مثنوی با چه کلمهای شروع میشود. میخواهم یک مقایسهای بکنم و بعد ادامه بدهم با کلمهبشنو شروع میشود. قرآن با چه کلمهای شروع میشود، با کلمه اقرأ: بخوان، بگو. مولاناشأنش این نبود که بگوید بگو! به آن درجه نرسیده بود، خاموشی را تلقین میکرد، حرف نزنبشنو، گوشدار تا برای تو بگویم
آنچه نامد در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی از دم زنان
آشنا بگذار در کشتی نوح
دم مزن تا دم زند بهر تو روح
از بشنو آغاز میکرد. مولانا البتّه گوش کرد، بعدها گفت که:
تا که قرنی بعد ما آبی رسد
ین بگو که ناطقه جو میکند
لیک گفت سالکان یاری بود
گر چه هر قرنی سخن آری بود
بعدها این را گفت امّا از بشنو شروع کرد، از بگو شروع نکرد. از انصتوا را گوش کن خاموش باش/ چون زبان حق نکشتی گوش باش. از اینجا آغاز کرد، درس سکوت، درس خاموشی، درسهنر شنیدن را به ما داد. شکایتی را هم که در آنجا مولانا میگوید، واقعاً شکایت نیست اینبیت باید این جور خوانده شود، من در کلام بعضی از بزرگان دیدم که گویا معنای دیگری رااراده و افاده میکردند. در پرانتز میخواهم عرض کنم در واقع این بیت یک نوع، ترقی است بهقول عرفا، بشنو این نی چون شکایت میکند نه، شکایت نمیکند بلکه از جدایی حکایتمیکند، مولانا اهل شکایت نبود. به دلیل شادمانی جاودانهای که در خاطر او بود و این بیتقرینهای دارد که در دفتر اول میگوید.
من نیم شاکی روایت میکنم
من زجان جان شکایت میکنم
در ابتدای دفتر دوم همهمین نوید را دارد که مهلتی باید، مولوی خموشی گزید به خاطر اینکه حرفش تمام شده بود،کوششی که ابتدا داشت آن کوشش را دیگر نداشت. این خاموشی این سکوت موقت بر اوتحمیل شد. بعدها بود که مولوی فهمید که سرّ پرگفتار بودن چیست؟ چگونه میشود که آدمیبگوید و بسیار بگوید، امّا یاوه نگوید، بگوید و بسیار و بسیار بگوید، امّا کم نیاورد آنجا بود کهفهمید و آنجاست که در دفتر پنجم این اشارت را به ما میدهد، میگوید که:
خویش را بدخو و خالی میکنی
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
هین بگو مَهْراس از خالی شدن
متصل چون شد دلت با آن عدن
کم نخواهد شد بگو دریاست این
امرقل زین آمدش کاین راستین
در واقع مولوی در اینجا، کمکم به حوزه تجربه نبوی نزدیک میشود. چگونه بود که پیامبر باقُل شروع میکرد. ولی من با بشنو شروع کردم، چرا من گفتم بنشین و ساکت باش و گوش بدهامّا پیامبر میگفت بگو و به او میگفتند که تفاوت در کجاست؟ چرا من کم آوردم،خموشی بر من تحمیل شد. سکوت موقتی را میبایست تجربه میکردم، جوشش طبعافسرده شد. آب شعر از چاه طبع صافی بیرون نمیآمد. تفاوت من با آن دیگران چیست؟ کهتفاوت را حالا برای ما بیان میکند:
هین بگو مَهْراس از خالی شدن
کم نخواهد شد بگو دریاست این
متصل چون شد دلت با آن عدن
امر قل زین آمدش کاین راستین
امّا برویم به سطحبالاتری که مولانا در آن سطح سیر میکرد تا اینجا محدودیتهایی بود که از بیرون بر این مردبزرگ تحمیل میشد، سخنی داشت که گفتنی نبود، با همه در میان گذاشتنی نبود، نامحرمان وترش رویان و عبوسان و عشق ناشناسان و راز ناشناسانی در اطراف او بودند که مجال سخنگفتن را به او نمیدادند. اگر سخنگویی باشد که از خود شما بهتر بگوید، شما در حضور اوباشید آن موقع چطور؟ بازهم حرف میزنید، ولو اینکه هزار زبان داشته باشید، آیا آنجا ساکتمینشینید؟ آنجا که هزار زبان دارید، هزار منبع و مخزن دانش دارید، امّا کسی آنجا نشسته کهشما پیش او قطرهای هم نیستید باید اینجا چه کار بکنید. خاموشی پیشه بکنید یا اینکه بازهمهمین متاع اندک خودت را به نمایش بگذارید؟ حضور پرهیبت هستی و خدای هستیخاموشی را به این بزرگان تحمیل میکند.
اندر آن حلقه مکن خود را نگین
چون به صاحب دل رسی خاموش نشین
با شهنشاهان تو مسکین وارگو
ور بگویی شکل استفسار گو
وقتی به کسی بزرگتر از خودت میرسی وقتی که در جایی هستی که کسی سخنان شنیدنیتریاز تو دارد. وقتی که اصلاً تو بازگویش باشی، چون حرفهای اصلی آنجا زده میشود، به تو چهجای سخن گفتن. آن خاموشی در آن رفیعترین سطح آن وقتی است که آدمی صدای هستی رامیشنود آن موقع حس میکند که بهتر است من خاموش باشم
ما همه لاشیم باچندین تراش
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
این دیگر آن نهایت درجه است آن سخن که از آگوستین نقل میکنند که میگفت تضرعمیکردم به درگاه خدا در اعترافاتش گفته و دارد که فریاد میکردم جزع میکردم، گویی که درضمیر من الهام کردند که ما به این داد و فریاد تو احتیاجی نداریم، اگر هم مرادی و مطلبیداریکه میدانیم و میشنویم، ولی تو احتیاجداری که صدای ما را بشنوی و صدای ما را در سکوتخواهی شنید آن قدر داد و قال نکن، صدای ما را در سکوت خواهی شنید. ما همه احتیاجداریم آن صدا را بشنویم و آن صدا را در خموشی خواهیم شنید در سکوت خواهیم شنید.