شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
09-11-2009
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0
200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پسر پادشاه و دختر خارکن
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. خارکن پیری بود که دو دختر داشت یکی خوشگل و مهربان و دیگری بد گل و بدجنس.
روزی خارکن پیر برای کندن خار به صحرا رفت و دختر کوچکش را که همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خارکن خار میزد و دخترش خارها را جمع میکرد و رویهم میگذاشت و می بست. اتفاقاً روزی همانطور که این پدر و دختر مشغول خارکنی بودند پسر پادشاه به شکار میرفت و از پهلوی آنها گذشت، چشمش که به دختر افتاد از زیبائی و رعنائی او از تعجب، انگشت به دهان گرفت و پیش خارکن رفت و گفت:
ای پرمرد این دختر کیه؟ پیرمرد خارکن گفت: دخترمه. پسر پادشاه گفت: دختر قشنگی داری ولی حیف است خارکنی کند.پیرمرد که پسر پادشاه را بجا نیاورد گفت: ای آقا ما مردم فقیری هستیم و باید همه ما کار کنیم. پسر پادشاه چیزی نگفت و رفت.
فردا باز هم پسر پادشاه آمد و با پیرمرد شروع به حرف زدن کرد، پیرمرد هم تمامی زندگیش را برای او تعریف کرد و گفت: که فقط دو دختر دارد و تنها آرزویش خوشبختی آنهاست. چند روزی گذشت و هر روز پسر پادشاه پیش خارکن میآمد و با او حرف میزد.
پیرمرد خارکن که میترسید این مرد غریبه نسبت به دخترش نظری داشته باشد که هر روز به صحرا میآید، دیگر دخترش را به صحرا نمیآورد ولی پسر پادشاه هر روز میآمد. یک روز پسر پادشاه گفت: پیرمرد وقتی تو دخترت را به صحرا میآوردی کارت زودتر تمام می شد چرا او را نمیآوردی؟ پیرمرد گفت: مریض است.
پسر گفت: به من دروغ نگو، من از دخترت خوشم آمده و میخواهم او را برای خودم ببرم. مرد خارکن که هنوز هم پسر پادشاه را نشناخته بود گفت: ولی من دخترم را به تو نمیدهم.
پسر گفت: من به تو یک معما میگویم اگر توانستی حلش کنی که هیچ والا من دخترت را میبرم. پیرمرد خارکن به التماس افتاد ولی فایده ای نداشت. پسر پادشاه گفت:«کاسه چینی آبش دورنگه» و تا فردا هم به تو مهلت میدهم.
پیرمرد به خانه رفت خیلی خسته و ناراحت بود. دختر بزرگتر پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. دختر کوچک آمد و پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. ولی دخترها آنقدر اصرار کردند تا پدرشان همه ماجرا را برای آنها تعریف کرد. دختر بزرگ گفت: به من چه مربوط است اگر جوابش را دادی که هیچ و اگر ندادی خواهرم را میبرد به من کاری ندارد و به دنبال کارش رفت. دختر کوچکترش گفت: پدر جان ناراحت نباش من جواب این معما را میدانم تخم مرغ است.
پیرمرد خوشحال شد و فردا به پسر پادشاه همین جواب را داد. پسر گفت: از امروز به تو چهل روز مهلت می دهم تا برایم قبائی از برگ گل بدوزی این حرف را گفت و رفت مرد خارکن ناراحت تر و غمگین تر به خانه برگشت، دخترش پرسید مگر جواب معما غلط بود؟ پیرمرد گفت: نه ولی حرف بزرگتری به من گفته، دخترش پرسید چی؟ پیرمرد گفت: آن مرد از من قبائی از برگ گل خواسته.
دختر گفت: باز هم ناراحت نباش، خدا بزرگ است، جواب این معما را هم پیدا میکنیم. سی و نه روز گذشت فقط یکروز دیگر باقی مانده بود پیرمرد خیلی ناراحت بود و هنوز قبائی ندوخته بود. دخترش گفتک فردا که رفتی اگر آن مرد آمد به او بگو تو برایم از تخم گل نخ بیاور تا من برایت قبائی از برگ گل بدوزم. فردا که پیرمرد خارکن به صحرا رفت پسر پادشاه هم آمد و گفتک قبای مرا دوختی؟ پیرمرد گفت: تو از تخم گل برایم نخ بیاور تا از برگ گل برایت قبا بدوزم. پسر پادشاه گفت: آفرین بر استادت، رحمت بر استادت خوب بگو این جواب را چه کسی به تو یاد داده؟ پیرمرد حاضر نمیشد بگوید ولی پسر پادشاه خودش را معرفی کرد و گفت: حالا بگو چه کسی به تو یاد داده و گرنه آفتاب فردا را نخواهی دید.
پیرمرد گفت: دخترم. پیرمرد سوار بر اسب پسر پادشاه شد و با او به شهر پسر پادشاه رفتند. پسر پیش پدرش رفت و همه چیز را گفت. پادشاه از هوش آن دختر متعجب شد. پسر گفت: اگر اجازه بدهید من این دختر را به زنی میگیرم. پادشاه راضی شد ولی زن پادشاه گفت عروس من باید علاوه بر هوش، خوشگل هم باشد.
پسر گفت: خوشگل هم هست ولی زن پادشاه گفت: من باید مطمئن شوم بعد سیبی به پیرمرد داد و گفتک این را به دختر بده و بگو یک گاز بزند و یک جفت کفش هم داد و گفت این را هم به پای دخترت کن و کنیزی به همراه پیرمرد خارکن فرستاد.
پیرمرد به خانه رفت، دختر کوچکش به حاما رفته بود. دختر بزرگ از پدرش پرسید کجا بودی؟ پیرمرد همه چیز را گفت. دختر با خودش فکر کرد که چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز که چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز زد ولی چه گازی! پناه بر خدا با همان یک گاز نصف سیب را خورد، کفش را گرفت که پایش کند ولی از بس پایش بزرگ بود کفش پاره شد.
کنیزک کفش و سیب را برداشت به قصر پادشاه رفت و همه چیز را تعریف کرد. زن پادشاه گفت: من سیب فرستادم که او یک گاز بزند تا ببینم دهانش چقدر است و دهان این دختر کاروانسراست کفش ظریف و خوبی دادم که ببینم پایش چقدر است ولی پاهای او از پای شتر هم بزرگتر است. پسر پادشاه گفت: ولی من خودم او را دیده ام، دختر خوشگل و ظریفی است و خیلی اصرار کرد که اجازه بدهند با این دختر عروسی کند. پادشاه که همین یک پسر را داشت راضی شد وزن پادشاه هم اگر چه راضی نبود ولی رضایت داد.
پسر پادشاه رفت و پیرمرد خارکن و دخترهایش را به قصر آورد. دختر بزرگ که میدانست چه کرده، خودش را زیر نقاب قایم کرد و به صورت خواهر کوچکش هم نقاب زد. جشن مفصلی برپا کردند. دختر بزرگ به پدرش گفت که نباید به پسر پادشاه بگوید که این دختر بزرگش است. عروس و داماد را به حجله بردند.
پسر همینکه تور را از روی صورت عروس برداشت، چشمش به دختری افتاد که او را تا به حال ندیده بود. پرسید تو کی هستی اینجا چکار میکنی؟ دختر که فکر نمیکرد پسر، خواهرش را دیده باشد گفت: من دختر خارکن هستم. پسر پادشاه گفت: ولی تو آن دختری که من دیدم نیستی. دختر خارکن که دید چاره ای ندارد مجبور شد راستش را بگوید، گفت: من خواهر بزرگتر او هستم و او الان تو قصر شماست.
پسر پادشاه پیش خارکن رفت و گفت: ترا به سزای عمل زشتت میرسانم. پیرمرد خارکن دختر کوچکش را به دست پسر پادشاه سپرد و از او طلب عفو کرد. دختر خارکن هم از شوهرش خواست که پدرش را ببخشد. پسر پادشاه خارکن را بخشید و به او مال و دارائی فراوان داد و همگی خوش و شاد زندگی کردند.
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
09-11-2009
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0
200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دزد زیرک
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزگار قدیم یک دزد بسیار زیرکی بود که تمام اهالی شهر از دستش به تنگ آمده بودند. این دزد زیرک روزی با رفیقش رفتند به خزانه پادشاه برای دزدی. بالای پشت بام خزانه سوراخی داشت، دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ داخل خزانه آویزان کرد. چند نفر مأموری که داخل خزانه بودند فوری پای او را گرفتند و کشیدند. دزد زیرک از بالای بام با شمشیر سر رفیقش را از گردن جدا کرد و سر را برداشت فرار کرد رفت به خانه شان. مأموران پادشاه هم جنازه بی سر رفیق دزد را از خزانه بیرون بردند، بعد به شاه خبر دادند که یک جنازه بی سر از سوراخ بام خزانه به داخل افتاده است که شناخته نشده و نمیدانیم چکار کنیم؟ پادشاه دستور داد که جنازه را ببرید سر راه بگذارید هر کس که آمد بر سر جنازه گریه کرد او را دستگیر کنید و بیاورید پیش من.
مأموران هم جنازه را بر سر راه نهادند.
حالا برگردیم به خانه دزد ببینیم چکار میکند وقتی دزد به خانه برگشت خبر کشته شدن رفیقش را برای زن رفیقش تعریف کرد. زن رفیقش گفت من باید بروم سر جنازه شوهرم گریه کنم. دزد زیرک گفت اگر تو بروی بر سر جنازه شوهرت گریه کنی مأموران میفهمند و ترا میگیرند.
زن گفت نه، باید من بروم بر سر جنازه شوهرم گریه کنم تا دلم خالی شود. دزد گفت حالا که میخواهی بروی پس یک کاسه آش کن ببر و همین که نزدیک جنازه رسیدی کاسه را بزن زمین بعد بنشین گریه کن اونوقت اگر مأموران پرسیدند چرا گریه میکنی تو بگو برای کاسه و آش خودم گریه میکنم، اگر گفتند عوض کاسه ات یک سکه دیگر به تو میدهیم بگو نه، من کاسه و آش خودم را میخواهم. زن هم دستور او را بکار برد با یک کاسه آش به طرف جنازه شوهرش براه افتاد وقتی که نزدیک جنازه رسید فوری کاسه را به زمین زد و بنا کرد به گریه کردن.
مأموران شاه که آنجا بودند گفتند اینکه دیگر گریه ندارد ما عوض کاسه و آش تو یک کاسه دیگر به تو میدهیم. زن گفت نه، باید همان کاسه و آش خودم باشد. مأموران که دیدند زن هیچ کاسه ای را به غیر کاسه خودش قبول نمیکند او را به حال خودش گذاشتند و رفتند. زن نشست آنقدر گریه کرد تا خسته شد بعد به خانه اش برگشت. تا غروب مأموران مراقب بودند دیدند که کسی نیامد بر سر جنازه گریه کند خبر به پادشاه دادند که کسی بر سر جنازه نیامد. پادشاه هم دستور داد تا جنازه را ببرند دفن کنند.
روز بعد از طرف پادشاه فرمان رسید که امروز باید یک کار دیگری بکنیم شاید آن دزد پیدا شود دستور داد در تمام شهر سکه طلا ریختند و در هر قدم یک مأمور ایستاد تا هر کس که کمر خم کرد بدانند او دزد است. مأموران همانطور در هر قدم ایستاده بودند تا ببینند کی خم میشود. همان دزد زیرک پیش خود فکری کرد بعد یک جفت گیوه پوشید زیر گیوه را ترفه ( قره قروت ) مالید و رفت توی شهر بنا کرد به قدم زدن از این طرف میرفت به آن طرف از آن طرف میآمد به این طرف موقعی که زیر گیوه هایش پر از سکه میشد از شهر بیرون میرفت و سکه هائی که زیر گیوه اش چسبیده بود می کند در جیب خود می نهاد باز میرفت توی شهر بنا به قدم زدن میکرد. خلاصه تا غروب تمام سکه های طلا را جمع کرد و به خانه اش برگشت. مأموران تعجب کرده بودند. کسی از صبح تا غروب کمر خم نکرده پس چرا تمام سکه ها نیست به پادشاه خبر بردند که از صبح تا غروب کسی خم نشده اما همه سکه ها به خودی خود تمام شده است.
بعد پادشاه فرمان داد چهل تا شتر با بار جواهر را توی کوچه ها ول کنند شاید از این راه بشود دزد را پیدا کرد. روز بعد به دستور پادشاه چهل تا شتر بار جواهر را توی شهر رها کردند. دزد زیرک یک شتر را گرفت برد به خانه فوری شتر را کشت طوری ترتیب کارها را داد که هیچ کسی متوجه او نشد. غروب که شد سی و نه شتر برگشتند ولی یکی گم شده بود، مأموران هر چه گشتند شتر را پیدا نکردند. به پادشاه خبر دادند یک شتر گم شده است، پادشاه دستور داد فردا صبح چند نفر پیر زال را به خانه های مردم بفرستند شاید برگه ای پیدا کنند.
روز بعد چند نفر پیر زال مأمور این کار شدند. در تمام خانه های مردم رفتند و طلب گوشت شتر کردند. یکی از پیر زالها رفت به خانه همان دزد در زد، مادر دزد در را باز کرد، پیر زال گفت ننه جان کمی گوشت شتر نداری به من بدهی؟ چند روز است که پسرم مریض است طبیب گفته اگر گوشت شتر بخورد خوب میشود. مادر دزد که قضیه را نمیدانست کمی گوشت شتر به پیر زال داد، پیر زال گوشت را گرفت با خوشحالی داشت از خانه بیرون می رفت که دزد زیرک سر رسید تا پیر زال را دید گفت ننه جان کجا بودی؟ پیر زال گفت آمده بودم کمی گوشت شتر از این پیر زن بگیرم برای پسرم که مریض است. دزد گفت کو ببینم؟ پیر زال گوشت را به او نشان داد. دزد وقتی این گوشت را دید گفت این چیه؟ کی به تو داده؟ مگر زعفران است بیا یک دست شتر به تو بدهم ببر. پیر زال این حرف را شنید به طمع افتاد دنبال دزد راه افتاد دزد فوری پیر زال را داخل خانه برد و او را کشت و یک دستش را جدا کرد و بعد او در گودالی که داخل خانه بود انداخت.
غروب که شد همه پیر زالها برگشتند مأموران دیدند که یکی از پیرزالها نیست به پادشاه خبر دادند که یک پیر زال برنگشته است. پادشاه دستور داد برای دخترش بیرون از شهر چادر بزنند و دخترش بیرون از شهر منزل کند بلکه بتواند این دزد زیرک زبردست را پیدا کند.
همان شب اول که برای دختر پادشاه بیرون شهر چادر زدند همان دزد برای دزدی کردن به چادر دختر پادشاه رفت. این دفعه دزد زیرک تنها نبود یک مشک آب و دست پیر زال را هم همراهش آورده بود خلاصه در آن شب دختر پادشاه دزد را گرفت که صبح او را به حضور پدرش ببرند. دزد کمی نشست و بلند شد دختر پادشاه جلوش را گرفت گفت کجا میروی؟ دزد گفت میروم دستشویی کنم. دختر شاه گفت داخل چادر بنشین ادرار کن. دزد گفت میترسی که من فرار کنم نترس بگیر این هم دستم نگهدار تا من بیرون ادرار کنم بعد دست پیر زال را که به مشک بسته بود داد به دست دختر پادشاه و خود بیرون نشست و با سوزن مشک را سوراخ کرد و خود فرار کرد رفت. آبی که از سوراخ مشک میرفت صدا میکرد دختر پادشاه که خیال میکرد دزد است دارد ادرارا میکند دست پیر زال را محکم در دست گرفته بود منتظر بود که دزد ادرار کند یک مدتی طول کشید دختر پادشاه دید که نه هیچ خبری نیست همان طور صدای شرشر آب میآید صدا زد چقدر ادرار داری من خسته شدم دست پیر زال را کشید یک دفعه با حیرت دید که دست با مشک آب داخل چادر افتاد در این وقت بود که تازه دختر پادشاه فهمید که دزد باز هم با زرنگی خود فرار کرده صبح که شد باز به پادشاه خبر دادند که دزد را دیشب گرفتند اما او با زرنگی و زبردستی خود فرار کرده رفته است.
پادشاه با شنیدن این خبر قسم خورد که دزد هر کس است اگر خود را معرفی کند به او جایزه خواهم داد دختر خود را هم به او میدهم. دزد وقتی این را شنید خود را معرفی کرد پادشاه هم به عهد خود وفا کرد و دختر خود را به او داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند.
|
07-08-2010
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حکایت هایی از ملانصرالدین
حکایت هایی از ملانصرالدین
شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست. شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست. ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند. در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.
در این قسمت از سری ایمیلهای حکایت و داستان، گوشه هایی از حکایاتی که از ملانصرالدین نقل شده را در 3 ایمیل پی در پی از نظر خواهید گذراند که هرچند اغلب برای شما تکراریست ولی در عین حال شیرین و آموزنده هم هست ...
گردنبند ملانصرالدین دو تا زن داشت و همیشه از دست درخواست های آنها در عذاب بود. یک روز برای هر دوی آنها دستبندی خرید تا از غرغر کردن های آنها خلاص شود.
چند روزی گذشت و هر دو زن پیش ملا آمدند و از او پرسیدند که کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟
ملانصرالدین جواب داد: به آن که دستبند داده ام علاقه بیشتری دارم.
شخصی با زن ملا سر و سری داشت. یک روز آن شخص جوانی را پیش زن ملا فرستاد.
زن ملا از او خوشش آمد و آن را به خانه دعوت کرد. یک دفعه آن مرد وارد خانه شد. زن ملا جوان را در جایی پنهان کرد و با مرد شروع کرد به خوش و بش کردن.
در همین موقع صدای پای ملا شنیده شد. زن ملا که اوضاع را اینطور دید چاقویی به دست رفیقش داد و گفت: با من دعوا کن و بگو غلام مرا کجا پنهان کرده ای.
ملا وارد اتاق شد و پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟
زن گفت: غلام این مرد فرار کرده و به خانه ما پناه آورده و من او را قایم کرده ام که او را نزند. آن مرد با شفاعت ملا جوان را بخشید و هر دو از آنجا بیرون آمدند.
عیال ملا مرد و او رفت و زن بیوه ای گرفت. زن مرتب از شوهر سابقش حرف می زد و ملا هم از زن سابقش.
شبی ملا زنش را از روی تخت به پایین انداخت. زن با چشم و چالی کبود شده پیش پدرش رفت و از ملا شکایت کرد.
پدر زن ملا، او را صدا کرد و از او خواست درباره کارش توضیح بدهد.
ملا گفت: من بی تقصیرم، تخت ما دو نفره است اما ما چهار نفر هستیم یعنی من و زن سابقم، دختر شما و شوهر سابقش. حالا هم چون روی تخت جا نبود عیال از روی تخت پایین افتاد.
ملانصرالدین زنی گرفته بود که قبلا" دو بار ازدواج کرده بود و هر دو شوهرش هم مرده بودند.
ملانصرالدین در حال احتضار بود، زن بالای سر او گریه می کرد و می گفت: ملا جان! به کجا می روی و من را تنها به دست کی می سپاری؟ ملا در همان حال جواب داد: به نامرد چهارمی.
روزی ملانصرالدین از راهی می گذشت. درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.
ناغافل دزدی آمد و خرش را دزدید. ملا وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست، خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.
آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.
چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.
ملانصرالدین هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.
صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟ ملا گفت: نر.
صاحب خر گفت: این خر ماده است. ملانصرالدین هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.
روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد.
همینکه به خواب رفت و سرش از روی کفش ها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفش ها از زیر سرش خارج شدند، دزد آمد و کفشها را برداشت و برد.
وقتی ملا بیدار شد و کفش ها را ندید دانست مطلب از چه قرار است. پس برای فریب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خود خیال کرد که لباس هایم را از تنم بیرون می آورم و آنرا تانموده و زیر سر
میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباس ها پایین می اندازم در این موقع دزد می آید و دست دراز می کند که لباس ها را ببرد و من مچ او را فورا می گیرم و همین کار را کرد.
اما از قضا در خواب عمیقی فرو رفت. وقتی از خواب بیدار شد دید لباس ها را هم برده اند!
ملا خود را از دست طلبکاران به مردن می زند، او را شستشو داده کفن می کنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان می برند تا دفن کنند اما تشییع کنندگان راه قبرستان را گم می کنند و هر چه می گردند موفق
نمی شوند به یافتن راه، ملا که طاقت خنگی آن ها را نداشت از میان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است!
شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله کشیده ای محکم در گوش آن مرد می زند و می گوید: اینطوری!
یک روز ملانصرالدین خرش را در جنگل گم می کند. موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند. به آن می گوید: ای کلک لباس راه راه پوشیدی تا نشناسمت؟!
ملا در بالای منبر گفت: هر کس از زن خود ناراضی است بلند شود. همه ی مردم بلند شدند جز یک نفر.
ملا به آن مرد گفت: تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت: نه ... ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!
شخصی به ملانصرالدین بیست دینار پول داد که نزد قاضی شهادت بدهد که صد خروار گندم از دیگری می خواهد. چون در محضر قاضی حاضر شدند و آن شخص ادعای خود را بیان نمود، نوبت شهادت ملا رسید چون
او عادت به دروغگویی نداشت، گفت: شهادت می دهم که این شخص صد خروار جو از طرف می خواهد.
قاضی گفت: او ادعای گندم می کند تو شهادت جو میدهی؟
گفت: با من قرار گذاشته شهادت بدهم شهادت گندم یا جو طی نکرده است.
ملا کوزه اش را دست دخترش داد و سیلی محکمی هم به صورت او زده و گفت: به سر چشمه برو آب بیاور. مبادا آن را بشکنی. دخترک گریه کنان از پیش او رفت. پرسیدند:
چرا کودک بیچاره را اینطور بی جهت زدی؟ گفت: او را زدم که کوزه را نشکند، زیرا اگر بعد از شکستن او را تنبیه نمایم فایده ندارد و آن کوزه برای من کوزه نمی شود.
شخصی در مجلسی پشت سر هم و بدون وقفه حرف می زد. ملانصرالدین هم که در مجلس حاضر بود، در گوشه ای نشسته بود و خمیازه می کشید.
یکی از حاضرین گفت: خوب است که شما هم یک دفعه دهان باز کنید. ملا گفت: برادر آنقدر دهان باز کردم که نزدیک است دهانم پاره شود.
شخص فضولی به ملانصرالدین گفت: همسایه ات عروسی دارد.
ملا گفت: به من چه!
آن شخص گفت: شاید برای شما شیرینی و شام بیاورند.
ملا گفت: به تو چه!
ملانصرالدین تبری داشت که بسیار برایش با ارزش بود و هر شب آن را در تنور پنهان می کرد و در تنور را هم می گذاشت.
عیالش گفت: ملا تبر را چرا در تنور می گذاری؟
ملا جواب داد: از دست گربه قایم می کنم.
زن گفت: گربه تبر را می خواهد چه کند؟
ملانصرالدین گفت: عجب زن احمقی هستی! گربه تکه گوشتی را که قیمتی ندارد می برد، اما تبری را که ده دینار خریده ام رها خواهد کرد؟
روزی ملانصرالدین از مزرعه ای یک سیب زمینی دزدید که یکدفعه صاحب مزرعه او را دید و گفت: مرتیکه اینجا چه کار می کنی؟
ملا با خونسردی گفت: باد مرا اینجا آورده است.
صاحب مزرعه گفت: پس این کیسه از کجا آمده است؟
ملانصرالدین جواب داد: مشکل من هم همین کیسه است.
ملانصرالدین زن خودش را برای رخت شویی به خانه دیگران می فرستاد و زن رختشویی هم به خانه آنها می آمد و رختهای آنها را می شست.
از ملانصرالدین پرسیدند: چرا این کار را می کنی؟
گفت: زنم کار می کند و پول در می آورد و مزد رخت شور را می دهد. این طوری هم احتراممان به جاست و هم در زندگی صرفه جویی می کنیم.
یک شب ملا توی چاه نگاه می کرد که یکدفعه چشمش به عکس ماه افتاد.
با خودش گفت: ای وای، ماه دارد غرق می شود، باید نجاتش بدهم. بلافاصله چنگکی در آب انداخت تا ماه را نجات بدهد اما چنگک زیر سنگ بزرگی در ته چاه گیر کرد.
ملا هر چه زور زد نتوانست آن را بالا بکشد. بالاخره طناب پاره شد و ملا از پشت روی زمین افتاد و لنگش به هوا رفت که یکدفعه ماه را در آسمان دید.
با خودش گفت: عیبی ندارد، درسته زمین خوردم اما عوضش توانستم ماه را نجات بدهم.
در یکی از روزها بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند. ملانصرالدین پشت دیواری ایستاده بود و یواشکی بازی آنها را نگاه می کرد. از قضا یکی از بچه ها ملا را زیر نظر گرفته بود و از پشت سر عمامه ملا را از سر او
برداشت و برای دوست دیگرش انداخت و به همین ترتیب عمامه ملا دست به دست شد و بچه ها با آن بازی کردند.
ملا هر چه دنبال بچه ها کرد نتوانست عمامه اش را پس بگیرد. عاقبت از خیر پس گرفتن عمامه اش گذشت و راه خانه را در پیش گرفت.
در بین راه عده ای ملا را دیدند و گفتند: ملا عمامه ات کو؟
ملانصرالدین گفت: عمامه من یاد بچگی اش افتاده، رفته پیش بچه ها بازی کند.
|
07-08-2010
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علت دویدن روزی باران شدیدی می بارید. ملا پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت.
ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟
ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟
همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که
یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود.
فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم.
روزی از ملانصرالدین پرسیدند: دوست داری یتیم شوی اما میراث خوار پدرت شوی؟
ملا جواب داد: ابدا"! دلم می خواهد او را بکشند تا هم میراث او به من برسد و هم خون بهای او را بگیرم.
روزی ملانصرالدین داشت از چاه آب می کشید و به خرش می داد. یکدفعه پوزه خر به کله ملا خورد و عمامه اش افتاد توی آب. ملانصرالدین سریع افسار خر را باز کرد و انداخت توی چاه. رفیقی او را دید و گفت: ملا،
این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: برای اینکه هر کسی رفت افسار الاغ را بیاورد عمامه من را نیز با خودش بالا بیاورد.
ماهیگیران کنار رودخانه ای مشغول ماهیگیری بودند. ملا ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد که یک دفعه پایش لیز خورد و افتاد توی آب.
یکی از ماهیگیران پرسید: حضرت عالی را بجا نمی آورم؟ ملانصرالدین گفت: فرض کنید ماهی حضرت یونس.
روزی ملانصرالدین سوار خرش بود و داشت رد می شد که یک دفعه خرش رم کرد و او را به زمین زد. بچه های کوچه وقتی ملا را با این وضع دیدند حسابی او را دست انداختند.
ملانصرالدین به خنده های بچه ها اعتنایی نکرد. بلند شد و گرد و خاک لباسش را تکاند و به طرف خانه ای رفت و در زد و گفت: چه خوب شد خرم مرا دم همان خانه ای که کار داشتم زمین زد و مرا از زحمت پیاده
شدن خلاص کرد.
روزی ملا، کیسه گندمی را آرد کرده بود و داشت به خانه اش می برد. در راه با خدا راز و نیاز می کرد که خداوند گره از مشکلاتش باز کند. ناگهان گره کیسه آرد باز شد و تمام آردها به زمین ریخت. ملا با ناراحتی
سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا بعد از این همه سال خدایی کردن فرق دو تا گره را نمی دانی و من را این طور ذلیل و بیچاره می کنی؟!
مقبره ملانصرالدین در ترکیه
نقل شده که ملانصرالدین در زمان خلافت سلجوقیان در ترکیه میزیسته است. از تولد و زندگی او اطلاع دقیقی در دست نیست. اما به روایتی در شهری به نام خورتو به دنیا آمده و از پدرش خواجه عبدالله که امام جمعه بوده خواندن و نوشتن آموخته و اواخر قرن هفتم بخاطر امرار معاش بعنوان امام و مدرس عازم آک شهیر از توابع قونیه در ترکیه میشود. طبق تاریخ درج شده بر روی سنگ قدیمی مقبره ملانصرالدین، در سال 683 هجری وفات کرده. مقبره ملانصرالدین بعد از گذشت بیش از هفت قرن هنوز برای اهالی آک شهیر زیارتگاه عمومیست.
|
07-24-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان هایی از ملا نصرالدین
1-حاضر جوابی ملا:
روزی ملا به میدان مال فروشان رفته بود تا خر بخرد .جمع زیادی از دهاتی ها آن جا بودند و بازار خر فروشی رواج داشت. در این بین مردی که ادعای نکته سنجی می کرد با خری که بار میوه داشت از آن جا می گذشت خواست کمی سر به سر ملا بگذارد پس گفت: در این میدان به جز دهاتی و خر چیز دیگری پیدا نمی شود. ملا پرسید: شما دهاتی هستید؟ مرد گفت: خیر . ملا گفت: پس معلوم شد که چه هستید!
2-با انصافی ملا:
ملا مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب و سبزیجات مختلف دیگر خرید و در خورجینی ریخته و آن را به دوش انداخت. بعد سوار خر شد و به طرف خانه روان شد. یکی از دوستانش که آن حال را دید پرسید: ملا جان چرا خورجین را به ترک خر نمی اندازی؟ ملا جواب داد : دوست عزیز آخر من مرد منصفی هستم و خدا را خوش نمی آید که هم خودم سوار خر باشم و هم خورجین را روی حیوان بیندازم!
3-ادعای عالم بودن:
شخصی که ادعای معلومات بسیار داشت روزی در مجلسی که ملا هم آن جا بود داد سخن می داد و اظهار وجود می کرد و خود را برتر از همه می پنداشت. ملا که از دست لاف و گزاف او به تنگ آمده بود پرسید: این معلومات را از کجا فرا گرفته ای؟ آن مرد گفت: از کتاب های بسیاری که مطالعه کرده ام. ملا گفت: مثلا" چند کتاب خوانده ای ؟ آن شخص گفت:به قدر موهای سرم.ملا که می دانست آن شخص کچل است و حتی یک تار مو هم به سر ندارد ، ذربینی از جیب در آورد و بعد از برداشتن کلاه او ذربین را روی کله بی موی او گرفت و پس از دقت بسیار گفت: معلومات آقا هم معلوم شد چقدر است!!
4-زن زشت:
همسایه های ملا او گول زده و زن زشتی را به او تحمیل نمودن. پس از عروسی وقتی ملا خواست از خانه بیرون رود آن زن گفت: خوب بود به من می گفتی که هر یک از نزدیکان و دوستانت را چه قسم احترام به گزارم و دوست داشته باشم. ملا گفت: سعی کن از من یکی بدت بیاید، باقی را خود دانی هر که را می خواهی دوست داشته باشی مهم نیست!
5-مردن ملا:
روزی ملا از زنش پرسید: از کجا معلوم می شود که یک نفر مرده است؟ زنش جواب داد: اولین علامت این است که دست و پای او سرد می شود. چند روز بعد که ملا برای آوردن هیزم به جنگل رفته بود هوا خیلی سرد بود، دست و پایش یخ کرد.ناگهان به یاد گفته زنش افتاد و با خود گفت: نکند که من مرده باشم و خودم خبر ندارم.براثر این فکر خودش را به زمین انداخت و مانند مردگان دراز به دراز خوابید. اتفاقا" یک دسته گرگ گرسنه از راه رسیدند و اول به سراغ خر رفته و آن حیوان زبان بسته را از هم دریده و مشغول خوردن شدند. ملا آهسته سر خود را بلند کرد و گفت: حیف که مرده ام و گر نه به شما حالی می کردم که خوردن خر مردم این قدر ها هم بی حساب نیست!
6-خر بد ادا:
روزی ملا خر خود را به بازار برد تا بفروشد، ولی هر مشتری که داوطلب خریدن آن درازگوش می شد. اگر از جلو می آمد خر می خواست او را گاز بگیرد و اگر از عقب می رفت به آن لگد می زد. شخصی به ملا گفت : با این بد ادایی هایی که این حیوان از خود در می آورد هیچ کس خریدارش نمی شود. ملا گفت: من هم برای همین این حیوان را به بازار آورده ام تا مردم بدانند که من از دست این حیون چه می کشم!
7-قضاوت ملا:
دو نفر به شراکت شتری خریدند. یکی دو ثلث قیمت و دیگری ثلث قیمت آن را پرداخته و قرار گذاشتند که منفعت را هم به تناسب سرمایه قسمت کنند.اتفاقا" شتر با بار در صحرا گرفتار سیل شد و از بین رفت. در نتیجه بین شرکا نزاع در گرفت و صاحب دو ثلث که مرد ثروتمندی بود از شریکش دست بردار نبود و از وی خسارت می طلبید. عاقبت کارشان به محضر قاضی کشیده شد و هر دو نفر نزد ملا که بر مسند قضاوت نشسته بود رفتند.ملا پس از شنیدن ادعای طرفین چون وضعیت را حس کرد چنین رای داد : چون دو سهم صاحب دو ثلث سنگینی کرده و باعث غرق شتر در سیل گشته است، او بایستی سهم طرف دیگر را به پردازد!
8-ملا و گدا:
روزی ملا در بالاخانه بود که صدای در خانه بلند شد.ملا از بالا پرسید:کیست؟کسی که در می زد، گفت بی زحمت بیایید پایین در را باز کنید.ملا پایین آمد و در را باز کرد . چشمش به گدایی افتاد که گفت: محض رضای خدا یک لقمه نان به من بده. ملا گفت: با من بیا بالا. مرد فقیر به دنبال ملا از پله ها بالا رفت، چون به بالاخانه رسیدند ملا گفت: خدا بدهد، چیزی ندارم. گدا گفت: خوب مرد حسابی تو که نمی خواستی چیزی به من بدهی چرا همان پایین به من نگفتی و از این همه پله مرا بالا آوردی!؟ ملا گفت: تو که چیزی می خواستی ، چرا از همان پایین نگفتی و مرا تا دم در کشاندی؟!
9-گمشدن خورجین ملا:
روزی ملا از دهی عبور می کرد خورجینش را از روی الاغش ربودند. ملا هم اهل آن آبادی را جمع کرد و گفت : یا خورجین مرا پیدا می کنید یا کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی های ساده دل با هزار زحمت خورجین ملا را پیدا کردند و به او دادند. وقتی ملا می خواست برود کدخدا از او پرسید: ملا جان، اگر خورجینت پیدا نمی شد چه می کردی؟ ملا جواب داد: هیچ، گلیمی را که در خانه دارم پاره می کردم و خورجین دیگری برای الاغم می دوختم!
10-گردن بند:
ملا همیشه از دست اذیت های دو زن خود در عذاب و ناراحتی به سر می برد . روزی برای جلب محبت و آسودگی از دست و زبان آن ها دو عدد گردن بند خرید و هر کدام را به یکی از آن ها داد و سفارش کرد دیگری نفهمد، ولی پس از چند روز باز زن ها تصمیم گرفتند او را وادار سازند که اقرار کند به کدام یک بیشتر محبت دارد. ملا که می دانست آن ها قضیه گردن بند را به همدیگر نگفته اند ، فکری به خاطرش رسید و گفت: من به آن کسی که گردن بند داده ام بیشتر علاقمندم. با این جواب هر دو راضی و خوش حال شدند. زیرا هر یک خیال می کرد که تنها خودش گردن بند را از ملا گرفته است.
11-لحاف ملا:
شبی از شب های سرد زمستان ملا خوابیده بود که ناگاه سر و صدای زیادی از کوچه به گوشش رسید. ملا برای این که ببیند چه خبر است لحافش را به دور خود پیچید و به کوچه رفت . اتفاقا" رندی دست انداخت و لحاف ملا را از دوش او بر داشت و فرار کرد و در همین بین غائله دعوا نیز خوابید. ملا که چنین دید، بدون لحاف به خانه برگشت. زنش پرسید: این سر و صدا برای چه بود و مردم چرا دعوا می کردند؟ ملا گفت : چیزی نبود تمام دعوا بر سر لحاف من بود!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-24-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
12-دم الاغ ملا:
روزی ملا الاغ خود را به بازار برد تا بفروشد. در بین راه الاغ در لجن زاری افتاد و دمش کثیف شد. ملا با خود گفت: اگر الاغ را با این دم کثیف به بازار ببرم ممکن است خوب نخرند. و با این خیال دم الاغ زبان بسته را برید و در خورجین نهاد. چون به میدان مال فروشان رسید شخصی مشتری الاغ شد وقتی با دقت اعضای حیوان را نگاه کرد متوجه دم بریده آن شد و گفت: این الاغ هیچ عیبی ندارد الا این که دمش را بریده اند و من الاغ بی دم نمی پسندم. ملا با عجله گفت: شما اول معامله را تمام کنید و از بابت دم نگرانی نداشته باشید من آن را از خورجین در آورده به شما تقدیم می کنم.
13-شمردن الاغ:
گویند روزی ملا نصرالدین ده تا خر داشت. روزی بر یکی از آن ها سوار شد و بقیه خر ها را شمرد چون خری را که خود سوار بر آن بود نمی شمرد دید تعداد آن ها نه تا است سپس پیاده شد و شمارش کرد دید ده تا درست است . چندین بار سواره و پیاده آن ها را شمرد همان نتیجه اول به دست می آمد کاملا" گیج شده بود و علت را نمی فهمید. عاقبت پیاده شده و گفت: این خرسواری به گم شدن یک خر نمی
ارزد!!
14-دل درد زن ملا:
زن ملا دل درد شدیدی گرفت و ملا برای آوردن طبیب بیرون رفت. چون به کوچه رسید زنش از پنجره گفت : دلم آرام گرفت، طبیب لازم نیست. ملا به حرف او گوش نداد و به خانه طبیب رفت و او را از اندرون بیرون کشید و گفت: زن من دل درد شدیدی گرفته بود ومن برای آوردن شما می آمدم که از پنجره صدا کرد دلم آرام گرفته و به طبیب احتیاجی نیست. من هم آمدم که به شما اطلاع دهم که به آمدن شما نیازی نیست!
15-الاغ گمشده:
ملا الاغش را گم کرده بود و در کوچه و بازار دنبال آن می گشت و خدا را شکر می کرد . وقتی علت شکر را از او پرسیدن ، جواب داد : برای این که اگر من هم سوار آن بودم حالا باید دیگری دنبال من و الاغ می گشت.
16-سرکه ی هفت ساله:
شخصی نزد ملا آمد و پرسید : می گویند شما سرکه هفت ساله دارید آیا راست است؟ملا جواب داد بله ، آن شخص گفت: خواهش می کنم یک کاسه به من بدهید.ملا گفت: عجب ، اگر می خواستم آن را به هر کس بدهم که یک ماه هم نمی ماند و هفت ساله نمی شد.!
17-قربانی:
ملا پیراهنش را روی طناب بالای بام آویخته بود. اتفاقا" باد سختی وزید و پیراهن را به میان حیاط انداخت. ملا به زنش گفت: بایستی گوسفندی قربانی کنیم. وقتی زنش علت این کار را پرسید ملا گفت : برای این که من میان پیراهن نبودم و گرنه چیزی از من باقی نمی ماند.
18-مزد حمالی:
روزی ملا باری به دوش حمالی گذاشت که همراهش به منزل بیاورد. دربین راه حمال گم شد و هر چه گشت او را نیافت تا ده روز کارش جستجوی او بود بالاخره روز دهم با جمعی از دوستانش از کوچه می گذشتند که چشمش به آن حمال افتاد که بار دیگری به دوش دارد به دوستانش گفت: این همان حمال است که من در تعقیبش هستم . ولی بدون این که به حمال حرفی بزند، از آن جا دور شد . دوستانش پرسیدند: چرا از حمال باز خواست نکردی و بارت را مطالبه ننمودی ؟ گفت: فکر کردم اگر اجرت این ده روز حمالی را از من بخواهد چه کنم؟
19-کلاغ و صابون:
روزی زن ملا رخت می شست که ناگهان کلاغی صابون را برداشت و بالای درختی برد. ملا را صدا زد و گفت:بیا کلاغ صابون را برد. ملا با بی اعتنایی گفت: می بینی که لباس بچه کلاغ از ما سیاه تر است، پس احتیاج او به صابون بیشتر است.
20-لباس نو:
روزی ملا به ضیافتی رفت و چون لباس های کهنه و معمولی خود را پوشیده بود کسی به او اعتنایی نکرد و محل مناسبی به او نشان نداد.ملا ملتفت این امر شده. آهسته از آن جا بیرون آمد و به خانه خویش رفت لباس فاخری پوشید و مراجعت نمود. این بار صاحب خانه با احترام تمام از او پذیرایی نمود و او را در صدر مجلس نشاند.چون هنگام نهار شد و مهمانان بر سر سفره حاضر شدند ملا آستین لباسش را به غذا نزدیک کرد و گفت ( آستین نو بخور پلو .) حاضرین تعجب کردند و سبب را جویا شدند.ملا گفت: چون در این جا به لباس من احترام گذاشتند ، نه به خود من، پس بنابراین لباس من باید غذا بخورد نه من!!
21-نقل مکان:
شبی ملا در خانه خود خفته بود که دزدی کم روزی وارد شد ، مختصر اثاثیه او را جمع کرد و به دوش کشید و بیرون رفت. ملا نیز بر خاست و رختخواب را بر داشت و دنبال دزد به راه افتاد تا هر دو وارد منزل دزد شدند. دزد او را دید و با تشدد گفت : این جا چه می کنی ؟ ملا گفت: هیچ، بنده تغییر منزل داده ام ، اجرت حمالی شما نیز حاضر است.
22-شکر خدا:
شبی ملا به حیاط رفت، دید دزدی در گوشه حیاط ایستاده. زنش را صدا زد و تیر و کمانش را خواست . زن آن را آورد و ملا تیری به جانب دزد رها کرد و گفت:دیگر تا صبح کاری ندارم.چون صبح شد ملا به سراغ دزد آمد، دید دزد همان قبای خودش است که به میخ آویزان بوده و تیر هم به قبا خورده و آن را سوراخ کرده است.پس به زنش گفت: شکر خدا کن که خودم در میان قبا نبودم و گر نه من هم به جای دزد مرده بودم.
23-معما:
روزی شخصی تخم مرغی در دست خود پنهان کرد و از ملا پرسید: اگر گفتی در دست من چیست آن را به خودت می دهم تا با آن خاگینه درست کنی و بخوری. ملا گفت: قدری راهنمایی کن. آن شخص گفت: از مشخصات آن این است که اطرافش سفید و داخل آن سفیدی ، زرد رنگ است. ملا پس از کمی فکر کردن گفت: فهمیدم، شلغمی است که درون آن را خالی کرده و در آن هویج کار گذاشته اند.
24-تجارت ملا:
روزی ملا از بازار عبور می کرد، از او پرسیدند که امروز سوم ماه است یا چهارم؟ گفت: نمی دانم، چون مدتی است که تجارت ماه نکرده ام!
25-شما چرا:
روزی ملا کنار نهر آبی نشسته بود که ده نفر نابینا به او رسیدند و گفتند: در مقابل دریافت نفری یک دینار ما را از نهر بگذران.ملا 9 نفر را رد کرد و هنگامی که داشت نفر آخری را از آب می گذراند ناگهان نابینای بیچاره داخل آب افتاد. با سر و صدای او بقیه متوجه غرق شدن او گردیدند و بانگ بر آوردند که چرا مواظب نبودی و موجب غرق شدن برادر ما گردیدی؟ ملا در جواب گفت: من یک دینار ضرر کرده ام شما چرا ناراحتید و داد و فریاد راه انداخته اید؟!!
26-ماه کهنه:
شخصی از ملا سئوال کرد : این ماهی که هر ماه نو می شود، کهنه ی آن را چه می کنند؟ملا در جواب گفت:ای احمق، هنوز این مطلب را نفهمیده ای؟ماه های کهنه را خرد می کنند و با آن این ستاره ها را می سازند که در آسمان است.
27-بسیار بد:
روزی ملا بر سر سفره امیر حاضر بود پس از صرف غذا امیر از ملا پرسید:چگونه غذایی بود؟ ملا گفت: بسیار بد. امیر فرمان داد تا او را بزنند. ملا به فریاد در آمد که برای یک بار بد بود. ولی اگر بار دیگر بخورم بسیار غذای لذیذی است. امیر او را بخشید و مقرر کرد تا شام هم به او بدهند.
28-وزن گربه:
روزی ملا سه کیلو گوشت خرید و به خانه برد که زنش غذایی درست کند. زن ملا گوشت را کباب کرد و با زن همسایه با فراغت خوردند . چون ملا به خانه آمد و غذا خواست زنش گفت: مرا ببخش که غافل شدم و گربه تمام گوشت ها را خورد. ملا گربه را گرفت و در ترازو گذاشت و دید سه کیلو بیشتر نیست پس خطاب به زنش گفت: ای بد جنس این وزن سه کیلو گوشت ، پس وزن گربه کجاست؟!
29-پشیمانی:
شبی ملا در خواب دید که کسی 9 دینار به او می دهد. ملا به او گفت: که الاکرام بالاتمام ، ده دینارش کن . در این اثنا از خواب بیدار شد و چیزی در دست خود ندید. از گفته خود پشیمان شد. فورا" چشم بر هم نهاد و دستش را دراز کرد و گفت: همان 9 دینار را بده قبول دارم.
30-مریض شدن ملا:
وقتی ملا مریض شد جمعی از اقوامش به دیدن او آمدند، نشستند و خیال رفتن نداشتند. ملا که به تنگ آمده بود برخاست و گفت: خداوند مریض شما را شفا داد، برخیزید و به خانه بروید.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-24-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ماجراهای بهلول
بهلول و دوست خود:
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد،چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقا" خرش لنگ شد و به زمین افتاد آن شخص با سابقه دوستی که با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل به رساند.چون بهلول قبلا" قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد به آن مرد گفت:
الاغ من نیست . اتفاقا" صدای الاغ بلند شد و بنای عر عر کردن را گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و می گویی نیست. بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی تو ، پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی؟
2- بهلول و مستخدم:
آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و قدری ماست در ریشش ریخته بود بهلول از او سوال نمود چه خورده، مستخدم برای تمسخر گفت:کبوتر خورده ام بهلول جواب داد قبل از آن که به گویی من دانسته بودم . مستخدم پرسید از کجا می دانستی؟ بهلول گفت چون فضله ای بر ریشت نمودار است.
3- بهلول و مرد شیاد :
آورده اند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می نمود. شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم!بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی . شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ جون چون تو با این خریت فهمیدی سکه در دست من است از طلاست. من نمی فهمم که سکه های تو از مس است. آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.
4- بهلول و دزد:
گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد در آن محل مردی را دید که به کفش های او نگاه می کند فهمید که طمع به کفش او دارد ناچار با کفش به نماز ایستاد آن دزد گفت با کفش نماز نباشد. بهلول گفت ، اگر نماز نباشد کفش باشد!
5- بهلول و سوداگر:
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد . این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه. سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه ، نفعی برده . ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی ، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
6- بهلول و عطیه خلیفه:
روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید بهلول وجه را گرفت و بعد از لحظه ای به خود خلیفه رد کرد. هارون از علت آن سوال نمود. بهلول جواب داد که من هر چه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیست. این بود که من وجه را به خود خلیفه رد کردم . چون می بینم مامورین و گماشتگان تو در دکان ها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است لذا وجه را به شما بر گرداندم.
7- بهلول و وزیر :
روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت : خلیفه تو را حاکم به سک و خروس و خوک نموده است . بهلول جواب داد پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی. همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.
8- بهلول و امیر کوفه:
اسحق بن محمدبن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختری زائید. امیر از این جهت بسیار محزون و غمگین گردید و از غذا و آب خوردن خود داری نمود چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی آمد و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟ امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور داشتم متاسفانه زوجه ام دختری آورده است. بهلول جواب داد: آیا خوش داشتی که به جای این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد؟ امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم برای تبریک و تهنیت به پیشگاه او بیایند.
9- پند دادن بهلول هارون را:
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت ای بهلول مرا پندی ده . بهلول گفت اگر در بیابانی تشنگی بر تو غلبه نماید و غریب به موت شوی آیا چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی ؟ گفت صد دینار طلا. بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد، چه می دهی؟ گفت نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت ، پس از آن که آشامیدی ، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و رفع آن نتوانی باز چه می دهی تا کسی علاج آن بلیه بنماید؟ هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را . بهلول گفت پس مغرور به این پادشاهی مباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست آیا سزاوار نیست که به خلق خدای عزوجل نیکویی کنی؟
10- بهلول و طبیب در بار هارون:
آورده اند که هارون الرشید طبیب مخصوصی از یونان جهت در بار خواست. چون آن طبیب وارد بغداد شد هارون با جلال مخصوصی آن طبیب را وارد دربار نمود و بسیار به او احترام نمود. تا چند روز ارکان دولت و اکابر شهر بغداد به دیدن آن طبیب می رفتند تا این که روز سوم بهلول هم به اتفاق چند تن به دیدن آن طبیب رفت و در ضمن تعارفات و صحبت های معمولی ناگهان بهلول از آن طبیب سوال نمود : شغل شما چه می باشد؟ طبیب چون سابقه بهلول را شنیده و او را می شناخت که دیوانه است خواست او را مسخره نماید به او جواب داد من طبیب هستم و مرده ها را زنده می نمایم! بهلول در جواب گفت: تو زنده ها را نکش ، مرده زنده کردنت پیش کش. از جواب بهلول هارون و اهل مجلس خنده بسیار نمودند و طبیب از رو رفت و بغداد را ترک نمود.
11- بهلول و طعام خلیفه:
آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی برای بهلول فرستاد .خادم خلیفه طعام نزد بهلول آورد و پیش او گذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و برای تو فرستاده است تا بخوری . بهلول آن طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانک به او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاری؟ بهلول گفت دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از خلیفه است او هم نخواهد خورد.
12- نشستن بهلول در مسند هارون:
روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالی و بلا مانع دید فورا" بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت.چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فورا" بهلول را با ضرب تازیانه از مسند پایین آوردند. بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید و دید بهلول گریه می کند از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند هارون آن ها را ملامت نمود و بهلول را دلداری داد و نوازش نمود. بهلول گفت من بر حال تو گریه می نمایم نه بر حال خود ، به جهت آن که من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم این قدر صدمه و اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته ، آیا تو را چقدر آزار و اذیت می دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-24-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
13- مباحثه بهلول با مرد فقیه
آورده اند که فقهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد فقیه به بغداد آمد او را به دارالخلافه طلبید. آن مرد نزد هارون الرشید رفت خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند و مشغول مباحثه شدند در همین اثنا بهلول وارد شد هارون او را امر به جلوس داد آن مرد نگاهی به وضع بهلول نمود و به هارون الرشید گفت عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادی را این طور محبت می نمایید وبه نزد خود راه می دهید چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش با اوست با کمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت : به علم ناقص خود غره مشو و به ظاهر من نگاه منما من حاضرم باتو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت نمایم که تو هنوز چیزی نمی دانی. آن مرد در جواب گفت شنیده ام که تو دیوانه ای و مرا با دیوانه کاری نیست . بهلول گفت : من به دیوانگی خود اقرا می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی.هارون الرشید نگاهی از روی غضب به بهلول نمود و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکت نشد و به هارون گفت اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید هارون به آن مرد فقیه گفت چه ضرر دارد ، مسائلی از بهلول سوال نمایی؟ آن مرد گفت به یک شرط حاضرم و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او بدهم ولی اگر در جواب عاجز ماند هزار دینار زر بدهد.
بهلول گفت: من از مال دنیا چیزی را مالک نیستم و زر و دینار ندارم ولی حاضرم چنانچه جواب معمای تو را دادم زر از تو بگیرم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی برای تو کار نمایم . آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلول سوال نمود و گفت: در خانه ای زن با شوهر شرعی خود نشسته اند و نیز در همین خانه یک نفر مشغول نماز گذاردن است و نفری دیگر روزه دارد . در این حال مردی از خارج وارد این خانه می شود به محض وارد شدن آن مرد زن و شوهری که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردی که نماز می خواند نمازش باطل می شود و آن یک نفر دیگر هم روزه داشت روزه اش باطل می شود .آیا می توانی بگویی این مرد که بود؟بهلول فوری جواب می دهد این مرد وارد خانه شده سابقا" شوهر این زن بود . به مسافرت می رود و چون سفر او طول می کشد و خبر می آورند که شوهر او مرده است آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوی او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد. یکی برای شوهر فوت شده اش نماز بخواند و دیگری روزه بگیرد در این بین شوهر سفر رفته که خبر او را منتشر کرده بود از سفر باز می گردد. پس آن شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز برای میت می خواند نمازش باطل می شود و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون برای میت بود روزه او هم باطل می شود.
هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند. بعد بهلول گفت الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم آن مرد گفت سوال کن بهلول گفت:اگر خمره ای پر از شیره و خمره ای پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سرکنگبین درست نماییم . پس یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی بریزیم برای درست نمودن سرکنگبین و بعد متوجه شویم که موشی در آن ها است آیا می توانی تشخیص بدهی آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره؟
آن مرد بسیار فکر نمودو عاقبت در جواب دادن عاجز ماند. هارون الرشید از بهلول خواست تا خود او جواب معما را بدهد پس بهلول گفت : اگر این مرد به نفهمی خود اقرا نماید جواب معما را می دهد ناچار آن مرد اقرار نمود . پس بهلول گفت : باید آن موش را بردارید و در آب بشوریم پس از آن که او از شیره و سرکه پاک شد شکم او را پاره نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده باید سرکه را بیرون ریخت. و اگر در شکم او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس تمامی از علم و فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند . و آن مرد فقیه سر بزیر ناچار هزار دینار که شرط نموده بود تسلیم بهلول نمود . بهلول آن زر به گرفت و تمامی آن را بین فقرای بغداد تقسیم نمود.
14- سوال هارون از بهلول:
روزی بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست. هارون از رفتار بهلول رنجیده خاطر شد و خواست بهلول را در انظار خفیف نماید سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب معمای مرا بدهد؟ بهلول گفت اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم.سپس هارون گفت: اگر جواب معمای مرا فوری بدهی هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر می نمایم تا ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند. بهلول گفت من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معمای تو را بدهم . هارون گفت آن شرط چه می باشد؟ بهلول گفت : اگر جواب معمای تو را دادم از تو می خواهم تا امر نمایی مگس ها مرا آزار ننمایند. هارون دقیقه ای سر به زیر انداخت و بعد گفت این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند. بهلول گفت: پس از کسی که در مقابل مگس ناچیز عاجز است چه توقعی می توان داشت! حاضران مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند. هارون هم در مقابل جواب های بهلول از رو رفت. ولی بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و برای دل جویی او گفت:الحال حاضرم بدون شرط جواب معمای تو را بدهم سپس هارون سوال نمود. این چه درختی است؟ یک سال عمر دارد و دوازده شاخه و هر شاخه سی برگ و یک روی آن برگ ها روشن است و روی دیگر تاریک. بهلول فوری جواب داد این درخت سال و ماه و روز و شب است به دلیل این که هر سال دوازده ماه دارد و هر ماه شامل سی روز است که نصف آن روز و نصف دیگرش شب است. هارون گفت احسنت ، صحیح است حضار زبان به تحسین بهلول گشودند.
15- بهلول و هارون :
روزی هارون الرشید به بهلول گفت: بزرگترین نعمت الهی چیست؟ بهلول جواب داد بزرگترین نعمت الهی عقل است و خواجه عبداله انصاری هم در مناجات خود گوید خداوندا آن که را عقل دادی چه ندادی و آن که را عقل ندادی چه دادی.) در خبر است که چون خداوند اراده فرمود که نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از او سلب می نماید عقل اوست و عقل از رزق محسوب شده است افسوس که حقتعالی این نعمت را از من سلب نموده است.
16- بهشت فروختن بهلول:
روزی بهلول نزدیک رودخانه لب جویی نشسته بود و چون بی کار بود مانند بچه ها با گل ها چند باغچه کوچک ساخته بود در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود چون به نزدیک بهلول رسید سوال نمود بهلول چه می کنی؟ بهلول جواب داد بهشت می سازم زن هارون گفت از این بهشت ها که ساخته ای می فروشی ؟ بهلول گفت می فروشم . زبیده گفت چند دینار؟ بهلول گفت صد دینار . چون زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوری به خادم خود گفت صد دینار به بهلول بده . خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد؟ زبیده گفت بنویس و بیار . این به گفت و به راه خود رفت . بهلول پول ها را بین فقرا تقسیم نمود .از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن در بیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزی بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریاحین و درخت های بسیار قشنگ با خدمه و کنیز های ماه رو و همه آماده به خدمت او عرضه نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که از بهلول خریدی. زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب را به هارون گفت. فردای آن روز هارون عقب بهلول فرستاد چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم به فروشی . بهلول قهقه زد و گفت زبیده نادیده خرید تو شنیدی و می خواهی بخری ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت.
17- تدبیر نمودن بهلول:
آورده اند روزی بهلول از راهی می گذشت مردی را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می نماید بهلول به نزد آن رفت و سلام نمود و سپس گفت آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی آن مرد جواب داد: من مردی غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آن ها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و من را دیوانه خطاب نمود.بهلول گفت: غم مخور من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار گرفته پس می دهم . آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعتی که معین می نمایم در دکان آن مرد بیا و با من ابدا تکلم منما اما به عطار بگو امانت مرا بده . آن مرد قبول نمود. بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت من خیال مسافرت به شهر های خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آن ها معادل سی هزار دینار طلا می شود می خواهم به امانت نزد تو بگذارم تا چنانچه به سلامت باز گردم آن جواهرات و زر ها را از تو می گیرم و چنانچه تا فلان مدت باز نگردم تو از جانب من وکیل و امین هستی تا آن جواهرات را بفروشی و از قیمت آن ها مسجدی بسازی. عطار از این سخن خوشحال شد و گفت بدیده منت چه وقت امانت را می آوری؟ بهلول گفت فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه چرمی بساخت و مقداری خورده آهن و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین آن ها را به دکان عطار برد مرد عطار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود آن مرد عطار فوری شاگرد خود را صدا زد و گفت: کیسه امانت از این شخص در فلان محل در انبار است فوری بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول نمود.
18- حمام رفتن بهلول و هارون :
روزی خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت خلیفه از روی شوخی از بهلول سوال نمود اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم؟ بهلول جواب داد پنجاه دینار . خلیفه غضبناک شده گفت : دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد. بهلول جواب داد: من هم فقط لنگ را قیمت کردم و الا خلیفه ارزشی ندارد.
19- بهلول و منجم:
آورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعای دانستن علم نجوم نمود. بهلول در آن مجلس حاضر بود و اتفاقا" آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود بهلول از او سوال نمود آیا می توانی بگویی در همسایگی تو که نشسته است؟ آن مرد گفت: نمی دانم. بهلول گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی چطور از ستاره های آسمان خبر می دهی. آن مرد از حرف بهلول جا خورده و مجلس را ترک نمود.
20- قضاوت بهلول:
آورده اند که اعرابی فقیر وارد بغداد شد و چون عبورش از جلوی دکان خوراک پزی افتاد از بوی خوراک های متنوعه خوشش آمد و چون پول نداشت نان خشکی که در توبره داشت بیرون آورده و به بخار دیگ خوراک گرفته و چون نرم می شد می خورد . آشپز چند دقیقه ای این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون خواست برود آشپز جلو او را گرفت و مطالبه پول نمود بین آن ها مشاجره شد و اتفاقا" بهلول از آن جا عبور می نمود اعرابی از بهلول قضاوت خواست بهلول به آشپز گفت: این مرد از خوراک های تو خورده است یا نه ؟ آشپز گفت از خوراک ها نخورده ولی از بوی و بخار آن ها استفاده نموده است. بهلول به آشپز گفت : درست گوش بده و بعد سکه از جیبش بیرون آورد یکی یکی آن ها را نشان آشپز می داد و به زمین می انداخت و آن ها را بر می داشت و به آشپز می گفت صدای پول ها را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت: این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت و قضاوت من کسی که بخار و بوی غذا بفروشد باید در عوض هم صدای پول را دریافت کند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 07-24-2010 در ساعت 09:14 AM
|
08-23-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ظیفه و تکلیف
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم."
|
08-23-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شیرینی
روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 03:13 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|