رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
05-30-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فصل 7
فرشته با قدم هایی کند به طرف منزل راه افتاد سنگریزه هایی که به پایش فرو می رفتند او را مجبور میکردند با احتیاط
بیشتري قدم بر دارد.
آنقدر ناراحت بود که به تنها چیزي که فکر می کرد رسیدن به منزل بود از یک طرف پابرهنگی واز طرف دیگر درد مچ
پایش که باعث آزارش شده بود مانع از فکر دیگري می شد.وقتی در خانه را دید, نفس راحتی کشید.تازه آنوقت بود که
به فکر افتاد چه توضیحی براي شکستن کوزه وگم شدن کفشش بدهد.نفس عمیقی کشید وبا خود گفت بهتر است اول
به منزل بروم تا بعد ببینم باید چکارکنم.
هنوز به در خانه نرسیده بود که ترانه رو دید که قصد داخل شدن به منزلشان را داشت.
فرشته اورا صدا کرد.ترانه با صداي او برگشت ومنتظر شد تا فرشته به او برسد فرشته درد پایش را تا حدي فراموش کرد
وقدمهایش را تندتر کرد.
در چندقدمی در فرو رفتن سنگی به پایش باعث شد تا اوبا فریاد خم شود .
ترانه با تعجب به او نگاه کرد.وقتی فرشته دامن لباسش را بالا زد تا سنگ را از کف پایش جدا کند ترانه از دیدن پاي
برهنه او و مچ پایش که قرمزو کبود شده بود تعجب کرد.ظرف پر از میوه و شیرینی را به زمین گذاشت و به طرف او رفت
و با آه بلندي با دست به صورتش زد و با ناراحتی گفت:<<خدا مرگم بده چی شده؟پات چطور شده؟ کفشت کو؟<<
فرشته از پرسشهاي پی در پی او که با لحن تندي ادا می شد لبخند به لب آورد و گفت:<<به کدومش جواب بدم؟صبر
کن یکی یکی بهت میگم<<.
ترانه خم شد و دامن فرشته را بالا زد تا نگاهی به کبودي مچ پاي او بیندازد.وقتی حلقه کبود و بنفش را دید که دور تا
دور مچ فرشته را گرفته و خراشیدگی هایی در اطراف آن ایجاد شده با ناراحتی لبش را به دندان گرفت و دستش را
جلوي دهانش گرفت.سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد.
>>دختر چه بلایی سر خودت آوردي؟این کبودي جاي چیه؟<<
فرشته با آرامش گفت:<<نترس چیزي نشده،فقط زمین خوردم<<.
>>آخ بمیرم برات،چرا مگه حواست کجا بود؟<<
فرشته بازوان ترانه را گرفت تا او بلند شود وگفت:<<جریانش مفصله،همه رو برات تعریف میکنم.حالا این موضوع رو
ولش کن،تو برام از بله برونت بگو<<.
ترانه با نگرانی به فرشته نگاه کرد و گفت:<<راستی چرا نیامدي؟خیلی منتظرت بودم،فکر می کردم خونه ي خالت رفتی
عید دیدنی،وگرنه می اومدم دنبالت<<.
فرشته جلو رفت و صورتش را بوسید و گفت:<<اونقدر هول شدم که یادم رفت بهت تبریک بگم.امیدوارم خوشبخت
بشی.ما هم می خواستیم بریم خونه ي خالم ولی مادرم کمی کسالت داشت،گفتیم تکونش ندیم بهتره.پدر هم براي دیدن
یکی از دوستانش که توي بیمارستان بستري بود رفته.خلاصه قسمت نبود بیایم،انشاالله عروسیت<<.
ترانه سرش را با لبخند تکان داد و گفت:<<خیلی ممنون.انشاالله روزي براي تو این مراسم برگزار بشه<<.
فرشته به دوستش نگاه کرد.نگاه او حرفهاي نهفته زیادي در خود داشت بطوري که ترانه احساس کرد حرف خوبی نزده
است.براي اینکه صحبت را عوض کند پرسید:<<نگفتی چه اتفاقی برایت افتاد؟<<
فرشته به راهی که از آن آمده بود نگاه کرد و بعد تمام ماجرا را براي ترانه تعریف کرد.دهان ترانه از تعجب بازمانده
بود.وقتی صحبت فرشته تمام شد پرسید:<<تو اونو شناختی؟<<
>>نه،من تا به حال ندیده بودمش<<.
>>چه شکلی بود؟<<
فرشته فکري کرد اما چیزي به خاطرش نرسید،سرش را تکان داد و گفت:<<راستش یادم نیست چه شکلی بود فقط
یادمه بلوز سرمه اي آستین کوتاه و شلوار مشکی به تنش بود،قدش هم بلند بود.>>بعد شانه هایش را بالا انداخت و
گفت:<<دیگه چیزي یادم نمیاد چون اونقدر ناراحت بودم که فقط دوست داشتم بیام خونه<<.
ترانه پوزخندي زد و گفت:<<چه مشخصات دقیقی.خوب خدا را شکر که به خیر گذشته،حالا بریم خونه تا من برات
تعریف کنم خونه ي ما چه خبر بوده.>>سپس فرشته و ترانه به منزل رفتند.
نرگس ازجا برخاسته بود.براي اینکه فرشته و مهدي در این روزهاي عید احساس ناراحتی نکنند با وجود بیماري اش
رختخوابش را جمع کرده بودو مشغول پاك کردن برنج براي شام شب بود.نرگس با دیدن ترانه لبخند زد و به او تبریک
گفت و برایش آرزوي خوشبختی کرد.از اینکه اینقدر به فکر فرشته بوده که برایش شیرینی نامزدي اش را
آورده،خوشحال بود و در دل آرزو می کرد روزي شیرینی نامزدي دخترش را براي دوستان و آشنایان بفرستد.فرشته پس
از اینکه دور از چشم مادر دور مچ پایش را باند پیچید به تراس آمد و برنج را از مادرش گرفت و او را وادار کرد تا براي
استراحت به اتاق برود.خود مشغول درست کردن شام شد.در همان حال ترانه برایش از اتفاقاتی که در طول مراسم
نامزدي پیش آمده بود صحبت کرد.عجیب بود که فرشته دیگر احساس ناراحتی و بغض نمی کردوخوشحال بود.ترانه
ساعتی پیش او ماند و پس از اینکه برادر کوچکش به دنبال او آمد،به همراه او به منزلشان بازگشت.فرشته هم پس از
درست کردن شام و اطمینان از اینکه دیگر کاري ندارد به اتاقش رفت و در کمدش را باز کردو دفترچه خاطراتش را
بیرون آوردتا مثل هرروز هر چه را برایش پیش می آمد یادداشت کند.او در دفترش نوشت:
امروز مراسم نامزدي ترانه،یکی از بهترین دوستانم بود.از صبح باران یکسره می باریدومن با خودم فکر می کردم که
ترانه آنقدر ته دیگ خورده که عاقبت کار دست خودش داد.بارندگی تا ظهر ادامه داشت.وقتی باران بند آمد براي آوردن
آب به چشمه رفتم.
فرشته به اینجا که رسید مکث کرد،نمی دانست حادثه بعدي را چطور بنویسد.اوتمام حواسش را روي چهره مرد جوان
متمرکز کرد.در خیالش شروع به کاویدن چهره او کرد.از تمام خصوصیات ظاهري او فقط چشمان زیبا و روشن،نگاه
جذاب و پراز حرف و ابروان گره خورده او را به خاطر آورد.عجیب بود که با به یاد آوردن او قلبش در سینه لرزید.نگاهی
به دستانش انداخت.از به یاد آوردن لمس کردن دستانش توسط او دلش فرو ریخت.دستانش را به هم قلاب کردوآن را
روي قلبش گذاشت و به قفسه سینه اش فشار آورد.لبانش را به هم فشرد تا مانع از بوجود آمدن بغضی شود که در
گلویش شکل می گرفت.چند لحظه به همان حال ماند تا احساس کردکه می تواند افکارش را براي نوشتن متمرکز کند.به
دفترش نگاه کردودر آن چنین نوشت:
کنار پل رویایی یه سراغم آمد که فکر می کنم خیلی شیرین بود.آنقدر شیرین که بدون اینکه متوجه شوم به زمین
خوردم و کوزه ام شکست.مچ پایم آسیب دیدوسرپایی خوشگلم که پدر براي روز تولدم خریده بود گم شد.با این حال
نمی دانم چرا ناراحت نیستم،حتی مچ پایم هم درد نمی کند.شاید هنوز در رویا به سر می برم،آخه خیلی شیرین بود.
فرشته چشمانش را بست.از بین پلکهاي بسته اش دو قطره اشک به بیرون را پیدا کرد.با تاسف چشمانش را باز کردو به
خاطر آورد او حتی اجازه نداره به مردي غیر از نامزدش فکر کند،نامزدي که معلوم نبود کی قرار است از راه برسد،کسی
که او را خودش انتخاب نکرده بود.فرشته خم شدوبه مچ پایش نگاه کرد.آهسته باند دور آن را باز کرد.از قرمزي دور
پایش خطی کبود و بنفش باقی مانده بود.دستی روي آن کشید.دردي احساس کرد،اما دلش گرفته تر از آن بود که
احساس درد آزارش بدهد.با بی حوصلگی باند را دوباره بست و از اتاق خارج شد.
فرشته روي پلکان جلوي خونه نشسته بود وبه خورشید در حال غروب نگاه می کرد .نسیمی که از جانب دریا می وزید
بوي نم و شوري دریا را باخود به همراه داشت .خلی دلش می خواست به ساحل برود و غروب دریا را تماشا کند اما می
دانست با فرا رسیدن شب مادر این اجازه را به او نخواهد داد با بی حوصلگی از روي پله هاي چوبی ایوان بلند شد و به
طرف باغچه کوچک و پرگل خانه رفت .نشست و به گل ها و سبزه ها خیره شد .منزل ییلاقیشان را خیلی دوست داشت
.طبیعت بکر و دست نخورده ان با طبع لطیف و حساسش سازگاري داشت اما حالا احساس می کرد خانه برایش حکم
قفسی پیدا کرده و ارزو می کرد تا بتواند لحظه اي از ان خارج شود.
در این هنگام چند کیلومتر انطرف تر در محوطه بیرون ویلاي بزرگ و با شکوه اقاي رهام خودروهاي زیادي پارك شده
بود و منزل مملو از مهمان بود چندین دیس بزرگ میوه شامل میوه هاي کمیاب فصل در گوشه و کنار اتاق پذیرایی به
چشم می خورد .ظرفهاي میوه و اجیل و شیرینی مرتب توسط مستخدمان پر می شدند .مهمانها در این طرف و ان طرف
اتاق پذیرایی بزرگ ویلا در گروههایی نامشخص نشسته بودند .مردهاي مسن تر دسته اي به بازي شطرنج مشغول بودند
و برخی در مورد معاملات و برنامه هاي شرکتهایشان و همچنیین در مورد بورس سهام و از این موارد صحبت می کردند.
جوانها نیز در گروهاي مجزا نشسته بودند .عده اي از جوانها مشغول بازي با فوتبال دستی در محوطه بیرون بودند و عده
اي از دختر و پسرها انها را تشویق می کردند عده اي دیگر هم در تراس ویلا روي راحتی هاي حصیري دور هم نشسته
بودند و در مورد مسائل مختلف روز مانند مدجدید اروپا و چهرهاي جدید و از این قبیل چیزها صحبت می کردند.
در این میان فقط فرشاد بود که مانند مجسمه اي روي صندلی راحتی نشسته بود و به تنها درخت بید جلوي ویلا چشم
دوخته بود و در افکار دور و دراز ي غرق شده بود .انقدر ساکت و در خود غرق شده بود که براي انان که او را می
شناختند جاي بسی تعجب داشت زیرا فرشاد همیشه عضو شاد و شلوغ اینگونه جمع ها بود اما اکنون انقدر ارام و متین
بود که به سختی می شد باور کرد او همان جوان شلوغی است که پسرها از دستش کللافه و دخترها برایش می مردند
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
05-30-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
میوه داخل بشفابش دست نخورده بود و همچنین قهوه اش سرد شده بود .چهره جذاب و مردانه فرشاد انقدر غرق در
تفکر بود که حس کنجکاوي دخترها و پسرها را برمی انگیخت.
خورشید در حال غروب بود و چراغهاي رنگی محوطه ویلا روشن شده بود پسرها دست از بازي کشیده بودند و دور هم
جمع شده بودند و صحبت می کردند .پري سیما کنار فرانک نشسته بود .طرز نشستن او طوري بود که براحتی می
توانست فرشاد را ببیند از اینکه او را اینقدر ارام و متفکر می دید مانند دیگران تعجب کرده بود .سرش را جلو برد و
اهسته از فرانک پرسید "چرا فرشاد ناراحت است ؟"
فرانک که تازه متوجه فرشاد شده بود با تعجب به او نگاه کرد و سرش را تکان داد و پاسخ داد "نمی دونم ظهر که حالش
خوب بود شاید ...."وبعد از مکثی کرد و ادامه داد "قراره امشب بره تهران .شاید خسته است .به هر حال نم یدانم چش
شده .براي منم عجیبه که اینطور بی سروصدا یک گوشه نشسته"
فرانک از دیدن مجید از پري سیما عذر خواهی کرد و از جا برخاست و به طرف او رفت
قلب پري سیما از حرف فرانک فشرده شد، اگر فرشاد به تهران می رفت او هم حوصله ماندن نداشت . اوبار دیگر به
فرشاد نگاه کرد دلشبراي نگاه نافذ فرشاد ضعف می رفت ولی حالا این نگاه به آسمان دوخته شده بود
آرزو می کرد کاش میتوانست آنقدر جسارت داشته باشد تا این گره را با دست خود باز کند و به فرشاد ابراز عشق کند.
براي خودش هم که تمام سالهاي زندگی بیست ساله اش را در آمریکا گذرانده بود خیلی تعجب آور بود که در مورد
فرشاد نمی توانست راحت رفتار کند . در نگاه او نیرویی وجود داشت مجبورش می کرد نتواند خیلی راحت و ساده او به بگوید دوستش دارد.
شارونتا که نام او در شناسنامۀ ایرانی اش پري سیما بود ،تنها فرزند یکی از کارخانه داران بزرگ وثروتمند بود که علاوه
بر کارخانۀ بزرگ تولید چرم در ایران ،صاحب امتیاز کارخانۀ بزرگی در شهر میلواکی امریکا بود.
مهردادرستمی حدود یک سالی بود که براي تغییر روحیه دخترش به ایران ،سرزمین آبا واجدادي خود آمده بود.
جسیکا ،مادر شارونتا ، زنی بسیار زیبا و دلفریب اهل لانسینگ امریکا بود.در دانشگاهی که تحصیل می کرد با مهرداد
آشنا شده بود واین آشنایی به ازدواج ختم شده بود .هردوآنان تحت حمایت مالی پدر و مادرهایشان خیلی زود توانستند
در شمار یکی از ثروتمندان جامعه درآیند .اما از آنجا که خوشبختی همیشه نسبی می باشد ،جسیکا چهار سال پس از به
دنیا آوردن شارونتا در یک حادثۀ رانندگی جان خود را از دست داد.
مهرداد پس از مرگ متوجه نیستی؟ش که اورا خیلی دوست داشت دیگر ازدواج نکرد .سعی کرد تا دخترش را که خیلی
شبیه به او بود بزرگ کند .پري سیما تحت حمایت عاطفی پدرش روزهاي رشدش را سپري کم انگاررد تا اینکه به مردي
به نام مایکل که اهل کانادا و مدیر مالی پدرش بود دل باخت.
او ومایک دوسال پیش نامزد شده بودند .این نامزدي پس از یک سال از طرف مایک به هم خورد دلیل آن هم این بود که
مایک عاشق یک ستاره کاباره شده بود و فقط با یک معذرت خواهی ساده نامزدي اش را با شارونتا به هم زد.
این اتفاق براي او که دختري عاطفی و حساس بود ضربۀ سنگینی بود.رستمی که شاهد ذره ذره آب شدن او بود براي
اینکه مبادا اورا هم از دست بدهد دخترش را از سرزمینی غریب که انسانهایی با دل هایی از سنگ داشت ،به ایران آورد
تادر محیط صمیمی زادگاهش بتواند اورا دوباره سرحال وشاد ببیند.
این تغییر و تحول ، تأثیر خوبی در روحیه واعصاب به هم ریخته پري سیما داشت .دلیل آن هم آشنایی با خانوادة رهام
،بخصوص فرشاد بود.
با اینکه فرشاد تاکنون توجه خاصی به او نکرده بود ولی پري سیما هنوز امیدوار بود با گذاشت زمان و استفاده از
موقعیت مالی پدرش بتواند اورا بدست بیاورد .اما کم کم به این باور می رسید که یکی از چیزهایی که پول نمی تواند
رسیدن به آن را تضمین کند عشق است.
در این میان فریدون به شدت دلباخته پري سیما بود و او نیز این را به خوبی می دانست .اما او فرشاد را دوست داشت.
پري سیما هربار که هربار فرشاد را ملاقات کرده بود اورا شاد و خوشرو و سرحال دیده بود اما اکنون اورا متفکر و جدي
می دید .با خود کرد این حالت او همانقدر جذاب و خواستنی است که خنده اش شیرین و دوت داشتنی میباشد.
صداي فریدون که فرشاد را به نام می خواند در محوطه ویلا پیچید و توجه حاضران را به سوي فرشاد جلب کرد.
)هی قهرمان تیم دانشگاه یه دست شرطی بزنیم؟(
فرشاد انقدر در افکار خود غرق بود که صداي فریدون را نشنید
)هی با توام مثل اینکه تو باغ نیستی؟(
وقتی فریدون پاسخی نشنید رو به خسرو نگاه کرد و گفت:این چش شدده؟
خسرو شانه هایش را بالا انداخت و گفت نمی دونم الان دو ساعت اونجا نشسته و به یکجا خیره شده.
فریدون به فرنک اشاره کرد که فرشاد را صدا کند فرانک اهسته به طرف فرشاد رفت و دستش را روي شانه فرشاد
گذاشت و او را تکان داد
)فرشاد حواست کجاست؟ حالت خوبه؟
)بله کاري داشتی؟
)بچه ها صدات می کنن اما تو انگار اصلا اینجا نیستی
فرشاد لبخندي زد و به فرانک نگاهی کرد و گفت : اره اینجا نبودم )و نفس عمیقی کشید سپس به فریدون که منتظر
جواب او بود نگاه کرد
)چیه فري چکار داري؟
)هیچی گفتم یه دست شرطی میزنی؟
)نه چون دلم نمیخواد از مهمونم ببرم
)خیلی به خودت امیدواري اگه راست میگی ثابت کن
فرشاد خندید و گفت:نه اقا جون الان حال ندارم تو هم سعی کن وسوسه ام نکنی
فریدون و سایر پسرها خندیدند و مشغول بازي شدند
فرانک با خنده گفت:نکنه از اینکه زود بیدارت کردم بی حالی؟
)اتفاقا بهترین کاري که کردي این بود که منو زود از خواب بیدار کردي
فرانک متوجه منظور فرشاد نشد و متعجب او را نگاه کرد و پرسید:راستی شب شده مگه نمیخواستی بري تهران؟
فرشاد نیشخندي زد و گفت:چیه میتري مجید امشب رو تو حیاط بخوابه؟
فرانک اخم کرد و گفت:خیلی بی مزه اي اصلا نمیشه از تو چیزي پرسید)سپس بلند شد و به طرف دخترها رفت.
فرشاد دستهایش را بلند کرد و انها را پشت سرش گذاشت . در حالی که در صندلی رحتی فرو میرت رو به فرانک
گفت:به هر حال به فکر یه جا براي نامزدت باش چون من تصمیمم عوض شده
فرانک با تعجب برگشت و به فرشاد نگاه کرد
)یعنی چه؟
)یعنی اینکه بنده امش جایی نمیرم و به اتاق هم احتیاج دارم
)ولی من چمدان مجید را توي اتاق تو گذاشتم
)خوب میتونی بري برش داري
فرانک با حرص به طرف ساختمان رفت فرشاد همانطور که با لبخند رفتن او را نظاره میکرد چشمش به پري سیما افتاد
که مشتاقانه او را نگاه می کرد فرشاد سرش را براي او تکان داد و لبخند زد
پري سیما جراتی به خود داد و به طرف او رفت فرشاد صاف نشست و ا دست به او اشاره کرد تا در یکی از صندلی هاي
خالی بنشیند .
پري سیما صندلی اي که درست بغل دست او بود انتخاب کرد و نشست دل در سینه اش میلرزید و می دانست این
لرزش در چهره اش بی تاثیر نخواهد بود
فرشاد با لحنی که به قول دوستانشش رمز موفقیت او بود حالش را پرسید . پري سیما سعی می کرد در مقابل جذابیت
فرشاد ضعف نشان ندهد
|
05-30-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فرشاد با خونسردي بدون انکه بداند دیگران در مورد او چه فکر می کنند با پري سیما صحبت می کرد
فریدون که از همان ابتدا متوجه ان دو شده بود به بهانه اي از بازي کنار کشید و در گوشه اي از محوطه درست روبروي
ان دو قرار گرفت و با حرص
و غضب هر دو را زیر نظر گرفت.
دخترها با نگاه هاي معنی دار ابتدا به انها بعد به هم نگاه می کردند همه می دانستند هیج مانعی براي ازدواج ان دو وجود
ندارد فقط کافی است فرشاد از پري سیما
خواستگاري کند تا وارث چند ملیونی ثروت هنگفت پدر او شود. وال مثل اینکه فرشاد این را نمی فهمید چون هیچ
تلاشی براي جلب توجه او نمی کرد شاید همین بی
توجهی باعث تحریک پري سیما براي دوست داشتن او بود . از تمام جوانانی که در ویلا بودند بی تفاوت ترین انها نسبت
به پري سیما و بقیه دختران فرشاد بود .
در نگاه بعضی از دختران حسادت و در نگاه فریدون حب و بغض نهفته بود . فریدون دیوانه وار پري سیما را می پرستید.
شاید اگر مثل حالا ثروت انچنانی نداشت
باز هم او را دوست داشت . چون در این مورد صادق بود اما پري سیما تا کنون توجهی به او نکرده بود و فریدون فرشاد
را مانعی براي توجه او به خود میدید.
پري سیما نگاهش را به فرشاد دوخته بود و به حرفهاي او گوش سپرده بود با اینکه کلام فرشاد بویی از عشق نداشت و
در مودر مسائل پیش و پا افتاده بود اما پري سیما
چنا شیفته به فرشاد چشم دوخته بود که هر کس ان دو را می دید گمان می کرد فرشاد به گوش او سروش عشق می
خواند که او را چنین مست و مدهوش کرده است
پس از چند لحظه سکوت پري سیما از او پرسید : شنیده ام امشب تهران تشریف میبرید ؟
فرشاد ابروانش را بالا برد و فکر کرد چرا این خبر براي او مهم است
)اه بله قرار بود به تهران بروم.
پري سیما با هیجان گفت: قرار بود؟ یعنی حالا قرار نیست به تهران بروید؟
فرشاد که از رفتار او تعجب کرده بود گفت: نه یعنی بله قرارم با حضور شما به خودي خود فسخ شد.
لبخندي لبان پري سیما را از هم گشود(پس برا من نهایت خوشبختی است که افتخار ماندن داید .
)خواهش میکنم شرمنده ام نکنید براي من هم کمال سعادت است که در خدمت شما باشم.
هوا کاملا تاریک شده بود پسرها نیز دست از بازي کشیده بودند و همه روي تراس بزرگ ویلا جمع شده بودند به خواست
عده اي از دختر و پسر ها ظبط صوت
استریوي منزل به تراس اورده شد و با روشن شدن ان صداي موسیقی پاپ فضاي ویلا را پر کرد صندلی ها به کناري
کشیده شد و محوطه اي براي پایکوبی اماده شد.
پس از ساعتی با اعلام وقت شام همه به داخل رفتند وپس از صرف شام براي ادامه وقت گذرانی به تراس برگشتند.
فرشاد وفریدون وچندنفر دیگر بازي با فوتبال دستی بزرگی شدند که در محوطه ویلا قرار داشت.
با صداي فرانک که فرشاد را به نام می خواند, فرشاد بازي را به دیگري سپرد به طرف فرانک رفت . او را دید که روي پله
ایستاده وبا حالتی عصبی لبش را می جود.
فرشاد روبروي او قرار گرفت.
می خواهی چکار کنی؟
منظورت چیست؟
می خواهم چمدان مجید را باز کنم.
خوب این چه ربطی به من داره نکنه انتظار داري کمکت کنم
فرانک با حرص عمیقی کشید وبعد نگاهش ر از فرشاد دزدید ودر حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت :لوس نشو فرشاد
منظورم اینه که اتاقت رو براي مجید لازم دارم.
اوه صحیح!!
منیژه از دور شاهد گفتگوي فرشاد وفرانک بود .رفتار عصبی فرانک نشان می داد خواسته اي از فرشاد دارد تا به آن
نرسد بی قرار وپریشان است .منیژه با خود فکر می کرد این خصلت از خود او به فرانک به ارث رسیده است.بر خلاف
فرانک که عصبی وعجول بود , فرشاد بسیار خونسرد و آرام بود منیژه قبول داشت که اخلاق او به همسرش محمود
شبیه است.
منیژه جلو رفت.
بچه ها چه خبره؟
فرشاد به آرامی لبخند زد وگفت"هیچی ,دخترتون اصرار داره بنده شبانه به تهران برگردم تا جا براي نامزد عزیزشون
باز بشه
منیژه از اینکه فرشاد می خواست بماند خوشحال شد و از ترس اینکه مبادا فرشاد دوباره هوس رفتن به سرش بزند نگاه
تندي به فرانک کرد.
یعنی چه؟
فرانک لب به اعتراض باز کرد وفرشاد با خونسردي به او لبخند زد.
منیژه به فرشاد وسپس به فرانک نگاهی انداخت وبه او گفت مجید می تواند در اتاق مهمان بخوابد.
آخه مامان من اتاق فرشاد را براي مجید آماده کرده ام , تازه مجید که نمی تواند در اتاق مهمان بخوابد.
همین که گفتم برادرت هم نمی تواند در اتاق پذیرایی بخوابد.
فرانک چرخی زد وبا عصبانیت از پله ها بالا رفت و رد همان حال با حرص زیر لب می غرید:شما هم که همیشه طرف
فرشاد را می گیرید.
فرشاد با خنده اي موذیانه به منیژه نگاه کرد وگفت:آره راست میگه؟
منیژه با اینکه سعی کرد نخندد اما با لبخند به فرشاد نگاه کرد وبدون گفتن کلامی به طرف اتاق پذیرایی رفت.
فرشاد نگاهی به فرانک انداخت که به اتاق او می رفت.سپس به دنبال او از پله ها بالا رفت.
جلوي در اتاقش فرانک را دید که چمدان مجید را به دست گرفته تا آن را بیرون ببرد.فرانک با دیدن او اخم کرد وسرش
را برگرداند
اما فرشاد با خونسردي جلو رفت وخم شد چمدان را از او گرفت وآن را به اتاق باز گرداند.فرانک با اخم رویش را
برگرداند.
فرشاد خنده اي کرد وگفت:خیلی خوب اگه قول بدي اون قیافه وحشتناك رو به خودت نگیري اجازه میدم مجید امشب
توي این اتاق بخوابه.
فرانک با ناباوري به فرشاد نگاه کرد و با همان اخم گفت: جدي میگی؟
)مگه با تو شوخی هم میشه کرد بخصوص با اون اخمی که خیلی هم زشتت کرده درست شدي عین دراکولا مواظب باش
مجید تو رو اینطور نبینه مگر نه پشیمان میشه
)گفتم جدي میگی؟
)اره جدي میگم البته در مورد همه چیز حالا چند لحظه من را با اتاقم تنها بذار تا با اون خداحافظی کنم.سپس بازوي
فرانک را گرفت و او را به بیرون هدایت کرد
فرانک برگشت و گفت : مظمئنی نطرت عوض نمی شه ؟
)اره مطمئن باش از اول هم نمیخواستم اینجا بخوابم فقط داشتم سربه سرت میذاشتم در ضمن می خواستم بهت بگم
همه چیز را به زور به نمی شود به دست اورد.
فرانک نفس عمیقی کشید و گفت : تو فقط بلدي منو عصبانی کنی
فرشاد با لبخند در را به روي فرانک بست .
|
05-30-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پس از اینکه فرشاد در اتاق را بست به سوي کمدش رفت و از داخل ان سرپایی سفید را در اورد و به طرف اینه اتاقش
رفت صندلی را بیرون اورد و روي ان نشست
و سرپایی را روي میز گذاشت و به ان خیره شد فرشاد فکر می کرد با وجود این همه دختر زیبا و در دسترس چرا باید
عاشق او شود که فقط یکبار او را دیده است
و نمی داند که کا زندگی می کند و از او فقط یک نشان دارد ان هم یک کفش است . فرشاد به یاد قصه سیندرلا افتاد
زمانی فکر می کرد این قصه حقیقت ندارد
ولی حالا مدید او حالا خودش به دنبال سیندرلا است.
فرشاد پوزخندي زد و گفت: نمردیم و شاهزاده قصه هم شدیم.
ضربه در باعث شد که او به سرعت سرپاي را در کشوي اول میز بگذارد و بعد گفت : بیا تو
همانطور که فکر می کرد فرانک بود امده بود تا چمدان مجید را باز کند فرشاد بلند شد و پس از برداشتن لباسش از اتاق
بیرون رفت.
صبح روز بعد فرشاد با صداي رحمان مستخدمشان چشمانش را باز کرد شب پیش خودش سفرش کرده بود که او را صبح
زود بیدار کند
صداي رحمان مانند نواري که پشت سر هم ظبط شده بود تکرار می شد:اقا فرشاد صبح شده خودتون فرمودین بیدارتون
کنم اقا فرشاد...
فرشاد خمیازه اي کشید و نیم خیز شد . هنوز صداي رحما ن یکنواخت و تکراري از پشت در به گوش می رسید . فرشاد
که از طرز حرف زدن او خنده اش گرفته بود با صداي خواب الودي گفت : خب رحمان شنیدم متشکرم بیدارم کردي.
فرشاد نیم خیز شده بود ولی حال بلند شدن را نداشت . هواي خنک صبح و لذت خواب صبحدم و همچنین شب زنده
داري شب گذشته او را خسته و کسل کرده بود و وسوسه دوباره خوابیدن را در فرشاد بر می انگیخت.
براي انکه وسوسه خوابیدن دست از سرش بردارد از جا بلند شد.ربدشامبرش را از لبه تخت برداشت و ان را به دور خود
پیچید و به طرف پنجره رفت . ان را کمی باز کرد . نسیم فرحبخش صبح همراه با بوي خوش درختان و گلهاي بهاري در اتاق پیچید .
فرشاد دستهایش را از هم باز کرد و کش و قویس به بدنش داد و سعی کرد با کمی نرمش خستگی دیشب را از خود دور کند.
مدتی از پشت پنجره به محوطه زیباي ویلا خیره شد و در همان حال افکارش نیز درون باغ به گردش در امد.
با صداي تقه اي به طرف در اتاق برگشت.
)بله بفرمایید
)اقا منم براتون صبحانه اوردم
بیا تو رحمان خیلی متشکرم
رحمان با سینی بزرگ شامل صبحانه اي مفصل از در وارد شد فرشاد به او لبخند زد با اینکه میلی به خوردن نداشت اما
از رحمان تشکر کرد و طوري وانمود کرد که براي خوردن صبحانه اماده است زیرا می دانست رحمان می خواهد با این کار محبتش را نشان دهد.
پس از رفتن رحمانن فرشاد به طرف حمام رفت و پس از اصلاح و دوش گرفتن به اتاق برگشت و روي لبه تخت نشست .
نگاهی به سینی صبحانه انداخت استکانی چاي براي خود ریخت و ان را سر کشید در ذهن براي گذراندن روزش برنامه ریزي کرد
انقدر در افکارش غرق شده بود که وقتی به خود امد متوجه شد مدتهاست انجا نشسته و مشغول فکر کردن بوده از جا بلند شد و به طرف کمدي رفت که در
اتاق بود . از داخل ان لباسش را که بلوز استین کوتاه سفید رنگی به همراه شلوار جین مشکی بود در اورد و انها را
پوشید موهاي مجعد مشکی اش را با برس به طرف بالا شانه کرد و براي نگه داشتن حالت زییباي ان واکس مویی به موهاي بلند و خوش حالتش زد. سپس ادوکلن گرانبهایی را که مادر به مناسبت تولدش براي او خریده بود با سخاوت به تمام لباسش پاشید وو کمی از ان هم با دست به صورت و بغل گوشهایش کشید.
به طرف اینه برگشت و مطمئن از اینکه همه چیز رو به راه است به طرف در اتاق رفت و از ان خارج شد.
تعداد کمی از مهمانان که سحرخیز تر از بقییه بودند بیدار شده بودند و قصد داشتند گشتی در ویلا بزنند . فرشاد در
اتاق پذیرایی با منیژه روبرو شد که او هم برخلاف هر روز زود تر از خواب برخاسته بود . منیژه با تحسین به فرشاد نگاه کرد و به او لبخند زد . او همیشه به طرز لباس پوشیدن فرشاد افتخار می کرد.فرشاد با لبخند به طرف او رفت و گفت؟
)سلام مامان امروز چقدر زود بلند شدي؟
)من هم همین سؤال را داشتم
)بله خوب باید بروم
منیژه با تعجب به فرشاد نگاه کرد.
)کجا؟
)جایی کار دارم باید یکی از دوستانم را ببینم
)فرشاد متوجهی که مهمان داریم و رفتن تو بی احترامی به انان است
)مامان دست بردارد دیشب قرار بود برم تهران ولی به خاطر شما ماندم من که نمیتوانم تمام کار و زندگی ام را رها کنم
و بچسبم به مهمانها
منیژه که میدانست مخالفت با رفتن او هیچ فایده اي ندارد نگاه مأیوسانه اي به او کرد
)زود برمی گردي؟
سعی می کنم اما قول نمیدم بستگی به کارم داره
پیش از اینکه منیژه موافقت یا مخالفت کند خم شد و صورت او را بوسید و گفت:
)فعلا گودباي تا بعد
منیژه نفس عمیقی کشید و با خودفکر کرد : همین که به تهران نرفته باید خدا را شکر کنم
فرشاد هنگام خروج روي پله هاي جلوي ساختمان با فرناز و لیدا روبرو شد . دو دختر نگاهی به سرتاپاي او انداختند
فرناز براي فرشاد
پشت چشم نازك کرد و با غمزه نفس عمیقی کشید و گفت:
)چه بویی فکر می کنم بعضی ها شیشه ادوکلنشونو رو خودشون خالی کردن
لیدا خندید و به فرشاد سلام کرد و گفت:
)فرشاد امروز افتاب از کدوم طرف در اومده که تا لنگه ظهر نخوابیدي؟ چه قدر هم خوش تیپ کردي چه خبره ؟
فرشاد بدون اینکه به فرناز نگاه کند به دختر خاله اش لیدا نگاهی کرد و گفت:
)دختر خاله عزیز سلام چون انقدر ادب داري که اول سلام کردي و بعد سؤال کردي محض اطلاع شما عرض کنم افتاب از
همانجایی در اومده که همیشه
طلوع میکرد
بعد با لحن خاصی که خودش خوب میدانست چه احساساتی را در انها بیدار می کند ادامه داد
)میدونی چیه وقتی ادم بخواد سر یک قرار مهمبره باید زود هم بلند شه وو خیلی تیپ کنه متوجهی که
و بدون اینکه منتظر واکنش ان دو شود پله ها را دوتا یکی طی کرد و با قمهایی سریع به طرف در ویلا راه افتاد . پیش از
اینکه از در ویلا خارج
شود راهش را به طرف باغچه بزرگ محوطه کج کرد و با دقت شاخه گل سرخی چید و در خالی که ان را می بویید
چشمش به فرناز و لیدا افتاد که
اورا بروبر نگاه می کردند. نیشخندي زد و دو انگشتش را به نشانه خداحافظی به پیشانی اش نزدیک کرد.
دو دختر که حرکات فرشاد را نظاره می کردند به هم نگاه کردند. فرناز با غیظ گفت:
)دیدي چی گفت؟ فکر کرده خیلی زرنگه بهش نشون میدم با کی طرفه یک حالی ازش بگیرم که خودش حظ کنه
و بعد با خشم به طرف ساختکام رفت.
فرناز از روزي که فهمیده بود فرشاد بر خلاف خواسته عمه اش حاضر نیست به خواستگاري او بیاید کینه و نفرتی عمیق
از فرشاد به دل گرفته بود
و منتظر فرصتی بود که کار او را به نحوي تلافی کند.
فرشاد راه ساحل را در پیش گرفت با اینکه می دانست هنوز خیلی ود است اما دوست داشت کمی زود تر به پل برسد تا
مبادا لحظه اي را هم از دست بدهد.
زودتر از آنکه فکرش را می کردبه پل رسید.روي پل که پا گذاشت دستهایش رااز هم باز کرد و هواي پاك آنجا را به
درون ریه هایش کشید.امواج طلایی خورشید از لابه لاي درختان بلند دزدانه سرك می کشیدند.برخورد این انوار با
انعکاس نوري از که از آبهاي زلال رودخانه برمی خاست،هزاران رنگ زیبا و بدیع بوجود می آورد که چشم را نوازش می
داد.
فرشاد ارام و با احتیاط گام برمی داشت،گویی به مکان مقدسی پا گذاشته است. سپس روبروي تیرك چوبی ایستاد و گل
سرخ را روي آن گذاشت.به رودخانه چشم دوخت.در همین هنگام چشمش به تکه هاي شکسته کوزه افتاد.لبش را به
دندان گرفت و سرش را تکان داد و بعد به راهی که به پل ختم می شد نگاهی انداخت.هیچ صدایی به جز آواز پرندگان به
گوش نمی رسید.فرشاد می دانست جز خودش هیچ کس دیگر در آنجا وجود ندارد.به ساعتش نگاه کرد،ساعت نه و نیم
صبح بود و او نمی دانست تا چه وقت باید منتظر بماند.
ساعتها از آمدن فرشاد گذشته بود و هم اکنون ساعت شش بعدازظهر بود.فرشاد روي صخره اي کنار رودخانه نشسته
بود و به رقص امواج نگاه می کرد.نگاهش را به نقطه اي دوخته بود و سنگهاي کوچکی را که در دست داشت به رودخانه
پرتاب می کرد.تمام این چند ساعت را با قدم زدن و خیره شدن به جاده شنی سپري کرده بود.
خستگی و گرسنگی از یک طرف و از طرف دیگر ناامیدي به جانش چنگ انداخته بود.از روي صخره بلند شد و خرده
سنگهاي کف دستش را به طرف رودخانه پرت کرد و خاك لباسش را تکان داد و به آسمان نگاه کرد.
خورشید به غروب نزدیک می شدو جنگل همچنان در نهایت زیبایی بود.اما فرشاد فقط به یک چیز فکر می کرد و آن
اینکه همین امشب به طرف تهران حرکت کند و همه ي رویاهاي زیبا و در عین حال پوچ را در همین مکا بگذارد و برود.با
خودش فکر کرد تمام اتفاقات روز گذاشته یک رویا و دخترك زیباي چشم مخملی نقشی از تصورات ذهنش بوده
است.ناخودآگاه نگاهش به سمت زیر پل و جایی که تکه هاي شکسته کوزه در آنجا بود افتاد.چشم از آن برگرفت و شانه
فرشاد نهایت »: هایش را بالا انداخت و در حالی که از سراشیبی کنار رود بالا می رفت با صداي بلندي خطاب به خود گفت
.» حماقتت بود.هشت ساعت را به انتظاري سر کردي که خودت هم می دانستی ممکن است پایانی بر آن نباشد
سپس نفس عمیقی کشید و خواست قدم دیگري بردارد که صدایی او را در جایش میخکوب کرد،چشمانش را تنگ کرد و
تمام حواسش را در گوشهایش متمرکز کرد،اشتباه نمی کرد.صداي صحبت بود،آن هم صداي ظریف دو زن.
فرشاد چنان هول شده بود که نمی دانست همانجا بایستد و یا حرکت کند.صداي دیوانه وار قلبش مانع از خوب شدن
شنیدن صدا می شد.با اینکه هنوز نمی دانست چه کسی در راه است،اما قلبش با آن حرکات و صداهاي ناهنجار به او
گواهی می داد همان کسی که او به خاطرش ساعتها انتظار کشیده در راه است.صداها نزدیکتر شدند و فرشاد همچنان
در جاي خود میخکوب مانده بود.
نمی دانست گرفتار چه احساسی شده ولی وقتی به خود آمد متوجه شد با حرکتی ناگهانی خود را پشت تنه درختی
قطور پنهان کرده است.صداي پاها به وضوح شنیده می شد و فرشاد در یک لحظه از اینکه خود را مانند ترسویی پنهان
کرده است پشیمان شد.اما راه دیگري نداشت.او...
نمی خواست بار دیگر کسی را بترساند به درخت تکیه داد وتمام حواسش را در گوشهایش متمرکزکرد.
صدایی به گوشش خورد که میگفت: آره حالا موندم چی کار کنم از طرفی اگر بخوام بهش نه بگم می دونم خیلی ناراحت
می شه.
|
05-30-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
صداي دیگر خون در رگهایش منجمد کرد فرشاد اشتباه نمی کرد فقط او بود که صدایی چنین ظریف وخوش آهنگ
داشت. فرشاد چشمانش را بست وچهره او را به خاطر آورد در همان حال صداي او را شنید که میگفت:البته خودت
میدونی که چکار باید بکنی اما پیش از آن خوب فکر کن چون اینجور که میگی ممکنه برات سخت باشه.
دختر ها روي پل ایستادند فرشته به ترانه اشاره کردوگفت اینجا رو ببین کوزه از اینجا افتاد. وبا دست به کف رودخانه
اشاره کرد.
ترانه لبش را گزیدو سرش را تکان دادوگفت: واي چقدر خدا به خودت رحم کرد.
فرشته شانه هایش را بالا انداخت وگفت: چی بگم شاید همینطوره که میگی .
ناگهان چشمش به شاخه گل سرخ زیبایی افتاد که روي تیرك چوبی بود در یک لحظه احساس غریبی به او دست داد
احساس میکرد مسافت زیادي را دویده است به نفس نفس افتاده بود به خوبی متوجه شده بود که گل را کسی جز جوان
دیروزي نیاورده است.
ترانه نیز گل را دید وللی خوشبختانه متوجه تغییر حال فرشته نشد با صداي بلندي فریاد زد:فرشته اینجا رو ببینچه گل
قشنگی, به نظرت کی اونو اینجا گذاشته؟
فرشاد همانطور که به درخت تکیه داده بود چشمانش را بست ولبخندي بر گوشه لبش ظاهر شد.
خداي من اسمش فرشته است راستی که فرشته است.
ترانه گل را برداشت و انرا بویید :به به چقدر خوشبوست , فرشته بیا این را بگیر فکر میکنم همون کسی که کوزه ات را
شکسته با این وسیله خواسته از تو دلجویی کنه.
فرشته لبخند زد وگل را از او گرفت و آنرا به صورتش نزدیک کرد بوي خوش گل در مشامش پیچید چشمانش را بست
وسعی کرد چهره او را به خاطر بیاورد.
نقش کم رنگی از او در ذهنش آمد ولی صداي او را به خوبی به خاطر میآورد که میگفت واقعا متاسفم...
ترانه دستش را روي بازوي فرشته گذاشت وگفت:بیا بریم امروز خیلی دیر شده می ترسم هوا تاریک بشه وما هنوز به
خانه نرسیده باشیم.
فرشته با تایید کلام او سرش را تکان داد وراه افتاد.
ترانه وفرشته آرام آرامگام بر میداشتند ودر همان حال با هم صحبت میکردند.
فرشته اگه دیر نشده بود با هم می رفتیم سري به دختر خاله ام زیبا میزدیم آخه تازگی کلاس گل سازي میره نمی دونی
چه گلهایی درست میکنه بهم قول داده یک سبد گل برام درست کنه راستی دوست داري کاراشو ببینی؟
آره خیلی دوست دارم با زیبا آشنا بشم
اونم خیلی دوست داره تو رو ببینه بهش قول دادم یک روز تو رو با خودم به خونشون ببرم.
|
05-30-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خیلی عالیه
ببینم فردا کاري نداري می خواي پیش از آمدن به چشمه سري به خونشون بزنیم؟
فکر بدي نیست من که فردا کاري ندارم ولی اگه تونستیم کمی زودتر بریم که مثل امروز دیرمون نشه، خوبه؟
آره خیلی خوبه، فردا ساعت سه حرکت می کنیم که به اینجا آمدن هم برسیم. خب، حالا از اینجا تا چشمه مسابقه،
قبول؟
از الان می گم تو بردي من پام درد می کنه نمی تونم بدوم.
قلب فرشاد فشرده شد، می دانست او از چه صحبت می کند، هنوز صحنه گره خوردن طناب را به پاي او به خاطر داشت.
صداي دخترها کمی دور شد. فرشاد مردد بود چه کند و با چه بهانه اي به فرشته نزدیک شود به یاد لنگه سرپایی او افتاد
تازه آن موقع بود که به خاطر آورد آن را با خود نیاورده است. با خود فکر کرد اگر به طور ناگهانی از پشت درخت بیرون
بیاید آن دو را می ترساند. هنوز تصمیم نگرفته بود که صداها بار دیگر نزدیک و نزدیکتر شدند. معلوم شد که چشمه
زیاد از پل دور نیست. فرشاد همچنان در بی تکلیفی بود. براي انجام دادن هر کاري خیلی دیر بود و او مجبور بود همانجا
یعنی پشت درخت باقی بماند. خشم خود را نسبت به حماقتی که انجام داده بود با مشت کردن و فشردن پنجه هایش بر
هم نشان داد. دخترها بدون هیچ توقفی از پل عبور کردند و هر لحظه صدایشان دور و دورتر شد. فرشاد چنان از خود
متنفر شده بود که با مشت به تنه درختی که پشت آن پنهان شده بود کوبید و خطاب به خود گفت: لعنتی، ترسو،
بزدل....
فرشته رفته بود و فرشاد فقط صدایش را شنیده بود بدون اینکه حتی لحظه اي او را ببیند. فرشاد با عصبانیت از پشت
درخت بیرون آمد و قدم بر روي پل گذاشت. چند لحظه همان جا ایستاد تا از عصبانیتش کاسته شود. نفسهاي عمیقی
که می کشید نشان از شدت عصبانیت درونی اش داشت. اما در همان حال به خود امیدواري می داد که روز دیگر می
تواند او را ببیند، هر چند که این امیدواري براي او که ساعتها به انتظار سپري کرده بود کمی واهی به نظر می رسید.
فرشاد همچنان که در فکر بود به طرف ویلا راه افتاد. وقتی رسید چراغهاي رنگی محوطه فضاي آنجا را نورانی کرده بود.
دخترها و پسره روي تراس و بعضی دیگر در محوطه گشت می زدند. مهمانان دیگري به جمع اضافه شده بودند اما فرشاد
حوصله هیچ کس را نداشت و دوست داشت تنهاي تنها باشد. بدون هیچ مزاحم و مزاحمتی.
فرناز در تراس بزرگ ویلا روي صندلی راحتی رو به محوطه بیرون نشسته بود و نخستین کسی بود که آمدن فرشاد را
دید. با دیدن فرشاد لبخند تمسخرآمیزي بر لب نشاند و به فرانک نگاه کرد و در حالی که به فرشاد اشاره می کرد گفت:
شازده پسرعمه جان تشریف آوردند.
فرانک و دخترهایی که پهلوي آنان نشسته بودند هم زمان به طرف محوطه ویلا نگاه کردند. فرشاد را دیدند که با چند
نفر از پسرها در حال خوش و بش می باشد. فرناز نیشخندي زد و گفت: زیاد سرحال نیست. و نگاه معناداري به لیدا
انداخت. لیدا به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت: آره صبح کجا، الان کجا
دخترهاي دیگر به آن دو نگاه کردند تا معنی حرفهاي آن دو را بفهمند. فرانک با حالتی عصبی به آن دو نگاه کرد. ته
دلش به شور افتاده بود و در دل آرزو می کرد اتفاقی که فکرش را می کرد نیفتد. او به فرناز که کینه جویانه به فرشاد
چشم دوخته بود نگاه کرد و از اینکه به او اعتماد کرده در دل پشیمان و ناراحت بود.
صداي پري سیما فرانک را به خود آورد.چشم از فرناز برداشت وبه او نگاه کرد پري سیما با نگرانی به فرشاد چشم دوخته
بود ودر همان حال گفت:نکنه اتفاقی برایش افتاده.
فرناز در حالی که نیشخندي بر لب داشت به پري سیما نگاه کرد وگفت:نه عزیز جون اتفاقی نیفتاده فقط ممکنه طرف
تحویلش نگرفته باشه.
سایر دختر ها خندیدند ورنگ صورت پري سیما سرخ شد. فرانک از فرناز خیلی ناراحت بود چون باعث شده بود فرشاد
مورد تمسخر قرار بگیرد.
فرشاد به بهانه تعویض لباس از جمع دوستانش جدا شد وبه طرف ساختمان رفت. روي تراس دخترها را که دید سرش را
خم کرد ولبخندي زد ومی خواست داخل ساختمان شود که صداي فرناز رو شنید.
چیه, خیلی پکري آقاي خوشتیپ , چی شده؟
هنوزاز دست خودش ناراحت بود وصداي پر طعنه فرناز مزید بر ناراحتی اش شد اما همچنان ظاهرش را حفظ کرد ودر
حالی که لبخندي بر لب داشت قدمی به طرف دخترها برداشت.
فرشاد سرش را به حالت بخصوصی خم کرد ودر حالی که به چشمان زیبا ولی پر از مکر فرنازخیره شده بود
گفت:دختردایی عزیز چیزي گفتی؟
فرناز به سرتا پاي فرشاد نگاه کرد وبا لحنی که کینه اش را آشکارا نشان میداد گفت:مثل اینکه صبح گفتی کسی میخواد
بره سر قرار باید کمی زود بره نه؟
فرشاد ابروانش را بالا برد وسرش را تکان داد در حالی که نگاهش حالتی بود که به خوبی نشان میداد متوجه شده فرناز
چه خیالی دارد.
فرناز نیشخندي زد وادامه داد از قرار معلوم یا خیلی زود رفتی ویا طرف به این اصول آشنا نبوده که تا این موقع شب
علافت کرده.
فرشاد از طرز بیان فرناز ونیشخندي که بر لب داشت چنان حرص میخورد که اگر ملاحظه دیگران نبود خیلی دوست
داشت کشیده جانانه اي به صورت او بنوازد اما خوشبختانه خیلی خوددارتر از آن بود که به این زودي ها خود را ببازد.
به آرامی دستش را داخل موهایش فرو کرد ودر حالی که لبخند بر لب داشت با لحنی که به خوبی می دانست چطور حس
حسادت فرناز را تحریک کند بیتی شعر خواند:
ازین سوي تو چندین حسد , چندین خیال و ظن بد
و آن سوي تو چندان کشش , چندان چشش , چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟تا درسی در اولیا.
وبعد بدون گفتن کلامی سرش را براي فرناز تکان داد.
فرناز با نفرت به فرشاد نگاه کرد وبالحن تندي گفت:وقتی آدم تا این ساعت سرکار گذاشته بشه بله که شاعرم می شه ,
درست نمیگم؟
فرشاد همانطور که به چشمان فرناز نگاه میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد وبا لحن نافذي گفت:
آمد بهار خرم وآمد رسول یار
مستیم وعاشقیم وخماریم .بی قراریم.
آهی کشید وچشمانش را بست وبا بی حالی گفت:آره مستیم وعاشقیم وعاشقیم و خماریم وبی قرار.
وچرخی زد تا به داخل منزل برود.
در یک لحظه فرناز از زبانش پرید وگفت: آره معلومه خماري , خمار سیندرلایی با یک لنگه دمپایی.
فرشاد درجا خشکش زد اما خیلی زود بر خودش مسلط شد و برگشت و به فرناز نگاه کرد.فرناز با نیشخندي به او چشم
دوخته بود.در نگاهش خشم،حسادت و کینه موج می زد.فرشاد با نگاه به او می خواست از درونش آگاه شود،ناگهان
فکري به ذهنش رسید.نیم نگاهی به فرانک که با رنگی پریده و حالتی عصبی کنار فرناز نشسته بود انداخت و تمام ماجرا
دستگیرش شد.
فرشاد صلاح ندید جلوي دخترها فرانک را توبیخ کند و درباره ي این موضوع از او توضیح بخواهد.نگاهش را از فرانک
گرفت و باز هم به فرناز نگاه کرد.نیشخندي روي لبانش شکل گرفت و در حالی که یک تاي ابرویش را بالا گرفته بودخطاب به فرناز گفتدختر دایی عزیز فکر می کردم هنرت فقط در خبرچینی و دو بهم زنی است، فكر نمي كردم
جاسوسی را هم به هنرهایت اضافه کرده باشی»:
این کلام فرشاد،فرناز را چون باروتی از جا پراند و در حالی که صورتش از هشم سرخ شده بود سر فرشاد فریاد کشید
»؟ تو...تو به جرأتی به من توهین می کنی »:
.» با همان جرأتی که تو به خودت اجازه دادي اتاق مرا وارسی کنی »: فرشاد با خونسردي پاسخ داد
.» مرده شور تو و اتاقت رو ببرن «
...» و همچنین تو و فضولی و اخلاقتو «
تنشی ایجاد شده بود و دخترها با حیرت به مشاجره آن دو نگاه می کردند.فریاد بلند فرناز که با ناراحتی و غضب همراه
بود نگاه جوانانی را که جلوي محوطه در حال صحبت بودند به سمت تراس کشاند.
مثل اینکه فرناز با فرشاد بحث می کند»: خسرو نگاهی به فریدون انداخت که با بی تفاوتی به فرناز و فرشاد نگاه می کرد.پرسید
.» تقصیر خودشه،از بس که کلیده »: فریدون با بی قیدي شانه هایش را بالا انداخت و رویش را برگرداند و گفت
پرس سیما که از هیچ چیز خبر نداشت با حیرت به آن دو نگاه می کرد.فرشاد ب خونسردي و در حالی که نیشخندي بر
لب داشت با فرناز بحث می کرد.فرناز هم که در حال انفجار بود با فریاد و عصبانیت سعی در مقصر جلوه دادن فرشاد
داشت.پري سیما از حرفهاي آن دو سر در نمی آورد.
خونسردي و حاضر جوابی فرشاد،فرناز را حسابی از کوره به در برده بود.در حالی که از خشم می لرزید به طرف ساختمان راه افتاد و در حالی که انگشتش را به نشانه تهدید به طرف فرشاد تکان می داد گفت
(من همه چیز را به عمه جون می گم»:
: این بار فرشاد از ته دل خندید و سرش را بالا گرفت و دو دستش را در موهایش فرو برد و با حالتی گفت«آخ تو چقدرمسخره اي... »
و بدون اینکه صحبتش را ادامه دهد به طرف منزل رفتولی پیش از آن برگشت
سپس چرخی زد و گفت«. مرا ببخشید، دوست نداشتم ناراحتتان کنم »:و به دخترانی که هنوز با سکوت به او نگاه می کردند لبخند زد و به طرفاتاقش رفت.
با قهر کردن فرناز و رفتن به اتاقش سکوتی در بین دخترانی که ناظر جر و بحث آن دو بودند برقرار شد.
دخترها به هم نگاه کردندو با تکان دادن سر موضوع را از هم پرسیدند.در این بین فرانک و لیدا بودند که از جریان با
خبر بودند و هر دو قبول داشتند که خود فرناز باعث به وجود آوردن این وضعیت شده است.
کمی بعد همه چیز به حالت عادي بازگشته بود.جز اینکه فرناز با دیدن فرشاد با اخم و در حالی که چیزي زیر لب زمزمه
می کرد رو برمی گرداند و فرشاد از حماقت خود و همچنین کار فرانک حسابی دلگیر بود.
کمی پس از غروب سعید گیتار بزرگش را به داخل محوطه آورد و بقیه دور او حلقه زدند. سعید با مهارت می نواخت و
بقیه آهنگهایی را که او می نواخت دسته جمعی می خواندند. تعدادي از دخترها روي صندلی هاي تراس نشسته بودند و
بقیه در کنار جمع نشسته بودند و آنان را همراهی می کردند.
فرشاد روي لبه ي سنگی باغچه نشسته بود و بدون اینکه آنان را همراهی کند به باغچه گل روبرو خیره شده بود. اخلاق
و رفتار او براي دوستان و آشنایان سوال برانگیز شده بود, زیرا پیش از آن فرشاد شادترین عضو گروه به شمار می رفت,
اما حالا با آنکه در جمع حضور داشت اما روحش جاي دیگر ي پرواز می کرد. چهره گرفته و متفکر او نشان از آشفتگی
درونش داشت. البته بقیه گرفتگی او را به جرو بحثش با فرناز ربط می دادند.
فرانک هر زمان که چشمش به فرشاد می افتاد, احساس ناراحتی وجدان می کرد. او خود را در تنش بوجود آمده مقصر
می دانست زیرا وقتی فرناز به او گفته بود که رفتار فرشاد خیلی مشکوك شده, به جاي پشتیبانی از او درصدد کنجکاوي
برآمده و به فرناز اجازه داده بود تا اتاق او را تجسس کند. فرناز در کشوي او به لنگه سرپایی دخترانه برخورده بود که
آتش کینه اش را نسبت به فرشاد بیشتر شعله ور کرده بود.
وقتی چشم فرناز به لنگه سرپایی زنانه افتاد, خشم و حسادت تمام وجودش را پر کرد و تصمیم گرت به هر طریقی که
شده, فرشاد را تحقیر کند. بدین ترتیب به خیال خود با مطرح کردن این موضوع جلوي جمع قصد داشت فرشاد را
خجالت زده کند . اما لحن نیشدار و در عین حال خونسرد فرشاد باعث شد نتیجه اي که می خواست بدست نیاورد.
فرشاد همچنان به گل هاي سرخ باغچه چشم دوخته بود و در فکر تکلیف خود را مشخص می کرد. او دوست داشت
همان فرشادي باشد که بی قید بود و شلوغ و هیچ مسئله اي هر چقدر که مهم بود نمی توانست روح او را گرفتار کند.
نمی دانست با این وضعی که پیش آمده چه کند. لحظه اي با خود تصمیم می گرفت به سمت تهران حرکت کند و تمام
اتفاقات پیش آمده را بگذارد و برود, اما با به یاد آوردن نام فرشته قلبش به تپش می افتاد و فکرش او را در رودخانه زیر
پل غرق می نمود.
فرشاد احساس می کرد دلش به آن طنابی گره خورد که به پاي فرشته پیچیده بود. به هیچ وجه نمی توانست گره آن را
باز کند. احساس سردرگمی داشت. می دانست باید باور کند, اما نمی دانست چه چیز را. آیا باید باور می کرد عاقبت
عشق به سراغش آمده و او را در اسارت خود گرفته و یا این خیال اوست که فکر می کرد فرشته دختري غیر از دختران
دیگر است و ستاره اقبال او در قلب ستاره خودش جاي گرفته بود. فرشاد در بهت آنچه فکر می کرده بود و صداي
دوستانش را که دسته جمعی می خواندند می شنید.
من جلوه هستی را در نیلی چشمانت دیدم
تو را در خلوت شبهایم فریاد کردم
صبورانه سوختم و ساختم, با من بمان
تا سرود عشق را با عشق سازم
نتونستم قد رعنا تو ببینم
آخه چشمی که پرآبه طاقت دیدن نداره
نتونستم گل سرخی واست از باغچه بچینم
آخه دستی که بلرزه جرأت چیدن نداره
ترس دیدن یا شنیدن که می خواست بده به بادم
سایه اي بود سرد و سنگین رو یه ذره اعتمادم
چه شبهایی تو اتاقم واسه تو نامه نوشتم
جاي تو نامه رو خوندم, آخر از نامه گذشتم
اگه روزي روزگاري بشه باز تو رو ببینم
وحشت از دنیا ندارم که گل سرخ رو بچنم
اگه روزي روزگاري بشه باز تو رو ببینم
گل سرخی نمی مونه که نخوام برات بچینم
همه کف زدند و با سوت و هورا خودشان را تشویق می کردند. فرشاد به جمع شاد و صمیمی آنان نگاه کرد و به بی خیالی
و شادیشان غبطه خورد. غم سنگینی بر دلش نشسته بود. احساس می کرد بغضش گلویش را فشار می دهد. ارام از جا
بلند شد و به طرف ساختمان رفت.
فرشاد کجا"? » : خسرو متوجه او شد. با صداي بلندي گفت
صداي او توجه بقیه را به سمت فرشاد جلب کرد. همه حیرت زده بودند که فرشاد تک و تنها این موقع شب کجا می رود.
همین دور و بر هستم. می خواهم قدم بزنم". » : فرشاد دستی براي او تکان داد و گفت
صبر کن منم بیام". » : خسرو از جا برخاست و گفت
نه, می خوام تنها باشم". » : فرشاد با دست به او اشاره کرد و گفت
اینجوري نبود, معلوم نیست چش شده"! » : خسرو به جوانها نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و آرام گفت
فرشاد قدم زنان از ویلا دور شد. صداي آهنگ شادي که سعید با گیتارش می نواخت و هم چنین کف زدن بچه ها به
گوشش می رسید.
|
05-30-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فرشاد تا جایی پیش رفت که دیگ صدایی از ویلا به گوشش نمی رسید.
راهش را به طرف جاده اي فرعی که خودش هم نمی دانست به کجا می رود کج کرد و وقتی مطمئن شد که جز خودش
هیچ کسی در آن حوالی نیست روي تخته سنگی نشست و سرش را بین دستهایش گرفت.
فرشاد احساس عجیبی داشت. احساسی توأم با حرص و ناراحتی بود. او از خودش عصبانی بودو عصبانیتش را با فریاد
احمق, دست و پا چلفتی. باورم نمی شه تو همون فرشادي باشی که می شناختمش. تو من » : کشیدن بر سر خود بروز داد
نیستی, تو روح یک آدم احمق و بزدلی" .
فرشاد از جا برخاست و قدم زنان به سمت جنگل حرکت کرد و با صداي بلند با خود صحبت می کرد. احساس می کرد با
فریادي که کشیده راحت تر شده است.
ساعتی در جنگل قدم زد و فکر کرد. وقتی احساس کرد روحیه بهتري پیدا کرده به طرف ویلا برگشت.
وقتی رسید, متوجه شد نیمی از چراغهاي ویلا خاموش است وبا کمال حیرت متوجه شد ساعتها قدم می زده بدون اینکه
احساس خستگی کند.
در محوطه ویلا بود که متوجه شد فرانک و مجید به تنهایی روي صندلی هاي تراس نشسته اند و با هم صحبت می کنند.
مجید با دیدن فرشاد از جا برخاست و با او دست داد. فرانک نیز با چهره اي گرفته رو صندلی نشسته بود و به آرامی به
خوب , بهتره تنهاتون بذارم, » : فرشاد سلام کرد. فرشاد لبخندي زد و پاسخ سلام او را داد وبعد به مجید نگاه کرد و گفت
خیلی خسته ام, می رم تا استراحت کنم. فعلا شب به خیر" .
هنوز قدمی بر نداشته بود که فرانک و مجید هر دو با هم او را صدا کردند. فرشاد سرش را به طرف آن دو چرخاند و گفت:
بله". »
مجید و فرانک به هم نگاه کردند و لبخندي زدند. فرانک اجازه داد تا مجید با فرشاد صحبت کند.
چطوري بگم, فرانک خیلی ناراحت بود و ما صبر کردیم تو بیایی تا فرانک با تو صحبت کنه, آخه فکر می کنه تو از «
دستش ناراحتی".
فرانک, چرا فکر می کنی من از دستت ناراحتم"? » : فرشاد به فرانک که سر به زیر انداخته بود نگاه کرد و با لبخند گفت
...» به خاطر موضوع بعدازظهر, باور کن من نمی خواستم » : فرانک سرش را بالا کرد و گفت
مهم نیست. لازم نیست خودتو ناراحت کنی,من فراموش کردم." سپس رو کرد به » : فرشاد حرف او را قطع کرد و گفت
آقا مجید هواي این خواهر مارو خیلی داشته باش. دختر خیلی خوبیه." و دستش را به طرف مجید دراز » : مجید و گفت
کرد تابا او دست بدهد. مجید لبخندي زد و سرش را تکان داد و دست فرشاد را فشرد.
فرشاد به طرف ساختمان رفت و هنوز از در داخل نشده بود که چیزي به یادش افتاد.
فرانک خواهش می کنم برو آن چیزي را که خودت می دانی چیست بیاور". «
فرانک نگاه استفهام آمیزي به او کرد و از لبخند فرشاد متوجه او شد. به طرف اتاق فرشاد که حالا در اختیار مجید بود
رفت.
وقتی فرانک لنگه سرپایی زنانه را به دست فرشاد می داد. مجید هاج و واج بهآن دو نگاه می کرد. فرشاد که از نگاه
خوب. تا »: حیران مجید خنده اش گرفته بود,لبخندي به او زد و در حالی که دستش را براي آن دو تکان می داد و گفت
بعد گودنایت".
وقتی فرشاد به اتاقی که موقتی در اختیار گرفته بود وارد شد براي رفع خستگیدوش گرفت وبعد همانطور که موهایش را
با حوله خشک می کرد روي تخت نشست و بهسرپایی سفید که روي میز بغل تخت بود خیره شد.
پس از ناراحتی چند ساعت پیش, امید و نشاط تازه اي در روحش دمیده شده بود.چیزي وجود دارد که او باید براي
بدست آوردنش تلاش کند و این احساس چیزیمانند یک مبارزه و بردن را دوست داشت.
همانگونه که حوله روي سرش بود خود را روي تخت رها کرد و نفس عمیقی کشید.دستانش را زیر سر قلاب کرد و سعی کرد چهره فرشته ر به خاطر بیاورد. ازتمام صحنه هاي دو روز گذشته فقط چشمان مخملی و صداي دلنواز او را به خاطرمی آورد. فرشاد منتظر بود, او سپیده ي صبح را انتظار می کشید تا در طلوعروزي دیگر نواي عشق را فریاد کند.
روز بعد فرشاد شتاب روز گذاشته را نداشت. می دانست دخترها چه وقت برای بردن آب به چشمه می روند و لزومی نمی دید که از صبح تا بعدازظهر کنار چشمهپرسه بزند. با این حال در حرکاتش نوعی آشفتگی و سردرگمی دیده می شد.
طوریکه در حین بازي والیبال مرتب سرویس ها را به خارج می زد و با این کار صدایبازیکنانی را که با او در یک تیم
بودند درآورده بود.
هی فرشاد, حواست کجاست"? «
این صداي خسرو بود که براي آوردن توپی که فرشاد به خارج از زمین زده بود می رفت.
شاید حواسش روي تراس می پلکه". » : کاوه نیشخندي زد و در حالی که به فرشاد نگاه می کرد به آرامی گفت
فرشاد خندید و سرش را به سمت تراس چرخاند و دخترها را دید که به نرده تراس تکیه داده اند و باز آنان را نظاره می کردند.
در این میان فرناز گروهی تشکیل داده بود و تیم فریدون را تشویق می کرد.قرار بر این بود که گروه بازنده تمام حاضران را به خوردن بستنی میهمانکند. تیم فرشاد شش امتیاز از تیم فریدون عقب بود و تمام اینها تقصیر فرشادبود که با حواس پرتی و گیجی باز ی می کرد.
پري سیما کنار فرانک ایستاده بود و دستهایش را به هم قلاب کرده و با نگرانی به فرشاد نگاه می کرد.
صداي بلند فرناز توجه همه را جلب کرد که خطاب به فریدون گفت :
بچه ها خیلی عالیه, روي بعضی ها که ادعاشون می شه والیبالیستند حسابی کم شد". » همه متوجه شدند که مخاطب او کیست و به فرشاد نگاه کردند اما فرشاد هیچ واکنشی نشان نداد و گویی حرف او را نشنیده است
فرانک به فرناز که با نیشخند و چشم و ابرو به فرشاد اشاره می کرد نگاهی انداخت و از حرص نفس عمیقی کشید و ناگهان با صداي بلند فرشاد را صدا کرد وگفت:
فرشاد چت شده? نشون بده تو دانشگاه چطور تیم حریف رو سوسک می کنی . » "
فرشاد به فرانک نگاه کرد و از حرف او خنده اش گرفت. فرانک هیچ وقت تا این حد احساساتی نمی شد
صداي فرناز خطاب به فرانك به گوش رسيد
: فعلا که چند تا سوسک اون سمت تور می لولند". »
از حرف او پسرها به هم نگاه کردند. فرشاد به آنها نگاهی کرد و بعد رویش رابه سمت فرانک کرد و گفت
(خواهر جون تا حالا داشتم بهشون آوانتاژ می دادمکه دلشون نشکنه و امیدوار بشن بازي بلدند, اما حالا بایست و نگاه کن .تصمیم گرفتم تیمشون رو سوسک کنم. اونم چه سوسکایی, از اون ریز ریزا" » .
: با این حرف فرشاد صداي عده اي که طرفدار تیم فرشاد بودند به آسمان رفت.
فرشاد این بار با حواسی جمع تر و فقط به قصد بردن از حریف توپ می زد و چوندر بازي والیبال حرفه اي عمل می کرد خیلی زود توانست با اختلاف فاحشی ازتیم رقیب ببرد.
صداي سوت و تشویق دخترها که بی شباهت به جیغ و فریاد نبود, بزرگترها را ازداخل به محوطه بیرون کشاند. بدین ترتیب فریدون و یارانش مجبور شدند تمامافراد حاضر در ویلا را به بستنی مهمانکند. چهار نفر براي تهیه بستنی به سمت شهر رفتند.
هر چه به بعدازظهر نزدیکتر می شد, دلشوره و هیجان فرشاد نیز بیشتر می شد. ساعت چهار بعدازظهر فرشاد مشغول آماده شدن بود.
او بلوزي آستین کوتاه به رنگ تیره پوشید که با شلوار جین مشکی اش هماهنگبود و اندام ورزیده و متناسبش را با برازندگی به نمایش می گذاشت. موهایشرا مثل همیشه رو به بالا شانه کرد. موهاي مشکی و براقش چنان خوش حالت بودکه گاهی اوقات دوستانش سر به سرش می گذاشتند و می گفتند: فرشاد اگه گفتیموهایی که پسرها را دیوانه کند چه بلایی بر سر دخترها می آورد?
فرشاد ساعت بند مشکی اش را از روي میز برداشت. لحظه اي تصمیم گرفت آن رابه مچش نبندد زیرا وجود ساعت باعث می شد زمان انتظار به کندي بگذرد امابراي دانستن وقت دقیق به ساعت احتیاج دشت. فرشاد ساعتش را برداشت ودر حال بستن بند ان بود که در اتاقش به صدا در امد . به طرف در اتاق چرخید وگفت: ((بله بفرمایید.)) فرانک در راباز کرد وداخل شد با دیدن فرشاد که حاضرواماده بود با چشمانی پر از سوال به او نگاه کرد.
|
05-30-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کاري داشتی؟
_بله اومدم بگم می خواهیم با بچه ها به چهار شنبه بازار برویم اما مثل اینکه تو می خواهی جایی بري.
_اره دارم میرم بیرون تو با من کاري داشتی؟
_حالا دیگه نه ولی امدم ببینم اگه کاري نداري تعدادي از بچه ها رو باماشین خودت به شهر برسونی اخه تعدادمون زیاده باك ماشین کاوه هم سوراخ شده.
_اگه خسرو با شما میاد سوئیچ رو به خسرو بده .فقط بگو زیاد تند نره.
فرانک با خوشحالی سوئیچ رو از فرشاد گرفت و سرش را تکان داد اما حالتیداشت که گویی دلش نمی خواست پیش از انکه پاسخش رابگیرد از اتاق خارجشود . فرشاد ابروانش را بالا کرد وپرسید ((فرانک چیزي دیگري لازم داري؟
فرانک سرش راتکان داد و عقب عقب بع طرف در اتاق رفت.
_از بابت سوئیچ ممنون.
_خوش بگذرد.
فرشاد به سرعت نگاهی انداخت . با اینکه ساعت چهار و سی دقیقه بود امااحساس می کرد دلش بد جوري شور افتاده است واز اینکه مبادا دیر شود ونتواندفرشته راببیند با شتاب بند هاي کتانیش رابست و لنگه سرپایی را با دقت درون کاغذي پیچید ودرون ساك دستی اش گذاشت واز اتاق خارج شد.
در محوطه ویلا چند نفر پسر ها مشغول برسی و ضعیت خودروهایشان بودندوتعدادي از دختر ها وپسر ها در مورد اینکه کجا بروند و چطور بروند با همبحث می کردند.
پري سیما با دیدن فرشادبا خوشحالی به فرانک نگاه کرد وبا لبخندي که نشان از شوق داشت گفت((مثل اینکه فرشاد هم می اید)).
فرانک نگاهی به فرشاد انداخت که با دوستانش صحبت می کرد.
به پري سیما چشم دوخت وبا تاسف گفت : ((فکر نمی کنم .خودش که می گفت قرار است جایی برود)).پري سیما نگاهی عمیق به فرانک انداخت واهی کشید.
فرناز زیر چشمی نگاهی به فرشاد کرد .خوش تیپی فوق العاده او که در هیچ یکاز جوانان حاضرنبود باعث میشد
حسادت ورشک بر وجودش چنگ بیندازد .بالحنیکنایه امیز خطاب به لیدا گفت: ((بله ایشان همین دور وبرا کار
بخصوصیدارند)).
فرانک با خشم چشم از فرناز گرفت وبه پري سیما نگاه کرد .نگاه او به فرشاد از دردي عمیق درونی خبر میداد.
پري سیما در این چند روز به فراست دریافته بود که به دست اوردن فرشاد کارسختی است .با کشیدن نفسی عمیق از فرشاد رو برگرداند وبه درختی خیره شد.
فرشاد به دوستانش توضیح داد که جایی کار دارد و نمی تواند همراه انان به بازار بیاید.
پسر، ناسلامتی ما مهمان تو هستیم، هر روزبه یه بهانه جیم می شی، ناقلا نکنه جایی » : خسرو بازوي او را گرفت و گفت .(زیر سر داري و به ما نمی گی»
چکارش داري، بذار راحت باشه، برو فرشاد من طرفدار آزادي هستم ومعتقدم انسان نباید خود را به اصولی که در کارش اختلال ایجاد می کندمقیدکند.»
» : فریدون که از همراهی نکردن فرشاد هم ناراحت نبود لبخندي زد و خطاب به خسروگفت
.» من هم مطمئنم در نبود من به تو خوش می گذرد » : فرشاد با لبخندي معنی دار به فریدون نگاه کرد و گفت
فرشاد در حال صحبت کردن با دوستانش می دانست با هر لحظه تاخیر ممکن استوقت را از دست بدهد. براي خلاص شدن از دست دوستانش دستی تکان داد و گفت
.»خوب مزاحمتون نمی شم, ممکنه دیرتون بشه »:»؟ ما دیرمون بشه یا تو دیرت بشه » : کاوه با شیطنت ابرویش را بالا انداخت و با نگاهی معنی دار به دیگران گفت
.» مطمئن باش،خیلی مواظب رخشت هستم، ولی خیلی متعجبم، قرارت چقدر مهمه که ماشینت رو به ما دادي «
فرشاد بدون پاسخ دادن فقط لبخند زد و به طرف در ویلا راه افتاد. پیش ازخارج شدن، راهش را به سمت باغچه کج کرد
و با چیدن شاخه اي گل سرخ به طرفدر ویلا رفت.
این کار او از چشم دوستانش که با نگاه او را بدرقه می کردند دور نماند.فرشاد پیش از خارج شدن از در بزرگ ویلا
برگشت و براي دوستانش که بالبخندهایی معنی دار به او نگاه می کردند، دستی تکان داد و بدون اینکه فکرش را مشغول معنی لبخندهاي آنان کند به سمت میعادگاه خویش راه افتاد. طول راهبه نظرش چند برابر شده بود. بدون شتاب و با قدمهاي بلند طول راه را طی میکرد. عاقبت به پل رسید. خوب گوش کرد. هیچ صدایی به جز آواز پرندگان و
صدایرودخانه به گوش نمی رسید. از همان روي پل به آب روان و زلال رود خیره شد.عکس ابرها که بر اثر جریان رود تکه تکه به نظر می رسیدند در آب منعکس شدهبود. خورشید به شفافی روزهاي پیش شفاف نبود و لکه هاي گاه بی گاه نشان ازاین داشت که باران بهاري به زودي باریدن خواهد گرفت.
صداي زمزمه اي قلب فرشاد را به تند تپیدن وادار کرد. فرشاد نفس عمیقی کشیدو چشمانش را بست، نفس در سینه اش حبس کرد تا صدا رو بهتر بشنود.
انتظار آمدن آنان را به این زودي نداشت. صدا نزدیکتر می شد و او حیرانمانده بود تا چه کند. ناخودآگاه به درختی کهروز گذشته پشت آن پنهان شده بود نگاهی انداخت، و خطاب به خودش گفت:
(بایست و مثل یک مرد رفتار کن نه مثل یک ترسو مگر تو به دیدن او نیامدي، محکم باش و مرا شرمنده نکن.» . صداها نزدیکتر می شدند. با اینکه فرشاد هنوز نمی دانست چه کسانی به طرف پلمی آیند اما از تپش شدید قلبش
حدس زد همان کسی که به خاطر دیدنش قید همهچیز را زده در راه است و مطمئن بود در این مورد احساسش خطا نمی کند.
صداي خنده و صحبت به وضوح شنیده می شد. فرشاد مانند مجسمه ي سنگی کنارنرده چوبی پل ایستاده بود و وانمود می کرد مشغول تماشاي رودخانه است اماشش دانگ حواسش نزد صداي پاهایی بود که بر روي سنگفرش شنی جاده کشیده میشد. این صدا مانند سوهانی بر روحش کشیده می شد. فرشاد نمی دانست چه بایدبگوید و چطور باید سر صحبت را باز کند. اومی دانست این بار مانند دفعاتپیش که با کسی آشنا می شد نیست. به خوبی فهمیده بود فرق این آشنایی باموارد قبل در چیست. فرشاد در همین مدت کم متوجه شده بود که عشق نیاز بهزمان ندارد و در همان لحظه هاي نخست به انسان می فهماند که او را گرفتار واسیر خود کرده است.
|
05-30-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
به یاد حرفهاي منوچهر، عمویش، افتاد که به او گفته بود: هر وقت عشق به سراغت آمد اولین نفر خودت هستی که می
فهمی عاشقی. حالا می فهمید این همه التهاب و هیجان توأم با ترس، ناشی از همان احساسدوست داشتنی و غریب است که آن را عشق نام نهاده اند. او کم کم این مادهمخدر را در روح و جانش احساس می کرد و در خلسه ي آن فرو می رفت.
فرشاد فهمیده بود عشق مثل هواست، مثل نفس کشیدن مثل خون گرمی که در رگهاست. او عشق را تحول می
دید،تحولی نو که زندگی را دگرگون می ساخت.
صداها نزدیکتر و واضح تر شنیده می شدند. ترانه براي فرشته تعریف می کرد که چگونه شب گذشته می خواسته لیوانی را جلوي نامزدش بگذارد که دستش به پارچدوغ خورده و تمام آن روي لباس کوروش برگشته بود و لباس او را حسابی خیس وکثیف کرده بود . فرشته از حرف ترانه که به طرز جالبی ادا می شد با صدایبلند ریسه رفته بود.
آن دو با لذت این راه را طی می کردند. وقتی سر پل رسیدند در یک لحظه قلبفرشته فرو ریخت و نگاهش روي شخصی که رو به رودخانه ایستاده بود ثابت ماند.با اینکه پشت آن شخص به او بود اما فرشته از قد بلند و اندام ورزیده اش متوجه شد که او همان کسی است که طی دو روز گذشته فکرش را به خود اختصاصداده است.
اون » : ترانه نگاه مات فرشته را دنبال کرد و با دیدن شخصی که روي پل بود با تعجب به فرشته نگاه کرد و آرام پرسید »؟ کیه؟ می شناسیش فرشته بدون اینکه به او نگاه کند سرش را تکان داد.
ترانه از طرزنگاه فرشته متوجه شد که او انتظار این دیدار را داشته و این برخورد دور از انتظار او نبوده است.
ترانه به آرومی بازوي فرشته را گرفت و او را به جلو هدایت کرد. پاهایفرشته به وضوح می لرزیدند و نفس عمیقش نشان از لرزش قلبش داشت. ترانه بهخوبی احساس او را درك می کرد. زیرا خودش نیز دستخوش آن احساس شده بود.لرزشی بدنش را فراگرفته بود.
همانطوري که بازوي فرشته را گرفته بود او را به سمت جلو می کشاند. چند قدمبرنداشته بودند که فرشاد به سمت آن دو چرخید. فرشته و ترانه هر دو تکانخوردند. فرشته به سرعت سرش را زیر انداخت, اما ترانه به فرشاد نگاه کرد واو را دید که به نشانه سلام سرش را تکان می دهد.
ترانه به آرامی زیر لب سلام کرد و به بازوي فرشته فشاري وارد کرد. اما اوسرش را بلند نکرد و همچنان با قدمهاي آرام به طرف چشمه گام برمی داشت.براي عبور از پل باید درست از جلوي فرشاد می گذشتند. ترانه سمتی بود که فرشاد قرار داشت و فرشته تقریبا پشت ترانه پنهان شده بود درست در لحظه اي که آن دو از جلوي فرشاد گذشتند او به سخن درآمد و با لحنمطمئن و صدایی آرام گفت» : ببخشید، ممکنه لحظه اي مزاحمتون بشم»؟
در کلام محترمانه فرشاد نه سماجت یک ولگرد دیده می شد و نه جسارت یک مزاحم.
هر دو دختر در جا میخکوب شدند. ترانه به فرشاد نگاه کرد و دقیق او راارزیابی کرد. نگاه آرام و پر تمناي او که به
فرشته دوخته شده بود خالی ازهر گونه مکر و فریب بود. ترانه مردد بود چه کند, آیا نزد فرشته بماند و یاآن دو را تنها
بگذارد. دوباره به فرشاد نگاه کرد. در چهره ي خوش قیافه ومردانه او اثري از مزاحمت ندید.
فرشاد به ترانه نگاه کرد و با لبخند ملایمی سرش را خم کد. سپس به فرشتهخیره شد و با لحن مؤدبانه اي گفت باور کنید قصد مزاحمت ندارم فقط آمدماز بابت دو روز پیش از شما معذرت بخواهم, در ضمن یک امانت از شما پیش مناستکه می خواهم تقدیمتان کنم »
. » فرشته با تردید به ترانه نگاه کرد. ترانه به علامت تایید سرش را تکان دادو بدون اینکه حرفی بزند, کوزه ي کوچک
فرشته را از دستش گرفت و به تنهاییبسوي چشمه راه افتاد.
فرشته از اینکه با فرشاد تنها مانده بوددچار اضطراب و ترس شد. وحشت زده بهترانه نگاه کرد که دور می شد. در یک لحظه تصمیم گرفت به دنبال او روان شدکه صداي فرشاد توان حرکت را از پاهایش گرفت.
«خواهش می کنم بمون, باور کن نمی خوام اذیتت کنم, فقط می خوام سرپایی زیبایت را که از آب رودخانه گرفتم بهت برگردونم...»
فرشاد سکوت کرد. حس کرد سر حرف را خوب باز نکرده است. او که به قولدوستانش در سخن وري نمونه بود, حالا در موقعیت بدي گیر کرده بود و چیزي بهفکرش نمی رسید تا به زبان بیاورد.
فرشته سرش را تکان داد. چشمان شفاف و زیباي فرشته مانند تیغه الماس قلبشرا می شکافت و در آن فرو می رفت.
فرشاد به هیچ قیمت حاضر نبود نگاهش را ازآن چشمان زیبا و خوشرنگ برگیرد. عاقبت این فرشته بود که طاقت قرار
گرفتنزیر نگاه شیداي فرشاد نیاورد و سرش را پایین انداخت.
صداي فرشاد آرام و عمیق بود، خونی به گرمی سرب مذاب در رگهایش به جریان افتاد.
ف ... فرشته، نگاهم کن، باور کن به خاطر تو و دیدنت از روزي که دیدمتقلبم رو به این تکه چوب و طناب گره زدم و «
اونو اینجا جا گذاشتم،دیروز ازصبح تا بعدازظهر کنار رودخانه منتظرت بودم. باور کن شرم ندارم به اینصراحت اقرار کنم
که وقتی صداي پاهاتو شنیدم از تصور دیدنت هم دست و پا وهم شهامتم رو کردم و مانند کودکی ترسو به درخت
چسبیدم و پشت اون درختخودمو پنهان کردم. تا دیروز نامت را دریا گذاشته بودم،چون مثل دریاباشکوهی و نگاهت
مثل طوفان برقلبم تاخته بود. اما وقتی دیروز نامت راشنیدم با خودم گفتم همون فرشته اي که قرار است روزي به خانه ي قلبم پابگذارد از آسمان آمده تا با وجودش خلاء روحم را پر کند.فرشته جسارت مراببخش که با این صراحت و بدون هیچ مقدمه چینی در همان برخورد به تو ابرازعلاقه می کنم اما دوست دارم تو عالم عشق و عاشقی اولین کسی باشم که پا رویتردید و شک درونش گذاشته و در اولین دیدار با شهامت ابراز می کندکه...دوستت دارد.»
فرشته به چشمان فرشاد نگاه کرد.در چشمان زیباي او جاذبه و صداقتی دیده میشد که فرشته از آن واهمه داشت و می ترسید اسیر آن شود.خودش هم می دانست کهبراي گریز از آن خیلی دیر شده و دلش در همان دیدار اول اسیر و صید آنچشمان زیبا و آن نگاه بی قرار شده است.»
فرشته احساس می کرد چیزي چون گل یاس خزنده آرام آرام به قلبش نفوذ می کندو در آن ریشه می دواند.ترسی که چند لحظه پیش به سراغش آمده بود جاي خود رابه آرامشی عمیق داد.آرامشی که فرشته از مدتها بود به دنبالش بود.
حالادیگر به هیچ چیز جز اینکه آنجا باشد نمی اندیشید.
فرشاد مانند تشنه اي که پس از مدتها به آب رسیده باشد، ذره ذره در دریایچشمان او غرق می شد.در آن لحظه ها به فراست دریافت که چیزي را که سالها بهدنبالش بوده در این مکان یافته است.فرشاد عشق را در نگاه آبی و زیبایفرشته دیده و شناخته بود و به خوبی متوجه شد خلئی را که سالهاي سال درزندگی اش احساس می کرده با انعکاس چهره خود در چشمانی به رنگ زندگی پرکرده است.
سکوت بین آن دو حاکم شد.سکوتی که بهتر از هزاران کلام گویا احساس آن دو را نسبت به هم بیان می کرد.
در همان زمان اندك یک حس برتر از تمام احساسات موجود در دنیا در قلب آن دودر حال شکل گرفتن بود.فرشته در
شب موها و مژگان سیاه فرشاد خود را گم میکرد و فرشاد در دریاي آبی چشمان فرشته غرق می شد.در همان حال الهه عشق رویسر این دو موجود دوست داشتنی و زیبا به پرواز درآمده بود و براي آن دو ازخالق عشق مجوز آورده بود، مجوزي به نام عشق که از آسمان می رسید و دستتطاول زمینیان بر آن کوتاه بود.
فرشاد چشمانش را بست تا تصویر فرشته را براي همیشه در قلبش حک کند.گرمایدرونش را با آهی از سینه بیرون داد.
چشمانش را باز کرد و به فرشته خیره شدکه نقش عشق و سرخی شرم بر گونه هایش به جا مانده بود. به نظر
فرشادزیباترین و بدیع ترین خلقت خداوند پیش چشمانش گشوده شده بود.
لحظه ها براي آن دو به اندازه پلک برهم زدنی سپري شد.هر دو به خوبی میدانستند که ترانه از قصد تاخیر کرده تا آن
دو بتوانند کمی با هم صحبت کنندو هر دو از ته دل از او متشکر بودند.
عاقبت فرشاد با دستانی که احساس می کرد بی حس و سرد شده زیپ ساك دستی اشرا باز کرد و بسته کادو پیچ شده بعد »: را بیرون آورد.کاغذ را باز کرد و سرپاییسفید را از آن خارج شده کرد. آن را با دو دست گرفت و به فرشته گفت
ازرفتنت من ساعتی همین جا بودم تا بتوانم فکرم را متمرکز کنم و همانطور کهبه رود نگاه می کردم چشمم به سرپایی و با دو دست آن را به طرف فرشته گرفت. «. زیبایت افتاد و توانستم آن را که بینچوبهاي رودخانه گیر کرده بود بگیرم .» متشکرم »: فرشته به کفش و سپس به فرشاد نگاه کرد و در حالی که سرش را زیر می انداخت با صداي آرامی گفت هر دو متوجه ترانه شدند که سرش را زیر انداخته و با قدمهاي آهسته از چشمهبر می گشت.نگرانی به پایان رسیدن دیدار در چشمان هر دو نقش بست.
فرشاد با عجله گفت»: خیلی مسخره است که من هنوزم خودم را معرفی نکردم،باورکن این اولین باري است که مثل یک
کودك خنگ رفتار می کنم اسم من فرشاداست.فرشاد رهام،دانشجو هستم و به زودي ،یعنی کمتر از یک سال دیگر
درسم تمام می شود...» نمی دونم چه بگویم
سپس با حالت کلافه اي به ترانه که هر لحظه نزدیکتر می شد نگاه کرد و گفت
.» نزدیک شدن دوست شما مرا هول می کند، »:
فرشته به فرشاد نگاه می کرد که با عجله حرف می زد.لبخندي بر لبانش نقش بسته بود،حرکات فرشاد برایش خیلی
شیرین بود.
فرشاد نگاه دیگري به ترانه انداخت که حالا خیلی نزدیک شده بود.با شتابشاخه گل سرخ را به طرف فرشته گرفت و
.» خواهش می کنم این شاخه گل را ازمن قبول کنید »: گفت
ترانه کنار آن دو رسید و آن دو را نگاه کرد.
فرشته از نگاه ناراضی فرشاد احساس کرد در حضور ترانه نمی تواند صحبت کند.حالت فرشاد طوري بود که حس
شیطنت فرشته را برمی انگیخت و دلش می خواست کم یسر به سر او بگذارد.
فرشته نگاهی به شاخه گل انداخت و گفت»؟ به مناسبت چی »:
: فرشاد نفس عمیقی کشید و با دستپاچگی به ترانه نگاه کرد که چشم به دهان اودوخته بود.با لبخند به فرشته گفت (می توانید آن را به عنوان معذرت خواهیب پذیرید.»
فرشته سرش را خم کرد و با حالت مخصوصی گفت. :» اما من معذرت خواهی شما را دیروز پذیرفتم »
فرشاد با تعجب به فرشته نگاه کرد.
«چطور »؟
« من گلی را که دیروز به عنوان معذرت خواهی روي این تیرك گذاشته بودید قبول کردم .»
فرشاد چشمانش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و لبخندي معنی دار برروي لبش نشست. چند لحظه کوتاه به
همین حالت بود.بعد چشمانش را باز کرد وبا لحن نافذي که تا اعماق روح فرشته نفوذ کرد به او گفت »:و حالا این گلرا به
نشانه ي محبتی که از شما در قلبم احساس می کنم قبول کنید.»
فرشته سرش را زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
بیان رك و ساده فرشاد باعث شد ترانه سرش را به زیر بیندازد و از بین آن دوبگذرد و بدون توقف تا انتهاي پل برود و در
همانجا به انتظار فرشته ایستاد.
فرشاد با صداي آرامی گفت : »؟ فرشته سکوت تو را به چه چیزي معنی کنم »
فرشته به او خیره شد. غم عمیقی بر قلبش فشار می آورد.نگاهش آنچنان محزون وآشفته بود که فرشاد حس کرد دریاي
چشمان او مستعد توفان می باشد.
فرشاد هم چنان گل را روي هوا نگاه داشته بود و منتظر بود فرشته آن رابگیرد. با دیدن حالت فرشته نمی دانست آیا
دستش را همچنان نگاه دارد و یاآن را پس بکشد.
فرشاد هنوز در تردید قبول یا رد کردن دستش توسط فرشته بود که با کمال تعجب دید فرشته دستش را جلو آورد و گل
را از دست او گرفت.با صداي آرامیگفت:.( خداحافظ »
فرشاد با نگرانی به فرشته نگاه کرد که براي رفتن آماده بود. در نگاهش هزاران تمنا خوانده می شد. با زبان نگاه به او
التماس می کرد کمی دیگر صبرکند. و با صداي لرزانی گفت:.( فرشته »
فرشته با شنیدن نامش از زبان فرشاد بی حرکت ایستاد ولی به طرف او برنگشت وهمچنان که سر به زیر انداخته بود
منتظر حرف او شد.صداي فرشاد در گوشش پیچید.
«با من خداحافظی نکن،منتظرت می مانم،با تمام قلب و احساسم .»
فرشته لبانش را بهم فشرد تا مانع از ریزش قطره اشکی شود که در چشمانش جمع شده بود.بدون اینکه پاسخی به
فرشاد بدهد اول آرام و بعد با تند کردن قدمهایش از او دور شد.
فرشاد رفتن او را دید و با کشیدن آهی چشمانش را بست تا شاهد دور شدن او نباشد.خیلی دوست داشت نام فرشته را
با صداي بلند به زبان بیاورد،اما می دانست این کار دور از عقل است و ممکن است او را ناراحت کند.احساس کرد بغضی
بر گلویش فشار می آورد.رویش را به طرف رودخانه کرد و دستانش را در موهایش فرو برد و به آرامی
گفت:‹‹ فرشته،دوستت دارم.با تمام وجودم و ا تمام قلبم »
فرشته خود را به ترانه رساند.ترانه او را دید که صورتش سرخ شده و به نفس نفس افتاده است.ترانه به خوبی می دانست
او از دویدن به این روز نفتاده است.با وجودي که کنجکاوي دانستن دیوانه اش می کرد،با این حال سکوت کرد تا مانع از
فکر کردن او نشود.ترانه آنقدر عاقل بود که بفهمد در این مواقع سکوت بهترین کمک براي کسی است که می خواهد
فکرش را براي تصمیم گیري مهمی متمرکز کند.او احساس می کرد فرشته در حال تجزیه و تحلیل شرایط می باشد و به
واقع همانطور هم بود.
فرشته به زحمت گام برمی داشت و حالت کسی را داشت که مخالف جریان آب شنا می کند.جریانی که مانند سیل او را
به طرف پل می کشاند و او نفس زنان تلاش می کرد به پشت سر فکر نکند.هزاران وسوسه در وجودش سربرآورده بود که
برگردد و به پشت سر نگاه کند.در مقابل،احساس ترسی او را از برگشتن و به پشت سر نگاه کردن برحذر می داشت .
ترانه با سکوت همپاي او راه می رفت و فرشته آنقدر گیج و منگ بود که حتی به فکرش هم نرسید که کوزه اش را از
دست ترانه بگیرد.فقط زمانی به خود آمد که ترانه جلوي در منزلشان کوزه را به زمین گذاشت و صورتش را جلو آورد و
و به «. فرشته الان نمی خوام ،ولی بعد جریان رو برام تعریف کن.خداحافظ »: فرشته را بوسید و با صداي آرامی گفت
سرعت به طرف منزلشان روان شد.فرشته حتی فرصت نکرد جواب خداحافظی او را بدهد.
فرشته مدتی کنار پرچین منزل ایستاد و پس از چند لحظه در حالی که گل و لنگه گفش را در یک دست و کوزه را در
دست دیگرش گرفته بود داخل حیاط شد.
فرشته پس از گذاشتن کوزه آب روي ایوان به سمت اتاقش رفت و در را بست.شاخه گل را کنار پنجره گذاشت و به آن
خیره شد.چند لحظه در همان حال ماند.پس از اینکه به خود آمد،به دیوار کنار پنجره تکیه داد و به منظره بیرون چشم
دوخت.هوا گرفته بود و ابرها تمام آسمان را پوشانده بودند.
فرشته همچنان به منظره بیرون نگاه می کرد.چهره فرشاد در نظرش جان گرفت.چشمان روشن و نگاه زیباي او در
محاصره ي ابروانی مشکی و مژگان بلند،بینی متناسب و دهانی خوش ترکیب که هنگام حرف زدن دندانهاي سفید و
براقش را به نمایش می گذاشت.
چهره فرشاد آنقدر خواستنی بود که فرشته با ناامیدي چشمانش را بست و سعی کرد تا دیگر به او فکر نکند.اما بستن
چشمانش نه تنها دردي از او دوا نکرد بلکه وضوح تصویر چهره ي او را بیشتر کرد.
فرشته به خوبی می دانست که نمی تواند مانند دختران دیگر در قلبش تخم عشقی را بکارد و با خون دل آن را بپروراند
و به امید رسیدن به آن انتظار بکشد.سرنوشت او را از پیش رقم خورده بود و او می بایست همانطور که برایش پیش
بینی شده بود با پسر عمه اش که حتی نمی دانست که او را دوست دارد ازدواج کند.
پدر و مادرش صلاح او را در این ازدواج می دیدند و این موضوع از سالها پیش آنقدر تکرار شده بود که براي خود او هم
قطعی بود که مرد زندگی اش فقط یک نفر می باشد و او حق ندارد به غیر از آن یک نفربه کس دیگري فکر کند.
ولی اي کاش دلش هم این را می فهمید.تا چند روز پیش خودش را به دست سرنوشت سپرده بود و براي رضایت دل پدر
و مادرش هم که بود مخالفتی با این ازدواج از پیش تعیین شده نداشت،اما حالا دلش سازدیگري می نواخت.سازي که می
دانست با آواز پدر و مادر و اطرافیانش جور نیست و این او را به وحشت می انداخت.
فرشته احساس می کرد موجی از خشم چون مواد مذاب از درون قلبش می جوشید و از اینکه خودش نمی تواند براي
زندگی و آینده اش تصمیم بگیرد،احساس پوچی و ناامیدي می کرد.
او دلتنگی اش را با فرو ریختن قطره اشکی بروز داد و به ناگاه پنجره ي اتاقش را باز کرد و شاخه گل اهدایی فرشاد را به
بیرون پرتاب کرد و به سرعت پنجره را بست.چنان با شتاب اینکار را کرد گویی می ترسید گل پرواز کنان به اتاق
برگردد.
با این کار دردي در اعماق قلبش احساس کرد و اشکهایش بی امان بر چهره اش جاري شدند.فرشته احساس می کردبا
پرتاب گل سرخ قلبش را از سینه بیرون انداخته است.
پشتش را به پنجره اتاق کرد و گریه یبی صدایش به هق هق تبدیل شد.او با تمام وجود می گریست و براي اینکه صداي
گریه اش به بیرون اتاق درز نکند و به گوش مادرش که در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود نرسد به طرف رختخواب هاي
چیده شده در گوشه ي اتاق رفت و سرش را به آن تکیه داد و با خیال راحت به سختی گریست.
به همان حالت بود تا اینکه احساس کرد بار دلش سبک شده است و تازه آن وقت بود که از فکر از بین رفتن گل سرخ با
ترس سرش را بلند کرد و با شتاب به طرف پنجره اتاقش دوید.آن را باز کرد و سرش را بیرون خم کرد.در یک نظر متوجه
گل شد که کنار جوي آب افتاده و دست نوازش آب او را تکان می دهد.
دستانش را به چشمانش کشید تا نشان اشک را از آن پاك کند و با سرعت به طرف در اتاق رفت،از پله هاي چوبی منزل
به سرعت پایین رفت.می دانست اگر مادر او را در این حالت ببیند حتما به او گوشزد می کند که روي پله هاي چوبی
خطرناك اینطور ندود.اما خوشبختانه مادر در آشپزخانه مشغول بود و متوجه ي او نبود.
فرشته ساختمان را دور زد و از روي چوب هاي انبار شده پشت منزل به زحمت گذشت تا خود را به پشت خانه و روبروي
پنجره اتاقش رساند.پس از دیدن گل خم شد و با احتیاط آن را بلند کرد،سپس با انگشتش گلبرگهاي گل را نوازش کرد و
با زمزمه از او معذرت خواست که با بی رحمی آن را پرت کرده است.گل را به لبانش نزدیک کرد و آن را به آرامی بوسید.
فرشته آرام آرام به طرف محوطه ي جلویی حیاط راه افتاد.قطره هاي باران دانه دانه شروع به باریدن کرده بودند.نسیمی
که از جانب دریا می وزید بوي نم و شوري آب را به همراه می آورد.
فرشته بی توجه به بارش دانه هاي باران که کم کم شدید می شد روي پله هاي چوبی ایوان نشست و به پرچین حیاط
خیره شد.
آن شب براي فرشاد شب یلدا بود،زیرا خواب به چشمانش راه نمی یافت.فرشاد تا نزدیکی صبح در اتاقش قدم می زد و
فکر می کرد.
چهره دلپذیر فرشته را هزاران بار پیش چشم آورد و در پرستشگاه قلبش مشغول ستودن او شد.حافظه اش چون نوار
کاستی صداي نرم و لطیف او را نه صداها بلکه هزاران بار در گوشش تکرار کرد.
فرشاد به خوبی متوجه شده بود که فرشته لهجه خاصی ندارد و لحن آهنگ کلام او نشان از این دارد که او دختري
تحصیل کرده و با خانواده است.هر چند که براي او فرقی نمی کرد که فرشته یک دختر روستایی باشد و یا چطور صحبت
کند.او دلش را باخته بود و برایش فقط او مهم بود نه چیز دیگري.
فرشاد بارها پشت پنجره اتاق رفت و از آنجا به آسمان گرفته و ابري که باران ریزي به همراه داشت چشم دوخت.او صبح
را می طلبید به همراه روشنایی و آفتاب.می ترسید اگر فردا آسمان همچنان گرفته باشد فرشته نتواند به چشمه بیاید.
|
05-30-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زیر لب خطاب به ابرها گفت:خواهش می کنم زود ببارید تا فردا صبح چیزي براي باریدن وجود نداشته باشد.باور کنید
من تازه اونو پیدا کردم.
فرشاد آنقدر به عقربه هاي ساعت نگاه کرد که احساس سرگیجه می کرد.با اینکه دمیدن صبح را انتظار می کشید اما به
خوبی می دانست تا بعدازظهر فردا باید صبر کند.
از حرص خود را روي تختخوابش انداخت و بدون اینکه لباس و کفشش را دربیاورد چشمانش را بست.
فرشته هم با تاریک شدن هوا بدون خوردن شام به رختخواب رفت.اشتهایی براي خوردن نداشت.فقط آرزو می کرد
زودتر صبح از راه برسد.
صبح روز بعد فرشته خیلی زود از خواب برخاست.نخستین چیزي کهه به خاطرش آمد گل سرخی بود که داخل لیوان
جلوي پنجره اتاقش بود.
فرشته به سمت آن رفت.گلبرگهاي گل باز شده بودند و شاخه اش به سمتی متمایل شده بود و مشخص بود در حال
پژمردن می باشد.
فرشته گل را از داخل لیوان برداشت و با دلسوزي به گلبرگهاي در حال پر شدن آن نگاه کرد و پس از کشیدن آهی گل
را به لبانش نزدیک کرد و آن را بوسید.سپس به سمت کمد لباسش رفت و از میان کمد دفتر خاطراتش را بیرون آورد و
به کنار پنجره رفت.دفتر را روي لبه ي پنجره گذاشت،سپس گل را با گوشه ي پیراهنش خشک کرد و بعد دفتر را باز کرد
و جلوي آن ایستاد.
هوا گرگ و میش بود و براي او که هیچ وقت صبح را این گونه ندیده بود خیلی تازگی داشت.نفس عمیقی کشید و آهسته
به طرف کمد رفت و دفتر را آنجا گذاشت و بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد کند در اتاق را باز کرد و به ایوان رفت.
فرشته دستهایش را به نرده چوبی ایوان تکیه داد و با نفس عمیقی هواي پاك صبح را به داخل ریه هایش کشید.سپس
به آرامی از پله هاي چوبی پایین آمد و به طرف حوض کوچک و آبی گوشه ي حیاط رفت.
آب حوض شفاف و تمیز بود و عکس شاخه هاي بلند درختان در آن منعکس شده بود.چند برگ کوچک با نسیم
صبحگاهی روي آب حوض می رقصیدند.فرشته دستش را در آب تکان داد و موج هاي دایره واري در آن ایجاد کرد.برگها
چون زورقی محکم زیر آب فرو می رفتند و دوباره به سطح آب می آمدند.
سرماي صبحگاه در وجود فرشته رسوخ کرده بود اما دلش نمی خواست چشم از آب بردارد.
هنوز هوا ابري بود و ابرهاي تیره سراسر آسمان را پوشانده بودند و...
خبر از این داشتند که اجازه نخواهند داد آفتاب سر از پشت آنها دربیاورد.فرشته به سختی نگاهش را از خوض گرفت و
به آسمان نگاه کرد و با افسوس آهی کشید.او می دانست اگر هوا ابري باشد او نمی تواند به چشمه برود و این یعنی...
سپیده صبح دمیده بود و فرشته همچنان کنار حوض اب نشسته بود و در افکار عمیق و دلچسبی غرق شده بود.
چی شده »: با صداي گرم پدر سرش را بالا گرفت و به او سلام کرد.پدر بالبخند جواب سلام او را پاسخ داد و گفت
.» باباجون،لابد چون دیشب شام نخوردي امروز صبح از گرسنگی زود بیدار شدي
فرشته لبخندي زد و به علامت تأیید سر تکان داد.
براي امروز وقت دکتر گرفتم،در ضمن خواهرت هم براي ناهار ما »: در حین صرف صبحانه مهدي خطاب به همسرش گفت
را دعوت کرده،تا شب به چند نفر از اقوام سر می زنیم،شاید هم فردا رفتیم لاهیجان پیش خان عمو،به هر حال او از ما
تو هم به مادر کمک کن زودتر اه بیفتیم،می ترسم بارون بگیره و سپس رو به فرشته کر و گفت :«.توقع داره وضع جاده ها خراب بشه »
لقمه در گلوي فرشته گیر کرده بود و قلبش فشرده می شد.بدون گفتن کلامی سفره را جمع کرد و سپس براي برداشتن
وسایلش به اتاق رفت.
ساعتی بعد خودرو مهدي پستی بلندي هاي راه را پشت سر می گذاشت و لحظه به لحظه از منزلشان دور و دورتر می
شد
قلب فرشته لبریز از غم و اندوه بود.او با تمام وجود مطمئن بود فرشاد براي دیدنش سر پل می آید.شعله اي از امید که
در قلبش روشن شده بود رو به افول داشت.فرشاد شوري تازه به زندگی یکنواخت او داده بود.فرشته مطمئن بود با
نبودش او را براي همیشه از دست داده است.با اینکه فرشاد را به درستی نمی شناخت ولی با اطمینان قلبی می دانست
که او را بازي نمی دهد و محبتش به او خالص و بدون ریا و تزویر است.
فرشته با خود فکر کرد از تقدیري گریزي نیست و سرنوشت من قابل تغییر نیست.با این فکر آه بلندي کشید،بطوري که
نگاه پدر و مادر را به سمت خود کشاند.
نرگس به پشت برگشت و از او پرسید: چیه،خسته شدي؟ »
« نه داشتم به ترانه فکر می کردم،آخه قرار بود امروز بیاد دنبالم بریم خونه دخترخاله اش کارهاشو ببینم .»
: مادر به آرامی سرش را تکان داد و گفت: .» فرصت زیاده ناراحت نباش »
بغضی به گلوي فرشته فشار آورد و با خود گفت.» نه مادرجون،براي من دیگر فرصتی نیست »
: فصل 8
فرشاد باز هم با وجود نیشخند هاي تمسخر آمیزه دوستان و همچنین نگاه هاي پر از حسادت دختر ها آماده شده بود تا به
معیادگاه برود .رفتار او در بین مهمانان و خانواده اش سوال برانگیز شده بود.
منیژه در پی فرصت بود تا با او صحبت کند ،اما فرشاد ب ی خیال از این صحبت هاي در گوشی بقیه کار خودش را میکرد.
آن روز سرحال تر از همیشه ،ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا بیرون برود.دوستانش نقشه اي کشیده بودند تا به
بهانه اي مانع از خارج شدن او شوند.
وقت ی فرشاد با بلوز آبی آسمانی و شلوار جین و کتانی سفید وارد محوطه شد سرها را به سمت خود چرخاند.
فرانک با تأسف سرش را تکان داد و به پري سیما نگاه کرد که با حالت غمگینی به فرشاد چشم دوخته بود.در چشمان
فرناز نگاهی کینه توزانه دیده م یشد .دیگران هم با احساس ی متفاوت به او نگاه میکردند.
وقت ی فرشاد وارده محوطه شد،پسر ها او را دوره کردند و مشغوله صحبت شدند ،فرشاد هم با آنان خوش و بش
کرد.خسرو پیشنهاد کرد یک دست والیبال شرطی بزنند.بقیه با پیشنهاد او موافقت کردند و تیمی که از فرشاد و یارانش
باخته بود شروع کرد به کرکري خواندن براي او و سایر یارانش
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"حاضرم،اما الان باید برم چون جای ی کار دارم ول ی فردا صبح روي همتون رو کم
میکنم".
دوستانش هر کاري کردند تا مانع از رفتن او شوند نتوانستند،فرشاد عزم را براي رفتن جزم کرده بود.بیشتر از همه
خسرو بود که اصرار میکرد تا فرشاد را نگاه دارد.فرشاد نگاه ی به خسرو انداخت و چند ضربه آهسته به بازوي او زد و
گفت:"ببین خسرو..... خودتی،تو اگر خودت رو هم بکشی ،من میرم."و با این کلام به دوستانش فهمند که از نقشه آنان
مطلع شده است.
فرشاد از جمع دوستانش که به حرف او م یخندیدند جدا شد و به طرف در ویلا راه افتاد.اما هنوز خارج نشده بود که
صداي پري سیما را شنید که او را به نام خواند .پسر ها به هم نگاه کردند و فرشاد به طرف دختر ها برگشت.
پري سیما قدم ی جلو برداشت در حال ی که به او چشم دوخته بود گفت :"وقت دارید کم ی با هم صحبت کنیم؟"
فرشاد ابرووانش را بالا برد و با حالت بخصوصی به پري سیما نگاه کرد.او مردد بود تا به او چه بگوید.پري سیما از مکثی
که فرشاد کرد متوجه شد که او در تصمیم گیري مردد است.بنابرین با لحنی شتاب زده گفت:"البته الان مزاحمتان
نمیشوم ول ی بعد از این که برگشتید،اگر کاري نداشتید مزاحمتان میشوم".
فرشاد لبخندي زد و سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:" بله حتما،من فقط چند ساعت بیرون میرم و زود بر
م یگردم".
"پس منتظرتان م یمانم".
فرشاد بدون پاسخ،لبخند زنان به طرف در ویلا به راه افتاد و این بار حتا به باغچه گل سرخ هم نگاه نکرد چون میدانست
تمام نگاه ها به سوي او دوخته شده است.وقت ی از تیررس نگاه جمع دور شد
شروع کرد به دویدن و تا نزدیک پل یکسره دوید.وقت ی به پل رسید تا مدت ی نفس نفس میزد و با وجود گرم نبودن هوا
عراق از سر و رویش روان بود.اما خوشحال بود که وقت را از دست نداده است او منتظر بود تا فرشته هر لحظه از راه
برسد.قلبش م یتپید و با هر ضربه دیدار او را طلب میکرد.او فرشته را م یخواست،خواستن با تمام وجود برخلاف
انتظارش که فکر میکرد آسمان ابري م یباشد ،اشعه هاي خورشید از لا به لایه ابرها سرك کشیده بودند و این به فرشاد
امیدواري میداد که فرشته خواهد آمد.ساعت ها از ایستادن فرشاد روي پل گذشته بود و هوا رو به تاریک ی م ی رفت اما
حاضر نبود قبول کند که فرشته نمی آید.
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 05:14 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|