تاریخ تمامی مباحث مربوط به تاریخ ایران و جهان در این تالار |
03-17-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کوچه های آشتی کنان !
کوچه های آشتی کنان !
اگر تپه ها و وادی های این سرزمین زبان داشت از حماسه های فرزندان این سرزمین میگفت ؛ از پل ناجیان که عبور میکنی به شیارهای معروفی می رسی که ماه های نخست جنگ شاهد حماسه های بسیار بودند: شیار شیخی، شیار المهدی و شیار شلیکا.
این منطقه ، عملیات فتحالمبین را در خود دیده
است و امتداد این جاده می رسد به سایتهای رادار چهار و پنج و ارتفاعات ابو سلبی خات و رودخانه رفاعیه.
سایتهای چهار و پنج که قبل از انقلاب بنا شده بودند ، بهترین ارتفاع منطقه بودند و مسلط بر عراق و ایران . عراق همان اوایل جنگ دست گذاشت روی این ارتفاعات و آنها را از ما گرفت و با استفاده از موقعیت و ارتفاع همین سایتها بود که راحت دزفول ، اندیمشک ، شوش و جاده اندیمشک به اهواز را با موشک زمین به زمین میزد. تازه از این موقعیت میشد پرواز هواپیماها را هم کنترل کرد. چشم منطقه اینجا بود. صدام هم خیلی مواظب بود که آن را از دست ندهد. آن قدر نیرو برای محافظت از این منطقه آورده بود که با غرور میگفت: اگر ایرانیها سایتها را بگیرند، کلید بصره را هم به آنها میدهم.
دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتحالمبین کلید خورد . در استخاره محسن رضایی برای آزاد سازی این مناطق سوره فتح آمد و نام عملیات فتحالمبین گذاشته شد. رمزش را هم گذاشتند : یا فاطمة الزهرا سلام الله علیها.
مرحله اول عملیات، عبور رزمندهها از شیارها بود که به کمین عراقیها خوردند. در همین شیارها بود که خیلی ها شهید شدند. این را گفتم که بدون وضو وارد نشوی و قدم که بر میداری مواظب باشی...
چون عراق هوشیار بود مرحله اول را دوام آورد ؛ حتی حمله هم کرد و تعدادی از نیرو های ما را اسیر گرفت. مرحله اول ، خدا ما را نجات داد و فتح خدا آغاز شد.
مرحله دوم و سوم عملیات ، عراقی ها چنان ضربهای خوردند که راهی جز فرار نداشتند . آنها اصلا انتظار نداشتند که ایرانی ها به این قوت جلو بیایند و به پادگان عینخوش برسند. دیگر برای آنها جای ماندن نبود .
هفت روز از فروردین 61 گذشته بود که سایت دست رزمندگان اسلام بود ؛ اما صدام به وعده ای که داده بود هیچ وقت عمل نکرد و این برای او درس عبرتی نشد که دیگر خط و نشان نکشد. در خرمشهر هم همین حرف ها را زد ؛ ولی دو ماه بعد از این آنجا را هم مفتضحانه رها کرد و رفت تا دیگر جرات نکند وعده و وعید بدهد.
در فتح المبین ، عراقی ها به گونهای غافلگیر شدند که اسناد و مدارک و چمدان های محرمانه بسیاری از خودشان جا گذاشتند و رفتند. ماشینهایشان که در گل گیر میکرد رها میکردند و پا به فرار میگذاشتند. اگر ما در طول جنگ ده کامیون سند از عراق گیرمان آمده باشد، نه کامیون آن در همین منطقه فتحالمبین بود.
اگر فتح خدا نبود و اگر ما در فتحالمبین پیروز نمیشدیم ، با پنج عملیات هم نمیشد، این زمینهای بزرگ و سایتها را آزاد کرد. چرا که عراقیها تا این مرحله حالت هجومی داشتند. از این عملیات به بعد، عراقیها دست و پایشان را جمع کردند؛ میدان مین گستردند و مجبور شدند به لاک دفاعی بروند.
امروز به یادبود شهیدان این منطقه، یادمان زیبایی ساخته اند تا شاید تو بتوانی در فضای همان روزها قدم بزنی. شیارهای کوچه مانندی که آهسته تو را از خود عبور می دهد تا آرام آرام دلت نرم شود و آشتی کنی با هر آنچه از یاد بردهای آشتی کنی ، با آنانی که آرام آرام از کنار همه زیبایی های دنیای فانی گذشتند تا به زیبایی مطلق برسند .
منبع :
راهیان نور
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
03-17-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هم سـفر با گردان شـهادت
هم سـفر با گردان شـهادت
انفجار در هوا :
والفجر 8 که پایان گرفت ، طراوت حضور رزمندگان در « فاو » جای قدم های منفور دشمن را از زمین پاک کرد. فرماند هان جنگ برای نگه داری این قطعه از زمینِ خدا به تکاپویی بی دریغ پرداختند و سرانجام پدافند جاده ی فاو - البحار به گردان کربلا از لشکر 7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه الشریف محوّل گردید.
یک روز نزدیک ظهر، با فرمانده گردان شهید « حاج اسماعیل فرجوانی » و عزیز جاویدالاثر« عبدالرحیم کام جو » در سنگر نشسته بودیم که صدای هلی کوپتر توجه همه را پاک به خود معطوف کرد.
حا جی گفت : « ببین! هلی کوپتر خودی است یا دشمن؟»
از سنگر بیرون آمدم . دیدم هلی کوپتر فاقد سلاح و موشک است و از سمت خطوط دشمن به سوی ما میآید . هلی کوپتر پس از رسیدن به مواضع ما به آرامی در امتداد خاک ریزها به حرکتِ خود ادامه داد.
تصور ما این بود که سرنشینان آن می خواهند پناهنده شوند؛ به همین خاطر تیراندازی را قطع کردیم . اما هلی کوپتر پس از طی مسیری راه خود را کج کرد و به سمت نیروهای بعثی حرکت کرد.
بچه ها که متوجه شدند هلی کوپترِ عراقی جهت شناسایی به منطقه آمده است، با « آرپیجی » 7 و تیربار به سمت آن آتش گشودند. اولین موشک «آرپیجی » در فاصلهی 10 متری هلی کوپتر در هوا منفجر شد . دومین موشک « آرپیجی » درست به درِ هلی کوپتر خورد و آن را از وسط به دو نیم کرد.
لحظاتی بعد، به جای هلی کوپتر تنها آتش و دود در آسمان می دیدیم و سپس خاکستری در باد !
«حاجی» خود ذکر محض بود و بلاغت نگاهش همیشه تذکر میداد که: برادر! ذکر خدا !
