت به اتاقش و در را محکم بست و تا صبح تنهایم گذاشت.آخرین باری بود که در مورد این قضیه بحث کردیم.از روز بعد رفتار مهدی تغییر کرد.دو روز آخر هفته میآمد و شنبه صبح میرفت پادگان.بقیه شبهای تنهایی را با مهرداد سر میکردم.پولی را که قرار بود به دست دوستش بسپرم از بانک گرفتم.مهدی تلفنی گفت:آخر هفته برای بستن قرار داد قرار میگذارم که خودم هم باشم.
پنج شنبه شب که آامد با کلید در را باز نکرد.زنگ زد و منتظر شد که در را باز کنم.فهمیدم با دوستش آماده.به محض باز کردن در خانه از دیدن فرهاد خشکم زد.مهدی نگاهی مشکو ک به فرهاد کرد و گفت:انگار همدیگرو میشناسین.
تعادل فکری فرهاد لحظهای به هم خورد.از نگاه خشمگین مهدی گیج شده بود.گفتم:آقا فرهاد با مرتضی هم دوست هستند.
فرهاد ادامه داد:مهدی خوب بلدی خودتو به کوچه علی چپ بزنی!یادت رفته جد اندر جد ما با هم سر یک سفره آبگوشت بز باش میخوردن؟
نگاههای مشکوک مهدی کلافهام کرد.انگار هیچ مردی را امین نمیدانست به غیر از محمد.برای نجات فرهاد از نگاههای مرموز مهدی گفتم:من و خواهر آقا فرهاد با هم رفت و آمد داریم.
مهدی گفت:خدا رحمت کنه شوهر خواهرتو،مرد نازنینی بود.
رفتم آشپزخانه،شیرینی و میوه گذشتم توی ظرف و داشتم وارد سالن میشدم که مهدی، نفس نفس زنان آمد سینی را از دستم گرفت و گفت:نمیخواد بیائی تو اتاق،بده من ببرم.
بی اعتمادی او که نزدیکترین کس در زندگیم بود رنجم میداد.هنگام خداحافظی فرهاد آمد پشت در آشپزخانه و گفت:ببخشید خانم پریا،خداحافظ.
صدای بسته شدن در خانه که آمد چادر را پرت کردم روی زمین و با حرص پرسیدم:اجازه هست بیام بیرون آقای غیرتی؟
او تا بناگوش سرخ شده بود.نگاهی پر معنی به چشمهایم کرد و گفت:خیال نمیکردم شوهر بی همه چیزت بی غیرت هم باشه که یه مرد جوون عذب رو ور داره بیاره خونش!
_مهدی تو که انقدر بد دل و شکاک نبودی!مگه خودت نگفتی فرهاد پسر قابل اعتمادیه؟لابد مرتضی هم به اون اعتماد داشته.
_اونقدر خانم پریا،خانم پریا کرد که دلم میخواست بزنم توی ملاجش.
_بی خود به مرد م شک میکنی.
_پریا،شب و روزم با هم یکی شده،نگرانتم،میگی چه کار کنم؟
_این قدر خودتو اذیت نکن داداش!خیال میکنی چه اتفاقی ممکنه برای من بیفته؟
_این پسره فرهاد،نمیدونه تو و مرتضی از هم جدا شدین؟
_قراره هیچ کس ندونه.ولی گیرم که بدونه،مگه چی میشه؟
_د همین دیگه.وقتی میگم هیچی سرت نمیشه تو ناراحت میشی.
از آن همه شک و تردید عاصی شدم به تور وحشتناکی فریاد کشیدم:آخرش نفهمیدم این آقا فرهاد گرگه یا گوسفند؟تو تکلیف من رو روشن کن تا ببینم از این به بعد با این بد دلی جنبعالی چطور باید زندگی کنم!
_پریا بفهم من آبرو و غیرت دارم.
_یعنی چی؟بعد از جهنمی که توش پر پر زدم حالا باید گیر تو بیفتم که یه جور دیگه آزارم بدی؟مهدی یه کار نکن سر از تیمارستان در بیارم.
لحظهای خشمگین نگاهم کرد و با قدمهای بلند رفت به اتاقش.شب تا صبح خوابم نبرد،انگار در و دیوار اتاق به قلبم فشار میآورد.صبح وقتی بیدار شدم،مهدی صبحانه نخورده رفته بود.دلم گرفت.در دل گفتم:خدایا تحمل رفتار توهین آمیز کسی رو ندارم.
پایان فصل ۱۷

ویرایش توسط گمشده.. : 05-25-2012 در ساعت 07:06 AM
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۸:قسمت اول
مهمترین تاثیر کلاس خیاطی،پر کردن اوقات بی کاریم بود،به تری که از چرخ خیاطی دل نمیکندم.مهری خانم از پیشرفت چشمگیر و پشت کارم راضی بود و وقتی به عنوان شاگرد اول کلاس به رئیس اموزشگاه معرفیم کرد،چند قواره پارچه جایزه گرفتم.
روزها تنها همدم تنهاییم ژورنال و الگو و کاغذ برش بود و شبها مطالعهٔ درس جدید خیاطی و پس دوزی پایین لباس ها.زندگی بی دغدغه دور از هیاهو اعصابم را آرام کرده بود.تنها غم بی خبری از زری رنجم میداد که میترسیدم با تماس تلفنیم از کار من و مرتضی مطلع شود.مادر چند روز یک بار میآمد به من سر میزد و هر بار هنگام بالا آمدن از پلهها ،خطاب به مهرداد میگفت:حیف اون خونه بزرگ و دلباز نبود اومدن توی این لونه زنبور؟مگه آقا مرتضی رو نبینم!
وقتی میرفت،دلم میگرفت و آرزو داشتم پس از مرگ پدر با هم زندگی کنیم.از تنهایی خسته شده بودم.مهدی هم هر چه به امتحانات آزمون دانشگاه نزدیک تر میشد ،عصبی تر میشد و امکان دو کلمه حرف زدن با هم نیز وجود نداشت.از پادگان که میآمد یک سر میرفت به اتاقش و میخوابید.نیاز به هم صحبتی با محمد از یک سؤ و نگرانی امتحانات از سوی دیگر عسبش را به هم ریخته بود،که در هر دو مورد کاری از دست من بر نمیآمد جز اینکه در مقابل بهانه جوئیها و بد اخلاقیاش صبور باشم.هر بار که موردی برای تخلیه عصبیاش پیدا نمیکرد فریاد میکشید:این قدر صدای این چرخ لعنتی رو در نیر.اگه به جای سوزن زدن درس خونده بودی الان توی دانشگاه بودی.
به چشمهایش که مهربانی در آن موج میزد نگاه میکردم و میگفتم:ببخشید عزیزم،اصلا به صدای این لعنتی فکر نکرده بودم.چرا زودتر نگفتی که از صداش اعصابت خورد میشه!
_مهدی ما الان خیلی خوشبختیم.من که بیشتر از تو بالا و مصیبت کشیدم،قدر این زندگی راحتو میدونم ،اما تو...
_من چی؟فکر میکنی من و محمد کم درد سر کشیدم تا کار پیدا کردیم و اون خونه خرابه رو اجاره کردیم؟به ما دو تا هم سخت گذشت.
باز هم حرف محمد را پیش کشیده بود.به چشمهایش خیره شدم و گفتم:اگر خیال میکنی این شبها بهتره کنار محمد باشی برو خونش!
_فاییده نداره،رام نمیده.قفل در رو عوض کرده.کلید هم ندارم.
