بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 31

فرهاد به زحمت پدر و مادر را راضي نمود كه خودش مرا به شمال ببرد مادر به سختي رضايت داد به اين اميد كه فرهاد با عشق بي حدش بتواند مرا از ان بلاتكليفي نجات دهد. خودش هم مي خواست همراهم بيايد اما پدر گفته بود اگر تنها باشم بهتر است ولي باز دلش راضي نشده بود و ياسمن را همراهمان روانه كرد. ياسمن شوخ و شاد بود به دلم مي نشست و مي توانست مرا از ته دل بخنداند و فرهاد هم همين را مي خواست.
منظره هاي بديع و زيباي شمال مرا به رويا فرو برد كوهاي مه گرفته ارامشي عميق در درونم ايجاد مي كرد فرهاد ترانه هاي اشنا را همراه با خواننده اش و با صداي بلند مي خواند. صداي گرم و گيرايش به دلم مي نشست و تا قلبم رسوخ مي كرد. هر از چند گاهي نگاهي نافذ به من مي انداخت و لبخند مي زد. قيافه اش برايم آشنا بود. حس سر در گمي در وجودم احساسم را به اين طرف و آن طرف مي كشاند.
كوه هايي كه درختان رويشان نشسته بودند و ابرهايي كه به صورت مه بالاي سرشان در پرواز بودند هر لحظه نويد بارش باران را مي دادند. بوي رطوبت و برگ برايم دلچسب بود. نفس عميقي كشيدم و سرم را از پنجره ماشين بيرون بردم. فرهاد محزون مي خواند و ياسمن خوابيده بود. با صداي رعد و برق از جا پريدم و سرم را به داخل ماشين اوردم. به نيم رخ فرهاد نگاه كردم ابروهايش در هم گره خورده بود. آه چه قدر نيم رخ جذابش خواستني بود وقتي متوجه نگاه عميق من شد لبخندي زد كه چشم هايش نيز خنديدند. گفت:
- دلم براي نگاه هايت تنگ شده هستي ! يادت هست؟ آن روز كه خبر رفتنم را به تو دادم چه قدر گريه كردي؟
- يادم نيست
و دوباره سرم را به طرف شيشه ماشين چرخاندم. نم نم باران مرا به حال و هواي زيبايي فرو برد باران هاي شمال هميشه اول ارامند و بعد مثل آبي كه از ابكش رد مي شود سرعت مي گيرند.... باران شدت گرفت. تابلوي زيبايي در جلوي رويم قرار داشت جنگل مه گرفته و بارش باران چيزي كه من هميشه عاشقش بودم. دلم بي قرار شد فرهاد كه انگار از درونم با خبر بود فكرم را خواند و ارام ارام ماشين را به گوشه جاده هدايت نمود و كنار قهوه خانه كوچكي كه مثل يك كلبه در وسط يك جاده زير بارش باران شسته مي شد توقف كرد.
فرهاد پياده شد و مرا با سرعت و در حال دويدن به قهوه خانه رساند بوي قليان و عطر چاي دم كرده از گرفتگي چهره ام كاست. از پنجره كلبه آسمان و طبيعت بكر جاده را نگريستم. فرهاد كنارم ايستاد و دستي لابه لاي موهاي نمناكش كشيد و سپس با انگشتانش موهاي روي پيشاني مرا به بغل گوشم كشاند و گفت:
- تا نيم ساعت ديگر مي رسيم و تو مي تواني استراحت كني .بيا يك چاي بخور تا گرم شوي.
به اسمان نگريستم و گفتم:
- مادرم راست مي گويد كه من شما را دوست داشتم؟
- مادرت گفته؟
- بله گفت كه من شما را دوست دارم
- درسته هستي! قبل از اين كه اين بلا به سرت بيايد مرا دوست داشتي ولي حالا را نمي دانم. فكر كن ببين قلبت برايم تندتر مي زند؟؟
از گفته اش شور و هيجاني در قلبم به پا شد. دست هايش را روي شانه هايم گذاشت و محكم گفت:
- من دوستت دارم هستي جان ما براي اينده امان با هم قرار گذاشتيم! يادت مي آيد من به تو گفتم كه زود بر مي گردم و تو به من قول دادي مواظب خودت باشي؟ چرا به قولت عمل نكردي هستي من؟ آة هستي من.
هستي من چه قدر اين كلمه برايم آشني بود. چه قدر اين مردجوان شيرين سخن مي گفت! پرده هاي مبهمي در ذهنم در هم مي پيچيدند.
انگار كه خاطراتم با اين پرده ها به اين طرف و آن طرف ذهنم كشانده مي شد. سرم را در دستانم گرفتم فرهاد گفت:
- خستي شدي؟ برويم؟
سرم را تكان دادم و هر دو دوان دوان به طرف ماشين رفتيم. ياسمن چشمانش را گشود و با بي حالي گفت:
- كجا بوديد؟
روبروي دريا ايستادم و به ابي بيكرانش خيره شدم. زير لب گفتم:
- دريا؟ تو كه پاك و زلالي تو كه مغرور و مشوشي ! تو كه ابي هستي و من كه ارغواني ام و زندگي كه بي رنگ و مبهم است.
موج هاي سرگشته و اسير دريا مانند دختري خشمگين كه موهاي بافته اش را رها كرده باشد كف آلود به جلوي پايم مي رسيدند و خسته و پر التهاب پا پس مي كشيدند
ياسمن ژاكت نازكي به روي شانه ام انداخت لبخند گرمي زد و گفت:
- هستي جان خسته شدي؟ كافي است ديگر بيا برويم توي ساختمان
با چشم اطرافم را كاويدم و گفتم:
- برادرت كو؟
- الان بر مي گردد رفته خريد.
بعد با حسرت نگاهم كرد و گفت:
- يادت مي ايد هستي؟ پارسال سيزده بدر با شهلا و تو پسرها را در اب انداختيم؟ و بعد هم در حمام را به رويشان قفل كرديم؟
از سخنان ياسمن گرمي خاصي در وجودم پر شد و گفتم:
- من و تو اين كارها را كرديم؟
ياسي دستش را دور كمرم حلقه كرده و گفت:
- بله هستي جان با من و شهلا دختر عمه شهين ! يادت بياور هستي كمي فكر كن!
خنديدم و گفتم:
- چه قدر كارهاي شيطنت باري كرديم نه يادم نمي آيد.
ذهنم پر از ابهام بود روي پله هاي ويلا نشستم و سعي كردم كه به يادم بياورم كه چند پسر را به وسط اب پرد كرده باشم و بعد هم انها را در حمام زنداني كرده باشيم. در سرم ابرهاي سفيد پديدار شدند تمركز كردم از ويلايي كه در ان بوديم به طور مبهم چفت در حمام در خاطرم امد اما ان هم با سرعت محو شد
فرهاد كنار ساحل برايم زير اندازي انداخت هوا صاف بود و ستارگان مي درخشيدند ياسمن به داخل ويلا رفت تا تخمه و چاي بياورد فرهاد چوب ها را روي هم گذاشت و انها را اتش زد چهره اش در پناه نور اتش معصومانه به نظر مي رسيد گفت:
- دو سال پيش يادت هست كه چهارشنبه سوري از روي اتش پريديم؟
و چون جوابي نشنيد با ژست خاص خودش گيتارش را در دست گرفت و شروع به نواختن آن كرد. اواي جادوئي اش سحرم كرد.و به دريا نگريستم ترس مبهمي از صداي دريا در جانم نشست . پاهايم را در بغل جمع كردم دست هايم را به دور پاهايم قلاب نمودم فرهاد دست از نواختن كشيد و به من نگريست و در كنارم جاي گرفت
لبخندي زد و گفت
- هنوز هم هنگام شب از صداي دريا مي ترسي؟
گفتم:
-آره
- من كه بهت گفتم تا من در كنارت هستم از چيزي نترس هستي من
در كنارش انگار در پناه امني بودم گفتم:
- برايم بزن
- چه آهنگي
ياسمن از راه رسيد و سيني بيسكويتي و فلاكس چاي را روي زير انداز نهاد و گفت:
- برايش همان ترانه اي را بخوان كه در خانه ورد زبانت است
فرهاد لبخند محوي زد و نگاه ارام و نافذش را به من دوخت و شروع به خواندن كرد
ساغر هستي من
همه هستي من
مثل يك كبوتر عشقي نشستي به دل من
همه بود و نبود
بهترين شعر سرود
تو عزيزي واسه كوي قلبم مثل رود
شب و روزم
ساز و سوزم
خط به خط غزل غزل
تو رو خواندن
با تو موندن دل به دل بغل بغل
او با چشمان بسته مي زد و مي خواند و من در درياي ارام كه در تاريكي شب و همناك مي نمود مي نگريستم.
سرم به شدت درد مي كرد از گرماي تنم مي سوختم. هر چند لحظه خنكي دلچسبي را روي پيشاني ام احساس مي كردم و خنكاي اب كه پاهايم در ان غوطه ور بودند صداي فرهاد دلواپس و نگران بود. دائم زير لب دعا مي خواند و صداي ياسمن كه پر از تشويش بود و از فرهاد مي پرسيد:
- پس اين دكتر كجا مانده ؟ چرا نيامد؟
- دير نكرده مگر باران اين جا را نمي بيني؟ مثل سيل روي سر ادم خراب ميشود
و ياسمن غريد:
- اگر طوري اش بشود جواب دايي و زندايي را چه بدهيم؟ تقصير تو بود نبايد با ان ساز و اوازت اين قدر به او فشار مي اوردي بعد از خواندن تو اين طور شد
و فرهاد گفت:
- خوب مي شود نگران نباش به نظر من كه اين تب علامت خوبي است
با تزريق امپول به خواب رفتم . خوابي عميق و ارامش بخش در خواب ديدم كه من و فرهاد بالاي كوهي ايستاديم زير پاهايمان جنگلي انبوه بود. تكه هاي ابر در زمينه اسمان جا به جا مي شدند و مه غليطي از دامنه كوه سينه خيز خود را به جنگل مي رساند. صداي شر شر ابشاري موسيقي زيبايي مي نواخت من و فرهاد سرخوش و شاد به دنبال هم مثل قطعات ابر شناور در مه غليظي حركت مي كرديم اما دققه اي بعد من فرهاد را در ميان جنگل مه الود گم كردم. از ترس و دلهره فرياد كشيدم او را صدا زدم آن قدر احساس تنهايي ام وحشتناك بود كه پي در پي فرهاد را مي خواندم ناگهان با ديدن دختري كه به دنبال فرهاد روان بود خشكم زد. خودش بود. رها بود كه دست فرهاد را در دست داشت و محكم او را مي كشيد. قدم هاي فرهاد گاه به سوي من و گاه به سوي رها مي رفت تا اين كه رها قدرذتمند و پر زود فرهاد را به دره پايين جنگل پرتاب كرد از خنده هاي وحشتناك رها من مي ناليدم فرهاد را ديدم كه زخمي و مجروح پايين سنگ ها افتاده است و من ان بالا فقط جيغ مي كشيدم و فرهاد را صدا مي زدم
سرم پر درد و سنگين و تنم لرزان و خسته در اغوش كشي فشرده مي شد. نوازش دست هايي را به روي سرم احساس مي كردم چشم هايم را گشودم فرهاد كنارم نشسته بود و به ارامي مي گريست. ياسمن به زود اب پرتغال را به دهانم نزديك كرد و با صداي بغض الود گفت:
- هستي جان بخور حالت را جا مي اورد.
چشم هاي هر دو نگران و اشك الود به من دوخته شده بود در رختخواب دراز كشيدم وياسمن ارام بالش را زير سرم نهاد كه فرهاد گفت:
- آن قدر جيغ مي كشيدي و مرا صداي مي زدي كه كم مانده بود من هم از ترس از دست دادنت سكته كنم
حرف هاي فرهاد باعث خجالت من مي شد دور گردنم زنجيري كشانده مي شد. دست بردم و زنجير را از دور گردنم باز كردم در دستم قلب فرمزي بود كه دور تا دور آن را نگين هاي سفيد احاطه كرده بود اه كشيدم فرهاد و ياسمن به دقت مرا زير نظر داشتند به سقف خيره شدم يادم امد كه رها دختر داريوش اميري بود همان كسي كه با چشم هايش فرهاد را مي طلبيد و موقع حرف زدن با فرهاد ادا و اطوارهايش تمام ناشدني بود اه كشيدم از ياد اوري ويلاي پدر مسعود و بعد از ان باغ لواسان و سوار شدنم بر اسب و افتادنم به تلخي گريستم. فرهاد و ياسمن كه فكر مي كردند ديدن گردنبند كمي به ذهنيت من كمك كرده است خوشحال روبرويم نشستند و فرهاد گفت:
- هستي جان خدا را شكر كه تبت قطع شده خوبي؟
سرم را تكان دادم و او ادامه داد:
- يادت هست هستي گوشواره هايت را امانت به من سپردي ان شب در اشپزخانه ما و من عيد همان سال اين گردنبند را برايت عيدي خريدم و قول دادم انگشترش را روز نامزديمان در انگشتت بنشانم؟
دلواپس و نگران چشم به دهان من دوخت همه چيز مثل پرده در برابر چشمانم كشيده مي شد با خود انديشيدم ان روز كه من از اسب افتادم و سرم به سنگ خورد اخرين لحظه فرهاد را ديدم اره من منتظر بودم كه او از سفر بيايد از ياداوري انتظار تلخ و كشنده و دوباره هجوم اشك به ديدگانم امد گريستم و با ديدن فرهاد و ياسمن كه به من چشم دوخته بودند گفتم:
- چه قدر انتظار ديدنت طول كشيد فرهاد من خيلي چشم انتظارت بودم دلم برايت تنگ شده بود
فرهاد ناباورانه دستان مرا از هم گشود و روي صورتش گذاشت و گفت:
- آه هستي! يادت امد كه من سفر بودم؟
سرم را تكان دادم ياسمن از خوشحالي مرا در آغوش گرفت و گريست هر سه با هم مي گريستيم ديدني بود! ياسمن پي در پي مرا مي بوسيد و فرهاد خدا را شكر مي كرد بعد رو به ياسمن كرد وفگت
- نگفتم؟ هستي با ديدن گردنبند پي به خاطراتش مي برد؟ بايد با ديدن گردنبند به ياد عشق و قرارمان مي افتاد
و سپس سرزنش كنان رو به من كرد و گفت:
- تو چه كار كردي دختر همه مار ا نصف جان كردي.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 32

گوسفند قرباني جلوي پايم به زمين زده شد مادر در آغوشم كشيد و پدر خدا را صدها بار شكر مي نمود. عمه ها و عمويم مرا به نوبت بوسيدند و اظهار خوشحالي مي كردند. هومن دستش را دور گردنم حلقه كرد و مرا به طرف خود كشيد و گفت:
- تا تو باشي هوس اسب سواري نكني ببين چه كار كردي كه حيوان هم از دست تو رم كرد
و هديه با سرزنش كنان به هومن گفت:
- همه تقصير تو بود هومن نمي دانم كي مي خواهي بزرگ شوي. نگاهم در جمع چرخيد و به فرهاد افتاد با مهر و سپاس نگاهش كردم و گفتم:
- شايد اگر ياسمن و فرهاد خان اين قدر تلاش نمي كردند و به بهانه هاي مختلف خاطرات مرا ياد آور نمي شدند حالا حالا ها گيج و سردرگم بودم.
مادر گفت:
- خدا را شكر همه ما اول از خدا و سپس از فرهاد و ياسمن ممنونيم
اميدوار بودم با اين حسن ظن ، مادر كمي به خود بيايد و دست از محالفت با من و فرهاد بردارد شهلا دستم را گرفت و گفت
- حالا نوبت ماست كه به قول فرهاد جانور بازي در اوريم. چند وقت است خانم شده ايم بس است ياسي هستي اماده؟ حركت...
و هر سه به طرف اتاق من دويديم
صداي گفتگوي داغ پدر و مادر به وضوح تا اتاقم مي رسيد مادر قاطع ايستادگي مي كرد و پدر سعي در قانع كردنش داشت به پايين پله ها كه رسيدم هر دو نگاهم كردند و ساكت شدند. هومن گفت
- يعني چه؟ چرا به خودش نمي گوييد كه عمه براي فرهاد از او خواستگاري كرده؟
پدر نفس عميقي كشيد و گفت
- البته اگر سركار خانم مادرتان بگذارد
و به طرف من آمد و گفت:
- هستي جان لابد خبر داري كه فرهاد دوباره مي خواهد براي ماموريت جديدش به المان برود و عمه مي خواهد قبل از رفتنش شما دو تا را با هم نامزد كند.
در حاليك ه به شدت ناراحت شده بودم و گفتم:
- نه من خبر ندارم كه فرهاد مي خواهد برود
هومن گفت:
- چه فرقي مي كند؟ حالا كه خبردار شدي
مادر گفت:
- آره من بهت نگفتم گفتم كه اجازه چنين وصلتي را نمي دهم . در ثاني پسره ان قدر تو را ادم حساب نكرد كه خودش به تو اين خبر را بدهد.
گفتم:
- فرقي ندارد حتما وقت نكرده بگوييد، فرهاد را مي شناسم قصد رنحاندن من را ندارد
مادر چشم و ابرويي امد و رويش را طرف ديگر كرد پدر گفت:
- چرا مخالفي پري؟ اين دو تا جوان همديگر را دوست دارند چرا باعث گناه مي شوي؟
- من قبلا هم به تو گفته بودم هم به تو هم به خواهر هاي عزيزت كه دختر بهشان نمي دهم وقتي دختردار شدم اين عهد را با خودم بستم اگر قرار است هستي با فاميل ازدواج كند توي فاميل خودم خيلي ها خواهانش هستند
من كه فكر نمي كردم مادر به اين شدت سخت و غير قابل نفوذ باشد گفتم:
- اما من فرهاد را دوست دارم و مي دانم كه با او خوشبخت مي شوم
مادر طبق عادت هميشگي دستش را زير چانه اش گره كرد و گفت
- ا، ا ، ببين چه پرو شده جلال! رو در روي من ايستاده و مي گويد فرهاد را دوست دارد
و سپس برخاست و به طرف من آمد و گفت
- تو جواني حالي ات نمي شود من خودم عروس اين خانواده بودم ، الان نگاه نكن كه با من خوب رفتار مي كنند و عزت و احترام دارم. از خدا بيامرز مادر شوهرم گرفته تا دو خواهر شوهرم زجرها كشيدم. دلم نمي خواهد تو را هم به اين قوم بدهم
هومن با شيطنت گفت
- ببخشيد مامان چان، اگر اين قدر سر و زبون دار بوديد حقتان بود كه مادر شوهر و خواهرهاي شوهر بلا سرتان بياورند.
و قهقهه سر داد مادر جدي گفت
- من شوخي نمي كنم خومن خان. تو هم اگر خيلي دلت براي ياسمن پر مي كشد بدان كه من دوست ندارم ياسمن عروسم شود و همين طور هستي عروس عمه اش شود حالا ديگر خود دانيد اگر مي خواهيد مادرتان شب عروسي تان به جاي دعاي خير برايتان اه بكشد بفرماييد اين پدرتان و ان هم عمه و بچه هايش..
و خود را روي مبل انداخت و قلبش را در دستانش گرفت و اه و ناله اش به هوا برخاست
رو به پدر و هومن كردم و گفتم
- فعلا در اين مورد حرفي نزنيد دلم نمي خواهد ناراحتي قلبي مادر عود كند
- مادرتان حق دارد من جوان بودم و گوشم پي حرف مادر و خواهرهايم بود مادرت زياد سختي كشيد اما ببينيد حالا عمه هايت مثل پروانه دورش مي گردند خودشان شرمنده اند و دوستش دارند
گفتم:
- خوب انها هم صبر مادر را ديدند و خجالت كشيدند مي دانم كه جواني است و ناداني انها ذاتا بدجنس نيستند.
مادر ناليد:
- تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي برد اگر جواني است و ناداني پس تو چرا مي خواهي خودت را به دام فرهاد بياندازي؟
انتظارم به پايان يافت و بعد از زنگ زدن هاي متوالي فرهاد گوشي را برداشت صداي گرمش در گوشي پيچيد.
- جانم بفرماييد
- سلام، خوبي؟ چه خبر؟
- سلامتي هستي خانم چه عجب ياد ما كردي
- شنيدم دوباره مي خواهي به المان بروي
- پس براي همين است كه اين قدر سرسنگين صحبت مي كني؟
- من بايد اخر نفر باشم كه بدانم؟
- خب ان دفعه اولين نفر بودي اين به ان در
- شوخي ندارم فرهاد مي خواهم بدانم كه كي اين ماموريت هاي مسخره تو تمام مي شود؟
- براي چه مي خواهي بداني؟
- حق ندارم بدانم؟ تو چت شده فرهاد؟ به نظرم يادت رفته چه حرف هايي به من زدي؟
- نه يادم نرفته تو يادت رفته كه قرارمان چه بود؟ تا وقتي كه مامان جونت برايت تعيين تكليف مي كند من همه چيز يادم مي رود.
مي داني به مادرم رك و صريح جواب رد داده؟ نكند مي خواهي بگويي يك هفته است از جريان خواستگاري خبر نداري؟
- چرا فرياد مي كشي؟ من همين ديشب فهميدم موضوع چيست. انگار من ادم نيستم كه تازه ديشب بايد از خواستگاري و ماموريت تو با خبر شوم. اگر مادرم به من نگفت تو چرا زنگ نزدي؟
- ا، ببخشيد اگر شما هم بوديد زنگ مي زديد؟ نه دختر خانم غرور من برايم بيش از اين ها با ارزش است.
- باور كن فرهاد من ديشب فهميدم مادر هيچ به من نگفت از تو هم خبر نداشتم اگر مادر تو بود چه كار مي كردي؟‌مادرماست نمي توانم روي حرفش حرف بزنم.
- مادرت بي جهت مخالفت مي كند اگر مادرم مخالف بود دستت را مي گرفتم و مي بردم عقدت مي كردم هستي خانم كسي نمي تواند براي من تكليف تعيين كند تو تكليف خودت را با مادرت روشن
- مادرم دوست ندارد من با فاميل ازدواج كنم
خشمگين فرياد كشيد:
- پس چه طور شهريار به خواستگاري ات امد مادرت در دلش قند اب شد؟ او هم فاميل است چرا مادرت اين قدر با غرور شخصيت من بازي ميك ند.
- او فاميل مسعود است نه فهاميل شوهر مامان يك كم حساسيت مادرم را درك كن
- انگار خودت هم پشيماني كه جوابش كردي بد هم نيست فكر كنم هنوز منتظر توست از مسعود شنيدم كه گفته تا هستي ازدواج نكند من ازدواج نمي كنم
- به من چه فرهاد؟ چرا اين قدر عصباني هستي من به تو قول مي دهم وقتي برگردي مامان راضي شده باشد من فقط تو را مي خواهم فرهاد
- هستي بدان فقط زماني مي روم و پشت سرم را نگاه نمي كنم ه خودت بهم بگويي مرا نمي خواهي فهميدي؟
- اره فهميدم چت شده فرهاد؟ چرا مي نالي چرا با درد حرف مي زني؟
- هيچ قلبم چند روز است كه درد مي كند ان چنان مي سوزد كه دستم قلج مي شود و نفسم مي گيرد
- دكتر رفتي؟ چرا مواظب خودت نيستي؟
- قبل از رفتنم مي وم خودم را نشان مي دهم شايد هم در المان به دكتر مراجعه كردند.
- مي دانم هستي جان خدا نگهدار.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 33

خوابم نمي برد. فرهاد مي خواست راهي شود و من دلم شور مي زد ان قدر در اتاقم راه رفتم كه پاهايم درد گرفت از احساس انتظاري كه براي برگشتنش خواهم كشيد مي ترسيدم دلم نمي خواست به سفر برود دلم مي خواست بيايد رو در روي مادرم بايستد و بگويد
((من هستي را مي خواهم بايد او را به من بدهيد و گرنه او را با زور با خودم خواهم برد))
اما نه مادر از خر شيطان پايين مي آمد و نه فرهاد چنين كاري را مي كرد. براي او فعالا ماموريتش و رضايت اميري مهم بود. شايد هم به حرف و گفته من اعتماد داشت كه گفتم مادر را تا بازگشت او راضي مي كنم.
انگار صدايي ريز در اتاقم پيچيد. صدايي مانند زدن سنگي بر شيشه .پنجره را گشودم.آه، فرهاد را ديدم كه به درخت تكيه داده بود و به بالا و به اتاق من مي نگريست.خنديد و گفت:
- خواب بودي هستي؟
- تو اين جا چه كار مي كني فرهاد؟ مگر فردا پرواز نداري؟
- دلم برايت تنگ مي شود هستي! فردا به فرودگاه مي آيي؟
- حتما برو فرهاد برو كه فردا به موقع بيدار شوي
نگاهش را از آن فاصله به چشمانم دوخت و گفت
- دوستت دارم هستي من
خنديدم و گفتم:
- خداحافظ
دستش را تكان داد و دور شد. اه خدايا سرنوشت من چه مي شود. نكند سرانجام اين عشق پايان نداشته باشد؟ يعني مي شود كه روزي من بدون چشم هاي فرهاد زندگي كنم؟ نه خدايا ان روز نيايد.
چشم هاي رها مي درخشيد و پيروزي اش را به رخم مي كشيد. هيچ توقع همراهي رها و پدرش را در اين سفر با فرهاد نداشتم. عصبي و دلخور به فرهاد نگاه كردم ظاهرا به جاي سفر ماموريتي سفر سياحتي در پيش داشتند چرا كه از همكار قبلي فرهاد نيز اثري نبود. ان قدر در درون حرص خوردم كه فرهاد فهميد و به كنارم امد و گفت
- هستي جان باور كن من نمي دانستم اميري و دخترش با من مي ايند من تازه ديروز فهميدم.
- و به خاطر همين وجدانت ناراحت بود و ديشب زير پنجره اتاق من سبز شدي؟
- باور نمي كني؟ به جان خودت قسم نمي دانستم.
- براي من مهم نيست حتما اين سفربا رها خانم تشريف مي بري و سفر بعد....
نگذاشت ادامه دهم گفت:
- اگر مهم نيست اخم هايت را باز كن با اخم هايت محكومم مي كني؟
- مگر ريگي در كفش داري كه محكوم مي شوي؟ برو خوش بگذرد. فرهاد مثل بچه اي سمج كه مي دانست مادر حرفش را باور نكرده است گفت
- بخند تا بروم اگر بخواهي همين الان با تو بر مي گردم.
- خدا رحم كرد مادر اين صحنه را نديد و گرنه چه متلك ها كه بارم نمي كرد من مانع پيشرفت تو نمي شود. يادت هست ؟ خودت اين را خواستي!
- ولي او اصلا به من كاري ندارد او با پدرش مي خواهد به خانه عمه اش برود. ما تا فرودگاه المان با هم هستيم
- خوش باشيد
از سالن فرودگاه خارج شدم و روي نيمكتي در محوطه فرودگاه به انتظار هومن و عمه و ياسمن نشستم. بعض گلويم را مي سوزاند كاش از هومن خواهش نمي كردم كه صبح زود مرا به فرودگاه بياورد. اشك گرمم روي گونه هايم غلطيد با همه دلخوري از فرهاد از اين كه بي خداحافظي ازش جدا مي شدم ناراحت بودم. حرف هاي ياسمن كه دو روز پيش به من گفته بود ديوانه ام مي كرد. اين كه اميري پيشنهاد ازدواج با دخترش را به فرهاد داده و گفته است، من به تو اطمينان كامل دارم و مي توانم تو را مثل پسر نداشته ام بدانم تو كارداني و صداقت و لياقت خود را به من ثابت كردي. رها هم به اين ازدواج بي ميل نيست. او تنها فرزند من است و هر چه بخواهد براي من نيز اهميت دارد و او تو را مي خواهد فرهاد و اگر تو با اين وصلت موافقت كني من با خيال راحت تمام مسنوليت هاي كارخانه را به تو مي سپارم. و فرهاد تنها يك جمله گفته بود.اين همه لطف شما ممنونم.اما بايد بدانيد دختر دايي ام هستي نامزد من است. همين! نه جنگي و نه دلخوري هيچ! من ته قلبم مي دانستم اين از سياست رها است كه فرهاد را با زود نمي خواهد كم كم او را به خود وابسته مي كند و من مي مانم و چشم انتظاري بي پايان.
حالا رها قدم اول را برداشته بود به همين خاطر چشمان پرغرورش مي درخشيد و من با مخالفت هاي بي دليل مادرم گام به گام به عقب پس رفته بودم. هومن دست به شانه ام گذاشت و گفت:
- رفت هستي؟ چرا اين طور رفتار كردي؟ دلش شكست! لحظه آخر اشك در چشمانش حلقه زده بود موقع رفتن گفت كه به تو بگويم قولت يادت نرود چه قولي بهش دادي؟
- قول دادم كه مامان را تا آمدن اوراضي كنم
هومن با نا اميدي سرش را تكان داد و گفت
- مامان راضي نمي شود چون ديشب به من گفت اگر هستي با فرهاد ازدواج كند راه براي تو و ياسمن باز مي شود و اين چيزي است كه من نمي خواهم.
- باور نمي كنم دل مامان اين قدر سنگ شده باشد مادر خيلي كينه اي است. چه كار كنين هومن.؟
- به خدا توكل كن شايد معجزه اي شد و دل مامان نرم شد بلند شو عمه و ياسمن منتظرند
برخاستم و به دنبال هومن روان شدم زير لب زمزمه كردم:
حال خود گفتي، بگو بسيار و اندك هر چه هست
صبر اندك را بگويم يا غم بسيار را؟
__________________
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 34

ناباورانه به مادر خيره شدم و گفتم:
- چي؟هديه باردار است؟ يعني من دارم خاله مي شوم؟
- بله باردار است. طفلك بدجور ضعيف شده اگر ميخواهي به ان جا بروي اين ظرف غذا را برايش ببر نمي تواند غذا درست كند با خوشحالي لباس هايم را پوشيدم و سر راه براي هديه كادوئي تهيه كردم و با يك سبد گل در خانه شان را به صدا در اوردم تا در را گشود بوسه اي بر گونه اش نشاندم و گفتم:
- مبارك باشد خواهر عزيزم نمي داني چه قدر انتظار اين روز را مي كشيدم.
كنار رفت و من به داخل خانه رفتم كادوام را به دستش دادم به نظرم كمي لاغرتر شده بود دستم را در دستش گرفت و گفت
- چه خبر هستي جان؟ مادر و پدر و هومن خوبند؟
- همه خوبند اين غذا را مادر برايت فرستاد و گفت كه هر روز برايت غذا مي فرستد.
مسعود وارد شد برخاستم و سلام كردم خنديد و گفت
- خوشحالي هستي خانم
- دارم خاله مي شوم مگر تو خوشحال نيستي؟
- من؟ دارم روي ابرها سير مي كنم راستي خوب حال پسر خاله ما را گرفتي هنوز تصميمت عوض نشده
- نه لطفا بهش بگو پايش را از زندگي من بيرون بكشد همين طوري هم هر روز با مادر مرافعه دارم
- تسليم هستي جان من بروم برايت چاي و ميوه بياورم
نفسم را با آه بلندي بيرون دادم هديه پرسيد
- از فرهاد چه خبر؟
- با اين كه يك ماه از رفتنش مي گذرد دلم به اندازه ده سال برايش تنگ شده خبر دارم كه به عمه تلفن كرده است
- به تو چي؟
- نه هنوز با رفتاري كه من در فرودگاه با او كردم توقع تماس گرفتن را ندارم همين كه بدانم حالش خوب است كافي است.
- اشكالي ندارد هستي جان گاه قهر و عتاب بيشتر از مهر و محبت چاره ساز است. مادر چي؟ نتوانستي راضي اش كني؟
- نه اصلا به من رو نمي دهد كه در اين مورد با او صحبت كنم. حرفش يك كلام است تا پدر هم حرفي مي زند زود دستش به روي قلبش مي رود و شروع مي كند به فيلم بازي كردن و داد و فغان راه مي اندازد. طفلك هومن هم اگر از من طرفداري كند زود او را متهم مي كند كه سنگ خودش را به سينه مي زند ماجرايي داريم هديه
- در مورد مادر اين طور حرف نزن او مادر است و صلاح تو را مي خواهد
- براي همين دوست ندارم علي رغم ميل مادر ازدواج كنم من به دعاي خير پدر و مادر اعتقاد دارد. فرهاد برايم خيلي عزيز است اما به همان اندازه مادر هم محترم است
هديه گفت
- مي دانم عزيز دلم به خدا توكل كن و گشودن اين گره را به خدا و زمان بسپار زمان همه چيز را حل مي كند حالا هم بلند شو تا نهار خوشمزه مادر را بخوريم
مادر و پدر و هومن به جشن عروسي پسر همكار پدرم رفته بودند و من در خانه تنها بودم به سراغ دفتر رفتم و عكس فرهاد را از لابهلاي گلبرگ هاي فراواني كه خشك شده بودند برداشتم و نگريستم دلم گرفته بود شديدا نياز به هم صحبتي اش را داشتم
از فكر اين كه فرهاد الان كجاست ايا واقعا راست گفته و به ماموريت رفته يا اين كه با رها است ديوانه وار گريه مي كردم. مي دانستم كه رها تعلق خاطر عميقي به فرهاد پيدا كرده است و دست بردار نيست. با امكانات و ثروتي كه پدرش داشت راحت مي توانست فرهاد را به طرف خود بكشاند نه اين كه ثروت پدرش خودش كم بود اما پدر رها چيزي داشت كه فرهاد به دنبالش بود و او موفقيت شغلي دلخواه فرهاد در رابطه با تحصيلش بود
ياد اخرين نگاه غمگينش در فرودگاه اتش به دلم مي زد خيلي وقت بود كه با مادر جدي صحبت نكرده بودم به نظرم با داشتن رقيبي چون رها دلاش كردن بي فايده بود و اين خود فرهاد بود كه بايد به طور جدي براي به دست اوردن من تلاش مي كرد نمي دانستم چرا اين قدر يقينم نسبت به عشق فرهاد كم شده بود شايد به اين خاطر كه نزديك به دو ماه بود از رفتنش مي گذشت و حتي تلفني به من نكرده بود
با صداي زنگ تلفن از جا پريدم حتما مادر بود كه مي خواست دلشوره اش را با تلفن كردن كاهش دهد. وقتي گوشي را برداشتم اول صداي در هم تلفن و بعد صداي فرياد گونه فرهاد در گوشم پيچيد
- الو هستي سلام منم فرهاد
از خوشحالي نزديك به غش كردن بودم ولي شديدا خود را كنترل كردم و گفتم
- سلام حالت چه طوره؟
- خوبم توچه طوري؟ خوش مي گذره؟ چه خبر؟
پوزخندي زدم و گفتم:
- فكر كنم به تو بيشتر خوش مي گذرد.
فرهاد از لحن سرد و بي اعتناي من وا رفته بود گفت
- انگار بد موقع مزاحمت شدم هستي. ياسمن گفت كه اين موقع تنهايي مي خواستم با تو صحبت كنم ولي انگار حوصله نداري
- از راه دور با تلفن پر هزينه چه مي خواهي بگويي؟ در ضمن من يك كم خسته ام
- خسته اي؟ خستگي سر كار از بابت پذيرايي از خواستگار جديد است؟
- باز اين ياسمن نتوانسته جلوي زبانش را بگيرد ببينم چه طور وقتي شما با يك دختر خانم به سفر مي رويد من در مورد پذيرفتن خواستگارم بايد خسته باشم؟
- تو چت شه هستي؟ حالا فهميدم خيلي عوض شدي به من كه اميري با دخترش همراه من بود مگر من ازشان دعوتكردم؟ انها به خانه خواهر اميري رفتند و من ازشان خبر ندارم باور كن هستي
- باشه گفتم كه براي من مهم نيست
- باشه هر طوري راحتي من زنگ زدم كه موفقيتم را بهت اطلاع بدهم
- تبريك مي گويم ممنون كه زنگ زدي خداحافظ
و گوشي را محكم به روي دستگاه كوبيدم باورم نمي شد كه اين من بودم كه سرسختانه با فرهاد لجبازي مي كردم انگار نه انگار كه يك ربع پيش به خاطر دلتنگي او مي گريستم و حالا اين قدر سرد و جدي با او برخورد كرده بودم. دست خودم نبود فكر همراهي رها با فرهاد ديوانه ام مي كرد حداقل مي دانستم دلم سنگ اين بار مثل دل مادرم شده...سرم را روي بالشم گذاشتم و از ته دل گريستم.
(ادامه دارد......)

قسمت سي و چهارم
موضوع تماس فرهاد را به ياسمن گفتم. ياسمن مثل خواهري دلسوز از حق برادرش دفاع كرد وگفت:
- يعني چه هستي اين چه رفتاري است كه با فرهاد در پيش گرفته اي؟ چرا مثل بچه ها شدي؟
- ببخشيد كه يك چيزي هم بدهكار شدم. چه طور بار اول كه رفت تند تند زنگ مي زد و از من خبر مي گرفت و حالا اقا بعد از دو ماه كه انجا سرش گرم بوده ناگهان با شنيدن اسم خواستگارم به ياد من افتاده؟
ياسمن هاج و واج به من نگاه كرد و گفت
- اما فرهاد چند بار زنگ زده و مادرت گفته تو خانه نيستي وقتي فرهاد گفته به هستي بگوييد من زنگ زدم مادرت گفته هستي سرش شلوغ است و در تدارك پذيرفتن خواستگار جديد است. تو هم اصلا پيگير نشدي و نخواستي كه بداني فرهاد چي ......
حيران و ناباور از رفتار مادرم شرمنده شدم ياسمن حرف را عوض كرد و گفت
- حالا اين خواستگارت كي قرار است بيايد ؟ همان مهران دوست هومن است؟
- چه مي دانم اره همان مهران است كه چند بار دم در خانه با هم ديديمش چند وقتي است كه پيله شده است من به خود هومن گفتم كه بهش بگويد جواب من منفي است اما خودش زنگ زده به مادرم و قرار گذاشته.
- و مادر تو هم كه از خدايش است كه همه به خواستگاري تو بيايند جز فرهاد.
- اين هم از شانس بد من است همه خواستگارانم به دل مامان مي نشينند الا فرهاد.
- دلم براي فرهاد مي سوزد طفلك برادرم
محكم پاسخ دادم:
- اما من زير بار نمي روم ان قدر لجبازي مي كنم تا مادر را شكست بدهم
ياسمن با شادي گفت:
- خدا كند كه تو و فرهاد به هم برسيد
با شيطنت گفتم:
- تو غصه من و فرهاد را مي خوري؟ يا دلت شور خودت و هومن را مي زند؟
- بگذار اول تكليف شما دو تا مشخص شود تا بعد نوبت ما برسد
با اين وضع و اوضاع دارم فكر هومن را از سرم بيرون مي كنم . نه هومن مثل فرهاد كشسته و مرده من است و نه من مثل تو مي توانم به پاي مادرت بيافتم مادرت زن سرسخت و يكدنده اي است! طفلك من و برادرم
**
__________________
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 35

خوشبختانه تا مدتي مادر از ترس جواب منفي من به مهران سر به سرم نمي گذاشت و من خود را اماده مي كردم كه به استقبال فرهاد بروم خوشحالي از تمام زواياي چهره ام پيدا بود. صورتم برق مي زد و چشمانم هر لحظه انتظار ديدن فرهاد را مي كشيدند خود را قانع كرده بودم كه فرهاد راست مي گويد دليلي نداشته كه با رها همراه شود و المان را بگردد. ولي وقتي ياد نگاه هاي ملتمس و گيراي رها به فرهاد مي افتادم و ياد پيشنها د اميري به او تمام بدنم به لرزشي مي افتاد كه دلشوره خفه ام مي كرد. وقتي كه عمه با ساده لوحي تمام به من زنگ زد و گفت فرهاد فردا به ايران باز مي گردد جيغ كشيدم و از خوشحالي دستم را گاز گرفتم اما وقتي گفت با رها و پدرش مي ايد كه اي كاش نمي گفت تمام ذوق و شوق من فرو نشست و مثل توپ پربادي خالي شدم. تمام سو ظن هايم شدت گرفت مطمئن بودم كه اين ها همه نقشه هاي رهاست كه فرهاد را در رودربايستي گير بياندازد و دل مرا بسوزاند . روز موعود از لح فرهاد به فرودگاه نرفتم مي دانستم كه فرهاد ناراحت مي شود و رها يك قدم ديگر جلو مي ايد اما دلم نمي خواست بروم مادر كه از حسياسيت من نسبت به رها اگاه شده بود دائم كوكم مي كرد كه مردها همه همين طور هستند خود سر و بي وفايند حيف تو! نگفتم كه فرهاد مرد زندگي نيست! اون رهاي ني قيلان و بي رنگ و رو كه با يك من كرم پودر و سرخاب سفيد اب خود را رنگ و لعاب مي دهد از تو ارزشش بيشتر است؟
خود را به نشنيدن مي زدم اما از درون مي سوختم. اه خدايا چه قدر عمه من ساده بود روزي كه فرها د مي خواست بيايد دوباره با سادگي تمام زنگ زد و همه ما را براي شام دعوت نمود و گفت كه فرهاد در كارش موفق شده و مي خواهد از اميري و دخترش نيز دعوت كند كه هم تشكر كند هم به نوعي دم اميري را ببيند. و من دوباره روي دنده لج افتادم . نمي ايم.
مادر و پدر و هومن شيك و اماده در حالي كه سبد گل بزرگي را كه سفارش داده بودند تا دم در حمل مي كردند از خانه خارج شدند. هومن چه قدر سعي نمود كه مرا به رفتن راضي كند و گفت نبايد حساسيت الكي به خرج دهم و رها هم مثل ما مهمان است. من به خانه عمه ام مي روم و او در هر حال يك غريبه است و من نبايد با اين لجبازي هايم راه را براي رقيب صاف كنم. و پدر حرص مي خورد و از من مي خواست به احترام عمه ماهرخ هم كه شده حاضر شوم و بروم و مادر سر هر دوي انها داد كشيد كه:
- خوب نمي ايد راحتش بگذاريد به نفعش هم هست كه نيايد در دلم از همه متنفر بودم از پدر مادر عمه رها و فرهاد كه احساسم را نمي فهميد به اتاقم رفتم و خود را سرگرم ساختم به طور حتم الان رسيده بودند و خانه عمه شلوغ و پرجمعيت بود صداي زنگ تلفن بلند شد ياسمن بود كه گله مي كرد چرا نرفته ام گفتم
- حوصله ندارم خودم فردا مي ايدم و از دل فرهاد در مياورم
ياسمن ناراحت شد و گفت:
- خيلي عوض شدي هستي!
گوشي را شهلا قاپيد و گفت
- خاك تو سرت هستي ناز مي كني و ميدان را براي عشوه هاي طرف خالي مي گذاري بيا ببين چه اور و اطوارهايي ميايد مادرت مي گويد مريض هستي اره؟
- نه بابا حوصله ديدن رها را ندارم
- يعني چه ؟ لوس بازي در نيار بلند شو و بيا
- فرهاد چه كار مي كند
- قيافه ديدني است.پكر يك گوشه نشسته و حرص مي خورد. وقتي تو به فرودگاه نيامدي و ديد كه همراه دايي اينا نيستي به اتاقش رفت فكر كنم تا من تلفن را قطع كنم او زنگ بزند هستي ديوانه اي به خدا فرهاد خيلي دوستت دارد
- رها چه مي كند
- هيچ ناخن مي جود. چشم به پله ها دوخته كه كي فرهاد پايين مي ايد عصبي و چشم انتظار است
تلفن را بعد از خداحافظي قطع كردم و دو شاخه را نيز كشيدم كه فرهاد فرصت تماس نداشته باشد علت اين همه دلگيري ام را از فرهاد نمي دانستم . البته چه علتي بهتر از رها؟
آن قدر در فكر بودم و ارام به ساندويچم گاز مي زدم كه انگار زمان از حركت باز ايستاده بود با صداي زنگ در حياط به شدت از جا پريدم هراسان ساندويچ را به روي ميز پرت كردم و به طرف ايفون رفتم. فرهاد پشت در بود دگمه ايفون را فشار دادم و با خونسردي به خوردن بقيه ساندويچم مشغول شدم. در دلم غوغايي به پا بود قلبم تندتر از هميشه مي زد و ان قدر هيجان داشتم كه دستانم يخ كرده بود. در باز شد و قامت بلند و هيكل ورزيده اش چارچوب را پوشاند. برخاستم و سلام كردم به نظرم صورتش لاغرتر و كشيده تر شده بود كمي هم رنگ و رويش پريده به نظرم مي امد يك دسته گل مريم را به طرفم گرفت و گفت
- سلام هستي خانم خير مقدم خوش امديد
سپس خود را روي مبل انداخت و گفت
- دفعه اول كه از سفر برگشتم با افتادنت از اسب از من استقبال كردي اين هم از دفعه دوم فكر نمي كردم اين قدر بي معرفت باشي انتظار داشتم در فرودگاه يا حداقل زودتر از همه در خانه مان ببينمت!
- چه پر توقع!مريض بودم
لنگه ابرويش را بالا داد و نگاهم كرد وگفت
- اهان مريض هستي! مريضي و ساندويچ با اين همه سس مي خوري؟
و گازي به ساندويچ زد و گفت
- خوشمزه است خوب بگذريم حالا حالت خوب است؟
خوبم تو چه طوري؟
- از احوالپرسي هاي تو بد نيستم! چرا نيامدي خانه مان؟ حتما بايد به دنبالت بيايم حالا من پر توقع ام يا تو؟
- ازت دلخور بودم حوصله نداشتم با دلخوري ازت استقبال كنم
- ازم دلخوري؟ چرا؟
پاسخي ندادم برخاست و با دلخوري كمي قدم زد و گفت
- چرا جواب نمي دهي گفتم چرا از من دلخوري؟
- خودت مي داني براي چه مي پرسي؟
- هم مي دانم هم نمي خواهم در موردش حرف بزنيم تو را به خدا امروز را خراب نكن هستي امده ام دنبالت كه برويم من ....باور كن تمام فكر و حواس من پيش تو بوده و هست حالا هم كه امده ام داري اذيتم مي كني
دل من هم برايش تنگ شده بود و حالا هم دلم برايش پر مي كشيد پس ارام گفتم
- اذيت نمي كنم كمي دلخورم كه ديگر هم مهم نيست ... ميروم اماده شوم
مي خواستم بروم كه گفت
- من هميشه با نگاه تو زنده ام نگاهت را ازمن نگير
سريع پله ها را بالا رفتم و او گفت
- توي ماشين منتظرم سريع اماده شو مادرم و همه مهمان ها منتظرند
و از در خارج شد به سرعت لباس پوشيدم از قبل لباس هماهنگي تهيه كرده بودم بلوز سفيد استين كوتاهي كه يقه اش از تور سفيد بود كه گردنم را مي پوشاند وشلوار سفيد زيبايي كه اندامم را كشيده تر نشان مي داد فرهاد در ماشين را برايم گشود و خود پشت فرهان نشست و گفت
- كاش مي شد خانه نمي رفتيم و خودمان دو نفر جشن مي گرفتيم
- امكان ندارد اگر مي خواهي مادرم سكته كند اين كار را بكن
جدي؟ شنيده ام مادرت بدجوري خشن شده
اره بدجوري گير مي دهد و پيله مي كند
از مهران خان چه خبر
اگر بدانم اين خبرها را كي به تو مي رساند در جا خفه اش مي كنم
چرا؟ هومن گناه دارد
هومن به تو جريان خواستگاري مهران را گفته؟
- مگر بد است كه حساب كار را دستم داده؟ هومن گفت اگر نجنبم مادرت به زودي شوهرت مي دهد چرا كه شديدا از مهران خوشش امده است خدا شانس بدهد كاش مادرت گوشه چشمي هم به من مي انداخت
- براي من فرق نمي كند اگر مادرم بخواهد به اين كارهايش ادامه دهد خودم را مي كشم
- نه تورو خدا هستي! حيف تو نيست هر كاري چاره اي دارد اگر مادرت بخواهد اين طور لج كند امشب نمي گذارم به خانه تان برگردي فردا مي برمت محضر و عقدت مي كنم
- كاش به همين راحتي بود كه تو مي گويي
ماشين را پارك كرد و گفت:
__________________
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 36

- فكرش را نكن فعلا امشب را خوش باش راننده شخصي داشتن كه بد نيست هستيخ انم؟
خنديدم و بيني اش را كشيدم و گفتم:
- دختر دايي خوشگل داشتن اين دردسرها را هم دارد
دستش را كنار ابرويش گذاشت و گفت
- ما چاكريم هستي خانم!
به محض ورودمان اسفند عمه دور سرمان چرخيد. يك لحظه ارزو كردم كاش نامزد بوديم يا با اين كار عمه مثل عروس و دامادي وارد خانه مي شديم عمه قربان صدقه ام رفت مادر لبخندي گوشه لبش بود كه به نظرم مي امد در دل به ساده لوحي ام مي خنديد . قيافه درهم و گرفته رها خبر از اندوه درونش را مي داد توقع نداشت فرهاد او را بگذارد و به دنبال من بيايد دلم برايش سوخت چرا كه شديدا تنها بود و دلبستگي اش به فرهاد طبيعي بود. بالاخره فرهاد جوان خوش تيپ و جذاب و موفقي بود و اين امر طبيعي بود كه هر دختري دلباخته اش ( از لادن و نسترن خيالم راحت شد گير اين?شود با خودم گفتم رها افتم. براي من مهم فرهاد بود كه در اين ميان به گفته هايش عمل كند و خودش تصميم بگيرد اما ته دلم فرهاد را حق مسلم خود مي دانستم هر چه بود پسر عمه ام بود
ياسمن و شهلا نجواكنان سر به سرم مي گذاشتند بعد از شام هر سه نفر به كمك ثريا خانم رفتيم در همين لحظه فرهاد به آشپزخانه امد و گفت:
- هستي جان نمي خواهي يك نگاهي به اتاقم بياندازي؟
- چطور مگه؟
شهلا گفت:
- حتما ان قدر به هم ريخته است كه احتياج به تميز كردن دارد و كي بهتر از تو براي اين كار؟
فرهاد براي اين كه لح شهلا را در اورد گفت:
- نه اصلا اين طور نيست دلم مي خواهد هستي خودش ساك سوغاتي هايش را باز كند
شهلا سوتي كشيد و گفت:
- مباركش باشد اگر فكر كردي من الان از حسودي مي تركم اشتباه كردي
فرهاد با شيطنت موهاي شهلا را كه بافته بود گرفت و كشيد و بلافاصله از در خارج شد . شهلا در حالي كه ابروداري مي كرد كه جيغ نزند و از شدت حرص و درد قرمز شده بود زير لب هر چه ناسزا و بد و بيراه بود به فرهاد گفت و در اخر به من و ياسي گفت:
- شاهد باشيد چه كار كرد ببينيد چه موقع حالش را جا بياورم.
و به من وياسي كه از خنده روده بر شده بوديم گفت
- زهر مار خرس گنده ها برويد از جلوي چشمم گم شويد.
براي شهلا بين خودم و ياسمن جا باز كردم و به قصد دلجويي گفتم:
- بيا بنشين شهلا هربلايي خواستي سر فرهاد در اوري كمكت مي كنم
- لازم نكرده زحمتت مي شود
فرهاد كه حواسش به ما بود لبخند شيطنت اميزي به شهلا زد و شهلا دوباره بد و بيراه نثارش كرد كه فقط خودش و من مي شنيدم. در همين لحظه رها به فرهد گفت
- فرهاد خان ؟ مي شود يك كم برايمان گيتار بزنيد.
و سپس رو به مهمان ها كرد و گفت
- المان كه بوديم نواي گيتار فرهاد خان با ان صداي گرمشان حال و هواي ايران را برايمان زنده مي كرد
اميري سخن رها را تاييد كرد و گفت
- خواهرم عاشق ساز فرهاد خان است
هومن گفت
- جسارتا اقاي اميري خواهرتان چند سالشان است؟
- نزديك به 40 سال شوهرش در يك درگيري در المان كشته شد و مژگان تنها زندگي مي كند.
- ببخشيد من فكر كردم خواهرتان 50، 60 سال داشته باشد
دوباره رها با سماجت گفت:
- فرهاد ، گيتار مي زني؟
آخ چه پر رو بود اين دختر ! شهلا گفت
- نه پسوندي نه پيشوندي نه اقايي چه خودماني به نظرم عمدا جلوي تو اين طور رفتار مي كند اهميت نده
من با اندوه گفتم:
- نه شهلا ببين چه قدر رابطه شان صميمي بوده كه فرهاد در خانه عمه رها گيتار زده و برايشان خوانده است به نظرم روابطشان گسترده تر از اين حرف هاست
ياسمن اعتراض كنان گفت:
- شهلا ترو خدا اينقدر ذهن هستي را خراب نكن شما چه قدر نكته سنج شديد
شهلا گفت:
- وا كور كه نيستيم عشوه هاي رها خانم را نبينم. چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است؟
فرهاد از ثريا خانم خواهش كرد تا گيتارش را از اتاقش بياورد رها با پررويي تمام از ثريا خانم خواست چراغ هاي پذيرايي را خاموش كند و فقط اباژورها را روشن بگذارد از گستاختي و پر رويي اش دهان من و شهلا و ياسي باز ماند! مادر نگاه پيروزمندانه اي به من انداخت و عمه سرش را تكان داد خدا را شكر كه لادن در ان شب نبود و گرنه چه قدر به من مي خنديد چراغ ها خاموش شدند و فرهاد كه درس روبروي من نشسته بود الو همان اهنگي را كه در دوران بيماري من و لب دريا برايم خواند اجرا كرد.
فرهاد نگاه مهربانش را در اطراف دور چرخاند و از همه كه به خاطر او كف ميزندند تشكر كرد. سپس نگاه نافذش را به چشمانم دوخت از نگاهش مي خواندم كه منظورش من هستم. نگاهم را به نگاه رها خيره كردم مي خواستم بدانم چه قدر احساس پيروزي مي كنم. بر خود لرزيدم چرا كه نگاه رها پر از خواهش و در عين حال پر از تكبر بود برخاستم و به طبقه بالا رفتم. در اتاق فرهاد را گشودم و كليد برق را زدم تا به حال به جز يكي دو بار ان هم چند سال پيش به اتاق او نيامده بودم. روبروي در روي ميز عكس من بود كه قاب شده خودنمايي مي كرد عكس زيبايي از من كه ژست زيبايي گرفته بودم يادم افتاد كه اين عكس را چند سال پيش در باغ لواسان از من انداخت زير عكسم با خطي خوش نوشته بود:
هميشه در خيال مني ز شعله گرم تر تويي
چه گرم دوست دارمت
احساساتم به طرز غير قابل كنترلي بر من غلبه مي كرد. بغض مهار ناشدني ام گلويم را مي سوزاند. از اين كه فرهاد اين قدر به من لطف داشت و من ان گونه سرد با او برخورد كرده بودم شرمنده بودم از رفتار مادر خسته بودم. روي تختش نشستم و سرم را درون بالشش فرو بردم و گريستم بوي اشناي فرهاد در نفسم پيچيد. اه فرهاد روبرويم ايستاده بود و مرا مي نگريست! جلوي پايم زانو زد و گفت
- چي باعث شده تمام هستي من اين طور با غم گريه كنه؟
- مي ترسم فرهاد نمي دانم چرا اين دلشوره لعنتي از دلم بيرون نمي رود ازپايان اين عشق مي ترسم از مادرم از رها از مهران از تو از همه مي ترسم دلم به پايان اين عشق روشن نيست
گفت:
- ارام باش هستي من فرهاد فداي ان اشك چشمهايت شود چرا روشن نيست پايان اين عشق جز وصال تو و من نيست
اشك هايم را از گونه ام پاك كردم فرهاد لبخند زد و گفتم:
- برو فرهاد برو پيش مهمان هايت خوب نيست انها را تنها بگذاري.
- كجا برم از اين جا بهتر؟ انها مهمان هاي مادر و پدرم هستند مهمان من فقط تويي هستي
صحبت كردنش ادم را ديوانه مي كرد. موضوعي را كه مي خواستم ازش بپرسم يادم افتاد و گفتم:
- قلبت چه طور است؟ در المان به دكتر مراجعه كردي؟
- اره عزيز دلم باهاش مي سازم تو نگران نباش گاه گاهي درد مي گيد و بعد خوب مي شود دكتر مي گفت عصبي است.
- ولي تو لاغر شدي فرهاد مطمئني كه به من دروغ نمي گويي؟ نكند مشكلي براي قلب نازنينت پيش امده است؟
خنديد و گفت:
- نه بابا چه دروغي لاغري من دليلش دوري از توست.
برخاست و ساك تقريبا كوچكش را جلوي رويم گذاشت. گفتم:
- مطمئن باشم كه راست مي گويي؟
با خنده گفت
- بازش كن هستي اين ساك فقط متعلق به توست
زيپ ساك را كشيدم گفت
- در ضمن حساسيت تو در مورد رها بي مورد است اگر يك كم تو و شهلا و ياسمن با او گرم بگيريد مي بينيد ان قدرها هم خشك و بي احساس نيست.
- من مي دانم بي احساس نيست و اين احساس اوست كه مرا مي ترساند و باعث عذابم ميشود
- اگر انها به من لطف كردند و يك شب دعوتم كردند گناه كرده اند؟ هستي تو به من اعتماد نداري؟
- چرا دارم اما به من حق بده فرهاد
- باشد حق مي دهم حالا باز كن ببين از سليقه ام خوشت مي ايد؟ هر چند سليقه من حرف ندارد چون تو را انتخاب كرده ام.
يكي يكي هديه ها را از ساك بيرون مي اوردم كه شهلا و ياسمن وارد اتاق شدند. شهلا مثلا قهر بود و رويش را از فرهاد گرفت و به سوغاتي ها نگاهي گذرا انداخت فرهاد برخاست و از بالاي كمد جعبه بزرگي را اورد و جلوي شهلا گذاشت ياسمن گفت
- اين براي شهلاست.
فرهاد گفت:
- بله چه طور مگه؟
ياسي گفت:
- فكر كردم چنين كادويي را فقط براي من اوردي اخر مثل مال من است
فرهاد گفت
- نه سه تا اوردم براي تو هستي و شهلا
- پس با اين حساب شهلا و هستي هم مثل خواهرت هستند؟
فرهاد گفت:
- داري مچ مي گيري ياسي؟ عالم و ادم مي دانند باز هم بگويم؟ شهلا شايد اما هستي نه! هستي هستي من است تمام وجود من است. عشق.....
و شهلا وسط حرفش پريد و گفت:
- بگو.... جه قدر تو رو داري فرهاد هستي چيه؟ مي خواهيي بگويي عشق من است ديگر؟ نه ؟ خوشم مي ايد مادرش حالت را مي گيرد.
همه خنديدند جعبه مزبور ست كاملي از لوازم ارايش به همراه دو عطر كوچك بود شهلا خوشحال گفت
- حالا چون پسر خاله خوبي هستي و به فكر من هم بودي از انتقام منصرف مي شوم و گرنه مي خواستم انتقام سختي ازت بگيرم
هداياي من دو سه بلوز و يك شلوارك جين و يك سرويس نقره و صندل هاي زيبا بود كه همراه همان جعبه لوازمي بود كه براي ياسمن و شهلا هم اورده بود شهلا با ارنج به پهلوي من زد و قاب را در امتداد نگاهش نشانم داد و لبخند زد ياسمن گفت
- برويم بچه ها پايين. زشت است همه بالا جمع شديم.
شهلا به فرهاد گفت
- خوشم امد فرهاد با شعري كه خواندي حال بعضي ها را اون پايين نشستند خوب گرفتي
فرهاد دوباره موهاي شهلا را در دست گرفت و گفت
- اگر بخواهي شر به پا كني ان چنان موهايت را مي كشم كه از بيخ و بن كنده شوند.
شهلا دست ياسمن را گرفت و گفت
- بيا برويم ياسمن! فرهاد خيلي قلدر شده همين كه زندايي حالت را مي گيرد برايت كافي است
بعد از رفتن انها فرهاد رو به من كرد و گفت:
- ديگر دوست ندارم چشم هايت را باراني ببينم.
- باشد فرهاد.
فرهاد گفت:
- حالا برو تا من بيايم.
موقع خداحافظي به توصيه فرهاد عمل كردم و به سوي رها رفتم و گرم و خودماني از او خداحافظي كردم اما او ان قدر خشك و رسمي همراه با عشوه جوابم را داد كه شديدا پشيمان شدم. به نظر مي امد از اين كه فرهاد يك ساعتي را در اتاقش بوده و من هم ان جا بودم شديدا دلخور است.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 37

روز ها به سرعت گذشتند يك ماه از آمدن فرهاد گذشته بود و مادر ديگر كلافه بود چرا كه مهران اجازه خواستگاري رسمي مي خواست و من چنين اجازه اي را به مادر نمي دادم. مي گفتم اگر پاي مهران يا هر خواستگار ديگر به درون سالن برست به خانه عمه مي روم و ديگر باز نمي گردم. مادر دستش را روي قلبش مي گذاشت اما براي من اهميت نداشت. فرهاد هم دنبال كارهايش بود. تا حرف از خواستگاري مي زدم مي گفت
- بگذار مادرت كمي از يك دندگي دست بردارد تا موقعش برسد. اين وسط من بلاتكليف بودم و هر لحظه اعصابم متشنج مي شد. فرهاد سف و سخت به كارش چسبيده بود و سمت جديدي كه اميري به عنوان معاون مدير عامل كارخانه به او داده بود او را سخت تر از پيش مشغول كرده بود.و فرهاد در يك سوم از سهام كارخانه اميري شريك شده بود و اميري به او سمت معاون مدير عامل كارخانه را داده بود و اين بيش از پيش فرهاد را اغوا مي كرد. دلم شور مي زد انگار كه تمام كارهاي اميري دامي بود براي كشاندن فرهاد به طرف رها اميري بدجور فرهاد را به خود وابسته كرده بود و اين براي من اصلا خوشايند نبود يك تنه جلوي مادرم و رها و پدرش ايستاده بودم مادرم با مخالفت هاي بي مورد و اميري و دخترش با پيشنهادهاي رنگارنگ بين من و فرهاد ايستاده بود فرهاد در يكي از همين روزهاي پر اضطراب به من زنگ زد و گفت:
- تمام موقعيت شغلي ام را مديون صبر و بردباري توام هستي
- نه فرهاد اين از پشتكار و لياقت تو بوده حقت است كه پست مهم تري را به عهده بگيري
با كمي مكث گفت:
- فردا به خانه مان مي ايي؟
- اگر تو بخواهي حتما
- پس منتظرم فردا ظهر خدانگهدار
از شنيدن سخنان فرهاد بي اختيار صدايم بلند شد و گفتم
- اما ته به من قول دادي كه بعد از سفر آخيرت تكليف مرا روشن كني فرهاد ديدي كه من به قولم عمل كردم و مادرم را تا حدودي راضي كردم
فرهاد دست هايش را در هوا تكان داد و گفت
- كمي درك كن هستي من به عنوان معاون مدير عامل بايد در اين سفر همراه اميري باشم تمام دار و ندارم را داده ام و يك سوم سهام كارخانه را خريده ام فكر مي كني او عاشق من شده و اين ست را به من محول كرده ؟ من مسئوليت قبول كرده ام
گيج و بي قرار پاسخ داد:
- مرده شور اميري و كارخانه اش را ببرند كه از وقتي با تو اشنا شده زندگي مرا سياه كرده من نمي دانم من با مادرم اتمام حجت كرده ام كه اگر مانع ازدواج من با تو شود اسبابم را جمع مي كنم و به اينجا مي ايم. حالا كه او كمي نرم شده تو به من مي گويي كه براي پس فردا بليط داري؟
- من خودم هم همين ديروز از رفتنم خبر دار شدم خواهش مي كنم هستي اين دفعه لج نكن من و مادر و پدرم امشب براي خواستگاري به خانه تان مي اييم اگر اين طور كه مي گويي مادرت راضي شده باشد انگشتري نشان مي كنيم تا من بر گردم
سرسختانه مخالفت كردم و گفتم:
- ان موقع كه با هزار منت و خواهش به خاستگاري ام امدي مادر به عشق تو ايمان نداشت چه برسد به امشب كه اين طور با شتاب و عجله و بدون مقدمه چيني مي خواهي مرا نامزد كني! چه سرزنش ها و كنايه ها ازمادرمو ديگر خواهم شد. نكند فكر كردي من دختر ترشيده اي هستم كه روي دست مادر و پدرم مانده ام؟ در ضمن اي ن روز ها مادر دلواپس زايمان هديه است و نگران اوست
- تو بگو من چه كار بايد بكنم.
پوزخندي زدم و گفتم:
- مگر تو كاري هم جز سر كار گذاشتن من داري؟ تقصير خودم است كه گول حرف هايت را نمي خوردم و خواستگارهايم را راحت رد نمي كردم اين طور با غرور له شده جلوي تو نمي ايستادم كه التماس كنم تكليف مرا روشن كن
قرهاد با خشم فرياد كشيد
- اين قدر خواستگارهايت را به رخ من نكش
سپس شروع به راه رفتن در اتاق كرد و ارام گفت
- من قول مي دهم هستي اين سفر سفر آخر من باشد از همين فردا به اينشرط با اميري همكاري مي كنم خوب است؟ فقط اين فرصت را از من نگير
نگاهش كردم و با بي رحمي گتم":
- اگر امدي ديدي من ازدواج كردم از من گله نكن من به تو قولي ندادم كه پايبندش باشم توقع هم انداشته باش كه براي بدرقه يا استقبال به فرودگاه بيايم. گفتم كه وقتي مرا ديدي متلك پراني كني تو هم برو خوش باش اقاي معاون من هم جاي تو بودم رها را اول نمي كردم
از عمد اين طور گفتم مي دانستم همه حرف هايم دروغ است اگر مي دانم محال است كه با كس ديگري ازدوا ج كنم از روي قصد داشتم غرور فرهاد را جريحه دار مي كردم كه از رفتن منصرف شود به زور و زحمت مادر را راضي به اين ازدواج كند. در اخر حرفهايم مادر به من گفت
-خود داني از من زياد توقع داشته باش اين اين تو و اين عمه ات و فرهاد
__________________
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 38

آه چه مي دانستم اين بازي جز لجبازي فرهاد نا فرجامي عشقمان حاصل ديگري نخواد داشت
فرهاد ناباورانه به من خيره شد و گفت:
- حرف آخرت همين است؟ پس تمام حرف هاي قبلت دروغ بود؟ قولت چه مي شود هستي؟
- من به تو قولي ندادم هر باز كه خواستي از من قول بگيري من از قول دادن طفره رفتم. حالا گيرم قول هم دادم تو چي؟ تو به قولهايت عمل كردي؟ من به تو اعتماد داشتم اما از روزگار و سرنوشت مي ترسيدم و حالا مي بينم كه حق داشتم. اميري و المان و كارخانه اش و .... رها به قدر كافي دل از تو برده اند ديگر من چه كاره ام كه با پيشرفت تو مخالف باشم
با صداي بلند غريد:
- فكر كردي من اين قدر عوضي ام؟ تو ديوانه شدي هستي! اعصابم را خرد كردي و به من توهين مي كني؟
دستش را روي قلبش گذاشت و ارام ناليد:
- خيلي بي انصافي هستي! حال كه من به موقعيت شعلي ثابتي و دلخواهم رسيدم اين طور لجبازي مي كني و چشم به روي اينده قشنگمان ميبندي.
- آره آينده زيبا اره! اما اين اينده زيبا را هم مي توانستي در كنار درت داشته باشي تو به رها فكر مي كني و پدرش برايت جاده ثاف مي كند.
برخاست و به طرفم امد به چشم هايش زل زدم و گفتم:
- خودم شنيده ام كه پدرش پيشنهاد ازدواج با او را به تو داده چه غمي داري! هم دامادش مي شوي هم پسرش و هم جانشينش. هلو برو تو گلو. در ضمن كور نيستم كه نگاه هاي عاشقانه و پر از تمناي رها را نبينم حودت بدت هم نمي ايد برايش ساز بزني و اواز بخواني....
دستش را بالا برد تا به دهانم بكوبد دوباره با صداي بلند فرياد كشيدم:
- بزن بايد هم به خاطر ايك دختر مكار و حيله گر و پر ادا و اطوار به دهن من بكوبي. ته مانده عشمان را زير پايت له كن فرهاد هستي تو مرد فرهاد براي هميشه هستي تو مرد فهميدي!!!!!!!!!!!!
رويش را از من برگرداند و مشتش را به ديوار كوبيد و گفت:
- باشد هر چه تو بگويي اگر فكر مي كني من به خاطر رها به سفر مي روم همين فردا براي هميشه استعفا مي دهم از كارخانه از اميري از همه چيز جدا مي شوم چون تو مي خواهي مي روم و كنار پدرم مشول به كار مي شوم تا خيال تو راحت شود راضي شدي؟
برخاستم و كيفم را برداشتم و همان طور كه پشتم به او بود گفتم:
- حسم به من دروغ نمي گويد در المان چيزي است كه در ايران نيست. شايد رها و پدرش و كارخانه بهانه باشد. اما بدان فرهاد اگر در اين ميان تو بخواهي با حساس و غرور من بازي كني من دور اين عشق را خط مي كشم براي هميشه من به قيمتي پاي اين عشق مي ايستم كه تو نفروشي اش.
با ناله گفت:
- گفتم كه فردا همان كاري را مي كنم كه تو مي خواهي حالا برو و راحتم بگذار
به روي زمين نشست و قلبش را در دستانش گرفت رنگش پريده بود اه خدايا چرا دلم از سنگ شده بود ان قدر دل زده و عصباني بودم كه فكر نكردم ممكن است بلايي سرش بيايد و من نبايد او را تا اين حد عصباني مي كردم عجيب بين مادر سر سختم و فرهاد گير كرده بودم بايد تكليف خود را روشن مي كردم هر دو يك دنده و لحباز بودند دوان دوان از پله ها پايين رفتم و به عمه و ياسمن گفتم
- حال فرهاد بد است
عمه و ياسمن هراسان بالا رفتند و من از خانه شان خارج شدم. مثل ادم هاي گيج تا منزلمان پياده رفتم و به زندگي خودم و فرهاد فكر كردم.
روزبعد از اين جريان وقتي يادم مي افتاد كه فرهاد مهربان من مي خواست به صورتم سيلي بزند غرف در اندوه مي شدم ولي وقتي به ياد قولش مي افتادم كه گفت به خاطر تو من از اميري جدا مي شوم مي توانستم ببخشمش البته بدجوري عصباني شده بودم و كنترل درستي روي رفتارم نداشتم تنها كاري كه كردم به ياسمن زنگ زدم و حال فرهاد را پرسيدم ان روز حال درست و حسابي نداشت و من در بد وضعيتي رهايش كرده بودم ياسمن گفت:
- بعد از رفتن تو داروهايش را خورد و از منزل خارج شد و تا اخر شب برنگشت
- حالش بهتر شد؟
- اره بهتر شد اما خيلي عصباني
- كار سفرش به كجا كشيد؟
- من از برنامه اش اطلاعي ندارم از كارهايش چيزي به ما نگفته است.
- بليطش براي فردا است؟
- اين طور كه خودش مي گفت بله فردا ساعت 11 شب
- ممنون ياسمن به عمه سلام برسان
- به من نمي گويي نتيجه چه شد؟ نتيجه صحبت هايتان؟
- من تا جايي كه مي توانستم تلاش خودم را كردم ديگر بستگي به خود فرهاد دارد كه چه تصميمي بگيرد
آه بلندي كشيد و گفت
- نمي دانم چرا از عاقبت اين موضوع مي ترسم مواظب خودت باش هستي
- باشد خدانگهدار
ساعت 10 شب بود دلم شور مي زد در ترسا نشستم و به تاريكي حياط زل زدم اگرفرهاد قصد سفر داشت بايد الان درفرودگاه باشد. تا يك ساعت ديگرپرواز داشت و من مطمئن بودم كه فرهاد نرفته است. اما دلتنگي و اضطراب حالم را دگرگون مي كرد ديوان حافظ در دستانم مي لرزيد هيچ كاه فرامو نمي كنم كه آن لحظات چه قدر به من سخت گذشت با يك تماس با خانه عمه مي توانستم از موضوع اطلاع بيابم ببينم فرهاد به حرفش عمل كرده است يا نه؟ ديوان حافظ را با فاتحه اي گشودم و خواندن اين شعر تمام غم هاي عالم را به دلم ريخت
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
كه با نرگس او سرگران كرد
كه را گويم كه با اين درد جانسوز
طبيبم قصد جان ناتوان كرد
ميان مهربانان كي توان گفت
كه يار ما چنين كرد و چنان كرد
عدو با جان حافظ ان نكردي
كه تير چشم ان ابرو كمان كرد
در همين لحظه به طرف تلفن خيز برداشتم و شماره خانه عمه را گرفتم. صداي گرفته و محزون عمه از پشت خط غم به دلم نشاند سلام كردم و گفت:
- خوبي هستي جان؟ مادر و پدرت چه طورند؟
- چه شده عمه صداتون چرا گرفته؟
عمه زير گريه زد و هق هق كنان گفت:
- فرهاد رفت هستي دو ساعت پيش رفت فرودگاه هر چي بهش اصرار كردم به قولي كه به تو داده عمل كند زير بار نرفت. مي گفت به اميري قول دادم و مسئوليت قبول كردم هستي جان من شرمنده ام وقتي داشت ميرفت حال و رزوش هم خوب نبود از بابت قلبش خيلي نگرانم من هم نرفتم بدرقه اش اقا كاظم و ياسمن رفته اند.
بهت زده گوشي را در دستم فشردم و گفتم:
- اما او به من قول داد كه نرود. گفت كه اگر قرار شد برود براي خواستگاري اقدام مي كند گفت حالا كه مامان راضي شده حتما براي نامزدي نشان مي اورد باورم نمي شود كه رفته باشد ان هم بدون خداحافظي
عمه گفت
- اصلا قرار نبود برود وقتي تو رفتي به من گفت كه مي خواهد انگشتر بخرد و با هم به خانه تان بياييم امروز ظهر اين دختر اميري زنگ زد و يك ساعت با او صحبت كرد بعد هم تند تند وسايلش را جمع كرد و رفت. گفتم پس هستي چي؟ گفت: خودم بهش زنگ مي زنم و علت رفتنم را توضيح مي دهم
قلبم فشرده شد . دنيا بر سرم خراب شد پس اين دختره دوباره زير پايش نشسته و هوايي اش كرده بود از عمه خداحافظي كردم و درمانده سرم را روي پاهايم گذاشتم و گريستم خدايا اين چه سرنوشتي بود اين چه عشقي بود؟ حسي در درونم مي گفت فرهاد بر نمي گردد و اگر هم برگردد مال تو نيست.
مادر را در اتاقم ديدم گفت
- چي شد رفت؟ ديدي چه قدر سنگش را به سينه مي زدي؟ خيالت راحت! ان رها ديگر نمي گذارد فرهاد برگردد
- خواهش مي كنم مادر اين قدر ذهن مرا خراب نكن لطف كن و تنهام بگذار
- تنهايت بگذارم كه چه شود؟ بنشيني و براي كسي كه قدر محبت و عشق تو را ندانست زار بزني؟
- هنوز كه چيزي نشده مادر گفته كه زنگ مي زند و خودش برايم توضيح مي دهد
- اين همه براي من خط و نشان مي كشيدي كه راضي شوم نامزد كنيد كو؟ امد خواستگاري و نامزدت كرد؟
جوابي نداشتم كه بدهم مادر از اتاق خارج شد . مشت هايم را به در و ديوار كوبيدم و به زمين و زمان ناسزا گفتم. به نظرم منطقي ترين دلايل فرهاد برايم غير قابل توجيه بود اخر چه طور توانست مرا گلو بزند؟ به من بگويد كه نمي روم و حالا رفته؟
هر روز به انتظار تماس گرفتن فرهاد به شب مي رسيد و من سردر گم و مايوس تر از هر روز به خانه عمه تلفن مي كردم اما متاسفانه عمه هم از او خبري نداشت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 39

با زايمان هديه حال و روزم كمي بهتر شد . سرگرمي جديدي كه شيرين و خواستني بود دختر هديه كاملا شبيه مسعود بود هاله اسمي بود كه من پيشنهاد دادم و بالافاصله مورد پسند قرار گرفت مادر با به دنيا امدن هاله هديه را به خانه خودمان اورد هاله موهبتي از طرف خدا بود كه باعث كاهش اندوه من مي شد بي وفايي كه فرهاد در حقم روا داشت بود رنجور و افسرده ام كرده بود به موقعيت شغلي دلخواهش و اعتماد اميري به او ساختن اينده اي زيبا به همه و همه مي خنديدم و از همه بيشتر به ساده لوحي خودم.
دو هفته از زايمان هديه مي گذشت كه مادر دوباره مهماني هايش را به راه انداخت و بهانه اين مهماني و ليمه دادن بچه هديه بود شهلا و ياسمن از ديدنم تعجب كردند كاهش وزنم مشهود بود و قيافه ام به كساني مي ماند كه هستي خود را باخته اند عمه ماهرخ شرمنده و ناراحت در آغوشم كشيد و گفت
0 همه چيز درست مي شود هستي جان عصه نخور
قاطع و جدي گفتم:
- من منتظر درست شدن چيزي نيستم عمه جان براي من همه چيز تمام شده است
ياسمن ملتمسانه گفت
- نگو هستي جان شايد فرهاد دليلي براي كارش داشته باشد بار اولش نبود كه رفت توقبلا اين قدر حساس نبودي كه الان هستي
- حداقل مي توانست به من خبر دهد با يك تلفن كوتاه مي توانست مرا زا رفتنش با خبر كند مي توانست به من بگويد منتظرش باشم يا نباشم
شهلا گفت
- چه حرفي مي زني هستي مگر نمي خواهي منتظرش بماني؟
- من با او اتمام حجت كردم كه اگر برود نه من نه او اما انگارر كه اين حرف من اصلا برايش اهميتي نداشت او غرور مرا به بازي گرفت دو ماه سا تكه رفته اگر مي خواست تماس بگيرد تا حالا خبري ميشد
اشك هايم بي اختيار صورتم را پوشاند و من در خود فرو رفتم.
شهلا گفت:
- خدا بزرگ است هستي جان تحمل كن ببين چه پيش مي ايد نگاهم به لادن افتاد كه پر نفرت نگاهم مي كرد و گاه گاهي با خاله مسعود صحبت مي كرد مادر شهريار را مي گويم. به نظر مي امد كه بدجوري مخ مادر شهريار را به كار گرفته است . در نگاهش مي خواندم كه مي گفت: بي عرضه نتوانستي نگهش داري؟ لياقت تو همين است حيف فرهاد!
مادر با غيظي صدايم كرد كه به كمكش بروم به وضوع سردي رفتارش را با عمه احساس مي كردم هيچ رفتار معيني نداشت و من نمي دانستم با ادم هاي اطرافم چه رفتاريك نم مگر اين همان مادري نبود كه قاطع و محكم مانع وصلت ما بود و حالا كه فرهاد رفته بود خيالش راحت شده و اين طور به عمه بي اع تنايي مي كرد شايد به خاطر من ناراحت بود چرا كه ديدن من كه اين طور بلاتكليف و درمانده بودم ناراحتش مي كرد.
بعد از مدت ها ياسمن به دنبالم آمد كه با همسري به خيابان ها بزنيم مي خواست به بهانه خريد كردن مرا كمي سرگرم كند مي دانستم برايم دلواپس است و همه اين كارها را به خاطر بردارش انجام مي دهد وقتي از در خانه خارج شديم هومن با سرعت زياد جلوي پايمان توقف كرد هومن به همراه مهران پياده شد مهران با نجابت سلام كرد و من و ياسمن همزمان جواب داديم تا به حال درست و حسابي نگاهش نكرده بودم دليلي براي اين كار نداشتم اما حالا دلم مي خواست موشكافانه نگاهش كنم قد و قامت متوسطي داشت. صورتش مردانه و جذاب بود ابروهاي پيوسته و در زير ان چشماني گيرا و دماغ و دهاني متناسب صورتش را ريشي انكارد شده پوشانده بود در واقع براي هر دختري دلخواه و متناسب بود ياسمن به پهلويم كوبيد هومن دستش را جلوي صورتم گرفت و گفت
- كجايي هستي ؟ سوار شو
- نه من و ياسمن مي خواهيم پياده روي كنيم حوصله مان سر رفته
مهران با لبخند گفت:
- اگر اجازه بدهيد من و هومن هم با شما همراه شويم
- برويم سينما
همگي موافقت كرديم و سوار شديم هومن از صندلي جو رويش را به طرف ما كرد و گفت:
- چه عجب هستي بيرون اومدي خسته نشدي اين قدر در خانه نشستي؟
- امروز هم به اصرار ياسمن و مامان امدم و گر نه حوصله بيرون امدن نداشتم
سرم را بهطرف پنجره ماشين چرخاندم و همزمان چشمم به ايينه جلو افتاد كه مهران نگاهم مي كرد. در سينما ازفيلمي كه ديديم هيچ نفهميدم صداي چيپس خوردن ياسي و هومن اعصابم را خرد مي كرد بعد زا ديدن فيلم به پيشنهاد مهران به رسيتوران رفتيم و شام خورديم خوش به حال هومن و ياسمن چه قدر راحت و شاد بودند ولي من انگار تمام كشتي هايم غرق شده اند و مثل بيماران رواني دائما دستمال كاغذي خرد مي كردم چرا كه دائما زير نگاه كنجكاو و نگران مهران بودم. حتي جوك ها و حرف هاي خنده دار هومن فقط لبخند كمرنگي به لبم مي نشاند برخاستم و به بيرون رستوران رفتم . خنكاي دلنواز پاييزي به صورتم خورد. نفس عميقي كشيدم و به طبيعت نيمه برهنه پارك كنار رستوران نظري انداختم دست هايم را بر سينه گره كردم و به ماه خيره شدم. اه خدايا كاش الانفرهاد اينجا بود ان وقت من غمي نداشتم و ان قدر بي حوصله نبودم
دنيا انگار برايم به اخر رسيده بود و فقط خبري از فرهاد مي توانست راه گشاي زندگي بي روحم باشد متوجه مهران شدم كه كنارم ايستاده بود موشكافانه و كنجكاو نگاهم مي كرد گفت:
- مي توانم كمي با شما صحبت كنم؟
- در مورد چي؟
- در مورد خودت به نظر كلافه و عمگين هستي
- تا جايي كه مي دانم رشته شما در دانشگاه داروسازي است
- بله درست است البته تقريبا رو به اتمام است
- پس با اين كه اين موضوع به رشته شما ربطي ندارد مي توانيد حدس بزنيد كه ناراحتي و غم من از چيست؟
- بله حدس مي زنم در دريايي از غم دست و پا مي زنيد و روحتان در گير و خسته است
- خوبه درست حدس زديد اما مي توانيد دقق تر بگوييد روح من درگير چيست؟
- درد عشق
و به چشمانم خيره شد گفتم
- بله درست است پس با اين حساب من عاشقم و مي دانيد كسي كه عاشق است نمي تواند محبت كس ديگري را درقلب خود جاي دهد تعجب مي كنم مي دانم كه درد عشق من همين الان براي شما روشن نشده و خيلي وقت است كه هومن و مادر بيوگرافي مرا در اختيارتان قرار داده اند پس چرا دست از سرم بر نمي داريد و اين قدر سماجت به خرج مي هيد سماجت شما مادر را به جان من مي اندازد
مهران دستي به صورتش كشيد و گفت:
- من سماجت نمي كنم هستي خانم، و به نظر شما كاملا احترام مي گذارم اما منتظر فرصتي مناسب بودم كه شخصا با خود شما در اين مورد صحبت كنم من از وجود شخصي به اسم فرهاد خبر نداشتم گناه هم نكردم كه به شما علاقه مند شدم اگر مي دانستم دلبسته فرهاد هستي به خودم اجازه خواستگاري را هم نمي دادم اما حالا كه او رفته و اين طور كه شنيدم شديدا به كارش در المان وابسته شده و قصد بازگشت ندارد....
بي اختيار فرياد كشيدم:
- كي گفته؟ كي اين مهملات را سر هم كرده ؟ فرهاد بر مي گردد
روي زانوانم نشستم و از ته دل زار زدم
- مي دانم كه با رفتنش مرا خرد كرده اما دلم مي خواهد برگردد اگر چه بازگشتن او ديگر فرقي به حال من ندارد مگر اين كه توضيح قانع كننده اي داشته باشد اما من دوست ندارم او براي هميشه ان جا بماند دل من شكسته مهران اما هنوز نتوانستم در دلم كينه فرهاد را جاي دهم.
مهران كنارم نشست و گفت
- اگر دوستش داري نبايد اين طور در موردش فكر كني دانسته هاي من چيزهاي است كه هومن و مادرت گفته اند من قصد ناراحت كردن تو را نداشتم و ندارم. فقط دلم مي خواهد مرا مثل هومن بداني زندگي هميشه طبق خواسته ادم ها جلو نمي رود. اگر روزي حس كردي كه مي تواني به من اعتماد كني من در خدمتت هستم. خدا را چه ديدي؟ شايد سرنوشت طوري جلو رفت كه روزگاري توانستي مرا مثل فرهاد بخواهي اگر ان روز رسيد خبرم كن من منتظر هستم.
صورت خيس از اشك را به طرف او برگرداندم و گفتم:
- من تازگي ها خيليا فسرده و عصبي دشم و شما باعث شديد دق دلم را سر شما خالي كنم. ببخشيد من واقعا نمي دانستم شما اين قدر منطقي و فهميده هستيد و گر نه در اين مدت از شما در ذهن خود يك هيولا نمي ساختم همه اش تقصير مادرم است او براي اين كه من به فرهاد نيانديشم دائما در خانه حرف از شما و شهريار مي زند من هم دست خودم نيست يا با مادر درگير مي شوم يا در خودم فرو مي رم. بهنظر مادر يا شما يا شهريار ناجي من از اين حالتها هستيد
مهران خنديد و گفت:
- خوب او هم يك مادر است و نگران تو اما روش خوبي را در پيش نگرفته است مي دانم دوران سختي را مي گذراني اما تعجب مي كنم كه مادرت با توجه به عشق عميق شما دو نفر چرا اين قدر مخالفت مي كند و در عين حال نگران تو نيز هست.
- يك رنجش قديمي كه به مرور زمان ريشه دار شده و تبديل به كينه شده مادرم از عمه هايم كينه به دل گرفته و مي گويد وقتي من و هديه به دنيا امديم قسم خورده كه ما را به پسرهاي عمه ام شوهر ندهد. مادر مي گويد ان وقت ها كه كوچك بوديم حتي از اين كه شاهرخ فرهاد و فرامرز با ما بازي مي كردند خوشش نمي امده و حالا از ازدواج من و فرهاد خون خونش را مي خورد چه كنم؟ قسمت من هم اين است تا مادر را راضي كردم البته به هزار زود و تهديد و زحمت، فرهاد گذاشت و رفت و اين براي من يك توهين يك شكست بود مي فهمي مهران؟
مهران اهي كشيد و گفت
- اين قدر خودت را عذاب نده حل تمام اين مسائل را به زمان بسپار از اين كه به حرف هايم گوش دادي ممنونم تا موقعي هم كه خودت نخواهي ديگر نه مرا مي بيني و نه خبري از من مي شنوي اميدوارم اوضاع مطابق ميلت پيش رود
نگاه بسيار مهرباني به او افكندم و گفتم:
- ممنونم مطمئن باش اگر زماني نظرم عوض شد مزاحمت مي شوم اما زياد روي اين حرفم حساب نكن
خنديد و گفت
- مطمئنم
برخاستمي و با هم به طرف ماشين رفتيم هومن و ياسمن در ماشين نشسته و منتظر ما بودند ظرف غذاي يك بار مصرف در دست ياسمن بود با خنده گفت
- غذا كه نخوردي برايت اوردم كه گرسنه نماني
از او تشكر كردم و سر بر شانه اش گذاشتم و گفت
- ياسي من خيلي بدبختم
- خدا نكند خوب چه شد ؟ چه گفت:
- - هيچ خيالش را راحت كردم
- افرين خوب كاري كردي همه اش مي ترسيدم مبادا به سرت بزند و امشب بله را به او بگويي
- نه خيالت راحت
__________________
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 40

سرماي بدي در تنم خانه كرده بود به نظرم در زمان گفتگوي با مهران زياد در معرض باد قرار داشتم و چون لباس گرمي تنم نبود به شدت سرما خورده بودم. اهميتي ندادم.
چند روز گذشت و به دكتر مراجعه نكردم هر چه مادرم حرص مي خورد برايث اين كه حرفم را به كرسي بنشانم حتي از خوردن يك فرص هم خودداري كردم تا اين كه روز چهارم ضعف شديدي تمام بدنم را گرفت. پاهايم بي حس بودند و قدرت بلند شدن از بسترم را نداشتم اه و ناله هايم را فقط خودم مي شنيدم تا اين كه تب شديدي تمام بدنم را در خود سوزاند انگار كه در عالم ديگري بودم هاله اي از مه در اطرافم بود خسته بودم و ضعف و درد قدرت جسماني ام را كاهش داده بود ان قدر گرمم بود كه دهانم خشك شده بود فرهاد را مي ديدم كه پشت به من كرده و آهسته قدم بر مي دارد دنبالش دويدم مي خواستم تمام عقده هاي دلم را يك حا سرش خالي كنم با شدت تمام دستم را به بازويش چسباندم و به طرف خودم كشاندمش آه خدايا چه مي ديديم؟? فرهاد من قلبي در سينه نداشت و جاي قلبش در سينه خالي بود و به طرز چندش آوري خودنمايي مي كرد وحشت زده فرياد كشيدم و فرهاد را صدا زدم اه سرم به قدر خنك شد انگار كه پاهايم را هم در استخر اب فرو كرده بودم. گيج و سردرگم به دنبال رويايم مي گشتم اما در سرم صداي مادر بود. ناي گشودن چشم هايم را نداشتم اما گوشهايم صداي مادر را مي شنيد كه غمگين و ناراحت با مردي كه دكتر مي ناميدش صحبت مي كرد و دست پر مهر پدر را كه موهايم را نوازش مي داد و آرام قربان صدقه ام مي رفت احساس مي كردم.
بعد از لحظاتي دوباره به خواب عميقي فرو رفتم كه همه متاثر از داروهاي تزريق شده بود يك روز و يك شب هيچ نفهميدم وقتي حالم بهتر شد كاملا زار و زرد شده بودم از مادر شنيدم كه دكتر بيماري ام را تب و لرز همراه با شوك عصبي تشخيص داده است مادر لباس مناسبي به تنم پوشاند و مار روي صندلي تراس نشاند برايم چاي داغي آورد و گفت:
- بعد از سه چهار روز خوابيدن در رختخواب هواي تازه برايت خوب است
حياط سوت و كور از صداي پرندگان بود درختان برهنه و عور خود را اماده خواب زمستاني مي كردند مادر كنارم نشست و ژاكت را محكم تر به دورم پيچيد و بغض كنان گفت
- تا كي مي خواهي با خودت اين طور كني كافي نيست؟
نگاه بي رمقي را به شاخه هاي خشك درختي كه كلاغي روي آن لانه كرده بود دوختم و گفتم:
- گيجم مامان درتس است كه راه مي روم نفسم مي كشم و زندگي مي كنم اما سردرگم و گيجم شما بگوييد من چه كار كنم
- آخر اين چه زندگي است هستي؟ تو داري خودت را از بين مي بري هم خودت را هم من و پدرت را. اين چند روز كه در خواب آه و ناله مي كردي و فرهاد را صدا مي زدي من و پدرت از غصه مرديم اخر چرا بايد دختر دسته گلمان را ببينيم كه اين طور غصه مي خورد تو ديگر وفاداري را به عشقت ثابت كردي اين قدر كه تو غصه خوردي فرهاد به فكر تو بود؟ اگر لحظه هاي اخر رفتن فرهاد راضي شدم كه با او نامزد شوي به خاطر اين بود كه بشناسي اش ولي اگر الان بيايد و جلوي پايم زار بزند محال است كه دستت را در دستش بگذارم.
- چرا؟ براي اين كه بي خبر رفت؟ شايد دليلي داشته مادر چرا كينه شما تمام نا شدني است؟ چرا گناه مادرش را به پاي او مي نويسيد؟
دستش را بي حوصله در هوا تكان داد و گفت:
- من نمي دانم هستي نمي دانم چرا؟ اصلا دلم راضي به اين ازدواج نمي شود
نگاهم را امتداد دادم و به اسمان خيره شدم افتاب بي رمق اخر پاييز دلچسب به پوستم مي خورد سرم را پايين انداختم و با دگمه لباسم بازي كردم تا مادر متوجه پرده اشكي كه چشمانم را پوشانده بود نشود مادر با احتياط و ارام ادامه داد:
- مهران يواشكي چند باز از هومن حالت را رسيده و گفته كه به تو نگويد اين طور كه از گفته هايش پيداست به تو قول داده كه تا خودت نخواهي پيدايش نشود
- پسر فهميده و با شخصيتي است هيچ نمي دانستم اين قدر منطقي است
مادر با اشتياق گفت:
- خوب عزيز دلم اگر پسر خوبي است چرا ردش مي كني ؟ بگذار بيايد جلو باور كن هستي اوست كه تو را مي فهمد و خوشبخت مي كند همين اول كاري ديدي با چه شعور و درك بالايي با تو صحبت كرد؟
- فرهاد....
نگذاشت بقيه جمله ام را ادامه دهم و گفت
- بس كن هستي اين قدر سنگ اين پسره حيله گر را به سينه نزن نديدي چه طور با رها رفت و امد مي كرد؟ بار اخر هم كه خوب براي رها جانش زد و خواند. تو چه قدر ساده اي هستي تو نمي بيني كه با پدر رها و حتي خود رها به المان مي رود مي آيد؟ ان وقت باز هم هوادارش هستي؟ تا كي مي خواهي بنشيني و تماشا كني كه اين طور با احساسات بازي كند دست اخر هم با يك عطر و دو تا بلوز دهنت را ببندد؟ مهران را قبول كن و تو دهني محكمي به فرهاد بزن.
با بي حالي به مادر نگريستم با اشتياق منتظر جواب من بود اما من خسته بودم از غرغرهاي مامان از پيله كردن هايش از نگاه هاي دلسوزانه اش و از كينه تمام ناشدني اش از عمه از همه خسته بودم از خواهش هاي ياسمن كه دائما زير گوشم مي خواند كه نا اميد نشوم از دلسوزي هاي شهلا از سماجت شهريار و مهران و در آخر از بي خبري از فرهاد آه چه قدر قلبم مي سوخت دلم مي خواست مي سوزانمش فكر اين كه الان با رها در المان خوش است و من اين طور نا اميد و خسته در ياس و سردرگمي دست و پا مي زنم و يكه و تنها جلوي همه به خاطر عشقمان ايستادم قلبم را به اتش مي كشيد و دلم مي خواست غرورش را مي شكستم وزماني كه باز مي گشت و من و مهران را با هم مي ديد من غرور و احساس خرد شده اش را مي ديدم و آن قوت تكه هاي غرور و احساس پاك من به هم پيوند مي خورد. مادر منتظر عكس العمل من بود برخاستم و با خونسردي گفتم:
- من موافقم مادر. بگو همين امشب بيايد بي سر و صدا اول خواستگاري و بعد هم نامزدي همين امشب تمام شود مادر همين امشب.
مادر با خوشحالي برخواست و مرا در اغوشش گرفت و گفت:
- خدا را شكر كه سر عقل امدي برو استراحت كن كه براي امشب اماده باشي من ناهارت را برايت مي اورم
مادر را به عقب راندم و با بغض به اتاقم رفتم خودم را در ائينه تماشا كردم
- تو چت شده هستي يعني اين قدر ضعيف شدي كه مي خواهي با كمي فشار مادرت عشقت را بفروشي؟
اشك هايم سر خورد و پايين امدند انگار طلسم شده بودم انگار قلبي در سينه براي فرهاد نداشتم هر چه بود غرور له شده و احساس بازي داده شده و لجبازي بود چشمم به قاب اهدايي فرهاد خورد با مشت به شيشه اش كوبيدم و گفتم:
- لعنت به تو فرهاد لعنت به عشق مسخره ات لعنت به شاه بيت زندگي ات لعنت به تو...
دستم را خون پوشاند و شيشه هاي قاب به روي زمين ولو شده بود مادر ناهارم را اورد و چشمش به قاب و تكه هاي خرد شده شيشه افتاد سرش را تكان داد و رفت وسايل پانسمان را اورد با خودش غر مي زد و به بخت و اقبال خودش و من ناسزا مي گفت
هديه به اتاقم امد هاله را به روي پاهايم خواباند و گفت
- با عجله تصميم نگير هستي مهران پسر خوبي است نمي دانم به اندازه فرهاد دوستت دارد يا نه اما تو چه؟ به اندازه اي دوستش داري كه بتواني مهر فرهاد را از قلبت بيرون كني؟ هر چه باشد تو او را به حريم خودت راه مي دهي ايا حريم تو براي مهران خواهد بود؟ منظورم حريم فكر و ذهن و قلب و دلت است خواهر عزيزم.
به صورتش كه از خوشبختي برق مي زد نگاه كردم چه قدر برايش از احساس من گفتن اسان بود كسي نمي دانست چه به روز من امده بود از وقتي فرهاد با اميري اشنا شده بود زندگي ام به هم ريخته بود. دست هاي كوچك هاله را در دست گرفتم انگشتم را محكم در مشتش گرفت و با چشمان عسلي اش به صورتم نگاه كرد و دست و پا زد بغلش كردم و بوسيدمش هديه منتظر جواب من بود گفتم:
- من راضي ام هديه! عشق را بعد از ازدواج مي خواهم بيابم ديگر به عشق و احساس قبل از ازدواج اعتقادي ندارم شايد مهران بتواند مرا خوشبخت كند و اگر هم چنين نشود حداقل از اين بلاتكليفي و از همه مهمتر از پيله هاي مادر خلاص مي شوم باور كن ديدن قيافه مادر دلم را به شور مي اندازد ديگر حوصله موعظه هايش را ندارم بگذار با مهران نامزد شوم و واقعا راحت شوم
سرش را تكان داد و گفت
-يعني به خاطر مادر داري از عشق و احساست چشم مي پوشي؟
- آره هديه من خودم را كشتم تا مادر دلش نرم شد كه فرهاد جلو بيايد اما چه شد؟ فرهاد بي خبر رفت ديگر خسته شدم مرگ يك بار شيون هم يك بار حوصله عشق و عاشقي را ندارم و بگذار برود پي كارش
هديه گفت:
- اميدوارم خوشبخت شوي
و مرا در اغوش گرفت و كمي نگه داشت سپس شروع كرد به موهايم ور رفتم مادر لباسم را به اتاقم اورد و به تنم پوشاند نمي دانم در عرض يك نصف روز چه طور خانه را تميز كرد و ميوه و شيريني گرفت ودايي و عمو و عمه هايم را دعوت كرد كارهايي كه اگر وقت عادي بود از يك هفته قبل برنامه ريزي مي كرد و وسواس نشان مي داد زنگ تلفن اتاقم خبر از پايان انتظارم مي داد اه نه! كاش به جاي ياسمن كه گريه كنان از من مي خواست اين اشتباه را مرتكب نشوم فرهاد بود فرهاد بود كه مي گفت هستي ما داريم به خانه تان مي اييم اماده باش اما نه ياسمن بود و سپس عمه كه گوشي را گرفت و گفت
- هستي جان فهراد را به من ببخش عزيزم من مطمئنم كه مشكلي برايش پيش امده كه نتوانسته تماس بگيرد كاري نكن كه يك عمر حسرت را براي خودت و فرهاد بخري... هستي؟ چرا جواب نمي دهي؟ هستي؟
گوشي را روي دستگاهش قرار دادم دلم از سنگ شده بود باز هم فرهاد را مي خواستم اما او كجا بود به تنها چيزي كه فكر مي كردم خريدن دوباره ابرو و غرورم بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:52 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها