رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« بیست و هفتم »
وارد پذیرایی که شدم ، اول نگام با نگاه آشنای اون تلاقی کرد . با نگاش سر تا پام رو برانداز کرد وبعد لبخندی از رضایت روی لباش نقش بست ، لبخندی به روش پاشیدم و آهسته سلام کردم . همه متوجه حضورم شدن . شراره که فکر نمی کرد به این زودی بتونم تغییر لباس بدم ، گل از گلش شکفت و آشکارا نفس راحتی کشید :
-بیا عزیزم ، بیا پیش خودم بنشین .
همون طور سر به زیر رفتم و کنارش نشستم . مادر آرش نگاشو زوم کرده بود روی صورتم . صدای آهسته اش رو شنیدم که رو به دخترش می گفت :
-ماشاالله ، نمی دونستم ارش اینقدر خوش سلیقه است .
زیر چشمی نگاشون کردم . آرشم داشت زیر چشمی منو می پائید .
-خوب عروس خانم ، به ما افتخار دادید .
باصدایی که به زور به گوش خودمم می رسید گفتم :
-خواهش می کنم ، شما لطف دارید .
لحظه ای سکوت برقرار شد وبعد پدر آرش رشته سخن رو به دست گرفت :
-خوب با اجازه آقای مهربان ، می ریم سر اصل مطلب .
بابا روی مبلش جا به جا شد و با لبخند گفت :
-اختیار دارید ، بفرمائید .
آقای یزدانی دستش را روی شونه آرش گذاشت و گفت :
این آقا آرش ما که معرف حضورتان شدن بیست و چهار سالشه و در حال حاضر دانشجوی معماری شیرازه . البته اگه خدا بخواد قراره انتقالی بگیره واسه تهران و این یکی دو سال باقی مونده رو به امید خدا اینجا باشه . گویا دختر خانوم شما رو توی پارک دیدن و پسندیدن و بعد ایشون رو تا اینجا تعقیب کردن .
بعد خندید و ادامه داد :
- خوب اینم یه راهشه دیگه . حالا ما هم در خدمتیم . دختر و پسر مال خودتون ریش وقیچی هم دست شما .
شراره گفت :
-شما لطف دارید ، باعث افتخار ماست که با خانواده شما وصلت کنیم . ولی خوب این میون یه مسائلی هست که باید مطرح بشه .
- مادر خدمتیم ، بفرمائید .
-خوب منظورم خونه وماشین و امکانات رفاهیه .
-عرضم به حضورتون ...
دیگه چیزی از صحبت هاشون نفهمیدم .نگام فقط به پدرام بود ، که روبه روم نشسته بود و جدا از جمع خودش رو با دسته کلید تو دستش سرگرم کرده بود .اگه یه لحظه سرش رو بلند می کرد ، نگاه بی قرارم رو می دید که چی جوری روی صورتش نشسته .
-پاشو دیگه پری
نگاهم رو از صورت اون جدا کردم و به شراره دوختم :
-پاشم چی کار کنم ؟
لبش رو به دندان گزید و آهسته گفت :
-معلوم هست حواست کجاست ؟ بابات می گه بلند شو با آقا آرش برید یه جا صحبت کنید .
-کجا ؟
با آرنج زد تو پهلوم :
- معلوم هستت کجایی ؟ خوب بلند شو برین تو حیاط .
با تردید از جا بلند شدم و به جای آرش به پدرام خیره شدم .دلم می خواست از نگام بخونه که آرزو داشتم اون به جای آرش می بود . دلم می خواست ازش اجازه بگیرم . انگار از نگاهم خوند ، چون با سر کارم تایید کرد .سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و بعد با لبخند به من اجازه رفتن داد. لبخندی به روش پاشیدم و به سمت آرش که منتظرم ایستاده بود برگشتم .
-چه حیاط با صفایی دارید .
نگاه بی تفاوتم رو به صورش دوختم و گفتم :
-حق با شماست .
به سمت من متمایل شد وکمی خودمونی تر نشست و گفت :
-می دونی ، الان دیگه تو چند قدمی آرزوهام ایستادم ، فقط کافیه دستم رو دراز کنم تا بگیرمش تو مشتم .
به صورت شادابش لبخند زدم .
-وای پریا ! نمی دونی تا تو بیای تو سالن من چی کشیدم .
-چطور مگه ! به زنجیرت کشیده بودن ؟
خندید :
-نه ولی خوب ، خودت که پدر و مادرم رو دیدی ، ما یه خانواده معتقدیم . وقتی اومدیم تو ومامانت رو ، آخ ببخشید زن بابات رو با اون لباس ها و آرایش و موی باز دیدیم ، همه جا خوردیم . پیش خودم مرتب می گفتم ، الانه که تو هم با سر وضع مشابه بیای بعد دیگه بقیه اش رو خودت حدس بزن .
تو اون مدت که انتظار اومدنت رو می کشیدم ، با خودم فکر کردم نکنه تو این مدت تورو خوب نشناختم ، ولی وقتی یاد حجاب و چادرت می افتادم دلم آروم می گرفت .
نمی دونی مامان چطوری هی با چشم و ابرو به شراره اشاره می کرد ، ولی من بی توجه به اونها نشستم و منتظر تو شدم ، چون مطمئن بودم منو روسفید می کنی و به دل مامانم هم می شینی ، خوب نتیجه رضایت بخش بود .
-تو ازکجا می دونی ؟
-از نگاه تحسین برانگیزش . تو متوجه نبودی ولی من می دیدم که چطوری تحسین برانگیز نگاه می کردن .
-ببین من نمی خوام ناامیدت کنم ، ولی دوست دارم بدونی که منم تا چند ماه پیش مثل شراره بودم .
-سر به سرم می ذاری.
سرم رو تکون دادم :
- نه تو حق داری اینا رو بدونی .
-درسته ، ممنون که بهم گفتی ، من همین سادگی و صداقتت رو دوست دارم . در ضمن گذشته تو به من ارتباطی نداره مهم نیست گذشته تو چی بوده ، مهم اینه که تو فهمیدی و متوجه شدی راهی که می ری خطاست .
-درسته و من برای همه تغییرات دلیل دارم که اگه این دلیل نبود شاید ..
بلند شد و پشت به من ایستاد و به نرده های تراس تکیه زد . آه بلندی کشید و گفت :
-حدس می زدم ، ولی مرتب به خودم می گفتم که فقط دارم تصور می کنم ، چون عاشقم حسود شدم و همه رو رقیب خودم می بینم ، رقیبی که می خواد تو رو ازم بگیره .
-آرش ! من ...
-چرا حرفت رو کامل نمی کنی ؟
-واسه همه چی متاسفم .
-اون داییت نیست ! درسته ؟!
جواب ندادم . برگشت رو به روم نشست :
-پرسیدم داییت نیست ، درسته ؟چرا جوابم رو نمی دی ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
- نه ،اون فقط برادر شراره است .
-حدس می زدم .
به عقب متمایل شد وبه پشتی صندلی تکیه داد :
-حدس می زدم ، از برخورد دیروز و اینکه چطور دیدن تو اون تو پارک برات گرون تموم شد و تمام هوش و حواست رو برد از نگاه های امروزت که چطور فقط روی صورت اون بود و دست اخرم برای صحبت با من از اون اجازه گرفتی .
-من ... متاسفم .
-همین ؟ یعنی فکر می کنی همین جمله کافیه .
-بارها خواستم بهت بگم اشتباه می کنی و من اینجور تو فکر می کنی نیستم و احساسم هم مثل و رنگ احساس تو نیست ، ولی نتوستم .آرش تو برام مثل برادری بودی هیچ وقت نداشتم . با تو ، عمق تنهائیم رو حس نمی کردم .
-خیلی دوستش داری ؟
چشمامو آهسته رو هم گذاشتم ، دو تا قطره اشک سر خورد و افتاد رو گونه هام
-اون چی ؟ اونم دوست داره ؟
سرم رو حرکت دادم :
-نه ، یعنی نمی دونم . مطمئن نیستم .
-ولی من یه چیزی رو خوب مطمئنم
نگاه منتظرم رو به صورتش دوختم :
-هیچ کس ، مثل من نمی تونه دوست داشته باشه .
سرم رو پایین انداختم وآهسته زمزمه کردم :
-متاسفم .
چی می تونستم بگم غیر از این .
-نه ، تو چرا اظهار تاسف می کنی ؟من باید متاسف باشم که تموم این مدت نتوستم ذره ای محبت و علاقه رو تو دلت بکارم . الانم ازت نمی پرسم چرا تموم این مدت با احساسم بازی کردی یا اینکه بخوام التماست کنم که بهم جواب رد ندی ، الانم فقط می خوام بگم عاقلانه تصمیم بگیر و کاری رو بکن که عقل و احساست با هم قبولش دارن . برو دنبال دلت ، ولی عاقلانه .
بعد اهی کشید و گفت :
-خوب ، فکر کنم من اینجا دیگه کاری نداشته باشم .
بلند شدم و با نگرانی پرسیدم :
-می خوای به اونا چی بگی ؟
-تو نگران نباش ، خودم درستش می کنم .
بعد بلند شد روبه روم ایستاد :
-برات از ته دل آرزوی خوشبختی می کنم .
-می تونی منو ببخشی .
- تو کاری نکردی که بخوام ببخشمت . مقصر من بودم که نتونستم تورو به خودم علاقه مند کنم .
آرش اگه اون تو زندگیم نبود ...
-درباره محالات حرف نزن .
-نمی دونم چی بگم .
-همیشه اینو یاد داشته باش زیر این گنبد هفت رنگ یه نفر هست ، که همیشه به یادته و برات آرزوی خوشبختی می کنه .
اینو گفت و رفت طرف در . جلوی درلحظه ای ایستاد بعد برگشت و آهسته گفت :
-اگه یه روزی پشیمون شدی من منتظرم ، واسه همیشه منتظرت می مونم تا برگردی .
من توی نگاهش غمی رو می دیدم که هر لحظه بیشتر اونو توی خودش غرق می کرد .
نیم ساعت بعد خونه از حضورشون خالی شده بود .اونها رفتن تا هفته بعد تماس بگیرن واسه جواب و من مطمئن بودم رفتن اونها برگشتی نداره .
روی مبل نشستم و به ظاهر خودم رو با تلویزیون سرگرم کردم ، ولی ذهنم وهمه حواسم متوجه پدرام بود ، که داشت سارا رو می خوابوند . شراره همین طور که پیش دستی ها رو از روی میز ها جمع می کرد گفت :
-چه خانواده خوبی بودن
پدرام با سر تایید کرد وگفت :
-حق با توئه .
-من مطمئنم که خیلی زود برمی گردن .
-حالا تو از کجا اینقدر مطمئنی ،هنوز که خبری نیست . تو همون جلسه اول که کارو تموم نمی کنن .
شراره بالبخند نگاهش کرد وگفت :
-ندیدی چطور چشمای مامانش داشت دودو می زد ؟ فکر کنم کم کم باید خودمون رو آماده کنیم .
پوزخندی زدم واز جا بلند شدم :
-اِ ، به همین راحتی بریدید و دوختید .
شراره با لبخند نگام کرد و گفت :
-کی بهتر از آرش عزیزم ، به نظر من که از همه لحاظ قابل تایید بود .
-خوب مبارکتون باشه ،به پای هم پیر شید .
پدرام زد زیر خنده ، شراره با خشم نگاش کرد و گفت :
-اینقدر به روش نخند پدرام ، بذار یه کم جدی صحبت کنیم .
بعد رو کرد به من و گفت :
-یعنی می خوای بگی ..
-من چیزی نمی خوام بگم .
-پری مسخره بازی در نیار ، می دونی اگه مسعود بفهمه ..
-بسه دیگه شمام . هی آقا مسعود رو کردید پتک و می زنید تو سر من . اگه مسعود بفهمه ، اگه مسعود بفهمه . مگه اون می خواد شوهر کنه .
-من نمی دونم ، این تو و اینم بابات . اگه جرات داری یه عیب و ایرادی روی این یکی بذار .
-چشم خودم بهشون می گم ، حالا کجاست؟
-کی ؟
-آقا مسعود ؟
-رفت شرکت .
کنترل رو پرت کردم روی مبل :
-هر وقت اومد ، خودم بهش می گم الانم دیگه حوصله شنیدن هیچی رو ندارم ، می رم بخوابم . برگشتم و رفتم طرف پله ها که صداش مانع رفتنم شد .
-پریا !
برگشتم طرفش ، سینی رو از روی میز برداشت و بلند شد :
- تو چیزی بهش نگو ، خودم درستش می کنم.
لبهام با لبخندی از هم باز شد ، ولی زبونم برای تشکر نچرخید !
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« بیست و هشتم »
نمی دونم شراره چطوری بابا رو راضی کرده بود ، که من حالا حالا ها خیال ازدواج ندارم .
هر چی بود موضوع بدون سر وصدا خاتمه پیدا کرد و اون وموقع من بیشتر به سلطه شراره روی بابا ایمان پیدا کردم .
بعد از جریان آرش ، رفتار پدرام تغییر کرد . مثل اوایل کم محلی نمی کرد ، ولی اونقدر خودش رو توی کار غرق کرده بود ، که من هیچ سارا رو هم از یاد برده بود . گاهی اوقات آخر شب به خونه می رسید و اون وموقع سارا بعد از گریه از سر دلتنگی خوابش برده بود . اغلب شب ها دیر به خونه می اومد و اگه سارا خواب هم نبود ، اونقدر کسل و افسرده بود که بچه جرات نزدیک شدن به بابای اخمو و افسرده اش نداشت .
نمی دونم چقدر توی شرکت کار بود ، که از صبح تا اون موقع شب سرش رو گرم می کرد . اصلا مگه غیر از اون کسی اونجا نبود ؟
وابستگی سارا روز به روز به من بیشتر می شد . وقتی من این وابستگی رو می دیدم ، نیاز سارا به داشتن یه مادر حس می کردم . درد من و اون مشترک بود ، ولی اون بیشتر از من الان به وجود مادر نیاز داشت.
نمی فهمیدم این تغییر رفتار واسه چیه ؟یعنی هنوز از دست من ناراحت بود ، ولی جریان آرش که تموم شده بود . شایدم اون متوجه احساس من شده و با این رفتار و کم محلی ، می خواد بهم بگه احساسم راه اشتباه رو رفته ! گاهی فکر می کردم اگه سارا نبود ، من چه جوری اون روزهای خسته کننده رو می گذروندم ، روزایی که واسه همه نوید بخش بهارو و نوروز بود و برای من نفرت انگیزترین فصل سال . هیچ وقت بهار رو دوست نداشتم . شکوفه ها و آواز پرنده ها هیچ وقت منو به وجد نمی آوردن ، در عوض همیشه از دیدن رنگ های زود و نارنجی برگ ها یه احساس قشنگ بهم دست می داد . همیشه با اومدن پاییز شاد بودم وبا رفتنش افسرده .
آهی کشیدم و از پشت پنجره بلند شدم :
-چرا من هیچ دوستی ندارم ؟چرا هیچ کس نیست تااین تنهایی رو باهاش قسمت کنم ؟و دوباره خودم به خودم جواب می دادم :چون تو بهترین دوست رو داشتی ، با بودن مامان تو دیگه به دوست احتیاج نداشتی .
دوران تحصیل رو نه به خاطر علاقه به درس یا به خاطر کاره ای شدن ، فقط به خاطر اینکه باید خوند و مدرک گرفت ، گذروندم . وگرنه من حتی حاضر نبود ثانیه ای از مامان دور باشم ، واسه همین هیچ وقت با کسی دوست نشدم . یادمه توی مدرسه همه از من به عنوان دختر مرموز دبیرستان نام می بردن . سکوت من وتنهایی که باهاش خو گرفته بودم خیلی ها رو کنجکاو کرده بود ، ولی من بی توجه به همه نگاه ها و کنجکاوی ها ، ساده از کنار همه دست هایی که فقط واسه سر در آوردن از کارها و رفتار مرموز من ، برای دوستی به سمتم دراز می شد ، می گذشتم .
لباسام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم . با وجود کشی که تازگی ها بهش دوخته بودم ، سر کردنش برام راحت تر شده بود . کیفم رو برداشتم و دسته پولی که پدرام دیشب بهم داده بود رو برداشتم و دست سارا رو بابی تابی جلوی در ایستاد بود گرفتم و رفتم پایین . سارا با وجود بی توجهی های پدرام بازم شادابی خودش رو داشت . فقط شب ها موقع خواب بهونه می گرفت ، اونم با خوندن یه شعر و یا کتاب فراموشش می شد .
-خاله برام عروسک می خری ؟
-آره عزیز خاله ، عروسکم می خرم برات . اصلا امروز هر چی بخوای برات می گیرم .پدرام شب گذشته بهم پول دادو وازم خواست امسال به جای اون ، زحمت خرید لباس برای سارا بکشم . هر چی اصرار کردم که خودش هم باید باشه ، قبول نکرد و گفت که سلیقه منو کاملا قبول داره و در ضمن به خاطر اینکه شب عید نزدیکه و سرشون شلوغه ، نمی تونه از کارهای شرکت دست بکشه و بیاد واسه خرید .
در حیاط رو بستم و زیر لب غریدم :
- آخه مگه خرید واسه یه بچه چقدر وقت می گرفت ، که نمی تونست بیاد .
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم :
-مهم نیست ، هم فال هم تماشا . هم خرید کردم و هم سرم گرم شده .
اون روز تا غروب ، با سارا توی خیابان ها گشت زدیم . نهارو با هم بیرون خوردیم و بعد از ظهر دوباره خرید رو از سر گرفتیم ، تمام پول هایی که پدرام داده بود خرج کردم و دست آخرم رفتیم و بستنی خوردیم . ساعت نزدیک شش بود که برگشتیم خونه .سارا با وجود پیاده روی های زیادمون ، هنوزم پر انرژی بود مرتب برام حرف می زد . با یه دست خریدهارو گرفته بودم و با دست دیگه دست کوچیک سارا رو . هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت می رفت و من دوست داشتم زودتر به خونه برسیم .
-خاله تو می گی اسم عروسکمو چی بذارم .
-هر چی دوست داری عزیزم . خودت چه اسمی دوست داری ؟
-پریا
خندیدم :
- می خوای اسم منو روش بذاری .
-آره خاله ، آخه من تورو دوست دارم .
-منم تورو دوست دارم
-آخه عروسک من هم مثل تو خوشگله .
-آره ، ولی تو از اون قشنگ تری و منم ...
صدای کلفت و خش داری ، حرفم رو نیمه تموم گذاشت .
-کجا خوشگله ؟ واستا با هم بریم .
بی توجه به اونی که می دونستم یکی از مزاحم های خیابونیه ، راهم رو ادامه دادم . بی اراده دست سارا رو محکم تر تو مشتم فشردم .
-وای خاله ، دستم درد گرفت .
-راست می گه خاله ، دستش درد گرفت ، ولش کن .
برگشتم طرفش :
-برو گمشو .
-او او ...هی کوچولو ، خاله ات چقدر بد اخلاق .
سارا نگاهی به من کرد و گفت :
-نه خاله ام خیلی هم مهربونه ، ببین چه عروسکی برام خریده .
با تحکم به سارا کوبیدم :
-سارا ! ساکت.
از لحن بلندم جا خورد ، ولیدنه بغض کرد نه اخم . دستش رو کشیدم و به سرعتم اضافه کردم ، ولی اون ول کن نبود . از خلوتی کوچه استفاده می کرد و پشت سرمون راه می اومد و مرتب حرف های زننده می زد .
-راسته که می گن ، هر چی دختر عشقیه زیر چادر مشکیه ؟
-خفه می شی یا نه ؟
-نه خانوم خوشگله .
-برو گمشو .
-نمی رم . می خوام بیام خونتون رو یاد بگیرم ، مامانم گفته عروس چادری می خواد .
سارا بالحن کودکانه اش پرسید :
-خاله می خوای عروش شی ؟
به جای من ، اون مزاحم جواب داد :
-آره عزیزم ، اونم یه عروس مامانی ، حالا اسم عروس خانوم چیه ؟
-خاله پریا
-به به ، چه اسم قشنگی .
دستش رو فشار دادم و کشیدم :
-سارا ساکت شو !
-وای خاله دستم شکست یواش تر !
-راست می گه خاله پریا ! راستی چه اسمی داری پریا !
دیگه چیزی تا خونه نمونده بود ، به سرعت قدم هام اضافه کردم تا زودتر خودمو به خونه برسونم و از شر اون راحت بشم .
-دست از سرم بردار عوضی .
-شرمنده ام می کنی ،با این هم احترام .
-گورتو گم کن ، احمق بی شعور .
-خواهش می کنم ، این چه حرفیه . در خدمتتون هستیم .
-خاله خسته شدم .
-اِ وا خاله پریا ، خسته شده بیا بغل من عمو .
-برو گمشو کثافت .
خم شدم و سارا رو بغل کردم . یه دستم پراز نایلون های خرید بود و نگه داشتن سارا بایه دست برام سخت بود ، به خصوص اینکه اون عروسک بزرگش رو هم بغل زده بود ومن چادر سرم بود . چند قدم بیشتر نرفته بودم که چادر از سرم افتاد دور کمرم :
-آخه تورو به چادر سر کردن ! حیف اون هیکل قلمی نیست که زیر چادر قایم می کنی ؟
سارا رو گذاشتم زمین و چادرم رو سرم کردم و دوباره دست سارا گرفتم :
-بیابریم
-به خدا قول می دم برات یه خونه بگیرم ، تا از این در به دری و چادرنشینی راحت بشی .
خودشو رسوند کنارم و قدم هاشو با من هماهنگ کرد :
-ببین پریا ، یه کم با ما را بیا ، قول می دم ...
ایستادم و با تحکم گفتم :
-برو گمشو . زبون آدم حالیت نمی شه ؟
-آخه تو که آدم نیستی ، تو فرشته ای .
بعد غش غش خندید
-چی از جونم می خوای ؟
دستش رو آورد تا دستم رو بگیره
-تو رو خدا می خوام پریا خانوم .
دستم رو که دست سارا توش بود ، کشیدم عقب .
-بکش دستتو . الانم راهتو می گیری و گم می شی ، وگرنه ...
-وگرنه چی ؟ چه کار می کنی جوجه !
یه صدا از پشت سر گفت :
این کارو
و بعد مشتی بود که تو صورتش فرود اومد .
خودمو کشیدم کنار به پدرام که رو در روی اون ایستاده بود ، خیره شدم :
-خدای من ، این دیگه از کجا پیداش شد ! حالا اون در مورد من چی فکر می کرد ؟در مورد منی که پرونده های سیاهی داشتم .
-هورا بابا پدرام ، بزن بزن
پدرام در حالی که دست های اون مزاحم رو ، توی مشت هاش گرفته بود فریاد زد :
-شما برید خونه
ولی من انگار قدرت حرکت نداشتم ، مات و مبهوت ایستادم و فقط به اونها نگاه کردم .
-مگه با تو نیستم ، گفتم برو تو .
تو همون لحظه اون مزاحم از غفلتش استفاده کرد ومشت محکمش رو روی صورت پدرام فرود آورد . دست سارا رو رها کردم و بی اختیار به سمتش دویدم
-پدرام
–تو جلو نیا ، برو تو خونه ، همین الان .
برگشتم دست سارا رو گرفتم و بی توجه به نایلون های خرید ، همون طور وسط کوچه رها شده بودند ، رفتم طرف خونه . بادست های لرزون کلید رو از تو کیفم در آوردم و وارد حیاط شدم .
همه وجودم می لرزید . از ترس بود یا احساس گناهی که به دلم هجوم آورده بود ، نمی دونم .
-چرا پریا !چرا احساس گناه ؟تو که کاری نکردی ، اون خودش چشم داشت و همه چیز دید .
با پاهای لرزونم چند قدمی جلو رفتم و بعد کنار درخت بید مجنونی که سخاوتمندانه بازوهاشو به دست باد سپرد بود ، زانوهام سست شدن و روی زمین نشستم . بغضم شکست و گرمی اشک رو روی گونه های تبدارم حس کردم .
-من چقدر بد شانسم .
سارا روی زانوهام نشست و با دست های کوچیکش اشکامو پاک کرد .
-چی شده خاله ! چرا گریه می کنی ؟
مات ، فقط نگاش کردم . صدای فریاد قطع شده بود .
-چون بابا سرت داد زد گریه می کنی ؟
اشکام شدت گرفت . صدای در حیاط نگامو به سمت پدرام منحرف کرد . با عصبانیت جلو اومد و نایلون های خرید رو که همون جا وسط کوچه رها کرده بودم ، با خشم به سمتم پرتاب کرد .
سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم ، اصلا توان حرف زدن نداشتم . سر سارا داد کشید :
-برو تو سارا .
سارا هم که عصبانیت رو از تو کلامش فهمیده بود پا به فرار گذاشت . من موندم واون . صدای ضربه های بی قرار قلبم رو می شنیدم ، نفس کشیدن برام سخت بود . انگار که قرار بود یه اتفاقی بیفته . با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم ، گرمی دستش رو روی گونه ام حس کردم . نگاه تار از اشکم رو به صورتش دوختم و بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم و در حالی که دستم رو روی گونه داغم می ذاشتم ، چشمم خورد به پشونی ورم کرده اش که یادگاری از درگیریش با اون مزاحم بود .
-گاهی فکر می کنم حکمت خدا چیه ؟اونی که اینقدر پاکه، فرصت زندگی نداره ،ولی اونی که ..
یعنی چی ؟یعنی می خواست بگه من .. بازم داشت منو با سوزان مقایسه می کرد . خواستم از خودم دفاع کنم ، ولی تادهانم رو باز کردم ، سیلی دومش روی صورتم فرود اومد .
-خفه شو ! نمی خوام حرف بزنی .
بعد دستش رو برد و چادرم رو از سرم کشید .
-حیف این چادر که قداستش رو زیر سوال می بری ! تو فکر می کنی می تونی زیر این چادر هر کثافت کاری که خواستی بکنی ؟ فکر کردی زیر پوشش اون می تونی کارهات رو پنهان کن ؟ نگفتی آبرو رو که داره می ریزه ، کجا می تونی قایم کنی ؟
شوری خون رو توی دهنم حس کردم . احساس درماندگی ، تا عمق وجودم رو سوزند .
باید از خودم دفاع می کردم نباید اجازه می دادم هر حرفی بهم بزنه و هر لقبی رو بهم بچسبونه با پشت دست خونی رو که گوشه لبم جاری شده بود پاک کردم و تقریبا فریاد زدم :
-تو هم که هیچ فرقی با اون نداری ، تو هم مثل اون نامرد ، فقط از مردی دستت روی زن بلند کردن و فریاد زدن رو یاد گرفتی .
پوزخندی زد و گفت :
-تا زور بالای سر شما نباشه ، آدم نمی شید .
با حرص گفتم :
-ببخشید قربان ،نمی دونستم شما وکیل و قیم من شدید .
خم شدم و چادرم رو برداشتم و ادامه دادم :
-تو هیچ نسبتی با من نداری ، پس ادای آقا بالا سر رو اوسه من در نیار چون هیچ حقی در قبال من نداری .
برگشتم و رفتم طرف خونه ، پاهام اصلا یارای حرکت نداشتن . یه چیزی مثل خار توی قلبم فرو رفته بود . وقتی عزیزترین کس آدم این طوری باهات رفتار کنه ، دیگه از غریبه چه انتظار باید داشت .
بازم بغضم شکست واسه خودم گریه کردم ، واسه درماندگیم . واسه بی پناهیم و واسه عشقی که فکر می کردم زندگیم رو روشنی می بخشه ، ولی توی یه لحظه نابود شد .
اصلا بعید می دونم که اون از اول هم به من علاقه داشته .
چند قدم بیشتر نرفته بودم ، که بازوم رو گرفت :
-دارم باهات صحبت می کنم ، وقتی بعضی ها زیر گوشت وزوز می کنن خوب می شنوی ، ولی ...
با خشم بازوم رو از توی دستش بیرون کشیدم .
-به من دست نزن غریبه ..غریبه
واسه یه لحظه رنگ نگاش عوض شد و یه جور علامت سوال یا شایدم تعجب تو چشاش نشست ، ولی بعد دوباره نگاش پر از خشم شد :
-نه همچین غریبه هم نیستم .
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و برگشتم برم که ادامه داد :
-بالاخره یه جورایی دایی جنابعالی می شم و تا وقتی تو این خونه هستم ، اجازه این بی آبرویی ها رو بهت نمی دم .
- من ... می تونستم توضیح بدم ... من ...
- چی رو توضیح بدی ، چیزی رو که می خوای بگی ، خودم دیدم .
-اشتباه می کنید .
-پس تو چی ! اگه من اشتباه می کنم تو چی ! حتما داری راه درست رو می ری .
-من متاسفم . واسه خودم ، واسه اینکه این جوری در مورد من قضاوت می کنید .
-اگه می شنیدم شاید باورش برام سخت بود ، ولی وقتی دیدم ..
-آخه ..
دستش رو بالا اورد :
-بسه ، نمی خوام چیزی بشنوم . تو لیاقت ...
حرفش رو نیمه تموم گذاشت و از پله ها بالا رفت . با حرص لبم رو به دندون گرفتم :
-درسته حق با شماست ، من حتی لیاقت زندگی رو هم ندارم .
آهی کشیدم و ادامه دادم :
-پس سعی می کنم خیلی زود خودم رو زندگی شما بیرون بکشم ، تا بلکه اینقدر مانع آسایش شما وباعث آبروریزی نشم ...دایی جان ...
این کلمه آخر را با لحن خاصی ادا کردم و بعد برگشتم وبه سمت در دویدم . می خواستم خودم رو از جلوی چشمش دور کنم .
دور که پشت سرم بستم ، انگار که یه وزنه سنگین از روی سینه ام برداشته باشن ، یه نفس راحت کشیدم و هم زمان ابرای چشمام باریدن گرفتن .
بی هدف توی کوچه شروع کردم به قدم زدن کردم . آسمونم با چشمام و بادل غم گرفته ام ، هم نوا شد وشروع به بارش کرد . حتی بارون و تاریکی هوا هم نتونست منو به عقب برگردونه . چقدر گذشت نمی دونم ، یک دقیقه ، یک ساعت ، یک روز ...
اونقدر توی دنیا افکارم قدم زدم ، حس کردم دیگه مغزم کار نمی کنه .
-پریا ! پریا ! صبر کن ببینم .
با وحشت به عقب برگشتم . خودش بود ! بازم اومده بود سرزنشم کنه . باید برم ، باید برم . بازم صدای مامان توی سرم پیچید :
-برو پری ، برو ...
شروع کردم به دویدن ، صدا همچنان به دنبالم می دوید .
-صبر کن ! کجا می ری ! مواظب باش ...پر ..
صدای پدرام توی صدای ترمز شدید ماشین و کشیده شدن جیغ دار لاستیک های ماشینی وی سطح آسفالت ، گم شد . قبل از اینکه به خودم بیام ، حس کردم بین زمین و آسمون معلقم و بعد یه ضربه شدید به بدنم خورد و ...
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« بیست و نهم »
با حس نوازش دستی روی موهام و صدای آشنا و مهربونی ، چشمام رو باز کرم :
-پریا ! پریا نازم . پری قشنگم .
چهره تار و مه گرفته ای از مامان . جلوی چشمام جون گرفت . چشمام رو دوباره باز و بسته کردم .
-مامان تویی !
خم شد و پیشونی مو بوسید .
-آره ، گل مامان ، پری نازم .
بلند شدم و سرم رو روی زانوش گذاشتم .
-مامان ! دلم برات تنگ شده بود .
-منم همین طور ، گل مامان .
-دیگه نمی ذارم از پیشم بری .
خندید . سر رو بلند کردم و دست هاشو گرفتم :
-نه مامان ، نگو که می خوای بری .
سرش رو تکون داد .
-باید برم پری .
با التماس گفتم :
-نه مامان نرو ! اصلا منم با خودت ببر .
بلند شد و دستم رو گرفت و بلند کرد .
-پاشو یه کم قدم بزنیم .
بلند شدم دست تو دست هم شروع به قدم زدن کردیم .
اطرافم تا چشم کار می کرد گل و سبزه بود . عطر گل ها آدم رو مست می کرد . یه نسیم هم آهسته می وزید و عطر گل ها رو بیشتر تو فضا پخش می کرد . به مامان خیره شدم ، یه لباس سرتا سر سفید پوشیده بود و موهاشم دورش ریخته بود و یه تاج گل ، رو سرش بود .
-چقدر اینجا قشنگه مامان ! دوست دارم واسه همیشه اینجا بمونم ، درست مثل یه رویا می مونه .
دستش رو ، رویم موهام کشید و گفت :
-البته ! ومثل یه رویا زود می گذره .
-مثل یه رویا ! ولی من نمی خوام این رویا تموم بشه . من می خوام پیش تو باشم .
لحظه ای عمیق نگاهم کرد و بعد لبخندی به روم پاشید و گفت
-پس با من بیا .
-یعنی منم با خودت می بری ؟من می تونم تا همیشه کنار تو بمونم ؟
دستم رو گرفت و با خودش کشید :
-آره عزیزم ، بیا بریم .
توی سکوت کنارش راه افتادم . اونقدر محو محیط اطرافم بودم ، که متوجه گذر زمان نشدم . وقتی به خودم اومدم ، که جلومون یه در خیلی بزرگ بود .
-مامان ! اینجا کجاست ؟
-اینجا دروازه زمان . پشت این در همه چیز تغییر می کنه و تو وارد یه دنیای دیگه می شی .
-چه جور دنیایی ؟
-دنیای مرده ها .
-اون وقت واسه همیشه کنار تو می مونم .
چشماشو روی هم گذاشت و ازم فاصله گرفت :
-همین جا بمون ! الان بر می گردم .
ایستادم و رفتنش رو نظاره کردم به طرف در رفت وعین مه ناپدید شد . روی تخته سنگی که کنارم بود نشستم و به دشت پرگلی که اطرافم بود چشم دوختم .نمی دونم چقدر گذشته بود ، که دوباره برگشت . از جا بلند شدم و گفتم :
-بریم .
تاجی از گل روی سرم گذاشت و سرش رو تکون داد :
-نه ، تو نمی تونی با من بیای !
-چرا ؟
-تو باید بمونی ، هنوز وقت سفرت نیست .
دستش رو گرفتم .
-نه ، مامان منم ببر ، من می خوام بمونم . اونجا کسی منتظر من نیست ، هیچ کس منو نمی خواد .
-چرا عزیزم . یکی اون بیرون هست که منتظرته ، یه جفت چشم نگران پشت در اون اتاق ، منتظر توان .
-نه مامان ، بابا منو نمی خواد .
-منظور من مسعود نبود ! اون نتیجه اعمالش رو خیلی زود می بینه .
-نه مامان ، زجری رو که می کشم و کشیدم ، هیچ کس درک نمی کنه .
دستش رو روی موهام کشید :
-همه این کابوس ها یه روزی تموم می شه .
بعد دستش رو جلو آورد و گفت :
-ببین چی برات آوردم .
دستش رو جلو باز کرد ، یه گردن بند نقره ای کف دستش بود .
-گردن بند ؟
-آره سرت رو بیار جلو .
سرم رو پایین آوردم و اون گردن بند رو به نرمی دورن گردنم انداخت . دستم رو بالا آوردم و اون لمس کردم . نگین های روی پلاک ، درخشش عجیبی داشتن . سرم رو بالا گرفتم تا بپرسم ، مامان گردنبند چه معنی داره ، که دیدم نیست .
با وحشت اطرافم رو نگاه کدم ، دوربرم فقط بیابون بود .مثل دیوونه ها شروع کردم به دویدن ، در حالی که فریاد زنان اسمش رو صدا می زدم .
با صدای فریاد خودم ، چشمامو باز کردم . تمام تنم عرق کرده بود .صدای تند نفس هام رو می شنیدم .با دیدن پرده پلاستیکی و اون دستگاه های رنگارنگی که اطرافم بود وحشتم بیشتر شد . دوباره شروع کردم به جیغ زدن با دست آزادم سیم هایی رو که به بدنم وصل بود ، کشیدم . که یکدفعه پرده پلاستیکی کنار زده شد و چند تا سفید پوش جلو اومدن .
همهمه و صدای های اطرافم رو به وضوح می شنیدم .
-دکتر ور خبر کنین .
-ضربان قلبش بالاست .
-دستاشو بگیر ، تا به خودش صدمه نزنه .
-کمک کنید، بخوابنیمش روی تخت .
کم کم به خودم اومدم و متوجه موقعیت شدم . دور سرم با باند پوشونده شده بود و پام درد می کرد تقریبا نالیدم :
-مامانم کجاست ! مامانم رو می خوام .
صدای مهربونی کنار گوشم زمزمه کرد :
-کسی اینجا نیست ، یه کم استراحت کن ، کم کم خبرشون می کنیم .
نگاه حیرونم رو چهره اش دوختم .
-ولی اون کنارم بود ، ما الان با هم بودیم .
نگاه متعجبش رو به صورت همکارش دوخت و با تاسف سر تکون داد :
-اون یه رویا بود .
-رویا ؟ آره یه رویا بود ، چون مامان من نمی تونه بیاد اینجا .
می لرزیدم ، دست خودم نبود . صحنه ها مقابل چشمام جون می گرفت . اون مزاحم ، سیلی که از پدرام خوردم . تاریکی خیابان بعد ...
-دکتر ، افت فشار داره .
-نبضش رو بگیر . برای تزریق آماده اش کنید .
چشمام سیاهی رفت و پلکام خود به خود روی هم خزیدن .
**************************************************
وقتی برای دومین بار چشمامو باز کردم ، نه چادر اکسیژن خبری بود و نه اون همه دستگاه های رنگارنگی فقط سرمی به دستم وصل بود ، آهسته قطره های محتوی اون وارد بدنم می شد . قطره هایی که قرار بود دوباره زندگی رو به بدنم منتقل کنن، ولی کاش یه دارویی بود که امیدرو هم به بدن من برمی گردوند.
با یادآوری اتفاق های گذشته ، چیزی مثل خارتو دلم فرو رفت و انعکاس اون اشکایی بودن ، که از چشمام بیرون جهیدن .
صدای آشنایی نگاهم رو از پرده آبی رنگ اتاق ، جدا کرد .
-این اشک شوق یا چیز دیگه .
نگاهش کردم . همون دختری بود که دفعه اول موقع هوش آومدن بالای سرم بود .توی سکوت به چشمای مشکیش زل زدم .
-تولد دوباره ات مبارک .
-چرا نذاشتید بمیرم .
ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت و گفت :
-متوجه منظورت نشدم ، یعنی می خوای بگی ...
-آره ، من هیچ علاقه ای به این زندگی ندارم .
کنارم نشست و دستم رو توی دستای گرمش گرفت .
-به نظر من زندگی اونقدر قشنگه که باید براش مرد ، نه اینکه واسه فرار از مشکلات به فکر مرگ افتاد .
دستم رو به پشیونی درد ناکم کشیدم ونادخودآگاه اهی کشیدم .
-درد می کنه ؟
سرم رو تکون دادم :
-چند وقته اینجام ؟
-ده روز
-آره ، حالا یا تو شانس آوردی ،یا اون آقای نگرانی که همیشه از پشت شیشه بهت زل می زد .
-آقای نگران بابام ؟
ناگهان از فکر اینکه بابا نگران من شده و شب و روزش رو به خاطر من پشت در اتاق سپری می کرده ، یه حس قشنگی به دلم چنگ انداخت .
از جا بلند شد و در حالی که چروک روپوش سفیدش رو صاف می کرد گفت :
-نمی دونم ، به کسی نمی گفت که چه نسبتی باهات داره ، آهسته می اومد و بی صدا می رفت .
-چه شکلیه ؟
-بهش نمی خوره پدرت باشه ، یعنی جوون تر از این حرفاست . همه بچه های بخش یه جورایی بهش امید بستن ، هر کی داره یه جوری شانسش رو امتحان می کنه ، بین خودمون بمونه ، یه جور رقابت بین بچه هاست . همه چشماشون به ساعت و به در که ببین کی از در می یاد تو .
زیرلب زمزمه کردم : پدرام ، ودوباره همه خاطره ها به ذهنم هجوم آوردن .
-پس اسمش پدرام .
با سر تایید کردم . نمی دنستم باید خوشحال می شدم یا ناراحت ؟ همه امیدم از اینکه بابا یه قدم به طرف من برگشته ، به ناامیدی تبدیل شد .
با پرسیدن : من کی مرخص می شم مسیر صحبتمون و عوض کردم .اصلا دوست نداشتم درباره اون حرف بزنم یابهش فکر کنم . اون واسه من و حرفام ارزش قایل نبود ، اون منو ،هرزه خوند .
-یه چند روزی باید تحت نظر باشی ، ولی بازم بسته به نظر دکتره مخصوصا اینکه دکتر مقدم بدجوری هوای تور داره .
-دکتر مقدم ؟ داریوش ! داریوش مقدم ؟
حیرت زده گفت :
-چیزای جدید می شنوم ، پس بگو چرا اینقدر هوای تورو داره ، نگو خبرایه .
با بی حالی خندیدم :
-نه از اون خبرا .
ملافه رو روی پام مرتب کرد .
-هر چی هست ، آقا مجبور می کرد شب تا صبح بیست دفعه زنگ بزنه و حالت رو بپرسه و صبح تا شب صدبار بهت سربزنه .
چشام رو روی هم گذاشتم .
-اون فقط یه آشنای قدیمیه ، یه دوست .
ملافه رو کشیدم بالا ، تا روی گردنم .
-بخواب ، خیلی خسته ات کردم نه !
-نه چشمام ، یه کم می سوزه .
-باید استراحت کنی ، دو ساعت دیگه وقت داروهاته . می آم پیشت .
زیرلب چیزی شبیه همون زمزمه کردم و بعد لابه لای سیاهی پشت پلکام ، گم شدم .
با حس نوازش دستی به روی دستم هوشیار شدم ، ولی چشمام رو باز نکردم .صدا صدای شیرین و دوست داشتنی اونبود ، صدایی که قبل از اون اتفاق دوست داشتم تمام لحظه هام رو عطراگین کنه ، ولی بعد از اون اتفاق انگار دلم یه جوری کدر شده بود .
-پریا ! پریا خانوم . نمی خوای چشاتو باز کنی ، نمی خوای التماسم رو جواب بدی .حداقل به حرفام گوش کن .
حتی پلک هم نزدم تا متوجه نشه بیدارم . اون بهم سیلی زده بود ،اون حرفام رو باور نکرد . حتی بهم اجازه نداد توضیح بدم ، از خودم دفاع کنم . اون ...
-می دونم بیداری ، ولی دلت نمی خواد منو ببینی . ولی من اینقدر اینجا می شینم تا دوباره اون چشما تو باز کنی و یه نگاه مهربون مهمونم کنی . حالا زودباش بازشون کن که خیلی وقته منتظرم .بازشون کن دیگه بدون دیدن دوبارشون از اینجا نمی رم .
باورش برام سخت بود . ضربان قلبم بی اختیار بالا رفت ، حس کردم که از روی ملافه هم شدت ضربه های اون رو می بینه و صدای بی قرارش رو میشنوه . دلم می خواست چشمام که هیچی ، لبام رو هم باز کنم و نا گفته های دلم رو بیرون بریزم ، ولی می ترسیدم .می ترسیدم دوباره منو از خودش برونه .
-باشه من معذرت می خوام ، من اشتباه کردم .
چشمام بی اختیار باز شد ، ولی نگاش نکرم . نگام رو به سقف دوختم واجازه دادم بغضم بارون بشه وبباره . اشکام از گوشه چشام رو دل بالش چکید . دست برد و اشکام ر وبا نوک انگشت پاک کرد .
-معذرت می خوام پریا ، من زود قضاوت کردم . سارا برام تعریف کرد که اون مزاحم با شما نبود . گفت که خودش اسمت رو بهش گفته و تو از اول ...
-نمی دونم اگه سارا نبود ، دیگه چه فکرایی درباره من می کردید .
-می دونم ، ولی باور کن اون لحظه خودم هم نفهمیدم چه کار کردم ،فکر کردم دوباره برگشتی به اون دوران ...
بقیه حرفش رو خورد ، حتما می خواست بگه دوران هرزگی .
-دوران هرزگی ، منظورتون همین بود مگه نه ؟
-نه اسم اون دوران هرزگی نمی ذرام ، تو هرزه نبودی پریا . تو نادون بودی . نادون و لجباز .
پوزخندی زدم و گفتم :
-شما که می دونستی من لجبازی می کنم ، پس چرا در موردم از این فکرا کردی ؟ شما خودت تموم این مدت شاهد بودی که چقدر عوض شدم ، که چقدر تغییر کردم .
-بهم حق بده پریا .من نمی تونسم مثل یه غریبه از کنارت عبور کنم و وانمود کنم اتفاقی نیفتاده .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان سهم من از زندگی _ قسمت سی ام
« قسمت سی ام »
-آهان ، فراموش کرده بودم .
-چی رو ؟
-نسبتی رو که بامن دارید . بالاخره هر دایی نگران خواهر زاده اش می شه ، حالا چه ون دختر، فرزند حقیقی خواهرش نباشه.
سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد انگار پاسخی واسه حرفم نداشت . دلم خنک شد من از حربه خودش واسه آزار اون استفاده کرده بود م.
-شاید حق با توئه .
نگاهم رو به بالای پنجره به آسمون دوختم زمزم کردم :
-همیشه آرزو داشتم مثل مامانم بشم ، توی خلوت اتاقم همیشه به اون و رفتارهاش فکر می کردم . ولی به محض اینکه اونها رو می دیدم ، رفتارشونباعث می شد همه تصمیمام فراموش بشه . ولی حضور شما منو توی تصمیم راسخ کرد . من روسری سر کردن جلوی نامحرم و نماز خوندن رو از شما یاد گرفتم ، ولی چادر سر کردن رو از مامانم .
ولی شما بادیدن اون فکرای دیگه ای کردید . در حالی که می تونستید اونو یه تغییر مهم توی زندگیم ببینید ، نه یه پوشش واسه تکرار کارهایی که بعد از حضور شما هیچ وقت تکرارشون نکردم . شما اونقدر در مورد من بی انصافید که حتی وجود اون مزاحم رو به خاطر رفتار سبک سران وجلف من تعبیر کردید . شما حتی مجال صحبت هم به من ندادید .
آهی کشید و گفت :
-می دونی تو این ده روز چی کشیدم ؟می دونی هر لحظه اش چی جوری برام گذشت ؟
-شما منو لایق زندگی نمیدونستید ، پس نیازی نبود نگرانم باشید بر عکس باید خوشحال می بودید کهیه لکه ننگ داره بساطش رو از زندگی شما بیرون می کشه .
-چرا فکر می کنی حضور تو مانع زندگی منه .
-رفتار خودتون باعثش بود .
-خواهش می کنم پری ...
از لحنش دلم لرزید ، چه باالتماس حرف می زد و چه زیبا اسمم رو به زبون می اورد . بی اختیار سرم رو چخوندم طرفش توی این مدت چقدر تغییر کرده بود ، چقدر لاغر شده بود . نگام چرخید روی چشماش ، چشمایی که همه دنیام شده بود . یه پرده از اشک شفافشون کرده بود . نگاش همون نگاهی بود که همیشه آرزوشو داشتم . بی اختیار بغضم شکست اشکام صورتم رو پر کرد . نفس بلندی که به نظرم شبیه آه بود کشید و دستش رو بالا آورد اشکام رو از روی گونه ام پاک کرد . آهسته زمزمه کرد :
-هیچ وقت خودم رو به خاطر اون سیلی های ناحق نمی بخشم ، اگه بلایی سرت می اومد من چه کار می کردم ؟
خدایا این پدرام بود ، که این طور با سوز حرف می زد . کاش زمان همون جا متوقف می شد و من توی اون گناه سوزان غرق می شدم .
میون بغض و اشک نالیدم :
-پدرام !
-جانم
گریه ام به هق هق تبدیل شد . دلم می خواست تموم نگفته ها رو به زبون بیارم و التماسش کنم ، که واسه همیشه کنارم بمونه .دوست داشتم بگم دلم می خواد واسه همیشه اینطور کنارم باشه و با محبت نگام کنه .
ولی این شادی چندلحظه بیشتر دووم نیاورد .دستم ر ورها کرد و از جا بلند شد و به رویام خاتمه دادو رفت طرف پنجره و پشت به من ایستاد .
دستم رو بالا اوردم و به اونجایی که هنوزم از حرارت دستش می سوخت بوسه زدم .چند لحظه تو سکوت گذشت و بعد دوباره اون بود ، که به حرف اومد ، ولی این بار لحنش با لحظاتی پیش کاملا فرق می کرد .دوباره شد آقا پدرام :
-خیلی ضعیف شدی ، تو باید بیشتر از اینا مراقب خودت باشی . مسعود تورو به من سپرده .
دلم گرفت ، چرا دوباره برام شد همون پدرام نفوذناپذیر .یعنی منم باید مثل خودش می شدم ؟
-حق با شماست ، خیلی بی احتیاطی کردم دایی جون .
یکدفعه برگشت طرفم :
-می شه دیگه به من ...
حرفشو خورد . تو دلم گفتم «خوب پدرام خان خوب راهی واسه ازارت پیدا کردم »تو چشماش نگاه کردم ، دیگه التهاب لحظات پیش خبری نبود ، انگار که روی احساسش یه پرده کشید بود .
-تقصیر منم بود ، نباید اون طور عصبانی می شدم . شاید باید بهت فرصت می دادم .
بعد کنارم روی تخت نشست و سرشرو پایین انداخت :
-می تونی منو ببخشی ؟
چشمامو رو هم گذاشتم . بازم دو قطره اشک از چشمام سر خورد و افتاد پایین .
چی می تونستم بگم ،باید می گفتم همون موقع که نگام توی نگاه سوزانت افتاد ، تورو بخشیدم .
-پریا !
چشمامو باز کردم .
-پرسیدم می تونی منو ببخشی ؟
-فراموش کنید ؛ همه چی تموم شد .
آهی کشید و گفت :
-کاش به همین سادگی تموم می شد .
متوجه منظورش نشدم . نگامو تو اتاق پرواز دادم ، چشمم خورد به سبد گلی که پایین تختم بود :
-ممنون ، خیلی قشنگه .
لبخند تلخی به لب آورد و زمزمه کرد :
-قابل تو رو نداره .
بعد آهی کشید و پرسید :
-نگفتی منو بخشیدی ؟
-گفتم که فراموش کنید ، به قول شما من امانت مسعود خان بودم ، پس بهتون حق می دم .حالاکجان نمی بینمشون ! خبر ندارن یا بازم رفتن مسافرت ؟بابا هیچی ، ازش انتظار ندارم ، ولی مطمئنم شراره بهم سر می زنه ، چون دل اون برعکس دل شوهرش هنوز سنگی نشده .
سرش رو پایین انداخت و گفت :
-رفتن کیش .
پوزخندی زدم و گفتم :
-حدس زدنش مشکل نبود .
-قبل از تصادف تو رفتن .
-بله و من ارزش یه خداحافظی رو نداشتم .
-زیاد سخت نگیر ، خودت مسعود رو میشناسی .
-آره ، لابد الانم خبر نداره .
-نه ، من چیزی بهش نگفتم .
-مطمئنم نخواستید تعطیلات خواهر تون رو خراب کنید .
سرش رو با تاسف تکون داد :
-چقدر فکر تو مسموم هستش.
-غیر از اینه .
لحظه ای سکوت کرد و گفت :
-نیازی ندیدم بهشون خبر بدم ، چون حضور اونها هیچ تغییری توی اصل ماجرا ایجاد نمی کرد . مهم تو بودی که باید به هوش می اومدی .
-الان چی ؟ بهشون خبر دادید .
-هنوز فرصت نکردم ، وقتی بهم خبر دادن به هوش اومدی ، سریع خودم رو رسوندم اینجا .
-آخی چه دایی نگران و فداکاری .
به تلخی خندید .
خوب از اون دنیا چه خبر ، چه جور جایی بود ؟
نگامو به گل ها دوختم و گفتم :
-می دونی دایی ، رفته بودم پیش مامانم یه دست پر از گل بود ، عطر گل ها آدم رو مست می کرد . مامان خوشگل تراز همیشه با یه لباس سفید و یه تاج گل اومد استقبالم و بهم گفت وقت رفتنه . منو برد یه جایی که می گفت دروازه زمان . ولی بهم اجازه ندادن عبور کنم . التماس کردم منو با خودش ببره ولی گفت ، وقت رفتن تو نیست . در عوض یه گردن بند بهم داد و گفت ، اون بیرون یکی منتظرمه . شما می دونید گردن بند یعنی چی ؟
سرش رو به اهستگی حر کت داد :
-نه .
-اون می گفت یکی منتظرمه ، ولی من معنی این حرفش رو درک نکردم . بهش گفتم بابا منو نمی خواد .
-شاید منظورش مسعود نبود .
نگام رو به صورتش دوختم :
-ولی من به جز اون کی رو دارم ؟
-اگه چشماتو بازکنی ، پیداش می کنی .
-شاید ...
دراتاق باز شد و حرفم نیمه تموم موند .
-به به ببینید کی اینجاست .
-سلام داریوش
-سلام ستاره خانوم ، شما کجا ، اینجا کجا . می بینم تخت بیمارستان رو بغل زدی .
-دلم واسه تو تنگ شده بود ، دیدم اینجوری بهتره هم یه مدت استراحت می کنم هم تو رو سیر می بینم .
خندید :
-از دست زبون تو
بعد دستش رو گرفت طرف پدرام .
-سلام مهندس
پدرام هم دستش رو بالا گرفت ، نه برای علاقه ای که به داریوش داشت چون می دونستم زیاد خوشش نمی یاد ازش ، فقط به خاطر احترام .
-سلام دکتر .
-احوال شما ، جناب مهندس
-ممنون داریوش خان .
-خوب احوال مریض خوشگل ما چطوره ؟
بعد دستش رو گذاشت رو پیشونی باندپیچی شدم :
-می بینم که اینجا ت جا به جا شده ، کاش یه بالایی سر زبونت می اومد .
-اون وقت کی جواب تورو می داد .
-خوب تعریف کن ، چه خبر بود ؟ شنیدم رفتی تو باقالی ها .
خندیدم.
-تعریف کن ببینم ، از اون دنیا چه خبر ؟
-همه بهت سلام رسوندن بی صبرانه انتظارت رو می کشن .
-کدوم وری ها ؟
-خوب من که می رم بهشت ، ولی تو جهنم خیلی سراغ تورو می گرفتن . می گفتن بهش بگو زودتر بیاد ، تا با لودگی هاش اینجا رو برامون بهشت کنه .
غش غش خندید . نگام چرخید روی پدرام که برعکس منو و داریوش ، چهره اش گرفته و مغموم بود . برگشت طرف پنجره و با حرص پرده رو کنار زد .
دلم خنک شد ، خوب راهی واسه آزارش پیدا کرده بودم . وقتی اون احساسش رو سرکوب می کرد ، منم می تونستم در حضور داریوش عذابش بدم .
-داریوش ؟
-جانم خانم ، امر بفرمائید
-من کی از این جهنم مرخص می شم ؟
مچ دستم رو واسه گرفتن نبضم ، تو دست گرفت و گفت :
-دست شما درد نکنه ، یعنی اینجا جهنمه ؟
خندیدم :
-شوخی کردم ، حالا من کی مرخص می شم ؟
-هر وقت به طور کل ، عرزائیل بی خیالت شد .
-خسته شدم .
-اِ ، نه بابا خانم شما یه روزه به هوش اومدی ، ده روزش خواب بودی .
-اینجا اصلا زمان نمی گذره .
-حق با توئه . اونم واسه آدمی مثل تو که یه دقیقه یه جا بند نمی شه .
-خوب من دیگه باید برم . نیم ساعت پرستار مخصوصت رو می فرستم ، واسه تزریق و دادن دارو .
-پرستار مخصوص من ، یا مخصوص تو
خندید .
-راستی مسعود خان و شراره خانوم کجان ؟این چند روزه زیارتشون نکردم .
نیم نگاهی به پدرام که کنار پنجره ایستاد بود ودست هایش رو روی سینه اش قلاب کرده بود و به ما نگاه می کرد ، انداختم و گفتم :
-آقا مسعود که وقتی شنید تصادف کردم ، پس افتاد و هنوز حالش جا نیومده ، شراره جون هم بس که رفته و اومده پاشنه کفشش در اومده و الانم پاهاشو گذاشته تو آب گرم و ماساژ می ده ، نه دایی پدرام ؟
سرش رو با تاسف تکون داد .
داریوش خندید و گفت :
-چیه مهندس ؟ ارتقاء درجه گرفتید و دایی شدید ؟
-پریا خانوم به من لطف دارن .
همون موقع داریوش رو ،پیج کردن .
-خوب من دیگه باید برم ، بازم بهت سر می زنم . فعلا خداحافظ .
بعد رو به پدرام گفت :
-با اجازه پدرام خان .
پدرام فقط سرش رو تکون دادو من بازم به نفرت اون از داریوش پی بردم .
داریوش رفت و پشت سرش پرستار ، در حالی که چرخ دستی محتوی دارو رو با خودش می کشید ، وارد اتاق شد .
-سلا بر مسافر بهشت .
خندیدم :
-سلام .
رسید کنارم و دستشو گذاشت رو دستم .
-حالت چطوره ؟ سردردت خوب شد؟
-اره بهتره ممنون .
رو کرد به پدرام و گفت :
-می شه چند لحظه بیرون باشید .
-بله حتما
نیم نگاهی به من انداخت و بیرون رفت .
-لطف کنید درو ببندید .
بدون هیچ حرفی درو پشت سرش بست .
-خوب خانوم ، آماده شو یه ترزیق داری .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت سی و یکم »
تو هنوز بیداری پریا ؟
سرم رو به طرف در چرخوندم .
-خوابم نمی برد .
-دوست داری با هم حرف بزنیم .
-مزاحمت نمی شم ؟
-نه من دیگه کارم تموم شده .
اومد تو و کنار تختم نشست .
-چیه ، چرا اینقدر تو خودتی ؟
-دلم گرفته .
-فدای دل مهربونت . واسه چی باید بگیره .
لحن مهربون و بی ریاش به دلم نشست .
-دلم هوای مامانم رو کرده . هوای نوازش هاش ، مهربونی هاش و محبت هاش ...
-می دونم و درکت می کنم . از داریوش درباره خانواده ات شنیدم .
-هیچ کس نمی فهمه من چی کشیدم ، چون نه درد بی مادری رو مثل من لمس کرده نه بی مهری پدر رو .
-اگه تو مادری داشتی و وقتی چشم باز کردی کنارت بوده و مادر صداش می کردی و اگه پدری بوده که فقط اسم و سایه اش بالای سرت بوده ، من هیچ کدوم رو نداشتم . نه مادری که مادر خطابش کنم و نه پدری که فقط سایه اش رو زندگیم باشه ، حتی اگه بی مهرترین پدر دنیا بود .
-فقط می تونم بگم متاسفم . می دونی من پدر ومادر ندارم .
-فکرت اشتباست پریا . ما بچه پرورشگاهی ها همیشه حسرت وجود پدر ومادر یا حتی یکیشون رو می خوردیم ، تا شاید این خلا زندگی مون رو پر کنن . اما انگار قسمت ما فقط بی کسی و تنهایی بوده .
-متاسفم ...راستی اسمت رو بهم نگفتی .
-مهربان .
-چه اسم قشنگی .
-درست مثل اسم تو .
-ما دردهای مشترک داریم ، پس می تونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم . من کی مرخص می شم ؟
-هر وقت دکترت اجازه بده .
-اگه به داریوش باشه ، حالا حالا ها منو اینجا نگه می داره .
-خیلی دوستش داری ؟
-آره خیلی .
آه حسرت باری کشید و گفت :
- چه جوری با هم آشنا شدید ؟
-ما از بچگی با هم بزرگ شدیم . داریوش بهترین دوست منه .
-اونم دوست داره ؟ یعنی ... یعنی این احساس متقابل ؟
حس کردم مهربان ، حسی فراتر از یه همکار به داریوش داره ، واسه همین این سوال ها رو از من می پرسه .
خندیدم :
-آره ما از بچگی با هم بودیم ، یعنی تا وقتی مادرم بود ، بعد از اون ارتباطمون تنگ تر شد .
-جرا ؟
-پدرم مخالف بود .
-الان چی ؟ چه جوری همدیگه رو می بینید ؟
-توی مهمونی و عروسی و گاهی هم که گذرم به بیمارستان می افته ، مثل الان .
-همین .
-آره ، گاهی خیلی دلم براش تنگ می شه ، می دونی من و داریوش همیشه همه حرفامون رو به هم می زدیم ، درست مثل یه خواهر و برادر واقعی . داریوش برادری که هیچ وقت نداشتم .
-برادر ؟
-آره ، فقط برادر ، نه بیشتر از اون .
نفس راحتی کشید و لبخندی به روم پاشید . از فرصت استفاده کردم و پرسیدم :
-خیلی دوستش داری ؟
با خجالت سرش رو پایین انداخت و شرمی زیبا چهره هاش رو رنگین کرد .
-چرا خجالت می کشی ؟
خندید .
-پس دوستش داری ؟ اون چی ؟ اونم دوست داره ؟
شونه هاشو بالا انداخت :
-نمی دونم .
زیر لب نالیدم :
-درست مثل من .
-راستی الان داییت زنگ زده بود .
-داییم ؟
-آره می خواست حالت رو بپرسه ، خیلی نگرانته ، دایی خوبی داری ، انگار که خیلی دوست داره ؟
-آره دایی خوبیه ؟
-مادرت همین یه برادر رو داشت؟
-اون دایی من نیست مهربان ، یعنی برادر شراره ست ، زن بابام .
-واقعا ؟
-آره من هیچ وقت مزه داشتن دایی و خاله رو نچشیدم .
چشمکی زد و گفت :
-خوب چرا بهش می گی دایی ؟
-واسه اینکه اذیتش کنم .
-گناه داره ، می دونی چقدر نگرانته .
شونه هامو بالاانداختم :
-مهم نیست ، حقشه .
دستم رو گرفت و گفت :
-تو دوستش نداری ؟
نگاه ابریم رو به صورتش دوختم ، ولی حرفی نزدم .
-باشه ، نگو . من نمی خواستم ناراحتت کنم .
-غم با زندگی من عجین شده .
چند ضربه به در خورد . هر دو با هم سرمون رو به سمت در برگردوندیم . داریوش سرش رو از لای در آورد تو اتاق .
-اجازه هست ؟
مهربان از جاش بلند شد و با لبخند ازش دعوت کرد بیاد داخل .
-بله دکتر بفرمائید
اومد تو و درو پشت سرش بست .
-بسه دیگه مهربان خانم ، خارج ساعت کاری مون نه من دکترم و نه شما پرستار .شرمی گذرا از چهره مهربان عبور کرد ، لبخندی نمکین به لب آورد و گفت :
-من و پریا داشتیم با هم صحبت می کردیم .
-مزاحم که نیستم .
-نه خواهش می کنم ، من دیگه داشتم می رفتم .
کنار هم ایستاده بودن و صحبت می کردن ، چیزی از حرفاشون نفهمیدم ، فقط نگاشون می کردم . به این فکر کردم که چقدر به هم می آن . مهربان با اون صورت سفید و چشمای عسلی و موهای روشن وابروهای کشیده ، روی هم رفته چهره دل نشینی داشت .
با خداحافظی مهربان به خودم اومدم و با لبخند بدرقه اش کردم . وقتی پشت سرش درو بست ، داریوش روی صندلی کنارم نشست و گفت :
-خوب چه خبر ؟
-هیچ ، فقط دل تنگی ! داشتی می رفتی خونه ؟
-آره دیگه ، کارم تموم شده ، قبل از رفتن یه سر بهت بزنم ، ببینم هنوز زنده ای یا نه !
- آره ، من تورو کفن نکنم ، به عزرائیل بله نمی گم .
غش غش خندید :
-اِ ، پس چرا پریدی جلوی ماشین
-گفتم که دلم برای تو تنگ شده بود .
-خوب لازم نبود از سر دلتنگی خودکشی کنی ، یه زنگ می زدی می اومدم دیدنت .
حرفی نزدم . فکرم عجیب مشغول مهربان بود .
-از بابات چه خبر ؟
شونه هاوم بی تفاوت انداختم بالا :
-نمی دونم .
-چرا اون شب بدون خداحافظی رفتی ؟
-کی ؟
-شب عروسی رو می گم .
-آهان . راستش فرصت نشد خداحافظی کنم .
-عجب زهر چشمی از پسر رفیعی گرفتی .
بایاد آوری اون شب ، نادخودآگاه چهره ام در هم رفت .
-آره ، فرداش هم اقا مسعود خوب زهر چشمی ازم گرفت .
-واقعا ؟
-پس چی ؟
-متاسفم ... که هنوز زنده ای .
با مشت کوبیدم رو بازوش .
-لعنتی .
خندید ولی دوباره جدی شد و گفت :
-پری ؟ چرا نمی شینی باهاش حرف بزنی ؟
-جوک می گی ، داریوش ؟
-نه جدی می گم ، بنشین باهاش حرف بزن . جنگ اول به از صلح آخر . یه شب بشین و سنگاتو باهاش وا بکن .
-ما توی یه قرارداد نانوشته ، تصمیم گرفتیم کاری به کار هم نداشته باشیم .
-میل خودته ، ولی نذار زندگیت این طوری توی لجبازی و خودخواهی دیگران هدر بره . زندگی فقط امروز نیست ، فردایی هم هست که همین امروز اونو می سازه .پس سعی کن بهترین فردا واسه خودت بسازی .
-تو چی داریوش ؟ تو چه فکری واسه فردا داری ؟
-نمی دونم ، هنوز تصمیم نگرفتم .
-چرا ؟به نظر من دختر خوبیه ؟
-کی ؟
-مهربان دیگه ؟
-حرفی بهت زده .
سرم رو به دوطرف حرکت دادم .
-نه ، ولی می شه از رفتارش خوند .
-باید فکر کنم .
-فکر کردن نداره .
-چرا نداره ، ماهیچی از همدیگه نمی دونیم .
-به مرور زمان این فاصله ها برداشته می شه ، سعی کن بهش نزدیک بشی .
-حالا تا فردا بیاد ، ببینم خدا چی برامون می خواد .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت سی و دوم »
آهسته از پله ها پایین اومدم . گذر زمان وضعیت جسمایم رو بهبود بخشیده بود ، ولی روح زخمی و زنج دیده ام همچنان در جستجوی یه کشتی نجات خودش رو به این سو و اون سو می زد ، تا بلکه از دریای ناامیدی راه نجاتی پیدا کنه .
یک هفته بود که از بیمارستان مرخص شده بودم و به لطف مراقبت های مهربان و داریوش و حضور گاه و بی گاه پدرام ، سلامتیم رو به دست آورده بودم . خونه همیشه حضور گرم سارا و پرام خالی بود ؛ سارا می رفت مهد و پدرام هم اکثر اوقات وقتش رو بیرون از خونه سپری می کرد . کارای شرکت کمتر شده بود ، چون هم اوایل سال بود و هم بابا مسافرت بود .
ولی من اکثر اوقات توی خونه تنها بودم و باید توی این سکوت زجرآور ساعت های تنهایی رو طی می کردم ، تا سارا از راه برسه و با خنده هاش رگهای غم رو از دلم پاک کنه .
گاهی با خودم فکر می کردم :«اگه اون نبود تا با دست های کوچکش گرمی رو به تن خسته ام بر گردونه ، من چه جوری عبور زجر آور این لحظه ها رو تحمل می کردم »
اون روز هم وقتم رو با درست کردن کیک شکلاتی که می دونستم سارا و بیشتر از اون پدرام دوست داره ، پر کردم . اونقدر غرق کارم بودم ، که متوجه ورود اونها نشدم ؛
فقط شنیدن سلام بلند و کش دارشون با وحشت از جا پریدم .
-وای خدای من .
-نترس خاله ماییم.
نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار دستم رو روی قلبم گذاشتم . پدرام سارا رو گذاشت رو زمین و با چند قدم بلند خودشو به من رسوند .
-حالت خوبه ؟خیلی ترسیدی ؟
بعد با دستپاچگی یه لیوان پر از آب کرد و گرفت جلوم :
-بیابخور تا حالت جا بیاد ، من اصلا قصد ترسوندت رو نداشتم .
-منم متوجه اومدنتون نشدم ، فکر نمی کردم امروز اینقدر زود بیایی .
-ما زود نیومدیم ، ساعت پنج دیگه ، می خوای بریم یه دوسا عت دیگه بر گردیم ؟
با تعجب به ساعت نگاه کردم :
-اونقدر گرم کارم بودم ، که متوجه نشدم .
-چه کار می کردی ؟
در فر رو باز کردم و همون طور که قالب کیک رو بیرون می کشیدم ، گفتم :
-براتون کیک پختم .
مثل بچه ها دستاشو به هم کوبید .
-لابد شکلاتی هم هست .
-آره ، چون می دونستم سارا دوست داره .
خندید :
-خوب بچه ام به باباش رفته ...
صدای زنگ در ، توی سکوت سالن پیچید . با گفتن من در و باز می کنم . از آشپزخونه بیرون رفت ، تا آیفونو جواب بده . کیکی رو از قالب بیرون آوردم و برای آوردن شیر ، در یخچال روباز کردم . سارا با لحن کودکانه اش گفت :
-خاله دستامو می شوری ؟
شیشه شیر رو روی میز گذاشتم و دست هامو واسه در آغوش کشیدنش از هم باز کردم .
-بیا عسل خاله .
پدرام متفکر وارد آشپزخانه شد .در حالی که دست های سارا رو زیر آب می گرفتم پرسیدم :
-کی بود ؟
با طعنه گفت :
-براتون مهمون اومده ؟
-واسه من ؟
-بله ، داریوش خان تشریف آوردن .
لبخندی صورتم رو پر کرد .
-راس می گید ؟
-بله بفرمائید استقبال .
با عجله از آشپزخانه بیرون رفتم ، می دونستم این رفتار چقدر آزارش می ده . در سالن رو باز کردم ، ولی با دیدن مریم کنار داریوش قدم بر می داشت ، لبخند رو لبم ماسید . زیر لب غریدم :«این دیگه اینجا چی می خواد »
-سلام ستاره خانوم .
-سلام داریوش ، سلام مریم جون .
-سلام پریا جون ، خوبی ؟
جلو اومد و صورتم رو بوسید .
-خوشحالم که سالمی ، خیلی نگرانت بودم .
تو دلم گفتم :«آره ، معلومه بس که اومدی بیمارستان دیدنم »
لبخندی زورکی پاشیدم رو صورتش و گفتم :
-لطف داری ، بفرمائید .
از جلوی در کنار رفتم و اجازه دادم وارد سالن بشن . داریوش آهسته پرسید:
-تنهایی ؟
-نه ، تو آشپزخونه ان !
-مسعود خان برگشتن !
-نه ، من و پدرام و سارائیم .
سارا و پدرام جلوی در آشپزخانه ایستاده بودن ، مریم چاپلوسانه جلو دوید و سارا رو بغل کرد :
-سلام عزیزم ، خوبی ؟سلام آقا پدرام ، حالتون خوبه ؟
-سلام از ماست خانوم ، خیلی خوش آمدید .
واسه اولین بار بود که مریم روبا مقنعه و مانتوی بلند و گشاد می دیدم . می دونستم برای جلب توجه پدرام این طور لباس پوشیده ، اون مارلک تر از این حرفا بود .
سارا دستانش رو به طرفم دراز کرد .
-خاله پریا ، می خوام بیام پیش تو .
مریم با پرورویی دست های سارا رو جمع کرد ومحکم تر به خودش فشرد .
-کجا عزیزم ، بیا بریم تعریف کن چه کار می کنی ؟
و سارا رو با خودش برد و کنار داریوش و پدرام نشست ،رفتم تو آشپزخانه و کیک رو برش دادم و به تعداد توی لیوان شیر ریختم و برگشتم تو سالن .
-بیا بنشین پریا خانوم ، ما زیاد مزاحم نمی شم .
پدرام جواب داریوش داد :
-چه زحمتی داریوش خان ، حیف دست پخت پریا خانوم رو نخوری .
سینی روی میز گذاشتم و رو به رو شون نشستم . پدرام بلند شد و شروع به تعارف کرد .
-چه عجب ، این طرف ها ؟
-داشتیم رد می شدیم ، گفتیم سراغ تورو هم بگیریم ، مریم می خواست ببینتت .
به خودم گفتم : « آره جون عمه ات ، مریم می خواست منو ببینه یا پدرام رو »
-کجا به سلامتی !
-داریم می ریم شمال .
پدرام کنارش نشست و گفت :
-جدی !
-آره ، یه چند روزی از بیمارستان مرخصی گرفتم ، یه سر بریم شمال ببینیم آب وهوا چه جوریه .
بی اختیار اه کشیدم و گفتم :
-خوش به حالتون .
مریم بی مقدمه پرید و سط و گفت :
-چه خبر آقا پدرام ، همه چی روبه راهه؟
بدون اینکه نگاش کنه گفت :
-ای ، شکر خدا بد نیست .
داریوش رو به من پرسید :
-تو هم بیا پریا ، خوش می گذره
نگاهم بی اختیار نشست روی صورت پدرام .
-ممنون خوش بگذره .
از ته دل آرزوم بود که منم می تونستم برای لحظه ای از این خونه بیرون برم ، خونه ای که با همه وسعتش برام تنگ بود ، مثل قفس !
بی اراده آه کشیدم و از جابلند شدم .
-می رم میوه بیارم .
هیچ کس چیزی نگفت ، فقط صدای خش دار مریم بود که با سارا حرف می زد .میوه ها رو از تو یخچال بیرون اوردم و مشغول چیدن توی ظرف مخصوصش بودم ، که حضور کسی رو کنارم حس کردم .
سرم رو بر گردوندم ، پدرام کنار در ایستاده بود و نگام می کرد .
-حالت خوبه ؟
آخرین خیار رو روی میو ها گذاشتم و گفتم :
-خوبم .
و بعد ظرف میوه رو برداشتم . یه قدم جلو اومد و درست رو به روم ایستاد و دستاشو واسه گرفتن ظرف بلند کرد .
-پریا ؟
صداش دلم رو لرزوند . ظرف رو توی دستاش گذاشتم و دستم رو پس کشیدم ، ترسیدم لرزش دستام رازم رو از سینه بیرون بریزه دوباره صدام زد :
-پریا ؟! دوست داری ما هم باهاشون بریم ؟
نگاه بی قرارم روی صورتش نشست .
-دلت می خواد بریم ؟
بی اختیار لبخند زدم و لب های اونم به لبخندی از هم باز شد .
- پس الان با داریوش صحبت می کنم . موافقی ؟
چشمامو رو هم گذاشتم . وقتی بازشون کردم ، دیگه اونجا نبود ، مثل یه سایه از کنارم عبور کرده بود .
-الو مهربان ، سلام
-سلام پریا ! حالت خوبه ؟
-خوبم ، تو خوبی ؟
-صدای تورو شنیدم بهتر شدم ، چه عجب یاد من کردی !
بی مقدمه گفتم :
-مهربان می آی بریم شمال ؟
خندید .
-آدم قحط بود که یاد من افتادی .
-نه ، جدی می گم ، می یای بریم .
-با کی ؟
-من و پدرام و سارا و دو نفر دیگه .
-خوب اون دو نفر کی هستند ؟
-غریبه نیستن ، می خوام برات سورپرایز بشه . خوب می آی دیگه ؟
-ولی آخه بیمارستان چی ؟ اونو چی کار کنم ؟
-بهونه نیار مهربان ، می دونم یه هفته مرخصی داری .
-بازم جاسوسی من کردن ! راست بگو ببینم کی بهت گفته ؟
-کسی حرف نزده .
-پس از کجا فهمیدی ؟
-ول کن بابا ، زنگ زدم بیمارستان ، حالا می آی ؟
-نمی خوام مزاحم بشم .
-مزاحم چیه ، تو جای کسی رو تنگ نمی کنی .
-با آقا پدرام صحبت کردی ؟
-آره ، اون حرف نداره ، حالا می آی ؟
-باشه ، من حرفی ندارم ، ولی بازم می گم نمی خوام مزاحم ...
حرفش روقطع کردم :
-ساعت نه شب می بینمت ، آماده باش می آییم دنبالت ، فعلا خداحافظ .
فرصت خداحافظی یا عذر و بهونه رو بهش ندادم و سریع گوشی رو قطع کردم .
-کی بود پریا ؟
به نگاه منتظرپدرام لبخند زدم .
-مهربان ، اونم باهامون می آد .
-از نظر من که موردی نداره ، تو هم هر کی رو دوست داری بیار ، حالا برو لوازمت رو جمع کن .
از کنار تلفن بلند شدم و چشمی گفتم و با عجله از پله ها بالا رفتم . این سفر فرصت خوبی بود تا مهربان و داریوش رو به هم نزدیک کنم . می دونستم سفر خوبی میشه ، بعد از سال ها داشتم می رفتم سفر ، اونم شمال . فقط حضور مریم به دلم خش می انداخت .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت سی و سوم »
قرار بود ساعت نه بریم دنبال مهربان بعد از اونجا بریم دنبال داریوش و مریم و با یه ماشین حرکت کنیم . اصرار من مبنی براینکه حرکت ر وبذاریم برای فردا صبح ، سودی نبخشید . پدرام و داریوش با گفتن رانندگی تو شب لذت بخشه ، به حرفم ترتیب اثر ندادن . راس ساعت نه جلوی در خونه مهربان بودیم . توی ماشین منتظرش نشسته بودیم و سارا مرتب خمیازه می گشید .
پدرام پرسید :
-میشه یه سوال بپرسم ؟
-بفرمائید
-واسه چی برای اومدن مهربان اصرار می کردی ؟
-می خوام توی این سفر این دونفر به هم نزدیک کنم . منظورم داریوش مهربانه .دستش رو به فرمون تکیه داد و ستون بدنش کرد .
-ولی من فکر می کردم تو و داریوش...
-شما همیشه در مورد من اشتباه فکر می کنید . داریوش برای من یه دوست ، یه برادر و ...
حضور مهربان بحثمون رو خاتمه داد .جلوی در خونه داریوش اینا از ماشین پیاده شدم . هنوز در نزده بودم که در باز شد و مریم و داریوش ساک به دست از خونه بیرون اومدن .
-سلام بچه ها .
-سلام .
داریوش درو پشت سرش بست و گفت :
-خوب بریم
-چرا درو بستی ؟می خواستم حال خاله رو بپرسم .
-خونه نیستن ، رفتن مهمونی .
پدرام پیاده شد و امود طرف داریوش و باهاش دست داد.
-خوب بریم ؟
-می ریم داریوش ، چقدر عجله داری ؟
-یعنی تو عجله نداری ؟
-نه ، من اول می خوام با یه نفر آشنا بشین .
سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت :
- دختره ؟
-بله .
-خوشگله ؟
-بله
- می شناسمش ؟
-مگه بیست سوالیه ، الان می بینیش .
بعد در ماشین رو باز کردم .
-بیا پایین .
مهربان در مقابل چهره حیرت زده داریوش از ماشین پیاده شد .
ایشون مهربان حسینی ، آقا داریوش و پدرام خان که معرف حضور هستن ،ایشونم خواهرشون مریم خانوم .
مریم جلو اومد و با بوسیدن صورت مهربان ، بهش خوش امد گفت . مهربان نگاه قدر شناسانه ای بهم کرد ، ولی هیچی نگفت .
کنار کشیدم تا داریوش جلو بنشینه ، ولی مریم پیش دستی کرد و با پرورویی نشست روی صندلی جلو و سارا رو بغل گرفت . داریوش با افسوس سر تکون داد و ساک هاشون رو گذاشت صندوق عقب ماشین . بدون اینکه به پدرام نگاه کنم ، که متوجه حال خرابم بشه ، سوار شدم و بعد مهربان و داریوش هم کنارم نشستن . پدرام با چند لحظه تاخیر سوار شد و با بسم ا.. ماشین روشن کرد .
-آقا پدرام می شه این نوار رو بذارید ، من این نوار رو خیلی دوست دارم .
-آقا پدرام ، بفرمائید میوه .
-چای بریزم ؟
-چیپس بزارم دهنتون ؟ این بسته ها رو امتحان کنید خوشمزه است .
چشما مو بستم تا حرکات سبک مریم ، اعصابمو به هم نریزه . داریوش و ممهربان جدا از این جو آهسته با هم صحبت می کردن .
سارا خودش رو کشید عقب .
-خاله پریا ، من بیام بغل تو .
دستام رو باز کردم و گفتم :
-بیا عزیزم
خودش رو انداخت تو بغلم و لحظاتی بعد به خواب رفت .
نگام ر به سیاهی شب دوختم و زمزمه کردم :
-جاده چالوس قشنگی و زیبائیش فقط مال روزه ، نه شب .
-حق با شماست .
پدرام با این حرف می خواست بگه ، که تمام حواسش پیش منه . نه پرحرفی های مریم .
نگام رو به سمت آینه چرخوندم ، جایی که دو تا چشم انتظارم رو می کشید . بازم دلم لرزید ، چقدر به اون نگاه مهربون احتیاج داشتم .
نگاهم رو دزدیدم ، حس مردم تاب اون نگاه رو ندارم ، اگه بازم نگاش می کردم ، اختیار از دست می دادم و دستهام رو دور گردنش حلقه می کردم و بهش می گفتم ، چقدر محتاج اونم و چقدر دوستش دارم .
با توقف ماشین به خودم آومدم .
-اتفاقی افتاد ؟
-نه ، فقط نگه داشتم تا جاتون رو با مریم خانوم عوض کنی . شما که خال خوابیدن ندارید ، ولی ایشون خوابشون می آد و اینجا راحت نیستن .
مریم خمیازه ای کشید و گفت :
نه ، من راحتم .
پدرام بی توجه به حرف اون ، از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد و سارا رو که مست خواب بود ، از آغوشم جدا کرد .
حس کردم چقدر جابه جایی نیاز داشتم ، دست و پام به طور محسوسی خواب رفته بود . آهسته از ماشین بیرون خزیدم ، مریم هم با بی میلی از ماشین بیرون اومد . کاملا مشخص بود که غافلگیر شده، وگرنه هیچ علاقه ای به این جا به جایی نداشت و داخل ماشین نشست و با خشم درو بست . داریوش و مهربان هم از خواب پریدن . جای مریم نشستم و پدرام آهسته سارا رو در آغوشم گذاشت و بعد نگاه مهربونش رو به صورتم دوخت .
-راحتی ؟
بدون اینکه نگاش کنم زمزمه کردم :
-بله ممنون
صدای داریوش ، نگاهش رو از صورتم جدا کرد .
-پدرام جان ، می خوای من بنشینم .
-نه ممنون ، هنوز می تونم بنشینم خوابم نگرفته .
-خسته نشدی ؟
نگاهش رو به صورتم دوخت :
-نه تازه می خوام انرژی بگیرم
دلم مالامال از امید شد ، چقدر امشب حرفاش دو پهلو بود .
بی اختیار لبخند زدم .اونم لبخندی به روم پاشید و آهسته درو بست و ماشین دور زد و کنارم قرار گرفت . زمان زیادی نگذشت که دوباره داریوش خواب رفت .
برگشتم و به چشم های خمار مهربان لبخند زدم :
-بد خواب شدی ؟
-طول می کشه تا دوباره خوابم ببره .
-می خوای ضبط رو خاموش کنم ؟
-نه برام فرقی نمی کنه ، روشن باشه بهتره ، شما هم خوابتون نمی گیره .
نگام رو چرخوندم طرف مریم ، با نفرت صورتش رو برگردوند و چشماشو بست . متعجب از این حرکتش روم رو برگردوندم و به مقابل خیره شدم .
سارا به نرمی در آغوشم فرو رفته بود . موهاشو از روپیشونیش کنار زدم و خم شدم و بوسه ای رو پیشونیش گذاشتم .
پدرام متوجه این حرکتم شد . با دست راست آروم موهای دخترش رو نوازش کرد و بعد صدای ضبط رو کمتر کرد .
-می تونی برام چایی بریزی ؟
-بله
با دست آزادم لیوان رو به طرفش گرفتم :
-لطف کنید اینو نگه دارید .
لیوانو از دستم گرفت و نگه داشت جلوم فلاسک چای رو از جلوی پام برداشتم و لیوانش رو پر از چای کردم .
-کافیه خانومی ، بیشتر از این پرش نکن .
در حالی که لحن کلامش هیجانی وصف ناپذیر به دلم پاشیده بود ، گفتم :
-براتون خوبه ، جلوی خواب آلودگی تون رو می گیره .
خندید :
-پس فقط به خاطر خودته ، نه !
-خوب آره ، خوابتون ببره و اتفاقی بیفته ، به ضرر خودتم تموم می شه .
-مطمئن باش به خاطر تو هم شده ، چشام سنگین نمی شه .
-امیدوارم
-پس حرف بزن ونذار خوابم بگیره .
-فکر نمی کنم من و شما حرف مشترکی برای گفتن داشته باشیم .
-چرا اینطور فکر می کنی ؟
-مگه غیر از اینه؟تو ذهن شما پراز سوءتفاهم نسبت به منه و هر حرف و حرکت من باعث می شه شما فکرای منفی در موردم بکنید .
-بهم حق بده .
-من به شما هیچ حقی نمی دم .شما حق ندارید در مورد من فکرای بد کنید .
-باشه آروم تر ، چرا عصبانی می شی ؟
-دست خودم نیست . اتفاق های گذشته آزارم می ده .
سارا رو روی دستم جا به جا کردم . کتش رو از کنار دستش برداشت و گرفت طرف من .
-اینو بذار زیر سرش و دستتو بیرون بیار .
حرفش رو اطاعت کردم و کاری که گفته بود . انجام دادم . دستم رو از زیر سر سارا بیرون کشیدم و به جاش کتش رو گذاشتم .
-چروک می شه .
-مهم نیست ، اونجوری دست تو خسته می شه .
-ممنون
خودم رو کشیدم کنار پنجره و سرم رو به شیشه تکیه دادم . سارا حرکتی به بدنش داد. موهاشو نوازش کردم ، می دونستم چقدراز این کار خوشش می آد .
سرم به شیشه تکیه داده بودم و زیر لب همراه خواننده زمزمه می کردم ، که صداش دنیای ذهنم رو به هم ریخت .
-به چی فکر می کنی ؟
-به همه چی و به هیچ چیز .
به نرمی خندید
-چطوری به همه چی فکر می کنی و به هیچ چی فکر نمی کنی ؟
- چشمام رو که می بندم ،دلم می خواد به هیچ چی فکر نکنم ، ولی همه چیز خودش یه ذهنم هجوم می آره . می خوام تنهایی و بی کسیم رو فراموش کنم . ولی تنهایی جلوتر از من حرکت می کنه ، درست مثل قصه غصه هام تمومی نداره
-چرا تو فکر می کنی تنها و بی کسی . اگه تو این جوری می گی پس من چی باید بگم ؟ سارا چی ؟
-شما همدیگه رو دارید .
-شما هم پدرت رو داری و اگه بخوای قبول کنی شراره رو .
آهسته خندیدم . سرش رو لحظه ای به سمتم چرخوند .
-می خندی ؟ کجای حرفم خنده داربود ؟
-هیچی فراموش کنید چایی تون یخ کرد . عوضش کنم ؟
لیوانش رو برداشت و گفت :
-خوبه ممنون . می شه قند بهم بدی ؟
یه قند به طرفش گرفتم . به جای اینکه دستش رو بالا بیاره ، دهنش رو باز کرد . قند رو توی دهانش گذاشتم .
-ممنون
جرعه ای از چاییش رو خورد ودوباره گفت :
-اگه خوابت می آد ملاحظه منو نکن ،نمی خواد به خاطر من بیدار بمونی .
- نه ممنون ، خوابم نمی آد .
-می ترسی ؟
-از چی باید بترسم ؟
-که خوابم ببره
-نه چون بهتون ایمان دارم .
-جالبه
-شما چی خسته نیستید ؟
-من نه ، رانندگی رو دوست دارم.
-کاش منم رانندگی بلد بودم ، اون وقت جامو باهتون عوض می کردم .
-اون وقت تو فکر می کنی ، من همچین کاری می کردم ؟
-میل خودتونه ، من فقط دوست داشتم بهتون کمک می کردم . اینم فقط در حد یه آرزو بود .
-خوب اون جوری به جای شمال ایران ، از شمال بهشت سر در می اوردیم .
با بدجنسی گفتم :
-بهشت یا جهنم ! از کجا می دونید بهشتی هستید یا جهنمی ؟
-به من شک داری یا به خودت ؟
-اگه بهشت و جهنمی در کار باشه ، جای من ته جهنمه .
-ولی من اینجوری فکرنمی کنم . من توی چهره تو خیلی وقته اثری از گناه نمی بینم
-اونم مدیون شمام . اگه حضور شما نبود ، نمی دونم الان کجا بودم ؟ شاید تا گردن توی لجن فرو رفته بودم .
-من نه نصیحت کردم نه راهنمایی ، این خودت بودی که راهتو پیدا کردی .
زمزمه کردم :
-اگه تو نبودی ...
-چیزی گفتی ؟
-نه ! نه ! با شما نبودم .
چشمام رو بستم و پیش خودم تصور کردم ، که فقط من و اون توی ماشینیم . بدون حضور مریم یا مزاحمی ، توی جاده ای پیش رویم که انتهاش به بهشت ختم می شه .
به بهشت زندگیم . به دنیایی که من و اون می تونیم کنار هم بسازیم .
با توقف ماشین از رویای شیرینی که می رفتم توش غرق بشم ، بیرون اومدم .
-چی شد ! رسیدیم
خندید :
-خیلی عجله داری ! تازه سه ساعته که راه افتادیم . هنوز سه ساعت دیگه داریم ، شاید هم بیشتر . یه جورایی خوابم گرفته ، می خوام جامو با داریوش عوض کنم .
داریوش خمیازه ای کشید و گفت :
-من بیدارم . الان یه آب به صورتم می زنم و حالم جا می آد . تو هم یه ساعتی بخواب خستگیت در می ره .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت سی وچهارم »
پدرام ترمز دستی رو کشید و از ماشین بیرون رفت . درو باز کردم تا جامو با مهربان عوض کنم . مریم حرکتی به خودش دادو کمی خودش رو جا به جا کرد . کت پدرام رو پیچیدم دور سارا تاباد خنکی که می وزید ، اذیتش نکنه و از ماشین بیرون رفتم . مهربان با لبخند نگام کرد .
-خیلی خوابت می آد ؟چشمات خسته ست .
خمیازه ام رو فرو دادم و اشک رو مهمون چشام کردم .
-عوضش تو خوب خوابیدی ، سر به شانه یار ...
نیشگونی از بازوم گرفت :
-شیطون
بعد در عقب رو کامل باز کرد . با تشکری کوتاه نشستم ، پدرام اومد کنارم و خم شد و سرش رو گرفت طرفم :
-چیزی احتیاج نداری ؟ گرسنه ات نیست ؟
-نه ممنون .
خودم رو کنار کشیدم و اجازه دادم کنارم بنشینه ، اولین بار بود که این طور اونو به خودم نزدیک حس می کردم .
سرش رو به عقب صندلی تکیه داد .
-دیگه داشت خوابم می برد .
-چیزی احتیاج ندارید .
-چرا فقط خواب .
داریوش با لبخند و انرژی نشست پشت فرمون .
-خوب خانمها و آقایان ، کمربند ها رو ببنید می خوایم پرواز کنیم .
-جان داریوش آروم برو ، نذار این خواب ، خواب آخرمون باشه .
-چشم پدرام خان چشم .
و بعد کمر بندش رو بست و ماشین روشن کرد .
سارا روی پام جا به جا کردم و پامو حرکت دادم . بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت :
-خسته شدی ؟
-نه ! جای پام بد بود .
کمی خودش رو جمع کرد .
-راحتی ؟ می خوای سارا رو بذار روی پای من .
اطاعت کردم و کاری که گفته بود رو انجام دادم .
دیگه چیزی نگفت و لحظاتی بعد صدای آهسته نفس هاش ، نشون داد که خوابیده . منم به تبعیت از اون سرو رو به عقب تکیه دادم و چشمام ر وبستم و با عطر اون وصدای نفس هاش ، خواب رو به خونه چشمام دعوت کردم .
با حس سنگینی جسمی روی شونه ام از خواب بیدار شدم ، ولی چشمام رو باز نکردم . اول تشخیص موقعیت برام سخت بود ، ولی بعد صدای آهسته داریوش و حرکت ماشین همه چی رو به خاطرم آورد .
-سردتون شد ؟ واسه اینکه خوابم نگیره شیشه رو پایین کشیدم .
-من که سردم نیست ، روی پریا هم پالتو انداختم .
چه احساس خوبی داشتم ، کنارش بودم و کاملا مرکز توجهش . سرم روی شونه اش بود و با آهنگ صداش و عطر نفس هاش به خواب رفتم . نفهمیدم کی سرم رو به شونه اش تکیه دادم، ولی سعی نکردم تکونش بدم و جای سرم رو عوض کنم . با آهنگ زمزمه مهربان و داریوش که لابه لای موسیقی زیبایی که از ضبط پخش می شد ، گم شده بود ، به خواب رفتم .
آقا پدرام می خوای سر پریا رو از رو شونه ات بردارم.
-نه خوبه ، بذار بخوابه .
-آخه اذیت می شین .
-چه اذیتی چه ناز خوابیده ، حیف نیست بیدارش کنین .
صدای داریوش رو شنیدم که گفت :
-دیگه رسیدیم ، چیزی نمونده
از مریم لجم گرفت :«آخه به تو چه احمق ، تو چرا دخالت بی جا می کنی ، تازه چه خودمونی هم باهاش حرف می زنه ، دختر ترشیده...».
-خوب اینم ویلا
مهربان با خوشحالی گفت :
-وای ، بالاخره رسیدیم .
-خیلی خسته شدی .
-تو بیشتر خسته شدی ، هم تو و هم اقا پدرام .
-عوضش الان تا ظهر می گیریم می خوابیم .
ماشین متوقف شد .
-مریم خانم کلیدارو می دی ؟
دیگه وقتش بود بیدار شم . حرکتی آهسته به خودم دادم و چشامو باز کردم . با حسرت سرم رو از روی شونه اش برداشتم .
-رسیدیم !
-بله خانومی ، رسیدیم
داریوش از تو آینه نگاه کرد :
-خسته نباشی خانوم ، تو چند سال کسر خواب داشتی ؟
-می دونی بعداز چندسال دوباره اومدم مسافرت ؟شمال همیشه بهم آرامش می ده .
مریم دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-آخی بمیرم برای دلت .
خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا حرفی بهش نزنم .
-بیا داریوش ، اینم کلید!
-بدید به من مریم خانوم ، من در باز می کنم .
کلیدها رو گرفت طرف پدرام :
-بفرمائید .
پدرام رفت پایین ومریم هم پشت سرش راهی شد و دوباره حرصم رو در آورد .
***************************************
به پیش روی من تا چشم یاری می کند ، دریاست
در این ساحل که من افتاده ام
خاموش
غمم دریاست ، دلم تنهاست
وجودم بسته ، در زنجیر خونین تعلق هاست .
بلند شدم و توی عرض ساحل شروع به قدم زدن کردم . نم نم بارون چشمام با اشکای آسمون هم نوا شده بود . تن خسته ام رو به دست موج ها سپردم .
-بیا !بیا دریا ! بیا با هم یک بشیم . بیا و اجازه بده موج هایت خستگی رو از تنم بگیرن ، همون جا زانو زدم و نشستم . موج های دریا تنم رو بوسه بارون کرده بودن .سرم رو به آسمون بلند کردم ، قطره های بارون آهسته روی صورتم فرو می افتادن .نه سرمای آب و نه سوز هوا ، هیچ کدام منو از دریا و احساس خوبی که داشتم جدا نکرد .
-پریا ! پریا !
سرم رو به سمت صدا برگردوندم ، پدرام دستش رو به سمتم دراز کرد .
-بلند شو دختر ، مریض می شی .
سرم رو تکون دادم :
-نه سردم نیست . تازه دریا داره وجودم رو تازه می کنه .
کنارم نشست و با خشم آستین بلوزم رو کشید بالا :
-اینجا رو نگاه کن ، ببین هنوز جای سرم ها رو دستت مونده بازم می خوای سر و کارت با بیمارستان و قرص ودارو باشه .
بعد دستم رو کشید و از جا بلندم کرد .
-چرا یه ذره به فکر خودت نیستی ؟
دستم رو گرفته بود و دنبال خودش می کشید :
-اگه می دونستم می خوای این جوری خودکشی کنی ، عمرا می آوردمت اینجا .
توی ساحل ایستاد و کتش رو از تنش بیرون کشید و انداخت رو شونه ام .
-من عاشق دریام .
-برعکس تو ، من از دریا متنفرم . حالا بیا بریم تو ویلا . تو امشب سرما می خوری .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت سی و پنجم »
کنار شومینه ، زیر پتو نشسته بودم و جرعه جرعه چای داغی رو که پدرام به دستم داده بود می خوردم و توی این فکر بودم ،چرا پدرام برعکس من از دریا متنفره ؟
-گرم شدی ؟
نگام رو از فنجان توی دستم جداکردم و گفتم :
-از اول سردم نبود ، شما اصرار داشتی اینجا بنشینم .
مهربان کنارم نشست و دستش رو انداخت دور گردنم
-تمام تنت از سرما یخ زده بود . هوا هنوز اونقدر گرم نشده که بشه رفت تو آب .
-به حرف من که گوش نمی ده ، بلکه حرف شما رو گوش کنه .
-شما یه جوری صحبت می کنید انگار من بچه ام .
-بچه نیستی ولی رفتارت بچه گونه ست ، تو اصلا مراعات حالت رو نمی کنی .
-من هیچیم نیست ، شما اصرار دارید به من تلقین می کنید بیمارم .
-مشکل تو جای دیگه است .
و با دست به سرش اشاره کرد :
-باشه مهربان خانم ، به هم می رسیم .
بعد رو به پدرام پرسیدم :
-سارا کجاست ؟ نمی بینمش .
-با داریوش و مریم خانوم رفتن بیرون .
-گردش ؟
-نه رفتن خرید . دنبال آذوقه
مهربان اینو گفت و فنجان خالی رو به اشپزخانه برد .
پدرام هم بلند شد و پشت به من رو به پنجره ایستاد .پتو رو بیشتر به خودم فشردم و نگاهم روتوفضا حرکت دادم . ویلای قشنگی بود ، وقتی خیلی کوچیک بودم چند بار همراه مامان و خاله سونیا و داریوش اومده بودیم اینجا .
یه سالن بزرگ در طبقه پایین که یه طرفش آشپزخونه و دور تا دورش در و پنجره های شیشه ای بود . یه تراس بزرگ هم جلوی در ورودی با سنگ های مرمرسفید قرار داشت ، که زیر انعکاس خورشید مثل نگین می درخشید . کف سالن هم سرامیک بود که در یه طرف با دو پله از سطح زمین بلند می شد . در یه گوشه یه تلویزیون بزرگ با یه دستگاه ویدئو بود و طرف دیگرش یه پیانو قرار داشت . چیزی که فکر می کردم خیلی بی مصرف وبی استفاده باشه لااقل واسه اون خانواده ، چون داریوش فرصت استفاده از پیانو رو نداشت و مریم استعدادش رو .
پایین سالن یه شومینه بود که نمای قشنگی داشت و جلوه خاصی به سالن می داد .کل ساختمان مبله بود ، با مبله بود ، با مبل های شیک ومیز های شیشه ای ،درست مثل یه خونه شیک و باکلاس ،با پرده ای هم رنگ با مبل ها و تابلو های نفیس و نمی دونم این همه تزئینات و مبلمان و دکور گرون قیمت واسه چی ونجا بود ؟ فقط واسه سالی یه بار !
طبقه بالا هم تا دلت بخواد اتاق خواب بود ،با وسایل و امکانات کامل ، درست مثل پایین .
-مثل اینکه حلال زاده بودن .
نگاهم رو از پله ها جدا کردم و به صورتش دوختم ، نیم رخش طرف من بود .
-اومدن .
پاهام رو روی مبل دراز کردم و خمیازه کش داری کشیدم .
لحظاتی بعد مریم در حالی که سارا رو بغل گرفته بود و پشت سرش داریوش ، با یه بغل خرید وارد سالن شدن . پدرام جلو رفت و دستش رو واسه گرفتن سارا دراز کرد .
-نه می ترسم بیدار بشه ، می برمش بالا .
-زحمتتون می شه ، در ضمن ایراد نداره ، بیدارش کنید غذا بخوره .
-تو راه براش ساندویچ گرفتم ، سیره .
بعد بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای به پدرام بده ، رفت طرف پله ها . مهربان که با شنیدن صدای مریم و داریوش از آشپزخونه بیرون اومده بود ، به کمک داریوش رفت و دستش رو برای گرفتن نایلون ها دراز کرد ولی داریوش از کنارش عبور کرد و بهش اجازه این کار نداد .
-نه خانوم ، شما چرا ؟خودم می برم ، پس من اینجا چی کاره ام !
داریوش ومهربان رفتن آشپزخونه و پدرام هم دنبال مریم از پله ها بالا رفت چشمامو بستم تا فکری که بی اراده از ذهنم گذشت رو ، پشت پلکام مخفی کنم .
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای مهربان به خودم آومدم .
-حالت خوبه پریا ؟
با بی حالی چشمامو باز کردم .
-خوبم .
-نهار حاضره ، بیارم اینجا ؟
از جام بلند شدم :
-نه ممنون ، می آم اونجا .
دوشادوش مهربان وارد آشپزخونه شدم . بقیه دور میز نشسته بودن و منتظر ما بودن پدرام صندلی کنارش اشاره کردو گفت :
-بیا پریا ، بنشین اینجا .
دایوش با لبخند یه چشمک بهم زد .
-آره بیا ، پدرام جا نگه داشته .
لبخندی به چهره همیشه خندانش پاشیدم و نشستم .
-بیا ، بیا که امشب ما چشم بازار رو کور کردیم .
-اتفاقا من غذاهای حاضری رو بیشتر دوست دارم و معده ام بیشتر باهاشون سازگاری داره .
خندید :
-تو برعکس آدمیزادی ، معمولا غذاهای خونگی بیشتر با معده سازگاره ، تا سوسیس و کالباس و پیتزا
-بله ولی در صورتی که همه مثل شما آشپز داشته باشن و هر روز بتونن چلو گوشت و مرغ و جوجه و هزار تا غذا اینا میل کنن . خونه ما که فقط ماهی تابه رنگ تخم مرغو به خودش دیده .
-ببخشید اون دیگه به خاطر بی عرضگی خودته .
-خیلی بی ادبی داریوش .
-دورغ می گم ؟
-خاک تو سر ما کننن که تو دکتر مملکتمونی .
پدرام و مهربان و مریم هر سه نشسته بودن و به بحث ما می خندیدن.
-بله بخند مهربان خانوم ، شما الان باید دفاع کنی .
مریم مثل همیشه دخالت کرد .
-خوب راست می گه پریا جون غذا که خود به خود آماده نمی شه .
-خوب آره مریم جون همه که مثل تو نمی شن . همه می دونن تو چقدر هنرمندی ، ماشاا.. از هر انگشت یه هنر می ریزه .
داریوش پکی زد زیر خنده .
-اگه ماهی تابه شما جزرنگ تخم مرغ چیزی ندیده ، ماهی تابه و آشپزخونه ما تا حالا رنگ مریم رو به خودش ندیده .
پدرام و مهربان شروع کردن به خندیدن و مریم چشم غره ای به داریوش رفت .
داریوش خودش رو جمع و جور کرد .
-بفرمائید غذا یخ کرد .
-از دست تو داریوش .
پدرام سبد نون رو گرفت طرف من .
-بخور پریا ، تو کالباس خیلی دوست داری .
قدرشناسانه نگاش کردم و برشی از نون رو به دست گرفتم .
مریم در حالی که واسه خودش لقمه می گرفت ، گفت :
-سارا هم خیلی کالباس دوست داره .
-اونم از فواید هم نشینی با خالشه .
-خاله اش ؟
-خوب پریا دیگه .
-آه ، بله فراموش کردم بودم که به پری می گه خاله .
-سارا اونقدر که این چند ماهه با پری بوده ، با من نبوده .
-درسته حق باشماست ، ولی به نظر من در آینده توی روحیه اش تاثیر منفی داره .
-به نظر من حضور پریا بهش روحیه داده .
-درسته ولی خاله که واسه بچه مادر نمی شه .
-پریا هیچی کم نمی ذاره .
-قبول من نمی گم پری براش کم نمی ذاره ، ولی مادر بهتر نیازهای بچه اش رو درک می کنه .
داریوش نگاهش رو به صورتم دوخت . انگار درموندگی رو توی نگام دید ، چون سرش رو پایین انداخت و آهسته گفت :
-مریم نهار تو بخور .
مریم بی توجه به حرف داریوش ، رو به پدرام ادامه داد:
-به خصوص اگه بچه دختر هم باشه .
-من حرف شما رو قبول دارم ، می دونم یه دختر قبل از اینکه به پدر احتیاج داشته باشه مادر می خواد ، ولی شرایط باید جور باشه .
-من نمی گم بچه به پدر احتیاج نداره ، دارم می گم پدر و مادر در کنار هم می تونن بهتر بچه شون رو به ثمر برسونن .
-حرف شما متین ، ولی من نمی تونم دست هر کی که سر راهم اومد رو بگیرمو بیارم خونه ام . من باید کسی رو پیدا کنم که مطمئن باشم با هم تفاهم اخلاقی کامل داریم ، نمی خوام در اینده سارا توی به محیط پر تشنج بزرگ بشه .
مریم سرش رو پایین انداخت و گفت :
-پیدا کردن شخص مورد نظرتون کار سختی نیست ، فقط باید از یه جا شروع کنید
پدرام جرعه ای از نوشابه اش رو سر کشید و گفت :
-بله شما درست می فرمائید و منم الان در حال حاضر یه جورایی فکر می کنم ، که چند قدم نزدیک شدم .
-پس بهتره عجله کنید ، حالا که پیداش کردید ، لحظه ای نباید تردید کنید .
-عجله نمی کنم ، ولی خیال دارم کم کم اقدام کنم . حقیقتش رو بخواین خودم هم از این سرگردونی خسته شدم . فقط باید یکی رو پیدا کنم تا واسطه بشه ، بلکه دلش رضا بده .
حس کردم یه دستی محکم گلوم رو گرفته و فشار می ده ، انگار دیگه صداها رو نمی شنیدم ، فقط لب های پدرام بود که حرکت می کرد و مریم با شنیدن حرفاش لبخند می زد .
بی اختیار از جا بلند شدم ، مهربان هم بلند شد :
-چی شد پریا جان ؟حالت خوب نیست .
-نه خوبم ،فقط اشتها ندارم ، می رم بخوابم .
وبعد با عجله از آشپزخونه بیرون اومدم باید خودم رو به یه جا می رسوندم تا بتونم نفس بکشم ، تا بغض سنگین گلوم آ ب بشه و فرو بریزه .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت سی وششم»
چقدر گذشته بود نمیدونم ، با شنیدن صدای در ،اشکام رو پاک کردم و سعی کردم با یه نفس عمیق بغضم رو فروبدم . پشت به در رو به روی پنجره نشسته بودم . نگام توی باغ گردش می کرد ، ولی ذهنم اون پایین توی آشپزخونه ؛ پیش حرف های پدرام و نگاه های سوزان مریم .
دوباره صدای در ، مثل سوهان روحم رو خراشید .
-ول کن داریوش ، حوصله ندارم .
دوباره چند ضربه به در خورد و متعاقب اون صدای گرم و آشنای اون توی گوشم پیچید :
-می تونم بیام تو !
آخرین نم گونه ام رو پاک کردم و با صدای که سعی می کردم دورگه نباشه ، گفتم :
-بله بفرمائید .
اومد تو و به نرمی دررو بست .
-خوب خلوت کردی .
-خیلی وقت بود که دریا رو ندیده بودم .
اومد کنارم ایستاد دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد . زیر چشمی نگاش کردم ، اونم مثل من نگاش لابه لای درخت ها یا شایدم دریا بود . عطرش پیچید توی صورتم ، چشمام رو بستم و با یه نفس عمیق عطرش رو به ریه کشیدم .
-چرا نموندی پیش ما ، خیلی خوش گذشت .
-معلوم بود منم جای شما بودم ، بهم خوش می گذشت .
-فقط به من خوش نگذشت ، همه با هم خوش بودن ، جات خالی بود.
-بعضی ها مطمئنابخوبی می تونن جای منو پر کنن.
-هر کسی جای خودش رو داره و هیچ کس نمی تونه جای کس دیگه رو بگیره .
بعد آهی کشید و گفت :
-می خوام باهات حرف بزنم ، حوصله شو داری ؟
ته دلم ترسی رو احساس کردم و همه وجودم لرزید . فکر نمی کردم اینقدر زود بخواد باهام حرف بزنه و حدس می زدم اون واسطه ای که قراره با مریم حرف بزنه ، منم .دلم می خواست می زدم زیر گریه و با التماس ازش می خواستم ؛ این حرف رو نزنه و دلم می خواست قفل سنگین قلبم رو باز می کردم و نگفته هارو بازگو می کردم .ولی من دوست نداشتم خودم رو بهش تحمیل کنم و به زور خودم رو توی آینده اون و دخترش جا کنم . سعی کردم خوددار باشم و حرفی نزنم و روی احساسم سرپوش بذارم . نمی خواستم حالا که می دونستم بین اون و مریم احساسی پا گرفته ، رسوا بشم .
-راستش خیلی وقت بود که دلم می خواست باهات حرف بزنم ، ولی خوب دنبال یه فرصت بودم تا امروز ، که مریم سر صحبت رو باز کرد . گفتنش برام سخته ، سخته که ازت بخوام ...
اسم مریم مثل یه خار تو قلبم فرو رفت . پس اون منتظر یه ندا از طرف مریم بود ؟
بلند شدم و رو به روش ایستادم :
-زیاد خودتون رو اذیت نکنید متوجه منظورتون شدم .
-واقعا ؟
-بله اونقدر که فهمیدم چه کار باید بکنم .
-خوب پس کار منو راحت کردی .
-بله دایی جون ، من با مریم صحبت می کنم و نظرش رو راجع به شما می پرسم نظرش رو حتم دارم کاملا مثبته .
بعد به سمت در رفتم تا اونو با افکارش تنها بذارم . دستم دستگیره درو لمس کرد ، صداشو شنیدم :
-صبر کن پریا ،باید برات توضیح بدم ، تو داری اشتباه می کنی .
-نه توضیح نمی خواد ، حق با مریمه ، درسته من اشتباه کردم .سارا به مادر احتیاج داره ، نه خاله ! من اینو درک می کنم .
سریع اتاق رو ترک کردم ، در حالی که وجودم مالامال از غمی وصف ناپذیر بود . از مقابل نگاه حیر زده داریوش و مریم به سرعت گذشتم و از ساختمون بیرون دویدم . می خواستم فرار کنم از خودم ، از مریم ، از واقعیتی که قدرت هضمش رو نداشتم من نمی تونستم حضور مریم رو تحمل کنم ، اونم به عنوان رقیبی که عشقم رو غارت کرد .
توی ساحل شروع به دویدن کردم ، داشتم فرار می کردم ، از خودم و احساسی که ناخواسته توی قلبم ریشه کرده بود .
بین دو تا تخته سنگ بزرگ پناه گرفتم و زانوهامو بغل کردم و اجازه دادم اشکام بباره ، تا بغض بزرگ و نشکفته گلوم خالی بشه .
به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و دیگه خورشید خبری نبود . با وحشت از جا بلند شدم و تازه متوجه شدم چقدر پاهام خسته و بی حس شدن . من اونقدر توی دنیای خودم غرق بودم ، که نه متوجه تاریک شدن هوا شدم و نه متوجه سرما .
توی ساحل شروع کردم به حرکت . می خواستم تا اون اندک روشنایی باقی مونده ، خودم رو به ویلا برسونم . هر چی می رفتم انگار نمی رسیدم ، باور نمی کردم خودم به تنهایی این همه راه اومده باشم . از دور شعله آتیش نظرم رو جلب کرد . نیرو گرفتم و با سرعت بیشتر به سمت آتیش رفتم . چند نفر دور آتیش حلقه زده بودن و بچه ای کنارشون روی زمین با شن ها بازی می کرد . جلوتر رفتم ، شناختمشون ، خودشون بودن . مهربان از جا بلند شد و با دست به سمت من اشاره کرد .
-اومدش ، اوناهاش .
وای واونا نگرانم شده بودن ، اصلا به فکرشون نبودم . سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی جلو رفتم . مهربان جلو اومد بغلم کرد :
-کجابودی پریا !مردیم از نگرانی .
-معذرت می خوام ، اصلا متوجه گذر زمان نبودم .
داریوش چند قدم جلو اومد و گفت :
-خیلی نگرانت شده بودن.
- تو یکی حرف نزن که می دونم هر کی نگران شده باشه تو یکی نبودی و نیستی .
با صدای بلند خندید :
-منم از خودم حرف نزدم ،گفتم نگرانت شده بودن .
مهربان اخم قشنگی کرد و رو به داریوش گفت :
-الان چه وقته شوخیه ، داریوش خان .
بعد دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-کجا بودی تا حالا ؟دلمون هزار راه رفت .
نگاهم از سرشونه اش عبور کرد وروی شونه پدرام که پشت به ما نشسته بود ، افتاد اون حتی برنگشت تا منو ببینه . غمی آشکار نگاهم رو رنگ کرد. انگار که مهربان متوجه نگاهم شد ، چون سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمه کرد :
-از عصری تا حالا ده بار این اطرافو گشت ، نمی دونی چه حالی داشت .
-آره معلومه .
-این طور قضاوت نکن پریا ، من نمی دونم چه حالی داره ، اون مطمئنا واسه اینکه باهات برخورد بدی نداشته باشه ، از جاش بلند نشد .
-مثلا چه برخوردی ؟
-هیس پری ! می شنوه ، زشته بالاخره مسئولیت تو با اونه .
-مگه من بچه ام که مسئول و قیم بخوام .
-تورو نمی دونم ، ولی اون خودشو مسئول می دونه . می گفت اگه اتفاقی براش بیفته هیچ وقت خودمو نمی بخشم .
-هی ، شما دو تا چی در گوش هم پچ پچ می کنین .
-اه ، داریوش تو می میری اگه حرف نزنی ؟
-اصلا به من چه ، اونقدر اونجا در گوشی حرف بزنین تا از سرما بمیرین .
-خیالت راحت ، تا تو باشی هیچ کس نمی میره دکتر جون .
غش غش خندید .
-بسه دیگه اینقدر فک نزن ، بیا بنشین پیش ما بذار چشمای آقا پدرام هم با دیدن روی نحست روشن بشه .
مهربان دستم رو گرفت و با خودش کشید .
-تو چقدر سردی دختر ؟بیا بنشین کنار آتیش .
بدون هیچ مقاومتی حرکت کردم و همراه مهربان رفتم و کنار آتیش نشستم ، درست رو به روی پدرام . سرم رو بلند نکردم تا نگاش کنم . می ترسیدم ! می ترسیدم دوباره با دیدن برق نگاش اسیرش بشم ، و من اینو نمی خواستم . نمی خواستم فراموش کردنش برام سخت تر بشه . نگام رو پایین انداختم و سرم رو با انگشتام گرم کردم . مریم رفت طرف سارا وبغلش کرد ، سارا دست و پاش رو با لجبازی تکون داد .
-ولم کن می خوام بازی کنم .
-نه عزیزم ، یخ کردی . ببین دست هات چقدر سرده .
-دوست دارم ، می خوام بازی کنم
-اگه بچه خوبی باشی ، قول می دم فردا صبح بازم بیارمت بازی کنی .
-قول می دی ؟
-آره خانوم کوچولو قول می دم . حال می آی با هم بریم خونه ، هم بریم حموم ، هم لباسات رو عوض کنیم ، هم شام درست کنیم .
-آخ جون ، آب بازی .
-آره ، آب بازی .
-باشه خاله ، بریم .
آهی کشیدم و نگام روبه پدرام دوختم . دلم می خواست مخالفت می کرد واجازه نمی داد سارا اونقدر به مریم نزدیک بشه . میترسیدم حضور من تو زندگیش کم رنگ بشه ، هر چند اون باید حضور مریم عادت می کرد، اون مادر می خواست نه خاله .
برخلاف انتظارم ، پدرام مخالفتی از خودش نشون نداد . فقط نگاه خیره اش رو به صورتم دوخت . هیچی رو نمی شد از نگاش خوند . یه نگاه مات و خیره و شیشه ای ، انگار که اصلا حواسش به من نبود .
مریمم و سارا صحبت کنان از ما فاصله گرفتن . به خودم گفتم :
« چه راحت ! حتی از پدرام اجازه نخواست ! خوب حتما خودش قبلا گفته بوده »
داریوش آه بلندی کشید و گفت :
-بسه دیگه ، شمام یه چیزی بگید ، دلم ترکید .
هیچ کس حرف نزد .مهربان از جا بلند شد و گفت :
-داریوش خان می آی بریم قدم بزنیم ؟
-نه ترجیح می دم همین جا کنار آتیش بنشینم و گرم بشم .
-ولی به نظر من قدم بزنیم بهتره ها .
-آخه سردمه .
-راه می ریم ، گرمت می شه .
بعد بدون اینکه منتظر داریوش بمونه ،از ما فاصله گرفت . داریوش هم به ناچار بلند شد :
-وقتی رئیس دستور می ده ، دیگه حرفی باقی نمی مونه .
من و پدرام بالبخندی کم رنگ بدرقه اش کردیم . با چند قدم بلند ، خودشو به مهربان رسوند . زیرلب گفتم :
-چقدربه هم می آن .
با چوبی که تو دستش بود آتیش رو کمی زیرو رو کرد ، شعله های کم رنگ آتیش شعله ور شدن . نگاش کردم ، ولی اون نگاش رو به شعله ای آتیش دوخته بود . با این حال حرفم و با گفتن ، حق با توئه تایید کرد .
دستام رو زیر چونم زدم و نگام رو به صورتش دوختم . اگه یه لحظه سرش رو بلند می کرد ، نگاه شیفته ام رو غافلگیر می کرد . اهی کشیدم و نگام رو دزدیدم . چرا من نمی تونم بیشتراز پنج دقیقه روی قولی ، که به خودم می دم باقی بمونم ؟ سکوت زجر آوری که بینمون حاکم شده بود ، عذابم می داد . مثل یه مجرم که در انتظار حکم قاضی نشسته بودم حکم بده . لحظه ها و ثانیه ها به سختی می گذشت .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-چرا چیزی نمی گید ؟
سرش رو بلند کرد . دلم لرزید و اگه شعله های آتیش چهره ام رو روشن می کرد ، مطمئنا تغییر رنگم رو می دید .
خدایا چرا نمی تونم ازش دل بکنم ؟ اون چشما ...!
-دارم فکر می کنم چی باید بگم . چه جوری حرف بزنم که تو برداشت بد نکنی .هر وقت من حرف زدم ، تو استدلال خودت برداشت کردی و هر نتیجه ای که خواستی ازش گرفتی .
سرم رو پایین انداختم :
-متوجه منظورتون نمی شم .
از جا بلند ش و دستاش رو تو جیب شلوارش فرو برد ولی حرفی نزد سرم رو بالا گرفتم و منتظر ، نگاش کردم .
-مثلا جریان همین امروز ، من کی از تو خواستم برام بری خواستگاری ؟
--خوب من ...راستش ... نمی دونم فقط فکر کردم ...
حرفم رو قطع کرد :
-بله خانوم فکر کردن . از اون فکرای مخصوص خوشون .
هیچی نگفتم . حرفی واسه گفتن نبود . خوب اونم راست می گفت ، اون کی بهم گفته بود که براش برم خواستگاری ؟اون می خواست حرف بزنه که من خودم ...یعنی اون مریمو نمی خواست ؟یعنی من اشتباه می کردم ؟دوباره یه روزنه امید تو دلم روشن شد .
آتیش رو دور زد و اومد کنارم نشست . حالا هردومون کنار هم بدویم ، مثل تموم رویاهای که هر شب می دیدم . من و اون کنار هم ،اونم توی ساحل ، دریا رو به رومون بود من کنار اون .
-یه سوالی بپرسم ، جوابمو می دی ؟
بدون اینکه نگام رو از شعله های آتیش بگیرم گفتم :
-تا سوالتون چی باشه ؟
-چی باعث شد که فکر کنی من به مریم علاقه دارم ؟ یعنی می خوام ببینم رفتاری ، حرفی یا حرکتی از من دیدی ، که علاقه ام رو به اون نشون بده .
-حرفای ظهرتون که می گفتید می خواین ازدواج کنید و همین که به صحبت های اون مهر تایید می زدید و هم ..
-هم چی ؟از من حرکتی سر زده یا حرفی زدم که این طور برداشت کردی ؟
-نه ، می خوام بودنید من براتون احترام زیادی قائلم . شما برام خیلی ارزش دارید . شما درست تو موقعیتی به دادم رسیدید ، که داشتم زندگیم رو با دست خودم نابود می کردم .شما در حق من کارهایی انجام دادید که بابام نکرده . شایدم مثل دایی که دلش برای خواهر زاده اش می سوزه ، بهم محبت کردید و راهنمام شدید . من فقط فکر کرم . شاید به خاطر حرفای ظهر اومدید صحبت کنید و ...
-پس من برات همون دایی و راهنمای خیالی ام ؟
-مگه غیر اینه ؟
نگاش کردم ، می خواستم انعکاس حرفم رو تو چهره اش ببینم ، ولی اون سرش رو برنگردوند تا نگاه مشتاقم رو ببینه ؛ فقط سرش رو تکون داد و همراه آهی گفت :
-نه ، وقتی تو می گی یعنی نه .
سوز سردی از سمت دریا می اومد .با وجود آتیش ولی بازم احساس سرما می کردم . بازوهام رو بغل گرفتم و خودم رو به اتیش نزدیک تر کردم . باد زد و روسری از سرم سر خورد و افتاد رو شونه هام . قبل از اینکه خودم دستام رو واسه سر کردنش بلند کنم ، پیش دستی کرد و آهسته اونو دوباره کشید روی سرم .
با خجالت نگاش کردم .
-ممنون
نگاشو به صورتم دوخت و سکوت کرد . دلم می خواست زمان همون جا از حرکت بایسته و من اون واسه همیشه در کنار هم بمونیم واون نگاش رو فقط به صورت من بدوزه ، جایی که هیچ مریمی نتونه بین ما دیوار بکشه . چه با حضورش ، چه با احساسش .
نگاهم رو به دریا دوختم و واسه اینکه بحثو عوض کنم گفتم :
-دریا ور دوست دارید ؟من که عاشق دریام .
-یه زمانی عاشقش بودم .دریا همیشه به من آرامش می داد . هر وقت دلم برای شراره تنگ می شد یا خیلی دلم از غربت می گرفت ، می رفتم کنار دریا تا دوباره بتونم آرامشم رو پیدا کنم . ولی همین دریا دوباره آرامشم گرفت ، منو پریشون کرد و سارا رو بی مادر.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 10:34 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|