بی اراده خندهام گرفت.پرسیدم:چرا؟نکنه دیوونه شده؟
_نمیدونم شاید خیال میکنه امنیت تو مهمتر از شکسته شدن دل منه.زیاد حرف نمیزنه.سر حال نیست.
همین که حرفاش پیش میآمد آنقدر در بارهاش حرف میزد که کلافه میشودم و حرف توی حرف میآوردم که فکرش منحرف شود.طاقت نداشتم و میترسیدم که به گذشته برگردم.
مهدی روی کاناپه خوابش برده بود و من غرق در افکار پریشان،گذشت زمان را فراموش کرده بودم.بالش زیر سرش گذاشتم و رفتم به اتاقم.به آیینه نگاه کردم و حالم از خودم به هم خورد.حرفهای مهدی آثاری نافذ بر من گذاشت.تصمیم جدی گرفتم در کلاس تقویتی ثبت نام کنم و درس خواندن را از سر بگیرم.تا صبح از نگرانی امتحانات بی خواب بودم و میترسیدم خوابم ببرد و مهدی خواب بماند.تا سحر بیدار مندم و مهدی را صدا کردم.بی حس و حال افتادم به روی تخت و تا زنگ در صدا نکرده بود خواب بودم.سیمین و سمانه دختر کوچکش بودند که وقتی آمدند بالا اتاقها حسابی ریخته و پاشیده بود.سیمین به قیافهام نگاه مشکوکی کرد و گفت:پریا مریضی؟
_نه،دیشب نخوابیدم.یکی دو ساعت پیش خوابم برد.مهدی امروز امتحان داره.
از زری پرسید که گفتم:ازش بی خبرم.نمیدونم از موضوع خبر داره یا نه.
سیمین گفت:شاید بچه دار شده.
خدایا چه قدر کم حواس بودم!یادم رفته بود زری حامله است.
تلفن کردم به زری.از دستم آنقدر عصبانی بود که فحشم داد و گوشی رو قطع کرد.میدانستم وقتی عصبانیتش فروکش کند خودش با من تماس میگیرد،اما او که تلفن جدیدم را نداشت.هنوز شب نشده بود که زنگ زد و از اینکه گوشی رو گذاشته بود پوزش خستپرسیدم:تلفن جدیدمو از کی گرفتی؟گفت:از مرتضی.نمیدونستم خونتونو عوض کردین.لابد علت این یکی رو هم باید خودم کشف کنم.پرسیدم:چرا به من تلفن نکردی؟تو که میدونستی مریضم؟
آه کشید و گفت:وقتی روی تخت بیمارستان دیدمت شصتم خبر دار شد که مرتضی بالا سرت آورده!از روزی که زنش شودی از هر دوتون بدم اومد،اما دوستیمون همیشه سر جاشه!میدونی که احساس من نسبت به محمد...
حرفش رو قطع کردم و گفتم زری خواهش میکنم حرف اونو پیش نکش.
زری متعجب بود.از سکوتش فهمیدم که داره فکر میکنه و به رفتار من مشکوک است.چند لحظه که گذشت گفت:بهتره که به جای فرار کردن با واقعیت رو به رو بشی!
گفتم:حوصله فلسفه بافی تو یکی رو ندارم.
از لحن حرف زدنم فهمید که دارم عصبانی میشوم.نفس عمیقی کشید و گفت:با اینکه مرتضی برادرمه هیچ وقت رغبت نمیکنم پا توی خونهاش بذارم.برای همین قید تو رو هم زدم!هروقت دلت واسه من تنگ شد بیا خونه من.
_یه دوست وقعی در هیچ شرایطی دوستشو فراموش نمیکنه!
از حرصم گوشی رو کوبیدم روی تلفن و رفتم سراغ کتابهای درسی قدیمی.با زنگ تلفن فرهاد از جا پریدم.هروقت پول به حسابم میریخت زنگ میزد و اطلاع میداد،اما این اواخر تلفنهایش طولانی تر شده بود.حالم را میپرسید و به بهانههای مختلف حرف را به موضوعات گوناگون میکشید که هیچ ربطی به من نداشت.بیشتر از خودش میگفت و برنامههای آینده اش.
نزدیک شدن به روز اعلام نتایج مصادف بود با قطعی شدن طلاق من و مرتضی که در نتیجه،در روز مقرر تنها به دادسرا رفتم.مرتضی داشت از پلهها بالا میرفت که دیدمش.رنگ به رو نداشت و سر حال نبود.من خوشحال بودم که طلاق قطعی میگیرم و او پریشان احوال بود.مدتها بود به جز چند تا تلفن کوتاه ارتباطی با هم ندسهتیم.دیدن چهره زرد و لاغر شدن بدنش بدنم را بی جهت لرزاند.حس کردم اتفاق خاصی باعث پریشانی او شده.زمانی که روی سندلی مقابلم نشست و زًل زد به زمین روحم به آرامش رسید.قاضی پرونده را باز کرد و نگاهی به هر دوی ما انداخت و گفت:تصمیمتون قطعیه؟تغییر عقیده ندادید؟
نگاه مرتضی از سنگ فرش کنده شد و چسبید به چشمهای منتظر من.سرم را زیر انداختم و گفتم:من تغییر عقیده ندادم،ما به درد هم نمیخوریم.
مرتضی شتاب زده گفت:آقای قاضی من تغییر عقیده دادم.
از نگاه غضب الود من کلامش قطع شد و سرش را پایین انداخت.قاضی گفت:بهتره بازم فکر کنید خواهر.
حالم داشت به هم میخورد.مرتضی شش دنگ حواسش به من بود.بلند شدم رفتم مقابل قاضی ایستادم و گفتم:عاقای قاضی لطفا تکلیف منو روشن کنید.این مرد با اعصب من بازی میکنه.دارم از دستش دیوونه میشم.این حق نیست،هر چند ماه یک بار بیام دادگاه،و به دلیل اینکه عقیده آقا عوض شده دست از پا درا تر برگردم.
قاضی نگاهی مرموز به من کرد و پرسید:شما خیال میکنید که طلاق گرفتن الکیه که تا میل و اراده میکنید حکم طلاق صادر بشه؟این پروندهها مدت هست روی میز من افتاده،بارها و بارها زن و شوهرها مراجعه کردن و تاریخ چند ماه دیگر روی پروندشون خورده،بهتره عجله نکنید،من بهتر از شما میدونم چه کار باید بکنم.
انگار آب جوش روی سرم ریختند.به طرز وحشتناکی عصبانی شدم.پرسیدم:مرتضی،چرا عقیده ات عوض شده؟امگه من و تو توافق نکردیم از هم جدا بشیم؟
اشک مرتضی سرازیر شد.چنان گریه کرد که قاضی منقلب شد و گفت:خانم این بنده خدا رو این قدر زیر فشار نگذرید!میبینید که حالشون خوب نیست،یه کم رحم و شفقت داشته باشید.
فریاد کشیدم:کجا بودید آقای قاضی که ببینید زیر دست و پاش لعه و لورده شدم و اونقدر کتکم زد که مدتها گوشه بیمارستان بودم و به کسی حرف نزدم که آبروم نریزه.حالا خودشو به موش مردگی میزنه و شما هم دلتون به حالش میسوزه!
صورت قاضی قرمز شد.پرسید:جواب چی داری آقای طلا چی؟واقعا این وحشی گری از شما سر زده؟
مرتضی از شرم سر به زیر انداخت.به صدای بلند گفتم:آقای قاضی،پرونده پزشکی من کاملا روشنه.میتونید از پزشکی قانونی پرس و جو کنید که بر اثر ضربههای شدیدی که به سرم زد،مدتی طولانی کر و لال بودم!در ضمن آقا قبل از من زن داشته و من خبر نداشتم.
قاضی نگاهی به مرتضی کرد و گفت:خانم درست میگن؟
مرتضی سکوت کرده بود.قاضی پرسید:چرا حرف نمیزنی؟
سر مرتضی بالا آمد،اشک توی چشمهش حلقه زده بود.آهسته گفت:دوستش دارم آقای قاضی.تعهد میدم دست روش بلند نکنم.کمکم کنید.
قاضی حج و واج نگاهش کرد و پرسید:پس زن اولتون چی؟
_طلاقش میدم.همسر واقعی من دختر عمومه که یک سال تحملم کرد.
_پس خودت اقرار میکنی که در حق این زن ظلم کردی!
_بله،اقرار میکنم و پشیمونم.دیوونه بودم.
_حالا عاقل شودی؟مشکلت با زن اولت چیه که میخوای طلاقش بعدی؟اصلا چرا زن دوم گرفتی؟
_قصهاش طولانی.من با زن اوّلم تفاهم ندارم و طلاقش میدم.
چشمهای قاضی روی پرونده دور زد.مطالبی یاداشت کرد و پرونده را بست.آرام گفت:تاریخ زدم برای ۳ ماه دیگه.برید با هم صحبت کنید و سعی کنید یه راه حل مناسب باری مشکلتون پیدا کنید.
آهسته داشتم از پلههای داد سرا پایین میآمدم که دیدم مرتضی ماشینش را متوقف کرد شیشه را پایین کشید و گفت:سوار شو پریا، کارت دارم.
اثرم را انداختم زیر و در پیاده رو مسیری خلاف جهت در پیش گرفتم.به خیابانی دیگر که ورود ممنوع بود وارد شدم.دلم نمیخواست حتی یک کلمه حرف بزنم.
از آسان سور که خارج شدم فکرم پرواز کرد به طرف حرفهای گذشته مهدی که گفته بود:باورم نمیشه مرتضی به این آسونی دست از سرت برداره!
مهدی تیز بین بود و مردم شناس و من چه احمق بودم که قول و قرار مرتضی را باور کرده بودم.
وارد خانه که شدم تلفن داشت زنگ میزد.بر روی کاناپه دراز کشیدم و گوشی را برداشتم.مرتضی با صدایی گرفته گفت:پریا خواهش میکنم گوش کن...
بلافاصله گوشی را گذشتم.دست بردار نبود.بارها و بارها تلفن زنگ زد و وقتی برمیداشتم،التماس میکرد به حرفهایش گوش کنم.سرانجام طاقتم تمام شد و فریاد کشیدم:ولم کن مرتضی!از جون من چی میخوای!فکر کردی با یه خونه یه وجبی و یه کم پول میتونی خوارم کنی که برگردم توی اون جهنم؟مرتضی ما با هم توافق کردیم که از هم جدا بشیم.یادت باشه که من میتونم در عرض چند دقیقه بد بختت کنم.
آه کشید و با صدایی لرزان گفت:بد بختم کردی و خودت خبر نداری!
_چه کار کردم؟من به قول و قرارم عمل کردم.حتی مادرم نمیدونه که از تو جدا شدم،ولی این طور که اذیتم میکنی چاره برام نمیمونه که برم پیش آقا بزرگ و حقیقت ازدواج قبلی و بلاهایی رو که به سرم آوردی براش بگم که توی همون بازار که داری سلطنت میکنی به گدایی بیفتی!
فریاد کشید:منو از اون پیرمرد خرفت نترسون!گوش کن ببین چی میگم.یاسمین طلاق میخواد و من از خدامه که بره و دست از سرم برداره.بدون تو هم نمیتونم زندگی کنم.خیلی فکر کردم،فاییده نداره،من و تو مال هم هستیم،بیخودی هم ادا در نیار.
_نکنه بلایی سرش آوردی؟مرتضی،نه یاسمین و نه هیچ زن دیگهای با اخلاق تو نمیتونه بسازه.دست از این کارهات بردار،وگرنه تا آخر عمرت تنها میمونی.
_چی میگی؟من کاری به کار هیچ کس ندارم.طلاقت نمیدم،تعهد میدم دست روت بلند نکنم.اصلا تو و یاسمین کی هستین؟من به خدا تعهد دادم که دست رو هیچ کس بلند نکنم.پریا،به خدای احد و واحد،خیلی میخوامت.خونه بدون تو شده ماتمکده.شب و روز دارم از دوریت میسوزم.یاسمین هر روز یه بامبول در میاره.تقصیر نداره،فکر تو خونه خرابم کرده.
_مرتضی تو دیوونه ای.فقط بدون اگه خیال میکنی دوباره بر میگردم و با تو زندگی میکنم و به یاسمین محل نمیگذاری بدون که داری فرصت رو از دست میدی.اگه یاسمین هم از کنارت بره تا آخر عمرت باید تنهایی زندگی کنی.
با عصبانیت فریاد کشید:من و یاسمین از هم جدا میشیم.تو هم هر کار دلت میخواد بکن.اصلا خودم همین امروز میرم جریانو به آقا بزرگ میگم که برامون تصمیم بگیره.خیال میکنی من به اون پیرمرد احتیاج مالی دارم؟اون قدر پول دارم که میتونم همه شونو بخرم.
گوشی را گذاشت.تا چند لحظه گوشی در دستم خشک شد و چشمم به تلفن بود.باور نمیکردم آنقدر گرفتار باشم.بر روی کاناپه وا رفتم.بی اراده اشکم سرازیر شد و داشت بغضم میترکید که کلید توی قفل در چرخید و مهدی آمد تو.فریاد کشید:خوشگله خوابی؟
به سرعت اشکاهایم را پاک کردم و چرخیدم به سمت او.همان طور که آمد به سویم،لبخند روی لبهایش خشک شد.جعبه شیرینی دستش بود که گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه،کنارم نشست و پرسید:چی شده؟چرا گریه میکنی؟
_هیچی.
_راست بگو پریا،اتفاقی افتاده؟
پناه بردم به آغوشش و زدم زیر گریه.کم کم داشت عصبانی میشد.فریاد کشید:تا سکته نکردم بگو چی شده لعنتی!
بریده بریده پاسخ دادم:امروز رفتم دادسرا!
_چرا تنها رفتی؟امان از حواس پرتی!
_نخواستم مزاحم تو بشم.خیال میکردم کارمون راحت تموم میشه.
_بقیه شو نگو.مثل روز برام روشن بود که به این آسونی دست بردار نیست.من مرتضی رو بهتر از تو میشناسم.حالا پاشو برو صورتتو بشور بیا تعریف کن ببینم چی شده!
شر شر اشک میریختم ا سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کردم.در حالی که هر لحظه غمگین تر نگاهم میکرد،آه کشید و پرسید:حالا تو نگران چی هستی؟
_یعنی نباید نگران باشم؟من مدت هاست دنبال یه مدرک پاره میگردم و اون مرتیکه بی همه چیز انگار منو دست انداخته!
_به قول خودت یه مدرک پاره!آخه دختر خوب،فعلا که اینجا راحت داری زندگی میکنی و مجبور هم نیستی ریخت نحس اونو تحمل کنی!غمت چیه؟عاقل باش و گولشو نخور آب از آب تکون نمیخوره!حالا پاشو برو یه چائی دم کن که خبر خوش دارم!
آنها قدر اضطراب داشتم که یادم رفته بود آن روز نتیجهها اعلام میشه.تا نرفتم توی آشپزخانه متوجه جعبه شیرینی نشدم.به محض دیدن آن،برگشتم سمت مهدی،و فریاد کشیدم:قبول شودی؟
دویدم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم.در حالی که از شدت خوشحالی چشمهایش پر از اشک بود و لبهایش میخندید گفت:مرحله اول که به خیر گذشت،تا بعد...
شادی مهدی ،شادی من شد.تلفن زدم که خبر قبولی مهدی را به مامان و مهرداد بدهم که نبودند.مهدی گفت:حتما مهرداد تا حالا روزنامه گرفته و تا حالا فهمیده که قبول شدم.
چند دقیقه نگذاشته بود که زنگ زدند.جمع چهار نفری ما دو نفر کم داشت.شادیمان کامل میشد اگر پدر و پریسا هم بودند.هم شاد بودم و هم دلهره سه ماه بعد را داشتم.از همه بیشتر نگران بودم که اگر یاسمین را طلاق بدهد،چه خاکی بر سر من خواهد شد!
نزدیک عصر بود که مادر بلند شد،چادر سر کرد و کیفش را برداشت.پرسیدم:کجا مامان؟چه بی خبر یهو پا میشی،حاضر میشی،میری دم در!
مادر به مهرداد اشاره کرد و گفت:پاشو تا شوهرش نیومده بریم.
مهرداد گفت:مرتضی مسافرته.
و من گفتم:امشب همه مهمون پریا هستین.هیچ کس حق نداره پاشو از اینجا بیرون بزاره.
مادر نفس راحتی کشید و چدرش رفت رو جالباسی و خودش خزید توی آشپزخانه.مشغول تدارک شم بودیم که زنگ زدند و صدای محمد توی راهرو پیچید که داشت به مهدی تبریک میگفت.نفهمیدم کی مهدی رفت پایین و بیص عدعا از پلهها بالا آامد!شاید تصمیم داشت من و محمد را با هم رو به رو کند،اما باید میدانست من دل خوشی ندارم و ممکن است واکنش بد نشان بدهم.
بی اراده رفتم به اتاق عقبی و در را بستم.همه بدنم از شدت ناراحتی خیس عرق شد.دست بر روی گونههایم گذاشتم،گداخته بود.پشت در ایستادم که صدای محمد را شنیدم.داشتم میلرزیدم و اشکم داشت بی دلیل سرازیر شده بود که سلام و احوال پرسی مادر تمام شد.سکوت خانه مضطربم کرد.مادر صدایم کرد:پریا کجایی،بیا پسر عموت اومده!
از جایم تکان نخوردم.صدای پای مهدی ضربان نبضم را بالا برد.چند ضربه به در زد.از پشت در کنار رفتم،آامد تو.رنگ به رو نداشت.پرسید:چرا قایم شودی پریا؟چرا داری میلرزید؟
با ترس و لرز پرسیدم:چطور به خودش اجازه داده بیا خونه من؟
لبهای مهدی سفید شد.پرسید:خونه تو؟قرار بود اینجا خونه من هم باشه!
از حرف نسنجیدهای که زده بودم پشیمان شدم و با لکنت گفتم:ببخشید داداش،من وجود محمد رو نمیتونم تحمل کنم.اینجا میمونم تا بره.
صدای پای محمد توی راهرو پیچید.مادر صدا زد:مهدی بیا،پسر عموت داره میره.
مهدی دوید به سمت در و هر چه اصرار کرد موفق نشد محمد را از رفتن منصرف کند.مهرداد دائم التماس میکرد:محمد آقا،یه دقیقه بشین!
صدای بسته شدن در آپارتمان و آسنسور،همزمان با فریاد مادر و مهرداد که قر میزدند و میآمدند نزدیک اتاقم،در هم آمیخته بود.مهرداد با چهرهای بر افروخته در را باز کرد و خداحافظی سردش قلبم را از جا کند.پرسیدم:کجا میری داداش؟
تا به خودم جنبیدم از در رفته بود بیرون.رفتم به آشپزخانه.مادر مات و مبهوت بر روی صندلی کنار پنجره نشسته و زًل زده بود به سینی چایی دست نخورده،به محض دیدن من فریاد کشید:معلوم هست توی این خونه لعنتی چه خبره؟ناسلامتی پسر عموت اومده بود به داداشت تبریک بگه!
_مهدی و مهرداد کجا رفتن؟
با عصبانیت بلند شد ،چادر به سر کرد و رفت سمت در.فریاد زدم:این کارها چیه؟چرا زود قهر میکنی مادر.بشین الان بچهها بر میگردیم.
_بهتره برم.هوای اینجا خفه است.دلتنگ شدم.
از شدت ناراحتی داشت بغضم میترکید.مادر در خانه را باز کرد ،برگشت سمت من و گفت:پاشو زیر غذاها رو خاموش کن.گمان نمیکنم برادرهات برگردان.
در که بسته شد یه دنیا غم و درد سرازیر شد به دلم.با آنکه تقصیر خودم بود،توقع نداشتم تنهایم بگذارند.روی کاناپه ولو شدم.دعا دعا میکردم که خوابم ببرد.نزدیک صبح در عالم خواب و بیداری،صدای باز و بسته شدن در دستشویی آامد که از صدای راه رفتن مهدی فهمیدم آمده و دارد وضو میگیرد.
هم خوشحال شدم و هم خجالت میکشیدم به صورتش نگاه کنم.خودم را به خواب زدم.نمازش که تمام شد آمد بالای سرم و خام شد پیشانیام را بوسید.تا چشم باز کردم رفته بود.سر سجاده ساعتها گریه کردم.
مدتها میشد که به محمد فکر نکرده بودم.چرا باید از او فرار میکردم.چرا از نگاه کردن به او زجر میکشیدم؟دراز کشیدم به نیت استراحت روی کاناپه جلوی تلویزیون.که زنگ در آپارتمان زده شد. مردی را که پشت در بود نمیشناختم.منتظر بودم خودش را معرفی کند.در حالی که چشمش روی پلهها چرخ میزد سلام کرد و پرسید:ببخشید مادرم اینجاست؟پرسیدم:شما؟
_اعتمادی هستم،همسایه طبقه سوم.کلیدمو جا گذاشتم،برگشتم منزل،هرچی زنگ میزنم مادر در رو باز نمیکنه.گفتم شاید اومده به شما سر بزنه.
_بله،امروز صبح توی اسانسور دیدمشون،شاید بیرون رفته باشن.
مرد جوان از پلهها پایین رفت.حوصله هیچ کس را نداشتم.دوباره زنگ در زده شد.از چشمی نگاه کردم.خانمم اعتمادی بود.در را باز کردم،لبخند زنان یک کاسه آش داد به دستم.سلام کردم،گفت:ببخشید عزیزم که امروز امیر موزهم شد!
رفته بودم کشک بخرم.امیر عاشق آش رشته است.آهسته خزید به آپارتمان و در پشت سرش بسته شد.همان طور که یکسره حرف میزد میرفت به سمت آشپزخانه.از حرفهاش هیچی در ذهنم نیست،چون اصلا گوش نمیدادم.بشقاب میوه را گذشتم روی میز و کتری را آب کردم.داشتم گاز رو روشن میکردم که تلفن زنگ زد.خانم اعتمادی قر قر کرد که چه بی مقع.گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه چیزی بگم صدای زنگ آپارتمان آمد.گوشی رو گذشتم روی تلفن و رفتم دم در.از چشمی نگاه کردم دیدم پسر خانم اعتمادی است.در که باز شد رنگ به رو نداشت:ببخشید مادرم اینجاست؟
_بله بفرمایید تو.
_متشکرم،مزاحم نمیشم.
خانم اعتمادی چای را هورت کشید و گفت:بیا تو آقای مهندس!
آقای اعتمادی از خجالت داشت آب میشد.سرش پایین بود و من داشتم دعا میکردم که تو نیاید.امیر به مادرش گفت:پاشو بیا مامان،کارت دارم.
دوباره تلفن زنگ زد و رفتم سمت تلفن.امیر با حرکتی تند و سریع وارد آشپزخانه شد و دست مدرسه را کشید و بردش بیرون.تا چشم به هم بزنم در آپارتمان بسته شد.گوشی تلفن روی میز بود،هنوز نگفته بودم آلو که مرتضی فریاد کشید:اونجا چه خبره پریا؟چرا حرف نمیزنی؟چرا گوشی رو بر نمیداری؟
انتظار شنیدن هر صدایی را داشتم به جز صدای مرتضی.بی اراده فریاد کشیدم:از جون من چی میخوای؟دست از سرم بردار مرتضی،تو داری روانیم میکنی.
صدایش فروکش کرد.غمگین شد،و انگار یهو پرت شده بود توی چاه که آهسته گفت:تو رو خدا گوش کن پریا،تو که انقدر سنگدل نبودی!حق نیست با من انطوری رفتار کنی!
چندتا نفس عمیق کشیدم و گفتم:خواهش میکنم دیگه به من تلفن نزن.
_نمیتونم پریا اینو از من نخواه بهت احتیاج دارم.
_کجایی؟خونهی یا بازار؟
_خونه خودمونم.
_یاسمین کجاست؟
_رفته خونه خودش.من تنهام.
_قهر کرده مرتضی؟نکنه کتکش زدی؟
_من قسم خوردم دست روی کسی بلند نکنم.دائم برام ادا اصول در میاره.دیگه حوصله شو ندارم.گذاشتم بره که از شرش خلاص بشم.
_مرتضی من و تو به هم نمهرمیم.
_من که هنوز طلاقت ندادم.منتتو دارم.میام دنبالت.
_اذیت نکن مرتضی!خیال نمیکردم انقدر دمدمی مزاج باشی!سه ماه دیگه باید کار رو تموم کنیم.یه کار نکن فامیلی مون به هم بخوره!
_پریا،تو یکی دیگه انقدر عذابم نده!برگرد خونه.بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
با خشم و نفرت و دستی لرزان گوشی رو کوبیدم روی تلفن.تکلیفم را نمیدانستم.مکالمه آن روزم با یاسمین مطمئنم کرده بود که مرتضی را از ته دل دوست دارد.
کنجکاو شدم ببینم چه اتفاقی افتاده که مرتضی از یاسمین دل کنده.لباس عوض کردم و داشتم از پلهها میرفتم پایین و غرق تفکرات بودم که آدرس یاسمین را به یاد بیاورم که رسیدم به خیابان اصلی.اپل آبی رنگی جلوی پایم توقف کرد.راننده سرش را از داخل پنجره بیرون آورد و گفت:خانم طلا چی کجا تشریف میبرید؟
هنوز راننده را نشناخته بودم که گفت:امیر هستم،بفرمایید سوار شین.من میرسونمتون.
تشکر کردم و به دروغ گفتم:منتظر برادرم هستم.
وقتی رفت بدون معطلی تاکسی گرفتم و رفتم.یاسمین در را که باز کرد،کودکش داشت توی بغلش چرت میزد.پرسید:تنهایی ؟پس مرتضی کجاست؟
هر دو وارد حیاط شدیم و او جلو تر از من از پلهها رفت بالا،وارد اتاق شد و کودکش را گوشهای خواباند.داشتم نگاهش میکردم که پرسید:نگفتی مرتضی کجاست؟
_یاسمین من نمیدونم بین شما چه اتفاقی افتاده که مرتضی انقدر ناراحته!
_هیچی نشده...قرار شد منو طلاق بده و بیاد با تو زندگی کنه.
از شدت خشم داشتم منفجر میشودم.در حالی که سعی میکردم آهسته حرف بزنم گفتم:شما دو تا به چه حقی برای من تعیین تکلیف کردین؟یاسمین من حرفمو به تو زدم!مرتضی اعصاب منو به هم ریخته،واسه چی اذیتش میکنی؟نکنه دست روت بلند کرده!
_غلط کرده!خیال میکنی من مثل تو هستم که بشینم و از دست اون مفنگی کتک بخورم؟
_مفنگی؟چرا به پسر عموی من توهین میکنی؟خیال میکردم دوستش داری؟از غصه تو به قدری لاغر شده که داره میمیره!
_از غصه من ،یا از غصه تو!من دوستش داشتم اما...
_یاسمین بگو چی شده!اگه آسمون به زمین بیاد من بر نمیگردم خونه مرتضی!چه تو زنش باشی و چه ازش طلاق بگیری.
بلند شدم،خداحافظی کردم و داشتم میرفتم سمت در که گفت:پریا،برگرد لطفا.
وقتی برگشتم چشمهایش پر اشک بود.بی اراده در آغوش گرفتمش و پرسیدم:بگو چته!من که غریبه نیستم.
لا به لایه گریههایش گفت:ارواح خاک بابت هرچی میشنوی همینجا خاکش کن.میفهمی چی میگم؟
رفت کنار پنجره،آه کشید و گفت:من برای فرهاد هم مادر بودم و هم خواهر.آرزو داشتم خودم دامادش کنم.از روزی که ترو دید و پاپیچ مرتضی شد که طلاقت بده،شصتم خبر دار شد که چشمش تو رو گرفته.حالام که شما دو تا طلاق و طلاق کشی دارین روزگار منو سیاه کرده!کلافه شدم.نه میتونم به مرتضی بگم،که مطمئنم نمیتونه تحمل کنه،و نه میتونم منصرفش کنم.
بغضش که ترکید حالم دگرگون شد.هرگز فکرش رو هم نمیکردم در پس پرده چنین خبرهایی باشه.ادامه داد:اول از اون شوهر جوونم که رفت،این هم از ازدواج دومم که تازه اومدم نفس راحت بکشم،هوو اومد سرم.اون هم از مادرم که در بدترین شرایط روحی تنهام گذاشت.این هم از برادرم که نفسمه و بدون اون زندگی برام از مرگ بد تره.
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جعبه دستمال کاغذی را دادم دستش.حال خودم را نمیفهمیدم.پیش خودم فکر میکردم که چرا خواستگارهای من همه عجیب و قریب هستند که یاسمین گفت:به من حق میدی پریا که مرگ رو به این جور زندگی ترجیح بدم؟
_بهتره واضح تر حرف بزنی.اصلا از حرفهات سر در نمیارم،یعنی آقا فرهاد؟
_پریا،فرهاد خاطرخواه تو شده.از روزی که رفتیم دنبال کارهای طلاقت شب و روزش یکی شده.نه خواب داره،نه خوراک.بارها رفت زیر جلدم که بیام با تو صحبت کنم،اما من زیر بار نرفتم.دلم نمیخواد برادرم با کسی ازدواج کنه که روزگاری هووی من بوده.
هاج و واج داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:تو اگه جای من بودی چه کار میکردی؟مجبور شدم مرتضی رو اذیت کنم تا دوباره بیاد سراغ تو.
_فرهاد خط و نشون کشیده که اگه با پریا صحبت نکنی،خودم میرم خواستگاریش.دیروز که فهمید کار طلاق گرفتنت بازم عقب افتاده بلایی سرم آورد که اون سرش ناآ پیدا.انگار من مسول کارهای مرتضی هستم.دیشب خونه نیومد.میدونم قهر کرده و حالا حالاها بر نمیگرده.دارم دق میکنم پریا.
آه کشیدم و پرسیدم:تو واقعا مرتضی رو دوست داری؟
اگه دوستش نداشتم که اخلاق گندشو تحمل نمیکردم.مرتضی خیلی خودخواهه.
_و تو گذشتی یاسمین.موندم که چطور دوستش داری و محلش نمیذاری!
_پریا قبول کن که خیلی سخته هووی آدم زن برادرش بشه!اگه خدای نکرده فرهاد تو دلت جا بشه و قبول کنی که زنش بشی،خواهر و برادری من و فرهاد به هم میخوره.خیلی مسخرهست که هر لحظه تو و مرتضی با هم رو به رو بشین و من و فرهاد بشینیم نگاتون کنیم.اصلا میترسم مرتضی خونی بشه و برادرمو بکشه!
_خیالت راحت باشه،من به هیچ عنوان با برادر تو ازدواج نمیکنم!اگه با مرتضی خوش رفتاری کنی دست از سر من بد بخت بر میداره.
_طلاقت که قطعی بشه رد خور نداره که فرهاد میاد خواستگاریت.
_من برات قسم میخورم که اگه بیاد خوااستگاریم جواب منفی بدم.
_تو هنوز فرهاد رو نشناختی.تو این سی سال عمرش هرچی از خدا خواسته گرفته.
_همه حرفت درست.اما من شوهر بکن نیستم.تازه از قفس آزاد شدم و میخوام برای خودم زندگی کنم.فرهاد مرد خوب و مهربونیه،دل تو رو نمیشکونه.تو هم ناراحتش نکن،من خودم میدونم چه جوری ردش کنم.به من قول بده،بر میگردی پیش مرتضی؟
_آره بر میگردم.
بلند شدم،صورت یاسمین رو بوسیدم و زدم به کوچه.همین که کلید انداختم به در مهدی دستگیره را چرخاند و در باز شد.در حالی که تا سر حد جنون عصبانی بود و چهرهاش نشان میداد مدتها نگرانم بوده به سر تا پایم خیره شد و پرسید:کجا بودی؟
سلام کردند.چهره آشفته مهدی مضطربم کرد.رفتم تو و در را پشت سرم بستم.پرسیدم:تو که اومدی؟خیال کردم رفتی پادگان؟
_این وقت شب،وقت بیرون رفتن یه زن نجیبه؟
_مگه ساعت چنده؟
اون قدر سر گرم بوده که به ساعتت هم نگاه نکردی؟پریا زود بگو کجا بودی.مغلطه نکن.
_خیلی خوب انقدر فریاد نزن.رفته بودم خیاطی.
_خیاطی؟پریا نصفه شبه!
_چه کار کنم؟یه لباس عروس داشتم که حتما باید تحویل میدادم.طول کشید تا تموم شد.حتی وقت نکردم وسایلمو جمع کنم.
نگاهی به اطراف کرد و پرسید:مهمون داشتی؟
_خانم اعتمادی،همسایه طبقه دوم،آش نذری آورده بود.یه کم نشست و حرف زد،برای همین کارم عقب افتاد.
_به همسایهها نگفتی که من برادرتم،گفتی؟
_چرا باید نگم
فریاد زد:برای اینکه واست نقشه میکشن!

ویرایش توسط گمشده.. : 05-25-2012 در ساعت 07:45 AM
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

طاقتم تمام شد.بی اراده جیغ کشیدم.مهدی حیرت زده پرسید:چرا جیغ میکشی؟
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:مهدی خسته شدم.اون وقت که دختر خونه بودم،اون قدرها پاپیچم نمیشدی و اذیتم نمیکردی،حالا که برای خودم زن کاملی شدم و تجربه پیدا کردم،همش سوال پیچم میکنی!اعصابم به قدر کافی به هم ریخته هست،یه کار نکن خودمو بکشم ها.بعد از اون همه شکنجه های روحی و جسمی طاقت سخت گیری تو یکی رو ندارم.
زدم زیر گریه.مهدی دست و پایش را گم کرد.موهایم را نوازش کرد و در آغوشم گرفت.صدایش میلرزید.انگار او هم بغض داشت.
_پریا ،میترسم.
_از چی میترسی داداش؟چرا به من اعتماد نداری؟
_کی میگه به تو اعتماد ندارم!من به این اجتماع بد بینم!تو از چشمم پاک تری عزیز دلم.
_مهدی انقدر آزارم نده!بذار راحت باشم.هنوز بعد از مدتها نتونستم ترس و وحشت یک سال زندگی جهنمی با مرتضی را فراموش کنم!من حتی حاضر نبودم` شماها یک ذره غصه منو بخورید.به هیچ کدومتون نگفتم چه بلاهایی به سرم آورد!حالا حق نیست انقدر اذیتم کنی.
گونهام را بوسید و گفت:اگه میگفتی اون پدر سوخته اذیتت میکنه که نمیذاشتم زجر بکشی!میزدم میکشتمش و میرفتم زندون.
_که چی؟من به جز تو کی رو دارم؟در ضمن،مرتضی رو بخشیدم.تقاص گناهشو داره پس میده.
خوب پریا،من دیوونه ام از هفته دیگه نمیام پیشت.
_مهدی با من انطوری حرف نزن!من تنها بدون تو نمیتونم زندگی کنم.از اول هفته چشم به راهم که پنجشنبه بشه و تو رو ببینم.
_موندن من اینجا باعث دردسرته.بهتره مهرداد بیاد پیشت که به اندازه من تعصب نداره.
خزیدم به آغوش گرم و پر مهرش.دست دور گردانم انداخت و آهسته گفت:داداش مهدی خیلی خره.مگسی بشه،اوقات تلخی راه میندازه،آخه یه خواهر بیشتر نداره و دست و دلش براش میلرزه!صدایش کم کم عوض شد و گفت:به مردم اعتماد ندارم پریا،تو نمیدونی یه زن بیوه خوشگل و جوون چه جوری فکر مردها رو منحرف میکنه.روم نمیشه بیشتر از این موضوع رو بشکافم.خوبیت نداره!
_مهدی من میخوام آزاد زندگی کنم.درس بخونم و برم دانشگاه.
_کسی جلوتو نگرفته.فقط خواهش میکنم تا دیروقت تو کوچه نمون.وقتی هوا تاریک میشه باید توی آپارتمان باشی و در قفل باشه،چه من باشم و چه نباشم.به امید خدا چیزی نمونده سربازیم تموم بشه.خدا خدا میکنم تهران قبول بشم.
تا صبح خوابم نبرد.یاد گرفتاری تازه ام میافتادم که باید برای یاسمین هم فکری میکردم.وقتی بلند شدم که برای نماز صبح وضو بگیرم مهدی رفته بود.به یاد پیشنهاد مهدی افتادم.حق با او بود.
یک فنجان قهوه خوردم و افتم به سراغ کتابهای قدیمی.دستخط محمد و علایم کوچکی که در بعضی صفحات گذاشته بود و چند برگ ٔگل خشکیده افکارم را پاک به هم ریخت.دستهایم شروع کرد به لرزیدن و قلبم به طپش افتاد.یاد حرف زری افتادم که توصیه کرد به جای فرار از واقعیات،با حقایق رو به رو شوم.
اوهمیشه بهتر از من فکر میکرد.دلتنگش و جرات نمیکردم سراغش را بگیرم.با تردید برگ ٔگل سرخ را برداشتم،انگار حرارت عشق گذشته در شیارهی خشکیدهاش باقی بود و انگشتم را میسوزند.
کتاب را تکان دادم توی سینی.برگهای خشکیده خورد شده و از لایه کتاب بیرون ریخت.بهترین راه نجات،دوری از محمد و خاطراتش بود.میترسیدم خاکستر عشق دیرینه ،نخواسته کنار برود و دوباره بیچاره ام کند.
یادم نیست چند روز گذشت تا بر اعصابم مسلط شدم و رفتم به سراغ کتابهای درسی و کلی سختی کشیدم تا کم کم روی غلطک افتادم.یک روز در حالی که سرگرم مطلعه بودم زنگ در به صدا در آامد.از چشمی در نگاه کردم،فرهاد بود.طپش قلبم یکباره حالتی غیر عادی گرفت.با دومین زنگ،رفتم سراغ جالباسی و چادر سر کردم و در را باز کردم.فرهاد با چهرهای رنگ پریده سلام کرد.جواب سلمش را دادم.منتظر تعارفم بود.در میان چار چوب در ایستادم و گفتم:مهدی خونه نیست.
از رفتار سرد و برخورد عجیبم جا خورد.کمی این پا و اون پا کرد و پرسید:وقت دارین چند لحظه مزاحمتون بشم؟
نجابت در نگاه و رفتارش نمایان بود.تردید نداشتم که حضورش آسیبی به من نمیزند،اما با قولی که به یاسمین داده بودم ترجیح میدادم وارد خانه نشود.سکوتم باعث شد خجالت بکشد.گفتم:من داشتم میرفتم بیرون.
کاملا متوجه شد که دارم دست به سرش میکنم.چند تا پله پایین رفت و گفت:پایین منتظر میمونم،میرسونمتون.تو راه فرصت حرف زدن داریم.
مجبور بودم حرف را عوض کنم.به پگرد نرسیده بود که پرسیدم:یاسمین چطوره؟
برگشت و چشم دوخت به نگاهم.سعی میکرد خونسرد باشد:خانم طلا چی ،فقط پنج دقیقه به من فرصت حرف زدن بدید!
از گفتهاش میشد فهمید که کاملا متوجه شده که قصد بیرون رفتن نداشتم.ایستادن بیشتر توی پلهها جایز نبود.از جلوی در رفتم کنار.به ساعتش نگاه کرد و گفت:مزاحم بیرون رفتن شما نیستم؟
آهسته گفتم:بفرمایید بنشینید.
دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت:بالاخره نفهمیدم چه قدر وقت دارم؟
از سدقتش خوشم آمد و گفتم:بستگی به موضوع صحبت داره.
_خانم طلا چی من آدم تنهایی هستم.خواهرم حاضر نشد در مورد خواسته من با شما صحبت کنه.در ضمن میدونم که موضوع جدا شدنتونو از خانواده پنهان کردین.در اینجور مورد معمولان بزرگ ترها با هم گفتگو میکنن..،
پریدم وسط حرفش:آقای بهرام پور،پنج دقیقتون تموم شد.در ضمن یادتون باشه که من هنوز همسر مرتضی هستم،از شما توقع چنین کاری نداشتم.
صورتش سرخ و بر افروخته شد.نگاه شرمگینش دوخته شد به چشمهای خشمگینم.بلند شد و رفت به سمت در.در هنگام باز کردن در،برگشت به سمت من و گفت:من بر میگردم.
پایان فصل ۱۸

ویرایش توسط گمشده.. : 05-25-2012 در ساعت 07:50 AM
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۹:
قطع تلفنهای مرتضی تا اندازه ای خیالم را راحت کرده بود که برگشتم سر هدف اصلیم درس خواندن.دوره عالی خیاطی را زودتر از موعد مقرر تمام کردم و رسیدم به دوخت لباس عروس.خانم اعتمادی بی اندازه هوا خواهم شده بود و هر چند روز یک بار میآمد و همه برنامه هایم را به هم میریخت.وقتی میآمد رفتنش ناآ ممکن به نظر میرسید و آنقدر پر چانگی میکرد که از کار و زندگی میافتادم.گاهی اوقات که مشغول درس خواندن بودم،مجبور میشودم در را باز نکنم که تمرکزم به هم نریزد.یک بار آشکارا حرف ازدواج را پیش کشید و با لحنی دلسوزانه گفت:پریا جون،بالاخره تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟
لبخند زدم و گفتم:خانم اعتمادی،من قبلان ازدواج کردم.از شوهر خوشم نمیاد.دوست دارم درس بخونم و برم دانشگاه.
دهانش از تعجب باز ماند و گفت:غیر ممکنه!تو هنوز بچه ای.پس شوهرت کجاست؟
_ازش طلاق گرفتم...یعنی هنوز طلاقم نداده.
در حالی که از پاسخهای ضد و نقیزم کاملا گیج شده بود،ظرفهایش را که در طی این چند روز پر از غذا آماده بود بالا و باید خالی بر میگشت،با یک شاخه ٔگل دادم دستش،و او عقب عقب از در رفت بیرون.
عصر همان روز داشتم پایین یک لباس شب را اوتو میکردم که یاسمین زنگ زد.از شنیدن صدایش خوشحال شدم و پرسیدم:مشکلت با مرتضی حل شد؟
_باور کن پریا،داره دیوونم میکنه.به خاطره نجات تو دارم باهاش زندگی میکنم.
_بی خود منت سرم نزار.من که گفته بودم،تصمیم تو هر چی باشه،من بر نمیگردم پیش مرتضی.حالا دردش چیه؟بهش محبت نمیکنی؟
_چرا والله.اما مرتضی با گذشته فرق کرده.
_اون وقتها یه زن دست و پا چلفتی مثل من داشت که عقده هاشو وقت و بی وقت سرم خالی میکرد،اما حالا کسی رو نداره بکوبه تو سرش.مطمئنم از پسش بر میای.از آقا فرهاد چه خبر؟
_مدتهاست ندیدمش.رفته مشهد.سراغ تو اومد؟
_نگران نباش ردش کردم.به امید خدا هر چی زودتر زن میگیره و از دلواپسی در میای.
_ممنونم که اینقدر بزرگواری.مرتضی نبود،گفتم حالتو بپرسم.
_من هم ممنونم که با پسر عموی بد اخلاقم میسازی.
گوشی رو که گذاشتم پس از مدتها احساس آرامش کردم.روزها و شبهای تنهایی و تشویش از نتیجه آزمون دانشگاه لحظه به لحظه گذشت و روز موعود فرا رسید.مهدی درگیر گرفتن کارت پایان خدمت بود و مثل بار پیش روز دادگاه فراموشش شد.ساعت یازده باید میرفتم دادسرا.شب پیش از آن از نگرانی چشم به هم نگذاشته بودم.این موضوع که یاسمین گفته بود ،مرتضی با گذشته فرق کرده و از زندگی با او راضی نیست نگران کننده بود.
از پله ها داشتم میرفتم بالا که در میان جمعیت سایهای اشنا توجهم را جلب کرد.کمی که فکر کردم شناختمش.مردی که به محض دیدن من در میان جمعیت گم شد ،کسی نبود به غیر از محمد.از کجا فهمیده بود من دادگاه دارم؟به طور حتم مهدی نگفته بود.به محض دیدنش چیزی درد لم فرو ریخت و وحشت کردم اگر مرتضی میدیدش،ممکن بود دوباره لجبازیش ٔگل کند.با اضطراب وارد اتاق شدم.مرتضی پیش از من رسیده و توی صندلی کز کرده بود.حق با یاسمین بود،رفتار مرتضی با گذشته فرق داشت.قاضی پرسید:فکر هاتونو کردی؟به نتیجه رسیدین؟
نگاه قاضی از پرونده کنده شد و چسبید به صورت مرتضی:آقای طلا چی چرا حرف نمیزنید؟
مرتضی،همان طور که زیر چشمی نگاهم میکرد گفت:جواب من همونه که روز اول گفتم.من زنمو دوست دارم،تلاقش نمیدم!
انگار سقف اتاق خراب شد روی سرم.بی اختیار بدنم لرزید و اشکم سرازیر شد.در ادامه حرفش گفت:البته همش بستگی به پریا داره.اگه منو نخواد ازادش میکنم.
قلبم از پاسخ زیبایش تکان خورد.باور نمیکردم تا این اندازه تغییر کرده باشد.اشکم را پاک کردم و گفتم:آقای قاضی،من برای پسر عموم خیلی احترام قایلم،اما متاسفانه نمیتونم باهاش زندگی کنم.بهتره با یاسمین زندگی کنه که از دل و جون دوستش داره.
رنگ چهره مرتضی چنان پریده بود که برای لحظهای تصور کردم دارد میمیرد.نفسش بالا نمیآمد.
قاضی که ترس برش داشته بود پرسید:آقای طلا چی چتون شد؟
سراسیمه بلند شدم،لیوان آب روی میز قاضی را برداشتم و رفتم کنارش.دستش به روی قلبش بود و صدایش میلرزید.آهسته گفت:قرصام.
با ترس و لرز دست کردم توی جیبش و چن تا قرص بیرون آوردم و گفتم:ایناس؟
قاضی از پشت میز آمد به سمت ما.یک قرص از بسته در آورد و گذشت سیر زبانش.به چهره نگران من خیره شد و پرسید:خانم طلا چی بهتره نیست تجدید نظر کنید؟
زیر لب گفتم:بهتره همین امروز کار یک سرهه بشه.
قاضی برگشت پشت میزش و پرونده را تکمیل کرد.دلم نمیآمد ترکش کنم،اما طاقت ماندن هم نداشتم.نفسهایش کم کم داشت به حال عادی بر میگشت.چشمش افتاد به چشمهایم که مضطرب بودم و دلم میخواست همان لحظه فریاد بکشم:چرا کفرام کردی که حالا این قدر پریشان احوال باشی!
مژهاش یک نم اشک داشت.هیچوقت آن طور نگاها، نکرده بود،انگار هزار حرف نداشته داشت که میخواست با زبان بی زبانی همه را یک جا بگوید.اما تنها جملهاش این بود:خوشبخت بشی پریا.
قلبم از جا کنده شد و فرو ریخت.بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.همان لحظه با خدایم عهد کردم که دیگر به راه دل نروم.هوا هنوز روشن بود که به خانه رسیدم.مهدی هنوز بر نگشته بود.یک لیوان آب میوه خوردم و دراز کشیدم.صدای کلید که توی قفل در پیچید ،بلند شدم و رفتم دم در که خبر قطعی شدن طلاقم را به مهدی بدم.دیدم لبخند زنان و شیرینی به دست آمد تو و بغلم کرد.پرسیدم:تو میدونستی امروز میرم دادسرا؟
نفسی عمیق کشید و رفت توی آشپزخانه.گفت:همونی که گفتی اسمشو نبرم حواسش بود که امروز دادگاه داری!
_لابد همون بهت گفته که انقدر خوشحال باشی!و گرنه از اولش راضی به این کار نبودی.مهدی ،دارم دیوونه میشم از دست تو که انقدر عاشق و بی قرارش هستی.
چهرهاش عصبی و لبخندش محو شد:مثل اینکه خودت هم عاشقش بودی ها؟مگه نه؟
_اعصابم به هم میریزه وقتی میبینم به خواسته ها و عقایدش این قدر اهمیت میدی.
بدون اینکه حرفی بزند رفت نشست روی کاناپه.شادی چند لحظه پیش با بحثی که کردیم تبدیل شد به سکوت که آزارم میداد.به نقطهای ناآ معلوم زًل زده بود که یکباره به خودش اومد و گفت:پریا اخلاقت خیلی گنده!
دستهایم رفت روی صورتم و زدم زیر گریه.دلم پر بود و هوای گریستن داشتم.جایی نداشتم به غیر از شانه های مهدی که وقتی بلند شد احساس کردم زیر سرم و پشتم خالی شد.رفت سمت در و گفت:شیرینی رو بذار تو یخچال خراب ناشه.راستی...یه سفره محمد نذرت کرده بود که باید خودت...ولش کن.هیچی...
برگشتم سمتش و گفتم:مهدی نرو.
کمی مکث کرد و بعد...رفت.آخر شب که برگشت،چشمهایم آنقدر پف کرده بود که وحشت کرد.پرسید:تنبل خانم شام چی پخته بودی؟
از این رو به آن رو شده بود.شوخی میکرد و میخندید.اومد دستی به موهایم کشید و گفت:پاشو بریم بیرون،مهمون من.
شب عجیبی بود.ساندویچ خوردیم و سر به سر هم گذشتیم.کم کم حرفهایمان داشت به جر و بحث میکشید.به دلم برات شد که دعوی سختی در پیش خواهیم داشت.به شوخی گفتم:بهتره برگردیم خونه...خوبه که هر شب خسته باشی و سرت به بالش نرسیده خوابت ببره.
_حالا حکم ازادیت کی صادر میشه؟
_یادم رفت بپرسم.
_مهم نیست.حتما محمد تاریخشو پرسیده.
حرصم گرفت وگفتم:مگه قرار نبود اسمشو نیاری.
_پریا،تا کی میخوای به لوس بازیهات ادامه بدی!انگار هرچی به دلت راه میام بد تر میشی و باورت شده که همه کارهات درسته.محمد
بیچاره از سه چهار ماه پیش تو تقویمش یاداشت کرده بود که چه روزی دادگاه داری.
_از کجا میدونسته طلاق من قطعی شده که سفره نذرم کرده؟چه غلطها...!
زد زیر خنده و زًل زد به چشمهایم و گفت:وقتی کار شماها تموم میشه،میره پیش قاضی و کارت دانشجوییش رو نشونش میده.قاضی خیال کرده که برادرته و نتیجه رو بهش میگه.
روز اعلام نتایج امتحانات رسید.صبح زود با مهدی رفتیم سمت روز نامه فروشی و توی صفع تویلش جا گرفتیم.عاقبت روزنامه رو گرفتیم.مهدی داشت دنبال اسمش میگشت که متوجه شدم رنگش پرید.پرسیدم نمیخوای بگی چه رشتهای قبول شودی؟
_اگه درست دیده باشم دانشگاه صنعتی اصفهان.مهندسی مکانیک.
سر از پا نمیشناختم تا برسیم توی خونه و فریاد بکشم.اما مهدی انگار زیاد خوشحال نبود.تمام نگرانیش هم بابت من بود که باید تنها میماندم.

پایان فصل ۱۹
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:32 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها