از دفتر خاطرات يک دوشيزه
اکتبر: بالاخره بخت، در خانه ي مرا هم کوبيد! مي بينم و باورم نمي شود. زير پنجره هاي اتاقم جواني بلند قد و خوش اندام و گندم گون و سياه چشم، قدم مي زند. سبيلش محشر است! با امروز، پنج روز است که از صبح کله ي سحر تا بوق سگ، همان جا قدم مي زند و از پنجره هاي خانه مان چشم بر نمي دارد. وانمود کرده ام که بي اعتنا هستم.
اکتبر: امروز از صبح، باران مي بارد اما طفلکي همان جا قدم مي زند؛ به پاداش از خود شتگي اش، چشم هايم را برايش خمار کردم و يک بوسه ي هوايي فرستادم. لبخند دلفريبي تحويلم داد. او کيست؟ خواهرم واريا ادعا مي کند که «طرف»، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست که زير شرشر باران، خيس مي شود. راستي که خواهرم چقدر ساده است! آخر کجا ديده شده که مردي گندم گون، عاشق زني گندم گون شود؟ مادرمان توصيه کرد بهترين لباسهايمان را بپوشيم و پشت پنجره بنشينيم. مي گفت: «گرچه ممکن است آدم حقه باز و دغلي باشد، اما کسي چه مي داند شايد هم آدم خوبي باشد» حقه باز! اين هم شد حرف؟! مادر جان، راستي که زن بي شعوري هستي!
اکتبر: واريا مدعي است که من زندگي اش را سياه کرده ام. انگار تقصير من است که او» مرا دوست مي دارد؛ نه واريا را! يواشکي از راه پنجره ام، يادداشت کوتاهي به کوچه انداختم. آه که چقدر نيرنگ باز است! با تکه گچ، روي آستين کتش نوشت: «نه حالا بعد، قدم زد و قدم زد و با همان گچ، روي ديوار مقابل نوشت: «مخالفتي ندارم اما بماند براي بعد» و نوشته اش را فوري پاک کرد. نمي دانم علت چيست که قلبم به شدت مي تپد.
اکتبر: واريا آرنج خود را به تخت سينه ام کوبيد. دختره ي پست و حسود و نفرت انگيز! امروز «او» مدتي با يک پاسبان حرف زد و چندين بار به سمت پنجره هاي خانه مان اشاره کرد. از قرار معلوم، دارد توطئه مي چيند! لابد دارد پليس را مي پزد! راستي که مردها، ظالم و زورگو و در همان حال، مکار و شگفت آور و دلفريب هستند!
اکتبر: برادرم سريوژا، بعد از يک غيبت طولاني، شب دير وقت به خانه آمد. پيش از آنکه فرصت کند به بستر برود، به کلانتري محله مان احضارش کردند.
اکتبر: پست فطرت! مردکه ي نفرت انگيز! اين موجود بي شرم، در تمام 12روز گذشته، به کمين نشسته بود تا برادرم را که پولي سرقت کرده و متواري شده بود، دستگير کند.
اوامروز هم آمد و روي ديوار مقابل نوشت: «من آزاد هستم و مي توانم». حيوان کثيف! زبانم را در آوردم و به او دهن کجي کردم