بچّهها این حماسه را به « حاجی » تبریک می گفتند، اما او که وقار و اطمینان در نگاهش موج میزد، زیر لب زمزمه میکرد:
« وَ ما رَمَیتَ إذ رَمَیتَ وَ لکن اللهَ رَمی » همهی آنچه که اتفاق افتاده بود، کاری بود و کلام «حاجی» کاری دیگر و برتر !
«حاجی» خود ذکر محض بود و بلاغت نگاهش همیشه تذکر میداد که: برادر! ذکر خدا ! - به نقل از مهدی عادلیان
جای خالیِ دست :
آخرین روزهای سال 62 بود. عملیات «خیبر» در بستر « مجنون » پیش می رفت. من ، باز « آرپیجی » به دوش ، با بسیجیهای «گردان ِشهادت » هم سفر بودم. آن شب عراقی ها به حالت نعل اسبی نیرو های ما را محاصره کرده بودند. آتش از هر سو می بارید . ناگهان ضربه ی محکمی را بر شانه ام احساس کردم.
حدسم زیاد هم دور از ذهن نبود. یک گلوله ی سیمینوف به کتفم اصابت کرده بود. گلوله از کوله ی « آرپیجی » عبور کرده و باعث شده بود خرج موشک ها آتش بگیرد. لحظات سختی را می گذراندم. احساس می کردم دنیا به آخر رسیده است. در حالیکه لباس هایم را آتش احاطه کرده و دست هایم به کلی سوخته بود ،
می دویدم. بیحوصله خود را به درون چالهای که به واسطه ی انفجار خمپاره به وجود آمده بود، انداختم.
ساعتی بعد، خسته و دل شکسته ، از چاله بیرون آمدم و کمک ام را پیدا کردم. از او چند گلوله ی « آرپیجی » گرفتم. حالا تانک های عراقی در نزدیک ترین فاصله با ما آرایش گرفته بودند. دوست داشتم آخرین رمق های حیاتم را به سرکوب محاصره ی دشمن بگذرانم. به زانو نشستم و خواستم قبضه ی « آرپیجی » را مسلح کنم که یک باره با صورت به زمین افتادم. درد حاصل از سوختگی بدنم زیادتر شد .« تشهد » را خواندم و سه بار « صاحبالزمان » را صدا زدم. ساعتی بعد ، وقتی چشم گشودم ، دستم فقط به پوستی بند بود و من جای خالیِ آن را خوب حس میکردم!
ما خود داوطلب این معامله شدیم و تو بگو « دست » انسانهای « تشهد گو » اگر در تقابل حق و باطل، بوسه بر تیغ تجاوز ننهد، پس به چه کار خواهدآمد و بهتر که آن دست در حمایت از حق فرو افتد. ما نه از عباس بن علی علیه السلام برتر و بالاتریم، و نه - البته - هرگز به گرد پای او نخواهیم رسید. - به نقل از حسن شاهآبادی
شنیدم که به همسرشان گفته بودند: « بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.»
دیدار در عرفات :
سال 1366 که به مکه مشرّف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود ، ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: « بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.»
در صحرای عرفات، وقتی روحانی کاروان مشغول خواندنِ دعای روز عرفه بود و حجّاج میگریستند، من یک لحظه نگاهم به گوشهی سمت راست چادرِ محل استقرارمان افتاد. ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است. از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردهاند ؟!
کی مُحرم شدهاند و خودشان را به عرفات رساندهاند ؟! در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه ی چادر انداختم تا ایشان را ببینم ، ولی این بار جای او را خالی دیدم. این موضوع را به هیچکس نگفتم، چون می پنداشتم اشتباه کردهام.
وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و
به مکه برگشتیم ، از شهادت تیمسار بابایی خبردار شدم. در روز سوم شهادت ایشان، در کاروان ما مجلس بزرگ داشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من، تیمسار دادپِی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشتهای را به شکل آن شهید مأمور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد. - سرهنگ عبدالمجید طیب
منبع :
بر گرفته از شمیم عشق
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-17-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دو هدف در یک لحظه
دو هدف در یک لحظه
بر خلاف جبهه ی جنوب ، اینجا ، در مهران ، وضعیت متفاوت است .
در جنوب ، بعثی ها را در آن سوی آب های هور ، آن هم با دوربین ، میتوان دید و یا موتور سواران شان را ، که حرکت شان به دویدن یک گله گراز بی شباهت نیست .
آن جا بیش تر درگیر خودمان بودیم تا دشمن. رد و بدل آتش در جنوب بیشتر با گلوله های توپ و کاتیوشا و یا گلوله های مستقیم تانک انجام می شد . ما به دنبال چترهای منور در سطح منطقه می گشتیم.
اما این جا فاصله ای با دشمن نداریم ؛ دشت مهران است و تپّه ماهور هایی در پس و پیش . هنوز شهید و مجروح آن چنانی ندیده بودم
، تا این که امروز ظهر گروهبان دوّم احمدزاده ، بچّه ی سرآسیاب خودمان ، که در کنار دسته ی ما مستقر بود، از جلوی سنگر ما رد شد. احوال پرسی کردم.
گفت: «کرمان کاری نداری؟ »
گفتم : « کِی میخوای بری؟ »
گفت : « فردا. »
گفتم : « پس رفتم نامه هایم را آماده کنم. »
داشتم وضومیگرفتم که، گفت: «برایم دعا کن که به هدف بزنم. »
گفتم: « کدام هدف؟ »
جواب داد : « دارم می روم با تفنگ 82 دیدگاه عراقی ها را جلوی دسته ام نابود کنم. خواستی ، برو نگاه کن. »
شهید تفنگ 82 را آماده ی گلوله گذاری میکند . پس از نشانه روی ، ماشه را می چکاند . اما گلوله شلیک نمی شود.
با لبخند از هم جدا شدیم. دوربین را برداشتم و به دیدگاه عراقی ها نگاه کردم.
ناگهان موشک شلیک شده ی احمد زاده سنگر دشمن را نابود کرد . من و نگهبان ، با هم فریاد شادی سر داده بودیم که صدای فریاد و طلب کمک از دسته ی احمد زاده بلند شد . خودم را به آن دسته رساندم و با پیکر پاره پاره ی احمد زاده در کنار قبضه ، مواجه شدم.
این اولین شهیدی بود که از نزدیک با این وضعیت میدیدم. آمبولانس رسید. او را روی برانکارد گذاشتیم. کنار بدن پاکش زانو زدم . پیشانی اش را بوسیدم. اشک مجالم نداد.
آرام گفتم: برای خانه نامه نوشتم بودم ، نه برای خدا. خوش به سعادتت همشهری. »
جنازه اش را در آمبولانس گذاشتیم. سربازانش ، هریک ، در گوشه ای اشک می ریختند ؛
درست مثل خانواده ای که پدرشان را از دست داده باشند. عراقی ها به تلافی انهدام دیدگاه شان به شدّت دسته را زیر آتش گرفته بودند.
سریع به دسته ی آن شهید سر و سامانی دادم و بعد از سربازانش علّت شهادتش را پرسیدم.
شهید تفنگ 82 را آماده ی گلوله گذاری میکند . پس از نشانه روی ، ماشه را می چکاند . اما گلوله شلیک نمی شود.
همین که شهید احمد زاده کولاس را باز میکند ، گلوله عمل می کند وآتش عقب تفنگ او را به شهادت می رساند . اما گلوله هم به هدف اصابت می کند ؛ یعنی دو هدف در یک لحظه به وقوع می پیوندد.
جمعه 17/1/1363
از یادداشت های روزانه گروهبان دوم پیاده محمد رضا فردوسی
منبع :
شمیم عشق
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-01-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چه کوتاه بود دوران حکومت عشق
چه کوتاه بود دوران حکومت عشق
بهار تازه دمیده و دلها با صدای پای معطر بهار وخنده شکوفه هایش شاد و سر خوش گردیده اما حکومت بهار کوتاه و زودگذر است . مناسب دیدیم در این فضای بهاری سر به بهار بی خزان قلوب در سالهای نه چندان دور بزنیم .
گروه گروه جوانان و نوجوانان با چهره ای مصمم و بانشاط و لباسهای ساده و پاکیزه به سوی میعاد گاه نماز جمعه هروله میکنند ، بوی عطر یاس و عطر گل محمدی فضای دانشگاه را آکنده ساخته است ، تبسم هایی زیبا بر چهره های معصوم جوانانی نقش بسته که محاسن کم پشت شان به لطافت و زیبایی لحن کلام شان در تلالو آفتاب جانبجش صبح جمعه می درخشد.
شمیم بهشت به مشام می رسد. امروز گروهی دیگر از سبزپوشان سرو قامت در میعاد گاه نماز جمعه وعده کردهاند تا پس از نماز به سوی جبههها عزیمت کنند. قسم می خورم که زیباتر از این سبزپوشان در عالم رویا هم ندیدهام . آنها متعلق به این کره خاکی نیستند. آنها مسافرند ، اما چه با شتاب رفتند ، گویا از دنیا و مافیها فراریاند.
از مدرسه عالی شهید مطهری بر میگشتم ، ساعت 1 بامداد جمعه ، دعای کمیل رستگاری به پایان رسیده بود. آن شب آهنگران «لاله خونین من ای تازه جوانم شهید» را خواند. صدای آهنگران روح را از کالبد جدا میکرد.
در مسیر خواهرانی را دیدیم که پیاده عازم منزل بودند. گاهی خواهری را تنها در حال بازگشت به منزل می دیدیم. آنها نگران نبودند و از تاریکی شب و تنهایی نمی ترسیدند . نام پاسداران و بسیجیان خمینی به آنان احساس امنیت می داد و به بد اندیشان احساس ناامنی .
به راستی حال تحقیق دارید؟!
تحقیق کنید میزان بزهکاری ، قتل ، خودکشی ، تجاوز، فساد و فحشا در آن سالها چه تفاوتی با میزان جرایم امروز دارد؟!
موضوع دیگر تحقیق «میانگین در آمد» مردم و میزان رضایتمندی آنها از زندگی !
هر نتیجهای که به دست آوردید ما را هم بیخبر نگذارید.
خدا رحمت کند شهید آوینی را که گفت: «چه کوتاه بود دوران حکومت عشق».
شعر " لاله ی خونین من ای تازه جوانم شهید " با صدای حاج صادق آهنگران .
منبع :
برگرفته از حریم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-01-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زدید به خاک ریز !
زدید به خاک ریز !
تا به حال غصّه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده میشد . قرص روحیه بود ! نه در تنگنا ها و بدبیاری ها کم می آورد ، نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن . یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف، خطر پیشش احساسِ خطر میکرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش میرود، قاسم به باباش. هر دو بشّاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود :
- سلام ابراهیم. حالت چه طوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟
- سه تا، چه طور مگه؟
- هیچی! از امروز دو تا داری ؛ چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!
- یا امام حسین!
به همین راحتی! تازه کلّی هم شوخی و خنده به تنگ خبر میبست و با شنونده کاری میکرد
که اصل ماجرا یادش برود.
هر چی بهش میگفتم که: آخر مرد مؤمن این چهطور خبر دادن است؟ نمیگویی یکهو طرف سکته میکند، یا حالش بد می شود؟
می گفت: دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!
- منظورم اینه که یک مقدمه چینیای، چیزی...
- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چهطور؟
نه. اینطوری نه. آهان فهمیدم. بهش میگویم: ببخشید شما تو همسایههاتان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه، میگویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...
بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچک پای چپش خورده و کمی اوخ شده و كلّی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن، خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان، این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوتِ آبم.
نرود میخ آهنین در سنگ! هیچطور نمیشد بهش حالی کرد که... بگذریم.
حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسّی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم، اما همه متفقالقول نظر دادند که تو – یعنی من – فرماندهای.
وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم. قاسم را کنار شیر آبِ منبع پیدا کردم. نشسته بود و در طشت کف آلود، به رخت چرکهایش چنگ میزد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکاش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: غلط نکنم لبخند گرگ بیطمع نیست! باز از آن خبرها شده؟ جا خوردم.
- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر میکنم تو علم غیب داری و حتی میدانی اسم گربهی همسایه چیه؟
رفتیم و رختها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه میروم و خبرش را میرسانم. مطمئن باش نمیگذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر میدهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچّهها باشد.
- بارکالله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری ندادهام. خب الآن میگویم. اول میروم پسرش را صدا میزنم. بعد خیلی صمیمانه میگویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!...
نه. اینطوری نه. آهان فهمیدم. بهش میگویم: ببخشید شما تو همسایههاتان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه، میگویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...
یا نه؛ میگویم: شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم: هیچی نترسها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد... یا نه...
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمیکرد.
- آهان بهش میگویم: ببخشید، پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره، می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!
طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم.
بغض کردم و پردهی اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت میخواد، خودم بهت خبر بدم!
قه قه خندید. دستش را توی دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کمکم خندهاش را خورد. بعد گفت:
چی شده؟
نفس تازه کردم و گفتم: میخواستم بپرسم پدرت جبههاست؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کمکم حالش عادّی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد توی رودخانه. موج درست شد. گفت: پس خیاط هم افتاد تو کوزه! صدایش رگه دار شده بود. گفت: اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمیروم. دست راستش بر سر من.
و آرام لبخند زد. چه دلِ بزرگی داشت این قاسم.
نویسنده:
داوود امیریان
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-01-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جایگاه جهاد در پیروزی انقلاب
جایگاه جهاد در پیروزی انقلاب
روایت اول :
پیر و جوان، زن و مرد، از همه قشری به خیابان ها آمده بودند. همصدا با امامشان سقوط طاغوت را می خواستند و استقلال آزادی و جمهوری اسلامی را. خیلی ها که بیرون از مرزهای ایران به ایران آمده بودند از این همه اراده ، ایمان و شجاعت شگفت زده شده بودند. خیلی از مادرها بچه های شیرخواره شان را بغل داشتند و آمده بودند تظاهرات و مقابله با نیروهای مسلح شاه.
بعد از انقلاب هم جنگی شد که یک طرفش ایران بود و طرف دیگرش به ظاهر صدام و ارتش بعث عراق . اما اسناد خودشان نشان داد ما با چندین کشور می جنگیدیم که مهم ترینشان دو ابرقدرت آمریکا و شووری بود. اولین نتیجه ی هشت سال جنگ این بود که پس از سال ها در ایران جنگی شد و یک وجب هم از خاک ایران کم نشد. بزرگ تر از آن فرهنگ ایستادگی و جهاد و شهادت مردمی بود که بر کشور حاکم شد و هنوز هم حاکم است.
روایت دوم :
احمد بن بلا ، نخستین رییس جمهور الجزایر پس از استقلال و یکی از رهبران انقلاب الجزایر ، می گوید: «آنچه برای من در مورد انقلاب ایران مهم است این است که برای نخستین بار انقلابی با طرح فرهنگی تولد یافته است و قبل از هر چیز یک انقلاب فرهنگی است. انقلاب های بسیاری طی سال های اخیر در جهان روی داده است که در آن ها به تغییر رژیم بسنده شده است، بدون تغییر در اعماق فکری انسان ها. انقلاب اسلامی ایران روحیه ی انسان ها را از بن دگرگون کرد و حیثیت اسلامی را به آن ها بازگرداند. امروز آوای امام خمینی در دور افتاده ترین نقاط جهان به گوش می رسد.»(1)
امام خمینی مفهوم جدیدی از زندگی و مرگ را به انسان ها آموخت که یکی از برکاتش پیروزی انقلاب اسلامی بود.
امام خمینی مفهوم جدیدی از زندگی و مرگ را به انسان ها آموخت که یکی از برکاتش پیروزی انقلاب اسلامی بود.
پیوندی که مردم ایران با امام برقرار کرده بودند جدای از رابطه ی جنگ جو های زمان نادرشاه با نادر بود که از دیدن شجاعت و مهارتش در میدان جنگ به هیجان بیایند و خوب بجنگند. بسیاری از سال های مبارزه، امام در کنار انقلابی ها نبود و در تبعید بود. اما مردم عاشق اسلامی بودند که امام از آن برایشان گفته بود. امام زندگی را با عزت تعریف کرده بود و مرگ را با سعادت و شهادت. و مردم ایران، پیر و جوان و زن و مرد، به خیابان ها آمده بودند تا به زندگی با عزت برسند یا به شهادت و مرگی با سعادت .
مرگ اسرارآمیزترین لحظه ی زندگی انسان هاست؛ لحظه ی پایان زندگی. دین اسلام با تعریف شهادت معنای دیگری را از مرگ نشان می دهد و امام خمینی این تعریف را برای مردم جا انداخته بود که مرگ پایان زندگی نیست ؛ آغاز زندگی دیگری است و شهادت مرگی است که زندگی دیگر را سعادتمند و جاودانه می کند . امام خودش
هم ، پای حرفش ایستاده بود و مردم بارها دیده و شنیده بودند که او از مرگ نمی ترسد. همین بود که به خیابان ها آمدند و مقابل سربازان مسلح شاه ایستادند. حتی زن ها با بچه ی شیرخواره ی در بغل به راهپیمایی می آمدند.
دکتر فتحی شقاقی، دبیر کل شهید نهضت جهاد اسلامی فلسطین، می نویسد: «جهانیان مات و مبهوت نظاره گر بانوان ایرانی بودند که از شهرهای ایران به خیابان ها سرازیر می شدند و مشت های گره کرده ی خود را در برابر نظامیان داخلی، نفت خواران و انحصارطلبی های ابرقدرت ها بلند می کردند. منطق صدر اسلام دوباره ظاهر شده بود و رسانه های غربی انگشت به دهان مانده بودند. کامپیوترهای آمریکایی از سر ناتوانی درمانده شده اند که میان شهادت امام حسین(ع) در بیش از 1300 سال پیش و انقلاب ایران چه سری وجود دارد.»(2)
انقلابی پیروز شد که بزرگ ترین دست آوردش پیروزی و اثبات روش مبارزه اش بود؛ اثبات کارآمدی اسلام انقلابی. انقلاب نشان داد، می شود با دستان خالی، اما با ایمان و اراده پیروز شد. انقلاب نشان داد که مرگ پایان زندگی نیست و مرگ با عزت یا همان شهادت از زندگی ذلیلانه بهتر است و این ها از مکتب تشیع ریشه می گیرد و این نکته بسیاری از مسلمان ها را در بیرون از مرزهای ایران تحت تاثیر قرار داد.
دین اسلام با تعریف شهادت معنای دیگری را از مرگ نشان می دهد و امام خمینی این تعریف را برای مردم جا انداخته بود که مرگ پایان زندگی نیست ؛ آغاز زندگی دیگری است و شهادت مرگی است که زندگی دیگر را سعادتمند و جاودانه می کند .
دکتر منوچهر محمدی، کارشناس و نویسنده ی مطرح در حوزه ی انقلاب ها، می نویسد: «شاید مهم ترین سوالی که در اذهان مسلمین جهان وجود داشت، نحوه ی پیروزی انقلاب اسلامی بود و این که چه مؤلفه هایی در مکتب انقلاب و تاکتیک های به کار برده شده ی آن وجود داشت که ملتی با دست خالی بر رژیم تا دندان مسلح پهلوی فایق آمد. بر همین اساس مؤلفه های خاص انقلاب اسلامی برجستگی یافت و مساله ی الگو قرار دادن قیام عاشورای حسینی و مقایسه ی شاه با یزید و امام خمینی(ره) با امام حسین(ع)، عنصر شهادت، ویژگی های مشروعیت رهبران انقلاب به عنوان جانشین امام غایب، موضوع اجتهاد و تقلید، مکتب تشیع و اصل ولایت فقیه همه از مؤلفه هایی بود مختص مکتب تشیع و ایران که به خودی خود افکار مسلمانان، و به ویژه اندیشمندان جهان اسلام را به خود جلب نمود.»(3)
انقلاب اسلامی با روحیه ی جهادی رهبر انقلاب و مردم ایران به پیروزی رسید و در سال های پس از انقلاب هم باز این روحیه بود که مردم و انقلاب را سرِ پا نگه داشت.
روحیه ی جهاد و شهادت در جنگ
جنگ حادثه ای است که هم مرگ ها را زیاد می کند هم ویرانی ها و آوارگی ها را. و چه سخت است دوست داشتن جنگ. جنگ ها هیچ کجای دنیا دوست داشتنی نیستند. هیچ مردمی کشتن، آوارگی و ویرانی را دوست ندارند. اما اگر مردم ایران از خاطرات سال های جنگیدن و دفاع از کشور و انقلابشان به خوبی یاد می کنند، از ویرانی و کشتار و مرگ به نیکی یاد نمی کنند؛
از روحیه های دوست داشتنی ای یاد می کنند که در وجود بسیاری شکل گرفته بود. روحیه ی جهاد و شهادت، ایثار و مهربانی؛ آن هم در میدان سخت جنگ. از غرور ملی و دینی ای یاد می کنند که در سایه ی این روحیه ها حفظ شد. دست آوردی که در تاریخ ثبت شد.
سه روز بعد از آن که صدام در مجلس عراق و جلوی دوربین های تلویزیونی قرارداد الجزایر را پاره کرد، جنگ شروع شد. صدام گفته بود: «در برابر شما اعلام می کنم که ما قرارداد مارس 1975 را کاملا ملغی شده می دانیم و شورای فرماندهی انقلاب تصمیم خود را در این زمینه اتخاذ خواهد کرد. ما تصمیم تاریخی خود را برای اعاده ی حاکمیت کامل خود بر سرزمین و آب خود گرفته ایم و با قدرت هر چه تمام تر در برابر هر کس که این تصمیم قانونی را نادیده بگیرد می ایستیم. رژیم عراق تصمیم گرفته سرزمین های خود را با زور پس بگیرد.»(4) قرارداد الجزایر را صدام، خودش، با شاه ایران امضا کرده بود.
دوشنبه 31 شهریور 1359 ساعت 14:15 هواپیماهای عراقی به فرودگاه مهرآباد و پایگاه های هوایی بقیه ی شهرهای ایران حمله کردند. حمله ای که همه را یاد جنگ شش روزه ی اعراب و اسراییل و حمله ی اسراییلی ها به فرودگاه های مصر انداخت. اسراییل در آن حمله موفق شد قدرت هوایی مصر و بقیه ی کشورهای عربی را از کار بیندازد و نهایتا جنگ را شش روزه به نفع خود تمام کند؛ اما در شکست طرح عراق همین بس که فردای عملیات عراق نیروی هوایی ایران بیش از 140 سورتی پرواز بر فراز عراق انجام داد و بسیاری از نقاط حساس عراق را بمب باران کرد.
پاورقی ها:
1- رویارویی انقلاب اسلامی ایران و آمریکا، ص 123.
2- امام خمینی تنها گزینه، ص 21 .
3- بازتاب جهانی انقلاب اسلامی، ص 75 .
4- آغاز تا پایان، ص 15.
منبع :
دست آورد های انقلاب اسلامی - جلد 5
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-07-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نوروز در اسارت (1)
نوروز در اسارت (1)
نوروز سال 1364 برای سردار ابوالقاسم رضایی با نوروز سال های دیگرش متفاوت بود او می گوید :
سال 64 اولین سال عمرم بود که دور از خانه و خانواده و خارج از وطن در غربت به سر می بردم . تفاوت نوروز آن سال با سال های قبل این بود که به جای اینکه در خانه پدرم و همراه سایر اعضای خانواده دور هم جمع شویم در اردوگاه موصل یک به همراه عده ای از هموطنان آزاده خانواده ای دیگر را شکل داده بودیم ; این اردوگاه شانزده بند داشت و در هر بند صد و پنجاه نفر از آزادگان روزگار به سر می بردند .
آن سال برخلاف سال های گذشته پیام تبریک به مناسبت شروع سال جدید را از زبان حجت الاسلام والمسلمین ابوترابی می شنیدیم ، دوستان ابتکار به خرج داده پیام ایشان را نوشته و در تمامی بندهای اردوگاه برای سایر دوستان قرائت می کردند.
دیگر از سبزی پلو و ماهی خبری نبود اگر
قرص نان خمیر و قوت لایموتی فقط برای زنده ماندن برایمان می آوردند جای شکر داشت .
تفسیر دعای یا مقلب القلوب و الابصار... خیلی عمیق و تاثیرگذار و سرشار از معنویت بود. هنگام تحویل سال همه در حسرت دیدن پدر ، مادر، برادران ، خواهران، همسر و فرزندان ، عمه ، عمو ، دایی ، نوه ها و... و دیدن چنین روزی دعا می کردند اما این دوری از نزدیکان و بستگان باعث نشده بود که آزادگان افسرده و بدون برنامه ریزی و بی هدف روزگار خود را سپری کنند بلکه قبل از شروع سال جدید برنامه های بسیاری تدارک می دیدند تا این دوری از وطن را به گونه ای جبران کنند .
یکی دیگر از برنامه هایی که حاج آقا ابوترابی در ایام نوروز داشتند این بود که بعد از تحویل سال در ساعت هوا خوری با عده ای از عزیزان کهنسال از بند یک ، شروع به بازدید و دیده بوسی با آزادگان می کردند و آغاز سال نو را به آنان تبریک می گفتند .
حاج آقا ابوترابی دوستان را ترغیب می کرد که برای آغاز سال نو و ایامی که پیش رو داریم برنامه ریزی کنند تا دوستان احساس غربت نکنند و شرایطی بوجود بیاوریم که با محبت و صمیمیت بتوانیم در اسارت زندگی کنیم .
اولین نوروز در اسارت برای من تازگی داشت و جالب بود به گونه ای که احساس نمی کردم سال گذشته در ایران بودم و امسال در اسارت و غربت به سر می برم و این به دلیل محبت و صداقتی بود که در دوستان آزاده می دیدم .
عده ای از دوستان درصدد برآمده بودند که کام دوستان را در این ایام شیرین کنند و با امکانات کم و محدودی که داشتیم شیرینی های سنتی تهیه کرده بودند هرچند این شیرینی ها تازگی و طعم شیرینی های شهر و دیار خودمان را نداشت اما کاچی بعض هیچی بود.
برای پخت شیرینی خمیر وسط نان هایی را که سهمیه روزانه ما بود و کیفیت خوبی هم نداشت و به دست می چسبید جمع می کردیم و در برابر نور خورشید قرار می دادیم تا خشک شود بعد آن را آرد می کردیم و با مخلوط کردن مقداری شکر که در طول چند هفته جمع کرده بودیم شیرینی های سنتی درست می کردیم و این شیرینی ها بین بچه های اردوگاه توزیع می شد .
یکی دیگر از برنامه هایی که حاج آقا ابوترابی در ایام نوروز داشتند این بود که بعد از تحویل سال در ساعت هوا خوری با عده ای از عزیزان کهنسال از بند یک ، شروع به بازدید و دیده بوسی با آزادگان می کردند و آغاز سال نو را به آنان تبریک می گفتند سپس با آزادگان بند یک ، به دیدار عزیزان مستقر در بند دو می رفتند و اعضای این دو بند با هم دیدار می کردند سپس به اتفاق عزیزان بند یک و دو به دیدار دوستان بند سه می رفتند ، نفرات هر بند جلوی اقامتگاه خود در یک ستون به خط می شدند و دوستان می آمدند و سال نو را به هم تبریک می گفتند و به ترتیب به سایر بندها می آمدند تا اینکه به آخرین بند می رسیدند و به این وسیله همه با هم دیداری تازه کرده و سال نو را به هم تبریک می گفتند.
جالب بود که نگهبانان عراقی اظهار تعجب و شگفتی می کردند و می گفتند، چه خبر است چه شده ! مگر کسی از ایران به ملاقات شما آمده است شما که همیشه کنار هم و با هم هستید. پس این دید و بازدیدها برای چیست ؟
این دیدارها تاثیرات روحی و روانی زیادی هم بر روی آزادگان داشت و احیانا اگر در این مدت کدورتی بین عزیزان به وجود آمده بود که خیلی کم چنین مواردی پیش می آمد و قابل مطرح کردن نبود از بین می رفت و صمیمیت بین دوستان بیشتر می شد.
آنها با هیجان و شور و نشاط خاصی به همدیگر تبریک می گفتند و در گفته های خود اظهار می داشتند : صد سال به این سال ها و صد سال به اسارت .
جالب بود که نگهبانان عراقی اظهار تعجب و شگفتی می کردند و وقتی از علت این ماجرا و صحبت هایی که بین ما مطرح می شد آگاه می شدند می گفتند; چه خبر است چه شده ! مگر کسی از ایران به ملاقات شما آمده است شما که همیشه کنار هم و با هم هستید. پس این دید و بازدیدها برای چیست شما مگر از اسارت به تنگ نیامده اید که می گویید صد
سال به اسارت ! یعنی می خواهید صد سال اینجا بمانید ! و این برنامه ها در همه اعیاد و به مناسبت های مختلف تکرار می شد . . .
صبح اولین روز نوروز 1365 یکی از افسران بعثی وقتی برای آمارگیری افراد را جمع کرد برای اینکه روحیه ما را تضعیف کند با این جمله شروع کرد : صباح الخیر صباح النور می دانید امروز چه روزی است ؟
ما که می دانستیم او چه هدفی را دنبال می کند توجهی به حرفهایش نکردیم چون کارهای او برای ما تازگی نداشت ; او گفت : امروز سال نوی شماست و من متاسفم که شما را در اینجا می بینم شما الان باید کنار خانواده خودتان باشید چرا باید الان در اینجا بسر ببرید و با این سخنان خود سعی می کرد اعصاب و روحیه ما را به هم بریزد.
بچه ها هم با زبان خودمان شروع کردند به دست انداختن او و گفتند : صباح الخیر صباح البادمجان ما خوشحالیم که اینجا هستیم تو از این نگران هستی که ما ناراحت نیستیم .
سالی که اسیر شدم در ماه های اول از داشتن خودکار و دفتر محروم بودم . یکی از عزیزان می گفت عراقی ها یک خط نوشته ای را روی دیوار آسایشگاه بالای سر من دیدند و به خاطر این دست نوشته مرا بازخواست کردند که خودکار را از کجا آورده ام . مرا بردند و مورد آزار و شکنجه قرار دادند و گفتند که وجود این خط نشانه اینست که تو خودکار همراه خود داری و باید آن را تحویل بدهی .
برای اینکه عراقی ها متوجه صحبت ها و درخواست های ما نشوند بعضی دوستان که با زبانهای آلمانی و فرانسه آشنایی داشتند با بازرسان صحبت کردند و حتی به زبان ایتالیایی مشکلات و کمبودها را با آنان در میان گذاشتند .
اما بعد از مدتی یک گروه از بازرسان سازمان ملل متحد برای سرکشی به اردوگاه آمدند تا وضعیت اسرا را بررسی کنند. این درخواست نیز از سوی مسئولان کشورمان مطرح شده بود و آنان اعلام کرده بودند اسرای ایرانی در وضعیت اسفناکی بسر می برند. ایران از سازمان ملل خواسته بود که اول از اسرای دربند رژیم عراق بازدید کنند بعد به ایران بیایند و شرایط اسرای عراق با ایران را مقایسه کنند.
عراقی ها مترجمان خود را همراه این گروه به اردوگاه آوردند اما در میان آزادگان افرادی بودند که به زبان انگلیسی آشنایی داشتند و اعلام کردند ما خودمان با اینها صحبت می کنیم . همچنین برای اینکه عراقی ها متوجه صحبت ها و درخواست های ما نشوند بعضی دوستان که با زبانهای آلمانی و فرانسه آشنایی داشتند با بازرسان صحبت کردند و حتی به زبان ایتالیایی مشکلات و کمبودها را با آنان در میان گذاشتند و از آنان خواستند حداقل نوشت افزار و وسایل فرهنگی در اختیارمان قرار بگیرد. عراقی ها از این موضوع متعجب شده بودند و باور نمی کردند در میان اسرا کسانی با زبان های مختلف بین المللی آشنا باشد .
ادامه دارد ....
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-07-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چهارشنبه سوری در اردوگاه موصل عراق
چهارشنبه سوری در اردوگاه موصل عراق
کاربران گرامی !
آنچه می خوانید ، ادامه ی خاطرات سردار آزاده ابوالقاسم رضایی ، در نوروز سال های 64 - 66 است .
... گاهی اوقات نامه ای که خانواده یا دوستان برای تبریک عید برای مان می فرستادند یک ماه بعد از عید به دستمان می رسید. بعضا نامه هایی هم وجود داشت که پس از گذشت شش ماه از سال نو به دست دوستان می رسید.
بعضی بچه ها خوش ذوق بودند. قرآن ، یک تکه آینه شکسته ، سبزی و چیزهای ساده ای را در یک مجموعه جمع می کردند و سفره هفت سین محقری درست می کردند .
شب چهارشنبه آخر سال اولین اسارتم ، عراقی ها مقداری بوته و نفت آوردند و در حیاط اردوگاه آتش درست کردند و قصد
داشتند بعضی افراد را که کم آورده بودند و آنها را می شناختند تشویق به پریدن از روی آتش کنند. هدف آنها این بود که علیه ما تبلیغ کنند و بگویند ایرانی ها مجوس و آتش پرست هستند، ما تهدید کردیم و گفتیم اگر کسی از روی آتش بپرد از ما نیست . عراقی ها فیلمبردار آورده بودند و می خواستند از این مراسم فیلم بگیرند و بهره برداری سیاسی و تبلیغاتی کنند اما هیچ یک از دوستان این کار را نکرد و آن ها ناچار شدند بساطشان را جمع کنند و ببرند. سال های بعد دیگر شاهد چنین مراسمی نبودیم و با همت و همبستگی بچه ها آنجا در تنگنای اسارت زیر بار این بدعت نرفتیم . به سیزده بدر هم اصلا فکر نمی کردیم چون جایی برای رفتن به دامن طبیعت نداشتیم و در یک حصار و چهاردیواری سیزده به در اصلا مفهوم نداشت .
گاهی اوقات نامه ای که خانواده یا دوستان برای تبریک عید برای مان می فرستادند یک ماه بعد از عید به دستمان می رسید. بعضا نامه هایی هم وجود داشت که پس از گذشت شش ماه از سال نو به دست دوستان می رسید.
در سال 66 نامه ای از خانواده ام برای من آمد . من آن موقع دو فرزند دختر داشتم زمانی که اسیر شدم آنها محصل نبودند ولی در سال 66 یکی از آنها کلاس سوم ابتدایی و دختر دیگرم کلاس دوم ابتدایی بود ، آنها نامه ای برای من با عنوان تبریک سال نو نوشته بودند و با آن احساسات کودکی و با دست خط خودشان نامه ای برای من نوشته بودند. اما این نامه به جای آنکه اول سال نو به دستم برسد سه ماه بعد یعنی خرداد ماه به دستم رسید هر چند که نامه مربوط به سه چهار ماه قبل می شد و لذت تازگی آن از دست رفته بود اما بازهم در کشور بیگانه و غربت رسیدن نامه از طرف فرزندانم برایم غنیمت بود و بوی وطن و خانواده ام از آن استشمام می شد . و آن نامه را آن روز ده بار خواندم و دلم هوای آنها را کرده بود .
فرزندانم یکی دو ماه قبل از عید این نامه را نوشته بودند که برای تحویل سال به دستم برسد اما اینطور نشد و من از این ناراحت و غمگین بودم که آنها در عالم کودکی خود چشم انتظار بودند که یکی دو هفته بعد از ارسال نامه شان منتظر رسیدن نامه از سوی من هستند و حالا بعد از گذشت سه ـ چهار ماه تازه نامه آنها به دست من رسیده بود.
من هم باید جواب این نامه را می نوشتم حالا چه جوابی بنویسم که در حد درک این کودکان باشد مهم بود. بنابراین سال نو را به آنها تبریک گفتم و نوشتم ما در شرایطی به
سر می بریم که در حال امتحان هستیم مثل شما که درس می خوانید و خود را آماده می کنید تا امتحان بدهید . معلم برای شما زحمت می کشد و می خواهد شما را به سمت علم هدایت کند علمی که توام با خداشناسی همراه باشد. در پایان از شما امتحان می گیرد. شما یک امتحان دنیایی می دهید و آن چیزی را که به عنوان درس آموخته اید باز پس می دهید و آزموده می شوید. امتحان شما سخت نیست . ما هم در اینجا در حال امتحان هستیم و پیش خدا باید امتحان پس بدهیم خوشا به حال آنها که درس خود را خوب فرا بگیرند. ما اگر غفلت کنیم رفوزه می شویم . درس ما تجدیدی ندارد و راه بازگشت هم نداریم همچنان که عده ای در این امتحان رفوزه شدند. ما شاگردان روح اللهیم و اگر اینجا در ایام و مناسبت هایی مثل عید تحت تاثیر قرار بگیریم همه چیز را از دست می دهیم به فرمایش حضرت علی (ع ) آن روز که گناه نکنیم آن روز عید ماست و دعا کنید که سربلند از این امتحان بیرون بیاییم و مایه افتخار شما فرزندانم باشم .
البته این نامه هیچوقت به دست فرزندانم نرسید موقعی که به وطن بازگشتم نامه هایی را که نوشته بودم به من نشان دادند : خیلی از آنها نرسیده بود هر دو ماه حق داشتیم یک نامه به ایران بنویسیم . ما تقو یمی نداشتیم که بدانیم در چه موقعیتی از روز ، هفته ، ماه یا سال هستیم . روز شمار را همینطور که در اسارت سپری می کردیم به خاطر می سپردیم ، بعضی مواقع نامه هایی که از ایران می آمد اشاره می کردند که ساعت تحویل سال چه زمانی است .
اگر عملیات ها در ماه های بهمن اسفند و فروردین انجام می شد ما در این ایام منتظر عملیات بزرگ رزمندگان بودیم و بوی بهار و نزدیک شدن سال نو با آغاز شدن عملیات ها به مشاممان می رسید و یا از طریق روزنامه های الجمهوریه و قادسیه که برایمان می آوردند متوجه اتفاقات در خطوط و احیانا عملیات های ایران یا عراق می شدیم .
با کلاس های عربی که به صورت مخفیانه برگزار می کردیم و صحبت کردن نگهبانان بچه ها با زبان عربی آشنا شده بودند و تا حدودی با موضوعاتی که در روزنامه هایشان می نوشتند به اخبار و اتفاقات خارج از اردوگاه و ایران دست پیدا می کردیم هرچند که اخبار روزنامه ها مطالب خودشان بود و سانسور زیادی روی آن انجام می دادند اما با مطالعه آن با بخشی از رخداد های موجود آشنا و مطلع می شدیم .
منبع :
روز نامه جمهوری اسلامی
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-07-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رهبر در منطقه عملیاتی فتح المبین (فیلم)
رهبر در منطقه عملیاتی فتح المبین (فیلم)
بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم
الحمد للَّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام على سیّدنا و نبیّنا ابىالقاسم المصطفى محمّد و على اله الأطیبین الأطهرین المنتجبین الهداة المهدیّین المعصومین سیّما بقیّة اللَّه فى الأرضین.
غرض از حضور در این مکان تاریخى و در جمع شما برادران و خواهران عزیز در درجه ى اول ، احترام به روح رزمندگان و شهداى عزیزى است که این سرزمین ، شاهد دلاوری هاى آن ها و فداکاری هاى آن ها و حرکت عظیم آن ها در روزهاى جنگ تحمیلى و دفاع مقدس بوده است.
در درجه ى بعد ، اظهار سپاس و قدردانى از
مردم عزیز خوزستان و برادران و خواهرانى است که در این منطقه درحساس ترین زمان ها ، در سخت ترین شرایط ، یک امتحان موفقى از خود نشان دادند. دشمنان ملت ایران دربارهى مردم عزیز خوزستان چیز دیگرى فکر می کردند ، و چیز دیگرى از آنچه که آن ها فکر می کردند ، پیش آمد. صف اول رزمندگان مبارز و دلاور، جوان هاى فداکارى بودند که فرزندان این آب و خاک و پروریدگان این منطقه بودند : مردم عزیز خوزستان؛ زنهاشان، مردهاشان.
من در دوران دفاع مقدس به بعضى از روستاهایی که زیر ستم دشمن بعثى قرار گرفته بود، رفتم و از نزدیک وضعیت آن مردم را، روحیه ى آن ها را دیدم . آن ها پیوستگى شان به ایران اسلامى و به ملت مبارز و قهرمان و به اسلام - که در ایران پرچم آن برافراشته شده بود - آن چنان بود که دشمنان بعثى نتوانسته بودند با وسوسه ى قومیت و همزبانى، این پیوند مستحکم را سست کنند. بنابراین حضور ما در این منطقه ، از یک جهت قدردانى از مردم عزیز خوزستان است.
مردم کشور، این سنت بسیار ستودنى را از چند سال پیش در پیش گرفتند که بیایند این مناطق را سالیانه - بخصوص در چنین ایامى در اول سال - زیارت کنند. اینجا زیارتگاه است.
جنبه ى سوم ، قدردانى از شما مسافرانى است که از نقاط دور و نزدیک کشور به این مناطق آمدهاید ، با قدم هاى خودتان ، با دل هاى خودتان ، پیوستگى روحى خودتان را با آن جوانانى، با آن مردانى ، با آن دلاورانى که این منطقه ، شاهد فداکارى آن هاست ، نشان دادید ؛ چه در این منطقه – منطقه ى فتحالمبین - چه در سایر مناطق خوزستان و چه در مناطق جنگى استان هاى دیگر :
مثل استان ایلام ، استان کرمانشاه ، استان کردستان .
مردم کشور، این سنت بسیار ستودنى را از چند سال پیش در پیش گرفتند که بیایند این مناطق را سالیانه - بخصوص در چنین ایامى در اول سال - زیارت کنند. اینجا زیارتگاه است.
جوان هاى عزیز! فرزندان عزیز من! که اغلب شما در آن روزها نبودید ، آن روزهاى سخت و
تلخ را ندیدید ؛ این دشت زیبا ، این صحنه ى چشم نواز، این زمین حاصل خیز، در یک روزى زیر پاى دشمنان شما بود؛ چکمه پوشان رژیم بعثى در همین سرزمینى که مال شماست ، متعلق به شماست ، آن چنان جهنمى بر پا کرده بودند که انسان از جهات مختلف تأسف می خورد ، از جمله از این جهت که چطور این سرزمین زیبا و این طبیعت چشم نواز را تبدیل کرده بودند به یک آتش ، به یک دوزخ . در ایام محنت جنگ ، قبل از عملیات فتحالمبین ، بنده از این منطقه ى شمالى مشرف بر این دشت ، این چشم انداز وسیع را دیده بودم ؛ این خاطره از یاد من نمی رود که ...
برای دیدن فیلم رهبر در منطقه ی عملیاتی فتح المبین ، کلیک کنید .
قسمت اول
قسمت دوم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-07-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شیرزنی كه تبر به دست با دشمن جنگید
شیرزنی كه تبر به دست با دشمن جنگید
18 سال بیش تر نداشت كه دژخیمان كاشانه اش را گرفتند و با كودكی در آغوش ، همانند دیگر خویشان در میان دره ای پنهان شد اما فشار گرسنگی و رنج ناشی از غم از دست دادن عزیزان ، آرامش را از او گرفت و شاید به این دلیل بود كه تبر بر دست به جنگ با دشمنان بعثی پرداخت .
به گزارش خبر نگار تبیان ، به نقل از نویدشاهد :
زنی آرام است و نگاهش آرام تر ؛ به ندرت لبخند می زند ، زنی جدی اما در پس این نگاه آرام ، شیرزنی مهربان و شجاع قرار دارد ؛ شیر زنی كه وقتی لب به سخن می گشاید ، شكیبایی در دریای مواج نگاهش به تلاطم در می آید.
او زنی است كه در سن 18 سالگی با شهامت تبر به دست گرفته و یک عراقی را به هلاكت رساند و یكی دیگر را نیز اسیر كرد .
او از تبار گیلانغرب است ، تبار مردان و زنان دلاور . تبار مردان و زنان مقاوم . دلاورانی كه با مقاومت بی نظیر در طول جنگ تحمیلی و اسكان در دره ها و كوه های اطراف شهر ، بارها حملات دشمن را خنثی و آن ها را با خفت و خواری به عقب راندند.
او زنی است كه در سن 18 سالگی با شهامت تبر به دست گرفته و یک عراقی را به هلاكت رساند و یكی دیگر را نیز اسیر كرد .
گیلانغرب در دروان 8 سال دفاع مقدس ، شاهد حماسه آفرینی مردان و زنان مقاوم این شهر بوده است به همین دلیل گیلانغرب را دومین شهر مقاوم كشور بعد از خرمشهر نامیدند؛ این شهر سرشار از دلاورمردان و شیرزنانی است كه سرسختانه بدون هراس از دشمن ایستادگی كردند و نگذاشتند حتی ذره ای از خاک وطن به دست دشمنان رسد.
فرنگیس حیدر پور می گوید: سال 59 بود و من 18 سال داشتم كه آن ها به روستای ما حمله كردند و ما خیلی شهید دادیم. مردم مبارزه كردند ، عده ای مجروح و عده ای شهید شدند ؛ آتش جنگ به قدری سنگین بود كه مردم فرار كردند و در دره مخفی شدند.
حیدر پور در خصوص حادثه آن روز اظهار می دارد: همان روز كه به دره رفتیم ، نزدیكی های غروب بود كه تشنه و گرسنه شدیم ؛ من با پدر و برادرم به روستا آمدیم تا غذا بیاوریم. آخر چیزی پیدا نمی شد. نزدیک رودخانه دو سربازی آمدند كه آب بر داردند؛ ما از دست آن ها خشمگین بودیم و به آنها حمله كردیم ؛ من تبر به دست به سمت آنها حمله ور شدم كه یكی از آنها كشته و دیگری تسلیم شد.
وی ادامه می دهد: 18 ماه آواره بودیم كه عراقی ها عقب نشینی كردند ، مردم دوباره به روستاهای خودشان برگشتند.
از حیدرپور می خواهیم كه ایثار را معنی كند كه می گوید: ایثار یعنی انسان در راه آرمان میهنش یا خانواده اش شجاعتی نشان دهد حتی اگر از بین رود.
وی در پایان بیان می كند: از خواهرانم می خواهم با حجاب خود پاسدار خون شهیدان باشند و جوانان این آمادگی را داشته باشند كه اگر خدای ناكرده به خاک كشورشان حمله شد با غیرت دفاع كنند.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 06:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|