بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #291  
قدیمی 11-05-2009
MAHDI آواتار ها
MAHDI MAHDI آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686

3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

طرحی نو

روزی شعبده بازی از روستایی کوچک میگذشت، کار شعبده باز خلاقیت بود و تردستی، در همان ابتدای ورود با صحنه جالبی مواجه شد مردان وزنان کشاورز که از تپه ای تیز بالا میرفتند و گندم خود را در سیلویی بر سر تپه انبار میکردند و باز میگشتند، از نظم و درواندیشی آن مردم لذت مضاعفی برد وقتی منبع آب برای خاموش کردن آتش و افرادی برای حراست از انبار را بر فراز تپه دید. در روستا که عبور میکرد فهمید که صنعتگران به دستور بزرگان روستا در حال ساخت بالابری هستند تا در انتقال گندم تسهیل گردد، بیشتر هیجان زده شد و به فکر فرو رفت که چگونه میتواند مردمی به این زکاوت را متحیر سازد، مردمی که روز به روز در صدد ایجاد فن آوری یا استفاده از آن فنون برای تکمیل ساخته های قبلی هستند. فردای آنروز معلم روستا را پیدا کرد و به او جمله ای گفت و از آنجا رفت آن جمله این بود: به بچه ها بیاموز ساخته های دستشان را خراب کنند و برای ساختن آن از نو فکر کنند.
شعبده باز فکر میکرد خراب کردن و از نوساختن برای آن مردم بی معنیست و آنها به تکمیل آنچه دارند خرسندند،
ای کاش آنها سیلو را خراب می کردند و آنرا از بالا به پایین می آوردند.
__________________
ــــــــــــــــــ


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست







پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #292  
قدیمی 11-05-2009
aftab_88 aftab_88 آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عيدی

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه ی پسر بچه ی شلوغی شد که دور و بر ماشین نو وبراقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:" این ماشین مال شماست آقا؟"پل سرش را به عنوان تایید تکان داد و گفت:" برادرم به عنوان عیدی به من داده است."پسر متعجب شدو گفت:"یعنی منظورتان این است که برادرتان این ماشین را بدون اینکه هیچ پولی از شما دریافت کند به شما داده است؟آخ جون!ای کاش... ،"البته پل کاملا واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند،او می خواست آرزو بکند که ای کاش اوهم چنین برادری داشت،اما آن چه که پسر گفت سرتاپای وجود پل را به لرزه درآورد:"... ای کاش منم چنین برادری بودم... ."پل مات و مبهوت به پسر نگاه کردو سپس گفت:"دوست داری باهم با ماشین گشتی بزنیم؟"پسر گفت:"اوه بله!دوست دارم."تازه راه افتاده بودند که پسر با چشمانی که از خوشحالی برق می زد به طرف پل برگشت و گفت:"آقا میشود خواهش کنم که بروی به طرف خانه ی ما؟"پل لبخند زد،او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید،او می خواست به همسایگانش نشان دهد که داخل چه ماشین بزرگ و شیکی نشسته است.اما پل باز هم در اشتباه بود ... .پسر گفت :"بی زحمت آنجا که دوتاپله دارد نگه دارید."پسر از پله ها بالا دوید و چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید.اما او دیگر تند و تیز برنمی گشت او برادر کوچک و فلج و زمین گیر خود رابرپشت حمل کرده بود،سپس او را روی پله ی پایینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد:"اوناهاش جیمی!می بینی؟برادرش بهش هدیه داده و اون هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده یک روزی منم هم چنین ماشینی به تو هدیه خواهم داد،اون وقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ مغازه های شب عید رو همون طوری که همیشه برات تعریف میکنم ببینی."پل در حالی که اشک های گوشه ی چشمش را پاک میکرداز ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلویی ماشین نشاندبرادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تایی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند... .
برداشت از:مجله ی روزهای زندگی
پاسخ با نقل قول
  #293  
قدیمی 11-05-2009
aftab_88 aftab_88 آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صفت های انسانی
در زمان های خیلی دور وقتی هنوزپای بشر به زمین نرسیده بودتمام صفت های خوب و بد انسانی به دور هم جمع شده بودندخسته تر و کسل تر از همیشه!!!ناگهان در میان آنها ذکاوت ایستاد و گفت:"بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک.همه از پیشنهاد او خوشحال شدندو قرار شد که دیوانگی چشم بگذاردو از آنجایی که هیچ کدام نمیخواستند که دیوانگی پیدایشان کند همگی رفتند تا جایی پنهان شوند.دیوانگی چشم گذاشت:"یک ،دو،سه،... ."همه رفتند و پنهان شدند.لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد،خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد،اصالت به پشت ابرها رفت،هوس به مرکز زمین رفت،دروغ گفت زیر سنگی پنهان میشوداما به زیر دریا رفت ،طمع داخل یک کیسه ی خالی پنهان شد.دیوانگی مشغول شمردن بود:"هشتاد،هشتادویک،...،"همه پنهان شده بودند جز عشق که مثل همیشه مردد بود،چون جای مناسب خود را پیدا نمیکرد!جای تعجب هم ندارد چون همگان میدانند که پنهان کردن عشق کاری است بس دشوار... .
در همین حال دیوانگی نیز به پایان شمارش نزدیک میشد:"نودو پنج،نودوشش،..."و هنگامی که به صد رسید عشق پرید و در میان یک بوته گل سرخ پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد که دارم میآیم.اولین کسی را که پیدا کردتنبلی بود که سر راه قایم شده بود وحال تکان خوردن نداشت!سپس لطافت را یافت.دروغ را ته دریاچه و هوس را در مرکز زمین پیدا کرد.همه را یکی یکی یافت به جز عشق.
دیوانگی از یافتن عشق ناامید شده بودکه حسادت در گوشش زمزمه کرد :"مبادا اوراپیدا نکنی."در این میان خیانت به او ندا داد:"باید او را پیدا کنی من جای او را به تو نشان خواهم داد او در میان بوته ی گل سرخ پنهان است."
ناگهان دیوانگی با هیجان زیاد شاخه ای تیز را از درخت جدا کرد و با فریاد آن را در بوته ی گل سرخ فرو کرد که با ناله ی عشق متوقف شد.
عشق از میان بوته ی گل سرخ بیرون آمد در حالی که دست های خود را روی چشمانش گذاشته بود و خون از میان انگشتانش جاری بود.شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود و او دیگر قادر به دیدن هیچ چیز نبود.آری عشق کور شده بود ... .
دیوانگی فریاد بلند تری سرداد:"خدایا من با او چه کردم؟ چگونه میتوانم جبران کنم؟"
عشق پاسخ داد که تو دیگر نمی توانی مرا درمان نمایی.اما اگر میخواهی کاری برایم انجام دهی راهنمای من در راه باش.
... واینگونه است که میگویند عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او.
پاسخ با نقل قول
  #294  
قدیمی 11-05-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض ای عشق بزن ساز

ای عشق بزن ساز
ساعت 12 شب بود که وارد فرودگاه شدم. غلغله‌ای بود. هر مسافری که وارد می‌شد از گوشه‌ای هلهله‌ای برمی‌خاست. تمام وجودم تبدیل به دو چشم شده بود و صداهای اطرافیانم را نمی‌شنیدم. در دلم چه محشری بود. بالاخره دیدمت و تقریباً در یک لحظه چشمانمان تلاقی کرد و به سوی هم پرواز کردیم. بعد از 10 سال ....
خیلی کوچک بودم که به خانه‌تان آمدم. مادرت مرا به اتاقت آورد و گفت که من از این پس با شما زندگی خواهم کرد. غریبه نبودیم، اما حکایت زندگی زیر یک سقف، حکایتی دیگر است. بر روی تخت غلطی زدی و نگاهم کردی. من مضطرب به گوشه‌ اتاق رفتم و بر روی تشکی که برای من انداخته بودند از شدت هراس فوراً خوابیده و پتو را روی سرم کشیدم. به آرامی صدایم کردی و گفتی �روی تخت من برای هر دوی ما جا هست، می‌خواهی پیش من بیایی؟�
پتو را به کناری زدم. در صورت تو، خورشید را دیدم و دنیای آرامش، به حقیقت از آن لحظه، احساس من به تو کمتر از احساس یک خواهر نبود، چرا که تو گاه به مراتب بیشتر از یک خواهر برایم دل می‌سوزاندی. تمام شبهای ما، پر از نصایح تو و خنده‌های ما بود و به این شکل ذره ذره وجودمان را باهم تقسیم می‌کردیم. تجربه زندگی با تو و خانواده‌ات، گرانبهاترین قسمت زندگی‌ام محسوب می‌شود.
در آنجا من آموختم ارتباط با انسانها و اشتراک احساس آنها احتیاج به نسبت خاصی ندارد و برای دوست داشتن، نیاز به همخونی نیست، بلکه مهم زاویه‌ای است که انسانها را از آن قسمت می‌بینیم. درست دیدن و دوست داشتن چیزی است که می‌باید در هر انسانی از گام اول محکم گذارده شود و من به یمن همنشینی با تو تا حد زیادی از خصائص منحصر به فردت نصیب بردم. من خط به خط از فصل طلایی دوست داشتن را از تو آموختم.
افسوس که زمان گذشت و روزهای خوش ما، با بیماری مادرت به کابوسهای تلخی تبدیل شد. دیگر شبها از اتاق، صدایی جز صدای دعا شنیده نمی‌شد و سرانجام روز دردناک جدایی ما رسید. سالها باهم زیسته بودیم. وقتی آمدم چیز زیادی به همراهم نبود. اما پس از گذشت آنهمه سال در هر گوشه خانه چیزی متعلق به من بود و مسلماً بستن چمدانم را، به قصه دردناکی تبدیل می‌کرد.
روزگار، مادرت و مرا باهم از تو گرفت... پس از آن روز، چندین ماه سکوت کردم. مادرت یا بهتر بگویم مادرم از دستمان رفت و فریاد من برخاست. بوته‌های خار قلبم را پاره کرد و فریاد اعتراضم به سوی انسانهایی که بدون توجه به احساس ما، از هم جدایمان کرده بودند، برخاست... به هر شکل از هم جدا ماندیم.
هنوز در این سن من درک نکرده‌ام چرا گاه بزرگترها فقط برحسب صلاح‌ خودشان عمل می‌کنند و آیا در آن لحظه به آنچه که با تصمیم‌شان چه بر سر کوچکترها می‌آید، فکر می‌کنند؟

***

چمدان‌هایت هرکدام به سویی افتادند و محکم در آغوشم گرفتی زیر بارش اشک و بوسه زمزمه کردم: �در اتاق من جا برای هردوی ما هست پیش من می‌آیی؟�...
بار دیگر شکفته شدی چون خورشید.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #295  
قدیمی 11-06-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض پاسخ جالب آلبرت انیشتین به خواستگارش

پاسخ جالب آلبرت انیشتین به خواستگارش
می گویند "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت انیشتین " که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !
اقای " انیشتین " هم نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم .واقعا هم که چه غوغایی می شود ! ولی این یک روی سکه است. فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !
__________________
پاسخ با نقل قول
  #296  
قدیمی 11-06-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض اولین نگاه

اولین نگاه
از همون لحظه اول كه با پدر و مادرم وارد سالن مهماني شدم چشمم بهش افتاد و شور هيجاني توي دلم به پا كرد . طول سالن را طي كردم و روي يك صندلي نشسته دوباره نگاهش كردم درست روبروي من بود اين بار يك چشمك بهش زدم و لبخند زدم و يواشكي
به اطرافم نگاه كردم تا كسي منو نديده باشد كسي متوجه من نبودن خودم را بي تفاوت مشغول حرف زدن كردم ولي چند لحظه بعد بي اختيار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه كردم چه جذاب و زيبا و با نفوذ بود . دوباره او چشمك زد بيشتر هيجان زده شدم . به خودم
گفتم كه از فكرش بيايم بيرون باز هم مشغول گوش دادن به حرفهاي بقيه بودم ولي حواسم به آن طرف سالن بود . مي خواستم برم پيشش ولي خجالت ميكشيدم والدين و صاحب خانه توي دوراهي عجيبي مانده بودم . ديگه طاقتم تمام شده بود . دل به دريا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه كردم وقتي بهش رسيدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز كردم؟
برش داشتم و گذاشتمش توي دهنم ، به به ! عجب شيريني خامه اي خوشمزه اي بود

__________________
پاسخ با نقل قول
  #297  
قدیمی 11-06-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض جای خالی

جای خالی


داشت بارون می گرفت. باد می اومد و هوا ابری بو، باد لنگه ی پنجره ی خونه ی قدیمی اون طرف خیابونو هی باز و بسته میکرد .قدما مو تندتر کردم تا قبل از اینکه بارون بگیره برسم خونه. چراشو نمی دونستم ولی می دونسم باید قبل از بارون برسم خونه. رسیدم خونه قبل از اینکه بارون بزنه ولی وقتی رسیدم و بارون گرفت رفتم و از پنجره نگاه کردم چه قد دلم خواست زیر بارون باشم خیس بشم وسردم بشه دنبال سرپناه نگردم و حتی اگه یکی دیدم همونجور زیر بارون راهمو بگیرم و برم و فکر کنم سر پناهی ندیدم مردم رو نگاه کنم که دارن دنبال یه سر پناه میگردن بارون تندتربشه و من از سرما زیر بارون بلرزم. انگار زیر بارون تو خیابون دارم قدم میزنم رو به روم دختر کوچولوی بازیگوشیه که معلوم نیست چه جوری تونسته دور از چشم مادرش بیاد زیر بارون تا چتر رنگیشو امتحان کنه.درخت توت بزرگ وسط جاده خیس آبه همون که دلشون نیومد موقع ساختن جاده قطش کنن و حالا پر بار تر از همیشه وسط یه خط پهن خاکستری با شاخه هاش یه تیکه از ابرارو بغل گرفته تا فقط رو سر اون ببارن خانمی رو میبینم که داره لباسا رو از رو بند جمع میکنه و سعی داره پرده ی پنجره باز رو به بالکنو بکشه تو تا بیشتر از این خیس نشه شاید مادر همون دختر کوچولویی باشه که داشت با تمام وجود چتر رنگیشو به بارون معرفی می کرد ،سر کوچه پیچ اول که هیچی دومی رو که رد کردم صاحب همون مغازه بقالی که بچگیا همیشه ازش خرید میکردم روی صندلی پارچه ایش جلوی در مغازه نشسته و آدم فکر میکنه داره بارونو نگاه می کنه اما مثل اینکه فقط منتظره بارون بند بیاد تا مشتریای کوچولوش از راه برسن و ازش خوراکی بخرن و شایدم این جوریه که جز خوراکی یه کمی از تنهایی هاشم می فروشه به قیمت خریدن خنده بچه ها، دم در که رسیدم اصلا برای باز کردن در عجله نمیکنم کلید تو جیب کیفمه ولی یه ذره دنبالش می گردم پیداش که کردم قفل درو باز می کنم صدای چرخش کلید تو قفل در نگاهمو به اون سمت می چرخونه در که باز بشه پشت پنجره ایستادم و دارم بارونو نگاه میکنم و تازه می فهمم چیزی که از صبح داره آزارم میده جای خالی قدمای تو کنار ردپای بارونیمه.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #298  
قدیمی 11-06-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض افق

افق
زندگی بی پایان است و عشق ابدی ؛
و مرگ تنها یک افق است ؛
و افق چیزی جز محدوده ی دید ما نیست .
روسیتر ورثینگتن ریموند
Rossiter Worthington Raymond


در ساحل ایستاده ام و به کشتی بزرگی که مجموعه ای از قدرت و زیبایی است و با سپردن بادبان های سفید خود به نسیم صبحگاهی عازم اقیانوس آبی است ، می نگرم .
همانجا می ایستم و کشتی را آنقدر با نگاهم دنبال می کنم که در افق ، درست در نقطه ای که دریا و آسمان در هم می آمیزند ، به لکه ابر سفیدی تبدیل می شود که از آسمان آویزان شده باشد .
در این لحظه ، کسی در کنارم به سخن می آید و می گوید : « او دیگر رفت . »
« کجا رفت ؟ »
از محدوده ی دید من رفت . فقط همین .
بدنه ، تیر و دکل بزرگ کشتی به همان اندازه ای است که پیش من بود . هیچ تغییری در قدرت تحمل بار و کشیدن آن به بندر مقدر پدید نیامده است .
کوچک شدن تدریجی اندازه ی کشتی از دید من است نه در خود کشتی . و درست در لحظه ای که کسی در کنار من جمله ی « او دیگر رفت » را بر زبان می آورد ، چشمان دیگری هستند که آمدن او را انتظار می کشند و صداهایی هستند که با شادی فریاد بر می آورند که :
« اوناهاش ، داره می آد ! »
و این مرگ است .لاادری
__________________
پاسخ با نقل قول
  #299  
قدیمی 11-06-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض خواستگاري

اوايل شب بود. دلشوره عجيبي تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اينكه راه افتاديم به اصرار مادرم يك سبد گل خريديم. خدا خير كساني را بدهد كه باعث و باني اين رسم و رسومهاي آبكي شدند. آن زمانها صحراي خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل مي كندن و كارشان راه مي افتاد، ولي توي اين دوره و زمونه حتي گل خريدن هم براي خودش مكافاتي دارد كه نگو نپرس!!! قبل از اينكه وارد گلفروشي بشوي مثل «گل سرخ» سرحال و شادابي ولي وقتيكه قيمتها را مي بيني قيافه ات عين «گل ميمون» مي شود. بعدش هم كه از فروشنده گل ارزان تر درخواست مي كني و جواب سر بالاي جناب گلفروش را مي شنوي، شكل و شمايلت روي «گل يخ» را هم سفيد مي كند!!! البته ناگفته نماند كه بنده حقير سراپا بي تقصير هنوز در اوان سنين جواني، حدود اي «سي و نه» سالگي بسر برده و اصلاً و ابداً تا اطلاع ثانوي نيز نيازي به تن دادن به سنت خانمانسوز ازدواج در خود احساس نمي نمودم منتهي به علت اينكه بعضي از فواميل محترمه خطر ترشي افتادگي، پوسيدگي روحي و زنگ زدگي عاطفي اينجانب را به گوش سلطان بانوي خاندان مغزّز «مقروض السلطنه» يعني وزير «اكتشافات، استنطاقات و اتهامات» رسانده بودند فلذا براي جلوگيري از خطرات احتمالي عاق شدگي زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و ميراث نداشته و يا حرام شدن شير ترش مزه نخورده سي و هشت سال پيش و متعاقب آن سينه كوبيدن ها و لعن و نفرين هاي جگرسوز نمودن و آرزوي اشّد مجازات در صحراي محشر و از همه بدتر سركوفت فتوحات بچه هاي فاميل و همسايه مبني بر قبول شدن در رشته هاي دانشگاهي؛ نانوايي سنگكي اطاق عمل،تايتانيك پزشكي، مهندسي فوتولوس و متلك شناسي هنرهاي تجسمي، صلاح را بر آن ديدم كه حب سكوت و اطاعت خورده و به خاطر پيشگيري از بمباران شدن توسط هواپيماهاي تيز پرواز «لنگه كفشهاي F14» و موشكهاي بالستيك «نيشگون ها و سقلمه هاي F11» و غش و ضعف هاي گاه و بيگاه «مادر سالار» به همراه از خانه بيرون كردنهاي «پدر سالار» و تهديدات جاني و مالي فوق العاده وحشتناك همشيره هاي مكرّمه با مراسم خواستگاري امشب موافقت به عمل آورده و خود را به خداوند منان بسپارم.
خلاصه كلام به هر جان كندني كه بود به مقصد رسيديم. بعد از مدتي در باز شد و قيافه پدر و مادر عروس خانم از دور نمايان شد. چشمتان روز بد نبيند! پدر عروس كه فكر مي نمود من بوده ام كه ارث باباي خدا بيامرزشان را بالا كشيده ام، چنان جواب سلامم را داد كه ديگر يادم رفت به او بگويم مرا به غلامي بپذيرد، از همين حالا معلوم بود كه بيشتر از غلامي و نوكري خانواده شان چيزي به من نمي ماسد!! مادر عروس خانم نيز چنان برو بر به چشمانم خيره شده ورانداز مي نمود كه اولش فكر كردم قرار است خداي نكرده با ايشان ازدواج كنم، فقط مانده بود بگويد كه جورابهايت را هم در بياور ببينم پاهايت را سنگ پا زده اي يا نه!!! بعدش هم نوبت خواهر ها و برادرها عروس رسيد. معلوم بود كه از حالا بايد خودم را روزي حداقل يك فصل كتك خودرن از دست برادرهاي عروس آماده مي نمودم. به خاطرهمين هم با خودم تصميم گرفتم كه اگر زبانم لال با عروسي ما موافقت شد سري به اداره بيمه «فدائيان راه ازدواج» زده و خودم را بيمه «شكنجه زناشوئي» و بيمه «بدنه شخص ثالث» كنم! علي ايحال، بعد از مدتي انتظار و لبخند ها و سرفه ها و تعارف هاي مكش مرگما تحويل هم دادن، عروس خانم هم با سيني چاي قدم رنجه فرمودند. عروس كه چه عرض كنم، دست هر چي مامان گودزيلا را از پشت بسته بود! بعد از اينكه چاي جوشيده دست خانوم خانوما را ميل كرديم، پدر عروس خانم شروع به صحبت نمود. ايشان آنقدر از فوايد ازدواج و اينكه نصف دين در همين عمل خير گنجانده شده است و بعدش هم بايستي ازدواج را ساده برگزار كرده و خرج بالاي دست داماد نبايد گذاشت، گفت و گفت كه به خود اميدوار شدم و كم كم آن رفتار خشن اولشان را به حساب ظاهر بيني و قضاوت ناعادلانه خودم گذاشتم. پس از اينكه سخنان وزير ارشاد، پدر زن آينده به پايان رسيد وزير جنگ، مادر زن عزيز شروع به طرح سوالات تستي به سبك كنكور سراسري كرد. ابتدا مادر عروس با يك لبخند مليح و دلنشين واز شغل اينجانب سوال نمود. من هم با تمام صلابت خودم را كارمند معرفي كردم. كفر ابليس عارضتان نگردد!! مادر عروس كه انگار تيمور لنگ قرار است دوباره به ايران حمله كند چنان جيغي زده و به گونه اي مرا به زير رگبار ناسزاهاي اصيل پارسي رهنمون ساخت كه از ترس نزديك بود، دو پاي داشته را با دو دست ديگر به هم پيوند زده و چهار نعل از پنجره اطاق پذيرايي طبقه پنجم ساختمان به بيرون پريده و سفر به ولايت عزرائيل را آغاز نمايم. در ادامه جلسه بازجويي (ببخشيد خواستگاري) خواهر بزرگتر عروس از من راجع به ويلاي شمال و اينكه قرار است تعطيلات آخر هفته را با خواهر جانشان به ماداگاسكار تشريف برده يا سواحل دلپذير شاخ آفريقا، سولات بسيار مطبوعي را مطرح نمودند. خانمم نيز از فرصت بدست آمده استفاده ابزاري كرده و مدل ماشيني را كه قرار بود خواهر فرخ سرشتشان را سوار آن بنمايم از من جويا شد. بنده نديد بديد هم كه تا حالا توي عمر شريفم بهترين ماشيني كه سوار شده ام اتوبوس شركت واحد بوده است از اينكه توانايي حتي خريد يك روروك يا سه چرخه پلاستيكي اسباب بازي را نيز نداشته و نمي توانستم همراه با خواهر دردانه ايشان سوار بر «اپل كوراساو» و «دوو سيلويا» و «پيكان خميري» در خيابانهاي «شهرك شرق و مير عروس و خوشبخت آباد» ويراژ داده و دلم ديمبو و زلم زيمبو راه بيندازم كمال تأسف و تأثر عميق خويش را بيان نمودم. باباي عروس هم كه در فوايد ساده برگزار كردن مراسم عروسي يك خطبه تمام سخنراني كرده بود از من براي دخترشان سراغ خانه دوبلكس با سقف شيبدار، آشپزخانه اپن و دستشويي كلوز و خلاصه راحتتان كنم كاخ نياوران را مي گرفت. هر چند كه حضرت اجل نيز بعد از اينكه فهميد داماد آينده شان خانه مستقل نداشته و قرار است اجاره نشيني را انتخاب نمايد نظرشان در مورد دامادهاي گوگولي مگولي برگشته و به من لقب «گداي كيف به دست» را هديه نمودند!
بعد از تمام اين صحبتها نوبت به سوالات عروس خانم رسيد. اولين سولا ايشان در مورد موسيقي بود و اينكه بلدم ارگ و گيتار و تنبك بزنم يا نه؟ واقعاً ديگر اين جايش را نخوانده بودم. مثل اينكه براي داماد شدن شرط مطربي و رقص باباكرم نيز جزء واجبات شده بود و ما خبر نداشتيم! دومين سوال ايشان هم در مورد تكنولوژي مخابرات خلاصه مي شد، عروس خانم تلفن موبايل را جزء لاينفك و اصلي زندگي آينده شان مي دانستند، من هم كه تا حالا بهترين تلفني كه با آن صحبت كرده ام تلفن عمومي سر كوچه مان بوده توي دلم به هر كسي كه اين موبايل را اختراع كرده بود بد و بيراه گفته و از عروس خانم به خاطر نداشتن موبايل عذر خواهي نمودم. بعد از اين كه عروس خانم فهميد كه از موبايل هم خبري نيست سگرمه هايش را درهم كرده و مرا يك «بي پرستيش عقب افتاده از دهكده جهاني آقاي مك لوهان» توصيف نمود، البته داغ عروس خانوم هنگامه كه متوجه شد بنده بي شخصيت از كار با اينترنت و ماهواره هم سر در نياورده و نمي توانم مدل لباس عروسي ايشان را از آخرين «بوردهاي مد 2000 افغانستان» بيرون بياورم، تازه تر شده و چنان برايم خط و نشان كشيد كه انگار مسبب قتل «راجيو گاندي» در هندوستان عموي بنده بوده است و لاغير!
در ادامه سوالات فوق، عليا مخدره از من توقع برگزاري مراسم عروسي در باشگاه يا هتل را داشتند، چون به قول خودشان مراسم عروسي كه توي باشگاه برگزار نشود باعث سر شكستگي جلوي فاميل و همسايه ها مي شود! والله، اينجايش كه ديگر برايم خيلي جالب بود ما تا حالاديده بوديم كه باشگاه جاي كشتي گرفتن و فوتبال و واليبال بازي كردن است ولي مثل اينكه عروس خانم ها جديد زمين چمن و تشك و تاتامي را با محضر ازدواج اشتباه گرفته اند، الله اعلم! سوال چهارم هم به تخصص بنده در نگهداري و پرستاري از «گربه ها و سگهاي ايشان» در منزل آينده مربوط مي شد كه اين بار ديگر جداً نياز به وجود متخصصين باغ وحش شناسي و انجمن دفاع از حقوق بقاي وحش احساس مي گرديد تا براي به سرانجام رسيدن اين ازدواج ميمون و خجسته كمي فداكاري به خرج و راه و روشهاي «معاشرت ديپلماتيك» با آن موجودات زبان بسته را نيز به داماد فدا شده در راه عشق «هاپوها و ميو ميوها» آموزش مي دادند، بعد از تمام اين وقايع ناخوشايند نوبت به مهريه رسيد. خواهر كوچكتر عروس به نيت صدو دوازده نفر از ياران «لين چان» در سريال «جنگجويان كوهستان» اصرار داشت كه صدو دوازده هزار سكه طلا مهريه خواهر تحفه اش باشد و به نيت اينكه در سال هزار و سيصد و چهل نه به دنيا آمده، هزار و سيصد و چهل و نه سكه نقره هم به مهريه اش اضافه شود! باز جاي شكرش باقي بود كه سال تولد در ايران «شمسي » مي باشد اگر «ميلادي» بود چه خاكي به سرم مي كردم! بعد از قضيه مهريه نوبت شيربها شد. مادر عروس به ازاي هر سانتيمتر مكعب از آن شير خشكي به دختر خودش داده بود براي ما دلار، يورو، سپه چك، عابر چك و سهام كارخانجات پتروشيمي كرمانشاه و تراكتورسازي تبريز را حساب كرده به طوريكه احساس نمودم كه اگر يك ربع ديگر توي اين خانه بنشينيم خواهند گفت كه لطفاً پول آن بيمارستاني را كه عروس خانم در آنجا بدنيا آمده و پول قند و چايي مهمانهايشان را هم ما حساب كنيم!
بعد از تمام اين حرفها مادر بخت برگشته ما يك اشتباهي كرده و از جهيزيه ننه فولاد زره، عروس ترگل ورگلشان سوال نمود. گوشتان خبر بد نشنود! آن چنان خانواده عروس، مادرم را پول دوست، طماع، گداي هفت خط، تاجر صفت، دلال، خيانتكار جنگي و جنايتكار سنگي معرفي كردند كه انگار مسبب اصلي شروع جنگ جهاني دوم مادر نئونازي بنده بوده است، نه جناب هيتلر! به هر تقدير در پايان مراسم بعد از كمي مشورت خانواده عروس جواب «نه» محكم و دندان شكني را تحويلمان دادند و ما هم مثل لشكر شكست خورده يأجوج و مأجوج به خانه رجعت نموديم، پس از آن «دفتر معاملات ازدواج» با خودم عهد بستم كه تا آخر عمر همچون ابوعلي سينا مجرد مانده و عناصر نامطلوبي به مانند خواستگاري و ازدواج و تأهل را نيز تا ابد به فراموشي بسپارم، بيخود نيست كه از قديم هم گفته اند؛ آنچه شيران را كند روبه مزاج، ازدواج است، ازدواج!!!!!!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #300  
قدیمی 11-08-2009
Hiwa آواتار ها
Hiwa Hiwa آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 726
سپاسها: : 0

105 سپاس در 86 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!
یک لحظه سکوت...

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

__________________
هـمیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است !


نگاه کن ، نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ!


چه سنگبارانی...


گیرم گریختی همه عمر،کجا پناه بری ؟!


" خانه خدا سنگ است "
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها