خورشيد ، هنوز هم مي خواهي پشت
ابر بماني.
همه مي گويند عيد آمده ، همه مي گويند
بهار آمده. ولي من که مي دانم همه اش دروغ است .
مگر نه اين است که تنها نشانه ي
بهار تويي؟
مگر نه اين است که
بهار فقط با وجود تو به حقيقت مي انجامد؟
در لحظه ي تحويل سال ، در اين روز جمعه ؛ باز هم نمي خواهي در کنار ما باشي؟
آخر تا کي بايد از پشت
ابر به تو نگاه کنم؟
آخر تا کي بايد
نور وجود تو از پشت
ابر به من برسد؟
آخر تا کي بايد هر جمعه منتظر تو باشم؟
تا کي انتظار؟
گاهي
ابر ها هم از اين که تو را از ما پنهان مي کنند شرمنده مي شوند و مي گريند
آري اين تو هستي بهانه ي گريه ي آن ها.
تويي بهانه ي آن ابرها که مي گريند بيا که صاف شود اين هواي باراني