بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #301  
قدیمی 11-10-2009
sheida.m آواتار ها
sheida.m sheida.m آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: TeHrAn
نوشته ها: 1,485
سپاسها: : 1

54 سپاس در 24 نوشته ایشان در یکماه اخیر
sheida.m به Yahoo ارسال پیام فرستادن پیام با Skype به sheida.m
پیش فرض

روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار دردمند شد
یک روحانی آمدو گفت :حتما گناهی انجام داده ای
یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند و در واقعیت وجود ندارند
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت
یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به
داخل چاه کرده بودند پیدا کند
یک تقویت کننده فکراو را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی
در نهایت فرد بیسوادی كه ازآنجا می گذشت دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد
__________________

♥SheidA♥


تو همان مهربانی هستی؟! یا مهربانی همان توست؟!
نمی دانم … می دانم بی شک با هم نسبت نزدیکی دارید
!! آسمونـــ ــ منـــ ــ همیشهـــ ــ !! ابریـــ ــ !! چترتو با خودتــ ــ آوردیـــ ــ !!

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #302  
قدیمی 11-11-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گاز بده




مرد دوان‌دوان دور می‌شد که پایش گرفت به یکی از چاله‌چوله‌های مـیدان و خورد زمین و فریادش به هوا رفت. جمعیت نگاهش کرد. چـند دقیقه گذشت. ناله‌هایش تمام نمی‌شد و جمعیت همچنان ایستـاده بود. مرد فریاد کشید چرا وایستادید منو نگاه می‌کـنید؟ خب یه تکونی بخورید بیایید کمک. جمعیت برای کـمک به سمت مرد یورش برد طوری که نزدیک بود زیر دسـت و پا له شود. یک نفر زنگ زد به اورژانس تهـران و آمبولانس آژیرکشان از راه رسید. همه نگران حال مرد بودند و عـده‌ای ضجه‌موره می‌کردند. چندنفر سوا ر ماشین‌های خود شدند و دنبال آمبولانس رفتند. ماشین از کجا آورده بودند ؟ بماند. زنی نشست ز مین و جیغ کشید و گفت خد ا یا سلامتیش رو از تو می‌خو ا م. مردی پرسـید خانوم با ها تون نسبتی داره؟ زن جیغ‌کشان و دست در هوا تکان تکان گفت نه مگه باید نسبتی د اشته باشه ؟ اون هم یه انسانه مثل تو، مثل من، مثل همه ما. مرد اشک در چشـم‌هایش حلقه زد و گفت بنی‌آدم اعضای یکدیگرند. یکی ا ز میان جمعیت گفت تکلیف را ننده چی می‌شه پس ؟ یکـی دیگر جواب د ا د حتماً راننده هـمونی بود .که پا ش شکست دیگه. ولش کنید بابا. خد ا خودش گذاشـت تو کاسه ‌ش. زنی که جیغ می‌کشید گفت خد ا حق خودشو گرفت ما هـم حق خودمونو می‌گیریم. نباید بذاریم همین‌جوری مردمو صبح تا شـب علاف کنن کهباید بهش درس خوبی بدیم تا دیگه از این غلطا نکنه. همه با تکان نامحسوس سر، مهر تأییدی بر حرف او زدند و به طرف بیمارستان به راه افتادند.


__________________
پاسخ با نقل قول
  #303  
قدیمی 11-11-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
Exclamation آينه داستان کوتاه

آينه





مردي که در کوچه مي رفت هنوز به صرافت نيفتاده بود به ياد بياورد که سيزده سالي مي گذرد که او به چهره‌ي خودش درآينه نگاه نکرده است. همچنين دليلي نمي‌ديد به ياد بياورد که زماني در همين حدود مي‌گذرد که او خنديدن خود را حس نکرده است. قطعا" به ياد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمي‌افتاد اگر راديو اعلام نکرده بود که افراد مي‌بايد شناسنامه‌ي خود را نو، تجديد کنند. وقتي اعلام شد که شهروندان عزيز مواظف‌اند شناسنامه‌ي قبلي‌شان را ازطريق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ي جديد خود را دريافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خيلي زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما اين که چراتصور مي‌شود سيزده سال از گم شدن شناسنامه‌ي او مي‌گذرد، علت اين که مرد ناچار بود به ياد بياورد چه زماني با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمي گشت به حدود سيزده سال پيش يا - شايد هم – سي و سه سال پيش، چون او در زماني بسيار پيش از اين، در يک روز تاريخي شناسنامه را گذاشته بود جيب بغل باراني‌اش تا براي تمام عمرش، يک بار برود پاي صندوق راي و شناسنامه را نشان بدهد تا روي يکي از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاريخ ديگر باشناسنامه‌اش کاري نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته يا درکجا گم‌اش کرده است. حالا يک واقعه‌ي تاريخي ديگر پيش آمده بود که احتياج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شايد شناسنامه درجيب باراني مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسيد ممکن است آن را در مجري گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطي کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و يکراست رفت به اداره‌ي سجل احوال. در اداره‌ي سجل احوال جواب صريح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسيد، به ياد آورد که – انگار – به او گفته شده برود يک استشهاد محلي درست کند و بياورد اداره. بله، همين طور بود. به او اين جور گفته شده بود. اما... اين استشهاد را چه جور بايد نوشت؟ نشست روي صندلي و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روي ميز. خوب ... بايد نوشته شود ما امضاء کنندگان ذيل گواهي مي‌کنيم که شناسنامه‌ي آقاي ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنويس کرد و از خانه بيرون آمد و يکراست رفت به دکان بقالي که هفته‌اي يک بار از آنجا خريد مي‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمي‌آمد، گفت او را نمي‌شناسد. نه اين که نشناسدش، بلکه اسم او را نمي‌داند، چون تا امروز به صرافت نيفتاده اسم ايشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جاي اسم راخالي گذاشته‌ايد!»

بله، درست است.

بايد اول مي‌رفته به لباسشويي، چون هرسال شب عيد کت و شلوار و پيراهنش را يک بارمي‌داده لباسشويي و قبض مي‌گرفته. اما لباسشويي، با وجودي که حافظه‌ي خوبي داشت و مشتري‌هايش را - اگر نه به نام اما به چهره – مي‌شناخت، نتوانست او را به جا بياورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خيلي کم زيارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرماييد؟»

خواهش مي شود؛ واقعا" که.

«دست کم قبض، يکي از قبض‌هاي ما را که لابد خدمتتان است بياوريد، مشکل حل خواهد شد.»

بله، قبض.

آنجا، روي ورقه‌ي قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينکه چند تکه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مي‌نويسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا بايد مشتري نزد خود نگه دارد، وقتي مي رود و لباس را تحويل مي گيرد؟ نه، اين عملي نيست. ديگر به کجا و چه کسي مي‌توان رجوع کرد؟ نانوايي؛ دکان نانوايي در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا مي‌خريد. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار ديوار دراز کشيده بود و گفت پخت نمي‌کنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار ديوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه‌اي که از يک دفترچه‌ي چهل برگ کنده بود.

پشت شيشه‌ي پنجره‌ي اتاق که ايستاد، خِيلکي خيره ماند به جلبک هاي سطح آب حوض، اما چيزي به يادش نيامد. شايد دم غروب يا سر شب بود که به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره مرکزي ثبت احوال، مقداري پول رشوه بدهد به مامور بايگاني و از او بخواهد ساعتي وقت اضافي بگذارد و رد و اثري از شناسنامه‌ي او پيدا کند. اين که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...

«چرا... چرا ممکن نيست؟»

با پيرمردي که سيگار ارزان مي‌کشيد و ني مشتک نسبتا" بلندي گوشه‌ي لب داشت به توافق رسيد که به اتفاق بروند زيرزمين اداره و بايگاني را جستجو کنند؛ و رفتند. شايد ساعتي بعد از چاي پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زيرزمين بايگاني و بنا کردند به جستجو. مردي که شناسنامه‌اش گم شده بود، هوشمندي به خرج داده و يک بسته سيگار با يک قوطي کبريت در راه خريده بود و باخود آورده بود. پس مشکلي نبود اگر تا ساعتي بعد از وقت اداري هم توي بايگاني معطل مي‌شدند؛ و با آن جديتي که پيرمرد بايگان آستين به آستين به دست کرده بود تا بالاي آرنج و از پشت عينک ذره بيني‌اش به خطوط پرونده‌ها دقيق مي شد، اين اطمينان حاصل بود که مرد نااميد ازبايگاني بيرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدريج داشت آشناي کار مي‌شد.

حرف الف تمام شده بودکه پيرمرد گردن راست کرد، يک سيگار ديگر طلبيد و رفت طرف قفسه‌ي مقابل که با حرف ب شروع مي‌شد، و پرسيد «فرموديد اسم فاميلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چيزي عرض نکرده بودم.» بايگان پرسيد «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فاميلتان را فرموديد؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خير، خير... من چيزي عرض نکردم.» بايگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشيد؟» مردگفت «خير... خير.»

بايگان عينک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دير نشده. چون حروف زيادي باقي است. حالا بفرماييد؟» مردگفت «خيلي عجيب است؛ عجيب نيست؟! من وقــت شمارا بيهوده گرفتم. معذرت مي‌خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگويم. من... من هرچه فکر مي‌کنم اسم خود را به ياد نمي‌آورم؛ مدت مديدي است که آن را نشنيده‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شايد بشود شناسنامه‌اي دست و پاکرد؟»

بايگان عينکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته بايد راهي باشد. اما چه اصراري داريد که حتما"...» و مرد گفت «هيچ... هيچ... همين جور بيخودي... اصلا" مي‌شود صرف نظر کرد. راستي چه اهميتي دارد؟» بايگان گفت «هرجور ميلتان است. اما من فراموشي و نسيان را مي‌فهمم. گاهي دچارش شده‌ام. با وجود اين، اگر اصرار داريد که شناسنامه‌اي داشته باشيد راه‌هايي هست.» بي درنگ، مرد پرسيد چه راه‌هايي؟ و بايگان گفت «قدري خرج بر مي‌دارد. اگر مشکلي نباشد راه حلي هست. يعني کسي را مي‌شناسم که دستش در اين کار باز است. مي توانم شما را ببرم پيش او. باز هم نظر شما شرط است. اما بايد زودتر تصميم بگيريد. چون تا هوا تاريک نشده بايد برسيم .»

اداره هم داشت تعطيل مي‌شد که آن دو از پياده رو پيچيدند توي کوچه‌اي که به خيابان اصلي مي‌رسيد و آنجا مي‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلي که بايگان پيچ واپيچ‌هايش را مي‌شناخت. آنجا يک دکان دراز بودکه اندکي خم درگرده داشت، چيزي مثل غلاف يک خنجر قديمي. پيرمردي که توي عبايش دم در حجره نشسته بود، بايگان را مي‌شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتري برود ته دکان. بايگان وارد دکان شد و از ميان هزار هزار قلم جنس کهنه و قديمي گذشت و مرد را يکراست برد طرف دربندي که جلوش يک پرده‌ي چرکين آويزان بود. پرده را پس زد و در يک صندوق قديمي را باز کرد و انبوه شناسنامه‌ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگي دارد، بستگي دارد که شما چه جور شناسنامه‌اي بخواهيد. اين روزها خيلي اتفاق مي‌افتد که آدم‌هايي اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم مي‌کنند. حالا دوست داريد چه کسي باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را داريم، فقط نرخ‌هايش فرق مي‌کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را مي‌کنيم. بعضي‌ها چشم‌شان رامي‌بندند و شانسي انتخاب مي‌کنند، مثل برداشتن يک بليت لاتاري. تا شما چه جور سليقه‌اي داشته باشيد؟ مايليد متولد کجا باشيد؟ اهل کجا؟ و شغل‌تان چي باشد؟ چه جور چهره‌اي، سيمايي مي‌خواهيد داشته باشيد؟ همه جورش ميسر و ممکن است. خودتان انتخاب مي‌کنيد يا من براي‌تان يک فال بردارم؟ اين جور شانسي ممکن است شناسنامه‌ي يک امير، يک تاجر آهن، صاحب يک نمايشگاه اتومبيل... يا يک... يک دارنده‌ي مستغلات... يا يک بدست آورنده‌ي موافقت اصولي به نام شما دربيايد. اصلا" نگران نباشيد. اين يک امر عادي است. مثلا" اين دسته ازشناسنامه‌ها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ويژه است که... گمان نمي‌کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و اين يکي دسته به امور تبليغات مربوط مي شود؛ مثلا" صاحب امتياز يک هفته نامه يا به فرض مسؤول پخش يک برنامه‌ي تلويزيوني. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌تان دوست داريد چه باشد؟ حسن، حسين، بوذرجمهر و ... يا از سنخ اسامي شاهنامه‌اي؟ تا شما چه جورش را بپسنديد؛ چه جور اسمي را مي‌پسنديد؟»

مردي که شناسنامه‌اش راگم کرده بود، لحظاتي خاموش و انديشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود اين، اگر زحمتي نيست بگرد و شناسنامه‌اي برايم پيداکن که صاحبش مرده باشد. اين ممکن است؟» بايگان گفت «هيچ چيز غيرممکن نيست. نرخش هم ارزان‌تر است.»

ممنون؛ ممنون!

بيرون که آمدند پيرمرد دکان‌دار سرفه‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک مي گشت تا کرکره رابکشد پايين، و لابه لاي سرفه‌هايش به يکي دو مشتري که دم تخته کارش ايستاده بودند مي‌گفت فردا بيايند چون «ته دکان برق نيست» و ... مردي که در کوچه مي‌رفت به صرافت افتاد به ياد بياورد که زماني در حدود سيزده سال مي‌گذرد که نخنديده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با يک حس ناگهاني متوجه شد که دندان‌هايش يک به يک شروع کردند به ورآمدن، فرو ريختن و افتادن جلو پاها و روي پوزه‌ي کفش‌هايش، همچنين حس کرد به تدريج تکه‌اي از استخوان گونه، يکي از پلک ها، ناخن‌ها و... دارند فرو مي‌ريزند؛ و به نظرش آمد، شايد زمانش فرا رسيده باشد که وقتي، اگر رسيد به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزديک پيش بخاري و يک نظر – براي آخرين بار – در آينه به خودش

محمود دولت آبادي
پاسخ با نقل قول
  #304  
قدیمی 11-12-2009
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ویرایش یادتون نره
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #305  
قدیمی 11-17-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.
احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای
خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.."
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!
زندگی هم همینطور است.
وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم
آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟
زندگي تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازي کردن است.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #306  
قدیمی 11-18-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تام قوی هیکل
مایکل، راننده اتوبوس شهری مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن ودر مسیرهمیشگی خود شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده و چند نفر هم سوار شدند. در ایستگاه بعدی، مردی با هیکلی درشت، قیافه ای خشن و رفتاری عجیبسوار اتوبوس شد. مرد قوی هیکل در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: � تام قوی هیکل پولی نمی ده!� و رفت ونشست. مایکل که تقریبا ریز جثه بود و رفتاربسیار ملایمی داشت چیزی نگفت، اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد ومرد قوی هیکل سوار اتوبوس مایکل شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد ...
این اتفاق به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید به نحوی با تام برخورد می کرد. برای این منظور چند کلاس بدنسازی، کاراته وجودو ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. روز موعود وقتی تام قوی هیکل سوار اتوبوس شد و جمله همیشگی اش را تکرار کرد، مایکل ایستاد، به اوزل زد و فریاد زد: � برای چی؟
تام با چهره ای متعجب و ترسان گفت: � چون من کارت استفاده رایگان دارم.

-----------------------------------

شرح حکایت: پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مساله، ابتدا مطمئن شویم که آیا اصلا مسئله ای وجود دارد یا خیر.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #307  
قدیمی 11-19-2009
sheida.m آواتار ها
sheida.m sheida.m آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: TeHrAn
نوشته ها: 1,485
سپاسها: : 1

54 سپاس در 24 نوشته ایشان در یکماه اخیر
sheida.m به Yahoo ارسال پیام فرستادن پیام با Skype به sheida.m
پیش فرض e-mail خدا

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،
نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه
،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد
،از من تشکر کنی.
اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی
فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:
سلام؛
اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛
اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی
تا از آخرین شایعات با خبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.
متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،
سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.
بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛
در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم
و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب...
،فکر می کنم خیلی خسته بودی.
بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ،
به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.
اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم،
بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.
حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.
من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.
منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.
خوب،
من باز هم منتظرت هستم؛
سراسر پر از عشق تو..
.به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟
اگر نه،عیبی ندارد،
می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.
روز خوبی داشته باشی ...



دوست و دوستدارت:خدا
__________________

♥SheidA♥


تو همان مهربانی هستی؟! یا مهربانی همان توست؟!
نمی دانم … می دانم بی شک با هم نسبت نزدیکی دارید
!! آسمونـــ ــ منـــ ــ همیشهـــ ــ !! ابریـــ ــ !! چترتو با خودتــ ــ آوردیـــ ــ !!

پاسخ با نقل قول
  #308  
قدیمی 11-19-2009
sheida.m آواتار ها
sheida.m sheida.m آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: TeHrAn
نوشته ها: 1,485
سپاسها: : 1

54 سپاس در 24 نوشته ایشان در یکماه اخیر
sheida.m به Yahoo ارسال پیام فرستادن پیام با Skype به sheida.m
پیش فرض

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق میکند…!"
__________________

♥SheidA♥


تو همان مهربانی هستی؟! یا مهربانی همان توست؟!
نمی دانم … می دانم بی شک با هم نسبت نزدیکی دارید
!! آسمونـــ ــ منـــ ــ همیشهـــ ــ !! ابریـــ ــ !! چترتو با خودتــ ــ آوردیـــ ــ !!

پاسخ با نقل قول
  #309  
قدیمی 11-20-2009
MAHDI آواتار ها
MAHDI MAHDI آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686

3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مراقبت روح

بازرگان ثروتمندی 4 همسر داشت. چهارمین همسر را از همه بیشتر دوستداشت،لباسهای فاخر و زیبا برای او تهیه می‌کرد و با ظرافت بسیار با وی رفتارمی‌نمود. بهترین امکانات رفاهی خاص وی بود و خلاصه نور چشمی بازرگان بود. وی همسرسوم را نیز خیلی دوست داشت. به وی بسیار افتخار می‌کرد و جلوی دوست و آشنا پز داشتنچنین همسر شایسته‌ای را می‌داد، اما قلبا همیشه نگران بود که مبادا بی‌وفایی کند وبا مردان دیگر سر و سری داشته باشد.
از قضا این مرد بینوا همسر دوم را نیز دوستداشت! این یکی زنی باملاحظه، صبور و رازدار بود! هروقت بازرگان با مشکلی روبرومی‌شد به اولین کسی که مراجعه می‌کرد همین زن بود؛ الحق او نیز دلسوزانه وی را یاریمی‌کرد.
حال بشنویم از همسر اول این بازرگان که زنی بسیار وفادار بود و همهامور زندگی وی از ثروت و تجارت و امورات منزل را مدبرانه تدبیر می‌کرد. درواقع بایدگفت بار مشکلات زندگی این بازرگان به دوش این زن بود. باوجود اینکه بازرگان اصلااین زن را دوست نداشت، زن عمیقا عاشق همسرش بود و بی‌توجهی وی را نادیدهمی‌گرفت.
روزی بازرگان بیمار شد و از آنجایی که حال وی روز به روز به وخامتمی‌رفت، پیش خود گفت: حال که دارم می‌میرم و این زندگی پر از ناز و نعمت را بایدرها کنم بهتر است یکی از همسرانم را با خود ببرم تا در این راه تنها نباشم!
ازهمسر چهارم پرسید: من تو را بیشتر از همه اینها دوست دارم. در مدت زندگی با من ازتمام موهبتها بهره‌مند شدی، همیشه بهترین لباس و تجمل از آن تو بود و به بهترین نحواز تو مراقبت نمودم. حال که من دارم می‌میرم آیا حاضری در این سفر همراه من باشی؟
زن پاسخ داد: به هیچ عنوان! و با گفتن این حرف از اتاق خارج شد. جواب زن همانند چاقوی تیزی بر قلب مرد فرو رفت. مرد غمگین ودل‌شکسته از همسر سوم پرسید:
در تمام زندگی‌ام تو را دوست داشتم حال که من درحال مرگ هستم آیا حاضری در این سفر همراه من باشی؟ زن با گستاخی پاسخ داد: نه. زندگی اینجا خیلی خوب است! تازه من تصمیم دارم بعد از مرگ تو با مرد دیگری ازدواج کنم!مرد بازرگان از شیدن چنین پاسخی بسیار افسرده شد و با غصه رو به زن دوم کرد و از وی پرسید: من همیشه در هنگام مشکلات به تو رجوع می‌کردم و تو همیشه به من کمک می‌کردی. حال من باز هم به کمک تو احتیاج دارم آیا وقتی من مردم تو حاضری بعد از من بمیری و در این سفر همراه من باشی؟ زن گفت: متأسفم! اینبار هیچ کمکی نمی‌توانم بکنم. نهایت کاری که بتوانم انجام دهم اینست که تا قبرستان تو را بدرقه کنم! این سخن همانند تندری بر سر مرد فرود آمد و او را از درون ویران ساخت.

من با تو خواهم آمد. هرجا که بروی من با تو می‌آیم.» مرد بازرگان سرش را بالا گرفت و دید همسر اولش کنار بستر اوست. وی بسیار لاغر و تکیده بود، گویی سالهاست که از سوء تغذیه رنج می‌برد. بازرگان با لحنی پر از اندوه، شرم‌زده به همسرش گفت: ای کاش آن زمانی که در توانم بود از تو مراقبت بیشتری می‌کردم. ولی افسوس!

درواقع همه ما دارای 4 همسر هستیم!
همسر چهارم بدن ماست. فرقی نمی‌کند چقدر خرج وی کنیم و چقدر از وی مراقبت کنیم هنگام مرگ او ما را ترک می‌کند!
همسر سوم ما؟! ثروت و دارایی، مقام و موقعیت اجتماعی ماست که هنگام مرگ همه آنها به دیگری می‌رسد.
همسر دوم ما، همسر، خانواده، دوستان و آشنایان ما هستند. مهم نیست چقدر با ما مأنوس هستند تا زمانی که در این دنیا هستیم با ما هستند و هنگام مرگ نهایتا تا قبرستان با ما خواهند بود!
همسر اول ما روح ماست که اغلب به علت توجه مفرط ما به مادیات و ثروت و لذات نفسانی مورد بی‌توجهی قرار می‌گیرد و فراموش می‌شود.
حال خود حدس بزنید . تنها چیزی که هرجا که باشیم همراه ماست چیست؟ شاید بد نباشد اگر امروز آن را دریابیم و از وی مراقبت کنیم تا اینکه هنگام مرگ فقط تأسف و حسرت نصیب‌مان نشود.
__________________
ــــــــــــــــــ


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست







پاسخ با نقل قول
  #310  
قدیمی 11-22-2009
مجتب آواتار ها
مجتب مجتب آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: ساری
نوشته ها: 2,922
سپاسها: : 18

36 سپاس در 28 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بهترین قلب دنیا
روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد . دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند وبا خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است . پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند.
گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد
به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیبا تر بود .
__________________
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
.
.
.

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 8 نفر (0 عضو و 8 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:45 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها