۱۴ سالم بود كه مربى بچه هاى ۱۵ ساله شدم
توپ زير پاى فوتباليست ايرانى مثل كره است روى نان داغ!
پيام يونسى پور- سعيد زاهديان- ندا كاظمى
ورود به جزيره ناشناخته
خورشيد آرام آرام به ميانه آسمان مى رسد و بادى از غرب مى وزد. ابرى در آسمان نيست تا سايه اى مقابل آفتاب بسازد و اين وزش پاييزى و سوزناك هم انگار تازه مى خواهد سرما را نويد دهد. حالا بايد زيپ سويى شرت يا كاپشن پاييزى ات را بالا بكشى يا زير يك سايه بان از تيغ آفتاب فرار كنى. اين دوگانگى هوا در منتهى اليه غرب تهران، كنار يك زمين چمن نه چندان هموار و كنار فنس هاى كنار سكوها، وقتى با انتظار گره مى خورد، كلافه ات مى كند. انتظار كشيدن براى ديدن يك تازه وارد... او مگر تازه وارد است؟ قامتى نه چندان بلند، شايد هم كوتاه، با موهايى كه انگار آنقدر شانه خورده تا ديگر فرم گرفته و از چپ به راست صورتش مايل شده، صورتى اصلاح كرده و گرمكنى كه مطمئنا براى انتخابش وسواس به خرج داده است. شلوار، تى شرت و كاپشن روى تنش نشسته. بى آن كه لبخند بزند به ميان زمين مى آيد.
او تازه وارد است يا آشنايى كه تا امروز غريبه مانده بود؟ براى گفت و گو با افشين قطبى بايد مثل حرفه اى ها رفتار مى كرديم يا شايد هم اداى حرفه اى ها را تكرار مى كرديم. هماهنگ شدن با مدير برنامه، گرفتن وقت قبلى و البته مى دانستم ثابت كردن حسن نيت به مردى كه به خبرنگارى كه از او در مورد آخرين وضعيت شيث سؤال مى پرسد، موضع دفاعى مى گيرد از واجبات است. او حالا در مركز زمين ايستاده با حركات سريع دست مردانش را به هيجان مى آورد، فرياد مى كشد و مى گويد: «از ثانيه ها استفاده كنيد...» و با همين جمله نگرانم مى كند.
وقتى تمرين تمام شد لحظه اى كه خواستيم روبروى هم بنشينيم و براساس نياز درونى ام به دانستن ناشناخته هايش از نقاط كور و ناگفته اش سؤال كنم، با چه واكنشى از او روبرو خواهم شد؟ پيش از آن كه قرار اين مصاحبه را تنظيم كنيم خيلى رك و صريح گفته بود: »هرجا احساس كنم از سؤالات عذاب مى كشم گفت و گو تمام مى شود.« و مى دانستم آموخته هاى اجتماعى اش اين صراحت لهجه را به واقعيت نزديك خواهد كرد. مى دانستم او با يك موضع دفاعى مقابل اولين سؤالات قرار خواهد گرفت.
آيا اين غريبه تازه وارد كه لحظه به لحظه برايم ناآشناتر و گنگ تر مى شود را مى شناسيد؟ او چه زمان رفت؟ به كجا رفت؟ چه مصائبى برايش به جامانده؟ دلتنگ شده يا نه؟ از كشورش از ايران چه مى شنيده و چه مى فهميده؟ كدام واقعيت ها را باور كرده و آيا هرگز براى دفاع از زادگاهش فريادى كشيده يا مناظره اى كرده؟ لحظه به لحظه مى گذرد به او نگاه مى كنم و اين علامت سؤال ها پررنگ تر و پررنگ تر مى شود. تمرين به پايان رسيده و پشت فنس ها جايى كه افشين قطبى حاضر است چند دقيقه اى توقف كند تا به سؤالات كوتاه خبرنگاران پاسخ بدهد، خودم را معرفى مى كنم. احمدى مسؤول روابط عمومى باشگاه با وجود اينكه در جريان هماهنگى اين گفت و گو قرار نگرفته بود، برعكس آنچه تصور مى كردم نزديك آمد و خوشامد گفت: «اگر آقاى قطبى حاضر به گفت و گو است، قدم تان روى چشم...» همكارانم را معرفى كردم كه يكى مترجم زبان انگليسى است. چهره قطبى حالت معصومانه اى به خودش مى گيرد. يك قدم برداشت و جلو آمد: «نه! من نيازى ندارم كه انگليسى حرف بزنم. امروز مى توانم به فارسى صحبت كنم...» هرچند كه مى دانستم او براى گفت و گو نه با ما كه مقابل هر پارسى زبانى، بايد ابتدا جملات و كلمات و واژه هايش را از انگليسى به فارسى ترجمه كند. به انگليسى مى انديشد به فارسى حرف مى زند. ادبياتش مثل رفتار او كاملاً صريح است. وقتى گفت نيم ساعت بيشتر براى گفت و گو وقت ندارد مقابل شوخى شفاهى ام موضع گرفت:« نه همان نيم ساعت كه گفتم...» هرچند كه وقتى خواستيم همديگر را ترك كنيم خودش هم مى دانست حرف هاى ناگفته بسيارى باقى ماند.
روبروى افشين قطبى در رختكن مربيان ورزشگاه نفت تهرانسر نشسته ايم. آيا مى توانم به اندرونى شخصيت ناپيدايش وارد شوم؟ اين شايد بزرگترين آرزويم در اين مصاحبه بود كه با يك نگرانى درآميخت. او اگر از پشت صندلى اش بلند شود به راحتى اولين فرصت را از دست داده ام. نمى خواستم نه شكست خورده موضع دفاعى اش باشم و نه مدتى ديگر براى اين ملاقات انتظار بكشم.
اول اينكه خوشحال هستيم كه مى توانيم با شما گفت وگو كنيم. دوم اينكه سعى مى كنم خيلى شمرده حرف بزنم، چون مى خواهم به خواست خود شما تمام اين گفت وگو به زبان فارسى انجام شود. سوم اينكه هرجا به مشكل برخورد كرديد، از جملات يا واژه هاى انگليسى استفاده كنيد.
< نه، من راحتم.
شناخت ما از افشين قطبى خيلى ساده و محدود است. نمى دانيم دقيقا شما چه كسى هستيد و فكر مى كنم اين بهترين فرصت براى شناختن و معرفى افشين قطبى باشد. دوست دارم بدانم چه زمانى، وقتى چند ساله بوديد ايران را ترك كرديد؟
< من ۱۳ سالم بود.
به جز فارسى، زبان ديگرى هم بلد بوديد؟ مثلا انگليسى؟
< نه... من از زبان انگليسى چند تا لغت ساده مى دانستم، مثل yes و No و حتى تلفظ كلمه را هم دقيق بلد نبودم (مى گفتم ya، yo و...!) ولى توى ۳ ماه در امريكا انگليسى را ياد گرفتم.
پس در ايران به مدرسه رفتيد.
< بله.
وقتى به امريكا رسيديد، يك نوجوان ۱۳ ساله بوديد. اصلا دلتان تنگ مى شد يا به قول شما دچار «نوستالوژى» هم مى شديد؟
< (دستش را روى سرش مى گذارد و عرقى كه روى پيشانى اش نشسته را پاك مى كند) فضاى جديدى بود. من پدرم را داشتم. من هر جا رفتم در زندگى ام خيلى زود خودم را به قول انگليسى ها Adapt (سازگار) كردم. نمى دانم آيا منظورم را درست رساندم؟ من زود به محيط جديد عادت مى كنم.
زمانى كه از ايران رفتيد، هنوز ايران مورد حمله نظامى عراق قرار نگرفته بود.
< احتمالا نه. چون عراق سال ۱۹۸۰ جنگ را شروع كرد.
وقتى خبر آغاز جنگ در ايران را شنيديد، چه احساسى پيدا كرديد؟
< ناراحت شدم. من در خاك ايران فاميل هاى زيادى داشتم؛ مادرم هنوز در ايران بود، خاله ها و دوستان كودكى ام ايران بودند. مى شنيدم كه عراق به شهرها حمله مى كند. اين خبر بيشتر نگرانم مى كرد.
اين نگرانى باعث نمى شد شما به فكر آوردن مادرتان از ايران به امريكا بيفتيد؟
< داريم به جاى بدى مى رويم و من دوست ندارم و از اين سؤالات لذت نمى برم، چون در مورد نهايت زندگى خصوصى ام مى پرسيد. من سعى كردم در تمام عمرم وقتى وارد interview (مصاحبه) مى شوم، فقط در مورد فوتبال صحبت كنم. حتما دوست ندارم حرفى در مورد زندگى خصوصى ام بزنم، چون هرگز از شما هم نمى خواهم در مورد زندگى گذشته ات حرف بزنى.
دليل اين سؤالات فقط آشنايى با شما است. قبول كنيد كه ما افشين قطبى را نمى شناسيم.
< اين دليل شما هم جالب است ولى يك مربى فوتبال بايد در مورد فوتبال حرف بزند، نه از زندگى شخصى اش. من از زندگى شخصى ام حرف نمى زنم.
پس به آغاز زندگى فوتبالى افشين قطبى مى رويم. قاعدتا ما عادت كرديم ببينيم ايرانيانى كه به اروپا و امريكا يا حتى شرق آسيا سفر مى كنند، يا بازرگان و تاجر خوبى مى شوند، يا تحصيل مى كنند و در رشته علمى خود به درجه اى بالا مى رسند. استاد دانشگاه، محقق، دانشمند، جراح يا حتى عضو ناسا اما شما به سمت فوتبال رفتيد. دليل ذاتى و علاقه درونى شما بود يا مشوقى داشتيد؟
< من سه سالم بود كه به خيابان ها رفتم. آنجا يك توپ بود كه زود آشناى من شد. بيرون از درس، بيرون از خانواده، صبح تا شب فوتبال بازى مى كردم. تابستان ها هم مى رفتم شيراز، چون پدر و مادربزرگم شيرازى بودند. در خيابان هاى شيراز هم فوتبال بازى مى كردم تا وقتى كه پدر و مادرم مى آمدند گوشم را مى گرفتند و برمى گرداندند تا اينكه به امريكا رفتم. آنجا آرزويم بود كه وقتى جوان شدم، يك فوتباليست بزرگ باشم.
در امريكا هم فرصتى بود كه به خيابان برويد و آنجا هم مثلا با يك توپ پلاستيكى با همسن و سال ها فوتبال بازى كنيد؟
< نه مثل تهران ولى وقتى به امريكا رسيدم عضو تيم مدرسه شدم و از سن ۱۴ مربى كردن را شروع كردم.
مربيگرى كردن را شروع كرديد؟!
< بله... منظورم مربيگرى بود. يك مدرسه فوتبال با بچه هاى كوچك. من با آنها تمرين مى كردم و فوتبالم شكل تازه اى گرفت. خيلى تجربه جالبى بود.من از ۱۴ سالگى به بچه هاى
۶ و ۷ ساله ياد مى دادم چطور بايد با توپ حركت كنند، ضربه بزنند يا همان تكنيك ها را چطور اجرا كنند. يادم هست از من راضى بودند. براى همين يك تيم از نوجوانان ۱۵ ساله را به من مى دادند. من يك سال كوچكتر از آنها بودم.
نترسيديد؟
< اصلا. من دنبال يك تجربه جديد مى گشتم. نمى دانم شما به «High School» چه مى گوييد؟
دبيرستان!
< بله، وقتى دبيرستان تمام شد و به دانشگاه «UCL» رفتم، توانستم در بهترين تيم دانشگاهى امريكا فوتبال بازى كنم. آن موقع ۱۷ ساله شدم. هم مى توانستم فوتبال بازى كنم و هم مربى بچه هاى همسن و سالم باشم. من دوست داشتم فقط به بازى كردن فكر كنم اما دليل مربيگرى ام اين بود كه مى توانستم با پولى كه از مدرسه فوتبال درمى آورم، خيلى از خرج هاى خودم را جبران كنم. اينطورى زحمت پدرم كمتر مى شد. من از ۱۴ سالگى مربى بودم و نمى دانم چه اتفاقى افتاد كه ديگر... ديگر... (روى يك جمله مكث مى كند) بله، ديگر متوقف نشدم.
يعنى فوتبال وسيله درآمد شما بود؟
< زياد پول نمى دادند، اما بهتر از هيچى بود. آن موقع هفته اى ۵۰ دلار پول مى دادند يا چند دلار بيشتر، اما در عوض حاضر بودند ماشين بچه هاى تيم را درست كنند. صبح مدرسه مى رفتم، ظهر تمرين مى كردم، عصر تمرين مى دادم. از وقتى به سن يك مرد رسيدم، يعنى از همان وقتى كه يك مرد بايد درآمد داشته باشد، فهميدم كه مى توانم فوتبال را به چشم يك شغل نگاه كنم. كارى كه دوستش داشتم.
اين خيلى عجيب است. شما ۱۳ سالگى از ايران رفتيد و در ۱۴ سالگى مربى يا معلم بچه هاى ۵ ساله و ۶ ساله شديد. آن روزهاى اول برايتان نگران كننده يا ترسناك نبود؟ هم تازه وارد يا غريبه بوديد، هم بايد نقش يك معلم را بازى مى كرديد.
< نه... شما با دليل من موافقت خواهيد كرد. وقتى مى توانيد در كوچه هاى تهران وسط خيابان فوتبال بازى كنيد، جايى كه در حين بازى مردم رد مى شوند، ماشين رد مى شود، شيشه مغازه را با توپ مى شكنيد، يكى از همسايه ها توپ بازى را پاره مى كند، ديگر هيچ ترسى نداريد. در آن خيابان هاى پايين تهران كه فكر مى كنم اسمش جنوب شهر است! من آنجا ترس را گذاشتم و به امريكا رفتم.
اسم آن محله را يادتان هست؟
< اسمش عوض شده. اسم جديدش را نمى دانم.
همان اسم سابق را بگوييد، ما مى دانيم كجاى تهران است يا نام جديدش چه شده!
ناراحت شدم. من در خاك ايران فاميل هاى زيادى داشتم؛ مادرم هنوز در ايران بود، خاله ها و دوستان كودكى ام ايران بودند. مى شنيدم كه عراق به شهرها حمله مى كند. اين خبر بيشتر نگرانم مى كرد
< اجازه بدهيد برايتان مى پرسم. يادم هست آن روزها وسط تهران بود، ولى حالا شده جنوب (مكث مى كند) نه، برعكس. آن موقع جنوب بود، حالا شده مركز شهر. نمى دانم! ولى يادم مى آيد پايين شهر بود. هرچى كه دلت بخواهد بود.
اساس فوتبال ايران همين كوچه پس كوچه ها بود. بازيكنان شما همگى فوتباليست هاى كوچه و خيابان هستند اما نسل بعد اينطور نيست. شما وقتى در خيابان هاى تهران رانندگى مى كنيد يا راه مى رويد، مطمئنا فوتباليست هاى خيابانى را ديگر نمى بينيد.
< نه، نمى بينم.
ناراحت كننده نيست؟
< همه جا اينطور شده. يك اتفاق بزرگ افتاده كه بچه ها به خيابان نمى آيند. الان در هلند روى اين مسأله صحبت مى كنند چون نگران هستند.
ولى در برزيل هنوز فوتبال خيابانى را مى بينيم.
< بله. ولى در كشورهاى ديگر كه شهرها بزرگ مى شوند، فوتبال خيابان ها از بين مى رود. ترافيك به جاى فوتبال آمده و ما بايد يك پاسخ پيدا كنيم. اول بپرسيم بچه ها كجا بايد فوتبال بازى كنند و بعد جواب اين سؤال را خيلى زود بدهيم. من در امريكا ۲۱ ساله شدم. آن روز تصميم گرفتم براى خودم يك مدرسه فوتبال داشته باشم و بچه هايى را تربيت كنم كه در آينده به تيم ملى برسند. مدرسه فوتبال من هزار شاگرد داشت كه همگى از خيابان ها جدا شدند. حدود ۱۶۰ نفر را خودم در كوچه هاى شهر انتخاب كردم. هدفم اين بود كه كمبودهاى خودم را براى آنها جبران كنم. وقتى تيم امريكا به المپيك رفت، سه بازيكن از ۱۱ بازيكن اصلى از مدرسه فوتبال من بيرون رفته بودند. يكى «جان اوبراين» بود كه به آژاكس رفت. هشت سال آنجا بود. من با بچه هاى خيابانى زندگى كردم. هم ياد دادم، هم ياد گرفتم. آنجا فهميدم در آينده موفق خواهم شد چون كارم را درست استارت زدم. چون جوان مشتاق ياد گرفتن است. مربى اش را مجبور مى كند تا هر روز چيز تازه اى به او بياموزد. اين به سود مربى هم هست. چون وادار مى شود هر جلسه حرف و درس تازه اى داشته باشد. من خوشحالم كه در اوج جوانى از اشتباهاتم درس گرفتم. روزى كه مربى ۱۲۰ دانش آموز بودم و يك اشتباه بزرگ مرتكب مى شدم، فقط بازيكنان و خانواده هاى آنها متوجه تصميم غلط من مى شدند اما وقتى مربى پرسپوليس مى شوى و اشتباه مى كنى، نگاه ۲۰ ميليون هوادار روى سرت مى افتد.
شما گفتيد وقتى جوان هستيد اشتباه مى كنيد و از هر اشتباه يك درس جديد مى گيريد. افشين قطبى از ۱۴ سالگى مربيگرى را آغاز كرد و از ۲۱ سالگى مدرسه فوتبال داشت. اولين درسى كه از مربيگرى گرفتيد را به ياد مى آوريد؟
< من يك داستان خوب به يادم مى آيد كه حتما جواب اين سؤال است. وقتى مدرسه فوتبال را راه انداختم، روزى سه جلسه تمرين مى دادم. من يك سيستم خيلى محكم درست كردم. هر بازيكن يك پست مشخص داشت. در پست خودش وظيفه هايش را مى دانست. مثلاً هافبك راست در تمرينات مى فهميد هر لحظه از بازى بايد كجا باشد، چه كار كند، با توپ و بدون توپ چگونه بدود. من سعى كردم ... (مكث مى كند و دنبال يك كلمه مى گردد) من سعى كردم در بازى، Logic (منطق) به وجود بياورم. در حقيقت من از «رينوس ميشل» الگو بردارى كردم. او در آژاكس يك سيستم پايه ساخت كه يك بازيكن از مدرسه فوتبال تا تيم بزرگسالان با همان سيستم بزرگ مى شد. آن روزها من يك دستيار يا همكارى داشتم كه از بازيكنان بزرگ مكزيك به حساب مى آمد. اسمش را هنوز يادم هست: «لئوناردو كويار». او يك روز به من گفت افشين! يا فوتبال بازى كن يا مربيگرى كن. چون من در كنار مربيگرى در مدرسه فوتبال، همچنان عضو تيم فوتبال منطقه هم بودم. تيمى كه از بازيكنان چند مليتى درست مى شد. برزيلى، اسپانيايى، مكزيكى، استراليايى، عرب، ترك و همه نژاد بين ما وجود داشت. من هافبك راست تيم بودم. ولى لئوناردو بارها به من گفت افشين اگر مى خواهى پتانسيل مربيگرى ات را بالا ببرى، بازى كردن را رها كن، چون آن وقت مربى بهترى خواهى شد. آن روز به خودم گفتم اين يك Jealous (حسود) است. چون گفتم اين مرد ۴۴ ساله نمى خواهد من در ۲۲ سالگى هر دو كار را با هم بكنم.
او دستيار شما بود؟
< نه همكارم بود. وقتى فوتبالم را كنار گذاشتم و فقط مربيگرى كردم، متوجه واقعيت ها شدم. حق با او بود. متأسفانه امروز در فوتبال ما هستند بازيكنانى كه مربى مى شوند، ولى هنوز كلاه بازيگرى به سر مى گذارند، اما كت مربى را به تن ندارند. آيا منظورم را متوجه مى شويد؟
دقيقا!
< خيلى خوب ... مربى يك معلم است. نمى شود هم سر كلاس بنشينى و هم درس بدهى ولى مربى هم هميشه يك شاگرد است اما نه شاگرد كلاسى كه در آن درس مى دهد. مربى بايد شاگرد مربيگرى باشد، نه يك دانش آموز در كلاس بازيكنان. من تشنه آموختن هستم اما بايد كلاس درسم را مشخص كنم. اين اولين درسى بود كه ياد گرفتم و فهميدم من تازه اول راه هستم. به خودم قول دادم روزى از ياد گرفتن و Search (جست وجو) كردن دست بردارم كه ديگر مرده ام.
مى خواهم اين آخرى سؤالى باشد كه در مورد گذشته مربيگرى و زندگى فوتبالى شما مى پرسم. هر انسانى در هر حرفه يا شغلى يك الگو يا نمونه دارد. اين الگوى اوليه در زندگى ما كه خبرنگار هستيم ممكن است متفاوت باشد و مسلما ميان مربيان هم اين الگوها و نمونه هاى اوليه يكى نيستند. وقتى در مربيگرى وارد فاز جدى ترى شديد، پيرو چه كسى بوديد؟ الگوى خاصى وجود داشت؟
< من خوشبخت بودم چون آدم هاى بزرگ فوتبال را از اوج جوانى در كنار خودم ديدم. هاليوود يكى از عواملى بود كه ستاره هاى سينما حتى بازيكنان و مربيان را به امريكا مى آورد. از فرصت استفاده مى كردم و سراغ آنها مى رفتم. وقتى در ايران بودم دوست داشتم از حجازى، كلانى يا آشتيانى كه خيلى دوست شان داشتم چيزى ياد بگيرم اما فقط توانستم آنها را تماشا كنم. براى همين در امريكا فرصت ها را از دست نمى دادم. من در بچگى هوادار تيم بايرن مونيخ بودم. پدرم مرا به اروپا برد تا بتوانم از نزديك مردى مثل بكن باوئر را ببينم. فوتبالش و تمريناتش روى من تأثير مى گذاشت. وقتى رشد كردم يا بهتر اين است كه بگويم وقتى بزرگتر شدم شخصيتى مثل بورا ميلوتينوويچ وارد زندگى ام شد. من يك جوان ۲۷ ساله بودم كه بورا را شناختم. ما آرام آرام برادر هم شديم.
اين رابطه چطور به وجود آمد؟
< گفتم يك مدرسه فوتبال داشتم. بورا به امريكا آمد و من از او خواستم به مدرسه ام بيايد. سال ۹۱ بود ... بورا دعوت مرا قبول كرد. به مدرسه من آمد و براى بازيكنان و مربيان كلاس گذاشت. فهميديم كه عقايد ما بسيار نزديك است. بعد از بورا با «لوييز ونگال» آشنا شدم كه داشت با بارسلونا تمرين مى كرد. اين دو مربى مرا وارد يك دنياى جديد كردند. آرام آرام هيدينك وارد زندگى ام شد و بعد ادووكات را پيدا كردم.
بورا ميلوتينوويچ، لوييز ونگال، گاس هيدينك و ديك ادووكات ... نام هاى سنگين و بزرگى هستند. بين تمام اين نفرات كدام مربيان تأثير بيشترى روى تفكر مربيگرى شما گذاشتند؟
< هيچ كدام شبيه هم نبودند. من از هر كدام يك چيز جداگانه ياد گرفتم. از يكى تاكتيك آموختم، يكى ديگر روش زندگى با بازيكن را به من ياد داد. شايد از هر كدام بهترين نكته را ياد گرفتم. آن طور كه دوست داشتم و به آن شكل كه نياز داشتم.
يكى صرب بود، يكى هلندى، برزيلى هم داشتيد. اينها خيلى با هم متفاوت هستند.
< دقيقا اما همه يكسرى خصوصيات بين المللى داشتند. هيدينك اسپانيا را ديده بود و بورا امريكا و افريقا را مى شناخت، چيزى كه مى خواهم بگويم اين است كه آنها يك تفكر بين المللى را از جوانى به من هديه كردند. به نظر من اين خيلى مهم بود كه قدم هايم را محكم تر و محكم تر بردارم.
فرصت اين مصاحبه بيش از حد كوتاه شد. من فقط مجبورم سرفصل هاى مصاحبه اى كه در ذهنم بود را بپرسم.
< اميدوارم قسمت دومى هم وجود داشته باشد. آنجا شايد وقت بيشترى داشته باشيم.
شما به ايران برگشتيد و فوتبالى را با پرسپوليس اجرا كرديد كه براى ما تازگى داشت. گاهى زيبا و تماشاگرپسند و بعضى مواقع كسل كننده اما همواره نتيجه گرا و براى موفقيت و پيروزى مسابقه داديد. مى خواهيم افشين قطبى براى ما يكسرى واژه را تعريف كند. ما قبل از اين مى شنيديم كه مربيان مى گفتند فوتبال علمى يا به روز ارايه كرديم ... گاهى مى گفتند اين بازى سنتى يا على اصغرى است. واژه هاى مربيان ما همين بود. خيلى خلاصه و محدود! اما افشين قطبى يك واژه جديد به ما معرفى كرد: «فوتبال بين المللى»! منظور شما از اين فوتبال بين المللى چيست؟
< خب خيلى وقت بود كه منتظر بودم تا كسى اين سؤال را از من بپرسد. بعضى اوقات فكر مى كردم احتمالاً اينجا همه مى دانند فوتبال بين المللى چيست. براى همين از اين واژه بيشتر استفاده مى كردم. فوتبال بين المللى را در تيمى مى بينيم كه سازماندهى وجود دارد. يعنى همه در زمان دفاع نقش دارند. شايد مهاجمى دارى كه تا حالا صد گل برايت زده است، ولى وقتى تيم توپ را از دست مى دهد، او يك نقش كليدى در دفاع دارد. دوم اينكه در حالت بردن توپ ... نمى دانم به فارسى از چه لغتى استفاده كنم، در انگليسى به آن مى گويند Transition (انتقال) از دفاع به حمله سرعت اولين فاكتور باشد. بايد توپ را ببريم به جايى كه گل بزنيم. سرعت توپ بيشتر مى شود و تعداد برخورد توپ با پاى بازيكنان كمتر مى شود. از عقب تيم تا جلوى تيم سريع و با يك آهنگ حركت كنيم. از همه جا مى توانيم حمله كنيم و از همه جا بايد دفاع را شروع كنيم. هميشه بازيكن پشت توپ داشته باشيم.
يعنى همه چيز براساس تاكتيك. به عبارتى فوتبالى كه ماشينى بازى مى شود.
< فوتبال بين المللى چهار ويژگى دارد. تكنيك، تاكتيك، فيزيك و روانى. اين چهار ويژگى بايد خيلى به هم نزديك باشند. در ميان حرفه اى ها همه بايد تكنيك داشته باشند. در ميان حرفه اى ها همه بايد تاكتيك ها را بفهمند. در ميان حرفه اى ها فيزيك و قدرت بدنى يك اصل مهم است. كسى كه روحيه قهرمانى نداشته باشد، اصلا جايى در ميان حرفه اى ها ندارد. من مى گويم فوتبال يك شطرنج كامل است. شطرنجى كه لحظه به لحظه بايد در آن حركت تازه اى كرد. من احساس مى كنم اجراى چنين فوتبال كاملى در ايران بسيار مشكل است اما تيم هايى كه ميليارد دلار خرج مى كنند و ميليون ها بيننده دارند، محكوم هستند كه چنين فوتبالى را ارايه كنند.
فوتبالى كه در ايران ديديد، كدام يك از اين چهار فاكتور را نداشت؟
< من نظم نمى بينم. نظم يك عامل بيرونى است. چيزى كه از دل جامعه وارد فوتبال مى شود. وقتى در خيابان ها قدم مى زنم مى بينم كه در رانندگى نظم نداريم، در عبور كردن از خيابان نظم نداريم، در خريد كردن از مغازه نظم نداريم و اين فاكتور خود به خود وارد فوتبال مى شود. نظم يعنى هدف سازى در زندگى. ما در تيم ها سازماندهى خوبى نداريم. بايد كار كنيم. خيلى زياد و همه با هم! ببينيد ... من كشورهاى زيادى را ديده ام. از اروپا گرفته تا امريكا. من به آسيا هم سفر كردم و در شرق پروژه هايى داشتم اما هيچ كجاى اين دنياى گرد (منظورش كره زمين است) اين همه شور و شوق نديدم. بازيكنان ما بسيار باهوش هستند و تكنيك فوق العاده اى دارند چون در كوچه و خيابان بازى مى كردند. توپ زير پاى آنها مثل Butter (كره) است كه روى نان داغ كشيده مى شود... منظورم را مى فهميد؟ مى خواهم بگويم توپ زير پاى يك پسر ايرانى حل مى شود.
مثال جالبى بود.
< نه اين مثال نيست، واقعيت است! من يك روز به خاطر قد و قامتم مجبور شدم به جناحين بروم، يعنى يك بازيكن كنارى بودم اما حالا پسرهاى بلند قد و درشت بازيكن كنار زمين مى شوند. نسل ها عوض شده و به سمت مثبت مى رود. احتمالا تغذيه بچه هاى ايرانى پيشرفت كرده و بهتر از قبل شده. من به پرسپوليس آمدم و ديدم فضاى مناسبى براى كار كردن وجود دارد. تصميم گرفتم اينجا زندگى نكنم، اگر براى يك ساعت بعد برنامه درستى نداشته باشم. پس برنامه هايم را تنظيم كردم.
يك سؤال مى پرسم و جواب كوتاهى مى خواهم. از جواب شما، سؤال بعدى را طرح مى كنم. شما با سيستم بانكدارى غرب بزرگ شده ايد و بهتر است بر اساس آنچه ديده ايد سؤال بپرسم. تصور كنيد يك كارت اعتبارى داريد با ميزان برداشت محدود. به بانك مى رويد و يك وام سنگين مى گيريد. با پولى كه از بانك قرض كرده ايد يك اتومبيل گرانقيمت و لوكس مى خريد. يك هفته... دو هفته... يك ماه بعد وسوسه مى شويد نيمه شب آخرين سرعتش را امتحان كنيد. به يك اتوبان خلوت مى رويد و پايتان را روى پدال مى گذاريد. شما در حال تجربه يك سرعت جديد هستيد كه ناگهان تصادف مى كنيد. جلوى ماشين شما صدمه جدى مى بيند. آيا منظورم را متوجه مى شويد؟
< بله... ادامه بدهيد.
بازيكنان ما بسيار باهوش هستند و تكنيك فوق العاده اى دارند چون در كوچه و خيابان بازى مى كردند. توپ زير پاى آنها مثل Butter (كره) است كه روى نان داغ كشيده مى شود... منظورم را مى فهميد؟ مى خواهم بگويم توپ زير پاى يك پسر ايرانى حل مى شود
خب حالا افشين قطبى چه تصميمى مى گيرد؟ يك خودروى تازه مى خرد يا اتومبيلى كه به سختى و با وام بانكى خريده را تعمير مى كند؟
< بستگى به موقعيت دارد. بايد ببينيد از چه راهى بهتر نتيجه مى گيريد. اگر شرايطى وجود داشت كه يك خودروى جديد بخريد، پس يك ماشين نو مى خريد اما اگر پول كافى وجود نداشت، همان را تعمير مى كنيد. من از زندگى خودم مثال مى زنم. تا جايى كه يادم مى آيد هميشه آدمى بودم كه با اين تفكر بزرگ شدم. اگر خدا در اين دنيا به من يك ليموترش داد، صدايم را بلند نمى كنم و داد نمى زنم كه خدايا! چرا به من سيب ندادى يا من... Bonana (موز) دوست دارم. ميوه ام را عوض كن! نه... من يك كار بهتر مى كنم. به جاى اينكه اعتراض كنم، ليمو را برمى دارم، با يك چاقو نصفش مى كنم، فشارش مى دهم و آبش را داخل يك ليوان مى ريزم، كمى شكر اضافه مى كنم، يك Cherry (گيلاس) كنارش مى گذارم و بعد با نهايت لذت مى خورم. زندگى اين است. سعى مى كنم هر چيزى كه دارم را به بهترين شكل استفاده كنم.
مى دانيد چرا اين سؤال را پرسيدم؟
< فكر مى كنم مى خواهيد در مورد تيم ما حرف بزنيد.
دقيقا... خود شما گفتيد زندگى فردى و اجتماعى در فوتبال هر كشورى نقش مستقيم دارد. مثلا شما يك بى نظمى در رانندگى ما مى بينيد و هم بى نظمى در فوتبال ما هم به چشم مى خورد. ايرانيان آدم هايى احساساتى هستند و اين احساسات زياد در فوتبال هيجانى كه ما داريم نمود دارد. حالا مى خواهم به اينجا برسم كه مربيان دو دسته هستند. يك گروه وقتى با بازيكن افت كرده، چه به لحاظ فنى و چه از نظر اخلاقى روبرو مى شوند، او را حذف مى كنند و كنار مى گذارند اما گروه دوم به كمك بازيكن مى آيند. از نظر روحى، روانى و فنى يارى اش مى دهند تا به شرايط ايده آل برگردد.
< من مثل دسته اول نيستم... نه! من اصلا اين كار را نمى كنم. بازيكن براى من از يك خودرو عزيزتر است. بازيكن فوتبال ۲۰ سال ۲۵ سال در يك جامعه رشد كرده و زحمت كشيده تا به يك درجه عالى رسيده. حالا اشتباه مى كند. چه از نظر اخلاقى و چه از لحاظ فنى. من سعى مى كنم به او ياد بدهم، نه اينكه خرابش كنم. شما به شيث نگاه كنيد. او بسيار بااستعداد است، بسيار زياد اما دچار اشتباهات تكرارى شد. خواستم به او كمك كنم، همين... هيچ وقت براى حذف كردنش برنامه اى نداشتم چون او در فوتبال ايران يك سرمايه است. سرمايه اى كه سال ها برايش زحمت كشيده اند.
هم ما و هم شما مداوم به ساعت نگاه مى كنيم.
< فرصتى نمانده!
برمى گرديم به جام جهانى ۱۹۹۸ فرانسه و ورزشگاه المپيك ليون. شما آن روز در ورزشگاه بوديد. بازى ايران و امريكا كه يكى از بازيهاى قرن نام گرفت. صحنه را جلوى چشم خود مجسم كنيد. جواد زرينچه از سمت راست توپ را سانتر مى كند و حميد استيلى با ضربه سر توپ را درون دروازه جاى مى دهد. ايران از امريكا پيش مى افتد... آن لحظه، وقتى حميد استيلى فرياد مى كشيد و گريه مى كرد و به سمت نيمكت ذخيره ها مى دويد، هرگز تصور مى كرديد روزى با او در ايران همكار شويد؟
< خيلى جالب بود. شما چطور به چنين چيزى فكر كرديد؟ من همين چند روز قبل، وقتى در هتل نشسته بوديم و به بازى فردايمان فكر مى كرديم، به حميد گفتم:«حميد! باور مى كنى من نشستم داخل استاديوم. يك طرف كشورم ايران است و طرف ديگر تيمى كه برايش كار مى كنم، يعنى امريكا. يك بازيكن ايرانى گل زد. قلبم شاد شد. مغزم به هم مى ريزد. قلبم براى كشورم، مغزم براى كارم!» اين اصلا Credible (باوركردنى) نيست. نمى توانستم فكرش را بكنم. بله... باورم نمى شود امروز با آن بازيكن ايرانى همكار هستم. لحظه اى كه حميد گل زد نمى توانستم از جايم بلند شوم و خوشحالى كنم و نمى توانستم ناراحت نشوم. حميد مهم ترين گل زندگى اش را زد و مرا وارد يك دنياى عجيب كرد. حالا اتفاقى افتاده كه رؤيايى است. خيلى سخت... خيلى سخت باورش مى كنم!
راستى فراموش كرديم در مورد مربيان بزرگى كه با شما دوست هستند سؤال كنيم... بازيهاى پرسپوليس را تماشا مى كنند يا قصد سفر به ايران را ندارند؟
< بازيها را كه نمى بينند اما با هم ارتباط داريم. ادووكات مى خواهد به ايران بيايد اما اول از من برنامه مى خواهد تا بداند كه بازيهاى ليگ ايران به شكلى است اما متأسفانه چنين برنامه اى وجود ندارد كه به او بدهم تا برنامه اش را براى سفر به ايران هماهنگ كند؛ اينجورى نمى شود!
و اميدواريم اين گفت وگو قسمت دومى هم داشته باشد.
< حتما... حتما. من لذت مى بردم از اينكه هرگز وارد حاشيه ها نشدم. مرتبه بعد حتما زمان بيشترى با هم خواهيم بود.
... و راحت تر سؤال مى پرسيم و جواب مى شنويم.
< اميدوارم همين جواب ها راضى تان كرده باشد. مرتبه بعد كامل تر گفت وگو مى كنيم