بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


سرگذشت دانه برف

یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم . دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند . روی بند رخت ، روی درخت ها ، سر دیوار ها ، روی آفتابه ی لب کرت ، روی همه چیز . دانه ی بزرگی طرف پنجره می آمد . دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه ی برف گرفتم . دانه آرام کف دستم نشست . چقدر سفید و تمیز بود ! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت !

زیر لب به خودم گفتم : کاش این دانه ی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت !

در این وقت دانه ی برف صدا داد و گفت : اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست ، گوش کن برایت تعریف کنم : من چند ماه پیش یک قطره آب بودم . توی دریای خزر بودم . همراه میلیارد ها میلیارد قطره ی دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم . یک روز تابستان روی دریا می گشتم . آفتاب گرمی می تابید . من گرم شدم و بخار شدم . هزاران هزار قطره ی دیگر هم با من بخار شدند . ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می رفتیم . باد دنبال مان افتاده بود و ما را به هر طرف می کشاند . آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدم ها را ندیدیم . از هر سو توده های بخار می آمد و به ما می چسبید . گاهی هم ما می رفتیم و به توده های بزرگ تر می چسبیدیم و در هم می رفتیم و فشرده می شدیم و باز هم کیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دور تر می رفتیم و زیاد تر می شدیم و فشرده تر می شدیم . گاهی جلو آفتاب را می گرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریک تر می کردیم . آنطور که بعضی از ذره های بخار می گفتند ، ما ابر شده بودیم ، باد توی ما می زد و ما را به شکل های عجیب و غریبی در می آورد .

خودم که توی دریا بودم ، گاهی ابر ها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره می دیدم . نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم . ما خیلی بالا رفته بودیم . هوا سرد شده بود . آنقدر توی هم رفته بودیم که نمی توانستیم دست و پای خود را دراز کنیم . دسته جمعی حرکت می کردیم ، من نمی دانستم کجا می رویم . دور و برم را هم نمی دیدم . از آفتاب خبری نبود . گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم . خیلی وسعت داشتیم . چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم . می خواستیم باران شویم و برگردیم زمین . من از شوق زمین دل تو دلم نبود . مدتی گذشت . ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار . داشتیم باران می شدیم . ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند . به دور و برم نگاه کردم .

به یکی گفتم : چه شده ؟
جواب داد : حالا در زمین ، آنجا که ما هستیم ، زمستان است . البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد . این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم . نگاه کن ! من دارم برف می شوم . تو خودت هم ... رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد . برف شد و راه افتاد طرف زمین . دنبال او ، من و هزاران هزار ذره ی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم . وقتی توی دریا بودم ، سنگین بودم . اما حالا سبک شده بودم . مثل پرکاه پرواز می کردم . سرما را هم نمی فهمیدم . سرما جزو بدن من شده بود . رقص می کردیم و پایین می آمدیم . وقتی به زمین نزدیک شدم ، دیدم دارم به شهر تبریز می افتم . از دریای خزر چقدر دور شده بودم ! از آن بالا می دیدم که بچه ای دارد سگی را با دگنک می زند و سگ زوزه می کشد . دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای ، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد . باد خواهشم را قبول کرد . مرا برداشت و آورد اینجا . وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و ...

در همین جا صدای دانه ی برف برید . نگاه کردم دیدم آب شده است .

جواد اسمعیلی

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


شکارچی و آهو

یک مرد شکارچی ، چند روز پشت سر هم ، به شکار رفت و چیزی نتوانست شکار کند .
یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و سوار اسب شده و به طرف کوهستان رفت ، تا یک گوزن شکار کند .
هر چه کوهستان را گشت نتوانست گوزنی پیدا کند ناچار شد که به طرف صحرا برود .

وقتی که به صحرا رفت ، آهو هایی را دید که به سرعت می دوند و فرار می کنند . خیلی زود با اسبش به طرف آنها تاخت ، تا اینکه بعد از چند ساعت دویدن به آنها رسید . این آهو ها بچه و مادر بودند ، با هر زحمتی که بود یکی از آنها را گرفت . توی دلش با خودش فکر می کرد که اگر امشب بچه آهو را بفروشد ، پول خوبی گیرش می آید .
همانطور که به سمت شهر می رفت ، ناگهان دید که مادر آهو به دنبالش می آید و با ناله ، بچه اش را می خواهد .

دلش سوخت و بچه آهو را رها کرد تا به پیش مادرش برگردد .
سپس مرد با دست خالی به خانه برگشت و در خواب ، رسول خدا را دید که به او مژده می دهد : « به خاطر این کار خوبی که کردی و از فروختن بچه آهو منصرف شدی ، خدا از تمام گناهان تو گذشت ، هم در این جهان خوشبخت خواهی شد و هم در آن دنیا ، بهشت نصیب تو می شود . »

خُب بچه های عزیز این هم عاقبت مهربانی و انصاف .

نقل از تاریخ بیهقی

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


سطل کوچک

یک روز با مادرم به فروشگاه رفته بودیم . مادرم از من خواهش کرد که برای خریدن وسایل هایی که لازم داریم ، اظهار نظر کنم تا بعضی چیز ها را با سلیقه من بخرد ! بعد از اینکه یکسری وسایل خریدیم ، من به مامان گفتم : مامان جان من آن سطل فلزی سبز را دوست دارم ، اگر امکان دارد آنرا هم بخرید !

وقتی که به خانه رسیدیم ؛ مادرم وسایل را جا به جا کرد و بعد گفت : « پسرم این سطل را برای چی خریدی ؟ اندازه اش خیلی کوچک است ، من برای شستن کف اتاق و یا کار های دیگر نمی توانم از آن به راحتی استفاده کنم ! » نگاهی به سطل سبز انداختم و سریع رفتم جلویش ایستادم تا اخم های مادرم را نبیند ، بعد هم به مادرم اشاره کردم تا جلوی یک تازه وارد اینطوری حرف نزند و او را ناراحت نکند ، مادرم سریع ، حرف هایش را جمع کرد و گفت : پسرم ! این سطل قشنگ را به تو هدیه می دهم !

سطل سبز نفس عمیقی کشید و لبخند قشنگی گوشه لبانش نشست ! اصلاً خوب شد که مادر او را به من داد ، چون سطل کوچولو آنقدر زور ندارد که بتواند در شست و شوی خانه کمک کند ! من با خوشحالی سطلم را برداشتم و پر از سبزی و کاهو کردم تا اینطوری به مادرم کمک کرده باشم ، وقتی بعد از چند دقیقه سراغ سطلم رفتم ، دیدم که حسابی سردش شده و سرما خورده است ، سریع سبزی ها و کاهو ها را شستم و توی آبکش گذاشتم ، یکدفعه دیدم که ظرفشویی چقدر روغنی و کثیف است ، سطل را پر از آب ولرم کردم و توی ظرفشویی را شستم ، چند بار این کار را تکرار کردم و دیدم که با این کار سرماخوردگی سطل سبز خوب شد و با این آب گرم حسابی سر حال شد .

بعد از چند روز ، سطل سبزم را برداشتم و به سراغ دوستانم رفتم ، تا با آنها شن بازی کنم وقتی که چند بار سطل را پر از شن کردم . خالی کردم ، دوستان من هم داشتند همین کار را می کردند ، من به همراه دوستانم ، چند قلعه قشنگ ساختیم و یکدفعه متوجه شدیم که سطل سبز با سطل های دیگر ، دوست شده است .

وقتی که می خواستم به خانه بیایم ، سطل سبز دسته اش را بالا برد و از دوستانش خداحافظی کرد . به خانه که رسیدم ، آرام آن را به یکطرف پرتاب کردم ، دوش گرفتم و خوابیدم . صبح که از خواب بیدار شدم ، هر چقدر گشتم سطلم را ندیدم ، خیلی ناراحت بودم . مادرم گفت : « پسرم ، کار خوبی نکردی که به سطلت بی احترامی کردی و با بی خیالی آنرا پرتاب کردی ! » به مادرم قول دادم که اگر آنرا پیدا کنم هرگز تنهایش نمی گذارم ، بعد از کلی گشتن ، بالاخره آن را گوشه حیاط کنار باغچه پیدا کردم ، زود بقلش کردم و پرسیدم : سطل سبز نازنیم کجا بودی ؟

مادر گفت : وقتی که او از تو بی مهری دید ، خودش را قل داد و قل داد تا به اینجا رساند تا به تو بفهماند که قهر کرده است . سطلم را خوب شستم و پاک کردم و به مادرم قول دادم از تمام وسایل هایم به خوبی و با مهربانی استفاده کنم .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


خرس اسباب بازی

در زمان های نه چندان دور ، در یک اسباب بازی فروشی خرس زیبایی وجود داشت که در قفسه پشت ویترین منتظر نشسته بود تا کسی بیاید و او را برای خود بخرد . اسم این خرس ولستن کرافت بود ، این خرس یک اسباب بازی معمولی نبود . پشم خاکستری روشن داشت که دست ها و پاها و گوش هایش رنگی بودند . صورتش بسیار قشنگ بود و با هوش به نظر می رسید . جلیقه ای قهوه ای به تن داشت که پلاک طلائی به آن آویزان بود . روی این پلاک اسم خرس با حروف پررنگ نوشته شده بود : ولستن کرافت .
صاحب مغازه اسباب بازی فروشی ، خرس را قبل از شروع کریسمس به مغازه آورده بود جلوی مغازه درخت کریسمس زیبائی تزئین با لامپ روشن شده بود . همه چیز با نوار های رنگی و براق تزئین شده بود . موزیک جشن و تعطیلات کریسمس نواخته می شد . ولستن کرافت بطور عجیبی صدای به هم خوردن زنگ های کلیسا و جیرینگ جیرینگ آنها را دوست میداشت . در حقیقت این صدا ها باعث می شدند خرس شاد و شنگول شود . در همان موقع عروسک ها و اسباب بازی های زیادی بهمراه این خرس در قفسه پشت ویترین وجود داشتند که همگی قبل از شب کریسمس فروخته شدند . ولستن کرافت آرزو داشت که بابانوئل بیاید و او را برای عید کریسمس برای کسی بخرد و با خود به خانه خوب و قشنگی ببرد ولی این اتفاق نیفتاد چون بابانوئل به شدت سرش شلوغ بود و اصلاً به این مغازه نیامد .

خرس کوچولو داخل ویترین احساس تنهایی و ناراحتی می کرد . آرزو می کرد که ای کاش بچه ای بیاید و او را از صاحب مغازه خریداری کند و به خانه اش ببرد . او را دوست داشته باشد و مدت زیادی با او بازی کند ، چون هنوز هیچکس او را به بغل نگرفته بود . با اینکه خیلی غمگین بود ولی سعی می کرد گریه نکند چون خوب میدانست چشم هایش قرمز و پف آلود می شوند و هرگز کسی حاضر نمی شود او رابخرد .

اما بچه ها ! به نظر شما چرا هیچکس او را انتخاب نمی کرد ؟ خر س کوچولو خودش هم بارها از خود می پرسید : چرا بچه ها اینهمه وقت صرف می کنند و خرس های زشت دیگر را می خرند ولی به من توجهی ندارند ؟ در همین حال صاحب مغازه
۳ تا خرگوش آورد و کنار خرس گذاشت ، این خرگوش ها پولیور پشمی پوشیده بودند و هر سه تا ، گوشها و دست و پاهای درازی داشتند . اسم یکی از آنها ریتا بود که لباس صورتی رنگ داشت و دیگری روگر با لباس سبز و سومی هم رونیه بود که رنگ پولیورش آبی بود . روگر و رونیه دو قلو بودند و ریتا هم خواهر کوچکترشان بود . وقتیکه شب شد و مغازه تعطیل شد ، ریتا به ولستن کرافت گفت : شما خیلی زیبا هستید و من تعجب می کنم که چرا تابه حال به فروش نرسیده اید ؟ ولستن کرافت که سعی می کرد اشک نریزد گفت : من هم خیلی از خودم می پرسم که چرا هیچکس تا حالا مرا انتخاب نکرده است ؟ رونیه و روگر با هم گرگم به هوا بازی می کردند ، ریتا به آنها گفت : مراقب باشید چیزی را نیندازید .

بعد ریتا به صورت ولستن کرافت خیره شد و به فکر فرو رفت . ولستن کرافت با نگرانی پرسید : به نظر شما من چه اشکالاتی دارم که هیچکس حاضر نمی شود مرا خریداری کند ؟ ریتا گفت : ممکن است به خاطر اسم طولانی تو باشد ، اسم تو زیباست ولی برای خیلی از مردم طولانی است و نمی توانند آنرا درست تلفظ کنند . روز یکشنبه ای که روز عید پاک بود ، صاحب مغازه تا در مغازه را باز کرد خانواده ای داخل مغازه آمدند و روگر و رونیه را که دو قلو بودند برای بچه های دو قلویشان خریدند . ریتا از اینکه دو برادرش به یک خانه خوب می رفتند خوشحال بود ولی از اینکه از آنها جدا شده بود غمگین بود . جلوی مغازه ، میزی بود که رویش تخم مرغ های شکلاتی مخصوص عید پاک را گذاشته بودند و چون عید پاک از راه رسیده بود ، قیمت آنها نصف قیمت قبل شده بود . بعد از اینکه مشتری ها تخم مرغ های شکلاتی را خریدند و به خانه رفتند ، ولستن کرافت یکی از تخم مرغ های خیلی قشنگ را انتخاب کرد و آنرا به ریتا داد تا او خوشحال کند . ولستن کرافت و ریتا هر دو شروع کردند به خوردن تخم مرغ شکلاتی و مراقب بودند که لباس هایشان کثیف نشود . ولستن کرافت گفت : ریتا من دلم نمی خواهد اسمم را عوض کنم ! ریتا با اصرار به او گفت : تو مجبوری اسمت را عوض کنی چون به خاطر همین اسم است که تا حالا کسی تو را انتخاب نکرده است . بعد ریتا به طرف کتابخانه رفت و کتاب « اسمی که برای فرزندتان انتخاب می کنید » را آورد و سپس شروع کرد به خواندن اسم هایی که فکر می کرد برای ولستن کرافت مناسب باشد . اول گفت : آدرین هم اسم قشنگی است . ولستن کرافت سرش را به علامت « نه » تکان داد . ریتا گفت : خب ، برنارد چطور ؟ میدانی که معنی اش شجاع است ، این برای تو خیلی مناسب است . اما ولستن کرافت تحت تأثیر این تعریف ها قرار نمی گرفت . ریتا چند اسم را که به نظر ش کوتاه و خوب بودند پشت سرهم ردیف کرد ولی ولستن کرافت هیچکدام را دوست نداشت و فقط می گفت : « من اسم خودم را دوست دارم » ریتا چند ساعت فکر می کرد تا بالاخره قبل از ساعت
۱۰ شب گفت : ولستن کرافت تو می توانی اسم خود را داشته باشی ولی کاری کنی که راحت تر تلفظ شود . کافیست اسمت را به چند بخش تقسیم کنی و یکی را انتخاب کنی .
ولستن کرافت گفت : پس من می توانم با همین اسم باقی بمانم ولی به خاطر اینکه دیگران اسمم را راحت تر تلفظ کنند آنرا کوتاه می کنم .
ریتا گفت : کاملاً درست است . اسم شما چند بخش دارد : «
۱- ولی ۲- ولستن ۳- استن ۴-کرافت » ولی شما کدام را بیشتر می پسندید ؟ ولستن فکر کرد و گفت : کرافت .
ریتا گفت : نه ، به نظر من ولی یا استن زیبا تر هستند . تا پاسی از شب با هم در مورد کوتاه صحبت کردند و به نتیجه نرسیدند . قبل از اینکه هوا روشن شود ریتا ، ولستن کرافت را راضی کرد که ولی را انتخاب کند . ریتا ولستن کرافت را به خاطر انتخاب اسم ولی تشویق می کرد و می گفت : من مطمئنم که فردا حتماً یک نفر ، تو را انتخاب خواهد کرد .

ولی فردای همان روز ریتا به فروش رفت و ولی تنهاماند . در تمام طول آن سال هیچکس ولی را نخرید و این مدت برایش خیلی طول کشید و سخت می گذشت . کریسمس سال بعد ، نزدیک بود و مغازه اسباب بازی فروشی با نوار های براق تزئین شده بود و فروشنده بسیار خوشحال بود ، ولی بسیار تنها بود و غمگین پشت ویترین نشسته بود . یک روز آنقدر غمگین بود که اشک از چشمانش سرازیرشد ، با خودش گفت : آخر این چه اسمی است که من انتخاب کرده ام ؟! من از ولستن کرافت ، ولی و .... متنفرم .

در یک غروب سرد که دانه های برف آرام آرام به پائین می افتاد و از پشت پنجره به زیبایی دیده می شد ، پسر بچه ای با پدرش وارد مغازه شد . وقتی پدر چشمش به اسم ولستن کرافت افتاد ، به پسرش گفت : هی ! پسرم به این نگاه کن این خرس اسم ترا دارد ولی تو برای مدت کوتاهی استن هستی و او هم ولی است استن گفت : چی ؟ فکر نمی کردم هیچکس پیدا شود که اسم طولانی مرا داشته باشد . معلوم بود که پسر بچه هم مثل خرس اسباب بازی ، از اسم خودش متنفر بود . پدر در حالیکه ولی را از داخل قفسه مغازه خارج می کرد رو به استن کرد و گفت : « به نظر من شما دو تا باید همدیگر را درک کنید . » استن با شنیدن این حرف خرس را در آغوش کرد و شروع کرد به نوازش او . آن دو ، ‌به زودی به همدیگر علاقمند شدند . استن به پدرش گفت : پدر من این خرس را دوست دارم . لطفاً آنرا برای کریسمس من بخرید ! پدر قبول کرد و پسر از خوشحالی بالا و پائین می پرید . استن و ولی همدیگر را دوست داشتند و به این رسیده بودند که اسم آنها بد نیست و از این که همدیگر را پیدا کرده بودند شاد بود . ولستن کرافت هرگز قبلاً اینقدر خوشحال نشده بود . حالا می توانست به خانه جدید برود و فهمید که این پسر می تواند بهترین دوست او ، برایش همیشه باشد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


مداد پر کار

من مداد مرجان هستم ، یک مداد نویسنده و پرکار ، راستش را بخواهید من عاشق کاغذ هستم ، آنقدر عاشق کاغذ هستم که هر روز در آن چیزهای قشنگی نقاشی می کنم . وقتی مرجان مرا بدست می گیرد ، آنقدر خوشحال می شوم که نگو ! با خودم فکر می کنم که حتماً الان مرجان یک نقاشی قشنگ و یا یک شعر خوب و یا یک داستان جالب را بوسیله من ، روی کاغذ نقش می بندد . بعضی وقت ها که دختر کوچولو های همسایه ، حوصله شان سر رفته یا ناراحت هستند ، مرجان یک درخت قشنگ با گل های زیبا در اطراف آن ، یک رودخانه پر آب و یا یک قلب قشنگ برایشان می کشد ، راستش من در این لحظات از ته دل خوشحال هستم .

بیشترین خوشحالی من آن لحظه هایی است که مرجان دارد فکر می کند و بعد مرا روی کاغذ می لغزاند کلمه ای می نویسد و پاک می کند ، دوباره کلمه جدیدی می نویسد و پاک می کند و آنقدر می نویسد و پاک می کند تا بالاخره یک جمله زیبا درست می کند . وای نمی داند چه قدر کیف می کنم از این که بچه ای مرا به دست بگیرد و تکالیف مدرسه اش را حل کند ...

وقتی مرجان مرا آرام روی کاغذ ، تکان می دهد و با من چند ضربه ای به روی کاغذ می زند ، می فهمم که دارد خیال ها و فکر هایش را کنار هم می گذارد و حرکت می دهد و بعد با آن خیال ها تصاویر زیبا را روی کاغذ حک می کند ، وای خدای من خیلی احساس غرور می کنم !

اِ ، صبر کن ببینم ، چه اتفاقی دارد می افتد ؟ مرجان خواهش می کنم این خط های قشنگ را پاک نکن ! « ـ آخه مداد عزیزم ، چرا متوجه نیستی ، اگر مامان بیاید و این خط ها را توی دفتر ریاضی من ببیند ، عصبانی می شود و می گوید : آخه دخترم مگر تو دفتر نقاشی نداری که ...! » امروز صبح ، مرجان خواهر و برادر هایم را یکجا جمع کرد ، نوک همه آنها را با تراش ، تیز کرد و به ترتیب توی جعبه خودشان گذاشت ، آخ جون امروز قراره توی مدرسه نقاشی داشته باشیم . زنگ نقاشی ؛ مرجان از من و خواهر و برادرهایم خواهش می کند که در کشیدن یک نقاشی خوب کمکش کنیم ، ما هم به او قول می دهیم به شرطی که نوک ما را محکم روی کاغذ فشار ندهد ، هر چه که دلش خواست برایش بکشیم . مرجان آنقدر با احتیاط نقاشی می کند که خانم معلم به خاطر این همه دقت او ، یک بیست زیبا پائین نقاشی اش می کشد ! به هر حال همکاری و دقت ما هم در این موفقین بی تأثیر نبوده است !

مرجان املاء مرا هم خیلی دوست دارد ، آنقدر در نوشتن املاء تلاش کرده است که ، الان بخوبی می تواند بهترین کلمات و جملات را کنار هم ردیف کند و یک نامه‌ زیبا برای دوستش بنویسد و سال نو را به او تبریک بگوید ، من مطمئن هستم که وقتی او بزرگ بشود نویسنده خوبی می شود ، آنوقت من و تمام مداد هایی که زمانی همکار او بوده اند ، به خودمان می بالیم که سهمی در این تلاش و پیروزی داشته ایم ! مرجان ، خوب به فکر من و خواهر و برادر هایم هست ، وقتی که کارش تمام می شود با خودش زمزمه می کند که : « حالا باید مداد های عزیزم را بعد از یک روز تلاش خسته کننده توی جعبه شان بگذارم تا حسابی استراحت کنند ! » و بعد ، ما را توی جعبه مخصوص مان می چیند ، مرجان ابداً از آن دسته بچه هایی نیست که با بیفکری و بی نظمی خود مداد ها را اذیت می کنند و از بین می برند ، از این که مداد او هستم خیلی خوشحالم !

جواد اسمعیلی

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


خروس ها و گربه ها

در زمان های قدیم ، خروس ها سرور و رئیس گربه ها بودند و گربه ها به خاطر تاج قرمزی که روی سر خروس ها بود ، از آنها می ترسیدند و فرمان هایشان را اطاعت میکردند ! همیشه خروسها گربه ها را تهدید میکردند و به آنها می گفتند : اگر دستورات ما را اجراء‌ نکنید با آتشی که روی سرمان داریم ، خانه هایتان را آتش می زنیم !

هر لحظه ، ترس از خروس ها ، در وجود گربه ها بیشتر و بیشتر می شد ، تا اینکه یک شب ، آتش چراغ خانه گربه ها خاموش شد و نمی دانستند چکار کنند !
یکی از بچه گربه ها فکری به ذهنش رسید ، به پدرش گفت : « من به قلعه‌ خروس ها می روم و از آنها خواهش می کنم کمی آتش به من بدهند ! مادر بچه گربه ، گفت : ممکن است خروس ها از اینکه بیدارشان میکنی عصبانی بشوند و جانت به خطر بیفتد !
بچّه گربه گفت : مادر جون ، من آرام و آهسته ، کنار خروس پادشاه می روم ، هیزم را به تاج آتش او نزدیک می کنم و کمی آتش می آورم ، مواظب هستم که بیدار نشود .
وقتی که آرام آرام به خروس پادشاه ، نزدیکتر شد ، هیزم را به تاج خروس نزدیکتر کرد ولی هر چه آن را به تاج خروس می زد ، روشن نمی شد ، تعجب کرد ، دستش را با احتیاط نزدیک برد و تاج خروس را لمس کرد ، سرد سرد بود ، خوشحال و خندان به طرف خانه به راه افتاد ، در حالیکه شادی می کرد و می دوید ، فریاد می زد : آتش تاج خروس ها خاموش شده !
گربه ها همه با هم به طرف قلعه‌ خروس ها به راه افتادند و هر کدام از آنها تاج یکی از خروس ها را لمس کرد ، یکدفعه خروسها از خواب بیدار شدند و فریاد زدند : « الان می آئیم خودتان و خانه هایتان را آتش می زنیم . »
گربه ها می خندیدند و می گفتند : دیگر گول تاج شما را نمی خوریم ! از آن روز به بعد ، دیگر این خروس ها بودند که از دست گربه ها فرار می کردند !

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


فرینش حلزون

روزهای اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر می شد و حیوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقای چهاردست همینطور سوت زنان و شادی کنان به این طرف و آن طرف می جهید و می خندید . بعد با خودش گفت : چه هوای خوبی بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم . وقتی که به طرف خانه دوستش به راه افتاد توی مسیر پایش لیز می خورد و نمی توانست درست راه برود و یکدفعه پرت شد روی زمین .
عنکبوت از راه رسید و با دیدن ملخ که روی زمین افتاده بود و پهن شده بود ، حسابی خنده اش گرفت ، طوری که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد ! ملخ خیلی ناراحت شد و گفت : عنکبوت کجای زمین افتادن خنده دارد ؟ عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمی کنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببینم چه کسی اینجا را لیز کرده است تا خودم حسابش را برسم ! یکدفعه خود عنکبوت هم لیز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتی که بود از زمین بلند شدند و به راه افتادند و با احتیاط قدم بر می داشتند .
همینطور که می رفتند به جایی رسیدند که دیگر زمین لیز نبود . به جانور عجیبی رسیدند و گفتند : این دیگر چیست ؟ او گفت : سلام ! اسم من حلزون است . بعد آنها هم صدا گفتند : از کجا پیدایت شده ؟ چرا برگها و سبزی های مزرعه ما را می خوری ؟ تا حالا از کجا غذا بدست می آوردی ؟ حلزون گفت : صبر کنید دوستان من ! از اول هم من اینجا بودم ، زمستان را داخل خانه ام بودم و خوابیده بودم ! حالا که بهار شده از خواب بیدار شدم .
آنها گفتند : « ولی ما که خانه ای نمی بینیم ! » حلزون گفت : خب همین صدفی که پشت من است ، خانه من است ، آنها با اخم گفتند : اصلاً به ما مربوط نیست خانه تو چه شکلی و کجاست چرا زمین را لیز کرده ای و چطوری ؟ حلزون گفت : بله من این کار را کرده ام ولی دلم نمی خواست اینطوری بشود و شما به زمین بخورید ! من مجبورم برای حرکت کردن این مایع لغزنده را روی زمین بپاشم و روی آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و این مایع لغزنده به من کمک می کند .
آنها گفتند : ما نمی دانستیم که تو با چه زحمتی مجبوری راه بروی ! از تو معذرت می خواهیم که رفتارمان بد بود ! حلزون گفت : نه ، این که گفتم مجبورم به خاطر این نبود که بخواهم بگویم دارم زحمت می کشم ، نه ، خدا مرا اینطور آفریده و این مایع لغزنده را هم در اختیار من قرار داده است ، وسیله راه رفتن شما پاهایتان است و من برای حرکت کردن می خزم ! همیشه هم خدا را شکر می کنم .

ملخ و عنکبوت گفتند : ما باید از این به بعد سعی کنیم اطرافمان را خوب ببینیم و جلوی پایمان را خوب نگاه کنیم و زمین نخوریم و بعد هم کسی را سرزنش نکنیم . بعد هم با تعجب پرسیدند : حلزون جان تو که دندان نداری ! چطوری این همه برگ و سبزی را می جوی ؟ حلزون جواب داد خدا به من بیش از پانزده هزار دندان داده است که در پشت زبانم مخفی است . آنها از تعجب به هم نگاه کردند و گفتند : وای چقدر دندان !
خروس طلایی نوک زنان به طرف آنها می آمد ، آنها دو نفر پا به فرار گذاشتند ولی حلزون نتوانست به تندی آنها حرکت کند ، آنها پشت یک بوته قایم شدند و به حلزون نگاه می کردند . خروس به حلزون که رسید چند نوک به او زد و بعد هم از آنجا دور شد . آنها نگاه کردند و دیدند ، خانه حلزون ، صحیح و سالم آنجاست ولی از خود حلزون ، خبری نیست . ناراحت شدند و شروع کردند به گریه .
حلزون فریاد زد : من اینجا هستم ، زنده و سلامت ! برای چی گریه می کنید ؟ فراموش کردین که این صدف از من محافظت می کنه ؟ عنکبوت گفت : تو چطور توی این صدف پر پیچ و خم جا می شوی ؟ حلزون با لبخندی بر لب گفت : من بدن نرمی دارم ، خودم را به شکل صدفم در می آورم و راحت توی آن جا می شوم . می بینید این هم یکی دیگر از شگفتیهای وجود من است .

در آفریده های خداوند چیزهای عجیب و شگفت انگیزی وجود دارد . از آن روز به بعد عنکبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبی برای هم شدند .

نتیجه اینکه :
۱. خداوند در وجود هر آ‏فریده ای ظرافت هایی مخصوص قرار داده است که با دیگری متفاوت است ، ما باید قدر نعمتها را بدانیم و شکر گزار باشیم .
۲. برای شناخت طبیعت و آفریده های خدا بیشتر تحقیق کنیم و بپرسیم و مطالعه کنیم .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


آزادی پروانه ها

آزادی پروانه ها بهار بود ، پروانه های قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز می کردند .
حسام ، پسر کوچولوی قصه ما توی این باغ ، لابه لای گل ها می دوید و پروانه ها را دنبال می کرد . هر وقت پروانه زیبایی می دید و خوشش می آمد آرام به طرف او می رفت تا شکارش کند . بعضی از پروانه ها که سریعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار می کردند ، اما بعضی از آنها که نمی توانستند فرار کنند ، به چنگش می افتادند . حسام ، وقتی پروانه ها را می گرفت ، آنها را در یک قوطی شیشه ای زندانی می کرد .

یک روز چند پروانه زیبا گرفته بود و داخل قوطی انداخته بود ، قصد داشت که پروانه ها را خشک کند و لای کتابش بگذارد و به همکلاسی هایش نشان بدهد . پروانه ها ترسیده بودند ، خود را به در و دیوار قوطی شیشه ای می زدند تا شاید راه فراری پیدا کنند . حسام همین طور که قوطی شیشه ای را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه می کرد خوابش برد . در خواب دید که خودش هم یک پروانه شده است و پسر بچه ای او را به دست گرفته و اذیت می کند . تمام بدنش درد می کرد و هر چه فریاد و التماس می کرد کسی صدایش را نمی شنید . بعد پسر بچه ، حسام را ما بین ورق های کتابش گذاشت و کتاب را محکم بست و فشار داد . دست و پای حسام که حالا تبدیل به یک پروانه نازک و ظریف شده بود ، ترق ترق صدا می داد و می شکست و حسام هم همین طور پشت سر هم جیغ بلند می کشید . ناگهان از صدای فریاد خودش از خواب پرید و تا متوجه شد که تمام این ها خواب بوده است دست به آسمان بلند کرد و از خدا تشکر کرد .
ناگهان به یاد پروانه هایی افتاد که در داخل قوطی شیشه ای ، زندانی شده بودند ... ! بعد ، قوطی پروانه ها را به باغ برد ، در قوطی را باز کرد و پروانه ها را آزاد کرد . پروانه ها خیلی خوشحال شدند و از قوطی بیرون پریدند و شروع به پرواز کردند .
حسام فریاد زد ؛ پروانه های قشنگ مرا ببخشید که شما را اذیت می کردم . قول می دهم این کار زشت را هرگز تکرار نکنم .

جواد اسمعیلی


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

اشک ماهی مشک ماهی

ننه با نی قلیان محکم کوبید ننه با نی قلیان محکم کوبید تو کمرم
. کمرم تیر کشید و دردش مثل موج رسید تا پس شانه هایم . جا خوردم ، گفتم : « چرا می زنی ؟ »
چشمهاش مثل دو تیکه ذغال گر گرفته بود و مو های ژولیده اش پخش و پلا شده بود رو صورت پهن و پر از چروکش . تو قاب روشن پنجره ، هیکل درشت و گوشتالودش ترسناک به نظر می رسید . با صدای گرفته اش گفت : « ذلیل مرده ! چرا مشق های سهیلا رو خط زدی ؟ »
ماتم برد گفتم : « من چه کارم به مشق های سهیلا ست ؟ »
ضر به های دوم و سوم و چهارم را هم بی رحمانه خواباند رو کتف و بازوهایم و بریده بریده گفت : « پسره ی پر روی پوست کلفت چشم سفید ! کاشکی راست راستکی پوستم کلفت بود و درد کتک ها را نمی فهمیدم ، چه بی رحم شده بود ! ندیده ، نپرسیده افتاده بود به جان من بد بخت . شده بود عین نا مادری های توی فیلم ها . فرصت نداد بگویم سهیلا خودش چه موش مرده ای است . نی را بالی سرم تکان داد و گفت : « زود باش بگو غلط کردم ! »
نگفتم ؛ چرا باید می گفتم ؟ چرا به خاطر کاری که نکرده ام باید می گفتم غلط کردم ! صدایم را بلند کردم و فریاد زدم : « دروغ می گه به حضرت عباس ! من که کاری نکردم ... »
دندان هاش را روی هم سابید و نی را بالا گرفت . خودم را کشاندم گوشه ی اتاق : « نزن ! حضرت عباسی نزن ننه ! » کتاب و دفتر هایم را لگد مال کرد و بی رحمانه آمد طرفم . یک لحظه سهیلا را دیدم که از تو حیاط سرک کشید و موذیانه خندید و خنده اش را پاشید توی دستان زرد و لاغرش . ننه دست بردار نبود ، می زد و می گفت : « من باید همین امروز تو رو آدم کنم . بگو دیگه از این غلط ها نمی کنم ! » و زد ، سه چهار تا جانانه ، سهیلا آمد جلو چشمم . نا حق کتک می خوردم ، به خاطر او ، به خاطر هیچ . ضربه ی بعدی را می خواست تو فرق سرم بکوبد ، دستم را گرفتم جلویش . خورد تو مچ دستم و فریادم اتاق را لرزاند . نباید داد و بیداد می کردم ، میدانستم تو دل سهیلا عروسی بر پاست . دوباره گفت : « زود باش بگو غلط کردم ، وگرنه با این نی خرد و خاکشیرت می کنم . »
خیال نداشتم بگویم . حتی اگر با آن نی خرد و خاکشیرم می کرد . می توانستم آن نی لعنتی را تو هوا بگیرم . می توانستم دستش را بگیرم و هلش بدهم نی را از وسط دو تکه کنم . ولی این کار را نکردم . چون ننه بود و احترامش واجب . اولین باری نبود که با این نی قلیان کتک می خوردم . اما این دفعه خیلی بی ربط و نا حق می زد . مثل آتشی بود که خیال خاموش شدن نداشت . می سوخت و می سوزاند . حالا دیگر به خاطر سهیلا و مشق هایش نمی زد . به خاطر خودش، به خاطر غرورش می زد . می زد چون نمی گفتم : غلط کردم !
-
دِ بگو! دیوونه ام کردی ... بگو دیگه پسره ی پر روی ... پوست کلفت ... چشم سفید .
نیش های نی تمام شدنی نبود . تا این که سهیلا آمد و دست هایش را گرفت و التماسش کرد که : « تو رو به خدا نزنش . غلط کرد دیگه بسشه ننه ! »
و ننه بس کرد و از غلغل افتاد . انگار منتظر بود کسی جلویش را بگیرد . نفس نفس می زد وزیر لب بد و بی راه می گفت . من سرم پایین بود . دلم می خواست بلند شوم و تو چشم های موذی سهیلا نگاه کنم و بعد گیس های بلند و بافته اش را دور دستم تاب بدهم و بگویم : « چرا ؟ چرا دروغ گفتی ؟ » ولی انگار یک نفر بیخ گلوییم را چسبیده بود و فشار می داد . بعد انگاری دستش را ول کرد و من از گریه منفجر شدم . کز کردم کنج اتاق با نفسی تنگ گریه کردم . حس می کردم بدنم همه ی جاهایی که با نی کوبیده شده ، باد کرده و دارد می ترکد .
نفهمیدم کی از اتاق بیرون رفتند ، تا صدای ننه را از تو حیاط شنیدم : « الهی بخشکی ی شانس ! نه از شوهر شانس آوردم ، نه از زندگی ، نه از بچه ، دلش خوشه پسر بزرگ کرده، خودش خروسخوان می ره شغال خوان بر می گرده ، نیست که بفهمه من بد بخت از صبح تا شب از دست این تحفه هاش چه دردی می کشم . دو ریال هم واسه ی خرجی نمی گذاره که یک زهر مار درست کنم، شام بگذارم جلوشون ! آخه ینم شد زندگی ! »
با خودم فکر کردم ، این هم شد زندگی که ننه ی آدم از جایی دیگر ، از کسی دیگر ناراحت باشد ، پول بری خرجی نداشته باشد ، دروغ دخترش را باور کند و همه ی کاسه کوزه ها را سر پسرش بشکند . به سهیلا فکر کردم . به خوبی هایی که برایش کرده بودم . جلد کردن کتاب دفتر هایش ، یاد دادن حساب و نقاشی و خوش نویسی . وبعد به دعوای دیروز مان و دروغ شاخدار امروزش .

شب صدی تلویزیون که برید . چراغ های خانه که خاموش شد . من ماندم و اتاق سرد و تاریک . من ماندم یک سینی که توش نان و ماست بود و یک بالش و پتو که سهیلا حتماً به امر ننه آورد و گذاشت جلو در اتاق و از ترسش دوید رفت .
دلم می خواست می گرفتمش . دستش را می گرفتم و می کشیدمش تو اتاق و بهش می گفتم : « تو خیلی بچه ننه هستی که چون زورت به من نمی رسه ، دروغ می بافی و ننه را می اندازی به جان من . باشد تا به موقع تلافی اش را سرت در بیاورم . » اما نتوانستن . اصلاً حس و حال تکان خوردن نداشتم .
مثلاً قهر کرده بودم . نه شام خوردم و نه پا از اتاق بیرون گذاشتم . کنار کتاب دفتر پاره پوره ام دراز کشیدم و تو فکر و خیال خودم دست و پا زدم . خوابیدم و غلطیدم و خب ، بعضی وقت ها چند قطره اشک هم ریختم .
بابا هم که از کار آمد خسته بود . تو درگاه ایستاد و یک مشت حرف و نصیحت و خط و نشان ریخت تو کاسه ی سرم و بعدش رفت دنبال قلیان کشیدن و جر و بحث با ننه . هر چه هم که صدایم کرد برم شام بخورم ، نرفتم که نرفتم . اصلاً دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم . فکر سهیلا داشت دیوانه ام می کرد . به قول معروف آش نخورده و دهان سوخته !
خوابم نمی برد . بلند شدم و تو اتاق قدم زدم . همه جایم درد می کرد . جلو در ایستادم و به حیاط خیره شدم که مهتاب روشن کرده بود . به آسمان نگاه کردم که صاف صاف بود و ستاره هایش مثل دانه های بلور می درخشیدند . فکر کردم کدام ستاره ی سهیل است ؟ این که از همه پر نور تر است یا آنکه نور کمتری دارد ؟
بار ها سر این موضوع با سهیلا بحث کرده بودم . ما همیشه بحث داشتیم . همیشه و بر سر همه چیز . مثل دیشب . پیش همین حوض . بحث سر چه بود ؟ سر اینکه : ماهی وقتی تشنه می شوند چه می خورند ؟ سهیلا می گفت : « آب ! » و من می گفتم : « ماهی ها هیچ وقت تشنه نمی شوند . »
بعد یکی او گفت . یکی من ، یکی او یکی من ، تا این که بحث بالا گرفت و به شوخی دماغش را لای انگشتانم چلاندم . آن هم یواش . فقط همین . ولی او دوید و رفت به ننه شکایت کرد . ننه هم از تو آشپز خانه داد زد : « فقط دستم بهت نرسه سهیلا! می دانم چکارت کنم . »
دمپایی نبود ، پا گذاشتم روی کاشی های سرد حیاط . لرزم گرفت . پنجره اتاق های بالای حیاط یکی قرمز بود و پراز خواب و یکی تاریک و سیاه و عکس گوشه ای از باغچه نشسنه بود تو شیشه اش . « حتماً ساعت از دوازده گذشته است که همه جا این همه ساکت است . » این را تو فکرم گفتم . با نوک پا رفتم کنا ر حوض و از آب خنکش یک مشت به صورتم پاشیدم که باز هم لرزم گرفت و سردم شد . تو نور نقره ی مهتاب ماهی های رسان را دیدم که لغزیدند و پناه گرفتند گوشه هی تاریک حوض . لحظه ای به خواب ماهی ها فکر کردم . یادم آمد که ماهی ها پلک ندارند . سهیلا اگر بیدار بود بحث می کردیم و من می گفتم که ماهی ها حتماً لازم نیست مثل ما آدم ها چشم های خود را ببندند .
قدم هایم کشیده شد به طرف اتاق روبه رویی . نه آن که نور سرخ چراغ خوابش آدم را وسوسه می کرد . آن یکی اتاق که تاریک بود . مثل انباری پر از خرت و پرت بود . آن اتاق بیشتر مرا وسوسه می کرد . چراغ را روشن کردم . سوسکی که روی دیوار بود خودش را پنهان کرد پشت رختخواب ها . دور تا دور اتاق چشم گرداندم . گوشه ای از اتاق روپوش و شلوار و مقنعه ای سورمه ای سهیلا بود و آن طرف کیف آبی سهیل . همه را آماده کرده بود برای صبح فراد . بی صدا رفتم طرف کیف و درش را باز کردم و دفتر مشقش را بیرون آوردم . می خواستم ببینم مشق های دیروزش را چه کسی خط زده . روی جلدش خط درشت خودم بود . « سهیلا کهکشانی - کلاس ... » ترسیدم کسی از راه برسد . دفتر را ورق زدم . خط خودم را در بعضی جاهیش شناختم . مال شب هایی بود که او خوابش می آمد و من مشقش را نوشته بودم . دفتر را تند تند ورق زدم . همه ی مشق ها را معلمشان خط زده بود به جز دو مشق آخری . دروغ گوی ناشی ! ننه اگر صبر و سواد داشت و دفتر را نگاه می کرد می فهمید و بی خود من را نمی گرفت به باد کتک .
حالا وقتش بود . خودکار قرمزش را برداشتم ، تا مشق ها را خط بزنم . فکر کردم من که دهانم سوخته ، بگذار آشش را هم بخورم . بگذار کتک های ننه بی علت نباشد . بگذار صبح که سهیلا دفترش را جلوی خانم معلمش باز می کند مشقی برای خط زدن وجود نداشته باشد ، تا دروغش راست شود و انتقام کتک هایی که خورده گرفته باشم .
اشک جلو نگاهم پرده کشید ، کلمات را تار و درهم می دیدم . نوک خودکار که نشست رو سینه ی دفتر ، دو کلمه را درشت تر از همه بالی صفحه دیدم . دو کلمه ی خط اول مثل دو کبوتر بودند که از روس سیم های برق خیره شده بودند به من : « پسرک فداکار »
...
پسرک فدکار ... پسرک فدکار ... بغض کردم و خودکار از دستم افتاد روی کلمه های در هم . مشق سهیلا خراب شد . دفترش لکه شد . لکه هایی به شکل ماهی نشسته بود روی کلمه های درهم . چشم ها را بستم و به ماهی ها فکر کردم . به اینکه وقتی ماهی ها گریه می کنند . میان آن همه آب ، چه بر سر اشک هایشان می ید . اگر بیدار بود با هم بحث می کردیم . حیف خوابیده است .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


روباه و صابون و کلاغ

روزی از روز های روزگار ، روباه تر و تمیزی از صحرا می گذشت . یک مرتبه چیز آشنایی دید . کلاغ سیاهی بر شاخه درختی نشسته بود و قالب صابونی لای منقار داشت
. بشکنی زد و با خود گفت : « چاچاچا ! این همان کلاغ ساده است که یک بار چاچاچاش کردم و قالب پنیرش را چاچاچا ! دستم درد نکند . کارم آن قدر خوب بود که توی تمام کتاب های درسی هم قصه ما را نوشته اند . ببینم می توانم یک قصه دیگر برای کتاب ها چاچاچا کنم یا نه ! »
پیش پیش رفت و صدایش را صاف کرد و گفت : « چاچاچا ! سلام بر دوست قدیمی ! کلاغ خوش آواز ! حالت چه طوره رفیق ! »

کلاغ چپ چپ نگاهش کرد و محلش نگذاشت . روباه گفت : « دیگر برایم آواز چاچاچا نمی کنی ؟ »
کلاغ توی دلش گفت : « کور خواندی ! خیال می کنی من الاغم که گولت را بخورم !؟ نخیر بنده کلاغم ، یک کلاغ عاقل . کلاغ ها یک بار بیشتر فریب نمی خورند . »
روباه سرش را بالاتر گرفت و گفت : « لای منقارت چی داری کلاغ جان ؟ »
کلاغ چیزی نگفت و قالب صابون را سفت نگه داشت و پشتش را به روباه کرد .
روباه گفت : « چاچاچا ! با من قهری ؟ »
کلاغ آه کشید و به دور دست ها نگاه کرد . به رودخانه که مثل یک مار پیچ و تاب خورده بود .
روباه گفت : « اصلاً ناراحت نباش ! چون آن پنیری که دفعه ی قبل به من دادی اصلاً خوب نبود . »
کلاغ از این حرف عصبانی شد . ولی خود را نگه داشت و چیزی نگفت . فقط فکر کرد : « چه پر روست ! انگاری من گفتم بیا از این پنیر کوفت کن ! »

روباه دور درخت چرخید و با صدایی مهربانانه گفت : « حالا بیا با هم چاچاچا بشویم و آشتی کنیم . دراین دنیای بی وفا !!! هیچ چیز بهتر از دوستی نیست . »
کلاغ باز پشتش را به او کرد و به تپه ی سنگی خیره شد که مثل لاک پشتی زیر آفتاب لمیده بود . تصمیم گرفت پرواز کند و برود ، اما احساس کرد سنگین شده و نمی تواند بپرد . چند دقیقه ی می شد که دستشویی داشت و می خواست کارش را انجام بدهد ، ولی روباه مزاحم بود . فشار روده هایش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد .
روباه فکر کرد : « کلاغ های این دوره و زمانه چاچاچا شده اند و راحت گول نمی خورند . بهتر است از راه دیگری وارد شوم . بهداشت ! » دست را سایه بان چشم هایش کرد و گفت : « ببینم . آن صابونی که به منقار داری صابون حمام است یا رختشویی ؟ » جواب کلاغ سکوت بود . هم به خاطر حفظ صابون ، هم به خاطر دل دردی که لحظه به لحظه بیشتر می شد .
روباه ادامه داد : « هیچ می دانی صابون چه فایده هایی دارد ؟ صابون برای رعایت بهداشت و تمیزی خیلی چاچاچا است . البته یک خاصیت مهم دیگر همدارد . اگر بگویی یک جیزه چاچاچ می کنم . »

حال کلاغ لحظه به لحظه بدتر می شد . نه می توانست پرواز کند و نه بماند .
حرف های روباه ادامه داشت : « در صابون خاصیت دیگری وجود دارد که مثل یک راز می‌ ماند . همه هم از آن باخبر نیستند . تو هم نمی دانی ، چون کلاس سومی . پدربزرگ خدا بیامرزم می گفت کلاغ ها فقط بلدند صابون بخورند . در حالی که خبر ندارند اگر پرو بال سیاهشان را با آب و صابون چاچاچا کنند ، سفید سفید می شوند عینهو قو ، خیلی جالب است ، نه ؟ من پیشنهاد می کنم ... »

کلاغ دیگر تحمل نداشت . دلش نمی خواست ، ولی کاری را که نباید می کرد کرد . از همان بالا چیزهایی به درشتی و سنگینی دانه های باران بر سر روباه ریخت . بوی خیلی بدی به دماغ روباه خورد . اخم هایش در هم رفت و تقریباً جیغ زد : « این چی بود ؟ »
کلاغ از خجالت و شر مندگی سرخ شد ، هر چند که سرخی اش زیر سیاهی پرهایش دیده نمی شد . نمی دانست با چه زبانی از روباه عذر خواهی کند . هول شد و گفت : « ببخشید . »
دهان باز کردن و عذر خواهی کردن همان و افتادن صابون از لای منقارش همان .
روباه از شدت عصبانیت می لرزید : « تو روی من چاچاچا کردی ؟ »
کلاغ شاخه ی پایین تر آمد و گفت : « من جداً معذرت می ... »
صدای روباه شبیه سوت شده بود : « اگر این داستان را در کتاب ها بنویسند می دانی چه قدر آبروریزی می شود ؟ »
کلاغ گفت : « من واقعاً معذرت ... من اصلاً ... »
روباه فریاد زد : « مرده شورت را ببرند ، کلاغ بی ادب ! اصلا فکر نمی ‌کردم این قدر چاچاچا باشی . »
و دوید طرف رود خانه .
صابون روی زمین افتاده بود . کلاغ پایین آمد . صابون را به منقار گرفت و به طرف روباه پرید . در حالی که بالای سرش پرواز می کرد گفت : « بیا ! »
و صابون را پایین انداخت : « بهتر است با این صابون خودت را بشویی ! گمان می کنم صابون حمام باشد !

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:07 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها