بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

20
موجی که با ضربه صورتم خورد ناگهان فکری را مثل جرقه تو مغزم روشن کرد.
آرش و تینا درست میگفتند اگه کامران هم منو نمیخواست و برایم نقش بازی کرده بود خوب میتونستم حالش رو بگیرم .من در واقع با اینکار یک معامله ی بزرگ میکردم .اول اینکه تمام خانواده را خوشحال میکردم دوم اینکه با این ثروت زیاد میتونستم به آرزوهایی که داشتم برسم.مگه نه اینکه من همیشه میخواستم خانه ای برای بچه های بی سرپرست تهیه کنم و خودم آنها را به جاهای بالا برسانم.اینجوری بدون اینکه بخواهم از کس دیگه ای کمک بگیرم میتونم به خیلی ها مثل لیلا و هستی کمک کنم.
درسته بابا بزرگ میدونست من از این دنیا چی میخوام.هیچ چیزی مثل شاد کردن دل افراد نیازمند نمیتونست منو شاد کنه و من با اینکار میتونستم به خواسته ام برسم.گوربابای کامران کرده فکر میکنم که مثل همین حالا که توی یک خانه زندگی میکنیم یک سال هم توی فرانسه باید با هم زندگی کنیم.اگه واقعا عشقش بهم ثابت شد که چه بهتر و اگه هم نشد و تو زرد از آب در آمد من در قبال این یکسال زندگی خیلی چیزا بدست میارم بقول تینا مگه همه ازدواجها تا آخر ادامه داره.
با این فکرها به آرامش نسبی رسیدم و با سرعت هر چه تمامتر به سمت ساحل شنا کردم و وقتی با لباسهای خیس از اب بیرون آمدم تینا را دیدم که نگران کنار ساحل نشسته.
خندیدم و گفتم:چیه فکر کردی میخوام خودمو بکشم نترس من حالا حالا ها ارزو دارم و کارهای زیادی دارم.
بهمراه تینا به ویلا برگشتم و بعد از یک دوش و خوردن ناهار و کمی صحبت با دایی از آنها جدا شدیم و همراه تینا و آرش به تهران برگشتیم.توی راه یک ارامبخش خوردم و تا تهران خوابیدم.هوا تاریک شده بود تینا گفت:رسیدیم تمام راه را خواب بودی الانه که برسیم فکر کنم همه تو ویلای شما جمع باشند میخوای اگه نمیخوای با کسی روبرو بشی بریم خونه آرش اینا.
گفتم:نه من بالاخره باید با این موضوع کنار بیام.هر چه زودتر بهتر چون زودتر یکسالش هم تموم میشه.وقتی وارد شدیم اول به دیدن لیلا و هستی رفتم و وقتی هستی را در آغوش گرقتم احساس خوبی بهم دست داد و فقط به این فکر کردم که اگه برم دلم برای هستی خیلی تنگ میشه.
نیم ساعت بعد وارد ویلا شدیم و دیدم همگی جمعند.اول از همه خودم را تو بغل مامان انداختم و بعد بابا و بوسیدمشان با همگی سلام و احوالپرسی کردم و دیدم کامران نیست.
انگار اصلا منتظرم نبوده.ببخشیدی گفتم و برای تعویض لباس به اتاقم رفتم و وارد که شدم در را بستم و چراغ را روشن کردم.با دیدن کامران که کنار پنجره ی تراس ایستاده بود و سیگار میکشید یکهو جا خوردم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟
با لبخند قشنگی نگاهم کرد و نزدیکم آمد و گفت:دلم برات خیلی تنگ شده بود.لاغر شدی ژینا.با تمام اینکه با دیدنش تمام وجودم لبریز از خوشحالی شده بود و تازه فهمیدم چقدر دلتنگ صدای گرم و نگاه مهربونش بودم ولی برای اینکه از همین اول قافیه را نبازم و پررو نشه و فکر نکنه میتونه با من بازی کنه با خونسردی گفتم:از بس که تو این مدت زجر کشیدم و فکر کردم.خیلی سخته آدم تصمیم بگیره که با کسی که دوستش نداره زیر یه سقف زندگی کنه.
با درماندگی گفت:یعنی واقعا تو منو دوست نداری.
با لبخند کجی گفتم:چرا فقط مثل یک پسرعمو همین و میخوام اینو بدونی که عقد شدن من و تو دلیل یک زندگی دائمی نیست.من فقط برای اینکه بقیه را ناراحت نکنم قبول کردم به عقدت در بیام و به فرانسه بیام.در ضمن میخوام در تمام کارهای کارخانه را یاد بگیرم و با این ثروت یه خیلی ها کمک کنم .البته تو هم بی نصیب نمیمانی و به ارثیه ات میرسی و اونوقت هم من هم تو میتونیم تصمیم بگیریم با کی ازدواج کنیم و راه زندگیمان را مشخص بکنیم .با حالتی عصبانی گفت:من نمیدونم چرا تو یکهو اینجوری شدی .تو که گفتی اگه بابا اینا راضی بشن حرفی نداری لابد همه اش بخاطر اون پسره شهروزه از همون روز اول فهمیدم که...
حرفش را قطع کردم و گفتم:ببین کامران هیچ دوست ندارم فکر کنی چون قراره به اصطلاح یکسال زنت بشم برایم تصمیم بگیری یا بجایم فکر کنی یا بهم بگی باید چه کسی را دوست داشته باشم یا نداشته باشم این منم که در نهایت میگم میخوام با کی زندگی کنم و شاید هم نخوام با هیچکس زندگی کنم.
با لبخند قشنگی که دلم برایش ضعف میرفت گفت:هر چی که تو بگی قبول فقط بگذار یک کم خوب نگاهت کنم چون باید بزودی از پیشت برم.
با تعجب پرسیدم:کجا؟
آهی کشید وگفت:فرشید همون دوستم که گفتم معاون کارخانه است و گفتم اهل فال گرفتنه تماس گرفته و کفته چند تا از دستگاههای اصلی کارخانه دچار مشکل شده و قسمتی از کار کارخانه خوابیده و خواسته هر چه سریعتر برگردم تا دستگاهها را تعویض کنیم چون اینطور که میگه قابل تعمیر نیستند و باید خودم برم تا بتوانم از نایندگی اش سریعتر دستگاهها را تهیه کنم.این چند روزه هم که اینجا بمونم کلی کار لنگ میمونه.
پرسیدم:مگه خودش نمیتونه اینکار را بکنه یا عمو بره.
سرش را تکان داد و گفت:مسئول اینکارها خودم هستم .همین که فرشید تو این مدت مسئولیت همه کارها را قبول کرده بازم خیلی از کارهای خودش را کنار گذاشته تا بتونه اینهمه کار را سر و سامان بده.حالا وقتی بیای میبینی کارخانه داری کار راحتی نیست و از صبح تا شب وقتت را پر میکند.بابا هم تصمیم گرفته تو این مدت به پاریس نیاد و من و تو خودمان کارخانه را بچرخانیم میگه میخوام استراحت کنم.
یکهو نگرانی در وجودم لانه کرد و گفتم:یعنی هیچکس با من نمیاد.
خندید و گفت:پس من چیکاره ام؟
گفتم:منظورم تو نبود مثلا بابا و مامان یا مامان گل پری.
گفت:مامان بابات که کار دارند ولی شاید مامان گل پری را ازش خواهش کنی همراهت بیاد تا نترسی دختر کوچولو.
با حرص گفتم:از چی باید بترسم.
پوزخندی زد و گفت:چه میدونم شاید از من میترسی.لابد فکر میکنی میخوام بخورمت.شکلک برایش در آوردم و گفتم:آره لولو خورخوره حالا هم بهتره بری بیرون.
نزدیکم آمد و صاف توی چشمانم زل زد و گفت:حالا بالاخره چیکار میکنی.همه پایین منتظر جواب تو هستند بخصوص من که با هر تپش قلبم بیشتر دوستت دارم و میخوام زودتر زنم بشی.
در حالیکه خودم را روی مبل می انداختم گفتم:همچین میگی زنم هر کی ندونه فکر میکنه ازدواج ما مثل بقیه است نه آقا این فقط یک معامله است.
لبخند کجی زد و جلوی پایم زانو زد و گفت:باشه تو بگو معامله.حالا میخوام از این خانم خوشگل و زیبا تقاضا کنم این عاشق سینه چاک را از خود نرانید و رحمی بهش کنید و تقاضای ازدواجش را بپذیرید.
در حالیکه آرزو داشتم این لحظه در جوابش منهم شادی ام را نشان بدهم سعی کردم هیجانی در صدایم نباشد و خیلی خونسرد گفتم:اگه شرایط منو بپذیری قبول میکنم
در همان حالت زانو زده گفت:باشه هر شرطی.
مکثی کردم و گفتم:اول اینکه مهر من باید تمام ارثیه ای باشد که از بابا بزرگ بتو میرسه.
چشمهایش برقی زد و با خنده گفت:چیه میخوای مهرت را اجرا بگذاری و وارث کل ثروت بشی؟
در حالیکه سعی میکردم برق شیطنت چشمهایم را خاموش کنم گفتم:تو اینطور فرض کن قبول داری؟

دستهایش را روی چشم هایش گذاشت و گفت:«به روی چشم هایم»با این حرفش کمی آرام تر شدم و با خودم گفتم:«پس می شه امیدوار شد که منو به خاطر پول نخواسته باشه شایدم فکر می کنه من هیچ وقت مهرم را نمی خواهم.»
پرسید:«به چی فکر می کنی.آیا شرط دیگه ای هم هست.»
آروم در حالی که سختم بود اینو بگم گفتم:«آره،شرط مهم تر اینه که من و تو قراره بهم نامحرم باشیم ولی مثل دو تا حواهر و برادر باشیم نه زن و شوهر.»
اخم هایش در هم رفت و گفت:«می دونی داری چی از من می خوای.من برای رسیدن به تو ثانیه شماری کردم حالا تو...»
حرفش رو قطع کردم و گفتم:«من که از اون اول گفتم این ازدواج را فقط به خاطر بقیه خانواده انجام می دم و بعد از یک سال تصمیمم را برای ماندن یا رفتن می گیرم پس نمی خوام با زن و شوهر واقعی شدن غل و زنجیری به پاهای خودمان بزنیم.می خوام با راحتی و بدون هیچ مسئولیتی نسبت بهم تصمیم بگیریم.می دونی که من هنوز با شهروز هم صحبت نکردم.شاید هم تو این مدت نسبت به کس دیگه ای احساس پیدا کردم دلم نمی خواد این عقد باعث از بین رفتن آینده ی هر دو ما شود.فکر نمی کنم کار سختی باشه در قبال بدست آوردن این همه ثروت.»
با صدای گرمی که رنج درون آن به وضوح معلوم بود و دلم را می لرزاند گفت:«یعنی من را فقط به خاطر رسیدن به ثروت می خواهی که منم تو را این طور بخوام.»
با مکثی در حالی که سعی می کردم دقیقاً عکس العملش را در مقابل حرفم ببینم گفتم:«آره.من دلم می خواد آزادی داشته باشم تا بتونم با هر کسی که دلم بخواد زندگی کنم حالا شهروز باشه یا هر کس دیگه.این شرط دوم منه.»
از چشمانش آنچنان آتش حسد زبانه کشید که عرق بر تنش نشست و رگ های گردنش متورم شد و صورتش از خشم سرخ شد و با صدایی که از خشم می لرزی گفت:«تو بی انصاف ترین و بی رحم ترین و لجباز ترین دختری هستی که من دیده ام»
و از جایش بلند شد و با عصبانیت شروع به قدم زدن در اتاق کرد و یکهو با خشم به سمتم خم شد.ترسیده بودم.تا حالا این جوری ندیده بودمش.شراره خشم توی چشمانش زبانه می کشید ولی با صدایی که هنوز گرم و مهربان بود ولی با لحنی که رنج در آن به وضوح شنیده می شد گفت:«می دونی چقدر دوستت دارم ولی نمی دونم چرا با من این طور رفتار می کنی.ولی برای اینکه بهت ثابت کنم اون قدر عاشقتم که حاضر نیستم ناراحتی ات رو ببینم باشه هر چی تو بگی و بخوای قبوله.»نمی ئونستم به نگاه خشمگینش اعتماد کنم یا به لحن گرم و مهربانش.
با صدایی که سعی می کردم خیلی آروم باشه گفتم:«این طوری که تو روی من خم شدی کم مونده که منو بکشی.»
حنده تلخی کرد و گفت:«اگه من دلشو داشتم که تو را بکشم که خوب بود.بدبختی من اینه که طاقت ناراحتی ات را هم ندارم»و به سمت در رفت و گفت:«من می رم پایین.همه برای شام منتظرند زود بیا.»
دستگیره در را چرخاند و یکهو به سمتم برگشت و نگاه ملتمسانه اش را به صورتم دوخت و گفت:«ژینا،اگه من کاری کردم که دلخور شدی بهم بگو.خودت می دونی داری چی به سرم میاری.بیشتر از این نابودم نکن»و از اتاقم خارج شد.به اشک های حلقه زده در چشمانم اجازه ی فرو ریختن را دادم و روی صورتم جاری شدند.خودم هم نمی دانستم چرا این طور زجرش می دم.
ولی هر کاری می کردم که بهش اطمینان کنم توی دلم آشوب به پا می شد و دوباره همان فکرها در سرم می چرخید.یواش یواش گریه ام تبدیل به هق هق شد و هر چی سعی می کردم خودم را آروم کنم موفق نمی شدم.
با تکان دستی سرم را بالا گرفتم و از پشت پرده های اشک مامانم را دیدم که موهایم را نوازش می کرد و گفت:«عزیز دلم.من که گفتم هیچ اجباری تو این کار نیست و اگه تو نخوای هیچ کس نمی تونه مجبورت کنه.من و بابات همیشه پشت تو هستیم.»
سعی کردم نفس عمیقی بکشم و گفتم:«نمی دونم مامان چرا این طوری شدم.من خودم به تینا و آرش گفتم که قبوله.فقط به شرط این که این یک عقد باشه نه عروسی.اگه تصمیم گرفتم با کامران زندگی کنم اون موقع عروسی می گیریم.»
مامان گفت:«ولی بازم اگه نخوای با اون زندگی کنی این تویی که ضربه می خوری.»
لبخندی روی صورتم نشاندم و گفتم:«اشکالی نداره عوضش خیلی از کارهایی که می خوام انجام بدم را می توانم بدون درد سر انجام بدم و نقشه هایم را عملی کنم.»
مامان صورتم را بوسید و گفت:«هیچ وقت فکر نمی کردم تو را با ناراحتی سر سفره ی عقد ببینم.همیشه برایت بهترین ها را آرزو داشتم.»برای این که بیشتر از این ناراحتش نکنم از جایم بلند شدم و در آغوش گرفتمش و گفتم:«مامان یادت رفته که ازدواج با کامران آرزوی هر کدام از دخترهای فامیله.حالا که این شازده نصیب من شده شاید منم خوشبخت بشم.خدا را چه دیدی.»
مامان محکم فشارم داد و گفت:«امیدوارم که خوشبخت بشی و این فداکاری ات بی پاداش نماند.»
خندیدم و گفتم:«ولی مامان من بیشتر برای این که بتونم بچه هایی مثل هستی را توی خونه ی خوبی بزرگ کنم این تصمیم را گرفتم.»
مامان با خنده گفت:«من قربون اون دل مهربون دختر نازم برم که همیشه به فکر همه هست.تو مثل اسمت زندگی و حیات به دیگران هدیه می کنی.»
به همراه مامان پایین رفتم و شام را که حاضر بود خوردیم.بعد از شام مامان گل پری گفت:«همین جا دارم به همه ی شماها می گم که اگه قدر فداکاری ژینا خیلی نا سپاسید.»
یکهو مهوش گفت:«اینم از شانس بد ماست.چی می شد بابابزرگ این طوری وصیت نمی کرد.اون موقع نه ژینا مجبور بود با کامران ازدواج کند نه این طور همه چیز بهم می ریخت.»
مامان گل پری گفت:«ولی ژینا هنوزم مجبور نیست این کار را بکند و اگه تن به این کار بده داره خودش را فدی همه ی شماها میکند.»
شاکت نشسته بودم که عمه پریوش از جایش بلند شد و به سمتم آمد و گونه هایم را بوسید و گفت:«عمه جون من از طرف همه به خاطر این که قبول کردی آینده ات را به خاطر ماها عوض کنی ازت ممنونم.این حرف همگی ماست.»
رو به عمه گفتم:«من به خاطر تشکر این کار را نکردم.نمی خوام خانواده دچار مشکلی بشه.»ولی من به کامرانم گفتم:«نمی تونم تنهایی به پاریس برم.یک کمی می ترسم.»
کامران بلافاصله گفت:«مامان گل پری چاره ی این کار دست شما است اگه قبول کنید.با ژینا به پاریس بیایید مشکل ترس و دلتنگی اش حل می شود.»
مامان گفت:«راست می گه.این جوری خیال منم راحت تره.»
همه موافق بودند و مامان گل پری هم قبول کرد.عمو کنارم روی مبل نشست و سرم را روی سینه اش فشرد و موهایم را بوسید و گفت:«هیچ وقت فکر نمی کردم تو عروسم بشی ولی حالا خیلی خوشحالم.چون از تو هیچ کس برایم عزیزتر نبود.»
بابا اخمی کرد و گفت:«پدرام این عروسی فقط یک نمایش برای آقای کریمی است و یک ساله تمام می شود.ما قول و قرار هایمان را گذاشتیم.
بابا اخمی کرد و گفت:«پدرام این عروسی فقط یک نمایش برای آقای کریمی است و یک ساله تمام می شود.ما قول و قرارهایمان را پذاشتیم.یادت که نرفته.»
عمو خندید و گفت:«درسته.ولی حالا که تو این یک سال عروسمه.شایدم خدا خواست و تو این مدت محبت کامران هم تو دل ژینا افتاد و یاد شهروز از سرش رفت.
منم مثل تو دلم نمی خواست کامران تو ازدواجش شکست بخورد و طلاق بگیرد.ولی حالا که یک سال است و تا سال دیگه خدا بزرگه.»
کامران رو به بابا گفت:«عمو جان ژینا به عنوان مهریه اش تمام ارثیه ای که به من میرسه را می خواهد و من قبول کردم.»
صدای زمزمه ی همگی بلند شد که این دیگه چه صیغه ای است.بابا رو به من گفت:«ژینا جان،طبق وصیت بابا بزرگ اختیار فروش اموال کامران هم بدست توست.فکر می کنم می ترسیده،شاید کامران جوانی کند و سریع بخواهد اموالش را بفروشد.پس بنابراین لزومی نداره این شرط رو بگذاریم.»
با تمام این که حرف به مذاقم خوش نیامده بود ولی قبول کردم و قرار شد به تعداد سال های تولدم سکه مهرم کنند.
مامان گل پری گفت:«بهتره برای پس فردا عقد کنیم و فردا هم بریم خرید کنیم.»
من مخالفت کردم و گفتم:«اگه قراره این یک عروسی سوری باشد دیگه چه احتیاجی به خرید و این چیزهاست.»
مامان گفت:«هر چه باشد من دوست ندارم بدون هیچ مراسمی یا خریدی این عقد بسته شودوشگون ندارد.»
به خاطر مامان قبول کردم و بعد خستگی را بهانه کردم و به اتاقم رفتم.
تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و صبح به زور از خواب بیدار شدم.بعد از خوردن صبحانه همراه کامران شدم و بدون این که بپرسم کجا می رود به خیابان چشم دوختم.
چقدر آرزوها برای این روزها داشتم ولی دلم مثل سنگ خارا سخت شده بود و هیچ هیجانی نداشتم.
وقتی کامران ماشین را پارک کرد تازه نگاهی به دوروبرم کردم و دیدم تو میدان محسنی هستیم و کامران با لبخند قشنگی گفت:«اگه فکرهایت تو اون سر کوچولویت تمام شده افتخار می دی بریم حلقه انتخاب کنیم.»
نگاهش پر از شور و هیجان بود.نخواستم دلش را بشکنم و این روزها را برایش تلخ کنم.شاید هم من در موردش اشتباه فکر می کردم پس نباید زیاده روی می کردم.همراهش شدم و پشت ویترین ها را نگاه کردم.بعد از چند مغازه بالاخره کامران حلقه ای را نشان داد و گفت:«می پسندی.»
سلیقه اش حرف نداشت و واقعاً زیبا بود.خندیدم و گفتم:«حتماً حلقه ی مردانه ی کناری را هم برای خودت می خواهی.»
با خنده گفت:«اگه تو برایم بخری بله.این حلقه ها جفته.»
یکهو یادم آمد که من اصلاً کیفم را هم همراهم نیاورده ام گفتم:« ای وای کیفم را خانه جا گذاشتم.»
خنده ی بلندی کرد و گفت:«لابد با پول توی کیفت می خواستی برام بخریش.»
از حرف خودم خنده ام گرفت و گفتم:«من که فعلاً خودم و آینده ام را به دست تو سپردم انگار از قبل پول هایم را هم به تو دادم.»
خندید و گفت:«باشه خانم مایه دار.هر چی باشه پایت حساب می کنم و ازت می گیرم.»
گفتم:«قبوله.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گفتم:«قبوله.»
شادی و نشاطش کم کم به من هم سرایت کرد و همراهش شدم.بعد از خرید حلقه ها به سراغ لباس رفتیم و کامران کت و شلوار مشکی با بلوز سفید و کراوات زرشکی برداشت و به اصرار کامران من هم پیراهن سفید ساتن که ریش با حریر ظریفی پوشانده شده بود برداشتم.
کامران نیم تاجی را هم به انتخاب خودش برداشت و من اعتراض کردم که ما که عروسی نمی کنیم که تاج برداشتی و کامران اخم شیرین کرد و گفت:«من که نگفتم تور سرت بیندازی.دلم می خواد روی موهایت تاج داشته باشی.
تسلیم شدم و گذاشتم.هر کاری دلش می خواد انجام بده.یاد خرید آرش و تینا افتادم و گفتم:«روز خرید تینا ما هم همراهشان بودیم ولی امروز هیچ کس با ما نیامد.»
نگاهی عمیقی به صورتم انداخت و گفت:«آخه عروس اون روز مخالفت با ازدواجش نداشت ولی عروس من نمی دونم به کدام گناه ناکرده بر دامادش خشم گرفته و می گه نمی خوادش.خب بقیه هم به این ازدواج به صورت یک معامله نگاه می کنند.»
نگاهم را از نگاهش دزدیدم و با اخم گفتم:«کامران خواهش می کنم.دوباره شروع نکن.»
دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:«باشه.تو فقط اخمو و ناراحت نباش. من چیز بیشتری نمی خوام.»
کلی خرید کردیم و من یک عالمه لباس و اسباب بازی هم برای هستی گرفتم و کامران خندید و گفت:«فکر می کنی اگه تو نباشی دیگه کسی برای هستی خرید نمی کنه.»
گفتم:ندلم می خواد خودم برایش خرید کنم.خرید برای بچه کوچولوها لذت خاصی بهم می ده.راستی کامران ساعت از دو هم گذشته من حسابی گرسنه ام.»محکم به پیشانی اش کوبید و گفت:نمنو ببخش.آن قدر خوشحال بودم که پاک حواسم رفت.حالا بریم دربند یا جای دیگه.»
وقتی رسیدیم ساعت از سه گذشته بود و به رستورانی رفتیم که همان اوایل با هم رفته بودیم.
کامران با خوشحالی گفت:«جای دفعه ی قبلی هم خالیست»و همان جا نشستیم. سفارش غذا دادیم و کامران درغذای من شریک شد و خندید و گفت:«از این به بعد باید عادت کنی از غذایم بخوری و به غذایت هم ناخنک می زنم.»
وقتی کامران رفت سفارش قلیان بده یاد اون شب افتادم که روی همین نیمکت از خدا خواسته بودم کاری کنه که من و کامران بهم برسیم و حالا

خدا آرزویم را برآورده کرده بود ولی من ناشکر داشتم با دست های خودم روزهای خوب زندگیم را خراب می کردم. با خودم عهد بستم که حداقل این چند روزه ی عقد با کامران را بدخلقی نکنم و وقتی به فرانسه رفتم یواش یواش تحقیقاتم را کامل کنم و ببینم کامران با کس دیگه ای بوده یا نه. بالاخره معلوم میشه.
کامران کنارم نشست و گفت: اینم یک قلیان چاق شده. فقط کم بکش که فشارت نیافته.
بعد از دو پک سر قلیان را به دست کامران دادم و گفتم: می ترسم بیشتر بکشم. خودت بکش.
سینی چای را جلویم هل داد و گفت: پس یک چایی بریز که خیلی می چسبد.
در حال چای خوردن به یاد شهروز افتادم و رو به کامران گفتم: کامران؟
با تعجب گفت: جانم.
با خجالت گفتم: می شه این قدر بهمن محبت نکنی.
با تعجب گفت: چرا؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: من الان تو فکر شهروز بودم و این که چطور بهش بگم اون وقت تو در جواب من جانم می گویی. خب من احساس عذاب وجدان می کنم.
خنده ی بلندی کرد و گفت: تو همیشه و در همه حال جان منی. این که تو فکرت چی می گذره ربطی به این موضوع نداره. با تمام اینکه سخته ولی من شرط تو را قبول کردم ولی مطمئن باش اینقدر بهت محبت می کنم که دیگه نخوای به کس دیگه ای جز من فکر کنی.
با اخم گفتم: ولی من می خوام خودم تصمیم بگیرم.
خندید و گفت: خب بگیر دختر کوچولو. من که باهات شرط نککردم که تو این مدت دوستت نداشته باشم یا بهت محبت نکنم.
گفتم: تو دیگه خیلی پررویی. هر مرد دیگه ای بود از فکرش هم زنش را خفه می کرد و تو با این راحتی درباره اش حرف می زنی.
بادی به غبغب انداخت و گفت: به قول خودت ازدواج من وتو یک ازدواج عادی نیست. پس هیچ دیگه اش هم مثل ازدواج های دیگه نیست. در ثانی من که تا دیروز راهی برای رسیدن به تو جلوی پایم نبود حالا یک زندگی یک ساله برایم مثل بهشته حتی اگه قرار باشه با همه ی بداخلاقی ها و شرایط تو بسازم. دیگه چی می خوای.
با لبخندی نگاهش کردم و گفتم: اگه اخرش هم مثل برادرم دوستت داشته باشم چی؟
آه عمیقی کشید و گفت:اون وقت میگم با سرنوشت نمی شه جنگید.
خندیدم و گفتم: هیچ فکرش را هم نمی کردم که روزی بخوان این عشق ممنوعه را که از بچگی توی گوشم خوانده بودند که نباید فکرش را هم بکنم، بپذیرم. عشق یک خواهر به برادر خیلی بده، نه؟
آهی کشید و گفت: بله. اگر واقعا خواهر و برادر باشند . ولی تو که خواهرم نبودی.
با شیطنت گفتم: ولی از نظر همه بودم. مگه نه.
با خنده گفت: گور بابای همه. حالا که تو داری زن من می شی.
با دست اشاره کردم که دیگه نگو.
و پرسیدم: تو کی میری؟
فکری کرد و گفت: سه روز دیگه و تو هم یک هفته دیگه باید پیش من باشی. پس چهارروز نمی بینمت. راستی توی چند روزه می خوای چی کار کنی؟
فکری کردم وگفتم: اول باید از دانشگاه مرخصی بگیرم. بعدش هم با دوستام خداحافظی کنم. باید به کمیته امداد هم سر بزنم و ببینم باید ماهانه چقدر برای بچه ها بفرستم. چون صبح مامان گل پری گفت: از این به بعد مسولیت این کار هم با منه.
کامران فکری کرد و گفت: پس قبل از اینکه من برم با هم بریم. خیلی دلم می خواد ببینم چطور جایی است.
گفتم: باشه، حالا بهتره برگردیم خونه.
با اخمی گفت: نه دیگه. امروز اخرین روز مجردی جفتمون است. بهتره با هم خوش باشیم.
گفتم: پس پاشو بریم تو کوچه پس کوچه های دربند و نیاوران با متشین دور بزنیم.
به دنبالم راه افتاد و سوار ماشین شدیم و سرازیر شدیم.
به ظهیرالدوله که رسیدیم گفتم: کامران بیا بریم سر خاک بابابزرگ.
توی خیابان پیچیده و پارک کرد و با هم وارد قبرستان قدیمی ظهیرالدوله شدیم. ت قسمت خانگاه چند درویش در حال رفت و آمد بودند.
کامران پرسید: چطور هنوز این جا اجازه دفن می دهند؟
گفتم: بابابزرگ از زمانهای دور برای خودش و مامان گل پری کنار همسر اولش قبر خریده بود.
سر قبر بابابزرگ فاتحه خواندیم و توی دلم بهش گفتم برام دعا کند که کامران واقعا دوستم داشته باشد و زندگی خوب و خوش شود و منم بتونم با کارهایم به هدف های بابابزرگ کمک کنم. بعد از ان سر قبر فروغ فرخزاد رفتیم و فاتحه ای خواندیم و خارج شدیم.
کامران گفت: راست گفته اند که هر وقت خیلی شاد یا خیلی ناراحت هستی سری به قبرستان بزن. واقعا در هر صورت ادم احساس سبکی می کنه.
بعد از کمی گردش گفتم: بریم خونه. من خیلی اضطراب دارم.
نگاه شیطنت امیزی بهم کرد و گفت: چرا؟ من که نمی خوام مثل بقیه دامادها تو را به خانه ام ببرم.
از حرفش سرخ شدم و بعد با یادآوری اینکه تا چند روز دیگه باید به فرانسه برم. گفتم: تو که عقد کرده اش را می خواهی ببری تو خانه ات آن هم تو یک کشور غریب.
با نگاهی پر از تمنا گفت: اگه تو قبول می کردی من عروس خانه ام را به همراهم می بردم.
با التماس نگاهش کردم و گفتم: کامران. من همین حالاش هم حالم بد است. هی سر به سرم نگذار.
با مهربونی گفت: باشه. من دیگه چیزی نمی گم. خانم خوشگلم را پیش مامانش می برم تا خوب از این روزها استفاده کند و کمتر دلتنگی کند.
وای که خوب حرف دلم را می فهمید. من چطور می توانستم این مه مدت از مامان اینا دور باشم. وقتی رسیدیم اول با کامران پیش لیلا رفتیم و خریدهای هستی را دادم و به لیلا گفتم که فردا اون هم با هستی سر عقد بیایند. لیلا صورتم را بوسید و گفت: امیدوارم خوشبخت بشی و این یک ازدواج پایدار باشه.
خاتون گفته این یک ازدواج یک ساله است ولی من ارزو می کنم که هر دویتان در کنار هم احساس ارامش کنید و همیشه کنار هم باشید ولی بهتره من نیام چون میگن خوبیت نداره که یک زن بیوه سر عقد کسی باشه.
گفتم: این حرفها همش خرافات هست. پس در اینصورت مامان گل پری هم نباید سر سفره بیاید هرچند که این همه اش یک عقد سوری است. ولی برای هستی دلم خیلی تنگ می شه.
بعد به خانه رفتیم و دیدیم ارش و تینا هم امده اند. تینا خریدهایم را بیرون ریخت و با شادی و خنده به همه نشان داد و می دیدم که مامان هم شاد است و هم نگاهش پر از حسرت.
آخر سر طاقت نیاورد و اشک هایش جاری شد و گفت: ای کاش این خریدها پشتش یک عروسی واقعی بود.
مامان گل پری دلداریش کرد و گفت: عزیزم این مثل یک نامزدی می مونه و اگه بخوان می شه که این تبدیل به یک عروسی واقعی بشه.
کامران رو به مامان گل پری گفت: برای شهروز چی کار کردید. ژینا میگه چطور بهش بگه؟
مامان گل پری گفت: من امروز به ترگل گفتم و موضوع را برایش توضیح دادم و اونم عصری تماس گرفت و گفت شهوز ناراحت شده ولی گفته این یک سال صبر می کنه و منتظر جواب ژینا می مونه. حالا که اینطور شده مجبوره که تحمل کنه.
کامران پوزخندی زد و گفت: ازدواج ما رو باش. هنوز عقد نکرده مردم منتظر جدا شدن زن ما هستند. برایمان نقشه می کشند تا وقت جدایی سر برسد.
عمو گفت: حالا به این حرف ها فکر نکنید. شما دو تا باید به فکر فردا باشید و اصلا به سال دیگه و شهروز و هر ادم دیگه ای فکر نکنید.
با تینا به اتاقم رفتم و تینا مرتب سعی می کرد دلداری ام بدهد و مطمئنم کند که کامران واقعا دوستم داره با اهی بلند گفتم: خدا کنه. خودت که بهتر می دونی من از خدامه که بهم ثابت بشه اشتباه کردم.
وقتی کامران بالا امد و صوایمان کرد که شام حاضره به پایین رفتم و آخرین شام مجردی را خوردیم.
توی نگاهم مامان دلشوره می دیدم و نگاه بابا مثل بچگی هایم که مریض می شدم پر از نگرانی بود.
تینا و ارش مرتب سعی می کردند جو را شاد کنند. ان شب هم با تمام دلشوره ها نگرانی هایم به سر آمد و روز دهم شهریور رسید. صبح با نوازش دستهای گرم مامان چشمهایم را گشودم و مامان را در اغوش کشیدم. حس از دست دادن من رو داشت مثل من. سرم را سخت به سینه اش فشردم. سرم را بالا گرفت و گفت: گریه نکنی ها. شکون نداره. من همیشه برای همچین روزهایی ارزو داشتم. ولی نمی خوام با همه ی این فکرها و نگرانی ها که برای آینده تو دارم امروز را خراب کنم. پاشو که خیلی کار داریم.
بعد از حاضر شدن به پایین رفتم و با همه صبحانه خوردیم. چشمم که به لبان خندان کامران می افتاد دلم بیشتر شور می زد. با خودم می گفتم: نکنه به حرف هایش عمل نکند و بعد از عقد بگه تو حالا زن منی و قانونا هر کاری دلم بخواد می کنم. نکنه تو کشور غریب هر طور دلش می خواد با من رفتار کنه.
همچین حواسم پرت بود که چایی ا روی دستم ریختم و بلند ناله کردم آخ سوختم. صدای خنده همگی بلند شد و کامران بلافاصله از جایش پرید و دستم را گرفت و نگاه کرد و گفت: چیزی نشده. زیاد داغ نبوده.
عمو خندید و گفت: از قدیم دامادها چایی را روی خودشان می ریختند تو چرا چایی را ریختی.
گفتم: عمو من می ترسم.
بابا از جایش بلند شد و سرم را در اغوش گرفت و گفت: بابایی الان هم اگه پشیمونی بگو.
خودم را لوس کردم و گفتم: نه ولی می ترسم.
مامان گلپری گفت: همه دختر و پسرها سر سفره عقد می ترسند. الان اگه تو دل کامران هم باشی می بینی که داره می لرزه.
کامران خندید و گفت: آره ولی مال من از عشق می لرزه نه از ترس.
اخمی بهش کردم و گفتم: منو دست میندازی. نگذار بزنم تو برجکتحالت گرفته بشه ها.
خندید و دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: من لال بشم خوبه. شما راضی هستید.
فکری کردم و گفتم : نه بابا. ااگه لال بشی تو غربت با کی حرف بزنم.
با لبخند گفت: با جای شکرش باقیه. منو به خاطر هم صحبتی تحمل می کنی.
مامان گفت: بهتره عجله کنید و به ارایشگاه برید.
با اعتراض گفتم: مامان
اخمی کرد و گفت: حرف نباشه. نمی شه که همین طوری باشی. اینو باید به عنوان یه نامزدی کوچک قبول کنی تا بعد یک سال هر کاری دلت خواست بکن. خواستی جدا بشو و خواستی جشن عقد بگیر. خواستی هم یک دفعه عروسی بگیر. حالا پاشو برو که دیر می شه.
توی راه کامران مداوم زمزمه های عاشقانه می کرد و من همه را مثل همهمه ای دور می شنیدم و غرق در رویاهای شیرین و کابوس های وحشتناکی که با هم در سر در حال جنگ بودند شده بودم تا با تکان دادن دست کامران به خودم اومدم. یدم به ارایشگاه رسیدیم و تینا دم در منتظرمه. مدام به تینا غر می زدم . تینا گفت: ای خدا، خودت به این دختر عقل بده. خدا یک عالمه پول و یک پسر خوشگل انداخته تو بغلش. بازم این ناشکره.
دیدم تینا بی راه نمی گه. من خیلی دارم ناشکری می کنم و خودم می خواستم که این امتحان را از سر بگذرانم. وقتی کارم تموم شد و تو اینه نگاه کردیم دیدم از همیشه خوشگل تر شدم. نیم تاج روی موهایم با لباسم هماهنگ داشت و تینا هم که حاظر شده بود با سوتی گفت: این جوری که تو خوشگل شدی کامران بیچاره سکته می کنه.
و نگاهی به غذایم که نخورده برجا مانده بود کرد و گفت: ناهارت را که هنوز نخوردی. فشارت پایین نمیاد.
گفتم: از بس اضطراب دارم اشتها ندارم.
خنده ای کرد و گفت: یادته وقتی من اضطراب داشتم تو چقدر خونسرد بودی.
گفتم: قضیه من با تو فرق می کنه. تو به کاری که کردی مطمئن بودی ولی من هنوزم شک دارم.
کامرام به دنبالمان آمده بود و وقتی منو دید گفت: آخ. قلبم.
با تشویش پرسیدم: چی شده؟ گفت: داره قلبم از سینه بیرون میاد وای که چه خوشگل شدی.
با ناز پرسیدم: مگه دفعه اولته که منو می بینی.
آه عمیقی ککشید گفت: نه، ولی اینوطری ندیده بودمت.
تینا پرسید: پس چرا کامران حاضر نشدی؟
کامران گفت: اینقدر عجله داشتم که بیام گفتم وقتی رسیدم خونه سریع لباس می پوشم.
توی ماشین مرتب نگاهم می کرد و لبخند می زد.وقتی رسیدیم خاتون با اسپند به استقبالمان امد و مامان با دیدنم اشک شوق در چشمانش نشست و در اغوشم گرفت.
همه خانواده آمده بودند و دایی و پروانه هم از راه رسیده بودند.
خاله گفت: انشالله همه چی اونجوری بشه که خودت می خوای.
کامران تو چند لحظه لباسهایش را عوض کرده بود و موهای خوش حالتش را روی پیشانی اش ریخته بود و ادکلن مخصوص خودش را خالی کرده بود. نگاهم که بهش افتاد دلم لرزید و از خدا خواستم ایم موجود دوست داشتنی واقعا مال خودم باشه و منو برای خودم خواسته باشه.
نگاه قشنگش را که دلم را می برد به صورتم دوخت و گفتک بهتره بیایی اینجا بشینیم تا عاقد خطبه را بخواند. ولی عاقد گفت: اول دفترها را امضا کنید.
و بعد از آن وقتی سوال کرد که وکیلم یا نه دوبار تینا و مهوش و مریم با خنده مرا به گل چینی فرستادند. دستهایم یخ کرده بود و تپش قلبم بالا رفته بود.
انگار صدای عاقد را دیگر نمی شنیدم که دست گرم کامران دستم را فشرد و گفت: ژینا حالت خوبه. دست هایت یخ کرده. چرا جواب نمی دی. نکنه پشیمون شدی.
با بهت به دستم که در دستش بود نگاه کردم و گر گرفتم. نگاهی به صورت بابا و مامان انداختم که دیدم با سر اشاره می کنند که می تونم جواب بدم. عاقد برای بار چهارم پرسید: وکیلم؟
با صدایی که از ته چاه میامد گفتم: بله.
همگی دست زدند و تبریک گفتند. احساس کردم صورتم داغ شده و به کامران که بوسه ای بر گونه ام نشانده بود اخمی کردم و از خجالت سرم را پایین انداختم. تینا حلقه ها را آورد و اول کامران به دستم کرد و بعد هم من به دست او.
بابا و مامان همگی در آغوشم گرفتند و از بغل یکی به بغل آن یکی پاس داده می شدم.
بابک و مانی موزیک روشن کردند و دوتایی شروع به رقصیدن کردند و دخترها را هم وسط کشیدند. آرش هم دست منو و کامران را گرفت و به وسط برد.
کامران در حالی که دستم را گرفته بود شاد و خوشحال سعی داشت منو به رقص بیاره. ولی من هنوزم تو حال خودم بودم. در اثر هیجان و اضطراب زیادی که داشتم و غذا نخوردن صبح احساس کردم حالم بد است و روی اولین مبلی که کنارم بود ولو شدم.
کامران با نگرانی رسید: چی شده؟ گفتم: فکر کنم فشارم پایین اومده.
بلافاصله رفت و با لیوانی شربت و کیک برگشت و به زور به خوردم داد. وقتی بچه ها خسته شدند مامان گل پری گفت: بچه ها بیایید کیک بخورید رقص و پایکوبی را هم بگذارید برای عروسی واقعی. مگه نمی بینید ژینا حالش خوب نیست. بچه ام رنگ و رویش پریده.
مامان با نگرانی به طرفم آمد که تینا گفت: آخه ظهر نهار نخورده.
مامان با اخم گفت: اگه قرار باشه از الان بچه بازی دربیاری بهتره که اصلا نری.
گفتم: آخه اشتها نداشتم.
کامران با محبت گفت: زن عمو نگران نباشید خودم مواظبش هستمو تپل و مپل تحویلتان می دمش.
مامان خندید و صورت کامران را بوسید و گفت: تو هم از ححالا واقعا پسر من شدی. نمی دونم بگم خواهرت رو سپردم دستت یا زنت را.
کامران اخم شیرینی کرد و گفت: وای زن عمو بذارید من امید وار باشم که ژینا برای همیشه زنم می شه و کنارم می مونه.
و دستش را دور بازویم حلقه کرد و بازویم را فشرد. از کارهایش حالت سردرگمی پیدا کرده بودم. فشار دستش خون را در رگهایم به جریان انداخت و در عین اینکه از فشار دستش لذت بردم ولی احساس کلافگی می کردم. فکر نمی کردم کامران بخواد به این سرعت خودمونی رفتار کند. با ناراحتی بازویم را ازاد کردم و ازش دور شدم.
تینا به ستم آمد و گفت:« چیه گرفته ای.» با دلواپسی گفتم:« آخه کامران مرتب سعی داره دستم یا بازویم را بگیرد و بعد از خطبه هم صورتم را بوسید.»
تینا خنده ی بلندی کرد و گفت:« خب بگیره. حقش است. حالا اون بهت محرم شده. مثل من و آرش. البته اولش سخته آدم حس کنه یک مرد بهش دست بزند ولی به این فکر کنی که اون مرد محرم توست دیگه ناراحت که نمی شی هیچ از حمایت و گرمی دستش لذت هم می بری. این حسی است که خداوند در وجود ما آدم ها گذاشته تا از محرم های هم لذت ببریم.»
با کلافگی گفتم:« می دونم. بچه که نیستم ولی من می ترسم که کامران با همین رفتارهایش بخواد منو به خودش وابسته کنه و نگذارد درست تصمیم بگیرم یا اینکه یکهو بخواد با من مثل زن واقعی اش رفتار کند و از این فکر تمام صورتم سرخ شد.»
تینا با خنده و نگاه شیطنت بار گفت:«خب مگه تو زن واقعیش نیستی.»پایم را روی زمین کوبیدم و با حرص گفتم:«برو خودت رو مسخره کن .تو که می دونی منظورم چیه.»
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و گفت:«شوخی می کنم. خیالت راحت باشه.»نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«خدا کنه.»
موقع شام بود و مامان شام مفصلی تهیه دیده بود ولی آرش گفت:«قبل از شام بهتره همگی عکس بگیریم.»گفتم:«تو که همان اول کلی عکس انداختی.»گفت:«اونا عکس های موقع عقد بود.حالا بگذار من بگیرم.این ها همه اش یادگار می ماند.»
در دلم خندیدم و گفتم:«نگار همه امیدوارند که این ازدواج ماندگار بشه جز من بیچاره که تو دلم غوغا به پاست.»
با همگی عکس انداختم و موقع شام کامران برای من وخودش کشید و منو به همراه خودش به حیاط برد و روی صندلی کنارم نشست و قاشق را پر کرد و به سمتم گرفت وگفت:«دهانت را باز کن تا خودم اولین قاشق را در دهانت بگذارم.»
خندیدم و گفتم:«کامران لوس نشو این کارها مال جلوی دوربین است.»با نرمی گفت:«دستم را رد نکن.»قبول کردم و غذا را خوردم و کامران به صورتم زل زده بود و نگاهم می کرد.
گفتم:«چرا این طوری نگاهم می کنی.»با خنده ی قشنگی گفت:«برای اینکه می خواهم این لحظه ها و این صورت زیبا را در ذهنم ثبت کنم.»گفتم:« ولی این طوری غذایت سرد می شه.»با خنده کمی غذا خورد و گفت:« تو باید بیشتر بخوری تا وقتی میای پاریس قوای کافی برای کار در کارخانه را داشته باشی.»
خندیدم و گفتم:«مگه قراره کارگری کنم.»لیوان نوشابه اش را سر کشید و گفت:«مدیریت هم خیلی کار سختی است.»و دستش را دور شانه ام حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید و بوسه ای بر گونه ام زد.
نگاهم را پایین انداختم و آروم گفتم:«کامی.»گفت:«جان کامی.»گفتم:«من از این نزدیک شدن به تو احساس خجالت می کنم.»
بلند خندید و گفت:«من قربون خجالت این خانوم خوشگله برم.»و دستم را بوسید و گفت:«اینم برای این که زودتر به من و بوسه هایم عادت کنی.دیگه این یکی را نمی توانی ازم بگیری.»و سیگاری آتش زد و دودش را به هوا فرستاد.
دوباره بوی دوست داشتنی سیگار و ادکلنش مرا به یاد روزهای آمدنش انداخت و که با این بو تمام تنم گر می گرفت.دلم می خواست سرم را روی شانه هایش بگذارم و تمام فکر های بد را دور بریزم و با تمام وجودم بهش عشق بورزم ولی چه کنم که این تردیدها توی دلم مانعم می شد.نفس عمیقی کشیدم و این بوی دوست داشتنی را در ریه هایم حبس کردم.
خندید و گفت:«چیه از ادکلنم خوشت میاد.»نگاهش کردم و گفت:«تعجب نکن از همان دفعه ی اول که تو آشپز خانه سینه به سینه ام شدی فهمیدم که بوی ادکلنم گیجت کرده و هوش از سرت برده.»با خنده گفتم:«خیلی بدی کامی.»
دستش را زیر چانه ام گذاشت و به چشم هایم خیره شد و گفت:«ولی تو خیلی ماهی عزیزم.»
با صدای سرفه ی آرش چانه ام را ول کردم و به سمت آرش بر گشتیم.آرش با شیطنت گفت:«ببخشید خلوت عشاق را بهم زدم ولی کامران را پای تلفن می خوان.»پرسید:«کیه آرش.»
آرش گفت:«دوستت فرشید می گه همراهت جواب نمی ده خاموش است.»کامران خواست از جایش بلند شود که آرش دستش را روی شانه اش فشار داد و گفت:«صبر کن قبل از رفتن می خواستم بهت بگم اگه ژینا رو ناراحت کنی با من طرف هستی یادت باشه من جای برادر ژینا هستم.»
کامران خندید و گفت: «منم انگار تا دیروز برادرش بودم.حالا هم که معلوم نیست برادرم یا شوهر.»
از حرفش من و آرش هم خندیدیم و کامران رفت.
آرش گفت:«واقعا خوشحالم که کنار کامرانی.امیدوارم که تمام فکر هایی که در موردش کردی اشتباه باشد و کنارش خوشبخت بشی ولی هر کجا که باشی می تونی روی کمک و حمایت من حساب کنی.»
ازش تشکر کردم و همراهش وارد سالن شدم.شب را با شوخی و خنده های بچه ها که از بچگی و قدیم یاد می کردند به نیمه رساندیم و بعد همگی خداحافظی کردند و رفتند.
بعد از بوسیدن مامان و بابا و مامان گل پری و عمو خواستم به اتاقم برم که نگاه منتظر و پر از اشتیاق کامران را دیدم ولی به روی خودم نیاوردم و شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم.لباسم را عوض کردم که ضربه ای به در خورد و گفتم:« بفرمایید.»کامران وارد شد و با خنده گفت:«فکر نمی کنی منم سهمی داشتم.»در حالی که در گیر باز کردن نیم تاج و مو هایم بودم و موهایم درد گرفته بود با ناله گفتم:«بیا این نیم تاج را از موهایم باز کن.»
با خنده نیم تاج را از لای موهایم در آورد و دستی روی موهایم کشید و خم شد و بوسه ای به موهایم زد.از روی صندلی بلند شدم و خواستم بهش اعتراض کنم که با لبخند قشنگی بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:«یادت باشه اینم سهم منه.بهتره بدونی من رسما و شرعا همسرت هستم و این حق منه و اگه تمام حقم را ازت نمی خوام فقط به خاطر اینه که دوستت دارم و نمی خوام بر خلاف میلت رفتار کنم.»و ناگهان محکم در آغوشم کشید و سرم را روی سینه اش فشار داد.
احساس کردم استخوان هایم در حال خرد شدن است و نفس در سینه ام حبس شده بود و ضربان قلبم آن قدر زیاد شده بود که صدایش قابل شنیدن بود.غرق در بوی تنش که با ادکلن و سیگار مخلوط بود نفسم بند آمده بود و با تمام این که دوست داشتم ساعت ها در این حالت بمانم سعی کردم خودم را از آغوشش بیرون بکشم.
دستانش را کمی شل کرد و گفت:«برای اینکه یادت بمونه من اگه بخوام می تونم هر طوری دوست دارم رفتار کنم ولی به خاطر تو صبر می کنم.»
با اخم گفتم:«خیل یبدی کامی.»با لبخند شیطنت باری گفت:«چرا برای این که دوستت دارم و در آغوشم حس خوبی پیدا کردی.»در حالی که سعی می کردم حس خوبی را که پیدا کرده بودم از لحنم متوجه نشه به عقب هلش دادم و گفتم:«گمشو کامی. می خوای بگی که زورت به من می رسه.منم می دونم که تو حق حقوقی داری ولی من و تو قول و قراری با هم گذاشتیم.یادت که نرفته.»
در حالی که با چشمان زیبایش سراپایم را بر انداز می کرد با لحن گرمی گفت:«نه یادم نرفته،ولی یک روزی تلافی این همه بی محبتی را سرت در میارم.»خندیدم وگفتم:«مثلا می خوای چکار کنی بهم بی محبتی کنی.»ابرویی بالا انداخت و گفت:«حالا.»با خنده گفتم:«حالا اجازه می دی بخوابم خیلی خسته ام.»گفت:«این یعنی این که زودتر برو گمشو.»گفتم:«نه فقط خسته ام.»گفت:«باشه.شب به خیر خانومم.»گفتم:«شب تو هم به خیر.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

22

وقتی از در بیرون رفت نگاه حسرت باری به من انداخت و در را پشت سرش بست و بعد از رفتنش خودم را روی تخت انداختم و اتفاقات آن روز را جلوی نظرم آوردم و دیدم در تمام لحظاتی که در کنارم بود حس خوب و دوست داشتنی ای داشتم و از بودن در کنارم احساس شادی و لذت کردم ولی خود درونم مانع ابراز این شادی است.غرق در فکر و رؤیاها به خواب رفتم و صبح با بوسه ای از خواب بر خواستم و نگاه حیرانم به صورت کامران دوخته شد که در جواب نگاه سرد من با خنده دستی به موهایم کشید و موهایم را نوازش کرد و گفت:«سلام خانوم کوچولوی خودم.نکنه یادت رفته دیگه سر و همسردار شدی.»
با یادآوری اتفاقات دیروز خنده ام گرفت و روی تخت نشستم و گفتم:«مگه تو خواب نداری.»گفت:«اولا سلام.دوما من کلی کار دارم و اول از همه باید خانوم خانوما رو به دانشگاه ببرم تا جریان مرخصی ات را ردیف کنی و بعد هم مگه نمی خوای به کمیته امداد بری ،منم که باید فردا شب برم.»
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:«الان حاضر می شم.»خندید و گفت:«اول بهتره یه دوش بگیری که با این سر و وضع تو دانشگاه راهت نمی دهند و اشاره به موهای درست کرده ام و آرایش صورتم کرد.»خندیدم و گفتم:«باشه الان می رم.»
بلند شد و گفت:«پس من هم برم یک تلفن به فرشید بزنم بگم که فردا شب حرکت می کنم.»
بعد از دوش گرفتن مانتو و مقنعه ام را برداشتم و مدارک مورد نیازم را جمع کرده و به پائین رفتم.مامان اینا همه تو سالن بودند و مامان گفت:«بهتره عجله کنی تا دیر نشده.سریع صبحانه بخور و برو.»در حالی که سرپایی کنار میز صبحانه ام را می خوردم به این فکر افتادم که چقدر خوبه که رفتار مامان اینا هیچ تغییری نکرده و مثل هر روزه و گرنه اگه می خواستن به رویم بیارن که در هر صورت ازدواج کرده ام خجالت می کشیدم.ولی همه چیز عادی بود.
با کامران از خانه خارج شدیم و آن روز تا بعد از ظهر با تینا و کامران درگیر کارهای دانشگاه بودیم.هر چی به تینا اصرار کردم که حداقل اون به دانشگاه بره قبول نکرد و گفت:«منتظر می مونم.»
عصری خسته و کوفته به خانه برگشتیم و مامان گل پری کلی مدارک جلویم ردیف کرد که مربوط به بچه های بی سرپرست بود وبرایم توضیح داد که فردا باید به کمیته امداد پیش خانم امیری برم و اون نحوه ی پرداخت و واریز و کارهای دیگر را برایم توضیح خواهد داد.
شب را با دائی اینا و خاله و عمه پرستو و عمه پریوش اینا به فرحزاد رفتیم و شام را مهمان کامران شدیم.صبح روز بعد با کامران به کمیته امداد رفتیم و با خانم امیری آشنا شدم و کلی از بابابزرگ و مامان گل پری تعریف کرد شرایط را برایمان توضیح داد و من هم پرسیدم اگه بخوام که خانه ای تهیه کنم و بچه هایی که هیچ کس ندارند و تنها هستند را سرپرستی کنم آیا امکانش هستیا نه او هم جواب داد که بله تحت نظر یکی دو نفر از افراد بهزیستی این امکان وجود دارد و هستند کسان دیگه ای که این کار را کرده اند ولی آن ها معمولا افراد مسن و کسانی بودند که وارثی نداشتند ولی از شما که خیلی جوانید خیلی عجیبه.
خندیدم و گفتم:«خب اگه این طور باشه سرپرستی این بچه ها هم باید عجیب باشه.»گفت:«خب شما دارید کار آقای کیانی را ادامه می دهید.»با لبخند گفتم:«من بعد از بابابزرگم وارث ثروت زیادش شدم و حالا می خوام همان طور که خودش خواسته به نیازمندان کمک کنم و این یکی از آرزوهایم بوده که بتوانم چند تا بچه را سرپرستی کنم و توی یک خانه واقعی زندگی کنند و بتوانند تحصیلات عالیه داشته باشند حالا هم می خواهم بدونم اگه این عملی است بعد از این که اختیارات اموالم را به دست گرفتم این خانه را تهیه کنم و از شماها می خوام بچه هایی را که شرایطش را دارند در نظر بگیرید.
خانم امیری گفت :«از نظر ما هیچ اشکالی نداره و همیشه از خدا می خواهیم که آدم های دل پاکی مثل شماها را سر راه ما قرار بده.»
با خانم امیری کارهایمان را هماهنگ کردیم و بیرون آمدیم.
کامران گفت:«از این سیستم خوشم آمد فکر نمی کردم به این خوبی اداره شود.»
به پیشنهاد کامران ناهار را بیرون خوردیم و بعد از کلی خرید کرد و خشکبار هم خرید .تو بازار تجریش در حالی که دستهایمان از خرید پر بود با سارا و مهتاب روبرو شدیم و بعد از احوالپرسی آروم در گوش سارا گفتم:«که با کامران عقد کرده ام.»که یکهو جیغ خفیفی کشید و در آغوشم گرفت و گفت:«ای بی معرفت.بی خبر کارهایت رو می کنی و به ما هم هیچی نمی گی.»
خندیدم و گفتم:«اون طوری که تو فکر می کنی نیست .این یک عقد سوری است که به خاطر مسائل ارثی بابابزرگم بسته شده و کارمران هم امشب می ره پاریس و من هم تا چهار روز دیگه می رم.فردا با بچه ها برای ناهار بیائید خونه ی ما به تینا هم میگم و همه چیز رو برایتان تعریف می کنم.باشه.»
گفت:«باشه.»و مهتاب هم زیر گوشم گفت:«ولی اگه من جای تو باشم این پسره ی خوش تیپ را نمی گذاشتم از دستم در بره.»خندیدم و خداحافظی کردم.
کامران تا به ماشین برسیم ساکت بود و دیگه شوخی نمی کرد.وقتی داخل ماشین نشستیم نگاهش کردم که اخم هایش را در هم کشید و در سکوت سیگاری آتش زد و ماشین را روشن کرد.
پرسیدم:«چرا اخم هایت تو هم است.»با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:«چرا به سارا گفتی این یک عقد سوری است.»
با تعجب گفتم:«مگه نیست؟»سرش را تکان داد و گفت:«چرا،ولی دلیلی نداره برای همه جار بزنیم.شاید هم از اینکه بگی من شوهرتم احساس ناراحتی می کنی.»
خندیدم و گفتم:«ببین کامران،من هنوز خودم نتونستم با این موضوع کنار بیام و هنوزم فکر می کنم تو همون پسر عموی دوست داشتنی من هستی که تو این چند وقته مدام زیر گوشم زمزمه های عاشقانه می کرده ولی هنوزم باورم نمی شه که من و تو زن و شوهر هستیم.اون هم به این سرعت و به خاطر موضوعی که اصلا من و تو تصمیم گیرنده اش نبودیم و به خاطر دیگران این کار را کردیم،پس...»
حرفم را قطع کرد و انگشتش را روی لبانم گذاشت و گفت:«ولی من به خاطر دیگران با تو ازدواج نکردم و به خاطر دل خودم بوده ولی اگه تو منو دوست نداری حرف دیگه ایست.»
انگشتش را از روی لبانم بر داشتم و گفتم:«نمی گم دوستت ندارم می گم نمی تونم مثل یک همسر دوستت داشته باشم چون منم برای خودم فکرهایی دارم که نمی تونم بهت بگم.قبول کن که منو تو شاید قبل از وصیتنامه اگه ازدواج می کردیم قضیه خیلی فرق می کرد ولی من حالا به این قضیه مثل یک معامله نگاه کرده ام.اگه بخوام طور دیگه ای نگاه کنم باید خیلی چیزها برایم روشن بشه و احتیاج به زمان دارم.هنوزم می گم بعد از مامان اینا تو و تینا برایم عزیزترین افراد هستید.»
پوزخندی زد و در حالی که دود سیگارش را توی صورتم فوت می کرد گفت:«خوبه دیگه عزیزی من و تینا برایت یک اندازه است.ما را باش که چه خیال ها که نداشتیم.»
دستم را روی دستش که روی دنده ی ماشین بود قرار دادم و گفتم:«کامی بیا امشب که داری می ری از همدیگه دلخور نباشیم.چون من حتی اگه بعد از یک سال نخوام باهات زندگی کنم می خوام همیشه برام اون کامی دوست داشتنی باشی که طاقت ناراحتی منو نداشت.»
دستش را از دنده سوا کرد و دستم را فشرد و گفت:«من با این دل از کف رفته ام چه کنم که طاقت مخالفت با تو را ندارد.»
خندیدم و گفتم:«پس بخند و اخم هایت را باز کن.»خندید و گفت:«باید برم سریع چمدان ها را ببندیم و من آماده ی رفتن به فرودگاه بشم.»
گفتم:« تنهایی می خوای بری.یعنی من نیام فرودگاه که می گی برم.»گفت:«خسته می شی.چند روزه دیگه هم تو باید تو فرودگاه همه ی این

مراحل را طی کند . فردا هم که مهمان داری و خسته می شی پس بهتره تو خونه خداحافظی کنیم . »
قبول کردم و وقتی به خانه رسیدیم کامران گفت : « بریم پیش هستی ببینمش که دلم براش تنگ می شه . »
بعد از بغل کردن هستی و بوسیدنش به دست من سپردش و کیف پولش را در آورد و چند تا تراول در آورد و به لیلا داد و گفت : « این برای خرج های احتمالی برای هستی است و هر چی احتیاج داشت برایش بگیرد. »
لیلا گفت : « وای نه کامران خان . ما به اندازه کافی به شماها زحمت داده ایم . بهنوش خانم هر چی ما احتیاج داریم برایمان تهیه می کنند و ما را شرمنده می کنند . »
کامران بوسه ای به دستان کوچک وظریف هستی زد و گفت : « این کادوی به دنیا آمدنش است و پا قدمش که برای من خوب بود و ژینا را به من رساند » و از لیلا خداحافظی کرد و بیرون رفت .
به لیلا گفتم : « به مامان سپردم هر وقت هستی بزرگتر شد و توانستی پیش خاتون بگذاریش ، تو رو به کلاس خیاطی بفرستد تا زودتر سرگرم بشی و یواش یواش دستت راه بیفته . »
صورتم را بوسید و گفت : « اگه خدا تو را سر راه من قرار نمی داد نمی دونستم چکار کنم . » گفتم : « خدا همیشه بزرگه . تو فقط برای من دعا کن که وقتی پاریس می رم با اون چیزی که دلخواهم است روبرو بشم و نا امید نشم . » چشمی گفت و هستی را به دستش دادم و به کمک کامران رفتم که چند تا چمدان را می خواست پر کند .
با شوخی و خنده وسائلش را بستیم و مامان به اتاق کامران آمد وگفت : « کامران جان ، ساعت هشت شده . بیا شام بخوریم که دیرت می شه . » بعد از شام عمو کلی سفارش بهش کرد و گفت : « از این به بعد تمتم کارها بدوش تو ژینا است و وقتی ژینا بیاد کارهایت سنگین تر می شه چون هم باید با محیط آشنایش کنی هم با کارهای کارخانه ، چون بعد از این اون مدیر عامل کارخانه است و تو معاونش می شی . » کامران خندید و گفت : « پس فرشید را چکار کنم . »
عمو گفت : « فرشید هم کارهای قبلش را انجام می ده و تو به کارهایش باید نظارت داشته باشی . سعی کن قبل از آمدن ژینا قرارداد ماشین آلات را بسته باشی تا وقتت آزاد باشه . » چشمی گفت و چمدان هایش را درون ماشین جا داد و رو به من گفت : « ژینا عکس های سرعقد را که دیروز چاپ کردیم کجا گذاشتی. »
گفتم : « تو اتاقم . الان برایت میارم . » تو اتاق نگاهی به آلبوم عکس ها انداختم که کامران وارد شد و گفت : « نمی دونم چطوری بدون تو برم و فقط عکس هایت را ببرم . وقتی داشتم به ایران می آمدم هیچ وقت فکر نمی کردم تو این دو ماه و نیم زندگی ام زیر و رو بشه و نتونم بدون تو زندگی کنم و آروم و قرارم از بین بره . »
لبخندی به صورتش زدم و سعی کردم بغضی را که از رفتنش توی گلویم نشسته بود فرو برم ولی نتوانستم و اشک هایم بی اجازه روی صورتم دویدند . کامران که اشک هایم را دید سخت در آغوشم کشید و صورتم را بوسید و اشک هایم را با دستش پاک کرد و گفت : « من فدای اون چشم های چون دریایت بشم . همین اشک ها منو تا آمدنت سر پا نگه می دارد. »
با این که می دونستم با این کار خودم را لو داده ام که از دوری اش دلتنگم ولی از این که سرم را در سینه چهنش قایم کنم ابایی نداشتم و سرم را بالا گرفتم و بوسه ای بر صورتش برای اولین بار نشاندم . برق شادی در چشمانش درخشید و با خنده گفت : « اگه می دونستم رفتنم این همه می ارزد زودتر عزم رفتن می کردم . »
در حالی که خودم را از آغوشش بیرون می کشیدم گفتم : « دیرت شد . »
کامی نگاهی به ساعت کرد وگفت : « با تمام این که دلم نمیاد این لحظه هیچ وقت تمام بشه ولی مجبورم که برم . مواظب خودت باش و هر چه زودتر پیشم بیا . » خندیدم وگفتم : « بلیطم را عوض نمی کنند . » با خنده در حالی که دستم را در دست گرم ومهربانش می فشرد و به سمت پائین پله ها رفتیم و عکس ها را داخل کیفش جا داد و با همگی روبوشی و خداحافظی کرد و رو به مامان گل پری گفت : « مواظب این همسر کوچولوی من باشید تا این گرگ هایی که در اطرافم کمین کرده اند تا بره معصوم من را از چنگم در بیارن موفق نشوند . »
مامان گل پری گفت : « خیالت جمع باشه و راهی اش کرد . »
وقتی سوار ماشین شد و به همراه عمو رفت و نگاه قشنگش را به صورتم ریخت و با دست خداحافظی کرد همان جا روی تاب نشستم و به رو به رو خیره شدم .
انگار با رفتنش تکه ای از قلبم را کنده بود و به همراه برده بود . احساس غم سنگینی را روی دلم داشتم فکر نمی کردم منی که این چند روزه مدام به خودم گفته بودم که نباید وابسته اش باشم که اگه واقعاً منو به خاطر پول خواسته باشه ضربه بخورم تا این حد از رفتنش دلتنگ شده باشم .
مامان اینا بدون این که حرفی بزنند تنهایم گذاشتند و ساعتی را همان طور روی تاب نشستم که به یاد فردا افتادم و به داخل رفتم و با تینا تماس گرفتم و جریان مهمانی فردا را گفتم . کمی سر به سرم گذاشت و بعد گفت : « صبح زود میام که مبادا جای خالی کامران را حس کنی . »
صبح با صدای موبایلم از جا پریدم و گفتم بله . کامران پشت خط بود و گفت : « بیدارت کردم عزیزم . » گفتم : « نه ، باید بیدار می شدم . رسیدی » گفت : « یکی دو ساعتی است که رسیدم . با تمام این که این جا دو ساعت و نیم اختلاف زمانی داره و صبح زود است باید برم کارخانه . اول به تو زنگ زدم که بگم خیلی دلم تنگ شده و برای آمدنت لحظه شماری می کنم. »
ناگهان شیطان به جلدم رفت و با لحن طعنه داری چرسیدم : « تنهایی ؟ » گفت : « تنها که نه . پروین خانم و بهمن آقا هم هستند . » پرسیدم : « اینا کی هستند ؟ » گفت : همان خدمتکار زن وشوهری که بابا سالیانه استخدام کرده و این جا زندگی می کنند. »
گفتم : « منظورم اونا نبود . بلکه دوست دختری یا نامزدی که منتظر برگشتن جنابعالی بوده . »
خنده ی بلندی کرد وگفت : « پس بگو ، رگ حسادت خانوم اول صبحب گل کرده » با لحنی که سعی می کردم سرد باشه گفتم : « به من چه مربوطه . تو زندگی خودت را داری ومن هم... » حرفم را قطع کرد و گفت : « بس کن دیگه . اول صبحی روزم را خراب نکن و پاشو به چیزهای خوب فکر کن. »
بعد از تلفن کامران به پائین رفتم و تینا هم آمد و با هم ساعتی را حرف زدیم و بعد از آن بچه ها آمدند و شروع به سر به سر گذاشتن من کردند .
تینا ماجرا را برایشان تعریف کرد و مهتاب گفت : « ولی به نظر من آدم نباید به راحتی از همچین شوهری بگذره . تو همین فامیل خودتان چند نفر کشته مرده داشت. روز جشن تینا معلوم بود که هر دختری دور و برش می گشت فکری جز ازدواج نداره . »
سارا گفت : « من می گم حتی اگه کس دیگه ای قبلاً تو زندگیش بوده و تو را به خاطر پول خواسته باشد که بعیده چون تو این قدر خوشگلی که هر پسری دلش می خواست باهات ازدواج کند ولی حالا که اون شوهرتوئه وتوباید اگه دختریا زن دیگه ای هم در کار باشد از میدون بدرش کنی و کامران را برای خودت نگه داری . »
با اعتراض گفتم : « برای چی باید این کار را بکنم . »
سارا گفت : « برای این که احمق جون تو فکر کردی هر پسری که زن می گیره زنش اولین زن زندگی اش بوده . شاید تعداد کمی هم این طوری باشند ولی خیلی کم . یادت باشه کامران مردی است که هر دختری آرزوی همسری اش رو داره و وقتی از تو محبت ببینه فقط و فقط مال خودت می شه ولی اگه هر روز از تو سردی ونامهربونی ببینه هر چه قدر هم واقعاً عاشقت باشه بالاخره یک روز خسته می شه و حتی اگه زنی هم توی زندگی اش نباشه به سمت اولین زنی که بهش محبت کنه می ره و تو اونو برای همیشه از دست می دی . نمی خوام نصیحتت کنم چون تو همیشه خودت دختر عاقلی بودی برای همینم لابد پدربزرگت همچین مسئولیت سنگینی را به دوشت گذاشته ولی فکر کنم کمی دچار توهم شدی و یا زیاد از این فیلم و کتاب هایی که مردها همشان خیانتکارند دیده ای و خوانده ای . »
تینا گفت : « من هم همینو می گم . اولاً که من شاهد رفتار کامران بودم و دیدم چطور عاشقانه با ژینا رفتار می کند خیلی بیشتر از آرش که همسرم است . آرش هم همینو می گه . ولی به نظرم ژینا خیلی بدبینانه به موضوع نگاه می کنه . دوماً اگه کامران فقط به فکر پول بود واز این وصیت نامه خبر داشت می توانست اونم مثل ژینا بگه کس دیگه ای را دوست داره و این ازدواج را به خاطر ارثیه انجام می ده و هم اون و هم ژینا بعد از یک سال برن پی زندگی خودشان . دلیلی نداشت این همه برای رسیدن به ژینا خودش را دلداه نشان بده و یا حالا هم بی قراری کند .
ژینا واقعاً عاشق شهروز نیست ولی خیلی راحت به کامران گفت که می خواد با اون ازدواج کند در صورتی که کامران مرد بود ومی توانست بگه غیرتش قبول نمی کنه که حتی اگه این عقد سوری هم باشه تو این مدت زنش به مرد دیگه ای فکر کند تازه خودش هم می تونست بگه کس دیگه ای را دوست دارد مگه ژینا کاری می توانست بکند . فوقش مثل حالا که گفته مثل خواهر و برادر کنار هم می مانند آن موقع هم هر دو این حسن را داشتند و دلیلی نداره کامران التماس کند و ژینا هم ناز کند . »
گیتا که تا آن موقع ساکت بود گفت : « منم موافقم . ولی هیچ کدام ما جای ژینا نیستیم و نمی توانیم به جای اون تصمیم بگیریم . »
تینا گفت : « منم همینو قبول دارم . فقط خواستم یه سری چیزها را قبل از رفتنش بهش یاد آوری کنم . »
رو به تینا گفتم : « راستی اگه اون جا بهت احتیاج داشتم پیشم میای . »
گفت : « البته که میام از خدامه که پیش تو باشم . هر وقت که خواستی تماس بگیر . هر چند که می دونم اون جا اون قدر سرت شلوغ می شه که از ما یادی نمی کنی . » گفتم : « این چه حرفیه . ت. همیشه خواهر عزیز منی . »
بعد از آن بحث کامران را عوض کردیم و روز را به شوخی و خنده گذراندیم . این سه روزه را هم تینا و آرش مرتب کنارم بودند و کامران روزی سه مرتبه تماس می گرفت و حالم را می پرسید و مدام از دلتنگی هایش می گفت و من همچنان مهر سکوت بر لب داشتم و از دلتنگی هایم چیزی نمی گفتم . سعی می کردم مدام تو این مدت با هستی بیشتر باشم و خودم را بیشتر به مامان و بابا بچسبانم و بوی تنشان را به مشامم بکشم و به یاد بسپارم .
عین بچه های کوچولو که می خواهند از مادر و پدرشان دورش کنند احساس دلتنگی داشتم . روز آخر به کمک تینا و مامان چند تا چمدان را پر از لباس ها و وسایلم کردم و وسایلی که مورد علاقه ام بود را برداشتم .
تینا می خندید و می گفت : « وقتی بری اون جا کامران آن قدر لباس های شیک وگران قیمت می خرد که این لباس هایت به چشم نمیاد . همیشه شیک پوشی خانوم های پاریسی معروف بوده . »
مامان هم که مرتب نگران این بود که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم . چون شب پرواز داشتیم همگی ظهر در خانه ی ما جمع شده بودند و دائی اینا هم که دو سه روزی خانه ی خاله اینا بودند و به خانمان آمدند و خاله کلی دلداری ام داد و مهوش که معلوم بود هنوزم از این که نتوانسته با کامران ازدواج کند ناراضی است . ولی به روی خودش نمی آورد سعی می کرد خودش مهربان تر نشان دهد .
لحظه های آخری که می خواستیم به فرودگاه بریم کامران دوباره تماس گرفت و گفت وقتی رسیدیم تو فرودگاه منتظرمان خواهد بود . تو خانه با همه خداحافظی کردیم و عمو در آغوشم گرفت وگفت : « امیدوارم این مدت علاقه ی هر دویتان نسبت به هم بیشتر بشه و برای همیشه عروسم باقی بمانی . » تو فرودگاه مثل بهت زده ها و آدم خای دچار شک شده بودم و نمی دانستم آیا واقعاً من این طور زندگی را می خواستم یا این که باید همین حالا برگردم ترس وتردید و دو دلی چنگ در وجودم انداخته بود و از طرفی می ترسیدم نتوانم جلوی محبت های کامران طاقت بیارم و به عشقم اعتراف کنم وآن وقت هیچ وقت نتوانم به احساس واقعی کامران پی ببرم .
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

23

در ماندهشده بودم و نمی خواستم مامان اینا را هم بیشتر از این ناراحت کنم ولی در هر صورت و با همه این شرایط حالا تو هواپیما نشسته بودم و به پیشواز سالی پر حادثه می رفتم .
با تکان های هواپیما هر از گاهی مامان گل پری که خوابش برده بود بیدار می شد و دوباره به خواب می رفت . وقتی مهماندار اعلام کرد که کمربندها را ببندیم و تا چند لحظه دیگر تو فرودگاه پاریس خواهیم نشست تپش قلبم زیاد شد و اظطراب به جونم افتاد . وقتی چراغ های هواپیما محکم به زمین خورد مامان گل پری رو به من گفت : « از همین حالا زندگی جدید تو شروع می شه . امیدوارم با درایت ولیاقتی که در تو سراغ دارم به خوشبختی برسی و روح شاهرخ خان را هم شاد کنی . » با اظطراب دست مامان گل پری را گرفتم و گفتم : « ولی من می ترسم . »
مامان گل پری لبخندی زد و گفت : « نترس . فقط به خدا توکل کن . »
تودلم به خدا توکل کردم و بعد از ایستادن هواپیما همراه مامان گل پری پیاده شدم و بعد از کنترل پاسپورت و مدارکمان برای تحویل گرفتن چمدان ها رفتیم و کامران را دیدم با دسته گل زیبایی به استقبالمان آمده بود. وقتی دیدمش تازه فهمیدم که جه قدر از دیدنش خوشحالم و این چند روزه چه قدر جایش خالی بود .
مامان گل پری را بوسید و در آغوش گرفت و بعد بدون این که مجالی برای مخالفت من بگذارد منو در آغوش کشید و بوسید . داشتم از خجالت آب می شدم . احساس می کردم مردم تو سالن فرودگاه دارند به ما نگاه می کنند . و به کامران گفتم بس کن . مردم نگاه می کنند .
خندید و منو از خودش جدا کرد و منو چرخاند و گفت بقیه را ببین نگاه کردم دیدم هر کسی سرش به کار خودش گرم است و کسانی هم که منتظر مسافرشان هستند با دیدن آن ها همدیگه را در آغوش می کشند و هیچ توجهی به ما ندارند .
خیالم کمی راحت شد و نفس عمیقی کشیدم و به اطرافم نگاه کاملی انداختم و با یاد آوردن سفر چند سال پیش که تقریباً بچه محسوب می شدم و به همراه بابا بزرگ و همه ی خانواده بود اشک توی چشمانم حلقه زد و کامران با تعجب پرسید : « چی شد ؟ ناراحت شدی ؟ »
در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم : « هیچی . یاد بابا بزرگ و سفر قبلی به پاریس افتادم . » کامران در حالی که به پسر باربری که چمدان هایمان را روی چرخ دستی اش حمل می کرد اشاره کرد که به دنبالمان بیاید دستش را زیر بازویم حلقه کرد و منو به دنبال خودش برد و گفت : « مامان گل پری خیلی خسته است . می بینی چطوری زودتر به سمت بیرون می ره . » خنده ام گرفته بود چون واقعاً با عجله می رفت . فشار دستش روی بازویم بیشتر شد و سرش را پائین آورد و کنار گوشم گفت : « خیلی دلم برات تنگ شده بود . »
نگاه به صورت جذابش کردم و دیدم بلوز آستین کوتاه سفید وشلوار سفید با کراوان سرمه ای زده و خیلی خوش تیپ شده .
از نگاهم خنده اش گرفت و گفت : « چیه ، چرا این طوری نگاهم می کنی . » خندیدم و گفتم : « داشتم به این فکر می کردم که تو این نیمه شبی چه حوصله ای داشتی و تیپ زدی . »
بادی به غبغب انداخت وگفت : « اولاً که من همیشه برای عزیزم حوصله دارم . ثانیاً اگه من شلخته می آمدم نمی گفتی این چه شوهریه .
به مامان گل پری رسیده بودیم و کامران به سمت ماشینش که پژوی شیک وزیبایی بود رفت و در را برای من و مامان گل پری باز کرد و چمدان ها داخل صندوق گذاشت و حرکت کرد .
توی راه پرسید که شام خورده ایم یا نه که من گفتم : « آره تو خونه خوردیم . »
نگاه من به چراغ های زیبای شهر دوخته شده بود و برایم جذابیت خاصی داشت .
کامران پرسی»د : « قشنگه ؟ نه » گفتم : « چی ؟ » خندید وگفت : « خب معلومه دیگه منظورم شهره . » گفتم : « آره . می دونی وقتی بچه بودم یک جور دیگه نگاه می کردم و حالا یک طور دیگه می بینم . »
نزدیک نیم ساعتی زاه رفتیم تا به خانه رسیدیم . کامران با کنترل در را باز کرد و داخل شدیم . حیاط مثل همان سال ها سبز وخرم بود و پر از گل و درخت وچمن های مرتب شده که بویشان در فضا پیچیده بود و معلوم بود تازه امروز زده شده اند . نرده های بیرون همگی با برگ های پیچک پوشیده
; شده بودند و حیاط را مستور کرده بودند.چراغ های رنگی باعث شده بودند،درختان زیباتر به نظر برسند.
کامران ماشین را از راهی که از وسط حیاط کشیده شده بود و حیاط را به دو قسمت تقسیم کرده بود به جلوی خانه رساند و پارک کرد.با صدای پارک شدن ماشین چند نفر به دم در امدند.نگاهی به نمای سفید و زیبای خانه ی دوبلکسی که بابابزرگ خریده بود انداخت و بعد کامران پروین خانوم و بهمن اقا رو که دم در امده بودند را به من معرفی کرد چون مامان گل پری همه را می شناخت و بعد به فرانسه به سه نفر زن فرانسوی که خدمه منزل بودند منو معرفی کرد و گفت که ژینا زن من و خانوم خونه است.به فرانسه با اونها احوالپرسی کردم که خوشحال از اینکه من فرانسه می دانم همراهم به داخل امدند اثاثیه ی داخل خانه خیلی تغییر کرده بود و همه ی مبلمان ها جدید بود.
مامان گل پری خودش را روی اولین مبل ولو کرد و گفت:از خستگی دارم میمیرم اتاق من اماده است یا نه؟
کامران با لبخندی گفت:البته که اماده است ولی قبل از خواب بهتره که چیزی بخورید.
مامان گل پری از روی مبل بلند شد و گفت:نه من چیزی نمی خورم،فقط می خوام بخوابم.ساک های منو بیار تو اتاقم.و به سمت اتاقی که سمت راست سالن بود رفت و کامران هم چمدان هایش را به داخل اتاق برد و بعد از خارج شدن در را بست و خندید و گفت:بقیه چمدان ها مال توست،نه؟
گفتم:اره،خیلی زیاد شد.
کامران به بهمن اقا گفت که وسایلم را داخل اتاقم بگذارد و رو به من گفت:الان برایت یک فنجان قهوه ی عالی می ریزم تا خستگی ات در بیاد.و رو به پروین خانوم که منتظر ایستاده بود گفت:شماها بربد بخوابید.کاری ندارم.
بقیه هم با پروین خانوم رفتند و من پرسیدم:همه شب اینجا می خوابند.
کامران گفت:نه،فقط پروین خانوم و اقا بهمن.بقیه روزها می ایند امشب را مانده بودند همسر منو ببینند.
خندیدم و گفتم:پس همه جا جار زدی زن گرفتی.روی مبل کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد و منو بهخودش نزدیک کرد و گفت:پس چی.می خواستی بگم خواهرم داره میاد.حالا قهوه ات را بخور تا سرد نشده.
طعم قهوه خیلی خوب بود و خمیازه ای کشیدم و گفتم:اتاق من کجاست؟گفت:طبقه ی بالا کنار اتاق خودم.
چرخی داخل خانه زدم و به اتاق ها سرک کشیدم و پرسیدم:چیدن وسایل خانه سلیقه ی توست یا عمو؟گفت:همه اش سلیقه ی خودم است ولی اگر هر چیزی را دوست نداشتی خوذت عوضش کن.
به تابلوها و عکس های روی دیوار نگاه کردم و بعد از پله ها بالا رفتم و به اتاق خواب ها رسیدم.کامران تک تک اتاق ها را نشانم داد.
نگاهی به اتاقم انداختم که تختی دو نفره با چوب ابنوس در ان قرار داشت و میز توالت شیک و گرانقیمتی در کنارش بود.با اخم رو به کامران کردم و گفتم:انگار مزاحم شدم و صاحب اتاق را فراری دادهام.
کامران با تعجب نگاهم کرد که گفتم:منظورم کسی است که قبلا با تو روی این تخت می خوابیده است.
خندید و گفت:باز شروع کردی تو.این تخت را همین امروز اورده اند و اتاق من هم اتاق کناری است.و دری را که مابین دو اتاق بود باز کرد و اناق بغلی را که تخت یک نفره داشت و به سبک اتاق های جوان های امروزی مبله شده بود نشانم داد.گفتم:پس چرا برای من تخت دو نفره خریدی نکنه فکر کردی قراره دو نفره بخوابیم.
نگاه حسرت باری به من انداخت و اهی کشید و گفت:ای کاش اینطور بود ولی بهت قول دادم که نباشد.ولی تو خونه و جلوی اقای کریمی و دیگران باید کاری می کردم که فکر کنند ما واقعا زن و شوهریم یا نه.
با تعجب پرسیدم مگه قراره اقای کذریمی اینجا هم بیاد
با خنده گفت:اقای کریمی هم چون اکثر وقت هایی که تو فرانسه بوده با،بابابزرگ گذرانده و اینجا بوده بعد از ان پیش بابا و من میاد.حالا هم بعید نیست بیاد و در ضمن عادت داره تو اتاق ها هم سرک بکشد.البته اگر یک بار ببیند اینجا اتاق خواب ما است دیگر نمیاد ولی برای همان یکبار هم باید فکری می کردم این اتاق را هم انتخاب کردم که در وسطش رابط بین من و تو باشد و هروقت کاری داشتی راحت به اتاقم بیایی.
با کمک کامران لباس ها و وسایلم را جا به جا کردم و نزدیکی های صبح بود و دو ساعت و نیم اختلاف زمانی کمک زیادی بهم کرده بود.
خسته و کوفته روی تخت افتادم و کامران بوسه ای بر موهایم زد و کنارم نشست.پرسیدم :تو مگه خوابت نمیاد.گفت:چرا ولی اینجا کنارت می نشینم تا شب اولی یا بگم صبح اولی احساس تنهایی و دلتنگی نکنی.در حالی که دستم را نوازش می کرد به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم خودم را روی تخت دو نفره دیدم یکهو از جا پریدم و دور و برم را نگاه کردم که یادم افتاد کجا هستم.کش و قوسی به بدنم دادم و حوله ام را برداشتم و به حمام داخل اتاق رفتم و دوشی گرفتم.
در حال خشک کردن مو هایم بودم که کامران از در وسطی وارد شد و خنده کنان گفت:ظهر بخیر عزیزم و کمک کرد تا موهایم را سشوار یکشم.پرسید:گرسنه نیستی؟ گفتم خیلی
گفت پس زود باش بریم پائین پرسیدم تو هم خواب بودی؟ گفت:نه دو ساعتی است که بیدار شدم و مامان گل پری هم صبحانه اش را خورده و توی حیاط مشغول قدم زدن است.
پائین رفتم که دیدم میز صبحانه مفصلی چیده شده است و مری و ژولی دو طرف میز اماده ایستاده اند.کامران صندلی ام را عقب کشید و وقتی نشستم مری بلافاصله برایم قهوه ریخت و ژولی هم نان و عسل را نزدیکتر اورد و لیوانی شیر گرم برایم پر کرد.
رو به کامران گفتم:من از این جور کارها خوشم نمیاد دلم می خواد اینجا راحت باشم.همین که کارها را انجام می دهند کافی ست.دوست ندارم بالا سرم بایستند.
کامرانگفت:بابا می خواستیم کلاس بگذاریم و اولین صبحانه را در خانمان برای همسرمان با شکوه برگزار کنیم.
خندیدم و گفتم:این یکبار را به خاطر تو قبوله ولی وعده های بعدی نه.چشمی گفت و مشغول خوردن شدیم از کامران پرسیدم:این ها اصلا فارسی نمی دانند؟ با سر اشاره کرد که نه.پس راحت بودم و فقط پروین خانوم و اقا بهمن که ایرانی بودند فارسی حرف می زدند.
مامان گل پری هم امد و گفت:صبح مامان و بابات تماس گرفته بودند.خواستم برم تماس بگیرم که کامران گوشی ای بهم داد و گفت:این موبایل را برای اینجا گرفتم.شماره اش را بهشان بده.شماره ی مامان گل پری را هم بده.بعد از تماس با مامان اینا که خیلی هم دلتنگ بودند کامران پیشنهاد داد این یکی دو روزه را در شهر گردش کنیم و با شهر هم اشنا بشیم.
قبول کردم و شلوار جین و بلوز زرشکی پوشیدم و اماده ی رفتن شدم.
وقتی دیدم مامان گل پری داره تلویزیون نگاه می کنه پرسیدم:مگه شما نمی ایید؟ مامان گل پری گفت:نه عزیم.من طاقت این گشت و گذارها را ندارم و خیلی این جاها رفتم.بهتره شما دوتایی برید.
هرچه اصرار کردم فایده نداشت و اخر سر من با کامران راهی شدیم.اول از همه به برج ایفل رفتیم و وقتی کامران پرسی:دلت می خواد به بالای برج ایفل بریم؟ گفتم:نه من از ارتفاع می ترسم.پس از ان به دیدن موزه ی لوور رفتیم و من برای دومین بار تابلوی مونالیزا را از نزدیک دیدم و ناهار را هم در رستوران ماکسیم که رستوران بزرگ و معروفی بود خوردیم.البته ناهار ما ساعت چهار بود و بعد از ان به شانزه لیزه رفتیم و کمی خرید کردیم.کامران مرتب دستم را با دستش می گرفت یا دستش را دور شانه ام حلقه میکرد تا منو به خودش نزدیکتر کند.قدم زدن در خیابان های پاریس در کنار کامران برایم بسیار لذت بخش بود اما به روی کامران نمی اوردم.
شب شده بود و خسته و کوفته به خانه برگشتیم.
ان شب را هم با صحبت درباره ی کارخانه ادامه دادیم تا نزدیکهای ساعت 10 فرشید دوست کامران امد و کامران ما را به هم معرفی کرد.فرشید سعیدی پسری بیست و نه ساله بود با موهای خرمایی و چشمان عسلی و قد بلند و صورت روشن مثل خود کامران شوخ و شنگ و زود جوش بود.
در حالی که روی مبل می نشست با خنده گفت:کامران خیلی بی معرفتی.اینو جلو ژینا خانوم میگم که بدونه چه شوهری کرده.بعد از این همه سال رفاقت ادم بی خبر ازدواج می کنه.
خندیدم و گفتم:منو ژینا صدا کنید راحتترم.ازدواج ما یک دفعه ای شد تصیر کامران نبوده.دوست های منم خبردار نشدند
کامران گفت:ژینا فرشید همه چیز را می داند ولی دارد اذیت می کند اخلاقش همینه.ولی برای اینکه تو کارخانه حوصله ت سر نرود خوب است.
پسر خوبی بود و از اشنا شدن باهاش خوشحال شدم.روز بعد به میدان کنکورد که به یاد ناپلئون ساخته شده رفتیم و بعد به کلیسای نوتردام و میدان مومغت رفتیم که نقاشان زیادی انجا جمع شده بودند.
و بوم هایشان روی سه پایه بود و در حال نقاشی کردن بودند.واقعا برایم جالب بود.با ذوق به کامران گفتم:منم دلم می خواد بیام اینجا و نقاشی کنم.
کامران با لبخند گفت:هروقت خواستی می تونی بیای اینجا مخصوص نقاشای هنرمنده.تو هم که کاملا هنرمندی.
شب را به کنار رودخانه سن رفتیم و قدم زدیم.به کامران گفتم فکرش را بکن این شهر چه حوادثی را پشت سر گذاشته خانواده ی سلطنتی والوا و قتل عام معروف سن بارتلمی و کشتار پروتستان ها،به تخت نشستن هانری چهارم و سلطنت بوربون ها،اعدام لوئی شانزدهم و ماری انتوانت،انقلاب کبیر فرانسه و ناپلئون و جنگهایش تا جنگ جهانی وجشن پیروزی. در پاریس.فکرش را بکن این رودخانه سالیان سال خون های زیادی را در خود شسته و به همراه برده و جشن های زیادی را در کاخ لوور نظاره گر بوده.قدم زنان به رستورانی رفتیم و شام خوردیم.
روز بعد صبح به کارخانه که خارج از شهر قرار داشت رفتیم و یک ساعتی تا خانه راه بود.
وارد کارخانه که شدم یهو سر و صدای دستگاه ها گیجم کرد و لحظه ای مکث کردم تا بتوانم تمرکز کنم.فرشید به استقبالمان امد و گفت:اقای کریمی اینجاست.با راهنمایی کامران به طبقه ی دوم که ساختمان مدیریت بود رفتم و چند نفری را انجا دیدم که جلوی پایم ایستادند.
فرشید معرفی کرد که پیتر یکی از مهندسین اصلی و ژان پن مسئول فروش و لوئیز که دختری با مزه با صورت کک مک دار بود مسئول قراردادها و ناتالی با موهای مشکی و چشمان سبز و بینی سربالا و لب های کوچکش و قدی کمی کوتاه تر از من منشی مدیرعامل یعنی کامران بود.همه با خوشرویی ازدواج ما را تبریک گفتند به جز ناتالی که خیلی سرد با من برخورد کرد.از برخوردش جا خوردم و با نگاهی دوباره براندازش کردم دختر زیبایی بود و می توانست خیلی خواهان داشته باشد.
رفتار سردش جرقه ای در ذهنم زد که نکند او که از همه بیشتر با کامران ارتباط داشته با کامران رابطه ی عاطفی هم داشته که از دیدن من ناراحت شده.با دیدن اقای کریمی که کوهی از مسائل را جلوی رویم انباشته کرد و توضیحات مفصلش در مورد کارخانه و اصل سرمایه و سودها و فروش ها و نحوه ی تقسیم سودها تا بعد از ظهر در گیر بودم و مجالی برای فکر کردن نداشتم که ناتالی در زد و رو به کامران پرسید که می تونه بره یا نه.
کامران نگاهی به ساعتش کرد و گفت که ایرادی نداره و بعد گفت که از این به بعد باید از خانم کیانی دستور بگیری چون مسئول تمام کارخانه ایشان هستند.
با تعجب نگاهم کرد و از کامران پرسید:مگه می خوای دوباره به ایران بری.
کامران خندید و گفت:نه.طبق وصیت پدربزرگم مدیر و وارث کارخانه همسرم است و من هم زیر نظر او کار می کنم.
از لحن صمیمی اش با کامران هیچ خوشم نیامد و نیشتر حسادت در قلبم فرو رفت.با خودم گفتم باید بیشتر حواسم را جمع کنم.تو راه برگشت به خانه از کامران پرسیدم:ناتالی چند وقته اینجا کار می کنه.جواب داد تقریبا شش سالی میشه دختر زرنگی است.گفتم:حتمت مجرده.سرش را تکان داد و گفت:اره تقریبا بیست و شش سالی دارد چند مورد تو همین کارخانه تقاضای ازدواج کرده اند ولی قبول نکرده.
با زیرکی پرسیدم:شاید دلش جایی گیر است.خنده ای کرد و گفت:شاید.تیرم به سنگ خورده بود.ازلحن کامران چیزی دستگیرم نشد.برای همین دوباره پرسیدم:امروز چرا بهش اجازه دادی زود بره بقیه هنوز سرکار بودند.
کامران گفت:خوب کار خاصی نداشتیم.حتما کاری داشته که می خواسته زودتر بره.
با لحن طعنه داری گفتم:تو با همه ی کارکنان اینجوری برخورد می کنی.اگه اینطوری باشه که من برای نظم و ترتیب دادن به امور یه فکر اساسی باید بکنم.
کامران خندید و گفت:بگذار یک روز از ریاستت بگذرد بعد از کارهایم ایراد بگیر.
تو دلم گفتم:ژینا نیستم اگه از کارهایت سر در نیاورم.
وقتی به خانه رسیدیم مامان گل پری پرسید:کارخونه چطور بود.با خستگی خودم را روی مبل انداختم و گفتم:ای بد نبود ولی به نظرم باید از این به بعد خیلی خسته بشم.اونم منی که عادت به کار ندارم و تنها کاری که قبلا کردم مدرسه رفتن و کلاسهای مختلف رفتن بوده.
کامران خندید و گفت:همه که از اول کار نکرده اند.از یک روزی و یک جایی هر کسی شروع می کند ولی همه به خوش شانسی تو نیستند که مدیریت یک کارخانه تو فرانسه بهشان پیشنهاد بدهند.
خندیدم و گفتم:نه که تو از همان اول مدیر نشدی.با خنده کنارم نشست و شانه هایم را ماساژ داد و گفت:بگذار من اول پاچه خواری هایم را بکنم و بعد بهت می گم.
مامان گل پری خندید و گفت:خوبه ادم مدیر شوهرش باشه نه.حساب کار دستش میاد.
با خنده گفتم:اره اگه از فردا تنبلی کنه من می دونم و اون.
مامان گل پری گفت:راستی یادم رفت بهت بگم .ترگل بالاخره گلناز را راضی کرده و با خودش اورده المان.بیژن هم تصمیم گرفته بیاد پاریش خانه بگیرد.پرسیدم چرا؟
مامان گل پری گفت:شهروز مدارکش رو برای دانشگاه سوربن فرستاده اونها هم قبول کردند بیژن هم یه خاطر شهروز داره میاد اینجا.
کامران گفت:این دیگه کیه همه جا را ول کرده امده اینجا که چی بشه.لابد می خواد بیاد ژینا را ببیند.و با عصبانیت به سمت اشپزخانه رفت.میمین گل پری رو به کامران گفت:دلم نمی خواد اگه اینجا امدند رفتار بدی داشته باشی.هرچی باشه ترگل خواهر منه و انها هم نوه هایش.
کامران با حرص شانه هایش را بالا انداخت و گفت:من چکاره ام که بدرفتاری کنم.من فعلا مترسک سر جالیزم.
از حرفش خنده ام گرفت و از پررویی شهروز در عجب ماندم.خودم هم نمی دانستم اگه ببینمش باید چه رفتاری داشته باشم.شاید هم به خاطر من نیامده بود ولی کار دیگه ای اینجا نداشت.با خستگی به اتاقم رفتم و خوابیدم کامران برای شام صدایم زد ولی ترجیح دادم بخوابم.

صبح زود از خواب بیدار شدم و حاضر شدم و از در وسطی به سراغ کامران رفتم و دیدم غرق در خواب ناز است.موهای خوش و حالت و مشکی اش روی بالش ریخته بود ارام کنارش نشستم و به صورت جذابش خیره شدم.پیش خودم گفتم عجب احمقی هستم که اونو از خودم می رونم.من که برای هر لحظه در اغوشش بودن بی تابم چرا با خودم و اون این طوری رفتار می کنم.به قول تینا واقعا عقلم کم است.یک لحظه تصمیم گرفتم موهایش را بهم بریزم و بیدارش کنم که ناگهان غلتی زد و به من که کنارش بودم برخورد کرد و با تعجب چشمهایش را باز کرد و با دیدن من لبخندی زد و گفت:به به،افتاب از کدوم طرف در اومده که همسر عزیز ما تو اتاق این بنده ی حقیر تشریف فرما شده اند.
با لحنی که سعی می کردم کمی جدی باشه گفتم:تو همیشه همینطور دیر به سرکار می ری.زود باش که از این به بعد جریمه می شی.
با خنده بلند شد و گفت:منو باش گفتم شاید اومدی نازی،نوازشی نثار این گدای محبت کنی.هرچند که نمی دونم اون ژینای مهربون من یکهو کجا غیبش زد و این نامهربون همسر من شد ولی باشه ما همه جوره قبولت داریم.گفتم:پاشو،مزه نریز.من خیلی مونده تا با کارها اشنا بشم.
ان روز وقتی به کارخانه رفتیم وارد قسمت تولید شدم و از نزدیک با کارگرها و مهندسین اشنا شدم.وقتی به طبقه ی بالا رفتم لوئیز با خوشرویی سلام کرد و بهم دست داد اما ناتالی فقط سلام کرد و سرش را پائین انداخت.
وقتی خودم را روی صندلی مدیر عاملی رها کردم کامران پشت سرم وارد شد و با فرشید درباره ی کارهای فروش و خرید مواد اولیه صحبت می کردند.تمام حواسم را به صحبت های انها دادم و روی کاغذی برای خودم یادداشت بر می داشتم و هرجا سوالی بود از انها می پرسیدم.بعد از ناهار به محوطه حیاط کارخانه رفتم و به انبارها سرک کشیدم و وقتی بالا امدیم ناتالی سر جایش نبود.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 24
در اتاق را که باز کردم یکهو از دیدن ناتالی که با خنده به روی صندلی کامران خم شده بود و کامران داشت چندتا برگه را امضا می کرد انگار تمتم عصبانیت وجودم توی صورتم ریخت و با ناراحتی گفتم: می شه بپرسم اینجا چی کار می کنی ناتالی؟
کامران یکهو از روی صندلی اش پرید و گفت: چی شده ژینا. ناتالی چندتا برگه رو اورده تا من امضا کنم.
با حرص گفتم: می بینم. کور که نیستم. ولی چرا تو جای ناتالی جواب میدی؟
ناتالی که از صورت برافروخته من دستپاچه شده بود گفت: کامران که گفت.
گفتم: بله شنیدم ولی دیگه نبینم روی صندلی این طور خم شده باشی. حالا برو بیرون.
ناتالی در حالی که برگه ها را در دستش می فشرد از کنارم رد شد و بیرون رفت. داخل شدم و در را محکم پشت سرم کوبیدم. کامران جلو امد و خواست دستم را بگیرد که با عصبانیت به عقب هلش دادم و گفتم: به من دست نزن.
کامران پرسید: معلومه چته؟ چرا این طور می کنی؟
با حرص گفتم: می خوای چی کار کنم وقتی می بینم این دختره از خود راضی که دیروز تا حالا با من به سردی رفتار می کند اون وقت وقتی من اینجا نیستم روی صندلی تو خم شده و هرهر می کنه.
کامران می خواست موهایم را نوازش کند که داد زدم: به من دست نزن. می فهمی.
قدمی به جلو برداشت و گفت: باشه. داد نزن، زشته. اونا فارسی نمی فهمند ولی فرشید که می فهمه.
گفتم: بفهمد. م اصلا خوشم نمی یاد این دختره این جا باشه.
کامران گفت: چرا عزیزم. این بنده خدا مدت هاست داره برای من کار می کنه.
در حالی که نمی توانستم شعله حسادتی که در درونم شعله ور بود خاموش کنم با عصبانیت پایم را به زمین کوبیدم و گفتم: همین که گفتم. این دختره باید از اینجا بره.
و با عصبانیت کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم و با عجله از پله ها پایین آمدم.
صدای کامران را که دنبالم می آمد می شنیدم و وقتی به محوطه رسیدم کامران خودش را به من رساند و بازویم را محکم گرفت و منو به سمت خودش چرخاند و گفت: صبر کن ببینم. کجا داری میری. این کارها چیه می کنی؟
با عصبانیت گفتم: می خوام برمم خونه.
گفت: با چی می خوای بری؟ تو که اینجا نمی تونی رانندگی کنی.
گفتم: با تاکسی می رم.
گففت: لازم نکرده. خودم می برمت.
و به سمت ماشین رفت و وقتی کنارم امد بوق زد و گفت: سوار شو.
با حرص سوار شدم و پشتم را به طرفش کردم . تا خونه هیچ حرفی نزد و فقط سیگار اتش زد. وقتی رسیدیم مامان گل پری خانه نبود و پروین خانم گفت: همراه اقا بهمن بیرون رفته.
با عجله به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.
کامران که از در وسطی وارد شد و گفت: معلومه این بچه بازیا برای چیه؟
در حالی که سعی می کردم بغضم نترکه گفتم" اره من بچه ام. اگه بچه نبودم که احمق نمی شدم بیام اینجا و الکی اسم مدیر کارخونه روم بذاری و سرم را گرم کنی و خودت هم به کثافت کاریهات برسی.
با عصبانیت بازویم را گرفت و تکنم داد و گفت: ژیتا نت نمی دونم تو اون کله کوچیکت چی داره می گذره ولی هر چیزی هست چیز خوبی نیست. ولی با این روشی که بهکار گرفتی نمی تونی کاری کنی.
گفتم: آره نمی تونم. من نمی تونم ببینم اون دختره لعنتی اون طوری روی تو خم بشه و با تو خوش و بش کنه.
پوزخندی زد و گفت: خوبه، بازم کثافت کاری تبدیل به خوش و بش شد.
در حالی که تما م بدنم می لرزید در آغوشم کشید و با مهربانی موهایم را نوازش کرد و گفت: ببین چه طوری می لرزی. چرا با خودت و من این کارو می کتی.
در حالی که بغضم را رها می ساختم سرم را در سینه اش فشردم و گفتم: نم نمی خوتم اون دختره رو ببینم.
و با شت روی سینه اش کوبیدم. با خنده دست هایم را گرفت و گفت: باشه. باشه. ووای من نمی تونم اونو همین طوری بیرون کنم. اینم زمان می بره. به فرشید میگم ترتیب شو بده.
با اشک نگاهش کردم که با لبخندی گفت: هیچ دوست ندارم گریه کنی. بخند که می خوام بهت یه خبر بدم.
گفتم: اول دستامو ول کن.
دستم راول کرد و جای انگشت هایش رو مچم افتاده بود. بوسه ای بر مچم زد و گفت: می خوام تو و مامان گل پری را توی این هفته به نیس ببرم.
مشکوک نگاهش کردم که خندید و گفت: چیه، چرا عین گربه ای که در کمین موش نشسته نگاه می کنی. خنده ام گرفت و گفتم: چرا حالا.
گفت: برای اینکه این جا اروپاست و هوا زود سرد می شه و از اوایل مهر باران شروع میشه.
در حالی که دو دل بودم که ایا پیشنهادش به خاطر منحرف کردن ذهن منه یا واقعا به خاطر سرما، حالا می خواد بریم. روی تخت نشستم و گفتم: کی می ریم.
پرسید: دلت می خواد با ماشین بریم یا قطار یا هواپیما.
گفتم: خب با ماشین راحت تریم.
کامران گفت: تقریبا با ماشین ده ساعت راهه. مامان گل پری خسته می شه. بهتره با هواپیما بریم و بعدا خودمون با ماشین بریم. چطوره؟
قبول کردم و گفت: پس من به فرشید بگم که بلیط تهیه کند.
اون شب نگذاشتم مامان گل پری از این ماجرا بداند. فردا دوباره به کارخانه رفتم و خیلی سرد با ناتالی برخورد کردم و به رفتار کامران دقیق شدم و دیدم سعی می کند با ناتالی برخورد کمتری داشته باشد. خوب حس کرده بود که من حساس شدم.
دو روز بعد هم بدون هیچ حادثه ای گذشت و روز سوم که رفتم جای ناتالی خالی بود. با نگاه از فرشید پرسیدم که گفت: به دستور کامران به قسمت مهندسین تو ساختمان روبرویی منتقل شده.
نفس راحتی کشیدم و سعی کردم با لوئیز روابط دوستانه تری داشته باشم. لوئیز هم از رفتن ناتالی خوشحال بود و می گفت: این دختر انگار از دماغ فیل افتاده بود و فقط برای اقای کیانی می خندید و در ضمن اونو به اسم کوچک صدا می زد.
روز بعد سه تایی عازم نیس شدیم و وقتی وارد شهر شدیم و به بندر رفتیم از دیدن اقیانوس آبی کلی ذوق کردم. کامران با ماشینی که کرایه کرده بود ما را در شهر گرداند. خانه های زیبا و جنگل های سبزی را که به دریا منتهی می شدند نشانم داد. پرسیدم: پس چرا به هتل نمی ریم؟
خندید و گفت: بابا در نزدیکی اینجا بالای کوه در دهکده ی سن ژان خانه ی ویلایی خریده و هر وقت به نیس بیاییم آن جا میریم. وقتی رسیدیم دهکده ی زیبایی را دیدیم که هیچ شباهتی به دهکده نداشت. از زیبایی و تمیزی حرف نداشت و حدود پنجاه خانه داشت. وارد یک زمین که روی تپه قرار داشت و با پرچینهای چوبی از خیابان سوا شده بود، شدیم و به ساختمان که با نمای چوب کار شده بود رسیدیم. ژانت زن خانه داری که خانه را نگهداری می کرد به استقبالمان آمد و با کلوچه های داغ و قهوه از ما پذیرایی کرد.
آلاچیق زیبا روی چمن ها خودنمایی می کرد و چندتا توله سگ کوچولوی سفید خالخالی در حال بازی بودند و جوجه های کوچک به دنبال مادرشان جیک جیک کنان روان بودند. اردک و بوقلون ها با سر و صدا به دنبال هم می کردند و آدم با دیدنشان به یاد خطه ی سرسبز شمال خودمان می افتاد. بعد از خوردن قهوه با مامان اینا تماس گرفتم و جایشان را خالی کردم و بعد با تینا و بهش از زیبایی های نیس گفتم.
تینا با شوخی و خنده گفت: ببینم خانم مارپل هنوز نتونستی مچ کامران را بگیری. آهسته گفتم: به یک چیزهایی رسیدم ولی هنوز مطمئن نیستم.
با نزدیک شدن کامرام بهم تماس را قطع کردم و کامران گفت: پاشو بیا بریم اقیانوس را از بالا تماشا کن.
وقتی به انتهای چمنزارهای حیاط رسیدیم جنگل با سبزی رو به سیاهی اش زیر پایمان سرازیر می شد و با شیبی تند بهدریا می رسید.
دریایی آبی که تا چشم کار می کرد ادامه داشت، منظره فوق العاده ای بود. کامران دستش را محکم زیر بازویم حلقه کرد و گفت: زیاد جلو نرو. ممکنه پات لیز بخوره.
خودم هم کمی ترسیده بودم و بعد رو به کامران گفتم: چه قایق ها و کشتی های زیبایی این جا لنگر انداخته اند.
کامران گفت: نیس و مارسی بندرهای مهمی هستند و خیلی رفت و آمد کشتی ها در آن زیاد است.
با زوق و شوق کودکانه ای نگاهش کردم که خندید و گفت: چیه، دلت می خوای سوار شی.
با سر اشره کردم که آره. در حالی که منو به دنبال خودش به سمت خانه می برد گفت: باشه. هم قایق سوار می شیم و هم با یکی از کشتی های تفریحی دوری می زنیم.
بعدازظهر به شهر رفتیم و کمی در بازار خرید کردیم و بعد به محله ی قدیمی شهر که به ویونیس معروف بود رفتیم و خانه های قدیمی ای که همه با گیاهان پیچک روی نمایشان تزیین شده بود را دیدیم و به میدان مسنا که معروف بود رفتیم و شام خوردیم. چیزی که در نیس جلب توجه می کرد تعداد بی شمار رستورانهای ایرانی و عربی بود. و مردم الجزایری هم که اکثرا دو رگه بودند در این ضهر فراوان بودند.
کامران روز بعد در یکی از کشتی های تفریحی بنام سن لوئی جا رزرو کرد و به خانه برگشتیم. شب بود و خسته بودیم.
مامان گل پری زود خوابید و به پیشنهاد کامران به حیاط رفتیم و آتشی روشن کردیم. هوای شبهای اوایل مهر خنکی خوبی داشت و کنار آتش نشستن لذت خاصی داشت . سرم را بالا کردم و به آسمتن پرستاره که در این بالای کوهستان نزدیک تر به نظر می رسید چشم دوختم و ناگهان شهابی را دیدم که به سرعت رد شد.
بلافاصله در دلم ارزو کردم که همه فکرهایی که در مورد کامران کردم، اشتباه باشد و تنها زن زندگی اش من باشم. راستش خودم دیگر داشتم کم میاوردم. خیلی سخته کنار مردی باشی که همسرت باشد و تو هر لحظه سعی داره بهت محبت کند و حرف نزده فکرت را عملی کند و تو بخوای مرتب باهاش سرد رفتار کنی و بهش بفهمانی که نباید از حد و حدود معینی بهت نزدیک بشه.
خودم خوب می دانستم که محتاج ناز و نوازش هایش هستم و وقتی در کنارمه لوسم می کنه بهترین لحظه های عمرمه ولی افسوس که این شک و دودلی پرده ای محکم بین من و علایق واقعی ام کشیده بود.
با فشار دستان کامران که بخ شانه هایم وارد کرد به خودم آمدم و نگاهش کردم. با لبخندی پرسید: چی تو آسمون دیدی که این طور سرت را بالا گرفتی و پایین نمیاوری.
گفتم: شهاب دیدم.
با طعنه گفت: خوبه شهاب دیدی. اگه شهروز می دیدی چکار می کردی؟
با قهر از جایم بلند شدم و گفتم: بی نزه. اصلا بهتره من برم بخوابم.
خندید و به دنبالم روان شد و گفت: حالا قهر نکن دیگه.
وقتی وارد اتاقم شدم دیدم کامران هم آمد و کنار تخت دو نفره ای که در اتاق بود نشست . فکری کردم و گفتم: راستی تخت های اتاق دیگر هم دو نفره است.
گفت: نه . بابا اینو برای خودش گرفته. اتاق ژانت یک نفره است. اتاقی که مامان گل پری هم خوابیده همین طور.
پرسیدم: این جا فقط سه خواب دارد. تو کجا می خوابی؟
با خنده گفت: اگر سرکار خانم اجازه بدن همین جا.
با اخم گفتم: ولی قرار ما این نبود.
با لبخندی که اتش به جانم زد گفت: اگر یک چمدان وسط مان بگذارم قبوله.
از حرفش خنده ام گرفت ولی با حالت حق به جانبی گفتم: کامی خودت می دونی که من...
حرفم را قطع کرد و گفت: می دونم. ولی قول می دم مثل یک برادر خوب نه یک شوهر بد این جا بخوابم و مواظب باشم فاصله ام را با همسر نامهربانم رعایت کنم. قبوله.
نگاه مستاصلی به دور و برم انداختم که گفت: تو نمی خوای که من شب روی کاناپه تو سالن بخوابم و ژانت فردا پیش خودش فکر کنه که من و تو با هم قهریم.
با خنده گفتم:خوب فکر کنه چی می هش؟
نگاه ملتمسانه ای بهم انداخت و با لحنی که پر از تمنا بود گفت: خواهش می کنم ژینا. بذار این دو شبه رو اینجا بخوابم. قول می دم پسر خوبیب باشم و نگاه سوزانی بهم انداخت.
در حالی که خودم هم بدم نمیامد که کنارم باشد با لحنی نیمه شوخ گفتم: به شرط اینکه اون اتش درون چشمهایت را خاموش کنی. چون زبانت یه چیزی می گوید و چشمانت چیز دیگه ای.
خودش را روی تخت ولو کرد و گفت: باشه. من اصلا چشم هایم را می بندم تا مزاحم تو نباشه.
آروم کنار تخت دراز کشیدم. چرخی زد و رو به من گفت: لازم نیست اون لبه بخوابی. یکهو میفتی.
در حالی که پیش خودم می گفتم: نکنه زیر قولش بزنه. نگاه ترسانم را به صورتش دوختم. در حالی که خنده ی بلندی سر می داد نیم خیز شد و بوسه ای بر صورتم زد و گفت: این جور منو نگاه نکن.دلم ضعف رفت. نترس کوچولوی من، کاریت ندارم. راحت باش. شبت هم بخیر.
در حالی که از خودم حرصم گرفته بود که هنوز نمی توانستم کاری بکنم که افکارم در چشم ها و صورتم نمایان نشه شب به خیر آرامی گفتم و جشم هایم را روی هم گذاشتم.
ولی خوابم نمی برد. کامران هم آرام خوابیده بود و نفس های منظمی می کشید. کم کم از خواب کامران مطمئن شدم خوابم برد که با ضربه های محکم دستی که به بازویم خورد از خواب پریدم و سرجایم نشستم و وحشت زده به کامران که او هم خودش از خواب پریده بود و نیم خیز شده بود چشم دوختم. کامران با صدای گرفته ای گفت: ببخشید حواسم نبود. اومدم غلت بزنم که دستم محکم خورد بهت. خودم هم ترسیدم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم. کامران از جایش بلند شد و سیگاری آتش زد و در کنار پنجره ایستاد. چند لحظه به کامران در کنار پنجره خیره شدم ولی خواب بر چشمانم غلبه کرد و با صدای زیبای پرنده ها به خواب عمیق و آرام فرو رفتم.
صبح که چشم هایم را باز کردم دیدم سرم رویی بازویش است و کامران غرق خواب است. با یادآوری کار دیشبش هم لجم گرفت و هم احساس خوبی داشتم.
با خودم گفتم خیلی احمقم که از حق طبیعی لذت بردن از همسرم که خدا بهم داده خودم و اونو محروم می کنم ولی چه کنم با این دل ناآرومم.
دلم نمی خواد با شک و تردید زندگی کنم. خودم می دونستم که دیشب اگه می خواست می تونست منو به تملک خودش در بیاره ئلی مردونگی اش اجازه نمی ده که با خواسته ی من مخالفت کنه.
اگه می دونست که منم چقدر دوستش دارم لحظه ای هم صبر نمی کرد . نگاهی به ساعت انداختم و بوسه ای بر صورت جذابش زدم که چشم های خمارش را به صورتم دوخت و با لبخندی صبح بخیر گفت و از جایش بلند شد .
سر میز صبحانه مامان گل پری گفت : من که دیشب خیلی خوب خوابیدم . هوای کوهستان واقعا عالی است. می دانستم که مامان گل پری می داند دیشب را کامران در اتاقم صبح کرده ولی هیچ به روی خودش نمیاورد. تو این مدت کوچکترین اشاره به روابط ما نداشت و خیلی عادی مثل مواقعی که من و کامران تو خانه ی خودمان در تهران زندگی می کردیم رفتار می کرد. ژانت با کرپ های دستپخت خودش سر میز آمد و شکلات و مربا هم لای آن ها مالید و به دستم داد . واقعا خوشمزه بود و بهم چسبید . بعد از خوردن قهوه حاضر شدیم و به بندر رفتیم.
روی عرشه ی کشتی در کنار بقیه ایستاده بودیم و به مناظر زیبای نیس که از روی دریا جلوه ی دیگری داشت نگاه می کردیم. کامران به نرده های کشتی نزدیکم کرد و با شوخی گفت : می خوای همین جا شنا کنی و پرتت کنم تو آب ؟ منم محکم چسبیدمش و گفتم : اگه پرتم کنی خودت هم پرت میشی و از دو حال خارج نیست یا تو این آب سرد اقتیانوس سکته می کنیم و یا خوراک کوسه ها می شیم.
با خنده گفت : پس برای همینه که اصلا پیشنهاد شنا کردن رو ندادی؟
با حالتی نیمه جدی گفتم : مگه دیوونه ام ؟ من از فکر کردن به کوسه هم
وحشت دارم چه برسد بروم تو آبی که کوسه هست و منم بخوام توش شنا کنم.»
کامران گفت:« همیشه که نیست، ممکنه بعضی مواقع کوسه حمله کنه.»
گفتم :« خب حتی اگه یک درصد هم باشد آدم عاقل نباید ریسک کند و هر چند که من اگه عاقل بودم با تو ازدواج نمی کردم.»
در حالی که دهانش نیمه باز مانده بود گفت:« ژینا داشتیم.» با خنده موهایش را بهم ریختم و به سمت مامان گل پری رفتم و سعی کردم از روزم نهایت لذت را ببرم.
ناهار را در کشتی خوردیم و بعدازظهر به ساحل برگشتیم . کامران در کنار ساحل ما را به خیابان معروف پمناد دزانگله برد که خیابانی در کنار ساحل بود به طول ده کیلومتر که در زمانی انگلیسی ها از کشتی هایشان در آن جا پیاده شده بودند و محل پیاده روی در کنار ساحل بود . بعد از کمی پیاده روی مامان گل پری که خسته شده بود روی نیمکتی نشست و ما دوتایی به قدم زدن ادامه دادیم . کامران زیر بازویم دستش را محکم حلقه کرده بود و برایم توصیح می داد که هر کدام از این مناطق و مناظر چه جور جاهایی هستند . بعد از کمی پیاده روی رو به کامران گفتم خیلی خسته شدم ، بهتره برگردیم.
با خنده ی قشنگی گفت:« می خوای کولت کنم و ببرمت.»
گفتم:« لوس نشو. مگه من بچه ام. که تو بتونی کولم کنی.»
با خنده گفت:« امتحانش ضرری نداره.» و خواست منو از روی زمین بلند کند که گفتم :« نه کامران من خجالت می کشم.»
و به حالت دو ازش دور شدم و به سمتی که مامان گل پری نشسته بود حرکت کردم.
کامران هم به دنبالم حرکت کرد و گفت:« صبر کن ، این جوری ممکنه سرما بخوری و ریه ات ناراحت شود.» وقتی به مامان گل پری رسیدیم به سمت خونه حرکت کردیم شب کامران روی آتش کباب درست کرد که خیلی چسبید و با خنده گفت :« حیف که قلیون نداریم.»
بعد از شام رو به کامران گفتم :« من خیلی دلم برای مامان اینا تنگ شده.» با لبخندی گفت :« من فدای اون دلتنگیت بشم. خب هروقت خواستی می تونی بری تهران.»
فکری کردم و گفتم :« اول بگذار یک کمی سر از کارهای کارخانه در بیارم. بعد می رم. اون وقت می گن ژینا بچه است و زود طاقتش برید.»
دستش را دور شانه ام فشرد و گفت :« مگه نیستی عزیزم.» با اخم نگاهش کردم و گفتم :« اگه بچه ام چرا عاشقم شدی.» بوسه ای بر گونه ام گذاشت و گفت :« آخه من عاشق همین بچگی ات شدم . عاشق همین قلب مهربونت .»
شب موقع خواب بالشم را بغل کردم و گفتم :« می شه کامران امشب روی مبل بخوابی .» با شیطنت پرسید :« مگه دیشب بهت بد گذشت.» گفتم :« ببین کامران ، من نمی خوام با این نزدیک شدن های تو به خودم نتونم تصمیم درستی بگیرم. تو به من قول دادی . یادت که نرقته.»
با خنده بالشش را برداشت و روی مبل دراز کشید و گفت :« باشه ، نمی خوام تو را سر خشم بیارم. راحت بخواب که فردا باید برگردیم.»
فصل 25
فردا ظهر توی پاریس بودیم و به محض ورودمان آقا بهمن به مامان گل پری گفت :« خاله ترگل و گلناز آمده اند.»
مامان گل پری با خوشحالی به سمت سالن رفت و کامران ابروهایش را در هم کشید . بعد از سلام و احوال پرسی با خاله ها به اتاقم رفتم و کمی خستگی در کردم . خاله ترگل بعداز ظهر با بیژن و شهروز تماس گرفت و گفت :« که برای شام به خانه ی ما بیایند.»
رو به خاله ترگل گفتم :« چطور شد یکهو بیژن و شهروز به پاریس آمدند.»
خاله ترگل با ناز و عشوه گفت :« خاله عاشقیه دیگه . شهروز تاب و تحمل نداره . می گه تو این یک سال حداقل تو شهری نفس بکشم که ژینا توش نفس می کشه.»
مامان گل پری با لحنی که بوی دلخوری می داد گفت :« ترگل جان، الان ژینا شوهر داره، شوهرش هم کامرانه ، پس نباید این طوری حرف بزنی.»
خاله ترگل گفت:« وا گل پری چه حرف ها می زنی ، همه می دونن که این ازدواج سوری است و فقط به خاطر ارثیه است، اگه این طوری نبود که بچه ام شهروز دق می کرد.»
کامران که وارد سالن شده بود با شنیدن حرف های خاله ترگل صورتش از خشم سرخ شده بود و خواست حرفی بزند که مامان گل پری با اشاره چشم و ابرو مجبور به سکوتش کرد و کامران با عصبانیت به داخل حیاط رفت و ماشین را روشن کرد و رفت ، من هم به بهانه ای به اتاقم رفتم و با خودم گفتم :« عجب کاری کردی ژینا، اگه الکی به شهروز رو نمی دادی کار به این جا نمی کشید . بیچاره کامران هرچی باشه شوهرت است از این که ببینه عاشق زنش میاد توی خونه اش دیوونه می شه.» و با خودم تصمیم گرفتم همین امشب که شهروز بیاد بهش بگم فکر منو از سرش بیرون کنه وارد اتاق کامران شدم و یکهو کنجکاوی ام گل کرد و وسائلش رو نگاه کردم که یکهو چشمم به جعبه ی کادو شده ای افتاد.
با کنجکاوی بازش کردم و دیدم داخلش دستبند طلای زیبایی است، اول با این فکر که کامران برای من خریده آن را روی دستم گذاشتم و از زیباییش خوشم اومد .ولی وقتی خواستم به دستم ببندم متوجه شدم که برای دستم بزرگ است. با تعجب از این که کامران که می دونست من دستم خیلی ظریف و باریکه چطور اینو خریده یادم افتاد که توی این مدت روز خاصی نیست که برایم کادو خریده باشه . با هم دیگه هم قهر نبودیم. پس این چیه که ناگهان چهره ی ناتالی جلوی چشمانم آمد و با خودم گفتم ، « نکنه برای ناتالی گرفته بوده و فرصت نکرده بهش بده و این جا قایمش کرده، حتما همین طوره.» و با این فکر قلبم تیر کشید و اشک هایم سرازیر شد . دستبند را درون جعبه اش گذاشتم و به داخل کشو پرتش کردم و با عصبانیت رو به کامران که در خانه نبود گفتم :« حالا می دونم چکارت کنم کامران خان من می دونم و تو ، بذار امشب شهروز بیاد حالی ازت بگیرم که کیف کنی.» و با این تصمیم صورتم را شستم و بعد از برطرف شدن اثرات گریه صورتم را آرایش کردم و با شنیدن صدای بیژن و شهروز به پایین رفتم و خیلی گرم باهاشون احوالپرسی کردم و کنار شهروز نشستم.
شهروز خیلی آروم گفت :« بی وفا، این چکاری بود که کردی نگفتی این دیوونه سر به بیابان می گذاره.»
با لبخند گفتم :« خودت که می دونی این خواسته ی بابا بزرگ بوده.» سری تکان داد و گفت :« می دونم ، اگه غیر از این بود دق می کردم . حالا هم با هزارتا دردسر اومدم پاریس که نزدیکت باشم. آخه می ترسم اگه منو نبینی فراموشم کنی و برای همیشه کنار کامران بمانی .»
با خباثت گفتم :« شایدم این کار را بکنم.»
شهروز با ناراحتی گفت :« ولی تو به من قول دادی.»
با پوزخند گفتم :« چه قولی این که با همدیگه بیشتر آشنا بشیم بعد ازدواج کنیم. حالا که می بینی من با کامران ازدواج کردم.»
شهروز به طرفم خم شد و پرسید :« یعنی می خوای برای همیشه باهاش بمونی و دیگه راجع به من فکر نکنی.» ولی مامان ترگل می گفت :« که خاله گل پری گفته این ازدواج برای یک ساله.»
من که چشمم به کامران افتاده بود که وارد سالن شده بود و به ما نگاه می کرد برای اینکه لجش دربیاید با خنده رو به شهروز گفتم :« حالا»
صورت کامران که نگاهش به ما بود از خشم سرخ شده بود و دلش می خواست همان جا شهروز را خفه کنه. تمام شب سعی کردم کنار بیژن و شهروز بشینم و به چشم غره های کامران توجهی نکنم.
دو باری هم که منو صدا زد و گفت :« بیا بریم بالا کارت دارم.» گفتم :« عزیزم می بینی که پیش خاله اینا هستم و وقت ندارم، باشه برای بعد.»
آخر شب وقتی مهمان ها رفتند به اتاقم رفتم و سریع پتویم را رویم کشیدم و خودم را به خواب زدم. صدای در وسطی را شنیدم که کامران محکم بهم کوبید و گفت :« بلند شو ژینا ، خودتو به خواب نزن.» از زیر پتو بیرون آمدم و ابروهایم را در هم کشیدم و گقتم :« چیه نصف شبی در نزده وارد اتاق آدم می شی؟»
با عصبانیت کنار تختم نشست و گفت :« این چه رفتاری بود که امشب با شهروز داشتی، فکر کنم تو ناسلامتی زن منی.» با لحن حق به جانبی گفتم :« خب که چی بشه، فکر کنم ما تو تهران حرف هایمان را با هم زدیم، من هیچ تعهدی نسبت به تو ندارم.»
در حالی که داشت از خشم منفجر می شد از جایش بلند شد و گفت :« پس چطور من باید به خاطر ناتالی مؤاخذه بشم و جواب پس بدم.»
با پوزخندی گفتم :« آهان. پس دردت را بگو ، ناتالی جونت رو ندیدی ناراحتی، خب ناراحت نباش فردا می بینیش. حالا هم زود از اتاق من برو بیرون که حوصله ات را ندارم.» گفت :« و اگه نرم»
از جایم بلند شدم و گفتم :« اون وقت من مجبورم برم» با حرص پنجه در موهایش کرد و گفت :« من نمی دونم دوباره چت شده تو ، فقط می دونم که دارم از دستت دیوونه می شم.» و از در یبرون رفت و به طبقه ی پایین رفت.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم خوابم برد و صبح بیدار شدم و بدون این که با کامران هم کلام بشم همراهش شدم و به کارخانه رفتم.
کامران هم سعی نکرد سکوت را بشکند . وارد دفترم که شدم با بچه ها خوش و بشی کردم و فرشید با خنده پرسید:« خوش گذشت.»
گفتم :« آره ، خیلی خوب بود.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشید نگاهی به کامران که صورتش در هم بود انداخت و گفت :« پس تو چرا شازده دوماد درهمی.»
کامران با صدای گرفته ای گفت :« بهتره از رئیست بپرسی ، که معلوم نیست دیشب یکهو چرا سر لج افتاده .»
شانه ای بالا انداختم و گفتم :« فرشید بهتره به بعضی ها بگی این جا محل کاره و بهتره به کارهایشان برسند .»
فرشید با خنده رو به کامران گفت :« این جوری که من می بینم هوا ابری است ، تا رعد و برق شروع نشده بهتره بریم.»
کامران و فرشید به داخل سالن ها رفتند و من هم به کارهایم پرداختم و با کمک لوئیز دفاتر رو بررسی کردم . بعد فرشید را خبر کردم و با کمک اون سعی کردم تا بتونم حساب کنم ما سالیانه چه قدر سرمایه گذاری و سود داریم.
فرشید پرسید :« اینا رو برای چی می خوای .»
گفتم :« لازم دارم ، در ضمن می خوام برام قیمت کل زمین و کارخانه و دستگاه ها را هم حساب کنی.»
فرشید با تعجب نگاهم کرد که گفتم :« خب می خوام بدونم چقدر سرمایه دارم.»
فرشید چشمی گفت و از در خارج شد. من هم به داخل سالن رفتم و به قسمت های مختلف سر زدم.
مامان گل پری تماس گرفت و گفت :« که ترگل تماس گرفته و شب ما را به رستوران دعوت کرده ، جایی قرار نگذارید.» تو راه برگشت به خانه هیچ حرفی به کامران از دعوت شب نزدم و تا خانه سکوت را ادامه دادم و وقتی رسیدیم یکسره به اتاقم رفتم و بعد از حاضر شدن پایین آمدم و گفتم :« مامان گل پری من حاضرم.»
مامان گل پری به کامران گفت :« پس تو چرا حاضر نمی شی؟»
کامران با تعجب پرسید :« کجا می خواین برین.»
مامان گل پری گفت :« ترگل امشب دعوتمون کرده رستوران مگه ژینا بهت نگفت »
کامران با پوزخندی گفت :« ژینا از صبح تا حالا با من حرفی نزده ، خب معلومه بنده مزاحمم و باعث ناراحتی شهروز خان و ژینا می شم ، برای همینه که به من نگفته»
با حرص پایم را به زمین کوبیدم و گفتم :« برای همین بهت نگفتم ، چون همین چرت و پرت ها رو می گی.»
مامان گل پری گفت :« معلومه شما دوتا چتونه.»
کامران با ناراحتی گفت :« مگه دیشب ندیدید که ژینا چطوری با این پسره ی پررو گرم گرفته بود . این وسط انگار من غازم بابا به خدا منم آدمم. نمی تونم وایسم ببینم زنم با عاشق سابقش بگه و بخنده.»
با سرتقی تمام برای این که لجش را دربیاروم گفتم :« می خواستی از روز اول قبول نکنی ، مجبور نبودی که ، من شرط هایم را گذاشته بودم.»
با درماندگی شقیقه هایش را فشار داد و گفت :« ولی من فکر نمی کردم که تو واقعا بخوای با شهروز در ارتباط باشی .»
با خونسردی گفتم :« خب اشتباه فکر کردی.»
مامان گل پری وساطت کرد و با نرمی گفت :« بس کنید بچه ها ، چرا مثل سگ و گربه به جون هم افتادید . با هر دوتونم. قرار نیست به خاطر شهروز به همدیگه بپرید ، نه تو ژینا باید زیاد با شهروز گرم بگیری چون بالاخره این مسئولیت یک ساله را قبول کردی ، حتی اگه نمی خوای با کامران بعد از یک سال زندگی کنی باید یه سری مسائل را رعایت کنی، تو هم کامران حق نداری ژینا را زیر ذره بین بگذاری . فهمیدی؟» هم کامران و هم من سرمان را پائین انداختیم و حرفی نزدیم.
از بچگی همین طور بود هیچ کدام از بچه ها جرأت نداشتند وقتی مامان گل پری حرفی می زند رو حرفش حرفی بزنند.
مامان گل پری رو به کامران گفت :« پاشو اول زنت رو ببوس بعد هم حاضر شو بریم.»
کامران بلند شد و چشمی گفت و بوسه ای بر گونه ام زد و از پله ها بالا رفت.
مامان گل پری رو به من با اخم گفت :« ژینا ازت انتظار ندارم بچه بازی دربیاری ، من خوب می دونم که تو شهروز رو دوست نداری . پس بهتره برای اینکه خودت هم تو این یک سال اذیت نشی با کامران مهربون تر باشی . نمی خوام یه روزی اگه کامران رو خواستی به خاطر این بی محبتی هایت از دست داده باشیش .»
حرف های مامان گل پری منطقی بود ، ولی منم منطقی داشتم به نام حسادت ، باید می فهمیدم که کامران اون دستبند رو برای کی گرفته.
تلفنم که زنگ خورد مامان بود و کلی خوشحال شدم . بابا هم صحبت کرد که کامران هم از پله ها پایین آمد و همراه هم بیرون رفتیم.
وقتی به رستوران رسیدیم شهروز و بیژن منتظر بودند ، به همراهشان وارد شدیم وتمام مدت صرف شام مامان گل پری که کنار من نشسته بود و کامران هم سمت دیگرم صحبت را در دست گرفته بودند . موقع خداحافظی شهروز کارتی بهم داد که شماره تماسش و آدرس خانشان در پاریس روی آن بود .
شب موقع خواب کامران به اتاقم آمد و گفت :« فرشید فردا نیست و گفت بهت بگم سفارشی که بهش کردی چند روزی وقت می گیره و حتما دنبالش می ره.» سرم را تکان داد و شب بخیر گفتم و خوابیدم . صدای بسته شدن در را نشنیدم و نگاه که کردم دیدم در وسط را باز گذاشته .
روز بعد سری به قسمت مهندسین زدم که ناتالی را دیدم که با همان آرایش تند همیشگی اش به سختی از جایش بلند شد و سلام کرد . من هم به سردی جوابش را دادم و بعد از انجام کارم بدون این که نگاهی بهش بکنم از در خارج شدم .
رفتارش روی اعصابم راه می رقت . دختره ی پررو فکر کرده می تونه کامرانو از چنگ من در بیاره .
لوئیز با لبخند به اتاقم آمد و گفت :« آقای کیانی پایین منتظرتان هستند و گفتند زود بیائید.» پایین کامران کنار ماشین منتظرم بود و به محض سوار شدنم حرکت کرد و به سمت خانه به راه افتاد.
پرسیدم :« چی شده امروز زودتر می ریم.» با خنده گفت :« وقتی رسیدیم می فهمی .» با التماس نگاهش کردم و گفتم :« خواهش می کنم کامران ، بگو چی شده.»
با شیطنت نگاهم کرد و گفت :« هیچی ، فقط از دستت خسته شدم و می خوام طلاقت بدم و بفرستمت پیش مامان بابات .»
گفتم :« لوس نشو ، بگو دیگه » ابروهایش را در هم کشید و گفت :« شوخی نکردم . از رفتارت خسته شدم و فکر می کنم جایت پیش مامانته .»
وقتی دیدم نمی تونم ازش حرف بکشم گفتم :« مثلا می خوای تلافی کنی، منم دیگه باهات حرف نمی زنم و رویم را به طرف خیابون کردم.» با پوزخندی گفت :« وقتی چند دقیقه دیگه از گردنم آویزان شدی بهت می گم .»
من که فکر می کردم منظورش اینه که منت کشی اش را بکنم گفتم :« به همین خیال باش.»
وقتی وارد خانه شدیم قبل از این که وارد سالن بشم بهم گفت: " چشم هایت را ببند و دستت را به من بده و بیا." گفتم: " برای چی؟" گفت: " اگه چشم هایت را نبندی نمی تونی بری تو." من که کنجکاو شده بودم چشمم را بستم و دستم را به دستش دادم و وارد شدم. با صدای آشنای مامان که گفت: " وای قربونت برم مامان جان." چشمم را باز کردم و با دیدن مامان و بابا و عمو و تینا و آرش که تو سالن ایستاده بودند از خوشحالی جیغی کشیدم و خودم را در آغوش مامان انداختم. باورم نمی شد.
وقتی تینا را بوسیدم کامران با خنده گفت: " پس سهم من چی شد که اینا رو به اینجا کشوندم."
با خوشحالی به سمتش رفتم و گفتم: " تو خیلی ماهی کامی و دستانم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم."
با خنده گفت: " حالا کی به همین خیال باشه." گفتم: " ببخشید." و رو به مامان اینا گفتم: " ولی شما چی شد که اومدید."
تینا با خنده گفت: " فکر کنم کار زیاد حافظه ات را ضعیف کرده. امروز تولد مامان گل پریست و کامران برای همین از قبل هماهنگ کرده بود تا ما هم امروز این جا کنار شماها باشیم."
نگاهم به کامران افتاد که با لبخند نگاهم کرد و نگاه قدرشناسانه ام را به صورتش دوختم. تو همین مدت کوتاه واقعا دلتنگ مامان اینا شده بودم و این کار کامران واقعا نهایت محبتش را به من می رساند که نگران دلتنگی های من بود. رو به مامان پرسیدم:" مگه شما کلاس نداشتید؟"
مامان گفت: " چرا ولی یک هفته مرخصی گرفتم و یکی از دوستانم به جای من تدریس می کند."
با ناراحتی و بغض گفتم: " یعنی فقط برای یک هفته آمدید."
بابا خندید و گفت: " تو انتظار همین دیدار را هم نداشتی. حالا برای کم بودنش غر می زنی."
گفتم: " آخه یک هفته زود تموم می شه."
مامان گفت: " عزیزم ما هم اون جا کار داریم و تعهد داریم. نمی تونیم بیشتر از این بمانیم. حالا بیا این جا تا خوب سیر نگاهت کنم که این مدت از دلتنگی مردم."
وقتی کامران کیکی آورد و همگی تولد مامان گل پری را تبریک گفتیم رو به مامان گل پری گفتم: " وای مامانی ببخشید که من حواسم نبود."
کامران خندید و گفت: " ولی من به جای دوتامون خریدم." و کادویش را به مامان گل پری داد که وقتی مامان گل پری بازش کرد همان دستبندی بود که در کشوی کامران بود ولی دوباره کادوش کرده بود.
با نگاه به کامران که به روی خودش نیاورد که من قبلا دستبند را باز کرده بودم تازه فهمیدم که این چند روزه را بیخودی با کامران بدخلقی کردم و اذیتش کردم.
تینا که منو تو فکر دید پرسید: " راستی مگه خاله گلناز اینا این جا نیستند که دعوتشان نکردید."
مامان گل پری گفت: " دیشب باهم بودیم. امروز هم من از جریان خبر نداشتم."
شب خوبی بود و من از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. با تینا به طبقه بالا رفتیم و بعد از دیدن اتاق ها جریان هایی که اتفاق افتاده بود را برایش گفتم و کلی باهم خندیدیم و تینا گفت: " خیلی دلم می خواد این ناتالی را از نزدیک ببینم."
جریان دستبند و کاری که با کامران و شهروز کرده بودم را هم گفتم و تینا سری تکان داد و گفت: " تو دیگه خیلی بدبین شدی." گفتم : " تو هم جای من بودی همین طور می شدی."
شب موقع خواب کامران به اتاقم آمد و کنار تختم نشست و گفت: " حال خانم مارپل چطوره؟" خودم را به نفهمی زدم و گفتم: " منظورت چیه؟" با پوزخندی گفت: " خوب منظورم را می دونی منظورم کادوی مامان گل پریست که بازش کرده بودی. فکر کردی من برای کی خریده بودم."
با تمسخر گفتم: " خودت خوب می دونی چرا از من می پرسی. حالا هم فکر نکن که من باور کردم برای مامان گل پری خریدی چون فهمیدی من دیدم این کار را کردی."
ناباورانه نگاهش را به صورتم دوخت و گفت: " واقعا تو این قدر به من بدبینی آخه من نمی فهمم چرا."
با سر تقی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: " برای این که من نمی دونم تو این مدت تو این جا چکار می کردی یا حالا هم چکار می کنی." بازو هایم را محکم گرفت و منو تکان داد و گفت: " ژینا تو معلوم هست چته من چه کار خلافی کردم که تو این طوری به من شک داری."
با حرص گفتم: " دستم را ول کن. ببینم می تونی برای چند دقیقه شادم کردی دوباره حالم را بگیری." دستم را ول کرد و با ناراحتی از اتاقم بیرون رفت.
دست خودم نبود می خواستم به هر طریقی شده ازش مطمئن بشم و باور کنم که زن دیگری تو زندگی اش نیست حتی اگه شده باشه که لجش را دربیارم و مجبورش کنم که تو دعوا و عصبانیت هم که شده حرف دلش را بزند. فردا صبح به کارخانه نرفتیم و با مامان اینا همگی به تفریح رفتیم و ناهار را بیرون خوردیم و عصر همگی به خانه برگشتیم. تو تمام روز من با تینا و آرش سرگرم بودم و این از دید تیزبین مامان گل پری پنهان نماند. موقعی که به خانه رسیدیم منو به اتاقش برد و گفت: " ژینا، تو تینا و مامانت اینا رو این جا آورده ولی رفتار سرد تو با کامران اصلا درست نیست."
با دلخوری گفتم: " ولی مامان گل پری من که با کامران کاری ندارم."
مامان گل پری سرش را تکان داد و گفت: " همین که با کامران کاری نداری و بهش محل نمی گذاری کار درستی نیست. قبلا هم بهت گفتم: کاری نکن که یک روز پشیمون بشی. فکر نکن من نمی دونم تو کامران رو دوست داری ولی همیشه مردها روی یک احساس نمی مانند اگه بخوای مرتب بهش بی محلی کنی یکهو از دستش می دی." چشمی گفتم و از در خارج شدم فردایش با مامان اینا به کارخونه رفتیم.
آرش و تینا که برای اولین بار بود آن جا را می دیدند خیلی برایشان جالب بود. عمو هم با همگی دیدار تازه کرد و مامان با خنده گفت: " ژینا فکرش را می کردی یک روز تو این سن و سال مدیر و صاحب همچین کارخانه ای بشی." با لبخندی گفتم: " شما فکرش را می کردی که من بکنم."
مامان موهایم را نوازش کرد و گفت: " هیچ کس از آینده اش خبر نداره." تینا آروم کنار گوشم گفت: " پس این ناتالی کجاست." گفتم: " تو ساختمان روبرویی است." و به هوای سرکشی به اون قسمت تینا، ناتالی را دید و برگشتیم. ازش پرسیدم: " نظرت چیه؟"
فکری کرد و گفت: " از رفتارش که معلوم بود از تو خوشش نمیاد. دختر قشنگی هم هست. ولی من رفتار کامران با اونو ندیدم. ولی به نظر من بهتره ازش دوری کنی و حتی بهتره از این کارخانه بره." گفتم: " آخه اگه من اشتباه کرده باشم باعث بیکاری یک نفر بی خود و بی جهت می شم."
تینا گفت: " ای بابا این همه آدم تو دنیا هر روز بی کار می شن. می ره کار پیدا می کنه. ولی این جوری تو هر روز باید خون به جیگر بشی." فکری کردم و گفتم: " خب اگه بیرون همدیگرو ببینند چی."
تینا گفت: " خب بقیه روز کامران پیش توئه. اگه تو هم بیشتر بهش محبت کنی اگه چیزی هم قبلا بینشان بوده از بین می ره."
تصمیم گرفتم در موردش فکر کنم و راهی خانه شدیم. تو خونه عمو سر به سر کامران می گذاشت و گفت: " ببینم آدم زنش رئیسش باشه چطوره؟"
کامران هم با خنده گفت: " خدا نصیب نکنه. اگه بدونید با چوب و چماق بالا سرم ایستاده و می گه زود باش پاشو. اگه یک لحظه بخوای زودتر بیایی می گه باید مرخصی رد کنی. خلاصه بگم آدم از دست هر رئیسی بتونه فرار کنه از دست زنش که رئیس باشه نمی تونه دربره. اونم اگه ژینا باشه."
گفتم: " کامران خان بهم می رسیم."
آرش با خنده گفت: " حالا از رئیست جلو جلو مرخصی بگیر که برای عروسی ما نگه نمی شه."
پرسیدم: " مگه قرارش را گذاشتید."
تینا گفت: " نه هنوز."
آرش گفت: " این جوری که کامران می گه باید شش ماه قبل مرخصی اش را از تو بگیره."
گفتم: " آرش داشتیم. تو که کامرانو می شناسیش."
آرش دست هایش را بالا برد و گفت: " بابا من که همیشه زن ذلیلم. از قدیم دختر خاله ذلیل هم بودم. خواستم شوخی کنم."
مامان رو به کامران گفت: " دختر منو که اذیت نمی کنی."
کامران گفت: " وای زن عمو این چه حرفیه مگه کسی جرأت داره ژینا رو اذیت کنه."
مامان با خنده گفت: " از مردها همه چی برمیاد."
بابا با اعتراض رو به مامان گفت: " یعنی چی بهنوش. مگه من تا حالا چکار کردم."
مامان گفت: " منظورم تو نبودی. بالاخره کامران دامادمه و باید حواسش جمع باشه که دخترمو ناراحت نکنه."
کامران گفت: " زن عمو اگه ژینا منو اذیت نکنه شما مطمئن باشید من بالاتر از گل بهش نمی گم."
تینا گفت: " کامران بهتره امشب ما بریم کمی خرید کنیم. اگه دست خالی برگردیم مهوش اینا منو می کشند."
به شانزه لیزه رفتیم و مامان و تینا کلی سوغات خریدند و وقتی برگشتیم بابا و عمو که همراه ما نیامده بودند به دیدن خاله ترگل و گلناز رفته بودند. دو روز دیگه را یک سری منو و کامران به کارخانه زدیم و بقیه روز با مامان اینا به گردش رفتیم.
عمو برای شب قبل از رفتن ترتیب یک مهمانی را داده بود که دوست های قدیمیش و کارکنان کارخانه را دعوت کرده بود و گفت: " می خوام با همشان خداحافظی کنم."
هنوز مامان اینا نرفته بودند و من دلتنگ شده بودم. در ضمن سعی خودم را می کردم که با کامران مهربان تر باشم و کامران هم از این قضیه خوشحال به نظر می رسید.
شب مهمانی لباس شب مشکی پوشیدم و آرایش کردم و همراه تینا پائین رفتم. خیلی ها را نمی شناختم. عمو به محض دیدنم همگی را به سکوت دعوت کرد و با صدای بلندی گفت: " دوستان می خوام برادر زاده ی خوبم و عروس قشنگم و رئیس جدید کارخانه کیانی را به شما معرفی کنم و بگم که از صمیم قلب خوشحالم که ژینا عروسمه. همگی دست زدند و به عمو و ما تبریگ گفتند و عمو دوستانش و خانواده هایشان را به من و بقیه معرفی کرد. آقای کریمی هم آمده بود و با شوخی گفت: " انگار ریاست بهت ساخته. گفتم، شاید طاقت نیاری و برگردی ایران ولی می بینم که ایرانی ها رو آوردی این جا." خندیدم و گفتم: " کار من نیست، کار کامرانه."
آقای کریمی رو به مامان گل پری گفت: " من فعلا این جا هستم اگه به اون موضوع مورد نظر رسیدید منو خبر کنید."
مامان گل پری گفت: " حتما." چیزی از حرف هایشان سر در نیاوردم و به سمتی که آرش و تینا بودند رفتم که یکهو ناتالی را دیدم که کنار کامران ایستاده و در حال خوش و بش کردن است. مشخص بود تازه از راه رسیده است.
نگاه کامران که به من افتاد لبخندی زد و گفت: " ناتالی برای بابا خیلی عزیزه و برای همین دعوتش کرده."
با پوزخندی گفتم: " برای تو یا عمو." لبش را گاز گرفت و گفت: " درسته که فارسی نمی فهمه ولی ممکنه کس دیگه ای بشنود."
شانه ای بالا انداختم و گفتم: " مگه حرف بدی زده ام."
کامران ناتالی را به سمتی که عمو بود برد و راهنمایی کرد و کنار من قرار گرفت و گفت:" چیه دوباره نگاه خشمگینت را مثل ماده ببر به صورتم دوختی."
با حرص گفتم: " مگه بهت نگفته بودم از این دختره خوشم نمیاد پس چرا دعوتش کردی؟"
با لبخند قشنگی گفت: " من دعوتش نکردم عزیزم. بابا دعوت کرده و منم نمی تونستم به بابا بگم ژینا به من شک داره."
با عصبانیت به طرفش برگشتم و گفتم: " من به تو شک ندارم فقط از این دختره خوشم نمیاد."
مامان که از دور شاهد بگو مگوی آهسته ی ما بود به سمتمان آمد و منو به کناری کشید و گفت:" چیه با کامران حرفت شده."
گفتم: " نه چطور مگه؟"
مامان گفت: " ولی از حالت حرف زدنت و رفتارت معلومه که ناراحتی."
به طور خلاصه جریان را برایش گفتم که نگاهی به ناتالی کرد و گفت: " ببین ژینا یه سری مسائل قبلا این جا وجود داشته که تو در آن نبودی مثل یک سری دوستی ها یا آشنایی ها که نباید بهشان حساسیت نشان بدی."
با ناراحتی گفتم: " ولی مامان دست خودم نیست وقتی نگاهم به این دختره میفته ناخود آگاه قلبم تیر می کشه."
مامان به شوخی گفت: " حالا خوبه واقعا عاشق کامران نیستی. اگه بودی چکار می کردی."
درمانده شده بودم نمی دونستم آیا به مامان بگم واقعا عاشق کامرانم و در موردش چه فکری کردم که این کارها را کردم یا همچنان به سکوتم ادامه بدم و بگذارم که از کامران مطمئن بشم.
با صدای مامان که گفت: " ژینا حواست این جاست یا نه." به خودم آمدم و گفتم: " خب مامان بالاخره اسما که شوهرم هست."
مامان با خنده گفت: " خدا به کامران رحم کند اگه رسما شوهرت بشه."
کامران به ما ملحق شد و گفت: " فرشید اومده و دنبال تو می گشت."
بعد از دیدن فرشید با مامان اینا و تینا و آرش آشنایش کردم و تینا و آرش هم گفتند: " که پسره جالب و با محبتی است."
مهمانی بد نبود ولی به دلیل این که همه غریبه بودند برای من جالب نبود. بعد از شام تینا دستم را کشید و به گوشه ی سالن برد و گفت: " بیا این جا بیرون را ببین." همراه تینا به کنار پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم که با دیدن کامران که روبروی ناتالی ایستاده بود و با هم صحبت می کردند قلبم تیر کشید و دستم را به دیوار گرفتم که زمین نخورم و رو به تینا گفتم: " دیدی که حق داشتم. چرا کامران باید تو این همه مهمون فقط با ناتالی حرف بزند اونم تو حیاط و به تنهایی."
تینا گفت: " به خدا منم گیج شدم. برای همین وقتی دیدمشون بهت گفتم."
تو همین لحظه صدای آشنای بیژن را شنیدم که باخنده می گفت: " به به، تینا خانوم." هر دو به سمت صدا برگشتیم و با دیدن بیژن سلام و احوالپرسی کردیم.
پرسیدم: " پس چرا دیر اومدید؟"
بیژن گفت: " کاری پیش اومد دیر شد."
تینا گفت: " پس خاله اینا کجان؟"
بیژن با سر اشاره کرد که اون طرف و بعد به سمت بابا و عمو رفت. من و تینا هم به سمت خاله اینا رفتیم و سلام کردیم و مشغول صحبت بودیم که شهروز کنار گوشم زمزمه کرد دلم برات خیلی تنگ شده بود. به سمتش برگشتم و گفتم: " مگه تو هم اومدی؟" با خنده گفت : " اصل کاری بنده ام. بقیه که سیاهی لشکرند."
تینا سری تکان داد و رو به شهروز گفت: " واقعا فکر می کنی ژینا بعد از کامران با تو ازدواج می کنه که راه افتادی اومدی پاریس."
شهروز با لبخند گفت:" مگه من عاشق و دلخسته اش نیستم. خب کی بهتر از من؟"
تینا با حرص گفت: " ولی اگه با کامران موند و زندگی کرد اون وقت تو کنف می شی."
شهروز گفت: " خب ژینا اگه کامران را می خواست که از اول ازدواج سوری نمی کرد و زن واقعی اش می شد."
خاله گل پری خودش گفت: " این ازدواج یک ساله است و بعد از اون ..."
تینا حرفش را قطع کرد و گفت: " بعد از اون اگه ژینا خواست با کامران می مونه. و اگه نخواست جدا می شه. نگفته که حتما جدا می شه. تازه به فرض اینم که باشه خیلی آدم های بهتر از تو برای ژینا هستند."
شهروز با پوزخند گفت:" چیه تینا، این قدر سنگ کامران را به سینه می زنی. بگذار خود ژینا تصمیم بگیره."
در همین لحظه کامران که داخل سالن شده بود و ما سه نفر را با هم دیده بود به سمت ما اومد و دستش را روی شونه ی شهروز گذاشت و گفت: " به به شهروز خان. خوش اومدین."
شهروز با لبخند به سمتش برگشت و گفت: " خوبی کامران خان؟"
کامران ابروی چپش را بالا انداخت و گفت: " ای بد نیستم. راستش حالا که دیدمت می خوام یک خواهشی ازت بکنم."
شهروز پرسید: " چه خواهشی؟"
کامران با خونسردی گفت: " این که فامیلیمون سر جاش ولی خواهش می کنم این قدر دوروبر زن من نگرد که یکهو می بینی آلرژی پیدا کردم. نمی خوام یک موقع خدای نکرده حرمت ها شکسته بشه. می فهمی که چی می گم. این جا همیشه قدمت روی چشم ماست ولی نه به عنوان عاشق ژینا بلکه به عنوان فامیل."
شهروز که صورتش سرخ شده بود نگاهی به زمین انداخت و از ما دور شد باعصبانیت رو به کامران گفتم: " این چکاری بود که کردی. نمی گی مامان گل پری ناراحت می شه."
کامران با پوزخندی گفت: " مامان گل پری ناراحت می شه یا تو؟"
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

**************
با حرص گفتم: «به تو ربطی نداره»
تینا دستم را کشید و گفت: «ژینا بس کن زشته.»
کامران با خونسردی گفت: «ولش کن تینا. ژینا باید بفهمه که من سیب
زمینی نیستم که غیرت نداشته باشم. هر شرطی گذاشته قبول کردم ولی
نمی تونم ببینم این پسره ی عوضی هر موقع که دلش خواست سرش را
بیندازد پائین و راه بیفته این جا و با زن من خوش و بش کنه.»
با تندی گفتم: «خیلی وقیحی کامران. اولاً من با شهروز خوش و بش
نمی کردم. ثانیاً تو که تمام این شرایط را قبول کردی ولی من چی باید بگم
که ادعای عاشقی جنابعالی را باید تحمل کنم و از اون طرف ببینم تو
خونه ی من، تو کارخونه ی من، با این دختره بی نزاکت دل می دی و قلوه
می گیری.»
در حالی که سیگارش را خاموش می کرد گفت: «منظورت را
نمی فهمم.»
تینا به جای من گفت: «ببین کامران منظور ژینا، این دختره ناتالی است
که همین چند دقیقه ی پیش داشتی تو حیاط باهاش تنهایی حرف
می زدی.»
کامران خیلی راحت جواب داد: «یک مسئله کاری بود که ناتالی داشت
درباره اش با من مشورت می کرد.»
پوزخندی زدم و گفتم: «آره من حالیم نیست و تو راست می گی فکر
کردی که می تونی سرم شیره بمالی» و با عصبانیت کنارش زدم و دست تینا
رو کشیدم و به سمت دیگه ای رفتم.
آرش که به دنبال ما می گشت با دیدن ما گفت: «معلومه کجایید
شماها.» رو به آرش گفتم: «تینا بهت می گه. کجاییم» و از آن دو جدا شدم و
به سمت مامان رفتم و کنارش نشستم و تا تمام شدن مهمانی همان جا نشستم.
کامران چند باری به سمتم آمد وقتی قیافه ی درهم رفته ی منو دید
ترجیح داد که دور شود. مامان هم چندباری خواست علت ناراحتی ام را بداند
که گفتم: «سرم درد می کنه.»
**************************
بعد از رفتم مهمان ها به اتاقم رفتم و لباس راحتی پوشیدم و روی تخت
دراز کشیدم. بعد از چند دقیقه کامران وارد اتاقم شد و مستقیم آمد و
خودش را روی تخت ولو کرد نیم خیز شدم و با اعتراض گفتم:«مگه این جا
کاروانسراست که سرت را میندازی پائین و میای تو.»
به سمتم چرخید و نگاه خواستنی اش را به صورتم دوخت و گفت: «نه
عزیزم این جا اتاق خواب همسرم است و منم هر وقت بخوام میام تو.» با
حرص بالشم را بلند کردم و توی صورتش کوبیدم و گفتم: «پس اینو بدون
که همسرت حوصله ی تو آدم مزخرف رو نداره و هر چه زودتر گورت را گم
کن.» با خنده بالش را از دستم کشید و گفت: «هرچی زور بزنی هم زورت به
من نمی رسه. من همین امشب باید بونم چی تو اون کله ی کوچولوی تو
می گذره.»
خواستم بلند شوم و برم که محکم دوتا مچ های دستم را گرفت و فشار
داد و گفت: «امشب نمی تونی از دستم در بری.»
با ناراحتی گفتم:«اگه ولم نکنی جیغ می زنم آ.» با خنده منو به سمت
خودش کشید و گفت: «جیغ بزن عزیزم. فکر می کنی اگه اهالی خانه را جمع
کنی این جا چی می شه. هیچی من به همشان می گم که همسر نامهربون
من تمام درهای قلبش رو به روی من بسته و انتظار داره من ببینم که تو
خونه ی من با عاشق دل خسته اش خوش و بش می کنه. ناسلامتی تو شرعاً و
رسماً همسر منی. اگه بر خلاف میلم مثل بقیه زن وشوهرها با تو رفتار
نمی کنم و به قولی که به تو دادم عمل می کنم فقط و فقط به خاطر اینه که
دوستت دارم و نمی خوام بر خلاف میلت کاری بکنم و گرنه هیچ کس وهیچ
چیز جز عشق تو مانع خودداری من نیست.» در حالی که دست هایم را
گرفته بود با ناله گفتم: «آخ دستم. دستم را ول کن.» دستم را ول کرد و
گفت: «حالا بگو چرا با من قهری.»
با ناراحتی لب ورچیدم و گفتم: «تو دروغ می گی که منو دوست داری
وگرنه با این دختره ناتالی این جوری گرم نمی گرفتی.»
خنده ی بلندی سر داد و سرم را روی سینه اش فشرد و گفت: «دختر
کوچولوی حسود.» من که به تو گفتم: «ناتالی یک وام از من می خواست که
برای گرفتنش عجله داشت. چون این چند روزه ما درست و حسابی به
کارخانه نرفته بودیم این جا بهم گفت منم به فرشید گفتم که فردا بهش بده
باورت نمی شه از فرشید بپرس.»
با شک پرسیدم: «خب مگه چی می شد که تا پس فردا صبر می کرد.»
کامران گفت: «آخه می خواد مادرش را عمل کنه. انگار ناراحتی قلبی داره
برای همین هم بود که بهت گفتم نمی تونم بیرونش کنم. چون اون خرج
خونشون رو می ده. حالا هم خانوم خوشگله من بگیره راحت بخوابه که فردا
رو در کنار مامان اینا خوش باشی.» و موهایم را بوسید و به اتاقش رفت.
انگار بار بزرگی را از روی دوشم براداشته باشند. دلم می خواست به کامران
اعتماد کنم و آینده ی خوبی را پیش رویم مجسم کنم.
صبح با صدای تینا که می گفت: «آهای ژینا کجایی.» چشم هایم را باز
کردم و گفتم: «بیا تو.» با خنده و سرخوشی همیشگی اش وارد شد و نگاهی
به اطراف انداخت که گفتم: «دنبال چیزی می گردی.»
با شیطنت گفت: «چیزی که نه دنبال کامران می گردم. واقعاً چطوری
طاقت میاری که تو این جا تنها بخوابی. اونم تنها اون طرف نه به زن و
شوهرهای عقد کرده ای که برای ثانیه ای با هم بودن خدا خدا می کنند و
خانواده هایش مانعشان هستند نه به تو دیوونه ی زنجیری که همچین
شوهری داری که دل همه برایش ضعف می ره و تو راحت یک دیوار کشیدی
بین خودت و اون. من که عاشق نبودم برای کنار آرش بودن بی تابم.»
موهایش را کشیدم و گفتم: «یواش حرف بزن کامران می شنوه و فکر
می کنه که تحفه است.»
تینا با سرخوشی بلند شد و گفت: «زود باش پاشو که امروز روز آخره و
می خوام حسابی گردش کنیم.»
آن روز را با گردش و شادی به سر کردیم و موقعی که آخر شب مامان
اینا تو فرودگاه می خواستند خداحافظی کنند اشکم سرازیر شد و اشک
مامان اینا رو هم درآوردم.
تینا موقع رفتن گفت: «مواظب ناتالی باش ولی بدبینانه به قضیه نگاه
نکن.»
آن شب کامران و مامان گل پری خیلی سعی کردند منو آروم کنند ولی
مرتب اشکم از رفتن عزیزانم سرازیر می شد.
کامران به شوخی گفت: «وای مامان گل پری این چه زن نازک
نارنجی ای بود که برایم تیکه گرفتید.»
با حرص کوسن را از روی مبل به سمتش پرت کردم که جاخالی داد و به
گلدان خورد و شکست.
مامان گل پری گفت: «بسه دیگه تا خونه رو ویرون نکردید پاشید برید
بخوابید که منم خسته ام.»
فردا صبح دوباره به کارخانه رفتیم و بعدازظهر فرشید خونمون آمد و در
فرصتی که تنها شدیم از فرشید پرسیدم: «مادر ناتالی مریضه.»
فرشید گفت: «آره. امروز هم قلبش رو عمل کرده.»
با خودم گفتم: «پس کامران دروغ نگفته.»
فرشید پسر بذله گو و شوخ طبعی بود. تو فرانسه تنها زندگی می کرد و
یک خواهر دکتر هم داشت که پزشک زنان و زایمان بود و دو تا دختر دوقلو داشت.
فرشید می گفت: «اولش که می خواستم بیام فکر می کردم با اومدن به
این جا به تمام آرزوهایم می رسم ولی دلتنگی توی غربت خیلی سخته.»
پرسدم: «خب چرا برنمی گردی.» باخنده گفت: «من الان این جا یک
شغل خوب دارم. کجا برم. تو ایران با این مدرک حسابداری جایی بهم کار
نمی دهند و باید برم رانندگی کنم.»
سری تکان دادم و گفتم: «متأسفانه زمینه ی شغلی تو ایران برای این
همه جوون کمه و رشته های دانشگاهی را هم بچه ها متناسب با نیاز جامعه
انتخاب نمی کنند و برای همین تو خیلی جاها که نیاز به متخصص داریم
نیروی انسانی نداریم و یا برعکس. نیروی انسانی تو رشته ای داریم و کار
برایش نیست.»
فرشید گفت: «چه می شود کرد.»
با لبخند گفتم: «خیلی کارها اگه ما خودمان بخواهیم. راستی در مورد
قیمت کارخانه و سرمایه تحقیق کردی.»
فرشید گفت: «تقریباً چون اگه کسی بخواد دقیق بدونه باید حسابرسی
کامل کرد. می تونم بپرسم برای چی می خوای اینا رو حساب کنی.»
مکثی کردم و نگاهی به کامران و مامان گل پری انداختم و
گفتم: «می دونید من هر چی فکر کردم دیدم اگه این کارخونه رو بعد از یک
سالی که بابابزرگ گفته بخوام نگه دارم از پس من بر نمیاد.
چون من دوست ندارم توی یک کشور غریب زندگی کنم. از همه مهم تر
پیش خودم حساب کردم وقتی این کارخونه رو با تمام امتیازات و
سرمایه اش بفروشم خودش سرمایه کلانی است حالا اگه تبدیل به پول ما
بشه که چندین برابر می شه و من می تونم اطراف تهران به عوض یک
کارخانه چندین کارخانه بزنم و با این کارها باعث می شم کلی به اقتصاد
کشورم کمک کنم و چندهزار کارگر را صاحب کار و زندگی کنم. ولی این جا چی.
کار و تلاش ما وزندگی توی غربت و سختی هایش باعث می شه این
کارگرهای فرانسوی استفاده اش را ببرند و یا واسطه های این جا. خب وقتی
یک فرانسوی این جا رو بخره سودش هم حقشون است.
ولی من چرا سرمایه ام را این جا نگه دارم. در صورتی که تو اولین قدم
باعث می شم هم مامان گل پری به سر خونه و زندگیش برگردد و هم من و
کامران، از این غربت دور بشیم همین فرشید که همین الان می گه تو تهران
کاری ندارم می تونه با همین سمت و شغل در کنار خانواده اش باشه البته اگه
دوست داشته باشه.»
فرشید با خوشحالی گفت: «چرا دوست نداشته باشم. ولی فکر می کنی
این کار شدنی است و اون جا می تونی این کار را بکنی.»
در حالی که قهوه ام را سر می کشیدم گفتم: «چرا نتونم. اولاً که هر جا
سرمایه بگذاری می تونی کارخونه بخری.
دوماً دولت از این طرح ها و ورود سرمایه به کشور و ایجاد اشتغال
استقبال می کنه.
در ضمن کامران می دونه اون جا خیلی از خانواده ها تحت پوشش کمیته
امداد هستند که با این کار چند خانواده زندگی شان عوض می شه و چه
سرنوشت هایی تغییر می کند.
از قدیم گفتند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرومه، چرا ما باید
سرمایمون را صرف راحتی کسانی بکنیم که هم وطن ما نیستند. این جا
کارخونه با همین روال کارگرانش کار خودش را می کند فقط صاحبش عوض
می شه. ولی ما می تونیم چندین کارخونه را اون جا راه اندازی کنیم.
حالا نمی دونم نظر کامران و مامان گل پری چیه؟»
مامان گل پری در حالی که لبخند می زد و خوشحالی تمام صورتش را پر
کرده بود گفت: «عالیه عزیزم. بابابزرگت و من مطمئن بودیم که تو
کوچولوی خانواده همیشه بهترین راه ها را انتخاب می کنی. باید به آقای
کریمی هم خبر بدم که تو چه تصمیمی گرفتی تا کمکت کنه.»
نگاهم را به کامران دوختم که با بی خیالی خیاری پوست می کند و گفتم:
«تو چی کامران؟»
نگاه شوخش را به صورتم دوخت وگفت: «من سر پیازم و یا ته پیاز که
نظر بدم شما صاحب اختیارید و وارث اصلی.»
گفتم: «لوس نشو کامران. من و تو، توی این مال شریکیم.»
خندید و گفت: «آره. فقط من اجازه ی فروختن این مال رو ندارم.
نمی دونم چه جوری مال منه.»
گفتم: «اذیت نکن. با موافقت من که می تونی بفروشی.»
با شیطنت نگاهم کرد و گفت: «و اگه دلم نخواد بفروشم چی. می تونی
مجبورم کنی.»
با ناز گفتم: «من که به قول خودت زورم بهت نمی رسه من دارم ازت
خواهش می کنم.»
با خنده گفت: «از کی تا حالا مظلوم شدی و خواهش می کنی؟ تا جایی
که من یادمه چند وقتی است که رئیس شدی و حرف، حرف خودته،
مگه نه؟»
معترضانه گفتم: «اِ، کامی.»
نگاه منو که دید گفت: «آخه قربون تو برم من که از اولش هم گفتم من
چکاره ام. همه ی این ثروت مال خودته. اختیارشو داری هر کاری دلت
می خواد باهاش بکنی. گردن منم از مو نازکتره. اگه حرفی زدم خودت سرمو
جدا کن. خوبه.»
با خنده گفتم: «حالا همچین حرف می زنه انگار من جلادم.»
نگاه قشنگی بهم کرد و آروم گفت: «تو جلاد روح و قلب منی عزیزم.»
نگاه مهربونی بهش کردم و گفتم: «پاشو خودتو لوس نکن. امشب فرشید
مهمونمونه. بهتره به فکر شام باشی.»
بلند شد و گفت: «مگه پروین خانوم شام درست نکرده.»
گفتم: «نمی دونم ولی من امشب هوس کردم برام رو آتیش جوجه درست کنی.»
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: «ای به چشم.»
شب خوبی را در کنار شوخی و خنده های فرشید و کامران گذراندیم. با
دیدن فرشید و کامران دلم برای دوستانم تنگ شده بود و تماسی با بچه ها
گرفتم که کلی سر به سرم گذاشتند و به بی وفایی متهمم کردند.
هفته ی بعدی به آرومی و بی دردسر سپری شد واز صبح تا غروب به دنبال
کارهای کارخونه بودیم و فرشید و کامران هم سعی داشتند ببینند می توانند
مشتری خوبی را برای کارخانه پیدا کنند یا نه.
من هم آرامش بیشتری پیدا کرده بودم و دیگر کمتر نسبت به کامران
حساسیت نشان می دادم. تا این که یک شب بابا تماس گرفت و گفت: «عمو
سکته ی خفیفی کرده و حالا توی بیمارستان است. بهتره کامران به تهران
بیاد و تو این مدت کنارش باشه.»
هر چی بابا را قسم دادم که راستش رو بگه و خطری عمو را تهدید
می کنه یا نه گفت: «نه بابا جان. فقط نمی خوام کامران بگه چرا از من قایم
کردید. به مامان گل پری هم چیزی نگو به بقیه هم سپردم که چیزی
نگویند. خودتان یک دروغی سرهم کنید برای آمدن کامران.»
مستقیم به اتاق کامران رفتم و بعد از کلی مقدمه چینی جریان را بهش
گفتم. خیلی بهم ریخت و سریع با عمو تماس گرفت و وقتی صدای عمو را
شنید راحت شد و گفت با اولین پرواز به تهران می ره.
مونده بودیم به مامان گل پری چی بگیم که نفهمه. بهترین راهش این
بود که بگیم کامران می خواد بره تهران و درباره ی قیمت زمین و کارخانه و
این جور چیزها تحقیق کنه و ببینیم می تونیم فکر من را عملی کنیم یا نه.
همین دروغ را گفتیم و کامران فردا شب تو لیست انتظار قرار گرفت و رفت.
توی فرودگاه اشک هایش رو گونه اش سرازیر شد وگفت: «ای کاش می شد
تو هم میامدی.»
با لبخندی گفتم: «اون وقت مامان گل پری می فهمید. تو این سن و سال
هیجان و فشار برایش خوب نیست ولی منم نمی دونم تو این جا بدون تو
چکار کنم.»
با رفتنش تکه ای از قلبم را با خود برد. ده روز تمام با دلتنگی و اضطراب گذشت.
کامران هر روز دو سه بار تماس می گرفت و می گفت عمو داره بهتر می شه و منم زود برمی گردم.
با تمام این که تو این مدت فکر می کردم می تونم از کامران جدا بشم و من فقط به خاطر وصیت نامه با کامران ازدواج کرده ام ولی حالا می فهمیدم که چطوری دلتنگ اش هستم.
صبح ها بی حوصله و دمغ به کارخونه می رفتم و عصرها دلتنگ و غمگین برمی گشتم.
فرشید هم هر کاری می کرد تا با شوخی هایش منو سرحال بیاره موفق نمی شد. چند باری ناتالی را توی محوطه دیدم که سریع از کارخانه خارج می شد.
تو این مدت سعی می کردم اطلاعات و اندوخته هایم راجع به تمام مسائل کارخانه را بالا ببرم تا بتونم در ایران ازش استفاده کنم.
مامان گل پری هم که متوجه دلتنگی هایم بود لبخندی می زد و می گفت: «هر کسی وقتی چیزی را ندارد قدرش را می داند تو هم حالا که کامران رفته می فهمی که چه قدر دوستش داری و دلتنگش هستی.
اون روزها که با سردی باهاش برخورد می کردی فکر می کردی همیشه کنارته و نازت را می کشد.
حالا که برای کار رفته این قدر دلتنگی فکرش را بکن اگه بخوای ازش جدا بشی چه حالی داری. تو هیچ وقت دلتنگ شهروز نمی شی چون دوستش نداری.»
با خودم گفتم: «وقتی کامران برگرده سعی خودم را می کنم تا مهربون تر باشم.»
یک شب خاله ترگل و گلناز سرزده به همراه شهروز به خونمون آمدند و خاله گلنار گفت: «که داره به ایران برمی گرده و اومده خداحافظی کنه.»
خاله ترگل می گفت: «پدر شهروز که سال ها پیش از فتانه جدا شده بود تو آمریکا ازدواج کرده ولی فرزند دیگه ای جز این دو پسر نداره.»
شهروز آروم کنارم اومد و گفت: «دلم برات تنگ می شه ولی به خاطر کامران باهات تماس نگرفتم.»
با خونسردی گفتم: «خوب کاری کردی. کامران شوهر منه. در هر صورت و اگه بخوام ازش جدا بشم اون موقع می تونم در مورد تو فکر کنم. پس خواهش می کنم تو این مدت فکر منو نکن.»
با ناراحتی گفت: «سخته ولی به خاطر تو باشه. قبول.»
ده روزی از رفتن کامران می گذشت که یک شب آقای کریمی به خونمون آمد و بسته ای را به مامان گل پری داد و مقداری هم درباره ی پیشنهاد من صحبت کردیم و رفت.
از مامان گل پری پرسیدم: «مامانی چند وقته که آقای کریمی را می شناسید.»
مامان گل پری فکری کرد و گفت: «از وقتی با شاهرخ ازدواج کردم.»
پرسیدم: «راستی چرا بابابزرگ کارخانه را تو پاریس خرید.»
مامان گل پری خنده ای کرد و گفت: «شهرام خان پدربزرگ بابات این کار را کرد نه بابابزرگت. بعد از جنگ جهانی به این فکر افتاده بود که ارثیه کلانی را که بهش رسیده را تبدیل به کارخانه نساجی بکنه و باعث این فکر هم دوستش هنری بود که فرانسوی بود و بهش گفته بود که بعد از جنگ همه دوباره به لباس های شیک و جامعه ی مدرن رو خواهند آورد و حرفش هم درست بود و شهرام خان هم این جا را پایه گذاری کرد و این قبل از ازدواج من و شاهرخ اتفاق افتاده بود.»
پروین خانوم سوپ گرمی را آورد و مامان گل پری گفت: «هوای این جا خیلی زودتر از ایران سرد می شه و فکر کنم یکهو برف هم بیاد.»
سرم را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم: «صبح ها با این که پالتو می پوشم بازم سردم می شه. امروز هم که از صبح بارون باریده.»
مامان گل پری گفت: «ژینا مدتیه می خوام یه چیزی بهت بگم.»
با خنده پرسیدم: «چی؟»
مامان گل پری گفت: «می خوام راستشو به من بگی و بدونم تو واقعاً به خاطر بقیه با کامران ازدواج کردی یا این که خودت هم دوستش داشتی.»
نگاهم را ازش دزدیدم و به پائین دوختم و گفتم: «شما چی فکر می کنید.»
گفت: «من فکر می کنم تو کامران رو دوست داری ولی نمی دونم چرا دلت نمی خواست باهاش ازدواج کنی و چرا الانم سعی می کنی باهاش نامهربون باشی. منو نگاه کن و جوابم را بده.»
زیرچشمی نگاهی به مامان گل پری کردم و گفتم: «می شه مامان گل پری جواب سؤالتون رو بعداً بدم.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


خنده ای کرد و گفت: «من جواب اولم رو که دوست داشتن کامران بود از حالت نگاهت فهمیدم. باشه دومی را صبر می کنم.» و بلند شد و کنار شومینه نشست و سر خودش را با بافتن شالی که نیمه بود گرم کرد.
مامان گل پری تو فصل سرما همیشه عادت داشت کنار شومینه و بخاری بنشیند و بافتنی ببافد.
همان طور که دست های مامان گل پری حرکت می کرد یکهو فکری در ذهنم شکل گرفت و رو به مامان گل پری گفتم: «راستی مامان گل پری به نظرت ما می تونیم تولیدی لباس هم بزنیم و یک سری زن های خیاط را استخدام کنیم تا در تولیدی کار کنند. این جوری می شه کار ما واقعاً از تولید به مصرف باشد. مثلاً همین لیلا اگه خیاطی اش تکمیل بشه می تونه سرپرست خوبی باشه.»
مامان گل پری گفت: «فکر خوبیه. بهتره وقتی رفتیم ایران بیشتر در موردش تحقیق کنی.»
با شنیدن اسم ایران، دلم برای کامران بیشتر تنگ شد و لبخند تلخی زدم و از روی مبل بلند شدم و گفتم: «من می رم بخوابم.»
مامان گل پری خندید و گفت: «چیه دلت تنگ شده و هوای کامران را کردی.»
چه قدر راحت می توانست به افکارم پی ببرد. با ناراحتی و دلتنگی به اتاقم رفتم و دیدم خوابم نمی بره و به اتاق کامران رفتم و بالشش را بغل کردم و به عکسش چشم دوختم تا خوابم رفت.
تو خواب دیدم که توی تاریکی گم شده ام و با فریاد کامران را صدا می زدم و کمک می خواستم.
همین موقع بود که دست های گرمی تکانم داد و با نگرانی پرسید: «چی شده عزیزم. ژینا چشماتو وا کن داری خواب می بینی.» چشم هایم را باز کردم و به کامران نگاهم را دوختم و در حالی که هنوز تو بهت خواب بودم از دیدن کامران تعجب کردم و نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم که موهایم را نوازش کرد و صورتم رو بوسید و گفت: «چیه، چرا این طوری نگام می کنی. مگه تو خواب منو صدا نمی زدی. خب من این جام عزیزم.»
تمام دلتنگی و ناراحتی ام را از نبودنش و ندیدنش همراه اشک هایم بیرون ریختم و سرم را در سینه اش پنهان کردم و با بغض گفتم: «چرا نگفتی داری میای.» با خنده گفت: «می خواستم غافلگیرت کنم، که کردم.»
گفتم: «خیلی بدی کامی.»
با شیطنت پرسید: «چرا. چون مچت را گرفتم که دلت برام تنگ شده بود.» و در همین حال بلند شد و گفت: «وای که چه قدر خسته ام.»
و در حالی که لباسش را عوض می کرد کنارم نشست و گفت: «وای که چه قدر سرده. تهران از این جا خیلی گرم تر بود.»
پرسیدم: «بارون می اومد.»
با سر اشاره کرد که آره بو بعد گفت: «ولی این جا فکر کنم که برف بباره و با این حرف روی تخت دراز کشید و گفت:«بیا زیر پتو که سرما نخوری.»
گفتم: «نه تو بخواب من می رم اتاق خودم.»
گفت: خودتو لوس نکن. نمی دونی تو این چند روزه چه قدر دلتنگت بودم. فکر کردی به همین راحتی می ذارم تنهام بذاری. حالا برام تعریف کن این چند روزه اینجا نبودم چه خبر بود.»
فکری کردم و بعد با خنده گفتم: «همشو بگم یا با سانسور؟» ابروهایش را درهم کشید و گفت: «داشتیم ژینا؟» خندیدم و گفتم: «شوخی کردم باهات.» و بعد تمام ماجراهای این چند روزه را برایش تعریف کردم و آخر حرف هایم خوابش برد و منم خوابیدم.
فصل 27
وقتی صبح از خواب بیدار شدم با لبخندی به رویش نگاه کردم و سلام کردم. با خنده گفت: «سلام به روی ماهت بلند شو ببین که صبح تا حالا داره برف میاد.» با ذوق و شوق به سمت پنجره رفتم و پنجره را باز کردم و چشم به بارش برف دوختم که تمام حیاط را سفیدپوش کرده بود.
کامران از کنار پنجره دورم کرد و پنجره را بست و گفت: «از زیر لحاف گرم بیرون اومدی و یکهو می ری تو جریان هوای سرد نمی گی مریض می شی. بدو لباس گرم بپوش بریم برف بازی.»
بدون این که صبحانه بخوریم تو حیاط به دنبال همدیگه گذاشتیم و شروع به برف بازی کردیم. مهارت کامران تو پرتاب گلوله ها بیشتر بود و چند باری به شدت ضربه های گلوله های برف را نوش جان کردم.
از سر و صدای بازی ما مامان گل پری از خواب بیدار شده و به حیاط آمد و با خنده رو به کامران گفت: «کامران کی اومدی.»
کامران، مامان گل پری را بوسید و گفت: «ساعت سه بود اومدم.»
مامان گل پری خندید سرما نخورید به داخل برگشت و من هم از فرصت استفاده کردم و گلوله ی برفی را که آماده کرده بود از پشت یقه کامران داخل لباسش انداختم که فریادش بلند شد و گفت: «وایسا الان خدمتت می رسم.» پا به فرار گذاشتم و کامران با گلوله های برف به دنبالم افتاد، چندتایی را جاخالی دادم ولی چند تایی هم بهم خورد و همین طور که می دویدم یکهو پایم به لبه ی باغچه گیر کرد و مچ پایم پیچ خورد و با صورت به زمین خوردم و ناله ام به هوا رفت. کامران که بلافاصله بهم رسیده بود با نگرانی از روی زمین بلندم کرد و با دلشوره پرسید: «چی شد ژینا. کجات درد میکنه. در حالی که اشکم سرازیر شده بود به گونه و بینی ام و مچ پایم اشاره کردم.»
کامران نگاهی به صورتم کرد و گفت: «صورتت که ضربه خورده ولی پایت را زمین نذار تا دکتر ببینه.» با کمک کامران به داخل خونه رفتم و مامان گل پری با دیدن ما یکهو از جا پرید و با نگرانی پرسید: «وای مادر جان چی شد.»
کامران آروم منو روی مبل راحتی سه نفره خوابوند و گفت: «خورده زمین.» و کفشم را از پایم آهسته درآورد که دوباره ناله ام به هوا رفت. کامران نگاهی به پایم انداخت و گفت: «بدجورم ورم کرده باید به دکتر زنگ بزنم.»
مامان گل پری با نگاه به پایم گفت: «فکر کنم احتیاج به گچ داشته باشه.» کامران بلافاصله با اورژانس تماس گرفت که گفتند بهتره به بیمارستان بریم. با کمک کامران و آقا بهمن به بیمارستان رفتیم که دکتر بعد از دیدن عکس گفت: «پایت دررفتگی پیدا کرده.» و جا انداختش که نفسم از درد رفت و دست های کامران را چنگ زدم. بعد از آن هم پایم را با آتل بست و گفت: «بهتره تو این یک هفته سعی کنی کمتر به پای چپت فشار بیاری.»
با کمک عصا به خانه برگشتیم و با مسکن هایی که دکتر داده به رختخواب رفتم. پروین خانوم سینی صبحانه را برایم آورد و گفت: «بخور که ضعف نکنی.»
کامران کنارم نشست و به زور چند لقمه برایم گرفت و با خنده گفت: «اگه می دونستم می خوای خودت را ناقص کنی اصلاً پیشنهاد برف بازی را نمی دادم.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه تقصیر تو که نبود باید مواظب جلوی پام بودم که نبودم.»
کامران دو سه تا بالش بزگ پشت کمرم گذاشت و گفت: «تا تو استراحت کنی منم یه سری به کارخونه بزنم و بیام.»
چشم هایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم با صدای مامان گل پری بیدار شدم که گفت: «مامان جان پاشو. مامانت پای تلفنه. بهش گفتم پات این جوری شده نگرانه.»
با مامان صحبت کردم و از نگرانی درش آوردم و کامران هم از راه رسید پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «همه جا امن و امان بود. تو چطوری.» با لبخند گفتم: «بهترم» و همراه کامران برای خوردن غذا به پائین رفتم.
آن شب کامران گفت: «می خوای پیشت بخوابم.» گفتم: «نه اگه کاری داشتم صدات می زنم تنهایی راحت ترم.»
نزدیک های صبح از درد بلند شدم و وقتی دیدم خوابم نمی بره با کمک عصا کنار پنجره رفتم و به بارش برف که همچنان ادامه داشت نگاه کردم تقریباً همه جا سفیدپوش بود و شاخه های درختان زیر سنگینی برف خم شده بودند. لای پنجره را کمی باز کردم و هوا خنک را داخل ریه های فرو دادم و چشم به بیرون دوختم و صندلی ام را نزدیکتر به پنجره کردم و یواش یواش خوابم برد.
با صدای فریاد کامران از خواب پریدم و به صورت پر از خشمش نگاه کردم. با عصبانیت گفت: «این چه کاریه کردی. پنجره را تا صبح باز گذاشتی و کنارش خوابیدی. نمی گی از سرما می میری.»
خواستم جوابش را بدم که دیدم گلویم از درد داره می ترکه و نمی تونم حرف بزنم. دستم را روی گلویم گذاشتم و به سختی آب دهانم را قورت دادم و در حالی که به کامران که پنجره را با حرص می بست نگاه می کردم آروم گفتم: «وای گلوم.»
کامران با پوزخندی گفت: «میگه وای گلوم. برو دعا کن سینه پهلو نکرده باشی» و با صدایی بلند مامان گل پری را صدا زد و منو به تختم برد و وقتی مامان گل پری آمد با عصبانیت براش تعریف کرد چکار کرده ام و به سمت تلفن رفت و با دکتر تماس گرفت.
تا دکتر بیاد برام شیر گرم آورد و وقتی دست به پیشانی ام گذاشت با ناراحتی رو به مامان گل پری گفت: «چه تبی هم کرده. آخه این چه کاری بود کردی.» با دلخوری با صدایی که از ته چاه در میامد گفتم: «خب حالا سرما خوردم. همه تو فصل سرما، مریش میشن.»
با حرص گفت: «ولی خودشون رو دستی دستی مریض نمی کنند خانوم خانوما.» لب هایم را ورچیدم که با مهربانی نگام کرد و گفت: «خیله خب حالا نمی خواد گریه کنی. منم بخاطر خودت می گم.»
دکتر که امد لرز هم به سراغم آمد. دکتر آمپول را برایم تزریق کرد و گفت: «شانس آوردی ریه هایت چرک نکرده وباید استراحت کنی.» و بادیدن پایم خندید و گفت: «انگار داری خوب به خودت صدمه می زنی» و داروهایم

را نوشت و به دست کامران داد . لرز شدیدی کرده بودم و مامان گل پری چند تا پتو برویم انداخت .
کامران با داروها برگشت و مجبورم کرد سوپ گرمی را هم بخورم . حالم خیلی بد بود . چون یک موقع تبم بالا می رفت و پتوها را پس می زدم و چند لحظه بعد لرز می کردم.
کامران با مهربونی تمام کنار تختم نشسته بود و ازم مراقبت می کرد. از دلسوزی هایش لذت می بردم و بعضی مواقع از کارهایش خنده ام می گرفت . مثل پدری که فرزندش را سرزنش می کند گاه سرزنشم می کرد و گاه با محبت هایش غرق خوشحالی ام می کرد . فردا صبح چشم هایم را که باز کردم دیدم کنارم خوابش برده و غرق در خستگی است . از این که در کنارم بود و عشقش را نثارم می کرد احساس شادی داشتم و خدا را شکر کردم و با خودم گفتم باید فکر و خیال های بد را دور بریزم و منم با محبتم و عشقم اونو خوشحال کنم و همه را از بلاتکلیفی در بیاورم و با خودم حساب کردم که تا کریسمس مدت زیادی نمونده و می تونم به عنوان هدیه کریسمس بهش بگم که منم عاشقشم و تصمیم دارم برای همیشه کنارش بمونم .
کامران چشم هایش را باز کرد و با خنده گفت : « چیه گربه کوچولو به چی فکر می کنی که چشم هایت برق می زنه . »
با خنده موهایش را کشیدم وگفتم : « مگه تو فضولی . » بلند شد و پرسید : « حالت چطوره . بهتری . » گفتم : « کمی بهتر شدم . »
کامران بعد از دادن صبحانه من و مطمئن شدن از پائین اومدن تب من به کارخونه رفت و چند بار هم تماس گرفت و عصری برگشت . مامان گل پری هم تمام مدت تو اتاقم بود ومنم استراحت کردم .
روز بعد هم به همین منوال گذشت و فرشید هم به دیدنم اومد و ساعتی نشست و از کارخونه گفت و رفت . عصر بود و کامران شیر وقهوه برایم ریخت ومنم کنار شومینه نشستم .
مامان گل پری در حالی که قهوه می خورد رو به کامران گفت : « برو تو کمد اتاق من آلبومم هست که مال سالی است که با شاهرخ به این جا اومده بودیم و بردار بیار این جا . »
وقتی کامران آلبوم را آورد شروع کردیم به نگاه کردن عکس ها و با هر عکسی مامان گل پری توضیحی می داد . پایم را که هنوز درد می کرد رو میز عسلی گذاشتم و به مامان گل پری گفتم : « شما قول داده بودید یه روزی از این که چطوری زن بابابزرگ شدید و این همه دوستتان داشت برامون بگید . حالا که این جا وقت داریم و منم حسابی حوصله ام سر رفته برامون تعریف کنید . »
کامران هم با شوق گفت : « راست می گه مامان گل پری بگید دیگه . »
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

28

مامان گل پری همان طور که به عکس ها نگاه می کرد با یادآوری آن روزها لبخندی روی لبانش نشست و سری تکان داد و گفت : « روزگار بازی های زیادی داره . وقتی تقریباً نه ساله بودم و بچه آخری بودم مادرم را از دست دادم و تو باغ پدر بزرگم که به بچه هایش ارث رسیده بود همراه عمو شهرام و عمو فرید و پدرم فریبرز زندگی می کردیم و هر کدام در قسمتی از اون باغ بزرگ تو خیابون در بند عمارتی با شکوه ساخته بودند .
اون موقع هنوز تهرون سرو سامان پیدا نکرده بود و هنوز نیرو های خارجی که به خاطر جنگ جهانی وارد تهران شده بودند کم وبیش خودنمایی می کرد ولی ما که از خانواده های ثروتمند و پولدار شهر بودیم هیچ چیز از مشکلات مردم نمی فهمیدیم چون نه از قحطی خبری برای ما بود نه ازنگرانی غذا نداشتن و لباس نداشتن .
همان سال ها بود که شهرام خان تازه این کارخونه را خریده و مرتب به فرانسه می رفت . شهرام خان عموی بزرگم از زن اولش سه دختر ودو پسر داشت که ازدواج کرده بودند و همسر اولش در اثر بیماری مرده بود . بعد از اون با مادر شاهرخ ازدواج کرده بود که فقط شاهرخ را داشت و جون و عمرش این پسر بود . شاهرخ زیبایی اش را از مادرش به ارث برده بود و تو تمام نوه هایش هم فقط کامران به اون رفته مثل ژینا که به من رفته . شهرام خان به دو پسر بزرگش و دخترهایش سهم الارثشان را داده بود و گفته بود هر کاری دلشان می خواهد باهاش بکنند و باقی ارثیه هم هر چی که بشه به همسرش مریم و پسرش شاهرخ می رسید و پدر من و عمو فرید هم در کنار عمو شهرام مشغول تجارت بودند . تو اون خونه همه از عمو شهرام حساب می بردند الا شاهرخ که هر کاری دلش می خواست می کرد و عمو به خاطر دوست داشتن زیادش مانعش نمی شد که همین بعدها مایه دردسرش شد. تو این سال هایی که به فرانسه می رفت شاهرخ را با خودش می برد و فرهنگ غرب بدجوری روی شاهرخ اثر گذاشته بود و از او پسری خوش گذران و بی قید وبند ساخته بود . ولی با همه ی این احوال چشم تمام دخترهای فامیل به دنبالش بود و من که تو نه سالگی کنار دست دختر عمو های بزرگتر و خواهرهایم می نشستم از حرف هایشان می فهمیدم که همشان آرزوی ازدواج با شاهرخ را دارند . شاهرخ دو سه سالی می شد به فرانسه رفته بود و قرار بود به ایران بیاد و ازدواج کند . من اون موقع که رفته بود شش سالم بود و ذهنیت زیادی از شاهرخ نداشتم ولی روزی که وارد خونه باغ شد و همه بدورش حلقه زدند به این پی بردم که واقعاً مرد زیبایی است و تو دلم گفتم اگه منم بزرگتر بودم شاید می تونستم خودم را در لباس عروس در کنار شاهرخ تجسم کنم ولی حیف که آن قدر کوچک بودم وریزه میزه که حتی تا چند ساعت بعد شاهرخ متوجه حضور من نشد و وقتی من کنار صندلی اش رفتم تا زیر سیگاری بهش بدم نگاهی به من انداخت وبا تعجب پرسید : « ببینم تو گل پری کوچولو نیستی . »
من که دیدم منو یادش اومده با خوشحالی گفتم : « چرا خودم هستم . » با خنده لپم را کشید و از کیف کنار دستش چند بسته شکلات که آن موقع در ایران پیدا نمی شد به دستم داد و گفت : « بیا اینم برای تو خانم خوشگل . » از این که از خوشگلی ام تعریف کرده غرق در شادی تا شب با شکلات هایش در باغ بازی کردم و فردا صبح شنیدم که عمو شهرام نگین دختر عمویم را برای شاهرخ در نظر گرفته با همه بچگی ام احساس کردم چیزی در درونم فرو ریخت . اون روزها نمی دونستم چرا این طوری ام و حال وحوصله از بین رفته ولی بعد ها فهمیدم که من از همان لحظه ورود عاشق شاهرخ شده بودم . البته عشقی بچه گانه که دلم می خواست اون چیزی که همه صحبت از خوب بودنش می کنند مال من باشه ولی هر چه بزرگتر می شدم این عشق شکل وشمایل دیگری به خود می گرفت .
اون زمان نسرین خواهر بزرگتر نگین ازدواج کرده بود و ترگل و گلناز و نگین بودند وای عمو به خاطر این که عمو فرید بزرگتر از پدرم بود تصمیم گرفته بود که دخترش نگین را به عقد شاهرخ در بیاورد .
یادمه نگین در پوست خود نمی گنجید و از خوشحالی روی پاهایش بند نبود من با همه بچگی ام می فهمیدم که شاهرخ علاقه ای به نگین نداره و فقط به خاطر پدرش داره با نگین ازدواج می کنه .
کامران چایی برای مامان گل پری ریخت و لیوان شیری به دست من داد و پرسید : « مامان گل پری چرا میگی ریزه میزه بودی . شما که مثل ژینا درشت هیکل هستید و قد بلند . »
مامان گل پری گفت : « اگه یادت باشه ژینا هم قد بلندی نداشت و بعد از سیزده سالگی یکهو قد کشید و بلند شد . » من هم همین طور بودم و حتی خیلی ریز جثه تر از ژینا و یکهو تو چهارده سالگی انگار هر روز قد می کشیدم . برای همین همه به من به چشم بچه نگاه می کردند . به خصوص شاهرخ که بیست سالی از من بزرگتر بود و نگین هم ازش دوازده سالی کوچکتر بود . آن روزها ترگل و گلناز هم چهارده و پانزده ساله بودند و خواستگار مرتب برایشان می آمد و تو همان روزها هر دو نامزذ کردند .
منم وقتی می دیدم چطور شوهر خواهر هایم به هر بهانه ای به دیدن نامزدهایشان می آیند ولی شاهرخ به هر بهانه ای از خانه جیم می شود و تا پاسی از شب بر نمی گردد می فهمیدم که شاهرخ به نگین علا قه ای ندارد. نه که نگین دختر بدی باشد . برعکس نگین دختر خوبی بود فقط خیلی ساده بود و فکر می کرد چون قراره همسر شاهرخ بشه هیچ تلاشی نباید برای جلب شاهرخ بکنه .
شاهرخ هم که سر به هوا و دوروبرش پر از دوستان ناباب که به خاطر پول پدرش دوره اش کرده بودند و همان ها بودند که تو یک اوپرا شاهرخ را به دام زنی رقاصه که روسی بود انداخته بودند و مدام تیغش می زدند . عمو فرید که اینو فهمیده بود به عمو شهرام گفت و عمو شهرام تصمیم گرفت هر چه سریعتر عروسی را برگزار کند تا شاهرخ از فکر اون دختره ی رقاص بیرون بیاد .
شب عروسی آنچنان جشنی تو باغ برگزار شد که تا مدت ها ورد زبان فامیل بود و بعد از آن هم فامیل مهمانی می دادند و مراسم پاگشا کردن برگزار می شد . همان روزها بود که مادر نگین زن عمو فرید پیشنهاد ازدواج پدرم را با یکی از اقوامش که بیوه بود داد و پدرم مخالفت کرد وگفت : « تا گل پری سرو سامون نگیره من ازدواج نمی کنم » و منم شاد از این همه علاقه چدرم به گشت وگذار و بازی مشغول بودم .
چند ماه بعد بود که نگین حامله شد و حالت های نهوع اش شروع شد . اون زمان موقع عروسی ترگل و گلناز بود که به فاصله دو هفته عروسی کردند و منو تنها گذاشتند و همین باعث شد که من بیشتر وقتم را در خانه ی عمو شهرام بگذرانم و در کنار نگین باشم و شاهد رفتار سرد شاهرخ با نگین .
من کنار زن عمو مریم آشپزی یاد می گرفتم و سرگرم بودم . نمی دونم یک روز چطور شد که شاهرخ رو به بابا گفت : « بهتره گل پری را به مدرسه ای که به تازگی نزدیک خانمون باز شده بفرستید . »
بابا مخالفت کرد و گفت : « من مدرسه ای که پسرها هم توش هستند دخترم را نمی فرستم . »
من که از شنیدن اسم مدرسه خوشحال شده بودم با دیدن مخالفت بابام اشکم سرازیر شد و شاهرخ خان با دیدن اشک های من دلش سوخت و گفت : « ناراحت نباش . خودم بهت یاد می دم » و من با خوشحالی گفتم : « راست می گی ؟ » دستی به سرم کشید وگفت : « تو این خونه دخترها جز آشپزی کاری بلد نیستند شاید تو دختر عموی کوچولو یک چیزی بشی . »
عمو با ناراحتی گفت : « مگه دخترهای ما چه عیبی دارند . »
شاهرخ گفت : « عیبی ندارند ولی خود شما بابا فرهنگ رفته اید و می دونید زن این دوره زمونه به خیلی معلومات دیگه غیر از این چیزهایی که بلد است نیاز داره » و دو روز بعد منو صدا زد و چند تا کتاب ودفتر برایم آورده بود و شروع کرد هر وقت که خونه بود به من درس می داد و همیشه می گفت : « تو استعداد فوق العاده ای داری » و تند تند جلو می رفت . منم تمام سعی ام را می کردم که شاهرخ را از خودم راضی نگه دارم تا بیشتر درس بده . شوقی که برای یاد گرفتن داشتم تمامی نداشت .
با بدنیا آمدن پریوش هم سر من و هم سر شاهرخ بیشتر به پریوش گرم شده بود . نگین هم با تمام وجود به پریوش می رسید . یک روز که تنها بودیم به نگین گفتم : « تو آنچنان به پریوش می رسی که انگار کس دیگه ای تو این دنیا برات عزیز نیست . »
نگین لبخند تلخی زد وگفت : « برای این که نیست . »
پرسیدم : « پس شاهرخ چی ؟ » با اندوه سرش را تکان داد وگفت : « اوایل شاهرخ را خیلی دوست داشتم ولی وقتی دیدم اون منو دوست نداره و بهم بی محلی می کند منم ازش سرد شدم و محلش نمی ذارم . آخه میدونی اون با یه دختر روسی رابطه داره و من به چشمش نمیام . خودم می دونم اون قدر خوشگل نیستم که تو چشمش بیام ولی توقع هم نداشتم این طوری بهم بی محلی کنه و شب ها به سراغ اون بره .
از وقتی هم که پریوش را حامله بودم از بوی شاهرخ بدم میومد و حالت تهوع پیدا می کردم . » با تعجب نگاهش کردم و گفت : « آره اولش برای خودم هم عجیب بود ولی مامانم می گه بعضی زن ها این طوری میشن . همین هم بهونه ای شد برای شاهرخ که از من بهتر دوری کنه و دلیل هم داشته باشه . حالا هم یا سرش مشغول درس دادن توئه یا با پریوش سر خودش رو گرم می کند . »
سریع گفتم : « می خوای من دیگه درس نخونم . » با مهربونی در آغوشم کشید وگفت : « نه عزیزم . تو هم اگه درس نخونی شاهرخ باز سرش را جور دیگه ای گرم میکنه و از خانه بیرون می زنه . این جوری حداقل خیالم راحته تو خونه است و پیش اون زنه نیست و تو هم یک چیزی یاد می گیری . »
از اون به بعد من شده بودم سنگ صبور نگین و شاهرخ هم که مرتب بهم رسیدگی می کرد و تو اون یک سال کلی درس بهم داده بود و یک روز منو همراه خودش به مدرسه برد و با مدیر مدرسه صحبت کرد و قرار شد چند روز بعد من به مدرسه برم و همراه سال ششمی ها امتحان بدم و مدرک بگیرم .
من خیلی می ترسیدم ولی شاهرخ مرتب تشویقم می کرد و می گفت : « من تمام این درس ها را به تو دادم . » شاهرخ چون خودش تو فرانسه درس خونده بود خیلی به روش های آموزشی وارد بود و آخر سر کاری کرد که امتحان بدم و وقتی خبر قبولی ام را آورد همه ی خانواده از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند . اون موقع بود که بابام اجازه داد من به دبیرستان که آن موقع از کلاس هفتم شروع می شد برم . البته دبیرستان های دخترانه بود و فقط برای بعضی از درس ها معلم مرد داشتیم . این طوری شد که من به کمک شاهرخ به تحصیل پرداختم .
در حالی که پایم را جابه جا می کردم گفتم : « عجب بابابزرگ روشنفکری داشتیم . »
مامان گل پری گفت : « ولی حیف که اصلاً با نگین خوب تا نکرد . نه که بگم دست به زن داشت یا اذیتش می کرد ولی هیچ چیزی برای یک زن بدتر از این نیست که شوهرش بهش کم محلی کند . نگین واقعاً دختر خوبی بود فقط یک اشتباه کرد اونم این بود که بی محلی شاهرخ را با بی محلی جواب داد. در صورتی که شاهرخ تشنه ی محبت بود و اینو بعدها فهمید و به من گفت .
سه سال بعد خیلی سریع گذشت و من چهارده ساله شدم و پریوش سه ساله . از وقتی که من مدسه می رفتم شاهرخ هم بیشتر وقت هایش را بیرون می گذراند و تازگی ها رو به قمار آورده بود و حالا دیگه عمو شهرام هم حریفش نبود و وقتی بهش اعتراض می کرد دعوا به راه می انداخت و ظرف و ظروف می شکست و از در خانه بیرون می زد و گاهی شب ها هم بر نمی گشت .
عمو بدجوری بهم ریخته بود و مرتب می گفت : « من شرمنده ی نگین شدم » ولی نگین لبخندی می زد و می گفت :« عمو جون من ناراحت نیستم بالاخره هر مردی یه عیب وایرادی دارد . من شاهرخ را دوست دارم . »
عمو هم سری تکان می داد و می گفت : « من تو تربیت شاهرخ اشتباه کردم . مریم می گفت این قدر لوسش نکن . من گوش نکردم . » همان روزها بود که من مرتب قد می کشیدم و روز به روز از اطرافیانم می شنیدم که زیبا تر از بقیه هستم و غرور خاصی پیدا می کردم .
یک روز تو مدسه با یکی از دوستانم به نام مینا دردل می کردم که بغضش ترکید و فهمیدم پدرش کارگر ساختمان بوده و از بالای داربست افتاده و زمین گیر شده و اون ها پولی برای درمانش ندارند و خرجی شان هم تمام شده و پدرش می خواد اونو بفرسته کارگری و از مدرسه درش بیاره .
مینا دختر زرنگی بود و حیف بود درسش را ول کند . توی راه هزار تا فکر کردم و دیدم ما چه قدر خوشبختیم و مینا چه قدر بدبخت .
اون روز دامن زرشکی و لباس سفید با یقه ی تور دار پوشیده بودم و موهایم را روی شانه ام ولو کرده بودم . راستش وقتی جلوی آئینه خودم را نگاه می کردم و زیبائی ام را می دیدم حس می کردم که بزرگ شده ام و دیگه دیگران به چشم بچه بهم نگاه نمی کنند .
تو راه مدرسه چند بار نگاه جوان های محل را روی خودم خیره دیده بودم و این بیشتر باعث می شد که به سر و وضعم برسم و هر روز ببینم قدم بلندتر شده یا نه .
همان طور که تو باغ قدم می زدم صدای بوق ماشین شاهرخ منو از جا پروند و بهش نگاه کردم . یک لحظه برقی رو توی چشم هایش دیدم که قبلاً ندیده بودم . با خنده سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت : « چیه خانوم خانوما همچین تو فکری که منو ندیدی » و نگاهی به سراپام کرد که پرسیدم : « چیه چرا این طوری نگاهم می کنی مگه قبلاً منو ندیدی . » با لبخند قشنگی گفت : « چرا دیده بودم ولی دقت نکرده بودم چه قدر بزرگ شدی و
خانم شدی.
پوزخندی زدم و گفتم: برای اینکه سرت این قدر گرمه که زنت را هم نمی بینی. چه برسه به من.
اخم هایش در هم رفت و از ماشین پیاده شد و محکم چانه ام را گرفت . گفت: منظورت از اینکه زنم را نمی بینم چیه؟ نکنه نگین چغلی کرده.
نفسش بوی الکل می داد و فهمدیدم مسته. خیلی ترسیده بودم تا عمارت فاصله زیادی داشتیم و ترسیدم همانطور که تو خونه دعوا راه می اندازه و نگین از ترسش در را روی خودش قفل می کند می خواد با من دعوا کند . کتم برند. نمی دونم چطور شد که دستم بالا رفت و محکم توی صورتش فرو اومد و برق از چشم هایش پرید. مثلا خواستم پیش دستی کنم که کاری بهم نداشته باشه. چون همیشه بابام گفته بود که باید از آدم مست ترسید.
یکهو با خشم و عصبانیت سیلی محکمی به صورتم زد که دردی توی بدنم پیچید. همانطور که اشکم سرازیر شده بود تتلاش می کردم که خودم را از دستش نجات بدم و با بغض و گریه التماس می کردم که ولم کنه. ولی اون انگار از التماس های من لذت می برد و قهقهه می زد و بیشتر فشار می داد. می گفت: تو روی من دست بلند کردی روی شاهرخ کیانی. چی فکر کردی دختر.
در حالی که صدای استخوان هایم را می شنیدم و حالم از بوی دهانش بهم می خورد با مشت و لگد خودم را از دستانش خلاص کردم و خواستم فرار کنم که یکهو مثل چند روز پیش ژینا که زمین خورد پایم به سنگی گیر کرد و با سر به زمین خوردم و یه لحظه تمام صورتم غرق خون شد و از ترس جیغ کشیدم که شاهرخ با نگرانی زانو زد و کنارم نشست و سعی می کرد علت خونریزی را پیدا کند. سوزش و درد را بالای پیشانی ام حس می کردم و دستم را همان جا گذاشتم که ناله ام به هوا رفت و شاهرخ جای زخم را پیدا کرد و با دستمالی که از جیبش درآورده بود رویش را فشار داد که با ناراحتی و بغض گفتم: برو گمشو کثافت عوضی. حالم ازت بهم می خورده.
شاهرخ بازویم را چسبید و بلندم کرد و گفت: زود باش باید بریم بهداری سر خیابون. سرت شکسته.
با ترس گفتم: من هی جا با تو نمیام.
دستم را محکم کشید و منو به زور داخل ماشین فرستاد وخودش هم نشست و گفت: دختره ی دیوونه. اون موقع مست بودم. حالا از سرم پریده نمی خواد بترسی.
ماشین را از باغ خارج کرد و منو به بهداری رسوند. همین بیمارستان شهدای فعلی. اون موقع بهداری کوچکی بود و یک پرستار کمی از موهایم را به اندازه بند انگشت تراشید و برایم سه تا بخیه زد و سرم را بست.
وفتی از بهداری خارج شدیم سوار ماشین شدیم و سرش را روی فرمان گذاشت و چند لحظه به سکوت گذشت. بعد ناگهان به سمتم برگشت و چشم های زیبایش را به صورتم دوخت و گفت: ببینگل پری خواهش می کنم هر چی امروز بین من و تو گذشته فراموش کنی. من دست خودم نبود. نفهمیدم چی کار کردم. خواهش می کنم نمی خوام هیچ کس از این موضوع باخبر بشه.
نگاه سرزنش آمیزم را به صورتش دوختم که با لبخندی نگاهم کرد و دستی به صورتم کشید و گفت: جون من. جون پریوش.
نمی دونستم با این ادم پررو چی کار کنم. از طرفی اگه می خواستم به بابا اینا بگم که شر به پا می شد. شاهرخ را از خانه بیرون می کردند و نگین بیچاره همین حالاشم شوهر نداشت و اون موقع در واقع بی شوهر می شد چون بابا و عمو از این کار شاهرخ نمی گذشتند و کمترین تنبیه برای او از خانه بیرون کردنش بود. این دیگه جریان اون رقاص روسی نبود. بلکه آبروی خانوادگی در بین بود. برای همینم به التماس افتاده بود. حالا که این طور شده بود باید ادبش می کردم. شاهرخ صورتم را به سمت خودش برگردوند و گفت: گل پری به من نگاه کن. من اونقدر ها که تو فکر می کنی بد نیستم. تو حال خودم نبودم. ولی نمی دونم تو چرا زدی تو گوش من.
سرم را انداختم پایین و گفتم: ترسیدم بخوای منو بزنی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: برای چی باید تو رو می زدم.
نگاهش کردم و گفتم: آخه اون طوری چونه ام رو گرفته بودی و عصبانی بودی. منم ترسیدم. آخه دیدم تو خونه همه چیز رو بهم می ریزی.
لبخند تلخی زد و گفت: ولی تا حالا کسی رو نزدم ولی امروز برای اولین بار از تو کتک خوردم.
سرم را پایین انداختم گفتم: تقصیر من نبود. تو مست بودی و منم...
حرفم را قطع کرد و گفت: دیگه نمی خوای بگی.خودم می دونم چقدر اخلاقم بد شده. ولی دست خودم نیست وقتی می بازم اعصابم خورد می شه و وقتی نگین و بابام به پر و پام می پیچند قاطی می کنم. حالا ببینم می تونیم با هم اشتی کنیم. تازه یادت باشه من حق استادی به گردنت دارم.
خنده ام گرفت و گفتم: پس سر شکسته من چی می شه. الان که هر دو غیبمون زده.
شاهرخ گفت: می گیم تو حواست نبوده من یکهو بوق زدم تو هول شدی و خوردی زمین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ولی یه شرط داره.
پرسید : چه شرطی؟
گفتم: این که رفتارت را با نگین بهتر کنی و دوستش داشته باشی.
صورتش در هم رفت و گفت: می دونی من نگین رو دوست دارم ولی اون زن دلخواه من نیست. من به بابا گفتم ولی اون گوش نکرد. نگین دختر خوبیه ولی نمی تونه با اخلاق من بسازه. در ضمن اون زیبایی رو هم که من دلم می خواست نداره. من هم هر کاری می کنم نمی تونم خودم را راضی کنم.
اینو به خودش هم گفته بودم ولی گفت: براش مهم نیست. فقط می خواد کنارم باشه. منم که اینطوری دیدم قبول کردم چون چاره ای نداشتم. بابا راضی نمی شد من با کس دیگه ای ازدواج کنم.
یکهو از دهنم پرید و گفتم: مثل اون رقاصه؟
خشمگین نگاهم کرد و گفت: هیچ دلم نمی خواد اسمشو ببیاری.
با پرروئی گفتم: چرا، چون دوستش داری.
سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت: نه. به خاطر اینکه ذهن تو پاک تر و زیبا تر از اینه که بخوای با فکر کردن به همچین ادمهایی آلوده اش کنی.
پوزخندی زدم و گفتم: اگه اینطوره تو چرا هر شب را اون می گذرونی.
ابروهایش را درهم کشید و گفت: نمی دونم چطور آلوده اش شدم. فقط می دونم که دوستام منو تو بغلش انداختند و هی تشویقم کردند. منم بهخودم غره شدم و فکر کردم اون عاشق منه و به خاطر اون بود که پای میز قمار نشستم ولی بعدش که باختم دوباره نشستم تا باختم را جبران کنم. چون غرورم لکه دار شده بود. من تو زندگی ام همیشه هر چی که می خواستم بدست آورده بودم. همین شد که هر روز به امید بردن اون جا میرم.
گفتم: خوب چرا این حرفها رو به نگین نمی زنی؟
گفت: یادته گفتم دلم می خواد تو درس بخونی. برای همین بود. افکار من و نگین با هم جور درنمیاد.
و فکر می کنه به قول مامانم هر مردی ایرادی داره ئ بالاخره من درست می شم و به سر زندگی برمی گردم.
با تعجب نگاهش کردم که گفتک چیه فکر نمی کردی من این چیزها رو بدونم خودم شنیدم. شاید اگه نگین هم کاری روکه تو امروز کردی، با من می کرد این قدر تو منجلاب غرق نمی شدم. آدم ترسو باعث می شه آدم بدی مثل من به کارهاش ادامه بده.
پرسیدم: یعنی باید می زد تو گوشت؟
گفت: شاید نمی دونم ولی با بی محلی هاش بیشتر باعث می شد من ازش دور بشم.
و نگاهی به ساعتش کرد و گفت: وای دیر شد. فکر کنم الان همه دارن دنبالت می گردند.
و ماشین را روشن کرد و به خونه باغ رفتیم. دوباره ازم خواهش کرد چیزی به کسی نگم و منم گفتم باید سعی کند از اون محیط دوری کند و با نگین مهربانتر باشد. وقتی وارد خانه شدیم همه هراسان و نگران به دنبال من می گشتند.
بابا با دید سر بسته من تو سرش زد و گفت: چی شده بابا. کجا بودی نصف عمر شدم.
شاهرخ همان توضیحی را که می خواست داد و بابا گفت: برای چی حواست نبود بابا؟
من که بهانه ای نداشتم فکر کردم چی بگم که گفتم: آخه دوستم مینا به خاطر از کارافتادگی پدرش مجبور به ترک تحصیل شده و منم ناراحتش بودم و تو فکر بودم. آخه دختر زرنگی بد. حیف است درسش را ول کند.
یکهو شاهرخ که می خواست من ساکت باشم و حرفی نزنم گفت: خب مگه باباش برای چی پول می خواد.
گفتم: برای درمون باباش و خرجیشون پول می خوان.
شاهرخ گفت: خب می خوای با هم بریم خونشون و ببینیم چقدر لازم دارند . من خودم بهشون اون پول رومی دم.
چشم های بابا و عمو گرد شده بود و باور نمی کردند شاهرخ از این کارها بکند. خواستم درد سرم را بهانه کنم که با اشاره عمو ساکت شدم و عمو گفت: بد فکری نیست. خونشون رو بلدی گل پری.
با سر اشاره کردم که آره و عمو در ماشین را باز کرد و منو سوار کرد و گفت: اگه پول بیشتری نیاز بود به خودم بگید.
و شاهرخ از خدا خواسته پشت فرمان نشست و حرکت کرد. تو ماشین اصلا راحا نبودم. راستشو بگم هم از شهرخ بعد از این کار ترسیده بودم و هم واقعیتش حسی را تجربه کرده بودم که تا حالا نداشتم. شاهرخ در طول راه خانه مینا که بالای امام زاده قاسم قرار داشت سکوت کرده بود. برای اینکه من معذب نباشم نگاهم نمی کرد.کلی راه را هم مجبور شدیم پیاده بریم. وقتی پرسان پرسان خانه مینا را پیدا کردیم و مینا در را باز کرد از دیدن من با سر بسته هاج و واج مانده بود.
وقتی به داخل رفتیم و برای مینا توضیح دادم که پسر عمویم حاضر شده پول درمون باباش و خرجیشان را بده اشک از چشمهای مینا و مادرش جاری شد. اون اولیم تجربه من و شاهرخ در مورد کمک به دیگران بود که حسی فوق العاده در هر دوی ما ایجاد کرد. به خصوص در من که باعث شد همیشه ازخوشحالی دیگران شاد بشم. شاهرخ همه پولی که همراهش بود به مینا داد و گفت: یکی از دوستانش دکتر است و آدرسش را برای مینا نوشت و گفت: بهش سفرش می کنم اگر بازم کاری داشتید به گل پری بگویید.
تو راه برگشت به شلهخ گفتم: این پول ها رو برای قمار توجیبت گذاشته بودی.
خنده ای کرد و گفت: تازه یه مقدارش رو هم باخته بودم. این بقیه اش بود که تو باعث شدی تو راه خیر خرج بشه.
گفتم: حالا این پول رو تو قمار باخته بودی حس بهتری داشتی یا اینکه این جوری خرجش کردی.
نفس عمیقی کشید و گفت: خب معلومه اینطوری. ولی چه کنم که یه جورایی معتاد شدم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 29

شب که به خانه رفتیم به اتاقم رفتم و به بهانه سردرد برای شام خونه عمو اینا نرفتم. چند روزی سعی می کردم موقعی که شاهرخ خونه نیست پیش نکین برم. یک روز نگین گفت: راستی
ل پری از روزی که شاهرخ به دوستت کمک کرده کمی مهربون تر شده. عمو می گه آدمها کار خوب بکنندخودشان هم حالشان خوب میشه.
خندیدم و گفتم: راست میگه. چون منم حس خوبی پیدا کردم.
ولی مسئله این بود که من از روبرو شدن با شاهرخ می ترسیدم. خودش هم اینو فهمیده بود یک روز که از مدرسه برمی گشتم دیدم نگین توی باغ روی زمین نشسته و داره سرفه شدید می کنه. خم شدم و سعی کردم از روی زمین بلندش کنم که با خونی که گوشه لبش بود ترسیدم و با نگرانی گفتم: وای نکین چی شده لبت داره خون میاد. نکنه شاهرخ کتکت زده.
سرش را به علامت نه تکان داد و دوباره به سرفه ادامه داد. به زور تونستم به عمارت عمو فرید برسونمش و زن عمو با دیدنش توی سرش زد. عمو فرید با نگرانی کمک کرد که نگیین را روی تخت بخواباند و من با عجله عمو شهرام و زن عمو مریم را خبر کردم و پریوش را درآغوشم گرفتم و به سمت خونه عمو فرید دویدم. سرفه امان نگین را بریده بود. عمو با عجله بیرون رفت و بعد از دو ساعت به خانه برگشت. پریوش را از اتاق بیرون بردم و وقتی دکتر رفت به داخل برگشتم که دیدم رنگ از روی نگین رفته. با نگرانی رو به عمو کردم که اشکش سرازیر شد و گفت: کتر می گه سل گرفته.
با ناباوری گفتم آخه چرا...
عموگفت: می گه این روزها سل زیاد شده و شماها هم باید مواظب باشید.
گفتم: حالا باید چکار کنیم؟
عمو گفت: دکتر یه سری دارو نوشته که باید بگیریم و گفته استراحت کنه و مواظبش باشیم.
کنار نگین نشستم و اشک توی چشم هایم حلقه زد و گفتم: آخه چرا؟
مادر نگین نگاه سرزنش باری به عمو انداخت و گفت: من دخترم رو سالم به خونه شما فرستادم. از بس که شاهرخ دختر بیچاره من رو چزوند که این طوری شد.
عمو سری با تاسف تکان داد و با ناراحتی از در بیرون رفت. وقتی شاهرخ فهمید وا رفت و با ناراحتی دست های نگین را گرفت و گفت: تو فقط قوی باش . من هر کاری که لازم بشه میکنم.
و بعد از مشورت با دکتر تصمیم گرفت نگین را برای معالجه به پاریس بیاره ولی نگین مخالفت کرد و گفت: به هیچ وجه حاضر نیست از خانواده اش دور بشه و از همه مهمتر طاقت دوری پریوش رو نداره.
شاهرخ با التماس گفت: ولی این جوری ممکنه خوب نشی و برای همیشه پریوش را از دست بدی.
ولی مرغ نگین یک پا داشت . بعد از کلی بحث و بگو مگو شاهرخ تسلیم شد و از اتاق بیرون رفت. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم شاهرخ مثل بچه ها گوشه ای کز کردهو گریه می کند. دلم به حالش سوخت و کنارش نشستم و گفتم: با گریه کاری نمی شه کرد فقط باید در کنارش باشی و بهش محبت کنی. تا زودتر خوب بشه.
با چشمان اشک آلودش نگاهم کرد و گفت: فکر می کنی فایده ای داشته باشه؟
گفتم: حتما داره.
از اون روز زندگی ما شده بود رسیدگی بهنگین و پریوش. چون نگین عملا روز به روز ضعیف تر می شد. شاهرخ دیگه از خونه بیرون نرفت و فقط گهگاهی از خانه خارج می شد. منم که بعد از مدرسه به درسهایم می رسیدم و هم از پریوش مواظبت می کردم. زمانی که شاهرخ خسته بود و می خوابید پیش نگین می رفتم و ازش پرستاری می کردم. مادر نگین مرتب غذاهای مقوی درست می کر و زن عمو مریم هم هر کاری هر کسی که می گفت خوبه برایش اانجام می داد. وقتی شاهرخ کنار نگین می نشست و دست هایش را نگه می داشت برق شادی را در نگاه نگین می دیدم و نگین بعد از چند مدت کمی حالش بهتر شد و با کمک من و شاهرخ به باغ میامد و کمی قدم می زد.
یه روز نگین رو به من گفت: نمی دونی چقدر خوشحالم که شاهرخ رفتارش عوض شده. من وقتی فهمیدم مریضم فکر کردم حالا حتما شاهرخ می ره و پشت سرش را هم نگاه نمی کنه.
گفتم : نه بابا شاهرخ دل مهربونی داره و به خاطر تو زار زار گریه می کرد.
نگین خوشحال بود و منم اگه غصه ی مریضی نگین نبود خوشحال بودم. وقتی نگین بهتر شد از من خواهش کرد که به درسهایم برسم و مراقبت پریوش را خودش به عهده بگیرد ولی من قبول نکردم. تو روزهای بهار بود که یکهو حال نگین وخیم شد و همه به تکاپو افتادند. طوری که دکتر می گفت اگه کسی بدنش ضعیف باشه باید از نگین دوری کنه تا اونم مبتلا نشه. شاهرخ به زمین و زمان کوفت ولی فایده ای نداشت.
نگین روزبروز رنجورتر می شد و من هر روز از لحاظ روحیه داغون تر. حتی شاهرخ هم از غصه لاغرتر شده بود و مرتب به نگین می گفت: منو ببخش. من بهتو بد کردم.
و نگین می گفت: من از دست تو دلخور نیستم. هیچ ناراحتی به دل ندارم. تو این مدت هم اونقدر به من محبت کردی که سیراب شدم.
یه روز که حال نگین خیلی بد شده بود بابا و شاهرخ به دنبالم به مدرسه آمدند و منو همراه خودشان به خونه بردند.
شاهرخ گفت: نگین مرتب تو رو صدا می زنه و حالش اصلا خوب نیست.
وقتی با نگرانی به بالای سر نگین رسیدم با دیدنم اشکش سرازیر شد و دست هایم را در دستهای رنجورش گرفت و گفت: من دارم می میرم گل پری. این دم آخری ازت یه خواهش دارم.
گفتم: این حرفو نزن تو خوب می شی.
سرش را به سختی تکان داد و گفت: نه دیگه. رمقی برام نمونده. اینم قسمت من از زندگی بود. خواستم اینجا بیایی تا جلوی عمو و شاهرخ ازت بخوام بعد از من مراقب پریوش باشی.
گفتم: من همیشه مراقبش هستم.
نگاهی پر از مهر به شاهرخ انداخت و گفت: نه منظور من اینه که می خوام بعد از من همسر شاهرخ بشی و برای پریوش مادری کنی.
خواسته اش غافلگیرم کرد و نمی دونستم چی بگم. نگاهی از روی درماندگی به بابا کردم و دیدم اون هم به شاهرخ نگاه می کنه. نگین دوباره گفت: خواهش می کنم. می دونم که تو هزار تا خواستگار خوب داری ولی خواهش می کنم این آخرین خواسته منو قبول کن. می دونم این طوری هم شوهرم با تو خوشبخت می شه و هم بچه ام.
نمی دونستم چی بگم. که نگین رو به شاهرخ گفت: بیا اینجا و وقتی شاهرخ کنار تختش روبروی من نشست دست های شاهرخ را گرفت و
گفت : « تو باید به من قول بدی که گل پری و پریوش رو خوشبخت کنی . قول می دی . »
شاهرخ در حالی که اشک تمام صورتش رو پر کرده بود با بغض گفت : « ولی تو خوب می شی .»
نگین گفت : « نه نمی شم می دونم . حالا قول می دی . »
شاهرخ گفت : « اگه گل پری بخواد و قبول کنه منم قول می دم . » نگین با التماس نگاهم کرد و گفت : « گل پری خواهش می کنم . » همان لحظه چشمم به عمو شهرام و عمو فرید افتاد که کنار بابام ایستاده بودند و اشک هایشان سرازیر بود نگین خواسته ی بزرگی ازم داشت و عمو شهرام جلو آمد و بدون اینکه سؤالی از من بکنه دست منو گرفت و در دست شاهرخ گذاشت و رو به نگین گفت :« عموجان تو خیالت راحت باشه . »
با دیدن چشمان نگین بغضم به شدت ترکید با گریه خواستم برم که نگین محکم دستم را نگه داشت و گفت : « گل پری قول بده . » دنیا روی سرم خراب شده بود . درسته که شاهرخ یه روزی آرزوی هر دختری بود ولی بعد از ازدواج با نگین اونم از دستش عاصی شده بود و منم که جای خود داشتم و بعد از اون جریان حتی کمی ازش می ترسیدم . تازه منم دلم می خواست با یه جوون مجرد ازدواج کنم . فاصله ای سنی من وشاهرخ بیست سال بود . در ضمن این که من باید یه بچه را بزرگ می کردم و از درس ومدرسه که خود شاهرخ باعث شده بود واردش بشم بیرون بیام . خواستگار خوب هم که زیاد داشتم و دلم می خواست عروس خوشبختی بشم ولی با اخلاق های شاهرخ من به جای نگین می ترسیدم چه برسد به این که بخوام زنش بشم .
غم از دست دادن نگین یه طرف غم و غصه ای که خواسته اش رو دلم گذاشته بود طرف دیگه . با صدای بابا گفت : « گل پری ، نگین منتظره » نگام به صورت رنجورش افتاد و نگاه ملتمسش رو که دیدم به بابا نگاه کردم که سرش رو تکان داد و گفت : « قول بده بابا »
با خودم گفتم : « انگار تا قول ندم . دست از سرم بر نمی دارند » و با صدایی که خودم به زحمت می شنیدم گفتم : « باشه . قول می دم و با گریه از اتاق خارج شدم . »
اون هفته آخر را با زجر و ناراحتی گذروندم و هر وقت به دیدن نگین می رفتم تا شاهرخ وارد می شد تقریباً از اتاق فرار می کردم و از نگاهش می گریختم . تا آخرین لحظات نگین روی خواسته اش تأکید می کرد و وقتی برای همیشه چشم فرو بست . تازه فهمیدم چی به سرم اومده . اشک وآه خودم از یه طرف ، بابا هم می گفت فعلاً لازم نیست به مدرسه بری . دنیا رو سرم خراب شده بود . تازه تو مجلس ختم وقتی داشتم چایی می دادم متوجه پچ پچ زن ها شدم که می گفتند نگین ، گل پری رو به جای خودش برای شاهرخ گذاشته از ناراحتی می خواستم از تو سالن فرار کنم که گلناز فهمید و منو کنار خودش نشوند و گفت : « همین جا بشین و تکون نخور . »
مراسم شب هفت که گذشت پریوش هم از دامن من سوا نمی شد . نسرین خله اش بود ولی چون سر خونه وزندگیش بود زیاد بهش انس نداشت و فقط به من ودو تا مادر بزرگ هایش می چسبید . شاهرخ ریشش بلند شده بود و قیا فه ای جدید پیدا کرده بود . تو این چند روز چند باری باهاش روبرو شده بودم ولی سعی می کردم از نگاش فرار کنم . نگاهش غمگین ودلشکسته بود.
بعد از هفت روز زن عمو مریم برای مردها لباس گرفت و مجبورشان کرد مشکی را در بیارن و ریش هایشان را اصلاح کنند .
شاهرخ وقتی ریشش را زد تازه معلوم شد صورتش لاغر شده . با این حرف مامان گل پری از روی مبل بلند شد و گفت :« هیچ به ساعت نگاه کردید ساعت دو شبه . پاشین برین بخوابید . » با ناراحتی گفتم : « نه مامان گل پری . بقیه اش را بگین . تازه به جاهای خوبش می خواستید برسید . » گفت : « من خسته ام مامان جان . باشه برای فردا . »
اونشب تا صبح خواب زندگی مامان گل پری رو می دیدم . صبح کامران که داشت به کارخونه می رفت بهش گفتم : « یه سری بزن زود برگرد . برای شنیدن داستان مامان گل پری بی تابم . »
کامران در حالی که می خندید گفت : « من بیشتر از تو بی تابم . سعی می کنم زود بیام » و برای ناهار برگشت .
بعد از ناهار هردومان کنار مامان گل پری نشستیم و گفتیم ما منتظریم .
مامان گل پری لبخندی زذ وگفت : « انگار خیلی عجله دارید . »
گفتم : « دارم از فضولی می میرم . »
مامان گل پری نگاهش را به آتش شومینه دوخت و گفت : « بعد از هفتم ، شاهرخ که دید من توی خونه هستم پرسید مگه مدرسه نمی ری . »
گفتم : » نه . بابا گفته نمی خواد بری . »
با بابا صحبت کرد وگفت : « بذارید بره مدرسه و از این محیط غم زده دور بشه . » دوباره شاهرخ به دادم رسیده بود و من راهی مدرسه شدم . شاهرخ مدتی توی خونه موند و با پریوش خودش را سرگرم می کرد و منم تمام سعی ام را می کردم که با شاهرخ روبرو نشم . امتحان های اخر سال بود و منم تمام وقتم پر بود و زمانی که می دیدم شاهرخ از خانه خارج می شد با پریوش بازی می کردم . بعد از امتحان های من چهلم نگین هم برگزار شد و زن عمو مریم لباس مشکی ما جوون ترها را هم در آورد .
بعد از اون بود که ترگل و گلناز نشستند و برایم شروع کردند به حرف زدن درباره ی ازدواج با شاهرخ ، ترگل می گفت درسته که شاهرخ بیست سال از تو بزرگتره ولی مطوئن باش که می تونی کاری کنی که تو مشت خودت داشته باشیش ومنم گفتم ولی من دلم می خواد ازدواجم مثل شماها باشد و با شوهرم نهایتاً هفت هشت سالی فاصله داشته باشم . تازه من از شاهرخ می ترسم . شما ها ندیدید وقتی عصبانی می شه چطوری وسایل را بهم می ریخت و نگین تو اتاق قایم میشد . حتی عمو شهرام هم حریفش نمی شه .
گلناز گفت : « می دونی چیه . عمو اینا تصمیمشون را گرفتند. مطمئن باش چند سال پیش تو اگه بزرگتر بودی عمو حتماً تو را برای شاهرخ می گرفت یه نگاه به خودت کردی ببینی چه قدر روز به روز خوشگل تر می شی . » گفتم : « خب پس چرا اون موقع شماها رو نگرفت . »
ترگل خندید و گفت : « برای این که ما به خوشگلی تو نبودیم که عمو بخواد دختر برادر وسطی اش را ول کند و ماها رو بگیره . ولی حالا نگین خدا بیامرز که نیست و از تو بهتر هم توی فامیل نیست .
عمو خوب می دونه که همین حالا هم چه قدر خواستگار داری راستشو بخوای حتی قبل از مریضی نگین مادر شوهرم تو را برای برادر زاده اش از بابا خواستگاری کرد ولی شاهرخ می فهمه با بابا می گه بذار گل پری درسش رو بخونه . البته اون روز فکرش رو هم نمی کرد که چند وقت بعد زنش ازش بخواد تو رو بگیره . عمو هم که همین براش بهترین بهونه است و پریوش هم که بهت علاقه داره .
با ناراحتی گفتم : « همین دیگه شاهرخ به خاطر زنش و باباش می خواد با من ازدواج کنه . »
گلناز خنده ی بلندی سر داد و گفت : « دختره ی ساده فکر کردی واسه چی نگین از شاهرخ خواسته با تو ازدواج کنه . چون می دونست که شاهرخ عاشق توئه و به حرف تو گوش می ده و تو هم پریوش رو دوست داری و برای همین شاهرخ ، با پریوش بد نمی شه . »
خواستم اعتراض کنم که ترگل گفت : « ببین خواهر کوچولو مدت هاست که همه ی ما فهمیدیم شاهرخ به تو علاقه داره . از نگاه های عاشقانه ای که به تو می کنه . از رفتارش با تو . حتی نگین هم متوجه شده بود . می دونی یه روز امیر شوهرم با شاهرخ تو یه مهمونی بودند و شاهرخ مست بوده به امیر گفته اگه به خاطر گل پری نبود حاضر نبودم خونه برم . امیر که فکر می کنه شاهرخ از مستی اسم زنش رو اشتباه گفته می گه زنت که اسمش نگینه و شاهرخ می گه می دونم نگفتم بخاطر زنم گفتم به عشق اون چشم های آبی می رم خونه که با محبت نگام می کنه . وقتی امیر اینو بهم گفت من نگران شدم و اومدم به نگین گفتم . »
و نگین سری تکون داد و گفت : « من مدت هاست که می دونم شاهرخ به عشق گل پری خونه میاد. من بهتر از تو نگاه های شوهرم را می بینم . ولی گل پری این طوری نیست و به عشق من و پریوش میاد . حتی بعضی مواقع دیدم که سعی می کند وقتی شاهرخ این جاست نیاد . حس می کنم از شاهرخ می ترسه . از بس که شاهرخ دعوا می کنه اونم از این جا فراری شده . »
منم بهش گفتم : « خب تو که می دونی شوهرت چشمش به خواهر منه ، چرا کاری نمی کنی . »
نگین گفت : « چه کار می تونم بکنم . تازه اگه به عشق گل پری به خونه میاد به خاطر اون دختره ی رقاصه از خونه فراری بود و اون خیلی برام خطرناک بود ولی گل پری که برای من خطری نداره . چون شاهرخ هر چه قدر هم دوستش داشته باشه نمی تونه علاقه اش را به خاطر عمو اینا به زبون بیاره . »
سرم رو توی دستام گرفتم و گفتم : « وای خدای من ، بیچاره نگین چه زجری کشیده از دیدن من من به خدا نمی دونستم وگرنه اصلاً جلوی شاهرخ نمیومدم . »
ترگل گفت : « تقصیر تو که نبوده . تو این جا زندگی می کردی . نگین هم اینو می دونست . »
با ناراحتی گفتم : « ولی نگین مریض بود خودم دیدم چطوری شاهرخ دوستش داشت و نگرانش بود . اون نگین رو دوست داشت . » گلناز گفت : « درسته نگین رو دوست داشت ولی عاشق توئه . دلش نمی خواست زنش بمیره . »
ولی وقتی نگین ازش خواست که با تو ازدواج کنه مخالفتی نکرد چون از خداش بود .
تازه از همه ی این حرف ها که بگذریم خواسته ی تو در این مورد اصلاً مهم نیست .
چون بابا وعمو تصمیم خودشان را گرفته اند و می خوان که بعد از شش ماه تو و شاهرخ رو به عقد هم در بیارن و بعد از سال نگین عروسی بگیرند .
وا رفتم نمی دونستم چکار کنم . این دیگه خیلی بی رحمی بود چطور می تونستند به این سرعت نگین رو فراموش کند .
با گریه و زاری گفتم : « نه . من نمی تونم . »
گلناز و ترگل سعی کردند منو آروم کنند ولی نشد و برای این که از دست حرف هایشان فرار کنم به باغ پناه بردم و همان طور که با گریه می دویدم با شاهرخ روبرو شدم و با نگاه پرسشگرش منو نگاه کرد و وقتی دید من همان طور با گریه ازش دور شدم به دنبالم اومد و گفت : « چرا گریه می کنی . » بهش نگاه کردم و سریع نگاهم را ازش دزدیدم .
با لبخند گفت : « چیه . سرت رو پائین می اندازی مگه دفعه اولت است که منو می بینی . »
با حرص گفتم : « نه قبلاً هم دیده بودمت ولی نمی دونستم که می تونی این قدر پست باشی که نگین رو به این سرعت فراموش کنی . » ابرویش را بالا برد وگفت : « این تصمیم بزرگترهاست ، می گن من و تو مثل آتیش و پنبه می مونیم نباید نامحرم باشیم . » و لبخندی زد .
با بغض گفتم : « دوستت ندارم . ازت متنفرم . »
با مهربونی گفت : « باشه ، تو دوستم نداشته باش ولی من دوستت دارم . عاشقتم و اینو همه جا فریاد می زنم . »
از پر روئی اش حرصم گرفته بود . انگار جوون بیست ساله بود . سعی کردم بغضم را فرو بدم و گفتم : « خیلی جالبه نگین که این همه دوستت داشت ، تو دوستش نداشتی و باعث مرگش شدی اون وقت منی که دوستت ندارم رو عاشقمی . »
از این حرف فرو ریخت و دستم را ول کرد وگفت » « من باعث مرگ نگین نشدم . حاضر بودم هر کاری بکنم تا زنده بمونه . خودت که شاهد بودی حتی خواستم ببرمش اروپا . خودش نخواست . »
با بی رحمی گفتم : « برای این که می خواست بمیره تا از دست تو بی رحم خلاص بشه . توئی که بهش نشون داده بودی عاشق منی . »
با این حرف شکست و فقط نگاه غمگینی به من انداخت و از من دور شد .
خودم از بی رحمی خودم حیرت کردم .
ولی با خودم گفتم : « حقش بود . چه قدر نگین عذاب کشیده بود وقتی فهمیده منو می خواد منم حالا که منو می خواد عذابش می دم . »
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:01 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها