شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
06-25-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حلاج گرگ بوده!
حلاج گرگ بوده!
هركس دنبال كار و معامله ای برود و سودی نبرد میگویند فلانی حلاج گرگ بوده!
در دهی حلاجی بود كه با كمان حلاجیش پنبه میزد و معاش میكرد تا اینكه در ده خودش كار و بار كساد شد . به ده دیگری كه در یک فرسخی ده خودشان بود می رفت و پنبه می زد و عصر به ده خودشان برمیگشت . یک روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم برای نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود ، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفههای راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند . مرد حلاج هرچه كمان حلاجی را به دور خودش چرخاند گرگها نترسیدند . فكری كرد و روی دو پا نشست و با چک (دسته) كمان كه روی زه كمان میزنند و صدای "په په په" میدهد شروع كرد به كمانه زدن . گرگها از صدای كمان ترسیدند و كمی عقب رفتند و ایستادند . تا حلاج كمان را می زد گرگها نزدیک نمیآمدند اما تا خسته می شد و كمان نمی زد گرگها حمله میكردند . حلاج بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان میزد تا اینكه عصر سواری پیدا شد و گرگها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالی خسته و وامانده به خانهاش آمد . زنش دید كه امروز چیزی نیاورده گفت: "مگه امروز كار نكردی؟" گفت: "چرا، امروز از هر روز بیشتر كار كردم ولی مزد نداشت!" گفت: "چرا مزد نداشت؟" جواب داد : "ای زن من امروز حلاج گرگ بودم!"
|
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
06-26-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عجب سر گذشتی داشتی كل علی؟
عجب سر گذشتی داشتی كل علی؟
چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر كار ببیند كه حرفش در او اثر نكرده ، این مَثل را به زبان میآورد .
یک بابایی مستطیع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او میگفتند : حاجلی (حاج علی) . اما یک دوست قدیمی داشت كه مثل قدیم باز به او میگفت : كللی (كل علی ـ كربلایی علی) . مثل اینكه اصلاً قبول نداشت كه این بابا حاجی شده! این بابا هم از آن آدمهایی بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت : باید كاری بكنم تا رفیقم یادش بماند كه من حاجی شدهام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت كرد . بعد از اینكه شام خوردند ، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكه اش كشاند و تا توانست توی كله رفیقش كرد كه حاجی شده!
"توی راه حجاز یک نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و یک همچین دهن وا كرد ، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی كه همراهت آوردهای به این پنبه بزن ، بعد گذاشتند روی زخم ، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی كه جان ِ بابا را خریدی . در مدینه منوره كه داشتم زیارت میخواندم یكی از پشت سر صدا زد "حاج علی" من خیال كردم شما هستی برگشتم ، دیدم یكی از همسفرهاست ، به یاد شما افتادم و نایبالزیاره بودم . توی كشتی كه بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند كه حاج علی به داد برس كه الان خون راه میافتد . وسط افتادم و آشتیشان دادم همسفرها گفتند : خیر ببینی حاج علی كه همیشه قدمت خیر است . نزدیكیهای جده بودیم كه دریا طوفانی شد نزدیک بود كشتی غرق شود كه یكی از مسافرها گفت : حاج علی! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود . همین كه تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه مان... همه همسفرها گفتند : خدا عوضت بده حاج علی كه جان همه ما را نجات دادی .... خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانهشان ؛ همه اهل محل با قرابه های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول ... همین كه پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت : وای حاج علیجون ... همین را گفت و از حال رفت . "
خلاصه هی حاج علی حاج علی كرد تا قصه سفر مكه اش را به آخر رساند وقتی كه خوب حرفهاش را زد ، ساكت شد تا اثر حرفهاش را در رفیقش ببیند ، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت : عجب سرگذشتی داشتی كل علی؟!
|
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
06-29-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هرچه كنی به خود كنی گر همه نیک و بد كنی
می گویند : درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند : "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیک و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت : "من پدر این درویش را در میآورم". زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یک فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایه ها گفت : "من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمی كنی". از قضا زن یک پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یک دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت : "من از راه دور آمدهام و گرسنهام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت : "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته ، بگیر و بخور جوان!" پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : "درویش! این چی بود كه سوختم؟" درویش فوری رفت و زن را خبر كرد . زن دوان دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می زد و شیون می كرد ، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیک و بد كنی".
|
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
07-01-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد
هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد
کسي که زيادي طمع مي کند ، يا به خيال به دست آوردن سودهاي ديگر ، زیانهاي ظاهراً کوچک را مي پذيرد اما عملاً به خواسته اش نميرسد ، ميگويند هم پياز را خورد ، هم چوب را خورد و هم پول را داد .
در زمان قدیم شخص خطاكاری بود كه حاكم دستور داد برای جریمه خطایش باید یكی از این سه راه را انتخاب كند یا صد ضربه چوب بخورد یا یک من پیاز بخورد یا اینكه صد تومان پول بدهد . مرد گفت : "پیاز را میخورم" یک من پیاز برای او آوردند . مقداری از آن را كه خورد دید دیگر نمیتواند بخورد گفت : "پیاز نمیخورم چوب بزنید" به دستور حاكم او را لخت كردند . چند ضربه چوب كه زدند گفت : "نزنید پول میدهم" او را نزدند و صد تومان را داد .
|
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
07-03-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هولی نمكی سرش آمده
هولی نمكی سرش آمده
این ضرب المثل را در مورد كسانی میگویند كه اول كاری را با شتاب شروع می كنند و در آخر خسته میشوند و دست از كار میكشند .
روزی یک هولی را میبردند نمک بارش كنند ، در موقع رفتن پرسیدند هولی كجا میروی؟ با شادی گفت : "نمک ، نمک ، نمک". چون نمک بارش كردند و برگشت ، بارش سنگین بود و رنج میبرد ، پرسیدند : "هولی از كجا میآیی؟" با بیچارگی و بدبختی گفت : "ن..م...ک ، ن...م...ک ، ن...م...ک".
|
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
07-04-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک
یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک
كسی كه چند بار كارهای خطرناک كرده باشد و به تصادف از كیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرک شده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان كارها دست بزند به او گویند: یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، بار سوم چوب است و فلک .
در عهد پادشاهی روزی یک زن به حمام رفت ، اتفاقاً زن رمال باشی پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد . زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت : "این رخت كیست؟" گفتند : "این رخت فلان زن است". گفت: "بریزید توی آب" رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند . چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و كینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت . شب شد . شوهرش به خانه آمد زن به او گفت : "از فردا سر كار نرو!" شوهرش گفت : "چرا؟" گفت: "میگم نرو" گفت : "پس چكار كنم؟" زن گفت : "فردا یک كتاب رمالی میگیری و فال بین و رمل تران میشی". شوهر گفت: "چرا؟" گفت: "میخوام شوورم رمل تران باشه" خب پافشاری زن بود و دلیل و برهان نمی خواست گفت : "باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد میشم" اما كجا به سر كار میرفت؟ ریشخند زنش می كرد و او هیچ از رمل ترانی نمیدانست و نمیآموخت .
اتفاقاً در آن روزها یک شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند . شاه به رمالش رجوع كرد و گفت : "خب باید رمل بترانی و بگی كه اونا كجا هستند و كیها هستند؟" رمال گفت : "كیها؟" شاه گفت: "آن دزدها" . هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد ، عاقبت گفت : "قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد!" شاه بسیار خلقش تنگ شد . رمال گفت : "سرور من خداوند وجود شما رو حفظ كنه غمین مباشید ، شما می تونین از رمالهای شهر كمك بگیرین". شاه همین كار را كرد و رمالهای شهر را به حضور پذیرفت ، آن زن هم شوهرش را وادار كرد برود . شوهر گفت : "ای زن من چیزی بلد نیستم". گفت: "اینی كه بلدی بگو". شوهر آن زن هم رفت پیش شاه ، هیچكدام از رمالها نتوانستند كاری از پیش بردارند . اما چون نوبت شوهر آن زن رسید گفت : "فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام" شاه گفت : "باشد". آن مرد به خانه برگشت و گفت : "ای زن تو این خاک را بر سر من كردی در این چهل روزی كه مهلت گرفتهام اگر دزدها را پیدا نكنم مجازات خواهم شد". زن گفت : "غصه نخور خدا بزرگه" چونكه خودش او را وادار كرده بود دلداریش میداد . شوهر به زن گفت : "خب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم؟" زن گفت : "چهل تا خرما می خریم و در خمبه ای میگذاریم ، هر شب یكی از آنها را میخوریم وقتی كه نزدیک باشد چهل روز تمام شود برمی داریم و فرار میكنیم". از قضا دزدها هم چهل تن بودند . كه را بخت و كه را اقبال؟... حالا خودمانیم خوبست بخت هم كه میآید اینجوری بیاید . باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یک خمبه گذاردند . شب اول شوهر گفت : "ای زن یكی از خرماها را بردار و بیا كه تو این آب را دستم كردی". از آن طرف دزدها میتوانستند كه كار به چه كسی واگذار شده رئیسشان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر كارهای او بود و به حرفهاشان گوش میداد . چون زن یكی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت : "زن! جاش را نگاه دار كه یكی ازجمله چهل تا آمده ، یكی از گندههاش هم هست!" مقصود شوهر ، خرما بود . اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد ، گفت : "ای وای بر حال ما چكار كنیم؟" آن شب گذشت ، شب دیگر شوهر به خانه آمد ، از آن طرف هم رئیس دزدها یكی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود . زن رمال خرمای دیگری آورد . رمال گفت : "ای زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!" دزدها مخشان داغ شد . شب سوم رئیس همه دزدها را خبر كرد كه این منظره را ببیند . سه تای آنها دم سوراخ گوش دادند . توی اتاق رمال به زنش گفت : "بردار و بیا كه حالا دیگر خیلی شدند ، یعنی سه تا شدند و ما نزدیک شدیم!!" دزدها از تعجب دهانشان باز ماند . پس از شور و مشورت از پشت بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند : "ای آقا! خواهش داریم ..." رمال گفت : "چه خبر است؟" گفتند : "دست ما به دامن تو، ای رمال راست میگویی ، ما اموال شاه را دزدیدهایم ، بیا همه را به تو تحویل میدهیم ، شتر دیدی ندیدی ، ما را لو نده ، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده ، پیش شاه از ما صحبت نكن ، بگو خودت رمل انداختی و پیدا كردی!" رمال از شادی روی پا بند نبود ، شبانه به نزد شاه رفت و گفت : "شاها اموال را پیدا كردم" شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بیرون آوردند و به قصر بردند .
رمال هم شد یكی از نزدیكان و خاصان شاه ، روزی زن رمال تازه ی شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد ، آن زن از حمام بیرون آمد و گفت : "این رخت كیست؟" گفتند : "از زن رمال قدیمی شاه" گفت : "بریزید در آب" لباس آن زن را در آب ریختند ، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت : "دیگر برای من بس است ، من به مراد مطلوب خودم رسیدم . فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قدیمیت برو" شوهر گفت : "زن! نمیشود" زن گفت : "من راه یادت می دهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن . او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش كنید و تو از آنجا راحت خواهی شد" فردای آن روز همین كار را كرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد . شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمال باشی را احترام زیادی كرد . رمال شب آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت . زن گفت : حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد تو برو یک پای او را تنگ بگیر و از تختگاه حمام به پائینش بكش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت میشوی". رمال باشی هم همین كار را كرد و درست همان موقع كه پای شاه را زیر در كشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب كردند كه چنین پیش بینی كرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد ، رمال هر روز از روز پیش به شاه نزدیكتر میشد . زن از چاره جویی تنگ آمد . دیگر چیزی نمی گفت چون طالع از پی طالع می آمد اما رمال غصه میخورد كه وقتی كار به او رجوع كنند او از عهدهاش برنیاید . آخر یک روز شاه او را با عدهای از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند . وقتی آهویی را دنبال می كردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بیآنكه كسی از همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: "های كی میتواند بگوید در مشت من چیست؟" هیچكس چیزی نگفت به رمال خود گفت : "دوست من ای كسی كه خدا ترا برای من فرستاد تا مرا از پیشآمدها مطلع كنی در دستم چیست؟" رمال زرد شد ، سرخ شد كاری از دستش ساخته نبود این ضربالمثل را به زبان آورد كه یک بار جستی ای ملخ دو بار جستی ای ملخ بار سوم چوب است و فلک ، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جیثه و حمام بود كه یعنی من از همه آنها جستم حالا چكنم؟ چوب است و فلک ، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت : "باركالله! مرحبا! تو رمال درجه یک دنیا هستی!"
|
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
07-05-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن
مردی بود دو دختر داشت خیلی از آنها خوب نگهداری میكرد ، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بیرون روند كه چشم اشخاص ناشایست به آنها نیفتد . دخترها دستور پدر را شنیده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه میشد هر وقت پدر از خانه بیرون می رفت آنها هم دم در خانه شان توی كوچه می نشستند و به تماشای مردم مشغول می شدند و این رسم اكثر مردم و خانوادهها بود كه برای رفع دلتنگی در خانه مینشستند . از قضا روزی پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد میشد چشمش به دخترها افتاد ، دختر كوچكتر را پسندید و عاشق او شد . موقعی كه به قصر رسید فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد . بهترین قصرهای خود را به او داد آخر این دختر ، خانم اول شهر و مملكت شده بود . و اما خواهرش در چه حالی بود؟ میتوانست این همه شوكت و جلال خواهر را ببیند و هیچ نگوید؟ نه ، هرگز ، خیلی حسودیش می شد . خیلی داشت غصه میخورد . نمیدانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد . برای خواهر پیغام فرستاد كه خیلی هم به خود مغرور نشو . میدانم كه منتظری مادر شاهزاده بشوی اما هرطور باشد داغ آن را به دلت میگذارم . من چه كرد و تو چه كرد چرا باید تو ملكه باشی و من دختر یک مرد فقیر؟ خواهر كه زن پادشاه بود هرچه برای خواهرش مهربانی میكرد ، تعارف و هدیه می فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطینت همان پیغامها را می فرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت میگذارم . این را دیگر نمی توانم تحمل كنم . مدتها گذشت و گذشت تا خواهر اولی مادر شاهزاده شد . خداوند به او پسری داد بسیار زیبا . با كمال خوشحالی این خبر را به شاه دادند . قرار شد روز بعد شاه برای دیدن پسر كاكل زری به قصر زن تازه خود برود . غافل از اینكه پسری نخواهد دید زیرا به هر وسیلهای كه بود خواهر زن ِ سیاه دل بچه را دزدید و به جای آن توله سگی گذاشت . اتفاقاً شاه رسید و به جای پسر خوشگل توله سگ را دید . فریادش بلند شد آنقدر خشمگین شد كه خواست زنش را بكشد . هرچه زن گریه و التماس می كرد قسم می خورد كه من پسر زائیدم نمیدانم چرا سگی شده به خرج شاه نرفت كه نرفت . بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگیرند به مجازات اینكه توله سگ زائیده و او را در محلی كه گذرگاه مردم است نگهداری كنند تا مردم ببینند و عبرت بگیرند . چنین هم كردند . سالها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف میخوردند و بچه های بی ادب مسخرهاش میكردند و سنگ و چوبش می زدند و او چون عادت كرده بود و چارهای نداشت ، تحمل می كرد و چیزی نمی گفت . روزی پسربچه هشت نه سالهای بسیار موقر و آرام آمد تا نزدیک زن نگاهی به او كرد گلی را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت . زن برخلاف همیشه زارزار شروع به گریستن كرد آنقدر گریست كه دل همه مردم به حالش سوخت نمی دانستند چه بكنند . بالاخره به شاه خبر دادند . شاه كه تقریباً قضیه را فراموش كرده بود با خوشرویی با او حرف زد و گفت : "تو كه سالهاست به این وضع عادت كردی حالا چرا گریه میكنی؟ سنگ به تو می زدند حرف نمی زدی مگر توی این گل چه بود كه ناگهان عوض شدی؟" زن بیشتر گریه كرد و گفت : "مردم از این بدتر هم با من می كردند حرفی نداشتم تحمل می كردم چون از آنها توقع نداشتم اما این پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گریهام گرفت . نمیتوانم آرام شوم". شاه راستی گفتار او را باور كرد . به هر ترتیبی بود بچه را پیدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جای خود به قصر خود برد . مادر و پسر را به هم رسانید عذرخواهی كرد و خواهر زن سیاه دل جفاكار را دستور داد به دم اسب دیوانه ببندند و از شهر بیرون كنند و كردند .
روایت دوم
سنگ دوست كشنده است
در زمانهای قدیم زنبارهای را سنگسار میكردند و بنا به حكم شرع هركس از آنجا می گذشت سنگی به او می زد . اما او اصلاً اظهار درد نمی كرد . تا اینكه یكی از دوستان خیلی نزدیک او از كنارش رد شد و او هم بنا به حكم شرع سنگریزهای به طرف او انداخت . فریاد مرد بلند شد و گفت: "آخ! مردم". مردم از این جریان تعجب كردند و علت را پرسیدند . مرد جواب داد : "دوس داشی یامان اولی".
قصه دیگری هم به طنز برای این مثل ساختهاند كه از این قرار است :
می گویند دو رفیق در مكه به هم رسیدند . اولی گفت : "حاج قاسم واقعاً كه جایت در بهشت است . تو چقدر آدم نیكوكاری هستی!" حاج قاسم كه هیچ انتظار نداشت رفیقش اینطور از او تعریف كند ، پرسید : "از كجا میگویی؟" رفیقش جواب داد : "دیروز كه ما سنگ جمره میانداختیم من با چشم خودم دیدم كه همه سنگها به شیطان خورد اما او خم به ابرو نیاورد ، تا نوبت تو رسید و چند تا سنگ به طرف شیطان انداختی . در همین موقع بود كه شیطان فریادی از ته دل كشید . همه ما از این كار او تعجب كردیم و از شیطان پرسیدیم كه چرا از سنگ حاج قاسم به فریاد آمدی؟" شیطان جواب داد : آخر شما نمیدانید ، دوس داشی یامان اولی!"( سنگ دوست كشنده است) .
|
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
07-05-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در دهن داروغه را گذاشت
روزی روزگاری داروغهای در شهری بود و اتفاق روزگار زنی داشت كه از زشتی طعنه به كدو تنبل می زد . زن داروغه به این زشتی خیلی هم حسود بود و هر وقت زن خوشگلی میدید حسودیش گل میكرد مخصوصاً هر وقت حمام می رفت بیشتر به یاد زشتی خودش و خوشگلی زنهای دیگر میافتاد و بیشتر حسودیش می شد و با اینكه همیشه با غلام و كنیز و هزار جور دنگ و فنگ حمام میرفت ، با وجود این چشمش كه به زنهای دیگر میافتاد خون خونش را می خورد . تا اینكه یک روز كه از حمام می رود خانه به داروغه میگوید : تو باید به جارچی ها بگی همه جا جار بزنند که بعد از این همه با لنگ حمام برن . در قدیم لنگ نمیبستند و از آن روز لنگ باب میشود .
روزی از روزها زن بدبختی كه از هیچ جا خبر نداشته وارد حمام میشود و پس از آنكه لباسهایش را در میآورد و میخواهد لخت وارد حمام بشود حمامی نمیگذارد . هرچه التماس میكند حمامی میگوید : حكم داروغه است . زن هرچه میگوید : من غیر از لباسهایم چیزی ندارم به خرج حمامی نمیرود . زن یک دستمال سه گوش پارهپاره داشته كه وسطش هم وصلهای بوده عاقبت دو پر دستمال را طوری جلوش میبندد كه وصله میافتد روی مخرجش اما جلوش تا نافش بیرون میماند و شكل این زن خیلی خندهدار میشود . وقتی وارد حمام میشود نگاهش به زنی میافتد و میبیند خیلی به او احترام میگذارند . این زن ، زن داروغه بوده كه از قضا آن روز به حمام آمده بود و هنگامی كه زن میرود كارش را بكند و سر و كلهاش را بشوید زن داروغه نگاهش به او میافتد و از او مؤاخذه میكند : چرا این ریختی وارد حمام شدی؟ این چیست به خودت بستی؟ زن دستش را میزند روی وصله دستمال پاره پارهای كه روی مخرجش را پوشانده بوده و میگوید: در دهن داروغه رو بستم . زن داروغه از این لطیفه خوشش میآید و آنقدر به قیافه این زن و حرفی كه گفته بود میخندد كه به ریسه میافتد و وقتی به خانه برمی گردد به شوهرش میگوید واژ به واژار بكن كه بعد از این هركه هر جور می خواهد به حمام برود .
|
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
07-06-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من هلال را دیدم
من هلال را دیدم
این مَثل در موردی گفته می شود كه یک نفر دیگران را از خوردن چیزی یا كردن كاری منع كند ولی خود در اولین فرصت آن منع كردنها را ندیده بگیرد و آن چیز یا كار را برای خود جایز بداند . این نكته هم گفتنی است كه در افسانههای آذربایجان گرگ و روباه دو دشمن آشتی ناپذیرند .
روباهی گرسنه به باغی رسید . دید دنبه بزرگی در تله گذاشتهاند . روباه خوب میدانست كه اگر پوزه یا دست خود را به طرف دنبه دراز كند جا در جا گرفتار خواهد شد . در فكر چاره بود و این ور و آن ور میرفت كه از دور گرگی پیدا شد . روباه پیش رفت و سلام داد و گفت : "آ گرگ! چه عجب از این طرفها؟..." گرگ گفت : "گرسنهام دنبال شكاری می گردم". روباه گفت : "اینجا دنبه خوب و چربی هست بفرما بخور!" و با دست به تله اشاره كرد . گرگ و روباه نزدیک تله رفتند . گرگ گفت : "چرا تو نمیخوری؟" روباه جواب داد : از بدبختی روزه هستم . گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز كرد ، تله صدایی كرد و دنبه بیرون پرید اما دست گرگ لای تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهی به آسمان كرد و صلواتی فرستاد و به خوردن مشغول شد . گرگ گفت : "آقا روباه پس تو روزه نبودی!" روباه گفت : "روزه بودم اما ماه و دیدم!"
|
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
07-07-2014
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026
3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
صد رحمت به کفن دزد اولی
صد رحمت به کفن دزد اولی
مردی بود كه از راه دزدیدن كفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش میكرد و هركس كه می مرد او شبش می رفت قبرش را میشكافت و كفنش را می دزدید . این مرد روزی حس كرد كه تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است . پسرش را كه تنها فرزندش بود صدا زد و گفت: "پسرجان من در تمام عمرم كاری كردم كه لعن و طعن همه را به خودم خریدم . هیچكس در این دنیا نیست كه بعد از مردنم ذكر خیری از من بكند . از تو میخواهم كاری كنی كه مثل من وقتی پیر شدی از كارهایت پشیمان نشوی و همه ذكر خیر تو را بر زبان داشته باشند". پسر گفت : "پدر! من كاری خواهم كرد كه مردم پدر بیامرزی برای تو هم كه پدرم هستی بدهند". پدر گفت : "نه ، دیگر هیچكس پدر بیامرزی برای من نمیفرستد" پسر گفت : "گفتم كه كاری می كنم تا همه مردم یک صدا ذكر خیرت را بگویند و بگویند خدا پدرت را بیامرزد". از این موضوع چندی گذشت . مرد كفن دزد مرد . مردم او را خاک كردند و رفتند . پسرش شب آمد و كفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بیرون كشید و ایستاده توی قبر نگهداشت . فردای آن روز كه مردم برای خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و این وضع را دیدند گفتند : "خدا پدر كفن دزد اولی را بیامرزد . اگر كفن را می دزدید مرده مردم را از قبر بیرون نمیانداخت".
|
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 09:02 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|