بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و دو
صبح فرا رسيد و فرامرز كه تا سپيده آفتاب ديده بر هم نگذاشته و اگر هم لحظه اي به خواب رفته بود روياهاي پريشان ديده بود از بستر خارج گشت و پس از رسيدگي به امور شخصي روزانه اش از منزل خارج و به سوي دفتر كارش روان شد.
در طول مدتي كه تا ظهر در دفتر بود از فكر فرانك غافل نشد و اينكه چه موردي براي او پيش آمده كه تا اين حد پريشانش ساخته لحظه اي راحتش نمي گذاشت...
آند براي صرف ناهار در يكي از رستورانهاي درجه يك شهر قرار ملاقات داشتند و زماني كه عقربه هاي ساعت نزديك شدن زمان مقرر را نشان مي دادند فرامرز از شهروز خواست مراقب امور شركت باشد و خودش بدون اينكه مطلبي از تماس شب گذشته فرانك و ملاقات انروز شان به شهروز بگويد دفتر را به قصد ديدار فرانك ترك كرد . نيم ساعتي زودتر از زمان مقرر به محل مورد نظر رسيد و وارد رستوران شد. پيش غذايي سفارش داد و ضمن اينكه آرام آرام مشغول صرف ان بود، منتظر فرانك نشست دقيقا را ساعتي كه با هم قرار گذاشته بودند در ستران گشوده شد و پيكره اي آشنا اما كاملا تكيه پا به داخل رستوران گذاشت.
در اين زمان نفس فرامرز به شماره افتاده بود و تمام تن چشم شده ، فرانك را مي نگريست از ديدن تصويري كه مشغول نظاره آن بود برخود لرزيد و باور نداشت اين همان فرانك چند سال پيش است كه قدم به رستوران گذاشته....
چهره اش كاملا تكيده رنگ پريده و زرد شده و اندامش به شكل كاملا محسوسي لاغر و نحيف گشته بود. چشم هايش كه روزي برقي پر قدرت از تمام زواياي ان بيرون مي جهيد اكنون به گورستان بي روحي از آرزوها بدل گشته و نگاهش نگاه مرده اي را مي مانست كه براي بازگشتن به هستي و باقي ماندن تلاش مي كند...دستان و انگشتان گوشت آلود و سفيدش به استخوانهاي كشيده اي تبديل شده بود كه در بعضي از نقاط ان برآمدگي هايي كه نوك ان قرمز بود به چشم مي خورد...
فرامرز با اين حال كه از ديدن اين صحنه كاملا جا خورده بود سعي كرد تسلطش را حفظ كند و چيزي به روي خود نياورد اين بود كه از جايش برخاست و پس ا اينك هفرانك به ميزي كه فرامرز انتخاب كرده بود رسيد دست او را به گرمي فشرد و با نگاهي كه هنوز حكايت از عشق داشت او را نگريست و گفت:
- خوش آمدي...
- سلام. از ديدنت خيلي خوشحالم.....

فرامرز همينطور كه مي نشست او را نيز به نشستن دعوت كرد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود هيچ وقت فكر نمي كردم باز ببينمت
فرانك آرام بر روي صندلي مقابل فرامرز نشست و چيزي نگفت.
مدتي سكوت ميان آندو حاكم بود سپس فرامرز سكوت را شكست:
- خب غذا چي ميل داري؟

و منوي رستوران را مقابل فرانك گرفت. فرانگ نگاهي به آن انداخت و گفت:
- هر چي خودت مي خوري براي منم از همون سفارش بده.

فرامرز گارسون را صدا زد و غذا و دسر را سفاش داد سپس رو به فرانك كرد و پرسيد:
- تعريف كن ببينم چي شد كه رفتي؟!چي شد كه برگشتي؟!
فرانك سرش را به زير انداخت و هيچ نگفت...پس از مدتي كه چند دقيقه اي به طول انجاميد سرش را راست گرفت ، نگاهش را در عمق نگاه فرامرز دوخت و گفت:
- به دنبال خوشبختي مي گشتم ولي راهشو درست پيدا نكردم راهي كه من رفتم اشتباه بود

فرامرز لبخند مهربانانه اي به روي فرانك پاشيد و گفت:
- چرا ؟ مگه چي شده؟ بعد از رفتن تو به خارج از كشور چي به سرت اومد؟

فرانك دوباره به فكر فرو رفت و پس از مدتي چنين تعريف كرد:
- از چند سال پيش توي سرم افتاده بود كه به خار ج از كشور برم چون فكر مي كردم زندگي توي كشور راي اروپايي و امريكايي خيلي بهتر از اينجاست ، بخاطر همين به هر دري كه ممكن بود زدم تا به يكي از اون كشورا برم ، اما نشد. من نا اميد نشدم و اين رويا رو هميشه توي ذهنم پرورش ميدادم وقتي يواش يواش به پايان تحصيل نزديك مي شدم. احساس كردم ادامه تحصيل توي يه كشور خارجي بهترين بهانه براي ترك وطنه . اون موقع فكر مي كردم من و تو با هم از ايران مي ريم و يه گوشه ديگه از دنيا زير چتر محبت هم عاشقونه زندگي ميكنيم ولي وقتي فهميدم بايد براي رسيدن به كشور مورد نظرم با يكي از شهرونداي اونجا ازدواج مصلحتي كنم و حتما هم بايد حدود پنج سال باهاش زندگي كنم تصميم گرفتم براي رسيدن به ارزوم پا روي قلبم بذارم تورو فراموش كنم و از ايران برم...زماني كه با تو خداحافظي مي كردم تموم كارام انجام شده بود و طرفي كه بايد اون طرف آب شوهر من مي شد هم در قبال گرفتن مبلغي پول پذيرفته بود اين كار رو بكنه پس توي اون يه هفته باقي مونه مسائل قانوني ازدواجم با اون مرد انجام شد و كاراي مربوط به ويزا و خروج از كشور رو انجام دادم و تو يه سحرگاه تابستوي از ايران رفتم وقتي داشتم سوار هواپيما مي شدم چنان پله ها رو تند تند بالا ميرفتم كه كسي از پشت منو نگيره و مانع از رفتنم بشه، حتي به پشت سرم هم نگاه نمي كردم مبادا چيزي منو نگه داره و نذاره برم. زماني كه به كشور مورد نظرم رسيدم و از هواپيما پياده شدم توي پوستم نمي گنجيدم و مرتب بالا و پايين مي پريدم توي فرودگاه يكي از فاميلامون كه توي او ن كشور اقامت داشت به استقبالم اومده بود و منو با خودش به محل اقامتش و خونش برد...

وقتي فرانك به اينجا رسيد گارسون غذايي را كه فرامرز سفارش داده بود سر ميز آورد و پس از اينكه از فرامرز انعام خوبي دريافت كرد اندو را تنها گذداشت و رفت.
همين طور كه فرامرز قسمتي از غذا را در دهان گذاشت گفت:
- خب بعد چي شد؟

فرانگ نگاهي به فرامرز كه مشتاق شنيدن بود انداخت آه كوتاهي كشيد و ادامه داد:
- قرار بود فرداي اون شبي كه وارد كشور غريب شدم شوهر مصلحتي مو ببينم زياد برام مهم نبود زن چه كسي شدم تنها چيزي كه برام اهميت داشت اين بود كه بتونم تو اونجا دوام بيارم و اقامت بگيرم. حاضر بودن براي اين كار تن به هر چيزي بدم ورود به اون كشور رو هميشه توي روياهام مي پروروندم و وقتي به اونجا رسيدم حتي آدماشم يه جور ديگه مي ديدم هواش آسمونش خيابوناش و خلاصه همه چيزش برام يه طور ديگه بود و حالا كه تونسته بودم به اونجا برسم ديگه تحت هيچ عنوان حاضر نبودم اين موقعيت رو از دست بدم...صبح روز بعد از ورودم به همراه يكي از فاميلامون كه توي خونشون اقامت كرده بودم براي گردش به سطح شهر رفتيم و ناهار رو بيرون خورديم عصر كه به خونه رسيديم روي پيام گير تلفن پيغام شوهر مصلحتي مو شنيدم كه قرار بود تا چند ساعت ديگه به ديدن من بياد و قسط دوم پولي رو كه قار بود بهش پرداخت كنم رو بگيره . چون زياد برام مهم نبود اون طرف كي باشه و چي بخواد، رفتم و يه ساعتي خوبيدم بعد طرف اومد من تازه خواب بيدار شده بودم و حوصله هيچ كاري نداشتم ولي اون كه مرد جوون ، خوش تيپ و خوش رويي بود با زبون چرب و نرمي بهم خير مقدم گفت.... از اونجا كه به زبان تسلط كامل اشتم بدون احتياج به مترجم با اون شروع به صحبت كردم...از تيپ و قيافه اش خوشم اومد و يه جورايي به دلم نشست مث اينكه اونم از من بدش نيومده بود، چون مرتب چرب زبوني مي كرد و بعد از مدتي كه طبق قرار قبلي خواستم مبلغ مورد توافق رو بهش بدم اولش قبول نكرد و گفت كه ممكنه خودم بهش احتياج پيدا كنم ولي بالاخره با اصرار من پذيرفت...

فرامرز صحبتهاي فرانك را قطع كرد و گفت:
- فعلا بسه غذاتو بخود كه از دهن افتاد....

و بعد بشقاب غذاي فرانك را مقابلش گذاشت و خودش مشغول صرف غذايش شد ..نيمي از غذا در سكوت صرف شد و انها جز اينكه گهگاه نگاههاي پرمعنايي به هم مي انداختند كاري ديگري نمي كردند و حرفي هم نمي زدند
وقتي فرانك محتواي بشقاب را به نصف رساند آهسته گفت:
- نمي خواي بقيه داستانمو بشنوي؟
فرامرز لقمه اي كه در دهان داشت فرو داد و گفت:
- چرا ولي اول بايد غذاتو بخوري بعد بقيه ماجرا.....
- دستت درد نكنه من كه سير شدم...حالا اگه تو بخواي تا غذاتو مي خوري منم بقيه ماجرارو تعريف مي كنم....
- مث اينكه براي تعريف كردن خيلي عجله داري؟

فرانك با تندي گفت:
- آره، آره...بذار بگم...بذار خودمو زودتر خالي كنم....

فرامرز كه احساس مي كرد نبايد زياد فارنك را احساساتي كند وپي به روح خسته و رنج ديده او برده بود به آرامي گفت:
-آروم باش عزيزم...اروم باش...
و پس از چند لحظه ادامه داد:
- اگه راحتي ، من سراپا گوشم و دوست دارم داستانتو بشنوم...
.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و سه

فرانك پس از مدتي سكوت كه پيدا بود قصد دارد بر احساساتش تسلط يابد بقيه قصه اش را اينطور تعريف كرد:
- مدتي گذشت...توي اين مدت مرتب مشغول گشت و گذار بودم و هر روز به اين طرف شهر مي رفتم . ديگه تموم خيابوناي شهر و مث كف دست بلد بودم. در طول اين مدت پسره كه ژوزف صدايش مي كردن گهگاه به ما سر مي زد و حتي يكي دو بار هم منو به صرف شام دعوت كرده بود و منم قبول كردم. رفتار ژوزف با من چنان پر محبت بود كه گاهي احساس مي كردم اين مرد به معناي واقعي لياقت همسري منو داره و از خدا مي خواستم باهاش زير يه سقف زندگي كنم. حتي يه بار كه با هم به رستوران شيك و رمانتيكي رفته بوديم اين مسئله رو يه جوري بهش رسوندم. اونم خنديد و چيزي نگفت. ديگه يواش يواش رفت و اومدمون زياد شده بود و اكثرا روزا رو بعد از پايان ساعت كار روزانه ژوزف دنبالم مي اومد و با هم به گردش مي رفتيم روزاي تعطيل كه بدون استثنا با هم بوديم منم چون در حقيقت زن ژوزف بودم از اينكه باهاش بگردم احساس شرم و گناه نمي كردم ديگه داشتم با محيط انس مي گرفتم و اونجا رو خيلي دوست داشتم درسته كه با فرهنگ ايروني هيچ هماهنگي اي نداشت اما من چون اونجا رو دوست داشتم جوون برازنده اي بود احساس مي كردم از همه نظر به چيزي كه مي خواستم رسيدم ...حدود يه سال از ورود من به او ن كشور مي گذشت توي يه شركت خصوصي كار پيدا كرده بودم و خونه اي هم اجاره كرده و به زندگي عادي مشغول بودم. بعضي شبا از محل كارم به آپارتمان ژوزف مي رفتم و بعضي از شبا كه دير مي شد. شبو پيش شوهر قانوني ام مي موندم. اونم با آغوش باز پذيراي من بود.
- در اينجا فرامرز ناهارش را به پايان رسانده بود و گارسون دسري كه از قبل سفارش داده بود ارا سر ميز آورد.
- فرامرز به دسر اشاره كرد و گفت
- بخور خيلي خوشمزه است حتما خوشت مي آيد....

فرانك لبخندي كمرنگ زد ظرف دسر را پيش كشيد و قاشقي از ان را در دهانش گذاشت سپس همينطور كه مشغول صرف دسر بود ادامه داد:
- دو سه سالي به همين شكل گذشت....چند وقت بود كه از صبح كه بيدار مي شدم تا شب كه خوابم مي برد احساس خستگي مفرط مي كردم. نمي دانستم چرا....اولا فكر مي كردم به خاطر كم خوابي دچار اين حالت شدم، اما هر چي مي خوابيدم فايده نداشت. در طول روز اصلا حال و حوصله انجام دادن هيچ كاري رو نداشتم فكر مي كردم دلم براي وطن تنگ شده براي مامانم پدرم و براي همه فاميل و دوستان اما اين حالتم درست بشو نبود...مدتي به همين شكل گذشت چند وقتي بود كه شبا از شدت عرق كردن زياد از خواب بيدار مي شدم و مي ديدم تمام لباسم عرق خاليه، اين موردم زياد جدي نگرفتم. چند وقتي اين حالت را ادامه دادم تا اينكه يه شب از شدت تب زياد كلافه از خواب پريدم. از تب به خودم مي پيچيدم بلند شدم و دو تا قرص تب بر با هم خوردم يه كم حالم بهتر شد اما تب قطع نمي شد نمي دونم چرا خوب نمي شدم يه هفته اي گذشت و ژوزف چندين بار منو پيش دكتر عمومي برد و داروهاي اونم مصرف كردم ديدم علاوه بر تب ، بيرون روي مكرر و بدون دليل هم به مشكلم اضافه شد. ديگه مطمئن بودم ويروسي وارد بدنم شده كه ارگانيزم طبيعي منو دچار مشكل كرده پيش هر دكتري هم كه مي رفتم درست سر در نمي آورد و يه سري داروهاي تكراري بهم مي دادن بيچاره ژوزف شده بود پرستار من از سر كار كه مي اومد يه راست به خونه من وارد مي شد و تا شب مراقبم بود من ديگه نمي تونتم سر كار برم از نظر مالي هم در وضعيت بدي بودم به همين دليل وضعيت تغذيه خوبي نداشتم و مرتب و خامت حالم بد و بدتر مي شد.

دسر هر دوي آنها به پايان رسيده و فرامرز دو دستش را زير چانه هايش تكيه گاه كرده و به قصه فرانك گوش سپرده بود و فرانك پس از اينكه از داخل كيفش بسيته سيگاري خارج كرد يكي از سيگارهاي انرا گوشه لبش گذاشت و روشنش كرد و اينگونه ادامه داد:
- نمي دونستم چه اتفاقي برام افتاده كه حالم لحظه به لحظه تغييرات پيش بيني نشده اي مي كرد يواش يواش حالتهاي عصبي بدي پيدا كرده بودم. مرتب بهانه مي گرفتم و به پروپاي ژوزف مي پيچيدم كه نهاياتا منجر به اين شد كه اون يك شب منو ترك كرد و ديگه سراغمو نگرفت. اما تحريكات عصبي من تمومي نداشت و روز به روز بدتر مي شد اين حالات عصبي رو هم روي اين حساب گذاشته بودم كه مريضي دمار از روزگارم در آورده بود بخاطر همين زياد بهش اهميت نميدادم حدود چهل روز از اين حالات گذشت و من تقريبا به وضع جديدم عادت كرده بودم در طول اين مدت دفعتا ده تا پونزده درصد وزنم كم شده بود و من اين كاهش وزنمو روي حساب بيماري گذاشته بودم. يه چند وقتي بود كه حالم بهتر شده بود يه روز كه از خواب بيدار شدم ديدم غدد لنفاوي و سطحي بدنم متورم شده و سراسر بدنم تك و توك غده ها بيرون زده اين ديگه برام غير قابل تحمل بود نمي دونستم چرا اين وضعيت دچار شدم، اون روز تا ظهر توي رختخواب موندم فكر كردم و گريه كردم......نزديكاي ظهر شماره همون فاميلمون كه اول كار پس از ورود به اون كشور پيششون زندگي مي كردم رو گرفتم و ازشون خواستم به دادم برسن . چون همه خانواده سر كار بودن روي دستگاه پيام گير براشون پيغام گذاشتم و عصر كه اونا به خونه رسيده بودن صداي منو مي شنون و بلافاصله به من زنگ زدن. بعد از اينكه وضعيتمو براشون گفتم خيلي سريع خودشونو به من رسوندن و منو به يكي از بهترين بيمارستاناي شهر بردن وقتي وضعم رو براي دكتر شرح دادم بي درنگ دستور به يه سري آزمايشايي رو داد كه بالافاصله همونجا ازم ازمايش به عمل اوردن و جوابش رو هم خيلي زود دادن بعد از اينكه دكتر جواب آزمايش منو ديد رو به من كرد و گفت يه بيماري عفونيه كه زود خوب مي شه و وتي به اتفاق همراهام از اتاق خارج مي شديم يكي از همراهامو صدا زد و خواست كه اون توي اتاق بمونه. بعد از چند دقيقه اونم به ما ملحق شد و گفت كه دكتر خواسته چند روز ديگه دوباره سري بهشون بزنيم. اونشب وقتي به خونه رسيديم خيلي خسته بودم چند روزي از اين ماجرا مي گذشت و حال من روز به روز بدتر مي شد اشتهاي غذاخوردن نداشتم پوستم مريضي هاي عجيب و غريب گرفته بود و روي بشتر جاهاي پوستم زخم مي شد و عفونت مي كرد ديگه مريضي از ظاهرم كاملا مشخص بو.د
- فرانك سيگارش را در زير سيگاري خاموش كرد و نگاهش را از روي فرامرز گرفت و به ميز دوخت . پس از مدتي قطره اي اشك از ميان مژگان بلندش بر روي ميز چكيد و بعد از چند دقيقه گريه اش به هق هق مبدل گشت....

فرامرز دستپاچه گفت:
- چي شد؟ چرا اينجوري مي كني؟؟

فرانك در ميان گريه هايش گفت:
- كاش هيچوقت هوس خارج از كشور به سرم نيفتاده بود اين خارج رفتنم خودمو بدبخت كردم....
فرامرز كوشيد فرانك را كه دچار بحران روحي رواني شديد شده بود به آرامش دعوت كند
- عزيزم آروم باش حالا كه توي وطن خودت هستي ديگه چرا ناراحتي؟

فرانك لبخند تلخي به روي لب آورد و گفت:
- همين.....همين كه توي وطن خودمم داره عذابم ميده ....همين كه به وطنم خيانت كردم...

فرامرز آهسته و با آرامش خاصي گفت:
- خب يه خورده به خودت مسلط باش و بقيه ش رو تعريف كن

فرانك كمي سكوت كرد و با دستمال اشك هايش را از گونه ها پاك كرد و گفت:
- وقتي براي بار دوم به اون بيمارستان رفتم دكتر خواست تنها با من صحبت كنه به محض اينكه تنها شديم رو به من كرد و گفت كه بايد به خودم مسلط باشم و حقيقت تلخي رو بپذيرم ...اون گفت كه علائم بيماري من مشكوك به بيماري ايدزه البته هنوز مطمئن نبود و مي خواست چند روزي منو توي بيمارستان تحت نظر بگيره و آزمايشاي مختلف روم انجام بده...ديگه حرفاي دكتر رو نمي شنيدم باورم نمي شد كه دچار اين بيماري صعب العلاح شده باشم....وقتي به خودم اومدم كه روي تخت يكي از اتاقا خوابيده بودم و سرم به دستم بود.

فرامرز مات و مبهوت ديده به چهره زرد و تكيده فرانك دوخته بود و تازه دريافته بود كه چرا دخترك تا اين حد نحيف و رنجور شده.
سرش به دوران افتاده و باورش نمي شد كه آن دخترك شاد و بشاش چند سال پيش امروز دچار چنين مشكل حاد و پيچيده اي شده باشد.
و فرانك همچنان قصه غصه دارش را باز مي گفت:
- از آونروز شده بودم مث موش آزمايشگاهي هر روز آزمايشاي مختلفي روم انجام مي دادن تا مطمئن بشن مشكل من چيه و بعد از چند روز كه از بيماري من مطمئن شدن پزشك معالجم به همراه يه روانشناس سراغم اومدم دكتر روانشناس كه مرد خشرو و ميانسالي بود برخورد گرمي با من كرد و بعد از خوش و بشي كه اصلا حوصله شو نداشتم دستي روي موهام كشيد و گفت كه بعد از آزمايشايي كه روم انجام شده به اين نتيجه رسيدن كه ويروس بيماري ايدز توي تنم به اندازه كافي رشد كرده و كاري هم از دست هيچ پزشكي بر نمي ياد و فقط خودمم كه مي تونم در حق خودم كار مثبتي بكنم بعد گفت كه زياد نمي تونن منو توي بيمارستان نگهدارن و من بايد به زندگي عادي برگردم....
فرانك ساكت شد فرامرز سرش را ميان دستهايش گرفته بود و فكر مي كرد او صداي فرانك را نمي شنيد و تنها به اين مي انديشيد كه چگونه انسان به روزي مي رسد كه بايد مرگ باورهايش را به نظاره بنشيند...
فرانك مي كوشيد دريابد درون فرامرز چه مي گذرد اما اين امري بيهوده بود چرا كه به قدري افكار پيچيده و درهم به مغز فرامرز هجوم اورده بود كه كسي نمي توانست از افكارش سر در بياورد.
فرانك به ارامي فرامرز را صدا زد و پرسيد:
- فرامرز ....به چي فكر مي كني؟
- هيچي....هيچي.....

پس از مكث كوتاهي افزود:
- خب بقيه اش بعد چكار كردي؟

و فرانك دوباره لب به سخن گشود:
- اونروز دكترا خيلي باهام حرف زدن و سعي كردم كهري بكنن روحيه مو از دست ندم ولي من بيشتر حرفاشونو نمي شنيدم..به اين فكر مي كردم كه نتيجه بي وفايي به تو اين بلارو سرم آورده..چند روزي تو اون بيمارستان بستري بودم و خلاصه يه روز به دكتر معالجم گفتم ميخوام از بيمارستان مرخص بشم و به ايران برگردم.اولش دكتر چند دقيه اي نگام كرد و بعد گفت كه از نظر او نهيچ اشكالي نداره ولي بايد خيلي مراقب باشم كه به هيج وجه و به هيچ دليلي كسي رو آلوده نكنم منم قبول كردم و دكتر منو از بيمارستان مرخص كرد ديگه دناي اطرافم برام طور ديگه اي شده ود وقتي كه فكر مي كردم دارم يواش يواش مي ميرم دلم نمي خواست ديگه دنايي وجود داشته باشه گاهي يه احساس رواني بهم مي گفت حالا كه من به اين مريضي ميتلا شم چرا ديگرانم مبتلا نشن...در اون وضعيت دلم مي خواست هر كسي رو كه مي تونم به اين مريضي بكشونم اما وجدانم راضي نمي شد پاكي ذاتمو به كثافت و لجن بكشونم فكر مي كردم من ناخواسته به اين راه كشيده شدم و شوهر قانونيم منو به اين روز انداخته حالا اگر قراره بميرم بهتره پاك و دست نخورده بميرم چند وقتي توي اون كشور موندم ديگه تصميم خودمو گرفته بودم و اين چند روزه باقي مونده رو پيش عزيزانم مي گذروندم بايد بر مي گشتم و از تو از تو كه بهت بي وفايي و نامردي كردم حلاليت مي خواستم.....
فرامرز سعي كرد وضعيت و موقعيت فارنك را درك كند پس در سكوت نشسته و به حرفهايش گوش سپرده بود و فرانك همچنان سخن مي گفت:
- توي اين مدت خيلي ضعيف شده بودم احساس مي كردم قوه و بنيه مبارزه با اين بيماري رو ندارم و از اون مريضايي هستم كه ايدز خيلي زود از پا درشون مياره پس بايد هر چه سريعتر براي برگشتنم به ايران اقدام مي كردم خلاصه بليطمو رزرو كردم و چند روز بعد به ايران برگشتم.
فرانك ديكر ساكت شده بود فرامرز او را نگاه مي كرد و چيزي نمي گفت...پس از مدتي كه سكوت ميانشان حاكم بود فرامرز پرسيد
- چند وقته اومدي ايران؟

فارنك به ارامي پاسخ داد:
- يه هفته است
- خونوادت چطوري باهات برخورد كردن؟ از موضوع خبر دارن؟

فرانك نگاهش را به ظرف دسر كه هنوز پر بود انداخت و گفت:
- حقيقت اينه كه خيلي دلم مي خواد ببينمشون اما نمي دونم با چه رويي.... سراغشون نرفتم...
- پس كجا رفتي؟ كجا زندگي مي كني؟
- از فرودگاه يه راست رفتم هتل توي اين يه هفته از اونجا بيرون نرفتم
- يعني به خونواده ات سر نزدي؟ فكر نمي كني شايد اونا بدونن تو به ايران برگشتي و نگرانت بشن؟
- نمي دونم شايد سري بهشون زدم ولي براي خودم مسلمه كه نبايد پيششون بمونم...
- خب برنامه ات چيه؟ مي خواي چكار كني؟
- فعلا تصميم دارم هتل بمونم تا ببينم چي ميشه....

در همين احوال فرامرز گارسون را صدا زد و از او صورتحساب را خواست وقتي صورتحساب رستوران را پرداخت خطاب به فرانك گفت:
- پاشو بريم تا يه جايي برسونمت بقيه حرفامونو توي راه مي زنيم.

فرانك كيف دستي اش را برداشت و به همراه فرامرز از رستوران خارج شد وقتي در اتومبيل فرامرز نشستند تا مدتي صحبت نمي كردند و براي اينكه سكوت از ميانشان برداشته شود فرانك ادرس هتل محل اقامتش را به فرامرز داد و دواره سكوت بود كه همچنان حكومت مي كرد
پس از مدتي كه هر دو به فكر فرو رفته بودند فرامرز گفت:
- فعلا چند روز ديكه توي همون هتل بمون با منم در تماس باش ببينم چه كري مي تونم از دستم برمياد برات انجام بدم

فرانك نگه پرمعنايي به فرامرز انداخت و گفت:
- فرامرز قصد من از ديدن تو اين نبود كه برات مزاحمت درست كنم يا اينكه كاري برام بكني فقط مي خواستم منو ببخشي و حلالم كني شايد اين روزاي آخر عمرم ديگه عذاب وجدان نكشم.
- من هنوز دوستت دارم اميدوارم حالا حالا ها زنده باشي و من بتونم هر كاري از دستم بر مياد برات انجام بدم نمي خواد نگران چيزي باشي فقط چند روز به من مهلت بده تا ببينم بعد چي ميشه و چكار مي تونم بكنم الان كه مغزم اصلا كار نمي كنه...

فرانك چيزي نگفت و بقيه راه در سكوت طي شد مقابل در هتل وقتي فارنك از اتومبيل پياده مي شد فرامرز گفت:
- ببين عزيزم تا هر جايي كه بتونم پشتت بهم محكمه غصه هيچي رو نخور

فرانك لبخندي به روي فرامرز پاشيد كه حاكي از قوت قلبي بود كه در اين زمان كوتاه از فرامرز دريافت كرده بود . سپس گفت:
- با اينكه من بهت نارو زدم بازم تو اينطور محبت رو بهم ثابت مي كني

و ناگهان با بغض ناليد:
- فرامرز منو ببخش ...ببخش
سپس در اتومبيل را بست و به طرف هتل دويد...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و چهار
صبح روز بعد فرامرز با عزمي راسخ از خانه بيرون رفت ابتدا سري به فرانك زد و بعد راهي چند آژانس املاك شد. پس از اينكه چندين آپارتمان را در بهترين نواحي شهر براي اجاره ديد به مراكز خريد شهر رفت تا براي خريد وسايل براورد قيمت كند.
عصر دوباره به چندين آژانس املاك ديگر سر زد و نهايتا نتيجه اين شد كه آپارتماني در يكي از بهترين و شمالي ترين برجهاي شهر براي فرانك اجاره كرد اين آپارتمان دو خوابه صدوده متر بنا داشت و به طرز بسيار زيبا و جذابي مبله شده بود تنها كمي از وسايل ضروري مانده بود كه صبح روز بعد فرامرز انها را نيز تهيه كرد و تا عصر در آپارتمان چيد و اپارتمان را تميز كرد.
عصر از آپارتمان به فرانك زنگ زد و با او براي شام قرار ملاقات گذاشت...سپس به خانه بازگشت و خودش را آماده كرد و به هتل رفت از لابي هتل شماره اتاق فرانك را گرفت و او را از حضور خود در هتل با خبر گرد. ده دقيقه اي در لابي به انتظارش نشسته بود كه در آسانسور باز شد و فرانك با لبخند شيريني به سويش آمد.
وقتي بهم رسيدند پس از سلام و احوال پرسي فرانك كليد اتاقش را به مسئول پذيرش هتل سپرد و شانه به شانه فرامرز به سوي اتومبيل فرامرز كه مقابل در ورودي هتل پارك بود به راه افتاد
پس از مدتي كه اندو كنار هم نشسته بودند فرامرز گفت:
- خب دوست داري امشب شامو تو كدوم رستوران بخوريم؟

فرانك نگاهي زير چشمي به فرامرز انداخت و بدون مقدمه گفت:
- فرامرز قبل از اينكه به سوال تو جواب بدم مي خوام ازت يه سوالي بپرسم.
- بپرس
- تو مي خواي با من چكار كني؟ ميشه برنامه ات را برام بگي؟
- اين همون چيزيه كه خودت بعدا جوابشو مي گيري...
- يعني چي؟ منظورت چيه؟
- بذار اول بريم شاممونو بخوريم بعد راجع به اين موضوع صحبت مي كنيم
- اخه
- ديگه اخه نداره عزيزم..و....هيچي نگو تا بعد درباره اش حرف بزنيم..

فرانك به اجبار سكوت كرد و ديگر سوالي نكرد انها شام را در فضايي آزاد و زير نور ملايم شمع ميل كردند و پس از به پايان رسيدن شام دوباره در اتومبيل نشستند . فرامرز بدون اينكه چيزي بگويد به آرامي اتومبيل را به سوي آپارتماني كه اجاره كرده بود راند .وقتي از خيابانهايي كه به هتل مشرف مي شدند گذشتند. و فرامرز به هيچ كدامشان وارد نشد فرانك نگاهي به او انداخت و گفت:
- ميشه بگي كجا داري مي ري يا اينم يه رازه؟
- دلم مي خواد يه كم با هم بگرديم و بعد ببرمت هتل

فرانك سكوت كرد و فرامرز به سوي شمالي ترين نقطه شهر راند .پس از گذشت چندي فرامرز به داخل كوچه اي پيچيد و مقابل در زيبا و بزرگي ايستاد. نگاهي به فرانك كرد و گفت:
- پياده شومي خوام جايي رو نشونت بدم.
- كجارو؟
- تو پياده شو، خودت مي فهمي...

فرانك نگاهي متعجبانه به فرامرز انداخت و بدون اينكه كلامي بگويد پياده شد فرامرز در اتومبيل را قفل كرد و با هم وارد ساختمان شدند. پس از اينكه داخل اسانسور جاي گرفتند فرامرز كليد طبقه آخر برج را فشار داد و اسانسور انها را بالا برد. فرانك با شگفتي اعمال و حركات فرامرز را نگاه مي كرد و مي كوشيد چيزي نگويد . سرانجام زماني كه آنها جلوي در آپارتمان مورد نظر از آسانسور پياده شدند. فرامرز كليد را از جيب خود بيرون آورد و در را گشود و گفت:
- فرانك عزيز دلم. اينم جواب سوال سر شبت.

فرانك درست متوجه چيزي كه فرامرز گفته بود نشد و پرسيد:
- منظورت چيه؟ اينجا كجاست؟
- خونه من و تو، از حالا به بعد ما با هم اينجا زندگي مي كنيم

و دستش را پشت فرانك گذاشت و او را جلوتر از خود به داخل خانه فرستاد. فرانك از شوك منظره اي كه مقابل رويش قرار داشت جلوي در روي زمين نشست و به ديوار تكيه داد . فرامرز ترسيد كه مبادا حال فرانك بد شده باشد با عجله دستش را روي پيشاني فرانك گذاشت و گفت:
- چت شد؟ چرا اينجوري شدي؟
ضعف سراسر بدن فرانك را بر گرفته و عرق سردي بروي پيشاني اش نشسته بود. فرامرز با عجله به آشپزخانه رفت و با ليواني آب قند بازگشت. چند جرعه از آنرا به دهان فرانك ريخت و بعد به آرامي زير بغل او را گرفت و با خود به سوي سالن پذيرايي كشيد و او را روي مبل نشاند. پس از چند لحظه حال فرانك رفته رفته بهتر شد . چشمانش را گشود و به اطراف نگاهي انداخت و با بغضي كه نشان شادي دروني اش داشت گفت:
- تو اينجا رو براي من درست كردي؟ من لياقت اين همه محبتاي تو رو ندارم. تو بايد منو توي كوچه ها ول مي كردي تا بميرم . من به تو بد كردم و تو به من اينهمه محبت....

فرامرز در ميان سخنانش گفت:
- خيل خب. ديگه زيادي به خودت فشار نيار عزيزم...

و موهاي او را به نوازش گرفت. پس از مدتي دستش را گرفت گفت:
- پاشو مي خوام بهت همه جاي خونمونو نشون بدم.
فرانك كه احساس مي كرد دفعاتا اتشي عظيم از عشق در قلبش بيداد مي كند نگاه عاشقانه اي به فرامرز انداخت و با حركتي سريع دست فرامرز را كه اينك بالاي سرش ايستاده بود بوسيد و گفت:
- من چقدر بي رحمم كه تو رو با اين قلب مهربون گذاشتم و رفتم.

فرامرز سرش را خم كرد و بوسه اي بر موهاي فرانك كاشت و گفت:
- هنوزم مث همون وقتا دوستت دارم. حالاكه با هم هستيم بايد قدر لحظاتمونو بدونيم...

فرانك جمله فرامرز را ناتمام گذاشت و با صدايي مغموم گفت:
- آره مخصوصا كه ديگه فرصتي زيادي نداريم زمان من خيلي محدوده...

سپس از حايش برخاست و كنار فرامرز قرار گرفت. مدتي چشم در چشم هم دوختند. و بعد فرامرز دست او را گرفت و به طرف اتاقها روان شدند فرامرز با شور و شوق خاصي همه جاي خانه را كه با شيك ترين وسائل تزيين شده بود به فرانك نشان مي داد و فرانك بيماري خادش را از ياد برده بود وقتي به آشپزخانه رسيدند پشت ميز ناهار خوري كوچك ان نشستند و فرامرز گفت:
- خب، برنامه بعدي اينه كه فردا صبح با هم مي ريم يه محضر آشنا كه از قبل وقت گرفتم بين ما صيغه محرميت مي خونه و ديگه با هم محرم مي شيم و راحت مي تونيم كنار هم زندگي كنيم تا صبح فردا من مي رم خونمون وسايلمو جمع كنم و فردا ميان دنبالت با هم مي ريم محضر تو امشب راحت استراحتتو بكن كه فردا حسابي شارژ باشي. توي كشوهاي ميز توالت اتاق خواب برات همه جور وسايل آرايش گذاشتم. حسابي خودتو خوشكل كن تا بيام دنبالت در ضمن همون فردا صبح با هم ميريم و حساب هتل رو پرداخت مي كنيم و بر مي گرديم خونمون....

فرانك باور نمي كرد فرامرز در حق او اينچنين از خود گذشتگي نشان دهد به ارامي اشك مي ريخت و تنها حق شناسانه ترين نگا هها را نثار فرامز شيدا مي كرد. پس از مدتي كه توانست كمي به خود مسلط باشد لبخندي بر لب آورد و گفت:
- نمي دونم بايد بهت چي بگم فقط مي تونم بگم ازت ممنونم...ممنون...
آنها چندي مقابل هم نشستند و با يكديگر سخن گفتند و بعد فرامرز آماده رفتن شد. مقابل در كه رسيد نگاهي به فرانك كرد و گفت:
- دلم مي خواد فردا صبح كه ميام دنبالت مث يه عروس خوشكل ببينمت...

فرانك سرش را به علامت رضايت پايين آورد خنده موزوني بر لبانش نشاند و چيزي نگفت، فرامرز نيز با او خداحافظي كرد و رفت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و پنجم
صبح روز بعد فرامرز دنبال فرانك رفت و با هم به محضري كه قرار بود صيغه محرميت در آن خوانده شود رفتند وقتي از محضر خارج شدند و داخل اتومبيل نشستند فرامرز دستش را در جيب بغل كتش فرو برد جعبه كوچكي به همراه يك پاكت از آن خارج كرد و با شادي گفت:
- اينم كادوي ازدواج من براي دختر روياهام.

فرانك با خوشحالي جعبه و پاكت را گرفت و ابتدا جعبه را گشود يك حلقه پلاتين كه روي آن الماس درشتي برق مي زد، چشمهاي فرانك را خيره كرد او نگاهي به حلقه و بعد نگاهي به فرامرز انداخت و با صدايي كه از خوشحالي و شوق به طرز شگفتي مي لرزيد گفت:
- اين مال منه؟
- اره عزيزم مگه غيز از تو كس ديگه اي هم دختر روياهاي من هست؟

فرانك كه ديگه همسر فرامرز شده بود خودش را در آغوش او رها كرد و گونه هايش را بوسيد و پس از تشكر پاكت را برداشت تا آنرا بگشايد ناگهان از ديدن چيزي كه در پاكت بود از شوق جيغ كوتاهي كشيد و گفت:
- آه...خداي من.....بليط مشهد...نمي دوني چقدر دلم مي خواست يه زيارتگاه حسابي برم.فرامرز تو چه خوبي. نمي دوني چه نياز روجي شديدي به اين زيارت داشتم.
فرامرز دست نحيف و لاغر فرانك را در دست گرفت آنرا بوسيد و گفت:
- مي دونستم كه اين بليط رو خريدم.

آنها با قلبي شاد و لبي خندان به راه افتادند طوري رفتار مي كردند كه كساني كه در خيابان آنرا مي ديدند تصور مي كردند فرانك و فرامرز عروس و دامادي هستند كه عازم عقد كنانند.، غافل از اينكه در عقد آنها جز خودشان شخص ديگري حضور نداشت و شاهد عقد شان نيز چند نفر از دوستان فرامرز كه در همان محضر كار مي كردند بودند.
آنها كمي در خيابانها به گشت و گذار پرداختند و حول حوش ظهر به رستوران هتل محل اقامت فرانك رفتند .پيش از اينكه به رستوران بروند به قسمت پذيرش مراجعه كردند، تصفيه حساب نمودند و سپس وسايل اتاق فرانك را به اتومبيل منتقل كردند.
وقتي پشت ميز رستوران نشستند و غذا سفارش دادند فرانك با لحن غم انگيزي خطاب به فرامرز گفت:
- فرامرز مي خوام يه حقيقتي بگم اما مي ترسم ناراحتت كنم.
- هيچ وقت فكر نمي كردم دوباره يه روزي تو رو ببينم حالا كه تو پيشم هستي و در واقع زنمي ديگه هيچي نمي توني منو ناراحت كنه.
- منم مي خواستم همينو بگم. حالا كه به هم محرم هستيم و من زمتم بايد بدوني كه بيماري من بيماري وحشتناكيه و من به هيچ وجه به خودم اجاره نمي دم كه تورو به اون بيماري مبتلا كنم. بايد به من قول بدي كه هيچ وقت دلت نخواد با من همبستر بشي.
- اگه من مي خواستم به تو محرم باشم دليلش اين نيست كه بخوام باهات همبستر بشم، دليلش اينه كه ما تا هر وقت كه مي خوايم با هم زندگي كنيم. كنار همديگه راحت باشيم و مشكلي پيش رومون نباشه . عشق تو براي من پاكتر از اين حرفاس كه به هر علتي بخوام لكه دارش كنم...
- نه ...منظورم اين نبود مي خواستم بگ تو عزيز مني تنها كس مني. معلوم نيست من تا كي زنده باشم ولي مي خوام تو هميشه زنده باشي و زندگي كني، اين حق توئه...درسته كه تو حق داري از من هر چيزي بخواي، ولي من خودمو نمي بخشم اگه تورو آلوده كنم
- اولا اميدوارم حالا حالاها زنده باشي ، بعدشم من زندگي كردن بدون تورو نمي خوام. بعد تو منم نمي خوام زنده باشم و اصلا همون بهتر كه با بيماري تو بميرم...
- ديگه اين حرفو نزن...ديگه نمي خوام درباره اين موضوع چيزي بشنوم...فهميدي؟
- آره عزيزم فهميدم بهتره روز قشنگمون را با اين حرفا خراب نكنيم.

مدتي غذا در سكوت صرف شد ولي آرام آرام فرامرز سكوت را شكست و جو ميانشان را دوباره فضايي شاد مبدل ساخت
فرامرز و فرانك در كنار هم زندگي پر استرسي را آغاز كرده بودند و فرامرز به خوبي از اين موضوع مطلع بود. او مي دانست دير يا زود فرانك خواهد مرد و لش مي خواست از روزهاي پاياني عمرش را در آسايش و عشق بسر ببرد. از اينرو هرچه او مي گفت و گهگاه با حالاتي عصبي و پرخاشگرانه سخن مي گفت، فرامرز به او بيشتر محبت مي كرد و عشق مي ورزيد.
روزها از پي هم مي آمدند و مي رفتند و محبت جايش را در ميان آندو بيشتر باز مي كرد سفر ماه عسل مشهد سبب شد كه زيارت كمي از التهاب روحي رواني فارنك را كاهش دهد ولي قواي جسماني او روز به روز تحليل مي رفت و او ضعيف تر مي شد و وزنش رو به كاستي شديدي نهاده بود . فرامرز انواع و اقسام قرصهاي ويتامين و غذاهاي سرشار زا ويتامين را برايش فراهم مي كرد اما چندان تاثيري بر ضعيف شدن فرانك نداشت او از شدت ضعف و تبهاي شبانه به قدري لاغر شده بود كه مانند پوستي بر استخوان در آمده بود اكثر اوقات دچار حملات شديد عصبي مي شد و حالات عصبي درونش لحظه به لحظه بيشتر خودنمايي مي كردند.
فرامرز همچون دوستي مهربان شوهري فداكار و پرستاري دلسوز به فرانك خدمت مي كرد و خودش را وقف او كرده بود ديگر به محل كارش نمي رفت و تنها روزي يكبار با مادرش تماس مي گرفت كه او را از سلامت خودش با خبر سازد اما نمي گفت كحاست و چه مي كند.
در طي گذشت زمان عشق در تمامي زوايا و سلولهاي بدن فرانك و فرامرز ريشه دواند و انها رفته رفته به مثال يك روح در دو كالبد نزديك مي شدند و اين بود كه سرنوشت فارمرز ار رنگ تازه اي زد و مسير زندگي اش را تغيير داد
فرامرز كوشيد روزهاي پاياني عمر فرانك سرشار از لحظات خوش و شيرين باشد و به همين منظور هر روز او را به گردش و تفريح مي برد و از هيچ چيزي برايش دريغ نداشت اما بيماري فرانك كه روز به روز حاد تر مي شد و ضعف شديدي كه بر نفوذ بيماري در وجودش مي افزود فرامرز را كه اينك حتي نسبت به پيش از خروچ فرانك از كشور بيشتر او را دوست مي داشت بسيار نگران و پريشان ساخته بود
هر شب فرامرز مي بايد فارنك را كه از شدت تب مي سوخت پاشويه كند و سپس با دستمال عرق سرد از پيشاني اش بزدايد. هر گاه مي انديشيد كه زمان مرگ فرانك نزديك است بر خود مي لرزيد و بغضي عميق راه نفس او را مي بست گاه احساس مي كرد به قدري نسبت به فرانك وابستگي و عشق دارد كه بدون او حتي قادر به نفس كشيدن نيست. نمي دانست بدون فرانك چگونه زندگي خواهد كرد...
شبي تب چنان تن رنجور فرانك را در پنجه هاي خشمگين خود گرفته بود كه فرامرز دو ساعتي او را پاشويه كرد تا اندكي از التهاب تب او كاسته شد ولي از اينكه تب دس از سر فارنك برداشت استخوان درد سبب شد او نتواند از جايش تكان بخورد فرامرز مقابل پاهاي او بر لبه تخت نشسته و پ1اهاي فرانك را ماساژ مي داد تا او احساس آرامش كند. همينطور كه مشغول ماساژ بود و ساقهاي نرم فرانك را در مشتهاي خود مي فشرد احساس كرد شوري غريب بر تمام بدن مستولي مي گردد و گرماي شورانگيز از ساقهاي فرانك كه روزي از خوش تراشي دل هر صاحب ذوقي را با خود مي برد و امروز به دو پارچه استخوان بدل گشته بود به كف دستهاي فرامرز مي ريخت و از آن به تمامي سلول هاي بدنش رسوخ مي كرد.
در آن لحظات او نگاه عاشقش را در چشمهاي فرانك كه از شدت درد سرخ و متورم شده بودند دوخته بود و مشتاقانه نگاهش مي كرد فرانك نيز مي كوشيد با حلات نگاه و لبخند محزوني كه بر لب داشت قدرشناسي اش را به خاطر محبتهاي فرامرز به او نشان دهد.
فرامرز همينطور كه تن بيمار فرانك را به نوازش گرفته بود چشمهايش را بست، سرش را پايين آورد و لبهاي داغش را بر ساقهاي مرمرين او نشاند و بوسه اي طولاني از آنها ربود وقتي سرش را بالا آورد و به چهره فرانك نگاه كرد او نيز چشمهايش را بسته بود و از اين عمل فرامرز در خلسه اي عميقي فرو رفته بود
چندي به همين شكل سپري شد و زماني كه فرانك ديده گشود بلور اشك در مجمره ديدگانش كالما هويدا بود. فرامرز از ديدن ديدگان به اشك نشسته عشقش فرانك از خود بي خود شد و با حركتي خودش را از مقابل پاهاي فرانك به بالاي سرش انداخت صورت او را در ميان دستانش گرفت و با زبانش اشكهاي همسرش را از ديدگانش ربود و به ارامي گفت
- چيه عزيزم؟ براي چي گريه مي كني
- چيزي نيست..فقط نمي دونم چه جوري بايد ازت تشكر كنم اخه تو نمي دوني توي دلم چه خبره...نمي دوني عشقت توي قلبم چه غوغايي به پا كرده و فكر اينكه معلوم نيست چند وقت ديگه كنارتم و كي بايد از پيشت برم داره ديوونم مي كنه ..نمي دوني چقدر دلم مي خواست اين بيماري لعنتي رو نداشتم و مي تونستم با هم مث همه زن و شوهر هاي ديگه باشيم.
- تو زن مني..حالام مي تونم مث تموم زن و شوهرا باشيم.

و پس از به زبان آوردن اين جمله بي پروا لبانش را به لبهاي سرخ و گوشت آلود فرانك چسباند ابتدا فرانك چند لحظه اي نمي دانست چه بايد بكند اما ناگهان با حركتي عصبي سرش را از ميان دستها و لبهاي فرامرز بيرون كشيد و به تندي گفت:
- چكار مي كني؟ ولم كن...

فرامرز به آرامي موهاي فرانك را نوازش كرد و گفت:
- فرانك جون من فكرامو كردم دلمك مي خواد باهات يكي بشم مي خوام همون بلايي كه سر تو اومد و باعث شد اينهمه زجر بكشي سر منم بياد تا بفهمم تو چي كشيدي
- ولي من نمي تونم بذارم تو اين بيماري رو بگيري تو هميشه به من محبت كردي و من هميشه به تو ظلم كردم حالا ديگه نمي خوام تو رو با خودم توي اين مرداب بكشم.
- عزيز دلم حرفاي تو همه اش درست ، ولي توي اين چند ماه من حسابي فكرامو كردم به قدري عاشقتم كه دلم مي خواد هر چي توي خون و سلولهاي تو هست توي تن منم باشه اين حرفايي كه تو ميگي منم قبول دارم ولي من داوطلبانه به استقبال اين بيماري مي رم. اين عشقه كه منو به اين راه مي كشونه مي خوام عشقمو به تكامل برسونم...

فرانك در حالي كه به ارامي اشك مي ريخت سر فرامرز را در آغوش گرفت و به نوازش موهايش پرداخت. پس از چند لحظه دوباره سر او را بالا گرفت نگاهي كه ازشعله عشق مي سوخت به او انداخت و گفت:
- اول بايد يه قولي به من بدي...
- هر كاري بخواي انجام مي دم.
- بايد به من قول بدي كه بعد از من تنت رو تسليم هيچ كس نكني و يه آدم ديگه رو به اين بيماري لعنتي گرفتار نكني..قول ميدي؟
- قول ميدم عزيزم..من به غير از تو دست به هيچ كس نمي زنم. دستاي كه تو رو لمس كرده باشه نمي تونه كس ديگه اي رو لمس كنه...

فرامرز لبخندي زد و بدون اينكه چيزي بگويد لب فرامرز را به روي لبان خود چسباند و انرا بوسيد و سپس به آرامي لبهاي او را زير دندانهاي خود به نرمي فشرد و انا تا صبح به قدري به يكديگر نزديك شدند تو گويي با هم يكي شده اند.



__________________
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و ششم
صبح روز بعد وقتي فرامرز در آغوش فرانك ديده گشود احساس كرد گرماي تب دوباره تن فرانك را مي سوزاند و عرق چهره اش را پوشانده. به آرامي طوري كه فرانك را بيدار نكند از تختخواب به زير آمد و به طرف اشپزخانه روان شد. قرص تب بر و ليوان آبي برداشت و بالاي سر فرانك رفت و به آرامي او را بيدار كرد .سپس قرص را به او داد و با دستهاي خودش آب را به گلويش ريخت و فرانك كه از حرارت تب تندي مي سوخت دوباره از حال رفت.
فرامرز مدتي كنار تخت فرانك نشست و او را نگاه كرد، سپس برخاست به حمام رفت و صورتش را اصلاح كرد فكرش خيلي مشغول بود اولين باري بود كه تب فرانك تا صبح قطع نشده و اين مورد او را شديدا نگران ساخته بود، چرا كه فكر ميكرد اين تب نشان از حادثه هولناك ديگري دارد.
تا عصر صبر كرد نه تنها تب فرانك قطع نشد سرفه هاي پي در پي نيز بر مشكل او افزوده گشت و رفته رفته نفسش به تنگي افتاد فرامرز كه ديگر تحمل زجر كشيدن فرانك را نداشت لباسهاي او را بر تنش پوشاند زير بغلش را گرفت و با هم به بيمارستان رفتند پرستاران بيمارستان با ديدن وضعيت فرانك به سرعت او را به اورژانس انتقال دادند و به سفارش فرامرز كه در بيمارستان نفوذ زيادي داشت يكي از بهترين پزشكان متخصص ريه براي معاينه فرانك بر بالين او حاضر شد
پيش از اينكه دكتر به سراغ فرانك برود فرامرز او را به كناري كشيد و گفت:
- آقاي دكتر بهتره پيش از معاينه مطلبي رو بهتون بگم ولي نمي خوام افراد زيادي از اين موضوع با خبر بشن

دكتر با تعجب گفت:
- بفرمائين خيالتون راحت باشه
- نمي دونم چجوري بگم...آقاي دكتر اين مريضي كه شما بايد به ديدنش برين ايدز داره...

دكتر شگفت زده پرسيد:
- ايدز؟...مطمئن هستين؟
- متاسفانه بله آقاي دكتر...مطمئنم ...اوردنش اينجا كه اگه ميشه كاري كنين از اين وضعيت يه كم بيرون بياد و چند وقتي عمرش طولاني تر بشه

دكتر سرش را پايين انداخت و كمي فكر كرد ، سپس نگاه پرمعنايي به چهره فرامرز انداخت و به طرف قسمتي كه فرانك بر روي تخت خوابانيده بودند و براي راحت تر نفس كشيدنش كپسول اكسيژن به او وصل كرده بودند رفت....
فرامرز مدتي همانجا كه ايستاده بود باقي ماند و باخود انديشيد بعد با شتاب خودش را به فرانك و پزشك معالجش رساند وبه حركات دكتر كه مشغول معاينه فرانك بود خيره شد، دكتر پس از اينكه فرانك را معاينه كاملي كرد دستور يك سري آزمايشات را نوشت و به دست پرستار داد و دستور داد او را به بخش بيماران ريوي بستري كنند ، سپس از تخت فرانك دور شد و همينطور كه از بخش اورژانس خارج مي شد خطاب به فرامرز كه در كنارش قدم بر مي داشت پرسيد
- شما از وضعيت خوني بيمارتون خبر دارين؟

فرامرز بدون معطلي پاسخ داد:
- نخير آقاي دكتر ايشون مدتي خارج از كشور بودن و تازه چند ماهه كه اومدن
- وضعيت ظاهري شون مشكوك به سرطان خونه. براشون آزمايش و تست خون نوشتم كه هم از بابت اين موضوع مطمئن بشم و هم از اون مطلبي كه شما درباره ايدز گفتين سر در بيارم.همينطور مشاوره پزشك متخصص سرطان خون خواستم و به خاطر وضعيت بسيار خراب ريه شون تست سل هم نوشتم...ريه ايشون پر از عفونته، فكر مي كنم عفونت ريه كرده باشن، فعلا گفتم بهشون انتي بيوتيك هاي خيلي قوي بزنن تا ببينيم بعد چي ميشه. شما بايد تا فردا صبر كنين تا ما بتونيم جواب قطعي رو بهتون بديم

فرامرز از دكحتر تشكر كرد و به پذيرش بيمارستان رفت تا كارهاي مربوط به بستري شدن فرانك را انجام دهد. تمام اين امور به سرعت انجام شد و فرانك بدون هيچ دردسري در بخش بيماران ريوي بستري شد و پس از ان آزمايشات بر روي او آغاز گشت
آنشب فرامرز تا دير وقت در كنار فرانك در بيمارستان ماند و شب بخاطر اينكه رياست بيمارستان اجازه نمي داد مرد در بخش زنان بماند به خانه بازگشت وقتي به خانه رسيد و در بستر فرو رفت احساس مي كرد بسترش بوي عشق و بوي فرانك مي دهد به ياد شب گذشته افتاد ولي از كاري كه انجام داده بود به هيچ وجه پشيمان نبود دلش مي خواست به جاي فرانك خودش اين زجرها را مي كشيد و او در سلامت كامل و بدون هيچ رنجي به زيستن ادامه مي داد و تنها اين فكر كه خودش نيز پس از چندي به مشكلات فرانك گرفتار مي شد التيام بخش قلب ملتهب از عشق و غمش بود
تا صبح ديده بر هم ننهاد و اگر لحظه اي به خواب رفت كابوسهاي وحشتناك دست از سرش بر نمي داشتند صبح زود بلافاصله خودش را به بيمارستان رساند واز انجا كه در آن بيمارستان همه او را مي شناختند به راحتي به اتاق فرانك رفت واو را ديد كه هنوز از تب شديد مي سوزد و بيهوش خوابيده است
در همين احوال پزشكي وارد اتاق شد به سوي فرانك رفت و بيدارش كرد با محبت و ملايمت معاينه اش كرد و سپس رو به فرامرز كرد و گفت:
- همراه ايشون شما هستيد؟
- بله من شوهر شونم
- لطفا همراه من بياين

سپس از اتاق خارج شد و فرامرز نيز پس از اينكه فرانك را دوباره بر جايش خواباند به دنبال او به ايستگاه پرستاري بخش ريه رفت. دكتر پس از اينكه مطالبي در پرونده فرانك نوشت رو به فرامرز كرد و گفت:
- من متخصص سرطان خود و استخوان هستم. خدارو شكر ايشون مشكل سرطان خون ندارن ولي مسئله شود بزرگتر از اينكه كه فكر مي كنن. بيمار شما الان در حادترين و بحراني ترين مراحل بيماري ايدز قرار دارن كه متاسفانه بايد بهتون بگم كه نه از دست من كاري براشون ساخته اس نه از دست هيچ دكتر ديگه اي. خانم شما دچار يه نوع بيماري شدن كه در اصطلاح پزشكي بهش ميگن سپتي سمي معني اش اينه عفونت ريه بقدري زياد شده كه وارد خونشون شده و عفوت شديدي توي خون ايشون ديده مي شه اين عفونت خون و ريه تواما داره اين مريضو به طور كلي از پا در مياره يكي از مهمترين خصوصيات بيماري ايدز اينه كه بيمارور به قدري ضعيف مي كنه كه مقابله با هر نوع مريضي براي بيمار غير ممكن مي شه و بالاخره از پا در ميان چون وقتي سلولهاي دفاعي بدن از بين برن يا ضعيف باشن انسان امادگي ابتلا به هر نوع بيماري رو داره اين خانم هم چون خيلي زياد از حد معمول ضعيف شده اينجوري داغون شدن كسي كه به اين بمياري مبتلا مي شه هر چي ضعيف تر باشه زودتر كارش تمومه . اينجا كار زيادي از دست ما بر نمي ياد كه براي ايشون انجام بديم فقط مي تونيم چند روزي بستري شون كنيم و عفونت ريه و خونشونو خشك كنيم بعد ديگه بقيه اش با خداس...

فرامرز بي تابانه پرسيد
- آقاي دكتر چند وقت ديگه زنده اس؟
- با خداس...شايد ده روز ...يا شديم يه ماه..نمي دونم بايد براش دعا كني

فرامرز با بغض پرسيد:
- اخه چرا به اين زودي؟
- چون ضعيف تر از اونه كه بتونه مقاوت كنه

سپس با فرامرز خداحافظي كرد و رفت
ذهن فرامرز از افكار پيچيده و مبهم پر بود و دلش كوله بار غمها سنگيني مي كرد . وظيفه خود را نسبت به فرانك عظيم تر و سنگين تر مي ديد و مي انديشيد كه چطور بايد در طي اين مدت كوتاه لحظات او را سرشار از خوشي و شادي و محبت كند. با اين افكار به اتاق فرانك داخل شد. او دوباره به خواب فرو رفته بود و صداي نفسش از شدت عفونت صدايي شبيه زوزه داشت. فرامرز به سرمي كه به دست راست او وصل بود خيره شد و تصميم گرفت تا آخرين دم ماموريت خود را كه نگهباني و پاسباني از عشق بود به بهترين وجه ممكن به انجام برساند.


__________________
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و هفتم

فرانك يك هفته در بيمارستان بستري بود و يكي دو روز اول تب او تا چهل و دو درجه در نوسان بود و گاها تب و لرز تواما به بدن نحيف و رنجورش هجوم مي آوردند فرامرز صبحها پس از اينكه بيدار مي شد بلافاصه كارهاي شخصي روزانه اش را انجام مي داد و به بيمارستان مي رفت و تا شب هنگام زماني كه كشيك شب بيمارستان براي ترك كردن انجا به او اخطار نمي داد از بيمارستان خارجنمي شد. او از هيچ كاري چه از نظر مادي و چه از لحاظ معنوي براي فرانك فروگذار نمي كرد و هر كاري از دستش بر مي آمد برايش انجام مي داد.
پس از اينكه بر اثر داروهاي فراوان و چرك خشك كن هايي كه خود موجب ضعيف تر شدن فرانك شده بودند تب دست از سر او برداشت فرانك تازه دريافت كه فرامرز براي بازگرداندن بهبودي به او چه تلاشهايي كرده و مي كند و اينكه احساس مي كرد وجودش براي شخصي مهم و با ارزش است سبب مي شد تا روحيه اش بالا برود و براي نجات او چنگال مرگ بيش از پيش تلاش مي كرد
نگاههاي حق شناسانه فرانك به فرامرز نيرويي مضاعف مي داد تا او گامهاي محكم تر و استوار تري براي كمك به فرانك بردارد.
پس از يك هفته كه اثار بيماري و عفونت تا حدي از ريه و خون فرانك پاك شده بود پزشكان با هماهنگي قبلي با فرامرز او را مرخص كردند
شب پيش از مرخص شدن فرانك فرامرز آپارتمان عاشقانه اشن را كاملا تميز كرد و در گوشه گوشه ان شاخه هاي گل رز قرمز گذاشت خصوصا روي تختخوابشان را از دسته هاي گل رز قرمز كوچك و زيبايي لبريز كرد تا شايد بتواند به اين شكل باعث بهتر شدن روحيه فرانك شود
زماني كه فرامرز فرانك را از بيمارستان ترخيص كرد پزشك ريه او را ديد دكتر پس از احوالپرسي پرسيد
- خب به سلامتي داري خانمتو مي بري خونه
- بله آقاي دكتر به مرحمت و لطف شما حالش خيلي بهتره

دكتر مدتي در سكوت فرامرز را نگريست و سپس گفت:
- بهتره بدونين كه اين وضعيت كاملا موقتيه و با وضعي كه همسرتون داره و با انتي بيوتيك هاي قوي اي كه بخاطر خشك شدن چرك ريه هاشون مصرف كردن كه باعث شده ضعيف تر بشن و با توجه به نوع بيماري اصلي شون هر لحظه ممكنه مشكل ديگه اي براشون پيش بياد

سپس كمي سكوت كرد و سرش را به زير انداخت و ادامه دادك
- نمي خوام ناراحتتون كنم ولي ايكاش بذارين اين چند روز آخر عمرش حسابي خوش باشه

فرامرز كه گويي بيمارستان روي سرش خراب شده باشد بي تابانه گفت:گ
- يعني فرانك داره ميميره؟ آقاي دكتر نمي شه كاري براش كرد كه نميره يا حداقل ديرتر بميره؟

دكتر نگاهش را مستقيم در چشمان فرامرز دوخت و گفت:
- مرگ و زندگي دست خداس. بهتره كمي خوددار باشين و به خدا توكل كنين و براش دست به دعا بردارين

و پس از سكوت كوتاهي افزود :
- من صلاح مي دونم كه شما هم يه تست بيماري ايدز بدين چون اين بيمار همسر شما هستن ممكنه خودتون هم به اين بيماري مبتلا باشين.
فرامرز خنده تلخي كرد و به ياد آن شب رويايي افتاد و پس از مكث كوتاهي گفت:
- من نيازي به تست ندارم يعني اصلا مشكلي ندارم كه احتياج به اين كار باشه
- من به وظيفه پزشكي ام عمل مي كنم هر طو ميل خودتونه و صلاح مي دونين...براتون آرزوي موفقيت و سلامت دارم.

و فرامرز پس از تشكر از محبتهاي دكتر با او خداحافظي كرد و به ادامه تداركات ترخيص فرانك مشغول شد.
زماني كه انها به خانه رسيدند شب از راه رسيد، فرامرز در خانه را گشود و كنار ايستادتا ابتدا فرانك قدم به خانه بگذراد. فرانك در را باز كرد و با ديدن منظره گلها ناگهان بر جا خشك شد. مدتي همانطور ايستاده و به اين منظره چشم دوخته بود، سپس ناگاه خودش را در آغوش فرامرز رها كرد و گريه شادي سر داد. در ميان گريه ها مرتب تكرار مي كرد:
- معني اين كارات اينه كه اينقدر برات اهميت دارم كه به خاطر من خونه رو گل بارون كردي؟ فرامرز دوستت دارم دوستت دارم

فرامرز همينطور كه فرانك را در آغوش مي فشرد او را با خود به داخل خانه برد پس از ورود فرانك را بر روي اولين كاناپه اي كه نزديك به در ورودي بود نشاند و از داخل جيبش جعبه كوچكي بيرون كشيد و به دست او داد.
فرانك نگاهي به فرامرز و جعبه در دستش انداخت و بدون اينكه چيزي بگويد انرا از دست او گرفت و بعد كاغذ كادويش را باز كرد
ناگهان جيغ كوتاهي كشيد و گفت:
- اين براي منه؟ اين ديگه براي چي؟
- براي ورودت به خونه عزيز دلم...

داخل جغبه سينه ريز زيبايي به چشم مي خورد كه با قطعاتي از برليان درشت اصل تزئين شده بود
فرانك از روي مبل نيم خيز شد و دست فرامرز را در دست گرفت ، به آرامي انرا نوازش كرد و گفت:
- دلم مي خواد براي تشكر از تموم زحمتايي كه توي اين مدت برام كشيدي و روح زندگي رو به من برگردوندي امشب تا خود صبح معناي واقعي زناشويي رو بهت بچشونم.

فرامرز سرش را پايين آورد و بوسه اي بر نوك انگشتان فرانك كاشت و گفت:
- امشب نه ، تو تازه از بيمارستان اومدي خونه و خسته اي بايد اول به كم قوت بگيري بعد..باشه براي فرداشب

فرانك با بغض ناليد:
- نه....اينقدر كار رو به فردا ننداز معلوم نيست من فردا باشم يا نه

سپس از جايش برخاست و دست فرامرز را گرفت و او را به طرف اتاق خوابشان كشيد زماني كه پايش را به اتاق گذاشت ناگهان خودش را در آغوش فرامرز رها كرد و صورتش را غرق بوسه كرد و بعد او را به داخل اتاق برد و در را پشت سرش بست.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و هشتم
حول و حوش ده روز از ترخيص فرانك از بيمارستان مي گذشت. در طول اين مدت فرامرز هر خدمتي كه حتي در گذشته براي فرانك انجام نداده بود از نيز به بهترين وجه ممكن انجام داد. با اين حال ريه و خون فرانك تا اندازه زيادي از عفونت پاك شده بود و او هنوز مشغول استفاده از دارو بود، اما اكثر شبها تب به سراغش مي آمد و جانش را مي سوزاند.
فرامرز در تمام ساعات روز و شب همچون پرستاري دلسوز از فرانك مراقبت مي كرد و حتي لحظه اي هم چشم از او بر نمي داشت. دو، سه روزي بود كه حال فرانك نسبت به پيش خيلي بهتر شده و او در وجودش احساس آرامش ژرف و عميقي مي كرد.فرامرز از اين موضوع خيلي راضي به نظر مي رسيد و احساس مي كرد تلاشهايش نتيجه بخشيده است
يك روز صبح فرامرز با صداي زنگ تلفن همراهش كه در اين مدت كه با فرانك زندگي مي كرد اكثرا خاموش بود از خواب برخاست و تلفن را جواب داد
ان سوي خط شهروز بود كه گفت
- به به...چه عجب ما صداي شما رو شنيديم...هيچ معلومه كجايي؟؟؟

فرامرز خنده كوتاهي كرد و گفت:
- چطوري پسر... چه خبر..... چطور شد يادي از ما كردي؟
شهروز پاسخ داد
- هر چي زنگ مي زنم خاموشي ، خودتم كه يه زنگ نمي زني حتي ببيني وضعيت شركت در چه حاله، حال ما كه ديگه هيچي ...... اگه اينقدذر بهت نزديك نبودم فكر مي كردم كلاهبرداري كردي و فراري شدي

فرامرز خنديد و گفت:
- به خدا خيلي سرم شلوغه....بعدا بهت مي گم چرا...وقتي تو توي شركت هستي ديگه خيالم از هر بابت راحته...تازه ازت خيلي ممنونم كه هر چند وقت يه بار پول به حساب بانكي ام مي ريزي...تو دوست خيلي خوبي براي من هستي ...

سپس مكث كوتاهي كرد و افزود:
- از شقايق چه خبر؟

شهروز كمي فكر كرد و بعد با صداي غمگيني گفت::
- چي بگم؟ همونجوري، هر روز يه ساز مي زنه و من بايد به هر سازي كه مي زنه برقصم.

و بعد ادامه داد:
- حالا اين حرفا رو مي ذاريم براي بعد...امروز چه كاره اي؟ اصلا تهروني يا جاي ديگه؟
فرامرز خنديد و گفت:
- تهرونم، چطور مگه؟
- خدا رو شكر كه تهروني....يه قرار داد حسابي جور كردم كه حتما بايد باشي و با هم تمومش كنيم، قرارش رو براي امروز ساعت يازده توي دفتر گذاشتم، حتما بايد بياي صرار دادرو با هم ببنديم كه بعدش حسابي نونمون تو روغنه

فرامرز با خود انديشيد:
نمي دونه يگه اين چيزا اصلا براي من مهم نيست، كسي كهداره مي ميره بايد خودشو با معنويات سرگرم كنه ... ولي بهتره دلشو نشكنم بالاخره اون كه زنده اس و بايد زندگي كنه...
و بعد به شهروز گفت:
- حالا چي هست اين قراردادي كه اينقدر مهمه؟
شهروز با خوشحالي گفت:
- باورت نمي شه قرار داد پيمانكاري سات پنج تا برج هيجده طبقه توي بهترين و شمالي ترين منطقه تهرونه... پاشو پاشو زودتر بيا تا طرف پشيمون نشده امضا رو ازش بگيريم

فرامرز به آرامي گفت:
- تو كه خودت مي توني هر كاري خواستي بدون من بكني من اين روزا خيلي گرفتارم، نميشه بودن وجود من اين قرار داد رو ببندي؟

شهروز پا فشاري كرد:
- نه نميشه...مي خوام خودتم باشي

فرامرز كه از پافشاري شهروز خسته شده بود و از طرفي بدش نمي آمد سري به شركت بزند، قبول كرد تا ساعت يازده خودش را به دفتر برساند و تماس تلفني را قطع كرد
سپس فرامرز فرانك را كه در خواب و بيداري بود به آرامي و نوازش صدا زد و گفت:
- خانومم...پاشو عزيزم، پاشو ببينم امروز حالت چطوره...
فرانك سرش را چرخاند، نگاهي به فرامرز انداخت و لبخند عاشقانه اي برويش پاشيد و گفت:
- سلام...خوبم...امروز خيلي بهترم. تو برو برو به كارت برس، منتظرت مي مونم تا بياي
- خدا رو شكر يكي دو روزه كه حالت خيلي بهتره ، انشاالله يه كم بهتر شدي با هم يه مسافرت خوب مي ريم.
- انشااله حالا ديگه پاشو يه دوش بگير و برو شركت ببين چه خبره و شهروز چكار باهات داره....
فرامرز شاداب از تختخواب به زير امد
وقتي قصد خروج از خانه داشت جلوي در فرانك را محكم در آغوش فشرد او را بوسيد و به سختي از او دل كند و به دفتر رفت.....
زماني فرامرز به دفتر كارش رسيد كه جلسه تشكليل شده بود به همين خاطر به محض ورود به اتاق كنفرانس رفت و فرصتي براي صحبت با شهروز پيدا نكرد.
حلسه حدود چهار ساعت پشت درهاي بسته به طول انحاميد و حول و حوش ساعت سه بعد از ظهر به پايان رسيد. وقتي ميهمانها دفتر را ترك گفتند، شهروز و فرامرز تنها شدند. شهروز كه هم از انعقاد قرار داد ساختن برجها بسيار خوشحال بود و هم از ديدار فرامرز پس از چند ماه، به سوي او رفت و محكم در آغوشش گرفت و او را بوسيد، سپس با هم به اتاق كنفرانس بازگشتند و جلسه خودشان را پشت درهاي بسته تشكيل دادند.
شهروز زماني كه فرانك دوباره به زندگي فرامرز بازگشته بود او را نديده و خبري هم از او نداشت بهمين دليل پرسيد:
- چه خبر، كجا هستي چكار مي كني نكنه من كاري كردم كه از دستم دلخوري؟

فرامرز خنديد و گفت:
- تو دوست خوب مني اين حرفا چيه كه مي زني مگه ميشه از تو دلخور بشم؟

شهروز دستش را زير چانه اش زد و گفت:
- خب پس بگو كجا بودي و چكار مي كردي ...من منتظر نشستم تا تو برام تعريف كني
فرامرز مدتي سكوت كرد و انديشيد :
شهروز بهترين و مطمئن ترين دوسته منه اگه از قضيه با خبر بشه ممكنه حتي بتونه كمكم كنه از طرفي دلم داره مي تركه شهروز همون كسيه كه مي تونم براش درد دل كنم.. اون سنگ صبور من بوده و هست
و تصميم گرفت همه چيز را به شهروز بگويد.
سپس سكوت را شكست و گفت:
- پيش فرانك بودم

شهروز شگفت زده پرسيد:
- فرانك؟ فرانك كجا بود رفته بودي خارج از كشور؟

در اينجا فرامرز عقده دل گشود و هر انچه در دل نهفته داشت براي شهروز بيان كرد
زماني كه به پايان قصه رسيد، شهروز متعجب و سردرگم او را مي نگريست گويي باور نمي كرد در مدت اين چند ماه اينهمه اتفاقات تلخ و سنگين براي رفيق ديرينش پيش امده باشد كه او از هيچ كدام خبر نداشته
فرامرز گفت:
- بايد قول بدي از اين چيزايي كه بارت گفتم كسي با خبر نشه اين از همون چيزايي كه تا روزي كه مي ميرم بايد توي سينه مون بمونه

شهروز هنوز متعجب بود
- باشه قول ميدم. ولي باورم نميشه باورم نميشه كه اين حوادث برات رخ داده باشه

فرامرز ناليد:
- شهروز دوست خوبم به كمكت خيلي نياز دارم تنها كسي كه مي تونه كمكم كنه تويي
- خيالت راحت باشه هر كاري از دستم بر بياد كوتاهي نمي كنم

چندي به همين شكل گذشت. سپس فرامرز عازم خانه شد . دلش به شدت شور مي زد و ديگر نمي توانست بيش از اين بماند وقتي جلوي در شركت رسيد ايستاد و دست شهروز را گفت و گفت:
- ديگه سفارش نمي كنم تا اخرين لحظه نبايد كسي از اين موضوع خبر دار بشه
- مطمئن باش اميدوارم بتونم كاري برات بكنم
و فرامرز به طرف خانه عشقش به راه افتاد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 06-23-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و نهم
فرامرز در طول مسيرش تا خانه ميوه و شيريني و مقداري مايحتاج خانه را تهيه كرد و به خانه رفت. وقتي در را گشود فرانك بسيار بشاش و سرحال ، آرايش كرده بود و موهايش را نيز به طرز جالبي روي شانه هايش ريخته و به استقبالش امد. انگار كه اثر هيچ بيماري در او ديده نمي شد. فرامرز از اين وضعيات بي نهايت خوشحال شد و گونه هاي فرانك را بوسيد، فرانك نيز دستش را دور گردن فرامرز حلقه كرد و با هم به خانه وارد شدند
شب از راه رسيد و فارنك نيز ميز شام را آماده كرد و چند نوع غذاي لذيذ پخته بود وقتي فرامرز به آشپزخانه داخل شد غذاهاي آماده بر روي گاز را ديد نگاهي به فرانك انداخت و گفت
- اخه چرا اينقدر خودتو به دردسر و زحمت انداختي؟ چرا اينهمه غذا پختي؟
- دلم مي خواست امشب دست پخت خودمو بخوري

فرامرز سرش را پاييد آورد و بوسه اي گرم بر دستان او كاشت و از آشپزخانه خارج شد تا لباس عوض كند و دست و صورتش را بشويد.
پس از اينكه امور شخصي اش را به پايان رساند و به سالن خانه بازگشت. فارنك ميز شام را چيده و اماده كرده و خودش نيز كنار ميز منتظر فرامرز ايستاده بود
فارمرز لبخندي بر روي لبانش نشانده و به سوي فرانك رفت، ابتدا يك صندلي از دور ميز بيرون كشيد و فارنك را روي آن نشاند و بعد خودش بر روي صندلي ديگري درست مقابل فرانك در پشت ميز نشست.
فارنك بشقاب فرامرز را برداشت و برايش غذا كشيد و جلوش گذاشت و بعد بشقاب خودش را پر كرد و سپس مشغول خوردن غذا شدند در حين صرف شام فرانك بدون مقدمه گفت:
- امروز كه نبودي زنگ زدم خونه مامانم اينا
- چكار كردي؟ به مامنت چي گفتي؟

فرانك قاشقي غذا بر دهان گذاشت و گفت:
- خيلي گريه كرد. ميدونست برگشتم ايرون و ميريضم، ولي نمي دونست مريضي ام چيه. همش التماس مي كرد كه به ديدنش برم

فرامرز سخن او را قطع كرد و پرسيد:
- تو چي گفتي؟ مي خواي بري ديدنش؟
- نه گفتم حالم بهتره و تا يه ماه ديگه مي تونن به تو زنگ بزنن و بوسيله تو از من خبر بگيرن
- چرا من؟ مگه بهشون گفتي با هم زندگي مي كنيم
- البته كه نه... فكر كردم ممكنه تا يه ماه ديگه زنده نباشم بهشون گفتم مي خوام يكي دو هفته ديگه با تو تماس بگيرم و بعد از اون تو رو در جريان وضعيتم قرار بدم براي همينم گفتم كه مي تونه از تو خبر بگيره تا بعدا به ديدنش برم

فرامرز ديگر چيزي نگفت و بقيه شام در سكوت صرف شد. پس از شام اندو با هم ظرفها را جمع كردند وبا كمك يكديگر انها را شستند. دو فنجان چاي ريختند و با هم به حال خانه رفتند و به تماشاي برنامه هاي شبانه تلويزيون نشستند
وقتي چايشان را نوشيدند فرانك بي مقدمه از جايش برخاست و به سوي فرامرز رفت. چند ثانيه مقابلش ايستاد و او را نگريست، سپس دستهاي او را از روي زانوانش كرنارزد و روي زانوهاي فرامرز نشست. فرامرز خنديد و چيزي نگفت. فرانك ابتدا سرش را روي شانه هاي فرامرز گذاشت صداي نفسهاي شمرده اش دل فرامرز را در سينه اش لرزاند، خصوصا وقتي احساس كرد گرماي بسيار تند و شديدي از نفس او بر روي گردن مي ريزد. دستش را بر روي پيشاني فرانك گذاشت و با وحشت گفت:
- عجب تبي داري ... پاشو برم يه ظرف آب بيارم پاشويه ات كنم
- نه نمي خواد مي خوام همين جا توي بغلت باشم
- اخه تب داري مي سوزي
- عيبي نداره تو بغل تو احساس امنيت مي كنم

قلب فرامرز به تندي بر قفس سينه اش مي كوفت و نمي دانست چه بايد بكند. ناچارا هيچ نگفت و در مقابل خواسته فرانك تسليم شد
مدتي گذشت فرامرز انگشتانش را در ميان موهاي خوش حالت و عطر اگين فرانك فرو برده بود و نوازشش مي كرد ... پس از مدتي گفت
- اگه بدوني امشب چقدر خوشكل شدي...الهي من قربونت برم زن قشنگم
فرانك چند لحظه ساكت ماند و زماني كه فرامرز احساس كرد اشك فرانك گردنش را خيس كرده فرانك گفت:
- كاش مي تونستم زنده بمونم و محبتهاي تو رو جبران كنم. كاش خدا عمرمو طولاني تر مي كرد و هميشه زن تو مي موندم..فرامرز دوستت دارم......

و سپس سينه اش در اثر گريه به ارامي شورع به تكان خوردن كرد و پس از چند لحظه بناگوش فرامرز را به بوسه گرفت....
فرامرز او را دلداري مي داد و نوازشش مي كرد و او همانطور در آغوش فرامرز سر بر شانه اش داشت و از تب مي سوخت . رفته رفته گريه هاي فرانك به پايان رسيد و تنفسش آرام ارام مرتب شد و پس از چند لحظه فرامرز احساس كرد او به خواب رفته است
نيم ساعتي به همين شكل سپري شد و بعد فرامرز خواست او را بيدار كند و به تختخوابش منتقل نمايد چندين بار گونه هايش را بوسيد و موهايش را نوازش كرد و صدايش زد:
- عشق من...خانومم .... پاشو عزيزم ، پاشو ببرم بخوابونمت

ولي صدايي از فرانك نشنيد كمي تكانش داد و دوباره گفت:
- مي خواي بغلت كنم و بريم توي اتاق خوابمون؟

اما باز هم صدايي از فرانك به گوشش نرسيد.. يكباره فكري در سر فرامرز موج انداخت و قلبش به سرعت شروع به كوبيدن كرد. دلش نمي خواست اين فكر حقيقت داشته باشد ، به همين دليل مدتي ثابت نشست و هيچ حركتي نكرد ، اما پس از چند دقيقه ناگهان فرانك را از روي پاهاي خود بلند كرد و بر روي مبل نشاند و در عين ناباوري با صحنه اي مواجه شد كه هميشه حتي از فكر كردن به آن فرار مي كرد... فرانك روي مبل افتاد و سرش بر روي شانه اش خم شد...
فرامرز فرياد كشيد:
- فرانك....فرانكو......چي شدي؟ پاشو. يه چيزي بگو.....چشماتو باز كن....تو رو خدا نمير، منو تنها نذار....

اما كابوسي كه مدتي با فرامرز همراه بود به وقع پيوست ...فرانك مرده بود و صدايي از او بر نمي خواست..فرامرز او را در آغوش كرفت و بوسيد و بوئيد و ساعتي سر در سينه اش نهاد و گريست...پس از اينكه مدتي سپري شد، افكارش را جمع كرد كه در آن موقع شب چه بايد بكند... و نهايتا تصميم گرفت تا صبح فردا هيچ اقدامي نكند
سپس فرانك را در آغوش كشيد و در ميان ضجه هايش به سوي اتاق خوباش روان شد. او را روي تختخواب خواباند و خودش نيز كنارش دراز كشيد. بعد جسد بي جان فرانك را در آغوش گرفت و گريست.
فرامرز تا خود صبح لحظه اي ديده بر هم ننهاد و همواره دست در گردن عشق ناكامش فرانك داشت و مي گريست تا زماني كه سپيده صبح طلوع كرد و خورشيد هم اين منظره عاشقانه رنج آور را به تماشا نشست
سپيده صبح از پنجره اتاق فرامرز و فرانك سرك مي كشيد و به فرامرز كه آرزو داشت انشب بي سحر باشد اعلام مي كرد كه صبح از راه رسيده و او بايد با عشقش براي هميشه وداع گويد. غم از دست دادن فرانك انچنان بر روحيه فرامرز اثر داشت كه در همين يك شب او را از پا در آورده بود و تو گويي باران تگرگ جدايي نان بر گلبوته وجودش باريد آغاز كرده كه گلبرگهاي جوانش را پرپر و تكه تكه نموده.
در تمام طول شب فرانك را در آغوش داشت و سرش را بر روي موهاي او گذاشته و مي گريست و از اينكه چگونه بي او زندگي كند هراس داشت و به خوبي آگاه بود براي باقي ماندن كنار فرانك بايد از بودن و زيستن بگذرد و او اين كار را پيشاپيش كرده بود، اما چه مدت زماني دست فرشته مرگ او را نزد دلدارش مي برد؟
در تاريكي مطلق شب تصاويري مقابل ديدگانش جان مي گرفتند كهاو ارزو مي كرد اين تصاوير حقيقت داشتند...او فرانك را مي ديد كه در آستانه در ايستاده شاخه اي رز قرمرز در دست دارد و به او مي خندد.. اين فرانك هماني بود كه پيش از سفر به فرنگ و ابتلا به اين بيماري شوم و مرگبار مي شناخت . ارزو مي كرد جان به پيكر بي جان فرانك بازگردد و دوباره زنده شودف اما اين ارزو دست نيافتني بود...فرانك براي هميشه مي رفت و ديگر باز نمي گشت....
او تا صبح با اين تفكرات و روياها مشغول بود و حالا زمان ان فرا رسيد كه با مهربانش دلدارش وداع گويد
عقربه ساعت هفت صبح را نشان مي داد كه فرامرز تصميم گرفت ابتدا شهروز را از ماجرا با خبر سازد گوشي تلفن را برداشت و شماره تلفن همراه شهروز را گرفت..شهروز خواب آلود حواب داد:
- بله....؟

فرامرز با صداي گرفته گفت:
- منم فرامرز...ببخشيد بيدارت كردم

شهروز كه از حالت صداي فرامرز حدس زد اتفاع ناگواري افتاده دستپاچه پرسيد:
- چي شده؟ چرا صدايت گرفته؟

فرامرز بغضش را فرو داد و گفت:
- ديشب فرانك مرد...پاشو زودتر خودتو به اين آدرس كه مي گم برسون...
شهروز باور نمي كرد چنين حادثه اي رخ داده باشد و پس از چندي مكالمه كوتاه با فرامرز آدرس را از او گرفت و گوشي را گذاشت
پس از آن فرامرز با تلفن همراه پزشك ريه فرانك تماس گرفت و از او خواست براي صدور جواز دفن به انجا برود و پزش كه مرد بسيار مهربان و خيري بود و شماره تلفنش را براي مواقع ضروري در اختيار فرامرز قرار داده بود ، پذيرفت و پس از گرفتن ادرس قول داد به زودي خودش را خواهد رساند.
شهروز و دكتر همزمان با هم به اپارتمان فرامرز رسيدند . فرامرز با ديدن شهروز خودش را در آغوش امن او رها كرد و با صداي بلند گريست. دكتر با ديدن اين صحنه دستي به موهاي فرامرز كه در آغوش شهروز بود كشيد و او را به آرامش دعوت كرد و پس از آن هر سه با هم به اتاقي كه فرانك در آن به خواب ابدي فرو رفته بود وارد شدند. دكتر معانه سطحي از فارنك به عمل آورد و بعد ورقه اي نوشت و به دست فرامرز داد
در فاصله ايكه پزشك و شهروز به انجا مي رسيدند فرامرز به بهتش زهرا هم تلفن زده و از آنها درخواست آمبولانس كرد. درست زماني كه پزشك جواز دفن را به دست فرامرز داد، زنك در به صدا در آمد و شهروز كه براي پاسخگويي رفته بود ، نزد فرامرز آمد و گفت كه امبولانس جلوي در ايستاده
فرامرز باور نمي كرد به اين سرعت بايد با فرانك خداحافظي كند اين خداحافظي با همه وداع ها تفاوتهايي بسياري داشت و تحملش بسي دشوار به نظر مي رسيد
وداعي كه پس از ان وصالي در كار نبود ...زماني كه پيكر بي روح فرانك را بروي برانكارد خواباندند فرامرز خودش را روي او انداخت و با صدايي ارام و گرفته در ميان گريه ها چيزهايي به او مي گفت كه هيچ يك مفهوم نبودند. پس از مدتي دكتر بازويش را گرفت و او را از روي برانكارد بلند كرد و در آن زمان فرامرز خطاب به جسم بي جان فرانك گفت:
- آرام بخواب عزيز دلم، منتظرم باش، به زودي ميام پيشت.
در آن صبح غم انگيز تنها چهار نفر برانكارد حامل جسم بي روح فرانك را داخل آمبولانس جاي دادند و آنان به جز فرامرز ، شهروز ، دكتر و راننده آمبولانس نبودند
تشيع جنازه فرانك در غريبي و تنهايي انجام شد و تنها فرامرز و شهروز عزاداراني بودن كه در تشيع او شركت داشتند. فرامرز قبر كنار مزار فرانك را نيز براي خودش خريد، چون مي دانست تا چند سال ديگر او هم با همان بيماري دارفاني را وداع خواهد گفت و چه زيبا بود كه در كنار معشوقه و همسر نازنينش مي خفت
او تصميم گرفت پس از انروز تا زماني كه زنده بود و نفس مي كشيد در همان آپارتماني زندگي كند كه روزي عطر نفسهاي فرانك معطر كننده فضاي ان بود..
شهروز نيز در گوشه اي ايستاده و نظاره گر صحنه هاي وداع عاشقانه و غريبانه فرامرز با فرانك بود و به پايان سرگذشت عشق بي فرجامش و سرانجام كارش با شقايق مي انديشيد...
كسي جز فرشته سرنوشت كه بر سرگذشت غم انگيز فرانك مي گريست از عاقبت كار شهروز و شقايق خبر نداشت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 06-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو - فصل چهل

از چندي پيش شقايق قضاياي جديدي را با شهروز مطرح كرد هر وقت او را مي ديد مي گفت:
- تو بايد ديگه به فكر ازدواج باشي. من نمي تونم هر چيز كه تو نياز داري برات فرام كنم و بهت بدم . تا همين حالا هم حتي نتونستم كوچكترين نيازهاي تو رو بر آورده كنم
شهروز پاسخ داد:
- نه ، من هيچ وقت زن نمي گيرم. چطور مي تونم با شخص ديگه اي زندگي كنم ، در حالي كه عشق تو تمام قلب منو اشغال كرده؟
و در يكي از همين ديدارها كه اين قضيه مطرح شد، شهروز در پاسخ گفت:
- اگه قرار باشه ازدواج كنم. بايد به طور كامل تو رو از دل و ذهن و زندگيم بيرون كنم. تو راضي به اين مسئله هستي؟
شقايق كمي انديشيد و گفت:
- من از خوشبختي تو خوشحال مي شم...
و پس از مكث كوتاهي ادامه داد:
- اره، وقتي فكر ميك نم مي بينم راضيم كه تو بري سر خونه و زندگيت و منو فراموش كني....
شهروز خنديد و گفت:
بي گمان زيباست ازادي ولي من چون قناري دوست دارم در قفس باشم كه زيباتر بخوانم
در همين ويرانه خواهم ماند و از خاك سياهش شعرهايم را بي آبي هاي دنيا مي رسانم
اين سخنان كه پاياني نداشت و فكر و ذهن و روحيه شهروز را در هم ريخته بود و هر كاري مي كرد كه شقايق در باره ازدواج با او سخن نگويد فايده اي نداشت
بهار فرا رسيده و طبيعت رنگ تازه اي به خود گرفته بود. قلب جوان شهروز از انرژي سرشار بود و دلش مي خواست اين انرژي را به شكلي تخليه كند. اما هر وقت كه مي كوشيد انرژي عاشقانه اش را به پاي شقايق بريزد او خودش را كنار مي كشيد و پيشنهاد ازدواج را مطرح مي كرد در اين گونه مواقع مي گفت:
- خودت كاري مي بيني من به دردت نمي خورم، پس برو به دنبال هم سن و سال خودت....
حتي خود شقايق هم يكي دو مورد دختران خوبي براي خواستگاري به شهروز معرفي كرد كه شهروز به هيچ وجه درباره شان حتي فكر هم نكرد.
شقايق به خاطر اينكه شهروز بيشتر به ازدواج بينديشد تصميم گرفت مدتي با او بداخلاق كند و حتي او را از خود براند تا شايد همين رفتار سبب شود شهروز از او دل بكند و به سوي شخص ديگر كه از هر نظر مناسب اوست به قصد ازدواج برود.
به همين منظور كم اعتنايي هايش براي چندمين بار آغاز شد.
او شهروز را دوست داشت و دلش برايش تنگ مي شد و اين مسئله از ديدارهايش با شهروز كاملا مشخص بود هر چند كه شقايش در ديدارهايشان اعتنايي به شهروز نمي كرد اما دل بي تابش از ديدن او ارام مي گرفت
از طرف ديگر شهروز از شقايق دست بردار نبود و هر چه بي مهري از جانب او مي ديد علاقه اش به او بيشتر مي شود به هيچ وجه ممكن قصد ازدواج با شخص ديگري را نداشت
شهروز مي انديشيد كه اگر به شقايق رسيدگي بيشتري كند او دست از اين رفتار ناجوانمردانه اش خواهد كشيد و از بي محبتي هايش خواهد كاست . ولي اينطور نبود قصد شقايق از اين رفتارش خسته شدن شهروز و نهايتا جدايي از او بود تا بدينوسيله شهروز به فكر ازدواج بيفتد و از او دل بكند....
شقايق از اين موضوع غافل بود كه شهروز عشق او را كه چون درخت تنومندي در تمام زواياي وجودش ريشه دواند هبود با ارزشمندترين و برگترين گنجينه هاي دنيا نيز معاوضه نمي كرد و هرگز اين عشق را از ياد نمي برد
اين دوران نيز يكي از زمان هايي بود كه فرشته مهربان سرنوشت در گوشه اي نشسته و دستش را زير چانه اش تكيه گاه كرده و بي تابي هاي دو دلداده را هر كدام براي يك چيز تماشا مي كرد و هيچ عكس العملي از خود نشان نمي داد
كسي نمي دانست در اين لحظات در ذهن و فكر او چه مي گذرد و در رابطه با عاقبت اين عشق در استين چه پنهان داشته است.
در طول اين مدت مادر شهروز چند دختر بسيار ايده ال براي او در نظر گرفته و معرفي كرد كه شهروز هيچ يك را حتي براي ديدن نيز نپذيرفت. بهانه اش هم اين بود كه امادگي روحي براي ازدواج نداشته و از اين امر واهمه دارد
چون شهروز به سني رسيده بود كه زمان ازدواجش فرا مي رسيد و او از هر حيث شرايطش براي اين امر مهيا شده و امادگي كامل داشت از اين رو شمار پيشنهاد دهنگان ازدواج روز به روز برايش رو به فزوني مي گذاشت
او به هيچ وجه زير بار نمي رفت و حتي براي ديدن انها نيز قدمي بر نمي داشت. اما از ان جهت كه فسمت و سرنوشت هميشه در زندگي آدمي نفش هاي غير قابل انتظاري بازي مي كند. زندگي او نيز مي بايد تغيير مسير مي داد و او به راه ديگري ميرفت
روزي مادرش صدايش زد و خطاب به او گفت:
- پسرم ، عزيزم، من براي تو ارزوهاي زيادي دارم اين حق هر مادريه كه آرزو داره پسرشو توي لباس دامادي ببينه ، عروس دار بشه ، نوه هايشو ببينه ، صاحب زندگي شدن پسرشو ببينه و هزار و يك جور مسئله ديگه..... خودم دختري رو برات كانديد كردم و در نظر گرفتم كه دلم مي خواد روي مادرتو زمين نندازي و بياي با هم بريم ببينيمش
شهروز به آرامي گفت:
- مامان جون، من هنوز براي ازدواج آمادگي ندارم....
مادر نگذاشت جمله اش تمام كند و گفت:
- عزيزم درست كه تموم شده، وضعيت مالي ت هم كه خدا رو شكر بد نيست، تكليف خونه و زندگي تم كه مشخصه، ديگه چي مي خواي؟ هر جووني توي سن و سال و شرايط تو آرزو داره ازدواج كنه و ثمر زندگيشو زودتر ببينه...تو چرا اينقدر از ازدواج فرار مي كني؟
شهروز گفت:
- من حوصله اين كارا رو ندارم دست كم حالا نمي خوام ازدواج كنم.
مادر دستي به سر شهروز كشيد او را بوسيد و گفت:
- الهي مادر به قربونت بره ، من كه نمي گم همين حالا بايد با همين دختر ازدواج كني . تو بيا و دل مادرتو نشكن ، بيا با هم بريم اونو ببين . دليل نمي شه با ديدن اون حتما باهاش عروسي كني
و پس از مكث كوتاهي افزود
- مطمئن باش كسي كه دوستش داري هم اگه واقعا دوستت داشته باشه از خدا مي خواد تو زودتر ازدواج كني....
شهروز براي اينكه از پيشنهاد مادر شانه خالي كند، مرتب بهانه هاي مختلف مي آورد و پس از مدتي كه مادر با او صحبت كرد براي اينكه دل مادر را به دست بياورد گفت:
- باشه قبوله با هم مي ريم دختره رو مي بينيم ولي اگه نپسنديدم بهم پيله نكني ها
مادر ذوق زده گفت:
- قربون پسر حرف گوش كن خوبم برم...مي دونستم روي مادرتو زمين نمي اندازي....اين دختري كه من برات در نظر گرفتم هم خودش و هم خونوادش خيلي خوبن....انشالله حتما مي پسندي
قرار بر اين شد كه دو روز ديگر به خواستگاري بروند .شهروز در طول اين مدت به تنها مسئله اي كه نمي انديشيد همين امر بود ولي تصميم داشت پيش از اينكه به خواستگاري برود شقايق را از موضوع با خبر كند و او را در جريان بگذارد
شقايق از چند روز قل به همراه خانواده اش به ويلاي ساحلي شما رفته بود و كمتر با شهروز تماس مي گرفت . شهروز هم كه دسترسي به او نداشت بايد منظر مي ماند تا شقايق تماس بگيرد از اينرو به انتظار نشست...
كسي نمي دانست دست سرنوش برايش چه رقم مي زد كه در طول اين چند رو شقايق هيچ تماس با شهروز نگرفت
بالاخره روز موعود فرا رسيد بعدازظهر ان روز شهروز لباس شيك و تميزي كه زيبايي و جذابيتش را دو چندان مي كرد پوشيد، صورتش را اصلاح دقيقي كرد ، دست مادرش را گرفت سوار بر اتومبيل شخصي اش كه به تازگي خريده بود شد و پس از خريدن دسته گلي زيبا راهي منزل دخترك شدند.
در طول راه شهروز مرتبا مي خنديد و سر به سر مادرش مي گذاشت و مي گفت:
- فكر نمي كردم يه روز برم خواستگاري كسي كه اصلا نمي شناسمش الهي قربون تو مامان خوب و مهربون و خوشكل خودم برم كه منو مي بري خواستگاري
- وا...چه حرفا...مگه پسرا با كي مي رن خواستگاري؟ با مادرشون مي رن ديگه، اونم من كه همين يه پسر رو دارم.
شهروز خنده اي از ته دل كرد و گفت:
- نه مامان جون مسئله اين حرفا نيستمن فكر نمي كردم روزي برسه كه خودم راضي بشم به خواستگاري رم.
- مي بيني چقدر شاد و شنگولي؟ شايد قسمتت اين بوده خدا رو چه ديدي؟
به ناگاه در برابر ديدگان شهروز نقش چشمان زيباي شقايق كه نگاه نگرانش ديده به او دوخته بود جان گرفت. شهروز لحظه اي از سرعت اتومبيل كاست و تصميم بازگشت گرفت، ولي كسي در ضمير ناخودآگاهش جلويش را گرفت و به رفتن تشويقش نمود
و شهروز براي اينكه خلا اي در تصميمش پيش نيايد پايش را بر روي پذال گاز بيشتر فشرد تا سر ساعت مقرر به محل مورد نظر برسند.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 06-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل چهل و یک
وقتي به محل خواستگاري وارد شدند ، شهروز بدون اينكه توجه چنداني به اطراف داشته باشد كنار مادرش روي مبل نشست . پس از چند لحظه سرش را بلند كرد و دور و اطرافش را زير نظر گرفت.
دخترك را ديد كه در گوشه اي نشسته و چشم به زمين دارد. شهروز از ديدن ان دختر بر خود لرزيد و در دل گفت
پسر حيا كن، خيانت خيانته، نگاه كردن به كسي ديگه به غير از شقايق هم يه جور خيانته...پس با چشماتم به شقايق خيانت نكن
مدتي گذشت و پذيرايي هاي مرسوم از شهروز و مادرش انجام گرفت. در طول اين مدت شهروز به هيچ وجه حتي نگاهش را هم به سمت ان دختر نچرخاند
در همين احوال بود كه كسي در ضمير ناخودآگاهش گفت
پس براي چي اومدي اينجا؟ چه خيانتي؟ تو يه پسر آزادي و مي توني به هر كس دلت خواست نگاه كني. حتي مي توني اونو انتخاب كني..نگاه كن چه دختر زيباييه....
شهروز دوباره سرش را بلند كرد و دخترك را نگريست. اينبار با همان يك نگاه تمام اعضاي چهره و اندام او را زير رگبار نگاه تند و گذرايش گرفت
او دختري زيبا با پوستي سفيد و چهره اي گرد و دلنشين بود كه موهاي خرمايي رنگ و چشم هاي بادامي تيره اش در تكميل زيبايي اش نقش بسزايي ايفا مي كردند . اندام كاملا متناسب و خوش تراشي داشت كه همه اينها موجب شد دل شهروز در پشت ميله هاي دنده هايش فرو ريزد
از اين پس شهروز آرامتر شد و با رفتار موزون تري به برخورد هايش ادامه داد. زيبايي و وقار ان دختر سبب شد شهروز در آن لحظات كمتر به شقايق بينديشد و در نگاه هاي بعدي كه بعضا با نگاه هاي پر از شرم دخترك تلاقي داشت، خريدارانه او را بنگرد...
شهروز و مادرش ساعتي در منزل انها حضور داشتند و از هر دري سخن گفتند. و پس از مدت زمان كوتاهي كه شهروز و آن دختر كه آلاله نام داشت با هم لحظاتي گفتگو كردند، عازم خانه شان شدند
مادر شهروز كه از حالات نگاه ها و عمق چشمان فرزندش به پيام دلش پي برده بود ، ذوق زده پرسيد
- خب پسرم، دختر رو كه ديدي، نظرت چيه؟
- حالا معلوم نيست بايد بيشتر با هم آشنا بشيم
- براي بار اول كه ديديش پسنديدي يا نه؟
- فعلا آره تا ببينم بعد چي ميشه

و همين جواب شهروز موجب شد موجي از شادي در دل مادر مهربانش بر پا شود و نفس راحتي بكشد.
روز بعد هم خبري از شقايق نشد و شهروز كه منتظر تماس شقايق بود تا تصميم نهايي اش را بگيرد ، باز مجبور شد به انتظار بنشيند
از سوي ديگر مادر شهروز براي اينكه او را در تصميم گيري ياري دهد ، برنامه اي چيد تا دومين روز پس از خواستگاري ، شهروز و آلاله با هم ديداري داشته باشند و دور از چشم بزرگتر ها در يك رستوران يا كافي شاپ با هم گفتگو كنند
روزي كه قرار بود شهروز و آلاله همديگر را ببيند نيز خبري از شقايق نشد و شهروز مجبور شد بدون مشورت با او راهي محل قرار ملاقات شود
ديدار آن روز براي شهروز بسيار خوشايند بود پس از آن ديدار شهروز تصميمش را گرفت، چرا كه مي ديد اين دختر همان كسي است كه براي زندگي زناشويي مي خواسته و چون تا كنون دنبال شخص روياهايش نگشته پس او را نيافته است
پس از ان ديدار شهروز آنشب در بستر مدتي به شقايق و عشقش كه هنوز تمامي وجودش را در اشغال خود داشت انديشيد و سپس به خواب عميقي فرو رفت.
صبح روز بعد حدود ساعت يازده شقايق با شهروز تماس گرفت.... وقتي شهروز صداي خوش آهنگ و آرامش بخش شقايق را از پشت گوشي شنيد با شتاب گفت:
- هيچ معلومه كجايي؟ خيلي منتظرت بودم...
- نمي تونستم باهات تماس بگيرم، دور و اطرافم خيلي شلوغ بود

و پس از مكث كوتاهي افزود.
- دلم برات خيلي تنگ شده . حالا كه صداتو شنيدم خيلي شارژ شدم
شهروز از لحن شقايق كه از ان بوي دلتنگي به مشام جانش ميريخت تعجب كرد با خود انديشيد
عجيبه اين زن كه تا حالا اينقدر با من بدرفتار ي مي كرد و مي خواست از من جدا بشه، حالا چطور شده دلش برام تنگ شده و تا اين حد پر محبت حرف مي زنه؟
پس گفت:
- دل منم براي تو تنگ شده..كي برمي گردي
- از دل تو كه خوب خبر دارم، ولي معلوم نيست كي بيام چون مرتب از اينطرف و اونطرف برامون مهمون مياد

شهروز دوباره به فكر فرو رفت:
اين مسئله كه مي خوام باهاش در ميون بذارم مسئله اي نيست كه بشه از پشت تلفن براش توضيح داد، بهتره تلفني چيزي نگم و منتظر بمونم تا برگرده....
- حتما بايد ببينمت ، مسئله اي پيش امده كه هر چه سريعتر بايد درباره اش باهات صحبت كنم
- تلفني بگو ببينم چي شده؟
- نمي شه بايد حتما ببينمت
- چي شده كه نمي توني پشت تلفن بگي؟
- خودتو ناراحت نكن مسئله مهمي پيش نيومده ، وقتي اومدي بهت مي گم...فقط زودتر برگرد
- بگو ديگه جون به سرم كردي
- - نمي تونم پشت تلفن چيزي بهت نمي گم

در آن زمان كمي دور و اطراف شقايق شلوغ شد و او ديگر نتوانست مكالمه اش را با شهروز ادامه دهد. پس گفت:
- باشه زود بهت زنگ مي زنم، فعلا كاري نداري؟ ديگه نمي تونم صحبت كنم
- نه عزيز دلم ، خداحافظ

تماس قطع شد... و شهوز هنوز بلاتكليف بود . او چاره اي نداشت مگر اينكه خودش به تنهايي درباره آينده اش تصميم بگيرد.

__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:53 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها