وای چه خسته می کند تنگی این قفس مرا پیر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا
پای به دام جسم و دل همره کاروان جان
آه چه حسرت آورد زمزمه جرس مرا
گرگ درنده ای به من تاخت به نام زندگی
پنجه که در جگر زندنام نهد نفس مرا
طوطی هند عالم قدسم و طبع قند جو
وه که به گند خاکیان ساخته چون مگس مرا
من که به شاخ سرو و گل پا ننهادمی کنون
دست نصیب بین که پر دوخت به خار و خس مرا
آب و هوای خاکیان نیست به عشق سازگار
آتش آه گو بسوز آن چه به دل هوس مرا
جز غم بی کسی در این سفله سرای نا کسی
من نشناختم کسی گو مشناس کس مرا
ناله شهریار از این چاه به در نمی شود
ور نه کمند مو هلد ماه به دسترس مرا
__________________
مدت ها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر را... ماه را.... و تو را ...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم و شب هاي مهتاب را...
ولی نه...!! باید ترک کنم
هم تو را....هم شعر را .... و هم٬ همه ی شب هایی را که به ماه نگاه می کردم...
می رسد تا به قفس های بلورین گناه
جاده سرد سکوتی که غبارش شده ام
هوس چیدن یک سیب پر از وسوسه است
باغ چشمت که هواخواه بهارش شده ام
انتظار قفس و این همه تکرار سکوت
سرنوشتی است که من سخت دچارش شده ام...
مدت ها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر را... ماه را.... و تو را ...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم و شب هاي مهتاب را...
ولی نه...!! باید ترک کنم
هم تو را....هم شعر را .... و هم٬ همه ی شب هایی را که به ماه نگاه می کردم...