بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #331  
قدیمی 01-01-2010
MAHDI آواتار ها
MAHDI MAHDI آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686

3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سادگی واقعیت
بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستمون ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم.
شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند.نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:
نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني؟
واتسون گفت: ميليونها ستاره مي بينم .
هلمز گفت: چه نتيجه ميگيري؟
واتسون گفت: از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.
از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد.
از لحاظ فيزيكي، نتيجه ميگيريم كه مريخ در موازات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوك هولمز قدري فكر كرد و گفت: واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اينست كه چادر ما را دزديده اند!
__________________
ــــــــــــــــــ


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست







پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #332  
قدیمی 01-01-2010
مهسا69 آواتار ها
مهسا69 مهسا69 آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: اهواز
نوشته ها: 730
سپاسها: : 4

18 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تک فن

کودکی 10 ساله که دست چپش در یک حادثه از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.پدر فرزند اصرا ر داشت که از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد.استاد نیز قول را پذیرفت و قول داد که تا یک سال از فرزندش یک قهرمان بسازد0در طول شش ماه فقط استاد روی بدن سازی کودک کار کرد و حتی یک فن هم به او آموزش نداد.بعد از شش ماه استاد به او یک فن را آموخت و فقط با اون یک فن تمرین می کرد.سرانجام مسابقات شروع شد و استاد و شاگرد یک ساله فقط یک فن را تکرار کردند و به مسابقات رفتند.کودک تک دست توانست با آن یک فن همه حریفان خود را شکست بدهد.سه ماه بعد کدوک با همان تک فن در مسابقات باشگاهی نیز پیروز شد.وقتی که مسابقات به اتمام رسید دلیل پیروزی خود را از استادش پرسید.استاد به کودک گفت:دلیل پیروزی تو همان تک فن بود اولاَ همان تک فن را میدانستی دوماُ به همان تک فن مسلط بودی سوما تنها امیدت این فن بود و راه مقابله با آن گرفتن دست چپ تو بود که تو آن دست را نداشتی
پاسخ با نقل قول
  #333  
قدیمی 01-03-2010
روناک آواتار ها
روناک روناک آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 400
سپاسها: : 37

66 سپاس در 36 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نویسنده ای جوان می گوید:خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزدم
بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگیم برق زد در هر صحنه دو جفت پا روی شن دیدم یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگیم فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است
هم چنین متوجه شدم که این در سخت ترین دوران زندگیم بوده است
این واقعاً برایم ناراحت کننده بود در بار ه اش از خدا سوال کردم:خدایا! تو گفتی اگر با تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود
ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشته است.
نمی فهمم چرا در زمانی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی؟
خدا پاسخ داد : بنده ی بسیار عزیزم! من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت .اگر در آزمونها و رنجها فقط یک جای پا دیدی زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم!
__________________
از جور قد بلند و موی پستت
از سرکشی نرگس بی می مستت
ترسم به کلیسای رومم بینی
ناقوس به دستی و به دستی دستت...
پاسخ با نقل قول
  #334  
قدیمی 01-04-2010
مجتب آواتار ها
مجتب مجتب آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: ساری
نوشته ها: 2,922
سپاسها: : 18

36 سپاس در 28 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مردی کهسوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار
مهمّیدارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید
"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶متری در طولجغرافیایی " ۱٨'۲۴۸۷ وعرضجغرافیایی "۴۱'۲۱ ۳۷هستید.
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید
مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.
اطلاعات دقيق هم به دردتان نميخورد!
__________________
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
.
.
.


ویرایش توسط مجتب : 01-04-2010 در ساعت 02:39 PM
پاسخ با نقل قول
  #335  
قدیمی 01-04-2010
روناک آواتار ها
روناک روناک آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 400
سپاسها: : 37

66 سپاس در 36 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کلاس پنجم دبستان همکلاسی قوی هیکلی داشتیم که برای من مظهر تمام زشتی های دنیا بود به سه دلیل
اول اینکه کچل بود دو اینکه سیگار می کشید و سوم که از همه تنفر زا تر بود این که در آن سن و سال زن داشت!!!
سالها بعد آن پسر قوی هیکل را در حالی که همراه همسرم بودم در خیابان دیدم در حالی که خود من هم زن داشتم هم کچل شده بودم و هم سیگار می کشیدم!
دکتر شریعتی
__________________
از جور قد بلند و موی پستت
از سرکشی نرگس بی می مستت
ترسم به کلیسای رومم بینی
ناقوس به دستی و به دستی دستت...
پاسخ با نقل قول
  #336  
قدیمی 01-09-2010
روناک آواتار ها
روناک روناک آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 400
سپاسها: : 37

66 سپاس در 36 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها
> می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر
> گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا
> کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم
> مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت
> ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ
> دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه"*
>
__________________
از جور قد بلند و موی پستت
از سرکشی نرگس بی می مستت
ترسم به کلیسای رومم بینی
ناقوس به دستی و به دستی دستت...
پاسخ با نقل قول
  #337  
قدیمی 01-12-2010
مجتب آواتار ها
مجتب مجتب آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: ساری
نوشته ها: 2,922
سپاسها: : 18

36 سپاس در 28 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حکایتی از عبید زاکانی ( آخر خوندنیه )

خواب دیدم قیامت شده است.
هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏ اند؟»
گفت: «می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند
خود بهتر ازهر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم! !!!
__________________
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
.
.
.

پاسخ با نقل قول
  #338  
قدیمی 01-17-2010
مهسا69 آواتار ها
مهسا69 مهسا69 آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: اهواز
نوشته ها: 730
سپاسها: : 4

18 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پاره آجر

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. "براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت.... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد .... در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!


__________________


پاسخ با نقل قول
  #339  
قدیمی 01-22-2010
روناک آواتار ها
روناک روناک آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 400
سپاسها: : 37

66 سپاس در 36 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چنگیزخان و
> شاهینش
>
>
>
>
> یک روز صبح،
> چنگیزخان مغول و درباریانش برای
> شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو
> کمانشان را برداشتند و چنگیزخان
> شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند.
> شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر
> بود، چرا که می توانست در آسمان
> بالا برود و آنچه را ببیند که
> انسان نمی دید.
>
>
>
> اما با وجود
> تمام شور و هیجان گروه، شکاری
> نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو
> برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش
> باعث تضعیف روحیه ی همراهانش
> نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت
> تنها قدم بزند.
>
> بیشتر از حد
> در جنگل مانده بودند و نزدیک بود
> خان از خستگی و تشنگی از پا در
> بیاید. گرمای تابستان تمام
> جویبارها را خشکانده بود و آبی
> پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! –
> رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش
> جاری بود.
>
> خان شاهین
> را از روی بازویش بر زمین گذاشت و
> جام نقره ی کوچکش را که همیشه
> همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت
> زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست
> آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال
> زد و جام را از دست او بیرون
> انداخت.
>
> چنگیز خان
> خشمگین شد، اما شاهین حیوان
> محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش
> بود. جام را برداشت، خاک را از آن
> زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا
> نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره
> آن را پرت کرد و آبش را بیرون
> ریخت.
>
> چنگیزخان
> حیوانش را دوست داشت، اما می دانست
> نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به
> او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی
> از دور این صحنه را می دید، بعد به
> سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی
> تواند یک پرنده ی ساده را مهار
> کند.
>
> این بار
> شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را
> برداشت و شروع کرد به پر کردن آن.
> یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری
> را به شاهین. همین که جام پر شد و می
> خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره
> بال زد و به طرف او حمله آورد.
> چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی
> شاهین را شکافت.
>
>
> جریان آب
> خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود
> به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره
> بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند.
> اما در کمال تعجب متوجه شد که آن
> بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن،
> یکی از
> سمی ترین مارهای منطقه مرده است.
> اگر از آب خورده بود، دیگر در میان
> زندگان نبود.
> خان شاهین
> مرده اش را در آغوش گرفت و به
> اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی
> زرینی از این پرنده بسازند و روی
> یکی از بال هایش حک کنند:
> «یک دوست، حتا وقتی کاری می
> کند که دوست ندارید، هنوز دوست
> شماست.»
>
>
> و بر بال
> دیگرش نوشتند:
> «هر عمل از روی خشم، محکوم به
> شکست است

پائولو کوئیلو
__________________
از جور قد بلند و موی پستت
از سرکشی نرگس بی می مستت
ترسم به کلیسای رومم بینی
ناقوس به دستی و به دستی دستت...
پاسخ با نقل قول
  #340  
قدیمی 01-26-2010
روناک آواتار ها
روناک روناک آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 400
سپاسها: : 37

66 سپاس در 36 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت .يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب . کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد ..» اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد . مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت .. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند . کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . .. . کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »
__________________
از جور قد بلند و موی پستت
از سرکشی نرگس بی می مستت
ترسم به کلیسای رومم بینی
ناقوس به دستی و به دستی دستت...
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 6 نفر (0 عضو و 6 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:50 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها