پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد |
01-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هر را از بر تمیز نمی دهد
داستان:
این مثل در رابطه با کسانی به کار می رود که بی سواد صرف هستند، معرفت ندارند و خلاصه قوه دراکه و تشخیص آنها تا آن اندازه ای ضعیف است که حتی دو کلمه ی ساده «هر» و «بر» را که شبانان می شناسند و محل به کار بردن آن دو را نیز می دانند از هم تمیز نمی دهند.
صدای «هر» برای طلبیدن و خواندن گوسپندان است و صدای «بر» با لهجه و آهنگ مخصوصی که فقط شبانان می توانند ادا کنند برای دور کردن و به جلو راندن گوسپندان به کار می رود. چوپانان ورزیده و کارکشته به تمام صداهای چوپانی واقف هستند ولی دو صدای هر و بر را هر چوپان تازه کار و مبتدی هم می داند و باید بداند زیرا هر و بر در واقع الفبای اصطلاحات چوپانی است و فراگرفتن آن حتی برای بچه چوپان ها نیز اشکال و دشواری ندارد.
پس در این صورت اگر کسی هیچ نداند به مثابه چوپانی است که از فرط بی شعوری و بی استعدادی هر را از بر تمیز ندهد.
به همین جهت عبارت بالا ابتدا در منطقه ی غرب وم رفته رفته در سراسر ایران مصطلح گردیده در ادبیات ایران نیز رسوخ پیدا کرده است چنان که باباطاهر گوید :
خوشا آنانکه هر از بر ندانند
نه حرفی در نویسند و نه خوانند
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
01-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هفت خط
داستان:
افراد بسیار زیرک و باهوش و در عین حال رند و حقه باز و حیله گر را در عرف اصطلاح عامه به «هفت خط» مثل می زنند و فی المثل می گویند :«فلانی از آن هفت خط هاست».
هفت خط استاد چیره دستی بود که از هفت خط به بالا را که نگارش آن برای سایر خطاطان و خوشنویسان خالی از اشکال نبود در نهایت زیبایی و هنرمندی می نگاشت.
اهمیت و اعتبار استادان هفت خط به درجه ای بود که اصطلاح هفت خط بعدها به صورت ضرب المثل درآمد و در مقام تجلیل و بزرگداشت استادان هنرمند در هر فن و حرفه می گفتند : «فلانی از هفت خط هاست.» یعنی به کلید رموز و دقایق هنر اختصاصی خویش واقف و آگاه است و نظیر و بدیلی ندارد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هرگز از کف دست مویی نمی روید
داستان:
وقتی که کسی مورد تهدید قرار گیرد و بخواهد متقابلا جواب دندان شکنی به تهدید کننده بدهد تا طرف مقابل، او را آدمی عاجز و زبون تصور نکند غالبا کف دستش را به او نشان می دهد و عبارت مثلی بالا را بر زبان می آورد.
در سال 56 و 57 قبل از میلاد مسیح ارد اشک سیزدهم به تخت سلطنت ایران نشست. ارد نخستین پادشاه ایران است که در زمان سلطنش دولت ایران مجبور شد با امپراطوری مقتدر روم دست و پنجه دلیرانه نرم کند.
در عهد سلطنت ارد سه تن از سرداران بزرگ روم به نام های پومپه و ژولیوس سزار و مارکوس کراسوس زمامدار قلمرو وسیع امپراطوری روم گردیده اند. سزار در این وقت کشور گالیا یا گالی ها یعنی کشور فرانسه امروز را فتح کرد و حکومت آن منطقه با فرماندهی قسمتی از سپاهیان روم را بر عهده داشت. پومپه حکمرانی اسپانیا را با سمت سردار از مجلس سنا گرفت. کراسوس به حکمرانی سوریه و سرداری سپاهی که می باید به آن مملکت برود مامون گردید ولی سناتورها اجازه ندادند که در این سمت و ماموریت با دولت اشکانی پارت جنگ کند. کراسوس که مردی خسیس و طماع بود پس از استقرار در سوریه به منظور فتح ایران و هند عازم خاور شد و بر روی رود فرات پلی ساخت و چند شهر میان دو رود را تصرف کرد.
آن گاه به علت فرارسیدن فصل زمستان به سوریه بازگشت تا در فصل بهار با آمادگی کامل به جنگ پادشاه اشکانی برود. چون موعد مقرر فرا رسید دستور داد سپاهیان را از قشلاق ها جمع کنند و منتظر فرمان باشند. در این وقت سفیرانی از طرف ارد اشک سیزدهم رسید و با کلماتی موجز و قاطع موضوع ماموریت خود را به کراسوس بیان کردند. پیام آنان قریب به این مضمون بود : «اگر این لشکر را رومی ها فرستادند پادشاه ما با آن جنگ خواهد کرد و به کسی امان نخواهد داد ولی اگر چنان که به ما گفته اند بر خلاف اراده و نیت دولت روم است و شما صرفا برای منافع شخصی با اسلحه داخل مملکت پارتی ها شده شهرهای ما را تصرف کرده اید ارشک برای نشان دادن اعتدال خود حاضر است که به ضعف و پیری شما رحم کند و به سپاهیان رومی که در شهرهای ما هستند اجازه بدهد از خاک ما بیرون بروند، زیرا پادشاه ما این رومی ها را زندانیان خود می داند نه ساخلوی شهرها.»
کراسوس با تکبر و خودپسندی تمام جواب داد : «قصد و نیتم را در سلوکیه به شما اعلام خواهم کرد !»
ویزیگس معمرترین سفیر ایرانی چون سخن نیشدار کراسوس را شنید پوزخندی زد و کف دستش را نشان کراسوس داده گفت : «کراسوس، اگر از کف دست من مویی روییده شود تو هم سلوکیه راخواهی دید.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هالو گیر آوردن
داستان:
این مثل در مورد افراد زودباور و ساده لوح به کار می رود و از آن معانی و مفاهیم احمق و نفهم استنباط می کنند.
مثلا گفته می شود : «فلانی را هالو گیر آوردم» یا اینکه : «خیال می کنی هالو گیر آوردی که می خواهی بنجل آب کنی ؟»
هالو محرف خالو یعنی دایی است که لرها و بختیاری ها تلفظ می کنند، زیرا مخرج «خ» ندارند و به همین قیاس خدا را هدا و خرما را نیز هرما می گویند.
همان طوری که در میان شیرازی ها واژه کاکو به رسم احترام به جای آقا به یکدیگر گفته می شود لرها و بختیاری ها کلمه ی هالو را نسبت به بزرگ ترها به کار می برند و از آن به منظور اظهار ادب و ادای احترام استفاده و اصطلاح می کنند؛ مثلا موقعی که می خواهند بگویند ای آقا می گویند هی هالو.
در قرون و اعصار گذشته، سکنه ی لرستان به علت دشواری جاده ها با شهری ها ارتباطی نداشتند و از عادات و آداب شهرنشینان واقف نبودند. فقط عده ی قلیلی طبقه ی متمکن و مستطیع یا به قول لرها طبقه هالو بودند که گهگاه به منظور تجارت و مبادله ی کالا به شهرهای بزرگ می رفتند و شهریان به خصوص کسبه و بازاری ها از سادگی و زودباوری آن ها سوء استفاده می کردند و هر طور دلشان می خواست در خرید و فروش اشیا و اجناس به الوار ساده دل روشن ضمیر تحمیل می کردند.
در پایان معامله وقتی که از آن کاسب متعدی و بازاری بی انصاف راجع به استفاده سرشار و سود کلانش می پرسیدند با پوزخند مسخره آمیزی جواب می داد : «امروز هالو گیر آوردم» یعنی لر ساده لوح زودباوری را به تور زدم و هر چه کالای بنجل و پس افتاده داشتم آب کردم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نقش آوردن
داستان:
هر کس برحسب تصادف یا شانس و اقبال و یا به طور کلی بر اثر سعی و تلاش پی گیرش توفیقاتی حاصل کند اصطلاحا گفته می شود فلانی نقش آورده است یعنی محرومیت ها و ناکامی های گذشته را جبران کرد و در انجام مقصود به مراد دل رسید.
اکنون باید دید نقش چیست و چه عاملی موجب گردیده که به صورت ضرب المثل درآمده است.
نقش در کتب و فرهنگ ها به معانی : تصویر، شبیه، صورت و شکل تمثال، پیکر و ... آمده است ولی در این ضرب المثل واژه ی نقش را از نظر معنی و مفهوم، نه از جهت ریشه اشتقاقی، نباید مشتق و متفرع از نقاشی و نقش و نگار دانست بلکه از اصطلاحات بازی است که به همان جهت و سبب مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است.
در ادوار گذشته از بازی ها و تفریحات نیمه سالم که مور توجه و تعلق خاطر غالب جوانان از طبقه ی سوم و چهارم بود بازی سه قاپ در صف اول جای داشت. این بازی همان طوری که از نامش برمی آید از سه قاپ تشکیل شده و هر قاپ چهار گوشه ی غیرمنظم دارد، یک طرف آن محدب، طرف دیگر و سطوح جانبی آن مقعر است. طرف محدب را «بوک» طرف مقعر را «جیک» و از دو سطح جانبی طرف ناصاف سرکج را «اسب» و طرف دیگر را که نسبتا ناصاف است «خر» می گویند.
بدیهی است سلامت و اصالت قاپ ها باید قبلا از طرف داور کاسه کوزه دار تضمین شده باشد و آنگاه بازی ادامه پیدا کند.
طرز بازی سه قاپ این است که چند نفر بر روی زمین به طور چمباتمه می نشینند و هر کدام به نوبت سه قاپ را در لای انگشتان دست راست خود قرار می دهند و یک جا به زمین می اندازند.
شگردبازی این است که قاپ باز، پس انداختن قاپ ها کف دستش را محکم به پهلوی رانش بکوبد تا صدایی از آن برخیزد. برد و باخت در بازی سه قاپ به طرز قرار گرفتن قاپ ها در روی زمین ارتباط دارد و قبل از آنکه قاپ ها به زمین انداخته شود سایر بازیکنان هر کدام به دلخواه خود مبلغی می خوانند و آن گاه سه قاپ انداخته می شود.
به طور کلی در بازی سه قاپ سه شکل عمده وجود دارد به نام «نقش» و «بز» و «بهار» که نقش می برد و بز می بازد و برای بهار برد و باختی مترتب نیست.
تعداد نقش ها شش شکل، تعداد بزها پنج شکل و تعداد بهارها هجده شکل است که به اقتضای مقال فقط شش صورت نقش را که برای ریزنده ی قاپ موجب برد می شود شرح می دهد :
1- اگر اسب با دوجیک بنشیند، آن را نقش یا تک، نقش یا یک پا نقش و یا تک نقش اسبی می گویند که قاپ انداز همان مبلغ شرط بندی را از طرف مقابل می برد.
2- اگر خر با دو بوک بنشیند آن را تک نقش خری می گویند که مانند تک نقش اسبی فقط یک سر می برد.
3- اگر فقط دو تا از قاپ ها به شکل اسب و قاپ سوم به شکل جیک یا بوک بنشیند این شکل دو اسب نامیده می شود که در واقع دو تا نقش به حساب می آید و دو سر می برد.
4- اگر فقط دو تا از قاپ ها به شکل خر بایستد و قاپ سوم به شکل جیک یا بوک بنشیند این شکل را دو خر می نامند که مثل دو اسب دو برابر داو بازی برنده می شود.
5 و 6 - اگر هر سه قاپ به شکل خر یا اسب بایستند این شکل را سه خر یا سه اسب گویند که قاپ انداز سه برابر آنچه را که حریفان شرط بسته اند برنده می شود.
ضمنا باید دانست که این نقش را نقش خرکی می گویند که در میان عوام الناس به صورت ضرب المثل درآمده است.
چنانچه هر سه قاپ به شکل اسب بایستد این شکل را سه اسب می نامند که مانند شکل سه خر سه برابر داو بازی برنده می شود.
با این ترتیب به طوری که ملاحظه شد نقش آوردن مراحل ششگانه دارد و کمال مطلوب هر قاپ باز این است که نقش سه اسب و سه خر بیاورد.
اگر این دو نقش که به ندرت اتفاق می افتد برای قاپ باز دست نداد نقش دو اسب و دو خر و یا لااقل تک نقش اسبی و تک نقش خری برایش حاصل آید که در هر صورت مقصود نقش آوردن و برنده شدن است و به همین ملاحظات رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده مجازا در موارد مشابه مورد استعمال و استناد قرار می گیرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یخش نگرفت
داستان:
عبارت مثلی بالا کنایه از بدشانسی و بداقبالی است، یعنی بخت یاری نکرد که موفق شود و تصادفات روزگار مانع از آن شد که به مقصود نایل آید.
هر سال که سرما و یخبندان حسابی میشد کار و بار صاحب یخچالها سکه بود، زیرا یخش میگرفت و از فروختن این یخ سود سرشاری عایدش میگردید و لیکن گاهی هم اتفاق میافتاد که در زمستان هوا به شدت سرد و یخبندان نمیشد و به اصطلاح یخش نمیگرفت.
بدیهی است در چنین سالها علاوه بر آنکه مردم گرفتار بی یخی میشدند صاحبان یخچالها هم که به امید و انتظار سرما و یخبندان نشسته بودند یک سال بیکار میماندند و از بهره برداری از مستغل خود که همان یخچال بود محروم میگشتند و غالبا متحمل خسارت و احیانا ورشکستگی میشدند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نقل کفر، کفر نیست
داستان:
هرگاه کسی به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل از خود چیزی نگوید بلکه نقل قول کند چنانچه طرف مقابل که روی سخن با اوست احیانا در مقام اعتراض برآید گویندهی مطلب به عبارت مثلی بالا تمثل میجوید و از خود سلب مسوولیت میکند.
اگرچه عبارت بالا جنبهی مذهبی دارد زیرا به طوری که میدانیم از نظر احکام و تعالیم مذهبی نقل کفر، کفر نیست.
مثلا اگر گفته شود : «خدا شریک دارد» کفر محض است ولی اگر این مطلب از قول دیگری نقل شود بحث و حد شرعی بر گوینده جاری است نه نقل کننده.
اما چون ماجرایی تاریخی است که مسئلهی فقهی را به صورت ضرب المثل درآورده است بیمناسبت نیست که به شرح واقعه بپردازیم.
شاه شجاع فرزند امیر مبارزالدین محمد و دومین پادشاه دودمان آل مظفر بود که مدت پنجاه سال از نیمهی دوم قرن هشتم هجری را در منطقهی جنوب ایران حکومت کرد.
شجاع، سلطانی متواضع، کریم، خوش خلق و دانشمند بود. نسبت به فضلا و دانشمندان زمان علاقه و توجه خاصی داشت. خود شعر میگفت و از اشعار زیبایش این رباعی است :
در مجلس دهر ساز مستی پست است
نه چنگ به قانون و نه دف بر دست است
رندان همه ترک می پرستی کردند
جز محتسب شهر که بی می مست است
از افتخارات او همین بس که ممدوح حافظ بود و خواجهی شیراز در قصیدهی مطولی از او به وجه شایسته مدح و ستایش کرده که چند بیت از آن قصیده را در اینجا نقل میکنیم :
شد عرصه ی زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان
دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک
خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان
ماهی که شد بطلعتش افروخته زمین
شاهی که شد بهمتش افراخته زمان
سیمرغ وهم را نبود قوت عروج
آنجا که باز همت او سازد آشیان
شاه شجاع در اوایل سلطنت خود، نهایت علاقه و محبت خود را نسبت به خواجه مبذول میداشت ولی چون چندی گذشت و آوازهی شهرت حافظ عالمگیر شد از آنجایی که شاه شجاع خود شعر میگفت و از این رهگذر نمیتوانست پا به پای حافظ پیش برود حس حسادتش تحریک شد و در هر مجلس و محفلی خواجه را به زعم خود تحقیر و تخفیف میکرد و یا بقولی بر اثر تحریک عماد فقیه شاعر و صومعه دار معروف کرمان، امیر فارس نسبت به حافظ تغییر عقیدت میدهد و در مقام ایذای شاعر برمیآید.
قضا را روزی در مجلسی که قاطبهی شاعران و دانشمندان جمع بودند و پیداست خواجه شیراز نیز شمع آن جمع بود شاه شجاع از فرصت استفاده کرده به حافظ گفت :
«غزلیات تو دارای یک وحدت موضوع نیست و هر شعری برای خودش سازی میزند و حال آنکه دیگران که میخواهند شعری بگویند موضوع و مضمون خاصی را در نظر دارند و روی آن موضوع تکیه میکنند.»
حافظ گفته بود : «سخن پادشاه صحیح و درست است و به همین دلیل هم هست که غزل حافظ هنوز تمام نشده به اکناف عالم میرود ... ولی شعرهای دیگران ! سالها میگذرد و از دروازهی شیراز پا بیرون نمیگذارد.»
شاه شجاع همسر و خاتونی در حرم داشت که از ذوق و ظرافت ادبی بیبهره نبود. این خاتون غالبا در مجالس شعرخوانی شاه شجاع و شاعران دربار حاضر میشد و بعضی مواقع شوخیهای تند بین او و خواجهی شیراز رد و بدل میشد.
وقتی که خاتون از پاسخ دندان شکن حافظ به همسرش شاه شجاع آگاه شد در مقام انتقام برآمد و روزی که شاعران و دانشمندان در محضر سلطان جمع بودند از پشت پرده این شعر را قرائت کرد :
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
آنگاه از باب تمسخر و استهزاء از حافظ پرسید : «آیا تو هم حضور داشتی ؟»
حافظ هم به عنوان شوخی جواب داد :«بلی»!
خاتون دوباره سوال کرد : «گل آدم کاه هم داشت ؟!»
خواجه گفت : «نه، کاه نداشت !»
خاتون که منظورش تخطئه و تخفیف حافظ بود مجددا پرسید : «چرا کاه نداشت !»
حافظ بدوا از اقامهی دلیل معذرت خواست ولی بر اثر اصرار شاه شجاع و خندهی حاضران جواب داد : «دلیلش نزد خاتون است !»
خاتون گفت : «من نزد خود دلیلی نمیبینم.»
حافظ سر به زیر انداخت و گفت : «اگر گاه داشت بعضی جاها ! اصولا ترک برنمیداشت.»
شاه شجاع چون سخن نیشدار حافظ را شنید بیشتر رنجیده خاطر شد و به انتظار فرصت نشست تا چشم زخمی به او برساند.
دیری نگذشت که این فرصت به دست آمد و معاندان خبر دادند که بیتی از یکی از غزلیات حافظ بوی کفر میدهد و برای تعقیب شرعی و گوشمالی او میتوان به آن اتخاذ سند کرد.
شاه شجاع درنگ و تأمل را جایز ندیده قاضی القضات شیراز را احضار کرد و از او خواست که راجع به این شعر حافظ اظهار نظر کند.
گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
قاضی القضات معروض داشت که باید حافظ را خواست و دید منظورش از سرودن این شعر چه بوده است ؟ بدیهی است اگر نتواند جواب قانع کنندهای دهد کیفر شدیدی در انتظارش خواهد بود.
یکی از مریدان حافظ که اتفاقا در آن مجلس حضور داشت جریان قضیه را به سمع وی رسانید تا برای برائت و نجات خویش را چاره و علاجی بیندیشد.
خانوادهی حافظ از شدت هول و ترس به خیال از میان بردن مدارک جرم، جمیع نوشتهها و مسودههای حافظ را که در زمرهی عالیترین تراوشات اندیشهی بشری بود پاره پاره کرده یا به آب شستند.
قضا را در آن روزها عارف وارسته، شیخ زین الدین ابوبکر تایبادی به عزم سفر حج از طیبات خراسان به شیراز آمده بود و میان او و خواجهی شیراز علاقهی زایدالوصفی وجود داشت، چنان که حافظ پس از اطلاع از اعلام ورودش به شیراز غزلی به این مطلع سروده بوده است :
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
حافظ با اضطراب خاطر به نزد شیخ شتافت و از او چاره جویی کرد. شیخ زین الدین پس از مطالعهی غزل و اندکی تأمل و تفکر گفت : «با کینه ای که شاه شجاع از تو در دل دارد از این شعر بوی خون میآید زیرا همه عارف نیستند تا مقصود ترا درک و فهم کنند. راه چاره و گریز این است که شعری نقل قول از دیگران بسازی و مقدم به این شعر قرار دهی تا بیت دستاویز شاه تکرار سخن دیگران و به اصطلاح فقیهان، مقول قول باشد و جنبهی کفر پیدا نکند و مجال عذری باقی ماند.»
خواجه به دستور شیخ عمل کرد و در موعد مقرر به حضور قاضی القضات رفت. وجوه معاریف و ادبای شهر جمع بودند و شاه شجاع نیز در آن جمع حضور داشت تا با نقطه ضعفی که بدین ترتیب از خواجه گرفته بود او را گوشمالی دهد.
قاضی القضات شهر که باتبختر و تفرعن بر مسند قضا جلوس کرده بود خواجه را مخاطب قرار داد و علت سرودن این شعر و مقصودش را از اظهار چنین مطلبی که کفر محض به نظر میرسد استفسار نمود.
حافظ تقاضا کرد غزل را از اول تا آخر بخوانند. چون غزل خوانده شد و به شعر مورد بحث رسیدند حافظ با ارائهی یک نسخه از آن غزل که به همراه داشت در مقام اعتراض برآمد که دشمنان و حاسدان شعر ماقبل این بیت را از غزل حذف کردند تا مرا کافر معرفی کنند در حالی که باید چنین خواند :
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکده ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
در واقع موضوع مسلمانی را شخص ترسایی آن هم با دف و نی بیان داشت نه حافظ خلوت نشین.
جناب قاضی تصدیق میفرمایند که از نظر فقهی «ناقل الکفر لیس بکافر» یعنی «نقل کفر کفر نیست» تا جرم و مجازاتی داشته باشد.
دفاع مستدل خواجه، جای شک و ابهامی باقی نگذاشت و رأی بر برائتش دادند.
خلاصه خواجه زین الدین ابوبکر تایبادی بدین وسیله حافظ را از غوغای طاعنان رهایی بخشید.
شاه شجاع چون خود را با رند کهنه کاری مواجه دید، دست از عناد و لجاج برداشت و حافظ شیرین سخن را بیشتر از پیش مورد تفقد و نوازش قرار داد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 01-10-2011 در ساعت 06:45 PM
|
01-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من هلال را ديدم
داستان:
اين مثل در موردي گفته ميشود كه يك نفر ديگران را از خوردن چيزي يا انجام كاري منع كند ولي خود در اولين فرصت آن منعكردنها را نديده بگيرد و آن چيز يا كار را براي خود جايز بداند. اين نكته هم گفتني است كه در افسانههاي آذربايجان گرگ و روباه دو دشمن آشتيناپذيرند.
روباهي گرسنه به باغي رسيد. ديد دنبه بزرگي در تله گذاشتهاند. روباه خوب ميدانست كه اگر پوزه يا دست خود را به طرف دنبه دراز كند جا درجا گرفتار خواهد شد. در فكر چاره بود و اينور و آنور ميرفت كه از دور گرگي پيدا شد. روباه پيش رفت و سلام داد و گفت :
«اي گرگ! چه عجب از اين طرفها؟...»
گرگ گفت: «گرسنهام دنبال شكاري ميكردم.»
روباه گفت: «اينجا دنبه خوب و چربي هست بفرما بخور!» و با دست به تله اشاره كرد. گرگ و روباه نزديك تله رفتند.
گرگ گفت: «چرا تو نميخوري؟»
روباه جواب داد: «از بدبختي روزه هستم.»
گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز كرد، تله صدايي كرد و دنبه بيرون پريد اما دست گرگ لاي تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهي به آسمان كرد و صلواتي فرستاد و به خوردن مشغول شد.
گرگ گفت : «آقا روباه پس تو روزه نبودي!»
روباه گفت : «روزه بودم اما ماه و ديدم!»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دو قورت و نیمش باقی است
داستان:
ضرب المثل بالا دربارهی کسی به کار میرود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار لطف و مساعدت داشته باشد.
عبارت مثلی بالا از جنبهی دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار میگیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد. در این گونه موارد است که اصطلاحا میگویند : «فلانی دو قورت و نیمش باقی است.» یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است.
اکنون ببینیم این دو قوت و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است. چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داوود بر اریکهی رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همهی جهان را در ید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت خواست خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست.
در عبادت اول آدمیان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد. بالاخره در آخرین عبادتش گفت : «الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد.» خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانهای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی، بدو بخشید و بزرگان جهان از آن جمله «ملکهی سبا» را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد. باری، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیهی مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد، روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند !
حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهدهی این مهم برنخواهد آمد. سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد : «بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار است، خواست مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم !»
مجددا از طرف خداوند وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را زیاد نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجددً ندا در داد : «پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعهی ملک و بسطت دستگاه هستم، همهجا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم ؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم.»
استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همهی جنبدگان کرهی خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بندهی محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است.
سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمیگنجید و بی درنگ به همهی افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند. بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصلهی مکانی آن از نظر طول و عرض بود : «دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت.» چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقهی وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانهی دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت. «آصف برخیا» وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند.
سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند. ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثهای از دریا سر بر کرد و گفت : «پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت میکنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو نوشتهاند، بفرمای تا نصیب مرا بدهند.»
سلیمان گفت : «این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیدهام. مانع و رادعی وجود ندارد. هر چه میخواهی بخور و سد جوع کن.»
ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگیهای مهمانی در آن منطقهی وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجددا گفت : «یا سلیمان اطعمنی !» یعنی : ای سلیمان سیر نشدم. غذا میخواهم !!
سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیبالخلقه فرو ماند و پرسید : «مگر رزق روزانهی تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیهی جانداران عالم مهیا ساختهام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی میکنی؟»
ماهی عجیبالخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد : «خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفرهی تو برچیده شد. ای سلیمان اگر تو را از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟»
سلیمان از آن سخن بیهوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نان و پیاز
داستان:
زیاد برای شما اتفاق افتاده که از دوست و رفیقی دعوت کردید تا برای صرف شام یا ناهار به منزلتان بیاید. با وجود آنکه ممکن است تشریفات و تکلفات زیادی برای این مهمانی قایل شده باشید ولی به سابقه ی خوی تواضع و فروتنی که از قدیم و ندیم در سرشت ایرانی خمیره شده است میهمان را اصطلاحا به عنوان صرف نان و پیاز دعوت میکنید در حالی که احتمال وجود برهی بریان و ران بوقلمون و کبک و تذرو و تیهو بر روی سفره میرود.
این ضرب المثل گاهی در جای دیگر هم به کار میرود و آن موقعی است که آدمی نخواهد زیر بار منت دون همتان برود و به طبع جیفه ی دنیا حقی را باطل کند و یا باطلی را لباس حقیقت بپوشاند. در این مورد از هر گونه تهدید و ارعابی نهراسیده جواب میدهد : «به نان و پیاز قناعت میکنم و زیر بار منت نمیروم.»
عبارت نان و پیاز در بادی امر خیلی ساده و عادی به نظر میرسد و شاید هرگز گمان نرود که ممکن است ریشه ی تاریخی داشته باشد در صورتی که چنین نیست و همان سابقه ی تاریخی آن را ورد زبان خاص و عام و ضرب المثل وضیع و شریف قرار داده است.
یعقوب لیث موسس سلسله ی صفاریان را همه کس میشناسد. تاریخ جهان نظیر چنین حادثه جویی را کمتر به خود دیده است. یعقوب پس از آنکه به امارت سیستان رسید و هرات و کرمان و کابل و طبرستان را نیز با مشقات و رنجهای فراوان در حیطه ی تصرف آورده قلمرو نفوذ و قدرت خویش را تا قسمت علیای رود سند پیش برد در این موقع شنید که «المعتمد بالله» خلیفه ی عباسی به صاحبان ری و خراسان و طبرستان نوشت که یعقوب عاصی و متمرد است، از او فرمان نپذیرند. پس نیت باطن و چهره ی ضدتازی و نهضت میهنی خویش را نشان داد و به منطقه ی فارس حمله کرد.
«ابن واصل تمیمی» که از طرف خلیفه حاکم فارس بود با یورش یعقوب از آن دیار رانده شد و کار منطقه ی جنوب ایران فیصله یافت. یعقوب از دوران جوانی آرزو داشت که روزی حکومت عرب را از سرزمین ایران براندازد و اکنون در سی و دو سالگی برای تحقق این آرزوی بزرگ و شکوهمند میشتافت و با قشون منظم و مجهز خویش جانب بغداد را در پیش گرفت. سپاهیان یعقوب و خلیفه در منطقه ی «دیرالعاقول» واقع در مشرق دجله بین بغداد و تیسفون (مداین) با هم روبرو شدند. در این جنگ بر سر راه یعقوب نهری عظیم کندند و آب دجله را به سوی محل استقرار و تمرکز سپاهیانش گشودند و با تمهید و تفصیلی که در کتاب ارزندهی «یعقوب لیث» تالیف دکتر «محمد ابراهیم باستانی پاریزی» آمده :
«... لشکر یعقوب بیشتر هلاک شدند. خود یعقوب جان به هزار حیله به کنار کشید.» در این جنگ جمعی از یاران یعقوب مثل حسن درهمی و محمدبن کثیر کشته شدند و خود یعقوب هم سه تیر به گلو و دستهایش خورد و بر اثر گشودن آب دجله در نهر سبت قریب ده هزار راس از چهارپایان اردوی یعقوب از بین رفت و از پشت سر هم که اردوگاه یعقوب را آتش زده بودند شتران و قاطرها و بار و بنه و همچنین پنج هزار نفر شتر بختی که در این اردو بود همه سوختند و یا پراکنده شدند. تنها یعقوب لیث و یا به قول مورخین «یعقوب سندان» که با این شکست فاحش کمترین خللی در اراده و تصمیم او وارد نیامده برای تجدید قوا نه مصالحه و پوزش به «گندی شاپور» عقب نشست.
ولی به علت بیماری قولنج و به قولی دل درد بستری گردید. در این موقع قاصد خلیفه با تحف و هدایای بسیار و لوا (درفش) و منشور حکومت فارس به نزد وی آمد تا او را از جنگ بازدارد. یعقوب دستور داد مقداری پیاز و نان خشک و یک قبضه شمشیر در طبقی نهند و پیش فرستادهی خلیفه آورند. چون این بساط حاضر شد رو به رسول کرد و گفت : «خلیفه را بگوی که من خسته و وامانده ام و شاید بمیرم و تو از دست من خلاص شوی و من نیز از تو. اما اگر زنده ماندم این شمشیر میان من و تو حکم میشود. در صورتی که تو غالب آمدی من با این نان و پیاز میسازم و ترک امارت میگویم.» به قولی دیگر گفته است : «من رویگر زاده ام و از پدر رویگری آموخته ام و خوردن من نان جوین و پیاز و ماهی و تره بوده است و این پادشاهی و گنج و خواسته از سر عیاری و شیرمردی به دست آوردهام. نه از میراث پدر یافتهام و نه از تو دارم ... اگر از بستر بیماری برخاستم حکم میان من و خلیفه این شمشیر است ... اگر مطلوب من تسری پذیرفت فبها، و الا نان کشکین و حرفه ی رویگری برقرار است. یا آنچه گفتم به جای آورم یا با سر نان جوین و ماهی و پیاز و تره شوم.»
و به گفته ی «سرجان ملکم» : «نه خلیفه و نه روزگار بر کسی که عادت به خوردن این گونه طعام کرده است دست نخواهند یافت.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 01-10-2011 در ساعت 06:51 PM
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 11:06 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|